: تماس با دفتر گنج حضور در آمریکا
Tel: 001 818 970 3345
Email: parviz4762@mac.com
Spiritual Messages: Page #108
داستان دقوقی از برنامهٔ ۸۸۱ - خانم سرور از شیراز
فایل صوتی «داستان دقوقی از برنامهٔ ۸۸۱» - خانم سرور از شیراز
با سلام خدمت پدر عزیز و مهربانم آقای شهبازی جان و تمام دوستان و همراهان بیدار.
برنامهی ۸۸۱، داستان دقوقی:
دقوقی نماد انسانی است که از فراق خداوند رویزرد گشته، درد طلب در او بیدار شده، به جان نیازمند اتصال و وحدت با اصل خویش است.
در کارست، خود را تسلیم میکند و فضا را میگشاید و درعین حال، حرارت و التهابِ او، تا یکی شدن با معبود را، پایانی نیست.
او بگفتی یارب ای دانای راز
تو گشودی در دلم راه نیاز
در میانِ بحر اگر بنشستهام
طمْع در آب سبو هم بستهام
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، ابیات ۱۹۵۲، ۱۹۵۳
پس طالب زندگی است و سخت تشنهکام و به جان طلبکار جانان.
زآنکه جانها همه تشنهست به وی
تشنه را بانگ سَقا میآید
مولوی، دیوان شمس، غزل ۸۳۷
در این فضاگشایی و تسلیم، مُدرک الهاماتی از غیب بوده و شاهد دریافتهایی میباشد که دیگران از دریافت و مشاهدهی آن عاجزند.
هفت شمع از دور دیدم ناگهان
اندر آن ساحل شتابیدم بدآن
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۱۹۸۶
باز میدیدم که میشد هفت، یَک
میشکافد نور او جیب فلک
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۱۹۹۱
باز، آن یک بار دیگر هفت شد
مستی و حیرانی من زَفت شد
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۱۹۹۲
هفت شمع اندر نظر شد هفت مرد
نورشان میشد به سقف لاژورد
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۲۰۰۱
باز هر یک مرد شد شکلِ درخت
چشمم از سبزیّ ایشان، نیکبخت
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۲۰۰۳
این عجبتر که بر ایشان میگذشت
صدهزاران خَلق از صحرا و دشت
مولوی مثنوی، دفتر سوم، بیت ۲۰۰۹
زآرزوی سایه، جان میباختند
از گلیمی سایهبان میساختند
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۲۰۱۰
سایهی آن را نمیدیدند هیچ
صد تفو بر دیدههای پیچ پیچ
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۲۰۱۱
دقوقی سالک در فضاگشایی و تسلیم، در خموشی عدم، عالم را یکپارچه و در وحدت میبیند. هفت شمع را میبیند، که یکی میشود، و دوباره از آن یک شمع، هفت شمع تجلی مییابند و به هفت درخت و هفت درخت به یک درخت تبدیل میشوند.
میبیند که عالم بر یک هوشیاری است و همهی آفرینش پیکرهی یک جان.
در سایهی تسلیم، در راحتی و آسایش است، به دور از تغلا و هیاهوی ذهن.
حال با وجودی که این بستر برای تمامی انسانها، بالقوه در ذات هست و هر انسانی توانایی یکی شدن و رجوع به اصل خود را دارد، انسانها در خواب ذهن از این مهم، غافل و بیخبرند و دقوقی از این دریافتها و الهامات در تحیر و حیران و شاید این مقام، راه او را در مراحل بعد میزند؛ چراکه باید از این گردنه نیز درگذرد و هیچ قضاوت و محاسبهای در این امر نیز نداشته باشد و آنها را مطلق، از جانب خداوند ببیند و آن را عنایت خداوند بشمارد، درگذرد و دل بدینها نبندد.
پس تا بدینجا طلب در دقوقی بیدار شده، سخت تشنه است و در کار و اما چه چیزی مانع اتصال و انطباق هوشیاری بر هوشیاری میشود و تبدیل صورت نمیگیرد؟!
اینکه دقوقی به یکباره همانیدگیها را طلاق نمیدهد و هنگامیکه آنها را در حال غرق شدن میبیند یعنی با دیدن کشتی همانیدگیها و غرق شدنشان، فریاد برمیآورد، در کار زندگی دخالت میکند و نمیگذارد تا خداوند او را خلاص کند و سر منذهنی را ببرد و جانش را بگیرد.
در حالیکه دقوقی میخواهد هر دم در نماز باشد و به سوی زندگی احرام ببندد، اما با ذهن معنوی اللهاکبر میگوید؛ یعنی خدایا تو از تمام آنچه در دل گذاشتهام، از تمام همانیدگیها و وضعیتها برتر و بالاتری. میگوید به حَول اللّه وَ قُوَّتِهِ اَقوُم و اَقْعُدْ؛ یعنی، به قوه و نیروی تو و نه قوهی ذهن، برمیخیزم و مینشینم در حالیکه اجازه نمیدهد، دست و پای ذهن، بُریده و افتاده شود و هنگامی که تندباد قضا و کنفکان وزیدن میگیرد تا جان او را از جانکندنهای ذهن برهاند، تاب نمیآورد، روباهبازی میکند و دلش نمیآید بعضی از همانیدگیهای عزیزش را قربانی کند و آنگاه که خَنجر عزت خداوند، بر روی همانیدگیها کشیده شده، نه تنها او را رشوت و پاره نمیدهد، بلکه کار را متوقف کرده، هم میترسد و هم میلرزد.
نه بترسم، نه بلرزم، چو کشد خنجر عزت
به خدا خنجر او را بدهم رشوت و پاره
مولوی، دیوان شمس، غزل ۲۳۷۲
به شفاعت برخاسته و نمیگذارد تا پادشاه، کارش را تمام انجام دهد و جان او آرام یابد.
گفت: بهر شاه مبذول است جان
او چرا آید شفیع اَندر میان
لی مع الله وقت بود آن دم مرا
لا یَسَع فیه نبیٌ مُجتبی
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم ابیات ۲۹۶۰، ۲۹۶۱
جان را مبذول شاه نکرده، ذهن به دخالت برخاسته و هزار دلیل بر باقی ماندن همانیدگیِ خاص میآورد و در نتیجه هدف و منظور اصلی از آمدن به این جهان معطل میماند و دیوار و حائل بر جا. خِرد کافر، عقل جزوی و ناقص ذهن دخالت میکند و کار نیمهتمام باقی میماند.
شاهد جان چو شهادت ز درون عرضه کند
زود انگشت برآرد خرد کافر من
مولوی، دیوان شمس، غزل ۲۰۰۱
امید که با قربانی کردن اسماعیل و در گِل نشستن کشتی همانیدگیها به تمامی، دیوار ذهن به یکباره فروریزد و آب زندگانی در جان همهی انسانها جوشیدن گیرد و به اصل خویش برگردد؛ که «اِنّا للّه و اِنّا اِلیه راجعون»: همه از اوییم و همه به سوی او بازمیگردیم ان شاالله.
اِنّا لِلّه و اِنّا اِلَیهِ راجعون: ما از آن خداییم و به سوی او بازمیگردیم.
قرآن کریم، سورهی بقره(۲)، بخشی از آیهی ۱۵۶
با احترام، سرور، شیراز
چراغ های روشن - خانم یلدا از تهران
فایل صوتی «چراغ های روشن» - خانم یلدا از تهران
چراغهایی که در هفتههای اخیر با استفاده از اشعار حضرت مولانا، تفسیرهای شما و جمعبندی دوستان در من روشن شده و کمک کرده است را به اشتراک میگذارم.
1) اتفاق این لحظه بازی زندگی است.
یکی از بزرگترین چراغها در این روزها تمرکز روی این موضوع است که اتفاق این لحظه هرچه که میخواهد باشد و هرجور که ذهن من میخواهد نشان دهد بازی زندگی است و من نباید دلقکی باشم که این لحظه بازی را، یعنی اتفاق را جدی میگیریم.
یار در آخر زمان کرد طَرَب سازیی
باطنِ او جِدِّ جِد، ظاهرِ او بازیی
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارۀ ۳۰۱۳
اتفاق این لحظه فقط یک کارکرد دارد آن هم اینکه من را از خواب ذهن بیدار کند. من دو انتخاب دارم. فضا را باز کنم پیام اتفاق را بگیرم یا اینکه با مقاومت و قضاوت در دام سببهای ذهنی خودم بیفتم. در اینصورت دیگر محرم اسرار نیستم و پیام اتفاق را نمیگیرم چون از جنس اتفاق شدهام.
2) موافقت با اتفاق خودش مقاومت است.
همین که من اتفاق را قضاوت کنم، به ذهن ببرم و با الگوهای شرطیشده خودم بسنجم دیگر کار تمام است. مهم نیست حاصل این استدلال ذهنی موافقت با اتفاق یا مخالفت با آن است. در خودم شناسایی کردم گاهی حتی اصواتی مثل اَه یا بَه، به معنی عدم فضاگشایی است. ذهن نمیتواند باد را ببیند، ذهن نمیتواند بادران را ببیند اصلاً ذهن برای این کارها نیست بنابراین وارد شدن ذهن یعنی عدم فضاگشایی و تسلیم در برابر اتفاق این لحظه. ذهن یک لحظه خوشحال و یک لحظه ناراحت است. موافقت و مخالفتش هم براساس خطکش خودش یعنی هرچه بیشتر بهتر است بنابراین استدلال ذهنی یا موافقت و مخالفت ذهنی پذیرش نیست.
پایِ استدلالیان، چوبی بود
پایِ چوبین، سخت بی تمکین بود
مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۲۱۲۸
همانطور که پای چوبین تمکین ندارد، انعطاف ندارد و کنترلش دست سر نیست. استدلال ازطریقِ ذهن و همهویتشدگیها نیز انعطاف، توانایی فضاگشایی و توانایی قبول ندارد و در دست زندگی نیست.
3) در فضاگشایی با خودم هیچی نبرم.
موقعی که اتفاق پیش میآید نباید فرار کنم. تندتند اشعار حضرت مولانا را تکرار نکنم، به متن نوشتن پناه نبرم، با کسی صحبت نکنم، به فضای اجتماعی یا سریال پناه نبرم، با خوردن خودم را مشغول نکنم، حتی با درس و کار هم از اتفاق فرار نکنم. هرچهقدر هم که درد دارد و ذهن میخواهد فرار کند یا انکار کند بمانم و ناظر باشم. فرار کردن از اتفاق به هر شکلی یا انکار آن باعث میشود باز هم تکرار شود. اتفاق این لحظه آمده است تا یک همانیدگی را نشان دهد بنابراین نامه را باز کنم و بخوانم. ببینم آیا این چیزهایی که دارم حمل میکنم ارزش حمل کردن را دارد. حتی اگر میترسم، حتی اگر حس نقص میکنم، حتی اگر فکر میکنم یک همانیدگی بیفتد من میمیرم باز هم بمانم و فرار نکنم.
لی مَعَالله وقت بود آن دَم مرا
لا یَسَعْ فیهِ نَبیٌّ مُجتَبی
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۲۹۶۰
«برای من لحظه فنا وقتی بود که تنها با خدا باشم به نحوی که هیچ پیامبر برگزیدهای در آن مقام یا حال جا ندارد.»
این لحظه، لحظه میقات یا ملاقات من با خدا است. هیچ پیامبر برگزیده و فرشتهای در آن نمیگنجد چه برسد به کارها و چیزهای دنیوی. اتفاق این لحظه و فضاگشایی دربرابر آن تنها فرصت من برای زنده شدن به زندگی است. یا میمانم و بالاخره زنده میشوم یا فرار میکنم و اتفاق دائماً تکرار میشود و همانیدگی هم نمیافتد.
4) ناامید نشوم از افتادن همانیدگیها
مهم نیست چهقدر همانیدگی دارم و مهم نیست این باورها، دردها، رنجشها چهقدر لزب یعنی چسبنده هستند. حضرت مولانا نوید داده است که زندگی حساب تکتک این همانیدگیها را میرسد.
شمارِ برگ اگر باشد یکی فرعونِ جبّاری
کفِ موسی یکایک را به جایِ خویش بِنشاند
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارۀ ۵۹۲
حتی اگر به تعداد برگهای درختان یعنی خیلی زیاد هم همانیدگی داشته باشم، کف موسی یعنی فضاگشایی دربرابر اتفاق این لحظه تمام همانیدگیها را نشان داده و آنها را میکَنَد شرطش فضاگشایی درست، بدون دخالت و ناظر ماندن است.
5) عدم عجله
عجله با ذهن و تلاش ذهنی برای کندن همانیدگیها مثل دست و پا زدن در مرداب است. فقط باعث میشود بیشتر در مرداب فرو بروم.
مَکرِ شیطان ست تَعجیل و شتاب
لطفِ رحمان ست صبر و احْتِساب
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۲۵۷۰
حسابگری ذهنی، مقایسه و عجله ذهنی کردن برای به حضور رسیدن مکر شیطان یعنی منذهنی است و صبر و احتساب لطف زندگی است. زندگی صبر دارد و فضاگشا است من هم بهعنوان امتداد زندگی باید این لحظه را با صبر و شکر شروع کنم. در فضاگشایی باید ناظر آرام بدون عجله و بدون ناامیدی باشم. مثل آینه خاموش و گویا باشم.
همچو آیینه شوی خامش و گویا تو اگر
همه دل گردی و بر گفت زبان نستیزی
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارۀ ۲۸۶۲
من آینهای میشوم که به اتفاق این لحظه نمیچسبم و آن را جدی نمیگیرم. آینه دودستی به اتفاقات یا چیزها نمیچسبد و نمیگوید: بگذار شما را ببینم یا شما را نشان بدهم. شناسایی و انداختن همانیدگیها هم با ذهن، با عجله، به زور و با حرف زدن نیست. تنها راه ناظر بودن است. بنابراین حتی با فکرهای خودم هم ستیزه نمیکنم.
بس کن ای مستِ مُعَربِد ناطقِ بسیارگو
بینمت خاموشِ گویان چون کفه میزان شده
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارۀ ۲۳۷۰
زندگی میخواهد ببیند که من مست غرور، عربدهکش، حراف ذهنی و بسیار گو نیستم. کمترین حرکت ذهن عربدهکشی است. ترازو و آینه فضایِ گشودهشده و خود زندگی است. هیچ اتفاقی و هیچ فکری آنقدر مهم نیست که من را از آینه بودن دربیاورد و به عربدهکشی بیندازد.
6) زندگی با طرب کار میکند
با دعوا با منذهنی، با گریه کردن، با حس نقص بهخاطر همانیدگی، رهایی از منذهنی رخ نمیدهد.
خُنُک آن دَم که شبِ هَجر بگوید که: شبت خوش
خُنُک آن دَم که سلامت کند آن نورِ نهاری
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارۀ ۲۸۱۴
برای اینکه منذهنی بگوید: رفتم دیگر من را به خیر و تو را به سلامت من باید مثل سنقر نهایت احترام و فضاگشایی را درمقابلِ منذهنی داشته باشم. ذهن تمام تلاشش را میکند که من را از حالت تسلیم خارج کند من در مسجد یعنی در فضاگشایی میمانم و میگویم ای محترم، ای بندهنواز، ای روشنی از تو غافل نیستم. منذهنی وقتی میرود که کارش تمام شده باشد یعنی من جز فضاگشایی کاری نکنم.
در آن مجلس که گَردان کرد از لطف، او صُراحیها
گرانقدر و سَبُک دل شد دل و جان از طرب، ما را
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارۀ ۷۱
در حالت فضاگشایی خدا از روی لطف و کرم جام من را پر از شراب میکند. از این می دل من سبک و پر از شادی بیسبب میشود. زندگی با شادی و طرب کار میکند نه با عزا و ستیزه. دل و جان من ازطریقِ تجربه شادی عوض میشود. زندگی از جنس شادی است و اگر قرار باشد خودش را در من نمایان کند بهصورت شادی بیسبب نمایان میکند.
یلدا از تهران
برگرفته از غزل ۲۰۰۱ از برنامه ۸۸۱ - خانم آزاده از آمریکا
فایل صوتی «برگرفته از غزل ۲۰۰۱ از برنامه ۸۸۱» - خانم آزاده از آمریکا
با سلام و عرض ادب، آزاده هستم از آمریکا...
پیامِ عشق: برگرفته از غزل ۲۰۰۱ / مولوی / دیوانِ شَمس
شماره برنامه: ۸۸۱ / گنج حضور
دَم دِهْ و عِشوه دِهْ ای دِلْبَرِ سیمینبَرِ من
که دَمَم بیدَمِ تو، چون اَجَل آمد بَرِ من
از آنجایی که هشیاری بدون عشق، «تجربهی هستی» برایاش چون مَرگ میماند، به عشق میگوید: مرا «دَم دِه» که هستی را غرق در تو به تجربه رَسانم؛ و مرا «عِشوه دِه» آن دَم که در خَطا گام برمیدارم.
ای عشق، در آن دَم که گُهَرَت در دِل تابان است، دل به وُسعَتِ دریاست و خِرَدِ بیکرانَت در آن جاری؛ که حرکت در ذهنِ خاکی به خاکستر بِنْشَسته و حرکت لطیفَت، در جانْ شُده جاری.
خوشا به آن دَم که جرقههایی از نور، بیاورد در دل... پیامهایِ بیداری؛ و از شَرارِههایَت، رُخِ زَرِ من... نورانی.
من خوشْ در توجهام؛ آزاد و رها، ایستاده در میخانهی تو؛ از این روست که چُنین مَست و خَراب گشتهام! این مَستی و این عمارَتِ دل، از مُتلاشی شُدنِ آن «دیوارِ عظیم» است: از متلاشی شُدنِ آن عَقلِ کُهنه و خِرَدِ محدودِ خاکی. زِ شَرارههای توست... ای عشقْ که نَفْسِ دُروغین به خاکستر بِنْشَسته؛ از آن ویرانیست که درون و بُرون، اینچنین است آبادان...
تا تو در حرکتی، من در حیات... «هستم» آباد؛ پس وای بر آن دَم که خِرَدِ کافَرِ من، بِخواهد در «بودِ» تو برخیزد که تو را بِشِناسَد! آخر عشقْ را جُز عشق، مَگَر «توان» است شناختن؟! عشقْ را مَعرِفَت، جُز عشقْ توان نَباشد.
ای ساقیِ عالَم، هر باشندهای... مِی را به آن اندازهای از تو بِسْتانَد، که عشقْ در وِی «جای» گُنجانده است! من در این دَم... در میخانهی عشق، به گُنجایشِ فضایِ عَدَم، آزاده و رها ایستادهام؛ بَسی تشنه تَر از حریفان! پیش از آنکه به آنان دَهی، مَرا ساغَر دِه...
ای عشق، من در این تجربه (هستی)، بَندهی حرکتِ تواَم؛ خصوصاً در آن اَمر که خِرَدَت مرا از لامکان بگوید: برخیز؛ قیام کُن...؛ غرق در دیدهی من، این تجربه را نَظر کُن: که عشقْ از لامکان (در غیابِ خِرَدِ خاکی)، عالم هستی را بر دیدهی خود، جاری کرد.
آتشِ عشقْ است که در این دل زبانه گرفته؛ بَراَفْروز دِلَم را تو به نارِ موسی؛ تا آتشِ عشقْ بسوزاند آن ناخالصیها؛ و این جلا را، نگاه دار... شُعلهور، ”آن به آن و دَم به دَم“ بَرِ ما.
ای عشقْ، من در این آگاهی که از خِرَدَت در رگ جاریست، نیکْ خَمُش کرده و خویش را در جویِ تو اَفکَندم؛ که از برکت جویِ توست که «راز» شِناوَر است و رونَقِ شعرِ ترِ من، همواره جاری...
با احترام، آزاده از آمریکا
اتّقوا» یا «پرهیز» - خانم سرور از گلستان»
فایل صوتی «اتّقوا» یا «پرهیز» - خانم سرور از گلستان
« اتّقوا» یا «پرهیز»
وقتی در اثر فضاگشایی مرکز ما باز و عدم میشود، در این حالت همانیدگیها را یکییکی شناسایی میکنیم و میاندازیم، دیگر میل نداریم با چیزی یا کسی همانیده شویم و یا همانیدگی جدید ایجاد کنیم، چون میدانیم درد خواهد داشت. بنابراین پرهیز میکنیم، پرهیز از مرکز عدم میآید و در ذات ما وجود دارد، پرهیز برای کسی که فضاگشایی میکند کاملاً طبیعی است و هر لحظه به طور اتوماتیک انجام میشود.
مولانا از عبارت پرهیز در جاهای مختلف استفاده میکند، در قرآن اصطلاح «اِتّقوا» مرتب تکرار میشود، هر موقع ما قدرت پرهیز داریم نشان میدهد که به خدا زنده شدهایم، پس «اتقوا» یا «پرهیز» بسیار مهم است، ما باید مرتب پرهیز را در زندگیمان به کار بگیریم یعنی زندگی توام با پرهیز داشته باشیم، زندگی با پرهیز واقعا زیباست و آرامشی وصف ناپذیر به ما هدیه میدهد، شاید اوابل پرهیز سخت باشد ولی بر اثر تمرین و تکرار به صورت یک عادت زیبا درمیآید که همراه با شادی بیسبب است.
وقتی در هر مواردی پرهیز میکنیم، در این حالت یک ناظر هست که در ما پرهیز را انجام میدهد. یعنی حالت مشاهدهای داریم و آگاه هستیم، به عنوان حضورِ ناظر بر ذهن نظارت داریم، این گونه پرهیز آگاهانه ما را بر ذهن مسلط کرده، قدرت انتخاب و اختیار به ما میدهد.
پرهیز به معنی محرومیت نیست، بلکه استفاده از قدرتِ اختیار و انتخابیست که خداوند به ما بخشیده است، منذهنی پرهیز را دوست ندارد، وقتی پرهیز میکنیم، شاکی میشود، دایم ایراد میگیرد و فکر میکند پرهیز یعنی محروم بودن از زندگی خوب و به صورت گدا زندگی کردن، نه، منظور از پرهیز این نیست.
ما میتوانیم بهترین چیزها را داشته باشیم ولی با آنها همانیده نباشیم، پرهیز یعنی از آوردن شکل فکری چیزها به مرکزمان خودداری کنیم و برحسب آنها نبینیم، پرهیز یعنی یا اتفاقات کار نداشتن و اتفاقات را جدی نگرفتن، اتفاقات را مبنای زندگی قرارندادن و یا قضاوت نکردن آنها، پرهیز اینگونه موارد را منع میکند.
اتقوا یا پرهیز به معنی پرهیز از همانش جدید است، پرهیز از همانیدگی و آثار آن، همانیدن مادر حرص و طمع، مادرِ درد است، مادرِ دردهایی مثل: رنجش، ترس، خشم، حسادت، حسانتقام جویی، حالت سیری ناپذیری و میل به قدرت، به عنوان منذهنی، ما قدرت را دوست داریم، مثل: قدرت اقتصادی، سیاسی یا قدرت در خانواده، ولی این قدرتِ واقعی نیست، این برای منذهنی معتبر است، قدرتِ واقعی، قدرت معنوی است که از فضای گشوده شده میآید، ولی همانیدن فضا را میبندد، اگر کسی همانیدگی دارد بهتر است اختیارش را به دست بزرگانی مثل مولانا بسپارد، یا فضا را باز کرده و از این فضای گشوده شده، خودش انتخاب کند:
اختیار آن را نکو باشد که او
مالکِ خود باشد اندر اِتَّقُوا
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۶۴٩
اِتَّقُوا: بترسید، تقوا پیشه کنید.
اختیار و قدرتِ انتخاب برای کسی خوب است، که توانایی پرهیز داشته و بتواند با فضاگشایی مرکزش را عدم کند و اگر یک چیزی در بیرون توجهش را جلب کرد به سوی آن نرود، وقتی فضاگشایی میکنیم، در فضای اتقوا یعنی پرهیز از همانیدگیها قرار میگیریم، زندگی با پرهیز، حضور منذهنی را در زندگی ما کمرنگ میکند و یا قدرت منذهنی خیلی کم میشود، در این حالت فضا باز است، دیگر خوب و بد نمیکنیم، اتفاقات را که خداوند بوجود میآورد بازی زندگی میدانیم و جدی نمیگیریم.
چون نباشد حفظ و تقوی، زینهار
دور کن آلت، بینداز اختیار
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۶۵٠
زینهار: بر حذر باش، کلمۀ تنبیه
اگر توانایی خویشتنداری و پرهیز نداری، مواظبباش که وسیلهی ارتکاب زشتیها مثل میل به قدرت و میدانم را از خود دور کنی، این نوع اختیار و آزادی عمل را رها کن، نگذار منذهنی یک همانیدگی را مایۀ خودنمایی قرار دهد، در اینصورت باید اختیار را رها کنیم و از بزرگانی مثل مولانا کمک بگیریم، و بگوییم نمیدانم.
سایه و نور بایَدَت، هر دو بههم، ز من شِنو
سر بِنِه و دراز شو پیشِ درختِ اِتَّقُوا
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارۀ ۲۱۵۵
ای انسان، تو باید، هم سایه، منذهنی، داشته باشی هم نور یعنی مرکز عدم، هر دو لازم است، این طرح زندگی بوده که ما منذهنی داشته باشیم، یعنی سایه درست شود، سپس با شناسایی سایه واینکه ما این سایه نیستیم، نورِ حضور، سایه منذهنی را محو کند، پس کمالطلب نباش، از من بشنو، به جای اینکه در ذهن باشی و تصور کنی که سایه هستی یا نور، سَر منذهنیات را بر زمین بگذار، تسلیم شو، زیر «درخت اِتّقوا» دراز بکش و به منذهنی بمیر. یعنی از همانیدهشدن پرهیز کن و همانیدگی جدید ایجاد نکن، مرکزت را از همانیدگیها خالی کرده و بترس، از اینکه چیزی غیراز خداوند در مرکزت باشد.
ور دو سه روز چشم را بند کنی بِاتَّقوا
چشمه چشم حس را بحر دُر عیان کنی
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارۀ ٢۴۶۵
اگر مدتی از آوردن چیزها به مرکزت خوداری کرده، مرتب فضاگشایی کنی و همانیدگی جدید ایجاد نکنی، در مقابل اتفاق این لحظه مقاومت نداشته باشی و اتفاق را جدی نگیری، خواهی دید که با اینگونه پرهیزها، چشم منذهنی بسته خواهد شد و چشم عدم باز میشود، فضا در درونت باز شده و تبدیل به دریای درّ و گوهر میشود، بستههای خِرد و نیروی شفابخشی زندگی، جریان پیدا میکند و وارد زندگیات میشود، فقط صبر، شکر، فضاگشایی و پرهیز است که به ما کمک میکند.
برگرفته از برنامههای گنجحضور
با احترام: سرور از گلستان
در مسیر بازگشت ۱ - آقای علی از دانمارک
فایل صوتی «در مسیر بازگشت ۱» - آقای علی از دانمارک
با درود و تقدیم احترام،
در مسیر بازگشت (۱)
تحقیقی کوتاه دربارهی قصّهی صدر جهان
ما قبل از ورود به این جهان، همواره همنشین و مصاحب خدا بودیم یعنی مرکزمان عدم بود ولی پس از ورود به این جهان، به علت همانیده شدن با نقشها و صورتهای گذرای دنیای دون، گناهکار شدیم و به دلیل این اتهام، از همنشینی با او محروم شدیم:
در بخارا بندهی صدرِ جهان
متهم شد، گشت از صدرش نهان
مثنوی، دفتر سوم، بیت ۳۶۸۶
به عبارت دیگر، پس از ورود به جهانِ فرم و گذاشتن نقشها و صورتها در مرکزمان به جای خدا، او از ما کناره گرفت و پنهان شد:
چو به شهر تو رسیدم، تو ز من گوشه گزیدی
چو ز شهر تو برفتم، به وداعیم ندیدی
دیوان شمس، غزل ۲۸۲۰
بعد از کشیدن دردِ فراق و دوری از معشوق، به این نتیجه می رسیم که باید به این جدائی پایان دهیم و به سوی او برگردیم.
خلاصهی قصهی وکیلِ صدر جهان، که از بیت ۳۶۸۶ دفتر سوم مثنوی آغاز می شود بدین صورت است که در شهر بخارا وکیلِ صدر جهان به جرمی متهم شد و از صدر جهان کناره گرفت و مدت ده سال، آوارهی شهرها شد. سپس از فرط اشتیاقی که به او داشت با خود عزم کرد که به دیدار او بشتابد و به این هجران پایان دهد.
وقتی به بخارا رسید دوستانش به او گفتند:
زود پنهان شو که صدر جهان قصد کشتن تو را دارد.
وکیل گفت: مرا از کشته شدن مترسانید که خود، طالب آنم.
وکیل بالاخره به بارگاه صدر جهان میرسد و با دیدن او بیهوش بر زمین می افتد. اطرافیان شاه سعی میکنند او را به هوش بیاورند ولی شاه که میداند بیهوشی او از عشق است او را می نوازد و به هوشیاری اش می آورد.
با توجه به نتیجه گیری مولانا از این حکایت مراد از صدرِ جهان خداوند است و مراد از وکیل، ما انسان ها هستیم که در اصل باید گسترانندهی عشق و خرد او در جهان باشیم، ولی به علّت گناه یعنی هم هویت شدگی از او دور شده ایم و اسیر جهانِ صورت و نقشهای فکری شده ایم.
با تعمق در این داستان، به نکات مهمی می توان اشاره کرد که ما به عنوان سالک باید در راه بازگشت به سوی خدا و پایان دادن به این فراق، سرلوحهی کار خود قرار دهیم.
اول اینکه بدانیم ما در معیّت خداییم و اگرچه موقتاً از او جدا شده ایم ولی او هر لحظه ما را به سوی خودش می خواند و مشتری حقیقی ما اوست و اوست که آغاز و پایان ما را میداند، پس نباید دل به مشتری های دیگر ببندیم.
مشتریِ ماست اللهُ اشْتَری
از غمِ هر مشتری هین برتر آ
مشتریی جو که جویان تو است
عالِم آغاز و پایان تو است
مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۱۴۶۳
نکتهی دیگری که در مسیر بازگشت باید مد نظر داشته باشیم اینست که در این میان، یک فِراق دیگر هم پیش خواهد آمد که برعکس فراق اصلی که باید به آن پایان بخشیم، دربارهی این یکی باید بیندیشیم و صبر و شکر را پیشه کنیم و آن فراق از هر چیزی غیر از خداوند است:
هر چه از وی شاد گردی در جهان
از فراق او بیندیش آن زمان
زآنچه گشتی شاد، بس کس شاد شد
آخر از وی جست و همچون باد شد
از تو هم بجهد تو دل بر وی مَنه
پیش از آن کو بجهد، از وی تو بِجِه
مثنوی، دفتر سوم، بیت ۳۶۹۷
نکتهی ظریفی که باید به آن توجه کنیم اینست که مسیر بازگشت ما به سوی خدا خالی از صورتها و نقشهای به ظاهر زیبای دنیوی نخواهد بود و در این میان شیطان و من ذهنی بیکار ننشست اند تا ما چهار نعل بتازیم و به مقصود برسیم. هر لحظه، ما با دیدن این زیبارویان بدلی به احتمال قریب به یقین فریب آنها را خواهیم خورد و از راه باز خواهیم ماند.
چارهی کار اینست که از دست این مظاهر دنیوی به خداوند رحمان پناه ببریم و با تمرین مکرر، این کار به صورت عادت برایمان بشود.
همچو مریم، گوی پیش از فوتِ مِلْک
نقش را کِالْعَوْذُ بِالرّحمنِ مِنْک
مثنوی، دفتر سوم، بیت ۳۷۰۰
بیت فوق اشاره به آیهی ۱۸-۱۶ سورهی مریم دارد:
وَاذْکُرْ فِی الْکتابِ مَرْیَمَ اِذِ انْتَبَذَتْ مِنْ اَهْلِها مَکاناً شَرْقِیّاً فاتَّخَذَتْ مِنْ دونِهِمْ حِجاباً فَاَرْسَلْنا اِلَیْها روحَنا فَتَمَثَّلَ لَها بَشَراً سَویّاً قالَتْ اِنّی اَعوذُ بِاالرَّحْمانِ مِنْکَ اِنْ کُنْتَ تَقِیّاً.
«در این کتاب (قرآن کریم) یاد آر از مریم، آنگاه که از خانواده اش کناره گرفت و در ناحیهی شرقی ساکن شد و پرده ای میان خود و آنان کشید. در این هنگام ما روح خود (جبرئیل) را بسوی او فرستادیم و او به صورت انسانی کامل و بی عیب بر او ظاهر شد. او (مریم) سخت بترسید و گفت: به خداوند رحمان پناه برم اگر پرهیزگاری.»
در اینجا مولانا از تمثیل جبرئیل به صورت بشر، اشاره ای میکند به جهان پر نقش و نگار دنیای گذرا و منظور از «مریم» هم همهی ما هستیم که نباید شیفتهی این زیباییها شویم و دل به آنها ببندیم.
دید مریم صورتی بس جانْ فزا
جانْ فزایی، دلْ ربایی در خَلا
لرزه بر اعضای مریم اوفتاد
کو برهنه بود و ترسید از فساد
گشت بی خود مریم و، در بی خودی
گفت: بِجْهَم در پناهِ ایزدی
زآنکه عادت کرده بود آن پاکْ جَیب
در هزیمت رخت بُردن سوی غیب
چون جهان را دید ملکی بی قرار
حازمانه، ساخت زآن حضرت حصار
مثنوی، دفتر سوم، از بیت ۳۷۰۱
هریک از ابیات فوق نیز حاوی نکات ظریفی است که می تواند راهنمای ما در این مسیر باشد:
اول اینکه نیروی کششِ همانیدگی ها بسیار قوی است و ما نباید آن را دست کم بگیریم.
دوم اینکه با توجه به اینکه در اوایل کار ما برهنه از لباس حضور هستیم، باید احتیاط و پرهیز را سرلوحهی کار خود قرار دهیم که مبادا پایمان بلغزد و هم هویت شویم.
سوم اینکه تنها با تسلیم و فضاگشایی واقعی است که میتوانیم به خدا پناه ببریم تا او با نیروی کن فکانش بتواند ما را از شرّ همانیدگیها در امان نگه دارد.
چهارم اینکه همیشه مد نظر داشته باشیم که از همانیدگیها به دلیل بی ثباتی آنها نمی توانیم حس امنیت، عقل، قدرت و هدایت بگیریم.
در ادامهی داستان، وکیل صدر جهان که در حال بازگشت به بخاراست با تهدیدات و سرزنش های دوستان مواجه می شود:
گفت او را ناصحی: ای بی خبر
عاقبت اندیش، اگر داری هنر
چون بخارا میروی، دیوانه یی
لایق زنجیر و زندانْ خانه یی
مثنوی، دفتر سوم، از بیت ۳۸۱۲
ما هم در راه کار کردن روی خود و انداختن همانیدگیها، مطمئناً با تهدیدات من ذهنی خودمان و سرزنش های اطرافیان روبرو خواهیم بود، زیرا آنها قادر به دیدن و درک این عشقِ پنهانی در درون ما نیستند. ولی از آنجایی که نیروی درونی عشق در ما بیدار شده است، این تهدیدات مانع از حرکت ما نخواهد شد.
عشقِ پنهان کرده بود او را اسیر
آن موکَّل را نمی دید آن نذیر
مثنوی، دفتر سوم، بیت ۳۸۲۰
با این حال و با وجود این بیداری در ما، مولانا از وجود نیروی دیگری که میل به تخریب و ضرر رساندن به ما دارد نیز خبر می دهد که همان من ذهنی یا نفس امّاره است و هشدار می دهد که به این مقدار از بیداری مغرور نشو و از شرّ وسوسه های این دیو هولناک به خداوند پناه ببر، زیرا بدون یاری او نمی توانی از دستش جان سالم بدر ببری:
هر که بینی در زیانی می رود
گرچه تنها، با عَوانی می رود
گر از او واقف بُدی، افغان زدی
پیشِ آن سلطانِ سلطانان شدی
ریختی بر سر به پیشِ شاه، خاک
تا امان دیدی ز دیوِ سهمناک
میر دیدی خویش را، ای کم زِ مور
ز آن ندیدی آن موکَّل را تو کور
غِرّه گشتی زین دروغین پرّ و بال
پرّ و بالی کو کَشَد سوی وَبال
مثنوی، دفتر سوم، از بیت ۳۸۲۴
با تشکر
علی از دانمارک
ایوانِ زندگی - خانم سمانه از تهران
فایل صوتی «ایوانِ زندگی» - خانم سمانه از تهران
با سلام
موضوع : « ایوانِ زندگی»
سیستم مجموعه ای از اجزاست که برای رسیدن به یک هدفِ مشترک با همدیگر تعامل دارند. مثلا طبیعت یک سیستم است. باران می بارد، خاک تازه می شود، دانه جوانه می زند و رشد میکند.
همینطور بدنِ انسان یک سیستم است که کارِ هر یک از اعضا روی دیگری اثر میگذارد و منجر به عملکرد مناسبِ بدن می شود. و در نهایت تمام عالم هستی یک سیستم است.
مولانا دیدِ سیستمی و کل نگری را به ما می آموزد و می خواهد انسان، خودش را به عنوانِ امتدادِ خدا و مهمترین عضو از کل آفرینش ببیند.
مولانا می فرماید به ایوان بیا یعنی به فضای گشوده شده ی این لحظه بیا و از بالا به همه چیز نگاه کن.
از ایوان به جهانِ مادی نگاه کردن، موجب می شود تا دیدِ انسان وسعت پیدا کند.
به طور مثال اتفاقِ این لحظه یک جزء از طرحِ کلیِ زندگی است که من فقط آن را میبینم ولی از مابقی اجزا و اتفاقات بی خبرم. درحقیقت در زیرِ این اتفاقی که برای شخصِ من می افتد، اجزایِ زیادی به هم متصل است و من نمی توانم با دیدِ ذهنی نسبت به آن قضاوت و مقاوت کنم و در نظمِ زندگی پارازیت و ناهماهنگی ایجاد کنم.
از طرفی وقتی از ایوان نگاه کنیم، می توانیم پایانِ کار خودمان را ببینیم. یعنی اقامتِ ما در سفر به این دنیا 80 و یا 90 سال است و در این مدت می بایست هم به منظورِ اصلیِ آمدنمان که زنده شدن به بی نهایت و ابدیت خداست، برسیم و هم به منظورِ فرعی مان که جاری کردنِ خرد، انرژی و عشقِ زندگی به این جهان و خلق اثری سازنده هست، جامه ی عمل بپوشانیم.
هر که پایان بین تر، او مسعودتر
جدتر او کارَد که افزون دید بر
مثنوی معنوی، دفتر چهارم، بیت 2988
پس اکنون که پایان کار را میبینیم، میآییم به این لحظه و از تمامِ امکاناتی که در این لحظه در اختیار داریم، در جهتِ این دو منظور استفاده می کنیم.
روزگارِ خویش را امروز دان
بنگرش تا در چه سودا می رود
مولوی، دیوان شمس، غزل 823
یکی از مهمترین هدیه های زندگی، زمان است. وقت و زمانی که در جهتِ کار کردنِ روی خودمان میگذاریم تا سرمایه ی حضور کسب کنیم را نباید در راهِ منِ ذهنی خرج کنیم و یا صرفِ انسان هایی که منِ ذهنیِ قوی دارند و می خواهند ما را به جهات مختلف بکشانند.
از جهتِ ره زدن راه درآرد مرا
تا به کفِ ره زنان باز سپارد مرا
آنکه زند هر دمی راهِ دو صد قافله
من چه زنم پیشِ او او به چه آرد مرا
مولوی، دیوان شمس، غزل 208
یکی دیگر از امکاناتی که زندگی در اختیارِ ما می گذارد، پول است. منِ ذهنی پول را در راههایی نادرست تباه میکند. گاهی من های ذهنیِ بزرگ سرمایه های کلانی را صرفِ جنگ و تخریبِ جهان می کنند و همینطور منِ ذهنی شخصِ ما پول را در راههایی غیرضروری و ناسالم هدر می دهد که هیچ کدام از طرف زندگی پذیرفته نمی شود.
ای بسا امساک کز انفاق به
مالِ حق را جز به امرِ حق مده
مثنوی معنوی، دفتراول، بیت 2226
استعدادهای درونی، قوای ذهنی و جسمیِ ما از دیگر امانت های زندگی است. اگر همانیدگیهایمان را شناسایی نکنیم و آنها را از مرکزمان بیرون نرانیم موجب می شود تا هوشیاریِ حضور در افکار و اندیشههایی بیهوده که به اندازه ی یک پر کاه نمیارزد، تقسیم شود و اینگونه استعدادهای ذاتی مان شکوفا نشده و به ثمر نمیرسد.
هوش را توزیع کردی بر جِهات
می نیرزد ترّه یی آن تُرّهات
آبِ هش را می کشد هر بیخِ خار
آبِ هوشت چون رَسَد سوی ثِمار؟
مثنوی معنوی، دفتر پنجم، ابیات 1084 و 1085
همینطور پایان بینیِ ما باعث می شود تا روابطِ انسانیِ ما نیز در جهتِ حضور باشد، پس نباید با هر انسانی مانوس شویم . خداوند در سوره انعام آیه 94 می فرماید: «و براستی که نزد ما تنها آیید همانطور که نخستین بار آفریدیمتان ...».
چون به آخِر، فرد خواهم ماندن
خو نباید کرد با هر مرد و زن
مثنوی معنوی، دفتر ششم، بیت 443
در پایان مولانا می فرماید، خوشا به حال لحظه ای که همه ی ما انسان ها به ایوانِ زندگی برسیم و از این فضای گشوده شده به جهان نگاه کنیم. فضایی که مملو از شادی و عشق است و به دور از خرافاتِ پریشانِ منِ ذهنی، فرصتِ با هم بودنمان را جشن بگیریم.
خُنُک آن دم که نشینیم در ایوان من و تو
به دو نقش و به دو صورت به یکی جان من و تو
من و تو بی من و تو جمع شویم از سرِ ذوق
خوش و فارِغ ز خرافات پریشان من و تو
مولوی، دیوانِ شمس، غزل 2214
با سپاس فراوان
سمانه از تهران
برداشتی از برنامه ۸۷۹ - خانم پروین از مرکزی
فایل صوتی «برداشتی از برنامه ۸۷۹» - خانم پروین از مرکزی
با سلام
برداشتی از برنامه ۸۷۹
چو به شهر تو رسیدم، تو ز من گوشه گزیدی
چو ز شهر تو برفتم به وداعیم ندیدی
مولوی، دیوان شمس، غزل ۲۸۲۰
خداوندا زمانیکه به شهر تو رسیدم، تو خودت را کنار کشیدی و از من پنهان شدی، وقتی هم که در روز الست این سفر را آغاز کردم و از تو جدا شدم، تو از من خداحافظی نکردی .
مولانا در این بیت به سفری اشاره می کند که هوشیاری که امتداد خداست از جهان بی فرمی و معنا به جهان فرم و ماده، آغاز می کند.
هوشیاری که بی شکل و بی زمان بود وارد فرم می شود و از جماد به نبات و از نبات به حیوان و بعد از حیوان به انسان تکامل می یابد.
هوشیاری در انسان وارد ذهن می شود و با اقلام ذهنی هم هویت می شود و ذهن آخرین مرحله حضور هوشیاری در فرم است .
مدتی جوشیده ام اندر زمن
مدتی دیگر درون دیگ تن
مثنوی معنوی، دفتر سوم، بیت 4205
در ذهن هوشیاری در اثر همانیده شدن با چیزها و جدا شدن از آنها به یک پختگی می رسد، که منظور او از آمدن به این جهان، رسیدن به این پختگی است، تا بتواند با تجربه محدودیت و جدایی، دوباره هوشیارانه به اصل خود باز گردد .
چون به غریبی بروی، فرجه کنی، پخته شوی
باز بیایی به وطن با خبری، پر هنری
مولوی، دیوان شمس، غزل 2458
خداوند به انسان وعده داده که بعد از تجربه جدایی و محدودیت و رسیدن به پختگی، دوباره همدیگر را خواهند دید و با هم یکی خواهند شد .
چسبیدن هوشیاری به فرم ، در انسان بسیار شل و نازک است و به راحتی می تواند از فرم جدا شود، بنابراین طبق سخن مولانا، در انسان هوشیاری دوباره به شهر خدا رسیده، یعنی این سفر در انسان می تواند به پایان برسد و قیامت انسان فرا برسد، و هر انسانی در این لحظه می تواند به خداوند زنده شود و هوشیاری بر خود قائم شود.
اما اشکال کار کجاست که معشوق از او پنهان شده و با اینکه در شهر اوست، این وصال صورت نمی گیرد .
طبق سخن مولانا و تمامی بزرگان، اشکال کار این است که انسان در ذهن در اثر همانیده شدن با جسمها هوشیاری جسمی پیدا کرده و فقط قادر به دیدن جسمهاست و هوشیاری اولیه خودش را که از جنس عدم و بی فرمی بود، از دست داده، بنابراین قادر به دیدن خداوند نیست .
برای اینکه انسان بتواند دوباره به جنس اولیه خودش تبدیل شود و با معشوق ملاقات کند، باید دوباره مرکزش را از جنس عدم کند و این کار با پذیرش اتفاق این لحظه و فضاگشایی در اطراف آن صورت می گیرد .
شهر خداوند، شهر عدم و فضای یکتایی است و دیدار مجدد ما با خداوند در فضای یکتایی صورت می گیرد .
برای ملاقات مجدد خدا و عیان شدن او بر ما، انسان باید از مرکز همانیده سفر کند و با شناسایی یک به یک همانیدگیها و انداختن آنها، آسمان درون را باز کند و ملاقات با خدا صورت بگیرد .
نکته دیگری که مولانا در این بیت به آن اشاره می کند این است که خداوند هیچ گاه از امتداد خودش یعنی انسان، خداحافظی نکرده، یعنی جدایی انسان از خداوند، توهم است، خداوند جهان را خلق نکرده بلکه او خود جهان است و خالق از مخلوق و آفریدگار از آفریده جدا نیست، او در تمام ذرات عالم وجود دارد، او در طول این سفر با ما بوده و هر لحظه می خواسته که خردش را در وجود ما جاری سازد اما چیزی که مانع این کار شده، یکی دانستن خود با من ذهنی و عقل جزئی آن، که ما را از دانایی ایزدی محروم کرده است .
خدا با توست حاضر نحَنُ اَقرَب
در آن زُلفی و بی آگه چو شانه
مولوی، دیوان شمس، غزل 2346
خدا همیشه با ماست و او خود ماست و مایی وجود ندارد، تنها خداست و همه چیز خود اوست در تجلیّات گوناگون.
اول و آخر تویی ما در میان
هیچ هیچی که نیاید در بیان
مثنوی معنوی، دفتر چهارم، بیت 3501
آن معیت کی رود در گوش من
تا نگردم کرد دوران زمن
کی کنم من از معیت فهم راز
جز که از بعد سفرهای دراز
مثنوی معنوی، دفتر ششم، بیت 4178 و 4179
واژه معیت که به معنی خدا با ماست هر جا که باشیم، با ذهن قابل فهم نیست، مگر اینکه فضا را باز کنیم و از همانیدگیها سفر کنیم به فضای گشوده شده درون.
او تو است اما نه این تو، آن تو است
که در آخر واقف بیرون شو است
مثنوی معنوی، دفتر ششم، بیت 3774
خداوند ، تو است اما نه تو به عنوان من ذهنی، بلکه آن توی اصلی تو، که در این لحظه فهمیده که باید از من ذهنی خداحافظی کند .
سفر ما کوچک شدن به من ذهنی و گشوده تر شدن به فضای درون است و طی کردن این سفر توسط خود او صورت می گیرد و کار ما تنها تسلیم بی قید و شرط و فضاگشایی در اطراف اتفاق این لحظه است .
از حد خاک تا بشر، چند هزار منزلست
شهر به شهر بردمت، بر سر رَه نمانمت
مولوی، دیوان شمس، غزل 322
از مرحله خاک و جماد تا ذهن، تو را مرحله به مرحله بردم و در اینجا هم تو را نمیگذارم بمانی .
بر گذشتی زبسی منزل اگر یادت هست
مکن استیزه کزین مَصطبه هم بر گذری
مولوی، دیوان شمس، غزل 2873
مَصطبه: جایگاه
حمله دیگر بمیرم از بشر
تا بر آرم از ملائک پر و سر
مثنوی معنوی، دفتر سوم، بیت 3903
در مرحله دیگر از ذهن انسان نیز می گذرم تا در مرتبه فرشتگان پر و بال و سری در آورم .
ای جان پاک خوش گهر، تا چند باشی در سفر
تو باز شاهی باز پر، سوی صفیر پادشا
مولوی، دیوان شمس، غزل 26
خانه آب و گل کجا، خانه جان و دل کجا
یا رب آرزوم شد شهر من و دیار من
این دل شهر رانده، در گل تیره مانده
ناله کنان که ای خدا کو حَشَم و تَبار من
یارب اگر رسیدمی، شهر خود و بدیدمی
رحمت شهریار من وان همه شهر یار من
رفته رَه درشت من، بار گران زپشت من
دلبر بردبار من، آمده برده بار من
مولوی، دیوان شمس، غزل 1837
با تشکر
پروین از مرکزی
تفسیر غزل شماره ۲۸۳۴ - خانم شکوه
با سلام،
صحبت از شراب است، شرابی که رفع تلخکامی می کند. تلخکامی از چه؟ تلخکامی حاصل از کمال طلبی، قضاوت و مقایسه، مقاومت در برابر زندگی و عدم ایمان به اراده ی «او». شراب، شراب رضایت است به آنچه دوست می خواهد، حتی اگر به بهای ترک کام «خود» باشد. و مستی، برخاستن و ایستادن است در جایگاهی ورای منطق و عقل و محدودیت هایی که ذهن نشان می دهد.
مولانا گویی در غزل شماره ی ۲۴۳۸ ما را دعوت می کند به سپردن اختیار خود به دست دوست، ستاندن جام عشق از دست «او» بی هیچ شک و تردید و مست شدن تا ابد، یعنی رهایی از اسارت نفس، دیگر روز و شب لگدمال خیال نبودن، رهیدن از چهارمیخ هوس و پرواز کردن و اوج گرفتن و تا به عرش رفتن، همچون عارفان، چون بازی سپید، تنها در دام دستان امن «او» آرام گرفتن، تا با نوازش های خود، با کیمیای عشق، قلب مس وجود ما را به زر خالص تبدیل کند، تا خرد خام ما به یمن عشق، به جوش آید و پخته شود، تا هر یک هم خود بچشیم از این منبع خرد و آگاهی و شادی و سعادتمندی، و هم دیگران را بچشانیم.
به مبارکی و شادی بِسِتان ز عشق جامی
که ندا کند شَرابش که کجاست تلخکامی؟
هر لحظه و در هر حالی هستی، در پس هر اتفاق و خبر، فارغ از دغدغه ها و همهمه های ذهن، جام عشق و حضور را از دست زندگی بستان، به مبارکی و شادی، که عشق بانگ برآورده است که کجاست تلخکامی؟
مهم نیست ظاهر اتفاق این لحظه و شرایط زندگی ما چگونه باشد، تا وقتی زندگی در جریان است، و شور عشق در رگهای ما جاری است، بهانه ای برای جشن گرفتن و شادمانی کردن وجود دارد. زندگی جام لحظه را از عشق پر کرده است، و تلخکامان را فرا می خواند تا از آن بنوشند و سرمست شوند. آنچه مانع شنیدن صدای زندگی و دیدن شراب عشق و شادی در ظرف لحظه می شود، جدی گرفتن اتفاق این لحظه، گوش به فرمان ذهن دادن و دستخوش هیجان شدن، تحت تاثیر جمع قرار گرفتن، دست پاچه شدن و شتابزده تصمیم گرفتن است. یعنی پشت پا زدن به شراب شادی بخش زندگی و نوشیدن زهر از دست غم و انداختن خود در دوزخ درد و سپس شکایت از زندگی!
چه بُوَد حیات بیاو؟ هوسی و چارمیخی
چه بُوَد به پیشِ او جان؟ دَغَلی، کمینغلامی
براستی بدون «او»، بدون عشق، زندگی چه معنایی دارد؟ بدون عشق زندگی تنها مجموعه ای از هوس هاست که نامشان را هدف گذاشته ایم و خود را با آنها به چهار میخ کشیده ایم و برای رسیدن به آنها خود و اطرافیانمان را شکنجه می دهیم. اما با عشق هر هدفی معنا پیدا می کند و کار و کوشش لذت بخش می شود.
عقل جزوی و هوش جسمی ما در برابر خرد «او» چیست؟ یک فریبکار، غلامی در کمترین رده ی غلامی که خود را پادشاه زندگی ما معرفی کرده است. آنکه بنا بود فرمانبردار ما باشد، فرمانروای زندگی ما شده است. آنکه بنا بود اسیر ما باشد، با دغلکاری امیر زندگی ما شده است. فریب ذهن قضاوت است و برچسب خوب و بد زدن و شکست و پیروزی بر هر اتفاق. ذهن فریبکار است چون بجای نشان دادن فراوانی ها و امکانات، محدودیت ها و ناکامی ها را نشانمان می دهد، ما را از فقر و تنهایی می ترساند و ما را وادار به انجام کارهایی می کند که به ذلت و پستی بیفتیم و ارزش های واقعی خود را فراموش کنیم. درحالیکه ذهن باید در خدمت ما باشد برای به تحقق در آوردن ارزش های راستین. براستی که هیچکس، جز ذهنِ خودِ ما، ما را فریب نمی دهد!
قَدحی دو چون بخَوردی، خوش و شیرگیر گَردی
به دماغِ تو فرستَد شه و شیرِ ما پیامی
وقتی در برو و بیای افکار، و در اوج نگرانی و تشویش، چند لحظه مکث کنی و آرام بگیری، و خودت را به دست زندگی بسپاری و از دستش جام عشق بستانی و بنوشی، وقتی بجای گوش سپردن به فرمان ذهن، این غلام کمین دغلکار، به دل خود رجوع کنی، و ببینی که تا به اینجا زندگی هرگز تو را تنها نگذاشته است، و ایمان داشته باشی که از این پس هم تو را تنها نخواهد گذاشت، وقتی تسلیم شوی و قطره ی هوش تو به دریای خرد «او» متصل شود، می بینی که دلت قرار می گیرد و غم از وجودت رخت بر می بندد، و دیگر اثری از ترس در وجودت نیست. ایمان به زندگی به تو این شجاعت را می دهد که فرمان های ذهن را نشنیده بگیری، از اسارت ذهن رها شوی، و پادشاه زندگی خود شوی. این شجاعت با شجاعتی که ذهن می شناسد متفاوت است، شجاعت ذهن ملغمه ای است از هیجانات منفی که جز خرابی به بار نمی آورد. شجاعتی که در حضور تجربه می کنی از جنس دیگری است، از جنس صبر، از جنس شکر، از جنس تسلیم، و از جنس فضاگشایی. آنگاه که شاه زندگی این شجاعت را در تو ببیند، به گوش تو پیام خود را خواهد خواند. تو را محرم خود خواهد کرد و رازها با تو خواهد گفت و راه سعادت را به تو نشان خواهد داد.
خُنُک آن دلی که در وی بنهاد بَخت تختی
خُنُک آن سَری که در وی میِ ما نهاد، کامی
خوشا به حال آن دلی که زندگی در آن تخت بخت بنهاده است و خوشا سری که از شراب عشق «او» مست شده است.
که تنها «او» ست که می تواند انسان را سعادتمند کند و شادکام. وقتی در مقابل اتفاق فضاگشایی می کنیم بخت به ما رو می کند و هم بعد معنوی ما رشد می کند و هم بعد ذهنی ما. هم دل با صفا می شود و هم ذهن خلاق و آفریننده.
ز سلامِ پادشاهان، بهخدا مَلول گردد
چو شنید نیک بختی، ز تو سَرسَری سلامی
که آن خوش اقبالی که سلامی سرسری از تو شنیده باشد، دیگر از سلام پادشاهان خرسند نمی گردد.
کسی که لحظه ای تسلیم شده باشد و فضا گشایی کرده باشد، و اندکی مورد عنایت و لطف زندگی قرار گرفته باشد، دیگر حتی لطف و توجه پادشاهان هم برایش بی ارزش می شود. هر کس جرعه ای از شراب رضایت و عشق چشیده باشد دیگر از شراب هویت شادی نمی گیرد.
به میانِ دلق مستی، به قمارخانۀ جان
بَرِ خَلق نامِ او بَد، سویِ عَرش نیکنامی
چنین انسانی در قمارخانه ی زندگی، در حالیکه دلق جسم را به دوش می کشد، مست از شراب حضور است و در قمار هم هویت شدگی ها.
کسیکه با شجاعت به نقص هایش اعتراف می کند و از از دست دادن هم هویت شدگی ها نمی هراسد، کسیکه در روزگاری که کثیری از اطرافیانش دروغ می گویند، راستی را پیشه ی خود می کند، و آنگاه که مورد نفرت قرار می گیرد، عشق می ورزد، از نظر عوام دیوانه است و در نزد «او» خردمند.
خُنُک آن دَمی که مالَد کَفِ شاه پَرّ و بالَش
که سپیدبازِ مایی، بهچنین گُزیده دامی
چه خوش است آن لحظه که دست شاه زندگی پر و بال معنوی جان گرفته ی چنین انسانی را نوازش کند، او را مورد لطف و توجه خود قرار بدهد و او را باز سفید خود خطاب کند، بازی که می داند تنها دامی که باید در آن پای بگذارد دام عشق است.
ز شرابِ خوشبَخورش، نه شکوفه و نه شورش
نه به دوستان نیازی، نه ز دشمن انتقامی
شراب عشق «او»، خوش بو و خوش طعم است، برخلاف شراب هم هویت شدگی ها، هرگز تو را دلزده نمیکند و به درد سر نمی اندازد. وقتی مست عشق می شوی دیگر تمایلی به بیرون ریختن خشم نداری، و دردی را نیز تحمل نمی کنی، چرا که دیگر از کسی نمی رنجی که بخواهی آن را پنهان کنی و یا بروز بدهی، دیگر نه دوستانت می توانند تو را نا امید کنند و نه میل به انتقام گرفتن از دشمنانت داری.
همه خَلق در کَشاکَش، تو خراب و مست و دلخَوش
همه را نظاره میکن، هله، از کنارِبامی
وقتی مست عشق شدی، در حالیکه همه ی دور و بری هایت کنترل هدایت زندگی خود را به دست هم هویت شدگی ها داده اند و برای رسیدن به خوشبختی به هر دری می زنند و با شنیدن هر خبری بالا و پایین می شوند، تو جایی ورای رویداد ها و خبرها، مست عشق، در خراب آباد دل، امیدوار و پر از ایمان به عنایت «او»، آرام همه را به تماشا بنشین.
حتی اگر در ذهن خودت افکار، تحت تاثیر رویداد شکل می گیرند و در تو هیجان ایجاد می کنند، از ذهن بیرون بیا و هیجانات خود را بشناس و فکرهای من دار پشت آنها را ببین.
ز تو یک سؤال دارم، بکنم، دگر نگویم
ز چه گشت زرِّ پخته دل و جانِ ما؟ ز خامی
ای زندگی، از تو یک سوال دارم، پس از این پرسش دیگر هیچ نخواهم گفت: «دل و جان خام ما را چه چیز اینچنین طلای ناب و پخته کرد؟».
پاسخ دم «او» ست که هر لحظه به ما جان می بخشد، پاسخ همان عشق است، همان شراب خوش بو که جام لحظه های ما از آن لبریز است. باشد که به روی یار بنوشیم و بانگ نوشانوش!
با احترام،
شکوه
تفسیر غزل شماره ۲۸۱۴ - خانم شکوه
با سلام
فصل های زندگی در گذرند، بهار: دوران کودکی، کنجکاوی، شادی، به تمامی در لحظه بودن، بازیگوشی، خطاهای غیر عمد و از روی نادانی، یاد گرفتن خوب و بد و باید و نباید، اولین تنبیه، اولین اشک، سپس تابستان، دوران بلوغ جسمی و ذهنی و تجربه ی عشق به انسانی دیگر و یا جذب شخصیتی تاثیر گذار، یا باوری و مکتبی شدن، و یا شیفته ی فرا گیری علم و هنر یا پرورش اندام شدن و در نتیجه ربوده شدن تمام توجه و تمرکز به واسطه ی این کشش، به نوعی راه دادن «غیر» به درون معبد دل و لذت بردن و کام گرفتن، و شکل گرفتن حس امنیتی در دل و غروری در سر سودایی، و سپس پاییز، و ای فغان از پاییز، شروع فرو ریختن هم هویت شدگی ها و گریختن اغیار و در نتیجه فوران خشم، ترس، حسد، افسردگی و سردرگمی. پاییز فصل مهم و سرنوشت سازی در زندگی آدمی است، فصلی که اگر دیر بجنبد و در مقابل از دست دادن هم هویت شدگی ها مقاومت کند و از هیجاناتش فرمان بگیرد، خطا پشت خطا از وی سر می زند و به زمستان درد و غم می افتد و دچار ریب المنون می شود تا باز کی از خواب زمستانی برخیزد، ولی اگر پیغام زندگی را بشنود، و اجازه بدهد برگ های همانیدگی فرو بریزند، اگر قضاوت و مقاومت نکند و تسلیم زندگی شود، اگر فضاگشایی کند و خانه ی دل از غیر بشوید، از دل این پاییز سرد و دل گرفته، باد بهاری شروع به وزیدن می کند و آدمی را تولدی دوباره می بخشد، اینبار هم مثل دوران کودکی شادمانی می کند، بی وقفه و ناگسسته، اما با این تفاوت که دیگر نادان نیست و پخته شده است. دیگر می داند که تنها باید پریشان «او» باشد، بجز عشق نکارد و بجز از دست «او» می شادی نستاند. دیگر آموخته که طمع، شروع فصل پاییز است و اگر حرص انباشتن در دلش شکل بگیرد با رضایت آنرا به ساقی زندگی که سر راهش قرار گرفته می دهد، تا باز اجازه ی ورود به میخانه ی لحظه به او داده شود. تا که بهارش جاودانه گردد و مستی اش مدام.
خلاصه ی غزل شمارۀ ۲۸۱۴ دیوان شمس:
خُنُک آن دَم که بهرحمت سَرِ عشّاق بِخاری
خُنُک آن دَم که برآید ز خزان بادِ بهاری
ای زندگی خوشا آن لحظه که از سر لطف در فصل پاییز زندگانی ام، آن هنگام که فرو ریختن و فانی بودن هم هویت شدگی هایم را می بینم، با گذاشتن انسانهای به حضور رسیده بر سر راهم، دست نوازش بر سرم بکشی، دستم را در دستان پر قدرت خود بگیری و از خیابان های غریبه و پر رفت و آمد ذهن، به سلامت بگذرانی و به مأمن آشنای عشق برسانی. خوشا آن لحظه که از دل خزان عمر که همه چیز رو به فنا می رود نسیم آباد کننده ی بهار وزیدن بگیرد و دلم رنگ و بوی حضور تو را بگیرد.
خُنُک آن دَم که بگویی که: بیا عاشقِ مِسکین
که تو آشفتۀ مایی، سَرِ اَغیار نداری
چه میمون است آن لحظه که ذهنم از آشوب و همهمه ی افکار خاموش شود و صدای تو را در عمق سکوت لحظه بشنوم که مرا خطاب می کند، که: «بیا ای عاشق تهی دست از هم هویت شدگی ها، بیا که تو از دوری من است که آشفته و پریشان هستی و دیگر میل به اغیار، به هم هویت شدگی ها، نداری.».
خنک آن دم که در آویزد در دامن لطفت
تو بگویی که: چه خواهی ز من، ای مَستِ نَزاری
خوشا آن لحظه که روح من در پاییز زندگانی به دامان لطف تو بیاویزد و تو از من بپرسی:«از من چه می خواهی ای مست خمار؟». و من بگویم که به غیر از شراب عشق تو هیچ نمی خواهم.
خُنُک آن دَم که صَلا دَردهَد آن ساقیِ مجلس
که کنَد بر کفِ ساقی قدحِ باده سواری
و ساقی مجلس زندگی مژده ی وصل بدهد و جام های باده ی عشق، امنیت، شادی، و خرد را در مجلس بگرداند و به همگان بچشاند.
شود اجزایِ تن ما، خوش از آن بادۀ باقی
برَهَد این تنِ طامع ز غمِ مایدهخواری
و تک تک اجزای تن ما از شراب ماندگار عشق و آرامش و رضایت سرخوش و شاد گردد، و از طمع و حرص انباشتن هم هویت شدگی ها برهد.
خُنُک آن دَم که ز مَستان طلبَد دوست عوارض
بسِتانَد گرو از ما به کَش و خوب عِذاری
خوشا وقتی که دوست بر در میخانه هر چه طمع آن را داریم از ما مستان بستاند و با خوبی و خوشرویی عقل را به گرو بگیرد.
خُنُک آن دَم که ز مستی سَرِ زلفِ تو بشورَد
دلِ بیچاره بگیرد بههوس حلقهشماری
خوشا آن لحظه که از مستی سر زلف تو (زندگی) پریشان شود، حالم دگرگون شود، و دل عاشق من یک یک در حال مستی حلقه های زلف تو (زندگی) را بشمارد، بجای شمردن هم هویت شدگی ها به وقت هشیاری.
خنک آن دَم که بگوید به تو دل: کِشت ندارم
تو بگویی که: برویَد پیِ تو آنچه بکاری
خوشا آن لحظه که به پوک بودن بذر هایی که با عقل خود، با هشیاری جسمی کاشتم پی ببرم و دلم با عجز به تو بگوید که: «من چیزی برای کاشتن ندارم.»، و تو بگویی: «حال از فضای گشوده شده بکار، که هر چه از این فضا بکاری، خواهد رویید و ثمر خواهد داد.».
خُنُک آن دَم که شبِ هجر بگوید که: شبَت خوش
خُنُک آن دَم که سلامت کند آن نورِ نهاری
خوشا آن لحظه که شب ذهن با من وداع بگوید و نور روز حضور من را سلام گوید.
خُنُک آن دَم که برآید به هوا ابرِ عنایت
تو از آن ابر به صحرا گُهرِ لطف بباری
خوشا آن لحظه که قلبم به آنچه تو برایم می خواهی رضایت دهد و ابر عنایت تو در آسمان دلم شکل گیرد، و تو از آن ابر بر صحرای دل تشنه ی عشق من گهر های لطف و مهر بباری.
با احترام،
شکوه
تفسیر غزل شماره ۲۳۷۳ - خانم شکوه
با سلام،
تردید، پراکندگی افکار و عدم تمرکز، از یک شاخه به شاخهی دیگر پریدن، اهمالکاری، عدم یکپارچکی فکر و حرف و عمل، نداشتن تعهد، ترس از شکست، ترس از تنهایی، فرار از درد کوتاه مدت و در نتیجه گرفتار شدن در دردهای بزرگتر و طولانی مدت، بهانه آوردن، همهی این رفتارهای ذهن که مانع پیشرفت و تغییر و در نتیجه موفقیت ما انسانها میشوند، یا در اثر تربیت در انسان شکل گرفتهاند و یا یکجور پاسخ طبیعی ذهن برای حفظ بقا هستند. به همین دلیل هم هست که موفق شدن نه تنها در به حضور رسیدن، که در امور مادی نیز، کار بسیار مشکلی است. چرا که انسان برای اینکه از نظر مادی و معنوی پیشرفت کند، باید بسیاری از باورها و رفتارهای معتادگونه را ترک کند، و اینکار بخصوص با نداشتن چشماندازی روشن از نتیجهی کار، بسیار طاقت فرسا است و نیاز به ایمان بسیار قوی و تعهد و مداومت دارد. خبر خوش این است که انسان این قدرت را دارد که با دید متفاوتی به جهان و رویدادها بنگرد و رفتار ذهن را با این آگاهی که به این دنیا نیامده است که تنها به دنبال نان و آب و لذت باشد تغییر دهد.
در غزل شمارهی ۲۳۷۳ دیوان شمس مولانا، ما انسانها را تشویق میکند که از این رفتارهای شرطی شده دست بکشیم و دل به دریا بزنیم و از تغییر نترسیم.
هله بَحری شو و در رو، مکن از دور نظاره
که بُوَد دُر تَکِ دریا، کفِ دریا به کناره
مولوی، دیوان شمس، غزل ۲۳۷۳
ای دل بیا و اهل خطر شو، و پا در اقیانوس پرتلاطم زندگی بگذار، تا کی میخواهی از دور تماشاگر زندگی باشی؟ اگر میخواهی رشد کنی، باید از سطح، از فکر کردن و حرف زدن عبور کنی و دست به کار شوی؛ و وقتی فکر و عمل تو یکپارچه شود، تغییر و تحول در زندگی تو صورت میگیرد و تو به صلح درون و بیرون دست پیدا میکنی. همچون مرواریدی در ته دریا، در آغوش زندگی میدرخشی. عزیز و دردانهی زندگی میشوی. و اگر نه تا ابد همچون کف پراکنده و نا بسامان و سرگردان، توسط موجهای دریای زندگی به کنار زده میشوی.
تا وقتی زندگی را تجربه نکنیم، رشد نخواهیم کرد؛ حتی اگر با همهی مکاتب و ادیان آشنایی داشته باشیم و همه را بررسی کرده باشیم، این علم به ما کمک نخواهد کرد به حضور برسیم. از یک جایی به بعد، باید آموختهها را به عمل در آورد. اما چرا انقدر عمل کردن دشوار است؟ آموختهایم که باید باورهای شرطی شده را کنار بگذاریم، میدانیم باید درد هشیارانه بکشیم و صبر و شکر و فضاگشایی را تمرین کنیم؛ اما در عمل، از شرایطی که ما را مجبور به فضاگشایی میکنند، فرار میکنیم؛ و برای اینکه درد نکشیم، انداختن همهویتشدگیها را به تعویق میاندازیم.
همینطور در مورد اهداف مادی، ممکن است اهمالکاری کنیم. برای مثال میدانیم باید برای یک امتحان مهم آماده شویم، اما بجای درس خواندن کارهای دیگر میتراشیم؛ و با انجام آنها، بطور موقت احساس رضایت میکنیم. اما امتحان سر جایش هست و آماده شدن در مدت کوتاه بسیار سختتر.
در مورد کار روی بعد معنوی نیز تا جوان هستیم، راحتتر میتوانیم همهویتشدگیها را بیاندازیم؛ ولی پشت گوش میاندازیم و به کارهای دیگر میپردازیم و هر چه هم هویت شدگیهای ما بیشتر میشوند، راه سختتر میشود. یعنی باز برای فرار از درد هوشیارانه، مدتها درد حاصل از افکار سرسام آور و مخرب را تحمل میکنیم و فرسوده میشویم.
پس اولین راز موفقیت که مولانا به ما یاد میدهد، این است که در هر کاری میخواهیم پیشرفت کنیم، از سختی فرار نکنیم و جهت حرکت خود را تغییر بدهیم؛ و بجای فرار کردن و کناره گرفتن از سختیها، محکم و استوار به دل سختی برویم.
در ادامه، اینبار مولانا زندگی را به بازی شطرنج تشبیه میکند، و با مثالی راز دیگری از موفقیت را بر ما آشکار میکند. میگوید:
چو رُخِ شاه بدیدی، برو از خانه چو بیذَق
رُخِ خورشید چو دیدی، هله گم شو چو ستاره
مولوی، دیوان شمس، غزل ۲۳۷۳
در بازی شطرنج زندگی، در راه رسیدن به خوشبختی، تا در ذهن هستیم به پیادهی شطرنج میمانیم و دامنهی حرکت ما محدود است و با زحمت پیش میرویم تا بلکه به خانهی آخر رسیده و وزیر شویم، یعنی به موفقیت برسیم. با ذهن برنامهریزی میکنیم، نقشه میکشیم و پیش میرویم. مولانا میگوید، زندگی به تو اجازه میدهد تا جایی در ذهن پیش بروی، ولی از یک جایی به بعد همهویتشدگیهایت را هدف میگیرد؛ و وقتی تو دیدی که مورد تهدید هستی، دیگر باید از خانهی ذهن بیرون بیایی، و متواضعانه در برابر زندگی تسلیم شوی. تا به حال تدبیر میکردی، دیگر خود را به دست تقدیر میدهی. در ضمن باید بدانی که وقتی به ردیف آخر صفحهی شطرنج رسیدی و روی شاه را دیدی، دیگر باید نقش پیاده را رها کنی. نگران نباش که از صفحه به عنوان پیاده خارج میشوی، سرو صدا نکن، صبور باش و خواهی دید که با لباس وزیر و با قدرت و خرد والاتر وارد میدان میشوی.
شاید مولانا میگوید که درست است که قدمهای اول رسیدن به حضور را با ذهن و با تکیه بر باورهایمان برمیداریم، ولی به جایی میرسیم که هوشیاری ذهنی دیگر برای موفقیت و سعادتمندی ما کافی نیست، و باید تسلیم شویم تا این هوشیاری به هوشیاری حضور تبدیل شود. وقتی به آن مرحله رسیدیم، نباید مقاومت کنیم. نباید از این تغییر بترسیم. وقتی نور خورشید خرد در وجود ما شروع به تابیدن کند، نباید از گم شدن درخشش ستارههای افکار و باورها و همهویتشدگیها بترسیم.
در کارها و اهداف مادی نیز به همین گونه است. درست است که برای موفقیت باید برنامه ریزی و تلاش کنیم، اما اگر زندگی راه را بر ما بست، نباید مقاومت کنیم. باید بدانیم که زندگی نقش و جایگاه بهتری برای ما در نظر گرفته است که ممکن است همان لحظه نتوانیم آنرا ببینیم. اما اگر مقاومت نکنیم و فضا را باز کنیم، اگر به این موضوع که زندگی بهترین اتفاق را برای ما رقم میزند ایمان داشته باشیم، در اتفاق درجا نمیزنیم، و مسیر تازه در فضای گشوده شده نمایان میشود.
پس راز دوم موفقیت از نظر مولانا تواضع و تسلیم است.
چو بدان بنده نوازی، شدهای پاک و نمازی
همگان را تو صلا گو چو مؤذّن ز مناره
مولوی، دیوان شمس، غزل ۲۳۷۳
و وقتی اینچنین مورد لطف و عنایت زندگی قرار گرفتی و به خرد و لطف زندگی ایمان پیدا کردی و از باورهای کهنه و رفتارهای غلط ذهن، یعنی قضاوت و مقاومت، پاک و اهل تسلیم و فضاگشایی شدی، و گرمای خورشید خرد و آگاهی، جوشش عشق، حس امنیت و قدرت و شادی را در وجودت تجربه کردی، آنوقت به مثال موذن که با صوت دلنشین بر بالای مناره همگان را به نماز فرا میخواند، تو نیز با ارتعاش حضور خود نور را بر شب تاریک مردمان بیفکن، بدون اینکه بخواهی تک تک به دنبال انسانهای دیگر بروی و به زور آنها را هدایت کنی.
در مورد کارهای مادی نیز وقتی به جایگاه قدرت و مقامی رسیدی و یا به ثروت و یا دانشی دست پیدا کردی و زندگی تو را غرق در نعمت کرد، دیگران را در این موفقیت سهیم کن و اگر از دستت بر میآید راه را برای موفقیت دیگران، بدون هیچگونه تبعیض هموار کن.
پس راز سوم موفقیت از نظر مولانا جود و بخشش است.
تو در این ماه نظر کن، که دلت روشن ازو شد
تو در این شاه نگه کن، که رسیدست سواره
مولوی، دیوان شمس، غزل ۲۳۷۳
وقتی دلت از نور حضور و آگاهی روشن شد، دیگر به ذهن و محدودیتهای ذهن بر نگرد، تمرکزت را روی حفظ حضور بگذار که چون شاهی سواره از راه رسیده است. شاه حضور سواره، پر تکاپو و چابک است و تو دیگر به ذهن پیاده، کند و محدود خود نیازی نداری.
پس راز چهارم موفقیت، از نظر مولانا مداومت در راه است. وقتی به جایی رسیدیم چه از نظر مادی و چه معنوی، باید بدانیم که آخر راه نیست. جایی شنیدم که موفقیت را فقط میشود اجاره کرد و نمیشود خرید! یعنی باید همیشه در حال تلاش و کوشش و آفرینش بود تا موفقیت را حفظ کرد.
نه بترسم، نه بلرزم، چو کَشَد خنجرِ عزّت
به خدا خنجرِ او را بدهم رِشوت و پاره
مولوی، دیوان شمس، غزل ۲۳۷۳
وقتی شاه حضور به میدان دل من پا میگذارد، از خنجرعشقش که میخواهد با بریدن زنجیر اسارت همهویتشدگیهایم، با آن به من عزت و بزرگی ببخشد، نمیترسم و از ترس از دست دادن همهویتشدگیها به خود نمیلرزم. و اگر ذهن اینکار عشق را ظلم جلوه بدهد و قدغن کند، من حاضرم به ذهن رشوه و پول بدهم تا بگذارد این کار صورت گیرد. ذهن را فریب میدهم تا عشق به کارش برسد.
راز پنجم موفقیت این است که ایمان داشته باشیم زندگی هر اتفاقی برای ما به وجود میآورد، به صلاح ما است؛ حتی اگر با ذهن قادر نباشیم خیر بودن اتفاق را در همان لحظه تشخیص دهیم. چرا که با اینکه در ظاهر برخی اتفاقها بسیار غم انگیز و سخت هستند، اما اصل زندگی لطیف و مهربان است.
که بُوَد آب که دارد به لطافت صفتِ او؟
که دو صد چشمه برآرَد ز دلِ مَرمَر و خاره
مولوی، دیوان شمس، غزل ۲۳۷۳
که لطافت آب که لطیف بودن خود را از «او» گرفته است در مقابل لطافت «او» هیچ است، که «او» با لطافت و ظرافت صدها چشمهی حضور را از دل سنگ همهویت شده بیرون میآورد.
در این بیت مولانا باز تاکید میکند که هر چقدر اتفاقات خشن و ناگوار باشند، زندگی مهربان و لطیف است.
تو همه روز برقصی پیِ تُتماج و حریره
تو چه دانی هوسِ دل پیِ این بیت و حَراره
مولوی، دیوان شمس، غزل ۲۳۷۳
تو همهی روز در پی غذای بیقوت تایید و تشکر، فکر و عمل میکنی و حال عاشقی مثل من که بی مزد و منت با خواندن شعر و آواز به خلق خدمت میکند را درک نمیکنی.
راز ششم موفقیت از نظر مولانا این است که برای کسب تایید کاری را انجام ندهیم. چرا که انرژی که از تایید دیگران میگیریم، زودگذر است و پس از مدتی از ادامهی راه دلسرد میشویم. در هر کاری، هدف اصلی ما باید خدمت عاشقانه باشد. یعنی عشق به آن کار باید از درون ما بجوشد تا موفق شویم؛ و آن کار باید کاری باشد که به دیگران هم فایدهای برساند.
چو بدیدم بَرِ سیمین ز زر و سیم نَفورم
که نَفورست نسیمش ز کفِ سیم شماره
مولوی، دیوان شمس، غزل ۲۳۷۳
انگیزهی من از کار، دیدن معشوق سیمینبر، تجربهی حضور است، و در پی مال و منال دنیا نیستم. چرا که اگر هدف من فقط پول در آوردن باشد، نسیم حضور از من گریزان خواهد بود.
راز هفتم موفقیت این است که انگیزهی اصلی از کار کسب در آمد نباشد، بلکه باید کاری که انجام میدهیم در خدمت زندگی باشد، تا خرد زندگی از طریق ما جریان یابد و خلاقیت و آفرینش زندگی از طریق ما صورت بگیرد. چون اگر فقط به فکر پول باشیم، و پول مرکز ذهن ما باشد، جایی برای ورود خرد و خلاقیت باقی نمیماند. و البته با اینکه منظور اصلی ما درآمد نیست، وقتی در خدمت زندگی باشیم، ثروت نیز حاصل میشود. چون کار ما تاثیر گذار و پر طرفدار و پربرکت میشود.
تو از آن بار نداری که سبکسار چو بیدی
تو از آن کار نداری که شدستی همه کاره
مولوی، دیوان شمس، غزل ۲۳۷۳
اگر زندگی تو هنوز ثمره و میوهای نداده است، اگر هنوز موفق نشدهای ، بخاطر این است که مثل بید سبک سر هستی و با هر بادی، به خود میلرزی. مولانا میگوید، اگر عمیق نباشی و با هر حرف و طعنه و عدم تایید دیگران برنجی، نمیتوانی پیشرفت کنی.
تو از آن جهت کارت به ثمر نمیرسد که انرژی خود را بجای تمرکز روی خود و کاری که این لحظه در دست داری، روی دیگران و کارهای مختلف و متعدد پخش کردهای. مولانا به اهمیت تمرکز روی خود و کاری که در این لحظه برای موفقیت ما لازم است، اشاره میکند.
پس راز هشتم موفقیت، جدی و شخصی نگرفتن نظر دیگران و تمرکز روی کار است. همینطور اگر اهداف مختلف در سر داریم، باید در عین حال که هر روز اندکی برای هر هدف تلاش و فکر میکنیم، بیشتر تمرکز خود را روی یک هدف بگذاریم، آنرا به ثمر برسانیم و بعد به سراغ اهداف بعدی برویم. در مورد پیشرفت معنوی نیز نباید توجه خود را با رفتن به کلاسهای مختلف و خواندن کتابهای متعدد و یا سعی در نفوذ در دیگران رقیق کنیم تا بتوانیم پیشرفت کنیم.
همه حجّاج برفته حرم و کعبه بدیده
تو شتر هم نخریده که شکستست مَهاره
مولوی، دیوان شمس، غزل ۲۳۷۳
همهی حاجیان به حرم رفتند و کعبه را دیدند، اما تو هنوز شتر هم نخریده ای، به این بهانه که افسار شتر شکسته است. آنها که مشتاق رسیدن به حضور بودند، سختی راه را به خود خریدند و همهویتشدگیها را از دل بیرون کردند و طواف کعبهی دل کردند. اما تو فقط حرف به حضور رسیدن را میزنی و حتی اولین قدم برای رسیدن به حضور که خاموش کردن و مهار ذهن و دستیابی به هشیاری حضور است را برنداشتهای، به این بهانه که ذهن تو در اختیار تو نیست.
راز نهم موفقیت، آگاهی از مسیر و فراهم کردن ابزار و وسیلهی رسیدن به هدف است. کسی موفق میشود که در جستجوی راه باشد، نه در جستجوی بهانهای برای نرفتن.
بنگر سویِ حریفان که همه مَست و خَرابند
تو خمش باش و چنان شو، هله ای عَربده باره
مولوی، دیوان شمس، غزل ۲۳۷۳
به حریفان، به همراهان نگاه کن که مست زندگی هستند و باورهای کهنه را ویران کردهاند، تو نیز ذهن را از سر و صدای فکرهای شرطی شده خاموش کن، و مانند آنها بشو، ای عربده باره، ای مست غرور!
و بالاخره، دهمین راز موفقیت، کنار گذاشتن غرور و میدانم میدانم کردن، و در عوض به جمع انسانهای موفق پیوستن و فرا گرفتن از ایشان است.
با احترام، شکوه
Archive
- January 2025
- December 2024
- November 2024
- October 2024
- September 2024
- August 2024
- June 2024
- March 2024
- February 2024
- January 2024
- December 2023
- November 2023
- October 2023
- September 2023
- August 2023
- July 2023
- June 2023
- May 2023
- April 2023
- March 2023
- February 2023
- January 2023
- December 2022
- November 2022
- October 2022
- September 2022
- August 2022
- July 2022
- June 2022
- May 2022
- April 2022
- March 2022
- February 2022
- January 2022
- December 2021
- November 2021
- October 2021
- September 2021
- August 2021
- July 2021
- June 2021
- May 2021
Today visitors:
983
Time base: Pacific Daylight Time