: تماس با دفتر گنج حضور در آمریکا
Tel: 001 818 970 3345
Email: parviz4762@mac.com
Spiritual Messages: Page #117
صاحب دام - خانم سارا از آلمان
فایل صوتی صاحب دام - خانم سارا از آلمان
صاحبِ دام
حیله کرد انسان و حیلهاش دام بود
آنکه جان پنداشت، خونآشام بود
مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۹۱۸
در زمانه صاحبِ دامی بُوَد؟
همچو ما احمق که صیدِ خود کند؟
مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۴۰۷
دام چیست؟ حیلۀ انسان چیست؟ دیو چیست و چکار میکند؟
صاحبِ دم کیست؟
حیله، دام و دیو هر سه ساختاری را بیان میکنند که مرکزِ همانیدۀ انسان آن را می سازد. حاصلِ نهاییِ این ساختار ایجادِ درد است. دردهایی مثل ترس، حسادت و رنجش. اینچنین مرکزِ همانیدهای که حیلهساز، دامساز و دیوساز میباشد دیدِ درستی ندارد. نگاهش به خودش و به جهانِ بیرون دچار خلل یعنی اشکال شده است. این مرکز نااصلکار است یعنی آن کاری را که برای آن ساخته شده انجام نمیدهد.
مرکزِ همانیدۀ انسان اشارات حیاتبخشِ زندگی را نمیگرد. «صاحبِ دام» همچنین اشاره میکند به این حقیقت که انسان به اختیار مجهز است. انسان توانایی و اختیارِ این را دارد که این لحظه و در تمامِ طولِ عمرش غلط انتخاب کند.
مراقبه روی این موضوع که من باشنده ای هستم که میتوانم این لحظه غلط انتخاب کنم بیدار کننده است.
جمع بشری عموماً غلط انتخاب کرده و خودش را به دام انداخته. این انتخابِ غلط دیدِ هوشیاریِ جسمی همانیده است. میگوید، توی انسان همین جسم هستی، خوشی و سلامتیِ جسمها هستی. حتی عقلِ انسان به او میگوید جسمش صد سالِ دیگر نخواهد بود، جسم همۀ انسان هایی که میشناسد از جمله بچه های کوچک اطرافش، همۀ روابطش ۱۰۰ سالِ دیگر نخواهند بود. انسان آفل بودن چیزهایی را که به ذهنش میآیند، میداند. ولی پیغام پدیدۀ آفل بودن را نمیگرد و همچنان همۀ وقت و انرژیِ خودش را صرف آفلین میکند. برای آنها میترسد. وقتی به خطر میافتند احساسِ خطر میکند، وقت کم میشود احساسِ کم شدن میکند.
مولانا ما را بیدار میکند، نسبت به اینکه اصل انسان هوشیاریِ محدودِ جسمی نیست. بلکه انسان از جنسِ هشیاری حضور است که بی فرم است و زندگیاش به جسمها و اتفاقات بستگی ندارد. ماموریت انسان این است که به آن هوشیاری که اصلِ اوست، با اختیارِ خود و آگاهانه، زنده شود.
هست این دکّان کِرایی، زود باش
تیشه بستان و تَکَش را میتراش
مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۲۵۵۱
گفت آن یعقوب با اولادِ خویش
جُستنِ یوسف کنید از حد بیش
هر حسِ خود را درین جُستن به جِد
هر طرف رانید، شکلِ مُستَعِد
مثنوی، دفتر سوم، بیت ۹۸۲
انسان در ابتدا به دام ذهنِ همانیده میافتد و به آن دام که در واقع بلای اوست متکی میشود. مثل کسی که گرسنه است و برای رفع گرسنگی زهر میخورد. انسان در منِ ذهنی به دیدهایی که این دام به او میدهد متعهد است و ناآگاهانه آنها را درست میداند. به خوب و بدِ ذهنش و هیجاناتی که از این خوب و بد کردن ساخته میشوند اعتماد دارد.
درست است که ما به دامِ ذهنِ همانیده افتادیم اما هوشیاری یعنی اصلِ ما خودش صاحبِ این دام است. فضاگشایی اطرافِ اتفاقِ این لحظه ما را از گرفتار شدن در دامها و حیلههای منِ ذهنیِ خودمان و دیگران آزاد میکند. طرحِ زندگی این است که ما را از دامِ ذهنِ همانیده آزاد کند. فقط لازم است که ما با اختیارِ خودمان همکاری کنیم.
حیلۀ انسان در منِ ذهنی خواستن است. انسان میخواهد زندگی و خوشبختی را از طریق چیزها و وضعیتها به دست آورد. حسِ امنیتش را از آنها میگیرد. مانند دانشِ بیشتر، تعداد دوستان بیشتر و پولِ بیشتر. در این دید گرفتن خوب است و دادن خطرناک و بد. انسان در دامِ منِ ذهنی همیشه از کم شدن میترسد. میخواهد بگیرد، برسد، به دست آورد. دائماً با وضعیتها کار دارد، و از خدا میخواهد کاری کند که این وضعیتها حالشان خوب باشد.
ولی او به یادِ خویشِ حقیقیش نیست. از خودِ چشمۀ کوثر غافل است، اصل را جستجو نمیکند.
جمله عالَم زین غلط کردند راه
کَز عَدَم ترسند و آن آمد پناه
مثنوی دفتر ششم، بیت ۸۲۲
بنابرین دیدِ منِ ذهنی حیله ایست که انسان را به دام میاندازد و او را از تجربۀ زندگی و شادیِ اصیل محروم میکند.
اما معنیِ دیو چیست؟ دیو میتواند اسمِ دیگری برای جاذبۀ هوشیاریِ همانیده با جسمها در درون ما و در جهان باشد. هوشیاریی که میگوید اصلِ تو همین جسم است، تنها کمکِ تو هم همین عقل و دانشِ تقلیدیِ تو میباشد. چیز دیگری نیست، بیخودی دنبالش نرو و بیا به جای آن برو دنبالِ خوشیهای سطحی، مگر همۀ مردم این کار را نمیکنند؟ تو هم مثلِ آنها باش! فکرِ نو که این لحظه خلق میشود دردِ سر دارد، تقلید و تکرار سادهتر و امنتر است.
این دید از طرف جمع تقویت میشود، زیرا در اکثر انسانها هوشیاریِ جسمیِ همانیده غالب است. مولانا ما را بیدار میکند، میگوید:
هر طرف غولی همی خوانَد تو را
کِای برادر راه خواهی؟ هین بیا
ره نمایم، همرهت باشم رفیق
من قلاووزم در این راهِ دقیق
نی قلاوزست و نی رَه دانَد او
یوسفا کم رو سویِ آن گرگْ خو
حَزم، آن باشد که نفریبد تو را
چرب و نوش و دام هایِ این سرا
مثنوی، دفتر سوم، بیت ۲۱۶
انسانی که شروع کرده به فضاگشایی و با جدّیت روی خودش کار میکند حالتی شبیه به کسی دارد که ناگهان به یک باغ مخفی راهی پیدا کرده که آنجا پر از سکوت و برکت و عطر میباشد و یاری بسیار لطیف, مهربان و زیبا آن انسان را به سمت خودش دعوت میکند. این شخص با فضاگشایی وارد آن باغ شده و کم کم که قدم برمیدارد درک میکند که چشمۀ کوثر یعنی منشا همۀ برکات از اینجا میجوشد.
و در این حالت کارِ دیو که همان دلِ سنگ شده و همانیده با جسمهاست، این گونه مشخص میشود که با سر و صدا, خشونت, تهدید و چرب زبانی، تلاش میکند آن شخص را از آن باغ بیرون ببرد و به دنیای محدودیت ذهن برگرداند. او میگوید: «بیا از جسمها خوشی بگیر، خوشی همین است که انسان پولش زیاد شود, غذاهای خوب بخورد و همسرِ زیبا داشته باشد. من اینها را به تو میدهم.» اما تنها کاری که دیو میکند این است که ما را محروم میکند از همه چیز. زیرا بدون جاری شدنِ برکتِ زندگی به مرکزِ انسان هیچ خوشیِ اصیل حتی در امور مادی امکانپذیر نیست.
هیچ چیدمان و وضعیتِ بیرونی که به ذهنِ ما میآید قادر نیست به ما شادی و خوشبختیِ اصیل و ماندگار بدهد.
دیدهیی باید، سبب سوراخ کُن
تا حُجُب را بَرکَند از بیخ و بُن
مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۱۵۵۲
از مُسبِّب میرسد هر خیر و شر
نیست اسباب و وسایط ای پدر
مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۱۵۵۴
زندگی بر خلافِ دیو با سکوت و لطافت به ما اشاره میکند، اصرار و تحمیل نمیکند، مانندِ پیامِ یک عطر. انسان راهِ معنوی را از نقطه ای آغاز میکند که خودش هنوز تا حد زیادی در دیدِ دیو زندگی میکند. همانیدگیها یا حداقل بقایای آنها در انسان هستند، هر لحظه میتوانند فعال شوند و جلوی چشمِ هوشیاری را بگیرند. امکان دارد که کیفیت هوشیاریِ ما دچار خلل شود و در معرض عینکهای دیو قرار گیرد.
بنابراین بسیار مهم است که انسان یک بار به طور روشن برای خودش تعیین کند که دیدِ مولانا درست است.
یعنی وقتی بیدار میشویم و یک بار دیدِ هوشیاریِ حضور را عمیقاً تجربه میکنیم و درک میکنیم که این دید درست است آن را برای خودمان روی کاغذ بنویسیم و بعد از آن به آن دید متعهد شویم و همۀ فکرها و اعمالمان را با آن بسنجیم.
من یک بار آن باغ را دیدم، درک کردم مولانا چه میگوید، درک کردم که دنبالِ چی باید باشم، بویی بردم از آن معشوقی که مولانا میگوید. پس آن دید را روی کاغذ مینویسم و متعهد میشوم به آن نگاه.
بومان بِبَرَد، چو بوی بُردیم
مِه مان کند ار چه ما کِهینیم
دیوان شمس، غزل ۱۵۵۳
وقتی به جهان میروم، با جمع مصاحبت میکنم و مشغول کارهای ذهنی میشوم همه چیز را با آن دید میسنجم و به روشن نگاه داشتنِ مرکزِ عدم متعهد میمانم.
از ترازو کم کنی، من کم کنم
تا تو با من روشنی، من روشنم
مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۱۹۰۰
این روشن بودنِ با زندگی یعنی خالی نگاه داشتنِ مرکز و جذب نشدن به فکرهای همانیده، دلِ حقیقیِ انسان را که از جنس زندگیست به او نشان میدهد.
مرکزِ عدم خودِ زندگیست که به زندگی اشارت میفرستد و از زندگی اشارت میگیرد. اینک اصلکار میشود، خودش خودش را میگدازد و میگشاید. با مرکزِ عدم همۀ اتفاقها در خدمتِ فضاگشایی قرار میگیرند و از برکتِ آن فضا سیراب میشوند و میوه میدهند. آنگاه خود را در آن باغ پیدا میکنم و متوجه میشوم که این زندگی ِدر مرکزِ انسان است که همۀ وضعیتها از جمله چهار بعد او را شکوفا میکند. اینگونه انسان «ساکنِ روان» بودنِ خود را تجربه میکند.
وضعیتها و همۀ جهان در آغوش فضای گشودۀ او جا میشوند و از آن برکت میگیرند.
دیوان شمس، غزل ۲۹۷۴
چون در گهر رسید اشارت گداخت او
احسنت آفرین چه منور اشارتی
بعد از گداز کرد گهر صد هزار جوش
چون میرسید از تف آذر اشارتی
جوشید و بحر گشت و جهان در جهان گرفت
چون آمدش ز ایزد اکبر اشارتی
- با احترام، سارا از آلمان -
اشارت زندگی - خانم لادن از کانادا
برنامه ۸۷۴ گنج حضور
غزل ۲۹۷۴، دیوان شمس
-اشارت زندگی
آن دَم که دل کند سویِ دلبر اشارتی
زان سر رسد به بی سر و با سر اشارتی
زان رنگ اشارتی که به روزِ اَلَست بود
کآمد به جانِ مؤمن و کافر اشارتی
دید زیبایی که این غزل به همراه دارد توجه به جریان داشتن اشارت زندگی این لحظه بین انسان و زندگی است.
این لحظه زندگی اشارتی از جنس خاموشی و بی رنگی بر جان انسان میکند، این اشارت از جنس اَلَست است. اَلَست یعنی من اتفاق نیستم، اسمم، جسمم، شغلم، و تمام نقشها و تجربیات این جهانی نیستم، اصلا وجودی به نام من نیست. تنها یک وجود اصیل هست که عین زیبایی و عشق است و میخواهد خودش را از طریق انسان بیان کند، کار انسان دیدن روی او در این لحظه، به جای دیدن اتفاق است.
انسانی که روی او را می بیند یا انسانِ بی سر، سرمست از می ایزدی است و برکات زندگی را در جهان پخش میکند.
ای دیدن تو دین من وی روی تو ایمان من
بیپا و سر کردی مرا بیخواب و خور کردی مرا
سرمست و خندان اندرآ ای یوسف کنعان من
-دیوان شمس، غزل ۱۷۸۶
اتفاق این لحظه تنها روپوش و لباس اشارت زندگی است که به منظور آزادیِ هوشیاری در انسان از ذهنِ هویت دار، توسط قضا پدید می آید.
بله گفتن به اتفاق این لحظه یا «وفا به اَلَست» به معنی کنار گذاشتن قضاوت من ذهنی و تسلیم شدن بر قضاوت زندگی است.
پرهیز از من میدانمِ های من ذهنی
پرهیز از حیله یا استفاده از عقل جزئی من ذهنی و در مقابل فکر و عمل از روی «صدق»
پرهیز از جستجوی کمال در تصاویر ذهنی
پرهیز از سرمایه گذاری کردن نیروی زنده زندگی در دامهای ذهنی
مقصود از این طرح، دریافت اشارت زندگی در پشت پرده ی اتفاق این لحظه است. مولانا در این غزل، به زیبایی طرح تبدیل یک انسان توسط زندگی را روشن میسازد.
چون در گهر رسید اشارت، گُداخت او
احسنت، آفرین، چه منوّر اشارتی
بعد از گداز کرد گهر صد هزار جوش
چون می رسید از تَفِ آذر اشارتی
جوشید و بحر گشت و جهان در جهان گرفت
چون آمدش ز ایزدِ اکبر اشارتی
اشارتی که بین دل و دلبر، انسان و زندگی در جریان است، اشارتی گدازنده است که سنگ را تبدیل به گوهر میکند.
با هر اشارتی از جانب زندگی، دل انسان به صدهزار جوشش عشق ارتعاش میکند.
این تبدیل تا آنجا پیش میرود که هوشیاری انسان به بینهایت و ابدیت زندگی، زنده شود و وجود مادی و ذهنی را در بر بگیرد.
دریافتن اشارت زندگی، انداختن ترسها و دردها و افکار هم هویت شده و گداختن در آتش هوشیاری نظر و تبدیل به گوهر شدن است.
گوهر، نور را بی واسطه منعکس میکند و زیبایی می آفریند بر خلاف سنگ که سرد و بی جان است.
مرکز همه انسانها بالقوه گوهر است، گرچه به دلیل بی عشقی جوامع، در انسانها مرکز سنگ ساخته میشود ولی زندگی با کمکها و برکاتش از جمله آموزش مولانا درصدد تبدیل و دوباره گوهر ساختن مرکز انسانهاست.
بر خلاف سنگ، گوهر، گوهر را در وجود انسانهای دیگر شناسایی میکند.
بر سنگ اشارتیست، که بر حالِ خویش باش
بر گوهرست هر دَم، دیگر اشارتی
خوشآیند و بدآیند من ذهنی هر دو نشان مقاومت مرکز جسمی هستند. انسان با مرکز جسمی یا انسانِ با سر، اشارت زندگی را به درستی نمیشنود، خود را نقش میپندارد و اشارتِ نقشهایش را میشنود، زندگی هم سنگ بودن چنین حالتی را ادامه میدهد.
در حالیکه فضاگشایی باعث میشود انسان اشارت زندگی را با مرکز عدم دریافت کند. در این حالت انسان، گرمای عشق و تابش نور تمییز دهنده را حس میکند. مولانا از زبان چنین انسانی میگوید: احسنت، آفرین، چه منور اشارتی...
توجه به اشارت و دریافتن پیغام اتفاق، مسئولیت انسان است. این کار ممکن است درد هوشیارانه به همراه داشته باشد. پذیرش درد هوشیارانه یعنی زیر بار مسئولیت رفتن. من ذهنی از این مسؤلیت فرار میکند، یا انکار میکند، یا با سرگرم کردن انسان به کاری، قصد دارد تا این پروسه را به تأخیر بیندازد.
مولانا در ابیات مختلفی انسان را به شیر یا جنگجویی پرقدرت، و من ذهنی را به روباه تشبیه میکند.
می زن و می خور چو شیر تا به شهادت رسی
یا
بازیِ شیران مَصاف، بازی روبَه گریز
روبه با شیرِ حق کی کند انبازیی؟
دیوان شمس، غزل ۳۰۱۳
این ابیات به ما یادآوری میکنند که زندگی از طریق انسان این رویارویی با اوهام را انجام میدهد، تنها نیاز هست که انسان در ذهن ناظر باشد و توجهش را ندزد. هنگام یکی شدن با زندگی و انکار من ذهنی، ترسیدن و توقع کمک گرفتن از بیرون حتی از انسانهای معنوی، منطبق با طرح زندگی نیست.
پس از آزاد شدن هوشیاریِ انسان از اوهام و قائم شدنش بر هوشیاریِ اصیل خویش، انسان تجربه ی سرمست کننده و شگفت انگیز پیوند دوباره با اصل خویشتن را تجربه میکند.
انسان درمییابد که چقدر در من ذهنی به خود ظلم کرده و ناآگاهانه دردِ فراق و جدایی را به دردهای ناهشیارانه ی ذهنی ریخته و برای رسیدن به زندگی به دنبال آرزوهای دور در آینده ذهنی رفته، درحالیکه زندگی با همه لطف و روشناییش هر لحظه با او بوده و هست.
از لطف تو چو جان شدم وز خویشتن پنهان شدم
ای هست تو پنهان شده در هستی پنهان من
گل جامه در از دست تو ای چشم نرگس مست تو
ای شاخها آبست تو ای باغ بیپایان من
یک لحظه داغم می کشی یک دم به باغم می کشی
پیش چراغم می کشی تا وا شود چشمان من
-دیوان شمس، غزل ۱۷۸۶
با سپاس و احترام،
-لادن از کانادا
ظهور و بروز آن یک زندگی - خانم پریسا از کانادا
فایل صوتی ظهور و بروز آن یک زندگی - خانم پریسا از کانادا
با سلام
موضوع: ظهور و بروز آن یک زندگی
خدا و زندگی خالق است. هر چه در این دنیا به صورت فُرم فیزیکی میبینیم، ظهور و بروز آن یک زندگی است. ما انسانها، به عنوان امتداد زندگی قابلیت خلق در جهان ماده را داریم، اراده آزاد داریم، و دو گونه حق انتخاب داریم:
۱ - هوشیاری را در فُرمها و دردها به گره بیندازیم.
۲ - اجازه دهیم هشیاری به بروز خود آزادانه ادامه دهد، فُرمهایی که چه از طریق ما و چه از طریق دیگران خلق میشوند برقصند، و ما در این میان تنها «شاهد» و «ناظر» باشیم.
مورد اول سنگینی به همراه دارد، و مورد دوم سبکی و رهایی.
مقصود زندگی، بیدار کردن هوشیاری انسانی است، به گونه ای که هوشیاری در ما، آگاهانه به صورت ناظر و شاهد در آمده و آزادانه و با سبکی کامل به خلق فُرمها و بروز و ظهور زندگی در ما ادامه دهد.
بیدار شدن تمام انسانها، قطعا به این معنا نخواهد بود که همه انسانها به یک شکل و فُرم ظاهر شوند، به یک سبک و مدل زندگی کنند، یک جور لباس بپوشند و یک جور جشن بگیرند، کارهای مشابه انجام دهند و سلیقه ها و اولویتهای یکسان داشته باشند. خالقی که بینهایت است، بینهایت گزینه برای بروز و ظهور خود دارد. اما به نظر میرسد که در جامعه انسانی که همه به حضور زنده باشند، همه در یک چیز مشترکند، و آن این است که به صورت ناظر و شاهدی در می آیند، که میدانند اصل چیست و فرع چیست. میدانند باطن و اصل ما زندگی است که جدّی جدّی است، و ظاهر ما این فُرمها هستند که بازی هستند.
یار در آخِر زمان، کرد طرب سازیی
باطنِ او جدِّ جِد، ظاهر او بازیی
انسانهای زنده به حضور اجازه میدهند که این فرمهایی که خلق میشوند، برقصند و تغییر پیدا کنند، و سپس از هم بپاشند و به همان خاستگاه فنا که از آن بر آمده بودند، برگردند.
لحظه ای که جامعه بشری بداند که چه جدّی است و باطنِ «او» است و چه بازی است و ظاهرِ «او» است، دیگر میداند که سر آنچه بازی است نباید جدل کند. باید هم خودش آزاد و رها زندگی کند، و هم بگذارد دیگران آزاد و رها به خلق در این دنیا با توجه به قابلیتهای خود بپردازند. در این حالت انسانها به جای آنکه به کنترل کردن یکدیگر بر اساس ظاهر که بازی است، بپردازند، به صورت شاهدی در می آیند که تنها ناظر خواهند بود بر آنچه که جدی است (باطن «او») و آنچه که بازی است (ظاهر «او».)
یار در آخِر زمان، کرد طرب سازیی
باطنِ او جدِّ جِد، ظاهر او بازیی
در اینجا اختلاف و جدال بر اساس ظاهر به پایان میرسد و انسانها در آخر زمان (یعنی لحظه ای که زمان روان شناختی به پایان میرسد) به خلق زیبایی ها و بروز آن یک زندگی همراه با طرب و شادی بی سبب ادامه خواهند داد.
با احترام،
پریسا از کانادا
تفسیر غزل ۳۰۱۳ از برنامه ۸۷۱ - خانم آزاده از آمریکا
با سلام و عرض ادب، آزاده هستم از آمریکا…
[پیام عشق...]
غزل شمارۀ ۳۰۱۳ برنامه شمارۀ ۸۷۱:
۱) یارْ در آخِر زمان، کرد طَرَب سازیی
باطِنِ او جِدِّ جِد، ظاهرِ او بازیی
با به پایان رسیدنِ حرکتِ «زمان» در ذهنِ خاکی (رهایی یافتن از حرکتِ نَفْسِ دُروغین)، حرکتِ عشقْ در جانْ، به طَرَب سازی درآمد. این طَرَب سازی که از «حرکتِ عشقْ» در جانْ برخاسته، ظاهری شوخ دارد… ولی در عین حال، باطِنَش (در کار) بَس جِدّ است.
۲) جُمله عُشّاق را یارْ بدین عِلْم کُشت
تا نکُند هان و هان! جَهْلِ تو طَنّازیی
جُملۀ عُشّاق را (یعنی همۀ آنان که میخواهند به حرکت عشقْ درآیند را…)، عشقْ از همین طریق به حرکت خود درآورد: با به پایان رساندن زمان در ذهنِ خاکی، با به پایان رساندن آن نَفْسِ دُروغین؛ زیرا تا آن دَمی که «نَفْس» در ضمیر جولان میدهد و وانمود میکند که «میداند»، تَوَهُمِ زمان در ذهن… به درازا میکشد.
۳) در حَرَکت باش ازآنْک، آبِ رَوان نَفْسُرد
کَزْ حَرَکت یافت عشق، سِرِّ سَراندازیی
عشقْ چگونه سِرِّ انداختَنِ سَرِ دروغینِ هُشیاری را در جانْ جاری میگرداند؟ با به حرکت درآوردنِ حرکتِ ذاتْ. حرکتِ عشقْ تنها هرکتیست که در به پایان رسیدن تمامی حرکاتِ دیگر، به میان راه مییابد؛ چرا؟ چون حرکت عشقْ آغازی و پایانی ندارد. حرکتِ عشقْ حرکتیست «مُطلقْ» و روان (و آبِ رَوان، هَرگز نَفْسُرد.)
۴) جُنبشِ جان کِی کُند، صورتِ گَرمابهیی؟
صَف شِکَنی کِی کُند، اسبِ گداغازیی؟
حرکتِ نَفْسِ دروغین، در گَرمابۀ ذهن… نَقش و نگار میبافد و لذا، زمان بِپا میکُند. تنها حرکت عشقْ است که در تجربۀ هستی، در گَرمابۀ ذهنْ نقش نمیبافد؛ چرا؟ چون حرکت عشق در این لحظۀ ابدی در حرکت است؛ پاک و خالص از زمان و مکان. لذا، تجربه در عالمِ هستی… مُجَهَز به حرکت عشقْ، هشیاری را در این لحظۀ ابدی به حرکت درآورده.
۵) طَبْلِ غَزا کوفتند، این دَم پیدا شود
جُنبشِ پالانیی، از فَرَسِ تازیی
اتفاقِ این لحظه، از خِرَدِ زندگی به میان آمده تا «نابسامانی» این لحظه را «سامان» دهد. از آنجا که حرکتِ نَفْسِ دُروغین در ذهنِ خاکی، آن اتفاق را تبدیل به «نَقش» در ذهن میکند، نابسامانی همچنین ادامه مییابد. اما، او که بیقضاوت ناظر بر اتفاق گشته، خَموشیِ ذات، او را فرا گرفت؛ لذا، نور و خرد عشق، به میان آمد و از آن، امتدادِ عشق به حرکت درآمد و سامانْ به اتفاق بخشید.
۶) میزَن و میخور چو شیر، تا به شهادت رَسی
تا بِزَنی گَردنِ کافَرِ اَبْخازیی
پس ای «شِنَوا» و ای که در مقابل اتفاق این لحظه («بازیِ» این لحظه که «خِرَدِ جِّدِ عشقْ» آن را مَصلحتِ این لحظه دانسته)، ناظر… در «توجه» ایستادهای؛ این نظارتِ خالص از ذاتْ برخاسته. حرکتِ ذاتْ، گَردَنِ نِفْسِ دُروغین را بُرید؛ لذا «زمان» در ذهنِ خاکی به پایان رسید… و جانْ به طرب سازی درآمد.
۷) بازیِ شیرانْ مَصاف، بازیِ روبَهْ گُریز
روبَهْ با شیرِ حَق، کِی کُند اَنْبازیی؟
آری، اگر دیدی از این بازی داری میترسی، بدان که نَفْسِ دروغین در کار است؛ اما اگر در این بازی، نظارت تو را در خَموشیِ مُطلق فرا گرفت، آنگاه عشقْ در کار «روان» است و عَملی هم که روان از عشقْ میگردد، آن بازی را سامان دهد.
۸) گَرم رُوان از کجا، تیره دِلان از کجا
مَروَزیی اوفتاد در رَهْ با رازیی
آنان که از حرکتِ عشقْ «روان» گشتهاند کجا، آنان که از حرکتِ نِفْسِ دُروغین در ذهنِ خاکی به حرکت درآمدهاند کجا! این دو حرکت خیلی با هم فرق دارند؛ یکی از خِرَدِ کامل و نَظمِ عشق «روان» گشته، دیگری از خردی که در زمانِ بپا شُده در ذهن (از دانشِ محدود آن ذهن…) برخاسته، قضایِ این لحظه گشته!
۹) عشقْ عَجَب غازییست، زنده شود زو شَهید
سَر بِنِه ای جانِ پاک، پیشِ چُنین غازیی
تمامی این حرکات، در اصل از عشقْ برمیخیزد. همه بر این است که امتداد اش در تجربۀ هستی، از خِرَد و نظم کامل برخوردار گردد و لذا از خِرَد محدود در ذهن خاکی رها شَوَد. پس این سَرِ دروغین را آگاهانه «بِنِه» در این حقیقتی که آشکار گشته… (جُدایی و دویی، یک تَوَهُم است که در زمانِ بپا شده در ذهنِ خاکی به میان آمده.)
۱۰) چَرخِ تَنِ دلْ سیاه، پُر شود از نورِ ماه
گَر بِکُند قَلْبِ تو، قالَبْ پَردازیی
در تَوَهُمِ بِپا شُده، چَرخِ تَنِ دلْ سیاه گشته؛ اگر ذاتْ حرکتِ نآآگاهانۀ خود را در ذهنِ خاکی شناسایی کُند، دست از آن حرکت بردارد. خَموشی، ذاتْ را فَرا گیرد. در آن خَموشی، نوری به میان راه یابد؛ آن نور در تجربۀ هستی جاری شود و تجربه را پُر نور…
۱۱) مُطرب و سُرنا و دَف، باده بَرآوَرْده کَف
هر نَفَسی زان لَطَف، آرَد غَمّازیی
از آن نور، برکاتِ عشق به جریان درآید…
۱۲) ای خُنُک آن جانِ پاک، کَزْ سَرِ میدانِ خاک
گیرد زین قَلْبگاه، قالَبْ پَردازیی
خوشا به حال آن جانِ پاک که از سَرِ میدانِ خاکی و در این تجربۀ هستی، «حقیقت» را آشکارا در ذاتْ گِرِفت: من در آزادگیِ مطلقْ از زمانِ بپا شُده در ذهنِ خاکی، خود حرکتِ عشقام… در تجربۀ هستی؛ امتدادِ عشقْ… روان و آزاد.
با احترام،
آزاده
پندار کمال - خانم پریسا از کانادا
با سلام،
Belief of Perfection
پندار کمال
I am imperfect, and I am not supposed to be perfect. Perfectionism is an obstacle in spiritual awakening, hindering our growth in many different ways.
من کامل نیستم، و قرار هم نیست که کامل باشم. کمال طلبی و پندار کمال یکی از موانع مسیر معنوی است که به طرق مختلف ما را از پیشرفت معنوی باز می دارد.
When we are at the beginning of our path to enlightenment, we may think that after passing a certain point, we will be so spiritual that we have no faults; we become innocent, and whatever we do is so perfect. We do not get angry; we are at complete peace; we live peacefully with others, and everything is just in place in a perfect way. This belief is such a big obstacle in our spiritual awakening.
وقتی که ما در ابتدای مسیر زنده شدن به زندگی هستیم، ممکن است تصور کنیم که از یک جایی به بعد، اینقدر معنوی خواهیم بود که دیگر هیچ خطایی از ما سر نمیزند، معصوم و بی گناه و خطا میشویم، و هر کاری که میکنیم در نهایت کامل بدون، و بدون هیج نقص و خطایی است. ما دیگر عصبانی نخواهیم شد، در آرامش کامل به سر خواهیم برد، با دیگران در صلح کامل و آسایش خواهیم بود، و همه چیز در زندگی ما درست در جای خود و در نهایت کامل بودن خواهد بود. اینگونه باور، مانع بزرگی در رشد معنوی ما است.
1 - Because it is an IMAGE OF SPIRITUALITY, which is far from REALITY. How can we get into the trap of an image or a belief and yet think we are free?
اولا، چون این تنها یک تصویر از حضور است، و با حقیقت حضور فاصله زیادی دارد. چطور ممکن است که ما در دام تصویر حضور باشیم و همچنان فکر کنیم آزاد و رها هستیم؟
2 - The belief in perfection may hinder our growth; because we may lose our hope when we see our faults. We may think that "I am far from enlightenment, so why should I continue?" We may even question the Path itself and think it does not work for us. Therefore, we may stop there.
ثانیا، پندار کمال میتواند مانع پیشرفت ما شود، چرا که وقتی ما ایرادها و خطاهای خود را میبینیم، ممکن است امید خود را از دست بدهیم. ممکن است با خود فکر کنیم که «من بسیار از حضور دور هستم، پس چرا ادامه دهم؟» ما حتی ممکن است که خود «راه معنوی» را به زیر سوال ببریم و فکر کنیم که این راه یا مسیر برای ما کار نمیکند، و در نتیجه متوقف بشویم.
3 - We may set unrealistic expectations for our fellow spiritual friends. If they fail passing the standards we have set in our mind - due to our perfectionism mindset - we may judge them and think they are not good enough.
سوما، ممکن است پندار کمال، انتظارات غیر معقولی از دوستان معنوی در ما ایجاد کند، به طوریکه اگر آنها در مواردی استانداردهایی که ما به خاطر پندار کمال گذاشته ایم، را نگذرانند، شروع به قضاوت کردن آنها بکنیم و فکر کنیم که به اندازه کافی خوب و پیشرفته (به لحاظ معنوی) نیستند.
4 - Perfectionism may trigger unwanted emotions in us. For example, when we see others do not fit in well with our perfect standards, we become angry or judgemental, react to them and fall into an unconscious trap.
مورد چهارم اینکه، کمال طلبی میتواند هیجانات ناخواسته ای را در ما ایجاد کند. به عنوان مثال اگر ببینیم دیگران از استانداردهای کامل ما برخوردار نیستند، آن وقت عصبانی بشویم و آنها را قضاوت کنیم، به آنها واکنش نشان دهیم، و در یک دام ناهوشیارانه بیفتیم.
5 - With a perfectionist mindset, we not only set expectations for ourselves and other people but also for the events and happenings. We build an image of a perfect park in our mind, and will do whatever we can to keep that perfect beautiful park. However, Life does not like the limitations of a park. The creatures follow the rules of a forest, meaning that the Creator sees the big picture and does not care about our little limited imaginary park. Life has a big purpose for us. Life wants to awaken all beings (with humans being the first). He does not mind destroying our little imaginary perfect park, in order to get to his purpose. Therefore, events may seem imperfect in our little mind, but they are just in their most perfect ways in the eyes of God, who knows what he does and what is right for us.
با پندار کمال، ما نه تنها انتظارات و توقعاتی از خود و دیگران داریم، بلکه از اتفاقات هم انتظار کامل بودن را داریم. ما تصویر یک پارک کامل را در ذهن خود میسازیم، و هر کاری که بتوانیم انجام میدهیم تا این پارک زیبای کامل را حفظ کنیم. غافل از اینکه، زندگی محدودیتهای پارک را دوست ندارد. مخلوقات از قوانین جنگل تبعیّت میکنند، به این معنا که خالق یا زندگی، تصویر بزرگ را میبیند، و برایش مهم نیست که این پارک کوچک و محدود خیالی ما را حفظ کند. زندگی مقصود بزرگی را برای ما در نظر گرفته است. زندگی میخواهد که همه موجودات (و قبل از همه انسان) را به خود زنده کند. برای زندگی اهمیتی ندارد که این پارک خیالی کامل ما را به هم بریزد تا به مقصود خود برسد. بنابراین، اتفاقات ممکن است در ذهن محدود ما ناکامل و ناقص به نظر برسند، اما با دید خدا یا زندگی، که میداند چه کار میکند و چه چیز برای ما خوب است، همین اتفاقات در نهایت کامل بودن و درست بودن هستند.
We, humans, as long as we live in this body, are imperfect, and we are supposed to be that way. This path is endless. We have an infinite capacity to grow, and we can never ever be perfect. Only Life is perfect.
ما انسانها تا زمانی که در این بدن خاکی هستیم، کامل نیستیم، و قرار هم است که کامل نباشیم. مسیر زنده شدن به خدا انتهایی ندارد. ما به اندازه بینهایت ظرفیت و جا برای رشد و پیشرفت داریم، و هیچ وقت نمیتوانیم کامل باشیم. تنها خدا و زندگی است که کامل است.
با احترام،
پریسا از کانادا
تفسیر «كهيعص» - خانم فرح از شهر اندیشه تهران
فایل صوتی تفسیر «كهيعص» - خانم فرح از شهر اندیشه تهران
باسلام، عرض ادب و احترام خدمت جناب شهبازی گرامی و دوستان عزیز و هزاران شکر از زندگی برای این هدیه و موهبتی که در سایه حضور مولانای دل، بر ما عنایت نموده.
آخِر بشنید آن مَه، آه سَحَرِ ما را
تا حَشْر دگر آمد، امشب، حَشَرِ ما را
دیوان شمس، غزل۷۶
می گوید: با آه سحری درست یعنی فضاگشایی کامل، یک نیرویی ورای نیروی فضای بستگیِ من ذهنی، در مرکز ما ظاهر می شود، آن نیرو نیازی به واسطه و شفیع و رسول ندارد، بی سبب و بی علت جاریست و امیری و پادشاهی می دهد، برکت و شادی و هدایت دارد، قدرتی بی نهایت می بخشد:
کافِ کافی آمد او بهر عِباد
صدق وعدۀ «کهیعص»
کافیَم بدْهم تو را من جمله خیر
بی سبب، بی واسطۀ یاریَ غیر
کافیَم بی نان تو را سیری دهم
بی سپاه و لشکرت، میــــــری دهم
بی بهارت نرگس و نسرین دهم
بی کتاب و اوستا تلقین دهم
مثنوی، دفتر چهارم، ابیات ۳۵۱۶ تا ۳۵۱۹
سوره زمر ،ایه ۳۶:
« ...الیس الله بکاف عبده...»
ایا خدا برای بنده اش کافی نیست؟!!
در این مسیر، یعنی ظهورِ خرد در مرکز ما، آنچه بیش از هر راهکاری كارآمد و مد نظرِ زندگیست، گشایشِ درون و دیدِ نظر یعنی بصیرت و گشودگی درونمان در برابر هر اتفاقی، بدون سنجش آن اتفاق و بی مقاومتی در برابر آن است:
تَرک جلدی کن، کزین ناواقفی
لب ببند، «اﷲ اعلم بالخفی»
مثنوی، دفتر سوم، بیت ۴۴۵۳
در برابر اتفاق خاموشیِ هوشیارانه را بگزین و ترک زیرکی و زرنگی کن و هر لحظه چون نمیدانی در اتفاقات یا قضا چه تدبیری از زندگی نهفته، خاموش باش که خدا عالِم به خفیات یا نیروی مخفی یا پنهان در زیر هر اتفاق است.
کهیعص:
کافِ «کافی» را «کمان انداز» می دانم:
گر بپّرانیم تیر، آن نه ز ماست
ما کمان و تیراندازش خداست
مثنوی، دفتر اول، بیت ۶۱۶
های «هادی» را «گردانندۀ خویش»:
اگر چرخ وجود من ازین گردش فرومانَد
بگردانَد مرا آنکس، که گردون را بگردانَد
دیوان شمس، غزل۵۹۲
یای« یدش» یعنی دست خدا، دست گشایش و فتوح است در همۀ امورم:
بعد از این از اجر ناممنون بده
هر که خواهد، گوهرِ مکنون بده
رو، یدالله فوق ایدیهم تو باش
همچو دست حق، گزافی رزق باش
مثنوی، دفتر پنجم، ابیات ۲۷۹۴ و ۲۷۹۵
پاداش بی پایان و غیرممنون از آن کسانیست که او را کافی در امورشان می دانند و غیر او را نمیطلبند (سوره تین، ایه ۶)، و فراوانی قسمت کسانیست که تبدیل شدند و دست خدا در امورشان کار میکند و نورافشانی میکند. یعنی کارهایشان درست پیش میرود و مطابق زندگی آفریننده و شاد و سلامتند و امنیت و هدایت و قدرت زندگی مددکارشان شده.
و یا در غزل ۴۱۵ نیز با بیانی دیگر مولانای عزیز این عدم شدن و تبدیل و خیزِشِ خرد زندگی را اینگونه می سُراید:
طُرفه قفال، کز انفاسْ کند قفل و کلید
من دکان بستم، کاو «فاتح ابواب» شده ست
خداوند قفل ساز شگفت انگیزیست که مرکز انسان را گاه قفل میکند، گاه می گشاید و در این مسیر، منِ انسانِ مختار و پند گیرنده، وقتی تسلیم هستم و مرکزم را مطابق رفتار زندگی، همساز و همنوا پیش می برم تا بالاخره عدم در من ساکن شود، فاتح درها، گشایندۀ امورم در درون و بیرونم میشود.
عین «علمش» در «نمیدانم های» من:
چون بر ما علوم زندگی که سبب بردار نیستند و خود مسبب و ایجاد کنندۀ بی علتند، بر ما معلوم نیست! لازم است که خویش را در هر اتفاق بی عقل و بی فکرت کنیم:
چون مبارک نیست برتو این علوم
خویشتن گُولی کُن و بگذر ز شوم
چون ملائک گو «لا عِلْمَ لَنا»
یا الهی، غَیْرَ ما عَلِّمْتَنا
مثنوی، دفتر دوم، ابیات ۳۱۷۴ و ۳۱۷۵
عمر و ذَکا و زیرکی داد به هندوان اگر
حسن و جمال و دلبری داد به شاهد ختن
دیوان شمس، غزل ۱۸۳۸
می گوید: عمر که در من ذهنی، در زمان بودن است، و در فن و زیرکیست، اما در مقابل، شاهد یا زیباروی ختنی، یعنی کسی که مرکزش را «عدم» نموده و فوت و فن ذهنش را در حاشیه رانده و بسان سگ اصحاب کهف، رامِ خود نموده، خدا در این فضا، هزاران زیبایی را براو می بخشد. و عالِم بودن خدا، هر لحظه در وی کار میکند:
یار در آخِر زمان کرد طربسازیی
باطنِ او جِدِّ جِد، ظاهر او بازیی
جملۀ عشّاق را او بدین علم کُشت
تا نکُند هان و هان، جهلِ تو طنّازیی
دیوان شمس، غزل ۳٠۱۳
پس می بینیم که علم طربناکی خدا هر لحظه، ما را به فضا گشایی دعوت میکند تا در ما کار کند، و به ما بفهماند که ظواهر دنیا بازیی بیش نیستند و اصل و ریشه ما، هوشیاری و بیدست و پایی ذهن و عمل ماست؛ و چه نیکوست که در این بازی به خدا یا زندگی ببازیم:
همه صیدها بکردی، هله میر! بارِ دیگر
سگِ خویش را رها کن که کند شکارِ دیگر
دیوان شمس، غزل ۱۰۸۵
یک عمر صیدهای متعدد کردی، حالا دیگر بیا و به این منِ ذهنی صیـــــــــادِ دام گستر و سبب بین و نارجو، بمیـــــــر و این من ذهنی سگ صفت را رهاکن.
خُنُک آن قماربازی که بباخت هر چه بودش
بِنَماند هیچش الّا هوسِ قمار دیگر
دیوان شمس، غزل ۱۰۸۵
بهترین کار در من ذهنی پس از باختهای مکرری که در بدست آوردن های حرص آلود که از بط وجودش برمیخیزد، این است که: به بازی زندگی عامدانه و هوشیارانه ببازد و تنها طلبش در زندگی، دردِ زنده شدن به حضور و بیداری باشد.
و در آخِر در باب «صاد» عبارت کهیعص:
قول و وعده ی زندگی است که هرگز خلاف آن عمل نمیکند و خدا «صادق الوعده ای» سریع الحساب است:
توبه کن، مردانه سر آور به ره
که فَمَنْ یَعْمَل بِمِثقالٍ یَرَه
مثنوی، دفتر ششم، بیت ۴۳۱
مردانه توبه كن و به هدايت در آی، زیرا هر کس عملی را به اندازه ذره ای انجام دهد جزای آن را می بیند.
در فُسونِ نفس کم شو غِرّهای
که آفتابِ حق نپوشد ذرّهای
هست این ذرّاتِ جسمی ای مفید
پیشِ این خورشیدِ جسمانی پدید
هست ذرّاتِ خَواطِر و افتِکار
پیشِ خورشید حقایق آشکار
مثنوی، دفتر ششم، ابیات ۴۳۲ تا ۴۳۴
در یک بیان کلی، منظور از ابیات مذکور، همان بیت معروفِ:
☆☆ذره یی گر جهد تو افزون بود
در ترازوی خدا، موزون بود☆☆
مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۱۹۰۱
، است و نیز سریع الحسابی خدا را تاکید دارد...
اما باید مرتب و متعهدانه، در پرهیز و اِتقوا یا اِحذروا بسر ببریم تا آمِرِ کن فیکون در ما زیر و زبر ایجاد کند،
فراغت بشر امروز، پس از گذر از قرنها انباشتن و سلطه گری و شهوترانی، تنها تابش خورشید زندگیست، به راستی اگر عشق شمس الدین نبود، بشرِ مفلوک و بخت زده ی نیک انگار و توهم مآب چگونه از این چاه شهوات میرهید؟!
هست این دکان کرایی، زود باش
تیشه بستان و تکش را می تراش
تا که تیشه ناگهان، بر کان نهــــــــی
از دکان و پاره دوزی وارهـــــــــــی
مثنوی، دفتر چهارم، ابیات ۲۵۵۱ و ۲۵۵۲
اگر نه عشق شمس الدین، بُدی در روز و شب ما را
فراغت ها کجا بودی، ز «دام» و از «سبب» مارا؟؟!!
دیوان شمس، غزل ۷۱
این تواناییِ شناسایی همانیدگیها در اگر نبود، هرگز مولانا و بزرگان و وارستگان از نفس، این همه خالق آثاری نفیس و پر آموزه نمی شدند!
بین انسانها تفاوتی نیست، وقتی جلال الدین، مولانا شد و قلاووز و پیشوای بشر، ما نیز چنین استعدادی را داریم پس اینکه، زنده شدن به خدا را مخصوص عده ای خاص بدانیم و در جبرِ مجبوری و مزدوریِ ذهن نوکری و بندگی و گدایی کنیم، مطابق طرح زندگی نیست:
چشمْ بَند ار نَبُدی، کِی گروِ شمع شُدی؟
كآفتابِ سحری ناسِخِ مهتاب شُدست!
دیوان شمس، غزل ۴۱۵
آفتاب و نور زندگی مدتهاست می تابد، اما بشر امروزی چه غم انگیز می گوید: من این شمع را نیاز دارم!!! یعنی همانیدگی را بجای حقیقت خویش اصل میپندارد و اصرار در حفظ آن دارد!!
اینجاست که این بیت در مورد این نوعِ بشر صادق است:
آه که آن صدرِ سرا، می ندهد بار مرا
می نکند محرمِ جان، مَحرمِ اسرار مرا
دیوان شمس، غزل ۳۹
صدرِ سرا، سَروری خدا یا زندگیست یا سروری ما زمانی که فضا گشا هستیم و عدم را در خود می پروریم، وقتی در آن حال نیستیم و حقیقت وجودی خود را تمییز نمی دهیم و به محدودیت شمع و همانیدگیها بسنده میکنیم، لایق سروری زندگی و آگاهی به راز آن نخواهیم شد.
تنها راهِ بار یافتن به حریم امن و سلامت و شاد و پر هدایت و آفرینندگی زندگی، باز کردن مرکز خویش و انبساط درونیست:
حکم حق گسترد بهر ما بساط
که بگویید از طریق «انبساط»
مثنوی، دفتر اول، بیت ۲۶۷۰
که درون سینه شرحت داده ایم
«شرح» َاندر سینه ات بنهاده ایم...
مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۱۰۶۷
مُرده شو تا مخرج الحی الصمد
زنده ای زین مرده بیرون اورد...
مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۵۵۱
یعنی خدا اجازه دهد که به بارگاه امنش راه یابیم.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
در غم ما روزها بیگاه شد
روزها با سوزها همراه شد
روزها گر رفت، گو رُو باک نیست!
تو بمان، ای آنکه جز تو پاک نیست...
الهــــــــی شکر و صدها مرتبه شکـــــر، که توفیق تلاش بر روی خود را یافتم و در باقیمــــــانده ی عمـــــــر، در مسیر حضور قرار گرفتم.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
با سپاس، فرح، از شهر اندیشه تهران.
تفسیر غزل ۲۹۷۴ از برنامه ۸۷۴ - خانم آزاده از آمریکا
با سلام و عرض ادب، آزاده هستم از آمریکا...
[پیام عشق...]
مُقَدمه:
دِل به سویِ عشقْ (زندگی/خُدا) اشارتی میکُند؛ این اشارت میتواند یکی از این دو حالَت را دَربَر گیرد:
* حالَتِ اول، حالِ مؤمن است:
- در این حالَت، هُشیاریْ بی سر است؛ او در ذاتْ به یاد دارد که خود، امتدادِ عشقْ است در تجربۀ هستی.
- پس امتدادِ عشقْ در این لحظۀ ابدی، بیکلام در ذاتْ میگوید: در خوابِ جهانِ هَستیام، ولی دَم به دَم از اصلِ خود آگاه.
- همچنین در این حالَت، روزِ اَلَست (با جاری شُدنِ «بلی»)، دَم به دَم در ذاتْ به تجربه میرِسَد.
- خِرَدِ هُشیاری در این حالَت، از یک نَظمِ خاصی برخوردار است (و آن نظم، در کارِ هستی جاریست.)
حال، از خود میپُرسم:
آیا این خِرَدی که هُشیاریِ بیسَر را دَربَر گرفته (و از او، در تجربۀ هستی جاری شُده)، همان خِرَدیست که «مُحیط بَر عالم» است؟
مَنظور از «جاری شُدنِ خِرَدِ عشقْ» (در جهانِ هستی) چیست؟ از آنجا که نِمیتوانْ «حقیقت» را به تَعریف درآورد، برایِ اینکه شَمهای بَریم، از یک مِثال کُمک میگیریم:
مَثَل... شما هنگامِ شَب، به بَستَر میرَوید؛ خوابِ شَب، شما را فَرا میگیرد. بعد از مُدِّت زمانی، شما شروع به دیدنِ خواب میکُنید؛ اما در این خوابِ بِخُصوص، شما کاملاً «آگاه» هستید که خواب میبینید؛ لذا، میتوانْ گُفت: خِرَدِ بیداریِ شما، در «این خواب» جاریست.
پس در این خوابِ خاص، به جایِ آنکه «خِرَدِ خواب»، خواب را هِدایت کُند، خِرَدِ «بیدار شُدۀ» شما، خواب را هدایت میکُنَد.
** حالَتِ دوم، حالِ کافَر را (یعنی همان هُشیاریِ با سَر را) بازگو میکُند:
- در این حالَت، هُشیاری در تجربۀ هستی، ذاتِ خود را فراموش کرده. او برای خود، یک «سَر» بَرگُزیده (یک سَرِ دُروغین)؛ پس او میگوید: یکی من، یکی خدا.
- بنابراین، او خود را جُدا از زندگی/عشقْ میپِندارد؛ پس اشارات به عشقْ هم، از همانْ سَرِ دُروغین سَرچشمه گرفته است.
- هُشیاریِ باسَر، روز اَلَست را از یاد بُرده. البته، شاید «دانشِ» روز اَلَست، در ذهنِ خاکی به گَردش درآمده باشد؛ اما آن سَرِ دُروغین (با محتویاتَش)، پَردهایست بر رویِ حقیقتِ این لحظۀ ابدی...
- پس هُشیاریِ با سَر، حرکتِ خود را در ذهنِ خاکی، به عنوانِ اصلِ خود گرفته.
- او در ذهنِ خاکی، به طور مداوم... در حالِ «خوب و بد» کَردن در «کار» است.
[امتدادِ عشقْ در آزادگی از فِعلِ «خوب و بد»، اتفاقِ این لحظه را بیقضاوت پَذیرُفته. در این پذیرش، او «ناظر» بر رویدادِ این لحظه گَشته. در این نظارتِ خالص است (در خَموشی، در فضایِ عدم، در فضایِ گشوده شُدۀ دل...)، که نورِ آگاهی به میان راه مییابد. در آن دَم که هُشیاری... غَرقْ در خِرَدِ عشقْ است، هر عَملی که وارد «کار» میگَردد، مَصلَحَتِ این لحظۀ ابدیست.]
غزل ۲۹۷۴:
[پیامِ عشقْ / برنامه شمارۀ ۸۷۴]
۱) آن دَم که دل کُند سویِ دِلْبَر اشارتی
زآن سَر رَسَد به بیسَر و باسَر اشارتی
۲) زان رنگ اشارتی که به روزِ اَلَست بود
کآمَد به جانِ مؤمن و کافَر اشارتی
۳) زیرا که قَهْر و لُطف، کَز آن بَحْر دَررَسید
بر سنگ اشارتیست و به گوهر اشارتی
در آن دَم که دِل در تجربۀ هستی، «اشارتی» به سویِ عشقْ/زندگی/خدا میکُند، آن اشارت... بَر حَسبِ جِنسِ آن دِل، به سویِ همان دل، به گونهای خاص... برمیگردد.
اشارتی که از ضَمیرِ دلِ بیسَر برمیخیزد، در اصل از ذاتْ برخاسته؛ لذا، آن اشارت بیوقفه به ذاتْ بازمیگردد. در مقابل، اشارتی هم که از هُشیاریِ باسَر برمیخیزد، در اصل از یک مَنِ دروغین (از حرکتِ ناآگاهانیِ هُشیاری در ذهنِ خاکی) برخاسته؛ لذا، آن اشارت در همان ذهنِ خاکی، بلافاصله دَفع میگردد.
آن اشارتی که بر جانِ مؤمن و کافر آمد (بر دلِ بیسَر یا باسَر...)، از رَنگْ و بویِ همان اِشارتی بود، که در روزِ اَلَست، بیکلام بر جانْ خوانده شُد:
- مؤمن (هُشیاریِ بیسَر)، در خوابِ هستی، بیدار و آگاه به ذات است. پس او در این لحظۀ ابدی، بیکلام... دَم به دَم «بلی» را جاری کرده؛ زیرا او در ذاتْ...، اصلِ خود را به یاد دارد.
- کافَر (هُشیاریِ با سَر)، نَفْسِ دُروغین را به جایِ «اصل خود» گرفته (اوست ناآگاه از ذات...). پس او حتی اگر «بلی» هم بگوید، چون بلیِ او از آن نِفْسِ دُروغین (تنها به صورتِ دانش در ذهنِ خاکی) برمیخیزد، آن بلی (بیآنکه «به برکت» درآید) به همان نَفْسِ دُروغین بازگردد.
بنابراین... اشارتِ گوهَر به گوهَر، از نور و برکتِ عشقْ برخوردار است و به آن آغشته. اشارتی هم که به نَفْسِ دُروغین رسیده (از سَنگ... به سنگ)، آلوده به خِرَدِ مَحدود (که در ذهنِ خاکی جمع آوری شُده) میباشَد...
حال، این قَهْر و لُطفْ، کَز آن بَحْر دَررَسیده... با خود چه پیامی را حامل است؟
۴) بر سنگ اشارتیست که بر حالِ خویشْ باش
بر گوهر است هر دَم، دیگر اشارتی
- اگر میخواهی حرکت خود را در ذهنِ خاکی، به عنوانِ اصل خود نگاه داری، نگاه دار و در تَوَهُمِ بِپا شُده در آن، بِمان!
- ولی، اگر میخواهی در ذاتْ، به «یاد آوری» که در آزادگیات، تو خود گوهری، پس به «خود...آ» و بلی را در این لحظۀ ابدی، با پذیرشِ اتِفاقَش (بدونِ نَفْسْ بِپا کردن...)، بِپَذیر.
اشارتی که به ضمیر سنگ میرسد: سنگ بمان!
اشارتی که بر ضمیر گوهر جاری میگردد را... نمیتوان به کلام درآورد! لذا میگوید: هر دَم گوهر را، دیگر اشارتیست (عشقْ گوهر را هر دَم به «کارِ عشقْ» درآورد...)
[اجازه بده تا اتفاق این لحظه، حرکتِ نَفْسِ دروغین را به تو نشان دهد و در شناساییاش، از بَندِ نَقشِ آن رهایی یاب...]
۵) بر سنگ کرده نَقْشی و آن نَقْش بَنْد اوست
هر لحظه سویِ نَقْش، زِ آزَر اشارتی
۶) چون در گُهَر رَسید اشارت، گُداخت او
اَحْسَنْت، آفرین، چه مُنَوَّر اشارتی
سنگ دارایِ یک نَقش است؛ همان «نَقش»، بَندِ او شُده. سنگ هر لحظه به نقشِ سَنگیِ خود، نفشهایی اضافه میکُند (این نقشها را، نَفْسِ دُروغینَش، به عنوان دانشِ دنیوی...، به خود میچَسبانَد). کار و بارِ نَفْسِ دُروغین، همین است: بافتن نَقش، به دورِ آن خودِ دُروغین.
حال در مُقابل، آن دَمی که در گوهَر اشارتی راه مییابد، چون آن اشارت... آغشته به نورِ و خِرَدِ عشقْ است، گوهَر بیکلام میگوید: اَحْسَنْت، آفرین، چه مُنَوَّر اشارتی... (آن اشارت، مَصلَحَتِ این لحظۀ ابدیست...)
۷) بعد از گُداز، کرد گُهَر صد هزار جوش
چون میرَسید از تَفِ آذر اشارتی
آن اشارتی که مانند «نور» به ضمیر گوهَر وارد شُده، همراه با گرمی و خِرَدِ عشقْ (نور و آتشِ آگاهی)، ناخالصیها را بِسوزانْد.
۸) جوشید و بَحْر گشت و جهانْ در جهان گرفت
چون آمَدَش زِ ایزدِ اَکْبَر اشارتی
حرکتِ عشقْ (از لامکان)، در تجربۀ جهانِ هستی، به جوشش درآمد؛ از آن جوشش، بَحْرِ عشقْ از لامکان به مکان جاری شد. پس، «چون امتدادِ عشق را آمَد زِ لامکان اشارتی،» امتدادِ عشقْ در تجربۀ هستی، از خِرَدِ بیدارِ خود بَهرهمَنْد شُد: خِرَدِ بیپایانِ عشقْ از لامکان، شاملِ جهانِ هستی شُد: جهانْ در جهان گرفت...
[حال، قرار است دَعوَتی نِکو مَرا فِرا رَسَد! آیا در مُقابِلِ این دعوت، جِنسِ سنگ شِنَواتر است یا ضَمیرِ گوهَر؟! پس از خود میپُرسم: آیا واقعاً تشنۀ بَحرِ عشقْ گَشتهام؟ آیا در «کارِ عشقْ» و لذا در باطِن، «جدِّ جدَّم»؟ آیا تماماً «گوش» در توجه ایستادهام؟]
۹) ما را اشارتیست زِ تبریز و شَمسِ دین
چون تشنه را زِ چَشمه کوثَر اشارتی
از خَموشیِ فضایِ یکتایی، و از دلِ عَدم شُدۀ انسانِ بیدار، ما را اشارتیست (دعوت): که چشمۀ کوثَر از ما جاریست؛ اگر تشنۀ بَحرِ عشقْ گَشتی، بیا!
با احترام،
آزاده از آمریکا
خانه خیالی - آقای علی از دانمارک
فایل صوتی خانه خیالی - آقای علی از دانمارک
با درود و تقدیم احترام
«خانۀ خیالی»
مولانا در غزل شماره ۵۹۲ دیوان شمس، از یک بافت ذهنی سخن به میان آورده است.
این بافت ذهنی را خودِ هشیاری، پس از ورود به این جهان به صورت موقتی ساخته است و هدف از تشکیل آن اینست که هر کس خودش را به عنوان یک فرد مستقل بشناسد.
این فرآیند تشکیل زهدان موقتی ذهن و دیدن از طریق هشیاری جسمی در ابتدا برای ادامۀ حیات مادی انسان، ضروری است. ولی تاریخ مصرف هشیاری جسمی، پس از چند سال اولیه عمر به پایان میرسد و پس از آن باید هشیاری حضورِ ما، از پوسته نازکی که برای خودش بافته است، خارج شود تا بتواند جاودانگی و بی نهایت خداوند را در این فرم جسمی تجربه کند.
ولی اِشکال اساسی عموم ما اینست که به دلایل متعددی از جمله عدم توجه به آموزش های معنوی بزرگان، این خانۀ خیالی ذهن را جای همیشگی برای ماندن در نظر گرفته ایم.
در دفتر سوم، بیت ۲۲۶۳ داریم:
دل، تو این آلوده را پنداشتی
لاجَرَم دل ز اهلِ دل برداشتی
مثنوی، دفتر سوم، بیت ۲۲۶۳
در چند بیت اول غزل، مولانا در مصرعهای اول، از جملات شرطی که با «اگر» شروع می شوند، استفاده کرده است و در مصرعهای دوم، پاسخ شرط را آورده است.
در واقع از زبان خدا، خطاب به ما می گوید، تو با انباشتگی همانیدگیها در مرکزت، آن را تبدیل به بتخانه ای کرده ای که دائم حول محور آنها میگردی و به جای اینکه مرکز را از این بتها خالی کنی تا مورد عنایت و جذبه من واقع شوی، به بت پرستی مشغول شده ای.
حال اگر به صورت مسئله ای که در آن گیر افتاده ای پی ببری و عمیقاً درک کنی، که فقط باید با من هم هویت باشی و فقط باید با من عشق بازی کنی، آنگاه میتوانی از عقل، هدایت و قدرت من برخوردار شوی.
در دفتر ششم، بیت ۳۰۹۶، مولانا در بیان عشق ورزی میفرمایند:
عشق ورزی، آن دریچه کردن است
کَز جمالِ دوست، سینه روشن است
پس هماره روی معشوقه نگر
این به دستِ توست، بشنو ای پدر
مثنوی، دفتر ششم، ابیات ۳۰۹۶ و ۳۰۹۷
پس متوجه می شویم، اگر میخواهیم عقل کل در اختیار ما قرار بگیرد، باید عشق ورزی کنیم؛ یعنی مرتب در سلسلۀ فکرهایمان روزنی ایجاد کنیم، تا نور خداوند از آن روزنها عبور کند و ما بتوانیم با این نور، هم هویت شدگیها را ببینیم و از آنها آزاد شویم. و این کار هم با فضاگشایی لحظه به لحظه صورت میگیرد. و این کار به خواست ما انجام می شود، یعنی طلب ما، شرط اول عشق ورزی است.
خدا منتظر است که ما احساس نیاز کنیم و این طلب در ما گروگان خداست، یعنی اگر واقعاً طالب او باشیم، باید هر لحظه ای که میگذرد فضای درون را باز کنیم و اندکی به او نزدیکتر شویم.
به عبارت دیگر اگر طالب حقیقی خدا باشیم، یعنی اگر درست تسلیم شویم و هر لحظه از طریق فضاگشایی پیش رویم باید به مطلوبمان برسیم، اگر نمیرسیم پس ما درست عمل نمیکنیم، در همان خانۀ خیالی که ساخته ایم داریم فکر و عمل میکنیم.
در ادامۀ غزل، مولانا به باغی که ما در ذهن ساخته ایم اشاره میکند.
ما در ذهن یک پارک زیبا ساخته ایم که در آن همانیدگیهایمان را کاشته ایم و همۀ حواسمان به این است که هیچ آسیبی به آنها وارد نشود.
ولی طرح خدا اینست که مرتب به این همانیدگیها آسیب برساند و مانند ابراهیم که بتهای کعبه را در هم شکست، خدا می خواهد بتهای زیبایی را هم که ما ساخته ایم بشکند و به همین خاطر تیر حوادث را به سمت آنها پرتاب میکند.
یعنی قضا یا حکم خداوند این است که با طرح اتفاقات ما را از خواب ذهن بیدار کند. چرا که در این خانۀ خیالی بیش از حد مانده ایم و باید رَخْت و اسبابمان را جمع کنیم و از این خانۀ پرنقش و نگار برویم.
ای نشسته تو در این خانۀ پر نقش و خیال
خیز از این خانه برو رَخْت ببر هیچ مگو
دیوان شمس، غزل ۲۲۱۹
پس با تعمق در ابیات غزل در می یابیم که مولانا از قوانین مهم زندگی از جمله قانون جبران، قانون تعهد، قانون قضا و کن فکان و قانون مزرعه سخن به میان آورده است.
با کمی دقت در غزل متوجه می شویم که شرط اصلی دریافت کمکهای خداوند، همکاری ما با اوست، این یعنی رعایت قانون جبران.
به عبارت دیگر، تا ما با تسلیم و فضاگشایی اجازه ندهیم خداوند همانیدگیهایمان را از مرکزمان بردارد، او نمیتواند قدم به دل ما بگذارد و زمام امور ما را به دست گیرد.
یعنی در این بازار، سود واقعی با کسی است که از ضرر رسیدن به همانیدگیها نترسد و سرِ من ذهنی را ببازد.
خیره میا خیره مرو جانب بازار جهان
زانکه در این بیع و شری این ندهی آن نبری
دیوان شمس، غزل شماره ۲۴۵۵
قانون قضا و کن فکان را هم مولانا در غزل یادآور شده است. در این بیت غزل که میفرماید:
اگر باد زمستانی کُنَد باغِ مرا ویران
بهارِ شهریارِ من ز دی انصاف بِستاند
دیوان شمس، غزل شماره ۵۹۲
یعنی قانون غیرت خدا اجازه نمیدهد، ما با کشتهای دوم که روی کشت اول میکاریم، یک باغ به ظاهر زیبا درست کنیم. باد زمستانی می آید و این باغ را میخشکاند.
ردّپای قانون تعهد و مزرعه را هم میتوان در بیت زیر پیدا کرد:
شمارِ برگ اگر باشد یکی فرعونِ جبّاری
کفِ موسی یکایک را به جایِ خویش بِنشاند
دیوان شمس، غزل شماره ۵۹۲
یعنی اگر چه ما همانیدگیهای زیادی را در مرکز انباشته کردیم، ولی با تعهد و صبر و کار مداوم روی خود، این امکان وجود دارد که تک به تک شناسایی شده و از میان بروند.
فقط نباید با دیدن همانیدگیها و دردهای زیاد، بترسیم و میدان را ترک کنیم و با خود بگوییم حالا من چطور اینها را بیندازم، چرا که آب حیات بخش و دَمِ زنده کننده زندگی، شفا بخش دردهای ماست.
دم او جان دهدت رو ز نَفَخْتُ بپذیر
کار او کُنْ فَیَکون است نه موقوف علل
دیوان شمس، غزل ۱۳۴۴
در غزل هم داریم :
مترسان دل، مترسان دل، ز سختیهایِ این منزل
که آبِ چشمۀ حیوان بُتا هرگز نَمیراند
دیوان شمس، غزل ۵۹۲
پس از اینکه ما با فضاگشاییهای پی در پی و رعایت قوانینی که در بالا ذکر شد، خودمان را لایق دریافت هدیه خداوند کردیم و از جنس او شدیم آنگاه مورد عنایت و جذبه او قرار میگیریم. به عبارت دیگر وقتی از کاشتن تخمهای ثانی دست برداشتیم و با پذیرش اتفاق این لحظه، اجازه دادیم کشت اول یا همان خدائیت در ما رشد کند، آنگاه در معرض دید خدا قرار میگیریم، یعنی خدا گنجهای مخفی اش را از طریق ما آشکار خواهد کرد.
در غزل داریم:
رَأَیْناکُم رَأَیْناکم و اَخْرَجْنا خَفایاکُمْ
فَاِن لَمْ تَنْتَهوا عَنها فَاِیّانا وَ اِیّاکُمْ
دیوان شمس، غزل ۵۹۲
همچنین در دفتر دوم، بیت ۳۶۴ داریم:
کُنتُ کَنْزاً رَحْمَةً مَخْفیَّةً
فَابْتَعَثْتُ اُمَةً مَهْدیَّةً
مثنوی، دفتر دوم، بیت ۳۶۴
در ادامه غزل مولانا از زبان زندگی میگوید که اگر حول محور زندگی یا خدا بگردیم، یعنی هر لحظه و با هر اتفاق، حواسمان و توجه مان به فضای اطراف آن باشد، نه به خود اتفاق و عملاً وفادار به پیمان اَلَست باشیم، و در اینصورت است که نور چشم خداوند هستیم، یعنی خدا از چشمان ما به جهان مینگرد.
همچنین یادآور میشود که از رحمت خدا ناامید نشویم و در هر وضعیتی از لحاظ همانیدگیها هستیم، رو به سوی او بکنیم و خدا تنها ما را از این کار منع نکرده است.
وَاِنْ طُفْتُمْ حَوالینا وَاَنتُم نورُ عَیْنانا
وَلا تَسْتَیأسوا مِنّا فَاِنَّ الْعَیْشَ اَحْیاکُمْ
دیوان شمس، غزل ۵۹۲
گویدش: رُدّوا لَعادُوا کارِ توست
ای تو اندر توبه و میثاق، سست
لیک من آن ننگرم رحمت کنم
رحمتم پُرَّست بر رحمت تَنم
ننگرم عهد بَدَت بِدْهم عطا
از کَرَم این دَم چو میخوانی مرا
دفتر سوم مثنوی، ابیات ۳۱۵۸ تا ۳۱۶۰
با تشکر
علی از دانمارک
عشق و طرب - خانم زهرا از مشهد
فایل صوتی عشق و طرب - خانم زهرا از مشهد
با سلام و آرزوی سلامتی برای دوستان گنج حضور
آه که آن صَدرِ سَرا، مینَدَهَد بار، مرا
مینکُند مَحْرمِ جان، مَحْرمِ اسرار، مرا
نَغْزی و خوبیّ و فَرَش، آتشِ تیزِ نَظَرش
پُرسشِ همچون شَکَّرَش، کرد گرفتار مرا
دیوان شمس، غزل شماره 39، برنامه873
آه و افسوس از اینکه از ان فضای گشوده شده، می ناب و آب حیات، شادی بیسبب را دریافت نمیکنم و خدا مرا محرم اسرارش نمیکند و من حس امنیت، هدایت، عقل و قدرت را از او نمیگیرم. چرا؟ چون مرکز همانیده دارم و با خیلی چیزها هم هویتم، چاره کار اینست که انها را شناسایی کرده، فضا گشایی کرده و بیمقاومت و بیقضاوت باشم تا مرکزم عدم شده و آن صدر سرا، به من می ناب و شادی بیسبب و فراوانی و کوثرش را عطا کند.
با این فضای گشوده شده، لایق و شایسته فر وشکوه و پاکی و نیکی او خواهم شد.
آن موقع است که با دید نظر او می بینم و عینک هم هویت شدگیها را کنار می زنم، و شیرینیای که از این فضای گشوده شده و صدر سرا به من می رسد، مرا گرفتار خودش میکند، و من خودم را لایق و شایسته تبدیل شدن دانسته صبر و شکر و پرهیز میکنم، و با ناظر بودن لحظه به لحظه ذهنم و تکرار ان از این لحظه ابدی بیرون نمیروم.
اگر نه عشق شمس الدین بُدی در روز و شب ما را
فراغت ها کجا بودی ز دام و از سبب ما را؟!
بُتِ شهوت بر آوردی، دَمار از ما ز تابِ خود
اگر از تابش عشقش، نبودی تاب و تب، ما را
دیوان شمس، غزل شماره 71، برنامه شماره872
اگر عشق شمس الدین (خدا) نبود، چگونه می توانستم از دام و سبب های ذهنی که خودم درست کردم رهایی پیدا کنم؟
در من ذهنی و با دید هم هویت شده همیشه در دام انها بوده و هر اتفاق و رویداد را به یک سبب نسبت داده و میگویم این اتفاق را فلان چیز یا فلان کس به وجود آورده و اینگونه است که هیچ وقت از این دامها رها نشده و همیشه گرفتار سبب های ذهنی هستم و مسبب الاسباب را که خداوند است و همین طور قانون قضا و کُن فَکان را از یاد میبرم.
این بت شهوت، هم هویت شدن با انسانها، پول، مقام، و حرص به دست اوردن و نگه داشتن انها، دمار از روزگارم در آورده، طوری که همیشه نگران و مضطرب هستم و درد دارم و دنبال سبب ها در این جهان می گردم، غافل از این که فقط با فضا گشایی و تسلیم بی چون و چرا و پذیرفتن قانون قضا، عشق شمس الدین با تابش نورش می تواند مرا به خودش زنده کرده و از این دام و سبب برهاند.
یار در آخر زمان کرد طَرَب سازیی
باطن او جِدِّ جِد، ظاهرِ او بازیی
جمله عشّاق را یار بدین عِلم کُشت
تا نکُند هان و هان، جهلِ تو طنّازیی
دیوان شمس، غزل شماره 3013، برنامه شماره871
وقتی که از زمان روانشناختی گذشته و آینده جمع شده و در این لحظه حاضر و ناظر ذهنم شده و با فضا گشایی و تسلیم بدون قید و شرط و قبل از قضاوت، مرکزم را عدم کرده و صبر و شکر و پرهیز میکنم، یار (خدا) باطرب سازیش، مرا غرق در شادی و عشق میکند، آن موقع است که میفهمم، فقط زنده شدن به او و بینهایت فضا داری اصل و جدی است، و بقیه چیزها ظاهر و بازی هستند، و تا کنون من به خاطر هم هویت شدگیها و زندگی خواستن از چیزها، انها را جدی گرفته بودم.
اگر بخواهم که خدا مرا با علم طرب و شادی بیسبب، به من ذهنیم بکشد، باید فضا را باز کرده، تسلیم بی چون وچرا باشم، و اجازه ندهم من ذهنیم با جهل و نادانی خودش طنازی کند .
فقط زمانی آن صدر سرا، به من می ناب می دهد، و عشق شمس الدین در من جاری می شود، و شایسته طرب خداوند می شوم که فضا گشایی کرده، و انصتوا را رعایت کنم، به اَلَست وفادار بمانم، تا خدا با قانون قضا و کُن فَکانش، آنچه را که میداند انجام دهد.
با احترام :زهرا از مشهد
عقل کلی و حس جزئی - خانم سمانه از تهران
فایل صوتی عقل کلی و حس جزئی - خانم سمانه از تهران
با سلام
در هر برنامه گنج حضور، آقای شهبازی با توجه به ابیات مولانا، مساله انسان را مطرح می کنند. اینکه انسان به عنوانِ امتدادِ زندگی و هوشیاریِ عدم واردِ این جهان میشود، برای بقا در این جهان جدایی را یاد می گیرد و منِ ذهنی اش ساخته می شود. پس از مدت خیلی کوتاه میبایست دوباره به مرکزِ عدم و جنس اولیه اش برگردد.
این فرآیندی طبیعی و طرح زندگی است و تا اینجای کار مشکلی ایجاد نمیشود.
مشکل از جایی شروع می شود که انسان سعی در حفظِ این مرکزِ جسمی و به تَبَعِ آن دیدِ ذهنی و همانیده اش می کند و با ادامه دادنِ این کار از فضای یکتاییِ این لحظه دور و دورتر می شود.
در این جا انسان ها به دو دسته تقسیم می شوند : عده ای یا با دردِ زیاد یا با اختیارِ خودشان متوجه می شوند که دیدِ جسمی کار نمیکند و باید این دید را کنار بزنند. در این پذیرش، رهاییِ زیادی نهفته است. در این مرحله است که ما بدنبالِ راه حل هستیم و اینجاست که آمادگیِ پذیرشِ سخن بزرگانی چون مولانا را داریم و اگر این پیغام هنوز جذبِ جانمان نمیشود، صبر میکنیم تا تغییر کنیم نه اینکه با دیدِ ذهنی به بزرگان ایراد بگیریم.
مولانا می گوید رحمت و کمک خداوند همراه این افراد است. آنهایی که با تسلیم و فضاگشایی، سعی در کنار زدنِ عقلِ جزئی و دیدِ همانیده شان میکنند. و داستان بلقیس و حضرت سلیمان را نقل می کند. بلقیس (ملکه سرزمین سبا) کنایه از انسانی است، که آمادگیِ پذیرش پیغام را دارد و کلامِ زندگی و پیام آورش را سریعا درک می کند و از سر اخلاص، تسلیمِ او می شود.
رحمتِ صدتو بر آن بلقیس باد
که خدایش عقلِ صد مَرده بداد
هدهدی نامه بیاورد و نشان
از سلیمان چند حرفی با بیان
خواند او آن نکته های با شُمول
با حقارت ننگرید اندر رسول
مثنوی معنوی، دفتر دوم، ابیات 1601 تا 1603
پیغام های زندگی از راه های متفاوتی به ما می رسد :
گاهی از طریق مولانا و آقای شهبازی
گاهی در سکوتِ ذهنِ ما
گاهی از زبانِ یک کودک
گاهی از طریقِ یک نوشته که در خیابان به چشم می خورد
گاهی از طریق یک حرفِ تند
گاهی با یک رفتار خصمانه توسط کسیکه گمان میکردی دوستِ توست
و همه ی اینها یک حرف دارند و آن اینکه زندگی می گوید: ظاهر را کنار بزن و معنا را بگیر و یقین داشته باش
که «خداوند دشمنان شما را بهتر می شناسد و دوستی او شما را کفایت خواهد کرد و یاریِ او شما را بسنده است.» سورۀ نساء - آیۀ 45
چشم هدهد دید و جان، عنقاش دید
حس چو کفی دید و دل دریاش دید
عقل با حس زین طلسماتِ دو رنگ
چون محمد با ابوجهلان به جنگ
مثنوی معنوی، دفتر دوم، ابیات 1604 و 1605
پس وجودِ آدمی دو جنبه دارد: یکی جنبه ی مادی که همان حواس جزئی و چشم ظاهری است که دیدی بسیار محدود و ناقص دارد و به ابوجهل تشبیه شده و دیگری عقلِ کلی و چشمِ عدم بین است که بعدِ معنویِ ما را تشکیل می دهد و به حضرت محمد مانند شده است.
در هر لحظه این دو جنبه در درونِ ما با هم روبرو می شوند و ما تنها با فضاگشایی و تسلیم است که می توانیم از پسِ من ذهنی و دیدِ جزئیِ حاصل از آن برآییم.
خاک زن در دیدۀ حس بینِ خویش
دیدۀ حس، دشمنِ عقل است و کیش
دیدۀ حس را خدا اعماش خواند
بت پرستش گفت و ضدِّ ماش خواند
مثنوی معنوی، دفتر دوم، ابیات 1607 و 1608
دیدِ منِ ذهنی و عقلِ جزئیِ آن را خدا نابینا خوانده، چراکه فقط اجسام را می بیند و آنها را در مرکزش گذاشته و می پرستد. از این رو بت پرست و دشمنِ زندگی و فضای گشوده شده است.
این بیت اشاره است به قسمتی از آیۀ 179 سوره اعراف :
ایشان را دل هایی است که بدان حق را درنیابند، و ایشان را دیدگانی است که بدان حق را نبینند و ایشان را گوش هایی است که بدان حق را نشنوند و ایشان ستوران اند بلکه گمراه تر.
زآنکه او کف دید و، دریا را ندید
زآنکه حالی دید و، فردا را ندید
مثنوی معنوی، دفتر دوم، بیت ۱۶۰۹
عقلِ من ذهنی فقط اتفاق را می بیند و از امرِ قضا، بازی های قضا، کن فکان و فضای اطرافِ اتفاق بی خبر است.
پس گروهِ دیگر افرادی هستند که همین دیدِ جزئی و ظاهر اتفاقات را اصل می دانند و برای حفظِ آن، مقاومت و قضاوت می کنند.
مولانا داستان حضرت موسی و فرعون را مثال میزند که با وجود راهنمایی های موسی، همسرش آسیه و ساحران که به موسی ایمان آوردند، فرعون حاضر نشد عقلِ جزئی را کنار بزند و تسلیمِ زندگی شود و عقل و دیدِ او را بگیرد. در نهایت در افسانۀ منِ ذهنی اش غرق شد.
سربرآر و مُلک بین زنده و جلیل
ای شده غِرّه به مصر و رودِ نیل
گر تو ترکِ این نَجِس خرقه کنی
نیل را در نیلِ جان غرقه کنی
هین بدار از مصر ای فرعون دست
در میانِ مصرِ جان صد مصر هست
مثنوی معنوی، دفترپنجم، ابیات1425 تا 1427
اگر در ما نیز، دیدِ فرعونی هست باید از همین لحظه شروع به تسلیم کنیم و قدم به قدم با فضاگشایی، صبر و شکر پیش برویم، تا خداوند مرکزِ همانیده را به مرکزِ عدم تبدیل کند و این کار مستلزمِ تلاش، همت و تعهد ماست. همانطور که انسان های کامل و زنده به زندگی در این راه تلاش بسیار کردند.
چند بت بشکست احمد در جهان
تا که یا رب گوی گشتند امتان
گر نبودی کوشش احمد تو هم
می پرستیدی چو اجدادت صَنَم
این سرت وارست از سجدۀ صَنَم
تا بدانی حقِّ او را بر امم
گر بگویی، شکرِ این رستن بگو
کز بتِ باطن هَمَت برهاند او
مثنوی معنوی، دفتر دوم، ابیات 366 تا 369
پس زندگی در هر لحظه منتظرِ بازگشتِ هوشیارانه ماست، تا از پرستیدنِ بت های درونی دست بکشیم و در این راه تمامِ جدّ و جهدمان را به کار ببریم و بارِ دیگر پیمانِ اَلَست را اجابت کنیم.
چون دیده پر شود ز خیالش ندا رسد
احسنت ای پیاله و شاباش ای شراب
مولوی، دیوان شمس، غزل 310
با سپاس فراوان
سمانه از تهران
Archive
- January 2025
- December 2024
- November 2024
- October 2024
- September 2024
- August 2024
- June 2024
- March 2024
- February 2024
- January 2024
- December 2023
- November 2023
- October 2023
- September 2023
- August 2023
- July 2023
- June 2023
- May 2023
- April 2023
- March 2023
- February 2023
- January 2023
- December 2022
- November 2022
- October 2022
- September 2022
- August 2022
- July 2022
- June 2022
- May 2022
- April 2022
- March 2022
- February 2022
- January 2022
- December 2021
- November 2021
- October 2021
- September 2021
- August 2021
- July 2021
- June 2021
- May 2021
Today visitors:
1113
Time base: Pacific Daylight Time