: تماس با دفتر گنج حضور در آمریکا
Tel: 001 818 970 3345
Email: parviz4762@mac.com
Spiritual Messages: Page #100
نکاتی چند از غزل ۵۶۰ برنامه ۸۹۷ - خانم فاطمه
فایل صوتی «نکاتی چند از غزل ۵۶۰ برنامه ۸۹۷» - خانم فاطمه
باسلام، درود و سپاس خدمت آقای شهبازی و دوستان گنج حضور
نکاتی چند از غزل ۵۶۰ برنامه ۸۹۷
عاشق دلبر مرا، شرم و حیا چرا بود؟
چون که جمال این بود، رسم وفا چرا بود؟
آیا به راستی عاشق دلبرم؟ هنوز هم کاملا خودم را لایق چنین عنوانی نمیدانم. که اگر میدانستم کنار گذاشتن شرم و حیای من ذهنی برایم بسیار راحت تر بود، هرچند حالا در سن پنجاه سالگی به کلاس آواز میروم و در شهری کوچک دوچرخه سواری میکنم، هر لباسی با هر رنگی میپوشم، و تقریبا آنگونه که دلم میخواهد زندگی میکنم، اما هنوز آنگونه که باید رها نیستم. جمال یار را دیر دیدم، دیر متوجه پذیرا بودنش شدم، دیر شده بود که فهمیدم زندگی را باید[ زنده گی] کرد. مرده گی بود سالهای قبل از گنج حضور، ترس از قضاوت، به تمام ابعاد زندگی ام رسوخ کرده بود .شرم داشتم. اما من ذهنی ام بی وفایی را شرم و حیا میدانست. آنهم بی وفایی به خودم را، اصلم را، چه شرم، شرم آوری داشتم! چه رسوم مسخره ای را برای مثلا خدا پرستی برای خودم قائل میشدم، چقدر همه چیز وارونه بود؟
این همه لطف و سرکشی، قسمت خلق چرا بود؟
این همه حسن و دلبری، بر بت ما چرا بود؟
خوب انتظار چه چیزی باید میداشتم به جز قهر؟ و این زندگی نبود که با من قهر بود. او که همه لطف است. این من بودم که پشتم را کرده بودم به زندگی. سرم را پایین انداخته بودم و خلاف جهت رودخانه ی زندگی حرکت میکردم. نای زندگی را سر و ته گرفته بودم صدا ازش در نمیآمد، گوشهایم که کر بودند. از بس این سرم حرف میزد، صدای مهربان زندگی را نمیشنیدم که میخواست نواختن نی زندگی را یادم بدهد. یکی نبود بگوید آخر پس این همه زیبایی و دلبری، دلبر برای چیست؟چه کسی قرار است این همه زیبایی را در جهان پخش کند و از این همه حسن و زیبایی لذت ببرد و با عشق زندگی کند؟ برای چه مرا زیبا آفرید با این همه لطافت و هنر؟ از کجا آمده این همه حسن؟ و به چه هدفی؟ و باز حسرت همیشه ی من که چقدر دیر شد!
و سوال همیشگی، که لطف زندگی را چگونه سپاس بگویم و با چه زبانی؟ و آرزومندی و آسمان ابری چشم ...
برو ای تن پریشان تو و آن دل پشیمان
که زهر دوتا نرستم دل دیگرم نیامد
دیوان شمس، غزل ۷۷۰
درد فراق من کشم، ناله به نای چون رسد؟
آتش عشق من برم، چنگ دوتا چرا بود؟
من ذهنی مگر تا کنون گذاشته نای زندگی توسط من نواخته شود؟ آخر من که حامل آتش عشقم، و یا آتش عشق زندگی را به جان میخرم و در عمق جانم این آتش زبانه میکشد، چه نیازی به رسم وفا بجا آوردن و دوتا شدن و عبادت ذهنی است؟
لذت بی کرانه ای است، عشق شده است نام او
قاعده خود شکایت است، ورنه جفا چرا بود؟
از ذهن زاییده که شوم ، دیگر این عشق ولذتش در هیچ قانونی نمیگنجد و هیچ قاعده ای را برنمیتابد رها میشوم از نام و از ننگ، اما اگر جفا میبینم از تاخیر در این سیاهچال ذهن است که کارش تنها و تنها شکایت و ستیزه است با زندگی و لذت بی کرانه اش. و عشق نمیداند چیست؟
از سر ناز و غنج خود روی چنان ترش کند
آن ترشی روی او روح فزا چرا بود؟
آن ترشی روی او ابر صفت همیشود
ورنه حیات و خرمی، باغ وگیا چرا بود؟
اما این قاعده ی شکایت من ذهنی هم ظاهرا چند سالی نیاز بوده که باشد. این ها همه ناز و دلبری معشوق است، درد که باشد ، درمان و طبیب از راه میرسد. پس از ترشی روی معشوق (من ذهنی) دلگیر نشو! که نیاز تو به ناز معشوق همانند ابری خواهد شد که باغ زندگی ات را برای همیشه با باران عشق و یکتایی زنده و پر طراوت خواهد کرد.
با عشق واحترام
فاطمه
ابیاتی بیدار کننده از برنامه ٨۶٣ - آقای علی از تهران
فایل صوتی «ابیاتی بیدار کننده از برنامه ٨۶٣» - آقای علی از تهران
با سلام خدمت جناب مولانا، آقای شهبازی و همه دوستان
ابیاتی بیدار کننده از برنامه ٨۶٣ گنج حضور
عکس، چندان باید از یاران خوش
که شوی از بحر بی عکس، آب کش
عکس، کَاوّل زد، تو آن تقلید دان
چون پیاپی شد، شود تحقیق آن
تا نشد تحقیق از یاران مبر
از صدف مَگْسَل، نگشت آن قطره دُرّ
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۵۶۶ تا ۵۶٨
علت اینکه ما راه را اشباه میریم و به درد و پستی کشیده میشویم، پیروی از افکار، داشته ها و خواسته های من ذهنی است، به عبارتی هرچه که به وسیله من ذهنی با ذهن فکر میکنیم تقلید است و راه زندگی را میبندد، تقلید یعنی زندگی با افکار، باور، دانش و شک های کهنه دیگران که در این لحظه کار نمیکنند و تازه خود را جدی هم میگیرند که میدانند، و علت خوشبختی و باز شدن زندگی و درون ما تحقیق است که مستلزم باز کردن فضا و تسلیم و گفتن( نمیدانم) است تا از فضای باز شده از طرف زندگی راه و فکر بیاید، ما باید در وضعیت ها و اتفاقات راه حل را از مرکز عدم و تسلیم شده بخواهیم و این مستلزم قرین و همنشین بودن با کسانی همچون مولانا است نه اخبار و اینترنت و آدمهای دردمند، و با این تعهد ما به زندگی زنده میشویم و به بیرون و تقلیدها و دیگران محتاج نیستیم.
صاف خواهی چشم و عقل و سمع را
بَردَران تو پرده هایِ طَمْع را
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۵۶٩
پس اگر چشم و عقل و گوشی از جنس خدا و زندگی میخواهیم باید همانیدگی هایی که درست کردیم و در مرکز گذاشتیم و مانند عینک روی چشم دل گذاشتیم و با آنها میبینیم را رها کنیم و از آنها دست بکشیم.
لیک بعضی زین صدا کرتر شدند
باز بعضی صافی و برتر شدند
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ٢٩٨۶
با جمع کردن همانیدگی ها در مرکز باعث میشویم که صدای آنها در ذهن بپیچه و تولید افکار تقلیدی و درد زا کند و اگر هرچه میبینیم و میشنویم را به مرکز ببریم راه را گم میکنیم و از جنس انقباض، مقاومت و درد میشویم، و همینطور اگر مرکز خالی و عدم باشد خرد کل از مرکز به ذهن ما میتابد و ما را هدایت میکند، پس اولین قدم معنوی و انداختن من ذهنی، شجاعت پس گرفتن فرمان از من ذهنی و واگذار کردن به خرد کل است، و این مستلزم تسلیم، پرهیز، صبر، شکر و پذیرش بی چون و چرای اتفاقات و بازی دیدن آنها است.
گفت حق: دانم که این پرسش تو را
نیست از انکار و غفلت وز هوا
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ٣٠٠٣
ورنه تأدیب و عِتابت کردمی
بهر این پرسش تو را آزُردمی
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ٣٠٠۴
با سوال کردن و شک کردن به زندگی ما تنبیه میشویم و این تنبیه برای این است که ما زنده شویم وگرنه در شک و سؤال و میدانم های من ذهنی که از جنس درد هستند گرفتار میمانیم، به طور کلی سؤال کردن ما را به من ذهنی میبرد، سؤال بر اساس ترس، حسادت، شک، هوا هوس، کنترل، چسبیدن و تقلید مطرح میشه و اینها همه به درد و تاریکی ختم میشوند، پس سؤال و شک را کنار گذاشته و از روی خواسته های این جهانی و هوا هوس سؤال نکنیم تا در برابر زندگی مقاومت نکنیم و متوجه باشیم که سؤال به مسئله سازی ختم میشود.
هر چه از وی شاد گردی در جهان
ار فراق او بیندیش آن زمان
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ٣۶٩٧
زآنچه گشتی شاد، بس کَس شاد شد
آخر از وی جست و همچون باد شد
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ٣۶٩٨
از تو هم بجهد، تو دل بر وی مَنه
پیش از آن کو بجهد، از وی تو بِجِه
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ٣۶٩٩
باید متوجه باشیم که چیزهای این جهانی که فکر میکنیم زندگی در آنهاست و باید به آنها چسبید و از دست نداد مثل خانه، پول، شهرت، مقام، دوست، دشمن، ظاهر، و هر چیز دیگر که مهم میدانیم، آفل و از بین رفتی هستند و روزی تغییر میکنند و یا ما را ترک میکنند و یا ما را نابود میکنند، بنا براین نباید در مرکز ما باشند و با اختیار خود و مرکز عدم از آنها توقع زندگی نداشته باشیم، مثل معتادی که با اختیار و هدایت و عقلی که خرد زندگی به او میدهد و درد هشیارانه و قدرتی که به او هدیه میشود، میتواند ترک همانیدگی کند و از رها کردن اعتیاد دیگر نمیترسد، وقتی به این خرد برسیم انواع همانیدگی ها مثل کنترل کردن، خشم، حسادت، حس نقص، عجله، حرص و ولع بیشتر و بهتر داشتن، نگران آینده بودن، سعی برای خودنمایی و سخنرانی و گل کردن نزد دیگران، ملامت، حس تنهایی، دانش و باورها و هر چیز دیگر را میتوانیم از خود اصیل جدا کنیم، که این مستلزم تسلیم، پذیرش بی قید و شرط وضعیت و اتفاق، پرهیز، واهمانش، تعهد، رضایت، شکر، صبر و سپردن به خرد کل است، خرد زندگی با اتفاقات و قضا ما را از همانیدگی ها جدا میکند و وقتی این را بدانیم از دردی که از جدا شدن میکشیم راضی و شاکر هستیم.
جمله عالم زین غلط کردند راه
کز عدم ترسند و آن آمد پناه
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ٨٢٢
وقتی که به من ذهنی و مرکز همانیده و کنترل گر گوش کنیم راه را گم میکنیم و به درد و تاریکی وارد میشویم زیرا که از رها کردن و به دامن خدا شیرجه زدن و معلق و بی تعلق بودن ترسیده ایم، مثل ترس از شیرجه زدن در استخر که ترس میگه برگرد و استخری که پذیرای ما است تا ما را در آغوش بگیرد، پس باید پناه برد به خرد کل و فضای بی نهایت الهی که همه زندگی و ابدیت است.
من از عدم زادم تو را، بر تخت بنهادم تو را
آیینه یی دادم تو را، باشد که با ما خو کنی
مولوی، دیوان شمس، غزل شماره ٢۴٣۶
ما از منبع عدم و بی نهایت زندگی که سرشار از آزادی، خلاقیت، مهر، زیبایی و ابدیت است زاده شدیم و برای خو کردن با این مرکز و چشیدن شادی بی نهایت و بی سبب باید همانیدگی ها را بیندازیم و خالی و صفر شویم و از کوچک شدن من ذهنی و به چشم نیامدن نزد دیگران و یا قضاوت های دیگران ترسی نداشته باشیم.
این عدم خود چه مبارک جایست
که مددهایِ وجود از عدمست
مولوی، دیوان شمس، غزل شماره ۴٣۵
وقتی با صبر و پرهیز و تسلیم و پذیرش بی چون و چرای اتفاقات مرکز را عدم کنیم طعم خوش و شادی بی سبب و هدایت خدا و زندگی را میچشیم و دیگر از چیزهای آفل و گذرا و این جهانی مدد و زندگی نمیخواهیم، زیرا که چهار بعد ما به همین مرکز وصل است و اگر وصل به من ذهنی باشد جز نابودی سرانجامی ندارد.
دل، تو این آلوده را پنداشتی
لاجرم دل ز اهل دل برداشتی
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ٢٢۶٣
مرکز عدم یعنی خالی از همانیدگی ها و آلودگی هایی همچون باور، دانش، اجسام، دوست و دشمن، کینه ها، حسادت ها، انواع درد ها، احساس نقص، خود بزرگ بینی، توهم معنویت، انواع شخصیت، مقام و شهرت، اعتیاد ها و خیلی چیزهای دیگر، که هر کدام یک مانع برای زنده شدن ما است، و اینها را به ما یاد دادند و اینطور شرطی شدیم که از اینها زندگی بخواهیم، مثلا یاد گرفتیم در جمع گل کنیم و بگوییم بلدیم و کسی به حساب بیاییم، و یا دیگران را نصیحت و کنترل کنیم، و یا توهم معنوی بودن داشته باشیم و اظهار نظر کنیم، و یا حرص و عجله برای جمع کردن و بیشتر داشتن، و باید متوجه باشیم با دل آلوده نمیشه زندگی کرد و زنده بود، و ما خیلی ها را دیدیم که ثروتمند و مشهور شدند اما جسم و ذهن و قلب و جان خود و حتی دیگران را خراب کردند تا بفهمند اشتباه رفتند و حامل پخش درد بودند، اما اگر همانیدگی ها را بیندازیم و سکوت و توکل را به کار بندیم نیروی بی نهایت زندگی در ما رشد میکند و روز به روز زنده تر میشویم.
از برای آن دلِ پُر نور و بِر
هست آن سلطان دل ها منتظر
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ٨٨٨
خداوند و زندگی بی نهایت و ابدی همیشه منتظر ما است و فقط کافیه تسلیم شویم و خواسته ها، رقابت ها، میدانم ها، مقایسه ها، طمع ها، حرص و ولع ها را شناسایی کنیم تا از دل ما بروند و جای آن ها زندگی، شادی بی سبب و خدا را ملاقات کنیم و مجهز به چشم خدابین شویم.
صد جوال زر بیاری ای غنی
حق بگوید دل بیار ای منحنی
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ٨٨١
هر ادعایی نزد خدا و مرکز عدم جهل است هر ادعای معنوی، مذهبی، اجتماعی و پهلوانی و کمک به دیگران از روی دیده شدن و پذیرفته شدن نزد مرکز عدم همانیدگی حساب میشود و هر همانیدگی هشیاری را پایین میبرد و باعث درد میشود، کسی که به خدا زنده شود میداند تنها چیزی که نزد خدا و مرکز عدم پذیرفته میشود سکوت، سکون و تسلیم است، نه ادعای پرهیزکاری و یا نجات دیگران.
شرط تسلیم است نه کار دراز
سود نبود در ضلالت ترکتاز
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۴١٢٣
اگر زندگی و اصل خود را بخواهیم باید فقط صفر و تسلیم شویم و با تسلیم از جنس آزادی و خداوند میشویم. وگرنه با مرکز همانیده در تاریکی و درد زندگی میکنیم، با نصیحت دیگران، خودنمایی، سعی برای تغییر دیگران، تبلیغ معنویت با من ذهنی و اظهار نظر، خود را در معرض قرین دیگران قرار میدهیم و درد و تاریکی همچنان میماند.
لیک مقصود ازل، تسلیم توست
ای مسلمان بایدت تسلیم جست
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۴١٧٧
خواسته زندگی از ما زنده شدن به خود زندگی است، که مستلزم تسلیم و زمین گذاشتن همانیدگی های آفل است، هر کس، با دین و مذهب و بی مذهب و در هر سن و سال و با هر گذشته ای که داشته، باید مرکز را عدم کند تا رها از دردها و زندگی توهمی شود زیرا که کرم خداوند برای همه است.
گفت: بهر شاه، مبذول است جان
او چرا آید شفیع اند میان
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ٢٩۵٩
با فضاگشایی صد در صد، هیچ احتیاجی به کمک بیرونی و ترسیدن نیست، زیرا که کمک گرفتن از روی ترس دوباره مرکز را آلوده میکند و توکل ما صد در صد نبوده، مثل کمک از باور، دانش، آدمها و چیزهای دیگر این جهانی برای زنده شدن به خدا، پس متوجه باشیم تسلیم مستلزم تعهد و مداومت است، حتی اگر کاملا تسلیم نشدیم همین را هم بپذیریم که من ذهنی ما ناتوان است و مداومت را ادامه دهیم تا تسلیم خالص و صد در صد شویم.
لی مع الله وقت بود آن دم مرا
لا یسع فیه نبی مجتبی
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت٢٩۶٠
در مواقعی که قضا و کن فکان به سراغ ما میاد و میخواهد ما را از همانیدگی ها جدا کند باید هشیار باشیم و فرار نکنیم و یا به بیرون پناه نبریم، مثلا اگر چیزی را از ما گرفت به چیزی جدید نچسبیم(اعتیاد، قرص، تعدد رابطه، خرید از روی سرگرمی و حرص) تا با کشیدن درد هشیارانه همراه با رضایت با خدا و زندگی یکی شویم و هیچ کس و هیچ چیز را بین خود و خدا قرار ندهیم.
علتی بتر ز پندار کمال
نیست اند جان تو ای ذودلال
مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ٣٢١۴
دید من ذهنی میگوید باید کامل باشیم و در هر کاری بهترین باشیم، حتی کار معنوی، و این یعنی مقاومت در برابر زندگی و ادعای میدانم، و جدی گرفتن نظم پارکی و نادیده گرفتن نظم جنگل، که باعث توقع از خود و دیگران میشود و دردهایی از طریق ایرادگیری، کنترل، نقص بینی، ادعا، سخنرانی و بحث به ما میریزد و من ذهنی را بزرگتر میکند، و این الگوی خطرناک باعث دید توهمی میشود، یعنی بر اساس فیلتر کردن میبینیم نقص ها را میبینیم و یا فقط خوبی های توهمی میبینیم و به اشتباه کسی را پیامبر و فرشته و یا کافر و شیطان میبینیم، ما باید متوجه باشیم برای زنده شدن به عدم هیچ دید خوب و بدی لازم نیست به جز دید عدم.
گر نه موشی دزد در انبار ماست
گندم اعمال چل ساله کجاست
مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ٣٨٢
اگر در مرکز ما همانیدگی باشد و معنوی نما باشیم و توهم کمال داشته باشیم، هشیاری ما به وسیله همانیدگی ها و توهم ها دزدیده میشود، زیرا که وقتی از جنس مقاومت میشویم زندگی و هشیاری دزدیده میشود مثلا نقص بینی و مقایسه، رقابت، واکنش، کنترل، تنفر، حسادت، جدی گرفتن اتفاقات و دیگران، ترس، خشم، نگرانی، حرص و ولع و عجله، زمینه را برای دزدیده شدن زندگی آماده میکنند در صورتی که همه اینها را باید بازی دید و تنها چیز جدی مرکز عدم و تعهد به آن است.
هوی هوی باد و شیر افشان ابر
در غم مااند، یک ساعت تو صبر
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ١٩۵۵
عجله نشان بر مقاومت و ترس و انقباض است، و صبر نشان بر توکل و اعتماد به خرد کل، فضاگشایی و رسیدن به مرکز عدم و زنده شدن مستلزم صبر، صبر، صبر و باز هم صبر است، تا قضا و کن فکان ما را پاک از همانیدگی ها کند، و باید متوجه باشیم صبر برای موضوعی به ظاهر کوچک و یا به ظاهر بزرگ فرقی نمیکند چه برای اظهار نظر، چه واکنش، چه خرید، چه نصیحت و تغییر کسی، چه فکر و یا دانشی فقط و فقط صبر کنیم تا زندگی ما را هدایت کند.
عقل جزوی، گاه چیره، گه نگون
عقل کلی، ایمن از ریب المنون
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ١١۴۵
با عقل جزوی و این جهانی ما به درد دچار میشویم، عقل جزوی یعنی عقل همانیدگی ها، مثل پول، شهرت، مقام، دوست و دشمن، باورها، اجسام، ولع و سیرنشدن و خیلی چیزهای دیگه و اگر گاهی پیش ببریم ادعای من میکنیم و اگر سرنگون شویم میگوییم دنیا و دیگران بد است و این برای اینه که مرکز ما پر از باور، دانش، تجربه و نظریات کهنه است و به چیزها چسبیده ایم، و باید متوجه باشیم که موفقیت مالی و این جهانی با من ذهنی و عقل جزوی باعث از دست دادن و نابودی خیلی از چیزهای دیگر میشود و ریب المنون و اتفاق سخت برای کندن همانیدگی به سراغ هر کس میآید، اما وقتی با صبر، و تسلیم و شکر و رها کردن دیگران این مرکز را صفر و خالی و عدم کنیم و گدای زندگی گرفتن از بیرون نباشیم و زندگی را به خود زندگی بسپاریم و توکل کنیم، عقل کلی و خرد بی نهایت زندگی ما را اداره میکند و دیگر از خرابکاری خبری نیست، دیگر دچار ریب المنون و حوادث سخت که بخواهد ما را بیدار کند نمیشویم، زیرا که نه با خود و نه با دیگران کاری نداریم و ادعای میدانم و کنترل کردن و یا حرص و طمع نداریم.
چه شکر فروش دارم که به من شکر فروشد
که نگفت عذر روزی که: برو شکر ندارم
مولوی، دیوان شمس، غزل شماره١۶٢٠
زندگی همیشه منتظر است تا ما فضا را باز کنیم و همانیدگی ها را بیندازیم تا به ما شادی بی سبب و بی نهایت و ابدی که جنس اصل ما است را بدهد.
گر بروید، ور بریزد صد گیاه
عاقبت برروید آن کشته اله
کشت نو کارید بر کشت نخست
این دوم فانی است و آن اول درست
کشت اول کامل و برگزیده است
تخم ثانی فاسد و پوسیده است
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ١٠۵٧ تا ١٠۵٩
ما قبل از ورود به این جهان قرین خدا و زندگی بودیم و در این جهان خود را در ذهن گیر انداختیم و منی ذهنی و کاذب از خود ساختیم و باید تمام این من ذهنی را که از چیزهای این جهانی درست شده خالی کنيم تا به خود اصیل و منبع بی نهایت برسیم، و با پرهیز از همانیدگی جدید و یا تکرار همانیدگی های قبلی که آفل و پوسیده و از بین رفتنی هستند من ذهنی را خشک کنیم تا خود اصلی و بی نهایت را ببینیم، و این امر مستلزم پرهیز و صبر و کشیدن درد هشیارانه با رضایت است.
حکم حق گسترد بهر ما بساط
که بگویید از طریق انبساط
مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ٢۶٧٠
صلاحی که زندگی به ما داده و فقط مجاز هستیم از آن استفاده کنیم فضاگشایی است یعنی صبر، پرهیز، پذیرش اتفاق و وضعیت و کل زندگی بدون قضاوت، کشیدن درد هشیارانه با رضایت و گذشتن از کنار همانیدگی ها تا به خدا زنده شویم، و خدا اتفاقاتی طرح میکند تا ما با تسلیم همانیدگی را بیندازیم و زنده به زندگی شویم.
هر زمان دل را دگر میلی دهم
هر نفس بر دل دگر داغی نهم
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ١۶٣٩
زندگی هر لحظه در کار جدیدی است تا ما را از کهنه و پوسیده جدا کند، ممکنه هر لحظه اتفاقی طرح کند تا ما همانیدگی و چسبیدن خود را شناسایی کنیم تا جدا شویم و به زندگی زنه شویم، و تا وقتی جدا نشویم و گدای بیرون باشیم و زندگی را از همانیدگی ها بخواهیم درد و اتفاقات دست از سر ما بر نمیدارند.
ساخت موسی قدس در، باب صغیر
تا فرود آرند سر، قوم زحیر
زانکه جباران بدند و سرفراز
دوزخ آن باب صغیر است و نیاز
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ٢٩٩۶ تا ٢٩٩٧
همیشه و هر لحظه تا آخرین روز زندگی در این جسم باید هشیار و ناظر و عدم باشیم و این عدم نگه داشتن نیاز به مداومت و تعهد همیشگی دارد، و باید متوجه باشیم که هر وقت فکر کردیم که ما به حضور رسیدیم و دیگر لازم نیست روی خود کار کنیم، اتفاقأ همان جا موقع کار کردن روی خود است زیرا که پندار کمال و من ذهنی معنوی هنوز در ما زندگی میکند، اگر این را بدانیم که برمیگردیم به زندگی و اگر نه خود زندگی با ریب المنون و گرفتن چیزهایی که به آنها چسبیده ایم به ما نشان میدهد که باید سر فرود بیاریم و تسلیم شویم، به عبارتی چه زندگی به ظاهر خوش است چه ناخوش باید تسلیم باشیم و جدی نگیریم.
ناز کردن خوش تر آید از شکر
لیک، کم خایش، که دارد صد خطر
ایمن آباد است آن راه نیاز
ترک نازش گیر و با آن ره بساز
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۵۴۴ تا ۵۴۵
من ذهنی پیوسته میگوید میدانم، و با این میدانم به ما توهم خوشبختی از چیزهای بیرونی میدهد، و در برابر اتفاقات مقاومت میکند و راه را تنگ تر میکند و درد و ریب المنون پشت سر هم به سراغ ما میاد تا ما را متوجه کند و این یعنی راهی خطرناک را انتخاب کردیم، در حالی که اگر مرکز را تسلیم و عدم و خالی کنیم و نخواهیم و ندانیم و صبر، پرهیز، پذیرش بی چون چرای هر اتفاق و وضعیت و شکر را صلاح خود کنیم خرد کل یعنی خداوند بی نهایت ما را هدایت میکند و ما از جنس خود زندگی میشویم و شادی بی سبب و سبک بالی را تجربه میکنیم که با هیچ لذت دنیوی قابل مقایسه نیست.
تا با تو قرین شدست جانم
هر جا که روم به گلستانم
تا صورت تو قرین دل شد
بر خاک نیم، بر آسمانم
مولوی، دیوان شمس، غزل شماره ١۵۶۶تا تا ١۵۶٧
یکی از راه های تقلید و بزرگ شدن و تقویت من ذهنی، آدمها، مکانها یا تلویزیون و اخبار و وب گردی است، به طور کلی با هر چیز و هر کس بشینیم شبیه آن در دل ما روشن میشود، و ما باز هم پیوسته و با مداومت همیشه باید قرین خود خدا و کسانی که به خدا زنده هستند باشیم، مثل مولانا، حتی بزرگان هم همیشه مرکز را قرین خدا و عدم نگه میدارند، و این است راه رستگاری و زندگی ابدی و بی نهایت.
میرود از سینه ها در سینه ها
از ره پنهان، صلاح و کینه ها
مولوی، مثنوی دفتر دوم، بیت ١۴٢١
از قرین بی قول و گفت و گوی او
خو بدزدد دل نهان از سوی او
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ٢۶٣۶
ما با هر کسی همنشین شویم خوی او را میگیریم، مثلا پیش یک خودنما، معنویت نما، حسود، متنفر، حریص، خسیس، منتقد، کمال طلب، پول پرست و هر همانیدگی دیگه که داشته باشه ما یا کم کم و یا سریع شبیه او میشویم، بنده این را تجربه کردم که بعد از دو سال کار روی خود فکر کردم پهلوان و قوی هستم و کسی نمیتواند من را مثل قبل کند و خواستم به کسی کمک کنم تا نجاتش بدهم از درد و غم، و بعد از ده روز خودم به چنان من ذهنی بزرگی تبدیل شدم که خودم از خودم ترسیده بودم، پس مراقب باشیم با چه کسی میشینیم و یا چه چیزی در تلویزیون و روزنامه ها و یا فضای مجازی نگاه میکنیم، و هر وقت من ذهنی را دیدیم پناه ببریم به قرین شدن با مولانا و همسفران حقیقی مولانا.
هر که پایان بین تر، او مسعودتر
جدتر او کارد که افزون دید بَر
زآنکه داند کین جهان کاشتن
هست بهر محشر و برداشتن
مولوی، مثنوی دفتر چهارم، بیت ٢٩٨٨ تا ٢٩٨٩
وقتی همانیدگی و درد های مرکز همانیده را شناختیم و تسلیم شدیم و شادی بی سبب را تجربه کردیم، لحظه ای را غافل نمیشویم و به کار روی خود و انداختن هر همانیدگی جدید و قدیم ادامه میدهیم زیرا که روز به روز به منبع بی نهایت زندگی نزدیکتر میشویم، کسی که متوجه خدای درون شود همانیدگی ها، خواسته ها و میدانم هایش را میبیند و آنها را از خود دور میکند و به خدا واگذارشان میکند و خدا و زندگی به جای همانیدگی ها مرکزی ساکت، ساکن و بی نهایت آرامش و شادی بی سبب را جای میدهد.
با سپاس از همه
علی از تهران
کاخ صد ستون نفاق را بَر کَن! - آقای پویا از آلمان
فایل صوتی «کاخ صد ستون نفاق را بَر کَن!» - آقای پویا از آلمان
کاخ صدستون نفاق را برکن!
نفاق همانند کاخ صدستونی است که آدمی را در تلهی خود تا ابد نگه میدارد و انسان بدون شناسایی نفاقِ خودش نخواهد توانست به زندگی زنده بشود. نفاق به سادهترین بیان یعنی عملت در بیرون با خواستهی قلبت در تضاد باشد. هنر در این است که آدمی بتواند این تفاوت را شناسایی کُند. غزل شمارهی ۲۵۵۲ تفسیر شده در برنامه ۸۹۹ گنجحضور ما را در این شناسایی دُرُست همراهی میکند. با هم ابیات غزل را مرور میکنیم باشد که هر شنوندهای با شناسایی نفاق در خودش بتواند در مقیاس اعظمی انرژی به تله افتادهی زندگی را آزاد کُند.
ده ستونِ اوّل نفاقت را بَرکَن! وقت نیستها!
کجا باشد دورویان را میانِ عاشقان جایی؟
که با صد رو طمع دارد ز روزِ عشق فردایی
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهی ۲۵۵۲
هر هفته مولانا یکی از ویژگیهای عاشق را برای ما بیان میکُند تا بلکه ما با دنبال کردن خط فکری او بتوانیم به آن عاشق شدنی که در ذهن نمیگنجد تبدیل شویم. این هفته ویژگی عاشق صداقت حقیقی و کامل و عمیق او است در مقابل نفاق و دورویی. دورویی یعنی من در این لحظه سعی کنم که خودم را آن جور که نیستم نشان بدهم و یا از خودم تصویری داشته باشم که بخواهم به آن برسم. انسان در این لحظه کامل است و نیازی به تعریف کردن خود با اجسام بیرونی که به آنها دست مییابد، ندارد. اگر انسان از این حقیقت آگاه نباشد در هر لحظه در مقابل اتفاق این لحظه مقاومت میکند و طمع این را دارد که بداند لحظهي بعد چه میشود. در حالی که این لحظه به خودیخود روزِ عشق و یک بستهی کامل انرژی است. ای شنونده اگر این بسته را گرفتی دیگر فردا برایت معنی ندارد و تو تمام انرژیات را میگذاری تا این لحظه را آن گونه که زندگی و خدا برایت مقدر میکنند زندگی کنی و شکرگزار باشی. شکرگزار یعنی در درونیترین حالتت هم غرغر نمیکنی که این را دارم فلان را ندارم فلانی دُرُشت گفت به من و غیره. انسان شکرگزار در یک کلام سرش در کار خودش است و به دیگران کاری ندارد.
نفاق یعنی در صدتا فکر و همانیدگی غرق باشی و اصلاً ندانی برای چه آفریده شدهای؟ یا برای چه اصلاً پای تلویزیون نشستهای؟
ده ستونِ دوم نفاقت را بَرکَن! وقت نیستها!
طمع دارند و نَبْوَدشان، که شاهِ جان کند ردْشان
ز آهن سازد او سدشان، چو ذوالقرنینآسایی
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهی ۲۵۵۲
گیر کردن در هویت توهّمی منذهنی ما را نسبت به همه چیز در جهان طمعدار میکند. طمع مادی را به خوبی میتوان با قدم زدن در شهرهای بزرگ شناسایی کرد. طمع هرچه بیشتر پول در بیاوریم. طمع اینکه برجهای بیشتری بسازیم و منابع جواهری به نام زمین را خرج کنیم تا در نهایت هم نصف برجمان خالی از سکنه باشد و وقتی هم در خیابان راه میروی قدمبهقدم بیپناه و بیخانهمان ببینی و از خودت بپرسی این تضاد عجیب از کجا شروع شد؟ مولانا میگوید طمع داشتن نسبت به زندگی و شکرگزار نبودن ما چه برای نعمتهای مادی چه معنوی یکی از بزرگترین سدهایی خواهد شد که جلوی زنده شدن ما به حضور را میگیرد. سدی که این تضاد را ایجاد میکند و ما نمیتوانیم آن را حتی تشخیص بدهیم و شناسایی کنیم. سدی از آهن که خداوند در جلوی دیدگانمان ذوالقرنینآسا یعنی همانند ذوالقرنین میسازد، تا ما فرق زندگی در آرامش حضور را با زندگی در تنش و اضطراب منذهنی را نتوانیم درک کنیم.
نفاق یعنی سد مقابل چشمانت را نبینی که نمیگذارد از آموزههای گنجحضور استفاده کنی و امروزت با یک ماه قبلت هیچ فرقی ندارد و افکارت تکراری اند.
ده ستونِ سوم نفاقت را بَرکَن! وقت نیستها!
دورویی با چنان رویی، پلیدی در چنان جویی
چه گنجد پیشِ صدّیقان؟ نفاقی کارفرمایی
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهی ۲۵۵۲
سؤال این است وقتی ما همهچیزمان از زندگی و خداوند است برای چه با زندگی دورویی میکنیم و در مرکزمان جسم فانی میگذاریم و در بیرون میگوییم ما خداپرستی هستیم که دومی ندارد! چرا آدمی درک نمیکند کوچکترین مقاومت در مقابل اتفاق این لحظه ادرار کردن در جویبار گواری انرژی زندگی و حضور است! در پیشگاه انسانهای کامل و زندگی که عین صداقتاند عمل کردن ما با ذهن همهویتشده و الگوهای تکراری و پوسیدهی آن جایی ندارد. مثل این است در مقابل کسی که اکنون تلفن هوشمند لمسی در دست دارد بگویی که من هم کبوتر و کفتر نامهبر دارم!
نفاق یعنی ندانی انرژی تازهی این لحظه را در چه حرف بیهودهای و در چه پلیدیای تلف کردی.
ده ستونِ چهارم نفاقت را بَرکَن! وقت نیستها!
که بیخِ بیشهی جان را، همه رگهایِ شیران را
بداند یک به یک آن را، به دیدهی نورافزایی
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهی ۲۵۵۲
دیدهی نورافزا پیدا کردن دستنیافتی نیست تنها همت عالی و پشتکار میطلبد. آموزههای مولانا را موبهمو اجرا کردن باعث میشود که ما هم اندکاندک متوجّه شویم که مولانا از کدام «یک زندگی» صحبت میکند که همچون شیر است و رگهای آن در ما جاری است. دیدهی نورافزا ریشهی اصلی جانش را میداند یعنی میداند که وجودش فکرهایش نیست بلکه وجودش آن ناظر فکرهایش است تنها!
نفاق یعنی هر قدمت در این لحظه کارافزایی باشد و نورافزایی نباشد.
ده ستونِ پنجم نفاقت را بَرکَن! وقت نیستها!
بداند عاقبتها را، فرستد راتبتها را
ببخشد عافیتها را، به هر صدّیق و یکتایی
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهی ۲۵۵۲
تنها خداوند میداند که هر انسانی چگونه به حضور باید زنده بشود و دخالت ما در کار زندگی چه برای خودمان چه برای دیگران نفاق است! چون به زبان میگوییم زندگی تو تنها میدانی ولی در عمل کسی نمانده که از دمِ تیغ انتقاد ما نگذشته باشد. راتبه و مقرری و آرامش پنهان در پس این لحظه برای هرکسی در این جهان میرسد. این اوست که انتخاب میکند آن را دریافت کند و صدّیق باشد یا منافق. مقاومت در برابر اتفاق لحظه نفاق و تسلیم و پذیرش راستگویی و یکتایی است!
نفاق یعنی روزیت را از ذهن و الگوهای پُر از تکرار و شرطیشدهی آن دریافت کُنی.
ده ستونِ ششم نفاقت را بَرکَن! وقت نیستها!
براندازد نقابی را، نماید آفتابی را
دهد نوری خرابی را، کند او تازه انشایی
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهی ۲۵۵۲
شناسایی نفاق در خودمان و اعمال روزانهمان میتواند مقدار زیادی از بنیان منذهنیمان را به یکباره از جا بکند. این نقاب برداشتن ما میتواند باعث شود نور زندگی در ما بتابد و ما با هرچه اکنون هستیم به صلح برسیم. با بودنمان به صلح برسیم. با هر بدنی که داریم ناشنواییم نابیناییم دماغمان بزرگ است استخوان دُرُشتیم لاغریم یک دست داریم یک پا داریم، خلاصه هرجوری که هستیم به صلح برسیم. آن هنگام در خرابهی ما نور میتابد و ما شروع میکنیم به آفریدن. انشا میآید پشتسرهم. برای کسی شش دفتر مثنوی میشود برای دیگری نقاشیای پُر از حضور. برای کسی پولی میشود که دلش میآید برای برنامه خودش گنج حضور خرج کند و برای دیگری ممکن است تنها غذای خوشمزهای باشد که با عشق میپزد. آن میشود تازه انشا.
نفاق یعنی کاری را به زور انجام دهی و در آن عشق نباشد. هر کاری که برای خدمت کردن واقعی به انسانهای دیگر بدون چشمداشت باشد تازه انشا است. انشایی است از اعماق دریای خلاقیت الهی.
ده ستونِ هفتم نفاقت را بَرکَن! وقت نیستها!
اگر این شه دورو باشد، نه آنش خُلق و خو باشد
برایِ جستوجو باشد، ز فکرِ نَفْسِ کژپایی
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهی ۲۵۵۲
دورویی واقعی تنها برای خدا است که اتفاق این لحظه را آینهای میکند از مرکز همانیده شدهی درون ما تا ما همانیدگیمان را بشناسیم و فوراً آن را بیندازیم. خداوند میخواهد نفسکژپای ما را به ما بشناساند و بگوید که ای شنونده تو آن همانیدگیای که هماکنون انقدر آزارت میدهد نیستی. به خدا تو آن نیستی چرا ولش نمیکنی؟ چرا اگر همانیدگیات را شناسایی کردی آن را نمیاندازی؟ چرا در این کار معطل میکنی؟ چرا نمیبینی ممکن است فردایی نداشته باشی و هنوز به حضور زنده نشده باشی؟ چرا کینه و رنجش و نفرت را نگه میداری؟ چرا قهر میکنی با کسی؟ چرا غیبت میکنی هنوز؟ چرا حرفهایت بوی قضاوت میدهند هنوز؟ چرا اساساً با خودت روراست نیستی؟
نفاق یعنی به روش زندگی شک کنی و فکر کنی شناساندن همانیدگی به ما نفاق زندگی است تا ما را آزار بدهد!
ده ستونِ هشتم نفاقت را بَرکَن! وقت نیستها!
دوروییْ اوست بیکینه، ازیرا اوست آیینه
ز عکسِ تو در آن سینه نماید کین و بدرایی
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهی ۲۵۵۲
تنها دورویی اصیل برای زندگی و انسان کامل است که تنها به ما نشان بدهند که همانش ما چگونه تا اعماق زندگیمان نفوذ کرده است. خداوند با هیچکسی با کینه و دشمنی برخورد نمیکند اساساً زندگی آینهای است پُر از رحمت و آرامش تا ما به موقع همانیدگی را بندازیم اگر انداختیم کینه و بداندیشی از زندگی به دل نمیگیریم اگر نه که به زمین و زمان و دولتها و ملّتها تنها فحش میدهیم و با خود یک لحظه نمیگوییم من آخر انقدر فحش میدهم تا به حال تأثیری کرده و فرقی کرده که تا بعد از این هم بکند! نه نکرده و نخواهد کرد.
نفاق یعنی دشمن زندگی بودن و قدردان این نباشیم که اتفاق این لحظه بهترین اتفاق برای واهمانش ما است!
ده ستونِ نهم نفاقت را بَرکَن! وقت نیستها!
مزن پهلو به آن نوری، که مانی تا ابد کوری
تو با شیران مکن زوری، که روباهی به سودایی
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهی ۲۵۵۲
بر پهلوی منذهنی و راهحلهای آن اتکا نکن. مولانا در جایی حجت را تمام کرد هر کاری منذهنیات گفت انجام بده تو برعکسش را انجام بده، منذهنی گفت از کار بدزد تو بیشتر کار کُن منذهنی گفت حرف دُرُشت بزن تو ساکت شو عصبانی هستی و داری از خشم می ترکی پاشو آب بخور با آن شخص و حادثه صلح کُن. خلاصه کار برعکس وزوز ذهن را انجام بده. غیر از این باشد تا ابد کور میمانی و به آموزهی مولانا هم در عمل توجه نکردهای و بیهوده ۵ سال پای گنج حضور نشستهای. داری با روباه ذهن سودا میکنی و نمیدانی که روباه را باید گردن زدن.
نفاق یعنی در زبان بگویی مولانا حرفش بینقص است ولی در عملت آن آموزه را به کار نبری و یک بار هم فضاگشایی نکرده باشی!
ده ستونِ دهم نفاقت را بَرکَن! وقت نیستها!
که با شیران مِری کردن، سگان را بشکند گردن
نه مکری ماند و نی فن، نه دورویی، نه صدتایی
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهی ۲۵۵۲
دشمنی کردن با بزرگان ادب ایرانزمین و زندگی هیچ عاقبتی به جز سرشکستگی ندارد. سرت چون سگ میشکند و در تاریخ در ۱۰۰ سال بعد کسی از تو نامی نخواهد برد. چرا که نفاق انگلی است که نمیتواند با شیر زندگی بجنگد. اگر حتی اراده کند هم زندگی طوری او را در هم میشکند که نه مکرش میماند و نه اثری از آن. دورویی بر روی زمین باقی نمیماند چه برسد به ذهن صدتو و صد دالان ما.
نفاق یعنی دالانهای صدتوی ذهنت را ستایش کنی و فکر کنی با آموزههای بزرگان ادب ایران زمین میتوان پنجه انداخت و کشتی گرفت.
اگر هنوز بعد از این همه سخن گفتن از نفاق، هنوز همانیدگیات را سفت چسبیدهای تنها میتواند یک معنی داشته باشد یعنی تو طلب زنده شدن نداری. قفل طلب باز نشود قفل هیچ در دیگری باز نخواهد شد چه برسد به قفل دروازهی کاخ صدستون نفاق. شیوهی خدا این است تو نفاق داشته باش خداوند هم با تو با دورویی رفتار میکند و بعد از ۱۰ سال از مشاهدهی برنامه هنوز همان موضوعات همیشگی تو را از جا میکنند!
بیکلید این در گشادن راه نیست
بیطلب نان سنت الله نیست
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۲۳۸۷
پویا، آلمان
پیام بزرگ صبر - خانم بتول از مشهد
فایل صوتی «پیام بزرگ صبر» - خانم بتول از مشهد
با سلام خدمت آقای شهبازی عزیز پدر مهربانم و درود و تشکر از همه عزیزانی که با پیغام های خوبشون به ما کمک میکنند.
دستم بگرفت و پا به پا برد
تا شیوه را ه رفتن آموخت
ایرج میرزا
زندگی در اطراف ما اتفاقاتی بوجود میاره که اگر هوشیار باشیم، میتونیم پیام آن را دریافت کنیم یکی از این اتفاقات کوچک و به ظاهر ساده برای من« پیام بزرگ صبر» را داشت. یک روز وقتی خواستم یکی از لباسهام را از چوب لباسی بردارم با تعجب دیدم به آن چسپیده بافت های ظریف لباس جزوی از چوب لباسی پلاستیکی شده بود و این به علت فشار و طولانی بودن زمان گیره هایی بود که محکم به لباس زده بودم. طوری که امکان جدا شدن لباس از چوب لباسی نبود وبا زور حتما پاره میشد. در ان لحظه جدا شدن غیر ممکن به نظر میرسید ناگهان به نظرم رسید قسمتهای چسبیده را به آب آغشته کنم مقداری صبر کردم.... خیر اصلا امکان جدا شدن نبود .لباس را رها کردم با کمال ناباوری بعد از ۲۴ ساعت بدون هیچ آسیبی از چوب لباسی جدا شد. بله آب و صبر، به آهستگی کار خودش را کرده بود. این تجربه را وقتی داشتم که زندگی آثار بد یک هم هویتی بزرگی را که سالها به آن چسبیده بودم را، به من نشان داد. چنان من ذهنی به من حمله کرده بود که میخواستم هر چه زودتر از این همانیدگی فرار کنم.
بیاموز از پیمبر کیمیایی که هر چه حق دهد میده رضایی
رسول غم ا گر آید بر تو کنارش گیر همچون آشنای
دیوان شمس، غزل ۲۶۷۵
با کمک اشکال هندسی آقای شهبازی و گوش دادن پی در پی و نوشتن و مراقبه، مهمترین و اولین نکته ای که به دادم رسید اینکه فهمیدم مقصر اصلی خودم هستم. اتفاقات بیرون انعکاس درون همانیده خودم هست و من در واقع از خودم میخواستم فرار کنم.
فعل توست این غصه های دم به دم
این بود معنی قد جف القلم
مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۳۱۸۲
همیشه حواسم بیرون از خودم بوده. تعریف زیاد دیگران مثل زهر وارد بدن من شده بود و تایید و توجه مردم باعث تکبر من شده بود. بله مدتها بود خودم را در من ذهنی گم کرده بودم. کارهای بیهوده و کار افزایی میکردم. البته درد هوشیارانه زیادی کشیدم تا زندگی اینها را به من نشان داد و فهمیدم هیچکس به من نمیتونه کمک کنه و این خودم هستم که باید حواسم فقط متمرکز خودم باشه.
که تو آن هوشی و باقی هوش پوش
خویشتن را گم مکن یاوه مکوش
حال چه کنم با این مرکز همانیده؟ مولانای جان راهش را به ما نشان داده.
چون چنین شد ابتهال آغاز کن
ناله و تسبیح و روزه ساز کن
ناله میکن کای تو علام الغیوب
زیر سنگ مکر بد ما را مکوب
مثنوی، دفتر اول، بیت ۱۱۹۶ و ۱۱۹۵
هر گاه دیدی با چیز های زیادی هم هویت شدی و افراط کردی از روی صداقت با تمام قوا دعا کن. شروع کن به تسلیم شدن و صبر کردن لحظه به لحظه، هم هویتشدگی هات را بشناس و بینداز. این درد هوشیارانه را بپذیر. ناله کن یعنی من ذهنی ات را صفر کن و بگو ای علام الغیوب تو از همه چیز آگاهی من نمیدونم. و من ناتوانم. خدایا ما را زیر اندیشه های بد هم هویت شدگی خردمکن، ما در اثر مکر خودمان کوبیده شده ایم.
گر سگی کردیم ای شیر آفرین
شیر را مگمار بر ما زین کمین
مثنوی، دفتر اول، بیت ۱۱۹۷
اگر کار های پلید کردیم، بر اساس هم هویت شدگی اگر گفتیم میدانیم، ستیزه و مقاومت کردیم، نگذاشتیم دم تو بیاد. ای کسی که شیر حضور میآفرینی، شیر من ذهنی را از نهان گاه به ما مسلط نکن. تنها کاری که اکنون میتونم انجام بدم.
- تسلیم و پذیرش اتفاق لحظه قبل از قضاوت و رفتن به ذهن.
- فضا گشایی و انبساط.
- قرار ندادن هم هویتی جدید به مرکزم.
- شکر از اینکه خدا این مرکز همانیده ام را به من نشان داد.
- پیوسته ناظر ذهن بودن.
- حواسم را از چیزهای بیرون بردارم و فقط روی خودم متمرکز باشم.
- همیشه در این لحظه ابدی بودن و پرهیز از رفتن به ذهن.
- صبر و صبر و صبر و خاموشی که جذوب رحمت الهی است.
سپاس گزاری میکنم از زحمات بیدریغ آقای شهبازی عزیزم که صدای حق را به گوش ما میرسانند.
با چنین شمشیر دولت تو زبون مانی چرا؟
گوهری باشی و از سنگی فرو مانی چرا؟
دیوان شمس، غزل ۱۳۷
بتول، مشهد
ابیاتِ دفع سِحر - خانم مرضیه از نجف آباد
فایل صوتی «ابیاتِ دفع سِحر» - خانم مرضیه از نجف آباد
سلام خدمت آقای شهبازی عزیز و دوستان همراه گنج حضور
ابیاتِ دفعِ سِحر
غزل شمارهی ۴۸۰ دیوان شمس، برنامه ۸۹۵
به حقِّ آنکه در این دل بهجز وَلایِ تو نیست
وَلیِّ او نشوم، کاو ز اولیای تو نیست
انسان = دل = مرکزِ توجه = آگاهیِ این لحظه
از هرچه باخبر باشم، دارم خودم را از همان جنس تعیین میکنم، من باید به پیمان اَلَست وفا کنم و هر لحظه باخبر از حضورِ خدا در دلم باشم، هر لحظه در هر اتفاق درونی و بیرونی مراقب باشم که فقط و فقط «وِلا: دوستی، محبت، خویشاوندی، مُلک و پادشاهیِ» خدا در دلم باشد. این موضوع که در دل اصلی من -نه در دلِ تقلبی منذهنی- تنها وِلای خداست، مهمترین موضوع است و به آن سوگند میخورم (یعنی عمل به آن هر لحظه باید برایم در اولویت باشد) و بنابراین برای متعهد شدن به این مهم، «وَلیِ: دوستدار، یار و کمککنندهی» کسی یا چیزی نمیشوم که از دوستداران، یاران و کمککنندگان به خدا نیست. پس در درون: قرین و همنشینِ منذهنی خودم و افکارِ پشتِ سرهم نمیشوم. و در بیرون: قرین و همنشینِ منهای ذهنی دیگران نمیشوم. هرچه آنان دیکته کردند را اجرا نمیکنم، کمککننده به آنها نمیشوم که آنها را به کامِ دلشان که افزودنِ درد و همانیدگی بیشتر در جهان است، برسانم. پس با گشودن فضا دوستدارِ دلهای بیدار، و کمککننده به افزایشِ حضور و بیداریِ خودم و اطرافیانم میشوم.
مباد جانم بیغم، اگر فدای تو نیست
دلِ تقلبیِ منذهنی که دوستیِ درد و همانیدگی را در خودش جا داده، فقط اینها برایش مهم هستند و حاضر نیست در اتفاق لحظه هیچ یک از اینها را فدای فضاگشایی و کمک به خدا کند. پس همان بهتر که جانِ منذهنی که از این نقطهچینها انرژیِ حیات میگیرد، هر لحظه غمِ ازدستِ دادنِ آفلین و دردِ جدایی از اصلم را بکشد. من هم باید به عنوانِ آگاهیِ این لحظه، به این میهمانِ غم آگاه باشم که برای چه این لحظه آمده در حال و حضورِ من: بابتِ مهم دانستن و قرار دادنِ آفلین در مرکزِ توجه، به جای خدا و افول کردنِ آفلین. پس هیچ ملامت و شکایتی بابتِ هیچ غمی نداشته و تنها با حضورِ ناظر بودن رضایتِ خود را اعلام میکنم. با رضا دردِ ناهشیارانه را به دردِ هشیارانه تبدیل میکنم، تا فقط جانِ منذهنی در کاهش رَوَد و جانِ اصلی در افزایش و پس گرفتنِ زندگیِ به تلهافتاده.
مباد چشمم روشن، اگر سقایِ تو نیست
چشمِ حسی و چشمِ جانم فقط باید چیزهایی از درون و بیرون را ببیند و به آن توجه کند که به جانِ اصلیم آب میدهند و باغِ وضعیتهای دورنی و بیرونیم را سیراب میکنند. اگر برای هر چیزی که این لحظه وارد حیطهی بودنم میشود، فضا را گشوده تا فرمِ آن را ندیده (برایم مهم نباشد و به چند و چون ِ آن توجه نکنم) و قسمتِ انکارِ فرم (خداییت نهفته در آن) را ببینم و برایم مهم باشد؛ در این صورت دارم سقّاییِ خدا را میکنم، شرابِ برکات ۴گانه و ذوق و شادیِ بیسبب را از فضای گشودهشده در درونم گرفته و به ۴بُعد و اطرافیانم و کائنات جاری میکنم .دیدِ منذهنی که فقط روی کمبودها و حسِ نقصها و عیب و ایرادِ انسانها و وضعیتها و هرآنچه واردِ اینلحظهام میشود، میافتد و آنها را میبیند و برایش مهم هستند، همان بهتر که کور شود، پس انتخاب میکنم که فضا را باز کرده تا با چنگ زدن به عُروةالوثقیِ فضای گشودهشده چشمِ توجهم را بر روی منفیها روشن نکنم.
وفا مباد امیدم، اگر به غیرِ تو است
اگر در چالشِ اینلحظه فکری یا کسی آمد که روزنهی کوچکی از نورِ امید به داشتنِ چیزی (حتی خدا و حضور) در دلم تابید، همان بهتر که به وعده و امیدش وفا نکند و مرا در دردِ انتظار و نرسیدن، ناامید از خود کند و در دلم بسوزد و از بین برود -چون جای خدا را گرفته و مهمتر از او شده- تا همواره به فضای گشودهشده و عدم امیدوار و دلگرم باشم. اگر وفا کند و بماند و ظاهراً گرهای را باز کند، خودش را میتَنَد برای بلعیدنِ بارها و بارها هشیاری، مرا به هپروت و افسانههای در پسِ خود میکشد، حرفها دارد که بزند و هرچه بیشتر و بیشتر مرا از اینلحظه دور میکند. آگاهی از «این ناامیدشدنها و وفا نکردنِ بهترین فکرها برای حلِ مسائل» دردِ ناهشیارانهی انتظار برای بهبودِ وضعیتها در آینده را، به دردِ هشیارانهی صبر برای بهبودِ وضعیتها مطابق با قوانینِ زندگی و قضاوقدر، تبدیل میکند.
خراب باد وجودم، اگر برای تو نیست
اگر اینلحظه برای خدا باشم یعنی دوستدار و کمککنندهی خدا باشم، خدا و یاریکنندگانش (قضاوقدر، کنفکان، جانهای پاک و هویهویِ باد و شیرافشانِ ابر و تمام کائنات) هم برای من خواهند بود.
ولی اگر برای نیروی همانیدگیِ بیشتر و دردِ جهانی کار کنم و آنها را به کامِ دلشان برسانم، همان بهتر که منذهنیام مانند کاه کوچک و خوار و حقیر شود و وجودِ توهمیِاش در دردِ حاصل از خرابکاریهایش بسوزد. اما «حیف است این منذهنی از بین برود» این غلامِ هندوی منذهنی که با طراحیِ بینظیرِ خدا تا بحال به هشیاری خدایی خدمت کرده، جدایی و زندگی در این جهان را به او یاد داده، وظیفهاش را به خوبی انجام داده و قصدِ شب بخیر گفتن و خداحافظی دارد، حیف است با تأخیر و فردا گفتنهای من، از بین برود و نتواند تبدیل به شاپرکِ زیبای حضور شود.
کدام حُسن و جمالی که آن نه عکسِ تو است؟
به هر زیبایی که اینلحظه در درون یا بیرون آگاه میشوم، مثلاً سامان یافتن وضعیتی که سالها خراب بوده و درد ایجاد میکرده، زیبایی و شیرینیِ کودکی یا هر انسانی، موفقیت فرزند، بهبودِ روابط، سلامتی جسم، آزاد شدن زندگیهای به تله افتاده و جاندار شدنها و هرآنچه موجبِ بَهبَه گفتنم میشود؛ به این حُسن و جمال که قصدِ آمدن به مرکزِ توجه و دلم را دارد، این نیمبیتِ معجزهآسا را میگویم، که تو هم نشانِ او هستی تا دریابم چقدر خدا لطیف و زیبا و بینظیر است که چنین چیزی را در این لحظه آفریده، و قدرتِ کلمات مولانای عزیز، باز مرا به دلِ فضای گشودهشده میبرد و از افتادن در دامِ افسانهی آنچیز و همانیدن و خوشی و زندگی خواستن از آن نجات میدهد.
کدام شاه و امیری که او گدای تو نیست؟
همچنین وقتی احساس قدرت و گرفتن سُکّانِ مادری یا سُکّانِ معلمی یا سُکّانِ ۴بُعدم را میکنم و در هر جایی که مسئولیت ادارهی آن قسمت برعهدهام بوده است، حسِّ موفقیت میکنم، یادآوری این نیمبیت، سوزنیست که در غرورِ منذهنی فرو رفته و از بزرگشدنِ توخالیِ آن جلوگیری میکند و در حد صفر و ذرّه بودن نِگَهَش میدارد.
وسوسههای منذهنی در ذهن از جنسِ گفتگو و حرف هستند که با تکرار در مرکزِ ما لانه میکنند، همین وسوسه کردن و آوردن فکرهای پشتِ سرِ هم و تکراری و باسرعت و شتاب، سِحرِ ابلیس است. با تکرار و یادآوریِ اشعارِ مولانا -که آنها هم از جنسِ حروف و کلمات هستند- درجای مناسبِ خود، ضدِّ سِحر را بکار برده و سِحر باطل میشود، و از طِلِسمِ جادوگرِ منذهنی رها میشویم.
گفتِ او سحرَست و ویرانیِ تو
گفتِ من، سِحرَست و دفعِ سِحرِ او
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۴۰۷۸
به همین دلیل آقای شهبازی عزیز تأکید فراوان بر تکرار و حفظ ابیات دارند تا بهموقع به دادِ هشیاریمان برسند و سِحرِ وسوسه و کِشیدهشدن در باتلاقِ ذهن را باطل کنند.
رضا مده که دلم کامِ دشمنان گردد
ببین که کامِ دلِ من بجز رضای تو نیست
چطور اجازه میدهم که این وجودم (۴بُعد و ذهن و هیجانات و قوهی تمییز و اختیار و انتخابم) که هدیهی خداوند است، برای رسیدن به آرزوی دشمنان (ابلیس و منذهنی خودم و دیگران) خرج شود؟؟!! چطور راضی میشوم «لحظات عمرِ عزیز» که تنها دارایی و سرمایهی نقدِ من است، در ایجادِ درد برای خودم و اطرافیانم سپری شده و به ذخیرهی دردهای جهانی برای سالهای سال افزوده شود و کامِ ابلیس را شیرین کند؟؟!! چطور رضایت میدهم که «امکانات مادیام، فرزندان و همسرم، دانشِ مولانایی و گنجحضوریام» صرفِ بزرگ کردن و تأیید و توجه گرفتن و افزودن همانیدگیهای بیشتر در مرکزم شود و همین امر عمرِ کلاغِ منذهنی را افزوده و به مقصودِ «جداییِ هرچه بیشتر از اصلم» برساند؟؟!!
اتفاقات با طراحیِ بینظیر خدا و اجرای بیعیب و نقصِ قضاوقدر و کنفکان چنان پشتِ سر هم چیده شده که مرا به اعجاب وا میدارد، تا شناساییای در من صورت گرفته و یا همانیدگی و دردی از مرکزم بیفتد، آنوقت چطور رضایت میدهم که بهجای هشیاری تیز و بیدار بودن در اینلحظه و گرفتن درس و همکاری کردن، پشتِ پا بزنم به همهی این زحمات و «از اتفاق چیزی بخواهم» و قربانیِ اتفاق شوم و سببِ رُفوزه شدنِ روحم در اینلحظه شوم؟؟!!ولی میبینم که وقتی هشیاریِ تیز و بیدار و آگاهیِ اینلحظه میمانم و خودم را که هشیاری هستم در اتفاق گم نمیکنم، «راضیه» میشوم: راضی از هرچه که جزوِ اینلحظه است و «مرضیه» میشوم: «رضای تو» را به قیمتِ همهی آن چیزهایی که منذهنی از اتفاق میخواهد میخَرم. «کامِ دلِ من» که «منوتو» یکی هستیم، همین «نفسِ آرامیافتهی راضیهیمرضیه» است.
یَا اییَّتُهَا النَّفْسُ المُطْمَئنَّةُ، ارْجِعِی ایلَی رَبِّکِ رَاضِیَةً مَرْضِیَّةً (قرآنکریم، سوره فجر، آیات ۲۷و۲۸)
ای روحِ آرامش یافته، خشنود و پسندیده به سوی پروردگارت باز گرد.
قضا نتانم کردن، دمی که بیتو گذشت
حتی یکلحظه از عمرِ عزیز که «بیعشق» رفت را نمیتوانم برگردانم و اینبار «باعشق» سپری کنم. هرلحظهای که با عشق و بودن و با حسِّ حضور و در فضای گشودهشده و مربعِ حقیقت سپری شد، به افزایشِ جانِ اصلیِ بشریت و در جهتِ کمک به منطورِ اصلی خدا برای خلقت جهان و کائنات و انسان خرج شد؛ روحم را به اندازهی یکلحظه برای ادامهی حیاتِ ابدی در سَرای ارواح (پس از سپری شدنِ عمرِ جسم در سَرای اجسام) بزرگتر و آمادهتر کرد. لحظاتی که زندگیِ بینظیر را با تو به عسلنوشی گذراندم، تنها لحظاتِ باوفایم هستند که هیچکدام در خاطرم گُم نمیشوند و هرکدام جای پا و بوی ظریفِ تو را در وجودم بهجا گذاشتهاند.
تنها سرمایهی من که صاحب و مالکِ اصلی آن هستم، اینلحظه از عمرم است که آن را دردست گرفته و حق انتخاب دارم که «با تو» سپری کنم یا «بیتو».
ولی چهچاره؟ که مقدور جز قضای تو نیست؟
برای این از دست دادنهای لحظات عمر که در ناآگاهی رفته است، هیچ چارهای نیست، جز تَن دادن به قضای خدا و راضی بودن، «حسّ تأسف و ناله و شکایت و اِیکاش گفتن» تنها آب به آسیابِ دشمن ریختن است. تنها راهِ رهایی از این احساساتِ منفی و آزاردهنده، پناه بردن به عروةالوثقیِ فضای گشودهشده است، شستنِ گذشتهی دردناک با آبِ حکمتِ جانهای پاک، جبرانِ ازدسترفتهها و وضعیتهایی که هنوز محتاجِ حضور و بودنِ کارگشایِ هشیاریم هستند: تنها حضور و بودنِ باعشق در برابرِ دخترِ نوجوانم، تمامیِ احساسات و خاطراتِ منفی در من و او (کینهها و دشمنیها، مادری نکردنها، خبط و تأسفها، داد و فریادها، حسِّ کمبودها، ظلمها، تحقیرها) و همه و همه را میشوید و میبَرَد.
فضای گشودهشده در هر بار ملاقات و بودن با دخترم خودش جبرانکننده است، در گوش جانم گفته میشود که برایِ جبرانِ ۱۶ سال «بیتو» مادری کردن چه جبرانِ عملی کنم و دخترم که تشنهی مهرِمادریِ بدونِ هیچ جایگزینی است، با جان و دل مرا میپذیرد و به بیداریِ عمیقترِ من هم کمک میکند. و در نقشی بالعکس، درمقابلِ مادرم -که از ۱۲ سالگی، سالهای سال از باعشق نبودنهایش، رنجها کشیده بودم و دردها در وجودم ذخیره کرده بودم- بودنِ باحضور و ایشان را در فضای گشودهشده قرار دادن و خودم را در فضای گشودهشدهی ایشان حس کردن، شستشو دهندهی همهی آن کینهها و رنجشها و حسِّ مظلومیت و حقارتهاست. چقدر ارتباطِ با عشقِ ما ۳ نسل (مادربزرگ، مادر و دختر) در کنار هم، برای تلخیهای ایجاد شده در طول ۲۷ سال و برای کل اعضای خانواده، «شِکَر اندر شِکَر اندر شِکَر» است.
دلا بباز تو جان را، بر او چه میلرزی؟
بر او ملرز، فدا کن چه شد؟ خدای تو نیست؟
جانِ منذهنی: انرژی است که از رسیدگی و سر زدن به همانیدگیها و دردها و تغذیهی آنها حاصل میشود. ای دل بیدار و هشیار! در اینلحظه هر کدام از این فرزندان که خودشان را به تو نشان میدهند تا روزی و مستمریشان را بگیرند و در مرکزِ تو ادامهی حیات بدهند، بر هیچکدام -حتی عزیزترین و مهمترینشان- مَلرز و مترس.
چرا میترسی که اگر اوضاع منزل و همسر و درس و خوراک و بقیه وضعیتهای فرزندان را کنترل نکنی و تحتِ نظمِ پارکِ خودت درنیاوری، آنها نابسامان و خراب میشوند؟ نترس از اینکه توجهت را از روی آنها برداری و کامل پیش خودت نگه داری. خدای تو، خدای آنها هم هست. مگر خدا نیست که خودش از درون، تغییراتِ موردِ نیاز را -که حتی به عقل محدودِ منذهنیِ تو هم نمیرسد- ایجاد کند؟! مگر خدای آنها نیست که مسائل و نتوانستنها و یاد گرفتنهایشان را از درون به آنها آموزش دهد، بدون ایجاد مسائل جدید و حل کردنهای کارافزا؟! همه و همهی فکرها و مسائل و اوضاع و احوالِ اطراف را فدای گشودنِ فضا و بودن کن.
ملرز بر خود تا بر تو دیگران لرزند
همهچیز آرام و فضا گشودهشده و تو هم بیدار و هشیار هستی، ناگهان دیگرانی از جایی که فکرش را هم نمیکنی پیدا میشوند و بر وضعیت کنونیِ تو میلرزند. دامِ نگرانی، امید به غیر، دعا و رضا به حل شدن مسائل، و درنهایت افتادن در دوزخِ ذهن و شیرین شدنِ کامِ ابلیس. پس تو باید آگاه و بیدار باشی که بر خود نلرزی، که یک لحظه غفلت، تو را از روی پل صراط -که از مو نازکتر و از تیغ بُرّندهتر است- به دوزخِ افسانهی منذهنی میاندازد.
به جان تو که تو را دشمنی ورای تو نیست
حتی دشمنیِ ابلیس و منهای ذهنیِ غیر هم از این وسوسهگرِ خنّاسِ آشکار شونده و سپس بسیار پنهانشونده است، گاهی چنان پنهان میشود گویا اصلاً نبوده و دیگر هم نیست! و همین غفلت: سوراخِ بعدیِ دل را باز میکند تا از آن سوراخ خارپشتِ منذهنی سر بیرون آورده و هشیاریت را گاز بگیرد. سرسختترین دشمنِ تو در درون توست، یک لحظه از او غافل مشو.
شاد و سلامت باشید.
مرضیه از نجفآباد
برداشتی از حکایت «بود شخصی مفلسی بی خانمان» از دفتر دوم مثنوی - خانم وفا
فایل صوتی برداشتی از حکایت «بود شخصی مفلسی بی خانمان» از دفتر دوم مثنوی - خانم وفا
خلاصه ای از داستان «بود شخصی مفلسی بی خانمان» مثنوی دفتر دوم:
در این داستان مولانا شخص مفلس و مشخصه های بارز آن را برای ما شرح میدهد. اول این که بدانیم مفلس به چه کسی میگویند و منظور از مفلس در این داستان اشاره به کیست ؟ مفلس به شخصی بی نوا و بی خانمان که آه در بساط ندارد، گرفتار است، دائما دست نیاز به سمت این و آن دراز میکند و از دیگران کمک میخواهد گفته میشود.
بود شخصی مفلسی بی خانمان
مانده در زندان و بند بی امان
مثنوی، دفتر دوم، بیت ۵۸۵
مولانا در این داستان من ذهنی انسان را به مفلسی تشبیه میکند که بی نوا و بی خانمان و گرفتار زندان ذهن و همانیدگی های خویش است. ذهنی گرسنه که هیچگاه از هم هویت شدگی و حرص و شهوت سیر نمیشود. دائما حول و حوش چیزهای بیرونی میگردد تا چیزی به خود اضافه کند و از آنها زندگی بگیرد. مهم است بدانیم آنچه بیشتر ما را در این زندان ذهن نگه میدارد «خواستن و نیازمند بودن و استدعا کردن» است. ما به عنوان من ذهنی بیشتر میخواهیم که بخواهیم تا داشته باشیم. حال سوال این است چه کسی این زندان را در این لحظه برای ما میسازد؟
پاسخ این است که ما با تند تند فکر کردن و پریدن از فکری به فکر دیگر که بیشتر فکر همانیدگی هاست و زندگی و هویت خواستن از آنهاست این زندان را برای خودمان ساخته ایم. و غیر از انسان آزاد شده از ذهن که میتواند زندگی و زیبایی را درک و تجربه و مرتعش کند و از چهار چوب این زندان خود را بیرون بکشد ما و هر باشنده ای که در این جهان میبینید از جماد و نبات و حیوان زندانی هستیم. این من ذهنی مفلس بخاطر طمع در کمین فرصت برای ربودن غذا و سهم این و آن است ما که در من ذهنی مفلس هستیم بخاطر طمع در حال ویرانی و تخریب این جهانیم. جنگل ها را میسوزانیم، اقیانوس ها را آلوده و حیوانات را قلع و قمع و پوستشان را میکنیم. جو اطراف کره زمین را مسموم میکنیم بخاطر اینکه بیشتر میخواهیم بیشتر خواستن دیوارهای زندان را مستحکم تر میکند و من ذهنی را زنده و مقاوم نگه میدارد.
اگر کسی در خواستن خلاصه شود و دائم بخواهد و هیچوقت راضی نباشد تحملش مثل کوه سنگین، سخت وطاقت فرساست. شما با کسی زندگی کنید و زنجیروار خواستی بعد از خواست دیگر دائم طلب کنید و بخواهید، عرصه را بر طرف مقابلتان تنگ و زندان میکنید. شما باید اجازه دهید کسی که با شما زندگی میکند در مجاورت و همنشینی با شما راحت باشد. ما میدانیم که منشا شادی، آرامش زندگی در ذات ماست. این آرامش و شادی زندگی کی بدست میآید؟ وقتی که از زندان بیرون بیاییم.
یکی تیشه بگیرید پی حفره زندان
چو زندان بشکستید همه شاه و امیرید
دیوان شمس، غزل شماره ۶۳۶
تیشه شکستن دیوارهای قطور این زندان، هوشیاری حضور است که از طریق تسلیم یعنی پذیرش بی قید و شرط و قبل از قضاوت اتفاق این لحظه بدست میآید.
ما با تند تند فکر کردن، مدام دیوارهای زندان را ضخیم تر میکنیم. شرط ریزش این دیوارها آرام و آرام تر فکر کردن و بالاخره خاموش کردن هیاهوی ذهن است تا کل زندان از بین برود. مولانا در تشریح منظور خود به دعوت رحمان از ما در این لحظه میپردازد و میگوید : در این زندان، زندگی هر لحظه به ما یادآوری میکند که تو از جنس من هستی هر چه که چسبیده ای و از آن زندگی میخواهی رها کن بسوی من بیا. اصلا من تو هستم، اجازه بده من خودم را که در تو پنهانم از این زندان بیرون بکشم.
هر که دور از دعوت رحمان بود
او گدا چشم است اگر سلطان بود
مثنوی، دفتر دوم، بیت ۵۸۸
مهم نیست شما چقدر جمع کرده باشید اگر از این من ذهنی، از این زندان خارج نشوید شاه مملکت هم که باشید باز هم تنگ نظر و گدا چشم و ناراضی خواهید ماند.
یکی دیگر از مشخصه های بارز شخص مفلس یا من ذهنی این است که انصاف ندارد و همواره قانون جبران را که همان قانون شکر است زیر پا میگذارد، زیرا ذهنش همیشه گرسنه است، شکر ندارد. هر قدر هم میخورد باز هم میخواهد، باز احساس نیاز و طلب میکند. با خواستن و خواستن دیوارهای زندان را بر پا نگه میدارد. او زرنگ و حیله گر و دروغ پرداز است. در اینجا مولانا نتیجه گیری میکند میگوید: من ذهنی اگر به امید راحتی و آسودگی به گوشه ای فرار کند و در کنجی بخزد آفتی دیگر به او روی خواهد آورد. پس در زندان دنیا جای راحتی وجود ندارد. وقتی در ذهن اسیریم و من ذهنی داریم به هر جا که برویم چون آلت شکنجه ی خود که همان من ذهنی مان میباشد را حمل میکنیم من های ذهنی دیگر به ما زیان خواهند رساند و گرفتاری ایجاد خواهد شد.
گر گریزی بر امید راحتی
زان طرف هم پیشت آید آفتی
هیچ کنجی بی دد و بی دام نیست
جز به خلوت گاه حق آرام نیست
مثنوی، دفتر دوم، ابیات ۵۹۰ و ۵۹۱
هیچ گوشه ای از دنیا بی دد وبی دام نیست برای اینکه من های ذهنی هر جا بروی هستند از جمله من ذهنی خودمان. من ذهنی، من ذهنی را اذیت میکند، من ذهنی تنها آن کسی را که در فضای یکتایی این لحظه با زندگی یکی شده و در آنجا زندگی میکند یعنی از زندان ذهن بیرون رفته، خود را به دشت و صحرای برکت و فراوانی رسانده نمیتواند اذیت کند. پس به ناچار و ناگزیر تا زمانی که من ذهنی داریم تا لحظه مرگ، در گوشه زندان این جهان هستیم.
البته جمادات و نباتات و حیوانات مجبورند در زندان باشند آنها به نحوی دیگر به زندگی وصلند اما وجه تمایز ما با سایر باشندگان در این است که ما مجبور نیستیم در زندان ذهن مان بمانیم مگر اینکه خودمان بخواهیم. و اگر چنین انتخابی داشتیم و با پدیده ها و موقعیت ها و چیزهای فانی و ناپایدار جهان همهویت شدیم باید حق القدم بدهیم، یعنی باید درد بکشیم، باید مالیات بدهیم. ما از درد کشیدن راحت نخواهیم شد مگر اینکه به خلوتگاه حق یعنی فضای یکتایی این لحظه برویم.
کنج زندان جهان ناگزیر
نیست بی پا مزد و بی دَقّ الحصیر
مثنوی، دفتر دوم، بیت592
من های ذهنی بعلت هم هویت شدگی و دردهایشان یکدیگر را مثل مار و کژدم میگزند. زندان و همهویت شدگی درد ایجاد میکند. به خودمان نگاه کنیم و این حالت را در خودمان شناسایی کنیم. حق نداریم هر کسی را دیدیم نیش بزنیم، قضاوتی بکنیم، باید مواظب فکر و رفتار خود باشیم. هیچ کس مسئول تمیز نگه داشتن درون ما نیست. هر کسی مسئول پالودن درون خود از آلودگی های فکری و هیجانی و درد است. بدانیم جهان زباله دانی درون پر درد ما نیست. اگر دل ما از جنس خدا باشد با فکرهای زیبایی که از آن طرف میآید مار و کژدم مونس ما میشوند. از گزند نیش من های ذهنی در امان خواهیم بود و آنها نمیتوانند به ما آسیب برسانند.
یکی دیگر از ویژگیهای مفلس یا من ذهنی ضد صبر است. صبر نمیشناسد. هر آن کس که در قلب و درونش صبر نباشد خدا به او ایمان نداده است.
گفت پیغامبر خداش ایمان نداد
هر که را صبری نباشد در نهاد
صبر از ایمان بیابد سر کله
حیث لا صبر فلا ایمان له
مثنوی، دفتر دوم، ابیات ۶۰۰ و ۶۰۱
صبر از ایمان تاج سر پیدا میکند، آنجا که آدمی صبر ندارد در واقع ایمان ندارد .صبر همان قانون مزرعه است اما مردم عجله دارند. این مفلس یعنی من ذهنی معادل شیطان هم هست. توان و اقتدار و انرژی شیطان از منبع هم هویت شدگی هاست. همانطور که شیطان در زندان این جهان مانده، من ذهنی ما هم که نماینده شیطان آن نیروی فناپذیر مخرّب است در زندان ذهن مانده. این یاوهتاز، بیهودهکار، حرف های بی خود میزند و کارهای بیهوده انجام میدهد و بادام پوک میکارد.
آن مفلس، این من ذهنی بی حیا، بی دعوت و بی اجازه و بدون سلام مثل مگس سر هر غذایی مینشیند، چشمش به مال مردم است زیاده خواه و همیشه ناراضی است.
چون مگس حاضر شود در هر طعام
از وقاحت بی صلا و بی سلام
مثنوی، دفتر دوم، بیت ۶۱۷
با تشکر، وفا
سالهای دور از خانه - آقای علی از دانمارک
فایل صوتی «سالهای دور از خانه» - آقای علی از دانمارک
با درود و تقدیم احترام،
و با سپاس از آقای شهبازی و رعایت کنندگان قانون جبران.
«سالهای دور از خانه»
جمله مهمانند در عالم ولیک
کم کسی داند که او مهمان کیست
مولوی، دیوان شمس، غزل شماره ۴۳۲
همهی ما تا به حال برای یک بار هم که شده به مسافرت رفته ایم و در یک هتل یا مهمانسرا اقامت داشته ایم.
در مدتی که در سفر بوده ایم همیشه یک نکته را مدّ نظر داشته ایم و آن این بوده که ما برای مدتی محدود در اینجا هستیم و پس از اتمام سفر، باید دوباره به خانه برگردیم.
آیا تا به حال شده که ما فکر برگشتن به خانه را به کلی فراموش کنیم؟
خیر، چنین فکری معمولاً به سرمان نزده است، زیرا می دانستیم که اقامتمان در آنجا موقتی است و باید به خانه برگردیم.
آیا تا به حال شده که ما به فکر بازسازی و یا تعمیر ساختمان آن هتل یا مسافرخانه بیفتیم و بخواهیم سرمایهی زیادی را در آنجا خرج کنیم؟
قطعاً جوابمان منفی است، زیرا هیچ عقل سلیمی این کار را نمی کند، چون می دانیم آنجا متعلق به ما نیست.
آیا اینگونه نبوده که هر چقدر هم که به ما خوش گذشته باشد و جاذبه های سفر هم زیاد باشد ولی پس از چند روز، احساس خستگی کرده ایم و تمایل داشته ایم که زودتر به خانه برگردیم؟
طبیعتاً چنین بوده است زیرا احساس آرامش و راحتیی که در خانه داریم در هیچ جای دیگر نداریم.
آوردن مقدمهی بالا به ما کمک می کند که بیت زیر را بهتر درک کنیم:
زِ دام چند بپرسی و دانه را چه شده ست؟
به بام چند برآیی و خانه را چه شده ست؟
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهی ۴۹۲
اتفاقی که برای ما افتاده است اینست که فراموش کرده ایم که این دنیا خانهی اصلی ما نیست و اقامت ما در اینجا موقتی است. به همین علت مشغول بازی با همانیدگیهایمان شده ایم و تمام همّ و غم مان زیباتر کردن پارک ذهنی است که ساخته ایم و آنرا به نمایش عمومی گذاشته ایم.
ما به علت افتادن در دامِ همانیدگیها و سرگرم شدن به آنها رسالت آمدن به این سرای موقتی یعنی بدست آوردن دانهی حضور را از یاد برده ایم.
تشکیلِ من ذهنی برای شروعِ کارِ ما در این دنیا ضروری است ولی در دامِ آن افتادن ناشی از غفلت ماست.
جالب است که ما در تلهی همانیدگیها گیر افتاده ایم و دچارِ درد و محنت فراوان شده ایم ولی هیچ به فکرمان نمی رسد که این درد و رنجها برای اینست که سفرمان در ذهن طولانی شده است و باید به خانه اصلی مان برگردیم.
هرچه دوری ما از خانه بیشتر به طول بیانجامد دام محکمتر می شود و رهایی ما از تلهی ذهن سخت تر می شود.
جدائیِ ما از زندگی و ریشه دواندن من ذهنی در وجودمان باعث می شود از دمِ زنده کنندهی خدا محروم شویم و چهار بعدِ ما تبدیل به پیکری سرد و بی جان شود.
اگرچه سرد وجودیتْ گرم در پیچید
به ره کنش به بهانه، بهانه را چه شده ست؟
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهی ۴۹۲
در بیت بالا راه حلی که مولانا برای رهایی موقت از من ذهنی ارائه می دهد اینست که اگرچه وجود سرد من ذهنی، ما را احاطه کرده است ولی می توان آنرا با استدلال قانع کرد تا فعلاً تسلطش بر ما کمتر شود و به قولی دیو را در شیشه کنیم تا بتوانیم همانیدگیها را شناسایی کنیم و بگذاریم زندگی آنها را از مرکز ما بیرون کند.
هر که بیند مر عطا را صد عِوض
زود دَربازد عطا را زین غرض
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۴۱۰۴
یعنی اگر ما به بینشی برسیم که در ازای دادن من ذهنی، فرّ ایزدی نصیبمان می شود هر چه زودتر این معامله را با خدا انجام می دهیم. فر ایزدی هم شامل همهی برکاتی است که ما برای زندگی مادی و معنوی به آن نیاز داریم.
ولی چرا این کار عدم کردن مرکز برای ما دشوار شده است؟
مال و تن برف اند، ریزانِ فنا
حق خریدارش، که اَللهُ اشْتَری
برف ها زآن از ثَمَن اَوْلی ستَت
که تویی در شک یقینی نیستت
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۴۱۱۵ و ۴۱۱۶
پس متوجه می شویم که این تأخیر ما بخاطر اینست که هنوز یقین نداریم که عدم کردن مرکز تنها راه اتصال ما به خداست.
خواندن اشعار مولانا و فراگیری این علم باعث می شود شک و تردیدهای ما در لزوم فروپاشی این بافت ذهنی از بین برود و تشنگی جانِ اصلی ما برای رسیدن به یقین روز به روز بیشتر شود.
اگر در راه کسب این علم متعهد باشیم و با تکرار و مداومت، قانون جبران را رعایت کنیم، این دانش ما را به درجهی یقین می رساند.
علم، جویای یقین باشد بدان
وآن یقین جویای دیدست و عیان
می کشد دانش به بینش ای علیم
گر یقین گشتی، ببینندی جحیم
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۴۱۲۱ و ۴۱۲۲
با فضاگشایی و تمرکز روی خودمان بینشی در ما ایجاد می شود که آتشی که در درونمان شعله ور است را می بینیم. آتشی که هیزم آن دردهایی است که از انباشتگی همانیدگیها در مرکزمان حاصل شده است.
با دیدِ فضای گشوده شده ترسِ رها کردن همانیدگیها از بین میرود و درد ناهشیارانه تبدیل به درد هشیارانه میشود. حق قدمش را در مرکز ما می گذارد و آتش جهنم درونمان خاموش می شود.
اندر اَلهاکُم بیانِ این ببین
که شود علمُ الیقین، عینُ الیَقین
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۴۱۲۵
این علم یقین که یک دانش ذهنی نیست به تدریج هشیاری حضور را در ما بیدار می کند. این هشیاری بیدار شده عین یقین است. جزوی است که تمایل دارد به سوی کل حرکت کند. در این مرتبه ما از حالت شک و یقین ذهنی گذشته ایم و هیچ عاملی نمی تواند ما را از برگشتن به خانهی اصلی مان یعنی فضای یکتایی بازدارد.
از گمان و از یقین بالاترم
وز ملامت برنمی گردد سرم
چون دهانم خورد از حلوای او
چشم روشن گشتم و بینای او
پا نَهَم گستاخ چون خانه روم
پا نلرزانم، نه کورانه روم
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، از بیت ۴۱۲۶ تا ۴۱۲۸
با تشکر
علی از دانمارک
تسلیم - خانم فریده از هلند
فایل صوتی «تسلیم» - خانم فریده از هلند
با سلام
تسليم:
مزن پهلو به آن نوری، که مانی تا ابد کوری
تو با شیران مکن زوری، که روباهی به سودایی
که با شیران مِری کردن، سگان را بشکند گردن
نه مکری ماند و نی فن، نه دورویی، نه صدتایی
مولوی، دیوان شمس، غزل شماره ۲۵۵۲
وقتی این دو بیت غزل را شنیدم با خودم گفتم در مورد این ابیات چی باید بگم. بگم دشمنی با بزرگان ممنوع. با شیران در افتادن ممنوع. روباه صفتی ممنوع. ولی بعد فکر کردم ...نه بهتره فقط سکوت کنم، گردن من ذهنیم را بشکنم و تسلیم و تسلیم و تسلیم.
ای رفیقان، راهها را بست یار
آهویِ لنگیم و او شیرِ شکار
جز که تسلیم و رضا کو چارهای؟
در کفِ شیرِ نرِ خونخوارهای
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، ابیات ۵۷۶ و ۵۷۷
ای رفیقان تمام راه ها کوچه بنبست هست، فقط یک راه وجود داره، تسلیم در برابر شیر حق. جز کوچه تسلیم و رضا به حکم خداوند، کوچه دیگی وجود نداره. جاده زندگی فقط برای زنده شده درست شده و بکطرفه ست. پس کوچه های، شک و تردید، قضاوت و مقاومت، مقایسه و ایراد گرفتن را فریده، دیگه امتحان نکن. آیا بهجای طلب زنده کردن استخوانهای مرده، بهتر نیست که بگم خدایا من را به خودت زنده کن؟ شاید ماندن در ذهن همان سزای کوری چشمانم باشه.؟؟
جز خضوع و بندگیّ و اضطرار
اندرین حضرت ندارد اعتبار
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۱۳۲۳
جز اظهار عجز و ناتوانی، بندگی و سر تعظیم فرود آوردن در برابر خداوند هیچ چیز دیگی نه تنها اعتباری نداره، بلکه جایی هم برای توجیه نمیگذارده. پس، کوچه بنبست شک و تردید، که خود نوعی قضاوت بزرگان هست را کنار بگذاریم. خدایا شک و تردیدهای من ذهنی را از دلم بیرون ببر. نمیخواهم که از ناسپاسی به بزرگان، روزن دلم بسته بشه.
ز ناسپاسیِ ما بسته است روزنِ دل
خدای گفت که انسان لِرَّبِهِ لَکَنُود
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهی ۹۱۴
قرآن کریم، سوره عادیات (۱۰۰)، آیه ۶
«إِنَّ الْإِنْسَانَ لِرَبِّهِ لَكَنُودٌ.»
«همانا آدمی نسبت به پروردگارش بسیار نا سپاس است.»
خدایا من را از ناسپاسی در امان و پناه خودت نگه دار. پروردگارا کم و کاستی های من را از روی رحمتت، خودت ببخش. دست و پای من ذهنی ام را بشکن که اگه خواست با شیرانی چون حضرت مولانا و آقای شهبازی روباه صفتی کنه. که جز کوری چشم دلم چیز دیگی نصیبم نخواهد شد، که مبادا عمر به پایان برسد و من ذهنی را به ارمغانم ببرم.
فِی السَّماءِ رِزْقُکُم نشنیدهای؟
اندرین پستی چه بر چَفْسیدهای
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۱۹۵۶
خدایا رزق و روزی ایم در آسمان درون خودم هست، و این را شیر مرد دلاوری همچون آقای شهبازی به ما ارمغان داده. کمک کن که من ذهنی این رزق و روزی مان را به تاراج نبره. نقابها کنار خواهد رفت و حقایق روشن خواهد شد، پس کمکم کن که عیب های هم هویت شده خودم را ببینیم و عیب را به ترازوی بزرگان نسبت ندم. کمکم کن به خواندن نامه درونم، که فقط در فهرست کتاب من ذهنی ام نمانم.
شیرْمردانند در عالَم مدد
آن زمان کافغانِ مظلومان رسد
بانگ مظلومان ز هر جا بشنوند
آن طرف چون رحمتِ حق میدوند
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۱۹۳۳ و ۱۹۳۴
خدایا برنامه گنج حضور و شیر مردی همچون آقای شهبازی نعمتی ست که از روی رحمت و مهربانی خودت به ما عطا شده. پس کمکمان کن که شرمنده و سرافکنده نشویم.
ای خدا ناله کردم و به درگاهت با این ابیات التماس کردم، که چشم راه بینم و عدم بین را عطایمان کن. دل سنگین من ذهنی مان را همچون موم خودت نرم کن. ما را در این قمار , قمار زندگی بازنده کن و توان آزاد شدن از ذهن را خودت عطایمان کن.
ای خدا سنگینْدلِ ما موم کن
نالهی ما را خوش و مرحوم کن
با احترام فریده از هلند
تقدیم به آقای شهبازی نازنین, همراهان و همکلاسی های عزیز.
تفسیر غزل ۲۵۵۲ از برنامه ۸۹۹ - خانم نرگس از نروژ
فایل صوتی «تفسیر غزل ۲۵۵۲ از برنامه ۸۹۹» - خانم نرگس از نروژ
با سلام و عرض ادب
برداشتی از غزل ۲۵۵۲ را با دوستان معنوی خود به اشتراک میگذارم:
کجا باشد دو رویان را میان عاشقان جایی؟
که با صد رو طمع دارد ز روز عشق فردایی
مولوی، دیوان شمس، غزل ۲۵۵۲
من ذهنی معنوی با تاخیر انداختن مردن به منذهنی و ایجاد توهم حضور در آینده برای خود آیندهای متصور است. حضرت مولانا در این غزل از اصطلاح فی التاخیر آفات بالاتر آمده و بیان میکنند که در این لحظه باید از منذهنی جدا شد و تا نهایت توان به صداقت و یکتایی دست یافت. شناسایی بیشتر و بیشتر دوروییهای منذهنی، پنهانکاری، ناراستی و هر گونه کژی و بر ملا کردن آن.
طمع دارند و نبودشان، که شاه جان کند ردشان
ز آهن سازد او سدشان، چو ذوالقرنین آسایی
مولوی، دیوان شمس، غزل ۲۵۵۲
در این بیت مولانا راهکاری ارائه میدهد که هر چه زودتر با شناسایی نفاق های ذهن، و طمعکاری او در همانیدگیها و دودلی کردنها در انداختن و جدایی از همانیدگی با تمرکز بیشتر روی خود و نظارت بر ذهن و پرهیز از گول خوردن توسط ذهن برای هر کژی، پنهانکاری و دروغ و ریا در اعمال، صحبتها و افکار سدّی بین حضور خود و همانیدگیها و منهای ذهنی بسازیم و یار و همنشین منذهنی خود و منهای ذهنی دیگر نباشیم.
دورویی با چنان رویی، پلیدی در چنان جویی
چه گنجد پیش صدّیقان؟ نفاقی کارفرمایی
مولوی، دیوان شمس، غزل ۲۵۵۲
حضرت مولانا اشاره دارند که در این لحظه که زندگی در حال جریان است و زندگی دم خود را بر ما میدمد اجازه ندهیم منذهنی ما با قضاوتها و ناشکریها، مقاومتها، تخم پلیدی بکارد و ما در پیشگاه زندگی و بزرگان، منذهنی را کارفرمای خود نکنیم، نه منذهنی خود و نه منذهنی دیگران را. در زیر سایه بزرگان با تمام دل باشیم و گوش جان به سخنان آنان بسپاریم و تمام کلام و ابیات آنان را شخصا روی خود پیاده کنیم و هیچ کدام را از فیلتر ذهن نگذرانیم چراکه زندگی این لحظه خود را از کلام بزرگان و همینطور یاران معنوی ما بیان میکند و هر کدام در این فضا تاثیر خود را بر ما برای شناسایی حیله های منذهنی دارد.
که بیخِ بیشه جان را، همه رگ های شیران را
بداند یک به یک آن را، به دیده نورافزایی
مولوی، دیوان شمس، غزل ۲۵۵۲
در این لحظه زندگی و بزرگان که دست زندگی بر سر ما هستند. بر تمام رازهای نهانی ما با دیده نور خود آگاه هستند و درک کامل از ریشه حضور ما دارند. ولی با حلم خود برای نا امید نکردن ما و تداوم مسیر ، همینطور ستاری و رحمت خود، در برابر ما فضاگشایی و سکوت میکنند. از طرفی چون دیده نور افزا دارند، بر اساس قانون ناظر جنس منظور را تعیین میکندبر حضور و جان ما نظر و تاکید دارند و با قرین بودن با ما نور وجود ما را نیز افزایش میدهند.
بداند عاقبت ها را، فرستد راتبت ها را
ببخشد عافیتها را، به هر صدیق و یکتایی
مولوی، دیوان شمس، غزل ۲۵۵۲
بزرگان آگاه به عاقبت هر انسانی با دید عدم هستند و با قرین شدن با آنها در صورت صداقت و یکتایی و سکوت، برکات زندگی را بر ما جاری میسازند.
براندازد نقابی را، نماید آفتابی را
دهد نوری خرابی را، کند او تازه انشایی
مولوی، دیوان شمس، غزل ۲۵۵۲
با قرین شدن با بزرگان، نقابی از منذهنی ما انداخته میشود، همانیدگیای انداخته میشود و نور زندگی در ما آزاد میشود و همینطور ما به صورت منذهنی خراب در نزد بزرگان نور گرفته و ذهن ما خلاق و آفریننده میشود و طرحی نو بر زندگی ما زده میشود.
اگر این شه دو رو باشد، نه آنش خلق و خو باشد
برای جست و جو باشد، ز فکر نفس کژپایی
مولوی، دیوان شمس، غزل ۲۵۵۲
روش کار کردن زندگی و بزرگان بر روی ما با ذهن قابل دریافتن نیست. شاید از نظر ذهن از روی جهل روش کار کردن بزرگان یا زندگی بر ما دو رویی به نظر برسد به علت دید دویی که داریم، در صورتی که هر لحظه کاری نو جدید برای شناخت نقاط تاریک ذهن ما و فائق آمدن ما بر حیله های منذهنی مان به کار میگیرند تا ما را در مسیر معنویت رشد و ارتقا دهند و از گردنههای سخت عبور دهند.
دورویی اوست بیکینه، ازیرا اوست آیینه
ز عکس تو در آن سینه نماید کین و بدرایی
مولوی، دیوان شمس، غزل ۲۵۵۲
بزرگان و زندگی مانند آیینهای ما را به خود نشان میدهند و از هر قضاوت و مقاومتی عاری هستند و این منذهنی است که عکس خود را در آنها به صورت کینه و بدخواهی میبیند و همینطور ما میتوانیم از شناسایی های بزرگان از منذهنیمان، مچ منذهنی خود را بگیریم و از هاله ابهام خارج کنیم، در نتیجه شناختن و انداختن برای ما آسان تر میشود.
مزن پهلو بر آن نوری، که مانی تا ابد کوری
تو با شیران مکن زوری، که روباهی به سودایی
مولوی، دیوان شمس، غزل ۲۵۵۲
بر شناسایی های بزرگان از منذهنی ما نباید به هیچ وجه قضاوت و مقاومت کنیم، چراکه در اینصورت تا ابد چشم ما کور به نور زندگی خواهد ماند و ما با منذهنی روباه صفت که سودای همانیدگیها را دارد و هر لحظه از زیر دردهشیارانه و شناسایی فرار میکند در مقابل بزرگان که در انداختن همانیدگی ها و زنده شدن به زندگی مانند شیر هستند نباید قد علم کنیم، بحث یا سوال کنیم. تنها فضا باز کنیم، سکوت کنیم و دید آنها را بر دید خود ارجح بگیریم و از حضور داشتن و گرفتن ارتعاششان برای زنده شدن به زندگی بهره ببریم.
که با شیران مری کردن، سگان را بشکند گردن
نه مکری ماند و نی فن، نه دو رویی، نه صدتایی
مولوی، دیوان شمس، غزل ۲۵۵۲
که مقاومت و قضاوت دربرابر شناساییهای بزرگان برابر است با خورد شدن با دردها و همانیدگیها در منذهنی، به طوری که دیگر دورویی و فن و مکری باقی نماند.
شناساییهایی که از دوروییهای منذهنی خود داشتهام:
-نوشتن پیغام معنوی، اقرار زبانی ولی آلوده بودن سینه به همانیدگیها و رفوزه شدن در امتحان یعنی در ذهن واهمانیده شدن ولی در سینه هنوز آثاری از همانیدگی ماندن.
- پنهانکاری منذهنی یا به تاخیر انداختن برملا کردن کژکاریها و تحمیل کژکاری بر ما به صورت زندگی.
- در این هفته سعی کردم کژکاریهای منذهنی خود را، عدم صداقتها یا پنهانکاریها را ببینم، در کار، در خانواده، در رابطه با دوستان معنوی.
- چند چالش کاری داشتم که منذهنی من میخواست با پنهان کاری که تو نمیدانی و به تنهایی باید روی آنها فکر کنی تا به من فشار روحی و استرس وارد کند ، ولی با مشورت با دوستان معنوی و شناسایی این جنبه از پنهانکاری منذهنی به راحتی شروع کردم از همکاران خود طلب کمک کردم و از طرفی با این کار فشار منذهنی از من برداشته شد و ذهنم خلاق تر شد و توانستم بر چند چالش کاری فائق آیم.
- از جمله شناساییهای دیگر، منذهنی کار کوچک را آنقدر بزرگ جلوه میدهد که باعث میشود ما انجام آن را به تاخیر بیندازیم ولی وقتی بر آن نظارت کردم و دست به عمل زدم کار برایم آسان و قابل حل شد.
- این هفته سعی کردم عشق و جان انسانها را بیشتر ببینم و یکتایی را بیشتر حس کنم.
- چالشهایی که در خانواده داشتم را با دوستان معنوی خود در میان گذاشتم و راهنماییهای خوبی دریافت کردم که خیلی موثر بود.
- همینطور شناسایی کردم یکی از دلایل دورویی منذهنی و جدایی آن از انسانهای دیگر، تمرکز بر منذهنی آدم ها و نگرانی از قضاوت آنها از ما و همینطور قضاوت خودمان از خودمان است.
آفرینها بر تو بادا ای خدا
ناگهان کردی مرا از غم جدا
گر سر هر موی من یابد زبان
شکر های تو نیاید در بیان
شکر گزار وجود شما و یاران معنوی خود هستم.
با عشق و احترام️
نرگس از نروژ
تفسیر غزل ۴۸۰ و ابیات انتخابی از برنامه ۸۹۵ - خانم لادن از کانادا
فایل صوتی «تفسیر غزل ۴۸۰ و ابیات انتخابی از برنامه ۸۹۵» - خانم لادن از کانادا
برداشتی از ابیات مثنوی دفتر سوم مثنوی از بیت ۴۰۵۳ و غزل شماره ۴۸۰ دیوان شمس مربوط به برنامه ۸۹۵ گنج حضور.
مولانا در دفتر سوم مثنوی از بیت ۴۰۵۳ خصوصیات من ذهنی را بیان میکند.
نفس و شیطان، هر دو یک تن بودهاند
در دو صورت خویش را بنمودهاند
مثنوی، دفتر سوم، بیت ۴۰۵۳
من ذهنی مانع دسترسی انسان به عقل اصیل و دین حقیقی که زنده شدن به زندگیست، میشود. نهان در ذهن انسان است و مانند خارپشت حمله میکند و دوباره پنهان میشود. راههای مختلفی برای سر برآوردن دارد که همان همانیدگی ها و دردهای انسان هستند. در قرآن من ذهنی، خناّس خوانده شده به معنی آشکار شونده و بسیار پنهان شونده که نشان دهندهی طبع واکنشگرا و موذی من ذهنی است. مولانا آگاهی می دهد بدان که چنین دشمنی در درون داری.
دشمنی داری چنین در سِرِّ خویش
مانع عقلست و، خصم جان و کیش
مثنوی، دفتر سوم، بیت ۴۰۵۴
من ذهنی خواهنده است. دایما همانیدگیها را میخواهد و در درون انسان عَوان یا مامورهایی دارد شامل شهوت و حرص، و از راه این مامورها انسان را سِحر میکند.
زان عوان مقتضی که شهوتست
دل اسیر حرص و آز و آفتست
مثنوی، دفتر سوم، بیت ۴۰۶۴
زان عوان سِرّ، شدی دزد و تباه
تا عوانان را به قهر تست راه
مثنوی، دفتر سوم، بیت ۴۰۶۵
من ذهنی، «طُمطراق» به معنی خودنمایی و نمایش پر سر و صدا دارد .مولانا میگوید مراقب باش که تحت تاثیر این نمایش کاذب قرار نگیری زیرا که نمایش و سر و صدای او از روی ستیزهاش با اتفاق این لحظه و در جهت جذب بیشتر نیروی زندگی توست.
طُمطُراق این عدو مشنو، گریز
کو چو ابلیسست در لجّ و ستیز
مثنوی، دفتر سوم، بیت ۴۰۶۷
من ذهنی از کاه کوه میسازد و از کوه کاه. یعنی امری کوچک را در نظر انسان مهم و بزرگ جلوه میدهد و همچنین مقصودی مهم مانند زنده شدن انسان را بی اهمیت جلوه میدهد. چه سحری بزرگتر از این که انسان فضاگشایی و استفاده از خرد زندگی را بیاهمیت بپندارد، زیبایی های اصیل زندگی را زشت، و زشتیهای من ذهنی را زیبا ببیند.
من ذهنی حقایق را معکوس جلوه میدهد، مولانا از اصطلاح «قلب حقایق» برای بیان این مطلب استفاده میکند. قلب حقایق ریشه تمامی ضرر رسانی های انسان به خودش است، تمامی قضاوتها در من ذهنی، مسئله سازی و دشمن سازیها. دید حضور نه قضاوت میکند و نه مسئله و مانع و دشمن میبیند بلکه با خرد زندگی چالشها را حل میکند.
سِحر کاهی را به صَنعت کُه کند
باز کوهی را چو کاهی میتند
مثنوی، دفتر سوم، بیت ۴۰۷۰
زشتها را نغز گرداند به فن
نغزها را زشت گرداند به ظن
مثنوی، دفتر سوم، بیت ۴۰۷۱
کار سِحر اینست کو دم میزند
هر نفس قلب حقایق میکند
مثنوی، دفتر سوم، بیت ۴۰۷۲
این چنین ساحر درون توست و سِرّ
اِنَّ فِی الوَسواسِ سِحراً مُستَتِر
مثنوی، دفتر سوم، بیت ۴۰۷۳
آگاهی از این که در درون من یک مرکز تولید فکر و هیجان وجود دارد که قلب حقایق میکند، بسیار بیدار کننده است. مولانا در ادامه راه چاره را نیز نشان میدهد. او مژده میدهد که در همین عالم سِحر من ذهنی، ساحران گشایندهی سحرها هم هستند. آنها دافع و بازکنندهی سحر من ذهنی هستند. ابیات مولانا حقیقتا پادزهرِ سحر من ذهنی است. ارتعاش ابیات مولانا که ارتعاش زندگی است به همراه آموزش بیدارکننده و روشنگر او، روشن کنندهی تاریکیها و از بین برندهی اوهام من ذهنی است.
اندر آن عالَم که هست این سِحرها
ساحران هستند جادوییگشا
مثنوی، دفتر سوم، بیت ۴۰۷۵
گفتِ او، سحرَست و ویرانیِ تو
گفتِ من، سِحرَست و دفعِ سِحرِ او
مثنوی، دفتر سوم، بیت ۴۰۷۸
غزل شمارۀ ۴۸۰ دیوان شمس، پادزهری شیرین و شفابخش برای انسان است. در ابیات این غزل، مولانا داروی شفابخش نور و خرد را بر دل انسان میتاباند.
به حقِّ آنکه در این دل بهجز وَلایِ تو نیست
وَلیِّ او نشوم، کاو ز اولیایِ تو نیست
مولانا انسان را بیدار میکند از اینکه انسان وَلی خداوند یعنی دوست و یار اوست از جنس او و امتداد اوست. دل انسان متصل به فضای گشوده ی زندگی است. دوستدار زندگی بودن یعنی به زندگی زنده بودن و روی او را هر لحظه دیدن.
قانون زندگی این است که به جز دوستی خداوند در دل انسان نباشد یعنی هیچ تصویر ذهنی یا همانیدگی در دل انسان نباشد.
قویترین پادزهر که جان انسان را از سِحر من ذهنی آزاد میکند، پاک کردن مرکز از دردها و همانیدگیهاست.
میگوید جان انسان باید فارغ از غم همانیدگیها و زنده به غم فراق معشوق باشد. دل انسان بیان کنندهی عشق و خرد الهی است و چشم درون انسان به نور زندگی میبیند.
مباد چشمم روشن، اگر سقای تو نیست
میگوید امیدم به این است که به عهد الست وفا کنم. هر تصویر ذهنی که در مرکزم قرار گرفته را خراب کنم تا غیر از تو در مرکزم نباشد.
خراب باد وجودم اگر برای تو نیست
هر زیبایی این جهانی انعکاسی از زیبایی توست و هر پادشاه این جهانی نیاز به تو دارد.
دل مرا از سِحر من ذهنی که سرگردان شدن در نیازهای کاذب مرکز جسمی است، نجات بده زیرا هر لحظه ای که در سِحر من ذهنی گذشت دیگر برنمیگردد و هیچ چیزی جبران محروم شدن از دیدار تو را نمیکند.
قضا نتانم کردن دمی که بیتو گذشت
من آگاهم که فقط از طریق قضا و کن فکان تو آزاد میشوم.
و در پایان غزل مولانا در دو بیت روشن و بیدار کننده خطاب به دل انسان میگوید هر تصویر هویت دار را نفی کن و جان ذهنی ات را بباز. مگر روی زیبای معشوق را در این لحظه نمیبینی؟
زندگی خواستار زنده شدن توست و تنها دشمن تو من ذهنی خودت هست. از فدا کردن جان مرکز جسمیات نترس تا به او زنده شوی.
دلا بباز تو جان را، بر او چه میلرزی؟
بر او ملرز، فدا کن چه شد؟ خدایِ تو نیست؟
ملرز بر خود تا بر تو دیگران لرزند
به جانِ تو که تو را دشمنی ورایِ تو نیست
با سپاس و احترام
لادن از کانادا
Archive
- January 2025
- December 2024
- November 2024
- October 2024
- September 2024
- August 2024
- June 2024
- March 2024
- February 2024
- January 2024
- December 2023
- November 2023
- October 2023
- September 2023
- August 2023
- July 2023
- June 2023
- May 2023
- April 2023
- March 2023
- February 2023
- January 2023
- December 2022
- November 2022
- October 2022
- September 2022
- August 2022
- July 2022
- June 2022
- May 2022
- April 2022
- March 2022
- February 2022
- January 2022
- December 2021
- November 2021
- October 2021
- September 2021
- August 2021
- July 2021
- June 2021
- May 2021
Today visitors:
734
Time base: Pacific Daylight Time