: تماس با دفتر گنج حضور در آمریکا
Tel: 001 818 970 3345
Email: parviz4762@mac.com
Spiritual Messages: Page #91
برداشتی از برنامه ۹۰۳ - خانم مریم از اورنج کانتی
فایل صوتی «برداشتی از برنامه ۹۰۳» - خانم مریم از اورنج کانتی
برنامه شماره ۹۰۳
ای خواجه بازرگان از مصر شکر آمد
وان یوسف چون شکر ناگه ز سفر آمد
-مولوی، دیوان شمس، غزل شماره ۶۱۳
غزل شماره ۶۱۳ از دیوان شمس مولانا:
حامل خبری بزرگ و مهم که منظور زندگی، عنایت و توجه او را به گوش جان می رساند.
مردم درباره چه چیز گفتگو می کنند؟
از آن خبر بزرگ که درباره آن با هم اختلاف دارند.
سوره نبا آیات ۱ الی ۳
آگاهی و شناخت انسان بعنوان امتداد هشیاری خبر مهم و بزرگی است که انسان برای شنیدن آن خبر با گوش جان نه با گوش ذهن همانیده شده که سبب اختلاف است مورد آزمون قرار می گیرد تا از خاصیت ذاتی خود در معامله ای سودمند استفاده کند. معامله ای که در آن ذهن هم هویت شده را شناسایی و با باز کردن فضا و پذیرش و تسلیم خبر زنده شدن را به گوش جان بشنود.
جان نباشد جز خبر در آزمون
هر که را افزون خبر جانش فزون
جان ما از جان حیوان بیشتر
از چه؟ ز آن رو که فزون دارد خبر
-مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۳۳۲۶ و ۳۳۲۷
اما این خبر، خبری است که هنگام تسلیم و پذیرش اتفاق این لحظه از درون مرکزی بدون مقاومت و قضاوت به گوش جان می رسد. خبری که هنگام فضاگشایی به صورت صبر و پرهیز، تغییر دید، به صورت معراج و جدایی از همانیدگی و درد، به صورت نور شناسایی و تشخیص معجونی است که انسان را از برکات بسیاری با خبر میکند. برکاتی چون عقل و حس امنیت، هدایت و قدرت شناسایی و تشخیص هر چه بیشتر دید همانیدگی از دید زندگی.
عقل کل را گفت ما زاغ البصر
عقل جزوی میکند هر سو نظر
عقل ما زاغ است نور خاصگان
عقل زاغ استاد گور مردگان
-مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۱۳۰۹ و ۱۳۱۰
فضای گشوده درون هنگام تسلیم و پذیرش اتفاق این لحظه حامل خبری مهم است که دید عقل کل و زندگی را از دید ذهن همانیده شده با درد تشخیص و اعلام میکند.
دید ما زاغ دیدی بدون مقاومت و قضاوت در این لحظه است که با نور شناسایی خود از جستجوی ذهنی پرهیز و با رفتن در گذشته و آینده به هر سو نظر نمی کند.
دید مازاغ حامل خبری مهم و بزرگ است که انسان را از مقایسه و نا امیدی از نیاز و خواسته های کاذب و می دانم ها بی خبر می کند.
دید مازاغ دید بدون مقاومت و قضاوتی است که با ماندن در این لحظه و هر سو نظر نکردن مشتاق شنیدن خبر ی مهم از مرکز عدم از زندگی و انسانهای زنده شده به حضور است.
باقیش ز سلطان جو، سلطان سخاوت جو
زو پرس خبرها را کاو کان خبر آمد
-مولوی، دیوان شمس، غزل شماره۶۱۳
خبری که هنگام خاموشی ذهن از مقاومت و قضاوت انسان را متوجه خطرات و لغزش ها در این معامله سودمند میکند.
ای خدای راز دان خوش سخن
عیب کار بد، ز ما پنهان مکن
عیب کار نیک را منما به ما
تا نگردیم از روش سرد و هبا
-مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۱۳۵۳ و ۱۳۵۴
ای خداوند دانا و راز دان، عیبها و نقص های مرکز همانیده و ضرر های آن را از ما پنهان نکن، اما سختی کار نیک، همان فضا گشایی و درد هوشیارانه را از ما پنهان کن تا مبادا با اندازه گیری های ذهنی، با ملامت و نا امیدی از این راه سرد و سست شویم.
-مریم، اورنج کانتی
غزل ۵۳۸، دیوان شمس - آقای عباس از شیراز
فایل صوتی «غزل ۵۳۸، دیوان شمس» - آقای عباس از شیراز
با سلام خدمت اقای شهبازی عزیز و دوستان گرامی
گر آتش دل بَرزند بر مؤمن و کافر زند
صورت همه پرّان شود گر مرغ معنی پر زند
اگر اتش دل روشن بشود بر همه بندگان خدا اثر میگذارد و مثل ذهن ما انسانها رو به خوب یا بد تقسیم نمیکند.
اگر مرغ حضور ما پر بزند و ما به حضور دست پیدا کنیم صورت ها و وضعیت های مادی ما همیشه در اثر ان حضور تغییر میکنند.
عالم همه ویران شود، جان غرقهی طوفان شود
آن گوهری کو آب شد، آن آب بر گوهر زند
همه عالم ذهن ما در اثر ان حضور ویران میشود جان ذهنی ما غرق طوفان حضور میشود و پس از اینکه گوهر ذهن ما از بین رفت و به آب حضور تبدیل شد سپس آن آب به گوهر واقعی تبدیل میشود.
پیدا شود سِرّ نهان، ویران شود نقش جهان
موجی برآید ناگهان بر گنبد اَخضَر زند
سر نهان یا خداییت ما پیدا میشود و ارزش همانیدگی ها و نقشها برای ما از بین میرود موج خداییت و حضور میاید و تمامی آسمانها و زمین را در برمیگیرد.
گاهی قلم کاغذ شود، کاغذ گَهی بیخود شود
جان خصم نیک و بَد شود، هر لحظهای خنجر زند
قلم خداوند برای ما مینویسید و تبدیل به کاغذی میشود که بوسیله آن کاغذ ما به خرد خدا دست پیدا میکنیم اما آن کاغذ خود ندارد و ما از ان خرد برای تقویت منیت خود نمیتوانیم استفاده کنیم.حضور الهی دویی های ذهن ما را از بین میبرد و هر لحظه به خوب و بد ذهن حمله میکند.
هر جان که اللهی شود در خلوت شاهی شود
ماری بود، ماهی شود، از خاک بر کوثر زند
هر جانی که به خداییت خود دست پیدا کند و وارد خلوت خداوند یعنی این لحظه بشود اگر مانند مار هم بشود بوسیله لطف خداوند به ماهی تبدیل میشود و از کمیابی و کمیابی اندیشه به کوثر و فراوانی خداوند دست پیدا میکند.
از جا سوی بیجا رود، در لامکان پیدا شود
هر سو که افتد بعد از این بر مُشک و بر عنبر زند
از فضای ذهن به سوی بی فضایی و بی مکان بودن این لحظه حرکت میکند و پس ازینکه در این لحظه با خداوند یکی شد به هر عملی که دست بزند زیبایی و خرد خدا را به آن میریزد.
در فقر درویشی کند بر اختران پیشی کند
خاک درش خاقان بود، حلقهی درش سَنجر زند
حتی اگر در وضعیت مادی فقر هم داشته باشد باز هم مثل یک درویش و با عزت زندگی خواهد کرد و خود را از اخترها که نشانه هم هویت شدگی ها هستند برتر خواهد دانست.به چنان خرد و لطف الهی دست پیدا میکند که تمامی جهان فرم به او نیاز داشته باشند
از آفتاب مُشتعل هردم ندا آید به دل
تو شمع این سر را بهل تا باز شمعت سرزند
خداوند هر لحظه به ما میگوید تو به ذهنت و حرفهای ذهنت گوش نده و آنرا خاموش کن تا من به تو شمعی برتر بدم و راه حل را نشانت بدهم.
تو خدمت جانان کنی سَر را چرا پنهان کنی
زر هر دمی خوشتر شود، از زخم کان زرگر زند
تو که در خدمت خدا هستی چرا من ذهنی و هم هویت شدگیهایت را از او پنهان میکنی؟اگر هم هویت شدگیهایت را شناسایی بکنی و انها را به خداوند نشان بدهی در اثر حمله خداوند به هم هویت شدگیهایت زر حضور تو هر لحظه زیباتر میشود و عمق و لطافت تو بیشتر خواهد شد.
دل بیخود از بادهی ازل، میگفت خوشخوش این غزل
گر میفرو گیرد دمش، این دم ازین خوشتر زند
دل مولانا در حالی که من ذهنی رو از دست داده بود و به خداییت کامل تبدیل شده بود با شور و وصفی خاص این غزل را سروده است و مولانا میگوید اگر هر لحظه بتواند دم من ذهنی را خاموش کند لحظه بعد غزل را زیباتر خواهد گفت.
عباس از شیراز
برنامه ۹۰۲، غزل ۱۷۴۶ - خانم سرور از شیراز
فایل صوتی «برنامه ۹۰۲، غزل ۱۷۴۶» - خانم سرور از شیراز
به نام خدا
با سلام خدمت پدر عزیز و مهربانم آقای شهبازی جان و تمام دوستان و همراهان بیدار. برنامهی ۹۰۲، غزل شمارهی ۱۷۴۶
برآن شدست دلم کاتشی بگیرانم
که هرکه او نمُرد پیش تو بمیرانم
خدایا، عنایت و کشش تو، دل را با همت و بلندنظر کرده و میخواهد آتش به آفلین درزند؛ دیگر امروز و فردا کردنها بهسر آمده و آتش این عشق در زمین همانیدگیها شعله گرفته، دل تو را میطلبد و جان قصد رجعت و بازگشت به دیار مألوف و ازلی خویش را کرده.
کمان عشق بدَرَّم که تا بداند عقل
که بینظیرم و سلطان بینظیرانم
کمان عشق و تسلیم را چنان بیدخالت خرد کافرکیش، گشاده و باز میکشم تا در پرتو این فضا دریابم، هر انسانی دُردانه است و بینظیر و اگر به اصل خویش بازگردد، همانیست که رشک آسمان و زمین و برتری یافتهی دو عالم است؛ همان انسانی که خداوند در وجودش چیزی میبیند که فرشتگان عاجزند از دیدن و دریافتنش و به حقیقت نیز ما انسانها مادام که در ذهن هستیم، در پایینترین مرتبهی خویشیم و از ارزش خویش غافل. و تنها با اتصال به آسمان بینهایت و ابدی عدم، ارزش وجودی خویش را درمییابیم.
قرآن کریم، سورهی بقره، آیهی ۳۰
«وَ إِذْ قَالَ رَبُّكَ لِلْمَلَائِكَةِ إِنِّي جَاعِلٌ فِي الْأَرْضِ خَلِيفَةً قَالُوا أَتَجْعَلُ فِيهَا مَنْ يُفْسِدُ فِيهَا وَيَسْفِكُ الدِّمَاءَ وَنَحْنُ نُسَبِّحُ بِحَمْدِكَ وَنُقَدِّسُ لَكَ قَالَ إِنِّي أَعْلَمُ مَا لَا تَعْلَمُونَ.»
«و (به یاد آر) وقتی که پروردگارت فرشتگان را فرمود، که من در زمین، خلیفهای خواهم گماشت، گفتند: آیا کسانی در زمین خواهی گماشت که در آن فساد کنند و خونها بریزند و حال آنکه ما خود تو را تسبیح و تقدیس میکنیم؟! خداوند فرمود: من چیزی (از اسرار خلقت بشر) میدانم که شما نمیدانید.»
که رفت در نظر تو که بینظیر نشد؟
مُقام گنج شدست این نهاد ویرانم
اگر درد طلب در تو بیدار شود، آنگاه یار به حال تو نظر میافکند.
عاشق که شد که یار به حالش نظر نکرد
ای خواجه درد نیست وگرنه طبیب هست
حافظ، دیوان غزلیات، غزل شمارهی ۶۳
آنگاه اگر این درد در تو بیدار شود، و غمهای خود را به غمی واحد، غم بیداری به زندگی تبدیل سازی و این بیت را دریابی:
خود مَن جَعَلَ الْهُموم هَمّا
از لفظ رسول خواندهاستم
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهی۱۵۵۷
آنگاه از خاکستر «لا»کردن به آفلین، همای سعادت به پرواز درمیآید و گنج حضور آشکار میشود.
من از کجا و مباهات سلطنت ز کجا!
فقیر فقرم و افتادهی فقیرانم
من که دارم در گدایی گنج سلطانی بهدست
کی طمع در گردش گردون دونپرور کنم
من که از یاقوت و لعل اشک دارم گنجها
کی نظر در فیض خورشید بلنداختر کنم
حافظ، دیوان غزلیات، غزل شمارهی ۳۴۶
خداوندا، هر آنکه در کوی وصال و مقام قرب و بندگی تو کوشید، بینظیر شد و سلطانان بینظیران، فقیر شد و از تمام نیازهای روانشناختی و گدایی چیزها در این فقر رها شد و نزد تو افتخار و آبرو یافت و او را چه حاجت به مباهات اجسام و آفلین را پرستیدن!
حدیث: «اَلفَقرُ فَخری: فقر فخر من است.» (یعنی در نخواستن چیزها، افتخار است و سربلندی که دیگر گدای هیچچیز و هیچکس نیستی و از لاشهی هیچ همانیدگی شیره نمیکشی.)
من آن کسم که تو نامم نهی، «نمیدانم»
چو من اسیر توأم، پس امیر میرانم
خداوندا، انسان زنده و بیدار به تو، دیگر هیچ نشانی از خود ندارد که نرد عشق با تو میبازد و همواره در حال «لا» کردن و راندن همانیدگیها و آفلین. و همواره در اقرار به عجز و ضعف و ناتوانی در ذهن، بندگی تو را عاشقانه بهجا میآورد و چه عزتها که در خالی کردن مرکز از غیر بدو ارزانی نمیداری! اسیر و تسلیم توست و پادشاه دو عالم!
جز از اسیری و میری مقام دیگر هست
چو من ازین دو گذر کردم از مُجیرانم
خداوندا، راه وصال به تو را نهایت و پایانی نیست.
این راه را نهایت صورت کجا توان بست
کش صدهزار منزل بیش است در بدایت
حافظ، دیوان غزلیات، غزل شمارهی ۹۴
و خوشا انسانی که همواره مقصود خویش را پیش رو دارد، به قضاوت ذهن برای اندازهگیری حضورش نمیافتد، نمیداند که چون است و چند است و همواره با عنایت و جذبهی خداوند پیش میرود، توکلش برخداوندست، کار را از چشم ذهنش دور میدارد؛ آن را انجام می دهد و تکیه بر جبار میکند؛ نه اسیر تأیید و توجهات بیرونی و ذهنی میشود و نه میری و پادشاهی میخواهد که فقیر فقر است و افتادهی فقیرانست؛ در هر حالی راضی است، به شتاب و عجله نمیافتد و صبر میکند و همواره در پرهیز از هر همانیدگی و در این حالت است که از نجات یافتگان و مُقربین میشود.
چو شب بیاید، میر و اسیر محو شوند
اسیر هیچ نداند که از اسیرانم
در نظر انسان زنده به عشق، که از خواب همانیدگیها بیدار شده و به خواب حضور رفته، همه چیز یکسان است، از اتفاقات زندگی نمیخواهد، که شاهی و میری در نظرش یکسان و از هر مقام برای تقرب مدد میجوید و نه بیشتر از این، که از هر قضاوت و مقاومتی عاری و پاک است و از در خوب و بد اتفاقات گذشته و آزاد گشته.
به خواب شب گرو آمد امیری میران
چو عشق هیچ نخسبد ز عشق گیرانم
امیری پادشاهان، در شب ذهن به بادی بند است که نه مِهری در دل دارند و نه عشقی در جان، در رهگذار باد نگهبان شمع نیمهخاموش هستند و با کوچکترین تغییری در وضعیتها، جایگاهشان متزلزل میشود و فرو میپاشد.
هر کو نکاشت مِهر و ز خوبی گلی نچید
در رهگذار باد نگهبان لاله بود
حافظ، دیوان غزلیات، غزل شمارهی ۲۱۴
اما آتش برخاسته از مرکز عدم، نه خاموش میشود و نه ترسی از خاموشیاش است که با نیروی زنده و جاوید مشتعل شده و زبانه کشیده.
به آفتاب نگر پادشاه یکروزهست
همی گدازد مه نیز، کز وزیرانم
همهچیز در این جهان گذراست و آفل، جز ذات خداوند که قائم است و بیدار و زنده و هر که از این آفتاب مدد جوید از جمال و طلعت این آفتاب فرخنده و مبارکنَفَس.
من نیم موقوف نفخ صور همچون مردگان
هر زمانم عشق جانی میدهد ز افسون خویش
مَه که باشد با مه ما کز جمال و طالعش
نحس اکبر سعد اکبر گشت بر گردون خویش
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهی ۱۲۴۷
و اینچنین تاریکیهای وجودش رو به روشنایی و نور میرود.
منم که پختهی عشقم، نه خام و خامطمع
خدای کرد خمیری از آن خمیرانم
پختهی عشق خداوند، خام حوادث نمیشود، حواسش به مرکز عدم و تعهد به نگهداری و پاسبانی از این مرکز است تا مبادا نقطهچینهای همانیدگی سَرَک بکشند؛ مبادا با دخالت در امر کنفکان، امور را به خود نسبت دهد و خمیر وجودش دستخوش نقطهچینها شود.
بیآن خمیرمایه گر تو خمیر تن را
صدسال گرم داری نانش فطیر باشد
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهی ۸۳۹
و فقط به دست خداوند است که نانش به بهترین شکل میپزد، مستی میدهد و مستی میفزاید.
ز خاک من اگر، گندم برآید
از آن گر نان پزی مستی فزاید
خمیر و نانبا دیوانه گردد
تنورش بیت مستانه سُرآید
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهی ۶۸۳
فَطیر چون کند او فاطِرُالسماوات است
چو اختران سماوات از منیرانم
و حال چگونه ممکن است خداوندی که هر لحظه در کار بیداری ما انسانهاست و ابر و باد و مه و خورشید و فلک را به کار ما واداشته تا نان حضورمان بپزد، با ما سر جنگ داشته باشد؛ نه هرگز چنین نیست و تمام اتفاقات فارغ از ظاهر قضاوت خوب و بد ذهن، برای افزودن مایه بر خمیر وجود ماست تا آردمان در آسیاب پرهیز و صبر و شکر، بیخته و عطر نانمان جهان را گرسنه و مشتاق نان حضور گرداند که این مزهی این نان به قول خورندگانش نظیر و مانند ندارد. و ما نیز اگر نخوردهایم، آن را در دست یاران عشقی دیدهایم.
تو چند نام نهی خویش را؟ خمش میباش
که کودکیست که گویی که من ز پیرانم
در برابر خداوند هر نوع اظهار و گفتاری رد است و نشان از میدانم خطرناک ذهن، پس دهان میبندم که من نوآموزی بیش، در مدرسهی عشق، نیستم و همواره در مکتب حضرت مولانا و قافلهسالار خستگیناپذیر جهان آقای شهبازی جان و یاران عشقی و زندهدل میآموزم و به این روش، منذهنی غولپیکر خود را به بهانه در ره میکنم تا متوجه بهانه و مقصود اصلی آفرینش، یعنی زنده شدن به اصل خویش نائل آیم ان شاءالله.
اگرچه سرد وجودیت گرم درپیچید
به ره کنش به بهانه، بهانه را چه شدهست؟
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهی ۴۹۲
والسلام
با احترام، سرور از شیراز
مُرتَد شدن کاتب وحی - خانم سرور از شیراز
فایل صوتی «مُرتَد شدن کاتب وحی» - خانم سرور از شیراز
به نام خدا
با سلام خدمت پدر عزیز و مهربانم آقای شهبازی جان و تمام دوستان و همراهان بیدار. برنامهی شمارهی۹۰۲، «مرتد شدن کاتب وحی.»
پیش از عثمان یکی نَساخ بود
کو به نسخ وحی جدّی مینمود
وحی پیغمبر چو خواندی در سَبَق
او همآن را وانبشتی بر ورق
پرتو آن وحی، بر وی تافتی
او درون خویش، حکمت یافتی
عین آن حکمت بفرمودی رسول
زین قَدَر گمراه شد آن بواَلفُضول
مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۳۲۳۱ - ۳۲۲۸
شخصی در زمان حضرت رسول، مسئول نگارش وحی بود و در این کار، بسیار جدی. پس از مدتی در اَثر انعکاس این نور و قرین شدن با حضرت رسول و بیانات وحی، امر بر او مُشتبه شد و از همین جای ظریف، شیطانِ ذهن در او نفوذ کرد و تمامی بیانات وحی را نیز مانند اجسام، وسیلهای برای بزرگ کردن و برتر درآمدن، به غلط به خود نسبت داد و اضافه کرد.
ما انسانها نیز بهعنوان نَساخ و کاتب وحی، به غلط اَفعال صادره به دست قضا و کنفکان را به خود نسبت میدهیم؛ از یاد میبریم که ما هوشیاری خالص و اصیلیم؛ که نور و انعکاس همین هوشیاری، باعث بقای ما در این جهان شده و تمام امور ما از دیدن و شنیدن گرفته تا هر عملی که انجام میدهیم، مدیون همین نور تابیده، هشیاری اصیل، است.
پرتو روح است نُطق و چشم و گوش
پرتو آتش بود در آب، جوش
مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۳۲۷۲
در ادامه، نَساخ و کاتب وحی در اثر این گستاخی، نه تنها از مَنصب خود، یعنی نَساخی خارج شد، بلکه در مقام ستیزه و عناد با حضرت رسول برآمد؛ چون ما انسانها که با اقامت طولانی خود در ذهن و ستیزه و عناد با هشیاری اصلیمان نهتنها در امور دنیایی خود درمانده و رنجور شدهایم، که هر لحظه با ادامه دادن به وضعیت سابق، بر این کفر و عناد افزودهایم.
مصطفی فرمود کای گَبر عَنود
چون سیه گشتی؟ اگر نور از تو بود
گر تو یَنبوعِ الهی بودییی
این چنین آب سیه نگشودیی
مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۳۲۳۵ و ۳۲۳۶
مصطفی، نور برگزیده، هشیاری اصیل، به نَساخ میگوید، اگر نور معنا و روشنایی وحی از توست، چرا این چنین سیاه و تیرهدل شدهای؟
قضا و کنفکان نیز هر لحظه با پیش آوردن وضعیتهای پیش روی ما، این پیام را به ما میدهد، که از میان برخیزیم و دست از این افسانهی پردرد و رنج بکشیم و از خود بپرسیم، آیا تا به حال که بر اساس «میدانم» ذهن عمل کردهایم، حالمان خوب بوده یا نه، دلمردهایم و زندگی برایمان سخت و دشوار و اگر چنین است، اشکال کار کجاست و اگر اشکال کار را متوجه شدیم، در این صورت باید چه کنیم؟!
تا که ناموسش به پیش این و آن
نشکند، بربست این او را دهان
مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۳۲۳۷
نساخ پس از سخنان حضرت رسول، به اشتباه خود پی میبرد اما برای حفظ آبرو و متزلزل نشدن منذهنی دانایش، دهان میبندد و توبه و بازگشت نمیکند.
ما انسانها نیز به عنوان هشیاری زنده و بیدار، خوبی را از بدی یعنی مرکز عدم را از ذهن میشناسیم که ما امتداد خداوند و حکمت و خرد او هستیم.
قرآن کریم، سورهی شمس، (۹۱)، آیهی ۸
«فَأَلْهَمَهَا فُجُورَهَا وَتَقْوَاهَا.»
«سپس بدی و خوبیاش را به او الهام کرد.»
پس ما در درون آگاه هستیم، اما ترس از آبروی ذهنی و آنچه طی سالیان، برای مردم ریسیده و طاووسیت خود را به نمایش گزاردهایم، همین ترس، مانع و سد و حایلِ اقرار و اعتراف و عذرخواهی و توبه. ترسِ از ریخته شدن آجرهای ذهنی و چینش پارکی، همان بند محکمی است که راهی را به غلط بارها و بارها میرویم و عبرت نمیگیریم و از فضای دردآلود ذهن هجرت نمیکنیم؛ در حالی که زمین خداوند فراخ و وسیع است.
قرآن کریم، سورهی نسا(۴)، آیه ۹۷
«إنَّ الَّذِينَ تَوَفَّاهُمُ الْمَلَائِكَةُ ظَالِمِي أَنْفُسِهِمْ قَالُوا فِيمَ كُنْتُمْ قَالُوا كُنَّا مُسْتَضْعَفِينَ فِي الْأَرْضِ قَالُوا أَلَمْ تَكُنْ أَرْضُ اللَّهِ وَاسِعَةً فَتُهَاجِرُوا فِيهَا فَأُولَئِكَ مَأْوَاهُمْ جَهَنَّمُ وَسَاءَتْ مَصِيرًا.»
«آنان که فرشتگان، جانشان را در حالی که ظالم به خود بودهاند میگیرند، از آنها پرسند که در چه کار بودید؟ پاسخ دهند که ما در روی زمین مردمی ضعیف و ناتوان بودیم. (یعنی ما در ذهن بسیار ضعیفیم و قدرت عمل نداریم.) فرشتگان گویند: آیا زمین خدا پهناور نبود که در آن هجرت کنید؟! و مأوای ایشان جهنم(یعنی ذهن) است و آن بد جایگاه بازگشتی است.»
کرده حق ناموس را صد من حَدید
ای بسی بسته به بَند ناپدید
مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۳۲۴۰
حَدید: آهن
و این بند، بند آبروی ذهن، بند بسیار سختی است که ذهن، شیرهی تفاخر و برتر آمدن را از آن میکشد. و همین بند، طوق و وبال گردنمان که راه بر تمام کمکهای زندگی بسته میشود.
گفت: أغلالاً فَهُم بِه مُقمَحون
نیست آن اَغلال بر ما از بُرون
خَلفَهُم سَداً فاَغشَیناهُمُ
پیش و پس سَد را نمیبیند عمو
مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۳۲۴۲ و ۳۲۴۳
و این چنین است که چشم ذهن بسته، نه از گذشتهی خود عبرت میگیرد و نه با زیستن در لحظهی حال، آیندهی خود را تضمین میکند و همواره گیج و آشفته، از یک مرکز همانیده عمل میکند و حقیقت را میپوشاند و به دست خود باعث نابودی خود.
قرآن کریم، سورهی بقره(۲)، آیهی ۹۵
«وَأَنْفِقُوا فِي سَبِيلِ اللَّهِ وَلَا تُلْقُوا بِأَيْدِيكُمْ إِلَى التَّهْلُكَةِ وَأَحْسِنُوا إِنَّ اللَّهَ يُحِبُّ الْمُحْسِنِينَ.»
«در راه خدا انفاق کنید( یعنی همانیدگیهای خود را قربانی کنید و با رضا از آنها درگذرید) و خود را به مهلکه و خطر در نیفکنید، (یعنی در نقطه؛ چین همانیدگیها اقامت نکنید) و نیکویی کنید(یعنی از مرکز عدم و خالی از همانیدگیها عمل کنید)، که خداوند نیکوکاران را دوست میدارد.»(یعنی در این حالت هشیاری از هشیاری آگاه و خشنود است.)
رنگِ صحرا دارد آن سَدی که خاست
او نمیداند که آن سد قضاست
مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۳۲۴۴
و این سد و مانع و حائل ایجاد شده که دست و پای انسان را در عمل کردن و داشتن بینش و خرد الهی میبندد، همین سد کبر و خودبینی و لجاجت و ستیزه و میدانم و قضاوت و مقاومت ذهن است که با هربار فضابندی، خود را نشان میدهد؛ اما این قانون و سنت الهیست که تا از این سد، سد آهنی ذهن عبور نکنی و آن را نشکنی، به فضای اَمن و مبارک حضور راهی نیست و مادام که در ذهن باشیم، بر ما ریبَالمنونها خواهد آمد برای بیداری؛ پس اتفاقات به دست قضا و مطابق با مرکز ما رخ میدهد، در این صورت باید سببها را بسوزانیم و علت تمام وقایع را در خود جستجو کنیم و بدانیم که فقط با حرف زدن و اَدای انسان معنوی را درآوردن، عمل تبدیل صورت نمیپذیرد.
ای بسا کفار را سودای دین
بند او ناموس و کبر و آن و این
مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۳۲۴۶
و با تمام این احوالات گفته شده در باب ذهن، نباید عمل تبدیل را غیر ممکن پنداشت؛ هرچند که بیداری انسان پس از آگاهی از این حقیقت که من ذهن نیستم، چون از پایگاه ذهن برای خروج از این حالت انجام میشود، یأس و نومیدی به همراه خواهد داشت؛ ولی حضرت مولانا ما را به داشتن صبر و تسلیم، اقرار به ناتوانی و عجز خویش، و اظهار خضوع و بندگی دعوت میکند و چارهی کار را تسلیم حقیقی که کوچکترین نشانهای از «میدانم» در آن نیست میداند.
قفلِ زَفت است و گشاینده خدا
دست در تسلیم زن واندر رضا
ذره ذره گر شود مفتاحها
این گشایش نیست جز از کبریا
چون فراموشت شود تدبیر خویش
یابی آن بخت جوان از پیر خویش
چون فراموش خودی، یادت کنند
بنده گشتی، آنگه آزادت کنند
مولوی، مثنوی، دفتر سوم از بیت ۳۰۷۳ تا ۳۰۷۶
زَفت: بزرگ، ستبر
نیست کسبی از توکل خوبتر
چیست از تسلیم خود محبوبتر؟
مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۹۱۶
و در اثر تسلیمی محض، همانیدگیها شناسایی میشود و آنچه از نظر ذهن، غیر قابل باور باشد، رخ میدهد؛ آنگاه صدای تکتک همانیدگیها که هشیاری خالص را در خود پنهان کرده، زبان میگشاید و روزی فرا میرسد که زمین ذهن هرآنچه خورده را باز پس میدهد.
سر از آن رو مینهم من بر زمین
تا گواه من بود در یوم دین
یوم دین که زُلزِلَت زلزالَها
این زمین باشد گواه حال ما
مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۳۲۷۶ و ۳۲۷۷
قرآن کریم، سورهی زلزال، آیات ۵-۱
«إِذَا زُلْزِلَتِ الْأَرْضُ زِلْزَالَهَا.»
«آنگاه كه زمين به لرزش [شديد] خود لرزانيده شود.» (یعنی آنگاه که هشیاری جسمی فروپاشد.)
«وَأَخْرَجَتِ الْأَرْضُ أَثْقَالَهَا.»
«وزمين بارهاى سنگين خود را برون افكند.»(یعنی هشیاری از همانیدگیها آزاد شود.)
«وَقَالَ الْإِنْسَانُ مَا لَهَا.»
«و انسان گويد [زمين] را چه شده است؟» (یعنی حیرت انسان از اینکه چرا تا به حال خود را جسم میپنداشته!)
«يَوْمَئِذٍ تُحَدِّثُ أَخْبَارَهَا.»
«آن روز است كه [زمين] خبرهاى خود را باز گويد.»
«بِأَنَّ رَبَّكَ أَوْحَى لَهَا.»
«همان گونه] كه پروردگارت بدان وحى كرده است.»
سبزهها گویند: ما سبز از خودیم
شاد و خندانیم و ما عالی قَدیم
فصل تابستان بگوید: کای اُمَم
خویش را بینید چون من بگذرم
مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۳۲۶۵ و ۳۲۶۶
اما تأکید حضرت مولانا در این داستان که همواره به سالک هشدار و انذار میدهد و برحذر میدارد، اینکه پس از بیداری و آگاهی از این حقیقت و خبر بزرگ که* من ذهن نیستم، من امتداد خداوند هستم*، اینکه مبادا در اثر تابش نور قرینهای معنوی و قدرت اعجابانگیز ابیات و آیات برخاسته از فضای عدم، آن را به خود نسبت داد.
که این آرامش در جانمان، نور جانَهای بیدار و روشنی است که عقل، قدرت، هدایت و حس امنیت را از مرکز عدم دریافت میکنند و نورافشانی آنها، علیرغم این همه فساد در زمین، باعث حفظ جهان و جهانیان شده است.
قرآن کریم، سورهی نحل، (۱۶)، آیهی۱۵
«وَأَلْقَى فِي الْأَرْضِ رَوَاسِيَ أَنْ تَمِيدَ بِكُمْ وَأَنْهَارًا وَسُبُلًا لَعَلَّكُمْ تَهْتَدُونَ.»
«و نیز کوههای بزرگ را در زمین بنهاد تا زمین، شما را به لرزه و اضطراب نیفکند(یعنی زمین ذهن، شما را به لرزه و اضطراب میاَفکند) و نهرها جاری کرد و راهها پدیدار ساخت تا مگر هدایت شوید.»
حال مبادا با برقرار شدن آرامشی نسبی در خانواده و بهبود روابط با دیگران از پرتو این ابدال که جانشان چون کوه استوار و از لرزشهای آفلین رسته و باعث هدایت و بیداری تمام کائنات گشته غافل بمانیم و دچار توهم شویم که دیگر تبدیل شدهایم و به همین قدر اکتفا کنیم، چراکه مقصود نهایی، رسیدن به حقیقت وجودی و دریافتن مقام و مرتبه و کرامتی است که خداوند انسان را بر تمام کائنات برتری داده.
قرآن کریم، سورهی تین(۹۵)، آیهی ۴
«لَقَدْ خَلَقْنَا الْإِنْسَانَ فِي أَحْسَنِ تَقْوِيمٍ.»
«که ما انسان را در نیکوترین صورت (در مراتب وجود) بیافریدیم.»( یعنی هشیاری مراحل زیادی را از جماد به نبات، از نبات به حیوان، از حیوان به انسان و در انسان که اکنون اسیر ذهن شده، مراحل تکامل را پیموده و سالیان سال منتظر تا در انسان متجلی شود.)
و بدانیم که فقط و فقط باید جسم سرد از همانیدگی را همچنان در معرض پرتو اشعار و بیانات آقای شهبازی جان و یاران عشقی قرار دهیم تا آتش عشق درگیرد.
من آن آیینه را روزی به دست آرم سکند وار
اگر میگیرد این آتش، زمانی ور نمیگیرد
حافظ، دیوان غزلیات، غزل شمارهی ۱۴۹
و در هیچ منزلی نمانیم که راه طولانی است و مدت زمانی باید تا اثر آنچه از قبل انجام دادهایم، بازایستد و آتش عشق شعلهور شود.
گرچه منزل بس خطرناک است و مقصد بس بعید
هیچ راهی نیست کان را نیست پایان غم مخور
حافظ، دیوان غزلیات، غزل شمارهی ۲۵۵
من غلام آنکه اندر هر رِباط
خویش را واصل نداند بر سِماط
بس رباطی که بباید ترک کرد
تا به مسکن دررسد یک روز مرد
مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۳۲۵۹ و ۳۲۶۰
رِباط: خانه، سرا
سِماط: سفره
و بسیار منازل باید که در پرتو نور خرد پیر راهدان پرفطن، با تسلیم بیچون و چرا طی کرد، تا جزو واصلین باشیم و به حقیقت خویش نائل ان شاءالله.
نی مشو نومید، خود را شاد کن
پیش آن فریادرس فریاد کن
کای مُحب عفو، از ما عفو کن
ای طبیب رنجور ناسور کُهُن
مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۳۲۵۲ و ۳۲۵۳
ناسور: زخم سخت
والسلام
با احترام، سرور از شیراز
تفسیر غزل ۳۰۸ دیوان شمس از برنامه ۹۰۵ - خانم آزاده از آمریکا
فایل صوتی «تفسیر غزل ۳۰۸ دیوان شمس از برنامه ۹۰۵» - خانم آزاده از آمریکا
با سلام، تفسیر غزل این هفته را به اشتراک میگذارم...
مولوی / دیوان شمس / غزل شمارهی ۳۰۸ / برنامهی ۹۰۵ گنج حضور...
۱) خوابم بِبَستهیی، بِگُشا ای قَمَر نِقاب
تا سَجدههایِ شُکر کُند پیشَت آفتاب
در خوابِ ذهن بودم که ناگهان، لحظهای به خود آمدم! من در این لحظهی ابدی، متوجهام که میباید از چنین خوابی جَست. پس تو این را شنیدی و خوابم ببستی! ببستی تا آگاه گَردانی مرا از حقیقت. ای قمر نقاب، پرده بِگُشا و دیدهی چشمِ این دل شو... تا آفتاب در این دل، پیشِ حضورِ تو سجدههایِ شُکر کند.
۲) دامانِ تو گرفتم و دستم بِتافتی
هین دست دَرکَشیدم، روی از وَفا مَتاب
من غرق در این خواب، دامانِ تو را گرفتم؛ ولی دست را کنار زدی؛ پس متوجه گشتم که ”چشمْ بسته“ نَتوان تو را در آینهی دل دیدن؛ پس دست درکشیدم و چشمِ دل گُشودم. هین رویْ از وفا مَتاب.
[ در این بیت، به نکتهی مهمی اشاره شد: من با ذهنی که به خواب رفته، به عنوان یک فکر، میخواهم چنگ به دامانِ عشق زنم! اما تمامیِ کوششهایِ من، با دیوارِ ذهن مواجه میگردند! زیرا کوششِ من، از خِرَدِ خواب رفته به فعل درآمده؛ نه از خِرَد... در رهایی و آزادگیاش...[
۳) گفتی: مَکُن شتاب که آن هست فِعْلِ دیو
دیو او بُوَد که مینکُند سویِ تو شِتاب
پس بشتاب به سوی عشق؛ ولی نه با خِرَدی که در گردشِ ذهن، با شتاب میآید! که شتاب با چشمِ بسته، فعلِ دیود است! اما در مقابل، آن خِرَدی که در آزادگیِ مطلق، چشمِ دل را گُشوده، تو را در بیداریاش میگوید: دیو او بُوَد که در فعلِ بیداری، به سویِ عشق شتاب نکُند.
پس در گوشهای نشستن، به امیدِ بیداری از چنین خوابی، فعلِ خِرَدیست که گرفتار در ذهن گشته. حال چگونه این خِرَدِ خواب رفته، میباید از گردشهایِ پیدرپی (در این ذهنِ خاکی)، رهایی یابد؟ چاره این است که حقیقتِ این گردشها را بتوان در خود به دیده درآورد؛ که من خود، آن گردشهایم؛ و چون رهایی بیابم، در آزادگیام بشتابم به سویِ حق...
۴) یا رَب کُنم، بِبینَم بر دَرگَهِ نیاز
چندین هزار یا رَب، مُشتاقِ آن جواب
من در خواب، به جایِ نیاز، فعل ناز را پیشه گرفتم و میگویم میدانم! اما به محض آنکه چشم دل باز شُد، در فضایِ گُشوده شدهی دل، در آزادگیام یا رَب کُنان به سویِ دَرگَهِ نیاز آمدم؛ چرا؟ چون دیدهی حق بین، بداند که در عالم هستی، به او نیاز دارد: که بِبینَم بر دَرگَهِ نیاز، چندین هزار یا رَب، مُشتاقِ آن جواب؛ و چون این بار... یا رَب را دلی صاف گُفت، جواب بر دل، چون نور آمد.
۵) از خاکْ بیش تر دل و جانهایِ آتشین
مُسْتَسْقیانه کوزه گرفته که: آب! آب!
از خاکْ بیشتر، این دل و جانهایِ آتشین، همچو تشنگان کوزه به دست گرفته، در پیِ آب. حال اگر دل پاک باشد، دیدهی حق بین در کار است و هشیاری بِداند که این «تشنگی» از برای چه آمدهست... و بنابراین، او کوزه را در بیسویی، به پیش چشمهی حیات بَرَد. اما اگر در این خواب، ”چشم بسته“ گام برداری، به هر سو میروی و کوزهات را از هر چیزی پُر میکنی، جُز آب حیات!
۶) بر خاکْ رَحم کُن که از این چار عُنصر او
بی دست و پاتَر آمد، در سَیر و انقلاب
حال متوجهام که در این خواب، به این سو و آن سو رفتن، مرا «آب» نمیشود! پس بر خاک رَحم کُن که در سَیر و انقلاب (در پویایی و در حرکت)، اوست از هوا، آتش و آب، بی دست و پاتَر. پس این خاکْ را شاملِ رحمَتِ خود قرار ده که اوست نیازمند به حرکتِ تو!
] این چند بیتِ بعدی، رازِ او که بی دست و پا، با دلی گشوده به حرکتِ عشق درآمده را بیان میکند.[
۷) وقتی که او سَبُک شود، آن باد، پایِ اوست
لَنْگانه بَرجَهَد دو سه گامی پِیِ سَحاب
۸) تا خنده گیرد از تَکِ آن لَنْگْ بَرق را
وَنْدَر شَفاعَت آید، آن رَعْدِ خوش خِطاب
۹) با ساقیانِ ابر بگوید که: بَر جَهید
کَزْ تشنگانِ خاکْ بِجوشید اِضْطِراب
۱۰) گیرم که من نگویم، آخِر نمیرَسَد
اَنْدَر مشامِ رَحْمَت، بویِ دلِ کباب؟
۱۱) پس ساقیانِ ابر همان دَم رَوان شوند
با جَرِّه و قِنینه و با مَشکِ پُر شراب
برای جلبِ رحمت او، باید هیچ شُد. پس در مقابل او، مانند خاک بیدست و پا شوم... که بیدست و پا، دل را در فضایِ عَدَم یابم. در نیستی سَبُک شوم؛ که در سَبُکی به پرواز درآیم. البته در ابتدا، لَنْگان برجهم پیِ ابرِ رحمتِ الهی و دو سه گامی بیش، نتوانْ برداشتن؛ پس چون عجز خود بِدیدَم، دست از تمامیِ حرکاتِ غیره برداشتم؛ که ناگه حرکت او مرا فرا گرفت.
پس میباید به عجزِ خود پی بُرد، تا عشق روی بُگْشاید؛ که اگر رحمتِ او در عالمِ هستی، شاملِ حال ما نمیشد، لنگان بر جایْ میماندیم. پس حرکتِ هشیاری در ذهن، محدود است و با «پی بُردنِ قلبی» به عجزِ خود، دل به فضایِ نیستی درآید و جرقههایی از نور وی، بر ضمیرِ دل آید: وانْدَر شَفاعَت آید، آن رَعْدِ خوش خِطاب؛ که نورِ او، نشانهی جاری شدنِ بارانِ رحمتِ اوست.
پس به ساقیانِ ابر، عشق بگوید: برجَهید! که از تشنگانِ خاک، بجوشید اضطراب. ساقیانِ ابر آناناند که از نور عشق، بهره بُردهاند؛ همانان که از دلهایِ پاکشان، آب حیات شدهست جاری؛ و چون از تشنگانِ خاکْ بجوشید اضطراب، بارانِ رحمت شامل حال تشنگان شد. هر که او صادقانه در طلبِ حقیقت به حرکت درآمد، از «فروتنی» به جوشش درآمد.
حال گیرم که من، نگویم که در آتشِ طلب، این دل کباب گشته! آخِر نمیرَسَد اَنْدَر مشامِ رَحْمَت، بویِ دلِ کباب؟! آری... بیشک میرسد. پس با چرخاندن زبان، مرا چه سود؟! دلی که کباب گشته، بویِ کباب از آن آشکار است! پس در خَموشی، نیازِ دلْ هست عیان؛ و چون از دل، بویِ طلب برخاست (نه از زبان)، ساقیانِ ابر با جَرِّه و قِنینه و با مَشکِ پُر شراب، به سویِ دل رَوان شوند.
حال، چرا با جَرِّه و قِنینه و با مَشک، که اینها هر کدام در حجم، با هم فرق دارند؟! این از آن روست که هر دلی، را اندازهای باشد. برای مثال، گنجایشِ دلی که عدم گشته... با دلی که خود را به گردشِ فضایی محدود در ذهن درآورده، یکی نیست. این وسعتی بیکران دارد و آن محدود و یکی دگر هم، میان این و آن.
۱۲) خاموش و، در خراب هَمی جویْ گنجِ عشق
کین گنج در بهار بِرویید از خراب
پس خاموش باشم که در خاموشی، دیوارِ ذهن باشد خراب! و در آن خراب، عشق باشد جویایِ عشق (نه ذهن جویایِ عشق)؛ که این گنج در بهار بِرویید از خراب.
با احترام، آزاده از آمریکا
تیم فوتبال عشق - آقای پویا از آلمان
فایل صوتی «تیم فوتبال عشق» - آقای پویا از آلمان
فوتبالِ عشق
فوتبال بازیی است بسیار محبوب و شناخته شده. این بازی از دو تیم یازده نفره تشکیل شده است. هر تیم در زمین خود دروازهای را دارد و تیم دیگر باید سعی کُند با تنها توپی که در زمین است دروازهی حریف را باز کُند. علاوه بر آن هر تیم هم باید سعی کُند تا از باز شدن دروازهاش جلوگیری کُند. در زندگی روزمره هم ما این بازی را در هر لحظه یا بهتر است بگویم در این لحظه تجربه میکنیم. نیروی همانیدگی و همهویتشدگی برتر با کمک منذهنی و منتقلبی درون ما هر لحظه در تلاش است تا دروازهی حضور ما را با ضربات توپهای خود بگشاید. در برابر این تاکتیک تیم «همهویتشدگی» ما تیم فوتبالی را در درون خود داریم از جنس عشق که میتواند در مقابل این حملات طاقت بیاورد و اسم آن تیم تیم عشق» است. بازیکنان تیم ما (تیم عشق) در غزل ۵۹۶ تفسیر شده در برنامه ۹۰۴ گنجحضور به ترتیب به شرح زیراند:
در خط حمله ما دو مهاجم داریم به نامهای «همیزاید» و «همیخاید». مهاجم «همیزاید» به عنوان مهاجم نوک بازی میکند و مهاجم «همیخاید» با کمی فاصله در عقبتر او را حمایت میکند. در پشت مهاجمان دو هافبک داریم که یکی هافبک چپ به نام «بننماید» و هافبک راست به نام «بنگشاید» میباشند. در خط میانی بازیکنان «نمیشاید»، «بِنَبساید»، «بِنَفزاید» و «بنگزاید» هستند. در خط دفاع هم تنها دو مدافع داریم به نامهای «بیاساید» و «بربایَد».
حال اجازه بدهید که بازیکنان را کمی معرفی کنم.
مهاجم نوک «همیزاید»
آن مه که ز پیدایی در چشم نمیآید
جان از مزهی عشقش بیگُشن همیزاید
-مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهی ۵۹۶
آن خداوند و آن یک زندگی که در همهی ما جاری است اگر تنها اسیر فکرها و الگوهای دردآفرین سابقمان باشیم در نظرمان هیچگونه نخواهد آمد. زندگی و عشق آن ماهی هستند که به این چشمان مادی ما نمیآیند. زندگی و عشق را تنها میتوان مزه کرد. بازیکن «همیزاید» این جاست که به ما نشان بدهد و یادآوری کُند که خداوند در این لحظه در همین لحظهای که دارم من این متن را برای شما میخوانم در کار است تا مرکز ما را پاک کند و ما را از درد و همانیدگی و از تیم «همهویتشدگی» رهایی بدهد. خداوند در کار است تا آن هُشیاری اصیلمان را که به چیزی حامله نمیشود و نشده است را از ذهن ما بزایاند. بازیکن «همیزاید» یک تکنیک بینظیر دارد و آن مزهی عشق است. او فهمیده برای آنکه بتواند دروازهی تکرار فکرهای تکراری را باز کُند تنها باید تسلیم شود و آنچه ذهن سخت جلوه میدهد را بپذیرد تا مزهی عشق را بتواند تجربه کُند.
مهاجم دوم «همیخاید»
عقل از مزهی بویش وز تابشِ آن رویش
هم خیره همیخندد، هم دست همیخاید
-مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهی ۵۹۶
لحظهای فضا را گشودیم. لحظهای با اتفاق این لحظه ستیزه نکردیم و ذهن از کار افتاد. در مسیر معنوی دُرُست است که هنوز کامل به حضور نرسیدهام ولی زمانهایی هم شده است که از فضاگشاییِ من، ذهنم خیره مانده است و از حیرانی و تعجب تنها دست به دهان ایستاده است. بازیکن «همیخاید» به ما یادآوری میکُند که کار تمام نشده است و من کاملاً حضوری نشدهام. بلکه یادآوری میکُند آن مزهی انرژی و آگاهیای که ما از فضای گشوده شده با خود میآوریم چگونه ذهن را و عقل را خیره میکند و به خنده وامیدارد. حضور آنقدر توصیف نشدنی است که مولانا تنها برای شناسایی اندکی در ما آن را در ترکیباتی چون مزهی بویش و تابشِ آن رویش میگنجاند.
هافبک چپ «بننماید»
هر صبح ز سیرانش، میباشم حیرانش
تا جان نشود حیران، او روی بننماید
-مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهی ۵۹۶
هر صبح یعنی هرلحظه یعنی این لحظه که ما زندگی را از هیچی شروع میکنیم دو انتخاب داریم یا تسلیمیم کاملاً و میگذاریم زندگی از طریق ما عمل کُند که آن را مولانا سیران زندگی مینامد و یا نه در مقابلِ تمامِ آن خواستههای نرسیدهمان در مقابل تمام سختیهای زندگی در مقابل تمام آن اتفاقاتی که بهنظرمان ناخوشایند میآیند مقاومت میکنیم و قضاوت. قضاوت کردن بیآنکه ما بفهمیم پیش میآید. مثلاً فرض بگیرید که کارمان در جهان گیر کرده است و جلو نمیرود و ظاهر قضیه اینطوری است که یک مدرک خاص کم است و تا نباشد کار ما از نظر ذهن ما جلو نمیرود. مولانا میگوید این چه حیرانی و سیرانیای است که ما فضا را نمیگشاییم بدون هیچ قضاوتی و فقط با فضابندی میگوییم که این مدرک و آن یکی باید باشد تا کار جلو برود. این قضاوت است که قدرت بینهایت و حیرانی نحوهی عمل کردن زندگی از طریق ما را بخواهیم به ذهن آوریم. مولانا میگوید اگر بخواهی تکنیکهای بازیکن «بننماید» را با ذهنت بفهمی خداوند آن را به ذهنت نشان نخواهد داد. حیران شو و هیچ قضاوت نکن تا زندگی از طریقت بیآنکه خودش را به چشمان ظاهریت بنماید به چشمان عدمت نشان دهد.
هافبک راست «بنگشاید»
هر چیز که میبینی، در بیخبری بینی
تا باخبری والله او پرده بنگشاید
-مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهی ۵۹۶
هر حس شادی و امنیتی که میکنی در بیخبری است که به تو دست داده است. یعنی تو من «میدانم» ذهنت را خاموش کردهای و در بیخبری رفتهای. یعنی به زندگی میگویی ای زندگی بابا کار من گیر است من نمیدانم چطوری باید دُرُست شود تو بیا و مرا نجات بده. این خضوع و تضرع و بندگی نسبت به زندگی است که ما را نجات میدهد. بازیکن «بنگشاید» این جاست که به ما یادآوری کند که ما تا باخبریم یعنی ذرهای هم با خود میگوییم چه کار این دنیایی و چه کار معنویمان میدانیم کجایش گیر دارد، خدا پرده را نخواهد گشود. «نمیدانم» واقعی شدن یعنی اینکه همه چیز را دست خدا بسپاری که خدایا من حتی نمیدانم که گیر کارم هم کجاست تو روی من کار کُن و من تنها چیزی که میدانم فضاگشایی و تسلیم است تا بتوانم بیخبر بشوم.
بازیکن «نمیشاید» در خط میانیِ تیم «عشق»
دم همدمِ او نَبْوَد، جان محرمِ او نَبْوَد
و اندیشه که این داند، او نیز نمیشاید
-مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهی ۵۹۶
آن دم یعنی این لحظهای را که ما با در ذهن رفتن و در تکرار غرق شدیم باید بدانیم که بازیکن «نمیشاید» به ما یادآوری میکُند که شایستگی همدم شدن با خدا و انرژی بینهایت این لحظه و زندگی را نداریم. آیا ما واقعاً به این موضوع آگاهیم که فکرهایمان، الگوهای عملمان و انتخاب کلماتمان وقتی که اسیر ذهن هستیم چقدر تکراری است! شناسایی این موضوع که ما در ذهنمان یک رنجش را چگونه نوشخوارگونه تکرار میکنیم میتواند ما را تا حدی رهایی دهد. بازیکن «نمیشاید» میگوید که جان تقلبی و یا همان منذهنی محرم اسرار بیکران هستی نیست. اصلاً همین شناسایی که من الآن هم بیان کردم این هم با ذهن است. اینها در فضای حضور راه ندارند. تو ای شنونده تنها تبدیل شو!
بازیکن «بِنَبساید» در خط میانیِ تیم «عشق»
تن پرده بدوزیده، جان بُرده بسوزیده
با این دو مخالف دل بر عشق بِنَبساید
-مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهی ۵۹۶
بازیکن «بِنَبساید» اسمش کمی سخت است. ولی معنی اسمش یعنی لمس نمیکند. این بازیکن به ما میگوید که ما در این لحظه دچار خشمی، نگرانی، ترسی، و بگومگویی با کسی میشویم و پرده میدوزیم بین خودمان و حضور. از طرفی جان اصلی ما به کمک زندگی وقتی فضا را باز میکنیم از آن چیزهایی که ما در آنها به تله افتادهایم آزاد میشود. اما اگر ما دوباره به همانیده شدن با اقلام این دنیایی دست بزنیم و اصرار بورزیم این روندِ رفت و برگشتی ما هیچ موقع به ما اجازهی لمس کردن عشق را نمیدهد. بازیکن «بِنَبساید» به وضوح میگوید که لمس عشق و یا همان تبدیل واقعی تنها در دوباره برنگشتن و مسیر کار بر روی خود را رها نکردن است.
بازیکن «بِنَفزاید» در خط میانیِ تیم «عشق»
دو لشکرِ بیگانه تا هست در این خانه
در چالش و در کوشش جز گرد بِنَفزاید
-مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهی ۵۹۶
این دو لشکر بیگانه که توضیح داده شد یعنی حضور جمع کنیم و از طرف دیگر آن حضور جمع شدهمان را در چیزی و یا کسی خرج کنیم، تا این دو لشکر یعنی این تکنیک را تیم «همهویتشدگی» عمل میکند ما موفق نخواهیم شد. بازیکن «بِنَفزاید» به ما یادآوری میکند که اینگونه عمل کردن تنها یک چیز را در مسیر کار کردن ما روی خود افزایش میدهد و آن گرد است. گرد که بلند شود تیم «عشق» به دردسر میافتد تا چند قدمی خود را بیشتر نمیتواند ببیند. در همین زمان است که تیم «همهویتشدگی» خطرناکترین و مرگبارترین حملاتش را روانه میکند.
بازیکن «بنگزاید» در خط میانیِ تیم «عشق»
خواهی ببری جانی، بگریز به سلطانی
در خدمتِ تریاقی تا زهر بنگزاید
-مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهی ۵۹۶
میخواهی بدانی که تیم عشق بهترین بازیاش برای رها شدن از دست زهر ریختن منذهنی خودش چیست؟ بهترین بازیاش پناه بردن به خداوند است. چگونه پناه ببریم؟ کافی است توپ را به خداوند پاس دهیم. یعنی فضا را که بازی کردیم میگوییم خدایا من نمیدانم چهجوری بازی کنم این توپ را بگیر و خودت به سمت دروازه مرا راهنمایی کُن. بهراستی ما چند بار در طول روز به پادزهر سلطان یا همان زندگی پناه میبریم. بازیکن «بنگزاید» هم اسم کمی سخت دارد. معنی اسمش این است که یعنی نگزد شما را. او این جاست تا به ما یادآوری کُند که پناه بردن به راهحلهای تکراری و منفعل ذهن زهر است و ما را تنها میگزد.
مدافع اوّل «بیاساید»
در زیرِ درختِ او، میناز به بختِ او
تا جانِ پر از رحمت تا حشر بیاساید
-مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهی ۵۹۶
بازیکن «بیاساید» معنی اسمش یعنی آرام گیرد و آسایش یابد. او برای این که بتواند دروازهی تیم «عشق» را بهخوبی دفاع کند به زیر درخت خداوند مینازد و میخرامد. یعنی ای تماشاگران بازی «فوتبال عشق» برای اینکه جان پُر از رحمت و مهربانی خداوند شما بتواند تا پایان عمرتان آسوده زندگی کند به زیر درخت مولانا و دیگر بزرگان ادبیات این سرزمین پارسی بنازید و پناه بگیرید. بیایید برای بزرگان ادب این کشور ارزش شایسته را قائل شوید و پول و زمان خرج کنید. تلویزیون بزنید برای فردوسی و عطار و حافظ و غیره. تلویزیون گنجحضور را دریابید و تنها بر روی خود کار کُنید. دوهزار و پانصد سال انواع پادشاهان را امتحان کردیم و در کشورمان به آن خوشبختی که میخواستیم نرسیدیم. بیاید ۱۰۰ سال تنها و تنها بر روی خود کار کنیم و هی شاه عوض نکنیم تا بتوانیم آن آرامش و سعادتی را که بزرگانمان برایمان میگویند دست یابیم و به جهانیان هم ببخشیم. سخت است و کار میبرد و زمان و صبر میخواهد؟ بله! ولی با همدیگر کشیم این بار را که ما یک تیم هستیم.
مدافع دوم «بربایَد»
از شاه صلاحالدّین چون دیده شود حقبین
دل رو به صلاح آرد، جان مشعله بربایَد
-مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهی ۵۹۶
بازیکن «بربایَد» این جاست تا به ما بگوید که اگر ما دیدهمان را به آب آموزههای مولانا و دیگر شاعران بشوریم دیدهمان حقبین میشود. دیدهمان از شاه صلاحالدّین نور خواهد گرفت و ما فرق زندگی پُر از درد با همانیدگی را با زندگی پُر از شادی و عشق حضور تشخیص خواهیم داد. این تنها صلاح ما است. وقتی این را بفهمیم خداوند مشعل حضور را در دستانمان میگذارد و میگوید برو در زمین «فوتبال عشق» تنها عشق بیآفرین و لاغیر. تو که با بیحاملگی زاده شدی بدان که آن بیحاملگی عشق است. عشق به خود، عشق به بشیریت و عشق به زمین.
چیزی را فراموش نکردیم! تیم فوتبال که گفتیم ۱۱ بازیکن دارد ولی غزل ۵۹۶ تنها ۱۰ بیت داشت. دروازهبان را فراموش کردیم. ولی نه صبر کنید دروازهبان دارد میآید. اسم دروازهبان ما «بیطلب» است. او دروازهبانی است که میداند و به ما هم یادآوری میکُند که تا هنگامی که آدمی طلب زنده شدن و تبدیل شدن و چشیدن مزهی عشق را نداشته باشد، تبدیلی هم در کار نخواهد بود. او دروازهبانی است که میداند بیکلید هیچ دروازهای باز نمیشود و دروازهی تیم «همهویتشدگی» هم قطعاً اگر ما طلب واقعی نداشته باشیم گشوده نخواهد شد. سنت خدا در این بازی فوتبال عشق این است که به بیطلبان نانی نخواهد داد.
بیکلید این در گشادن راه نیست
بیطلب نان سنت الله نیست
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۲۳۸۷
پویا - آلمان
پس داری منذهنیات را بزرگ میکنی - خانم زهره از کانادا
فایل صوتی «پس داری منذهنیات را بزرگ میکنی» - خانم زهره از کانادا
«پس داری منذهنیات را بزرگ میکنی»
امروز در طول روز منذهنی به عناوین مختلف و از دریچههای مختلف وارد شد. در جلسه با همکارانم، جلسه با رییسم و کار روی گزارش خیلی مهمی که در دستم دارم. من به طور عینی دیدم که منذهنی چطور در هر قدم دام پهن میکند و اگر پرهیز و حزم نداشته باشم چه راحت ممکن است در این دام بیفتم. کما اینکه چندباری هم افتادم.
حزم آن باشد که ظن بد بری
تا گریزی و شوی از بد بری
حزم سوالظن گفتهست آن رسول
هر قدم را دام میدان ای فضول
-مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۲۶۷
در ادامه بخشی از مچگیریهایم از منذهنی را که امروز به سراغم آمد و سوالظنهایم را به منذهنی به اشتراک میگذارم:
⁃ در انجام این گزارش احساس ترس و استرس میکنی ؟! پس داری منذهنیات را با تزریق ترس و استرس بزرگتر میکنی.
⁃ احساس بیکفایتی میکنی و فکر میکنی از پس این کار برنمیآیی؟! پس داری منذهنیات را بزرگ میکنی.
⁃ برایت مهم است که تایید و توجه بگیری؟! پس داری منذهنیات را بزرگ میکنی.
⁃ خودت را با دیگران مقایسه میکنی؟! پس داری منذهنیات را بزرگ میکنی.
⁃ کسی از تو تعریف میکند و تو خوشحال میشوی؟! پس داری منذهنیات را بزرگ میکنی.
⁃ در شبکههای اجتماعی الکی میچرخی؟! پس داری به منذهنیات فرصت میدهی تا بالا بیاید و خودش را بزرگ کند.
⁃ ا ز موفقیت و خوشحالی دیگران خوشحال نمیشوی؟! پس حسودی و داری با حسادت منذهنیات را بزرگ میکنی.
⁃ نظر دیگران برایت مهم است؟! پس داری کارافزایی میکنی و منذهنیات را بزرگ میکنی.
⁃ وقتی یک کار خوب و باکیفیت انجام میدهی سریع به خودت افتخار میکنی و کردیت میدهی؟! میگویی بهبه چه کاری کردم؟! پس داری منذهنیات را بزرگ میکنی.
⁃ به برنامه گنجحضور گوش نمیکنی؟! پس داری به منذهنیات فرصت میدهی که بالا بیاید و خودش را بزرگ کند.
⁃ به درسها و نکات برنامه گنجحضور توجه عمیق نمیکنی؟! به توصیههای آقای شهبازی عمل نمیکنی؟ ابیات را تکرار نمیکنی؟ روی ابیات تامل نمیکنی؟ پس داری کارافزایی میکنی و منذهنیات را بزرگ میکنی.
⁃ میگویی وقت ندارم روی خودم کار کنم؟! پس داری کارافزایی میکنی و منذهنیات را بزرگ میکنی.
⁃ داری فکر میکنی کارهای مهم زیادی داری و گنجحضور بس است؟! پس داری منذهنیات را بزرگ میکنی.
گر مراقب باشی و بیدار تو
بینی هر دم پاسخ کردار تو
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم ۲۴۶۰
برای بار صد هزارم به خودم یادآوری میکنم که اگر میخواهی به مرکز عدم متعهد باشی و متعهدانه روی خودت کار کنی، هر لحظه و هر لحظه باید حواست روی خودت و کارهایت باشد که آیا کارم، عملم، نیتم، در این لحظه دارد به کوچک شدن منذهنیام کمک میکند یا کوچک شدن جان اصلیام؟ آیا جذب ذهن شدهام و کارافزایی میکنم و منذهنی را بزرگتر میکنم یا نه فضاگشا هستم و ناظر ذهنم هستم که در تلهاش نیفتم؟
کار آن کار است ای مشتاق مست
کاندر آن کار، ار رسد مرگت، خوش است
شد نشان صدق ایمان ای جوان
آنکه آید خوش تو را مرگ اندر آن
گر نشد ایمان تو ای جان چنین
نیست کامل، رو بجو اکمال دین
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۴۶۰۸
با تشکر و احترام
زهره از کانادا
برنامه ۹۰۴، غزل ۵۹۶ - خانم سرور از شیراز
فایل صوتی «برنامه ۹۰۴، غزل ۵۹۶» - خانم سرور از شیراز
به نام خدا
با سلام خدمت پدر عزیز و مهربانم آقای شهبازی جان و تمام دوستان و همراهان بیدار.
برنامهی ۹۰۴، غزل شمارهی ۵۹۶
آن مَه که ز پیدایی در چشم نمیآید
جان از مزهی عشقش بیگُشن همی زاید
قرآن کریم، سورهی انعام، آیهی ۱۰۳
«لا تُدْرِكُهُ الْأَبْصَارُ وَهُوَ يُدْرِكُ الْأَبْصَارَ وَهُوَ اللَّطِيفُ الْخَبِيرُ.»
«او را هیچ چشمی درک ننماید و او همهی بینندگان را مشاهده میکند و او لطیف و (به همه چیز خلق) آگاه است.»
شدت ظهور خداوند در جهان، آشکار ولی چشم جسمبین از مشاهدهی این نور محروم که همواره با چشم علتبین میبیند و عینک همانیدگیها مانع و حائل این مشاهده.
پنبهی آن گوش سِر، گوش سَر است
تا نباشد این کَر آن باطن کر است
مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۵۶۶
و حال باید این دیدهی بیمار را بیهیچ واسطه در دید دوست رها کرد.
دیدهی ما چون بسی علت در اوست
رو فنا کن دیدِ خود در دیدِ دوست
مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۹۲۱
و با توکل و تسلیم، بی دخالت خرد کافرکیش ذهن، امور را به دست زندگی سپرد تا آینهی نقص و نیستی که ارمغان ما برای خداوندست، در این تسلیم محض، صیقلی یابد و محل تابش انوار الهی گردد.
نیستی و نقص هر جائی که خاست
آینهی خوبی جمله پیشههاست
مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۳۲۰۴
نقصها آیینهی وصف کمال
وآن حقارت آینهی عزّ و جلال
مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۳۲۱۰
و در این حالت یعنی اقرار به عجز و ناتوانی خود در ذهن و اظهار بندگی و تسلیم، آنگاه بیدخالت اسباب ذهن و هر صورت که در آن نقش میبندد، هوشیاری خود در انسان به جستجوی خود میپردازد و تمام همانیدگیها را زیروزبر میسازد و از خرابهی این ویرانی، دوباره از نو متولد میشود و شروع زیستنی راستین و حقیقی در سفر انسان به امر قضا و کنفکان رقم میخورد.
چون بسته نبود آن دَم در شش جهت عالم
در جستن او گردون بس زیر و زبر آمد
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهی ۶۱۳
پس با گشودن فضا و استقرار در این لحظه، از رفتن به شش جهت عالم بازآمده و آنگاه زندگی خود، هشیاری به تله افتاده در جهات را آزاد کرده و خبر و حقیقت بزرگ، به وقوع میپیوندد و هشیاری از هشیاری آگاه میشود.
عقل از مزهی بویش وز تابش آن رویش
هم خیره همی خندد هم دست همی خاید
و آنگاه در اثر این بیداری، عقل ذهن با فضاگشایی و بیکار ماندنش، پرتویی از نور را تجربه میکند و حلاوت و شیرینیاش را مزمزه و بدین طریق به ره میشود و از وسعت این فضا در حیرت و شگفتی و مغموم و نادم که کاش جزو گروهی بودم که میدانستم.
قرآن کریم، سورهی یاسین، آیهی ۲۶
«قِيلَ ادْخُلِ الْجَنَّةَ قَالَ يَا لَيْتَ قَوْمِي يَعْلَمُونَ.»
« گفته شد: داخل بهشت شو، گفت: ای کاش ملّت من هم (از این نعمت بزرگ) آگاه بودند و میدانستند.»
یعنی بیداری از خواب ذهن، در اثر تجربهی حقیقت وجودی خویش از شدت نزدیکی و یکی بودن به ذات انسان، آنقدر خوشایند و دلنشین است که حسرت به همراه دارد که ای کاش جزو غافلین نبودم و زودتر از این میدانستم. اما نه حسرتی بازدارنده که شوق و ذوق سالک را در پیمودن این راه و شناسایی تمام موانع و علل بازدارنده دوچندان میکند.
هر صبح ز سیرانش، میباشم حیرانش
تا جان نشود حیران او روی بننماید
و تا این اشتیاق و ذوق به نهایت خود نرسد، معشوق پرده از نقاب برندارد.
جان بر لبست و حسرت در دل که از لبانش
نگرفته هیچ کامی جان از بدن درآید
از حسرت دهانش آمد به تنگ جانم
خود کامِ تنگدستان کی زآن دهان برآید
حافظ، دیوان غزلیات، غزل شمارهی ۲۳۳
یعنی جان از این بیداری سرمست و اما کوله بار همانیدگیها همچنان بر دوش؛ نه یارای ترک کامل این همانیدگیها و نه دوست را اجازهی دیدار، قند لبش را در فضاگشایی و تسلیمی نه چندان درخور حضور حضرتش چشیده و حال باید قدرت نفس کشیدن در جهات را از خود بازپس گیرد تا جان به تنگ آمده را اجازهی دیدار باشد.
هرچیز که میبینی در بیخبری بینی
تا باخبری والله، او پرده بنگشاید
تمام افعال صادره از انسان، توسط آن یک هشیاری انجام میشود؛ اما انسان غافل، همچنان از دیدن او غایب و همواره در تصاویر نقش بسته در ذهن به توصیف خود میپردازد و از آن حقیقت بزرگ محروم و بینصیب و مادام که در نقطهچین همانیدگیها در اخبار و تصاویر میغلطد محروم از شنیدن پیغام سروش.
تا نگردی آشنا زین پرده رمزی نشوی
گوش نامحرم نباشد جای پیغام سروش
حافظ، دیوان غزلیات، غزل شمارهی ۲۸۶
دم همدم او نبود، جان محرم او نبود
و اندیشه که این داند او نیز نمیشاید
و غرض از تمام حرف و صوت و گفتها برای آگاهی و بیداری از خواب ذهن و هرچند در ابتدا دانستن ذهنی مفاهیم عرفانی برای آگاهی و بیداری سالک لازم است، اما کافی نیست و باید در مرحلهی عمل فراتر از ذهن، پردههای گفت و حرف و صوت در هم تنیده شود که در این مرحله بیان و به تصویر کشیدن و به توصیف درآمدن، همان مقاومت است و خاری است روییده بر دیوار معنا.
حرف چه بود تا تو اندیشی از آن
حرف چه بود خار دیوار رزان
مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۱۷۲۹
حرف و صوت و گفت را برهم زنم
تا که بی این سه با تو دم زنم
مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۱۷۳۰
تن پرده بدوزیده، جان بُرده بسوزیده
با این دو مخالف دل بر عشق بنبساید
و زندگی همچنان در کار بیداری انسان، هرچند انسان در نهایت غفلت از یک سوراخ همانیدگی، هزاران بار گزیده میشود و پیغام زندگی را نادیده میگیرد، اما حقیقت این است که تمام پردههای بافته به دست ذهن، به دست خداوند سوزانده و ویران خواهد شد و فرقی نیست که این پردهها در راه تعلقات این دنیایی باشد یا نه، با یادگیری سطحی ذهن دربارهی مفاهیم عرفانی و عمل نکردن بدان، پردهی دیگری بر پردهی جهل و نادانی ذهن افزوده و در هرحال تمام این نقشها توسط قضا و کنفکان به آتش کشیده خواهد شد و راههای ارتباطی با مشترک مورد نظر همچنان مسدود.
دو لشکر بیگانه تا هست در این خانه
در چالش و در کوشش جز گَرد بنفزاید
خانهی دل انسان در اثر افکار پیدرپی و قضاوت و مقاومت بیوقفه در هر رویداد و اتفاق، که حتماً باید آن را خوب و بد کند و نتواند به عنوان هشیاری نظر، از دور، آرام، نظارهگر وقایع باشد؛ همان گرد و غبار بهپا شده در وجود اوست که اگر چارهی کار نیندیشد از شدت این گرد و خاک، به هلاکت خواهد رسید و شمع حضورش رو به خاموشی و جسمش در معرض انواع آفات و بلاها.
خواهی ببری جانی، بگریز به سلطانی
در خدمت تَریاقی تا زهر بِنَگزاید
و حال در این گرد و خاک به پا شده، باید چارهی نجات اندیشید؛ باید به سلطانی پناه برد، باید به محضر بزرگان و واصلین پناه برد، باید تسلیم شد و دهان بست و هیچ نگفت و آینهی ناتراشیدهی خود را در کمال ادب و فروتنی و اقرار به عجز و ناتوانی خویش که از مرکز همانیده عمل کردهام، پیش زندگی برد تا همان آینهی ناصاف در اثر تسلیم و ادب، محل تابش انوار الهی گردد و آنگاه:
در زیر درخت او، میناز به بخت او
تا جان پر از رحمت تا حشر بیاساید
در زیر درخت تسلیم و فضاگشایی، از جام رحمت خداوند نوشانده میشوی؛ اما هشدار که کمال ادب را فرو نگذاری، عهد الست را پیوسته بهجا آوری و چارق ایاز خود، پیش رو که راه بسیار طولانی و وسوسههای ذهن هردم به شگردی نو در کار.
از شاهصلاحُالدین چون دیده شود حقبین
دل رو به صلاح آرد جان مشعله برباید
همنشینی و قرین شدن با بزرگانِ زنده به عشق و در پرتو فضای گشوده زیستن، خلق و خوی ناپسند ذهن را تبدیل میکند؛ ولی مبادا مکر پنهان ذهن، اینبار به نوعی دیگر آن را به خود نسبت دهد که تا زمانیکه زنده هستیم از شر آن هر لحظه باید به خدا پناه بریم و از حضور زندگان به عشق توسل جوییم که خداوند در قرآن کریم در سورهی ناس میفرمایند:
«قل أَعُوذُ بِرَبِّ النَّاسِ» ﴿۱﴾
«بگو پناه مى برم به پروردگار مردم.» (۱)
«مَلِكِ النَّاسِ.» ﴿۲﴾
«پادشاه مردم.» (۲)
إِلَهِ النَّاسِ ﴿۳﴾
«معبود مردم.» (۳)
مِنْ شَرِّ الْوَسْوَاسِ الْخَنَّاسِ ﴿۴﴾
«از شر وسوسه گر نهانى» (۴)
یعنی مادام که از ذهن آگاه نیستی و خود را با آن یکی میپنداری و براساس آواز غولمانندش عمل میکنی، در امان نیستی و آسیب خواهی دید.
پس عشق کاریست که موقوف هدایت است و در پرتو راهنمایی پیر راهدان پر فطن و ارتعاش نور دل زندگان به عشق این آتش شعله میگیرد و جهان ذهن را میسوزاند. ان شاءالله.
زاهد ار راه به رندی نبرد معذورست
عشق کاریست که موقوف هدایت باشد
بندهی پیر مغانم که ز جهلم برهاند
پیر ما هرچه کند عین عنایت باشد
حافظ، غزلیات، غزل شمارهی ۱۵۸
والسلام
با احترام؛ سرور از شیراز
غزل ۵۹۶، شناسایی الگوهای ذهنی - خانم نرگس از نروژ
فایل صوتی «غزل ۵۹۶، شناسایی الگوهای ذهنی» - خانم نرگس از نروژ
با سلام و عرض ادب
آن مَه که زپیدایی در چشم نمیآید
جان از مزه عشقش بیگُشن همی زاید
-مولوی، دیوان شمس، غزل۵۹۶
ما به عنوان انسان ۹۹.۹۹ درصدمان را عدم تشکیل میدهد که قادر به شناسایی و دیدن با پنج حس جسمی و ذهن نیستیم ولی با عدم کردن مرکز و مراقبه، منذهنی رو به خموشی گذاشته و دست خود را از هشیاری و روح ما شُل کرده و میشوید و هشیاری از سلطه ذهن خارج شده و تولدی دوباره مییابد.
عقل از مزه بویش وز تابش آن رویش
هم خیره همیخندد، هم دست همیخاید
-مولوی، دیوان شمس، غزل۵۹۶
از تاثیر ترجمان هشیاری حضور بر منذهنی، منذهنی خیره و گیج میشود و بی حس شده و کنترل را رها میکند و از این حالت بیوزنی، خود ذهن نیز شادی و آرامشی میگیرد و با اینکه آگاه از ریشه و اصل این شادی و آرامش نیست به خود نهیب میزند که کاش زودتر دست از کنترل و زُمختی بر میداشتم.
هر صبح ز سَیرانش، میباشم حَیرانش
تا جان نشود حَیران، او روی بننماید
-مولوی، دیوان شمس، غزل۵۹۶
در هر مراقبه و عدم شدن مرکز و عمیقتر شدن، خالی تر شدنِ مرکز، از رباطی به رباط دیگر، در منزلگاههای مختلف در مسیر تکامل هشیاری، از روند بیداری از ذهن توسط زندگی و انعکاسات در درون و بیرون شگفت زده میشویم و در این ندانستن و حیرانی ساکن میشویم تا زندگی روی خود را بر ما بنمایاند. تا منذهنی و یا ما به صورت هشیاری حیرانِ زندگی نشویم، یعنی مرکز را عدم نکنیم و دید همانیدگی ها را رها نکنیم، زندگی خود را به ما نشان نمیدهد.
هر چیز که میبینی، در بیخبری بینی
تا باخبری والله او پرده بنگشاید
-مولوی، دیوان شمس، غزل۵۹۶
برای دیدن با چشم عدم باید کاملا به ذهن و پنج حس جسمی بی خبر شویم، از الگوهای شرطی شده، قضاوت و مقاومت دست برداشته و به حالت بی مقاومتی و قضاوت صفر برویم، اگر ذرهای مقاومت و قضاوت و دید همانیده در ما باشد زندگی پرده از چشمان ما بر نمیدارد. سکون یعنی استقرار در این لحظه ابدی و عدم فعالیت ذهن، راحتی در خاموشی و عدم تحلیل و دانستن، حالتی بیوزن و مراقبهای.
دم همدم او نبود، جان محرم او نبود
واندیشه که این داند، او نیز نمیشاید
-مولوی، دیوان شمس، غزل۵۹۶
حضورِ ذهن من دار، و یا هر نشانهای از فعالیت ذهن برابر است با عدم حضور و طبق قانون غیرت، با بروز هر خاصیتی از ذهن، تحلیل، مقاومت، قضاوت یا دیده همانیده، فکر و عدم خاموشی، حضور خود را به ما نشان نمیدهد. این لحظه ابدی و حضور را با فکر نمیتوان تجسم کرد یا به چون و چندی در آورد و عقل ذهنی شایسته و توانایی درک حضور را ندارد.
تن پرده بدوزیده، جان بُرده بسوزیده
با این دو مخالف دل بر عشق بنبساید
-مولوی، دیوان شمس، غزل۵۹۶
در این پروسه معکوس که ذهن هر لحظه همانیده شود و زندگی پرده همانیدگی را بِدرَد ، هشیاری نمیتواند بر خود آگاه شود و این پروسه باید متوقف شود و با چیز جدید یا قدیمی همانیده نشویم و مرکز را عدم نگهداریم.
دو لشگر بیگانه تا هست در این خانه
در چالش و در کوشش جز گرد بنفزاید
-مولوی، دیوان شمس، غزل۵۹۶
تا زمانی که دردهای مختلف غذا میخواهند، همانیدگیهای متفاوت خواهش اضافه شدن دارند و از طرفی دیگر هشیاری همانیدگیها را نشانه میگیرد تا ما واهمانیده شویم و در این چالشها فکر ها و دردها بر میخیزند و ذهن ما پشت سر هم شروع به حرف زدن میکند، هشیاری نمیتواند به هشیاری قائم شود.
خواهی ببری جانی، بگریز به سلطانی
در خدمت تریاقی تا زهر بنگزاید
-مولوی، دیوان شمس، غزل۵۹۶
اگر میخواهیم از این چالشها و دردها و گرد و غبارهای افکار نجات پیدا کنیم، به پناه عدم، بزرگان و مولانا باید بگریزیم و در خدمت راه حل و ابیات آنها باشیم، آنها را تکرار و عمل کنیم، تا زهر همانیدگی ها و دردها ما را نگزند.
در زیر درخت او، میناز به بخت او
تا جانِ پُر از رحمت تا حَشر بیاساید
-مولوی، دیوان شمس، غزل۵۹۶
در زیر تعالیم بزرگان و قرین بودنِ هر لحظه با آنها و تکرار ابیات و جملات آنان، بخت و خوشبختیِ واقعی مییابیم و جانمان پر از رحمتِ زندگی میشود و میتوانیم در این لحظه ابدی با آرامش واقعی ساکن شویم.
از شاه صلاحالدین چون دیده شود حق بین
دل رو به صلاح آرد، جان مشعله برباید
-مولوی، دیوان شمس، غزل۵۹۶
با عدم کردن مرکز در حضور بزرگان و قرین شدن با ابیات و جملات آنان، چشم عدم ما باز میشود و صلاح درون و بیرون خود را از آنان دریافت میکنیم و جانمان خرد، عقل، امنیت و قدرت و هزار ترجمانی که برای زنده شدن نیاز دارد را دریافت میکند.
شکر کُن، غِرّه مشو، بینی مکن
گوش دار و هیچ خود بینی مکن
-مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۳۲۵۷
این نوری که میتابد و دل و زندگی ما روشن میشود، همه از قرین شدن با بزرگان است، پس شکر کنم، مغرور نشوم و تعهد خود را محکم تر کنم و با تمام دل و جان گوش دهیم و منذهنی خود را صفر کنیم و اجازه ندهیم منذهنی کمالگرا این روشنایی و نور را از خود بداند.
کرده حق ناموس را صد من حَدید
ای بسی بسته به بندِ ناپدید
-مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۳۲۴۰
به نقص ها و ایرادهای خود اقرار کنیم تا در زیر درخت بزرگان از تریاق آنان بهرهمند شویم.
کای محبّ عفو از ما عفو کن
ای طبیبِ رنج ناسور کَهُن
مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۳۲۵۳
بزرگانی که دوستدارِ عفو هستند و طبیب دردهای هزارساله ما از نسلی به نسل دیگر هستند.
کی تراشد تیغ دسته خویش را؟
رو به جرّاحی سپار این ریش را
-مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۳۲۲۲
چراکه منذهنی ما هیچ گاه خودش به دست خودش ساده و بیمن نمیشود.
گویدش کای مَزبَله تو کیستی؟
یک دو روز از پرتوِ من زیستی
-مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۳۲۶۸
قسمتهای از منذهنی نرگس که مزبله است و باید در تابش زندگی سوزانده شود:
۱- تصویری از کودکی که نظارهگر خشونتها بین پدر و مادر، خواهر و برادرهای خود بوده.
۲- رنجشهایی که از گوش کردن درد و دلهای مادرم هنگام تعریف کردن به بقیه از افرادی که مادرم را اذیت کردهاند.
۳- حس نقصها و حقارتهایی که از خواهران و برادران رسیده.
۴- استرسها و نگرانیهایی که بر اساس درس خواندن های غیر اصولی در سن کودکی به خود وارد کرده.
۵- درس خواندنیهایی از روی جبران حس خود کم بینی، گرفتن تایید از مادر و خانواده و حس کسی شدن بوده، نه از روی عشق و آرامش.
۶- حسهای تنهایی درکودکی و بی عشقی، بدون داشتن همبازی.
۷- دیدن فیلم هایی که در خانواده بدون توجه به سن کودک پخش میشده و حک شدن آن تصویرها در من و علاقه شدید پیدا کردن به دیدن فیلم های ترسناک در سن ۱۳ و ۱۴ سالگی، طوری که فیلم ترسناکی نبود که تا سن ۱۸ سالگی من ندیده باشم.
۸- تلاش برای تحصیل و دختر و خوب و مودبی بودن فقط برای پیدا کردن همسری که من را خوشبخت خواهد کرد و از من حمایت خواهد کرد و شروع یک زندگی رویایی، در نتیجه همانش با همسری که هنوز وجود نداشت از سالها قبل، بدون هیچ دانش و علمی برای همسر داری.
۹- آشنا شدن با همسرم و همانش ۱۰۰ درصد و محبت بیش از اندازه و توقع بیش از اندازه و آسیبهای دوطرفه، هم افزایی دردها و تازاندن در صحرای فراخ مانند بز کوهی و تا حلق در منذهنی پر از رنجش، کینه، حس گناه و خبط و توقع و به حسرت افتادن.
۱۰- بالا آمدن دردها و قدرت گرفتن آنها، دعواها و خشونت ها و تشکیل یک دیو تمام عیار که اگر به خواستهاش میرسید آرام بود وگرنه به اژدهایی تبدیل میشد.
۱۱- محبت کردن به خانواده همسر و اقوام با هزار توقع برای احترام و برگشت.
۱۲-کنترل کردن و مثل سایهای بر سر همسر افتادن.
۱۳- خرابی رابطه و عدم توانایی درست کردن آن با عقل منذهنی و خرابتر و خرابتر شدن آن و شکستن دیوارهای اعتماد.
۱۴- پشیمانی و حس خبط و وابستگیِ بیشتر و بچه دار شدن به امید بهتر شدن زندگی، بدون هیچ دانش و قابلیتی برای مادر بودن.
۱۵- افسردگی و خشونت و عدم مسئولیتپذیری و فرار از خود و آسیب زدن به خود، و کودکان خردسالی که از داشتن چنین مادری که گاهی بسیار مهربان و گاهی افسرده است، افسرده شدند.
گر ندیدی دیو را، خود را ببین
بی جنون نَبْوَد کبودی بر جَبین
-مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۳۲۸۴
هر که او را برگِ این ایمان بُوَد
هم چو برگ، از بیمِ این لرزان بُوَد
بر بِلیس و دیو از آن خندیدهای
که تو خود را نیکِ مردم دیدهای
-مولوی، مثنوی، دفتر اول، ابیات ۳۲۸۹و ۳۲۹۰
با دیدن گنج حضور و کمکهای استاد نازنین و یاران معنوی زندگی و روابطم رو به بهبودی گذاشت و بسیار شاکر و قدر دانم.
از چراغهای کمک کننده به من برگرفته از برنامه ۶۶۳ گنج حضور، شناسایی الگوهای ذهنی بود که می خواستم با یاران معنوی خود به اشتراک بگذارم، به امید اینکه شناسایی آنها در من قویتر و پایدار شود.
چراغ جای دگر بودن، با مطلع غزل ۳۰۲۵ :
جای دگر بودهای زانک تهی رودهای
آب دگر خوردهای، زانک گلآلودهای
-مولوی،دیوان شمس، غزل ۳۰۲۵
جای دگر؛ در ذهن بودن و خوردن آبهای کثیف همانیدگی و الگوهای ذهنی است.
هشیاری که به تصاویر ذهنی چسبیده و یک بافت ذهنی تشکیل داده، این بافت ذهنی دارای دو جنبه است: یکی جنبه ساختار ، یکی جنبه محتوا. مانند ساختمانی که دارای نقشه است به عنوان ساختار و آجرهای سیمانی و یا گلی به عنوان محتوا. بافت ذهنی نیز دارای ساختارها و الگوهایی است که پرهیز از آنها و شناسایی آنها به میزان زیادی به آزاد شدن هشیاری کمک میکند.
قدم اول این است که بدانیم جای غلطی هستیم و آب بدی میخوریم، مخصوصا علائم نیازمندی به جهان را در خود ببینیم، مثلا حرص به همه چیز، حسادت، رنجش و...
این الگوها عبارتند از:
۱- الگوی حس نقص؛ که بر هر محتوایی میتواند اجرا شود، پول، حس بزرگی، تایید، مقام.
حس نیازمندی ذهن، برای اینکه منذهنی از برکت زندگی قطع میشود و به جدایی میافتد و به جهان نگاه میکند و خودش را با دیگران مقایسه میکند. حس نقص موقعی که ما از دیگران برتر میآییم نیز هم وجود دارد و آدم را راحت نمیگذارد، و اضطراب و نگرانی و عدم آرامش، ما را رها نمیکند، که من بالاخره کی کامل میشوم و دچار فعالیتهای حریصانه میشویم.
۲- الگوی شکایت؛ که منجر به خشم، سپس رنجش و بعد کینه میشود. با همسرمان برخورد میکنیم و میل به شکایت و ایراد گرفتن از چیزی داریم و این شکایت ربطی به میزان یا کیفیت موضوع ندارد. شکایت از وضع مالی، همسر، بچه، رئیس، هوا، ترافیک و این جلوی عبور خرد زندگی را به چهار بعدمان میگیرد.
۳- الگوی ملامت؛ مربوط به سرزنش دیگران برای اشتباهات یا خود، که از ابزارهای ذهن برای قوا و ساختن خودش است، باز جلوی خرد زندگی برای سامان دادن زندگی را میگیرد. ملامت خود، انسان را گیج میکند و یک شکنجه است؛ بلکه باید یادبگیریم و تکرار نکنیم و در این کار صداقت داشته باشیم. در حالیکه ملامت جلوی مسئولیت پذیری و صداقت را میگیرد، در صورتیکه باید به اشتباه اعتراف کنیم و از دیگران بخواهیم کمکمان کنند.
۴- الگوی خواستن و میل شدید به محتوا دیدن؛ که من چیزهای بیرون را میخواهم و میل شدید به محتوا دارم که باعث هشیاری جسمی میشود و من ذهنی بیشتر به خواستن زنده است تا از دیگران بهتر باشد و حس هویت کند.
۵-الگوی توقع؛ که حالت خاصی از الگوی خواستن است و باید توقع را صفر کنیم از همسر، فرزند و دوست، از هوا که آفتابی باشد، از ترافیک که شلوغ نباشد. هر ساختاری که در آن من است، ایجاد ناراحتی و ایجاد ناخشنودی میکند و این عدم رضایت زمینه هر کجا که برویم با ما هست و نمی توانیم درست فکر و عمل کنیم.
۶- ساختار مالِ من؛ خانه، فرزند، همسر، مقام یا سوادِ من، مال با کسره ی من یک خاصیتی در ما بوجود میآورد که توجه ما را به عنوان منذهنی جلب میکند، نگران میکند، اضطراب بوجود میآورد و مخدوش میکند و هشیاری ما را با یک ارتباط نامرئی به چیزی وصل میکند و آن را به خودش اضافه میکند و منبع نگرانی است چون هر چیز مال ماست در خطر از بین رفتن است. بچه و همسر مال ما نیست، ما با همسرمان زندگی میکنیم و باید با عشق و زیر زمینه عشق بچههایمان را بزرگ کنیم و بچههایمان هم انسان هستند و وظیفه ما خدمت دادن و عشق دادن به آنهاست.
۷- الگوی حق با من است؛ الگوی حق با من است به این علت است که ما از زندگی جدا میشویم در ذهن معیاری برای درست بودن خودمان و هماهنگ با قانون زندگی با اصلِ بودنمان نداریم، در نتیجه در جدایی و ذهن با مردم مراوده فکری داریم و اگر حق با ما نباشد و با آنها باشد حس کوچکی و حس عدم امنیت میکنیم که میتوانیم بشناسم و پرهیز کنیم از وارد بحث و جدل شدن، خیلی از دعواها در خانواده، در جامعه از این الگوست و ربطی به محتوا ندارد، خواه باور، خواه رفتار، خواه آداب زندگی، عبادی، و من ذهنی از این موضوع سواستفاده میکند که یا مای بزرگتری بسازد یا پوسته خود را برای ستیزه سفت تر کند و اگر مردم حرف بزنند، هیچ کدام را نشنود و ستیزه کند.
۸- الگوی عدم پذیرش؛ که ذهن میگوید نمیپذیرم، اگر بپذیرد، مقاومتش کم میشود، زورش کم میشود. چراکه با مقاومت خودش را میسازد و اگر مقاومت نکنیم، ذهن فشار میآورد.
بر اساس تمام این الگوهای ذکر شده ناخشنودی و دلخوری زمینه و هشیاری جسمی ایجاد میشود و راه خرد زندگی بسته میشود. اما با شناسایی و پرهیز از این الگوها خشنودی و شادی اصیل در اثر حضور حاصل میشود و انسان قابلیت فضاداری و فضاگشایی و عمق زیاد پیدا میکند که حالت طبیعی ماست.
باعشق و احترام️
نرگس از نروژ
برندهٔ همیشه بازنده - خانم مرضیه از نجفآباد
فایل صوتی «برندهٔ همیشه بازنده» - خانم مرضیه از نجفآباد
سلام خدمت آقای شهبازی عزیز
و دوستان همراه گنج حضور
غزل ۵۸۸ برنامهی ۸۹۸
برندهی همیشه بازنده
صلا رندان دگرباره، كه آن شاهِ قمار آمد
اگر تلبيس نو دارد، همانست او كه پار آمد
زندگی بینظیر مهربان تو را در اینلحظه به قماری جدید دعوت میکند، دوباره یکلحظه از عمر عزیز که تنها سرمایهی نقد توست، روی میزِ بازی اینلحظه انداخته شده و پول قمارت جور میشود. نتیجهی بازی در کنترل تو نیست و این بهترین قسمت بازیست، با اعتماد به حریفانِ فضای یکتایی (قضا و کنفکان و جانهای پاک که خود را در بندِ دنیا برای بازی با ما نگه داشتهاند) بازیِ باختنِ همانیدگیها را شروع میکنم.
همواره در آگاهیم نگه میدارم که من باید این همانیدگی را ببازم و از جای خالیِ آن فضای بازشده در درون دریافت کنم.
پس همین آگاهی، هوسِ قمارِ دیگر را همواره در دلم زنده نگه میدارد.
خُنُک آن قماربازی که بباخت آنچه بودش
بنماند هیچش الّا هوسِ قمارِ دیگر
مولوی، دیوان شمس، غزل ۱۰۸۵
در هر اتفاق درونی و بیرونی میدانم که شاهِ قمار، پولِ «اینلحظه زنده بودن» را برایم جور کرده تا من هم درعوض بازیِ «شناسایی و انداختن همانیدگی» را انجام دهم و آنچه که توجّهم را میبلعد ببازم، یعنی مهم و جدی ندانسته و اجازهی رفتن توجّهم روی آنچیز را ندهم. پس دارم آن را از دستِ «توجّه و اهمیت» میدهم، میبازم.
تا کجا؟ تا کی؟ جا و نقطهی امن و آسایش برای فرار از بازی نداریم، تمام شدنی نیست، تا در اینتن هستی و اینلحظهها را سپری میکنی، قدرت همانش داری، پس پولِ قمارت جور شده و قدرتِ واهمانش و باختن را هم پیدا میکنی.
چون جا تا بینهایت شدن هنوز هست، «بینهایت یعنی هنوز یکی بعدش هست.» پس من هیچوقت بینهایت نمیشوم و کامل شدن تنها یک پندار و توهّم است: «این را فقط ذهنِ من نشان میدهد، دلیلی بر حقیقت داشتنِ آن نیست.» گرچه همواره باید تلاش کنم بهسمت بینهایت مِیل کنم.
لحظهی بعد زندگی مهربان لباس وضعیت را عوض کرده تا همانیدگی دیگری را براساسِ لباس جدید، جلوی دید هشیاریت قرار دهد. اگر آنچه ذهن نشان میدهد برایت مهم نباشد و تابلویی که منذهنی از این وضعیتِ جدید نقاشی میکند را سریع -قبل از اینکه وارد فکر و عمل شوی- پاک کنی، نقاب و لباس و پرده کنار رفته و شاهِ قمار را بهصورت آرامشِ زیر فکرها و شادی بیسبب، در درون ملاقات میکنی، آشنای قدیمی را، همهچیز و همهکسات را، خود اصلیات را.
ز رندان كيست اين كاره؟ كه پيشِ شاهِ خونخواره
ميان بندد دگرباره كه اينك وقتِ كار آمد
اگر ادعای رِندی دارم و اولویت زندگیام توجّه به آموزشهای مولانا و گنجحضور است، باید بیایم وسطِ بازیِ اینلحظه -هرچه که هست راضی و شاکر- و کمر همّت ببندم به خدمتِ زندگی.
هیچ از خونخواریِ شاهِ وجودم و فرستادنِ ناخوشایندها برای منذهنی نَهَراسم و میدان را خالی نکنم. چون اینلحظه و هرلحظه از عمر عزیز، وقتِ کارِ کاهشِ جانِ منذهنی و افزایشِ هشیاریست.
جنگی خونین بین هشیاری جسمی و هشیاری حضور، بر سرِ اتفاقِ لحظه و قرار دادن توجه، درمیگیرد. از ریختن خون منذهنی و کشیدن درد هشیارانه نمیترسم و همه را چون جان میخَرم.
بیا ساقی سَبُک دستم، كه من باری میان بستم
به جانِ تو كه تا هستم مرا عشق اختیار آمد
هشیاری در درونم جان گرفته و بالا میآید و ندای دعوت ساقیِ سبکروح را لبیک میگوید که: بیا ببین من کمرِ همّت به شناسایی و انداختن بستهام.
چراغِ این جان هشیار که در درونم روشن شده را در دست میگیرم و راه عشق و یکی شدن با تو را انتخاب میکنم، نه یکی شدن با فکر و ذهن و خود را منذهنی دانستن.
راه عشق مرا به گلزارِ هشیاریها میرساند:
چو گلزارِ تو را دیدم، چو خار و گل بروییدم
چو خارم سوخت در عشقت، گلم بر تو نثار آمد
وقتی حاظرِ ناظرِ ساکت میشوم، خار و گل را در کنار هم میبینم، «خارِ منذهنی» که در سَرم دارد فکرها و قضاوتها و راهحلهای خودش را جلوی هشیاریم نمایش میدهد، در کنارِ «گلِ نفسِ آرامیافتهی خشنود و پسندیده»
همهی خارهایی را که با حضورِ ناظر میبینم و بابتشان درونم آشفته است و درد دارد، آتشِ عشقِ یکی شدن و گذاشتن توجّه روی منِ اصلی، میسوزاند.
من هم لایقش هستم، من هم میتوانم و نیاز است که بیدار و هشیار و زنده به او شوم، پس قدردانِ این بیداری هستم و گلِ وجودم -نفسِ آرامیافتهی خشنودِ پسندیده- را تقدیمِ خدا یعنی: «خداییتِ درونِ اطرافیانم و وضعیتهای درونی و بیرونیم» میکنم.
آنها منتظرِ گلِ وجودم هستند تا از برکاتِ آن بهرهمند شده و سامان بیابند، دردهای خار باید درمان شود با مرهمِ حضورِ کارگُشایم.
هرچیز و هرکسی که اطراف و درونم هست، باید گلِ حضورِ مرا بدون خارِ درد و دردسازی، در کنار خود تجربه کند.
پیاپی فتنه انگیزی، ز فتنه بازنگریزی
و لیك این بار دانستم كه یارِ من عیار آمد
«پیاپی فتنه انگیزی» پشتِ سرِ هم لحظات عمر میآیند و میروند و باهمان ترتیب پشتِ سرِ هم فتنه و آشوب درونی و بیرونی برایم میفرستی. هیچلحظهای نیست که فتنهای در دلش نداشته و فرصتی برای زنده شدن در آن نَنَهاده باشی.
این هم لطف زندگی مهربان است که تا در این تن روزگار میگذرانی، برایت فرصتِ بزرگ کردن روح و کِش آمدن فضای درون و میل به بینهایت شدن را فراهم میکنم. پس من هم قدردان بوده و از فتنههایی که تو برایم بهپا میکنی فرار نمیکنم، چون من از جنس تو هستم و قرار است در اینلحظه خودم را بر تو -که در درون همهکس و همهچیزِ اطرافم هستی- نثار کنم؛ نه اینکه خودم را که توجّهِ زنده در اینلحظه هستم، بر نفسِ طنّازِ بهانهجو و تنبل نثار کرده و منذهنی را بزرگ کنم.
ولی حالا دیگر دنبال مقصر و عامل فتنه و سبب بیرونی و دلایل ذهنی و حل مسئله نیستم؛ چون میدانم ذهنِ ساکتم در اینلحظه، بهترین کمک به خدا و مردم و وضعیتهاست.
پس در بازیِ اینلحظه حاضرِ ناظرِ ساکت را فراخوانده و بهسلامتیِ تمامیِ جانهای پاک، از شرابِ حضور نوشیده و به نظارهی این غارتِ مبارک و شیرین مینشینم.
اگر بر رو زند یارم، رخی دیگر به پیش آرم
ازیرا رنگِ رخسارم ز دستش آبدار آمد
فتنهها گاهگاهی که منذهنی بر وجودم حکمرانی میکند، دردناک بوده و لازمهی نگریختن از آنها کشیدنِ دردِ هشیارانه است. دردش را به جان میخرم و متواضعانه شاکر و راضی بر سیلیِ خدا هستم؛ همین که حواسش به من هست برایم کافیست.
شیرینیِ «کوتاه شدنِ قد سهمتری منذهنی تا نزدیک به صفر» مرا همواره آماده میکند برای سیلی خوردنِ بعدی از دستِ زندگی مهربان. جای پنجههای قدرتمندش را روی صورتِ جانم حس میکنم که آبرویم را نزد جانهای پاک میخَرد.
تویی شاها و دیرینه، مقامِ توست این سینه
نمی گویی كجا بودی؟ كه جان بیتو نزار آمد
در درونیترین لایههای درونم حضورش را حس میکنم که «او همواره با شماست»:
تو شاهِ وجودم هستی، آشنای قدیمی، همهچیز و همهکَسام.
این دل و مرکز توجّه من جایگاه توست که هرگاه راه را بر غیر از تو میبندم، امن و امان و آرامشِ حسِ یکتایی با تو، جانِ نزارم را نوازش داده و التیام میبخشد.
گله و شکایتِ منذهنی هیچ جایگاهی ندارد که هرگاه بابت خرابکاریها دردش میآید، سر به آسمان بلند کرده و فریاد میزند که:
کجایی؟ پس چرا بهدادم نمیرسی؟ اصلاً هستی؟ پس کو؟ این اوضاعِ خراب کی درست میشود؟ ...
اینها همه حس جداییِ خفّاشِ کور منذهنیست که نمیتواند مثبتهای وضعیتها و افراد را ببیند و تنها در تاریکیِ شبِ جدایی، سیاهی و درد را میبیند و حس ناامیدی را بر جانم تحمیل میکند.
حِسِّ خُفّاشت، سویِ مغرب دَوان
حِسِّ دُرْپاشت، سویِ مشرق روان
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۴۷
هرچه بیشتر در درونم اجازهی حس کردن به او بدهم، مرا بهسوی غروبِ تاریکترِ خورشیدِ حضور میدَواند. جانِ بدونِ حس یکتایی، ضعیف و ناتوان شده و ارزش خود را به اجسام کاهش میدهد. قربانیِ کارافزاییها و دردپراکنیهای منذهنی میشود.
باید در یکلحظه دیدم را از منفیها روی مثبتها بیندازم تا حسِ خفّاش و ناامیدی و ارتعاشِ درد، به حسِ دُرپاش و امید و ارتعاش شادی تبدیل شود.
آقای شهبازی: «شادی بیسبب خیلی مهم است، که شما همیشه حالتان خوب باشد.»
شهم گوید در این دشتم، تو پنداری كه گم گشتم
نمیدانی كه صبرِ من غلافِ ذوالفقار آمد
زندگی بینظیر مهربان، یاریکنندهی پشت و پناه، میگوید: من که همیشه همینجا -در درونِ مرکزِ توجّهات- ساکن و آرام نشسته و منتظرِ توجّه تو هستم، تا از حضورِ من آگاه شده و هشیاری بر هشیاری منطبق شود.
کافیست رویت را از ذهن و آنچه میگوید و نشان میدهد، برگردانی بهسمتِ دیگر، بهسمتِ درونت، تا مرا بیابی.
همین صبر بر نرفتن در تصویر ذهن و همراه نشدن با قضاوتها و حرفهای منذهنی، شمشیر حضور را از غلاف خارج کرده و ترا تبدیل به حاضر ناظر میکند.
مرا برّید و خون آمد، غزل پرخون برون آمد
برید از من صلاح الدّین، به سویِ آن دیار آمد
مقداری از صبرِ درونم را که از صبرِ خدا سرچشمه میگیرد، خرج اتفاق اینلحظه کردم و شمشیر حضور از غلاف بیرون آمد.
این شمشیر تیز حضور تا اعماق جانم را برّید و نفوذ کرد و هرچه خون زندگی در بیتبیت غزل بود به جانم ریخت.
بالاخره لایقِ هدیهی خداوند شدم و خدا قسمتِ گل بدون خارم را چید و بهسوی دیار یکتایی برد تا باعث افزایش جان خداییت شود.
چقدر مهم است بیدار و حاضر بودنم در این لحظه، در هرلحظه. من اجازهی حضور بهعنوان نمایندهی خدا در جسم را پیدا کردهام، باید خودم را لایقِ این هدیه کنم و بارِ امانتِ «اختیار» را تا رسیدن به منظورِ اصلی زندگی بهدوش بکشم. با کمک گرفتن از سلاح پرهیز، از اختیارم درست استفاده کنم: در جهت مالکِ فکر و ذهن و حرف و عملِ خود بودن.
اختیار آن را نکو باشد که او
مالکِ خود باشد اندر اِتَّقُوا
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۶۴۹
شاد و سلامت باشید.
مرضیه از نجفآباد
Archive
- December 2024
- November 2024
- October 2024
- September 2024
- August 2024
- June 2024
- March 2024
- February 2024
- January 2024
- December 2023
- November 2023
- October 2023
- September 2023
- August 2023
- July 2023
- June 2023
- May 2023
- April 2023
- March 2023
- February 2023
- January 2023
- December 2022
- November 2022
- October 2022
- September 2022
- August 2022
- July 2022
- June 2022
- May 2022
- April 2022
- March 2022
- February 2022
- January 2022
- December 2021
- November 2021
- October 2021
- September 2021
- August 2021
- July 2021
- June 2021
- May 2021
Today visitors:
74
Time base: Pacific Daylight Time