: تماس با دفتر گنج حضور در آمریکا
Tel: 001 818 970 3345
Email: parviz4762@mac.com
Spiritual Messages: Page #113
تفسیر غزل ۲۸۱۴ از برنامه ۸۷۸ - خانم لادن از کانادا
فایل صوتی تفسیر غزل ۲۸۱۴ از برنامه ۸۷۸ - خانم لادن از کانادا
-برنامه ۸۷۸ گنج حضور
غزل ۲۸۱۴ دیوان شمس، غزلی سراسر شور و عشق و آگاهی است، موجی گهرفشان برآمده از دریای عدم که بوی بهار زندگی و نوازش معشوق را بر جان انسان می دمد.
خُنُک آن دم که به رحمت سر عُشّاق بخاری
خُنُک آن دم که برآید ز خزان بادِ بهاری
مولانا در این غزل از لحظه ای مبارک و نزدیک صحبت میکند، لحظه ای که پدیده ای شگفت انگیز رخ میدهد، لحظه ی تبدیل انسان. هر بیت این غزل از زاویه ای این پدیده را روشن میسازد.
این اتفاق، قصه یا افسانه نیست. حقیقتی قابل رخ دادن و نزدیک است.
پخش شدن اسرار این غزل از برنامه گنج حضور و تفسیر روشنگرانه آقای شهبازی شاید نشان نزدیک بودن این اتفاق باشد.
لحظه ای که نوازش معشوق، باد زنده کننده بهاری را بر وجود در خزان مانده انسانِ در ذهن میدمد.
نوازش معشوق گاهی پیغامهای نهفته در اتفاقات روزمره زندگی است که با ظرافت، مطلوب حقیقی انسان را بر او مینمایاند.
و گاهی موجی زنده کننده بر دل انسان که متفاوت از تمام تجربیات این جهانی است، ارتعاشی که تمامی دانسته ها و قواعد و الگوهای ذهنی را کنار میزند و برای لحظه ای زنده بودنی متفاوت تجربه میشود انگار کسی در گوش انسان زمزمه میکند: که بیا عاشق مسکین، که تو آشفته مایی، سر اغیار نداری...
لحظه ای که در دامن لطف تو در می آویزم و اقرار میکنم که مقصودم از آمدن به این جهان که زنده شدن به تو است را به یاد آورده ام و آنرا بر هر هم هویت شدگی ترجیح میدهم.
لحظه ای که در فضای عدم شده درونم تو را می نگرم که قدح باده در دست داری و همه ابعاد وجود مرا مست می ات میگردانی و من از حرص و طمع هم هویت شده گی ها رها میشوم.
خُنُک آن دَم که ز مستی سَرِ زلفِ تو بِشورَد
دلِ بیچاره بگیرد به هوس حلقه شماری
لحظه ای که بزرگترین همانیدگی هایم را برای وصل دوباره می اندازم و از جان آزاد شده در آنها مست میشوم.
لحظه ای که اقرار کنم که دیگر فکر و عمل از روی من ذهنی را لا میکنم تا خرد تو بر هر فکر و عملم جاری شود.
لحظه ای که شب ذهن به پایان برسد و نور روز حضور بتابد.
لحظه ای که ابر عنایت تو بر صحرای ذهن ببارد و خاک تشنه تر از ریگ بیابان وجود من، تمام این آب حیات را جذب کند و هیچ غبار گفتگوی ذهنی برنخیزد.
و در نهایت لحظۀ شگفت انگیز تجلی عشق و تجربۀ مستی آن در وجود من.
مولانا بیتی را در انتهای غزل در وصف تجلی عشق به زبان عربی سروده، انگار میخواسته رمز و رازی عمیق تر را بر این لحظه اوج غزل بیفزاید.
و در پایان این موج زیبا به دریای عدم بازمیگردد تا سکوت بین امواج، مژدۀ موج نور بعدی را بدهد.
خُنُک آن دم که برآید به هوا ابر عنایت
تو از آن ابر به صحرا گهر لطف بباری
خورد این خاک که تشنهتر از آن ریگ سیاه است
به تمام آب حیات و نکند هیچ غباری
دَخَلَ الْعِشْقُ عَلَیْنا بِکُؤُوسٍ وَ عُقارٍ
ظَهَرَ الْسُّکْرُ عَلَیْنا لِحَبیبٍ مُتَوارِ
سخنی موج همیزد که گهرها بفشاند
خمشش باید کردن چو در اینش نگذاری
با سپاس و احترام
-لادن از کانادا
تفسیر غزل ۸۳۷ از برنامه ۸۷۷ - آقای حسام از مازندران
فایل صوتی تفسیر غزل ۸۳۷ از برنامه ۸۷۷ - آقای حسام از مازندران
برنامه ۸۷۷، غزل ۸۳۷ دیوان شمس مولانا
هر کجا بویِ خدا میآید
خلق بین بی سر و پا میآید
شاید اگر این بیت را از انتها بخوانیم بیشتر متوجهِ منظورِ مولانا شویم؛ یعنی هر کجا انسانها بدونِ سر و پای من ذهنی زندگی میکنند و کمتر از الگوهای آن استفاده میکنند آنجا بوی خدا بیشتر میآید و این بیت با آن بیتِ طلایی از غزل ۱۳۸۷ مولانا که هر جا حیاتی بیشتر مردم در او بیخویشتر... تقارنِ عجیبی دارد.
زانکه جانها همه تشنهست به وی
تشنه را بانگِ سَقا میآید
شیرخوارِ کَرَمَند و نگران
تا که مادر ز کجا میآید
در فِراقند و همه منتظرند
کز کجا وصل و لِقا میآید
مولانا بلافاصله از لفظِ جان استفاده میکند، اینکه جانِ همه انسانها تشنه وصلِ اوست. مانندِ تشنهای که لیوانِ آبی خنک و گوارا را به او نشان دهی و مانندِ طفلی گرسنه که منتظرِ این است تا مادرِ مهربان به او شیر بخوراند.
در ادامه وقتی میگوید مسلمان و جهود و ترسا منظورش نوعِ بشر است. با دین و مذهبِ کسی کاری ندارد. روی صحبتش با همه انسانهاست.
از مسلمان و جهود و ترسا
هر سحر بانگِ دعا میآید
میگوید این تب و تاب و تکاپوی بشر به خاطرِ این است که جانش تشنه کَرمِ زندگیست و در فراق او میسوزد و منتظر و مترصّد وصالِ با خداوند است، منتهی راه را اشتباه رفته است و رفعِ تشنگی و آرامش و خوشبختی را در زیاد کردن و کنترل کردنِ چیزها جستجو کرده است یا اگر به دیدِ ملامتِ دیگران و عدمِ مسئولیت پذیری تعبیر نشود جامعه راه را به او کج نشان داده است.
خُنُک آن هوش که در گوشِ دلش
ز آسمان بانگِ صلا میآید
در ادامه مولانا امید میدهد که بانگِ صلا و دعوتِ زندگی از آسمان این لحظه میرسد یعنی همیشه و پیوسته میرسد، منتهی ما گوشمان از همانیدگیها سنگین شده است و هنوز سزاوارِ شنیدن بانگِ حق نشده است.
میگوید خوش به حالِ کسی که هوشیار شده است و به واسطه فضاگشایی مستعدّ شنیدنِ دعوتِ خداوند شده است.
ابیاتِ بعدی گواهِ این امید و راهنماییهای دقیقِ مولاناست.
گوشِ خود را ز جفا پاک کنید
زانکه بانگی ز سما میآید
گوشِ آلوده ننوشد آن بانگ
هر سزایی به سزا میآید
جفا چیست؟ جفا واکنشِ هیجانی به اتفاق این لحظه است؛ زیر پا گذاشتنِ عهد الست و بستنِ فضا در مقابلِ طربسازی خداوند است.
تصمیم گرفتن بر اساسِ همانیدگیها، جدّی گرفتنِ بازیها و غافل شدن از باطنِ زندگیست.
چشم، آلوده مَکُن از خَد و خال
کان شهنشاهِ بقا میآید
ور شد آلوده به اشکش میشوی
زانکْ از آن اشک دوا میآید
میگوید چشم و گوشَت را آلوده نکن اما همانطور که در ادامه راهِ درمان را ارائه میدهد گویی این همانیده شدن ناگزیر است اما راهِ درمان آن به خودِ ما بستگی دارد و چاره شستنِ مرکز و پاک کردنِ آن از همانیدگیهاست.
کاروانِ شِکَر از مصر رسید
شَرفه گام و درا میآید
هین، خمش، کز پیِ باقیِّ غزل
شاهِ گوینده ما میآید
مولانا مانند همیشه اشاره میکند که خاموش باش تا زندگی بگوید و زندگی عمل کند که او شیوه شِکَرین دارد، در خاموشی و بیواکنشی و تسلیم، صدای گامِ او را خواهی شنید.
ارادتمند شما، حسام از مازندران
ندایِ فَاعْتَبِروا - آقای حسام از مازندران
فایل صوتی ندایِ فَاعْتَبِروا - آقای حسام از مازندران
ندایِ فَاعْتَبِروا
دفتر سوم مثنوی مولانا، بیت ۱۶۱
آنکه یابد بوی حق را از یمن
چون نیابد بوی باطن را ز من؟
در اینجا مولانا درست است که به حضرتِ رسول و داستانِ ارادتِ اویس قرنی به او صحبت میکند و اینکه ارتعاشِ دوستیِ او از کیلومترها آن طرفتر به آن حضرت رسیده بود اما ضمنِ آن میخواهد بگوید انسانِ زنده به حضور که از فاصله های دور باطنِ انسانها را میخواند چطور ممکن است که سِرّ درونِ ما را از نزدیک و در اعمال و گفتارِ ما نخواند؟
همچنین یک نکته ریز در کلامِ مولانا وجود دارد و آن اشاره او به خودِ انسان است و روی سخنِ او با هر یک از ماست که میتوانیم جای حضرت رسول باشیم. میگوید آخر با چنین استعداد و قابلیتی که در هر انسان به عنوانِ امتدادِ خدا وجود دارد، چطور متوجه باطن اتفاقات و حقیقتِ خود و خداوند نمیشود و همه عمر سرگرمِ قضاوت کردنِ ظاهرِ اتفاقات و مقاومت در برابر آنها میشود؟
هفتههای گذشته پر از اتفاقاتی بود که ذهنِ من آنها را به دو دسته تلخ و شیرین تقسیم کرده بود اما مولانا به صورتِ عجیبی در برنامههای اخیرِ گنج حضور تاکید کرده بود که یار در آخر زمان کرد طرب سازیی... باطنِ او جدِّ جدّ، ظاهرِ او بازیی...
اینکه خداوند بازی میکند و ما در من ذهنی چقدر بیظرفیت و فضابند هستیم و خیلی اتفاقات را جدّی گرفتیم.
یا خیلی از آنها سرمست میشویم و سادهلوحانه احساس میکنیم که کامروا شدیم و یا احساس بدبختی و بدشانسی میکنیم.
بسیار متحیّرم از نظم و خردِ بی نظیرِ خداوند در به وجود آوردنِ اتفاقات و این همزمانی و همزبانیِ آنها برای بیداری ما، حالا متوجه میشوم که چگونه جمادات و نباتات با ما حرف میزنند. همه حاملِ پیغام خداوند و مطیعِ امر و فرمانِ اویند و در خدمتِ او به صف گشتهاند.
روزهای اخیر یکی از خیزهای همهگیری بیماریست و ما در انتهای مسیرِ درمان شاهدِ نظمِ عظیم و درسِ جانانه زندگی به نوعِ بشر میباشیم که متناسب با هر گونه رفتار و تخریبی که در نواحیِ مختلفِ از جهان از ما انسانها سر زده است میباشد.
مولانا برای ما شرحِ عجیبی داده است که یار مشغولِ بازیست منتهی نه بازی از روی سرگرمی و یا قهر و غضب بلکه از روی مهر و از روی حمایت برای بیداری و برای عبرت، و برای آمادگی و دریافتنِ عزمی برای تبدیل شدن.
از نزدیک شاهدِ اتفاقاتِ عجیبی بوده ام، در اوجِ کمبودِ دارو و وضعیتِ اقتصادی نامناسب که به صورتِ جمعی برای خود رقم زدهایم، همزمان شمارِ افرادی که برای کمکِ مالی داوطلب میشوند افزایش یافته است و به صورتِ عجیبی مردم با اینهمه کمبودِ دارو و نواقصی که وجود دارد آرامتر و متواضعتر شدهاند. چرا که به روشنی مشمولِ ریب المنون شدهایم. اما همزمان حمایت و عنایت زندگی با ماست. اتفاقات آنقدر قدرتمند و گویا شدهاند که چارهای جز پذیرش و تسلیم نیست. اما سهمِ ما در توصیه صبر و فضاگشایی به واسطه عمل کردن نه حرف زدن چقدر است؟ چقدر میخواهیم قدرِ این روزها را بدانیم که زندگی ارادهای جدی و عاجل برای باز کردنِ دوباره دیدگانِ بصیر ما پیدا کرده است؛ دیدگانی که در من ذهنی خوابزده شده است.
اشاره ام به غزل ۹۴۵ مولاناست که به زیبایی در برنامه ۸۰۴ به تاریخ ۶ اسفند ۹۸ اجرا شد و در آن مولانا شاهدی قدرتمند از سوره حشر آورده بود.
ندایِ فَاعْتَبِروا بشنوید اُولُوالْابْصار
نه کودکیت، سرِ آستین چه میخایید؟
«… فَاعْتَبِرُوا یَا أُولِي الْأَبْصَارِ»
«… پس اى اهل بصيرت، عبرت بگيريد.»
قرآن کریم، سوره حشر، آیه ۲
اوست آن خدايى كه نخستين بار كسانى از اهلِ كتاب را كه كافر بودند، از خانههايشان بيرون راند و شما نمىپنداشتيد كه بيرون روند. آنها نيز مىپنداشتند حصارهاشان را توانِ آن هست كه در برابرِ خدا نگهدارشان باشد. خدا از سويى كه گمانش را نمىكردند بر آنها تاخت آورد و در دلشان وحشت افكند، چنان كه خانههاى خود را به دستِ خود و به دستِ مؤمنان خراب مىكردند. پس اى اهل بصيرت، عبرت بگيريد.
غزل و برنامه و سورهای که برای من سراسر درس و انگیزهای برای تبدیل شد.
لزومِ تغییرِ رفتارِ سریعِ ما و تواضع و فروتنی و تسلیم در برابرِ اراده خدا و پیاده شدن از مرکبِ تکبّر، زیاده خواهی و خودخواهیِ من ذهنی و یادآوری و هشدارِ زندگی به انسان برای آگاه شدن از منظورِ اصلی از آفرینشِ او برای خدمتِ به زندگی به واسطه حمایت، فضاگشایی و بسطِ عشق در میانِ همه باشندگانِ عالم؛ منظوری که لزومِ به اجرا درآوردنِ آن به صورتِ عاجل محسوس است.
هشداری که تمامِ بزرگان در طولِ تاریخ و همه ادوار به انسانها دادهاند که آنقدر وقت را ناآگاهانه تلف نکنید و کارِ کوته را دراز نکنید، که مشمولِ ریب المنون شوید.
آنقدر عمر را صرفِ بازی و ظاهرِ جهان نکنید که از مقصود و باطنِ زندگی بیخبر شوید تا غافلانه در دردِ خودپرستی بمیرید.
ارادتمند شما، حسام از مازندرانندایِ فَاعْتَبِروا
مار همانیدگیها - آقای فرهاد از بهبهان
فایل صوتی مار همانیدگیها - آقای فرهاد از بهبهان
با سلام و درود خدمت آقای شهبازی عزیز و دوستان و همراهان گنج حضور
فرهاد هستم از بهبهان
ابیاتی از مثنوی در قالب تجربیات که بسیار آموزنده و بیدار کننده هستند به اشتراک میگذارم.
دزدکی از مارگیری مار بُرد
زَ ابلهی آن را غنیمت میشمرد
وا رهید آن مارگیر از زخم مار
مار کُشت آن دزد او را زار زار
مارگیرش دید پس بشناختش
گفت از جان مار من پرداختش
در دعا میخواستی جانم ازو
کَش بیابم مار بستانم ازو
شکر حق را کان دعا مردود شد
من زیان پنداشتم آن سود شد
بس دعاها کان زیانست و هلاک
وز کرم مینشنود یزدان پاک
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۱۳۵
در این داستان بسیار زیبا مولانا هم هویت شدگی های ما را به مار تشبیه کرده و میگوید آن چیزی که برای ما بسیار با ارزش هست و به آن چسبیده ایم ممکن است یک باور باشد یک انسان باشد یک شئ باشد یا زیبایی یا سلامتی یا خانواده یا.... هر چیز از بین رفتنی که برای ما مهم باشد این ماری هست که اگر به هر کدام بچسبیم عاقبت ما را نیش می زند و از بین می رود.
در این داستان هم میگوید شخصی یک مار که منظور هم هویت شدگی است را خیلی دوست می داشت دزدکی از راه رسید و آن را دزدید.
آن شخص بسیار ناراحت شد و غمگین دنبال دزد گشت.
روزی آن دزد را پیدا کرد و دید که آن مار دزد را کشته است و با خود گفت که من از خدا میخواستم که دزد را پیدا کنم و مارم را از او پس بگیرم.
خدا رو شکر که که این دعا مستجاب نشد وگرنه الان جای دزد من مرده بودم.
بسیار دعاها و خواسته ها هست که به زیان ماست و اگر مستجاب شوند باعث نابودی ما میشود و خدا از روی کَرَم و بخشش آن را نمی شنود.
نتیجه این داستان بسیار زیبا این است که اگر زندگی چیزی از ما گرفت که برای ما بسیار با ارزش هست و با خود بگوییم، اگر این نباشد من میمیرم، یادمان باشد مانند این شخص که مارش را دزد برد اگر خدا مارش را پس داده بود به جای دزد مرده بود.
هر هم هویت شدگی یک مار است که با چسبیدن به آن نیش می زند و ما را از بین می برد.
این نیش دائماً به ما یادآوری می کند که با چیزهای از بین رفتنی و آفل هم هویت نشو و نچسب وگرنه از بین خواهی رفت.
باید دائماً ناظر فکر و اعمالمان باشیم و اگر خواستیم به چیزی بچسبیم یا از کسی هویت بگیریم به خودمان یادآوری کنیم که مار هست و نیشش.
هر چه از تو یاوه گردد از قضا
تو یقین دان که خریدت از بَلا
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۳۲۶۰
هر چیزی که باهاش هم هویت شده ایم اگر خدا و زندگی به هر دلیلی از ما گرفت مولانا میگوید یقین بدان که از بلای بزرگتری نجات پیدا کردی.️
تا بدانی که زیان جسم و مال
سود جان باشد رهاند از وَبال
پس ریاضت را به جان شو مشتری
چون سپردی تن به خدمت جان بَری
ور ریاضت آیدت بی اختیار
سر بنه شکرانه ده ای کامیار
چون حَقَت داد آن ریاضت شُکر کن
تو نکردی او کشیدت زِ اَمْر کُن
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۳۳۹۵
این را بدان که اگر به جسم و مال تو که با آن هم هويت هستی زیانی رسید این زیان از طرف زندگی ست تا جان اصلی تو را از رنج من ذهنی رها کند.
پس صمیمانه و با تسلیم و فضا گشایی طالب ریاضت باش و صبر کن و با درد هشیارانه جسم خود را به خدمت زندگی بگمار تا جان سالم از من ذهنی به دَر ببری.
ای مرد کامروا اگر ناخواسته رنجی به تو روی آورد، در برابر آن سَر تعظیم فرود آور یعنی تسلیم شو و خدا را شکر کن که این رنج آمد و برای بیداری من است و باید شناسایی کنم و یاد بگیرم.
اگر آن رنج را خداوند به تو عطا کرده است شُکر کن زیرا که تو کاری نکرده ای خداوند با فرمان باش پس می شود تو را به ریاضت واداشته که تو یاد بگیری و بیدار شوی.
و در آخر نکته طَلائی و کلیدی رو میگم که اتفاقات برای خوشبخت کردن یا بدبخت کردن ما نمیوفتن اتفاقات برای بیدار کردن ما از خواب ذهن میوفتند.
رقص - خانم سارا از آلمان
فایل صوتی رقص - خانم سارا از آلمان
رقص
خُنُک آن هوش که در گوشِ دلش
ز آسمان بانگِ صَلا میآید
-دیوان شمس، غزل ۸۳۷-
بانگ آید هر زمانی زین رواقِ آبگون
آیتِ اِنّا بَنَیْنَاهَا وَ اِنّا مُوسِعُون
-دیوان شمس، غزل ۱۹۴۸، برنامۀ۶۱۱-
مولانا هم روزی کودک بود. به این جهان در فرم آمد. زندگی کرد. به آسمان نگاه کرد. او نابیِ درونِ خویش را شناخت و شادمان در پیِ آن ندای ناب شتافت. آن ندای ناب و خالص یعنی همان بانگِ آسمان. بانگِ صلا که گوش دلِ مولانا آن را شنید. آن ندایی که هر لحظه از فضای گسترده شده در دلِ انسان میآید.
او این بانگ را جدی گرفت و عمرش را وقفِ آن کرد، امکاناتش، استعدادهایش و وقتش را. او بالا رفتن از درختهای روزمرگی و تقلید را رها کرد. به بانگِ «گسترده شو» گوش داد و به ورای سر و صدای ذهنِ شرطی شده و مرگ اندیش رفت. او به شاهِ گویند وصل شد. اثری که مولانا در طول عمر فیزیکیش در فرم، در این جهان خلق کرد ثمرۀ رقصِ اوست. ثمرۀ شادی، طرب و عشقِ زندگی است که مولانا آن را زندگی کرد.
حالا مولانا به من، به انسان میگوید: تو هم بیا. تو هم میتوانی. من برای تو همۀ جزئیاتِ این راه را گفتم. تو هم بیا برقص. تو هم گسترده شو.
نردبان حاصل کنید از ذِی المَعارِجْ، بر روید
تَعْرُجُ الرُّوحُ اِلَیْهِ وَ المَلایِک اَجْمَعُون
-دیوان شمس، غزل ۱۹۴۸، برنامۀ ۶۱۱-
این ابیات ما را در یک لحظه به اوج میبرند.
به نگاهی بالا که آنجا همۀ کائنات را میبینیم، و در عین حال گردشِ یک زنبورِ عسل به دورِ یک گلبرگ را میبینیم.
مولانا دیدِ خودش را، آن مِی را که خودش خورده را با ما به اشتراک گذاشته.
آدمی دید است، باقی گوشت و پوست
هرچه چشمش دیده است آن چیز اوست
-مثنوی، دفتر ششم، بیت ۸۱۲-
آیا این لطف زندگی نیست که گُلی مثل مولانا به این خاک آمده و دیدِ خودش را با ما به اشتراک گذاشته؟
و گفته تو هم بیا برقص ! تو هم میتوانی ! ما از یک جنسیم! تو هم برای این آمدی که کودکِ درونت آن بانگ را بشنود و پی اش را بگیرد و در این جهان رقصان شود.
شاهِ گوینده از طریقِ مولانا حرف زده. و ما این هزاران ابیات را میخوانیم. حفظ میکنیم، تکرار میکنیم، با آنها برای خود قانونِ اساسی درست میکنیم، طرح درست میکنیم که پایمان در مسیر نلغزد یا وقتی لغزید بدانیم چکار باید بکنیم، بدانیم که مصحف کج خواندن خوب است و نباید از لغزیدن و زمین خوردن شکایت کنیم.
ای دلِ تو آیتِ حق، مُصْحَفْ کژ خوان و مترس
-دیوان شمس، غزل ۱۲۰۴-
چگونه میتوانم سپاسگزار باشم از اینکه مولانایی به این جهان آمده و به من کمک میکند، آموزگاری آمده که به من این ابیاتِ مولانا را نشان میدهد و راه را برای جاری شدن معانیِ آن به دلِ من را باز میکند؟
یکی از دامها و پردههای کفرانِ نعمت این است که خواندنِ ابیاتِ مولانا، گوش دادن به برنامۀ گنجِ حضور و شرکت کردن در کلاسِ معنوی تبدیل به یک عادت شود. اینکه این بیتها را حرام کنم. آنها را حفظ کنم، در جمع و در فرصتهای مناسب با ذهن هوشمند تشخیص دهم که کدام بیت الان میخورد و آن را برای دیگران بگویم.
در حالی که آن ابیات مثل طلا و جواهر هستند و من میبینم که ذهن همانیده این جواهرات را هدر میدهد. مثل یک بچه که او را به معدنِ جواهر میبرند و او آنها را فقط این طرف و آن طرف پرت میکند و به بچههای دیگر فخر میفروشد و میگوید نگاه کن من چه اسباب بازیهایی دارم.
در حالی که اینها ابیاتِ مولانا هستند، او آنها خلق کرده. هر یک بیتِ آن، بسیار قدرتمند است. یک بیت کافی است. اگر شاه گوینده دل ما را باز کند و ما متواضعانه و درست کار کنیم یک بیت کافی است برای اینکه اثرِ بزرگی در جانِ من بگذارد.
پس ما قدرِ نعمت را بدانیم. این یعنی فقط نظّاره نباشم، بلکه کالهٍ عشق را بخرم. فقط بیت نخوانم، فقط حفظ نکنم، بلکه متواضعانه هشیار باشم که این نگاهِ مولانا، این نگاه نابِ عشق بسیار قدرتمند است و یک بیت در فضای سکوت کافی است، اگر ما ساکت و متواضع باشیم، اگر قدرتِ خاموشی و شنیدن و تواضع را در دلمان پروررش دهیم. قدرشناسی یعنی سر و صدا را خاموش کردن و با مولانا رقصیدن. زندگیِ این لحظه را در این راه خرج کردن.
رحمتی، بیعلّتی، بیخدمتی
آید از دریا، مبارک ساعتی
-مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۳۶۲۴-
با عشق و احترام
-سارا از آلمان-
از گزند مترس - خانم سمانه از تهران
فایل صوتی از گزند مترس - خانم سمانه از تهران
با سلام
موضوع : « از گزند مترس»
از زمان کودکی ترس های زیادی در ما ذخیره شده است که برخی از آنها را میشناسیم و از برخی دیگر بی اطلاعیم.
در ابتدا که شروع به یادگیری دانش معنوی توسط ابیات جناب مولانا و آموزه های گنج حضور می کنیم و سعی در بکارگیری فضاگشایی در عمل داریم، مقداری سرمایه حضور در ما ایجاد میشود، کم کم ترس هایمان را شناسایی می کنیم و متوجه میشویم به خاطر ترس در چه زمینه هایی از زندگیمان اشتباه کرده ایم.
- مثل ترس از تنها ماندن ما را به سمت روابطی بر اساس منِ ذهنی کشانده است.
- ترس از فقر و کم شدن پولمان ما را به سمت انجام کارهایی نادرست و غیر انسانی مثل دروغ گفتن برده است.
- ترسِ از دست دادنِ مقام و جایگاهِ شغلی مان موجب شده تا از دیگران بدگویی کنیم و اجازه ی پیشرفت به آنها ندهیم تا مبادا جایِ ما را بگیرند.
- ترس از قضاوت دیگران، مانعِ بیان کردنِ خودمان به عنوان امتدادِ زندگی و ابرازِ احساساتِ درونیمان شده است.
- ترسِ از دست دادن دیگران باعث شده تا آنها را کنترل کنیم.
زمانیکه این ترس ها را در خودمان شناسایی می کنیم و تصمیم می گیریم تا آنها را از مرکزمان بیرون کنیم، تهدیدهایِ منِ ذهنی شروع می شود که اگر هم هویت شدگیها و دردها را از دست بدهی، بیچاره می شوی و چیزِ دیگری نداری تا به آن بچسبی و زیرِ پایت خالی خواهد شد.
تو چو عزمِ دین کنی با اجتهاد
دیو بانگت برزند اندر نهاد
که مرو زان سو بیندیش ای غوی
که اسیرِ رنج و درویشی شوی
مثنوی معنوی، دفترسوم، ابیات 4326 و 4327
در اینجاست که فضاگشایی و ناظر ذهن بودن همچون سلاحی در دفع این تهدیدها عمل می کنند.
اگر این ترس ها را نبینیم و از دردِ هوشیارانه برای رهایی از آن فرار کنیم، ما را به سمت کمک گرفتن از چیزهای بیرونی برای تسکین یافتنش می کشاند مثل فال گرفتن، اسپند دود کردن برای دفع چشم بد، طلب دعا کردن از انسان های دیگر، رفتن به مکان های مقدس، دعا کردن در زمان هایی خاص چرا که از دید ذهن انسان در این زمان ها به خدا نزدیک تر است.
وقتی به خودمان می آییم، متوجه می شویم مدت های زیادی است که در این خرافات گیر افتاده ایم و ترس مان هنوز بر جای خودش باقی است.
من سپند از چشم بد کردم پدید
بر سپندم نیز چشمِ بد رسید
دافع هر چشمِ بد از پیش و پس
چشم های پر خُمارِ تُست و بس
مثنوی معنوی، دفتر ششم، ابیات 2804 و 2805
پس راهکار عملی برای رهایی از تمامِ همانیدگی ها و دردها از جمله ترس : شناسایی، باز کردن فضای درون، صبر و دردِ هوشیارانه است که درنهایت انرژیِ زندگی به تله افتاده آزاد می شود.
انسانی که با فضا گشایی از این مرحله گذر می کند، منِ ذهنی بزرگ انسان ها را برای گمراه کردن و مانع شدنِ او برای زنده شدن به زندگی به سمتش می فرستد.
دیو چون عاجز شود در افتتان
استعانت جوید او زین انسیان
که شما یارید با ما، یاری ای
جانبِ مایید جانب داری ای
مثنوی معنوی، دفتر پنجم، ابیات 1221 و 1222
* افتتان : گمراه کردن
در این مرحله ممکن است از من های ذهنی جمع بترسیم که قصد دارند ما را زیرِ سلطه ی خودشان دربیاورند و این حس را به ما القا کنند که اگر کاری که مطابق با خواست انهاست انجام نشود، وضعیت های بیرونیِ ما به خطر می افتد.
- مثلا منِ ذهنیِ جمع چون نیازمند گرفتنِ تائید و توجه دیگران است به ما می گوید اگر منِ ذهنی آنها را تائید نکنیم، دوستی شان را با ما قطع می کنند.
- یا در محیطِ کار میبینیم که افراد با مساله داشتن و مانع دیدن هم هویت هستند و به ما می گویند یا شما هم مثلِ بقیه مساله می بینید و از مشکلات حرف می زنید نه راه حل ها، یا اینکه باید استعفا بدهید.
- و یا منِ ذهنیِ جمع می خواهد یک ترسِ عمومی ایجاد کند و از عباراتی چون جن، ارواحِ خبیثه که در تعیین سرنوشت و زندگی افراد تاثیر گذار است، استفاده می کند.
این ها چالش هایی است که سرِ راهِ ما قرار می گیرد اما برای این نمی آیند تا حرکتِ ما به سمتِ فضای یکتایی را متوقف کنند بلکه اگر فضا را باز کنیم یک آگاهی و بینش جدید دارند تا ما را از خوابِ ذهن بیدار کنند.
منِ ذهنی مخالفِ فضای گشوده شده و حضور است . با ایجادِ ترس می خواهد مانعِ به حضور رسیدنِ انسان ها شود.
بر کدامین یوسف از چشمِ بدان غوغا نبود؟
مولوی، دیوان شمس، غزل 744
ولی ما این موضوع را درک کرده ایم که تنها یک قدرت وجود دارد و آن هم قدرتِ خداست و یک همانیدگی با چیزها و دردها هست که باید هوشیارانه از مرکزمان بیرون برود و ما به عنوان هوشیاریِ حضور همراه با لطف و پناهِ خود زندگی این قدرت را داریم تا بر منِ ذهنی و مسایلی که میخواهد برای ما به وجود آورد غلبه کنیم.
چشمِ بد خَستَش ولیکن عاقبت محمود بود
چشمِ بد با حفظِ حق جز باطل و سودا نبود
هین، مترس از چشمِ بد وان ماه را پنهان مکن
آن مهِ نادر که او در خانه جوزا نبود
مولوی، دیوان شمس، غزل 744
پس تنها کارِ ما بودن و استقرار در این لحظه ی ازلی و ابدی است وخداوند تنها پناهِ ما در این لحظه است.
هر آنچ او بفرماید سَمِعنا و اطِعنا گو
ز هر چیزی که می ترسی مُجیر است او مُجیر است او
اگر کفر و گنه باشد و گر دیوِ سیه باشد
چو زد بر آفتابِ او یکی بدرِ منیر است او
مولوی، دیوان شمس، غزل 2165
با سپاس فراوان
سمانه از تهران
شعر«شاهِ گوینده» - خانم فریبا خادمی
فایل صوتی شعر«شاهِ گوینده» - خانم فریبا خادمی
باد صَرصَر، تفسیر غزل ۲۳۷۰ از برنامه ۸۷۵ - خانم مرضیه از نجف آباد
فایل صوتی باد صَرصَر، تفسیر غزل ۲۳۷۰ از برنامه ۸۷۵ - خانم مرضیه از نجف آباد
سلام خدمت آقای شهبازی عزیز
و دوستان همراه گنج حضور
غزل شمارۀ ۲۳۷۰، برنامۀ ۸۷۵:
باد صَرصَر، صبا یا وَبا؟
این چه باد صَرصَر است از آسمان پویان شده
صدهزاران کشتی از وِی مست و سرگردان شده
صَرصَر، بادی سرد و سخت، بلندآواز، تندباد، سوزباد، طوفان. بادِ قضاوقدر، بادِ کنفکان گویا میخواهد با قدرت و عظمت صدهزاران کشتیِ هوشیاری انسانی را که در این لحظۀ ابدی همه در دریای یکتایی در حرکتند به مقصود و منظورِ نهایی خود برساند.
هر کشتی هوشیاری انسانی را که از جنس ناجنسِ منذهنی شده است را از ریشۀ ذهن بکند و سرگردان کند، تا بیدار شود.
و هر کشتی هوشیاری را که از جنسِ اصلی خداییت است، مَست و حیرانِ این مسیرِ پرتلاطمِ زیبا کند که تا رسیدن به مقصد، بهجز زیبایی هیچ نبیند و از طوفانِ نوح، روحِ لطیفش آسیبی نبیند.
مَخلصِ کشتی ز باد و غرقۀ کشتی ز باد
هم بدو زنده شدهست و هم بِدو بیجان شده
بادِ تقدیر، برای هر هوشیاری که اجازۀ نَفَس کشیدن در این تنِ خاکی را دارد، همواره درحال وزیدن است؛ و این من هستم که لطافت و نرمشِ آن را میسازم و یا قدرت تخریب و تندی آن را، با تعیینِ جنسیت خودم در این لحظه، با سوار شدن بر کشتی حضور در این لحظۀ ابدی که مرا زنده به خداییت میکند و یا سوار شدن بر کشتی بدون ناخدای منذهنی، که این سرگردانی و گم شدن در ذهن، جانِ اصلیم را کاهش داده و بیجان و دلمُرده میکند.
باد اندر امرِ یزدان، چون نَفَس در امر تو
ز امرتو دشنام گشته، وز تو مِدحَت خوان شده
بادها را مختلف از مِروَحۀ تقدیر دان
از صبا معمورْ عالم، با وَبا ویران شده
باد تحتِ فرمان شاه میوزد، جنسیت و کارکردِ باد بستگی به نظرِ شاه دارد.
همانطور که کسی با رفتارش دشنام یا تحسینِ کلامِ مرا در خطاب به خودش، تعیین میکند؛ پس من هم در مواجهه با اتفاق درونی یا بیرونیِ این لحظه، اگر فضایگشوده شده را جدّی بگیرم، یعنی تمام حواس و هوشیاریم حولوحوشِ باز نگهداشتنِ آن باشد، بابت این حاضر و ناظر بودن و اِتّقوا رعایت کردنم، تحسینِ خدا را برمیانگیزم و بهدنبالِ آن بادِ موافقِ صبا، عالم درون و بیرونم را آبادان و کارهایم را سَروسامان میدهد.
امّا اگر فضایی که با تلاشِ کنفکان گشوده شده بود را به بازی و شوخی گرفتم و گفتم حالا اشکالی ندارد که یک مقداری از این فضا با قضاوت، خشم، ترس، ملامت، هیجانِ خوشی بسته شود. این فضا که مهم نیست، نورافکنِ حضورِناظر بودن را رها کنم، و به این هیجانات و اجزای اتفاق و فکرهای راهگشای ذهنم بچسبم و آنها را جدّی بگیرم.
پس خردهفرمایشاتِ منذهنی را اجرا کنم، در این صورت باد وَبا شده و همۀ آن چیزهایی که برایم مهم و جدّی شده بود و قصدِ زندگی گرفتن از آنها را داشتم، ویران میشوند.
حالِ درونیم هم خراب میشود و باز خودم را تهِ درّۀ ذهن مییابم.
باد را یارب نَمودی، مِرْوَحه پنهان مَدار
مِروحَه دیدن چراغِ سینۀ پاکان شده
هرکه بیند اوسبب، باشد یقین صورتپرست
وآنکه بیند او مسبّب، نورِ معنیدان شده
خدایا حالا که با وَزاندنِ بادِ قضا و کنفکان، بهترین اتفاقِ لحظه را در مقابلم گشودی، تا خودم را پیدا کنم، پس بادبِزَنِ بادوَزاننده را از مقابلِ چشمانِ هوشیاریم پنهان مکن.
خدایا در اینلحظۀ ابدی، در هر اتفاقی، با هر بادی، خودت را به من نشان بده.
وقتی آن لطیفِ بینظیرِ زیبا را دیدم، خودِ اصلیم را یافتم، بویش را حس کردم، همین بوی ظریف و دنبال کردنِ آن، چراغِ راهم میشود. فقط جایی قدم میگذارم که آنبو را قویتر و نزدیکتر حِس کنم.
حال اگر در حالِ انتظار برای دیدنِ بادبِزن، اوّلین چیزی که واردِ هوشیاریم شد را ببینم، سببِ اتفاق را، صورت را دیدهام، یعنی صورت و ظاهر اتفاق برایم مهم شده، صورتپرست هستم. (هرچه برایم مهم است و توجّهم رویِ آن میافتد، همان را میپرستم).
و امّا اگر از صبرِ درونم، خرجِ این لحظه کردم، مسبّب را میبینم. آن زیبایِ لطیفِ بینظیر، در پسِ پردۀ اسباب است و منتظرِ صابران، تا با آنان همنشین شود.
پس با نورِ حضور و یکتایی همنشین شده و از جنسِ آن میشوم، نورِ لطیفی میشوم که خردِ کُل در اختیارم است.
اهلِ صورت جان دهند از آرزوی شَبَّهای
پیشِ اهلِ بحرِ معنی، دُرّها ارزان شده
شد مُقلّد خاکِ مردان، نقلها ز ایشان کُند
وآن دگر خاموش کرده، زیرِ زیر ایشان شده
سبببینان در عوضِ بدست آوردنِ آفلین، جانِ اصلی خود را میدهند ولی برای آنان که مسبب را در قعرِ دریای یکتایی دیده و بهاو تبدیل شدهاند، آفلین پیشپا افتاده و بیاهمیّت هستند، مهم ماندن در قعرِ دریاست.
حتّی در مطالعۀ آثار بزرگان اگر تأمّل و صبر نکردم و به ظاهرِ الفاظ بَسنده کردم، تنها مقلّدِ ظاهرِ کلامِ این بزرگان خواهم بود، مقلّدِ رفتار و گفتار آنها خواهم بود و هرچه دربارۀ زنده شدن و بیداری بگویم، نقلِ قولِ بزرگان است و هیچ روح و معنای حقیقی ندارد.
ولی اگر روی آثارِ بزرگان، سخنِ بیداران و پیام دوستان، سکوت و تأمّل کرده و انرژیِ زنده کنندۀ عمل را به آنها ریختم، تا عُمقِ عمل پیش رفته، روحِ حقیقی که در باطنِ کلمات نهفته است را مییابم و راهگشای مقصودِ اصلیم میشود.
چشم بر رَه داشت پوینده، قُراضه میبچید
آن قُراضهچینِ رَه را بین، کنون در کان شده
در مسیرِ بازگشت، از هرچه که برای راهنمایی واردِ هوشیاریم میشد، از هر اتفاقِ درونی و ببرونیِ بیدار کننده، چیزی میخواستم:
حالِ خوب، تأیید و توجّه، احترام از طرف دیگران و از طرف خودم، خوشی و لذّت از درست شدن اوضاع.
خُرده طلاهای ارزشمندِ در مسیر را، به کولهبارِ همانیدگیهایم اضافه میکردم.
ولی اکنون که فهمیدهام در آن یکتایی و وحدت، نباید حتّی کوچکترین چیزهایی که بهنظرِ ذهن ارزشمند و معنوی است را با خودم بردارم، و با این زندگیِ زیبایِ بینظیر تنهای تنها بمانم، پس خودم را در معدنِ شادیِ اصیل، هدایت، قدرت و حسِ امنیّت مییابم.
خوشیهای زودگذر و امنیتِ دروغینِ بهدست آمده از موفقیتها، هدایتِ منذهنیِ عاقل و فرزانه، و قدرتِ پوشالیِ همانیدگیها کجا و طلای اصیلِ همیشه در دسترسِ خدا کجا؟
همچو مادر بر بچه، لرزیم بر ایمانِ خویش
از چه لَرزد آن ظریفِ سَر به سَر ایمان شده؟
نگه داشتنِ ایمان و یقینی که از آفلین بهدست میآید، لرزه بر اندامِ روحم میاندازد و همواره مرا نگرانِ از دست دادنِ این حالِ خوب و خوشی که از درست شدنِ وضعیّتها بدست میآید، میکند.
وقتی به این حسها اهمیّت ندادم و آنها را واردِ یکتایی نکردم، سراسرِ وجودم پر میشود از یقین به زنده بودن و ایمانِ حقیقی به بودن، هوشیاریِ ظریفم ترسی برای گم کردنِ این یقین به بودن ندارد، چون با تمام وجود به آن یک زندگی تبدیل شده و از جنسِ آن شدهاست.
همچو ماهی میگُدازی در غمِ سرلشکری
بینمت چون آفتابی، بی حَشَم سلطان شده
غمِ درست شدنِ اوضاع و ریاست طلبیِ من در خانه، احترام و تأیید و توجّه گرفتن بابت زاهد و معنوینما شدن، جانِ اصلیم را کاهش داده و این انتظارها همچون سمّی در جانِ هوشیاریم میریزد.
دعای مولانای عزیزم پشتِ سرِ هوشیاریم است که:
ای آشنایِ قدیمی، ایِ روحِ آرام و اطمینان یافته، تو را میبینم که همچون دیگر ارواحِ بیدار شده، که بدونِ رسیدن به هیچیک از این آرزوها، شاهِ وجودِ خودت شدهای و بر درون و بیرون با آگاهی و بیداری حکمرانی میکنی.
چند گویی دود برهان است بر آتش؟ خَمُش
بینمت بیدود آتش گشته و برهان شده
تا کِی میخواهی بگویی این دردها دلیل برایِ این است که مدتِ اقامت در ذهن بهپایان رسیده و من باید از ذهن خارج شده و به او زنده شوم. مرضیه تا کِی میخواهی به این دردسازی و نتیجهگیری ادامه دهی.
امید دارم بدونِ ایجادِ درد و قبل از آنکه سرت بهدیوارِ بلا بیاید، تو را ببینم که بهیکباره تمامِ وجودت از آتشِ عشق روشن و بیدار شده.
چند گشت و چند گردد بر سَرَت کیوان، بگو
بینمت همچون مسیحا بر سرِ کیوان شده
چقدر اتفاقات و انسانها و جامعه و عواملِ خُرافی را عاملِ دردها و مشکلاتت دانستی، بگو که چقدر درد به دردهای ذخیره شده در منذهنیِ نحس اضافه کردی و آن را بزرگتر کردی.
از تو میخواهم که ریشۀ تمامِ دردها را در درونِ خودت بیابی تا رها شده و امید دارم همچون مسیح، خودت و اطرافیانت را که آلوده بهدردهایی که ایجاد کردهای، شدهاند را زنده به زندگی کنی.
قدرتِ زنده کننده و تأثیر گذارِ درونت بر روی کائنات را دستکم نگیر، من به قدرتِ معجزهگر درونت ایمان دارم.
ای نصیبهجو ز من که این بیار و آن بیار
بینمت رَسته از این و آن و آنِ و آن شده
مرضیه! تو که همیشه انتظار داری لابهلای اشعارِ من، راهِ حلِ چالشهای زندگیت را پیدا کنی و این انتظار تو را بهزمان برده و متوقّع میکند با دردسرهای خودش، امیدوارم و تو را با کاربردِ اشعارم به این سَمت سوق میدهم که از این ظاهربینیها رها شده و فراتر رفته، به عُمق و معنایِ نهفته در دلِ ابیات راه پیدا کنی.
اگر راه را درست رفته و در مسیر غول تو را بهبیراهه آدرس ندهد، میبینمت که به آنِ آن که نمیتوان بهکلام درآورد، تبدیل شدهای.
آنی که این نیست، این چیزی که میشناسی و به ذهن میدانیش نیست.
بَس کن ای مستِ مُعَربِد، ناطقِ بسیارگو
بینمت خاموشِ گویان، چون کَفهیْ میزان شده
تا همینجا که این منذهنیِ پرگو و عربدهزنِ سکوت نَشنو، مست به دانستن و فهمیدن در کار بود، دیگر کافیست.
باید این اشعار و آگاهیها را در سکوت و خاموشیِ درونت برده تا با خمیرمایۀ صبر و تامل، آمادۀ گفتن و بیان در رفتار و گفتارت شوند، همچون کفۀ ترازویی که تا بهحال در حال پایین و بالا شدن و وزن کردن بود و وقتی ساکن و ساکت شد یعنی تازه لب به سخن گشوده و میخواهد عیار اصلیت را بیان کند، که تو این هستی، این سکوت و آرامش. تو این عمل براساسِ خردِ کل هستی نه پست شدن و بالا رفتنهای مادی.
معمولاً بهکار بستنِ غزلهای مولانا در عمل، از آخرین بیت شروع میشود، از خاموشی و سکوت...
شاد و سلامت باشید.
مرضیه از نجفآباد
تفسیر غزل ۸۳۷ از برنامه ۸۷۷ - خانم آزاده از آمریکا
دیوانِ شَمس ، غزل ۸۳۷ ، برنامه شمارۀ ۸۷۷ گنج حضور:
هر کُجا بویِ خدا میآید
خَلْق بین بیسَر و پا میآید
زان که جانها همه تشنهست به وِیْ
تشنه را بانگِ سَقا میآید
انسانْ باید به عشقْ آید که از وِی، بویِ عشقْ جاری باشد! هرکه هم بویِ عشقْ از او جاریست، او را بیشَک... بِدونِ «عَقلِ جُزوی» و بدونِ «راه و روشهایِ خاکی»، آن بویِ خوشْ آمده (به عبارت دگر، بیسَر و پا به حرکتِ عشقْ درآمده)؛ و هر دلی هم که بویِ عشقْ به آن رسیده باشد، تو بِنْگَر که چگونه خَلْق، بیسَر و پا به سویِ وی، برای وحدت میآید...
این «به سویِ خود کشیدنِ عشق»، از آن است که همۀ جانها، تشنه به وِی میباشَنْد؛ و «تشنه» را هم از زندگی، برای دعوت به بَحرِ عشق، دَم به دَم آواز و نِداییست... که میآید.
شیرخوارِ کَرَمَند و نِگَران
تا که مادر زِ کجا میآید
در فِراقَند و همه مُنْتَظِرند
کَزْ کُجا وَصل و لِقا میآید
جان (هشیاری) در دنیایِ هستی، شیرخوارِ آن بخشندۀ مهربان است؛ از این رو، اوست چشم به راه تا که «عشقْ» از «کجا» میآید؟
جانها از «بحر عشقْ» دور مانده و تشنهاند؛ حال... این تشنگی، از «کجا» برطرف میگَردَد؟ از مکان(هایِ) خاکی و راه و روشهایِ دُنیوی؟! یا از «جایی» دِگر؟ هشیاری در ذات، ازآنِ بَحرِ عشقْ است؛ آیا «بحر» از خُشکی آب میگیرد؟!!
پس جانها... همه در فِراقَند (دور افتاده از بَحر و حرکتِ عشقْ) و همه در انتظار... که «از کُجا» دیدار به میان میآید؟ حال... آیا «این وصال»، از کسبِ دانشهایی که طیِ عُمر، توسط ذهنِ خاکی جمع آوری شُده به میان میآید؟!! یا در آزادگی (خود به سبب خود)، درون دلی عدم شُده میآید؟
از مُسلمان و جُهود و تَرسا
هر سَحَر بانگِ دُعا میآید
خُنُک آن هوش که در گوشِ دِلَش
ز آسْمانْ بانگِ صَلا میآید
هر سَحَرگاه، بانگِ دُعا از دهانِ مُسلمان و یهود و تَرسا (مسیحی) و... و... و...، بلند میشَود و صدایاش به درونِ گوشِ خاکی ما میآید! ولی، «خوشا» به آن «هُشیاری» که با گوشِ دِلَش، بیکلام و بیواسطه، از لامکان ندای دعوت را برای دریافتِ نور میگیرد.
حال... چرا آن طرفِ میدان، «هشیاری» خود مُستقل و بیواسطه، ندایِ زندگی را به فعل درآورده؛ در حالی که گروهی دِگَر از مردم، ندای عشق را حتی یک بار هم نَشَنیدهاند؟! آیا میتواند دلیل این باشد که بَشر در ناآگاهی، دَهان و گوشِ خاکی را به «کار» بسته، لذا از آسمانِ درون (و گوشِ دل)، محروم مانده؟
چه میشود اگر هشیاری در تجربۀ این دنیا، ابزارهایِ خاکی را برای به میان آوردنِ نور آگاهی، به کار نَبَنْدَد و خود، آزادانه در خَموشی (رها و آزاد از تمامیِ حرکاتِ خاکی)، در توجه... مانند تک درختی، با ریشهای عمیق و محکم، «هشیارانه» برخیزد؟
گوشِ خود را زِ جَفا پاک کنید
زان که بانگی زِ سَما میآید
گوشِ آلوده نَنوشَد آن بانگ
هر سِزایی به سِزا میآید
گوشِ دل را از گوشِ خاکی پاک نگاه دار؛ در اصل، گوشِ دل را از صحبتهایِ منِ ذهنی (و هَوسهایَش)... پاک نگاه دار؛ تا هشیاری در آزادگی و رهاییاش، بانگ آسمانی را بگیرد؛ زیرا دلی که درگیرِ گفتگوهایِ ذهنِ خاکیست، «ندایِ عشقْ» را نَشْنَوَد.
سزایِ او که توجه را به ذهن داده، شنیدنِ گفتگویِ همان ذهن است! سزایِ او هم که توجه را آزادِ آزادِ آزاد نگاه داشته، گرفتن بانگیست از سَما.
چَشمْ آلوده مَکُن از خَد و خال
کانْ شَهَنْشاهِ بَقا میآید
وَرْ شُد آلوده به اشکَش میشوی
زانکْ از آن اشکْ دَوا میآید
چشمِ دل را به دیدۀ خاکیِ ذهن، آلوده مَکُن؛ توجه آزادِ هشیاری را به نقش و نگارِ دُنیوی مَباز و آن را غرق در خَد و خالِ آنچه فناپذیر است... مَکُن؛ که آن شَهَنْشاهِ باقی و فنا ناپذیر میآید؛ و اگر هشیاری غرق در حرکتِ خاکی در ذهنْ باشد، از «وی» محروم مانَد.
حال تو، حِکمَت و نورِ این گفته را، در دل باز کُن: بر این بوده که «توجه» در تو رُبوده گردد... تا تو آن توجه را آگاهانه به خود «بازگردانی» و از آن بازگشتِ پُر شُکوه و جلال، ذاتِ پاکِ خود را به شِناسیی درآوری.
پس قرار است که از «خاکِ دُنیا»، چشم به گریه آید و از آن گریه، دل... پاک گردد و در خَموشیِ آن، نور آگاهی راه یابد؛ آنگاه تو از آن «نور»، بر لبِ خاکیات، لبخندی بِیابی که حقیقت «آن» بوده... و نه این چَشم و لبِ خاکی!
کاروانِ شِکَر از مصر رَسید
شَرفۀ گام و دَرا میآید
هین خَمُش کَزْ پِیِ باقیِّ غَزَل
شاهِ گویندۀ ما میآید
کاروان شکر، در بیداریات (همراه با شادیِ بیسبب)، از لامکانِ عشقْ رَسید. این رسیدن چگونه به میان میآید؟ از راه «بیراه» (از راهی که «ورایِ راه» است)؛ و با نِدایی که بیصدا است (نِدایِ بیصدایِ کاروانِ عشق).*
* کاروانِ عشق، در خَموشیِ عَدَم، بدون راه و روش، بدون سَر و صدا، خود به سَبَبِ خود میآید. پس حال که چنین است، خَموش کُن؛ که آنچه را که در غزل نَتوان هرگز گُنجانْد، عشقْ خود به سبب خود... «آن» گوید:
حقیقت را کَس نَتَوان گُفتن، جُز «حقیقت»؛ هین خَمُش؛ آزاد و رها؛ بیسَر و پا؛ که تویی خود در «خَموشی»، ازآنِ حرکتِ کُل، ازآنِ حقیقت، ازآنِ عشق...
با احترام،
آزاده از آمریکا
نظاره بودن بر لب دریا - خانم پریسا از کانادا
فایل صوتی نظاره بودن بر لب دریا - خانم پریسا از کانادا
با سلام،
در غزل ۲۳۷۲ تفسیر شده در برنامه ۸۷۶ گنج حضور داشتیم:
هله، بحری شو و در رو، مکن از دور نَظاره
که بُوَد دُر تکِ دریا، کف دریا به کناره
مولانا در این بیت ما را ترغیب میکند که دست از نظاره بودن در کناره دریا برداریم، و وارد دریا شویم و مروارید درشت حضور را از اعماق دریا (که همان دل وسیع شده و باز شده خود ما است) به دست بیاوریم.
در اینجا سعی کرده ام تعدادی از عواملی که باعث میشوند ما تنها نظاره گر باشیم و به ته دریا نرویم را بیان کنم.
۱ - عدم انبساط و فضاگشایی در برابر اتفاق این لحظه.
راه سریع زنده شدن ما به زندگی، فضاگشایی لحظه به لحظه است. هر وقت چند بار فضاگشایی میکنیم، اما به یک باره منقبض میشویم، در خشکی ذهن میرویم و تنها نظاره گر دریا میشویم. این انقباض ها ممکن است یا به خاطر ادامه الگوهای شرطی شده ما در ذهن باشد، و یا به دلیل این باشند که هنوز کامل به زندگی اعتماد نکرده ایم. میترسیم کامل تسلیم شویم و شیرازه امور را کاملا به دست زندگی بسپاریم. قضا با پیش آوردن اتفاقی میخواهد ما را به زندگی زنده کند. اما ما به جای پذیرش اتفاق این لحظه و فضاگشایی، میترسیم و دچار انقباض میشویم.
۲ - نگه داشتن دید غلط منِ ذهنی.
ما تا وقتی دید منِ ذهنی خود را نداده ایم برود، مدام اشتباه میکنیم و به خشکی ذهن میرویم. تا وقتی دید زندگی را نداشته باشیم، مدام دچار اشتباه شده و به جای عمل کردن، نظاره گر میشویم.
دیده ما چون بسی علّت دروست
رو فنا کن دید خود، در دید دوست
دید ما را دید او نعم العِوَض
یابی اندر دید او کلِّ غَرَض
۳ - کار کردن از روی ذهن، خودش نوعی نظّاره بودن است.
خیلی وقتها ما فضاگشایی درست نمیکنیم، و میخواهیم با کارهای به ظاهر معنوی (اما در اصل از روی منِ ذهنی) به خدا زنده شویم. هر بار با ذهن کار میکنیم، از دانش منجمد شده منِ ذهنی و از روی بیماری «میدانم» عمل میکنیم. این عمل از روی ذهن با عمل از روی تسلیم و فضاگشایی خیلی متفاوت است. عمل از روی ذهن، نظاره بودن در خشکی است.
۴ - ترسیدن از سختیهای راه و شک کردن به اینکه «آیا ممکن است من به خدا زنده شوم یا خیر؟»، ما را منجمد میکند و این ترس نمیگذارد تا ته دریا برویم که دُرّ حضور را برداریم.
راه زنده شدن به زندگی، راه آسانی نیست. راهی پر چالش است. راهی است که درد هشیارانه دارد، و امکان لغزش در آن زیاد است. اما اگر بگذاریم ترس به ما غلبه کند و یا اینکه میزان پیشرفت خود را با ذهن بسنجیم و فکر کنیم ما که راه زیادی نرفتیم، پس چطور ممکن است به خدا زنده شویم، این ترس و شک ما را منجمد میکند، و جرئت ریسک کردن (قمار بازی با خدا) و انداختن همانیدگیها را از ما میگیرد.
مترسان دل مترسان دل ز سختیهای این منزل
که آب چشمه حیوان دلا هرگز نمیراند
۵ - پندار کمال داشتن و قدر نشناسی نسبت به زندگی.
ما وقتی پندار کمال داریم، از خود انتظار میکنیم که بی عیب و نقص باشیم. هر بار در این مسیر، دچار لغزش میشویم، به جای فضاگشایی در برابر خطا و اشتباه خود و پریدن به قعر دریا، به ملامت خود میپردازیم و در خشکی نظاره گر میشویم. در این حالت قدردان و قدرشناس زندگی نیستیم که ما را تا این حد جلو آورده، و فضای درون ما را بازتر کرده است. با قدرنشناسی و شاکر نبودن دچار انقباض میشویم، و به خشکی ذهن میافتیم.
۶ - ادامه الگوهای شرطی شده، به جای عمل برای تغییر دادن آنها، ما را تبدیل به نظّاره میکند.
ما خیلی الگوهای شرطی شده داریم که از کودکی در ما جا افتاده اند. شناسایی این الگوها و انداختن آنها ممکن است زمان ببرد. اگر ما فعالانه برای شناسایی و انداختن این الگوها تلاش کنیم، در دریا پریده ایم. اما تا زمانی که تنها به صورت ذهنی در مورد این الگوها «میدانیم»، ولی عملا کاری برای تغییر دادن آنها نمیکنیم، تنها یک نِظاره گر هستیم.
۷ - عدم دادن اولویت به کارهای معنوی و عدم رعایت قانون جبران.
داشتن تعهد، هماهنگی و ممارست، شروط اساسی برای پیشرفت معنوی هستند. ما باید یک دیسیپلین خاصی برای کار روی خود داشته باشیم و وقت را بیهوده هدر ندهیم. مثلا روزانه مدت زمان مشخصی را به گوش دادن به برنامه و تکرار ابیات اختصاص دهیم. اینکه یک روز کار کنیم و یک روز کار نکنیم، مثل این است که یک روز پا در دریا میگذاریم، و روز بعد به خشکی میرویم و نَظّاره (نظاره گر) میشویم.
کار روی خود به خواندن و تکرار برنامه ها و ابیات ختم نمیشود. ما باید متعهد به فضای عدم بشویم. یعنی لحظه به لحظه فضاگشایی کنیم، و در صورت فضابندی و انقباض سریعا عذرخواهی کرده و دوباره برگردیم.
۸ - عجله و صبر نکردن در موقع بالا آمدن دردها، و همینطور عمل کردن با ذهن در اینگونه موارد، سبب میشود که ما درون دریا نپریم.
هر وقت قضا اتفاقی را پیش میآورد که به وسیله آن یک همانیدگی را میبینیم، باید صبر کنیم و درد هوشیارانه بکشیم تا آن همانیدگی بیفتد. چنانچه عجله کنیم و در برابر دردهای منِ ذهنی خود قبول مسوولیت نکنیم تا این دردها با کن فکان زندگی بیفتند، منِ ذهنی و دردهایش ما را تضعیف میکند. در این حالت به جای آنکه با صبر و فضاگشایی به دریا برویم و «عملا کاری انجام دهیم»، تنها نظاره گر میشویم.
با احترام،
پریسا از کانادا
Archive
- January 2025
- December 2024
- November 2024
- October 2024
- September 2024
- August 2024
- June 2024
- March 2024
- February 2024
- January 2024
- December 2023
- November 2023
- October 2023
- September 2023
- August 2023
- July 2023
- June 2023
- May 2023
- April 2023
- March 2023
- February 2023
- January 2023
- December 2022
- November 2022
- October 2022
- September 2022
- August 2022
- July 2022
- June 2022
- May 2022
- April 2022
- March 2022
- February 2022
- January 2022
- December 2021
- November 2021
- October 2021
- September 2021
- August 2021
- July 2021
- June 2021
- May 2021
Today visitors:
721
Time base: Pacific Daylight Time