: تماس با دفتر گنج حضور در آمریکا

Tel: 001 818 970 3345

Email: parviz4762@mac.com

Spiritual Messages: Page #103

من کیستم؟ - خانم شکوه

Posted 12-14-2021 من کیستم؟ - خانم شکوه


فایل صوتی «من کیستم؟» - خانم شکوه


    

Set Stream Quality



با سلام،

 

انسان بر زمین خاکی آمد تا بیاموزد، از زندگی، که چگونه آسمانی شود، اما در همان اولین درس، اولین پرسش سالها درماند. در پاسخ این پرسش که: «من کیستم؟». سعی کرد خود را بشناسد و تعریف کند، و چون تنها ابزار شناختش حواس جسمی و قدرت تفکرش بود، نتوانست «حقیقت وجودی خود» را بشناسد و در نتیجه برای اینکه آرام بگیرد «افسانه ی من ذهنی» را ساخت و باور کرد. باور کرد که هویت او از داشته هایش می آید و با صدها آرزو و هدف مهم هم هویت شد. و هر چه گذشت بیشتر از اصل خود دور شد. و آنگاه که او را از وجود یک بعد معنوی باخبر کردند که او را به هشیاری کل، و به دیگر موجودات وصل می کند، در مقام مقایسه بر آمد و خود را از خالق خود جدا دید و آن عبادت هایی را که بنا بود انجام دهد تا خداگونه بودن خود را در یابد، برای اثبات بندگی و از روی ترس و تکلیف انجام داد و هر چه گذشت بیشتر از معبود خود جدا و در نتیجه بر ترس و وحشتش افزوده شد. هر چه گذشت بیشتر احساس تنهایی و افسردگی بر انسان چیره و بر مشکلات او در زندگی فردی و جمعی افزوده شد.

 

در طول تاریخ ، پزشکان، روانشناسان، جامعه شناسان، دانشمندان و متفکران بسیاری سعی کردند نیازهای انسانها را بشناسند و به بهبود زندگی انسانها کمک کنند، اما اغلب آنها تمرکز خود را روی نیازهای مادی بشر گذاشته بودند و دستورالعمل های آنها برای بهتر شدن حال انسانها و روابطشان کلیشه ای و محدود بودند و تاثیر آنها بر زندگی انسان محدود، موقت و سطحی.

 

و اما در این میان عارفان به خوبی مشکل اصلی انسان را شناختند و به یاری انسانها آمدند. در غزل شماره ی ۷۹۰ دیوان شمس، موضوع برنامه ی ۸۹۱ گنج حضور، مولانا از مشکل انسان در شناخت حقیقت وجودی خویش می گوید. از نظر عارفان مشکل انسان این است که می خواهد با قیاس و‌ دوران، یعنی مقایسه و تعمیم دادن و فکر کردن اصل خود را بشناسد و در نتیجه موفق نمی‌شود. و وقتی انسان اصل خود را نشناسد و خود را با هم هویت شدگی هایش تعریف کند، وقت و انرژی خود را صرف بدست آوردن چیزهایی می کند که هیچ تاثیری در حس آرامش و رضایتمندی وی ندارند. همینطور چون انسانهای دیگر را نیز بر حسب هم هویت شدگی هایشان تعریف می کند و نمی‌تواند اصل آنها را جدای از ظاهر، باور ها، عادت ها و رفتارهایشان ببیند و بشناسد، تفاوت های ظاهری را مهم می شمارد و در ارتباط خود با دیگران دچار مشکل می شود و چون سعی می کند با تکیه بر راهکارهای ذهن مشکل خود را حل کند، بر مشکلاتش اضافه می شود، یعنی عدم آگاهی از حقیقت وجودی باعث کار افزایی می شود. مولانا در این غزل توضیح می دهد که چه اتفاقی برای انسان افتاده است و چاره ی کار چیست.

 

واقفِ سَرمَد تا مدرسۀ عشق گشود

فرقه‌ای مُشکل چون عاشق و معشوق نبود

 

از آن زمان که واقف سرمد، زندگی، مدرسه ی عشق، را از سر لطف برای انسانها باز کرد، هیچ مساله ای به سختی و پیچیدگی جدایی عاشق و معشوق نبود.

مهم‌ترین مساله ی انسان جدایی از اصل خویش است، یعنی عدم شناخت حقیقت وجودی خود. و علت این عدم شناخت استفاده از ابزار ذهن و قدرت تفکر برای شناخت خود است. چرا که اصل انسان با این ابزار قابل دیدن و تجربه کردن نیست.

 

جز قیاس و دَوَران هست طُرُق، لیک شده‌ست

بر اُولُوالْفِقْه و طبیب و مُتَنَجِّم مسدود

 

به غیر از مقایسه و فکر کردن، راههای دیگری هم برای شناخت خویش وجود دارد اما این راهها بر دانشمندان دینی، پزشکان و ستاره شناسان بسته شده است.

 

برای شناخت خویش ابزاری غیر از مقایسه، فکر کردن و تعمیم دادن که در علوم رایج‌ از آن استفاده می شود وجود دارد، اما ذهن به آن دسترسی ندارد. به همین دلیل دانشمندان علوم انسانی و طبیعی نتوانسته اند مشکل انسان را حل کنند.

 

اندر این صورت و آن صورت بس فکرتِ تیز

از پیِ بحث و تفکّر یَدِ بیضا بنمود

 

متفکران هریک با دقت به بحث و تفکر در مورد وجوه مختلف انسان پرداختند و برای بهبود زندگی فردی ‌و اجتماعی انسان راه و روش‌هایی ارائه دادند، اما با همه ی تیز هوشی نتوانستند اصل انسان را بشناسند. معلم زندگی که دید انسانها در ذهن به بیراهه می روند، با معجزه ی «عشق» به کمک انسان آمد.

 

فَرق گفتند بسی جامِع‌شان راه ببست

رو به جامع چو نهادند دو صد فرق فزود

 

انسان ها ابتدا خود را با هم هویت شدگی ها تعریف کردند و چون هر یک بر حسب پیشینه و تجربه زندگی، هم هویت شدگی های متفاوتی داشتند بین آنها اختلاف بوجود آمد، و جامع، یعنی همان معلم زندگی که جمع کننده است، با گرفتن هم هویت شدگی‌ها، راه را بر آنها بست تا خود را با هم هویت شدگی ها تعریف نکنند، اصل خود را بشناسند و با هم به وحدت برسند. اما وقتی انسانها خواستند به زندگی روی بیاورند، باز در روش روی آوردن به زندگی و نحوه ی عبادت ها و آیین‌هایشان با هم متفاوت بودند و صدها فرقه ی مختلف بوجود آمد، چرا که هنوز در ذهن بودند.

 

فکر محدود بُد و جامع و فارق بی‌حد

آنچه محدود بُد، آن محو شد از نامحدود

 

اگر چه ذهن انسان محدود بود و توانایی شناخت حقیقت وجودی و اصل انسان را نداشت، اما خردی که در فضاگشایی در انسان به جریان می افتاد نامحدود بود و این قدرت را داشت که انسانها را جمع کند و به آنها این بینش را بدهد که بین حقیقت و مجاز فرق بگذارند. و روشنایی چراغ محدود ذهن در مقابل تشعشع خورشید نامحدود حقیقت و آگاهی که در اثر فضاگشایی در دل انسان روشن شد، محو گردید.

 

محو سُکر است، پسِ محو بُوَد صَحوِ یقین

شمس عاقب بُوَد اَر چند بُوَد ظِل مَمدود

 

با محو شدن ذهن، با تحلیل رفتن «من»، انسان مست عشق شد، و‌ در پس این مستی، به یقین هشیاری روان شد. چرا که هر چقدر هم که سایه ی جهل دراز باشد، خورشید آگاهی بالاخره بالا می آید، و با بالا آمدن خورشید حضور، سایه ی جهل محو می شود.

 

این از آن‌ است که یُطْوی به زبان لایُحْکی

زان‌که اثباتِ چنین نکته بُوَد نفیِ وجود

 

این موضوع پیچیده را به زبان نمی‌شود حکایت کرد، چرا که اثبات حقیقت وجودی انسان با ذهن و با کلام، برابر است با نفی آن. یعنی نمی‌توان حقیقت وجودی انسان، یعنی عشق را با زبان ذهن توصیف کرد، چرا که عشق رازی است که در سکوت فاش می شود. تا ذهن شروع به فعالیت کند، انسان از درک و تجربه ی عشق دور می شود. برای شناخت اصل خود باید سکوت کرد و «بودن» را در سکوت تجربه کرد.

 

این سخن فرعِ وجود است و حجاب است ز نفی

کشفِ چیزی به حجابش نَبُوَد جز مردود

 

سخن گفتن در ذهن و به زبان از نشانه های فرعی هستی انسان و همچون حجابی بر روی اصل انسان است. همانطور که کشف هر چیزی با پوشاندن آن غیر ممکن است، کشف حقیقت وجودی انسان نیز با سخن گفتن و فکر کردن غیر ممکن است.

 

نه ز مردود گریزی، نه ز مقبول خلاص

بِهِل این را که نگُنجد نه به بحث و نه سُرود

 

اما تا وقتی در ذهن هستیم، از سخن گفتن گریزی نیست و به منظور خود که کشف حقیقت وجودی خود است نیز نمی‌رسیم. پس این موضوع را به دست زندگی بسپار که نه با بحث کردن می شود آن را حل کرد و نه با شعر و ترانه. یعنی با ذهن نمی‌توانی ذهن را خاموش کنی و با ذهن نیز نمی‌توانی اصل خود را، حقیقت را بشناسی. فرقی نمی‌کند که بحث و جدل کنی، یا با لطافت سخن بگویی، تا در ذهن هستی، سخن گفتن تو و عدم سکوت ذهن مانع بیان حقیقت می شود.

 

این نکته در مورد روابط انسان با اطرافیان نیز کاربرد دارد. انسان تا در ذهن است، تفاوت ها را مهم می بیند و سعی می کند اطرافیان را وادار کند تا آنگونه که می خواهد عمل کنند، و برای اینکار یا به بحث و جدل می پردازد و یا سعی می کند با حرف های زیبا و خوش رفتاری و یا از روی اصول روانشناسی، دل دیگران را بدست بیاورد و می پندارد اگر تفاوت ها را از بین ببرد، رابطه بهتر می شود. در صورتیکه رابطه وقتی بهتر می شود که تفاوت ها نفی نشوند، بلکه در یک فضای عشقی پذیرفته شوند. به عبارتی تفاوت ها معتبر هستند، اما آنقدر مهم نیستند که مانع عشق بشوند. با سکوت ذهن که با پرهیز از مقایسه و قضاوت در فضای گشوده شده رخ می دهد، در حالیکه بر تفاوت ها ی ظاهری واقف هستیم، در حالیکه با هم در سطح تفاوت داریم، اختلاف جدی و عمیق نخواهیم داشت.

 

تو پس این را بِهِلی، لیک تو را آن نَهِلد

جان از این قاعده نَجْهد به قیام و به قُعود

 

اما اگر بخواهی با ذهن از حل و فصل این موضوع دست برداری، این موضوع هرگز دست از تو بر نمی‌دارد، و جان تو با فعالیت ذهن، از این مساله خلاص نمی‌شود.

 

منظور این است اگر سعی کنی در حالیکه در ذهن هستی سخنان بزرگان را تکرار کنی و تسلیم شوی، از بند ذهن رها نخواهی شد. شناخت اصل خود و پذیرش تفاوت ها با ذهن ممکن نیست و تنها در عمل، با فضاگشایی، یعنی با اندکی تامل و وقفه انداختن بین فکر ها ممکن است، چرا که در آن لحظه ی فضاگشایی، در آن اندک فاصله که بین اتفاق و پاسخ ایجاد می شود، زندگی دست به کار می شود و به تو کمک می کند که آنچه را با ذهن نمی‌توانستی انجام دهی، یعنی سکوت را تجربه کنی. و در سکوت، این «او» ست که وارد گفتگو می شود و «او» زبان همه را می داند و آنچه را تو با بحث و گفتگو نمی‌توانی بیان کنی، به زیبایی و روشنی بیان می کند. در سکوت، گوش تو، گوش «او » می شود و تو آنچه در لابه لای حرف ها و سخن ها پنهان بود را می شنوی و در میابی که این تفاوت ها تنها در سطح و در فرع هستند و انسانها در اصل و ریشه همه یک نیاز مشترک دارند و آن «عشق» است. اما هر کس از روی عادت و بر حسب آنچه در زندگی تجربه کرده، هم هویت شدگی هایش متفاوت هستند و این پراکندگی را تنها با عشق می توان جمع کرد. به عبارتی بجای سعی در تجزیه و تحلیل تفاوت ها و بحث و گفتگو در مورد آنها، و یا نفی و انکار آنها، باید ناظر افکار «من» دار خود بود و «من» را در نور حضور محو کرد. با ناپدید شدن «من»، پیوند عشق بین عاشق و معشوق برقرار می شود و انسانها از راه دل با هم ارتباط برقرار می کنند. تفاوت ها زیبا می شوند و دیگر مانع ارتباط عاشقانه بین انسانها نمی‌شوند.

 

جان قُعود آرَد، آنَش بکَشَد سویِ قیام

جان قیام آرَد، آنَش بکَشَد سویِ سجود

 

وقتی عجز عقل را در شناخت حقیقت وجودی خود می پذیری، ‌و از موضع بالا فرود می آیی و فضا را باز می کنی و‌ به یاری زندگی سکوت می کنی، زندگی تو را وا می دارد که اینبار با هشیاری حضور قیام کنی و از فضای حضور سخن بگویی، و آنگاه که هشیاری سخن می گوید زندگی تو را به سجده، یعنی به تسلیم در برابر سخن حق وا می دارد. و اینگونه هشیاری جسمی تو به هشیاری حضور تبدیل می شود و «تو» و «او» به هم می پیوندید. عبادتی با شکوه که در آن عابد و معبود بر سجاده ی لحظه با هم یکی می شوند. عاشق و معشوق در بستر جسم خاکی انسان به وصال هم می رسند.

 

این یگانه نه دوگانه‌ست که از وی بِرَهی

به سلام و به تَشَهّد نَرَهد جان ز شهود

 

و این یگانه، یعنی عبادتی که در فضای وحدت و برای تجربه ی خداگونگی به جا می آوری، همانند عبادتی که در دویی و برای اثبات بندگی خود می کردی، نیست که آغاز ‌و پایانی داشته باشد و بتوانی از آن فارغ شوی. چرا که نماز حضور با سلام آغاز نمی‌شود و با تشهد پایان نمی‌یابد. یعنی تو هر لحظه در حال عبادت، یعنی ناظر فکر ها و هیجانهای خود و واقف و آگاه بر همه ی ابعاد وجودی خود هستی. نگاه تو به خودت و جهان هستی، دیگر گونه می شود.

 

نه به تَحریمه درآمد، نه به تَحلیله رَوَد

نه به تَکبیره ببَست و نه سلامش بگشود

 

حضور، بودن، نه آغازی دارد و نه پایانی، زندگی مراسمی است که نه افتتاحیه ای دارد و نه اختتامیه ای، و حکایت عشق، حکایتی است که نه با سلام آغاز می شود و نه با تکبیر پایان می یابد. عشق بوده، و هست و خواهد بود.

 

مگسِ روح درافتاد در این دوغِ ابد

نه مسلمان و نه ترسا و نه گبر و نه جهود

 

و وقتی مگس روح فارغ از هم هویت شدگی ها در دوغ عشق و حقیقت ابدی می افتد، دیگر نه مسلمان و نه مسیحی، نه زرتشتی و نه یهودی با هم تفاوتی ندارند. یعنی این تفاوت ها تا وقتی برای انسان مهم هستند که روحش در قفس ذهن محبوس شده است و عشق را تجربه نکرده است.

 

هله می‌گو که سخن پَر زدنِ آن مگس است

پَر زدن نیز نمانَد، چو رَوَد دوغ فرود

 

پس ای دل در حالیکه در دوغ حضور دست و پا می زنی و هنوز کامل غرق نشده ای، آنچه تجربه می کنی، آنچه می بینی و می شنوی را باز گو، چرا که سخن گفتن تو در چنین حالی همانند بال ‌و پر زدن مگس در دوغ است و همانطور که وقتی مگس در دوغ غرق شود دیگر بال و پر نمی‌زند، تو نیز وقتی بطور کامل غرق حضور شوی، دیگر از سخن گفتن باز می مانی و خاموش می شوی.

 

پَر زدن نوعِ دگر باشد اگر نیز بُوَد

رقصِ نادر بُوَدت بر زبرِ چرخِ کبود

 

و آنگاه که ذهن تو خاموش می شود، زندگی از طریق تو به گونه ای دیگر سخن می گوید. عشق با رقص و پایکوبی بی مانند تو، در عرصه ی زندگی، در ورای آسمان کبود باور ها و تفاوت ها، متجلی می شود.

 

 پس بزرگ‌ترین مساله ی انسان، در مدرسه ی زندگی، عدم آگاهی از حقیقت وجودی، یعنی جدایی از اصل خود است، جدایی عاشق از معشوق، و وصال در بستر لحظه ی فضاگشایی، با بالا آمدن خورشید حضور و محو شدن شمع «من» و اندیشه های «من» دار، میسر می شود. که به گفته ی حافظ:

 

میان عاشق و معشوق هیچ حایل نیست

تو خود حجاب خودی، حافظ از میان برخیز

 

با احترام،

شکوه

  PDF متن پیام در فرمت
فایل متن «من کیستم؟» - خانم شکوه

معجزه قانون جبران - خانم یلدا از تهران

Posted 12-14-2021 معجزه قانون جبران - خانم یلدا از تهران


فایل صوتی «معجزه قانون جبران» - خانم یلدا از تهران


    

Set Stream Quality



این هفته بعد از دو سال با استادم حرف زدم. برای کاری جدید ارائه‌ای آماده کرده بودم و می‌خواستم ارائه دهم. دو هفته طول کشید تا این جلسه ارائه برگزار شود چون هر بار استاد به دلیلی کنسل می‌کرد. من بدون این‌که بفهمم از کنار این کنسلی‌ها عبور کرده بودم و صرفاً تمرکزم را روی انجام کارم گذاشته بودم. آخرین کنسلی یک ساعت قبل ‌از ارائه بود که استاد گفت: خرید هستم یک ‌ساعت دیگر زنگ بزن. من در آن یک ساعت یک لیوان آب خوردم و شروع کردم یک‌ بار دیگر ارائه‌ام را برای خودم تمرین کردم بعد به استاد زنگ زدم و زمانی که جلسه‌ام با استادم تمام شد تازه معجزات را دیدم. منِ دو سال پیش می‌توانست در هر کدام از این کنسلی‌ها برنجد و درنهایت درد را به استاد منتقل کند، منِ دو سال پیش به ‌جایِ تمرکز روی کارش و هشیاریِ این لحظه‌اش، تمرکز را روی استاد و قضاوت کارها و رفتار استاد می‌گذاشت، منِ دو سال پیش با این رفتارهای استاد حسِ بی‌ارزشی می‌کرد و می‌خواست که دیگر استاد را نبیند. اما در عوض همه این‌ها یکی در من فضاگشایی کرد و مثل آب از کنار موانع رد شد.

 

چون آب باش و بی‌گره از زخم دندان‌ها بجه

من تا گره دارم یقین می کوبی و می ساییم

مولوی، دیوان شمس، غزل شماره‌ی ۱۳۸۷ - برنامه ۸۷۶

 

و من معجزه را دیدم. من معجزه قانون جبران را دیدم. این اولین ارائه‌ای بود که من از آن لذت بردم، تنها ارائه‌ای بود که از گزند پندار کمال در امان مانده بود، تنها ارائه‌ای بود که من در طول آماده کردنش سعی کردم مطالب برای خودم ساده و لذت‌بخش‌ باشد و در توضیح برای استاد هم شیرین باشد، تنها ارائه‌ای بود که سعی نکردم با مهارت‌های کامپیوتری‌ام استاد را تحت‌تأثیر قرار بدهم صرفاً به‌ قدر نیاز از همه ‌چیز استفاده کردم، تنها ارائه‌ای بود که من ترسی از ندانستن نداشتم، هرچه بلد بودم گفتم و آماده بودم اگر نمی‌دانم به استاد بگویم نمی‌دانم باید بیشتر تحقیق کنم بدون این‌که حس کوچک شدن پیدا کنم، این تنها ارائه‌ای بود که من از اشتباه کردن ترسی نداشتم و وقتی استاد من را تصحیح کرد خندیدم گفتم دقیقاً استاد شما درست می‌گویید بدون این‌که درونم به ‌هم بریزد، این تنها باری بود که من با تمام توان قانون جبران را رعایت کردم و در تمام طول یک ماه و نیم فقط تمرکزم را روی فضایِ گشوده‌شده درونم نگاه داشتم، این تنها باری بود که من ارائه‌ای را بدون حالت تکلف من‌ذهنی و با عشق انجام دادم و من نتیجه این عشق را دیدم. نتیجه‌اش برای من انجام دادن کار با شادی، با آرامش، با لذت و بدون حالت‌های هیجانی من‌ذهنی بود چون من به ‌وجود بی‌نهایت خودم ایمان داشتم دنبالِ این نبودم که خودم را به استاد یا حتی خودم ثابت کنم، حتی ترس کوچک شدن نداشتم و چیزی از استاد نمی‌خواستم، تأیید و تشکر نمی‌خواستم، کار نمی‌خواستم، هیچی نمی‌خواستم. هر صبح تمرکزم روی این بود که خرد زندگی باید به این کار بریزد. و نتیجه‌اش روی استاد هم شگفت‌انگیز بود. استادی که همیشه من را تحقیر و مسخره می‌کرد تشکر کرد، گفت خیلی خوب بود، یک نقاطی که برایش مبهم بود برایش باز شده بود. باورم نمی‌شود این همان استاد است. بعد از تمام شدن ارائه وقتی داشتم با برادرم صحبت می‌کردم یک لحظه غمی آمد به دلم. من تمام سه سالی که با این استاد کار کردم از او می‌ترسیدم و دو سال بعدش از او در ذهنم دیو ساخته بودم یعنی پنج سال رنجش روی رنجش کوبیده شده بود و از او متنفر بودم، تنفر من به ‌درجه‌ای رسیده بود که به روانشناسم گفته بودم من دلم می‌خواهد با گلدون بکوبم توی سر استاد خون از صورتش بریزد و من لذت ببرم از دیدنش. الآن باور نمی‌کنم یلدایی که دلش از رنجش و کینه این‌قدر سفت شده بود که راضی به دیدن زجر استاد بود حالا یک چیز دیگر می‌بیند. به قول برادرم:

 

پیشِ چشمت داشتی شیشه‌ی کبود

ز آن ‌سبب، عالم کبودت می‌نمود

 

گر نه کوری، این کبودی دان زِ خویش

خویش را بد گو، مگو کس را تو بیش

 

مولوی، مثنوی، دفتر اول، ابیات ۱۳۲۹ و ۱۳۳۰

 

این کبودی از من بود، نمی‌گویم انسان‌ها من‌ذهنی ندارند، چرا دارند و درد هم پخش می‌کنند اما اگر ما فضا را باز کنیم مثل آب روان رد می‌شویم و زخمی به ما نمی‌رسد، از روی جهنم رد می‌شویم بدون این‌که بدانیم چگونه و جهنم به ‌نظر ما باغی سرسبز می‌آید. اما یکی از بزرگترین درس‌ها برای من این بود که هر اتفاق بدی می‌افتد یک چیزی در من باید عوض شود و چیزی که در این‌جا من دیدم عوض شد مرکز خاره‌ام بود. مهمترین مشخصه دل خاره درد است، انعطاف‌پذیر نیست، می‌شکند و شکستنش سبب درد می‌شود. همانش با چیزهای آفل و مقاومت دل من را سفت کرده بود. هرچه خواسته‌هایمان از جهان بیشتر باشد، بیشتر می‌رنجیم. رنجش و خشم ابزارهای سفت شدن دل هستند. دل مثل خاره را دل‌های مثل خاره برای دعوا جذب می‌کنند. من که دلم خاره شده بود اصلاً حاضر نبودم بپذیرم که دلم سفت شده و تمام دردهایم ناشی از سفتی دل خودم است. اما حضرت مولانا و آقای شهبازی به من یاد دادند وقتی رنجیدم به ‌جای نگاه کردن به دیگران و ملامت آن‌ها باید دلِ سفت و خاره خودم را ببینیم. اگر بخواهم این بار شیشه را حمل کنم جز درد و سم برای خودم و دیگران چیز دیگری حاصل نمی‌شود.

 

ای گشته دِلَت چو سنگِ خاره

با خاره و سنگ، چیست چاره؟

مولوی، دیوان شمس، غزل ۲۳۵۷ - برنامه ۸۸۷

 

 

در خشکی ذهن که دل ما خاره شده ما سفت هستیم، روان نیستیم و مست هم نیستیم. زندگی می‌خواهد با شرابش ما را مست می‌کند آن‌وقت ما مثل تفاله بر مسیر افتادیم و در جدایی هستیم. زندگی می‌خواهد این لحظه برکاتش را به چهار بعد ما بریزد و از طریقِ ما در جهان پخش کند بنابراین همانیدگی‌ها را می‌کَنَد تا از جای خالی آن خودش بالا بیاید اما ما با ناله‌ و زاری، با مقاومت و قضاوت به خشکی ذهن می‌رویم و سفت‌تر می‌شویم.

 

روان کردم ز سنگت آبِ حیوان

به سویِ خشک رفتی، خاره گشتی

مولوی، دیوان شمس، غزل ۲۶۶۰ - برنامههای ۸۱۶، ۷۵۳، ۷۳

 

 

دل همانیده پر از تقاضا است به ‌محضِ این‌که بگویی نه می‌شکند. تنها یک چاره وجود دارد آن هم این‌که یک‌ باره این بار شیشه را خالی کنیم، بی‌خود من درست کردیم، بدانیم بی‌خود توقع داشتیم، بی‌خود رنجیدیم، بی‌خود رنجش‌ها را روی هم کوبیدیم. ما به‌ خاطرِ گرسنگی گاوی‌مان خواستیم، توقع داشتیم، رنجیدیم و خاره شدیم.

 

عصایِ عشق از خارا کند چشمه روانْ ما را

تو زین جُوعُ‌الْبَقَر یارا، مکن زین بیش بَقّاری

مولوی، دیوان شمس، غزل شماره ٢۵٠٢ - برنامه ۸۸۶

 

روانْ‌کردن چشمه: اشاره به چشمه‌ای که از سنگ برای موسی بیرون آمد.

جُوعُ‌الْبَقَر: نوعی بیماری که بیمار از خوردن احساس سیری نکند.

بَقّاری: گاوداری، گاوچرانی.

 

عصایِ عشق که در این‌جا نماد فضاگشایی در اطراف اتفاقات است، می‌تواند از سنگ خارا، من‌ذهنی سفت و دل پُر از همانید‌گی و دردِ ما چشمه آب‌ِ روانِ زندگی را جاری کند. به ‌شرط‌ این‌که ما بیشتر از این مانند گاوان گرسنه از علف‌های این‌‌جهانی چَرا نکنیم و موتور خواستن من‌ذهنی را فعال نکنیم بلکه به‌ عنوان حضور ناظر به ذهن نگاه کنیم و خاصیت سیری‌ناپذیری من‌ذهنی را شناسایی کرده و از آن پرهیز کنیم. در غیر این‌صورت مدام می‌شکنیم.

 

با خاره چه چاره شیشه‌ها را؟

جُز آنکه شوند پاره پاره

مولوی، دیوان شمس، غزل ۲۳۵۷ - برنامه ۸۸۷

 

درست است که خاره است اما از شیشه درست شده و هر لحظه می‌شکند و درد می‌آید. با خاره و سفتی، ما هیچ‌ چاره‌ای در این جهان نداریم فقط مرتب می‌شکنیم. ما در من‌ذهنی سفتمان مثل سبویی هستیم که از سنگ می‌ترسیم، سنگ ضربات زندگی با قانون کن‌فکان و قضا است، اما اگر نترسیم از شکستن سبوی ذهن و خودمان را با آن یکی ندانیم بگذاریم این من‌ذهنی پودر شود، از سبویِ محدودِ ذهن چشمه روان می‌شود، از مرکز عدم که بی‌نهایت است برکات جاری می‌شود.

 

از سنگ سبو ترسد، اما چو شود چشمه

هر لحظه سبو آید تازان به سوی خاره

مولوی، دیوان شمس، غزل ۲۳۰۶ - برنامه ۶۹۱

 

اگر همانیدگی‌ها می‌روند باید خوشحال باشیم که زندگی به دام افتاده دارد آزاد می‌شود. وقتی مزه شکستن بخشی از کوزه ذهن را می‌چشیم بدو‌بدو می‌خواهیم کل کوزه ذهن را بدهیم زندگی بشکند و خُرد کند. زندگی منتظر است ما کوزه ذهن را بدهیم چشمه جاری کند.

 

ای کرمت شاه هزاران کرم

چشمه فرستی جگر خاره را

مولوی، دیوان شمس، غزل ۲۵۴ - برنامه ۱۳۵

 

خدا خودش می‌خواهد از این مردگی، زندگی را بیرون بکشد. زندگی کان هر نعمت و برکتی است و نمی‌گذارد ما به این سبک زندگی محدوداندیش و نکبت‌بار در ذهن ادامه دهیم چون می‌خواهد برکاتش را جاری کند برای همین با تیرهای قضا مرکز ما را خالی می‌کند، این کار را با شیرینی انجام می‌دهد. صفت زندگی وقتی فضاگشایی می‌کنیم این‌قدر لطیف است که نظیر آن در جهان نیست.

 

که بُوَد آب که دارد به لطافت صفتِ او؟

که دو صد چشمه برآرَد ز دلِ مَرمَر و خاره

مولوی، دیوان شمس، غزل ۲۳۷۲ - برنامه ۸۷۶

 

هیچ‌کس نباید ناامید باشد که دلش سفت است، همانیدگی‌هایش زیاد است، سال‌ها رنجش کوبیده، تمام روابطش خراب شده، اعضایِ بدنش آسیب دیده، سنش بالا رفته، حضرت مولانا نوید می‌دهد اگر فضاگشایی کنی، سجده حقیقی کنی، لطف زندگی با نرمی به دادِ این مرکز خاره می‌رسد.

 

سجده کردم، گفتم: این سجده بِدان خورشید بَر

کاو به تابش زَر کند مر سنگهایِ خاره را

مولوی، دیوان شمس، غزل ۱۴۳ - برنامه ۸۵۹

 

همین که شناسایی کنیم که از اتفاق این لحظه هیچ‌چیزی نمی‌خواهیم بنابراین نباید کاری با آن داشته باشیم، ستاره عدم این سجده را نزد زندگی می‌برد و زندگی از طریقِ مرکز عدم ما می‌تابد. همان‌طور که تابش خورشید و فشارات زمین سنگ‌های خاره را تبدیل به طلا می‌کند، این دل سنگ شده و پر از همانیدگی را تابش نور زندگی تبدیل به زر حضور می‌کند.

 

یلدا

  PDF متن پیام در فرمت
فایل متن «معجزه قانون جبران» - خانم یلدا از تهران

سیل عشق - آقای پویا از آلمان

Posted 12-14-2021 سیل عشق - آقای پویا از آلمان


فایل صوتی «سیل عشق» - آقای پویا از آلمان


    

Set Stream Quality



سیلِ عشق

 

درس من در آلمان تمام شده است و حدود دو ماه است که به طور فشرده به دنبال شغل می‌‌کردم. دیروز در شهر بُن مصاحبه‌ای داشتم. انسان‌های بسیار شریفی مصاحبه‌گر بودند ولی به احتمال زیاد من آن‌جا مشغول به کار نخواهم شد. سؤال یکی از مصاحبه‌گران دریچه‌ای شد تا غزل ۴۸۰ تفسیر شده در برنامه ۸۹۵ خودش را برایم باز کُند. سؤال این بود که خودتان را در دَه سالِ آینده یا پنج سالِ آینده شغلی کجا می‌بینید؟ من حقیقتاً نمی‌دانم پاسخ به این سؤال چیست و اساساً هر وقت کسی این سؤال را می‌پرسد می‌خواهم با تمام وجود فریاد بزنم که نمی‌دانم نمی‌دانم نمی‌دانم تنها چیزی که می‌دانم این است که در هر منصبی که باشم با تمام وجود به انسان‌ها به جهان و به کائنات اطرافم دوست دارم عشق بدهم.

در آموزش‌های مولانای عزیز آموخته‌ایم که اساساً مفهمومی به نام زمان معنا ندارد. و سؤال این‌که شما خودتان را در ۱۰ سال آینده‌ی معنوی کجا می‌بینید راه‌گشا نیست ولی سؤال مهم‌تری که غزل شماره ۴۸۰ در بطن خود پنهان دارد و در هر بیت آن هم از ما آن را می‌پرسد این است که شما خودتان را در این لحظه در کجا می‌بینید؟ آیا در حال عشق پراکنی هستید یا در حال اضافه کردن درد به این جهان. با هم ابیات غزل را پیش می‌رویم و من در پایان هر بیت دو سؤال می‌پُرسم شاید این دو سؤال هم به بعد مادی ما و هم به بعد معنوی ما جهت دُرُست بدهند. و در نهایت هم شاید با همدیگر به پاسخ برسیم:

۱. شما خودتان را در آینده‌ی ده سالِ کاری کجا می‌بینید؟

۲. شما خودتان را در این لحظه در کجا می‌بینید؟

 

غلغل اوّلِ آب

به حقِّ آنکه در این دل به‌جز وَلایِ تو نیست

وَلیِّ او نشوم، کاو ز اولیایِ تو نیست

مولوی، دیوان شمس، غزل شماره‌ی ۴۸۰

 

ای خدای مهربانم با تمام وجود قسم می‌خورم و عهد می‌بندم و به دنبالش هستم که در این لحظه در مرکزم چیزی نباشد و من ولا یا دوستی و یا محبت چیزی به جز دوستی با تو را نداشته باشم. یعنی هر شنونده‌ای که دارد این پیام را گوش می‌دهد می‌تواند از خود بپرسد آیا با چیزی هم‌هویت است یعنی آیا از چیزی هویت خود را دریافت می‌کند؟ یا نه. پاسخِ یافتن این سؤال هم تقریباً آسان است اگر چیزی و یا کسی در جهان هست که تو ای شنونده از دستش بدهی غصه خواهی خورد پس بدان که داری از آن چیز یا کس هویت می‌گیری. من در هر لحظه از خود این سؤال را می‌پُرسم و با دلم و در سکوت به خدا پاسخ می‌دهم تا من‌ذهنی بیدار نشود.

۱. شما خودتان را در آینده‌ی ده سالِ کاری کجا می‌بینید؟

۲. شما خودتان را در این لحظه در کجا می‌بینید؟

 

غلغل دومِ آب

مباد جانم بی‌غم، اگر فدایِ تو نیست

مباد چشمم روشن، اگر سقایِ تو نیست

مولوی، دیوان شمس، غزل شماره‌ی ۴۸۰

 

پروردگارا زندگی‌ام در این لحظه‌ای که آغاز شد خدا نکُند که بی‌تو باشد که آن هنگام از غم و اندوه پُر خواهد شد. اگر در هر لحظه در هر کاری که می‌کُنم چه چای ریختن باشد چه بتن‌ریزی در کارگاه ساختمانی پراکندن عشق روشنی چشمم نباشد، بهتر است که زندگی‌ام به پایان برسد. اگر هر لیوان آبی که می‌خورم حضور ناظر برتر را در کنارم در نظر نداشته باشم تشنگی تا مرگ برایم بهتر است.

۱. شما خودتان را در آینده‌ی ده سالِ کاری کجا می‌بینید؟

۲. شما خودتان را در این لحظه در کجا می‌بینید؟

 

غلغل سومِ آب

وفا مباد، امیدم اگر به غیرِ تو است

خراب باد وجودم، اگر برایِ تو نیست

مولوی، دیوان شمس، غزل شماره‌ی ۴۸۰

 

اگر در این لحظه برای اتفاقی که با قانون قضا در مقابلم می‌گذاری برای روبرو شدن با آن اگر به چیزی به جز فضای گشوده شده توسل جویم و اگر به جز فضای گشوده شده به چیز دیگری امید داشته باشم وجودم خراب باشد و فانی.

۱. شما خودتان را در آینده‌ی ده سالِ کاری کجا می‌بینید؟

۲. شما خودتان را در این لحظه در کجا می‌بینید؟

 

غلغل چهارمِ آب

کدام حُسن و جمالی که آن نه عکسِ تُوَ است؟

کدام شاه و امیری که او گدایِ تو نیست؟

مولوی، دیوان شمس، غزل شماره‌ی ۴۸۰

 

هر جسمی هر کالبدی هر بودنی که به نظر ما زیبا می‌آید جلوه‌ای از پروردگار است. اگر ما با تمام وجود باور داریم که خداوند بی‌نهایت است پس این بی‌نهایت را در اطرافمان هم تجربه خواهیم کرد. در هر خَلقی که از کسی سر می‌زند در هر گیاهی در هر حرکت پشه‌ای در هر چیزی بی‌نهایت حُسن و جمال خدا را می‌بینیم و از انتقاد دست برمی‌داریم. خداوند هرگونه که بخواهد از طریق هرکسی می‌آفریند. فرقی نمی‌کُند آن شخص شاه باشد یا گدا هر کسی می‌داند که وقتی می‌خواهد بیافریند چه راه‌حلی برای پروژه‌ای چه قطعه‌ای موسیقی‌ای چه تصمیم‌گیری سختی باید به فضای گشوده شده وصل شود. و اگر نمی‌داند بداند که مولانا می‌گوید هیچ خلقتی در این جهان ماده نیست که سرچشمه‌اش از خداوند نباشد. اگر شک داری بترس که هنوز در ذهن به سرمی‌بری!

۱. شما خودتان را در آینده‌ی ده سالِ کاری کجا می‌بینید؟

۲. شما خودتان را در این لحظه در کجا می‌بینید؟

 

غلغل پنجمِ آب

رضا مده که دلم کامِ دشمنان گردد

ببین که کامِ دلِ من بجز رضایِ تو نیست

مولوی، دیوان شمس، غزل شماره‌ی ۴۸۰

 

خدایا ای سرچشمه‌ی رضا در من، تو رضا نده که من سپری شدن لحظه‌به‌لحظه‌ی زندگی‌ام را به دست من‌ذهنی بسپارم و بلد نباشم که از طریق فضاگشایی و تسلیم با تو حرف بزنم. خدایا ببین که در دل من به جز رضایت تو چیزی جا ندارد. رضایت تو هم که معلوم است واهمانش من از تمام آن چیز‌هایی که در این لحظه از آن‌ها برای خود هویّت می‌طلبم.

۱. شما خودتان را در آینده‌ی ده سالِ کاری کجا می‌بینید؟

۲. شما خودتان را در این لحظه در کجا می‌بینید؟

 

غلغل ششمِ آب

قضا نتانم کردن، دمی که بی‌تو گذشت

ولی چه چاره؟ که مقدور جز قضایِ تو نیست

مولوی، دیوان شمس، غزل شماره‌ی ۴۸۰

 

یکی از سخت‌ترین کارهای دنیا در اوایل راه معنوی حفظ حضور و شادی بی‌سبب در خود است. در اطراف ما درد و غم و غصه بیداد می‌کند و هر کسی به اصل واقعی خود آگاه نشده باشد، می‌خواهد ذره‌ای از شادی ما را بدزد. پروردگارا من ولی لحظه‌ای را بدون غرق بودن در دریای شِکَر تو نخواهم توانست سپری کنم. این غرق بودن را در حس امنیت جاری در لحظه‌به‌لحظه‌ی زندگی‌ام می‌بینم. در هر لحظه من آماده‌ام تا تو با قانون قضایت تصمیم بگیری و با قَدَرت اجرا کنی و همانیدگی‌ای را از مرکز من بِکَنی. من آماده‌ام که آن همانیدگی را با کمال میل بدهم تا رها شوم.

۱. شما خودتان را در آینده‌ی ده سالِ کاری کجا می‌بینید؟

۲. شما خودتان را در این لحظه در کجا می‌بینید؟

 

غلغل هفتمِ آب

دلا بباز تو جان را، بر او چه می‌لرزی؟

بر او ملرز، فدا کن چه شد؟ خدایِ تو نیست؟

مولوی، دیوان شمس، غزل شماره‌ی ۴۸۰

 

اگر کسی شک داشت که آنچه را که از آن هویت می‌گیرد باید بیندزد دور، مولانا در این بیت مستقیم می‌گوید که آنچه را که بر آن می‌لرزی رها کُن. می‌خواهی بدانی بر چه چیزی می‌لرزی بر هر چیزی که با بالا و پایین شدنش تو هم بالا و پایین می‌شوی یعنی دچار هیجان چه خوب و چه بد می‌شوی. مثل خشمگین شدن، ترسیدن، حس خوشی گرفتن و غیره. ای شنونده از همین اکنون تصمیم بگیر که همانیدگی‌هایت را فدا کنی. نشود که شش ماه و یک سال آینده‌ات بعد از این همه گنج‌حضور گوش دادن با قبلش فرقی نکُند که تنها یک معنی دارد. تو در فدا کردن لرزیده‌ای.

۱. شما خودتان را در آینده‌ی ده سالِ کاری کجا می‌بینید؟

۲. شما خودتان را در این لحظه در کجا می‌بینید؟

 

غلغل هشتمِ آب

ملرز بر خود تا بر تو دیگران لرزند

به جانِ تو که تو را دشمنی ورایِ تو نیست

مولوی، دیوان شمس، غزل شماره‌ی ۴۸۰

 

اگر تا پایان غزل آمده‌ای و هنوز دلت از این همه سیلِ عشقی که مولانا می‌پراکند لایروبی نشده است. تنها یک معنا ندارد. هنوز جایی بر روی آینه‌ی دلت هست که صیقل داده نشده و من‌ذهنی‌ات از طریق آن به بیرون پیام می‌دهد و مردم هم تو را از همان طریق می‌گزند. پاشو رنجشی که داری را ببخش پاشو خانه‌ای که داری را بفروش و به برنامه‌ی خودت کمک کُن پاشو رابطه‌ای که از آن زهر می‌ریزد را به پایان برسان پاشو فرزندت را در بغل بگیر و از عذرخواهی برای اشتباهاتت نترس پاشو پاشو پاشو و کاری کُن که غزل تمام شده است.

۱. شما خودتان را در آینده‌ی ده سالِ کاری کجا می‌بینید؟

۲. شما خودتان را در این لحظه در کجا می‌بینید؟

 

سیل که بیاید همه چیز را با خود می‌برد و هیچ چیز نمی‌ماند. نه دری بسته می‌ماند و نه پنجره‌ای. من این را در مصاحبه‌ی کاری‌ام دیدم. دُرُست است که کار را برنده نشدم ولی در طول مصاحبه چند باری شد که مصاحبه‌گران را به قهقهه انداختم شاید باید کمدین بشوم.

بگذریم ولی برای جاری شدن سیل نیاز است که ابتدا سد ساخته شده روی آن خراب شود. دینامیتی دارم که برای شروع سدت را تا حد زیادی تخریب می‌کند. آن دینامیت کلید طلب است. آن را که در در بچرخانی سیلی از عشق برایت جاری خواهد شد. این ماهیت آیین و شیوه‌ی خداوند است. بگو سیل عشق می‌خواهی برایت سیل عشق جاری می‌کند.

 

بی‌کلید این در گشادن راه نیست

بی‌طلب نان سنت الله نیست

مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۲۳۸۷

 

پویا از آلمان

  PDF متن پیام در فرمت
فایل متن «سیل عشق» - آقای پویا از آلمان

تفسیر غزل ۴۹۳ از برنامه ۸۹۴ - خانم آزاده از آمریکا

Posted 12-09-2021 تفسیر غزل ۴۹۳ از برنامه ۸۹۴ - خانم آزاده از آمریکا


فایل صوتی «تفسیر غزل ۴۹۳ از برنامه ۸۹۴» - خانم آزاده از آمریکا


    

Set Stream Quality



با سلام، برداشت از غزل ۴۹۳ / دیوان شمس، برنامه شماره‌ی ۸۹۴:

 

۱) تو مُردی و نَظَرَت، در جهانِ جان نِگَریست

چو باز زنده شُدی، زین سِپَس بدانی زیست

 

۲) هر آن کسی که چو اِدْریس، مُرد و بازآمد

مُدَرِّسِ مَلَکوت است و، بر غُیوبْ حَفی‌ست

 

مُردن را، همان مَرگ به حساب آر؛ اما نه مرگِ این بَدَن؛ بلکه، مرگِ هر آنچه هشیاری در ذهن بافته و به آن چسبیده. به عبارت دگر، فُرو ریختنِ هرآنچه، هشیاری به مرکز اضافه کرده.

 

پس تو اینچنین مُردی و نَظَرَت، در جهانِ جان نِگَریست. چون در مُردن، جهانِ جانْ هرگز به فکر تبدیل نمی‌شَوَد، تو به عین بِبینی که جهانِ جان، از تو جُدا نیست. این است که زین سِپَس، بِدانی زیست.

 

اِدْریس هم در چنین مَرگی، مُرد و باز آمد. حال، کارِ آن کَسی که مُرد و اینچنین باز آمد، چیست؟ می‌گوید: مُدَرِّسِ مَلَکوت؛ چرا مدرس ملکوت؟ چون اوست دارای معرفت به علومِ غیب. آیا این تنها کار اوست؟ نه، این کمترین کار اوست!*

 

* نه تنها او در این مُردن به زندگی بازگشته و مُدَرِّسِ مَلَکوت گشته، بلکه عشقْ او را اکنون... برایِ فعلِ زندگی، به کار گرفته. پس امکانِ «حیات»، از او جاری‌ست: که بی‌عشق، هیچ باشنده یا چیزی، حتی برایِ آنی باقی نَمانَد.

 

۳) بیا بگو به کدامین رَهْ، از جهان رَفتی؟

وَ زان طَرَف به کدامین رَه آمدی، که خَفی‌ست؟

 

۴) رَهی که جُمله‌ی جان‌ها، به هر شبی بِپَرَند

که شهرْ شهرْ قَفَص‌ها، به شب زِ مُرغْ تُهی‌ست

 

ای که اینچنین رفتی و بازآمدی، بیا بگو به کُدامین راه از جهان رفتی؟ وَ به کُدامین راه از آن طرف بازآمدی؟ که این رفت و آمد، بر ما خَفی‌ست! حال، چرا بر ما پنهان؟ چون رَه، رَهی‌ست عاری از راه و رَوِش!

 

پس او در جواب می‌گوید: از همان رَهی که هر شب، جُمله‌ی جان‌ها بِپَرَند. که اگر تو در شب، شهرْ به شهر رَوْی، خواهی دید که تَن، خواب است و مُرغِ جان، از بَندِ تَن رَها. قَفَص‌های تَن به هنگامِ شب، از مُرغِ جان تُهی‌ست. چرا خالی؟ چون در خوابِ بَدَن، روح از بَندِ تَن و هرآنچه به دورِ آن پیچیده شُده، در رهایی‌ست...

 

۵) چو مُرغْ پایْ بِبَسته‌ست، دور می‌نَپَرَد

به چَرخ می‌نَرَسَد، وَزْ دَوار، او عَجَمی‌ست

 

۶) علاقه را چو بِبُرَّد به مرگ، و بازپَرَد

حقیقت و سِرِ هر چیز را، ببیند چیست

 

حال به من بگو: اگر پایِ مُرغ را بِبَندی و بَند را هم به دورِ چیزی بپیچی، آیا مُرغ... تَوانِ پَریدن به دور را دارد؟ خوب، هشیاری هم چو آن مُرغِ پایْ بسته، به آسمان می‌نَرَسَد؛ که در این وضع و کِیفیَّت، اوست بازداشته از پرواز!

 

برخلافِ مُرغ، هشیاری... خود پایِ خود را در ناآگاهی و غفلت، به این و آن بَسته. این است که او به پرواز در فضایِ بی‌کرانِ دل دَر نَیامده. او دل را به آنچه فناپذیر است بسته و با آن دلِ پای بسته، به پرواز در فضایِ محدود ذهن، پرداخته؛ این به کنار؛ او علاقه‌ای خاص به این فضایِ محدود یافته!

 

حال، چو علاقه را از فناپذیر و پرواز در مکانِ محدود بِبُرَد، او به «آن مُردَن» دست یابد و ناگهان خود را در فضایِ بی‌کرانِ عَدَم بیابد (او در آسمانِ بی‌کرانِ دل، به پرواز درآمده...). آری! فضایِ خَمُشی‌ست که گُنجایشِ حرکتِ عشق را دارد (و گُنجایشِ حقیقت...). در فعلِ حقیقت، سِرّ وَ سَرچَشمه‌ی هر چیز، بر دیده «عیان» است.

 

۷) خَموش باش که پُرّ است، عالَم خَمُشی

مَکوب طَبْلِ مَقالَت، که گفتْ طَبْلِ تُهی‌ست

 

در عالَمِ خَمُشی‌ست که تو بی‌گفت...، بی‌‌راه... وَ بی‌روش، ناگهان خود را در حقیقتِ تام یابی؛ که تویی خود، از آنِ حقیقت؛ آری، پُرّ از آن! پس مَکوب طَبْلِ گفتگو را، که گفتْ طَبْلِ تُهی‌ست...

 

با احترام،

آزاده

  PDF متن پیام در فرمت
فایل متن «تفسیر غزل ۴۹۳ از برنامه ۸۹۴» - خانم آزاده از آمریکا

تفسیر غزل ۵۳۸ از برنامه ۸۹۰ - خانم شکوه

Posted 12-09-2021 تفسیر غزل ۵۳۸ از برنامه ۸۹۰ - خانم شکوه


فایل صوتی «تفسیر غزل ۵۳۸ از برنامه ۸۹۰» - خانم شکوه


    

Set Stream Quality



با سلام

 

وقتی اتفاقی می افتد که ذهن آن را خوب یا بد قضاوت می کند، ذهن شرطی شده شروع به فعالیت می کند. مرتب آنچه گذشته است و منجر به آن اتفاق شده است را مرور می کند، اگر اتفاق، از نظر ذهن، اتفاق «بدی»  باشد، انسان احساس خبط یا خشم می کند و به سرزنش خود و دیگران می پردازد و داستان غم انگیزش را در هر جمعی نقل می کند. و اگر اتفاق، اتفاق «خوبی» باشد، انسان احساس غرور می کند، و لاف موفقیت ها و‌ داشته هایش را می زند و به اصطلاح با آن اتفاق هم هویت می شود. در ضمن ذهن انسان در هر دو حالت، چه اتفاق را بد ارزیابی کند و چه خوب، شروع می کند به نقشه کشیدن در مورد آینده، که حال که اینگونه شد، چنین کنم و چنان کنم و چنین خواهد شد و چنان، و بر حسب بد یا خوب بودن اتفاق، دچار هیجانهای بیم و امید می شود.

 

اگر دقت کنیم همه ی این فعالیت های ذهن و عدم سکوت ذهن که انسان را از اصل خود دور می کنند، از قضاوت شروع می شوند. قضاوت در مورد خوب یا بد بودن اتفاق. پس یک عامل مهم عدم سکوت ذهن و زبان، قضاوت است و عارفان همیشه توصیه می کنند که از قضاوت بپرهیزیم، چرا که اگر به کل هستی احاطه داشتیم می دیدیم که خوب و بد بودن اتفاقات یک امر نسبی است.

 

احاطه یافتن به کل هستی با ذهن و با تکیه به حواس جسمی امری غیر ممکن است، اما انسان وقتی در مقابل یک اتفاق فضاگشایی می کند، یعنی عکس العمل شرطی شده ذهن را انجام نمی دهد، صبر می کند، با خود خلوت می کند و بین اتفاق و پاسخ وقفه می اندازد، ممکن است در یکی از این لحظات مکث و عدم واکنش، جرقه ی آگاهی در دلش زده شود، یعنی در یک آن، پرده ی ذهن و باورها کنار برود و او به وجود یک نیروی نامرئی که او را به کل هستی در سطحی بالاتر از حواس جسمی مرتبط می کند پی می برد. و این دریافت شگفت انگیز باعث می شود که همه ی قضاوت ها و خوب و‌ بد کردن ها، غریبه و آشنا دیدن ها، کفر و ایمان دانستن ها، زشت و زیبا نامیدن ها، به طور کل همه ی تضادها از بین بروند و شخص هیچ تفاوت و فاصله ای بین خودش و انسانهای دیگر  احساس نکند.

 

این آتش، همان آتش عشق است که تر و خشک، یعنی همه ی تضادها، در آن با هم می سوزند و محو می شوند. دیگر همه چیز معنای دیگری پیدا می کند، ذهن دیگر به گذشته و آینده نمی رود، همه ی نقش ها و نقشه ها در هم می ریزند و ترس و امید از دل انسان رخت بر می بندند و جای خود را به آرامش و حس امنیت می دهند.

 

مولانا در غزل شماره ی ۵۳۸ دیوان شمس، موضوع برنامه ی ۸۹۰، از این آتش سخن می گوید:

 

 

گر آتشِ دل برزند، بر مؤمن و کافر زند

صورتْ همه پَرّان شود، گر مرغِ معنی پَر زند

 

 اگر در مقابل اتفاق این لحظه فضا را بگشایی، لحظه ای تامل کنی، واکنش نشان ندهی، به زندگی اجازه می دهی تا در آن لحظه ی مکث، به دل تو دسترسی پیدا کند و آتش عشق و آگاهی را در دلت روشن کند. ‌وقتی آتش عشق و آگاهی در دل تو روشن شود، هر باوری را در خود می سوزاند،  یعنی دیگر از قضاوت کردن دست بر می داری، ‌و به هیچ چیز و هیچ کس برچسب خوب و بد، مومن و کافر، زیبا و ‌زشت نمی زنی. وقتی مرغ آگاهی در دل تو لانه کند، همه ی تصورات تو از خوب و‌ بد پر می کشند و نا پدید می شوند.

 

 

عالَم همه ویران شود، جان غرقۀ طوفان شود

آن گوهری کاو آب شد، آن آب بر گوهر زند

 

عالم  ذهن، پارک ذهنی که برای خودت ساخته بودی و در آن برای هر کسی نقشی و مکانی در نظر گرفته بودی، در طوفان آگاهی ایجاد شده در فضای گشوده شده ویران می شود و تو دیگر نمی ترسی، چرا که در دل این طوفان، سوار بر کشتی نجات بخش «حضور در لحظه» شده ای. من ذهنی، هوش جسمی، که سعی می کرد برای حفظ بقای تو همه چیز و همه کس را در مهار خود در آورد در تشعشع نور هشیاری حضور ناپدید می شود، همانگونه که تاریکی شب با طلوع خورشید از بین می رود و  هر باوری که ارزشمند می دانستی، در حرارت شعله ی آتش عشق و آگاهی که در دلت روشن شده است ذوب می شود، و در ازاء هر گوهر باوری که ذوب می شود، گوهر قلب تو پاکتر و شفافتر می گردد. هر چه درخشش افکار «من» دار کمتر می شود، تشعشع عشق در وجود تو بیشتر نمایان می شود.

 

پیدا شود سرِّ نهان، ویران شود نقشِ جهان

موجی برآید ناگهان بر گنبدِ اخضر زند

 

 آنگاه راز پنهان بر تو آشکار می شود، و جهان را دیگرگونه می بینی. یعنی در می یابی که در زیر همه ی آنچه با حواس جسمی خود درک می کنی، دنیایی هست نامریی، که در آن همه چیز در شبکه ی پیچ در پیچ زندگی به هم تافته است و با قانون عشق اداره می شود و تو تجلی اجرای این قانون را در این دنیا می بینی. ناگهان موج آگاهی و ادراک از اقیانوس ژرف دل تو بر می خیزد، اوج می گیرد و بر گنبد کبود غم و اندوه می کوبد. از دریافت چنین رازی، با پی بردن به قدرت سکوت، ناگهان شگفت زده می شوی و باور ها و هیجان های مربوط به آنها به یکباره در هم می شکنند و تو به اوج آسمان حضور راه پیدا می کنی.

 

گاهی قلم کاغذ شود، کاغذ گهی بی‌خَود شود

جان خصمِ نیک و بد شود، هر لحظه‌ای خنجر زند

 

و ‌آنگاه که ذهن تو از باور ها و ‌دل تو از کینه ها پاک می شود، قلم صنع «او» بر صفحه ی ذهن و‌ دلت می نویسد، یعنی فکر های تو دیگر «من» دار و‌ شرطی شده نیستند و شور عشق به زندگی جای همه ی هیجانهای تو را می گیرد.  گاه گویی قلم و کاغذ یکی می شوند، یعنی تو خلاق می شوی و قدرت آفرینندگی پیدا می کنی، و از آنچه می آفرینی هویت نمی پذیری. چرا که وقتی تمایلی به قضاوت و مقایسه نداشته باشی، دیگر سعی نمی‌کنی به داشته های خود اضافه کنی. گویی دشمن قضاوت کردن می شوی و هر «قضاوتی» در ذهن تو شکل بگیرد را با خنجر  «نظارت» از پا در می آوری.

 

هر جان که اللّهی شود، در خلوتِ شاهی شود

ماری بُوَد، ماهی شود، از خاک بر کوثر زند

 

هر جانی که خداگونه شود، یعنی منیت نداشته باشد، به خلوت «او»، به فضای یکتایی، به عالم بی رنگی، راه می یابد. و‌ اگر تا کنون مار گزنده ای بود در بیابان جهان مادی، حال ماهی دریای یکتایی می شود. یعنی انسان تا «من» دارد، از ورود به دنیای معنوی، از دستیابی به خرد کل محروم است و همچون مار بیابان، هم خودش درد می کشد و هم به دیگران آسیب می رساند، اما وقتی از «من» و «ما» رها می شود، همچون ماهی، همچون عارفان، به اقیانوس وحدت باز می گردد و وجودش برکت بخش و پرورش دهنده می گردد.

 

از جا سویِ بی‌جا شود، در لامکان پیدا شود

هر سو که افتد بعد از این، بر مُشک و بر عَنبر زند

 

وقتی انسان خود را با داشته های مادی  می شناسد اسیر زمان و مکان می شود چون آن داشته ها به زمان و مکان تعلق دارند، اما با شناسایی هم هویت شدگی ها و رهایی از آنها انسان وارد «لا مکان» یعنی همان دنیای معنوی می شود که نه به زمان و نه به مکان خاصی تعلق دارد. یعنی دیگر به گذشته و آینده نمی رود، نه حسرت دیروز را می خورد و نه دغدغه ی فردا را دارد. چرا که می داند اگر این لحظه را به تمامی زندگی کند به هر کاری دست بزند عطر جاودانه ی عشق را به خود می گیرد و این عین موفقیت است.

 

در فقر درویشی کند، بر اختران پیشی کند

خاکِ دَرَش خاقان بُوَد، حلقه‌یْ دَرَش سَنْجَر زند

 

چنین انسانی، زیاده خواه نیست و ساده زیست است، چرا که دیگر خود را با کسی مقایسه نمی‌کند که بخواهد با جمع کردن اقلام مادی بر دیگران برتر در آید. که  مقام چنین انسانی بالاتر از ستارگان دنیای مادی، یعنی دانشمندان، قدرتمندان، و ثروتمندان است.  داناترین دانایان در مقابل خردش به خاک می افتند  و کار آمدترین کار آمدان برای راهنمایی خواستن بر در سرایش می آیند. یعنی دانش و توانایی انسانی که به حقیقت وجودی خود آگاه است از انسانهایی که با افسانه ی من ذهنی زندگی می کنند بالاتر است.

 

از آفتابِ مشتعِل هر دَم ندا آید به دل

تو شمعِ این سَر را بِهِل، تا باز شمعت سرزند

 

و هر لحظه از فضای حضور پیغام عشق بر دل جاری می شود و همچون شمعی راه را روشن می‌کند، اگر با شمعی که با حضورت روشن می کنی هم هویت نشوی و بگذاری زندگی سر فتیله ی باور های کهنه را ببرد، هر لحظه شمع تو گیرا می شود.

 

تو خدمتِ جانان کنی، سَر را چرا پنهان کنی؟

زر هر دَمی خوش‌تر شود، از زخم کان زرگر زند

 

پس اگر در خدمت زندگی هستی نباید از نو شدن، از دوباره امتحان شدن بترسی. هشیاری حضور در هر تجربه پخته تر و با ارزشتر می شود و همانطور که طلا هر چه بیشتر زیر ضربه های دست زرگر قرار بگیرد ارزشش بیشتر می شود، بعد معنوی تو نیز تحت ضربه ی هر تجربه، با هر بار فضاگشایی متعالی تر می گردد.

 

دل بی‌خود از باده‌یْ ازل، می‌گفت خوش‌خوش این غزل

گر می فروگیرد دَمَش، این دَم از این خوش‌تر زند

 

 این کلمات در حالی بر زبان جاری شدند که دل سرخوش و بیخود از شراب حضور در این لحظه بود، اما اگر سکوت کنم، دم «او» در این لحظه جاری می شود که بسیار از این سخنان خوش‌تر و موثرتر است.

 

با احترام،

شکوه

  PDF متن پیام در فرمت
فایل متن «تفسیر غزل ۵۳۸ از برنامه ۸۹۰» - خانم شکوه

تفسیر غزل ۲۸۰۸ از برنامه ۸۹۲ - خانم رها ۱۵ ساله از مازندران

Posted 12-09-2021 تفسیر غزل ۲۸۰۸ از برنامه ۸۹۲ - خانم رها ۱۵ ساله از مازندران


فایل صوتی «تفسیر غزل ۲۸۰۸ از برنامه ۸۹۲» - خانم رها ۱۵ ساله از مازندران


    

Set Stream Quality



مولوی، دیوان شمس، غزل شماره‌ی ۲۸۰۸

 

گر چه در مستی خَسی را تو مراعاتی کنی

و آنکه نفیِ محض باشد، گرچه اثباتی کنی

 

همان‌طور که می‌دانیم، وقتی که ما وارد این جهان شدیم، مستِ زندگی بودیم و از جنسِ او. چیزی در مرکزمان نداشتیم و به الست اقرار می‌کردیم.

 

امّا با آمدن به این جهان، پدر و مادر و جامعه به ما یاد دادند که اجسام مهم هستند. ما یاد گرفتیم که هر چه بیشتر باشد، بهتر است و الگوی ما، زیاد کردن همانیدگی‌ها و گشتن به دور آنها شد.

 

چنان‌که خداوند از ما در مستیِ من ذهنی می‌پرسد که آیا سیر شده‌ایم و می‌خواهیم لب‌ را بر هم بفشاریم و ریختن غذاهای مسموم (همانیدگی‌ها) در بطنمان (مرکز) را تمام کنیم؟

و ما همواره بیشتر می‌خواهیم.

 

سوره‌ی ق، آیه‌ی۳۰

«يَوْمَ نَقُولُ لِجَهَنَّمَ هَلِ امْتَلَأْتِ وَتَقُولُ هَلْ مِنْ مَزِيدٍ»

 آن روز که [ما] به دوزخ مى‌گوييم: «آيا پر شدى؟» و مى‌گويد: «آيا باز هم هست؟»

 

با این همانیده شدن‌ها، ما به این من ذهنی که مثل خار، پست و بی‌ارزش است، لطف می‌کنیم. مدام در حال پیروی از دستورات و خواسته‌های او هستیم و آن را حفظ می‌کنیم و آیا نمی‌دانیم که با هر بار همانیده شدن، مطلقاً خدا را انکار می‌کنیم؟

 

پس تا کی باید ادامه داد؟

 

در هر سنی، به محض این‌که به این آگاه شدیم که راه اشتباهی را می‌پیماییم، باید درنگ کنیم؛ باید دردها و تکلف‌های برآمده از ذهن را ببینیم و از خداوند عذر بطلبیم و هر لحظه، روی خودمان و تقویت مرکز عدم کار کنیم. باید دل بِکَنیم و همانیدگی‌ها را بدهیم بروند و لحظه‌ای، غافل نباشیم.

 

آنکه او ردِّ دل‌است از بَد درونی‌های خویش

گر نفاقی پیشَش آری، یا که طاماتی کنی

 

بد درونی‌های ما، مرکز اشغال شده‌ی ما، ما را از درگاه خداوند مردود کرده.

 

آمده بودیم برای زنده شدن به او، برای سخن گفتن از زبان او و خامش بودن از برای او، امّا تاریک گشتیم و جمع شده در خود، و از جنس سنگ شدیم.

 

جای ملامت نیست. می‌توان برگشت امّا جای حیله و نیرنگ زدن هم نباشد.

طامات هم نباید کردن؛ یعنی چه؟ یعنی نباید مدعی شویم و ریا کنیم که از لحاظ معنوی بسیار توانا هستیم، وقتی که در قعر ذهن به سر می‌بریم.

همین‌طور نباید اشخاصی را دارای قدرت‌های خارق‌العاده‌ی معنوی بدانیم و از آنها چیزهایی را درخواست کنیم که برآورده کردنشان، تنها از پس خداوند بر می‌آید.

 

چه قدرتی بالاتر از قدرت زندگی‌‌ست؟ هیچ قدرتی‌، و دست خدا بالای همه‌ی دست‌هاست.

 

آیه‌ی۱۰ سوره‌یفتح

«ید اللَّهِ فَوْقَ أَيْدِيهِمْ»

«دست خدا بالای دست آنان است.»

 

برو ای رهزن مستان رها کن حیله و دستان

که ره نبود در این بستان دغا و قلتبانی را

 

مولوی، دیوان شمس، غزل شماره‌ی۵۶

 

 

ادامه غزل ۲۸۰۸

 

ور تو خود را از بَدِ او کور و کَر سازی دَمی

مدحِ سرِّ زشتِ او، یا تَرکِ زَلّاتی کنی

 

پس اگر ما از دردها و اشکالات بسیار من ذهنی، خودمان را به کری و کوری می‌زنیم و آن‌ها را انکار می‌کنیم؛ اگر خودمان را عادی و درست و کامل می‌دانیم و فقط دیگران را مقصر می‌دانیم یا می‌گوییم همه چیز همین‌طور که هست، خوب است، دو راه پیش‌ رو داریم.

 

یا به ستایش سرّ زشت من ذهنی‌ ادامه دهیم، یا که لغزیدن و منحرف شدن از راه خداوند را متوقف کنیم و به اشتباهاتمان اعتراف کنیم.

بگوییم این من ذهنی از بیخ مشکل دارد، از بیخ دردزا و کارافزاست. باید رهایش کرد، باید سرّ خداوند، سرّ خوش عدم را جایگزین آن کرد.

 

آن تکلّف چند باشد، آخر آن زشتیِّ او

بر سر آید تا تو بگریزی و هیهاتی کنی

 

این دردها و پوچی که به ما دست می‌دهد، همه می‌گویند که به اصل خویش برگرد.

 

باید گریخت از سرّ زشتش، باید دور شد از مرکز پر از درد و نزدیک شد به خدایی که در انتظار ماست، و ما مدام او را پس می‌زنیم.

 

او به صحبت‌ها نشاید، دور دارَش ای حکیم

جز که در رنجَش، قضا گو، دفعِ حاجاتی کنی

 

من ذهنی شایسته آن نیست که با او هم‌نشینی کنیم و یا مراعاتش را بکنیم.

 

می‌گوید ای عارف، ای کسی که آگاه هستی و فضا را می‌گشایی، از او دور شو و راهت را از راه او جدا کن، و با دید ناظر بنگر.

 

فقط او را در درد هشیارانه نگه دار و پیرو نیازهای این خَس نباش. آن‌گاه از نیازهای او بی‌نیاز می‌شوی و قضا حاجات اصلی‌ات، یعنی حس امنیت، قدرت، هدایت و عقل را از فضای گشوده شده برآورده می‌کند.

 

مر مناجاتِ تو را با او نباشد همدم او

جز برای حاجتش با حق مناجاتی کنی

 

وقتی که ما با فضای گشوده شده با خداوند راز و نیاز می‌کنیم، من ذهنی در میان نیست.

 

امّا به عکس، اگر با من ذهنی و برای رفع نیازهای او با خداوند مناجات می‌کنیم، باز هم در حال مراعاتِ خس هستیم.

 

همان‌طور که همیشه در ذهن به اصطلاح دعا می‌کنیم؛ امّا در واقع فقط از خدا یک چیزی می‌خواهیم؛ که فلان چیز من را زیاد کن، فلان چیز را برای من نگه دار، فلان چیز را به من بده و...

 

آن مراعاتِ تو، او را در غلط‌ها افکنَد

پس مُلازِم گردد او، وز غصّه ویلاتی کنی

 

پس مراعات من ذهنی را کردن، او را با ما همراه می‌کند. در هر کاری نقشش را می‌بینیم و آثار بدش خودنمایی می‌کنند.

تا آن‌جایی که درد و مصیبت تمام زندگی ما را فرا می‌گیرد، و ما با من ذهنی آرزوی مرگ می‌کنیم، آرزوی تولدی دوباره با حضور.

 

آن طرب بگذشت، او در پیش چون قولَنج ماند

تا گریزی از وثاق و یا که حیلاتی کنی

 

شادی‌هایی که ما از همانیدگی‌ها می‌گیریم، موقت هستند. می‌آیند ما را سرگرم می‌کنند و می‌روند و ما می‌مانیم و درد از دست دادنشان.

 

امّا نمی‌دانیم که اصلش همین است؛ در من ذهنی ما از دست می‌دهیم تا بفهمیم که اصلاً آن همانیدگی‌ها متعلق به ما نبودند، فقط پنداشتیم که از دست دادیم. تا که بگریزیم از این اطاق ذهن و حَذَر کنیم.

 

یا که می‌توانیم حیله کردن را ادامه دهیم و یک شادی فانی دیگر را جایگزین شادی بی‌سبب کنیم، تا دل‌دردمان بیشتر و بزرگتر شود و درمانش سخت‌تر.

 

آن کسی را باش، کاو در گاهِ رنج و خرّمی

هست همچون جنّت و چون حور کِش هاتی کنی

 

با مراعات من ذهنی را نکردن، فرقی نمی‌کند در چالش‌ها و سختی‌ها و یا در خوشی باشیم، همواره فضا را باز می‌کنیم و در این فضا، گویی در بهشت هستیم و با خداوند تبادل عشق می‌کنیم.

 

رها ۱۵ ساله از مازندران.  

  PDF متن پیام در فرمت
فایل متن «تفسیر غزل ۲۸۰۸ از برنامه ۸۹۲» - خانم رها ۱۵ ساله از مازندران

بررسی دو حالت ظاهری و باطنی در قالب چهار عنوان - خانم سمانه از تهران

Posted 12-09-2021 بررسی دو حالت ظاهری و باطنی در قالب چهار عنوان - خانم سمانه از تهران


فایل صوتی «بررسی دو حالت ظاهری و باطنی در قالب چهار عنوان» - خانم سمانه از تهران


    

Set Stream Quality



با سلام 

 

بررسی دو حالت ظاهری و باطنی در قالب چهار عنوان :

 

۱-حرف و سخن :

بخش ظاهری سخن ها به جهتِ انتقالِ مطلب و ارتباط با دیگران شکل می گیرد، ولی اگر دل های انسان ها قادر به شنیدنِ صدایِ عدم  بود، حرف ها از میان می رفت.

 

هر دل ار سامع بُدی وحیِ نهان

حرف و صوتی کی بُدی اندر جهان؟

 

مثنوی معنوی، دفتر چهارم، بیت ۲۹۷۹

 

بخش باطنیِ حرفها، حکمت است. یعنی سخنی که در فضایِ عدم پخته شده است و داناییِ زندگی را بهمراه دارد و گوینده  قصدش از سخن گفتن، پخشِ خرد و عشقِ زندگیست.

 

در این رابطه مولانا به داستان عُزَیر که در دفتر سوم از بیت ۱۷۶۳ و در دفتر چهارم از بیت ۳۲۷۱ آورده شده، اشاره می کند.

خلاصه داستان بدین شرح است:

پسرانِ عُزیر به دنبال پدر خود بودند و سراغ او را از هر رهگذری می گرفتند. تا اینکه با پدر خود روبرو می شوند اما او را نمی شناسند، زیرا او پس از گذشت صد سال، به حکم مشیت الهی جوان مانده بود. پس به او گفتند: ای رهگذر آیا از عُزَیر خبر داری؟ عُزیر می گوید: آری دیدمش، او به دنبال من می آید.

یکی از پسران با شنیدن این مژده شادمان می شود، اما پسر دیگر متوجه می شود که او همان عُزَیر است و بیهوش بر زمین می افتد.

 

بانگ می زد کای مُبَشِّر، باش شاد

و آن دگر بشناخت، بیهوش اوفتاد

 

که چه جای مژده است ای خیره سر؟

که در افتادیم در کانِ شکر

 

مثنوی معنوی، دفتر چهارم، ابیات ۳۲۷۶ و ۳۲۷۷

 

در اینجا مولانا می گوید که پسر اول، در لفظ به دنبال معنا بود ولی پسر دوم به باطنِ کلام رفت و درونش زنده شد.

 

۲-مورد دوم: صورت ها

صورت ها شامل صورتِ اشیا و صورت انسان ها می شود.

بخشِ ظاهریِ صورتِ اشیا، آن چیزی است که با چشم دیده می شود ولی استعداد باطنیِ آن از دیدۀ انسان پنهان است.

 

اسمِ هر چیزی برِ ما ظاهرش

اسمِ هر چیزی برِ خالق سِرَش

 

نزدِ موسی نامِ چوبش بُد عصا

نزدِ خالق، بود نامش اژدها

 

مثنوی معنوی، دفتر اول، ابیات ۱۲۳۹ و ۱۲۴۰

 

همینطور صورتِ ظاهریِ انسان ها با دیدِ ذهنی تنها یک جسم است ولی از دیدِ باطنی و مرکزِ عدم، تجلّیِّ خداوند است.

 

خَلقِ ما، بر صورتِ خود کرد حق

وصفِ ما، از وصفِ او گیرد سَبَق*

 

مثنوی معنوی، دفتر چهارم، بیت ۱۱۹۴

 

* گیرد سَبَق: از او درس می گیرد، از او تاثیر می گیرد.

 

از طرفی خداوند، حقیقتِ‌ تمامِ  پدیده ها از جمله صورت ها را به انسان تعلیم داده است و این دانش در مرکزِ انسان وجود دارد، به طوریکه فرشتگان خریدارِ تعالیمی هستند که انسان از خداوند آموخته است. ولی یادآوریِ حقایق و معانی مستلزمِ فضاگشاییِ عمیق و حضور در این لحظه است.

 

درسِ آدم را، فرشته مُشتری

مَحرَمِ درسش، نه دیو است و پری

 

آدم اَنبِئهُم بِاَسما درس گو

شرح کن اسرارِ حق را مو به مو

 

مثنوی معنوی، دفتر دوم، ابیات ۳۲۶۸ و ۳۲۶۹

 

۳-مورد سوم : فعالیت های روزمره

اگر مبنای انجام فعالیت ها، از روی عادت و تکرارِ یکسری کارها باشد و انرژیِ عشقی از درونِ انسان به آن کارها نریزد، تنها موجب رنج و مشقَّت برای آدمی است. ولی اگر همین فعالیت ها از فضای عدم شکل بگیرد، با علاقه و ذوقِ باطنی انجام می شود و این ذوق هست که موجب به ثمر نشستنِ اعمال ازجمله عبادت ها می شود.

 

طاعتش نغزست و، معنی نغز نی

جوزها بسیار و، در وی مغز نی

 

ذوق باید، تا دهد طاعات، بَر

مغز باید تا دهد دانه شَجَر

 

مثنوی معنوی، دفتر دوم، ابیات ۳۳۹۵ و ۳۳۹۶

 

۴-مورد چهارم فکر است.

فکرها جسم هستند. اگر تنها در ظاهر افکار گیر کنیم، گویی هر لحظه در حالِ حمل کردنِ یک جسم هستیم. و این کار، روحِ ما را سنگین می کند و هوشیاریِ جسمی در ما تقویت می شود.

ولی اگر به باطنِ افکار برویم، متوجه می شویم که این افکار از فضایِ عدم آمده اند و در ما مهمان هستند و حاویِ پیغام اند.

پس فکری که از فطرتِ ما بیرون می آید، دیگر یک فکرِ همانیده نیست بلکه آگاهی یا وحی است.

 

خمُش باش که تا وحی های حق شنوی

که صدهزار حیات است، وحیِ گویا را

 

مولوی، دیوان شمس، غزل ۲۳۳

 

بنابراین، ظاهرِ هر چیز دارایِ بُعد است و در قالبِ یک چارچوب و شکلِ ذهنی جای می گیرد ولی اصلِ انسان فاقدِ بُعدِ مادّی ست و به همین دلیل هست که میگویند فضای عدم، قابل تجسّم نیست و به فکر درنمی‌آید.

 

عاشقان را کار نبْوَد با وجود

عاشقان را هست بی سرمایه سود

 

بال، نی و گِردِ عالم می پَرَند

دست نی و گو ز میدان می برند

 

آن فقیری کو ز معنی بوی یافت

دست بُبریده همی زنبیل بافت

 

عاشقان اندر عدم خیمه زدند

چون عدم، یک رنگ و نفسِ واحدند

 

مثنوی معنوی، دفتر سوم، ابیات ۳۰۲۱ تا ۳۰۲۴

 

(اشاره است به حکایت شیخ اقطعِ زنبیل باف که در بیت ۱۷۲۰-۱۶۱۴ دفتر سوم آمده است.)

 

با سپاس فراوان

سمانه از تهران

  PDF متن پیام در فرمت
فایل متن «بررسی دو حالت ظاهری و باطنی در قالب چهار عنوان» - خانم سمانه از تهران

برداشتی از حکایت آن عاشق... و حکایت استدعای امیر تُرک... از دفتر ششم مثنوی - خانم لادن از کانادا

Posted 12-03-2021 برداشتی از حکایت آن عاشق... و حکایت استدعای امیر تُرک... از دفتر ششم مثنوی - خانم لادن از کانادا


فایل صوتی «برداشتی از حکایت آن عاشق... و حکایت استدعای امیر تُرک... از دفتر ششم مثنوی» - خانم لادن از کانادا


    

Set Stream Quality



برداشتی از «حکایت آن عاشق که شب بیامد بر امید وعده‌ی معشوق...»

-مثنوی، دفتر ششم، از بیت ۵۹۳، مربوط به برنامه‌ ۸۸۹ گنج حضور

 

در این قصه، شرح حال انسان در این لحظه به ظرافت بیان شده است.

اینکه ذات اصیل انسان چیست و در من ذهنی چه روزگاری دارد و همچنین زندگی چگونه به انسان در این لحظه

می‌نگرد.

انسان قبل از آمدن به جهان مادی و ساختن من ذهنی، عاشق زندگی و در بند وصلِ معشوق ماه‌رویِ خود بوده است. او ماتِ شاهنشاه وجود خویش و وفادار بر عهد الست بوده است.

 

عاشقی بودست در ایامِ پیش

پاسبانِ عهد اندر عهدِ خویش

مثنوی، دفتر ششم، بیت ۵۹۳

 

سالها در بندِ وصلِ ماهِ خود

شاهمات و ماتِ شاهنشاهِ خود

مثنوی، دفتر ششم، بیت ۵۹۴

 

مولانا میفرماید لحظه دیدار انسان با زندگی اکنون فرا رسیده است. درست است که انسان در نیمه شب ذهن به سر می‌برد، اما زندگی در همین لحظه خواستار دیدار با انسان است. هنگامی که به دنبال صبر و فضاگشایی، هوشیاری حضور در انسان از نیمه میگذرد، دیدار او با زندگی و گشایش مرکز انسان اتفاق می افتد و در نهایت وعده‌ی دیدار که این لحظه است فرا می رسد. زندگی در وعده‌اش صادق است.

 

عاقبت جوینده یابنده بود

که فرج از صبر زاینده بود

مثنوی، دفتر ششم، بیت ۵۹۵

 

بعد نصف اللّیل، آمد یارِ او

صادق الوعدانه آن دلدار او

مثنوی، دفتر ششم، بیت ۶۰۰

 

پس انسانی که هنوز در ذهن است نیز در لحظه دیدار قرار دارد و زندگی نیز در این دیدار حاضر است، اما این انسان در خواب ذهن فرو رفته است و تلاشهای ذهنی برای رسیدن به زندگی میکند. به همانیدگی ها مشغول است و هنوز به بلوغ و پختگی در حضور نرسیده است. مولانا میگوید زندگی چنین انسانی را خفته میبیند و او را در شب ذهن در حالیکه مشغول همانیدگی‌هایش است، نگه میدارد.

 

عاشق خود را فتاده خفته دید

اندکی از آستینِ او درید

مثنوی، دفتر ششم، بیت ۶۰۱

 

گردگانی چندش اندر جیب کرد

که تو طفلی، گیر این، می‌باز نَرد

مثنوی، دفتر ششم، بیت ۶۰۲

 

قصه از اینجا به بعد به شرح بیداری انسان میپردازد. انسانی که متوجه شده لحظات زیادی زندگی به دیدار او آمده و رفته و او مشغول بازی همانیدگی‌ها بوده است. بازی با گردوها تمام فعالیتهایی است که انسان با ذهنِ من‌دار انجام میدهد، به دنبال خوشبختی و موفقیت و حتی عشق در ذهن جستجو کردن، تمامی مسئله سازیها، درد ساختنها و درد کشیدنها، بحث و گفتگوهای ذهنی و تلاش های بیهوده برای برتر درآمدن. آنهم در لحظات ارزشمندی که معشوق در لحظه دیدار حاضر بوده است.

 

چون سحر از خواب، عاشق بر جهید

آستین و گردگانها را بدید

مثنوی، دفتر ششم، بیت ۶۰۳

 

گفت: شاه ما همه صدق و وفاست

آنچه بر ما می‌رسد، آن هم ز ماست

مثنوی، دفتر ششم، بیت ۶۰۴

 

سحر برای انسان فرا رسیده است، همان لحظه ای که ارتعاش زنده کننده‌ی ابیات مولانا، خواب گردوبازی را برهم میزند و انسان بر بام هوشیاری حاضر و مراقب بر مرکزش می‌شود. همان لحظه‌ای که قضا و کن فکان گردوهای همانیدگی ها را می شکند تا به انسان یادآوری کند چشیدن غم، تنها به خاطر فراق و دوری از معشوق مجاز است و نه برای هیچ چیز آفل. همان لحظه‌ای که انسان از دید من ذهنی ملامتگر، دیوانه به نظر میاید زیرا بر طبق هیچ الگوی هرچه بیشتر بهتر ذهنی عمل نمیکند و به دعوت من ذهنی برای ستیزه بیشتر پاسخ نمی‌دهد. لحظه‌ای که انسان دست از آزمایش هجران بر می‌دارد و به شناسایی عظیم بی نیازی مطلق از جهان جسم زنده می‌شود.

 

ای دلِ بی‌خواب، ما زین ایمنیم

چون حرس بر بام چوبک می‌زنیم

مثنوی، دفتر ششم، بیت ۶۰۵

 

گردگان ما درین مِطحَن شکست

هر چه گوییم از غم خود، اندکست

مثنوی، دفتر ششم، بیت ۶۰۶

 

عاذلا چند این صلای ماجرا

پند کم ده بعد از این دیوانه را

مثنوی، دفتر ششم، بیت ۶۰۷

 

من نخواهم عشوۀ هجران شنود

آزمودم، چند خواهم آزمود

مثنوی، دفتر ششم، بیت ۶۰۸

 

این دیوانگی یعنی برهم زدن الگوهای همانیده و شرطی شدگی‌ها، انسان را به دیدن اصل خود میرساند. عقل من ذهنی را از کار می اندازد، سلسله فکر را قطع میکند و انسان را مجهز به عقل کل و خرد زندگی می‌سازد. انسان در این حالت در پی تاب موی معشوق می‌رقصد و از اسارت در زنجیرهای فلج کننده‌ی الگوهای همانیده رها می‌شود.

 

هرچه غیر شورش و دیوانگی‌ست

اندرین ره دوری و بیگانگی‌ست

مثنوی، دفتر ششم، بیت ۶۰۹

 

هین بنه بر پایم آن زنجیر را

که دریدم سلسلۀ تدبیر را

مثنوی، دفتر ششم، بیت ۶۱۰

 

 

غیر آن جَعد نگار مُقبِلم

گر دو صد زنجیر آری، بُگسَلم

مثنوی، دفتر ششم، بیت ۶۱۱

 

 

ادامه: برداشتی از قصۀ «استدعای امیر تُرک...»

-مثنوی، دفتر ششم از بیت ۶۴۳ مربوط به برنامه های ۸۹۰ و ۸۹۲ گنج حضور

 

تا اینجا، مولانا یادآوری کرد که انسان در حضور زندگی و در لحظۀ دیدار با زندگی قرار دارد. اما تا زمانیکه رو به سوی ذهن دارد و زندگی را در تصاویر ذهنی جستجو میکند، در خواب هشیاری به سر میبرد. همچنین از زبان انسان بیدار شده از خواب ذهن گفت ما به اندازه کافی هجران را آزموده‌ایم و از این پس مانند نگهبانی بر بام هوشیاری خویش پاسبانی میدهیم تا مرکز جسمی را فنا و به زندگی زنده شویم.

فضای گشوده درون انسان از جنس زندگیست و سوزانندۀ الگوهای شرطی‌شده و آسیب زنندۀ مرکز جسمی است. این شرطی‌شدگی‌ها در نور حضور می‌سوزند تا انسان به حضور زنده شود. سوختنی که جایز است و انسان سزاوار آن است.

مولانا میگوید قبله و مقصود انسان تا زمانی که در جهان جسم به سر می‌برد، همین سوختن به مرکز جسمی است همانند شمعی که به سوختن زنده است.

 

تا نسوزم، کی خُنُک گردد دلش؟

ای دل ما خاندان و منزلش

مثنوی، دفتر ششم، بیت ۶۱۷

 

خانۀ خود را همی‌سوزی، بسوز

کیست آن کس کو بگوید: لایَجوز

مثنوی، دفتر ششم، بیت ۶۱۸

 

خوش بسوز این خانه را ای شیرِ مست

خانۀ عاشق چنین اولیترست

مثنوی، دفتر ششم، بیت ۶۱۹

 

مولانا به انسان میگوید خواب ذهن را رها کن و به کوی بی‌خوابان بیا. کوی بی‌خوابان،‌ دل عدم شده‌ی انسان است، فضای یکتایی که در آن انسانهای بیدار را میبینی که مجنون‌وار، پروانه وجود را بر آتش عشق می افکندند، و کشتی وجود را در دریای عشق غرق میکنند، و عشق را میبینی که همچون اژدهایی نهان و دلربا، کوه من ذهنی انسان را به آسانی می رباید.

 

خواب را بگذار امشب ای پدر

یک شبی بر کوی بی‌خوابان گذر

مثنوی، دفتر ششم، بیت ۶۲۱

 

بنگر این کشتی خلقان غرق عشق

اژدهایی گشت گویی حلق عشق

مثنوی، دفتر ششم، بیت ۶۲۳

 

اژدهایی ناپدید دلربا

عقلِ هم‌چون کوه را او کَهرُبا

مثنوی، دفتر ششم، بیت ۶۲۴

 

مولانا به انسان میگوید: تو اگر لحظه ای عشق را بچشی، و به دیدار نور برسی، هر زیبایی و بوی خوش این جهانی را رها میکنی و خودت را در جوی فنا می افکنی. جویی که تا ابد از آن بیرون نخواهی آمد.

 

عقلِ هر عطّار کآگه شد ازو

طبله‌ها را ریخت اندر آب جو

مثنوی، دفتر ششم، بیت ۶۲۵

 

رو کزین جو برنیایی تا ابد

لَم یَکُن حَقًا لَهُ کُفواً اَحَد

مثنوی، دفتر ششم، بیت ۶۲۶

 

در ادامه، مولانا به انسان توصیه میکند که با چشم درون، چشم عدم‌بین ببیند و نه با چشم دوبین من ذهنی تا بتواند حقیقت را ببینید و از فضای محدودیت و حیله های ذهنی درآید و به یکتایی زنده شود. مولانا میگوید تا کی در ذهن میگویی نمیدانم. این ابیات نشان میدهند که توانایی عبور از بیابان محدود ذهن به جهان گشوده‌ی یکتایی به انسان داده شده است.

 

ای مُزَوِّر چشم بگشای و ببین

چند گویی: می‌ندانم آن و این

مثنوی، دفتر ششم، بیت ۶۲۷

 

تا نمی‌بینم، همی‌بینم شود

وین ندانم‌هات، می‌دانم بود

مثنوی، دفتر ششم، بیت ۶۲۹

 

 

از این پس مولانا به شرح «نمیدانم» حقیقی در انسان می‌پردازد: شرح سفر انسان از مراحل شناخت و آگاهی تا مستی و مستی بخشی، شرح تبدیل انسان از عاشقِ خفته به تُرکِ مطرب‌خواه و از پس از آن به مطرب جان که نغمه اسرار الست سر میدهد. شرح گذشتن از نفی و زنده شدن به اثبات.

 

مست را چون دل مِزاح اندیشه شد

این ندانم و آن ندانم پیشه شد

مثنوی، دفتر ششم، بیت ۶۳۸

 

این ندانم وآن ندانم بهر چیست؟

تا بگویی آنکه می‌دانیم، کیست

مثنوی، دفتر ششم، بیت ۶۳۹

 

نفی، بهرِ ثَبت باشد در سَخُن

نفی بگذار و ز ثَبت آغاز کُن

مثنوی، دفتر ششم، بیت ۶۴۰

 

گذشتن انسان از «نمیدانم» و زنده شدن به اسرار الست در قصۀ امیرِ تُرک بیان شده است. امیرِ تُرک نماد انسانی است که به صورت نسبی از خواب ذهن بیدار شده، و از حضور مطربِ جان که زندگی است، آگاه شده است.

 

اَعجَمی تُرکی سحر آگاه شد

وز خُمار خَمر، مُطرب‌خواه شد

مثنوی، دفتر ششم، بیت ۶۴۳

 

مولانا در این قسمت تفاوت میان هشیاری حضور و هشیاری جسمی را شرح میدهد. میگوید یکی آسمان است و دیگری ریسمان. یکی آب حیات و دیگری زهر کُشنده. میگوید به نقش نگاه نکن. باید به حضور زنده باشی تا بتوانی زندگی را در بیرون شناسایی کنی. اگر در مرکزت جسم باشد جز شراب ذهنی نمی‌شناسی ولی اگر به جان اصیلت زنده باشی شراب یکتایی را میبینی و میشناسی.

 

مطرب جان مونس مستان بود

نُقل و قوت و قُوَّتِ مست آن بود

مثنوی، دفتر ششم، بیت ۶۴۴

 

مُطرِب ایشان را سویِ مستی کشید

باز مستی از دَمِ مُطِرب چشید

مثنوی، دفتر ششم، بیت ۶۴۵

 

آن شراب حق بدان مطرب برد

وین شراب تن ازین مطرب چَرَد

مثنوی، دفتر ششم، بیت ۶۴۶

 

مولانا میگوید شراب حضور و شراب ذهن نه تنها به جز لفظ، اشتراکی ندارند، بلکه یکی دل انسان را گوی چوگان فضای یکتایی میسازد و دیگری انسان را به دوزخ ذهن میبرد.

در وجود انسانی که دلش گوی چوگان زندگی است، مطرب جان نغمه اسرار الست سر می‌دهد و پیوستگی میان شادی و درد، زندگی و این جهان حاصل میشود.

 

چونکه کردند آشتی شادی و درد

مطربان را تُرکِ ما بیدار کرد

مثنوی، دفتر ششم، بیت ۶۶۴

 

مطرب آغازید بیتی خوابناک

که اَنِلنی الکَاسَ یا مَن لا اَراک

مثنوی، دفتر ششم، بیت ۶۶۵

 

مطرب جانِ انسان میخواند:

ای کسی که تو را نمیبینم، جامی لبریز به من بده.

تو حقیقت من هستی و از غایت قرب است که تو را نمیبینم.

تو عقل منی گرچه در پیچ و خمهای ذهن گم شده‌ام.

آنقدر به من نزدیکی که برای خواندنت «یا» نمی‌گویم.

«یا» گفتن برای پنهان ساختن تو از کسانی است که در بیابان ذهن تو را جستجو میکنند.

 

بعد از تحقق لحظه‌ی پرشور دیدار زندگی و بیدار شدن مطرب جان در دل انسان، مولانا انسان را متوجه «سکوت کردن» میکند. میگوید حالا که پس از طی کردن فراق در ذهن و فضاگشایی های مداوم به دیدار زندگی رسیدی، باید مراقب حضورت باشی. من ذهنی هنوز در پی بردن تو به ذهن است. پس از این، مهمترین کار تو سکوت درونی و مراقبت از حضورت است.

در بیان این مطلب، مولانا قصه آمدن ضَریر به خانه حضرت رسول را بیان میکند. ضَریر یا کور نماد من ذهنی است که در قصه، با شتاب به خانه رسول که مرکز عدم شده ماست وارد میشود. درحالیکه فریاد تشنگی سر داده است.

 

اندر آمد پیش پیغمبر ضَریر

کای نوابخش تنور هر خمیر

مثنوی، دفتر ششم، بیت ۶۷۰

 

ای تو میر آب و من مستسقی‌ام

مُستغاث، المُستغاث ای ساقی‌ام

مثنوی، دفتر ششم، بیت ۶۷۱

 

انسان در ذهن کور است زیرا حقیقت را نمی‌بیند و تنها نقشهای ذهنش را می‌بیند. همچنین تشنه است زیرا از دریافت آب زندگی محروم شده است. در قصه ضَریر از تشنگی فریاد برآورده و از زندگی طلب آب میکند. فریاد المستغاث فریاد تشنگی و درد انسانهای در ذهن است که به خانه رسول یعنی زندگی میبرند اما عایشه که نماد انسان بیدار است در مقابل کور خود را می‌پوشاند، با وجودیکه میداند کور قادر به تشخیص او نیست. یعنی وظیفه‌ی انسان پوشاندن و مراقبت از حضور خود در مقابل من ذهنی خود و دیگران است.

استسقا یا بیماری تشنگی که انسان در ذهن دچارش میشود فقط به فنا شدن مرکز جسمی درمان میشود. در قصه، ضَریر درمان نمیخواهد فقط میگوید به من آب برسانید تا بتوانم به حیاتم در کوری ادامه دهم.

مولانا میگوید که رسول که نماد زندگی است بر انسان غیرت دارد. انسان معشوق زیباروی زندگی است و زندگی وجود کاذب جسمی را در دل انسان برنمیتابد. عایشه که نماد انسان بیدار شده است نیز از غیرت رسول آگاه است و بدون اینکه رسول بگوید پی احتجاب یا پوشاندن خود میگریزد. یعنی انسان بیدار در ذات آگاه است که باید مراقب مرکز عدم شده‌اش باشد.

عایشه نه تنها پی احتجاب میگریزد بلکه به اشارت دست حرف میزند که هوشیاری‌اش به ذهن نرود یعنی نهایت مراقبت و سکوت در حضور زندگی و در اجتناب از من ذهنی.

 

چون در آمد آن ضَریر از در شتاب

عایشه بگریخت بهر احتجاب

مثنوی، دفتر ششم، بیت ۶۷۲

 

زانک واقف بود آن خاتون پاک

از غَیوری رسول رَشکناک

مثنوی، دفتر ششم، بیت ۶۷۳

 

مولانا انسان را به سکوت درونی توصیه میکند، زیرا سکوت و خموشی ذهن، بیان زندگی از طریق انسان که از طریق کن فکان صورت میپذیرد را آشکارتر میکند. درحالیکه با ذهن سخن گفتن روزن حضور انسان را میبندد و پوششی بر ارتعاش حضور انسان میشود.

 

مولانا قصه امیر تُرک را ادامه میدهد. امیر ترک به حضور مطرب جان بیدار شده.

 

مطرب آغازید پیش تُرک مست

در حجاب نغمه اسرارِ الست

مثنوی، دفتر ششم، بیت ۷۰۳

 

نغمه اسرار الست، نغمه ای که مطرب زندگی در گوش این انسان میخواند نغمه‌ی «نمیدانم» است.

 

من ندانم که تو ماهی یا وَثَن

من ندانم تا چه می‌خواهی ز من

مثنوی، دفتر ششم، بیت ۷۰۴

 

می‌ندانم که مرا چون می‌کشی

گاه در بر گاه در خون می‌کشی

مثنوی، دفتر ششم، بیت ۷۰۷

 

اعتراف حقیقی به نمیدانم همان لحظه ایست که انسان تا حد زیادی به مطرب جان زنده شده و اسرار الست را به یاد آورده و نیاز به مراقبت لحظه به لحظه بر هشیاری خویش دارد تا دوباره به دام ذهن نیفتد. امیر یا من ذهنی نغمه نمیدانم را دوست ندارد و آنرا درک نمیکند، زیرا نمیدانم برابر با نفی و فانی شدن اوست. به همین دلیل امیر از نغمۀ زندگی، طبعش ناخوش شده و میخواهد با گرز، بر سر مطرب بکوبد.

تلاش من ذهنی برای خاموش کردن مطرب ِجان، در هر بار بلند شدن انسان بر پایه من ذهنی اتفاق می‌افتد. هر بار که خشمگین میشویم، هر بار که می‌ترسیم، هربار که دچار درد من ذهنی میشویم، هربار که قضاوت و مقاومت میکنیم، و هربار که میدانیم.

 

هر اقدام برای حل کردن چالشهای زندگی با من ذهنی، نفی زندگی و تلاش برای اثبات من ذهنی است. قضا، انسان را در صحنه چالشهای مختلف می آورد تا چشم انسان را به جنبه‌ای از نفی من ذهنی و اثبات زندگی باز کند، شناسایی یک همانیدگی یا انداختن یک درد، روشن کردن یک جنبه تاریک از درونمان و نامحدود ساختن یک محدودیت کاذب. و در پشت همه این صحنه ها روی زیبای زندگی است که اصل وجود انسان است.

در من ذهنی دسترسی به حقیقت امکانپذیر نیست. انسانی که قدم در راه بیداری گذاشته کم‌کم نغمه اسرار الست را به گوش جان میشنود اما مراقبت از من ذهنی در این مسیر بسیار مهم است. زیرا من ذهنی از شنیدن نغمه مطرب جان، ناخوش میشود و سر بلند میکند.

توصیه مولانا به صبر و خاموشی کامل است، همچنین به پوشاندن و حفاظت دل عدم شده تا مطرب جان، به نواختن نغمه نفی ادامه دهد. نفی، مقدمه و لازمه‌ی اثبات یا زنده شدن انسان است و تسلیم یعنی همنوا شدن با نغمه ی نفیِ مطربِ جان، یعنی انسان اجزای مرکز جسمی را شناسایی و لا کند تا مقدمه ی زنده شدن به الّاالله فراهم شود.

 

می‌رمد اثبات پیش از نفی تو

نفی کردم تا بری ز اثبات بو

مثنوی، دفتر ششم، بیت ۷۲۱

 

در نوا آرم بنفی این ساز را

چون بمیری، مرگ گوید راز را

مثنوی، دفتر ششم، بیت ۷۲۲

 

با سپاس و احترام

لادن از کانادا

  PDF متن پیام در فرمت
فایل متن «برداشتی از حکایت آن عاشق... و حکایت استدعای امیر تُرک... از دفتر ششم مثنوی» - خانم لادن از کانادا

تفسیر غزل ۳۳۶ از برنامه ۸۹۳ - خانم آزاده از آمریکا

Posted 12-02-2021 تفسیر غزل ۳۳۶ از برنامه ۸۹۳ - خانم آزاده از آمریکا


فایل صوتی «تفسیر غزل ۳۳۶ از برنامه ۸۹۳» - خانم آزاده از آمریکا


    

Set Stream Quality



با سلام،

 

مُقَدَمه:

 

اتفاق در فِعلِ رویداد است! هشیاری در ذهن، رویدادها را برایِ اثباتِ گُذرِ زمان، به عُنوانِ مَدرَکْ گِرو می‌گیرد. او در زمانِ بپا شُده، کارِ بیداری را به عنوانِ یک رویداد، واگُذار می‌کُند به زمان. حال چه می‌شود اگر هشیاری، ناگهان خود را از بَندِ زمان، در رهاییِ مُطلق بیاید؟

 

در پایانِ زمانِ مَجازی، هشیاری از عشقْ یک جامْ می‌سِتانَد؛ جامْ لبریز است... از «حقیقتِ مُطلق».

 

-خلاصه از غزل شماره‌ی ۳۳۶، دیوان شمس، برنامه ۸۹۳ گنج حضور

 

۱) بِدِه یک جامْ، ای پیرِ خَرابات

مگو فردا، که فی التَّاخیرِ آفات

 

۲) به جایِ باده دَردِه خونِ فرعون

که آمد موسیِ جانَم به میقات

 

بِدِه یک جامْ و مَگو فردا؛ که در «این» دیدار، زمان برابر است با تأخیر؛ و تأخیر در دیدار (تأخیر در دیدارِ عشق)، برابر است با آفات.

 

ما را قراری‌ست با عشق. مَحَلِ قَرار هم، در همین لحظه است؛ این لحظه‌ی ابدی، که فارغ از زمان می‌باشد. پس به جایِ باده ریختن، خونِ فرعون را بریز که زمان بِپا کرده! که آمد موسیِ جانَم به مَحَلِ قرار و در این دیدار، خونِ خَصْم را، ریخته می‌خواهد عشقْ...

 

۳) شرابِ ما زِ خونِ خَصْم باشد

که شیران را زِ صَیّادیست لَذّات

 

۴) چه پُرخون است پوز و پَنجه‌ی شیر

زِ خونِ ما گرفتست این عَلامات

 

از آنجا که برایِ دیدار، عشقْ خونِ دُشمن را ریخته می‌خواهد، شرابِ ما از خونِ دُشمَن است! لذا، شیرانِ راهِ خُدا را، از فِعلِ صَیّادی، در لَذّات خواهی یافت! ببین چگونه پوز و پَنجه‌ی شیر از صِید، پُرخون است. این علامات، که بر پوزه و پَنجه‌ی ما شیران می‌بینی، از خونِ خودِ ما گرفته شُده (خونِ زمانِ روانشناختی...!)

 

۵) نگیرم گور و نی هم خونِ انگور

که من از نَفیْ مستم، نی زِ اثبات

 

زمانِ بِپا شُده در ذهن، دُشمَنِ دیدار گَشته. پس دُشمَن، در درون است. عشق، خونِ دشمن را ریخته می‌خواهد؛ دُشمَن که خونِ خود را هرگز به دستِ خود نَریزَد! پس با به کار گرفتنِ «حرکتِ هشیاری» در ذهن، «حرکت در ذهن» که از میان نمی‌رَوَد. تازه بیشتر هم می‌گردد! حال، چه شَود اگر هشیاری دست از «حرکت در ذهن» بَردارد؟

 

اگر دگر «مَنی» نَمانده باشد که بِخواهد با «مَنَش» نَفیْ کُند، آیا آنگاه هشیاری در بی‌مَنی، خودبخود غرق در نَفیْ است یا نه؟ آری! این نَفیْ از «نَفْسِ دُروغین» به میان نَیامده که بخواهد چیزی را «با فِعلِ نَفی»، به «اثبات» درآرد. پس چنین باشد که ضمیرِ دلِ پاک، خودبخود در نَفیْ مَست است! در اثباتِ حَق، مرا مَخواهی یافتن به دورِ آنچه فناپذیر است... گَردان! که من از نَفیْ مَستم، نی زِ اثبات...

 

۶) چو بازَم، گِردِ صیدِ زنده گَردَم

نگردم هَمچو زاغانْ گِردِ اَمْوات

 

من همچون باز، به گِردِ صیدِ زنده گَردَم (به گِردِ زندگی...)؛ نه هَمچون زاغانْ به گِردِ مُردگان!

 

۷) بیا ای زاغ و بازی شو به هِمَّت

مُصّفا شو زِ زاغی پیشِ مِصْفات

 

در بازگَشت به ذات است که ذاغ، بازی گردد به هِمَّت (هِمَّت از حرکت عشقْ برمی‌خیزد...). پس پیشِ صافی (فضایِ نیستی / فضایِ بی‌کران / فضایِ یکتایی)، صاف، خالص و پاک شو... تا به هِمَّت، بازگَردی به ذات.

 

۸) بِیَفشانْ وَصف‌هایِ باز را هم

مُجَرّدتَر شو اَنْدَر خویشْ چون ذات

 

این وَصف‌ها که از «باز» بیان شد، همه وَصف بود! پس از وَصفْ بُگذر! تویی خود مُجَرّد در ذات، عاری از این و آن. پس به حرکتِ یگانه بازگرد: مُجَرّدتَر شو «اَنْدَر خویشْ» چون ذات.

 

۹) نه خاک است این زمین، طشتیست پُرخون

زِ خونِ عاشقان و زَخمِ شَهْمات

 

این زمین را خاک مَپِنْدارَش که آن طشتی‌ست، پُر از خونِ عاشقان و زَخمِ شَهْمات (به یاد آر که عشق، خونِ دُشمن را ریخته می‌خواهد)! پس در هِمَّت، قیام کُن؛ سینه را در عَدَم بِگُشا تا به عشقْ درآیی (به ذاتِ پاک...)، تا خونِ دُشمن بِریزد به روی این خاک!

 

۱۰) خُروسا چند گویی صُبح آمد؟

نِمایَد صُبح را خود نورِ مِشْکات

 

مَگر خُروسی که بیداری به عشقْ را هم، به «زمان» کَشانده‌ای (خُروسا چند گویی صُبح آمد...)؟! «صُبح» خود را، خود نِمایَد در نورِ مِشْکات...؛ که اگر نورِ عشقْ بر دیده نمایان گَردد، دگر خُروسی نَمانَد که بخواهد صُبح را به تعریف کَشَد!!!

 

با احترام، آزاده از آمریکا

  PDF متن پیام در فرمت
فایل متن «تفسیر غزل ۳۳۶ از برنامه ۸۹۳» - خانم آزاده از آمریکا

تفسیر غزل ۷۹۰ از برنامه ۸۹۱ - خانم آزاده از آمریکا

Posted 11-16-2021 تفسیر غزل ۷۹۰ از برنامه ۸۹۱ - خانم آزاده از آمریکا


فایل صوتی «تفسیر غزل ۷۹۰ از برنامه ۸۹۱» - خانم آزاده از آمریکا


    

Set Stream Quality



با سلام،

 

خلاصه‌ای از غزلِ ۷۹۰، دیوان شمس، از برنامه‌ی ۸۹۱ گنج حضور:

 

۱ واقِفِ سَرمَد تا مدرسه‌ی عشق گُشود

فِرقیی مُشکلْ چون عاشق و معشوق نبود

 

آن آگاهِ جاودان، به محض آنکه دلِ انسان را به عُنوانِ مدرسه‌ی عشق گُشود، از آنجا که عشق را مَعرِفَت جُز عشقْ نیست، معلوم شُد که فِرقه‌ای مُشکل چون عاشق و معشوق، نبوده است ما را!

 

۲ جُز قیاس و دَوَران هست طُرُق لیک شُد‌ست

بر اولوالْفِقْه و طَبیب و مُتَنَجِّم مَسْدود

 

برای شناختِ عشق، راه و روشهایی گوناگونی در قالبِ «جُدایی و دویی» وارد کار شده؛ ولی از آنجا که عشق را در قالبِ هیچ راه و رَوِشی نمی‌توان به شناخت درآورد، حقیقت در این مدرسه بر فَقیه و طَبیب و مُتَنَجِّم و... و... و... بازداشته شده.

 

۳ اَنْدرین صورت و آن صورت بس فِکْرَتِ تیز

از پِیِ بحث و تَفکُّر یَدِ بَیضا بِنِمود

 

هشیاری را در این صورت و آن صورت کَشاندن، ما را بس در فِکْرَتِ تیز... سرگردان کرده. در این مدرسه، بحث و تَفَکُّر به چه کار آید وقتی می‌توان از «درون» به معرفت درآمد؟! از پی همین، موسی یَدِ بَیضا بِنِمود: که ما را در ضمیر پاک، باشد دستی درخشان: که ما را از درون باشد نورِ معرفت، نه از بُرون!

 

۴ فَرق گفتند بسی جامِعشان راه بِبَست

رو به جامع چو نَهادند دو صد فَرق فُزود

 

اما آنان، به جای آنکه به «درون» بازگردند، به «بُرون» اشاره کردند و بسی «فرق» گفتند! پس خِرَدِ عشق در قالبِ تفرقه‌شان، جاری نَشُد!

 

چون عجزِ خود در «جُدایی» دیدند، رو به «جامع» آوردند؛ اما از آنجا که این «رو آوردن» هم باز دوباره از روی فکر، راه، رَوِش و حرکات بیرونی سرچشمه داشت، نه تنها «فرق» از میان نَرفت، بلکه دو صد بیش شُد!

 

۵ فکرْ مَحدود بُد و جامِع و فارِق بی‌حَد

آنچه محدود بُد، آن مَحو شُد از نامَحدود

 

فکر، همراه با تمام حرکاتی که از فکر به میان آمده، پراکنده و محدود است؛ اما آنچه «جامع» و فارق است، «آن» بی‌حَد باشد؛ از این رو «آن» در فکر نمی‌گُنجد! پس «بی‌حد» را نمی‌توان توسط محدود شناخت. باید از حد فارِق شُد تا «بی‌حد» رو بنماید؛ لذا، در «نامحدود» است که محدود از میان می‌رود و مَحو می‌گَردد.

 

۶ مَحوْ سُکْرست، پَسِ مَحو بُوَد صَحوْ یقین

شَمس عاقِب بُوَد اَرْ چند بُوَد ظِلّْ مَمْدود

 

محو، مستی‌ست (محو، در نامحدود...). از این رو به دُنبالِ مَحو، هشیاری یقین است؛ زیرا دویی از میان رفته. پس هر چند هم که سایه در تاریکی ذهنْ گُسترده باشد، «نور» سایه را جانشین است. اما این سُخن هم، هنوز «آن» نیست: سُخن فقط حرف است، نه حقیقت!

 

۷ این از آن است که یُطْوی به زبانْ لایُحْکی

زان که اثباتِ چُنین نُکته بُوَد نفیِ وجود

 

۸ این سُخَن فَرعِ وجودست و حِجابست زِ نَفی

کَشْفِ چیزی به حِجابَش نَبُوَد جُز مَردود

 

هشیاری لابه‌لای چهارچوبِ وجود، پیچیده شُده. در فُرو ریختنِ این پیچیدگی‌ست که ناگهان، محدود از میان بِرَوَد و جُز عشق، نَمانَد. اثباتِ چُنین نُکته، در نفیِ وجود است.

 

سُخن، حتی اگر از نفیِ وجود باشد، هنوز سُخن است و بخشی از وجود! این است که مسئله‌ی ما هرگز تَوَسُطِ سُخن حَل نمی‌گردد! سخن، حجاب آمد نفی را؛ لذا در مدرسه‌ی عشق، کشف کردن چیزی تَوسُطِ حِجابش، کاری‌ست غیرِ قابلِ قبول!

 

۹ نه زِ مَردودْ گُریزی، نه زِ مَقْبولْ خَلاص

بِهِل این را که نگُنْجَد نه به بحث و نه سُرود

 

حالا می‌پُرسی: پس چی‌ست قابلِ قبول؟! می‌بینی چگونه در چهارچوب ذهن، نه از «غیرِ قابلِ قبول» می‌توان گُریخت، نه از آنچه «قبول» شده می‌توان خلاصی یافت! بنابراین، قبول شده هم در این مدرسه رَد است! پس بُگذار این را، که نگُنْجَد نه به بحث و نه سُرود!

 

۱۰ تو پَسْ این را بِهِلی، لیکْ تو را «آن» نَهِلَد

جان از این قاعده نَجْهَد به قیام و به قُعود

 

حال تو می‌گویی: پس من کُلَّا «همه اینها» را رَها کردم! ولی تو با «گفتن» این سُخن، می‌پنداری رهایی یافتی؟! این گفتن‌ها هم، یک نوع «قاعده» است و لیک تو را، آن نَهِلَد! جانی که از «قاعده» به قیام و به قعود درآمده، آن جانْ از «حقیقت» به قیام در نَیامده!

 

حال، جانْ را چه شَوَد اگر «قاعده» از میان بِرَوَد؟

 

۱۱ جانْ قُعود آرَد، آنَش بِکَشَد سویِ قیام

جانْ قیام آرَد، آنَش بِکَشَد سویِ سُجود

 

قاعده از میان رفته؛ در غیابِ قاعده، جانْ «قُعود» آرد (این نِشَستَن، مانندِ مَرگ است؛ پایانِ ذهن)؛ چنین نشستن، بِکَشَد جانْ را سویِ قیام. پس جانْ در آزادگی، بَرخیزد؛ چنین قیام (نه آن قیام که از قاعده برخاسته)، جانْ را بِکَشَد سویِ سُجود.

 

۱۲ این یگانه، نه دوگانه‌ست که از وِیْ بِرَهی

به سلام و به تَشَهُّد نَرَهَد جانْ زِ شُهود

 

۱۳ نه به تَحْریمه دَرآمَد، نه به تَحْلیله رَوَد

نه به تَکْبیره بِبَست و نه سَلامَش بِگُشود

 

جان غرق در حرکتِ یگانه، دگر درگیرِ دویی نَگَردَد و بنابراین به سلام و به تَشَهُّد، نَرَهَد جانْ زِ شُهود (هشیاری، ناظر بر «کار» است... نه درگیر در آن...). جاری شدن نور و خِرَد عشق، از عشق به میان می‌آید، نه از حرکت در ذهن؛ پس آنچه «مطلق» است، از چیزی دگر به میان نَیامده که حال بخواهد با «چیزی» از میان برود!

 

۱۴ مگسِ روح دَرافتاد دَرین دوغِ اَبَد

نه مُسلمان و نه تَرسا و نه گَبْر و، نه جُهود

 

۱۵ هَله می‌گو که سُخَن، پَر زدنِ آن مگس است

پَر زدن نیز نَمانَد، چو رَوَد دوغ، فُرود

 

۱۶ پَر زدن نوعِ دِگَر باشد اگر نیز بُوَد

رَقصِ نادر بُوَدَت بر زَبَرِ چَرخِ کَبود

 

مگسِ روح، هر دم «توجه» را می‌بُرد به این سو و به آن سو... که «ناگهان» از قیامِ عشق، دَرافتاد در این دوغِ اَبَد! حال، آیا از این فرقه و آن فرقه، چیزی دگر مانده؟! دویی از میان رفته؛ آن یگانه آشکار گشته.

 

پس آگاه باش و بگو: سُخَن، «پَر زدنِ» مگسِ روح است! حال، پر زدنِ آن مگس، از «فرود» در دوغ، به پایان رسیده! پس در غیابِ مگس، پر زدنِ روح از نوعی دگر باشد: این نوع پر زدن، رقصی‌ست نادر که بر بالای آسمانِ دل، به قیام درآمده...

 

با احترام، آزاده

  PDF متن پیام در فرمت
فایل متن «تفسیر غزل ۷۹۰ از برنامه ۸۹۱» - خانم آزاده از آمریکا


Privacy Policy

Today visitors: 1174

Time base: Pacific Daylight Time