: تماس با دفتر گنج حضور در آمریکا

Tel: 001 818 970 3345

Email: parviz4762@mac.com

Spiritual Messages: Page #104

برگرفته از برنامهٔ ۸۸۹ گنج حضور، غزل ۵۳۷ و سورهٔ بلد - خانم سارا از آلمان

Posted 11-14-2021 برگرفته از برنامهٔ ۸۸۹ گنج حضور، غزل ۵۳۷ و سورهٔ بلد - خانم سارا از آلمان


فایل صوتی «برگرفته از برنامهٔ ۸۸۹ گنج حضور، غزل ۵۳۷ و سورهٔ بلد» - خانم سارا از آلمان


    

Set Stream Quality



برگرفته از برنامه‌ی ۸۸۹ گنج حضور، غزل ۵۳۷ و سوره‌ی بلد:

 

سوره‌ی بلد:

 

آیه ۱: «قسم به اين شهر.»

 

این شهر فضای یکتایی‌ است. فضایی که انسان را و تمامِ کائنات را در بر گرفته است. بی‌نهایت و ابدیتِ زندگی‌ که با ذهن درک نمی‌‌شود. نمادی از تصویرِ بیرونیِ آن فضا، فضایی است که میلیاردها کهکشان و خورشید را در بر گرفته است.

 

آیه ۲: « و تو در این شهر سکنا گرفته ای.»

 

انسان این لحظه (و همیشه این لحظه است) در فضای یکتایی‌ سکنا گرفته، حتی اگر به آن هشیار نباشد. انسان در فضای مجازیِ ذهن به هزاران سو میرود، در یک فکر کوچک گم میشود، پشتِ سرِ هم فکر میسازد، فکرهایی که دائماً تغییر می‌‌کنند و متناقض هستند و بسیار ناپایدار. به این ترتیب انسان غافل می‌‌شود از اینکه در فضای یکتایی‌ سکنا گزیده است و غافل می‌‌شود از اینکه همیشه این لحظه است.

فضای یکتایی‌ دربرگیرنده‌ی همه‌ی جسمهاست ولی‌ از جنس فرم نیست. همه‌ی حیات، برکت و زیبائی از فضای یکتایی‌ می‌‌آید. سکوت و بینایی زندگی‌ در آن فضا هست. آن سکوت، آن فضا فرمهای با برکت از جمله فکرهای بابرکت خلق می‌کند. ساختارهای نیک و خلاقیتِ زنده و شادی‌آفرین از فضای سکوت، از فضای یکتایی‌ برمیخیزند.

 

جمله عالَم زین غلط کردند راه

کَز عَدَم ترسند و آن آمد پناه

مثنوی، دفتر ششم، بیت ۸۲۲

 

این عدم خود چه مبارک جایست

که مددهایِ وجود از عدمست

دیوان شمس، غزل ۴۳۵

 

بجز منِ ذهنی‌ِ انسان، همه‌ی موجودات در کائنات مشغولِ ستایش آن یک زندگی‌ هستند. همه‌ی موجودات به غیر از منِ ذهنی‌ِ انسان مستِ زندگی‌ و به خرد او وصل هستند. آنها از زندگی‌ شراب می‌‌گیرند، رقصان‌ا‌ند و کارشان را به زیباترین شکل انجام می‌‌دهند. یک سنگ می‌‌داند چگونه به طلا تبدیل شود، باران می‌‌داند چگونه ببارد، گلِ رز می‌‌داند چگونه باز شود، جنگل‌ها، حیوانات، رودخانه‌ها و کوها در هماهنگی‌ِ کامل با فضای یکتایی‌ می‌‌گردند و کار می‌‌کنند. هیچ کدام از آنها درد و غصه تولید نمی‌‌کنند.

 

در کائنات تنها یک باشنده توهمی می‌‌تواند خودش را از فضای یکتایی‌ جدا کند و آن منِ ذهنی‌ِ انسان است که از فکرهای همانیده و بدونِ ناظر ساخته شده. منِ ذهنی‌ یعنی‌ عقلِ مخرب و پر سر و صدایی که خود را دائماً داخل فکرهای به هم چسبیده و دردساز حبس می‌کند، آن فکرها را می‌‌پرستد و عملاً ستایش می‌‌کند زیرا دائماً به گردِ آنها می‌‌گردد و از این طریق مساله، دشمنی و درد تولید می‌‌کند.

اما انسانِ گم شده در منِ ذهنی‌ هم در فضای یکتایی‌ سکنا گزیده است فقط از آن آگاه نیست. جایی‌ غیر از فضای یکتایی‌ نیست. و تو در این شهر سکنی گزیده‌ای. پس آگاه شو ، فرقِ تو با بقیه‌ی باشندگان این است که باید از گذرگاهِ سخت عبور کنی‌ یعنی‌ باید هشیارانه و با اراده و اختیارِ انسانی‌ منِ ذهنی‌ را ترک کرده و به گرد این شهر یکتایی‌ بازگردی.

 

می‌گرد گردِ شهرِ خوش، با شاهدان در کشمکش

می‌خوان تو لااُقْسِمْ نهان، تا حَبَّذا هذا البَلَد

دیوان شمس، غزل ۵۳۷

 

«لا أُقْسِمُ بِهَذَا الْبَلَدِ. » یعنی «قسم به اين شهر.»

 

آیه ۳: « و قسم به پدر و فرزندانی که پدید آورد.»

 

پدر زندگی‌ است و انسان‌ها فرزندانش. انسان و آفریدگار یعنی‌ زندگی‌ از یک جنس هستند. فرزند یک طوطی طوطی، فرزند یک شیر شیر است. انسان فرزند آفریدگار، خدواند یا آن یک زندگی‌ است. پس انسان به تجلی‌ در‌آورنده‌ی آن جنسیت است. در انسان کیفیت‌های خدایی ظهور می‌‌کنند و بیان می‌‌شوند، به شرطِ اینکه هشیارانه از گذرگاهِ سخت عبور کند و این لحظه (که همیشه این لحظه است) گرد شهرِ یکتایی‌ که کائنات را در بر گرفته است بگردد.

 

بهرِ اظهارست این خلقِ جهان

تا نمانَد گنجِ حکمت‌ها نهان

مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۳۰۲۸

 

گنجِ مخفی بُد ز پُرّی چاک کرد

خاک را تابان‌تر از افلاک کرد

 

گنجِ مخفی بُد ز پُرّی جوش کرد

خاک را سلطانِ اَطلَس‌پوش کرد

مثنوی، دفتر اول، بیت ۲۸۶۲

 

آفتابی در یکی ذره نهان

ناگهان آن ذره بگشاید دهان

مثنوی، دفتر ششم، بیت ۴۵۸۰

 

قسم به این شهر، و تو در این شهر سکنی گرفته ای و قسم به پدر و فرزندانی که پدید آورد.

 

آیه ۴: « که آدمی را در رنج و محنت بیافریده ایم.»

 

انسانِ حبس شده در منِ ذهنی‌ در رنج و محنت است. زندگی‌ از وجودِ منِ ذهنی‌ِ انسان آگاه است. این طرحِ زندگی‌ است که انسان منِ ذهنی‌ بسازد و سپس هشیارانه از آن گذرگاهِ سخت عبور کند، یعنی‌ هشیارانه منِ ذهنی‌ را ترک کرده و به فضای یکتایی‌، به فضای پدر یا اصلِ با برکتِ خود بازگردد.

 

منِ ذهنی‌ یعنی‌ گم شدن در فکرها، جدی گرفتنِ چیزی که ذهنِ انسان آن را نشان می‌‌دهد. زندگی‌ در حبسِ منِ ذهنی‌ یعنی‌ زندگی‌ِ این لحظه را بنا کنی‌ بر پایه آن چیزی که ذهنت این لحظه به تو می‌‌گوید یا نشان می‌‌دهد به جای بنا کردنِ زندگی‌ بر پایه آن فضایی که چیزی که ذهن نشان می‌‌دهد را در بر گرفته است. منِ ذهنی‌ یعنی‌ نگاهِ تو، گوش و هوش و حواسِ تو این لحظه به سکوت نیست، به آن فضای پر از برکت و بی‌نهایت زندگی‌ که همه‌ی فکرهای تو را در بر گرفته، حواسِ تو به آن فضا نیست، بلکه نگاهِ تو در تعدادی فکرِ جزئی گم شده، به آنها چسبیده. آن منِ ذهنی‌ در زیرزمین فکرها و هیجاناتی مثلِ ترس، خشم و حسادت و حسِ حقارت بالا و پایین می‌‌رود، پشتِ بام را ، فضای دربرگیرنده کل ساختمان‌های فکری را نمی‌‌بیند، از آن فضای سکوت‌شنو و عدم‌بین برکت نمی‌‌گیرد. این منِ ذهنی‌ است که در رنج و محنت است. در بیچارگی و نیازمندی است. غصه دارد. کار‌افزایی می‌کند. کارهایش مساله ایجاد می‌‌کنند و مجبور می‌‌شود با همان عقلِ مساله ساز شروع کند به حل مسائلی‌ که خودش ساخته. او در روابطش با بچه‌اش، همسرش، کارش، در همه‌ جنبه‌های زندگی‌اش رنج و محنت را تجربه می‌کند.

 

پیشِ چشمت داشتی شیشه‌ی کبود

ز آن ‌سبب، عالم کبودت می‌نمود

مثنوی، دفتر اول، بیت ۱۳۳۰

 

دوزخ ست آن خانه کآن بی روزن است

اصلِ دین، ای بنده رَوزَن کردن است

مثنوی، دفتر سوم، بیت ۲۴۰۴

 

آیه ۵: « آیا میپندارد که کس بر او چیره نگردد؟»

 

منِ ذهنی‌ دائماً در حال انکارِ نیروی زندگی‌ و کن فکان است. او نیرویی را که تمامِ کائنات را به زیبائی اداره می‌کند انکار می‌کند. منِ ذهنی‌ به آن خردِ فضای یکتایی‌ متکی‌ نیست، به آن اعتماد ندارد. به جای آن به عقلِ دردسازِ خودش متکی است و نمی‌‌داند که گریزی از فضای یکتایی‌ ندارد.

 

مهم نیست که منِ ذهنی‌ به زبان چه می‌‌گوید. ممکن است به زبان بگوید خدا را می‌‌پرستم یا ممکن است به زبان بگوید مولانا راست می‌‌گوید اما او در عمل اساسِ زندگی‌اش را بر پایه‌ی فکرهای دردسازِ خودش بنا می‌‌کند، راه چاره را از آن فکرها می‌‌پرسد و در عمل درک نکرده است که فضای یکتایی دائماً به او چیره است.

 

از هر جهتی تو را بَلا داد

تا بازکِشد به بی‌جَهاتَت

دیوان شمس، غزل ۳۶۸

 

ای رفیقان راهها را بست یار

آهوی لنگیم و او شیر شکار

جز که تسلیم و رضا کو چاره‌ای

در کف شیر نری خون‌خواره‌ای

مثنوی، دفتر ششم، بیت ۵۷۶

 

پیش چوگان‌های حکمِ کُنْ فَكان

می‌دویم اندر مکان و لامکان

مثنوی، دفتر اول، بیت ۲۴۶۶

 

آیه ۶: « می‌گوید: مالی فراوان را تباه کردم.»

 

منِ ذهنی‌ کارش بدونِ برکت و نتیجهٍ سازنده است. او جانِ خودش را و برکاتِ مادیِ زندگی‌ را تباه می‌‌کند و بی‌مراد می‌‌ماند. منِ ذهنی‌ آخرِ کار از خودش و از زندگی‌ ناراضی است. او که از جسم‌های این جهان زندگی‌ می‌خواست می‌‌بیند که آنها به او زندگی‌ ندادند و او با انرژیِ مخربِ خودش آن جسم‌های این جهانی‌ را هم تباه کرد. روابطش با بچه و همسرش، کارش، پولش، جوانیش تباه شد. و او خود و دیگران را ملامت می‌‌کند. او فراوانی‌ و برکتِ زندگی‌ را به تباهی تبدیل می‌‌کند. او در سطح فرد و جمع جنگ و ستیزه می‌‌سازد. او زمین و طبیعتِ زیبا را خراب می‌کند. می‌‌گوید مالی فراوان را تباه کردم.

 

نیمِ تو مُشک‌ست و، نیمی پُشک، هین

هین میفزا پُشک، افزا مُشکِ چین

مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۲۴۷۹

- پُشک: مدفوع

 

آیه ۷: « آیا می‌پندارد که کسی او را ندیده است؟»

 

منِ ذهنی‌ فکر می‌کند که زندگی‌ او را ندیده است. منِ ذهنی‌ خودش کور است، زندگی‌ را نمی‌‌بیند. ولی‌ او در بی‌نهایت بینایی زندگی‌ که او را احاطه کرده است غرق است. هوشیاری تا وقتی‌ که در منِ ذهنی‌ حبس شده، زندگی‌ را نمی‌‌بیند. ولی‌ زندگی‌ منِ ذهنی‌ را می‌‌بیند. و زندگی ‌همچنین تلاشِ ما و فضا‌گشایی ما برای بیرون آمدن از منِ ذهنی‌ را می‌‌بیند.

 

رَأَیْناکُمْ رَأَیْناکُمْ وَاَخْرَجْنا خَفایاکُمْ

فَاِنْ لَمْ تَنْتَهُوا عَنْها فَاِیّانا وَاِیّاکُمْ

دیوان شمس، غزل ۵۹۲

 

شما را دیدیم، شما را دیدیم و آنچه را که نهان کرده بودید

بیرون آوردیم، اگر از آن بازنایستید ماییم و شما.

 

آیه ۸ و ۹:

« آیا برای او دو چشم نیافریده ایم؟»

« و یک زبان و دو لب؟»

 

منظور این چشم و زبان و لبِ جسمی‌ نیست بلکه منظور هوشیاریِ عدم است که به این چشم و زبان و لبِ فیزیکی‌ِ ما نیز جاری می‌‌شود. زندگی‌ به ما انسانها ابزارِ شناسایی و تغییر داده برای اینکه بتوانیم هشیارانه از منِ ذهنی‌ بیرون آییم.

با چشمِ عدم‌بین می‌‌توانیم زندگی‌ را شناسایی کنیم. آن چشمی که منِ ذهنی‌ را می‌‌بیند از جنسِ زندگی‌ و فضا‌گشاست. آن چشم فضای گشوده شده‌ای است که اطرافِ منِ ذهن قرار می‌گیرد، دائماً ناظر به منِ ذهنی‌ است و روی آن اثر می‌‌گذارد. هوشیاری دائما بیناست و با ماندن در بیناییِ فضای گشوده شده منِ ذهنی‌ را کوچک می‌کند.

ما در آن فضا می‌‌توانیم زبانِ زندگی‌ را بفهمیم و زندگی‌ را بیان کنیم. ولی‌ در منِ ذهنی‌ از این امکانات استفاده نمی‌کنیم.

 

آیا منِ ذهنی‌ قدر شناس بارانِ رحمتِ ایزدی که به چهار بعد انسان می‌‌ریزد هست؟ آیا منِ ذهنی‌ قدردان این است که انسان می‌‌تواند از برکتِ زندگی‌ مست شود و این مستی و برکت را به جهان هم عرضه کند؟ آیا منِ ذهنی‌ بینایی دارد که آن بارانِ رحمتِ فضای یکتایی‌ را شناسایی کند؟ آیا منِ ذهنی‌ زبان و لبی دارد که آن برکت را بیان کند؟

 

آیه ۱۰: « و دو راه پیش پایش ننهادیم؟»

 

زندگی‌ دو راه را در پیش پای انسان قرار داده است. راهِ حضور و راهِ منِ ذهنی‌. و به انسان حق انتخاب و اراده‌ی آزاد داده است.

 

آیه ۱۱: «و او در آن گذرگاه سخت قدم ننهاد.»

 

گذرگاهِ سخت رفتن از منِ ذهنی‌ به فضای یکتایی‌ است، و انسان به نگه داشتن منِ ذهنی‌ اصرار می‌کند و به آن گذرگاهِ سخت قدم نمی‌‌گذارد.

 

مترسان دل، مترسان دل، ز سختیهایِ این منزل

که آبِ چشمه‌ی حیوان بُتا هرگز نَمیراند

دیوان شمس، غزل ۵۹۲

 

آیه ۱۲: « و تو چه دانی که گذرگاه سخت چیست؟»

 

منِ ذهنی‌ فقط منِ ذهنی‌ را می‌‌شناسد. او به عقلِ کوچک و درد‌سازِ خودش تکیه می‌‌کند. منِ ذهنی‌ درک نمی‌‌کند که انسان می‌‌تواند به فضای یکتایی‌ وصل شود و از گذرگاهِ ذهنِ همانیده عبور کند. از منِ ذهنی‌ نباید بپرسیم و بخواهیم که این گذرگاه را درک کند.‌ ای منِ ذهنی‌ تو نمیدانی رفتن به شهرِ یکتایی‌ چیست، پس از تو نمی‌‌پرسم.

 

و تو چه دانی که گذرگاهِ سخت چیست؟

آیه ۱۳: « آزاد کردن بنده است.»

 

اینکه انسان با فضا‌گشایی اطراف آنچه که ذهنش این لحظه نشان می‌‌دهد، خود را از بندِ ذهن همانیده رها کند. انسان در ذهنِ همانیده بندهٍ اتفاقات است، بنده‌ فکرهایی است که از سرش میگذرند.

 

این اتفاقات و فکرها هستند که زندگی‌ِ او را و خوشبختی‌اش را تعیین می‌‌کنند. تا زمانی‌ که فکرهای همانیده حالِ انسان را تعیین می‌‌کنند و او به برکتِ فضای گشوده شده وصل نیست او بنده منِ ذهنی‌ است. و عبور از گذرگاهِ سخت آزاد کردنِ این بنده است. اینکه انسان خودش را از اسارت در فکرها و دردها آزاد کند و به فضای در برگیرنده‌ی فکرها که شهرِ یکتایی‌ است باز گردد.

 

آیه ۱۴:« یا طعام دادن در روز قحطی.»

 

عبور از گذرگاهِ سخت طعام دادن در روز قحطی است.

قحطی چیست؟ و طعام از کجا می‌‌آید؟ انسانِ اسیر در منِ ذهنی‌ در حقیقت همیشه در قحطی است، او همیشه چیزی کم گیرش آمده، یا می‌‌ترسد که داشته‌هایش را از دست بدهد. او گرسنه است، می‌‌ترسد پولش کم شود، جوانیش، زیبایش از دست برود، او احساس نا‌امنی‌ می‌کند. انسانی‌ که از بندِ منِ ذهنی‌ آزاد شده به خودش طعام می‌‌دهد. طعام دادن اشاره می‌کند به اینکه او همیشه طعام را دارد و از آن می‌‌خورد و به دیگران هم می‌‌دهد. طعام شراب و برکتی است که از فضای یکتایی‌ می‌‌آید و چهار بعدِ انسان را سیراب می‌کند، انسان را بی‌نیاز می‌کند از گدایی کردنِ خوشی‌ از جهان. این شراب به انسان نیروی خلاقیت می‌‌دهد، برای مسائل بیرون راهِ حل می‌‌آورد و روح انسان را سرشار از عشق و شادی می‌کند.

 

این انسان هر چقدر بیشتر زنده میشود به خود و انسانهای دیگر بیشتر طعام نور و خردِ زندگی‌ می‌‌دهد.

 

آمد شرابی رایگان، زان رحمت، ای همسایگان

وان ساقیان چون دایگان شیرین و مشفق بر وَلَد

دیوان شمس، غزل ۵۳۷

- مشفق: مهربان

-ولد: فرزند

 

وقتی‌ مرکز انسان عدم است و با فضای یکتایی‌ هماهنگ شده، همه‌ی کائنات به یاری و خدمتِ انسان می‌‌آیند.

 

هُوی هُویِ باد و شیرْافشانِ ابر

در غمِ مااند، یک ساعت تو صبر

مثنوی، دفتر دوم، بیت ۱۹۵۵

 

و تو چه دانی که گذرگاهِ سخت چیست

آزاد کردنِ بنده است

یا طعام دادن در روز قحطی

 

آیه ۱۵ و ۱۶:

« خاصه به یتیمی که خویشاوند باشد.»

« یا به مسکین خاک نشین.»

 

انسانِ اسیر در منِ ذهنی‌ یتیم است، زیرا پدرش را از دست داده، او به پدرش که زندگی‌ و شهرِ یکتایی‌ می‌باشد وصل نیست. او از سرچشمه برکت، از مهمترین کسش جدا افتاده است. و این انسان‌ها که در منِ ذهنی‌ یتیم شده‌اند همه‌شان یتیمِ خویشاوند می‌‌باشند، زیرا ما انسان‌ها همه با یکدیگر خویشاوندیم.

 

و انسانی‌ که در منِ ذهنی‌ اسیر است مسکینِ خاک‌نشین است. مهم نیست که چقدر دانش دارد، چقدر مقام دارد، چقدر پول دارد. انسانی‌ که در ذهنِ همانیده زندگی‌ می‌کند مانند یک مسکینِ خاک‌نشین است. او محتاج است، بی‌ نواست، اطرافش پر از مساله است، می‌‌ترسد، در عمق وجودش احساس ضعف می‌کند. او به شرابِ عشق که انسانِ زنده به حضور از فضای یکتایی‌ می‌گیرد احتیاج دارد.

 

پس عبور از گذرگاه سخت این است که خود را با فضا‌گشایی اطرافِ هرآنچه که ذهن نشان می‌‌دهد از بند ذهن همانیده آزاد کنیم، از زندگی‌ شراب بگیریم و آن را خودمان بنوشیم و به بقیه‌ی انسانها نیز بدهیم و آنها را نیز از برکتِ زندگی‌ سیراب کنیم و اینکار با ارتعاش به زندگی‌ صورت می‌گیرد نه با گفتگو و تحمیلِ عقاید خود به دیگران.

 

ای دل از این سرمست شو، هر جا روی، سرمست رو

تو دیگران را مست کن، تا او تو را دیگر دهد

دیوان شمس، غزل ۵۳۷

 

در غزل ۵۳۷ مولانا یک نقطه لغزش را هم در باره سرمست کردن دیگران گوشزد می‌کند. بعضی‌ از انسانها نمی‌‌خواهند سرمست شوند، زیرا هنوز آماده‌ی سرمست شدن نیستند. پس هر جا دیدی که انسانی‌ منِ ذهنیش بالا آمده، آنجا مواظب آینه خودت باش و آن را در نمد قایم کن تا آسیب نبیند. این یعنی‌ سکوت کن و مراقبِ خاموشیت باش. ولی‌ هر جا انسانی‌ دیدی که او هم به عشق ارتعاش می‌کند پیشش نشین و آینه‌ات را نشانش بده، یعنی‌ خودت را بیان کن تا ارتعاشِ شما به زندگی‌ مثل دو آینه روبروی هم چندین برابر شود.

 

هر جا که بینی شاهدی، چون آینه پیشش نشین

هر جا که بینی ناخوشی، آیینه درکش در نَمَد

دیوان شمس، غزل ۵۳۷

- شاهد: زیبارو

-آیینه در نمد کشیدن: منظور روی تافتن و چشم بر هم نهادن است.

 

آیه ۱۷: « تا از کسانی باشد که ایمان آورده اند و یکدیگر را به صبر سفارش کرده اند و به بخشایش.»

 

اینچنین انسانی‌ که از گذرگاهِ سخت عبور می‌کند، می‌‌تواند به یاریِ زندگی‌ از کسانی‌ باشد که حقیقتاً ایمان آورده‌ا‌ند. او طعم فضای یکتایی‌ را چشیده، اطرافِ مقاومت ذهنش، اطراف هیجاناتِ مخرب مثل ترس، خشم و حسادت فضا باز کرده و در برابر جاذبه‌ی آنها صبر کرده و فراوانی‌ِ زندگی‌ را به دیگران بخشیده. این چنین انسانی‌ دیگران را هم به ایمان، صبر و فضا‌گشایی و بخشایش تشویق می‌کند.

 

آیه ۱۸: « اینان اهل سعادتند.»

 

این انسانها از گذرگاهِ ذهنِ همانیده عبور و هشیارانه در شهرِ یکتایی‌ زندگی‌ می‌‌کنند. این انسانها سعادتمند هستند. زندگی‌ همه‌ی ابعادِ وجودیِ آنها را اداره می‌کند و در همه‌ی جنبه‌های زندگی‌ از بهترین برکت برخوردار می‌‌شوند. فکر و عملِ آنها به خدمتِ زندگی‌ در می‌‌آید، پس دیگر در خدمتِ کار‌افزایی و مساله‌سازی منِ ذهنی‌ نیستند بلکه فکر و عمل‌شان در بیرون میوه می‌‌دهد. آنها فرمها و ساختارهای بدونِ درد و پربرکت خلق می‌‌کنند. در خدمت ساقی‌ِ زندگی‌ که به همه کائنات شرابِ زنده‌کننده می‌‌دهد هستند و از او شرابِ زندگی‌ می‌‌گیرند. آنها دیگر بنده خوب و بد و قضاوت ذهنشان و باورهای تقلیدی نیستند، آنها بنده‌ی چیزی که ذهنشان نشان می‌‌دهد و بنده‌ی اتفاقات نیستند، می‌‌توانند با فضا‌گشایی اطرافِ آنچه ذهنشان نشان می‌‌دهد از نیک و بد رها شوند. آنان در شهرِ یکتایی‌ سعادتمند هستند.

 

کاری نداریم ای پدر، جز خدمتِ ساقیِّ خود

ای ساقی افزون ده قدح، تا وارهیم از نیک و بد

 

هر آدمی را در جهان آورد حق در پیشه‌ای

در پیشه‌ی بی‌پیشگی کردست ما را نام‌زد

دیوان شمس، غزل ۵۳۷

 

این انسانها از طرفی‌ یک پیشه و شغلی‌ در جهان دارند، مثلا پزشک هستند یا کارگرِ ساختمان، اما آنها آگاه شده‌اند که در آنِ واحد در پیشه‌ی بی‌پیشگی نامزد هستند. یعنی‌ زندگی‌ آنها را انتخاب کرده برای اینکه کارِ اصلیشان بی‌پیشگی باشد. بی‌پیشگی بودنِ هشیارانه در شهرِ یکتایی‌ است که از آنجا همه‌ی برکات به فرمها و نقش‌ها می‌‌ریزد. یعنی‌ مرکزِ خالی‌، مرکزِ عدم که به هیچ نقشی‌ نچسبیده، هیچ اتفاق و فرمی برایش جدی و مهم نیست. این بی‌پیشگی یا قاطی‌ نشدن با اتفاقات اصل است.

 

کاری ز ما گر خواهدی، زین باده ما را ندْهدی

اندر سری کاین مِی ‌رود، او کی فروشد یا خَرَد؟

دیوان شمس، غزل ۵۳۷

- باده‌ی خدایی: شراب غیبی

-صمد: بی نیاز، یکی از نامهای خداوند

 

این انسان سرمستیِ حقیقی‌ را پیدا کرده، سرچشمه‌ی حیات را که به فضای یکتایی‌ وصل است در مرکز خودش پیدا کرده و از آن مستی می‌گیرد. حال که او این مستیِ اصلی‌ را شناخته چگونه می‌‌تواند خرید و فروشِ بیرون را جدی بگیرد. او همانیدگی خرید و فروش نمی‌‌کند یعنی‌ زندگی‌ِ او، ارزشِ او به وسیله‌ی اتفاقات خرید و فروش و بالا و پایین نمی‌شود.

 

مستیّ باده‌ی این جهان، چون شب بخسپی بگذرد

مستیِّ سَغراقِ احد با تو درآید در لَحَد

دیوان شمس، غزل ۵۳۷

- سَغراق: جام بزرگ، کاسه و کوزه لوله دار

-لحد: آرامگاه، قبر

 

این انسانِ سعادتمند حقیقتاً درک کرده که مستی که از تجسم چیزها در ذهن می‌‌آید بی‌ دوام است و به زودی انسان را تنها میگذارد ولی‌ مستی که از شهر یکتایی‌ می‌‌آید، حقیقتاً با‌وفاست و جاودان با انسان می‌‌ماند، آن مستی تمام نمی‌شود، از آن کم نمی‌شود.

 

اینان اهل سعادتند.

آیه ۱۹ و ۲۰:

« و کسانی که به آیات ما کافرند اهل شقاوتند.»

 

« نصیب آن هاست آتشی که از هر دو سرش پوشیده است.»

 

انسانی‌ که از این برکت فضای گشوده شده استفاده نمی‌‌کند، چشمِ عدم‌بینش را باز نمی‌‌کند، زبانِ زندگی‌ را نمی‌‌فهمد و عشقِ زندگی‌ را هم بیان نمی‌‌کند، انسانی‌ که از گذرگاهِ سخت عبور نمی‌‌کند، به شهرِ یکتایی‌ نمی‌‌آید و خود را از شرابِ رایگانِ عشق محروم می‌کند، این انسان در عمل اهل شقاوت است. به خود ظلم می‌کند، در حبس منِ ذهنی‌ و جدایی از پدر، جدایی از شهرِ یکتایی‌ چاره‌ای ندارد جز اینکه با فکر و عملش دردها را اضافه و برکتِ فراوانِ زندگی‌ را تباه کند. نهایتاً دردها اینقدر زیاد می‌‌شوند که او را در بر می‌‌گیرند. شاید با این دردها مجبور به بیداری شود.

 

این افسانه منِ ذهنی‌ است که زندگی‌ را به مانع، مساله و دشمن و به جنگ و ستیزه تبدیل می‌کند.

 

پس چاره‌ی انسان این است که شقاوت را ادامه ندهد، برکت زندگی‌ را هدر ندهد و با فضا‌گشایی و بینا شدن به هر آن چه ذهنش نشان می‌‌دهد، پر و بال عشق را بگشاید. نصیحتِ ابیاتِ مولانا و انسانهای زنده به عشق آن پر و بال را در ما قوی می‌کند و ما آغاز می‌کنیم به شناسایی اینکه ما هم می‌‌توانیم گردش اطرافِ فکرها را رها کرده و به گرد شهر یکتایی‌ که خانه‌ی اصلی‌ مان است بگردیم.

 

می‌گرد گردِ شهرِ خوش، با شاهدان در کشمکش

می‌خوان تو لااُقْسِمْ نهان، تا حَبَّذا هذا البَلَد

دیوان شمس، غزل ۵۳۷

- «لا أُقْسِمُ بِهَذَا الْبَلَدِ. » : «قسم به اين شهر.»

غزل ۵۳۷ برنامه‌ی ۸۸۹ گنجِ حضور با اشاره به سوره‌ی بلد

 

- با عشق و احترام، سارا از آلمان

 

  PDF متن پیام در فرمت
فایل متن «برگرفته از برنامهٔ ۸۸۹ گنج حضور، غزل ۵۳۷ و سورهٔ بلد» - خانم سارا از آلمان

برآ بر بام، ای عارف - آقای علی از دانمارک

Posted 11-14-2021 برآ بر بام، ای عارف - آقای علی از دانمارک


فایل صوتی «برآ بر بام، ای عارف» - آقای علی از دانمارک


    

Set Stream Quality



برآ بر بام، ای عارف

 

ما در مقام یک عارف، یعنی شناسنده‌ی خودمان به عنوان امتداد خدا یا زندگی، وقتی بتوانیم با تمرین فضاگشایی پی در پی، لحظاتی از گردش ذهن رها شویم قادر خواهیم بود با یک دید مافوق ذهن به جهان نگاه کنیم.

این دیدن از بالای بام به ما شناسائی‌هایی میدهد که ما را به منظور نهایی از آمدن به این جهان نزدیک تر میکند:

 

  تنها از طریق زاری و خضوع و اظهار عجز در پیشگاه زندگی است که می توانیم مورد عنایت خدا قرار گیریم و دیدِ غرض بینِ او جایگزینِ دیدِ ناقصِ ما شود.

  شناسائی می کنیم جانِ پابسته‌ی ما، مانند کبوتری است که حوزه‌ی پروازِ او محدود به دایره‌ی همانیدگی‌های مرکز ماست و اگر هم گاهی هوای پرواز به سرش می زند نیروی جاذبه‌ی نقطه چین ها دوباره او را بر بامِ ذهن می نشاند.

  شناسائی میکنیم علت افسردگی و غمناکیِ ما بخاطر همانیدگی‌ها و پشیمانی ناشی از فقدان آنهاست و تا از این دلِ پشیمان و این تنِ پریشان رها نشویم به فضای بینهایت یکتایی دست نخواهیم یافت.

  شناسائی می کنیم انسانها فطرتاً از جنس عشقند و بذرِ عشق در ضمیرشان در زیرِ گِلِ همانیدگی‌ها پنهان است و شکوفائیِ آن در گروِ ارتعاشِ دلِ زنده شده به عشق است و آن ارتعاش، فقط از دلِ یک عارف ساطع می شود.

  از آنجایی که دیده و دل، ارتباطِ مستقیم با هم دارند، وقتی از بالا یعنی از وَرایِ همانیدگی‌ها نظاره می کنیم چون دیدِ ما از هر گونه آلودگی پاک است شادی بی سبب از درونمان می جوشد و رویِ دلهای غمگینِ انسانهای دیگر هم اثر شادی بخشی خواهد داشت.

  در می یابیم مرهَم دلِ بی قرارِ ما، زندگی به تله افتاده در دردهای ماست که وقتی بر بام می آییم از خودمان می پرسیم چرا من این همه درد و همانیدگی روی هم انباشته ام؟ آیا ضرورت دارد؟ و با فضاگشایی پیوسته و ماندن روی بام، این پرسشها و بازجویی از خودمان دائماً روح ما را به چالش می کشد.

  هر لحظه که بر فراز بام هستیم شناسائی می کنیم که در یک حالت مستی و فراغت از عقل جزئی به سر می‌بریم و از هوش زندگی برخورداریم. با این هوش، در می یابیم که تکانهای دستِ قضا برای بیدارکردن ما از خواب ذهن نیز لطف زندگی است که میخواهد گنجِ مخفی درون ما را آشکار کند.

 

گنج مخفی بُد ز پُرّی چاک کرد

خاک را تابان تر از افلاک کرد

 

گنجِ مخفی بُد ز پُرّی جوش کرد

خاک را سلطانِ اطلس پوش کرد

مثنوی، دفتر اول، بیت ۲۸۶۲

 

علی از دانمارک

  PDF متن پیام در فرمت
فایل متن «برآ بر بام، ای عارف» - آقای علی از دانمارک

تفسیر غزل ۲۳۵۷ از برنامه ۸۸۷ - خانم شکوه

Posted 11-13-2021 تفسیر غزل ۲۳۵۷ از برنامه ۸۸۷ - خانم شکوه


فایل صوتی «تفسیر غزل ۲۳۵۷ از برنامه ۸۸۷» - خانم شکوه


    

Set Stream Quality



با سلام،

بیا تا گل بر افشانیم و می در ساغر اندازیم

فلک را سقف بشکافیم و طرحی نو در اندازیم

اگر غم لشگر انگیزد که خون عاشقان ریزد

من و ساقی بهم سازیم و بنیادش بر اندازیم

 

حافظ، غزل شماره ی ۳۷۴

 

غزل شمارۀ ۲۳۵۷ دیوان شمس گویی گفتگوی درونی انسانی است که از حس تنهایی رنج می برد. حس تنهایی که از برآورده نشدن توقعاتش از هم هویت شدگی‌ها در وی ایجاد شده است.

وقتی در اوج درد و افسردگی در گوشه ای با خود خلوت می کند، وقتی دیگر امیدش را از هم هویت شدگی‌ها قطع می کند، گویی ندایی در گوشش می گوید:

 

ای گشته دلت چو سنگِ خاره

با خاره و سنگ چیست چاره؟

 

ای که دلت مثل سنگ سخت شده است، چاره ی این زمختی و سنگینی چیست؟

دل انسان وقتی چون سنگ سفت و سخت می شود که دو دستی به باورهای خود می چسبد و فکر می کند همه چیز باید آنگونه اتفاق بیفتد که او می پسندد. وقتی هیچگونه انعطافی ندارد و قادر به فضا گشایی نیست. این شخص تصویری دقیق از خوشبختی در ذهن تجسم کرده است و نقش خود و انسانهای مهم زندگی خود را نیز در این تصویر تعیین کرده است. حتی مکالمات را آنگونه که خود می پسندد، در شرایط مختلف از پیش تصور کرده است. حال چه اتفاقی می افتد؟

 

با خاره چه چاره شیشه‌ها را؟

جز آنکه شوند پاره‌پاره

 

همانطور که بار شیشه در جعبه ی سنگی سالم نمی‌ماند و در هم می شکند، تصویر های ذهنی این شخص نیز در دل بدون انعطاف او چاره ای جز تکه تکه شدن ندارند.

یعنی این شخص با عدم فضاگشایی، آزادی را از خودش و اطرافیانش صلب می کند، و کم کم در روابطش دچار مشکل می شود. چراکه او نه عاشق انسانهای دیگر که دلشیفته ی تصویری است که از ایشان در دل سنگی خود ساخته است، تصویری که پس از مدتی ترک می خورد، چون حقیقت ندارد، و با شکسته شدن این تصویر، دل او هم می شکند.

 

زآن می‌خندی چو صبحِ صادق

تا پیشِ تو جان دهد سِتاره

 

و وقتی در غم و درد دلشکستگی از زندگی یاری می طلبد، زندگی روزنه ای بسوی نور آگاهی در برابرش می گشاید. متوجه می شود که آنچه تصور می کرده شکسته است، نه دلش، که باورهایش بوده اند. و آنچه در ظاهر خراب شده است، نه رابطه ی او با اطرافیانش، که تصور او از یک رابطه ی خوب بوده است. در می یابد که نه « دل » شکستنی است و نه «عشق» آسیب پذیر. این دریافت او را امیدوار می کند و کم کم لبخندی بر صورت خیس از اشکش نقش می بندد. وقتی خنده ی خورشید حضور در افق خرابه های باورها، در دلش ظاهر می شود، کم کم آن تصاویر که چون ستاره هایی در سیاهی شب تنهایی در دلش می درخشیدند، فروغ خود را از دست می دهند. یعنی وقتی می فهمد نباید هم هویت باشد، وقتی ناظر اشتباهاتش می شود، کم کم هم هویت شدگی ها کمرنگ می شوند. دیگر انسانها را در نور حضور آنگونه که هستند می بیند، می پذیرد و دوست می دارد.

 

تا عشق کنارِ خویش بگشاد

اندیشه گریخت بر کناره

 

تا عشق آغوشش را باز می کند، افکار من دار به کناری می گریزند.

 

وقتی عشق واقعی بدون هم هویت شدگی را تجربه می کند، متوجه می شود که دیگر فکرهای مخرب در سرش شکل نمی گیرند.

 

چون صبر بدید آن هَزیمت

او نیز بجَست یک‌سواره

 

وقتی صبر، ماندگاری در ذهن، عزیمت فکر ها را می بیند، بی درنگ رخت بر می بندند.

 

یعنی خاموش شدن افکار من دار همان و خارج شدن از ذهن همان.

 

شد صبر و خرَد بمانْد سودا

می‌گریَد و می‌کند حَراره

 

با خاموش شدن فکرها و خارج شدن از ذهن، تنها عشق باقی می ماند و دیگر هیچ. و عشق اشک شوق را از چشم ها و ترانه ی شادی را بر لب ها جاری می کند.

 

انسان خارج شده از ذهن، عشق حقیقی را تجربه می کند. زندگی را آنگونه که هست، پر از امکانات و فراوانی و زیبایی می بیند، و اطرافیان را نیز از جنس زندگی می بیند. کم کم از عشق و صلحی که از درون و بیرون تجربه می کند، شگفت زده می شود.

 

خَلقی ز جداییِ عَصیرت

بر راه فتاده چون عُصاره

 

و آنگاه می بیند که چطور انسان‌ها ی دیگر همانند خود او، از دوری شراب عشق و آگاهی، در نیمه راه زندگی افسرده و منجمد شده اند و از پا افتاده اند.

 

گویی مولانا می گوید که همه ی ما انسان‌ها از یک جنس اولیه به دنیا پا می گذاریم، مثل آب انگور که از جنس انگور است و با فشردن انگور به وجود می آید و جاری می شود. حال اگر آب انگور که از منبع تولید آب انگور جدا می شود، در یک خمره ی مخصوص در یک شرایط محیطی مناسب از نظر دما و رطوبت قرار داده شود، و مخمر به آن اضافه شود، پس از مدتی تبدیل به شراب می شود. مثل انسان، اگر در خانواده و جامعه ی عشقی بزرگ شود، آموزش لازم برای تبدیل هشیاری جسمی به هشیاری حضور به او داده می شود و رشد معنوی او کامل می گردد و تبدیل می شود به یک انسان معنوی و سالم که وجودش فرح بخش و آرامش بخش است. اما اگر آب انگور جدا شده از انگور به حال خود رها شود و در معرض آفتاب قرار بگیرد، کم کم در اثر تبخیر آب، غلیظ و غلیظتر می شود و حرکت و روانی آن کم می شود، چیزی که شیره ی انگور می نامند و اگر خیلی غلیظ شود، دیگر حرکت نمی کند. انسان هم اگر در خانواده و جامعه ی عشقی بزرگ نشود و به حال خود رها شود و آموزش نبیند، از نظر معنوی رشد نمی کند، به ذهن می رود، و شور و حال و سرزندگی خود را کم کم در طول زندگی از دست می دهد و اگر دیر بجنبد و روی بعد معنوی خود کار نکند و از ذهن خارج نشود، به جای تبدیل شدن به شراب عشق و آگاهی، خاصیت روانی، جنب و ‌جوش و تکاپو ی خود را از دست می دهد.

 

اما مولانا نوید می دهد که هنوز دیر نشده است:

 

هر چند شده‌ست خون جگرشان

چُستند در این ره و چَکاره

 

هر چند دل انسان‌های بدور مانده از عشق، خون شده است. هر چند زجر بسیار کشیده اند، اما این قابلیت را دارند که در هر حالی که هستند، در راه معنوی پا بگذارند، آموزش ببینند و با تعهد محکم و بی وقفه روی خود کار کنند، و چست و چابک از ذهن بیرون بیایند، و تبدیل از هشیاری جسمی به هشیاری حضور صورت بگیرد.

 

بیگانه شدیم بهرِ این کار

با عقل و دلِ هزارکاره

 

برای این کار با عقل و دل همه کاره بیگانه می شوند. به یاد می آورند که فرزند جان هستند و پیشه شان فقط عاشقی است. پس تمرکز خود را روی کار روی بعد معنوی می گذارند و با وصل شدن به منبع عشق و شادی، با خارج شدن از ذهن، تبدیل به شراب عشق و آگاهی می شوند.

 

اَلْعِشْقُ حَقیقةُ الْاِمارَه

وَ الشِّعرُ طَبالَةُ الْاَماره

 

 فرمانروای حقیقی زندگی انسان عشق است، و شعر، سخن انسان عاشق، همچون طبل زننده ای از حضور فرمانروای عشق خبر می دهد.

 

وقتی انسان فکر را خاموش می کند، دیگر در اسارت فکر ها نخواهد بود. دیگر این باور های کهنه نیستند که بر زندگی انسان حکومت می کنند، بلکه انسان رها شده از ذهن، فرمانروای زندگی خودش می شود، و اگر فکر می کند و سخنی به زبان می راند، آن فکر و سخن تنها برای گواهی دادن بر حضور عشق است.

 

اِحذَر فَأَمیرُنا مُغیرٌ

کُلُّ سَحَرٍ لَدَیْهِ غاره

 

پس بیا و از گذاشتن هر تصویری در ذهن خودداری کن، چرا که امیر عشق، در عین لطافت، غارتگر است، و هر چه جز «او»، جز حقیقت، در اندیشه تو باشد، هر لحظه به تاراج خواهد برد.

 

اُتْرُکْ هذا و صِفْ فِراقاً

تَنْشَقُّ لِهَوْلِهِ الْعِباره

 

این سخن بگذار و جدایی از اصل، از حقیقت را، شرح بده، هر چند زبان از وحشت جدایی به لکنت می افتد.

 

بگریخت امام ای مؤذِّن

خاموش فرورو از مَناره

 

ای که انسان‌ها را به شنیدن سخن حق دعوت می کنی، سخنگوی درون تو گویی خاموش شده است، بهتر است تو نیز خاموش شوی و از بالای مناره پایین بیایی.

 

با احترام،

شکوه

  PDF متن پیام در فرمت
فایل متن «تفسیر غزل ۲۳۵۷ از برنامه ۸۸۷» - خانم شکوه

تفسیر غزل ۵۳۸ از برنامه ۸۹۰ - خانم آزاده از آمریکا

Posted 11-13-2021 تفسیر غزل ۵۳۸ از برنامه ۸۹۰ - خانم آزاده از آمریکا


فایل صوتی «تفسیر غزل ۵۳۸ از برنامه ۸۹۰» - خانم آزاده از آمریکا


    

Set Stream Quality



تفسیر غزل ۵۳۸ از دیوان شمس، برنامه‌ی ۸۹۰ گنج حضور

 

۱) گَر آتشِ دلْ بَرزَنَد، بر مؤمن و کافَر زَنَد

صورتْ همه پَرّان شود، گَر مُرغِ مَعنی پَر زَنَد

 

به هوش باش که اگر آتشِ عشق بر دل شُعله زند، بر آن حرکتی که هر دَم خود یا دیگران را در ذهن، ”مؤمن و کافَر“ می‌نامد هم، می‌زند؛ و از آنجا که عشق حرکتی‌ست مُطلق، اگر او در تجربه‌ی هستی در دل به پرواز درآید، در حضورِ وِی... صورت و نَقش هم پَرّان شود؛ یعنی هشیاری، دِگر دربندِ صورت و نقش نیست و به آن نچسبد...

 

۲) عالَم همه ویران شود جانْ غَرقه‌ی طوفان شود

آن گوهری کو آب شُد آن آب بر گوهر زَنَد

 

از آنجا که توجه در هشیاری از نقش و صورت رهایی یافته، آن توجهِ آزاد شُده، بازگردد به سویِ ذات. پس چنین باشد که عالمی در ذهنِ خاکی ویران شود و جان، غرق در آن طوفان! در چنین طوفانی‌ست که ذات از خوابِ ذهن بیدار گشته و عشق از بیداریِ او، جاری. آنچه از برکتِ عشق در عالم هستی شُد جاری، ذات آن را بر خود زَنَد.

 

۳) پیدا شود سِرِّ نَهان ویران شود نَقْشِ جهان

موجی بَرآیَد ناگهان بر گُنبَدِ اَخْضَر زَنَد

 

پس توجهِ هشیاری از چیزهای آفل آزاد شُده؛ لذا در دلِ عَدَم، توجهِ خالص... باز گشته به سویِ آن سِرّی که پیش از این در بی‌توجُهی نهان گَشته بود! حال که عشق در تجربه‌ی هستی، در آینه‌ی دل آشکار بر خود شُده، نقشِ جهانِ خاکی در ذهن ویران گشته.

 

از این ویرانی، موجی بَرآید و ناگهان بر فضایِ بی‌نهایت دل زند؛ که این است «حقیقت» و نه آن نقش‌ها و نه این صورت. در رهایی از ذهن خاکی، هشیاری دگر در مکان ذهنْ جمع و محدود نگردد...

 

۴) گاهی قَلَمْ کاغذ شود کاغذ گَهی بی‌خود شود

جانْ خَصْمِ نیک و بَد شود هر لحظه‌ای خَنْجَر زَنَد

 

حال که هشیاری از تَوهُم رهیده و عشق در امتدادِ خود به حرکت درآمده، آیا جدایی دگر معنی دارد؟! از این رو می‌گوید: گاهی قَلَمْ کاغذ شود کاغذ گَهی بی‌خود شود؛ و همچنین، آن جان که در آزادگی به حرکتِ یگانه‌ی عشق درآمده، آیا دگر نیک و بد کُند؟! از این رو می‌گوید: جانْ خَصْمِ نیک و بَد شود هر لحظه‌ای خَنْجَر زَنَد.

 

جانْ در پیوند با عشق، «بی‌خود» گشته. آنچه از عشق بر ضمیر دل نوشته می‌شود، دگر به فکر کشانده نمی‌شود؛ پس عشق هم قلم را در دست دارد، هم کاغذ را. چنین جانی، جانی اَللّهی گشته...

 

۵) هر جان که اَللّهی شود در خَلْوَتِ شاهی شود

ماری بُوَد ماهی شود از خاکْ بر کوثَر زَنَد

 

هر جانی هم که اَللّهی شود، از عشق جُدا نیست؛ که اوست غرق در خلوتِ عشق؛ اگر او در خشکیِ ذهنِ خاکی... ماری بوده پیش از این، در این دَم اوست همچو ماهی: آزاد در بحرِ بی‌کرانِ عشق؛ روان، در فضایِ نامحدود یکتایی. جان، از تنگنایِ ذهن و عقلِ خاکیِ آن، ناگهان بر فراوانی زند؛ آزاده و مستقل.

 

۶) از جا سویِ بی‌جا شود در لامَکان پیدا شود

هر سو که اُفْتَد بعد ازین بَر مُشک و بر عَنْبَر زَنَد

 

آن هشیاری که در مکانِ محدود ذهن جای گرفته بود، ناگهان به بی‌نهایتِ لامکان درآید. چنین باشد که او، هر سو که افتد بعد از این، بر مُشک و بر عنبَر زند؛ که اوست در عشق... و بوی و برکاتِ عشق، از اوست هر دَم جاری.

 

۷) در فقرْ درویشی کُند بر اَخْتَرانْ پیشی کُند

خاکِ دَرَش خاقان بُوَد حَلقه‌یْ دَرَش سَنْجَر زَنَد

 

از آنجا که هشیاری اکنون «بی‌خود» گشته (رهیده از آن نَفْس دروغین و لذا، رهیده از تنگنایِ ذهن)، او بر اختران پیشی کُند؛ زیرا نور و خرد عشق از اوست هر دَم جاری. از این رو باشد که حتی پادشاهان، خاکِ درِ چنین دلی گشته‌اند؛ زیرا از مرکز چنین دلی، عشق جاری‌ست. از آنجا که تنها عشق است که دل را «بی‌نیاز» می‌کند، حَلقه‌ی درِ آن دلِ پاک را، آنان زنند.

 

۸) از آفتابِ مُشْتَعِل هر دَم نِدا آید به دل

تو شمعْ این سَر را بِهِل تا باز شمعَت سَر زَنَد

 

نور و خرد عشق در چنین دلی، هر دَم ندا می‌کند که نور ناچیز عقلِ خاکی را رَها کن؛ این گفته ها را هم رها کن... تا باز شمعَت سَر زند؛ که نور و خرد ما را، در تنگنایِ ذهن خاکی، گُنجایش نیست؛ که ما را دلی عدم آمده... و امتداد در تجربه‌ی هستی، در خدمت ماست...

 

۹) تو خِدمَتِ جانان کُنی سَر را چرا پنهان کُنی؟

زَرْ هر دَمی خوش تَر شود از زَخم کان زَرگَر زَنَد

 

دل، «بی‌خود» گشته؛ اگر دل، در «بی‌خودی» توجه را سویِ عشق جاری کُند، اوست در خِدمَتِ جانان. تو در خِدمَتِ جانان، سَر را واجب نیست پنهان کُنی؛ اگر سَر بالا آمد، عشقْ سَرِ بالا آمده را خوش تر زند... تا آنکه نَفْسِ دُروغین بخواهد سَرِ خود را پایین کشد! از این روست که هشیاری هر دَمی، خوش تَر شود از زَخمی که عشق بر او زند...

 

در آن دَم که هشیاری در توجه ایستاده و عشق در کار است، اگر عقلِ خاکی بالا بیاید، حضورِ عشق آن را خوش تر سَرِ جایِ خود نشاند تا اینکه عقلِ خاکی بخواهد خود را سر جای خود بنشاند!

 

۱۰) دل بی‌خود از باده‌ی اَزَل می‌گفت خوش خوش این غزل

گر میْ‌فرو گیرد دَمَش این دَم ازین خوش تَر زَنَد

 

 دل... بی‌خود از باده‌ی غیبی، خوش خوش می‌گفت این غزل را! اما اگر این گفته را عشق «بی‌کلام» بر دل زند، این بی‌کلامی، خوش تَر از غزل بر دل بنشیند! بُگذار عشق این گفته‌ها را، بی‌کلام بر دل بنشاند؛ که او خوش تر زند!

 

با احترام، آزاده از آمریکا

  PDF متن پیام در فرمت
فایل متن «تفسیر غزل ۵۳۸ از برنامه ۸۹۰» - خانم آزاده از آمریکا

مراقبه با ابیات - خانم سارا از آلمان

Posted 11-03-2021 مراقبه با ابیات - خانم سارا از آلمان


فایل صوتی «مراقبه با ابیات» - خانم سارا از آلمان


    

Set Stream Quality



مراقبه با ابیات:

 

عصایِ عشق از خارا کنَد چشمه روانْ ما را

تو زین جُوعُ‌الْبَقَر یارا، مکن زین بیش بَقّاری

دیوان شمس، غزل ۲۵۰۲

 

اگر درونِ ما از جنسِ سنگِ سرسختِ خارا هم باشد عصای عشق آن سنگ را به یک چشمه‌ی روان تبدیل می‌کند.

 

ای یار،‌ ای دوست تو این گرسنگیِ گاوی را بیشتر از اینی که تا به حال کردی به گاوچرانی نبر.

 

در مصرع اول نمادگونه به فضای درونِ انسان اشاره می‌‌شود. این فضا می‌‌تواند کیفیت‌های بسیار متفاوتی داشته باشد. فضای درونی‌ِ ما انسانها آن زمینه‌ای است که از آنجا فکر، عمل و هیجان خلق می‌کنیم. آنچه که ما در بیرون خلق می‌کنیم از فضای درونمان سرچشمه می‌‌گیرد. خلق کردن فقط این نیست که ما یک چیزی را در بیرون بسازیم مثلاً یک میز بسازیم یا اینکه یک غذا بپزیم. در اصل ما همیشه در حالِ خلق کردن هستیم. برای مثال ما کیفیتِ یک رابطه را خلق می‌کنیم، وقتی‌ یک مکالمه با انسانِ دیگری داریم کیفیت، موضوع و فضای آن صحبت را خلق می‌کنیم و مقدار زیادی از آن هم ناخوداگاه است یعنی‌ از مرکزِ ما مرتعش می‌‌شود.

 

در مصرع اول مولانا سنگِ خارا را در مقابلِ چشمه‌ی روان قرار می‌‌دهد. پس این لحظه فضای درونِ یک انسان می‌‌تواند به شدت بسته شود یا پر شود طوری که مثلِ سنگ سفت می‌‌شود. سنگ انعطاف ندارد، یک فرمِ خاصِ جامد دارد، اگر محیط بیرونش سرد شود، گرم شود هر جایی‌ ببرندش آن سنگ همانطور که بوده می‌‌ماند. در مقابل چشمه‌ی روان حرکت دارد، جاری است، انعطاف دارد، شفاف و گوارا است، چشمه به یک سرچشمه وصل است و از آنجا می‌‌جوشد، و به سمتِ دریا جاری است.

 

این بیت این مژده و بشارت را بیان می‌کند که عصای عشق سنگ خارای درونِ ما را به چشمه‌ی روان تبدیل می‌کند. ولی‌ لازم است که ما دیگر مثلِ قبل گرسنگیِ گاویِ مرکزمان را به چرا نبریم.

 

گرسنگیِ گاوی مهمترین خصوصیتِ مرکزِ همانیده یا یک منِ توهمی یا ذهنی‌ است. مرکزِ همانیده دائماً گرسنه است، دائماً یک چیزی را می‌خواهد. نشانه این خواستن نارضایتی از وضعیتِ این لحظه است. این نارضایتی با هیجان‌های پژمرده کننده مثل ملامت، رنجش و حسِ حقارت همراه است. کوچکترین احساس غصه و نارضایتی در این لحظه نشانِ خواستن است. خیلی‌ اوقات موضوعِ این خواستن پنهان است و فقط حسِ نارضایتی خودش را نشان می‌‌دهد. عصای عشق به کار می‌‌افتد وقتی‌ با هوشیاریِ ناظر این پدیده را شناسایی می‌کنیم. شناسایی اینکه در ذهن ما یک نوعِ دیدی ساخته شده که دائماً چیزی را می‌خواهد و این قابلیت دارد که به خاطرِ نداشتنِ آن چیز غصه بخورد و درد را تجربه کند. هر چقدر بیشتر این پدیده را در خود شناسایی کنیم عصای عشق بیشتر به کار می‌افتد و تبدیلِ ما از سنگِ خاره به چشمه‌ی روان را بیشتر تجربه می‌کنیم.

 

عصای عشق ضربانِ تکاملیِ زندگی‌ است که با نیروی کن فکان می‌‌خواهد انسان را به کمال برساند و به خودش یعنی‌ به بی‌نهایت فراوانی‌ِ زندگی‌ زنده کند.

 

آن هوشیاریِ ناظری که می‌‌تواند نارضایتی را ببیند، خواستن را در خودش ببیند از جنس عصای عشق یا همان زندگی‌ است. بنابرین راهِ ما این است که با گرسنگیِ گاویِ ذهن همانید‌ه مان به گاوچرانی نرویم یعنی‌ با آن قاطی‌ نشویم بلکه فضا را اطرافِ آن باز کنیم، آن را نگاه کنیم، به آن غذا ندهیم و در این کار قوی باشیم یعنی‌ اگر آن گاو دردش آمد ما هشیارانه ناظر آن درد باشیم، بدانیم که ما این گاوِ گرسنه و دردمند نیستیم، و چشمه‌ی زندگی‌ ما از پس این شناسایی و ناظر ماندن به ذهن می‌‌جوشد.

 

خواستن‌های ما می‌‌توانند بسیار مخفی‌ و موذی باشند. مثلاً ممکن است ما نارضایتی را به این دلیل تجربه کنیم که از پیشرفتِ معنویمان ناراضی هستیم و میگوئیم چرا من بیشتر پیشرفتِ معنوی نکردم؟ اگر هیجان همراه با این سوال احساس پژمردگی و ناامیدی باشد و ما را به سمتِ سستی در کارِ معنوی بخواند از گاوِ منِ ذهنی‌ می‌‌آید. 

 

ولی‌ خواستنی که این لحظه از چشمه‌ی روان در مرکزِ انسان می‌‌آید کاملاً بر عکس است. مثلاً بارها از آقای شهبازی شنیده‌ام که ایشان می‌‌خواهند هر برنامه بهتر از برنامه‌ی قبل باشد. این خواستن از ذوق آفرینش می‌‌آید. خواستنی که از طرف عصای عشق می‌‌آید زمینه اش ذوق آفرینش، شادی و بینایی نسبت به بی‌نهایت فراوانیِ زندگی‌ است. وقتی‌ زندگی‌ به صورتِ یک چشمه‌ی روان در ما خلق می‌کند همیشه یک فرمِ نو و زیبا را که تا به حال نبوده ایجاد می‌کند.

 

پس کارِ ما این است که با هوشیاریِ ناظر به بامِ وجودمان آییم. از بالای بام بیشتر می‌‌بینیم. به خصوص گاو و غم و غصه‌های پوچ و غیرِ مفیدش را می‌‌بینیم و احساس می‌کنیم که ما آن گاو نیستیم و بینِ ما فاصله‌ای است. این به بام آمدنِ هشیارانه و تلاش برای در بام ماندن در حالی‌ که ذهن می‌خواهد ما را به درونِ خانه، یعنی‌ درون خودش بکشد معادلِ زاری کردن در نیمشب است. ما طلبِ این را داریم که این لحظه به خانه‌ی ذهن نرویم و در بامِ وجودمان بمانیم. ذهنِ همانیده ما هنوز تلاش می‌‌کند که عینک فکرهای تقلیدی و همانیده را به چشمِ ما بزند، و ما را در ذهن بخواباند. از این رو ما در نیمشب هستیم.

 

هر چقدر بیشتر در بام بمانیم امکان اینکه بازِ زندگی‌ کبوترِ دلِ ما را شکار کند و به خودش تبدیل کند بیشتر می‌‌شود. باز می‌تواند به صورت انسان زنده به زندگی‌ مثل مولانا بیاید. در صورتی که روی بام بمانیم مولانا می‌‌تواند روی دلِ ما کار کند و ما را شکار کند و با خودش به اوج ببرد. یعنی‌ به ما نشان دهد که ما هم در اصل باز هستیم. باز دیگر به خانه‌ی کبوترها و دانه‌هایی‌ که آنجا میخورد احتیاج ندارد، او می‌‌تواند در آسمان اوج بگیرد و هر وقت دوست داشت خودش شکار کند. باز نمادِ انسانی‌ است که به بی‌نهایت و ابدیتِ زندگی‌ زنده شده و دلش خالی‌ از همانیدگیست.

 

برآ بر بام، ای عارف، بکن هر نیم‌شب زاری

کبوترهایِ دل‌ها را تویی شاهينِ اشکاری

دیوان شمس، غزل ۲۵۳۳

 

با عشق و احترام، سارا از آلمان

 

  PDF متن پیام در فرمت
فایل متن «مراقبه با ابیات» - خانم سارا از آلمان

برداشتی از غزل ۵۳۷ دیوان شمس، برنامه ۸۸۹ - خانم لادن از کانادا

Posted 10-30-2021 برداشتی از غزل ۵۳۷ دیوان شمس، برنامه ۸۸۹ - خانم لادن از کانادا


فایل صوتی «برداشتی از غزل ۵۳۷ دیوان شمس، برنامه ۸۸۹» - خانم لادن از کانادا


    

Set Stream Quality



-برداشتی از غزل ۵۳۷ دیوان شمس، مربوط به برنامه ۸۸۹ گنج حضور

 

در غزل ۵۳۷ دیوان شمس، مولانا با اقتباس از سوره بَلَد در قرآن، انسان را متوجه ابدیت و بی‌نهایت این لحظه میکند.

«قسم به شهر یکتایی که تو ساکن آن هستی.»

یادآوری و بیداری عظیمِ زندگی برای انسان که تو از جنس جهان جسم، از جنس زمان و از جنس ذهن نیستی.

این آگاهی چشم انسان را به دیدار زندگی بینا میسازد. و او را به شهر شاهدان و زیبارویان می‌برد.

مولانا میگوید با لحظه به لحظه فضاگشایی، بر گردِ شهر زیبای دلِ عدم شده ات بگرد.

 

می‌گرد گرد شهر خوش با شاهدان در کشمکش

می‌خوان تو لااُقسِم نهان تا حَبَّذا هذا البَلَد

 

انسان همیشه ساکن این شهر بوده است، تنها پرده ای از جنس ذهن میان او و شهر یکتایی، که وطن اصلی و مبدا و مقصدش است، کشیده شده.

خداوند در سوره بلد میفرماید تو همواره در شهر یکتایی هستی اما با ساختن پرده من ذهنی، مانند یتیمی که پدرش را از دست داده است از زندگی دور شده ای و مانند مسکینی که در قحطی است، از دریافت شراب الهی محروم شده ای و مانند بنده ای به اسارت ذهن در آمده ای.

میگوید تو در گذرگاه سخت انتخاب میان یکتایی و من ذهنی، راه اشتباه رفته ای، به سختی ها گرفتار شدی و بر از دست دادن همانیدگی‌هایت احساس حسرت و زیان داری.

توصیف انسانی که هوشیاری اش در ذهن است در این آیات، بیان شده است. تمامی هیجاناتی که انسان در من ذهنی تجربه میکند، احساس جدایی، محروم ماندن از انرژی زندگی، اسارت در ذهن دردمند، و احساس حسرت و زیان. در حالیکه آیات بعدی این آگاهی را میدهند که در تمام این لحظات زندگی شاهد و ناظر انسان و در پی زنده کردن او بوده است.

در آیات بعدی خداوند می‌فرماید: من هر لحظه شاهد تو و منتظر بیداری تو بوده ام. همه لحظاتی که در ناآگاهی ذهن غرق بودی و در گذرگاه‌های سخت قرار داشتی، تو را می دیده ام. از تو خواستم که با فضاگشایی و صبر، به هوشیاری اصیلت زنده شوی و گرد شهر یکتایی با شاهدان بگردی و بخوانی:

 

لا اُقسِم ُبه هذا البَلَد

-قرآن کریم، سوره بلد، آیه ۱

 

انسان هنگامی میخواند «لا اُقسِم ُبه هذا البَلَد»، که به خدمت ساقی درآید. در ابتدای غزل مولانا به انسان یادآوری میکند که کار و پیشه اصلی او خدمت به ساقی است. «کاری نداریم ای پدر جز خدمت ساقی خود.»

خدمت ساقی در رهایی از اسارت ذهن و بی‌خود شدن صورت می‍‌‌پذیرد. انسان نمیتواند هم منیت خود را نگه دارد و هم در خدمت ساقی باشد. قانون زندگی این است که انسان به عدم زنده شود. بیت دیگری از غزل میفرماید: «در پیشه‌ای بی‌پیشگی کردست ما را نام‌زد». پیشه بی پیشگی یا رهایی از من ذهنی از ازل به نام انسان زده شده است. اما انسان هر لحظه تصمیم میگیرد که انتخابش فضاگشایی باشد یا نه. انتخاب فضاگشایی یعنی انسان در خدمت ساقی درآید.

مولانا میگوید اگر در این لحظه فضا باز است و نور روی معشوق را میبینی، مانند ذرّه ای هستی که در ستون نوری می‌رقصد و فارغ از جاذبه جسمی بالا میرود. و اگر در شب چالش با من ذهنی قرار گرفتی و از دیدار نور محروم بودی، یادت نرود که کار تو طواف یار ماه‌رویت است. آنقدر با تسلیم و فضاگشایی بر گرد خانه معشوق که دل عدم شده ات است بگرد تا به درون خانه راهت دهند.

 

هر روز همچون ذره‌ها رقصان به پیش آن ضیا

هر شب مثال اختران طوّاف یارِ ماه‌خد

 

به خدمت ساقی درآمدن، انسان را لایق دریافت شراب الهی میکند. شراب یکتایی انسان را از قضاوت و مقاومت من ذهنی رها میکند. جان انسان به حیات جاودان زنده می شود و انسان را تا بی نیازی کامل میبرد. «مستی سغراق احد با تو درآید در لَحَد». این شراب رایگان است و هر انسانی در ذات، آنرا میشناسد. زندگی و انسانهای به حضور رسیده با مهربانی و شفقت این مِی زنده کننده را در این جهان جاری میکنند.

مولانا میگوید هنگامی که شراب یکتایی بر وجودت جاری شد هم خودت از آن مست شو و هم جهان را از آن مست کن. این تنها راهی است که جهان سامان می یابد. هیچ راه حل ذهنی نمی‌تواند نابسامانی های ایجاد شده از مسئله سازی های من ذهنی را حل کند.

در این مسیر، اگر در کنار انسانهای زنده به حضور قرار گرفتی، مانند آیینه باش که زیبایی روی معشوق در مرکز شما انعکاس بی‌نهایت یابد و اگر با انسانهای در ذهن رو به رو شدی، با فضاگشایی، فضا را باز نگه دار و ناظر و مراقب مرکز عدم شده ات باش.

آنقدر به سرمستی و فضاگشایی لحظه به لحظه ادامه بده و در صبر و شکر و خاموشی بمان تا به بودن در شهرِ خوش یکتایی زنده شوی و بخوانی «تو لااُقسِم نهان تا حَبَّذا هذا البَلَد.»

 

با سپاس و احترام

لادن از کانادا

  PDF متن پیام در فرمت
فایل متن «برداشتی از غزل ۵۳۷ دیوان شمس، برنامه ۸۸۹» - خانم لادن از کانادا

عصای عشق - آقای علی از دانمارک

Posted 10-30-2021 عصای عشق - آقای علی از دانمارک


فایل صوتی «عصای عشق» - آقای علی از دانمارک


    

Set Stream Quality



با درود و تقدیم احترام،

 

«عصای عشق»

 

دیوان شمس، غزل ۲۳۵۷، برنامه‌ی ۸۸۷:

 

ای گشته دلت چو سنگِ خاره

با خاره و سنگ چیست چاره؟

 

این بیت، عارضه ای که ما به مرور زمان به آن مبتلا شده ایم را بیان می کند و آن گذاشتن اجسام مختلف در دلمان می باشد؛ دلی که در اصل جایگاه عدم و خداست.

ما متوجه نبوده ایم که با این کار، دچار قهر خدا می شویم، چرا که داریم بر خلاف طرح تکاملی زندگی حرکت می کنیم که بر اساس آن، باید پس از اینکه اندکی با اقلام این جهانی هم هویت شدیم و از لحاظ اداره‌ی خودمان مستقل شدیم، بعد از آن، مرکز را از هرگونه دلبستگی، خالی کنیم و سکان هدایتمان را به دست زندگی بسپاریم.

 

گفت: رنج احمقی قهر خداست

رنج و کوری نیست قهر، آن ابتلاست

مثنوی، دفتر سوم، بیت ۲۵۹۲

 

پس از درک این موضوع، اگر عنایت خدا و زندگی شامل حالِ ما شود و بتوانیم این عیب بزرگ را در خودمان شناسایی کنیم، آن وقت است که بطور جدی درصدد رفع آن برمی آییم.

 

هرکه نقصِ خویش را دید و شناخت

اندر اِستِکمالِ خود دو اَسبه تاخت

مثنوی، دفتر اول، بیت ۳۲۱۲

 

با استفاده از ابیات مولانا و تمرکز روی خودمان، ‌پی میبریم که ریشه‌ی همه درد و رنجهایمان خواستن های بی حد و اندازه‌ی من ذهنی ماست که از چیزهای بیرونی هویت و شادی طلب می کند، در صورتی که باید شادی و آب حیات از درونمان بجوشد و چهار بعدمان را سیراب کند.

 

چشمه‌ی شیرست در تو، بی کنار

تو چرا می شیر جویی از تغار؟

مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۱۰۶۹

 

طبق بیت فوق، این چشمه‌ی آب حیات در درون ما وجود دارد ولی ما بخاطر گذاشتن آجرهای منیت با ملات درد روی هم، چنان آنرا کور کرده ایم که هیچ منفذی برای خروج آب، باقی نمانده است.

به عبارت ساده تر، ما که امتداد خداییم و در هنگام ورود به این جهان اتصالمان با سرچشمه‌ی زندگی برقرار بوده است، به تدریج از آن جدا شده ایم تا جایی که بکلی ارتباطمان با خدا قطع شده است.

 

راه حلی که مولانا ارائه میدهد تا مجدداً این اتصال برقرار شود، توبه و بازگشت ما بسوی اوست.

ولی با این دل سفت و محکم چطور این کار امکان پذیر است؟

تنها راه چاره، عشق است؛ یعنی وحدت مجدد ما با خدا. در غزل ۲۵۰۲ مولانا می فرماید:

 

عصایِ عشق از خارا کند چشمه روانْ ما را

تو زین جوعُ الْبَقر یارا، مکن زین بیش بقّاری

 

شرطِ اینکه بتوانیم بطور واقعی توبه کنیم اینست که حرص و خواستن های سیری ناپذیرِ من ذهنی را متوقف کنیم.

لازمه‌ی این کار هم شناسائی و درکِ عمیق این موضوع است که هر چیزی که با ذهن بتوانیم تصور کنیم نمی تواند به ما زندگی بدهد.

تجربه‌ی شخصی من مهر تأیید بر آموزه های مولانا و این برنامه می زند و برایم عملاً ثابت شده است که با فهمیدن ذهنی این مطلب که مثلاً تماشای بسیاری از برنامه های تلویزیون می تواند روی من اثرات مخربی داشته باشد، نتوانستم این خواستن را ترک کنم.

بعد از اینکه توانستم این آگاهی را در هشیاریم نگه دارم، این خودِ زندگی بود که این میل را بکلی از دلِ من جدا کرد بطوریکه الان حدود هفت سال است که ما در خانه تلویزیون نداریم.

بسیاری از عادتهایی را که ذهن ما آنرا یک ضرورت نشان میدهد پس از ترک آن متوجه می شویم که نه تنها یک ضرورت نبوده است بلکه نبودنش فواید زیادی برایمان دارد.

بقیه‌ی خواهشها و امیال هم به همین صورت از دل ما کنده می شود. این کارِ عشق است؛ هشیاری، خودش شناسائی می کند و خودش، خودش را از هم هویت شدگی جدا می کند.

 

کاری ز درونِ جانِ ما می باید

کَز عاریه ها تو را دری نگشاید

 

یک چشمه‌ی آب از درونِ خانه

بِهْ زان جویی که آن ز بیرون آید

دیوان شمس، رباعی ۷۷۷

 

اگر واقعاً خواهان آن هستیم که عشق در مرکز ما مستقر شود، باید تحت فرمان آن فرمانروای حقیقی باشیم.

فرمان او در این لحظه اینست که دلت را از هرچه غیر من است خالی کن تا من فرمانروای سرزمین تو باشم.

طبلِ ذهن هم که می کوبد نشانِ اینست که امیری مقتدر از پی آن در حرکت است و قصد دارد هرآنچه غیرخودش است را غارت کند و به این فراق بین ما و خودش پایان دهد؛ جدایی بزرگ که از وصف آن، زبانِ ذهن از حرکت می ایستد.

 

اَلعِشقُ حَقیقةُ الاِماره

وَالشِّعرُ طَبالَةُ الاَماره

 

اِحْذَر فَأَمیرُنا مُغیرٌ

کُلُّ سَحَرٍ لَدَیْهِ غاره

 

اُتْرُکْ هذا وَ صِفْ فِراقاً

تَنْشَقُّ لِهَوْلِهِ الْعِبارَه

دیوان شمس، غزل ۲۳۵۷

 

با تشکر،

علی از دانمارک

  PDF متن پیام در فرمت
فایل متن «عصای عشق» - آقای علی از دانمارک

از برون نشنید کَس از دف‌زنان - خانم سارا از آلمان

Posted 10-25-2021 از برون نشنید کَس از دف‌زنان - خانم سارا از آلمان


فایل صوتی «از برون نشنید کَس از دف‌زنان» - خانم سارا از آلمان


    

Set Stream Quality



از برون نشنید کَس از دف‌زنان

 

شمع را هنگام خلوت زود کُشت

ماند هندو با چنان کِنگِ درشت

هندُوَک فریاد می‌کرد و فغان

از برون نشنید کَس از دف‌زنان

ضربِ دفّ و کفّ و نعرۀ مرد و زن

کرد پنهان نعرۀ آن نعره‌زن

مثنوی، دفتر ششم، بیت ۳۰۵

 

این ۳ بیت از داستانِ غلامِ هندو که در برنامۀ ۸۸۳ گنجِ حضور تفسیر شد برایم بسیار تاثیر‌گذار بودند. برداشتهای خود از این ۳ بیت را به اشتراک می‌‌گذارم.

 

خلاصه داستان:

خواجه که نمادِ زندگی‌ یا خداوند است غلامی را در خانۀ خود پرورش می‌‌دهد. غلام که نامش فرج است عاشق دخترِ خواجه شده و از شدت حرص و طمع به دست آوردنِ دختر بیمار می‌‌شود. غلام نمادِ منِ ذهنی‌ِ انسان است. این منِ ذهنی‌ از زندگی‌ قطع شده و در عالمِ مجاز و توهم زندگی‌ می‌‌کند. او زندگی‌ را به فکر یک فرم مجازی که در اینجا دخترِ خواجه می‌‌باشد تبدیل کرده و به مرکزش می‌‌آورد. غلام خیال می‌‌کند که با به دست آوردنِ آن تجسمِ مجازی که ذهنش ایجاد کرده به زندگی‌ می‌‌رسد. خواجه از روی لطف برای بیرون آوردنِ این فرمِ ذهنی‌ از دلِ غلام تدبیری می‌‌کند. یک صحنه عروسی‌ِ مجازی ترتیب داده می‌‌شود که در آن قرار است دختر با غلام ازدواج کند. غلام از اینکه قرار است به مرادش یعنی‌ عروسی‌ با دختر برسد بسیار خوشحال است و سلامتی‌ به او باز می‌‌گردد. در شبِ زفاف جمعیتی شروع به دف زدن و جشن و پایکوبی پر سر و صدا می‌کنند در حالی‌ که می‌‌دانند که این جشن عروسی‌ حقیقی‌ نیست. وقتی‌ غلام به حجله وارد می‌‌شود و از دید خودش قرار است که حقیقتاً به مرادش که همان وصل شدن به دختر است برسد، ناگهان شمع خاموش میشود و یک نامردِ ستبر و قوی هیکل به او تا صبح تجاوز می‌‌کند. غلام از درد نعره می‌‌کشد اما از شدت سر و صدای بیرون کسی‌ صدای نعر‌های او را نمی‌‌شنود.

 

نگاهِ مولانا در داستانهای مثنوی از بالای کائنات است. او هم فرد تک‌نفری هم کلِّ بشریت را فرا میخواند. کلِّ بشریت یک هوشیاری می‌باشد.

 

خاموش کردنِ شمع:

 

شمع را هنگام خلوت زود کُشت

ماند هندو با چنان کِنگِ درشت

مثنوی، دفتر ششم، بیت ۳۰۵

 

این بیت وضعیتی را بیان می‌کند که در آن ما به عنوان انسانِ منِ ذهنی‌ ظاهراً به کامِ دلِ همانیده‌مان یعنی‌ به وضعیتی که در ذهن تجسم کرده بودیم که در آن زندگی‌ هست رسیده‌ایم. ما با آن فرمِ مجازی تنها مانده و می‌‌خواهیم از آن کام بگیریم. اما تجربه‌ای که می‌‌کنیم دقیقاً بر‌عکس است. دنیا یا آن وضعیتِ مجازی انسان را مسخ کرده و او را به یک جسم کاهش می‌‌دهد. شمع یا همان نور زندگی‌ در انسان که او را به خرد و شادیِ اصلش وصل می‌‌کرد پوشانیده می‌‌شود به طوری که انسان دیگر به آن نور دسترسی‌ ندارد. سپس دنیا ما را با خشونت اسیر و بردۀ خودش می‌‌کند و از ما کام می‌‌گیرد یعنی‌ همه سرمایه زندگی‌ ما را غارت می‌‌کند. ما نا‌هشیارانه میشویم بردۀ دنیا و این میوه‌ای بجز درد ندارد. ما که به امیدِ کام گرفتن به دنیای مجاز رفته بودیم پیر و فرسوده می‌‌شویم، تنها می‌‌شویم، همۀ نیروی زندگی‌ مان را از دست می‌‌دهیم، در حالی‌ که همانیدگی‌ها به ما فقط درد دادند و هیچ کامی‌ نگرفته‌ایم.

 

 

هندُوَک فریاد می‌کرد و فغان

از برون نشنید کَس از دف‌زنان

ضربِ دفّ و کفّ و نعرۀ مرد و زن

کرد پنهان نعرۀ آن نعره‌زن

مثنوی، دفتر ششم، بیت ۳۰۶

 

این دو بیت تکان‌دهنده هستند، به خصوص وقتی‌ با آنها از بالای کائنات به بشریت نگاه می‌کنیم.

صدای دردِ بشر و فریادهای او را حقیقتاً جمع بشریت نمی‌‌شنود. اینکه در حالی‌ که بشر از درد فریاد می‌ زند اکثریت انسان‌ها به راحتی‌ مشغول سر و صدای یک پروگرام یا جشنِ مجازی هستند عادی می‌‌باشد. خود درد داشتن، و برای آن کاری نکردن و تازه به جشن هم ادامه دادن آنقدر عادی است که اصلاً برای کسی‌ به عنوانِ کاری عجیب جلب توجه نمی‌‌کند.

 

در تلویزیون فجیع‌ترین خبرها در مورد خون و خون‌ریزی مثلاً در خاورِمیانه را به اطلاعِ ما می‌‌رسانند، حتی صحنه‌های فجیع و بسیار دردناک را نشان می‌‌دهند. لحظه‌ای بعد از آن خبر همان کانالِ تلویزیونی تبلیغِ بستنی پخش می‌‌کند. بعدش هم همان کانال بازیِ فوتبال را نشان می‌‌دهد و میلیونها انسان این صحنه‌ها را می‌‌بینند و با خیالِ راحت به سرِ کارشان می‌‌روند.

 

ما در جهان هنر‌پیشگانی داریم که در سنین جوانی بسیار زیبا و جذاب بودند ولی‌ نهایتاً به دلیل افسردگی خود‌کشی کردند. انسانی‌ که با وجود پول و شهرتِ زیاد خود‌کشی می‌کند زیر فشار دردِ شدید بوده. اما جالب اینجاست که همین امروز هنوز در بسیاری کافی شاپ‌ها عکس‌های دورانِ جوانیِ آن هنرپیشه را به در و دیوار زده‌ا‌ند. دخترانِ ۱۶ ساله به این رویا می‌‌روند که او چه زندگی‌ِ زیبائی داشته است. هیچ کس از خود‌کشی ِ این هنرپیشه و اعتیادِ او به موادِ مخدر و الکل نمی‌‌گوید. اینها نعر‌ه های درد هستند که شنیده نمیشوند، زیرا جهانِ بیرون برای ادامۀ سر و صدای جشنِ مجازی پافشاری می‌‌کند. سیسیتم جشنِ مجازیِ دنیا با انسان مثل گاوی که در کشتارگاه است برخورد می‌کند: می‌‌گوید تو بدو، کار کن، جمع کن، تحصیلات، پول، دوست، سکس همۀ اینها را با شتاب جمع کن، درد هم بکش، درد هم بده به دیگران و اصلاً فکرِ هیچ چیز هم نکن. بیا سریال نگاه کن، از آرزوهای دور و درازت در آینده خوشی‌ِ مجازی بگیر، هر وقت هم عرصه بهت تنگ شد با دوستانت جمع شو و مشروب بخور. همینیه که هست. تو هیچ چاره‌ای نداری جز اینکه مثل بقیۀ گاو‌ها در این جشنِ مجازی و بوق و کرنایش شرکت کنی‌ و نهایتاً به ناچار قربانی شوی.

جزو این جشنِ مجازی که همان سر و صدای ذهن است البته بوق و کرنای انواع ایدئولوژی ها و باورهای مختلف هستند که از درد کم نکرده و تنها به سر و صدای مجازیِ ذهن اضافه می‌کنند.

 

این دو بیت حالتِ بشریت را در این لحظه به زیبائی منعکس می‌کنند.

 

هندُوَک فریاد می‌کرد و فغان

از برون نشنید کَس از دف‌زنان

ضربِ دفّ و کفّ و نعرۀ مرد و زن

کرد پنهان نعرۀ آن نعره‌زن

مثنوی، دفتر ششم، بیت ۳۰۶

 

تو چراغِ خود بر افروز:

 

وقتی‌ نسبت به وضعیت خودمان و بشریت آگاه می‌‌شویم باید بسیار مراقب باشیم که مبادا از ابزارِ ملامت استفاده کنیم. ملامت مهمترین ابزارِ منِ ذهنی‌ می‌‌باشد. ملامت ابزارِ پژمرده‌کنندۀ من ذهنی‌ است.

چاره ملامت نیست. بلکه چاره این است که منِ سارا روی خودم کار کنم. تک به تکِ انسانها روی خودشان کار کنند. و موفق شوند به کمکِ زندگی‌ از دنیای مجازِ ذهن خارج شده و بالاخره به خردِ زندگی‌ وصل شوند. شفا، خیر، صفا و راستی‌ چیزی نیست که انسان بتواند با ذهنش آن را بسازد. شفا را کن فکانِ زندگی‌ با تبدیل شدنِ انسان به مرکزِ او می‌‌فرستد. و تنها راهِ ما این است که با صبر و فضا‌گشایی تبدیل شویم و اجازه دهیم کن فکانِ زندگی‌ سینه ما را روشن کند و شفا را بدونِ اینکه در کنترلِ ما باشد از درونِ ما به بیرون جاری کند، بدونِ اینکه ما از ابزارهای ذهنی‌ استفاده کرده باشیم.

 

تو مگو همه به جنگند و ز صلحِ من چه آید؟

تو یکی نه‌ای، هزاری، تو چراغِ خود برافروز

دیوان شمس، غزل ۱۱۹۷

 

با عشق و احترام، سارا از آلمان

  PDF متن پیام در فرمت
فایل متن «از برون نشنید کَس از دف‌زنان» - خانم سارا از آلمان

برگرفته از غزل ۲۳۵۷ از برنامه ۸۸۷ - خانم آزاده از آمریکا

Posted 10-21-2021 برگرفته از غزل ۲۳۵۷ از برنامه ۸۸۷ - خانم آزاده از آمریکا




با سلام و عرض ادب، آزاده هستم از آمریکا

 

دلی که در درونَش، سَنگ و شیشه هست، دلی‌ست دردمند. چون سنگ، سنگْ است و شیشه هم شِکَسْتَنی!

 

* برگرفته از غزل شماره ۲۳۵۷ / از برنامه شماره‌ی ۸۸۷ گنج حضور:

 

از ”جدایی و فراق“ می‌گوید...

 

دلی را که چو سنگْ... سِفت گشته، چاره چی‌ست؟ با چُنین دلی، جُز آنکه شیشه‌ها بِشْکَنَند و تِکه تِکه، جُدا از هم گَردنْد، چاره‌ای دِگَر هم هست؟!

 

حال اگر دلی را، نه سنگْ مانْد و نه شیشه، آنگاه چنان دلی را چه باقی‌ست؟

 

می‌گوید آنچه آن دل را باقی‌ست، صُبحِ صادق است:

 

زان می‌خندی چو صُبحِ صادق

تا پیشِ تو جان دَهَد سِتاره

 

پس از آن می‌خَندی که در صُبحِ صادق (با طلوعِ نورِ حَقیقت)، تَوَهُم جُدایی دگر طاقَتِ دِرَخشیدن ندارد. زیرا که صبح، صادق است و ستاره در مقابلِ «بودِ» وِی، نابود است.

 

پس عشق، تنها حقیقتِ وجودی ماست؛ و تَوَهُم هم در بودِ وِی، نابود...

 

آری! به مَحضِ آنکه عشق، آغوش‌اش را در تجربه‌ی هستی باز کرد، گَردشِ هُشیاری در ذهن (به عنوانِ اندیشه)، به پایان رَسید؛ و همچنین، به مَحضِ آنکه صَبر، شِکَستِ اندیشه را دید، دگر از او هم چیزی باقی نَمانْد؛ آخِر، غرق در بودِ عشق، صَبر به چه کار آید؟!

 

با رفتَنِ اندیشه و صبر، فقط عشقْ مانْد و بَس؛ تنها عشقْ است که وِی را نه آغازی‌ست و نه پایان؛ حال که تمامیِ حَرکاتِ دِگر به پایان رَسیده است، آن حرکتی که همیشگی‌ست، در ضمیر دل «آشکار» شُده...

 

زندگی در جهانِ هستی (و در تجربه‌ی بیداری...)، بی‌کلام به گوش خود می‌گوید: خَلْقی را بِبین که از جُداییِ عَصیرَت (منظور، محروم مانده از جاری شُدنِ حرکتَت در تجربه‌ی هستی / محروم مانده از حرکت عشق)، بر راه چو عُصاره، به گوشه‌ای اُفتاده‌اند (در راه، بی‌مایه... گشته‌اند).

 

حال، با اینکه خَلقْ جِگَرشانْ خونْ گشته، بیا آنان را در این رَه، چُسْت بین و چَکاره؛ زیرا که هُشیاری در آزادگی، ازآنِ حرکتِ عشقْ است.

 

پس در تجربه‌ی عالم هستی، می‌توان به کار عشقْ درآمد!

 

اما ما بَهرِ این کار، در ذهنِ خاکی، هزارکاره گشته‌ایم! در صورتی که ما را «یک» کار بس است! البته اگر آن کار، عشقْ باشد؛ که عشقْ ما را به آن حرکتی درآرد، که عالم از آن... به گردش درآمد.

 

عشق، حقیقتِ تام است و از برکتِ فرمانرواییِ وی، عالم در گردش. پس «وحدت» با عشقْ در تجربه‌ی هستی، برابر است با حرکت در نطم کاملِ وی.

 

بنابراین، در توجه باش که عشق، بس غارتگَر است؛ هر سَحرگاه، زیر نورِ وِی، تَوَهم و تاریکی از میان می‌رَوَد و عشقْ خود می‌مانَد و بَس...

 

اینها را در کلام گفتیم! ولی تو در این دم، تمامی اینها را فُرو گُذار و ببین فِراق را می‌توانی به وَصفْ درآوری؟ زیرا که از بیمِ فِراق، «سُخن» می‌ترکد!

 

پس در این ره، کلامات را تَرک کُن؛ بیا و در ذات، در طلوع نورِ عشق، دیوارِ تَوَهُم جُدایی را ناظر شو؛ که در نورِ وِی باشد که دیوار، نابود گَردد! که عشقْ است بس غارتگر: در بودِ وِی، تَوَهُم بُوَد نابود...

 

تو در این رَه، هنوز بالایِ مَناره سُخن‌ها سَر داده‌ای و با گَرداندَنِ هُشیاری در ذهن، مشغولِ چَرخاندنِ کلماتی برایِ توصیفِ حقیقت! بدان که حقیقت بُگْریخت از سَر و صدای کلام!

 

خاموش کُن تا حقیقت، خود وصف کُنَد خود را...

 

در آن دم که حقیقت روی بِنْماده، جُز حقیقت، حرکتی دگر نَمانْده...

 

با احترام، آزاده از آمریکا

 

  PDF متن پیام در فرمت
فایل متن «برگرفته از غزل ۲۳۵۷ از برنامه ۸۸۷» - خانم آزاده از آمریکا

پرسشنامه‌ی گردش‌سنج - آقای پویا از آلمان

Posted 10-21-2021 پرسشنامه‌ی گردش‌سنج - آقای پویا از آلمان


فایل صوتی «پرسشنامه‌ی گردش‌سنج» - آقای پویا از آلمان


    

Set Stream Quality



پرسشنامهی گردشسنج

(بر اساس غزل ۲۵۰۰ دیوان شمس)

 

سؤال ۱

چه افسردی در آن گوشه؟ چرا تو هم نمی‌گردی؟

مگر تو فکرِ منحوسی که جز بر غم نمی‌گردی؟

 

چقدر این جمله راه‌گشا است: همیشه این لحظه است. همیشه این لحظه است. همیشه این لحظه است. اگر همیشه این لحظه است و این لحظه هم همیشه نو‌به‌نو می‌رسد پس چرا تو در منتهای اتاق ذهنت زانوی غم بغل گرفته‌ای و پژمرده‌ای! تو مگر نمی‌دانی که هر چیزی که ذهنت می‌گوید تو آن نیستی. معلوم است که تو هر چیزی که ذهن می‌گوید نیستی. برای این‌که چیزی که ذهن بیان می‌دارد از جنس این لحظه نیست بلکه این لحظه را به تله انداخته است در قالب زمان آن هنگام می‌گوید که تو این هستی. ولی از اول گفتیم که همیشه این لحظه است. پس این عمل ذهن یک توهّم است. می‌دانی توهّم یعنی چه؟ یعنی واقعیت ندارد یعنی در قانون کائنات خداوندی حقیقت ندارد. پس تو این من‌ذهنی و غم‌ها و دردهایش نیستی پس چرا هنوز داری در پی غم می‌گردی؟ آیا نمی‌خواهی پویایی این لحظه را تجربه کنی و رها شوی! دوباره می‌پرسم آیا در این لحظه در پی شادی و فضاگشایی می‌گردی؟

۱. می‌گردم

۲. نمی‌گردم

 

 

 

سؤال ۲

چو آمد موسیِ عمران، چرا از آلِ فرعونی؟

چو آمد عیسیِ خوش‌دَم، چرا همدم نمی‌گردی؟

 

قانون جذب قانونی بسیار امیدبخش است. چرا که آدمی همانند خودش را جذب می‌کند. پس یعنی اگر انسانی به دنبال خالی کردن مرکز جسمیش از همانیدگی‌ها نباشد، انسان مشابه خود را که پُر از درد است جذب می‌کند. و آن‌ها با یکدیگر به غیبت و بقیه‌ی مشخصات مخرب من‌ذهنی می‌پردازند. برعکس آن هم دُرُست است یعنی موسیِ عمران و عیسی خوش‌دم هر دو به معنای فضای خالی شده‌ی درون انسان و همنشینان معنوی بیرونی هستند. اگر آدمی خودش مرکزش خالی شده باشد جذب انسان‌های بی‌درد می‌شود. آیا تو قرین، همنشین و همدم آموزه‌های معنوی و جمع زنده به حضور می‌گردی؟

۱. می‌گردم

۲. نمی‌گردم

 

 

سؤال ۳

چو با حق عهدها بستی، ز سستی عهد بشکستی

چو قولِ عهدِ جانبازان، چرا محکم نمی‌گردی؟

 

ما با خداوند پیمان بستیم. پیمان چه بود؟ پیمان این بود که ما از جنس تعریف‌ناپذیر هستیم و نه از جنس آنچه که به ذهنمان می‌آید. پیمان را چگونه شکستیم؟ وقتی که به همانیدگی‌های این دنیایی گفتیم شما به ما بگویید که ما که هستیم. به همسرمان به خانه‌مان به ماشینمان به مدرکمان به همه‌ی این اقلام گفتیم که به ما بگویند ما که هستیم. آن‌ها نمی‌توانند بگویند. ما باید جانباز باشیم یعنی هم‌اکنون در این لحظه آنچه را که در ذهن داریم و از آن هویّت می‌خواهیم خواه درد، خواه تأیید و توجه و خواه هر چیز دیگر آن را بیاندازیم جان گیرکرده در آن را آزاد کنیم. آیا می‌خواهی زندگی‌ات را بر شالوده‌ی محکم حضور استوار کنی و خودت هم هر لحظه در جانبازی محکم گردی؟ یعنی بی‌تأمل ببازی من‌ذهنی را به خدا.

۱. می‌گردم

۲. نمی‌گردم

 

 

سؤال ۴

میانِ خاک چون موشان به هر مَطبخ رهی سازی

چرا مانندِ سلطانان بر این طارَم نمی‌گردی؟

 

جهان آشپزخانه‌ی پختن همانیدگی‌هاست. یعنی جامعه‌ی همانیده و ابلیس دست‌در‌دستان یکدیگر دارند برای کودکی که تازه متولد شده است همانیدگی و درد می‌پزند. اگر ما یاد نگیریم که در مقابل هجوم ذهن در این لحظه فضا را باز کنیم هم‌چون موش به آشپزخانه‌ی دنیا می‌رویم و از یک همانیدگی هویت می‌خواهیم. ولی اگر فضا را گشودیم به مانند بزرگان ادب سرزمین پارسی در آسمان فضای حضور سلطانی می‌کنیم. آیا این که در مقابل حرف دُرُشت کسی فضا را آدم باز بکند و بداند که به او آسیبی نمی‌رسد بلکه تنها به من‌ذهنی آسیب می‌رسد، سلطانی نیست. بله که هست. آیا این‌که آدمی در آرامش این لحظه غرق در شکرگزاری باشد سلطانی و پادشاهی نیست. بله که هست. آیا این‌که آدمی پادشاه حال خودش باشد و دیگران حال او را تعیین نکنند، پادشاهی نیست. بله که هست. پس چرا در این آسمان فضای باز شده‌ی درون به دنبال سلطانت نمی‌گردی؟

۱. می‌گردم

۲. نمی‌گردم

 

سؤال ۵

چرا چون حلقه بر دَرها برای بانگ و آوازی

چرا در حلقه‌ی مَردان دَمی مَحرم نمی‌گردی؟

 

ذهن پُر سر و صدا که نمی‌تواند میان فکرهاش فاصله بیاندازد، همچون حلقه‌ی بر دَر است. دنگ، دنگ، دنگ و دنگ. صدای فکرها قطع نمی‌شوند. می‌دانی راه‌حل چیست. راه‌حل پیوستن به حلقه و یا جمع معنوی است. از خودتان بپرسید دوستانتان چه کسانی هستند؟ آیا در روز زمان زیادی را به دور آموزه‌های مولانا به ویژه اشعارش می‌گردی؟

۱. می‌گردم

۲. نمی‌گردم

 

 

سؤال ۶

چگونه بسته بگشاید، چو دشمن‌دارِ مفتاحی؟

چگونه خسته بِه گردد، چو بر مَرهم نمی‌گردی؟

 

چگونه درِ بسته‌ی من‌ذهنی باز بشود و ما از چرخه‌ی الگوهای تکراری فکر و عمل بیرون بیایم، اگر ما دشمن‌دار یعنی دشمنی‌کننده با کلید خداوند باشیم. کلید خداوند فضای گشوده شده و تسلیم ما در مواجه با اتفاق این لحظه است. چگونه تن زخمی و دردآلود ما که از راه‌حل‌های پوچ من‌ذهنی خسته شده است رهایی یابد. همه‌ی ما تجربه کرده‌ایم در زندگی که چقدر با ذهن به دنبال شادی و آرامش رفتیم نه تنها به دست نیامد بلکه برعکسش دردمان هم بیشتر شد پس یعنی ما بر مرهم و دوا نمی‌گشتیم. دوا چیست؟ دوا این است که طلبِ زنده شدن داشته باشیم. چگونه بفهمیم که طلب داریم؟ به اعمالمان به طور متوسط در روز بنگریم. اگر در راستای آموزه‌های مولانا نیست پس طلب می‌لنگد. آیا تو بر مرهم و دوا می‌گردی؟

۱. می‌گردم

۲. نمی‌گردم

 

 

سؤال ۷

سر آنگه سر بُوَد ای جان، که خاکِ راهِ او باشد

ز عشقِ رایتش ای سَر، چرا پرچم نمی‌گردی؟

 

سَر ما یعنی ذهنِ ما اگر در همانیدگی‌ها گم باشد سر نیست. زمانی ابزار ذهن به دُرُستی برای ما کار می‌کند که فضا باز شده باشد و ذهن هویّت خواهی خود را از همانیدگی‌ها از دست بدهد. یا به تعبیر مولانا خاکِ راهِ خداوند بشود. وقتی این حالت پیش بیاید خداوند آفتابی است که می‌تواند از طریق ما طلوع کُند. یعنی ذهن ما همچون پرچم ابزاری می‌شود در دستان خداوند که خودش را در این جهان از طریق ما بیان می‌کند. آیا تا درصد زیادی در طول شبانه‌روز با تسلیم و پذیرش اتفاق این لحظه پرچمِ در دستان خداوند می‌گردی؟

۱. می‌گردم

۲. نمی‌گردم

 

 

سؤال ۸

چرا چون ابرِ بی‌باران به پیشِ مَه تُرنجیدی؟

چرا همچون مَهِ تابان بر این عالم نمی‌گردی؟

 

گرمای خورشید و باران ابر سبب آبادانی این جهان است. من‌ذهنی ابری است که نه تنها باران ندارد بلکه جلوی خورشید زندگی را هم گرفته است. تُرنجیدن به معنی سخت در هم فشردن و چین و شکن برداشتن است یا آسان‌تر بگوییم کسی که به انسان دیگری می‌رسد شروع می‌کند به درد پراکنی و از دردهایش می‌گوید. آیا تو این گونه‌ای؟ یا نه تو به مانند ماهِ تابانی که نورش بدون تعصب و مضایقه به همه می‌رسد، هستی. می‌خواهی بدانی آیا ماه تابانی یا نه. ببین در روز چندبار در مقابل انسان‌های فضابسته فضا باز می‌کنی و یا چقدر از زمانت در روز را برای کار کردن روی خودت و یا خدمت معنوی به مردم خرج می‌کنی. حالا دوباره می‌پرسم آیا مثل ماه تابان در این دنیا می‌گردی؟

۱. می‌گردم

۲. نمی‌گردم

 

سؤال ۹

قلم آنجا نَهَد دستش که کم بیند دَرو حرفی

چرا از عشقِ تصحیحش تو حرفی کم نمی‌گردی؟

 

ذهن ساده شده‌ی انسان، قلمِ خداوند در این جهان می‌شود. قلم زمانی می‌تواند به خوبی بنویسد و یا طرحی زیبا به جا بگذارد که سؤال نکند که چه چیزی می‌نویسد و یا از پیش در تصور خود طرحی نداشته باشد. کم حرفی یعنی کار نداشتن با اتفاق این لحظه. اتفاق این لحظه تصحیحِ زندگی برای واهمانش ما است. یعنی خدا و زندگی بهتر از هر کس دیگری می‌دانند که من با چه چیز همانیده شده‌ام و جدا شدنم چگونه خواهد بود، پس اتفاق این لحظه را به بهترین نحو ایجاد می‌کند تا من از همانیدگی کَنده بشوم. حال سؤال این جاست آیا ای پاسخ‌دهنده تو به تصحیح خداوند عشق داری و در محور کم‌حرفی می‌گردی؟

۱. می‌گردم

۲. نمی‌گردم

 

سؤال ۱۰

گلستان و گُل و ریحان نرویَد جز ز دستِ تو

دو چشمه داری ای چهره، چرا پُرنَم نمی‌گردی؟

 

ایجاد ارتباط با جهان اطرافمان از جمله منابع، حیوانات، گیاهان و انسان‌ها در من‌ذهنی دوست داشتنِ مشروط است و عشق نیست. یعنی در این‌گونه ارتباط اگر چیزی به ما برسد از آنها ما آنها را دوست خواهیم داشت و آن‌ها را تنها به دلیل بودنشان دوست نداریم. در مقابل این ارتباط، رابطه‌ای هم هست که بر اساس عشق و نخواستن است. اگر ما به آن رابطه‌ی عشقی دست یابیم در هر رابطه‌مان در دنیا گلستان، زیبایی و ریحان می‌رویانیم. سؤال این است چگونه گلستان شویم؟ برای این که در خاک بدنمان و فرم‌مان در این جهان آن دانه‌ی اولیه‌ای که خدا کاشته و عشق نام دارد بروید نیاز به آب است. در صورت ظاهری ما دو چشم هست که از آن اشک و آب جاری می‌تواند بشود. در بی‌فرمی ما هم همین دو چشمه وجود دارند یکی عشق و دومی خرد. عشق یعنی آن حس یکی بودنمان با دیگران و خرد یعنی آن عمل و خدمتی که بی‌دریغ از ما در این جهان برای موجودات دیگر از جمله انسان‌های دیگر جاری می‌شود. آیا از همین لحظه پُرنَم یا همان پُر آب می‌گردی؟

۱. می‌گردم

۲. نمی‌گردم

 

 

سؤال ۱۱

چو طَوّافان گردونی همی گردند بر آدم

مگر ابلیسِ ملعونی که بر آدم نمی‌گردی؟

 

بیا لحظه‌ای وسیع به عالم و این دنیایی که در آن زندگی می‌کنیم بنگریم. هر چیزی که در این عالم می‌گردد اعم از اجرامِ آسمانی و تمام موجودات به دور حضرت آدم یعنی آن هُشیاری هدایت کننده‌ی زندگی و یا انسانی دارای مرکز خالی از همانیدگی می‌گردند. پس موجودات عالم از شعور بالایی برخوردارند. ما در ذهن امتداد ابلیس هستیم و نگه داشتن همانیدگی و درد در مرکز امتداد ابلیس بودن است. آیا شعور ما در ذهن کمتر از گیاهی که در باغچه رُشد می‌کند نیست که به ذهن و فضابندی چسبیده‌ایم! آیا می‌خواهی گِرد خداوند که در آدم به خودش زنده می‌شود بگردی؟

۱. می‌گردم

۲. نمی‌گردم

 

 

سؤال ۱۲

اگر خلوت نمی‌گیری، چرا خاموش نمی‌باشی؟

اگر کعبه نه‌ای، باری چرا زمزم نمی‌گردی؟

 

برای تغییر جهان به آبی از طرف فضای حضور نیاز است. مولانا نمونه‌ای است از کعبه بودن و جاری کردن این آب. چرا کعبه؟ برای این که مرکزش خالی و ذهنش خاموش بوده است. ما هم حداقل برای اداره و هدایت دُرُست زندگی و خانواده‌مان به این آب احتیاج داریم. این آب باریکه‌ای که ما دریافت می‌کنیم مثل چشمه زمزم بودن است. اگر تا به اکنون نتوانسته‌ای ذهنت را کامل خاموش کنی و خلوت بگیری از خواسته‌های دنیایی و آن کعبه نشده‌ای هنوز آیا نمی‌خواهی حداقل چشمه‌ی زمزم گردی؟

۱. می‌گردم

۲. نمی‌گردم

 

ارزیابی:

اگر تعداد جواب‌هایت به گزینه‌ی دوم، ای پاسخ‌دهنده برابر با ۶ و یا بیشتر بود شاید بهتر باشد این غزل و پرسشنامه را دوباره تکرار کنی. پرسشنامه‌ی گردش‌سنج خواندنش یک ربع بیشتر طول نمی‌کشد ولی همین یک ربع شاید کلیدی بشود برای خاموش شدن ذهن.

  PDF متن پیام در فرمت
فایل متن «پرسشنامه‌ی گردش‌سنج» - آقای پویا از آلمان


Privacy Policy

Today visitors: 64

Time base: Pacific Daylight Time