: تماس با دفتر گنج حضور در آمریکا
Tel: 001 818 970 3345
Email: parviz4762@mac.com
Spiritual Messages: Page #86
ذرهای در گنجایش آفتابی تابان - خانم زهره از تهران
فایل صوتی «ذرهای در گنجایش آفتابی تابان» - خانم زهره از تهران
با سلام خدمت آقای شهبازی بزرگوار و همراهان گنج حضور
ذرهای در گنجایش آفتابی تابان؛
آن مَه که ز پیدایی در چشم نمیآید
جان از مزهی عشقش بی گُشن همی زاید
غزل ۵۹۶ از دیوان شمس مولانا
آن مَهی که با چشم حسی قابل رویت نیست، هشیاری و زندگیست که در درونِ ما حس میشود، و جانی که از هشیاری کاملاً رها نشده، با تسلیم و شکر و پرهیز مزهی عشق را میچشد و بیعلت ذهنی و دنیای بیرون بارِ آبسته خود را از ذهن، مسیح گونه بعنوان هشیاری و قایم بر ذات خود به عالمِ نو عرضه میکند.
خوابم ببستهای، بگشا ای قمر نقاب
تا سجدههایِ شُکر کند پیشت آفتاب
غزل ۳۰۸ از دیوان شمس مولانا
آشفتگی و بر هم خوردنِ خواب همانیدگیها در ذهن، موجبِ خواب زدگی شدیدیست زیرا ماهیت خندههای ذهنی و گرفتنِ خوشیهای کاذب از امور دنیوی لو میرود، چون خالی از روح زندگی و هشیاری بوده است، اما بیداری از ذهن و متمرکز شدن روی اصل خود همراه با تسلیم و استقرار در این لحظه ابدی با کنار رفتن پرده پندار، از زیر نقاب، آن مَه؛ چون آفتابی تابان در درون ما طلوع میکند؛ که سجدههای شکر را در فضای گشوده شده با گفتن: لی مع الله وقت بود آن دم مرا..... انجام میدهیم.
آفتابی در یکی ذره نهان
ناگهان آن ذره بگشاید دهان
مثنوی، مولوی، دفتر ششم بیت۴۵۸۰
هر کسی در عجبی و عجب من اینست
کاو نگنجد به میان، چون به میان میآید؟
غزل ۸۰۶ از دیوان شمس مولانا
آفتابی که در ذهن ما گنجانده شده، زندگی زیباییست که با طلوعش در درون، آشفتگی خواب ذهن، را منظم و سر و سامان میبخشد و سر انجام به بینهایت و ابدییت خدا و زندگی زنده میشویم.
که انعکاسش بر کاینات بسیار ثمر بخش خواهد بود. و تعجب مولانا هم از ذرهگی ما انسانها چنین بوده که؛ چگونه دریایی در مشکی جای شده البته بستگی به دل چون دریایی ما دارد که سد همانیدگیها را بشکنیم و بدون مقاومت و قضاوت ازذهن زاییده شده و با عشق و صلح و روا داشت نسبت به هم زندگی کنیم.
اگر زیر فرمان زندگی باشیم طالب صلح و آرامش هستیم؛
عاقلانش، بندگانِ بندیاند
عاشقانش، شِکّری و قندیاند
مثنوی، مولوی، دفتر سوم، بیت ۴۴۷۱
اِئتیا کَرْهاً مهارِ عاقلان
اِئتیا طَوْعاً بهارِ بیدلان
مثنوی، مولوی، دفتر سوم بیت ۴۴۷۲
«از روی کراهت و بی میلی، افسار عاقلان است، اما از روی رضا و خرسندی بیایید، بهار عاشقان است»
اطاعت و در فرمان زندگی بودن کار عاشقانی است؛ که شادی بیسبب را تجربه میکنند و در حالیکه آسمان درونشان گشوده شده است و با آسودگی خاطری که دارند نسبت به رُخ دادن هر نوع اتفاقی رضایت داشته و خشنود از اینکه در بهار حضور هستند. ولی کسانیکه با عقل منِ ذهنی پیش میروند، دایم با زندگی ستیزه کرده و در حالیکه در دام ذهن گرفتارند، برای زیاد کردن همانیدگیها سببها را کِش میدهند و بقول معروف با اینکه دور دنیا را میزنند، یعنی عقاید گذشته را زنده کرده، و به کارهای خرافی دست میزنند، ولی در ذات چون در بند عدم هستند به طرف خدا و زندگی کشیده میشوند؛ و پس از مدتی کار روی خود متوجه میشوند که: قضا وارادهی زندگی قدرتمند و درست عمل میکند؛ باید همین میشد که شده. قانون کنفکان یعنی(بشو، میشود)
پس باید هر چه زودتر به خدا و زندگی زنده شده و تبدیل شویم. و حدیث زیر هم اشاره میکند که؛
«هر کس غمهایش را به غمی واحد محدود کند، خداوند غمهای دنیوی اورا از میان میبرد و اگر کسی غمهای مختلفی داشته باشد، خداوند به او اعتنایی نمیدارد که در کدامین سر زمین هلاک گردد.»
گفت: رو هر که غمِ دین بر گزید
باقیِ غمها خدا از وی بُرید
مثنوی، مولوی، دفتر چهارم بیت ۳۱۳۷
در توکّل تو بگویی که: سبب سنت ماست
در تَسَبُّب تو نکوهیدنِ اسباب کنی
غزل ۲۸۸۳ از دیوان شمس مولانا
تَسَبُّب: سبب جویی، توسّل به سبب
با سپاس و احترام،
زهره از تهران
برنامه ۹۰۶، غزل شماره ۷۶۲ - خانم سرور از شیراز
فایل صوتی «برنامه ۹۰۶، غزل شماره ۷۶۲» - خانم سرور از شیراز
«به نام خدا»
با سلام خدمت پدر عزیز و مهربانم آقای شهبازی جان و تمام دوستان و همراهان بیدار. برنامه ۹۰۶، غزل شماره ۷۶۲
بِدَرد مرده کفن را به سر گور برآید
اگر آن مرده ما را ز بت من خبر آید
در اثر قرین شدن با دلهای بیدار و آگاه و فضای گشودهی بیقضاوت و مقاومت، با تسلیم، شکر، صبر، استمرار و مداومت و داشتن طلبی راستین در راه بیداری، عنایت و جذبهی خداوند، سرمه بر چشمان نابینای ذهن میکشد؛ پردهی ذهن دریده و مردهی اجسام و مرکز همانیده مشاهده میشود و انسان قیامت خویش را ناظر که چگونه زنده از مرده برانگیخته میگردد.
قرآن کریم، سورهی، ابراهیم( ۱۴)، آیهی ۴۸
«يَوْمَ تُبَدَّلُ الْأَرْضُ غَيْرَ الْأَرْضِ وَالسَّمَاوَاتُ وَبَرَزُوا لِلَّهِ الْوَاحِدِ الْقَهَّارِ.»
«و روزی که زمین (به امر خدا)، (یعنی با دم زندهکننده قضا و کنفکان، به شرط تسلیم و فضاگشایی) به غیر این زمین (یعنی بهغیر از عالم محدود ذهن) مبدل شود و هم آسمانها دگرگون شوند (یعنی نوع هوشیاری عوض شود) و تمام خلق در پیشگاه خدای یکتای قادر قاهر حاضر شوند.» (یعنی با عوض شدن هشیاری، انسان خود را جدای از خداوند نمیبیند و عالم را در وحدتی یکدست و یکپارچه مشاهده میکند).
چه کند مرده و زنده چو از او یابد چیزی؟
که اگر کوه ببیند، بِجهد پیشتر آید
دم زنده کنندهی خداوند هردم و هر ساعت به شیوهای نو و زنده کننده، در حال دمیدن و خیر و برکت رساندن به تمامی عالم هستی؛ حال هر انسان بسته به ظرف وجودی خویش و آمادگی او برای دریافت این عنایت و برکت از دم او مینوشد و بهره میبرد.
ز مَلامت نگریزم، که ملامت ز تو آید
که ز تلخیّ تو جان را همه طَعم شِکر آید
همانیدگی انسان با انبوه نقطهچینهای مرکزش، در قالب رنج و دردها و حوادث ناگوار، تجربه میشود و همان ملامت زندگیست و هشداری برای هجرت از مرکز همانیده به فضای یکتایی.
دل و دینم شد و دلبر به ملامت برخاست
گفت با ما منشین کز تو سلامت برخاست
حافظ، دیوان غزلیات، غزل شماره ۲۱
و این ملامت، برابر هزار دعوت که دوست هر دم در فراق و هجران انسان از اصلِ خویش در کار میشود و او را آگاه و بیدار میکند تا متوجه خود که مُسبِّالاَسباب و دست بالای تمام وقایع است کُنَد و هیچگاه انسان را به حال خود رها نمیکند.
قرآن کریم، سورهی الضحی،(۹۳)، آیه ۳ و ۴
«مَا وَدَّعَكَ رَبُّكَ وَمَا قَلَى.»
«که پروردگارت تو را رها نکرده و مورد خشم و کینه قرار نداده است.»
«وَلَلْآخِرَةُ خَيْرٌ لَكَ مِنَ الْأُولَى.»
«و بیتردید آخرت (یعنی زنده شدن به خداوند و اتصال به بینهایت و ابدیت مرکز عدم) برای تو از دنیا (عالم محدود ذهن) بهتر است.»
بخور آن را که رسیدت، مَهل از بهر ذخیره
که تو بر جوی روانی چو بخوردی دگر آید
انسان منذهنی که همواره در محدویت ذهن به سر برده و هیچگاه فراوانی و کوثر فضای عدم را تجربه نکرده، در ابتدای مشاهده و سفر تبدیل، از آن جا که نمیتواند همواره مرکز را عدم نگه دارد، دیدِ محدوداندیش خود را در تجربیات این تبدیل میکشاند و در اثر رهایی از رنجهای سابق و تجربهی شادی بیسبب، همواره میخواهد در این مرحله بماند؛ اما حضرت مولانا او را بیدار میکند که این جو، رونده و هردم جوشنده است و هر لحظه و هر ساعت یک شیوه نو دارد؛ پس هیچ بخلی در بیان خویش روا مدار و همواره چون جوی در حال گذر و تبدیل باش.
بنگر صنعت خوبش، بشنو وحی قلوبش
همگی نور نظر شو، همه ذوق از نظر آید
و هرآنچه خیر و رحمت میرسد از جانب خداوند است که رحمت او تمام انسانها را چه انسان منذهنی و چه انسان زنده به عشق را فرا میگیرد و صنعت و حرفهی او در کارگاه تبدیل، هر لحظه در کار.
قرآن کریم، سوره الزلزلة، (۹۹)، آیه ۷
«فَمَن يَعمَل مِثقالَ ذَرَّةٍ خَيرًا يَرَهُ.»
«پس هر کس هموزن ذرّهای کار خیر انجام دهد آن را میبیند.»
یعنی اگر انسان در صبر، شکر، تسلیم و فضاگشایی، رضا، صبر، توبه و بازگشت و هر کدام از صفات پسندیده باشد، همان راهی برای در دسترسِ زندگی بودن، تا صنعت خویش را به بهترین شکل به اجرا درآورد که او بهترین خلق کنندگان است و رحمتش پُر و بیانتها.
مَبر اومید که عمرم بشد و یار نیامد
به گه آید وی و بیگه، نه همه در سحر آید
در راه این تبدیل مبارک، دیو ذهن به انحاء گوناگون در کار، تا انسان را دچار نومیدی کند و از راه باز دارد؛ اما خداوند سعی و تلاش انسان را، هرچند با ذهن، میبیند و به روشی که فقط خود میداند خطا و اشتباهات انسان را گوشزد میکند و به کرّات او را به داشتن امید و با صبر در راه ماندن، بشارت میدهد.
یُسر با عُسر است هین آیِس مباش
راه داری زین مَمات اندر معاش
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۲۶۱
ممات:مرگ
معاش: زندگی
یسر: آسانی
عسر: سختی
و همواره، همراه و در دل هر سختی آسانی است و وعدهی خداوند در دیدار بهشت رویش حتمی و قطعی؛ اما وظیفهی انسان، همواره طلب است و مجاهده و استمرار و ماندن در راه؛ نتیجه را دنبال نکردن، کار خود را انجام دادن و توکل به عنایت حضرت دوست.
چون حُسنِ عاقبت نه به رندی و زاهدیست
آن بِه که کار خود به عنایت روا کنند
حافظ، دیوان غزلیات، غزل شماره ۱۹۶
زاهد و عُجب و نماز و من و مستی و نیاز
تا تو را خود ز میان با که عنایت باشد
حافظ، دیوان غزلیات، غزل شماره ۱۵۸
تا لحظهای که خود میداند، بیاسبابی که ذهن بدانها او را میجوید، پرده از نقاب براندازد و آفتاب حضور در پیشش سجدههای شکر به جا آورد.
خوابم ببستهای بگشا ای قمر نقاب
تا سجدههای شکر کند پیشت آفتاب
مولوی، دیوان شمس، غزل شماره ۳۰۸
تو مراقب شو و آگه، گه و بیگاه که ناگه
مثل کُحل عُزیزی شه ما در بصر آید
و باز هم رسالت انسان در نگهداشتن مرکز عدم و توجه و تمرکز بر اعمال خود و به هر آنچه ذهن نشان میدهد بیتوجه بودن و بهصورت ابرهایی گذرا افکار را دیدن و از صمیم قلب ایمان داشتن که خدایا من نمیدانم، کار خود را به عنایت تو وامیگذارم و آنچه سعی است درطلبت مینمایم و آنگاه فضل خداوند به ناگاه جان انسان را شعلهور میکند و آتش این عشق برافروخته میگردد.
هشدار که فضل حق بناگاه آید
ناگاه آید بر دل آگاه آید
خرگاه وجود خود ز خود خالی کن
چون خالی شد شاه به خرگاه آید
مولوی، دیوان شمس، رباعیات، رباعی ۸۵۵
چو در این چشم درآید، شود این چشم چو دریا
چو به دریا نگرد او، همه آبش گُهر آید
و آنگاه انفاس قدسی فضای عدم، دیدگان بسته را میگشاید و در دیده گوهر مینشاند و جهان را غرق در وحدت و یکپارچگی حضرت حق میبیند، دویی برمیخیزد و از مرحلهی لا و نفی همانیدگیها، به مقام الا الله، صعود میکند و جز او هیچ نمیبیند.
که یکی هست و هیچ نیست جز او
وحده لا اِله اِلّا هُو
هاتف اصفهانی، ترجیعبند
نه چنان گوهر مرده که نداند گهر خود
همه گویا، همه جویا، همگی جانور آید
و باز هم با زبان ذهن و دویی گفتن، جز نشان از عجز و ناتوانی انسان، چیز دیگری نیست و تا عمل تبدیل در انسان، صورت نگیرد پویایی و گویایی در کلام هم نمیتراود که باید از حرف و صوت و گفت فراتر رفت و پردههای جهل و نادانی ذهن را یکی پس از دیگری به عنایت دوست شکافت که معنای گوهر و حقیقت وجودی انسان، آشکار شود.
تو چه دانی، تو چه دانی که چه کانی و چه جانی
که خدا داند و بیند هنری کز بشر آید
نگاهی به دریای معانی حضرت مولانا کافیست، تا قدرت بینهایت انسان که در پس آینه، از زبان دوست میگوید، درک شود و قدرت شگرف و اعجاز گونهی او به نمایش گزارده شود که حتی هر جان غافلی نیز با زمزمهی اشعار سحرگونهاش از رنج ذهن رها میشود؛ و حال چه میشود آنگاه که انسان بیواسطه خود خورندهی این جام از دستان زندگی باشد.
در بشر روپوش کرده است آفتاب
فهم کن واللّه اَعلم بِالصَّواب
مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۲۹۶۴
تو سخن گفتن بیلب هله خو کن چو ترازو
که نماند لب و دندان چو ز دنیا گذر آید
انسان زنده به عشق وجودش چون ترازو و میزانی است که بودنش بیتَکلُّف افعال ذهن، آینه و اعتبار و نظم جهان است که تمام ابعاد وجود او در تعادل و اعتدالی شگرف، همسو با نظم جهان هستی در حرکت و پویاییست؛ پس با خو گرفتن به خاموشی و سکوت ذهن، رو به این قبله در حرکت میشویم، ان شاءالله.
والسلام
با احترام، سرور از شیراز
خلاصه ای از برنامه ی ٨۶۶ - خانم زینب از اردبیل
فایل صوتی «خلاصه ای از برنامه ی ٨۶۶» - خانم زینب از اردبیل
با عرض سلام و احترام خدمت استاد عزیز و سپاس فراوان از تلاشهای عزیزان همراه برنامه انسانساز گنج حضور .
فزود آتش من آب را خبر ببرید
اسیر می بردم غم ز کافرم بخرید
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهی ۹۵۴
دردهای من ذهنی من روز به روز زیاد و زیادتر می شود و این کافر من ذهنی مرا با خود به ورطه هلاکت می برد.
فضاگشایی و عدم شدن باعث راه یابی انرژی و نیروی شفا بخش زندگی در چهار بعد ما شده وبا ایجاد خاصیت صبر و شکر در ما، فعالیت من ذهنی متوقف شده و ما در اختیار کن فکان قرار می گیریم و به این طریق از دست من ذهنی خلاص می شویم.
خدای داد شما را یکی نظر که مپرس
اگر چه زآن نظر این دم به سکر بیخبرید
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهی ۹۵۴
ما دارای هشیاری نظر هستیم و عدم بینی اصل ماست و در این حالت ما سوال نمی کنیم ،سوال کردن ما را به ذهن می برد و ما از عدم خارج می شویم ،ولی ما انسانها با مستی حاصل از همانیدگیها و در هشیاری جسمی به سرمی بریم و ساحره من ذهنی ما را سحر کرده و آواره کوچه پس کوچه های من ذهنی کرده در غریبستان من ذهنی در گیجی به سر می بریم.
طراز خلعت آن خوش نظر ،چو دیده شود
هزار جامه ز درد و دریغ و غم بدرید
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهی ۹۵۴
با انجام عمل فضاگشایی زندگی به عنوان پاداش گوشه ای از لباس حضور را به ما نشان می دهد و مادر دید خدائی می بینیم و متوجه دید غلط خود می شویم وبا فضاگشایی های مکرر خدا لباس حضور به ما می پوشاند و تمام جامه های درد و غم و افسوس ما را پاره پاره می کند و خدائیت ما را از زیر لباس همانیدگی ها بیرون می کشد و روح ما را آزاد می کندو ما حس امنیت و هدایت و قدرت خدائی پیدا میکنیم.
ز دیده موی برست از دقیقه بینیها
چرا به موی و به روی خوشش نمی نگرید
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهی ۹۵۴
با حمل دردهای ریز و دشت و همانیدگی هائی که روز به روز زیاد می شوند دید عدم ما معیوب امراض شده ، در واقع دید خدائی ما کور شده و قادر به دیدن با دید خدائی نیستیم ، با کار زیاد روی خود و واهمانش های مکرر ما تبدیل به فرم اولیه خود که همان عدم می باشد می شویم و گل حضور ما با باز شدن تدریجی چشم عدم، آن نیز باز می شود.
بعد از عدم شدن و تبدیل به جنس اولیه خود که همان خدائیت است ما با خدا یکی می شویم در نتیجه وسعت پیدا کرده و همه چیز در ما جا می شود.
فضای باز شده توسط خدا و خرد کل اداره می شود ، در نتیجه ما به دست خدا افتاده ومانند کمانی می شویم که خدا از طریق ما با دیگران حرف می زند.
ز حرص خواجگی از بندگی چه محرومید
ز غورها همه پختید یا که کور و کرید؟
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهی ۹۵۴
ما در من ذهنی با خدا غریبه ایم وبا دید من ذهنی، خدای ذهنی می سازیم و عوضی می بینیم ، هشیاری جسمی ما را با خدا غریبه می کند و ما به خدا می گوییم آیا شما را جائی ندیده ام .
ما از جنس زندگی هستیم و باید به او زنده شویم و ما با وجود در لحظه زنده شدن به خدا هم می توانیم در این تن بشری حضور داشته باشیم و زندگی کنیم .
ما در اصل هشیاری نظر و فرشته هستیم و برای رسیدن به اصل و زنده شدن به زندگی به جسمیت، افتاده ایم و با بودن در چهار بعدمان می توانیم به یک بی نهایت با ثبات و ریشه دار در لحظه زنده باشیم .
در ذهن ما با تغییر فکرها و تغییر جسم تغییر می کنیم ولی در هشیاری حضور، نه .
در هشیاری حضور ما قائم به ذات خود که ذات خداست و تغییری در آن راه ندارد هستیم و سینه ما روز به روز گشوده می شود و آسمان دل ما وسیع می شود و همه چیز و همه کس در آن جا می شود .
هزار حاجب و جاندار منتظر دارید
برای خدمتتان لیک در ره و سفرکرد
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهی ۹۵۴
هزاران ساختار ساخته شده به دست زندگی می خواهند به ما کمک کنند تا به خدا زنده شویم و شرط اولیه آن است که ما اقدام کنیم و تسلیم زندگی شده و به زندگی بله بگوئیم و فضاگشایی کرده تا همه چیز با کمک زندگی در خدمت ما در بیاید .ولی اگر مقاومت بکنیم و فضا را ببندیم هزاران ساختاری که می توانستند به ما کمک کنند کمکشان را از ما دریغ می کنند .
همی پرد به سوی آسمان روان شما
اگر چه زیر لحافید و هیچ می نپرید
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهی ۹۵۴
هشیاری ما علاقمند است که روی ذات واصل خودش قائم باشد و ما با فضاگشایی در هر وضعیتی به هشیاری کمک می کنیم که به سوی اصل خودش برود .هرلحظه فرصتی است برای تبدیل هشیاری جسمی به هشیاری حضور .
همی چَرَد همه اجزای جان به روض صفات
از آن ریاض که رُستید چون از آن نَچَرید
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهی ۹۵۴
همه ی اجزای جان ما از باغ صفات الهی می چرد ،اما من ذهنی نمی گذارد ما به لحاظ هشیاری در امتداد زندگی قرار بگیریم و از خرد خدا استفاده کنیم و وسیع شویم.
ما هشیاری حضوریم و باید غذای حضور بخوریم و نباید از جهان بیرون تغذیه کنیم عقل من ذهنی نمی تواند ما را اداره کند و ما باید عقل و قدرت را از زندگی بگیریم و غذای حضور که روح و جانمان را تازه کند بخوریم .
درخت مایه از آن یافت سبز و تر زآن شد
زبون مایه چرایید؟ چون که شیر نرید
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهی ۹۵۴
ما مانند درخت از آبراهه ای که در درونمان هست باید از زندگی آب بگیریم و از درون تغذیه کنیم و از بیرون چیزی نخواهیم.
ما در هشیاری حضور از جنس شیر نر یعنی خدا و زندگی هستیم و با همانیده شدن نباید جلوی عقل و خرد زندگی را بگیریم وبا تسلیم شدن به زندگی نگذاریم همانیدگی ها ما را زخمی کنند
هزار گونه کجا خستتان به زیر سجود
کجا نظر که بدانید تیغ یا سپرید
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهی ۹۵۴
با تسلیم و فضاگشایی و سجده لحظه به لحظه ما از طرف زندگی زخم نمی خوریم و زندگی سپری برای ما در مقابل اتفاقات قرار میدهد که ما زخمی نشویم .
با عدم شدن می فهمیم تیغ هستیم یا سپر.
با فضاگشایی شمشیر خدا میشویم و با فضا بندی سپر میشویم و هی از اتفاق ها ضربه میخوریم هرچه همانیدگی بیشتر ضربه خوردن از اتفاق ها بیشتر .
با فضا گشائی، فضای باز شده سپر ما در برابر اتفاق ها شده و جلوی زخمی شدن ما را میگیرد .
هزار حرف به بیگار گفتم و مقصود
به هر دمی ز شما خفیه تر، چه بی هنرید
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهی ۹۵۴
مقصود خدا این بوده که ما اول برای بقا در این جهان با چیز ها همانیده شده، بعدا با فضاگشایی به بی نهایت خدا زنده شویم ولی با انقباض من ذهنی و ستیزه کردن در ذهن مانده و از مقصود خداوند که زنده شدن به او بود هر لحظه از ما پنهان تر شده است و ما خیلی بی هنر هستیم.
هر کس فضا گشا تر باشد دسترسی بیشتری به خرد زندگی دارد و هنرش بیشتر است.
هنر چو بی هنری آمد اندر این درگاه
هنروران ز چه شادیت؟ چون نه زین نفرید
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهی ۹۵۴
هنر نمیدانم گفتن است و دانش ذهنی را هنر ندانستن، هنر بی هنری است، بزرگی خود را بزرگ ندانستن است.
هنر واقعی فضاگشایی و تبدیل شدن به آن فضای گشوده شده است ما باید زمینه فکر و عمل را که همان فضای گشوده شده است و در ما به صورت خاصیت عدم بینی و سکوت شنوی است را باز کنیم و به آن زنده شویم و همانیدگی ها را دور بریزیم.
همه حیات در اینست کاذبحو بقره
چو عاشقان حیاتید چون پس بقرید
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهی ۹۵۴
همه حیات ما بستگی به این دارد که من ذهنی را قربانی کنیم واز جنس درد بودن را انکار کنیم که همان لا کردن است. هر وقت همه من ذهنی را لا کردیم به فضای الا که غیر خدا نیست زنده شده ایم . ما باید عاشق جنسیت خودمان باشیم نه همانیدگی ها پس چرا دنباله رو گاو من ذهنی هستیم.
هزار شیر تو را بنده اند، چه بود گاو
هزار تاج زر آمد چه در غم کمرید
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهی ۹۵۴
هزار جنسیت خدا و هزار شیر به حالت قائم به ذات بودن ما احتیاج دارند و ما می توانیم به درجات مختلف پادشاهی و حضور خداوند برسیم ولی در غم کمر هستیم و غلامی جهان و من ذهنی را می کنیم.
بندگی جهان و دنباله رو من ذهنی بودن، سفر در وضعیت ها برای خدا و ما قابل قبول نیست.
چو شب خطیب تو ما هست بر چنین منبر
اگر نه فهم تباه است از چه در سمرید
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهی ۹۵۴
سخن ران ما خداوند است در منبر فضای گشوده شده و نباید خدا را به صورت فهم در بیاوریم تا در سمر نیفتیم .
فهمیدن زندگی تباه است و زندگی را تباه می کند و زندگی را تبدیل به مانع ، مسئله و دشمن می کند
کجا بلاغت ماه و کجا خیال سپاه؟
به مقنعه بمنازید چون کلاه ورید
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهی ۹۵۴
بلاغت و سخن رانی خداوند کجا ،ماه کجا و حرفهای سپاه همانیدگی کجا .
ما انسانها کلاه ور و خردمند هستیم ، رستم هستیم ولی در من ذهنی نقش پیر زن را بازی می کنیم ! آیا کلاه وری و جنگ جوئی رستم با یک پیر زن یکی است .
بیافت کوزه ی زرین و آب بی حد خورد
خموش باش تا زاب هم شکم ندرید
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهی ۹۵۴
ما باید از حرفهای بزرگان مثل مولانا به اندازه بر داریم و روی خود اعمال کنیم ، فضا را باز کرده تا درونمان روشن شود به صورت حضور ناظر به ذهن نگاه کنیم و همانیدگیها را دیده ،شناسائی کرده و آنها را بیندازیم تا فضای درونمان گشودهتر بشود .
با تشکر خلاصه ای برنامهی ٨۶۶_گنج حضور
زینب از اردبیل
برداشتی از یکی از ابیات هندسه معنوی - خانم زهرا سلامتی از زاهدان
فایل صوتی «برداشتی از یکی از ابیات هندسه معنوی» - خانم زهرا سلامتی از زاهدان
با درود و سپاس بر تمامی کائنات عالم هستی و آقای شهبازی نازنین .
برداشت من: از یکی از"ابیات هندسه معنوی".همراه با یک مناجات کوتاه .
بنام خداوند عشق
آفتابی در یکی ذره نهان
ناگهان آن ذره بگشاید دهان
مولوی، مثنوی، دفترششم، بیت ۴۵۸۰
-خدای مهربانم: به قول" مولانای عزیز" که می فرماید: آفتابی بودم که در یک ذره ناگهان پنهان شده آن هم بنا به قضا و قدر تو که شاید خود باعث پختگی ما می شود. این آفتاب عالمتاب از پوسته نازکش ناگهان دهان باز می کند و در درونش محشر و عظمتی بر پا می شود که سر تا پا غرق شادی و شور و شعف می گردد و خود را بی نیاز و تهی از هر چیز بیرونی می داند . چرا که این صندوقچه اسرار درون بایستی در زمان و موقع مقرر خودش گشوده گردد و هر کسی به" شمس" بودن خود زنده شود .
-خدایا: چه قدرت و نیروی خارق العاده ای در پشت هر اراده قرارداده ای که با عنایت تو می توان" کن و فیکون" عظیمی ساخت و هر یک را به اصل خدایتش رساند.
-خدایا: حال که به درونم تمرکز می کنم که از این دنیا چه می خواهم چیزی را پیدا نمی کنم. چرا که آفتاب درونم از آن ذره کوچک من ذهنی خودش را رهانیده و سراسر وجودم را سیراب کرده است. و هیچ چیز بیرونی نمی تواند این قدرت و جاذبه قوی را داشته باشد که مرا به سمت و سوی خودش جذب کند .
-خدایا: اگر تو بخواهی و من هم تسلیم خواست قضا و قدر تو باشم چه ها که نمی کنی.
-خدایا: این شادی بی سبب که بدون هیچ گونه دست آویزی در درونم موج می زند با هیچ چیز دیگری عوض نمی کنم.
-خدایا: از اینکه اینگونه به من توجه داری ، و مرا مورد لطف و عنایت خودت که همان اشرف مخلوقات است قرار داده ای سپاسگزارم. و از تو می خواهم که در این راه یار و یاور من باشی ، که تا بتوانم شایستگی بندگی ات را آن طور که درخور مقام و منزلت است انجام دهم و بنده برگزیده تو باشم. و در پایان: وقتی که خرد بی منتهای کائنات سرگرم کار است، زندگی شخصی کوچک من زهرا را هم اداره می کند .
ای ز غم مُرده که دست از نان تهی است
چون غفور است و رحیم این ترس چیست ؟
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۳۰۸۷
پرانرژی و سالم بمانید خیلی ممنون، خدا نگهدار شما
زهرا سلامتی، از زاهدان
مراعات ذهن یا فضاگشایی - خانم مریم از کانادا
فایل صوتی «مراعات ذهن یا فضاگشایی» - خانم مریم از کانادا
مراعات ذهن و فضاگشایی
گر چه در مستی خسی را تو مراعاتی کنی
وآنکه نفی محض باشد، گرچه اثباتی کنی
-مولوی، دیوان شمس، غزل 2808
این کلمه مراعات را بارها از بزرگ ترها در زمان کودکی ام شنیده بودم. که می گفتند مراعات حالت رو کردیم که چیزی بهت نگفتیم یا جملاتی شبیه این. اما مراعات کدام حال؛ اون موقع نمی دانستم که حال دیگری هم وجود دارد که با حرف ها و تغییرات وضعیت زندگی بالا و پایین نمی رود و ثابت است و تغییر نمی کند. در اینجا وضعیت مست اشاره به تمام ما انسانها دارد که از عدم زاییده شده ایم.
من از عدم زادم تو را بر تخت بنهادم تو را
آیینه ای دادم تو را باشد که با ما خو کنی
مولوی، دیوان شمس، غزل 2436
اما همانیدگی ها امان از ما گرفته اند و گیجمان کرده اند.
برکنار بامی ای مست مدام
پست بنشین یا فرود آ والسلام
مثنوی، دفتر چهارم، بیت 2146
ما که مست همانیدگی ها هستیم با تغییر آنها حال ما هم تغییر می کند و من ذهنی ما که همان خس است، ما غلام حلقه به گوشش شده ایم. برای جلوگیری از این تغییر حال مجبوریم که مراعاتش کنیم تا به ما نهیب نزند و همه تلاشمان در جهت آرام کردن اوست. آقای شهبازی فرمودند که به خودتان نگاه کنید و ببینید چگونه این خس را مراعات می کنید.
یکی از مهم ترین مواردی که خیلی برای من پررنگ هست البته الان کمتر شده اما هنوز هم وجود دارد این است که من خیلی مراعات من های ذهنی اطرافم را می کنم و این مراعات من های ذهنی اطراف برای این است که استرسی خدای نکرده به من ذهنی من وارد نشود.
به عنوان مثال اگر فردی با صدای بلند و عصبانیت با من صحبت کند من ذهنی من می ترسد و من برای رعایت من ذهنی خودم که خیلی نلرزد، سکوت می کردم.
یا اگر فردی به من گنده گویی کند و من فکر کنم که اگر حرفی بزنم من ذهنی اش بالا می آید و به جر و بحث می انجامد واز دست من ناراحت می شود، من ذهنی من سر و صدا می کند و می ترسد و به من دستور ساکت باش را می دهد.
ملاحظه می کنید که در اینجا سکوت نشانه فضا گشایی نیست بلکه از فضا بندی می آید. من قبل از آشنایی با گنج حضور این موارد را خیلی تجربه کرده بودم و جالب اینجاست که بعد از اینکه سکوت می کردم و حرف نمی زدم من ذهنی من را ملامت می کرد که تو ترسو و بی عرضه هستی و از اینکه دیگران از دستت ناراحت شوند، می ترسی.
اما حالا در مقابل گنده گویی ها و پرخاش دیگران جواب نمی دهم نه به خاطر ترس ذهنم بلکه به این دلیل که می دانم اگر جوابشان را بدهم یا بحث کنم، فضا بسته می شود. من باید مراقب نوزاد خودم باشم چو این آهوی زیبای من همه اش از دست من ذهنی در حال فرار و تعقیب و گریز هست.
کج روی جف القلم کج آیدت
راستی آری سعادت زایدت
-مولوی، دفتر پنجم، بیت 3133
وقتی شخصی با تو به ستیزه بر می خیزد یا با عصبانیت برخورد می کنی در این حالت مراعات من ذهنی خودت را کردی که بهش توهین شده است یا اینکه فضا را باز می کنی و از نوزاد حضورت مراقبت می کنی.
ور تو خود را از بد او کور و کر سازی دمی
مدح سرِّ زشت او، یا ترک زلاتی کنی
-مولوی، دیوان شمس، غزل 2808
آن تکلف چند باشد، آخر آن زشتی او
بر سر آید تا تو بگریزی و هیهاتی کنی
-مولوی، دیوان شمس، غزل 2808
یکی دیگر از مواردی که من ذهنی را مراعات می کنم وقتی است که به خاطر او از کسی برنجم یا توقعی داشته باشم در قبال کاری که برای او انجام داده ام و مسلما این کار نیک و انسان دوستانه اگر برای کسی انجام می دهم چون از من ذهنی می آید و می خواهد که خودش را انسان برزگی جلوه دهد منجر به ایجاد رنجش و توقع می شود. من بارها در خودم و دیگران دیده و شنیده بودم که می گفتند من از تو توقع داشتم. تکلف و توقع هم میران هم هستند. گاهی این تله ذهن را در خودم مشاهده می کنم که می خواهد با ایجاد توقع در قبال کار نیکش فضا را ببندد و حضور من را ببلعد. او گاهی هم موفق می شود و آنقدر من را در اتاق ذهن گیر می اندازد و تند و تند حرف می زند که در انتها منجر به افسوس خوردن من می شود.
او به صحبت ها نشاید دور دارش ای حکیم
جز که در رنجش، قضا گو، دفع حاجاتی کنی
مولوی، دیوان شمس، غزل 2808
مولانا با بکار بردن کلمه حکیم به ما می فهماند که ای انسان که خودت را عالم و دانا می دانی این ذهن شایسته هم صحبت شدن با تو نیست. یکی از مواردی که من مراعات این خس را می کردم و الان خیلی کمرنگ شده همنشینی با او جواب دادن به سوالاتش بود به خودم می آمدم می فهمیدم که دقایقی طولانی او من را به سوال و پاسخ گرفته تا بالاخره رفع حاجات برایش شود.
در دفتر ششم مثنوی در داستان امتحان کردن مصطفی علیه السلام عایشه را که در خصوص گریختن عایشه از پیش ضریر است به من این آگاهی را داد که باید مراقب فضای گشوده شده خودم باشم. راستش وقتی در خصوص مراعات من ذهنی در غزل 2808 آقای شهبازی صحبت کردند ذهنم اینگونه نتیجه گیری کرد که خوب پس وقتی در مقابل واکنش تند دیگران تو مقابله نمی کنی یعنی مراعات خس آنها را می کنی اما با خواندن ابیات مربوط به ضریر و توجه بیشتر روی غزل متوجه شدم که ذهن کور و کر است و حضور ما بسیار زیبا اما لطیف و ضعیف است و
هر که زیباتر بود، رشکش فزون
زانکه رشک از ناز خیزد، یا بنون
-مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت 674
نازهای هر دو کون او را رسد
غیرت، آن خورشید صد تو را رسد
-مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت677
در شعاع بی نظیرم لا شوید
ورنه پیش نور من رسوا شوید
-مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت679
زندگی به حضور ما که خورشید صد تو است غیرت دارد و به عنوان حضور باید به وسوسه های ذهن بگوییم که در این شعاع بی نظیر لاشو والا رسوا می شوی.
یکی دیگر از مراعاتهای من با ذهنم این است که ذهن من میسر را تبدیل به معسر می کرد و من به دستوراتش که سبب کار افزایی برای من می شد، گوش می کردم.
جز پشیمانی نباشد ریع او
جز خسارت بیش نارد بیع او
-مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت487
آن میسر نبود اندر عاقبت
نام او باشد معسر عاقبت
-مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت488
ذهن اکثر اوقات از من می خواهد که کارم را چک کنم تا اشتباه نکرده باشم از اینکه بهش گفته شود که اشتباه کردی می ترسد برای همین من را وادار می کند که چک کنم او به تنها یکبار چک کردن بسنده نمی کند و قبلا که فکر می کردم هرچه به ذهنم می رسد بی هیچ شکی درست است من را مجبور می کرد که کارم را چندین بار چک کنم این نمونه ای از ذهن کار افزای من است که الان با کمک آقای شهبازی و اشعار مولانا تا حد زیادی متوقفش کرده ام.
خانم مریم از کانادا
برداشتی از برنامه شماره ۹۰۵ - خانم مریم از اورنج کانتی
فایل صوتی «برداشتی از برنامه شماره ۹۰۵» - خانم مریم از اورنج کانتی
برنامه شماره ۹۰۵
خوابم ببسته ای بگشا ای قمر نقاب
تا سجده های شکر کند پیشت آفتاب
غزل شماره ۳۰۸ از دیوان شمس مولانا:
حاصل سجده های شکر انسان ناظر و بیدار شده از خواب آشفته ذهن.
حاصل سجده های شکر انسان با دید حضور و خالی از مقاومت و قضاوت که ناظر و مراقب آشفتگی هایی چون ترس، مقایسه، حسادت، رنجش و کینه، خشم، و شتاب و عجله در بدست آوردن ها است.
حاصل سجده شکر آفتاب حضور از مرکز موزون انسان آگاه به این لحظه.
سجده شکر مرکزی خالی از همانیدگی که انسان را از زیر نفوذ هشیاری جسمی و راهنمایی ها و راه دانی های کاذب رها می کند.
آن آفتاب کز دل در سینه ها بتافت
بر عرش و فرش و گنبد خضرا مبارکست
-مولوی، دیوان شمس، غزل شماره 451
طلوع آفتاب از درون انسان تسلیم، سعادت و مبارکی شناسایی و زنده شدن به جنس اصلی خود و سعادت و مبارکی شکر و صبر و پرهیز را به همراه دارد.
شکر توانایی تغییر دید، شکر توانایی استفاده از خاصیت تسلیم و فضاگشایی.
آفتاب درون انسان تسلیم، سعادت و مبارکی طلوع خرد، حس امنیت، طلوع قدرت و هدایت و جمله خوبی هاست.
آن آفتاب خوبی چون بر زمین بتابد
آن دم زمین خاکی، بهتر ز آسمان است
-مولوی، دیوان شمس، غزل شماره ۴۴۰
طلوع آفتاب حضور از درون انسان، غروب و پایان کاهلی ماندن در ذهن و گرفتار درد و همانیدگی بودن است.
طلوع آفتاب حضور از درون انسان تسلیم، طلوع تغییر دید مقاومت و قضاوت به دید شکر و صبر و پرهیز و گشودن در به روی زندگی است.
تو دو دیده فروبندی و گویی روز روشن کو؟
زند خورشید بر چشمت که اینک من، تو در بگشا
-مولوی، دیوان شمس، غزل شماره ۵۴
طلوع آفتاب حضور از درون انسان تسلیم، سبب تمرکز و کار کردن روی خود و گشودن فضا اطراف اتفاق این لحظه است. طلوع آفتاب حضور سبب رضایت و شادی بی سبب و سجده شکر است. ناظر ذهن بودن و پرهیز از گردش های پی در پی از فکری به فکر دیگر و پرهیز از هیجانات آن سجده شکری است که انسان را از زیر نفوذ گردش ذهن و راه حل های مضر آن آزاد می کند و در اختیار زندگی قرار میدهد.
اگر چرخ وجود من از این گردش فروماند
بگرداند مرا آنکس که گردون را بگرداند
-مولوی، دیوان شمس، غزل شماره ۵۹۲
آفتاب حضور از درون انسان تسلیم تنها راه دان و راه شناسی است که انسان گرفتار ذهن و همانیدگی را به یاری قرین و مصاحبت بزرگان و راهنمایان صادق، طالب شناسایی هر چه بیشتر میکند. طلبی هشیارانه در راه صبر و شکر و پرهیز و شتاب در راه زنده شدن به خورشید جان افزا.
برو ای راه ره پیما، بدان خورشید جان افزا
از این مجنون پر سودا ببر آن جا سلامی را
-مولوی، دیوان شمس، غزل شماره۶۶
-مریم، اورنج کانتی
یکرویی زندگی و صدرویی منذهنی - خانم مرضیه از نجفآباد
فایل صوتی «یکرویی زندگی و صدرویی منذهنی» - خانم مرضیه از نجفآباد
سلام خدمت آقای شهبازی عزیز
و دوستان همراه گنج حضور
غزل ۲۵۵۲ برنامهی ۸۹۹
یکرویی زندگی و صدرویی منذهنی
روی خدا = فضای گشودهشده
روی منذهنی = فکر و هیجان
کجا باشد دورویان را میانِ عاشقان جایی؟
که با صد رو طمع دارد ز روزِ عشق فردایی
خدا بینهایت لباس دارد، برای هرلحظه با لباسی وارد شده ولی فقط یک رو دارد. اگر فضا را باز کنی، لباس و نقاب کنار رفته و روی زیبای او را میبینی، رویت روی زیبای او میشود. ولی اگر لباسِ وضعیت برایت مهم باشد نه فضای اطراف آن، دورو میشوی؛ یعنی قول و قرارت با خودت و خدا این است که در اینلحظه فضا را باز کنی و با او یکی شوی ولی در عمل فضا را میبندی و با منذهنی یکی میشوی.
وقتی رویت روی منذهنی شد، تمام هشیاری و توجهت را، خودت را (که تو هشیاری و توجه زنده هستی) در اختیار منذهنی و حرص و طمع آن قرار میدهی، منذهنی هم توجهت را میدرّد، پارهپاره میکند، صدپاره میشوی در صد رویِ منذهنی که در ذهن تو میچرخند و تو را هم میچرخانند.
در اتفاقات و وضعیتهای «اینلحظه»ها گم میشوی و امید داری که فردایی میآید و این سردرگُمیها و درد کشیدنها تمام میشود؛ چون من معنوی هستم دارم روی خودم کار میکنم، حتماً در آیندهای نزدیک روزی که «روزِ عشق» و یکی شدن من با خداست، میآید و من هم به جمع عاشقان میپیوندم.
زِهی خیال باطلِ منذهنی منافق و دورو!
طمع دارند و نَبْوَدشان، که شاهِ جان کند ردْشان
ز آهن سازد او سدشان، چو ذوالقرنینآسایی
منذهنیِ طمعکار، به زنده شدن هم طمع دارد و قصدِ بهدست آوردن و اضافه کردن به خودش را دارد تا آن روی زیبای معنوی را هم یکی از هزار چهرهی روباهیّتِ خود کند. غافل از اینکه زندگی مهربان غیرت دارد، اجازه نمیدهد منذهنیِ نامحرم پا به فضای یکتایی بگذارد. شاهِ جان دستِ رد به سینهی هرکسی که خودش را منذهنی میداند میزند و سدّی بین او و فضای یکتایی میسازد که نتواند واردِ آن آرامشِ بینظیر شود.
تا وقتیکه آن طرفِ سد در کنارِ یأجوجمأجوجهای همانیدگیها هستم (که من هشیاری و توجهِ زندهام) یعنی توجهم پیش آنهاست، راهی به حقیقت ندارم. اما همینکه توجهم را که در صد جهت و صد روی منذهنی پخش شده، «با کشیدن دردِ هشیارانهی نرفتن و پخش نشدن» به اینلحظه میآورم و یا زندگیِ مهربان با عنایت و جذبهی خود در قالبِ اتفاقی مرا جمعوجور کرده و در اینلحظه مسقر میکند، باید قدردان باشم و این بار کمک به ساختن سد بین خودم و همانیدگیها کنم.
ساختنِ سد کار خدا یا هشیاریِ زنده به حضور است، کارِ من فراهم کردنِ آجرآجر فضایگشودهشده است.
ازطرفی میتوانم آجرآجر فضابندی و مقاومت فراهم کنم تا به خدا در ساختن سدّی بین خودم و فضای یکتایی کمک کنم.
ببین در اینلحظه داری آجر روی کدام سد میگذاری؟ اینطرف دیوار سد هستی یا آنطرف؟
دورویی با چنان رویی، پلیدی در چنان جویی
چه گنجد پیشِ صدّیقان؟ نفاقی کارفرمایی
با چنین روی زیبایی که در درونم منتظرم نشسته تا به خود بیایم و رویم را از بیرون به درون برگردانم، چه جای دورویی و نفاق و منتظر گذاشتن است؟!
از برای آن دلِ پر نور و بر
هست آن سلطان دلها منتظر
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۸۸۸
فکرها و هیجاناتِ منذهنی که اضافات و کثافاتِ در زمان بودنهاست (گذشتهی دردناک و آیندهی ترسناک) را، بدون ملاحظه در جوی آب پاک زندگیِ اینلحظه که جاری در جانم میشود میریزم.
نفاق و دورویی منذهنی که فعلاً کارفرما و صاحب اختیارم شده است، مرا که هشیاریم به هرطرف میکشاند و میبرد و از اینلحظه دور و دورتر میکند.
وقتی پای درس مولانا مینشینم خودم را رِند و عاشق و سالک و صادق تصور کرده ولی در بیرون کلاس مولانا نفاقِ منذهنی را بهجای اشعار و درسهایی که آموختهام، راهنما و کارفرمای خود انتخاب میکنم.
مولانا اجازهی چنین نفاقی را به هشیاری که دعوت کرده و به شاگردی گرفته است، نمیدهد. او و زندگی میدانند که در اینلحظه ریشهی جان من از فضای یکتایی آب میخورد یا از جهان همانیدگیها.
که بیخِ بیشهی جان را، همه رگهایِ شیران را
بداند یک به یک آن را، بدیدهی نورافزایی
تمام «اینلحظه»های تو از دیدهی نورافزای زندگی و مولانا پنهان نمیماند، یکبهیکِ آنها در ترازوی هشیاری کل و هشیاری آگاه و بیدار سنجیده میشود، که اینلحظه از عمر عزیز را صرف بزرگ کردن فضای درون کردی یا صرف بزرگ کردن منذهنی؟
بداند عاقبتها را، فرستد راتبتها را
ببخشد عافیتها را، به هر صدّیق و یکتایی
اگر همین حضور و فضای گشودهشدهای که پای درس مولانا و یا با پذیرش اتفاق اینلحظه پیدا کردهای را حفظ کنی و مراقب چراغ این دل بیدار باشی که کمسو نشود، مولانا و زندگی یا هر هشیاری آگاهی که دست یاری بهسمتِ تو دراز کرده، عاقبت تو را میبیند و میداند و با پیامهایش تو را بهسمت عاقبت بهخیری (بیدار شدن از خواب ذهن و بیدار ماندن) راهنمایی میکند.
پس باید از کنارِ هر بانگی که وارد هشیاریت میشود و تو را بالا میکشد، بیتفاوت رد نشده و به آگاهیهایت عمل کنی، تا مستمری و حقوقِ بعدی (درسی دیگر و آگاهی جدید) را دریافت کنی.
پاداش این یکروییها و صداقت در قول و عمل: عافیت و سلامتِ چهاربُعد، افزایش جانِ اصلی و هزاران برکتِ مربعِ حقیقت میباشد. تو خودت را شایسته و سزاوارِ این زندگیِ حقیقی کردهای.
براندازد نقابی را، نماید آفتابی را
دهد نوری خرابی را، کند او تازه انشایی
نقاب منذهنی که هرلحظه روی جان اصلیت را پوشانده بود، برایت کنار زده میشود و تو آگاه میشوی که: « من، منذهنی نیستم.» حسِ جدا بودن از منذهنی و منطبق شدنِ هشیاری بر هشیاری، سببِ طلوع آفتابِ درون و تابشِ نور حقیقت بر خرابیهایی میشود که منذهنی ایجاد کرده.
پس درمییابم که همهی خرابکاریها از طرفِ خودم بوده که من ذهنی را کارفرمایم انتخاب کرده بودم. پس دست از مقصر پیدا کردن و ملامت و شکایت و ناله برداشته و نیروی اینلحظه صرفِ جبرانِ ازدسترفتهها و اصلاحِ خرابیها میشود.
انطباقِ هشیاری بر هشیاری، نوری فوقِ نور دیگر میشود؛ دیدهی نورافزا، کارافزایی و مسألهسازی را متوقف کرده و کارگشای مسائل ایجادشده در گذشته میشود. خلاقیتهای راهگشا و نوبهنو، بنبستهایی که منذهنی ایجاد کرده بود را باز میکند.
اگر این شه دورو باشد، نه آنَش خُلق و خو باشد
برایِ جستوجو باشد، ز فکرِ نَفْسِ کژپایی
گاهی زندگی چنان روی تُرشَش را نشان میدهد که دیگر امیدی به دیدنِ روی زیبای آرامش نداری، هرگونه تلاش منذهنی برای درست شدن اوضاع و شاد بودن، بیفایده است. ابر ناامیدی و غم، سرتاسر آسمان درون را گرفته بدون هیچ بارانی.
در درون از خود و زندگیِ همیشه همراهم میپرسم: اینهمه قبض و دلگرفتگی از چیست؟ قبض و بسط تا کِی؟ پس چرا تمام نمیشود؟ پس کِی من به ثبات و عمقِ بینهایت دست پیدا میکنم؟ دیگر خسته شدهام، پس کی هرروز مولانا خواندنها نتیجه میدهد؟ اینهمه زمین خوردن و بلند شدن دیگر در توان من نیست!
مولانای عزیزم دستِ هشیاریم را گرفته و از وسطِ باتلاقِ ناامیدی و توقع و شکایت و ناله بالا میکشد و نجات میدهد، میگوید: خُلق و خوی خدا همه لطف و رحمت و عنایت و مهربانیِ مطلق است. وضعیت دردناکِ فعلی را پیش میآورد و ادامه میدهد، تا دست از جستوجو با فکر برداری.
این حال و هوای عجیب و غمِ طولانی دارد نشان میدهد که باز در دامِ جدید ذهن افتادهای: توقع نتیجه از کار روی خود، منتظرِ رسیدنِ فردای عشق هستی، برای خودت پارکِ حضور چیدهای که اگر چنینوچنان گوش کنم و بخوانم و بنویسم، موفق میشوم.
تا بدانی که باید بهترین راه و روشهای کار کردن روی خود را رها کرده و فقط چشم در آسمان عدم بیندازی و جستوجو با مرکز عدم را آغاز کنی.
جست و جویی از ورایِ جست و جو
من نمیدانم، تو میدانی، بگو
مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۲۲۱۱
ما هرلحظه درحال جستوجوی زندگی هستیم که زندگیِ حقیقی را یافته و تمام و کمال تا انتهایش زندگی کنیم، بله این حق ماست! ولی نه زندگی جستن با ذهن.
جستوجو با منذهنی یا جستوجو در فضای یکتایی؟
جستوجو با عدم، در فضای گشودهشده، هیچ حس ناخوشایندی به همراه ندارد، مانند خدا سبکروحی به همراه دارد، انقباض و دلگرفتگی ندارد.
دوروییْ اوست بیکینه، ازیرا اوست آیینه
ز عکسِ تو در آن سینه، نماید کین و بدرایی
دورویی زندگی در قبض و بسطها، در شادی و غمها، از روی انتقام و کینهورزی نیست که دشمن شَوَم و ناله و شکایت را شروع کنم. «طرزِ گذرانِ زندگیام در اینلحظه» آیینهی درونم است که من دارم در درون درویی میکنم.
هر روز در خلوت خودم گنجحضور میخوانم و مینویسم و گوش میکنم ولی در میدان اتفاق همهی آموختهها را کنار گذاشته و با عقل منذهنی جلو میروم، هیچ درد هشیارانهای نمیکشم که آنچه میدانم عمل کنم، اکثر اوقاتِ روز ذهنم روشن است و هنوز به اهمیت خاموشی ذهن پی نبردهام، چرخش در ذهن را همچون قبل ادامه میدهم.
این همه بداندیشی را چگونه متوجه شوم و ببینم، جز در آینهی تمامنمای چهاربُعد و وضعیتهایم:
فعل توست این غصههای دمبهدم، نه فعل زندگیِ لطیفِ مهربان!
مزن پهلو به آن نوری، که مانی تا ابد کوری
تو با شیران مکن زوری، که روباهی به سودایی
تاکی میخواهی شمع عقلت را در میان روزِ حضورِ زندگی در درونت، روشن کنی و جستوجوی زندگی کنی؟
تا کی میخواهی امتحان کنی که ببینم صبر خدا چقدر است و تا کجا به منذهنی و خرابکاریهایش که ادامه میدهم، مهلت میدهد؟
شاید اینبار صبر خدا بیشتر شده باشد و هرچه من بیشتر زوروَرزی کنم او عقبتر بنشیند و مهلت و اجازهی جولان دادن با منذهنی را به من بدهد.
ایندفعه هم امتحان میکنم ببینم زورِ من بیشتر است که کارِ منذهنی را به نتیجه برسانم یا زورِ زندگیِ قدرتمند که با یک اشاره میتواند کنفیکون کرده و مرا از صفحهی هستی محو کند.
تا به دیوارِ بلا نآید سَرش
نشنود پندِ دل آن گوشِ کَرش
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۲۰۶۳
تا کی میخواهی تا تهِ کوچهی «بنبستِ» منذهنی و فکرهای باطلش پیش بروی و با درد، منذهنی را کوچک کنی؟ وقت آن نیامده که صراط مستقیم یکرویی با زندگی را تا تَهَش که بینهایت هست و انتهایی ندارد را، فقط ادامه دهی و به صدها کوچهی «بنبستِ» منذهنی وارد نشوی؟
از همان اول باید چشمِ حضورت را بیندازی روی تابلوی «بنبستِ منذهنی» و اصلاً حتی یکقدم هم از صراط مستقیم منحرف نشوی در کوی ذهن.
تو فقط باید چشم در چشم زندگی بیندازی که او کجا میرود و تو را هم بهدنبال خود میکشاند. باید زندگی را به موازاتِ اینلحظه هرجور که پیش آمد پیش ببری و منتظر هیچ رسیدنی نباشی، هیچ فردایی نیست، هیچ آیندهای برای حضور وجود ندارد.
حضور یعنی همین «اینلحظه»ها که در بودن سپری شود نه در ذهن و فکر و هیجان.
حضور یعنی دنبال زندگی راه رفتن بدون هیچ سؤال و اعتراضی، فقط شاهد و ناظر بودن، منتظر نبودن، ذهن را خاموش کردن، افتادن و باز با قدرت بلند شدن و به دنبال نورِ اینلحظه رفتن، نه ناامید شدن و وسط راه وارد شدن به بنبستِ ناله و شکایت و یأس و ناامیدی، قدم گذاشتن در هریک از این بنبستها مرا خسته میکند و انرژیام را هدر میدهد.
مراقب باش در امتحان خدا زیادهروی نکنی که مهلتها پایان یافته و عمرِ عزیز را از کف میدهی و تا ابد کور میمانی!
که با شیران مِری کردن، سگان را بشکند گردن
نه مکری ماند و نی فن، نه دورویی، نه صدتایی
هرگاه قصد امتحان و زورآزمایی با زندگی را دارم که ببینم چه کسی برندهی بازی اینلحظه میشود، باید خودم را در چنگال شیر زندگی تصور کنم.
این منذهنی حیلهگر است و فقط میخواهد با مکری هشیاریم را فریب داده و در خرابکاریهایش شریک کند، ولی من خودم را به چنگال خونین شیر زندگی میسپارم تا هرچه میخواهد با من بکند.
هر دردی هم آمده و گردنی هم شکسته، گردن منذهنی بوده که جرأتِ زورآزمایی با خدا و امتحان او را داشته است.
پس از کوچک شدنها و ابرهای درهم گرهخورده و رعدوبرقهای درونم نمیهراسم، زیرا که میخواهد همهی مکر و فن و زرنگیهای روباه را ازبین ببرد و عوعوی سگ منذهنی را خاموش کند. بهموقعش ببارد و نفاق و دوروییها را بشوید و ببرد. لایهبهلایه طمعهای منذهنیِ صدتو را باز کند و دور بیندازد و در نهایت یکتایی را به من هدیه دهد.
تا این منذهنی را در خودم و دیگران راضی نگه میدارم، از همهچیز وهمهکس ناراضی هستم.
تا وقتی عیب میبینم که برطرف کنم ، از عیبهای خودم و برطرف کردن آنها میمانم.
در لحظهی مبارکِ پایان غزل ۲۵۵۲، با کمک زندگی و مولانا و آقای شهبازی و دوستان عزیز که هشیاریهایشان را در کنار و همراهِ هشیاریم در این مسیرِ تبدیل حس میکنم، متعهد میشوم به یکرویی، که تا حداکتر توان رویم را توجهم را (که من توجه زنده هستم) بیندازم روی درونم.
اینلحظه به مبارکیِ این غزل و این برنامه کنفیکون شده، ذهنم خاموش و مرکزم عدم شده است. متعهد میشوم که این مبارکجایِ عدم را ازدست ندهم، بمانم و بمانم و بمانم،
صدتو و صدپاره نشوم.
اگر اشتباه کردم بدون وارد شدن به بنبستِ ملامت و چهکنم چهکنم، برگردم در صراط مستقیمِ زندگیِ اینلحظه.
به سوت زدنهای فضای مجازی ومنهای ذهنی اطرافیان توجهی نکرده و ازجا کنده نشوم، سرم را در جوی زلال یکتایی گذاشته و عقل منذهنی را تعطیل کنم.
به هر «یکسانت» بلند شدنِ منذهنی آگاه باشم و سرش را در جوی سکوت و عدم و خاموشی فرو ببرم تا فروکش کند، که اگر غفلت کرده و پشتِ گوش بیندازم، «چند متری» شده و کار مشکل میشود.
پای این پیام را مُهر و امضا میکنم که فراموش نکرده و بندبند تعهدات درون ابیات را عمل کنم تا مُستمریِ مورد نیاز بعدیام را از زندگی، مولانا، آقای شهبازی، هشیاری دوستان و جانهای پاک دریافت کنم.
شاد و سلامت باشید.
مرضیه از نجفآباد
پنج چراغ - خانم شهپر از اتریش
فایل صوتی «پنج چراغ» - خانم شهپر از اتریش
پنج چراغ
چراغ اول: کشت اول، کشت هوشیاری حضور.
گر بروید، ور بریزد صد گیاه
عاقبت بَر رویَد آن کشته اله
کشت نو کارید بر کشت نخست
این دوم فانی است آن اول درست
کشت اول کامل و بُگزیده است
تخم ثانی فاسد و پوسیده است
مثنوی، دفتر دوم، ابیات ۱۰۵۷ تا ۱۰۵۹
ما به این جهان آمدیم و با چیزها همانیده شدیم. همانیدگیها میافتند و ما دوباره با چیزهای جدید همانیده می شویم و کشت دوم که همان من ذهنی توهمی است را قوت می بخشیم. ولی تنها ماموریت من ذهنی این است که ما را آگاه کند به اینکه ما من ذهنی و آفل نیستیم بلکه از جنس کشت اول یعنی زندگی و هوشیاری حضور هستیم و باید به بی نهایت و فراوانی خدا زنده شویم.
چراغ دوم: خدا یا زندگی در هر لحظه در کار جدیدی است.
هر لحظه و هر ساعت یک شیوه نو آرد
شیرین تر و نادرتر زان شیوه پیشینش
دیوان شمس، غزل ۱۲۲۷
زندگی لحظه به لحظه با شیوه جدیدی می خواهد ما را از دست من ذهنی آزاد کند و ما باید در اطراف اتفاق این لحظه فضا باز کنیم تا زندگی بتواند با شیوه جدیدش زندگی ما را سامان دهد و به خودش زنده کند.
چراغ سوم: باب صغیر
ساخت موسی قدس در، بابِ صغیر
تا فرود آرند سر قوم زَحیر
زانکه جَبّاران بُدند و سرفراز
دوزخ آن بابِ صغیر است و نیاز
مثنوی، ابیات ۲۲۹۶ و ۲۲۹۷
هر رویدادی در این لحظه باب صغیر است و ما باید سر من ذهنی که گردنکش و مقاومت کننده است را خم کنیم یعنی فضا را باز کنیم و با اتفاق این لحظه ستیزه نکنیم و با حضور تسلیم شویم شکر و صبر کنیم و بگذاریم قضا و کن فکان روی ما کار کند تا دچار درد نشویم.
چراغ چهارم: قرین
از قرین بی قول و گفتگوی او
خو بدزدد دل نهان از خوی او
مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۲۶۳۶
می رود از سینه ها در سینه ها
از ره پنهان صَلاح و کینه ها
مثنوی، دفتر دوم، بیت ۱۴۲۱
بیار آن که قرین سویِ قرین کَشَدا
فرشته را ز فلک جانبِ زمین کَشَدا
دیوان شمس، غزل ۲۲۸
ارتعاش زندگی و ارتعاش درد بدون صحبت، از سینه ای به سینه دیگر نفوذ میکند. پس با خدا و انسانهایی چون مولانا و آقای شهبازی عزیز که به بینهایت او زنده شده اند، همنشین شویم تا ما هم به زندگی و بی نهایت آن زنده گردیم.
چراغ پنجم: فضا گشایی
حکم حق گسترد بهر ما بِساط
که بگویید از طریق انبساط
مثنوی، دفتر اول، بیت ۲۶۷۰
اشتغال به فضا گشایی کار اصلی ماست و خدا به ما حکم کرده که هر لحظه فضاگشایی کنیم و در هر گفته و در هر عمل، با خدا از طریق انبساط حرف بزنیم نه با انقباض. که انقباض هیجانات منفی از جمله ترس و خشم را در ما بوجود می آورد. پس فضا را باز کنیم و مرکزمون را عدم کنیم تا خداوند بتواند این زندگی به تله افتاده در همانیدگیها را آزاد کند و شادی بی سبب از اعماق وجودمان بجوشد و آفریننده شویم.
این سخن آبیست از دریای بی پایان عشق
تا جهان را آب بخشد، جسمها را جان کند
با سپاس فراوان
شهپر از اتریش
ابیاتی از برنامه ۸۶۳ - خانم شهپر از اتریش
فایل صوتی «ابیاتی از برنامه ۸۶۳» - خانم شهپر از اتریش
با سلام خدمت آقای شهبازی عزیز و دوستان همراه
ابیاتی از برنامه ۸۶۳
با چنین شمشیر دولت تو زبون مانی چرا؟
گوهری باشی و از سنگی فرومانی چرا؟
دیوان شمس غزل ۱۳۷
خداوند خطاب به انسان میکند و می گوید: مگر نه اینکه من تو را از جنس خودم، یعنی از جنس بی نهایت و ابدیت آفریده ام. مگر نه اینکه به تو گوهر گرانبهای فضا گشایی را دادهام که بتوانی با شمشیر فضا گشایی از زیر سلطه من ذهنی بیرون جهی. پس چرا همچنان زیر سلطه همانیدگی ها هستی و دردهایی همچون ترس، اضطراب، رنجش، خود کم بینی، حس نقص، حسادت و ... را داری؟ چرا با پریدن از فکری به فکر دیگر همانیده شده ای؟ مگر ارزش گوهر تو، بیشتر از سنگ من ذهنی نیست؟ تو میتوانی با گوهر فضا گشایی که به تو داده ام مرکزت را عدم کنی. همان عدمی که از ابتدا بودی و از زیر سلطه من ذهنی بیرون آیی.
من از عدم زادم تو را، بر تخت بنهادم تو را
آیینه یی دادم تورا، باشد که با ما خو کنی
دیوان شمس، غزل ۲۴۳۶
چرا با مقاومت و قضاوت جلوی عنایت و جذبه مرا گرفتهای؟ چرا به جهان احساس نیاز میکنی؟ چرا میترسی که فرمان زندگیت را به دست
زندگی (عدم)بسپاری؟ چرا عدم رضایت داری؟
چیست اندر خُم که اندر نهر نیست
چیست اندر خانه کاندر شهر نیست
مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۸۱۰
فضا را باز کن و صبر و شکر و پرهیز کن و بگذار زندگی از طریق تو حرف بزند. این تصمیم با توست که فضا گشایی کنی و رها شوی و یا فضا بندی کنی و در زیر سلطه افسانه من ذهنی و درد بمانی
پس شما خاموش باشید انصتوا
تا زبانتان من شوم در گفت و گو
مثنوی، دفتر دوم، بیت ۳۶۹۲
هزار ابر عنایت بر آسمان رضاست
اگر ببارم از آن ابر برسرت بارم
دیوان شمس،غزل ۱۷۲۳
تو به این علت آفریده شده ای، تا من خودم را در تو بشناسم و تو خودت را در من.
فایده هر ظاهری خود باطن است
همچو نفع اندر دواها کامن است
مثنوی دفتر چهارم بیت ۲۸۸۰
نقش ظاهر برای نقش غایبی است که نمیبینی وآن چیزی هم که نمیبینی برای چیز دیگریست و در هر وضعیتی هدفی نهفته است.
مثل بازی شطرنج که هدفی در هرحرکتی نهفته است و منظور تنها انجام همان حرکت فعلی نیست بلکه هر حرکتی راه را برای انجام حرکت های بعدی باز میکند و در نهایت همه این حرکت ها برای رسیدن به هدف اصلی که همان کیش و مات است، می باشد. ما هم با خدا شطرنج بازی میکنیم هر وضعیتی که پیش میآید یک حرکت شطرنج است و خداوند تا حرکت های آخر را می داند و در نظر دارد ولی ما تنها دو حرکت داریم که بازی کنیم . یکی فضا گشایی و دیگری فضا بندی و مقاومت. وقتی با فضا گشایی بازی میکنیم، برد ماست و
باخت من ذهنی. آن موقع است که داریم درست شطرنج بازی میکنیم و قدم به قدم به بی نهایت خداوند میرسیم به همون اصلی که از اول بودیم
همچو بازیهای شطرنج ای پسر
فایده هر لعب در تالی نگر
مثنوی دفتر چهارم بیت ۲۸۸۹
همچنین دیده جهات اندر جهات
در پی هم تا رسی در برد و مات
مثنوی دفتر چهارم بیت ۲۸۹۱
اول از بهر دوم باشد چنان
که شدن بر پایه های نردبان
مثنوی دفتر چهارم بیت ۲۸۹۲
وان دوم بهر سوم می دان تمام
تا رسی تو پایه پایه تا به بام
مثنوی دفتر چهارم بیت ۲۸۹۳
پس تو میتوانی و قدرت این را داری که دوباره با فضا گشایی و صبر و شکر، به اصل خودت که همان عدم است تبدیل شوی و هر لحظه شادی بی سبب را تجربه کنی
بیرون ز تو نیست هرچه در عالم هست
در خود بطلب هرآنچه خواهی که تویی
دیوان شمس رباعی ۱۷۵۹
با عشق و سپاس
شهپر از اتریش
اقرارنامه - خانم نرگس از نروژ
فایل صوتی «اقرارنامه» - خانم نرگس از نروژ
اقرارنامه:
گویدش ردو لعادو کارتوست
ای تو اندر توبه و میثاق سست
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۳۱۵۸
بعد سه سال روی خود کار کردن و انداختن همانیدگی ها و پیشرفتی اندک، فراوانی زندگی شامل حالم شد، از حال خوب و برکات مالی و روابط خوب با همسر و بچه و خانواده اما متاسفانه با نقل مکان کردن به خارج کشور شروع کردم به زندگی خواستن از مکان جدید، انسانهای جدید و یا تحصیل و همانیدگیهایی در من بالا آمد مثل خودبرتر بینی و منذهنی من که پندارکمال از ویژگیهای بارزش است، خود را کامل میدید و شک نمیکردم که اشتباه فکر و عمل میکنم، در نتیجه دچار ریبالمنونهای متفاوتی شدم چراکه دوباره با همسرم و فرزندم و پولم و تحصیلم و محل زندگی همانیده شدم و از آنها شروع کردم تقاضای زندگی کردن و حس امنیت گرفتن و اشتباهات گذشته خودم را دوباره تکرار کردم و اشکال کار خود را متوجه نمیشدم، البته هم اکنون هم مسائلی که ایجاد کردم مانند مسائل مالی، خرابی رابطه با همسرم و فرزندانم ادامه دارند و در حال تلاش برای جبران اشتباهاتم هستم، به یاری زندگی و آقای شهبازی نازنین و یاران معنوی.
از زندگی میخواهم به من توان فضاگشایی و عقل درستی برای جبران اشتباهاتم بدهد چون من با عقل منذهنی خود و خانواده و فرزندانم را به سختی انداختم و با همانیده شدن دوباره با آنها به آنها آسیب زدم.
ای زندگی کمکم کن که بتوانم اشتباهاتم را جبران کنم و از ذهن خارج شوم و فقط از تو حس امنیت و عقل و هدایت و شادی بگیرم.
ای زندگی کمک کن قانون جبران را در مقابل گنج حضور، خانوادهام و کارم رعایت کنم.
این اشتباه من در طی دوهفته اخیر باز با بهبود کمی از روابط تکرار شد و دچار قبض های شدیدی شدم، در هفته های گذشته باز هم هویت شدگی با همسر و بچه را در خود دیدم و از زیر انقباض هایی که در بدنم ایجاد شده بود، رو به همسر و فرزندم برای انرژی گرفتن آوردم و از این کارم پشیمانم.
از ویژگی های من ذهنی من:
۱. ردولعادو یکی از ویژگیهای بارز منذهنی من هست که تا کمی پیشرفت میکنم، منیت به من دست میدهد و باعث خودبینی و خودبرتر بینی میشود و فکر میکنم کسی هستم و دچار غرور کاذب منذهنی میشوم که من هم بلدم و از بقیه انسانها بهترم و باید جدا از انسانهای دیگر باشم که از طریق قرین به من آسیب نرسد، بیخبر که خودم بدترین منذهنی را دارم.
۲. حسادت من که وقتی میبینم در کاری موفق نشدم و کس دیگری موفق شده من ذهنی من شروع به خودخوری میکند و یا شروع به ملامت خود میکند یا حرص ورزیدن و رقابت که باید من هم برسم مثلا به همسرم، که البته این کمتر شده است.
۳. من ذهنی مدّعی من که همیشه ظاهرسازی میکند و پنهان میکند ایرادهایش را مثل اینکه هنوز زبان نروژی یادنگرفتهام یا در رشته کاری خودم ماهر نیستم یا اینکه هنوز در رابطه با همسر و فرزندم دچار چالش هستم و هیچکدام از ابعاد زندگی ام به خاطر بی عقلی منذهنی و نتایج مسائل ایجاد شده در گذشته درست نیستند و درحال جریمه دادن و حل مسئله هستم و با کمک زندگی میخواهم ناظر این باشم که مسئله جدیدی ایجاد نکنم.
۴. من می دانم من ذهنی من؛ که با اقرار نکردن به وضع خراب مادی، معنوی، رابطهای خودش و پنهان کردن آن میگوید من خودم میتوانم درستش کنم و من و خانوادهام را به قصاب میبرد.
۵. منذهنی گردن فراز من که با این همه درد و بیعقلی باز هم زمختی خودش را حفظ کرده است.
۶. منذهنی معنوی من که برای راه معنوی راه و روش تعیین میکند و احترام به کن فکان نمیگذارد که کار اصلی من فضاگشایی دربرابر اتفاق این لحظه است.
۷. منذهنی کاهل من که قانون جبران را رعایت نمیکند و زرنگ بازی در میآورد و زحمتی که باید بکشد را نمیکشد یا زحمت میکشد و آخرش که موقع نتیجه میشود من را به ناامیدی میاندازد و در قدم آخر کار را رها میکند و من را به کارافزایی میاندازد، مثلا من نتوانستم درسم را در دانشگاه نروژ به اتمام برسانم و ویزای دانشجویی من باطل شد.
۸. من ذهنی سست و بی تعهد من، که هر وقت برنامه ورزشی میگذارم یا برای خواندن زبان و یا یادگیری یک کار تخصصی شروع میکنم، یک هفته خوب پیش میرود، بعد یک هفته سست میشود و تعهدش کم میشود و گاه گاهی به وظایفش میرسد.
۹. منذهنی هپروتی من؛ که چشمش را رو به واقعیت جلوی رویش میبندد و به جای اینکه پیام آن را بگیرد و نقص را بفهمد و شروع به حرکت کند به توهم میرود و خودش را مشغول به یک مسئله دیگری میکند.
۱۰. من ذهنی بی اولویت من؛ با پندار کمال به همه کار میخواهد برسد آخر سر هم به هسچ کاری نمیرسد و اولویتبندی در انجام کار ندارد و گیج میزند و دچار استرس میشود.
۱۱.من ذهنی بچه صفت من؛ من ذهنیی که از بچگی از زیر مسئولیت کارهایش در رفته و گردن دیگران انداخته و راحت طلب و تنبل بوده و فقط در یک بعد که دوست داشته با پندار کمالش رشد کرده.
۱۲. منذهنی خسیس من؛ که خوشی را نه به خودم و نه به دیگران، با ایرادگیری و قضاوت و عیب بینی و نادیده گرفتن تمام زیباییها و نعمتها حرام میکند و با به تاخیر انداختن باعث کارافزایی شده و فرصتهایی که باعث موفقیت میشود را از دست میدهد و پروسه کارها را به استهلاک میاندازد.
۱۳. منذهنی ترسوی من؛ تا چالشی پیش میآید به جای اینکه تامل و فضاگشایی کند، اول دست و پایش شروع به لرزیدن میکند و فکر ها و دردها را فعال میکند.
۱۴. منذهنی بیبرنامه و نظم من؛ کاملا شلخته و بدون برنامهریزی است و برای همین وقتش هدر میرود و ظاهر آراستهای ندارد.
۱۵. منذهنی بیسواد من؛ حتی هیچ سوادی برای اینکه چه تغذیهای درست است و چه غذا و رژیم سالمی را باید رعایت کند ندارد و باعث شده من مشکل در جسم مخصوصا دستگاه گوارش ام احساس کنم.
۱۶. منذهنی کهنه گرای من؛ منذهنی که چسبیده به الگوها و عقاید قدیمی خودش و به هیچ وجه update (آپ دیت) نمیشود، مثلا با تکنولوژی روز یا با زبان جدید یا با فرهنگ جدید آداپته نمیشود.
۱۷. منذهنی غم پرست من؛ بیشتر فکر های غمگین میکند تا فکرهای شاد و قصد دارد فکرهای دردآلود را به یاد من بیاورد و باعث آشفتگی خواب و استرس من میشود.
۱۸. من ذهنی تنوع طلب من، اول کاری بسیار خشنود و پر انرژی جلو میرود ولی بعد مدتی دچار کسالت و دلزدگی میشود و ثبات قدم ندارد و در نتیجه همش از یک شاخه به یک شاخه دیگر میپرد و آخر هم هیچ نتیجهای نمیگیرد، به خاطر همین من در طول زندگی خیلی کار عوض کردم، حتی رشته تحصیلی عوض کردم.
۱۹. منذهنی ناسپاس و ناشکر من؛ تمرکزش روی نواقص و ایرادها بوده و همیشه دنبال پندار کمال و هر چه بیشتر بهتر بوده و به چیزی که داشته شاکر و راضی نبوده و سکون نداشته و در عجله و حرص برای به دست آوردن بوده و همین استرس زیادی به من وارد کرده و همیشه باید چیز جدیدی را از صفر شروع میکردم، به جای صبر و ادامه و تداوم و حصول نتیجه.
۲۰. منذهنی وقت تلف کن من؛ در انجام کارها بسیار کند است و یک کاری که ممکن است با تمرکز نیم ساعته انجام بشود، سه ساعت طول میکشد و نمیتواند متمرکز روی یک کار شده و آن را سریع و با قدرت انجام دهد.
ای زندگی خودت به من توان بده تمام جبران های الهی را انجام دهم، ای زندگی خودت به من توان بده که صدق در زندگی داشته باشم، من اقرار میکنم که نمیتوانم و نمیدانم، تا حالا هرکاری کردم با منذهنی بوده، ای زندگی خودت پا در زندگیم بگذار و کمکم کن، من میخواهم اشتباهاتم را جبران کنم.
با عشق و احترام
نرگس از نروژ
Archive
- December 2024
- November 2024
- October 2024
- September 2024
- August 2024
- June 2024
- March 2024
- February 2024
- January 2024
- December 2023
- November 2023
- October 2023
- September 2023
- August 2023
- July 2023
- June 2023
- May 2023
- April 2023
- March 2023
- February 2023
- January 2023
- December 2022
- November 2022
- October 2022
- September 2022
- August 2022
- July 2022
- June 2022
- May 2022
- April 2022
- March 2022
- February 2022
- January 2022
- December 2021
- November 2021
- October 2021
- September 2021
- August 2021
- July 2021
- June 2021
- May 2021
Today visitors:
388
Time base: Pacific Daylight Time