: تماس با دفتر گنج حضور در آمریکا

Tel: 001 818 970 3345

Email: parviz4762@mac.com

Spiritual Messages: Page #115

دریایی از جنس آگاهی - آقای نیما از کانادا

Posted 08-02-2021 دریایی از جنس آگاهی - آقای نیما از کانادا


فایل صوتی دریایی از جنس آگاهی - آقای نیما از کانادا


    

Set Stream Quality



دریایی از جنس آگاهی

 

وقتی که آقای شهبازی نازنین و آموزش‌های مولانا وارد زندگی‌ام شد، «رنگ» و «بوی» زندگیم تغییر کرد. البته تغییر که نکرد، بلکه «دگرگون» شد. یعنی چیزی بود که نظیرش را نمی‌شناختم.

 

قدیم‌ترها برخی غذاها و میوه‌ها را نمی‌خوردم. آن هم بدون دلیل. مثلا بادمجان، بامیه و یا انبه از آن قبیل خوراکی‌ها بود که نمی‌دانم چرا نمی‌خوردم. حتی امتحان هم نمی‌کردم. برای تحصیل که آمدم کانادا دیگر غذای آماده و مورد علاقه و انتخابم در دسترس نبود. چون مادری هم در کنارم نبود که اراده کنی، سفره‌ی رنگین و سنگین برایم آماده باشد. خودم بودم و خودم. دیگر دست به «کار» شده بودم و برای خودم آشپزی می‌کردم. اولین باری که بادمجان سرخ کردم و خوردم انگار دنیا یه جور دیگه شد. بادمجان در زیر دندان‌هایم خیلی نرم و راحت مثل موم آب شد و مزه‌ای که هنوز هم نمی‌توانم به قلم در آورمش با بزاقم مخلوط شد و تازه «آگاه» شدم که چه چیزِ نابی را از دست داده بودم. به قول آقای شهبازی، توضیحِ عسل، عسل نمی‌شود.

 

 آموزش‌های معنوی که فقط و فقط لطف و عنایت خدا بود که شامل حالم شده بود، سبب شد که مزه‌ی خدا را حس کنم. یک روزی را یادم است که یکهویی از چیزی «آگاه» شدم. آن روز همه‌چیز در من می‌گنجید، حس و حالی که آن روز داشتم را یادم هست، ولی این‌که چجوری بودم و چطوری شدم را نه.

 

این «آگاهی» بسیار با «دانستن» فرق دارد. اصلا نمی‌شود مزه‌ی بادمجان را دانست. نمی‌توان هزار بار هم مثل پدرم که هی به من می‌گفت: «پسرم ، یکبار امتحان کن، خوشت نیامد نخور»؛ کسی را با بادمجان آشتی داد. بایستی خودش «آگاه» شود. چجوری‌اش را خودِ «او» می‌داند. ولی جنس آگاهی بسیار با دانش فرق دارد:

 

چه دانستم که این دریای بی‌پایان چنین باشد

بخارش آسمان گردد، کفِ دریا زمین باشد

)دیوان عطار، غزل ۲۶۴(

 

از همان اول حضرت عطار می‌گوید که باید «می‌دانمِ» خود را بگذاری زمین و وارد دریا شوی. تازه «آگاه» می‌شوی که این زمین و هشیاری جسمی، کم ارتعاش‌ترین و گذرا ترین قسمت دریای عشق و آگاهی است. همانطور که بخارِ آب ارتعاشش از حالت جامد و مایع، بیشتر است و همچنین هرچقدر فضا داشته باشیم، آن را اشغال می‌کند، افکار و کلا باشندگانِ با ارتعاش بالا، از جنس فضا هستند. هم‌چنین آسمانِ دل و یا حتی ذهن هم ارتعاش بالاتری دارند ولی ما با ریختن افکار و چیزهای همانیده در آنها، به زور از بخار به کف تبدیل می‌کنیم که منجر به کشیدن دَرد می‌شود.

 

هله بَحری شو و در رو، مکن از دور نظاره

که بُوَد دُر تَکِ دریا، کف دریا به ‌کناره

)دیوان شمس، غزل ۲۳۷۲(

 

حضرت مولانا هم می‌گوید «هله»! یعنی آگاه باش. نمی‌گوید «بدان». می‌گوید که اگر آگاه باشی، از جنس بحر هستی. یعنی اینکه آقای نیما، آگاه باش که بحری هستی. حالا از جنس کف و یا آسمان؛ دست خودت است. هر چیزی و هر جوری که باشی، بحری هستی. این را آگاه باش. با ذهنت جست و جو نکن. از دور هم فقط نظاره گر نباش. یعنی نگو من ویژگی‌های حضور را می‌دانم و تصویرسازیِ معنویَت می‌کنم و خدا اینجوری است و عشق آنجوری است و غیره. می‌فرماید با ذهن یک چیزهایی را فقط ندان، بلکه از ویژگیِ انسان بودنت استفاده کن. این انسان، اشرف مخلوقات، تنها باشنده‌ای است که می‌تواند از آگاه‌ بودنِ خود، آگاه باشد. می‌گوید کمی نزدیک‌ تر بیا. از دور فقط نظاره نکن. خودت را از کائنات جدا نبین. «خودت» را بگذار دمِ ساحل، بیا توی دریا. نگو من جنسم بخارِ دریا‌ست و معنوی‌ام و دیگران کف هستند و به درد نخور. هیچی ندان؛ روی پای منِ ذهنی‌ات بلند نشو و نگو که می‌دانم. توی دریا که بپری، خودت را دست دریای بی‌انتها میسپاری، هرچه که پیش آید خوش‌ آید. تسلیم بدون شرط و قبل از رفتن به ذهن هستی. افکارِ همانیده‌ات را کنار ساحل گذاشته‌ای. زیرا می‌دانی که کفِ دریا به ساحل می‌آید. آن موقع است که دریا تو را در خودش غرق می‌کند. از غرق شدن، نمی‌ترسی. زیرا تو می‌دانی که بحری هستی. یک ذره، فقط یک ذره از لذت غرق شدن آگاه شوی، دیگر شوق رسیدن به تکِ دریا و گوهرِ دریا را یافتن، همیشه تو را به تکاپو وامی‌دارد. آن موقع دیگر نظاره نمی‌کنی. نمی‌گویی به من مربوط نیست. همه را دریایی می‌بینی؛ حال چه کف، چه بخار. همه را از جنس آگاهی می‌بینی. از مزه‌اش آگاه شدی. دیگر با آن غریبه نیستی. زیر دندان‌هایت رفته‌است. مزه‌اش را چشیده‌ای. دیگر نمی‌گویی دوست ندارم. بلکه با عشق و ولع به دنبال چشیدنش هستی و چه بسا لبالب پُر.

 

دی اگر چون قطره‌ای بودم ضعیف

این زمان دریا شدم، دریا خوش است

 

وای عجب تا غرق این دریا شدم

بانگ می‌دارم که استسقا خوش است

)دیوان عطار، غزل ۷۱(

 

-استسقا: بیماری‌ای که انسان هرچقدر آب می‌نوشد، باز تشنگی‌اش رفع نمی‌شود.

 

 

دیگر برای باشنده‌ای، بدی نمی‌خواهی. رواداشتت به همه بی‌نهایت است. دوست داری همه خوش‌حال باشند. همه عشق کنند، همه بخندند، همه برقصند. دیگر با گیاهان و حیوانات بیگانه نیستی. همه را دوست داری. همه را هم‌جنس خودت می‌دانی. تازه مزه‌ی این دریای کوثر را چشیده‌ای و از آن آگاه شده‌ای. تازه متوجه می‌شوی که این آگاهی از آگاهی، همان «کَرَّمنا» است. فقط و فقط و فقط هم تمرکز بر روی خودت است. به زور قاشق بر نمی‌داری آب کوثر را بریزی تو حلق دیگران. همانگونه که یک قطره‌ی آب خودش برای بخار شدن، ارتعاشاتش بالا و بالاتر می‌رود تا از حالتِ مایع به حالت گاز تبدیل شود، فقط به بالا بردن ارتعاشات خودت مشغول می‌شوی. اگر قطره‌ی ضعیف دیگری درکنارت باشد، توسط ارتعاشات تو، ارتعاشاتش بالاتر می‌رود تا او هم خودش از این ارتعاشات «آگاه» شود تا شاید به بحری بودن خود پی ببرد.همانگونه که خودِ من هم از قرین شدن با گنج حضور و مولانا و آقای شهبازی و دیگر خویشان عشقی، کمی با بضاعت هرچند اندک، کورسویی از این نور عشق را دیده‌ام. اگر هم شخصی به زور نخواهد ارتعاشاتش بالا برود و به زور کف بماند، توسط خود دریا به لب دریا و کناره رانده‌ خواهد شد.

 

لب دریا همه کُفر است و دریا جمله دین‌داری

ولیکن گوهر دریا ورای کفر و دین باشد

)دیوان عطار، غزل ۲۶۴(

 

کسی که نظاره می‌کند، آن هم از دور، دیده‌ی خود را پوشانده است. حجابی بر اگاه شدنِ خود نهاده است. خود دریا هم تماما فضاگشایی و ایجاد روزنه برای غرق شدن و دستیابی به گوهر است. دین هم به این معنی نیست که یکسری باور را بگذارم مرکزم و با آن‌ها هویت مجازی پیدا کنم و با آن‌ها «بدانم». دین‌داری یعنی انصتوا و سراپا گوش شدن به تعالیم بزرگان و اجرای بی‌چون و چرای نصایح آن‌ها. یعنی رها کردن دانش خود برای به دست آوردن گوهر. یعنی جَستن از این‌که دایم بگویم:« آیا بپرم توی دریا؟ نپرم؟ چه کنم؟ چه نکنم؟» دین‌داری یعنی دل به دریا زدن. یعنی من خودم را سپردم به خدا و کن فکان. هرچه بادا بادا، خوش بادا.

 

دوزخ است آن خانه که بی روزن است

اصلِ دین ای بنده روزن کردن است

)مثنوی معنوی، دفتر سوم، بیت ۲۴۰۴(

 

شنیدستی که الدّینُ النَّصیحه؟

نصیحت چیست؟ جستن از میانه

(دیوان شمس، غزل ۲۳۴۶)

 

کسی که از میانه می‌جهد، دیگر از دور نظاره نمی‌کند. خودش را برای غرق شدن آماده کرده است. البته نه ‌آماده‌ی ذهنی، بلکه آگاه از این‌که خودش بخشی از این دریاست و باید با دریا یکی شود.

 

اگر این گوهر و دریا به هم هردو به دست آری

تو را آن باشد و این هم، ولی نه آن، نه این باشد

 

یقین می‌دان که هم هردو بُوَد، هم هیچیک نبُوَد

یقین نبوَد گمان باشد، گمان نبوَد یقین باشد

(دیوان عطار، غزل ۲۶۴)

 

 وقتی هم غرق در این دریای آگاهی شوم، تازه آگاه می‌شوم که این تعاریف هم همه‌ ذهن بودند. این گوهر و دریا و دین‌داری و کف و آسمان، همه فقط برای این بودند که من آگاه شوم که بحری هستم و از رها کردن همانیدگی‌ها و از همه مهم‌تر هویت‌های کاذبم، نترسم. آن موقع است که یقین پیدا می‌کنم که این لحظه‌ی ابدی، لحظه‌ی یکی شدن من با بحر است. لحظه‌ی غرق شدن است. لحظه‌ی به دست آوردن گوهر است. لحظه‌ای است که من با خدای خودم یکی شوم به طوری که نه دریا، نه کف، نه آسمان، نه کناره، نه کفر، نه دین داری که هیچ؛ بلکه هیچ پیامبر برگزیده‌ای هم نباید وارد آن شود:

 

لی مَعَ الله وقت بود آن دَم مرا

لا یَسَع فیهِ نَبیٌّ مُجتبی

(مثنوی دفتر چهارم، بیت ۲۹۶۰)

 

فقط و فقط با آگاه شدن از این آگاهی به این امر پی خواهم برد. باید یقین حاصل کنم. باید زیر دندان‌هایم برود. باید با بزاقم مخلوط شود و آن را خودم بچشم. هر چقدر هم کتاب بخوانم و از دور فقط نظاره‌گر باشم و منتظر باشم که کسی بیاید و مزه‌ی بادمجان را برایم شرح دهد، نخواهد آمد. باید پا شَوَم با تلاش خودم، با رها کردن دانش محدودِ عقلِ جزوی‌ام، بادمجان را سرخ کنم و نمک بزنم بگذارم لای نان، در دهانم بگذارم و حالش را ببرم. این یعنی عین الیقین. و اِلا که کوچکترین شکی، کوچکترین گمانی، مرا از این زمانِ یکی شدن باز می‌دارد.

 

درین دریا که من هستم نه من هستم نه دریا هم

نداند هیچکس این سِر مگر آن کو چنین باشد

(دیوان عطار، غزل ۲۶۴)

 

وقتی که با یگانه دریای عشق و آگاهی یکی می‌شوم و غرق در آن. تازه آگاه می‌شوم که همه‌ی این نوشته‌ها هم تومنی دوزار ارزش ندارد. باید مثل حضرت عطار و مولانا و دیگر بزرگان، خود دریا شد. این همان سِری است که فقط آن‌ها بدان آگاه شده‌اند و اگر به صورت نوشته توسطِ منِ نیما، با عقلِ ناقصم در‌آمده‌اند، پس یقین بدانم که فقط حدس و گمانی است از اصل. باید «چنین» باشم تا «چنین» را آگاه شوم. اگر چنین و چنان را با ذهنم هی بخواهم تجزیه و تحلیل کنم، از دور مشغول نظاره‌ی دریا هستم و این منِ ذهنی است که می‌خواهد حضور و دریای آگاهی را با حیله‌های خود به ذهن دربیاورد:

 

چنان گشت و چنین گشت چنان راست نیاید

مدانید که چونید مدانید که چندید

(دیوان شمس، غزل ۶۳۸)

 

آگاهی با دانستن فرق‌ها دارد آن هم از کف تا آسمان

 

آری، چه دانستم که این دریای بی‌پایان چنین باشد

 

با عشق و احترام،

 

-نیما از کانادا  :)

  PDF متن پیام در فرمت
فایل متن دریایی از جنس آگاهی - آقای نیما از کانادا

داستان زندگی پدرم - آقای باقر از آمریکا

Posted 07-31-2021 داستان زندگی پدرم - آقای باقر از آمریکا


فایل صوتی داستان زندگی پدرم - آقای باقر از آمریکا


    

Set Stream Quality



سلام جناب آقای شهبازی

 

فرمودید هوشیاری باید خودش را بیدار کند ولی من در برگشت هوشیاری اخلال ایجاد می‌کردم و با فریب ها و نیرنگ های من ذهنی دردهای زیادی کشیدم، که فکر می کردم دردها به من تجربه می دهد ولی مانند الکل و مواد مخدر، هوشیاری مرا پایین می‌آورد. از اول اشتباهم این بود که می شود با عقل جزیی من ذهنی ام که دنبال هرچه بیشتر، بهتر بود، می توانم زندگی ام را اداره کنم. با اینکه شاهد شکست‌ها و آسیب ها وگرفتاری‌ها و بیماریهای زیادی بودم به دلیل همانیدگی‌های زیاد کور بودم و نمی‌توانستم علت این همه درد را بفهمم.

 

اجازه می خواهم داستان زندگی پدرم را تعریف کنم. (توضیحا از کلمه حاجی منظورم پدرم است(.

 

حاجی در روستایی در اطراف اصفهان در خانواده ی کم درآمدی که با یازده خواهر و برادر بودند به دنیا آمد ولی با تلاش شبانه روزی توانست ثروت مالی قابل توجهی جمع آوری کند. شخصی با ایشان طرح دوستی ریخت و بعد از مدتی ایشان را به مزرعه ای دعوت کرد که دو هزار گوسفند مشغول چرا بودند و ایشان به چوپان گله گفته بود که یک بره بینداز در صندوق عقب ماشین برای حاج آقا (توضیحا بره را قبلا از چوپان خریداری کرده بود) ولی به حاجی گفته بود که این یکی از گله های گوسفند من است و بعد از یکی دو سال طرح دوستی و رفاقت، مبلغ کلانی از حاجی برای توسعه ی دامداری های خود وام گرفته بود و در ازای آن چند چک به ایشان داده بود و بعد از مدتی کلاً ناپدید شد. خانه‌اش را فروخته بود و با خانواده متواری شد، هر چه تلاش کردند پیدایش نکردند. پدرم که خود را در مقابل عمل انجام شده می دید شدیداً دچار استرس و بیماری و خانه نشین شد. می‌گفت: «پولها رفت، آبرویم را چکار کنم؟» به علت فشار زیاد عصبی، آرامش نداشت. دکترها تجویز شک الکتریکی کردند. در بیمارستان شک الکتریکی به مغز ایشان وارد می‌کردند که ذهن و مغز ایشان مسایل را فراموش کند. ولی نتیجه ای حاصل نشد و بعد از چند سال مریضی در اثر سکته درگذشت. توضیحاً ایشان اهل تدین بود، نماز، روزه، قرآن می‌خواند حتی در ماه رمضان برنامه ختم قرآن داشت، سهم امام می داد و مخالف قمار و الکل و مواد مخدر هم بود.

 

موردی دیگر، شخصی از نزدیکان خانواده ما که بیماری فشار خون هم داشت، در حالیکه با اتومبیل عازم دفترخانه جهت خرید مغازه ای را داشت، در حال رانندگی با دلال، کمسیونر معامله و بحث بر سر یک درصد کمسیون کمتر در اثر عصبانیت و فشار خونی که داشت، پشت فرمان سکته کرد و اتومبیل را به درختی کوبید و در دم درگذشت و هنوز هم اختلافات وراث ایشان بر سر ارث تمام نشده است و چه بسیار کسانی که با هزار آرزو و برنامه شب خوابیدند و صبح بیدار نشدند.

 

حالا یک سوال از خودم دارم، از آخر حساب کنم بعد از هفتاد و چهار سال چقدر از عمر فیزیکی من باقی مانده؟

 

همه صیدها بکردی، هله میر! بار دیگر

سگ خویش را رها کن که کند شکار دیگر

دیوان شمس، غزل 1085

 

پدر من که با پول و موقعیت اجتماعی و نقش و آبروی خود همانیده بود قربانی اتفاق شد، اتفاق این لحظه را سبب می‌دید و از مسبب غافل بود.

 

آنکه بیند او مسبب را عیان

کی نهد دل بر سبب‌های جهان؟

مثنوی، دفتر دوم، بیت 3۷87

 

من نادان هم بدون توجه به ناکامی آن مرحوم شدیداً همان مسیر ایشان را می رفتم و عجب شیطانی است این من ذهنی و عجب تر اینکه اطرافیان و آشنایان با من ذهنی هایشان می‌گفتند: «ماشاءالله، حقا که پسر حاجی هستی، آبروی حاجی را به جای آوردی». به علت همانیدگی عاقبت قصه را نمی‌دیدم، واقعا که عجب معزل بزرگی است این آبرو، به خصوص در ایران.

 

هر که به جوبار بود، جامه بر او بار بود

چند زیان است و گران خرقه و دستار مرا!

دیوان شمس، غزل ۳۹

 

آماری را خواندم که اگر سن شما 65 سال یا بیشتر است، شکر گذار باشید، فقط 8 درصد از انسانها زنده می مانند و از 65 سالگی عبور می کنند.

 

توضیحاً 35 سال پیش که از ایران خارج شدم به تدریج کتابهایی که سر طاقچه خاک می‌خوردند، از جمله دیوان شمس مولانا و مثنوی و غزلیات حافظ و کلیات سعدی را به همراه آوردم و در ایام عید نوروز هم پز معنوی به خود می گرفتم و تفالی به دیوان حافظ. کتابها خاک می خوردند، منم مشغول کشت ثانی و فاسد و پوسیده بودم.

 

عاشق حالی نه عاشق بر منی

بر امید حال بر من می‌تنی

 

آنکه یک دم کم، دمی کامل بود

نیست معبود خلیل آفل بود

 

وانکه آفل باشد و گه آن و این

نیست دلبر، لا اُحبُ الآفلین

مثنوی، دفتر سوم، ابیات 1428 تا 1430

 

حدود هفت سال است که با برنامه گنج حضور آشنا شدم ولی باید اعتراف کنم بیشتر این مدت من ذهنی سوار بوده و از شش، هفت ماه پیش که به لطف اجرای قانون جبران و تعهد جدی جریان خرد زندگی و شادی زندگی را در افکارم و حتی در تنم حس می‌کنم و با راهنمایی جناب آقای شهبازی، با تعدادی از همانیدگی‌ها خداحافظی کردم و تعدادی را به حاشیه راندم و در سرم احساس آرامش و سبکی می کنم که هر روز برنامه پیاده روی و دویدن و شنا دارم.

 

رعایتم با اطرافیان چه در محل کار، چه در منزل بهبود یافته و کسی را کنترل نمی‌کنم.

 

اختیار آن را نکو باشد که او

مالک خود باشد اندر اِتقُوا

مثنوی، دفتر پنجم، بیت 649

 

تازگی فهمیده ام سه تا اشکال اساسی دارم که جلوی پیشرفت من را می گیرد:

 

1.گذار از فرهنگ شفاهی و مکتوب، توضیحاً برنامه ها را در هنگام رانندگی، پیاده روی و دویدن گوش می‌کردم که این فرهنگ شفاهی بسیار مستعد ستیزه است، فراموشی و ابهام و زیر تعهد زدن.

 

2.ارائه برنامه مشخص مکتوب و اجرای مبتنی بر برنامه، نه اینکه هر روز هر کاری به ذهنمان رسید انجام دهیم، مثل اخبار و سریال و ورزش و...

 

3.تبدیل وعده ها به تعهد، از همه مهم تر به جای وعده های هوایی و شفاهی، تعهدات را مکتوب کنیم. (توضیحاً این همانیدگی‌ها نه فرصت یادداشت مطالب معنوی را به من می داد و نه اینکه پیامی بنویسم.)

 

ولی این به خصوص تعهد به قانون جبران که باعث شادی بی سبب و گشایش در زندگی می شود و یاد گرفتم از آقای شهبازی که هنر در از دست دادن است.

 

مگر ناگهان آن عنایت رسد

که ای من غلام چنان ناگهان

دیوان شمس، غزل 2089

 

بزرگترین لطف و مرحمت زندگی، آشنایی من با برنامه گنج حضور، تعلیمات مولانا و جناب آقای شهبازی می‌باشد.

 

دست گیر از دستِ ما، ما را بِخَر

پرده را بَردار و پرده ما مَدَر

 

باز خَر ما را از این نفسِ پلید

کاردَش تا استخوانِ ما رسید

 

از چو ما بیچارگان این بندِ سخت

که گُشاید ای شهِ بی‌تاج و تخت؟

 

این چنین قفلِ گران را ای وَدود

که تواند جز که فضلِ تو گشود؟

 

ما ز خود سویِ تو گردانیم سَر

چون توی از ما به ما نزدیکتر

مثنوی، دفتر دوم، ابیات 2444 تا 2448

 

و این رباعی هم از پنجاه سال پیش برنامه گلهای رادیو را گوش می کردم، حفظ بودم و الان فهمیده ام رباعی 1294 دیوان شمس است.

 

گفتند دل و دین بر سر کارت کردم

هر چیز که داشتم نثارت کردم

 

گفتا تو که باشی که کنی یا نکنی

آن من بودم که بیقرارت کردم

 

تمام شد آقای شهبازی

ممنون از شما

 

آقای باقر از دالاس - آمریکا

  PDF متن پیام در فرمت
فایل متن داستان زندگی پدرم - آقای باقر از آمریکا

دام - خانم یلدا از تهران

Posted 07-30-2021 دام - خانم یلدا از تهران


فایل صوتی دام - خانم یلدا از تهران


    

Set Stream Quality



اگر نه عشقِ شمس الدین بُدی در روز و شب ما را،

فراغت‌ها کجا بودی ز دام و از سبب ما را؟!

مولوی، دیوان شمس، غزل شمارۀ ۷۱

 

 دام چیزی است که باشنده را اسیر می‌کند. من‌ذهنی و تمام وضعیت‌هایی که ایجاد می‌کند دام هستند. وقتی به دام من‌ذهنی می‌افتیم از اصلمان فاصله می‌گیریم، ارتباطمان با زندگی قطع می‌شود، سطح هشیاری‌مان پایین می‌آید و در اوهام و تصاویر توهمی غرق می‌شویم. یکی از این دام‌ها دام بی‌ارزشی است. ما به‌عنوان امتداد خدا وارد این جهان شدیم، طرح زندگی بر این اساس بود که برای یادگیری جدایی مدت کوتاهی همانیده شویم تا بعد هشیارانه برگردیم و از جنس اصلی‌مان شویم اما ما راه را گم کردیم. یادمان رفت از چه جنسی هستیم، الست یادمان رفت، منظور آمدنمان یادمان رفت و حاصل همه این فراموشی‌ها شد دام بی‌ارزشی. کسی که ارزش واقعی خودش را نشناسد ناگزیر به‌جز دنیا مأمنی ندارد، کسی که نداند از کجا آمده و به کجا می‌رود، با باد جسم‌ها جابه‌جا می‌شود.‌ دام بی‌ارزشی باعث می‌شود ما که ارزش و جنس اصلی‌مان را فراموش کرده‌ایم هر لحظه، هر کاری که می‌کنیم فقط دنبال ارزشمند شدن باشیم. هیچ وقت کاری را برای خود آن کار نمی‌کنیم، عین ذوق را تجربه نمی‌کنیم. کارها و چیزها و وضعیت‌ها دیگر برایمان نااصل‌کار شده است. قرار بود ما قلم خدا شویم و خرد او ازطریقِ ما در جهان پخش شود اما ما راه افتادیم از هرکس و هرچیزی طلب ارزش کردیم. درس خواندیم صرفاً برای تأیید، برای برتر درآمدن برای ارزشمند شدن.‌ کار گرفتیم برای این‌که خانواده بگوید به‌به چه مقامی به‌دست آورد. بچه دار شدیم، بهترین‌ها را برای بچه‌مان انجام دادیم تا با پیشرفت او در جهان ما هم ارزشمند شویم. همه کارها و همه وضعیت‌ها کارکرد اصلی‌شان را از دست دادند، حاصل شد گم شدن بیشتر ما و درد روزافزون.

 

نگفتمت مرو آن‌جا که آشنات منم

در این سراب فنا چشمه حیات منم

مولوی، دیوان شمس، غزل شمارۀ ۱۷۲۵

 

ارزش خواستن از چیزها و وضعیت‌ها و به‌طور کلی جهان به‌خاطر فراموش کردن ارزش اصلی‌مان است. انتخاب ما در ذهن این است که پارک بچینیم، هدف بگذاریم، بیشتر و بیشتر به‌دست بیاوریم تا بلکه کمی از این حس بی‌ارزشی جبران شود. اما آیا جبران می‌شود؟ نه. از طرف دیگر دست خدا با قضا و کن‌فکان این طرح‌هایِ ذهنی ما را به هم می‌ریزد تا به ما حالی کند شما این تصویرِ ذهنی توهمی نیستید، کامل بودن یا نبودنش هم کمکی به ارزشمند شدنِ شما نمی‌کند، شما وضعیت‌ها نیستید، شما فرم‌هایی که شب و روز دنبالشان می‌دوید نیستید. شما تنها زمانی به ارزشمندیِ واقعی می‌رسید که به یاد بیاورید از جنس من هستید .

 

خدای داد شما را یکی نظر که مپرس

اگر چه زان نظر این دَم به سُکر بی‌خبرید

مولوی، دیوان شمس، غزل شمارۀ ۹۵۴

 

خدا هشیاری نظر را به ما داده، به ما گفته تو امتداد من هستی، تو بی‌نهایت و ابدیت من را داری، هر خاصیتی که من دارم را تو هم داری اما درحالتی‌که هشیارانه با من یکی شوی و دیگر تویی نماند، با هشیاری جسمی درباره جنس من سؤال نکن، دربارۀ جنس اصلی خودت هم سؤال نکن. با دید همانیدگی‌ها ارزش زنده شدن به من و ارزش اصل خودت را نسنج. اما ما این لحظه به‌خاطرِ مستی درد‌ها و باورهای شرطی‌شده از آن نظر بی‌خبریم. حضرت مولانا از ما می‌پرسد:

 

با چنین شمشیرِ دولت تو زبون مانی چرا؟

گوهری باشی و از سنگی فرومانی چرا؟

مولوی، دیوان شمس، غزل شمارۀ ۱۳۷

 

شمشیر دولت یعنی فضایِ باز شده و هر برکتی که از آن فضا می‌آید. شمشیر دولت یعنی از زمان و مکان جمع شو و در این لحظه مستقر شو و با این ریشه‌داری و ثبات خرد و برکت زندگی را دریافت و پخش کن. شمشیر دولت یعنی بی‌نهایت آرامش، بی‌نهایت خرد، بی‌نهایت قدرت، بی‌نهایت آفرینش. چرا ما این شمشیر را رها کردیم و به من‌ذهنی که دشمنِ ما است پناه بردیم؟ چرا می‌خواهیم از سبب‌های ذهنی کمک بگیریم؟

 

او همه عیبِ تو گیرد تا بپوشد عیبِ خود

تو بَرو از غیب جان ریزی و می‌دانی چرا؟

مولوی، دیوان شمس، غزل شمارۀ ۱۳۷

 

ما این لحظه هشیاریِ ناب ایزدی را که خدا در اختیارمان قرار می‌دهد تا به‌وسیله آن چهار بعدمان را آباد کنیم و این آبادانی را در جهان پخش کنیم در اختیار من‌ذهنی قرار می‌دهیم تا به ما بگوید: بی‌ارزشی، بدی، به اندازه کافی خوب نیستی، اگر کاری کنی خراب می‌شود. چرا؟ آیا این عینِ ادب است؟ آیا گوش دادن به حرف‌هایِ من‌ذهنی ادب است؟ حضرت مولانا باز از ما می‌پرسد:

 

ز دیده موی بِرُست از دقیقه بینی‌ها

چرا به موی و به رویِ خوشش نمی‌نگرید

مولوی، دیوان شمس، غزل شمارۀ ۹۵۴

 

پس مشکل این‌جا است. به‌خاطرِ دقیقه‌بینی‌هایِ من‌ذهنی از دیدۀ ما موی رسته و دردش این لحظه دمار از روزگار ما درمی‌آورد.

 

چرا به موی و به روی خوشش نمی‌نگرید؟ چرا نگاه نمی‌کنیم این وضعیت‌های آفل و این کارهایِ سطحی که این‌قدر برای ما مهم می‌آیند اصل زندگی نیستند؟ چرا وضعیت این لحظه را به‌جای خدا می‌گیریم؟ چون جای جدی و بازی برایمان عوض شده است.

 

یار در آخر زمان کرد طَرَب سازیی

باطنِ او جِدِّ جِد، ظاهرِ او بازیی

مولوی، دیوان شمس، غزل شمارۀ ۳۰۱۳

 

ما من‌ذهنی و همانیده شدن را بیش‌از حد جدی گرفتیم، ما فراموش کردیم چیزها زندگی ندارند، من‌ذهنی اصلِ ما نیست اصلاً هیچی نیست، دیدِ ناقص او را به‌جای خردِ کل گذاشتیم، زنده شدن به زندگی برایمان شوخی شده است، این کارهای مسخرۀ دنیوی را که هر لحظه می‌تواند به‌هم بخورد اصل می‌دانیم. حاصلش این شده که به هرچه نگاه می‌کنیم و هر کاری می‌کنیم درد به آن می‌ریزد. زندگی از زبان حضرت مولانا با پرسش شیرینش ما را به خودمان آورد:

 

نَغْزی و خوبیّ و فَرَش، آتشِ تیزِ نَظَرش

پُرسشِ همچون شِکَرَش، کرد گرفتار مرا

گفت مرا: «مِهرِ تو کو؟! رَنگِ تو کو؟! فَرِّ تو کو؟!»

رَنگ، کجا مانَد و بو، ساعتِ دیدار مرا؟!

مولوی، دیوان شمس، غزل شمارۀ ۳۹

 

زندگی از ما می‌پرسد تو به‌خاطر من‌ذهنی‌ات از من جدا افتاده‌ای، مهرت کو؟ مهرت همین ظلمی است که به خودت می‌کنی؟ همین فشاری است که به خودت وارد می‌کنی؟ این مهر تو به خودت است و به دیگران؟ رنگ من بی‌رنگی است، آن عینک بی‌رنگِ تو، یعنی به‌وسیله من ببینی، آن کو؟ تو باید فَرِّ من را پخش کنی با مرکز عدم، کو؟! کی قرار بود فر را از چیزهای آفل بگیرید؟ که هی بخواهید بزرگ و کوچک بشوید.

حضرت مولانا با مهربانی به ما توصیه می‌کند:

 

در آشنا عجمی وار منگرید چنین

فرشته‌اید به معنی، اگر به تَن بَشرید

هزار حاجِب و جاندارِ منتظر دارید

برایِ خدمتتان لیک در ره و سَفَرید

مولوی، دیوان شمس، غزل شمارۀ ۹۵۴

 

شما امتداد خدا هستید، از جنس خدا هستید، بی‌نهایت و ابدیت هستید، از این دام دنیا و ارزش مصنوعی‌اش بپرید که تمام کائنات منتظر شما هستند. همه منتظر تماشای جوشش عشق و خدا از وجود شما هستند. سفر را رها کنید، یک‌بار برای همیشه شناسایی کنید نیازی به ارزش این جهانی ندارید. تصمیم بگیرید دیگر در آشنا عجمی‌وار نگاه نکنید. این لحظه که پیامی از من‌ذهنی در قالب بی‌ارزشی شما می‌آید به آن نگاه کنید، دیگر با آن نروید و نگذارید کنترلِ زندگی شما را به دست بگیرد. اگر چه به تن بشر هستید اما به معنی فرشته‌اید، از جنسِ خدا و امتداد او هستید. دیگر سفر کردن از یک همانیدگی به همانیدگی دیگر کافی است. هزاران دربان و جاندار منتظر هستند به شما خدمت کنند و همه کائنات منتظرند تا شما به حضور برسید و برکت را پخش کنید.

 

در دلِ کان نقدِ زری، غایبی از دیدنِ خود

رقص‌کنان، شعله‌زنان، بَرجه از این کار و مترس

مولوی، دیوان شمس، غزل شمارۀ ۱۲۰۴

 

برجه از ارزش خواستن از جهان، نعره لاضیر بزن و نترس. با شادی برجه، شعله‌زنان برجه. این جهیدن چیزی است که برایش آمده‌ای. در دل معدن زَر خالص هستی یعنی هشیاری خالص هستی، اما خودت را نمی‌توانی ببینی. نشانۀ خدا در دلِ‌ ما اگر رویش تمرکز کنیم باز می‌شود بی‌نهایت، ما می‌شویم آن. هرچه روی آن تمرکز می‌کنیم آن بازتر می‌شود و ما متوجه می‌شویم از جنس آن هستیم. این من‌ذهنی ما یا وضعیت ما معدن است، در داخل آن ما هشیاری خالص هستیم ولی هشیاری از هشیاری آگاه نیست هشیاری حواسش به همانیدگی‌ها است.

 

با نگارِ خویش باش و خوبِ خوب‌ اندیش باش

از دو عالم بیش باش و در دیارِ خویش باش

مولوی، دیوان شمس، غزل شمارۀ ۱۲۴۴

 

با یار خودت باش، وقتی هشیاری از زمان جمع می‌شود در این لحظه مستقر می‌شود وقتی فضا باز می‌شود، همانیدگی نمی‌ماند من‌ِذهنی نمی‌ماند و هشیاری خودش می‌شود، به پای خودش می‌ایستد، قائم می‌شود به بی‌نهایت خدا یعنی خدا در ما به خودش زنده می‌شود و در این لحظه ابدی مستقر می‌شود ما با نگار خودمان هستیم و آن‌موقع هم زیبا هستیم، هم زیبااندیش. برای این‌که خود زندگی ازطریق ما فکر می‌کند و ذهن ما دیگر سَر ندارد، بی‌سر شده سرِ من‌ِذهنی را انداختیم در نتیجه زیبای زیبااندیش هستیم.

درنهایت اگر عشق شمس‌الدین نبود، اگر گرمای فضای حضور نبود، اگر بیت‌های دیوسوز حضرت مولانا نبود، اگر تعهد و عشق سوزاننده آقای شهبازی نبود ما چه جوری از دام دردهای من‌ذهنی آزاد می‌شدیم؟ شکر که این عشق و محبت ما را از مرده من‌ذهنی بیرون می‌کشد.

 

از محبت، تلخ‌ها شیرین شود

از محبت، مس‌ها زرّین شود

 

از محبت، دُردها صافی شود

از محبت، دَردها شافی شود

 

از محبت، مرده زنده می‌کنند

از محبت، شاه بنده می‌کنند

مولوی، مثنوی، دفتر دوم، ابیات ۱۵۲۹ تا ۱۵۳۱

 

یلدا هستم از تهران

  PDF متن پیام در فرمت
فایل متن دام - خانم یلدا از تهران

خلاصه برنامه ۸۷۵، بخش چهارم - خانم سمیه از گروه خلاصه نویسی برنامه ها

Posted 07-30-2021 خلاصه برنامه ۸۷۵، بخش چهارم - خانم سمیه از گروه خلاصه نویسی برنامه ها


فایل صوتی خلاصه برنامه ۸۷۵، بخش چهارم - خانم سمیه از گروه خلاصه نویسی برنامه ها


    

Set Stream Quality



خلاصه شرح ابیات مثنوی و دیوان شمس، موضوع برنامه ۸۷۵ گنج حضور، بخش چهارم

 

تو عدو را مِیْ دهی و نیشکر؟

بهرِ چه؟ گو: زَهر خند و خاک خَور

(مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ٣۴۹۲)

چرا به دشمنت یعنی من‌ذهنی شراب و شیرینی می‌دهی؟ یعنی آیا جایز است که خواسته‌های من‌ذهنی‌ات را برآورده سازی؟ بلکه جایز است که به من‌ذهنی‌ات بگویی: تلخ کام باش و خاکِ ریاضت بخور.

 

زد ز غیرت بر سبو سنگ و شکست

او سبو انداخت و از زاهد بجَست

(مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ٣۴۹٣)

خلاصه آن زاهد یعنی من‌ذهنی از روی غیرت سنگی به کوزۀ شراب زد و آن را شکست.

 غلام نیز کوزۀ شکسته را بر زمین انداخت و پا به فرار گذاشت و خود را از دستِ زاهد خلاص کرد.

 

رفت پیش میر و گفتش: باده کو؟

ماجَرا را گفت یک‌یک پیش او

(مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ٣۴۹۴)

غلام نزد امیر رفت و امیر بدو گفت: پس شراب کجاست؟ غلام ماجرا را یکی‌یکی برای امیر تعریف کرد.

[ ما بعنوان انسان مهمان شاه یعنی خدا هستیم، در ما زاهدی وجود دارد که من‌ذهنی است، حرفهای عالی می‌زند ولی خودش حرفهای خودش را نمی‌فهمد، بنابراین جام شراب خدا که برای مهمانش یعنی انسان است و این لحظه می‌آید را می‌شکند و می‌ریزد و شاه یعنی خدا این موضوع را تحمل نمی‌کند]

 

میر چون آتش شد و برجَست راست

گفت: بنما خانۀ زاهد کجاست؟

(مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ٣۴۹۵)

امیر از شدّت غضب یکپارچه آتش شد از جا پرید و به غلام گفت: بگو ببینم خانۀ آن زاهد کجاست؟

 

تا بدین گُرز گران کوبم سرش

آن سرِ بی‌دانش مادرْغَرَش

(مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ٣۴۹۶)

*غَر: فاحشه، بدکار

 

تا با این گُرزِ سنگین بر سرش بکوبم، همان سرِ بی‌دانش و معرفت مادر فلانش را.

[اگر انسان با عقل من‌ذهنی‌اش ببیند و مثل زاهد به ظاهر حرفهای خوب بزند ولی مرکزش از جنس همانیدگی باشد؛ با گرز گران زندگی تنبیه شده به درد می‌افتد.]

 

او چه داند امرِ معروف از سگی

طالبِ معروفی است و شُهرگی

(مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ٣۴۹۷)

آن زاهد یعنی من‌ذهنی که مرکزش پر از همانیدگی است و خاصیت سگی دارد چه می‌داند امر به معروف یعنی چه. بلکه او به سببِ خبائث درونی، (همانیدگی‌ها)خواهان آوازه و شهرت است و می‌خواهد معروف بشود.

 

تا بدین سالوس خود را جا کند

تا به چیزی خویشتن پیدا کند

(مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ٣۴۹۸)

زاهد می‌خواهد با این حیله من‌ذهنی خود را مقبولِ همگان سازد و بدین وسیله انگشت‌نمای خاص و عام شود و خودش را نمایش بدهد.

 

کو ندارد خود هنر اِلّا همان

که تَسلُّس می‌کند با این و آن

(مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ٣۴۹۹)

*تَسَلُّس: سالوسی و مکّاری

 

زیرا آن من‌ذهنی که مرکزش همانیده است هنری جز این کار ندارد که با این و آن مکر ورزد و حقه‌بازی کند.

 

 

 

 

 

او اگر دیوانه است و فتنه‌کاو

دارویِ دیوانه باشد ... گاو

(مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ٣۵۰۰)

*فتنه‌کاو: فتنه‌جو

 

اگر او یعنی (زاهدِ من‌ذهنی ) دیوانه و فتنه‌جوست و هر لحظه سکون، سکوت و آرامش خدایی را در ما به هم می‌ریزد در این‌صورت داروی دیوانگی تازیانه است.

 

تا که شیطان از سرش بیرون رود

بی‌لَتِ خربَندگان، خر چون رود؟

(مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ٣۵۰۱)

*لَت: سیلی، کتک

*خَربَنده: نگهبان خر، خَرَک‌چی

 

تا بر اثر ضربات تازیانه شیطان از وجودش بیرون آید؛ مثلاً تا خر از دستِ خرکچی‌ها کتک نخورد چگونه هموار راه می‌رود؟ هر انسانی در وجودش من‌ذهنی دارد که نماینده شیطان بوده و مثل خری است که تا کتک نخورد از راه خود برنمی‌گردد؛

 یعنی انسان من‌ذهنی باید درد بکشد تا متوجه شود که راهش غلط بوده اشکال دارد، همانیدگی‌ها را شناسایی کرده بیندازد و دیگر درد نکشد.

 

میر بیرون جَست؛ دَبّوسی به دست

نیم‌شب آمد به زاهد نیم‌مست

(مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ٣۵۰۲)

دَبّوس: گُرز آهنین، چوب‌دستی ستبر

 

امیر گُرزی به دست گرفت، از خانه بیرون پرید و نیمه‌های شب در حالی‌که آن زاهد در خواب ذهن بود با حالی نیمه مست به درِ خانۀ او رسید.

 

خواست کُشتن مَردِ زاهد را ز خَشم

مردِ زاهد گشت پنهان زیرِ پشم

(مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ٣۵۰۳)

امیر خواست از شدّت عصبانیت مرد زاهد یعنی من‌ذهنی را بکشد؛ ولی زاهد چون از قصد امیر اطلاع داشت خود را زیر پُشته‌ای از پَشم یعنی همانیدگی‌ها پنهان کرد.

 

 

مردِ زاهد می‌شنید از میر، آن

زیرِ پشمِ آن رَسَن‌تابان نهان

(مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ٣۵۰۴)

مرد زاهد یعنی من‌ذهنی در حالی‌که خود را زیر پشمِ ریسمان بافان یعنی همانیدگی‌ها پنهان کرده بود سخنان امیر را می‌شنید.

 

گفت: در رُو گفتنِ زشتیِّ مرد

آینه تاند، که رُو را سخت کرد

(مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ٣۵۰۵)

زاهد با خود گفت: آینه می‌تواند زشتی و عیب شخص را جلوی او بگوید. زیرا که آینه روی خود را مثل آهن سفت و سخت کرده است.

 

روی باید آینه‌وار آهنین

تات گوید: رویِ زشتِ خود ببین

(مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ٣۵۰۶)

باید مانندِ آینه رویی آهنین داشته باشی تا به تو بگوید: صورت زشت خود را تماشا کن.

 

شاه با دلقک همی شطرنج باخت

مات کردش زود، خشمِ شه بتاخت

(مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ٣۵۰۷)

شاهِ تِرمَذ یعنی خداوند با دلقک خود یعنی من‌ذهنی شطرنج‌بازی می کرد.

من‌ذهنی دلقک شاه یعنی خداوند را مات کرد، یعنی در مقابل اتفاق این لحظه مقاومت و عدم پذیرش داشته وضعیت این لحظه را با ذهنش نپسندید. و خداوند بلافاصله خشمگین شد.

 

گفت: شَه‌شَه، و آن شَهِ کِبْرآورش

یک‌یک از شطرنج می‌زد بر سَرَش

(مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۳۵۰۸)

دلقک یعنی من‌ذهنی گفت: کیش و مات شدی، اشتباه کردی اتفاق این لحظه چیزی نبود که من انتظار داشتم آن را نمی‌پذیرم. و آن شاهِ متکبّر و همه‌چیز دان یعنی خداوند از رویِ عصبانیت مُهره‌های شطرنج را بر سرِ دلقک می‌کوفت (یعنی آن دلقکِ من ذهنی به درد می‌افتاد.)

 

 

که بگیر اینک شَهت، ای قَلتَبان

صبر کرد آن دلقک و گفت: اَلْاَمان

(مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۳۵۰۹)

قَلتَبان: بی‌حمیّت، دیوث

 

که ای من‌ذهنی بی‌حمیت، بی‌اهمیت و بی‌غیرت بگیر این هم مزد کیشی که می‌دهی. آن دلقک یعنی من ذهنی که دید شاه یعنی خداوند بَد جوری عصبانی شده بر جفای او صبر کرد و گفت: شاها امان بده.

وقتی وضعیتی مثل بیماری پیش می‌آید که ما نسبت به من‌ذهنی ضعیف می‌شویم از خداوند کمک می‌خواهیم، صبر به‌وجود می‌آید که نجات دهندۀ انسان است.

 

دستِ دیگر باختن فرمود میر

او چنان لرزان، که عُور از زَمهَریر

(مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۳۵۱۰)

*باختن: بازی کردن

 

شاه امر کرد که یک دستِ دیگر بازی کنند. دلقک یعنی من‌ذهنی چنان از ترس به خود می لرزید که شخصِ برهنه در سرمای سوزان می‌لرزد.

 

باخت دستِ دیگر و، شه مات شد

وقتِ شَه‌شَه گفتن و میقات شد

(مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۳۵۱۱)

*میقات: وعده‌گاه، وقت

 

یک دست دیگر هم بازی کردند و شاه یعنی خداوند مات شد و وقت آن رسید که دوباره دلقک یعنی من‌ذهنی بگوید: کیش، کیش و وقت رودررویی دوباره شاه و دلقک رسید که دوباره شاه یعنی خداوند او را به بادِ کتک بگیرد.

 

بَرجهید آن دلقک و در کُنج رفت

شش نمد بر خود فکند از بیم، تَفت

(مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۳۵۱۲)

*تَفت: شتاب، تعجیل

 

دلقک یعنی من‌ذهنی از جا پرید و به گوشه‌ای رفت و از ترسِ شاه یعنی خداوند خود را شتابان در شش لایه نمد یعنی همانیدگی‌ها پوشاند.

 

زیرِ بالش‌ها و زیرِ شش‌ نمد

خفت پنهان، تا ز زخمِ شَه رَهد

(مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۳۵۱۳)

دلقک یعنی من‌ذهنی زیر چند بالش و زیر شش لایه نمد یعنی همانیدگی‌های زیاد مخفی شد تا از ضربات شاه جان‌بدر برد.

[ما با عدم پذیرش اتفاق این لحظه شاه جهان یعنی خداوند را کیش می‌کنیم و می‌گوییم اتفاق این لحظه را که تو به وجود آوردی با عقل ما جور در نمی‌آید، تو به ما ظلم کردی بنابراین مات شدی، و شاه هم می‌گوید تو با من‌ذهنی عقلت نمی‌رسد چه چیزی برایت خوب است؛ بنابراین به‌علت اینکه تسلیم نمی‌شوی درد بکش تا متوجه اشتباهاتت بشوی.]

 

گفت شَه: هی‌هی چه کردی؟ چیست این؟

گفت: شَه‌شَه، شَه‌شَه ای شاهِ گُزین

(مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۳۵۱۴)

شاه یعنی خداوند به دلقک یعنی من‌ذهنی گفت: این چه کاری است که می کنی؟ این عمل دیگر چیست؟ چرا بازی را ادامه نمی‌دهی؟ دلقک گفت ای شاهِ برگزیده کیش و مات شدی.

 

کی توان حق گفت جز زیرِ لحاف

با تو ای خشم‌آورِ آتش‌سِجاف

(مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۳۵۱۵)

*آتش‌ْسِجاف: کنایه از آدم خشمگین

 

ای خشمگینِ آتشین مزاج، ای خدا، حرف حق را با تو جز در زیر لحاف کی می توان در میان گذاشت؟

[ما فکر می‌کنیم خداوند به حرف ما گوش نمی‌دهد، انتقادات ما را نمی‌شنود، متوجه نیستیم که ما در من‌ذهنی عقل درستی نداریم و اتفاق این لحظه را که بازی است جدی گرفته‌ایم بنابراین قربانی اتفاق می‌شویم، این لحظه باید فضا‌گشایی کنیم تا زندگیِ درون و بیرون ما را خداوند با قانون قضا تعیین کند ولی ما فضابندی می‌کنیم و زندگیِ ما را عقل من‌ذهنی خودمان و اتفاقات تعیین می‌کند؛ به‌همین علت به درد می‌افتیم.]

 

 

 

 

 

ای تو مات و، من ز زخمِ شاه مات

می‌زنم شَه‌شَه به زیرِ رخت‌هات

(مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۳۵۱۶)

ای شاه، ای خداوندی که در شطرنج مات شده‌ای و من نیز از ضربات و زخم‌های تو مات شده‌ام.

 من اینک مجبورم که زیر بالش و نمد، زیر همانیدگی‌هایی که خودت در من ایجاد کردی به تو کیش دهم.

 

چون محلّه پُر شد از هَیهایِ میر

وز لگد بر در زدن، وز دار و گیر

(مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۳۵۱٧)

*دار و گیر: بگیر و ببند

 

در اینجا مولانا مجدداً به حکایت امیر و زاهد بازمی‌گردد و می‌گوید: چونکه محلّه از هیاهوی امیر یعنی خداوند و لگدزدن‌های او بر درِ خانۀ زاهد یعنی من‌ذهنی و بگیر و ببندش پُر شده بود.

 

خلق بیرون جَست زود از چپّ و راست

کاِی مقدَّم وقتِ عفو است و رضاست

(مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۳۵۱۸)

همه مردم، کل کائنات، فوراً از چپ و راست بیرون ریختند و گفتند: ای پیشوا، ای خداوند این لحظه هنگام عفو و رضایت است.

 

مغزِ او خشک‌ست و عقلش این زمان

کمترست از عقل و فهمِ کودکان

(مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۳۵۱۹)

گفتند که زاهد یعنی انسانی که من‌ذهنی دارد؛ تندخُو و سودایی مزاج است و در حال حاضر عقلِ من‌ذهنی او از عقل و فهم کودکان نیز کمتر است.

 

زهد و پیری، ضعف بر ضعف آمده

واندر آن زُهدش گشادی ناشده

(مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۳۵۲۰)

زهدگرایی و پیری آن من‌ذهنی، ناتوانی او را دو چندان کرده است؛ به علاوه او از زهدِ پر از نفاق خود نیز هیچ حاصل و گشایشی به دست نیاورده یعنی به مقصود نرسیده است.

 

رنج دیده، گنج نادیده ز یار

کارها دیده، ندیده مزدِ کار

(مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۳۵۲۱)

در راه معشوق یعنی خداوند با من‌ذهنی ریاضت بسیاری کشیده، عبادت و کارهای نیک زیادی کرده اما گنجی از خداوند به دست نیاورده و پاداشی دریافت نکرده است.

 

یا نبود آن کارِ او را خود گُهَر

یا نیامد وقتِ پاداش از قَدَر

(مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۳۵۲۲)

یا اعمال او با من‌ذهنی گوهر، مزد، خلوص و اصالتی نداشته و یا قضا و قدر الهی هنوز پاداش اعمال او را مقدّر نکرده است.

 

یا که بود آن سعی چون سعیِ جُهود

یا جزا وابستۀ میقات بود

(مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۳۵۲۳)

یا آنکه سعی و تلاش او همچون سعی و تلاش کافران یعنی من‌های‌ذهنی تباه شده و پاداش او به وقتی معین، که با فضا‌گشایی مرکزش را عدم کرده، با خداوند ملاقات کند موکول شده است.

 

مر ورا درد و مصیبت این بس است

که درین وادیِّ پُرخون بی‌کَس است

(مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۳۵۲۴)

درد و رنج او در من‌ذهنی همین قدر کافی است که در بیابان ذهن، در این راه پُر از گرفتاری، پر غم و خون، تنهاست و به درد دچار است.

 یعنی در این جهان به‌علت ایجاد رابطه از طریق جداییِ من‌ذهنی تنها و بی‌مراد مانده است.

 

چشم پُر درد و نشَسته او به کُنج

رو تُرُش کرده، فرو افکنده لُنج

(مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۳۵۲۵)

*لُنج: لب

 

او در من‌ذهنی، به‌علت این‌که در اطراف اتفاق این لحظه فضا‌گشایی نمی‌کند، به خداوند کیش می‌دهد، با چشمی پر درد در گوشه‌ای نشسته، چهره در هم کشیده، عبوس است لب ها را ( به علامت ناراحتی و پریشانی ) فرو آویخته است، دائماً یک دردی را حمل می‌کند، تنهاست و حالش گرفته است.

 

نه یکی کَحّال، کو را غم خورَد

نیش عقلی که به کُحْلی پی بَرَد

(مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۳۵۲۶)

*کَحّال: طبیب چشم، چشم پزشک

*نیش: مخفّف نی‌اش، یعنی نیست او را

*کُحل: سرمه، سرمه کشیدن

 

نه یک طبیب چشم، انسانی معنوی هست که غم او را بخورد، به دادِ او برسد و چشم عدم او را باز کند؛نه عقلی دارد که خود به دارویی دست پیدا کند، یعنی با فضا‌گشایی مرکزش را عدم کند.

 

اجتهادی می‌کند با حَرْز و ظن

کار در بوک است تا نیکو شدن

(مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۳۵۲۷)

*حَرْز: حفظ کردن، حدس، تخمین.

*بوک: امید، کاش.

 

(انسان در من ذهنی با عدم پذیرش اتفاق این لحظه خداوند را کیش و مات کرده، فکر می‌کند همه‌ دردهایش تقصیر خداوند است و خودش هیچ تقصیری ندارد و هر لحظه فضا را می‌بندند)

از اینرو سعی و تلاشی از روی تخمین، حدس و گمان و فکر صورت می‌دهد و می‌گوید اگر این کار را بکنم، کارم درست می‌شود؛ کار او تا سامان یافتن به احتمالات و ای کاش ذهنی او بستگی دارد.

 

 

 

زآن رَهَش دور است تا دیدارِ دوست

کو نجویَد، سَر، رئیسیش آرزوست

(مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۳۵۲۸)

به این‌علت، تا او به دیدار دوست، خداوند برسد راهی طولانی در پیش دارد؛ که او سر و عقل خدا که تمام کائنات را اداره می‌کند و با فضاگشایی و مرکز عدم به دست می‌آید را نمی‌طلبد، بلکه در من‌ذهنی هوای ریاست و قدرت در سر دارد و به‌جای این‌که به عقل و خرد خدا دسترسی داشته باشد، خود را با عقل من‌ذهنی انسانی کامل و بی‌نیاز از خدا می‌پندارد.

 

ساعتی او با خدا اندر عِتاب

که نصیبم رنج آمد زین حساب

(مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۳۵۲۹)

*عِتاب: ملامت کردن، سرزنش کردن

 

این لحظه از روی پریشانی، تندی و سرزنش گاهی به خداوند خشم می‌کند که با این حساب، من از این همه تلاش، رنج و دردی بیش نصیبم نشده است.

 

ساعتی با بختِ خود اندر جدال

که همه پَرّان و ما ببْریده بال

(مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۳۵٣٠)

گاهی با بخت و اقبال خود می‌ستیزد و می‌گوید‌: همۀ سالکان به سوی مقاصدِ عالی خود پرواز می‌کنند، همه خوب زندگی می‌کنند ولی ما بالِ پروازمان قطع شده است.

 

هر که محبوس است اندر بو و رنگ

گرچه در زُهدست، باشد خُوش تنگ

(مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۳۵٣١)

*خُوش تنگ: مخفّف خوی‌اش تنگ است.

 

هر کس که در بو و رنگ، در زندان همانیدگی با چیزهای ذهنی و هیجانات آن محبوس مانَد، گرچه زهد می‌ورزد ولی باز خُلقش تنگ و در محدودیت‌ بوده، خوشی او خوشی بی‌مزه و آفل من‌ذهنی است و از شادی، خلاقیت و پذیرش خبر ندارند.

 

 

 

 

تا برون ناید از این ننگین مُناخ

کَی شود خویَش خوش و صَدرش فَراخ؟

(مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۳۵٣٢)

*مُناخ: خواب‌گاه شتر، در این‌جا یعنی حصار

 

(انسان از شعور و دانایی ایزدی برخوردار است و بودن در دردهای من‌ذهنی و همانیدگی‌ها برایش ننگین است.)

و تا از این حصار و فضای ننگین ذهن و همانیدگی‌ها که جای زندگی نیست بیرون نیاید کی ممکن است خُویَش نیکو شود و فضای درونش فراخ شده گشایش پیدا کند؟

 

زاهدان را در خلا پیش از گشاد

کارد و اُستُرّه نشاید هیچ داد

(مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۳۵۳۳)

*اُستُره: تیغ سلمانی، تیغ سَرتراشی

 

روا نیست که پیش از آنکه زاهدِ من‌ذهنی که در ذهن زندگی می‌کند به فتح و گشایشی برسد و فضای درونش باز شود به دستش کارد و تیغ یعنی قدرت داد.

 

کز ضَجَر خود را بدَرّاند شکم

غصّۀ آن بی‌مُرادی‌ها و غم

(مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۳۵۳۴)

*ضَجَر: دلتنگی

 

زیرا ممکن است بعلت عدم تسلیم و فضا‌گشایی، از شدّتِ دلتنگی و از غم ناکامی‌ها و اندوه شکم خود را پاره کند، خودش را بکشد. چراکه درد و غم بی‌مرادی بسیار سنگین است.

 

 

با تشکر،

سمیه

  PDF متن پیام در فرمت
فایل متن خلاصه برنامه ۸۷۵، بخش چهارم - خانم سمیه از گروه خلاصه نویسی برنامه ها

خلاصه برنامه ۸۷۵، بخش سوم - خانم زهرا از گروه خلاصه نویسی برنامه ها

Posted 07-30-2021 خلاصه برنامه ۸۷۵، بخش سوم - خانم زهرا از گروه خلاصه نویسی برنامه ها


فایل صوتی خلاصه برنامه ۸۷۵، بخش سوم - خانم زهرا از گروه خلاصه نویسی برنامه ها


    

Set Stream Quality



خلاصه شرح ابیات مثنوی و دیوان شمس، موضوع برنامه ۸۷۵ گنج حضور، بخش سوم

 

آمدش مهمان بناگاهان شبی

هم امیری جنسِ او، خوش‌مذهبی

(مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ٣۴۴٣)

شبی مهمانی به‌طور سرزده برایش رسید. البته او هم امیری هم‌طراز خود او بود؛ یعنی از جنس خدا بوده مرام و مشرب خوبی داشت.

 

باده می‌بایستشان در نظمِ حال

باده بود آن وقت مأذون و حلال

(مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ٣۴۴۴)

*مأذون: اِذن داده‌شده؛ مجاز

 

برای سر حال آمدن، شرابی که از طرف خداوند می‌آید را لازم داشتند و در آن روزگار خوردن این شرابِ خدایی امری مجاز و حلال بود.

 

باده‌شان کم بود و گفتا: ای غلام

رَوْ سبو پُر کن به ما آور مُدام

(مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ٣۴۴۵)

*مُدام: شراب.

 

چون آنان شراب کم داشتند، امیر گفت: ای غلام بُرو کوزه را پُر از شراب کن و برای ما بیآور.

 

از فلان راهب که دارد خَمرِ خاص

تا ز خاص و عام یابد جان خلاص

(مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ٣۴۴۶)

شراب را از فلان راهب بگیر، زیرا او شرابی مخصوص دارد تا با نوشیدن آن جانمان از غوغای عموم مردم و از همه چیزهای این جهانی خلاص شود.

 

 

 

 

 

جرعه‌ای زآن جامِ راهب آن کنَد

که هزاران جَرّه و خُم‌دان کنَد

(مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ٣۴۴٧)

*جَرّه: خُمچه، سبو.

*خُم‌دان: خُم‌خانه، شراب‌خانه، میکده

 

جرعه‌ای از شراب آن راهب کارِ هزاران سبو و میکده را می‌کند. یعنی هزاران میکده و سبو معادل یک جرعه از شرابی که از طرف خداوند می‌آید نیست.

 

اندر آن می مایۀ پنهانی است

آن‌چنانکْ اندر عبا سلطانی است

(مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ٣۴۴٨)

در آن شراب که از طرف خداوند می‌آید، مایه‌ای گرانقدر و جوهر پنهانی سِرشته شده‌است.

چنانکه مثلاً پادشاه یعنی انسان زنده به حضور در عبای معمولی خود را می‌پوشاند.

 

تو به دلقِ پاره‌پاره کم نگر

که سیه کردند از بیرونِ زر

(مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ٣۴۴٩)

تو به سلطانان، انسانهای زنده به خدا، که دلق و خرقه یعنی لباسی پاره و مندرس به تن دارند نگاه نکن؛ زیرا آنها شبیه طلایی هستند که ظاهر آن را سیاه کرده‌اند.

 

از برایِ چشم بَد مردود شد

وز برون آن لعل، دودآلود شد

(مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ٣۴۵٠)

برای آنکه چشمِ بد من‌ذهنی بر او اثر نگذارد؛ خودش را مردود کرده به حساب نمی‌آورد. او مثل آن لعلی‌ست که ظاهرش را دودآلود می‌کردند تا در چشم افراد خائن و بد نامرغوب به نظر آید.

 

گنج و گوهر کی میانِ خانه‌هاست؟

گنج‌ها پیوسته در ویرانه‌هاست

(مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ٣۴۵١)

برای مثال، گنج و گوهر کی ممکن است که در وسطِ خانه‌ها نهفته باشد؟ بلکه گنج‌ها همیشه در خرابه‌ها یافت می‌گردد.

 انسان‌هایی که به حضور زنده هستند ولی خودشان را پایین نگه می‌دارند تا به چشم نیایند؛ از بیرون و چشم من‌های‌ذهنی ویرانه دیده می‌شوند ولی در اصل گنج هستند.

 

پس تو را خود هوش کو؟ یا عقل کو؟

تا خوری می، ای تو دانش را عدو

(مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ٣۴٨٠)

مولانا از اینجا شروع می‌کند به نتیجه‌گیری حکایت و می‌گوید: ای من ذهنی که دشمن علم و معرفت هستی، فهم، عقل کلی و هوشِ زندۀ زندگی در تو کجاست که شراب هم می‌خوری؟

 

روت بس زیباست، نیلی هم بکَش

ضُحکه باشد نیل بر روی حَبَش

(مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ٣۴٨۱)

*نیل: مادّ‌ه‌ای است آبی رنگ که از برگ درختچه نیل به‌دست می‌آید و در نقّاشی و خوش‌رنگ‌کردن لباس‌ها به‌کار می‌رود.

*ضُحکه: مایۀ خنده، خنده‌آور

 

چهرۀ خیلی زیبایی داری، نیل هم روی آن بمال یعنی آرایش کن؛ واقعاً که مالیدن نیل روی صورت سیاهِ حَبَشی خنده‌دار است؛

مولانا تمثیل می‌زند و می‌گوید: انسان در من‌ذهنی عقل ندارد و با خوردن شراب عقلش کمتر هم می‌شود.

 

 

در تو نوری کی درآمد؟ ای غَوی

تا تو بیهوشی و ظلمت‌جو شَوی

(مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ٣۴٨۲)

*غَوی: گمراه.

 

ای گمراه و بیچاره که در من‌ذهنی هستی، کی نورِ فهم در تو تابیدن گرفته، کی با مرکز عدم دیدی که اینک خواهان مستی، بی‌هوشی و تاریکیِ جهل شده‌ای؟

 

سایه در روز است جُستن قاعده

در شبِ ابری تو سایه‌جو شده؟

(مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ٣۴٨۳)

قاعده اینست که سایه را در روز جست‌وجو کنند. اما تو در شبِ ابری، در تاریکی من‌ذهنی، به دنبال سایه می‌روی؟

 

گر حلال آمد پیِ قُوتِ عوام

طالبانِ دوست را آمد حرام

(مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ٣۴٨۴)

اگر چه خوردن شراب برای عموم مردم حلال است؛‌ برای شاهِ ما طالبِ معشوقِ حقیقی، خداوند حرام است.

 

عاشقان را باده خونِ ‌دل بوَد

چشمشان بر راه و بر منزل بوَد

(مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ٣۴٨۵)

شراب عاشقان خداوند خونِ دل است. زیرا چشمان آنان بر راه و منزل حضرت معشوق دوخته شده‌است یعنی مرتب حواسشان به این است که بینند این لحظه از زندگی چه چیزی می‌رسد که درونشان با فضا‌گشایی باز شود و بتوانند به فضای یکتایی بروند.

 

در چنین راهِ بیابانِ مَخوف

این قَلاوُوزِ خِرَد با صد کسوف

(مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ٣۴٨۶)

قَلاوُوز: راهبر، بلدِ راه

 

در چنین بیابان هولناک، در راه رفتن از من ذهنی به فضای یکتایی این عقلِ راهبر، هشیاری با صد کسوف مواجه است، یعنی هر لحظه احتمال دارد یک همانیدگی به مرکز ما بیاید و ما

از طریق آن ببینیم بنابراین هشیاری از بین برود و در تاریکی ذهن بیفتیم.

 

خاک در چشمِ قَلاوزان زنی

کاروان را هالِک و گمره کنی

(مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ٣۴٨۷)

تو خاک بر چشم رهبران عالی معنوی می‌پاشی و کاروان انسان‌ها را تباه و گمراه می‌سازی.

 

نانِ جو حقّا حرام است و فسوس

نفس را در پیش نِهْ نانِ سبوس

(مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ٣۴٨٨)

واقعاً که برای نَفسِ امّاره یعنی من ذهنی نان جو نیز حرام و حیف است. برای او باید نانَ سبوس فراهم کنی؛

 یعنی نباید خواسته‌های نفسانی او را برآورده سازی بلکه باید به او درد هشیارانه و پرهیز بدهی و بر خلافِ میلِ او رفتار کنی.

 

دشمنِ راه خدا را خوار دار

دزد را مِنْبَر مَنِهْ، بر دار دار

(مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ٣۴٨۹)

دشمن راه خدا را خوار و حقیر کن. برای دزد یعنی من‌ذهنی منبر فراهم مکن که موعظه کند بلکه باید او را بالای دار بفرستی.

 

دزد را تو دست بُبْریدن پسند

از بُریدن عاجزی، دستش ببند

(مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ٣۴۹۰)

بریدنِ دست دزد، من‌ذهنی، را جایز بدان و اگر از بریدن دست دزد عاجزی، لااقل دستش را ببند و کوتاه کن. (برحسب دید من‌ذهنی فکر و عمل نکن.)

 «وَ السَّارِقُ وَ السَّارِقَةُ فَاقْطَعُوا أَيْدِيَهُما جَزاءً بِما كَسَبا نَكالاً مِنَ اللهِ وَ اللهُ عَزيزٌ حَكيمٌ؛»

«دست مرد دزد و زن دزد[ من ذهنی ] را به کیفر کاری که کرده‌اند ببرید.[دست من‌ذهنی را از همانیدگی‌ها کوتاه کنید] این عقوبتی است از جانب خدا، که او پیروزمند و حکیم است.»

(قران کریم، سوره مائده(۵)، آیه ۳۸)

 

گر نبندی دستِ او، دستِ تو بست

گر تو پایش نشکنی، پایت شکست

(مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ٣۴۹۱)

اگر تو دست دزد یعنی من‌ذهنی را نبندی او دستِ هشیاری تو را می‌بندد و اگر تو، پای من‌ذهنی را نشکنی او پای هشیاری‌ات را می‌شکند.

 

با تشکر،

زهرا

  PDF متن پیام در فرمت
فایل متن خلاصه برنامه ۸۷۵، بخش سوم - خانم زهرا از گروه خلاصه نویسی برنامه ها

خلاصه برنامه ۸۷۵، بخش دوم - خانم مهوش از گروه خلاصه نویسی برنامه ها

Posted 07-30-2021 خلاصه برنامه ۸۷۵، بخش دوم - خانم مهوش از گروه خلاصه نویسی برنامه ها


فایل صوتی خلاصه برنامه ۸۷۵، بخش دوم - خانم مهوش از گروه خلاصه نویسی برنامه ها


    

Set Stream Quality



خلاصه شرح ابیات مثنوی و دیوان شمس، موضوع برنامه ۸۷۵ گنج حضور، بخش دوم

 

 

پیش از آن کز دست، سرمایه شدی

عاقبت معیوب بیرون آمدی

(مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ١۵٠٨)

پیش از آن‌که سرمایه‌ (هشیاری‌اَم) از‌دست برود و عیبِ آن در پایان کار معلوم شود، و چهار بُعد من نیز (فکر‌، جسم‌، هیجان‌ و جانم) خراب شود‌، عاقبت متوجّهِ من‌ذهنیِ معیوب شدم‌.

 

شُکر کین زرْقلب پیدا شد کنون

پیش‌از آن‌که عُمْر بگذشتی فزون

(مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ١۵١١)

*قلب: (مجاز) تقلبی؛ ناسِره؛ ناخالص.

 

خدا را شُکر می‌گویم که تقلبی بودن این طلای من‌ِذهنی بر من معلوم شد‌؛ پیش از آن‌که خیلی دیر شده و عمرم بیش از این تلف شود.

 

قلب ماندی تا ابد در گردنم

حیف بودی عمر ضایع کردنم

(مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ١۵١٢)

*قلب: (مجاز) تقلبی؛ ناسِره؛ ناخالص.

 

در غیر این صورت این طلای تقلبی (منِ‌ذهنی) تا ابد در گردنم می‌مانْد‌. حیف بود اگر عمرم با منِ‌ذهنی تلف می‌شد.

 

چون پگَه‌تر قلبیِ او رُو نمود

پایِ خود زُو واکَشَم من زودِ زود

(مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ١۵١٣)

*قلب: (مجاز) تقلبی؛ ناسِره؛ ناخالص.

 

چون تقلبی‌بودن این منِ‌ذهنی زودتر معلوم شد‌، من نیز هرچه زودتر از بودن در منِ‌ذهنی و

نگه‌داشتن همانیدگی‌های مرکزم منصرف شدم.

 

 

گَردش کف را چو دیدی مختصر

حیرتت باید، به دریا در‌نگر

(مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ٢٩٠٧)

هرگاه جنبشِ کف، (اتفاق این لحظه) را مختصر، بی‌اهمیت و به‌صورت بازی دیدی و حیرت را لازم شمردی، آن‌وقت با دیدِ فضای گشوده‌شده به دریای یکتایی نگاه کن.

 

آن‌که کف را دید، سِرْگویان بُوَد

وآن‌که دریا دید، او حیران بُوَد

(مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ٢٩٠٨)

 آن کسی‌که کفْ (اتفاق این لحظه) را دید شروع به حرف زدن کرده، و به خیالش دارد اسرار را بازگو می‌کند، اما کسی که عظمت دریای یکتایی را می‌بیند، زبانش بند می‌آید و دچار حیرت می‌شود.

 

آنکه کف را دید، نیّت‌ها کند

وآن‌که دریا دید، دل دریا کند

(مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ٢٩٠٩)

آن‌ کسی که کفْ (اتفاق این لحظه) را دید، خواسته و نیّاتی در ذهنش می‌پرورد و می‌خواهد با سعی و تلاشِ من‌ذهنیِ خود به مقصودش برسد، اما کسی‌که با دیدِ فضای گشوده‌شده، دریای یکتایی را دید در هر اتّفاقی مسبب‌الاسباب را می‌بیند؛ بنابراین تسلیم شده، دلش را مثل دریا وسیع کرده، سکوت می‌کند و اجازه می‌دهد که آن دریای یکتایی حرف بزند و تصمیم بگیرد.

 

مرغ چون بر آبِ شوری می‌تنَد

آبِ‌ شیرین را ندیده‌ست او مدد

(مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ٢۴۴٨)

برای مثال، پرنده‌ای که در اطرافِ آب شوری می‌چرَد به این دلیل است که آب شیرین را ندیده و قطره‌ای از آن نچشیده‌است، یعنی انسانی که در دردهای من‌ذهنی و هشیاری جسمی مشغول است، آب شیرینِ زندگی، باد صرصر، که از فضای‌گشوده‌شده می‌آید را ندیده و کمک‌های آن را دریافت نکرده‌است.

 

 

 

بلکه تقلید است آن ایمانِ او

رویِ ایمان را ندیده جانِ او

(مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ٢۴۴٩)

بلکه ایمانِ آن من‌ذهنیِ بیچاره، سطحی و تقلیدی است. جان او روی ایمان حقیقی، یعنی فضا‌گشایی و از جنس زندگی شدن را، هنوز ندیده‌است.

 

پس خطر باشد مُقَلِّد را عظیم

از ره و ره‌زن، ز شیطانِ رجیم

(مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ٢۴۵٠)

پس بنابراین برای مقلِّد، یعنی انسان من‌ذهنی که ایمان تقلیدی دارد خطراتِ بزرگی نظیر راه، که به‌وسیلۀ من‌ذهنی غلط نشان داده می‌شود و راهزن، (انسانی که من‌ذهنی دارد و خود را استاد معنوی معرفی می‌کند) و شیطان ملعون، (نیروی درد و همانیدگی جهان که پیرو زیاد کردن همانیدگی‌هاست) وجود دارد.

 

چون ببیند نورِ حق، ایمن شود

ز اضطراباتِ شک او ساکن شود

(مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ٢۴۵١)

اگر انسان به این لحظه بیاید، فضا را باز کند، بازی اتفاقات را جدی نگیرد و نور خدا را ببیند، ایمن می‌شود و او از اضطرابات و پریشانیِ فضای شک و تردیدِ ذهن رها و ساکن می‌شود.

 

چون شود فانی، چو جانش شاه بود؟

بیخِ او در عصمتِ اللّٰه بود

(مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ١۵٧٢)

آن غلام که به خدا تبدیل شده و جان، روح و روانش شاه یعنی خدا بود، چگونه امکان داشت فانی شود؟ درحالی‌که خداوند ریشۀ او را حفاظت و نگهداری کرده، از هر گزندی مصون می‌داشت.

 

 

دست‌گه و پیشه تو را، دانش و اندیشه تو را

شیر تو را، بیشه تو را، آهویِ تاتار مرا

(مولوی، دیوان شمس، غزل شماره ٣٩)

*دست‌گه: دست‌گاه؛ قدرت و جمعیت؛ شکوه و جلال.

*آهویِ تاتار: آهویی که از نافۀ او مُشکِ دل‌آویز به‌دست آرَند.

 

معشوق حقیقی، پروردگار عالم، زندگی لطیف که به‌منزلۀ آهوی تاتار دشت جهان هستی‌است، مال من باشد، حکومت، قدرت، کسب مال، اندیشه و دانش من‌ذهنی مال تو. هم بیشه‌ مال تو باشد و هم شیر بیشه و تمام همانیدگی‌های دنیا از آن تو؛ [من نمی‌خواهم من‌ذهنی و آلودۀ قدرت شوم. من به‌عنوان امتداد خدا قدرت‌پرست و دانش‌ِ ذهنی‌پرست نیستم. نمی‌خواهم ازطریق من‌ذهنی بیندیشم و آن اندیشه مورد توجه مردم باشد. من اندیشۀ خداوند را می‌خواهم، من می‌خواهم او ازطریق من فکر و عمل کند.]

 

پخته گرد و از تغیُّر دور شو

رَوْ چو‌ بُرهانِ مُحقِّق، نور شو

(مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ١٣١٩)

با فضا‌گشایی، شناسایی و انداختن همانیدگی‌ها و عشق به خداوند پخته شو، و همچنین از تغییر و نقصانِ من‌ذهنی و کم و زیاد شدنِ همانیدگی‌ها دور شو؛

 برو و همانند استادِ مولانا (سید برهان‌الدین محقق تِرمذی) تبدیل به نور شو یعنی تماماً تبدیل به هشیاری حضور شو تا هیچ همانیدگی در تو نماند.

 

چون ز خود رَستی، همه بُرهان شدی

چون‌که بنده نیست شد، سلطان شدی

(مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ١٣٢٠)

وقتی که از خودبینی، وجودِ توهمیِ من‌ذهنی و همانیدگی‌ها رها شدی، یکسره به برهان، (حجت روشن) مبدّل می‌شوی؛

 وقتی که بنده، شخصی که من‌ذهنی دارد، نیست شد، یعنی از خودبینیِ من‌ذهنی رها شد، به شاه و سلطان، یعنی خدا تبدیل می‌شود.

 

دی مُنَجِّم گفت: دیدم طالعی داری تو سَعد

گفتمش: آری ولیک از ماهِ روزافزونِ خویش

(مولوی، دیوان شمس، غزل شمارۀ ١٢۴٧)

دیروز منجم گفت: که من طالعِ تو را سعد می‌بینم، یعنی برای تو اتفاقات خوب خواهد افتاد.

من به او گفتم درست است؛ ولی این طالعِ سعدِ من از ماه و ستارگانِ تو نیست؛ بلکه از ماهِ روزافزون خودم، فضا‌گشایی است. به‌علت این‌که فضای درونم گشوده‌شده، طالعِ سعد و نیک دارم.

 

مَه که باشد با مَهِ ما؟ کز جمال و طالعش

نَحس اکبرْ سَعدِ اکبر گشت بر گردونِ خویش

(مولوی، دیوان شمس، غزل شمارۀ ١٢۴۷)

ماه و ستارگان، چیزهای بیرونی و این جهانی که در ذهن ما می‌گردند در مقایسه با ماه خودمان که با فضا‌گشایی از درون باز می‌شود چه است؟

که از جمال و طالعِ نیک آن فضای گشوده‌شده، نحس اکبر، من‌ذهنی تبدیل به سعد اکبر، هشیاری حضور خواهد شد؛

 با باز شدن فضای درون، ما به‌صورت زندگی طلوع کرده، به‌جای گردش به دور دردهای من‌ذهنی حولِ محور زندگی می‌چرخیم.

 

بود امیری، خوش‌ْدل و مَی‌باره‌ای

کَهْفِ هر مَخمُور و هر بیچاره‌ای

(مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ٣۴٣٩)

*مَی‌باره: کسی که شراب بسیار دوست داشته باشد.

*مَخمُور: خمار، آن‌که از نوشیدن شراب مست شده‌است.

 

پادشاهی بود دلشاد و بسیار شراب دوست، او پناهِ هر آدم خُمار و درمانده‌ای بود.

[ در این داستان پادشاه نماد انسان وارسته از من‌ذهنی و یا خود خداست؛ پادشاهی که دلش خوش است، با شراب زندگی سروکار دارد و پناه هر بیچاره‌ای است.]

 

 

مُشفِقی، مسکین‌ْنوازی، عادلی

جوهری، زربخششی، دریادلی

(مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ٣۴۴٠)

پادشاهی مهربان از جنس جواهر که به خدا تبدیل شده و مسکین‌نواز، عادل، عطاکنندۀ سیم و زر، بلند طبع و دریا‌دل.

 

 

شاهِ مردان و امیرالمؤمنین

راهْ‌بان و رازدان و، دوست‌بین

(مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ٣۴۴١)

سرور و سالار مؤمنان یعنی انسانهای وارسته، تبدیل شده به زندگی و نگهبان راهِ حق بود؛ رازدان، واقف به اسرار الهی، قدرشناس دوستان و محبان بوده خدا را در هرکسی می‌دید.

 

دورِ عیسی بود ایّامِ مسیح

خلقْ دل‌دار و کم‌آزار و ملیح

(مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۳۴۴۲)

زمان حضرت عیسی (ع) بود و روزگارِ مسیح.

لذا همۀ مردم نسبت به یکدیگر مهربان، کم‌آزار، نمکین، (دلنشین) بوده، دلدار یعنی از جنس زندگی بودند و زندگی را در هم‌دیگر می‌دیدند.

 

با تشکر،

مهوش

  PDF متن پیام در فرمت
فایل متن خلاصه برنامه ۸۷۵، بخش دوم - خانم مهوش از گروه خلاصه نویسی برنامه ها

خلاصه برنامه ۸۷۵، بخش اول - خانم لیلا از گروه خلاصه نویسی برنامه ها

Posted 07-30-2021 خلاصه برنامه ۸۷۵، بخش اول - خانم لیلا از گروه خلاصه نویسی برنامه ها


فایل صوتی خلاصه برنامه ۸۷۵، بخش اول - خانم لیلا از گروه خلاصه نویسی برنامه ها


    

Set Stream Quality



خلاصه شرح ابیات مثنوی و دیوان شمس، موضوع برنامه ۸۷۵ گنج حضور، بخش اول

 

 

آدمی چون کِشتی است و بادبان

تا کی آرد باد را آن بادران؟

(مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ٢۵۵)

آدمی در مَثَل مانند کشتی و بادبان بر روی دریای یکتایی است. باید به انتظار نشست که چه موقع آفریدگارِ باد، خداوند در اثر تسلیم و فضاگشایی آن باد مساعد را به حرکت درمی‌آورد.

 

ما چو‌ کشتی‌ها به‌هم بر می‌زنیم

تیره چشمیم و، در آبِ روشنیم

(مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ١٢٧٢)

ما به‌عنوان هشیاری در کشتی ذهن هستیم و بر‌ روی دریای یکتایی با ستیزه کردن به هم برخورد می‌کنیم. چون با دید همانیدگی‌ها می‌بینیم، چشمان‌مان تیره است اما نمی‌دانیم در آبِ روشن یکتایی، در آغوش خداوند هستیم و باید از کشتی بیرون پریده و با دریا یکی شویم.

 

ای تو در کَشتیِّ تَن، رفته به خواب

آب را دیدی، نِگر در آبِ آب

(مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۱۲۷۳)

ای کسی‌که در کشتی تَن، در ذهن به خواب غفلت فرو رفته‌ای، آب هشیاری جسمی را با ذهن دیدی و آن را می‌شناسی. اینک به آبِ آب یعنی به هشیاری نظر که هشیاری جسمی را به‌وجود آورده‌ بنگر و از آن آگاه باش.

 

آب را آبی‌ست کو می‌رانَدَش

روح را روحی‌ست کو می‌خوانَدَش

(مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۱۲۷۴)

آب هشیاری جسمی را آبی دیگر که هشیاری نظر است می‌راند، روح را هم یک روح بزرگ که همان روح خداست به خودش می‌خواند و جذب می‌کند. [مراقب باش با دید همانیدگی‌ها مقاومت نکنی و در کشتی تَن گرفتار نشوی، قرین خدا شو تا با مرکز عدم و باد کن‌فکان تو را به‌سوی خودش بکشد و از جنس خودش کند.]

 

این جهان چون خَس به‌دستِ‌ بادِ غیب

عاجزی پیشه گرفت و دادِ غیب

(مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۱۳۰۰)

همۀ این جهانِ وجود مانند برگِ کاهی در دست بادِ غیب، نیروی زندگی‌ است که کلّ کائنات را اداره می‌کند و عاجزی پیشه گرفته یعنی تسلیم شده و در اختیار خداوند است، [به غیر از انسان که با من‌ذهنی می‌گوید: می‌دانم، که باید تسلیم شود و بگوید: من با این من‌ذهنی چیزی نمی‌دانم] زیرا عدل و انصاف خداوند...

 [ادامه در بیت بعد]

 

گَه بلندش می‌کند، گاهیش پَست

گه دُرستش می‌کند، گاهی شِکست

(مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۱۳۰۱)

گاهی با زیاد کردن همانیدگی‌ها او را بلند کرده و بالا می‌برد، گاهی آن‌ها را از او می‌گیرد و او را پست می‌کند. گاهی با فضاگشایی او را درست کرده و از جنس خودش می‌کند و گاهی نیز با فضابندی او را می‌شکند و از بین می‌برد.

 

گَه یَمینش می‌بَرَد، گاهی یَسار

گَه گُلِسْتانش کنَد، گاهیش خار

(مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۱۳۰۲)

گاهی او را به راست، فضای یکتایی می‌برد و از جنس حضور و مست می‌کند و گاهی به چپ، من‌ذهنی و دردهای آن می‌برد، گاهی او را گلستان و از جنس فضای گشوده شده می‌کند و گاهی از جنس خارِ من‌ذهنی و درد می‌کند.

 

دست پنهان و، قلم بین خطْ‌گُزار

اسب در جَوْلان و، ناپیدا سوار

(مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ١٣٠٣)

دستِ نویسنده، زندگی پنهان است ولی قلم صنع او با «جَفَّ‌الْقَلَم» درون ما را در بیرون منعکس می‌کند و اتفاقات را به‌وجود می‌آورد. اسب جهان می‌تازد و سواری که اسب را می‌تازاند، ناپیداست. کسی که جهان را اداره می کند با ذهن دیده نمی‌شود.

 

 

 

تیرْ، پَرّان بین و، ناپیدا کمان

جان‌ها پیدا و، پنهانْ، جانِ جان

(مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت۱۳۰۴)

تیری که انداخته می‌شود در هوا پرّان است تو تیر را در آسمان می‌بینی اما کمان را نمی‌بینی، جان‌ها یعنی جانِ حیوانی پیداست، تو جسم‌ها که با آن همانیده هستی را می‌بینی، امّا جانِ جان، خداوند که پنهان است را نمی‌بینی. [وقتی تیر بلا به همانیدگی‌های ما می‌خورد و باد قضا و قدر آن را با خود می‌برد، زندگی به ما نشان می‌دهد که به جای او چیز دیگری را نمی‌توانیم در مرکزمان بگذاریم.]

 

باد را دیدی که می‌جُنبد، بِدان

بادجُنبانی‌ست اینجا بادْران

(مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ١٢۵)

وقتی که دیدی باد کن‌فکان در حالِ حرکت و جنبش است بدان که آن باد، منبع و جنباننده‌ای دارد.

[ما باید فضا را باز کرده و با منِ‌ذهنی‌مان در کار زندگی مقاومت و دخالت نکنیم تا باد کن‌فکان به ما کمک کند.]

 

مرْوَحَه‌یْ تصریفِ صُنعِ ایزدش

زد بَرین باد و، همی جُنباندش

(مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۱۲۶)

*مرْوَحَه: بادبزن

 

بادبزنِ تغییرِ آفرینشِ خداوند، به این باد می‌زند و آن را می‌جنباند، یعنی اگر فضاگشایی کنیم، باد کن‌فکان، «بشو و می‌شود» که به‌وسیلۀ قانون قضا می‌وزد، در این لحظه، عقلِ کُل را در اختیار ما قرار می‌دهد و همه چیز را به نفع ما تعیین می‌کند ولی اگر با من‌ذهنی، مقاومت و قضاوت کنیم به ضرر ما تمام می‌شود.

 

باد را حق، گَه بهاری می‌کند

در دَیَش زین لطف عاری می‌کند

(مولوی، مثنوی، دفتر چهارم بیت ١٣٢)

خداوند گاهی باد را به بادِ بهاری تبدیل می‌کند و بر اثر آن، زمین پُر از گُل‌ها و ریاحین می‌شود و هم او در فصلِ زمستان، این لطافت را از آن می‌گیرد و درختان شکوفایی‌ و برگ‌های‌شان را از دست می‌دهند. [من‌ذهنی و دردهایش زمستان ماست، ما باید با تسلیم و فضاگشایی اجازه بدهیم که باد کن‌فکان درون و بیرون ما را بهاری کند.]

 

بر گروهِ عاد صَرْصَرْ می‌کند

باز بر هودَش مُعَطَّر می‌کند

(مولوی، مثنوی، دفتر چهارم بیت ۱۳۳)

*صَرْصَرْ: بادی سرد و سخت

 

خداوند باد را برای قومِ عاد که مقاومت و قضاوت می‌کردند به صورتِ طوفانی شدید درمی‌آورد و انسان‌ها را به زمین می‌کوبد و به هلاکت می‌رساند و همان باد را برای هود و یارانش که فضا‌گشا بودند، مانندِ نسیمِ سحرگاهی، خوش و عطرآگین می‌سازد. [به اندازه‌ای که شما فضا باز می‌کنید، از خطرات مصون می‌مانید.]

 

می‌کُند یک باد را زهرِ سَموم

مر صبا را می‌کند خُرَّم قُدوم

(مولوی، مثنوی، دفتر چهارم بیت۱۳۴)

*سَموم: باد سوزان و گرم

*صبا: باد معتدل

 

خداوند یک باد را به صورتِ زهری کُشنده درمی‌آورد [این باد سمی و کشنده، وقتی من‌ذهنی‌مان بزرگ شده و دردها زیاد می‌شود، لحظه به لحظه به صورت‌ ما می‌خورد و ما را زمین می‌کوبد] و همان باد را با فضاگشایی به باد صبا، بادی خوش‌قدم و حیات‌بخش مبدّل می‌سازد و گل‌ها را باز می‌کند. [با خواندن این ابیات می‌فهمیم که مقاومت ما و جدی گرفتن اتفاق در این لحظه چقدر مضر است و چه بلاهایی بر سر ما می‌آورد.]

 

پس یقین در عقل هر داننده هست

این‌که با جُنبنده جُنباننده هست

(مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ١۵٣)

پس هر کسی‌که دانایی زندگی را داشته باشد، یقینا از روی عقل در می‌یابد که هر جُنبنده‌ای به‌وسیلۀ جُنباننده‌ای حرکت می‌کند و یک نیرویی او را به جنبش در آورده است.

 

گر تو او را می‌نبینی در نظر

فهم کن آن‌ را به اظهارِ اثر

(مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۱۵۴)

اگر تو فضا را باز نکرده، به زندگی تبدیل نشده و با هشیاری نظر نمی‌بینی حداقل در ذهنت،

او را از روی آثاری که نمایان می‌کند، مثل بیماری، فکرهای منفی، بی‌خوابی و مسائل و مشکلاتی که در زندگی‌ات به‌وجود آمده است، بشناس.

 

آن دَم که دل کند سویِ دلبر اشارتی

زان‌ سَر رسد به بی‌‌سَر و با سَر اشارتی

(مولوی، دیوان شمس، غزل شمارۀ ٢٩٧۴)

در این لحظه انسان از طریق ارتعاشاتِ مرکز خود، پیغام و اشارتی به‌سوی خداوند می‌فرستد؛ و از سوی خداوند نیز به انسانِ با سَر یعنی کسی که عقل جزوی من ذهنی را دارد؛ و انسان بی سَر یعنی کسی که مرکزش عدم است پیغامی متفاوت می‌آید.

به‌عبارت دیگر: پیغامی که این لحظه از جانب زندگی می‌شنوید بستگی به این دارد که چه پیغامی را می‌فرستید؛

 اگر پیغام خود را از مرکز پر از همانیدگی و درد بفرستید و یا از مرکز عدم بفرستید همان را می‌شنوید؛ یعنی ما یک اشارتی برحسب مرکز خود می‌فرستیم و دائماً خودمان را می‌شنویم و به خودمان چیزی می‌گویيم و جهان هم آیينه‌ای هست که ما را همان‌طور که هستیم نشان می‌دهد.

 

زان‌ رنگ اشارتی که به روزِ اَلَست بود

کآمد به جانِ مؤمن و کافر اشارتی

(مولوی، دیوان شمس، غزل شماره ٢٩٧۴)

(روز الست روزیست که خداوند با اشارت، از طریقِ سکون و خاموشی از انسانها پرسید، آیا از جنس من هستید و همه گفتند بله.)

از همان نوع اشارت و ارتعاشِ بی‌رنگِ روز الست که از جنس سکون و سکوت است به جانِ مؤمن یعنی انسان فضاگشا و کافر یعنی انسان فضابند اشارت و پیغامی آمده است. وقتی فضاگشایی می‌کنیم این فضاگشایی یک ارتعاشی ایجاد می‌کند که مطابق آن ارتعاش، ما پیغام زندگی را می‌شنویم و شناسایی می‌کنیم.

 

زیرا که قهر و لطف کز آن بحر دررسید

بر سنگ اشارتی‌ست و به گوهر اشارتی

(مولوی، دیوان شمس، غزل شماره ٢٩٧۴)

زیرا قهر و لطفی که از طرف بحر یکتاییِ خداوند می‌رسد؛ به سنگ یعنی کسی که در مرکزش همانیدگی دارد یک اشارت بوده و به گوهر یعنی کسی که مرکزش عدم است یک اشارت دیگری‌ست.

به‌عبارتی کسی که مرکزش از جنس سنگ و هشیاری جسمی است همان ارتعاش را به زندگی می‌فرستد و همان را نیز دریافت می‌کند و از جنس جسم و درد می‌شود و کسی که مرکزش از جنس گوهر عدم است همان ارتعاش مرکز عدم را به زندگی می‌فرستد، همان را دریافت کرده و از جنس زندگی می‌شود.

 

بر سنگ اشارتی‌ست، که بر حالِ خویش باش

بر گوهرست هر دَم، دیگر اشارتی

(مولوی، دیوان شمس، غزل شمارۀ ٢٩٧۴)

بر سنگ یعنی کسی که من‌ذهنی داشته و مرکزش جسمی است اشارت می‌شود که به حال سنگی خویش و دردهایت ادامه بده چراکه هر لحظه با نگه داشتن من‌ذهنی و همانیدگی‌ها پیغام می‌فرستی که من می‌خواهم از جنس سنگ من‌ذهنی و دردهای آن باشم؛ و اما بر گوهر یعنی کسی که مرکزش عدم است هر لحظه اشارت دیگری می‌آید...

 

کَوْن پُر چاره‌ست و هیچت چاره نی

تا که نگشاید خدایت روزنی

(مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۶۸۲)

 جهان هستی سراسر پر از چاره و راه حل است ولی با عقل من‌ذهنی و بینش همانیدگی‌ها تو از آن خبر نداشته و نمی‌توانی آن را دریافت کنی و تا وقتی که خداوند با فضاگشایی، روزنی به روی تو باز نکند، چاره و راهِ حل را پیدا نمی‌کنی.

 

گرچه تو هستی کنون غافل از آن

وقتِ حاجت حق کُند آن را عیان

(مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۶۸۳)

اگر چه تو اکنون در ذهن نسبت به آن چاره‌ها و راهِ حل‌ها غافل هستی ولی به هنگام نیاز در صورتی‌که فضا را باز کنی، خداوند آن کمک را برای تو عیان و آشکار می‌کند.

 

گفت پیغمبر که یزدانِ مجید

از پیِ هر درد درمان آفرید

(مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۶۸۴)

چنان‌که پیامبر (ص) فرموده است: که خداوند بزرگ برای هر درد، درمانی آفریده است.

 

 

لیک ز آن درمان نبینی رنگ و بو

بهرِ دَردِ خویش بی‌فرمانِ او

 (مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۶۸۵)

درست است که جهان پر از چاره است و خداوند برای هر دردی، درمانی آفریده است ولی بدونِ اذن و فرمان او، یعنی بدون فضاگشایی و مرکز عدم تو نمی‌توانی حتی رنگ و بوی آن را دریابی و این درمان‌ها و چاره‌ها خودشان را به تو نشان نخواهند داد. پذیرش اتفاق این لحظه و جدی گرفتن آن فضای گشوده‌شده، چارۀ کار است.

 

چشم را ای چاره‌جو در لامَکان

هین بنه چون چشمِ کُشته سویِ جان

(مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۶۸۶)

ای کسی که در ذهن مُرده‌ای و به دنبال چاره و درمانی و می‌خواهی به خدا زنده شوی، آگاه باش که با فضاگشایی و مرکز عدم از جنس او شده و چشمان هشیاری‌ات را به سویِ لامکان، فضای یکتایی باز کنی، مانند چشمانِ مُرده که به‌سوی جان باز می‌ماند.

 

هین قرائت کم کن و خاموش باش

تا بخوانم عین قرآنت کنم

(مولوی، دیوان شمس، غزل شمارۀ ١۶۶۵)

خداوند می‌گوید: ای انسان این‌قدر با ذهنت خودت را نخوان و ساکت باش، بگذار تا من تو را بخوانم و از درون تو حرف بزنم.

 

ساعتی میزانِ آنی ساعتی موزونِ این

بعد از این میزانِ خود شو تا شَوی موزونِ خویش

(مولوی، دیوان شمس، غزل شماره ١٢۴٧)

یک‌ لحظه ترازوی یکی می‌شَوی، او را راهنمایی کرده و می‌خواهی از تو تقلید کند و لحظۀ دیگر خودت را با ترازوی فردِ دیگری می‌سنجی و از او تقلید می‌کنی. بعد‌ازاین بهتر است مرکزت را با فضاگشایی عدم کرده، خودت را با مرکزِ عدم و فضای گشوده‌شده بسنجی و موزونِ خود باشی.

 

 

 

 

همچو آیینه شَوی خامُش و گویا تو اگر

همه دل گَردی و بر گفتِ زبان نَسْتیزی

(مولوی، دیوان شمس، غزل شماره ٢٨۶٢)

اگر با چیزی که این لحظه از ذهنت می‌گذرد نَستیزی و اتفاقات را بازی بگیری، «همه دل گردی» یعنی به‌تدریج فضای درون باز می‌شود و هیچ همانیدگی در مرکز تو نمی‌ماند. آنگاه همچون آینه خاموش امّا گویا می‌شوی؛ من‌ذهنی وجود ندارد، دیگر از فکری به فکر دیگر نمی‌پری، به‌عنوان هشیاری نظاره‌گر جهان می‌شوی، جهان غیب را منعکس می‌کنی و از طریق زندگی سخن می‌گویی.

 

تو ز طفلی چون سبب‌ها دیده‌ای

در سبب از جهل برچفسیده‌ای

(مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۳۱۵۳)

*چفسیده‌ای: چسبیده‌ای.

 

تو از دوران طفولیت، به‌علت خامی و ماندن در ذهن علل و اسباب ظاهری و ذهنی را دیده‌ای؛ از این‌رو به‌واسطۀ نادانی فقط به آن‌ سبب‌ها چسبیده‌ای و فکر می‌کنی که زنده‌شدن به خدا و رفتن از من‌ذهنی به فضای یکتایی نیز سبب ذهنی دارد و ذهنت می‌تواند این سبب را به تو نشان بدهد.

به‌عنوان مثال: فکر می‌کنی که اگر کارهای عام‌المنفعه کرده، مثلاً یک مدرسه بسازی این‌ سبب می‌شود تا تو به خدا زنده شوی.

 

با سبب‌ها از مُسبّب غافلی

سویِ این روپوش‌ها زان مایلی

(مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۳۱۵۴)

به سبب‌های ذهنی توجه کردی و از مسبب اصلی یعنی خدا که هر‌لحظه تو را می‌بیند، غافل هستی؛ برای همین به روپوش‌ها که وضعیت‌های این لحظه هستند و روی زندگی را می‌پوشانند تمایل داری.

 

از مُسَبّب می‌رسد هر خیر و شَر

نیست اَسباب و وسایط ای پدر

(مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ١۵۵۴)

ای انسان، هر خیر و شری، از طرف مسَبب یعنی خداوند می‌رسد. اسباب و واسطه‌های ذهنی جز خیالی تشکیل شده در شاهراه زندگی نیست.

آنکه بیند او مُسَبِّب را عیان

کی نهَد دل بر سبب‌های جهان؟

(مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ٣٧٨٧)

آن انسانی که فضا را باز می‌کند، مُسَبب‌الاسباب یعنی خداوند را آشکارا می‌بیند یعنی به او زنده می‌شود، کِی ممکن است به سبب‌ها و اتفاقات این جهانی یعنی همانیدگی‌ها دل ببندد؟

 

من سبب را ننگرم، کآن حادث است

زآنکه حادثْ حادثی را باعث است

(مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ٢۶۴٠)

من به سبب و هر چیزی که ذهنم نشان می‌دهد نگاه نمی‌کنم زیرا که سبب، حادث است و به‌وسیلۀ قضا به‌صورت اتفاق این لحظه تعیین شده است و هر حادثی، حادثِ دیگر را به‌وجود می‌آورد و اگر من به دنبال حوادث بروم، زندگیِ مرا حوادث تعیین می‌کنند.

 

لطفِ سابق را نِظاره می‌کنم

هرچه آن حادث، دوپاره می‌کنم

(مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ٢۶۴١)

وقتی من فضا را باز می‌کنم، تنها به لطفِ ازلیِ خداوند نگاه می‌کنم و هر چیزی را که حادث است، دوپاره کرده و به آن توجه نمی‌کنم.

 

بیش مزن دَم ز دُوی، دو‌ دو مگو چون ثَنَوی

اصلِ سبب را بطلب، بس شد از آثار مرا

(مولوی، دیوان شمس، غزل شماره ۳۹)

*اصلِ سبب را بطلب: غیر حق را نبین و در علل و اسباب ظاهری مات و زمین‌گیر مشو، بل به‌سوی مسَببُ‌الْأَسباب روی کن.

 

بیش ازین مانند ثنویان، براساس دویی من‌ذهنی، سخن مگو، در جهان ذهن که تار و پودش از علل و اسباب تنیده شده و اتفاق این لحظه را سبب می‌داند، فقط اصلِ سبب، مسبب‌الاسباب را طلب کن. خدا یا زندگی، در زمینۀ هشیاری آثاری دارد که برای من کافی‌ست. هرچه که به ذهن می‌توان دید مانند جسم، فکر، هیجانات، و جان جسمی آثار اوست.

 

 

یا چو غَوّاصان به زیرِ قعرِ آب

هر‌کسی چیزی همی‌چیند شتاب

(مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۳۳١)

یا مانند غوّاصان که در ژرفای آب با عجله چیزی، یعنی همانیدگی‌‌ها را جمع می‌کنند.

 

پر امیدِ گوهر و دُرِّ ثَمین

توبره پُر می‌کنند از آن و این

(مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۳۳۲)

*دُرِّ ثَمین: مرواریدِ گران‌بها

*توبره: کیسۀ بزرگ

 

آن غوّاصان، انسان‌ها، به امیدِ پیدا کردن گوهر و مرواریدِ گرانبها کیسه‌های ذهن خود را از همانیدگی‌های مختلف پُر می‌کنند.

 

چون برآیند از تَگِ دریای ژرف

کشف گردد صاحبِ دُرِّ شِگَرف

(مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت۳۳۳)

*تَگِ: عمق؛ ته؛ ژرفا.

*شگرف: نادر؛ کمیاب؛ زیبا.

 

همین‌که از ژرفایِ دریای عمیق بیرون آیند معلوم می‌گردد که چه کسی مرواریدِ کمیاب و زیبا یعنی عدم و حضور را صید کرده است.

 

وآن دگر که بُرد مرواریدِ خُرد

وآن دگر که سنگ‌ریزه و شَبَّه بُرد

(مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۳۳۴)

*شَبَّه: نوعی سنگ سیاه براق است که به آن شَبَق نیز گویند.

 

معلوم می‌شود که چه کسی مرواریدهای خرد یعنی مرکز عدم را صید کرده و چه کسی سنگریزه و شَبَه یعنی همانیدگی را صید کرده است.

 

 

کالۀ معیوب بخْریده بُدم

شُکر از عیبش پِگَه واقف شدم

(مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۱۵۰۷)

* کاله: کالا

* پِگه (بِگه): مخفّفِ پگاه؛ صبحِ زود

 

من کالای معیوب منِ‌ذهنی را خریده بودم، خدا را شکر که از عیبش به‌موقع (این لحظه) آگاه و باخبر شدم و می‌دانم که باید هرچه‌ زودتر با فضاگشایی آن را به کالای حضور تبدیل کنم.

 

با تشکر،

لیلا

  PDF متن پیام در فرمت
فایل متن خلاصه برنامه ۸۷۵، بخش اول - خانم لیلا از گروه خلاصه نویسی برنامه ها

خلاصه شرح غزل ۲۳۷۰ از برنامۀ ۸۷۵ - خانم فاطمه از گروه خلاصه نویسی برنامه ها

Posted 07-30-2021 خلاصه شرح غزل ۲۳۷۰ از برنامۀ ۸۷۵ - خانم فاطمه از گروه خلاصه نویسی برنامه ها


فایل صوتی خلاصه شرح غزل ۲۳۷۰ از برنامۀ ۸۷۵ - خانم فاطمه از گروه خلاصه نویسی برنامه ها


    

Set Stream Quality



خلاصه شرح غزل ۲۳۷۰ دیوان شمس، موضوع برنامه ۸۷۵ گنج حضور

 

این چه باد صَرصَرست از آسمان پویان شده

صدهزاران کَشتی از وی مست و سرگردان شده

(مولوی، دیوان شمس، غزل شمارۀ ٢٣٧٠)

*باد صَرصَر: باد سخت و سرد، باد بلندآواز، طوفان

 

این چه باد تندی‌ست که از آسمان فضای یکتایی، از اعماق وجود انسان دائماً می‌وزد و صد هزاران کشتی که نماد انسان‌ها‌ست و بر روی دریای یکتایی این‌لحظه در حرکتند با وزش این باد کن‌فکان، «بشو و می‌شود» مست و سرگردان شده و هریک به‌سویی کشیده می‌شوند؛ به عبارتی هر‌کس به تناسب فضایی که در اطراف اتفاق این لحظه می‌گشاید با وزش این باد و نیروی زندگی مست، شاد و خوشبخت شده و هشیاری‌اش از همانیدگی‌ها آزاد می‌شود یا اینکه با مقاومت و ستیزه با فرم این لحظه در افکارش غرق و سرگردان شده، راه خود را گم می‌کند و نیروی زندگی را تبدیل به مانع، مسئله و دشمن می‌‌نماید.

 

مَخلَصِ کَشتی ز باد و غرقۀ کَشتی ز باد

هم بِدو زنده شده‌ست و هم بِدو بی‌جان شده

(مولوی، دیوان شمس، غزل شمارۀ ٢٣٧٠)

*مَخلَص: محل خلاص و نجات، محل رهایی

 

انسان به‌صورت کشتی در روی دریای یکتایی می‌داند که رهایی‌ و نجاتش از باد کن‌فکان و موازی شدن با انرژی زندگی‌ست و غرق شدن و گرفتار شدنش هم از این باد است. به عبارتی هشیاری انسان با انرژی زندگی که از فضای گشوده شده می‌آید زنده می‌شود یعنی از منِ‌ذهنی می‌رهد و هم به‌وسیلۀ این انرژی در اثر مقاومت با فرم و اتفاق این لحظه در ذهن می‌میرد؛ یعنی بستگی به انتخاب انسان در این لحظه دارد، اگر فضا را در اطراف اتفاق این لحظه بگشاید باد مساعد کن‌فکان هشیاری‌اش را از همانیدگی‌ها نجات می‌دهد و اگر مقاومت و قضاوت کند در تسلسل فکرهایش غرق شده و در ذهن می‌میرد.

 

باد اندر امرِ یزدان چون نَفَس در امرِ تو

ز امرِ تو دشنام گشته، وز تو مِدحَت‌خوان شده

(مولوی، دیوان شمس، غزل شمارۀ ٢٣٧٠)

باد زندگی در فرمان و اراده خداست و با فضا‌گشایی و یا فضابندی تو تبدیل به لطف و قهر او می‌شود؛ هم‌چون نفَس که در اختیار تو بوده به کلام در می‌آید؛ در اثر رفتار دیگران تبدیل به دشنام یا تحسین می‌شود یعنی اگر رفتارشان نیک باشد تو با کلام و نَفَست آن‌ها را تحسین کرده و اگر بد باشد آن‌ها را نکوهش می‌کنی؛ یعنی ما باید مسئولیت فضاگشایی در اطراف اتفاق این لحظه را به‌ عهده بگیریم تا همواره مورد لطف و تحسین خداوند باشیم.

 

بادها را مختلف از مِروَحِه‌یْ تقدیر دان

از صبا مَعمورْ عالَم، با وبا ویران شده

(مولوی، دیوان شمس، غزل شماره ٢٣٧٠)

بادها و انرژی‌هایی که این لحظه با قانون قضا هم‌چون بادبزنی در اعماق وجود انسان به گردش در می‌آید مختلف بوده و با خواست خدا و خرد کل می‌چرخد و تغییر می‌کند. عقل و دانش من‌ذهنی نمی‌تواند آن را زیاد و کم کند بلکه فقط فضا‌گشایی و فضابندی در اطراف اتفاقات میزان و نوع این انرژی را تعیین می‌کند.

 با باد صبا یعنی نیروی زنده‌کننده زندگی که از فضای گشوده شده می‌آید عالَم آبادان شده و با وَبا نیروی مخرب و مقاومت من‌ذهنی جهان ویران می‌شود.

پس ما باید با فضا‌گشایی مرکزمان را عدم کرده تا این باد و دم ایزدی تبدیل به صبا شده و زندگی و جهان درون و بیرون ما را درست و آبادان نماید.

 

باد را یارَب نمودی، مِروَحه پنهان مدار

مِروَحه‌ دیدن چراغِ سینۀ پاکان شده

(مولوی، دیوان شمس، غزل شمارۀ ٢٣٧٠)

خداوندا، باد‌ کن‌فکان را به ما نشان دادی، باد و انرژی که پارک ذهنی ما را به ‌هم‌ ریخت و همانیدگی‌های ما را به لرزه در آورد از تو می‌خواهیم بادبزن، همان قانون قضا جنباننده این انرژی را نیز آشکار کرده و خودت را هم نشان دهی؛

چراکه دیدن روی تو چراغ سینۀ پاکان است، انسان‌های زنده شده می‌توانند با دید تو ببینند، به تو توکل کرده، فضا را بگشایند و از جنس تو شوند.

 

هرکه بیند او سبب، باشد یقین صورت‌پَرَست

وآنکه بیند او مُسبِّب نورِ معنی‌دان شده

(مولوی، دیوان شمس، غزل شمارۀ ٢٣٧٠)

هرکسی که اتفاق این لحظه را سبب اتفاقات بعدی یا سبب‌های بیرونی را عامل به‌وجود آوردن اتفاقات بداند او یقینا صورت‌پرست، ماده پرست و من‌ذهنی می‌باشد و هرکسی که فضا را در اطراف اتفاقات می‌گشاید و فضای گشوده شده را مسبّب اتفاقات بعدی می‌داند، او نور معنی‌دان، هشیاری و از جنس خرد کل است.

 

اهلِ صورت جان دهند از آرزویِ شَبَّه‌یی

پیشِ اهلِ بَحرِ معنی دُرّها ارزان شده

(مولوی، دیوان شمس، غزل شمارۀ ٢٣٧٠)

*شَبَه: شَبَق، از سنگ‌های زینتی

*دُرِّه: مروارید درشت

 

اهل صورت، من‌‌های ذهنی که از طریق همانیدگی‌ها می‌بینند و هشیاری جسمی دارند جان زنده زندگی را که باید زندگی کنند در آرزوی به دست آوردن سنگ براق و بی‌ارزش همانیدگی‌ها تلف کرده و عملا زندگی را تجربه نمی‌کنند اما برای اهل معنا، انسان‌های فضا‌گشا که در دریای یکتایی هستند؛ نه تنها همانیدگی‌ها ارزشی نداشته بلکه برای آن‌ها دُرهای با‌ارزش زندگی ارزان و قابل دسترس است یعنی آن‌ها زندگی را در این لحظه به طور کامل  زندگی می‌کنند.

 

شد مُقَلِّد خاکِ مردان، نَقل‌ها زیشان کنَد

و آن دگر خاموش کرده، زیرِ زیر ایشان شده

(مولوی، دیوان شمس، غزل شمارۀ ٢٣٧٠)

انسان مقلدِ من‌ذهنی دائماً حرف می‌زند و از خداوند چیزی نقل می‌کند؛ او راجع به خدا بسیار حرف می‌زند که حرفهایش پایان‌پذیر نیست؛ اما انسانی دیگر با تسلیم و فضا‌گشایی به فضای زیر فکرها رفته، ذهن را خاموش می‌کند از جنس خدا می‌شود.

 

چشم بر رَه داشت پوینده، قُراضه می‌بِچید

آن قُراضه‌چینِ ره را بین کنون در کان شده

(مولوی، دیوان شمس، غزل شمارۀ، ٢٣٧٠)

*قُراضه‌چین: ریزه‌خوار، نیازمند، مفلس

 

ای انسان، آگاه باش:

 تو در من‌ذهنی، گدا، پوینده و جست‌وجو‌کننده بودی، فقط می‌خواستی قراضه، براده‌های آهن و طلا یعنی همانیدگی‌ها را زیاد کنی و از آنها مقدار کمی زندگی بگیری. پس گدای این جهان بودی.

اما این‌لحظه با شناساییِ همانیدگی‌ها، فضا‌گشایی‌ در اطراف اتفاقات، ذهنت را خاموش کردی، دیگر از فکری به فکر دیگر نمی‌پری، از جهان چیزی نمی‌خواهی و این گدایی را کنار گذاشتی، اینک همان هشیاری که اشتباهاً از همانیدگی‌ها، قُراضه می‌چید و از آن‌ها زندگی می‌خواست، با فضا‌گشایی وارد معدن زندگی یعنی فضای یکتایی شد.

 

هم‌چو مادر بر بچه، لَرزیم بر ایمانِ خویش

از چه لرزد آن ظریفِ سَربه‌سَر ایمان شده؟

(مولوی، دیوان شمس، غزل شمارۀ، ٢٣٧٠)

همان‌طور که مادری بچه کوچک دارد و دائما نگران است و بر بچه‌اش می‌لرزد که: کجاست؟ نکند بیفتد؟ ما هم می‌ترسیم ایمان‌مان از بین برود. برای این‌که ایمانِ ذهنی داریم. که هیچ فایده‌ای ندارد.

 کسی که فضا را باز کرده و تسلیم است، سربه‌سر به خدا، به ایمان حقیقی تبدیل شده، از چه‌چیزی می‌ترسد؟ کسی می‌تواند به خدا آسیب بزند یا توهین کند؟

 

هم‌چو ماهی می‌گُدازی در غمِ سَرلشکری

بینمت چون آفتابی، بی‌حَشَم سلطان شده

(مولوی، دیوان شمس، غزل شمارۀ ٢٣٧٠)

هم‌چون ماهی که در شب با تعداد زیادی ستاره همراه است و فکر می‌کند که سرلشکر ستارگان است تو نیز در شب ذهن در غمِ سَرلشکری می‌گُدازی و کوچک می‌شوی. اکنون می‌خواهم ببینمت، که مانند آفتاب که در روز تنهاست و هیچ ستاره‌ای در اطرافش نیست، تو نیز بدون خَدَم و حَشَم، یعنی بدون این‌که تمرکزت بر روی انسان‌های دیگر باشد و با آن‌ها همانیده شوی و آن‌ها را کنترل کنی، همانیدگی‌ها را شناسایی و مرکزت را عدم کرده و مثل آفتاب به خدا زنده بشوی و نور حضورت را بر جهان بیندازی.

 

چند گویی دود برهان است بر آتش؟ خَمُش

بینمت بی‌ دود آتش گشته و برهان شده

(مولوی، دیوان شمس، غزل شمارۀ ٢٣٧٠)

چه‌قدر می‌خواهی در ذهن باشی و با عقل من‌ذهنی‌ات استدلال کنی که دود، یعنی من‌ذهنی دلیل و نشان وجود خداوند است. خاموش باش، دودِ من‌ذهنی را رها کن و به خدا تبدیل شو. می‌خواهم ببینمت، بدون عقل من‌ذهنی، بدون دردها و همانیدگی‌ها به آتش عشق خدا زنده گشته و خودت برهان شده‌ای.

 

چند گشت و چند گردد بر سَرَت کیوان، بگو

بینمت همچون مسیحا بر سَرِ کیوان شده

(مولوی، دیوان شمس، غزل شمارۀ ٢٣٧٠)

ای انسان: به‌عنوان هشیاری و امتداد خدا بگو چه‌قدر کیوان یعنی من‌ذهنی که نحسِ اکبر است، با فکرهای همانیدۀ سنگین و ایجاد حسِ دوری و درد، بالای سرت چرخیده و تو را وادار به واکنش در برابر اتفاقات کرده، زیر سلطه خود درآورده و زندگی تو را تعیین کرده است.

می‌خواهم ببینمت که مثل مسیحا بالای سرِ کیوان رفته‌‌ای؛ من‌ذهنی‌ات را رها کرده با تسلیم و فضا‌گشایی آن را به زیر انداختی. به هر همانیدگی که می‌خواهد توجه زنده تو را ببلعد نه گفته و آن همانیدگی را با بله گفتن به اتفاق این لحظه زیرپا بگذاری، خودت بالاتر از آن باشی و با توجه به افکار من‌ذهنی‌ات عمل نکنی.

 

ای نَصیبه‌جو ز من که این بیار و آن بیار

بینمت رَسته از این و آن و آنِ آن شده

(مولوی، دیوان شمس، غزل شمارۀ ٢٣٧٠)

*نَصیبه‌جو: خواهندۀ سهم، بهره‌جو

 

ای انسان که در من‌ذهنی نصیبه‌جو، خواهندۀ سهم هستی و همیشه از دیگران و اتفاقات چیزی می‌خواهی. می‌گویی برایت این چیز و آن چیز، آرامش، شادی و راحتی را بیاورند. می‌خواهم ببینمت که از این خاصیت گداصفتانه من‌ذهنی رها شوی؛ فضا را باز کنی، همه‌چیز را در این فضای گشوده شده از زندگی بخواهی تا آنِ آنِ آن شده به خداوند زنده شوی.

 

بس کن ای مستِ مُعَربِد ناطقِ بسیارگو

بینمت خاموشِ گویان چون کفه‌یْ میزان شده

(مولوی، دیوان شمس، غزل شمارۀ ٢٣٧٠)

*مُعَربِد: عَربده‌کش

 

ای انسانی که در من‌ذهنی مست غروری، براساس همانیدگی‌های مرکزت عربده می‌کشی و بسیار حرف می‌زنی. می‌خواهم ببینمت که همانیدگی‌های مرکزت را شناسایی کرده، بیندازی؛ فضا را باز و ذهنت را خاموش کنی؛ در حالت سکون، سکوت و خاموشی ذهن تبدیل به آینه و ترازو شوی، خدا از طریق تو حرف بزند.

 

 

با تشکر،

فاطمه

  PDF متن پیام در فرمت
فایل متن خلاصه شرح غزل ۲۳۷۰ از برنامۀ ۸۷۵ - خانم فاطمه از گروه خلاصه نویسی برنامه ها

خلاصه برنامه ۸۷۴، بخش چهارم - خانم سمانه از گروه خلاصه نویسی برنامه ها

Posted 07-29-2021 خلاصه برنامه ۸۷۴، بخش چهارم - خانم سمانه از گروه خلاصه نویسی برنامه ها


فایل صوتی خلاصه برنامه ۸۷۴، بخش چهارم - خانم سمانه از گروه خلاصه نویسی برنامه ها


    

Set Stream Quality



خلاصه شرح مفاهیم کلیدی و غزلیات دیوان شمس، موضوع برنامه ۸۷۴ گنج حضور، بخش چهارم

قرین

هر انسان یا موضوعی که در ارتباط با ماست و ما از آن انرژی جذب می‌کنیم، «قرینِ» ماست، و جنس ما را نیز تعیین می‌کند.

 

قرین یک ترازو و وسیلۀ شناسایی است. اگر «قرینِ» ارتعاش یک من‌ذهنی‌ شده‌ای و ارتعاشِ او در تو مقاومت ایجاد می‌کند، بپذیر که از جنسِ «من‌ذهنی» در مرکز خودت هست. [اگر آن جنسیّت در شما نبود و فقط عدم بود، نمی‌توانست آن اثر را بر شما بگذارد.] با «فضاگشایی» و شناسایی همانیدگی مربوطه و پذیرش آن «کُنْ‌فَکان» هشیاری ما را از آن جسمیت آزاد کرده، [آن عنصر مقاومت‌کننده را در درون به ما نشان داده] و ما شایسته می‌شویم که «قرین» نیکو‌تری ازنظر ارتعاش به زندگی داشته باشیم.[ اگر فضاگشایی کنیم «قرین» من‌ِذهنی هم به نفع ماست.]

 

«قرین» یک نیروی تبدیل هم هست، دل ما از «قرین» خو می‌دزدد. [اگر با کسی یا موضوعی مواجه شویم انرژی آن در ما اثر می‌گذارد] ما می‌توانیم با انتخاب هشیارانۀ «قرینِ» خود، با زندگی در فرآیند تبدیل هشیاری، همکاری کنیم. ما باید هشیارانه با زندگی و انسانهای زنده به زندگی «قرین» شویم و هشیارانه از «قرین» شدن با من‌ذهنی پرهیز کنیم. [ما می‌توانیم انتخاب هشیارانه داشته باشیم که قرینمان زنده به زندگی باشد، در این‌صورت می‌توانیم هشیارانه به‌وسیلۀ قرین‌های هشیار، به زندگی تبدیل شویم.]

 

توجه کنیم که «قرین» شدن لزوماً ازطریق کم کردن فاصلۀ فیزیکی انسان‌ها نیست. به هر شکلی ما خود را در معرض ارتعاش کسی قرار می‌دهیم، «قرینِ» او شده‌ایم. [مثلاً به برنامه‌‌ای تلویزیونی که نگاه می‌کنیم، خود را در معرض انرژی آن قرار می‌دهیم.] هنگامی که خود را «قرین» یک من‌ذهنی پیدا می‌کنیم، راه نجات ازطریق مقاومت و فکر و «حیلۀ» من‌ذهنی نیست. بهترین انتخاب ما «فضاگشایی» است و «قرین» شدن با خود زندگی در این فضای گشوده‌‌شده‌است.

 

به تجربۀ شخصی و یا از بزرگان راه آموخته‌ایم که دیوْ حضور را دوست ندارد. دیو به هرکسی که متعهدانه روی خود تمرکز و کار معنوی می‌کند، حمله می‌کند؛ حتماً حمله می‌کند! بسیار هشیار باشیم که دیو با حیله‌های مخفیانه، ما را از «قرین»‌های معنوی‌مان جدا نیندازد وگرنه ما را تنها در بیابان ذهن گیر انداخته و چه‌ بسا ما را به جمع‌هایی بیندازد که ارتعاش درد و درد‌سازی دارند. اهمیت پرهیز از تبلیغ و دعوت دیگران به راه معنوی خود، و دقت در انتخاب روابط در این‌جا بیش‌تر روشن می‌شود. [هرکسی باید خودش به‌طور جدّی روی خودش زحمت بکشد تا آزاد شود. شما کسی را نمی‌توانید عوض کنید، آن‌موقع خودتان به بیراهه می‌افتید.]

 

قانون جبران

بده و بستان... [یعنی تا ندهی نمی‌توانی بگیری]

«جبران معنوی: من‌ذهنی را به زندگی (خدا) پس بده و هشیاری حضور یا نظر را بستان.

 [من‌ذهنی که از همانیدگی با شکل‌های فکری و چیزهای این‌جهانی به‌وجود آمده و بر اساس جدایی تشکیل شده است به این سادگی از بین نخواهد رفت باید روی خودتان کار کنید، من‌ذهنی را به‌اندازۀ کافی بشناسید و بدهید برود تا زندگی‌تان را پس بگیرید؛ بنابراین وقت گذاشتن و زحمت کشیدن لازم است و اگر کار نکنید موفق نخواهید شد. اگر من‌ذهنی را نگه دارید به وحدت نخواهید رسید.]

جبران مادی: در عوض گرفتن دانش معنوی عوض بپرداز. [یعنی در ازای گرفتن دانش معنوی باید خرج مادی کنید و اگر جبران مادی را در عوض گرفتن دانش انجام ندهید، موفق نخواهی شد.]

 

قانون تعهد و هماهنگی

با اجرای قانون جبران به فضاگشاییِ درون متعهد شو و تعهد را محکم کن و ادامه بده.

[اگر ما توجه، کار، تمرکز و مداومت خود را روی کاری می‌گذاریم حتماً متعهد هستیم. ما باید به خودمان ثابت کنیم که به برنامه گنج حضور، به مرکز عدم و به فضا‌گشایی متعهد هستیم، ما تعهد داریم به این‌که از اتفاق این‌ لحظه به‌عنوان ابزار برای ساخت زندگی‌مان استفاده نکنیم. متعهد هستیم که از ذهن بیرون باشیم و در معرض وسواس یا پریدن از یک فکری به فکر دیگر قرار نگیریم. متعهد هستیم که دائماً ناظر ذهن خودمان باشیم، متعهد هستیم به قانون قرین، که اطراف انسان‌هایی که می‌خواهند ما را به ذهن بکشانند، نباشیم و اگر به مولانا متعهد هستیم، حتماً شعرهایش را می‌خوانیم و معنی آن را پیدا می‌کنیم و روی خودمان اِعمال می‌کنیم. اگر متعهد به تغییر هستیم باید تغییر خودمان را ببینیم.]

 

ای سنایی، گر نیابی یار، یارِ خویش باش

در جهان هر مرد و کاری، مردِ کار‌ِ خویش باش

(مولوی، دیوان شمس، غزل شمارۀ ۱۲۴۴)

ای سنایی، [درست است که اسم حکیم سنایی را می‌برد ولی منظورش هر انسانی است.] اگر با من‌ذهنی یار پیدا نکردی و تنها ماندی در این‌صورت یار خودت باش، یعنی با خودت به وحدت برس و به بی‌نهایت خدا زنده شو؛ [وقتی همانیدگی‌ها در مرکز انسان است من‌ذهنیِ حاصل از آن براساس جدایی تشکیل می‌شود و نمی‌تواند یار حقیقی پیدا کند، چراکه خودش یک جسم جدا است. یار شدن یا دوست شدن او با هرکسی براساس شرایط من‌ذهنی و به‌خاطر یک چیزی است و رابطه‌ای که برقرار می‌کند بیشتر اوقات براساس نیاز است.]

هر کسی هستی و هرکاری که می‌کنی مرد کار خودت باش؛ یعنی کارت براساس زنده‌شدن به زندگی و آن خودِ اصلی‌‌ات باشد نه برحسب من‌ذهنی‌. نگذار نیازهای این‌جهانی یا انگیزه‌های من‌ذهنی فکر و عمل تو را تعیین کنند. [اگر ما یار خود باشیم، حتماً با خویش مهربان خواهیم شد و خودمان برای خودمان کافی هستیم. درواقع خود خداوند، در ما یار خودش و برای خودش کافی است. این همه حسِّ نیاز به این جهان به این علّت است که کار، کارِ خودمان نیست و نیز، یارِ خودمان نیستیم.]

 

که پدیدست در جهان باری

کار هر مَرد و مَردِ هر کاری

(شعر سنایی، حدیقه، ص ۴۹۸)

 

 

هریکی زین کاروان مَر رَختِ خود را ره زنند

خویشتن را پس نشان و پیش بارِ خویش باش

(مولوی، دیوان شمس، غزل شمارۀ ۱۲۴۴)

*پیش بارِ خویش باش: از زنگی و حضور خود مواظبت کن.

هرانسانی از کاروان انسان‌ها، چه مرد و چه زن، سرمایۀ خودش را می‌دزدد؛ یعنی زندگی‌اش را در این لحظه تبدیل به مسئله، مانع و دشمن کرده و این لحظه زندگیِ خودش را زندگی نمی‌کند. و هرچه انسان از انرژی زنده زندگی دارد خودش با دست خودش می‌دزدد. بنابراین زندگی تو را هم خواهند سوزاند، ازطریق قرین بر زندگی تو اثر خواهند گذاشت تو خودت را عقب بکش، ناظر اوضاع باش و در اطراف اتفاق این لحظه فضاگشایی کن.

 

 

حُسنِ فانی می‌دهند و عشقِ فانی می‌خرند

زین دو جویِ خشک بگْذر، جویبارِ خویش باش

(مولوی، دیوان شمس، غزل شمارۀ ۱۲۴۴)

انسان‌های هم‌هویت‌شده، حُسن، زیبایی و همانیدگی‌ها، را می‌دهند و عشقِ فانی، عشقی که براساسِ من‌ذهنی و از رویِ ارتعاشِ خودِ زندگی نیست، می‌خرند؛ یعنی در این لحظه من‌ذهنی را نمی‌کشند تا به خدا زنده شده و ازطریقِ شناسایی زندگی در یکی دیگر عاشق شوند. [من‌ذهنی به‌خاطرِ چیزهایِ فانی عاشق یک من‌ذهنی دیگر می‌شود چراکه می‌خواهد یک چیزهایی به او بدهد و یک چیزهایی از او بگیرد.] حُسنِ فانی و عشقِ فانی هر دو جویِ خشک و از جنسِ ذهن هستند. از این‌ها بگذر، بگذار جویبارِ خودت، جوی آب حیات و جوی شادی از تو رد شود.

 

می‌کَشندت دست‌دست این دوستان تا نیستی

دست‌دزد از دستشان و دست‌یارِ خویش باش

(مولوی، دیوان شمس، غزل شمارۀ ۱۲۴۴)

مردم یکی‌یکی دستت را می‌گیرند، و هریک به میزانی می‌کشند، آنقدر با این جهان همانیده‌ و به آن نیازمندت می‌کنند، تا تو را به گورستان من‌ذهنی ببرند و نیست و نابودت کنند. این لحظه با فضا‌گشایی و عدمِ نیاز به آن‌ها و عدمِ توقع، دستت را از دستشان بدزد؛ تو بیا از مردم چیزی نخواه، از آن‌ها بیرون بکش، کمک خودت باش، از درون به زندگی‌ات وصل شو و بگذار دست او یارِ تو باشد.

 

این نگاران نقش پرده‌یْ آن نگارانِ دلند

پرده را بردار و در رُو با نگارِ خویش باش

(مولوی، دیوان شمس، غزل شمارۀ ۱۲۴۴)

این نگاران ذهنی که در ذهنت می‌بینی و از آن‌ها می‌خواهی که نیازهایت را برآورده کنند، همانیدگی به آن‌ها بدهی و عشقِ فانی بگیری، نقش پردۀ آن زیبارویان دل هستند. یعنی تا زمانی که به این نقش‌هایی که پردۀ پندار من‌ِذهنی نشان می‌دهد، مشغول هستی، به آن زیبارویانی که پشت این پرده هستند نخواهی رسید. تو بیا به طور کامل این پرده را بردار، در این‌ لحظه، با فضاگشایی و عدم مقاومت به اتّفاقِ این لحظه و ساکت شدن ذهن، این پرده کنار می‌رود و تو به‌‌صورت هشیاری با هشیاری با معشوق خودت، خدا، روبرو شو و با او یکی باش.

 

 

با نگار خویش باش و خوبِ خوب‌اندیش باش

از دو عالَم بیش باش و در دیارِ خویش باش

(مولوی، دیوان شمس، غزل شمارۀ ۱۲۴۴)

با فضا‌گشایی و جمع شدن از زمان، مستقر شدن در این لحظه و زنده شدن خدا در تو، یار و معشوق خودت باش؛ آن هنگام هم زیبا هستی و هم زیبا‌اندیش ؛ زیرا سرِ من‌ِذهنی را انداخته‌ای و خود زندگی از طریق تو فکر می‌کند. از آن دو عالمی که ذهن ایجاد کرده بود، این عالم و آن عالم توهّمی پس از مرگ، رها شو و از آن‌ها بیرون بیا. در دیار خویش، فضای وحدت و یکتایی، باش.

 

رو، مکُن مستی از آن خَمری کزو زاید غرور

غُرّه آن رُوی بین و هوشیارِ خویش باش

(مولوی، دیوان شمس، غزل شمارۀ ۱۲۴۴)

*غُرّه: پیشانی یا سفیدی و روشنی پیشانی.

برو و من‌ِذهنی را رها کن وگرنه در من‌ِذهنی از شرابی که از همانیدگی‌ها می‌آید، خواهی خورد که از آن غرور زاییده می‌شود. تو نورِ آن روی خداوند را ببین که از طریق فضاگشایی و عدم خودش را نشانت می‌دهد. آن خویشِ اصلی را بگیر، نه این من‌ِذهنی. کم‌کم هشیاری‌ات بالا رفته و من‌ِذهنی‌ و همانیدگی‌هایت را می‌بینی، تابشِ زندگی و گرمای شفا‌بخش آن را بیشتر حس خواهی کرد.

 

 

با تشکر،

سمانه

  PDF متن پیام در فرمت
فایل متن خلاصه برنامه ۸۷۴، بخش چهارم - خانم سمانه از گروه خلاصه نویسی برنامه ها

خلاصه برنامه ۸۷۴، بخش سوم - خانم لیلا از گروه خلاصه نویسی برنامه ها

Posted 07-29-2021 خلاصه برنامه ۸۷۴، بخش سوم - خانم لیلا از گروه خلاصه نویسی برنامه ها


فایل صوتی خلاصه برنامه ۸۷۴، بخش سوم - خانم لیلا از گروه خلاصه نویسی برنامه ها


    

Set Stream Quality



خلاصه شرح مفاهیم کلیدی مطرح شده در برنامه ۸۷۴ گنج حضور، بخش سوم

 

قضا و کُنْ‌فَکان

«قضا» ارادۀ الهی در این لحظه، براساس عقل کل است؛ و «کُن‌فَکان» یعنی «فرمان بشو، پس می‌شود»، قدرت آفرینش و تبدیل زندگی است. [این لحظه قضا اتفاق را به‌وجود می‌آورد، فضا را باز می‌کنیم، بشو و می‌شود خداوند به کار می‌افتد، به این صورت، تغییر می‌کنیم و تبدیل می‌شویم.] «طرح قضا» کاملاً جامع و دقیق است؛ کاملاً قابل‌اعتماد است.

 

[جامعیتِ] قضا [و کمال خداوند از جنسِ] «کمال‌طلبی» من‌ذهنی نیست. از جنس توهم نیست، بلکه [از جنس] حقیقت [ی‌ست که این‌لحظه در حال اتفاق] است. قضا براساس خرد کلی است که کل کائنات را اداره می‌کند، این لحظه [درون و بیرون ما] را اداره می‌کند.

 

«کُن‌ْفَکان» توان‌مندیِ شکوفایی ما در این لحظه است؛ توان‌مندیِ تبدیل و تغییر است. این توان‌مندی در ذاتِ همۀ انسان‌ها هست. درصورتی‌که «فضاگشایی» کنیم، فرم ما آباد و بی‌فرمی ما وسیع و ریشه‌دار می‌شود.

 

ما با «تسلیم و فضا‌گشایی»، با «قضا» و «کُن‌ْفَکان» عملاً همکاری می‌کنیم؛ و این همان توکل و اعتماد بر زندگی، مُسبّبُ‌الاَسباب است؛ توان‌مندیِ «ک‍ُنْ‌فَکان» فارغ از علت و اسباب، کار می‌کند. گاهی ممکن است ما با ذهن بتوانیم تغییرات و آبادانی که «کُن‌ْفَکان» در جهانِ فرم ایجاد می‌کند را با اسباب توضیح دهیم. مثلاً غالباً می‌بینیم پس از باران باریدن، گل‌های باغچه باطراوت شده‌اند. این نباید ما را به اشتباه بیندازد که «کُنْ‌فَکان» برای انجام کارش، به سببی در جهانِ فرم نیاز دارد.

[یعنی نباید فکر کنید که تبدیل و تغییر وضعیت شما به چیزی در این جهان محتاج است شما فضا را باز کنید و با زندگی همکاری کنید. «قضا و کُنْ‌فَکان» مطابق فکرهای ما، آن قوانین علت و معلول که در بیرون درست کرده‌ایم کار نمی‌کند.] «کُنْ‌فَکان» «بشو، پس می‌شود» است. پشت «قضا و کُنْ‌فَکان» خدا یا زندگی است، و او بر همه چیز توانا و کافی است.

 

این [«قضا و کُنْ‌فَکان»، تسلیم و دیگر قوانین هستی] شوخی نیست. یک حقیقت صریح است. تمام نظام اسبابی که ذهن ما درک می‌کند [حتی من‌ذهنی و ذهن ما] را خودِ زندگی خلق کرده‌است، و می‌تواند آن را به هم بزند. «قضا و کُنْ‌فَکان» با «می‌دانم»‌های من‌ذهنی کارنمی‌کند. بپذیریم که زندگی کافی است و نترسیم از این‌که «تسلیم» شویم و «می‌دانمِ» من‌ذهنی را رها کنیم.

 

کرّمنا و کوثر

«کَرَّمْنا» به بزرگ‌داشت مقام انسان [و زنده شدن به بی‌نهایت خداوند اشاره دارد]، و «کوثر» به بی‌نهایت فراوانیِ زندگی اشاره می‌کند.[وقتی شما فضا را باز می‌کنید، هم در درون بی‌نهایت و فراوان می‌شوید هم در بیرون، و هر چیزی‌ را که بخواهید با عقل زندگی به‌دست می‌آید.]

 

خداوند بی‌نهایت است و می‌خواهد این بی‌نهایتِ خودش را در انسان، یعنی همۀ انسان‌ها زنده کند. انسان، هم خواص حیوان را دارد و هم خواص فرشته؛ یعنی یک فرم دارد و در‌اصل، انکار فرم است. این‌که در بین تمام آفریدگان، انسان اولین باشنده‌ای است که می‌تواند هشیارانه به بی‌نهایت و ابدیتِ زندگی تبدیل شود، مقام بزرگی است؛ مقام «کَرَّمْنا» است.

 

میل و ضربان تکاملیِ زندگی این است که من‌ذهنی،[همانیدگی‌ها و] کشت ثانویه، را پس بزند و خودش در ما رشد کند. ما به‌عنوانِ من‌ذهنی مقاومت می‌کنیم و درد می‌کشیم؛ علت درد کشیدن‌های ما همین است.

 

«کَرَّمْنا» یعنی ما با شاه، زندگی یکی هستیم. [با فضا‌گشایی] هشیارانه خود را شناسایی می‌کنیم و علاقه، حرص و نیازمندی به جهان و هم‌هویت‌شدگی‌ها قطع می‌شود، وقتی این‌چنین شود ما بی‌نهایت فراوانی و «کوثرِ» زندگی را تجربه می‌کنیم.

 

[با فضاگشاییِ] بیش‌تر به بی‌نهایتِ زندگی زنده می‌شویم، فراوانی و رواداشت را [در همۀ جنبه‌های زندگی] عمیق‌تر تجربه می‌کنیم. تمام برکاتِ زندگی را برای خود و دیگران روا می‌داریم؛ این «کوثر» است.

 

«کمال‌طلبی» حرص و نیازمندی به جهانِ محدود است. درواقع کلِ من‌ذهنی دیدِ محدودیت است، کمیابی‌اندیشی است، نه فراوانیِ «کوثر». این دیدِ محدودیت، مانع از پخشِ برکاتِ زندگی در این جهان و برخورداریِ ما و دیگران می‌شود؛ ایجاد مقایسه و حسادت می‌کند.

[من ذهنی فکر می‌کند اگر به دیگران برسد برای من کم می‌ماند، ولی انسانِ زنده به زندگی می‌داند همه چیز بی‌نهایت است.]

 

«کَرَّمْنا» و «کوثر» اندازه‌گیری با خط‌کشِ ذهن را فلج می‌کند. در بی‌نهایت، اندازه‌گیری معنی ندارد؛ و بی‌نهایتِ زندگی برای همه انسان‌ها هست.

[فراوانیِ خداوند و گرامی‌داشت او، این که انسان برای زندگی عزیز است و می‌خواهد در ما به خودش زنده شود با ذهن، قابل اندازه‌گیری نیست. بی‌نهایت اندازه ندارد و حق همۀ انسان‌هاست.]

 

[اگر فضا را باز کنیم] طرح زندگی برای انسان یک طرح عالی است [ولی] ما با [دخالتِ] ذهنِ خود، [ استفاده از عقل من‌ذهنی و فضابندی،] آن را خراب می‌کنیم. اگر عنایتِ زندگی در شست‌وشویِ خراب‌کاری‌های ما و آثار آن‌ها [یعنی دردهای ما] نبود، خودمان را نابود کرده بودیم.

 

جَفَّ‌الْقَلَم

مرّکب قلم خشک شد...

«جَفَّ‌الْقَلَم» یعنی قلم صنع و آفرینش خدا خشک شد، به آن‌چه سزاوارش هستی.

این لحظه شایستۀ چه کیفیتی از فرم و بی‌فرمی هستیم؟ «قضا و کُن‌فَکان» روی ما چگونه کار می‌کند؟ درون و بیرون ما چگونه نوشته می‌شود؟

 

اگر [در این لحظه] مقاومت، قضاوت و فضابندی کنیم، [شایستگی‌مان کم می‌شود، و جف‌القلم] یک‌جوری (یعنی بد) نوشته می‌شود. اگر «فضاگشایی» کنیم جور دیگری (یعنی خوب) نوشته می‌شود. انتخاب، تصمیم‌گیری حق ماست و قبول مسئولیت نیز وظیفه ماست.

 

سرنوشت و جهت حرکت و تغییر ما بستگی به تشخیص، انتخاب و قبول مسئولیت در این لحظه دارد! ما می‌توانیم در تبدیل خود و کیفیت زندگی‌مان بسیار مؤثر باشیم.[شما نگویید خداوند ما را به این روز انداخته، مرا بدبخت کرده است، طبق قانون جف‌القلم، زندگی‌ات نوشته می‌شود.] ما با انقباض یا انبساط خود به زندگی اشارتی می‌فرستیم و از همان نوع اشارت نیز دریافت می‌کنیم.

 

[من‌ذهنی، خشک شدنِ قلمِ صُنع خداوند را نمی‌فهمد] فهم من‌ذهنی از «جَفَّ‌الْقَلَم»، ما را به اتفاقات گذشته می‌برد، نه برای یادگیری،[ما به گذشته برای درس گرفتن از فضا‌گشایی یا فضابندی خود نمی‌رویم.] بلکه برای ایجاد ملامت و مقاومت.[یعنی من‌ذهنی برای وضعیت این لحظه می‌خواهد کسی دیگر را مسئول بداند.] آگاهیِ هشیارانه از «جَفَّ‌الْقَلَم» در این لحظه ما را به «فضاگشایی» ترغیب می‌کند. این لحظه ما هشیارانه «فضا‌گشایی» را انتخاب می‌کنیم و اعتماد می‌کنیم که «جَفَّ‌الْقَلَم» مانند یک قطب‌نمایِ دقیق، ما را از هشیاریِ جسمی به هشیاریِ حضور راهنمایی می‌کند.

 

رَیْب‌ُ‌الْمَنون

 بُرَّندۀ شک

«رَیب‌ُ‌الْمَنون» بُرنده [و قطع کنندۀ] شک است. چون زندگی را عیناً نمی‌بینیم و لمس نمی‌کنیم، شک داریم. اعتماد به قضا نداریم [و فضا را باز نمی‌کنیم.] اعتماد نداریم که به زندگی زنده بشویم؛ پس شک داریم که همانیدگی‌ها را رها کنیم. شک داریم دست‌ از «می‌دانم» من‌ذهنی برداریم.

[اغلبِ مردم در من‌ذهنی شک دارند بنابراین به همانیدگی‌ها چسبیده‌اند، می‌دانم و کنترل کردن را ادامه می‌دهند؛ ولی اگر ادامه بدهند باید متوجه شوند که اتفاقات بسیار بد خواهد افتاد؛ مثل یک مرض لاعلاج، این نشان این است که ما شک داشتیم و به زندگی اعتماد نکردیم و فضا را نگشودیم.]

 

 

[اگر من ذهنی را ادامه بدهیم] اتفاقات بدی می‌افتند، [ممکن است در خانواده دچار مشکلاتی شده و رابطه خانوادگی ما خراب شود؛ به لحاظ جمع شاید دچار جنگ، قحطی، نبود امکانات و خرابکاری شدید بشویم.] به‌نحوی که ما به‌عنوان من‌ذهنی، همه‌جوره دست خود را برای رفع اتفاق بد بسته می‌بینیم؛ تا بالاخره متوجه نیاز خود به کمک زندگی می‌شویم. متوجه می‌شویم که از عقل جزوی ما کاری بر‌نمی‌آید.[بیشتر ما در این لحظه نمی‌توانیم مسائل‌مان را حل کنیم، بعلت اینکه همیشه فضابندی کرده‌ایم تا متوجه شویم که ما به کمک زندگی احتیاج داریم و از عقل جزوی من ذهنی ما کاری برنمی‌آید.]

 

سبب‌هایی که با ذهن می‌شناختیم، دیگر کار نمی‌کنند. با «می‌دانمِ» خود، نمی‌توانیم از عهده آن بربیاییم. در این‌جاست که شک ما در نیرو و خرَدی که بسیار بالاتر از تدبیرهای ما، زندگی ما را اداره می‌کند، برطرف می‌شود. [هیچ‌کس نه به‌صورت فردی، نه جمعی، نباید بگذارد کارِ من‌ذهنی به جایی برسد که این‌قدر مسئله و چالش ایجاد کند که بالاخره بگوید: دیگر با عقلم نمی‌توانم و آن‌موقع به یادش بیفتد که می‌توانست فضا را باز کند، از زندگی کمک بگیرد و تابه‌حال مقاومت و ناز کرده است.]

 

جنگ‌ها رَیْبُ‌الْمَنون است. حوادث ناگواری که زندگی کردن را برای ما در من‌ذهنی تنگ و ناممکن می‌کنند، «رَیْب‌ُ‌الْمَنون» است؛ لازم نیست ما تا رسیدن به «رَیْبُ‌الْمَنون» من‌ذهنی را ادامه دهیم. اتفاقاً طرح طبیعی زندگی برای زنده‌ شدن خود در انسان، شادی و طرب را می‌پسندد. اگر متعهد به «تسلیم و فضا‌گشایی» باشیم، با استفاده و راهنمایی گرفتن از «جَفَّ‌الْقَلَم»، [این‌که خداوند این لحظه زندگی ما را ترسیم می‌کند و اگر فضا باز کنیم لحظه به لحظه زندگی ما بهتر خواهد شد] می‌توانیم بدون تجربۀ دردهایِ این‌چنین مهیب، زندگی را ببینیم و آن را لمس کنیم، می‌توانیم به زندگی زنده شویم، عین یقین شویم.

 

ولی وقتی در ادامۀ من‌ذهنی اصرار می‌کنیم، هیچ راه دیگری برای قطع کردن شک در ما نیست، مگر بلایی به سَرمان بیاید که «می‌دانمِ» من‌ذهنی به اجبار خاموش شود و ما به یقین برسیم که عقلِ دیگری زندگی ما را اداره می کند و این‌جاست که چاره ای جز تسلیم نیست، تا به عنایت زندگی، زندگی را ببینیم و شکِّمان ازبین برود. [ما نباید به ادامه من‌ذهنی اصرار کنیم؛ یعنی این‌قدر در افسانۀ من‌ذهنی جلو برویم که دیگر هیچ راهی غیر از حوادث ناگوار نباشد.]

 

آیا ما از «رَیْب‌ُالْمَنون» به‌عنوان فرصتی برای بیداری استفاده می‌کنیم؟ یا پس‌از این‌که از وخامتِ اوضاع بیرون آمدیم، دوباره به شک خود در من‌ذهنی برمی‌گردیم؟ [بیشتر وقت‌ها گرفتاری‌ها می‌آید و ما متوجه می‌شویم که عقلِ من‌ذهنیِ ما کارگر نیست،باید از عقلِ بزرگِ

زندگی استفاده کنیم.]

 

ما خودمان به‌عنوان من‌ذهنی، نمی‌توانیم از دست من‌ذهنی خلاص شویم، باید با یقین به زندگی اعتماد مطلق داشته باشیم. خردمندانه است که قبل از تجربۀ «رَیْبُ‌الْمَنون» به زندگی اعتماد کنیم. [بهتر است این‌لحظه فضا را باز کنیم، به‌راحتی با شادی و طرب به او زنده شویم.]

 

اَنْصِتُوا

ساکت باش

«اَنْصِتُوا» یعنی ساکت باشید. [در کار زندگی و تبدیل خود دخالت نکنید، این خداوند است که شما را تبدیل می‌کند.] سکوت نزدیک‌ترین حالت ما به خداوند است. [یعنی ما در هیچ حالتی بهتر از سکوت شبیه خودمان و خداوند نیستیم.]

 

سکوت یعنی اتفاق این لحظه در ذهن ما، هیاهو ایجاد نمی‌کند. [چون ما می‌دانیم که اتفاق این لحظه بازی بوده و جدی نیست، چیزی که در اطراف آن فقط فضا باز می‌کنیم.] چون ما به اتفاق این لحظه توجه نمی‌کنیم، بلکه به فضای سکوت و سکون اطراف و دربرگیرندۀ آن توجه می‌کنیم. ساکت کردن ذهنْ پرهیز و فریب نخوردن از «حیلۀ» من‌ذهنی است.

 

اگر ما به‌عنوان من‌ذهنی ساکت شویم، [اتفاق این لحظه را از مقام جدی بودن بیندازیم و مقاومت نکنیم، ذهن ساکت می‌شود و] زندگی ازطریق ما سخن می‌گوید. سکوتِ ظاهری و پرهیز از صحبت کردن، فقط یک جنبه از «اَنْصِتُوا» است. اگر ما به‌عنوان من‌ذهنی ساکت و خاموش شویم، [یعنی ذهن ما ساکت شده و فضا باز شود] زندگی در ما و ازطریق ما ارتعاش می‌کند و می‌آفریند.

 

با تشکر،

لیلا

  PDF متن پیام در فرمت
فایل متن خلاصه برنامه ۸۷۴، بخش سوم - خانم لیلا از گروه خلاصه نویسی برنامه ها


Privacy Policy

Today visitors: 936

Time base: Pacific Daylight Time