: تماس با دفتر گنج حضور در آمریکا

Tel: 001 818 970 3345

Email: parviz4762@mac.com

Spiritual Messages: Page #92

برگرفته از برنامه ۹۰۳ - خانم خورشید از مهاباد

Posted 02-22-2022 برگرفته از برنامه ۹۰۳ - خانم خورشید از مهاباد


فایل صوتی «برگرفته از برنامه ۹۰۳» - خانم خورشید از مهاباد


    

Set Stream Quality



به نام خدا

 با سلام خدمت جناب آقای شهبازی که راه و روش درست زندگی کردن را به ما آموزش میدهید و سلام خدمت تمام گنج حضوری های عزیزم خدا را شاکر و سپاسگزارم که این برنامه را سر راه من قرار داده است. و همچنین از مولانای جان نیز سپاسگزارم. و از تمام اعضای گنج حضور که مطالب خود را به اشتراک میگذارند و ما در زندگی خود از آن استفاده میکنیم، کمال تشکر را دارم. میخواهم دو بیت بر گرفته از برنامه‌ی 903 را به اشتراک بگذارم:

 

اگر نه عشق شمس الدین بدی در روز و شب ما را

فراغتها کجا بودی ز دام و از سبب ما را؟

 

بت شهوت برآوردی دمار از ما ز تاب خود

اگر از تابش عقشقش نبودی تاب و تب ما را

 

مولوی، دیوان شمس، غزل 71

 

این دو بیت واقعا کلید است.

 

این لحظه عشق شمس الدین که عشق خداست؛ عشق زندگیست با فضا گشایی در ما خودش را نشان می دهد. و این امکان رهایی ماست. این دو بیت میگوید اگر عشق خدا و زندگی و تبدیل شدن نبود، آن موقع ما همیشه در من ذهنی می ماندیم و در اثر دردهای خودش ما را بیچاره میکرد و دمار از روزگار ما در می آورد.

وقتی سبب به ما درد انداخت، فضا را باز میکنیم و سبب ساز را می بینیم تا درد برود، سبب ساز خداوند است که با قضا و کن فکان پایش را در دل ما میگذارد و کار ما را درست می کند.

 

ارادتمند شما خورشید از مهاباد.

  PDF متن پیام در فرمت
فایل متن «برگرفته از برنامه ۹۰۳» - خانم خورشید از مهاباد

عواملی که سبب می شود تغییر دادن خود سخت شود و انسان ها دچار جبر من ذهنی شوند - خانم زهرا سلامتی از

Posted 02-22-2022 عواملی که سبب می شود تغییر دادن خود سخت شود و انسان ها دچار جبر من ذهنی شوند - خانم زهرا سلامتی از


فایل صوتی «عواملی که سبب می شود تغییر دادن خود سخت شود و انسان ها دچار جبر من ذهنی شوند» - خانم زهرا سلامتی از زاهدان


    

Set Stream Quality



با درود و سپاس بر تمامی کائنات عالم هستی و آقای شهبازی نازنین .

 

 برنامه ۹۰۳ بخش چهارم ، همراه با ابیات انتخابی .

 

موضوع:

 عواملی که سبب می‌شود تغییر دادن خود سخت شود و انسان ها دچار جبر من ذهنی بشوند .

 

  به نام خداوند عشق

 

 اولین عامل:

 

 عدم احساس نیاز به آموزش‌ معنوی و ندیدن ایراد خود و تلاش نکردن برای رفع ایراد .

 

 که مستلزم شناسایی و درک عمیقی است که من بدانم در درون خودم نقص و اشکالاتی وجود دارد .

نه در دیگران و نه در عوامل بیرونی .

 

 و ایراد خود را انکار نکنم و بدنبال جستجوی ایراد در دیگران نباشم و بصورت حضور ناظر به درونم رجوع کنم.

 

 و بدانم که آن ایرادی که در دیگران می بینم مانند آن در درونم نهفته است .

 

و از آموزش‌های معنوی بزرگان برای رفع اشکالات درونم استفاده نمایم .

 

چرا که من ذهنی دائماً به ضرر خودش کار می‌کند و هیچ دشمنی بدتر از من ذهنی نیست .

 

که مولانای عزیز از زبان انبیا می‌فرماید که :

 

 انبیا گفتند : در دل علتی ست

که از آن در حق شناسی آفتی ست

 

مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت، ۲۶۷۷

 

 پیامبران گفتند: که در مرکز هر یک از ما انسانها مرضی وجود دارد که نمی‌گذارد ما در مسیر خودشناسی و خداشناسی روی خود کار کرده و خودمان را به صورت خدایت شناسایی کنیم .

 

 هر که نقص خویش را دید و شناخت

اندر استکمال خود دو اسبه تاخت

 

 ز آن نمی پرد به سوی ذو الجلال

کو گمانی می برد خود را کمال

 

مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۲۳۱۲ و ۲۳۱۳

 

 هر کسی که نقص خود را ببیند و شناسایی کند برای رفع آن دو اسبه با سرعت زیاد می شتابد و در من ذهنی تعلل نمی‌کند و درصدد رفع ایراداتش بر می آید .

 

 ولی کسی که به صورت حضور ناظر به خود نگاه نمی‌کند و نقص ها حاصل از همانیدگی ها و آثارش را در ذهن نمی بیند، احساس بی‌نیازی کرده و خود را کامل می داند و برای زنده شدن به خداوند هیچ گونه کوشش و تلاشی انجام نمی دهد .

 

 تا به دیوار بلا ناید سرش

نشنود پند دل آن گوش کرش

 

مولوی، مثنو ، دفتر پنج ، بیت ۲۰۶۳

 

و این افرادی که احساس عدم نیاز به کمک و یاری دیگران و استفاده از آموزشهای بزرگان را در خود نمی بینند.

 

و نمی توانند ایراد خود را شناسایی کنند باید سرشان به دیوار بلای حوادث برخورد کند که تا بدانند که نقص و ایراد در خودشان وجود دارد .

 

و دیگران را مورد ملامت و سرزنش قرار ندهند و آگاه باشند که بلاها از طرف خودشان است و برای رفع آن بکوشند .

 

 ناز کردن خوشتر آید از شکر

لیک کم خایش که دارد صد خطر

 

 ایمن آبادست آن راه نیاز

ترک نازش گیر و با آن ره بساز

 

مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۵۴۴ و ۵۴۵

 

 ناز کردن یعنی :

 

من به خداوند و کمک او محتاج و نیازمند نمی‌باشم و عقلم کامل است و می تواند به من کمک کند .

 

 و این دردی را که حمل می کنم به خاطر قبول نکردن ایراد خودم است .

 

 که وضعیت ها و آدم های اطرافم را مقصر می‌دانم باید بپذیرم که راه آبادانی و راه زنده شدن به خداوند این است که اقرار کنم که نقص دارم و هوشیارانه همانیدگی هایم را شناسایی کنم و در رفع آنها فعالانه بکوشم .

 

 عامل دوم :

 

 پوشانیدن دردهای خود و بی حس کردن خود نسبت به دردی که در زیر نهفته است از طریق مشغولیت بیهوده و کار افزا .

 

 و یا پریدن از فکری به فکر دیگر و همینطور عدم تحمل دردهای هوشیارانه .

 

 ما دردهای خود را می‌بینیم ولی تاب و توان تحمل آن را نداریم که درد حاصل از آن را پذیرا باشیم و بدانیم که درد کشیدن های هوشیارانه برای صیقل دادن و عدم کردن مرکزمان است .

 

ولی به ناچار برای خود مشغولیت های روحی و روانی و فیزیکی ایجاد کرده تا شاید تسکینی برای دردهایمان باشد و بی هدف و بیهوده به دنبال کار افزایی های مستمر بوده که هیچگونه ثمره و نتیجه ای را در بر ندارد .

 

و غافل از آنیم که راه زنده شدن به خداوند را طولانی تر می کنیم .

 

 آن بهاران مُضمرست اندر خزان

در بهارست آن خزان مگریز از آن

 

 همره غم باش و با وحشت بساز

می‌طلب در مرگ خود عمر دراز

 

مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۲۲۶۴ و ۲۲۶۵

 

 مضمر: پنهان کرده شده ، پوشیده

 

 بهار حضور ما در خزان همانیدگی هاست .

 

 پس اگر همانیدگی هایمان پژمرده شود و از بین برود از آنها نباید بگریزیم و درد هوشیارانه را بکشیم .

 

و از غم هجران آنها نترسیم و نهایت رعایت قانون جبران را که کار کردن روی خود است را انجام دهیم.

 

 و بایستی نسبت به مُردن در من ذهنی طلب داشته باشیم چرا که عمر جاودان و زندگی در لحظه و زنده شدن به خدایت درون را برایمان به ارمغان می آورد .

 

 ای برادر صبر کن بر درد نیش

تا رهی از نیش نفس گبر خویش

 

مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۳۰۰۲

 

 مولانای عزیز می‌گوید که :

 

ای برادر من هوشیارانه صبر کن تا از دردهای نفس کافر خود که تو را به همانیدگی ها سوق می‌دهد و وادار به درد کشیدن های بیهوده من ذهنی می‌کند رهایی یابی .

 

 عامل سوم :

 

دچار جبر من ذهنی شدن با عدم اعتقاد به این مسئله که می توان خود را تغییر داد و از این دردها رها شد که قضا و سرنوشت ما در این است که همیشه این زندگی پر درد را ادامه دهیم و راهی برای رهایی ما وجود ندارد .

 

در این قسمت مولانای عزیز به دو نوع جبر اشاره دارد و آن را به زیبایی بیان می‌کند .

 

یکی جبر من ذهنیست که :

 

 ما خود را مجبور می دانیم و اعتقاد داریم که نمی‌توانیم تغییر کنیم و دلایل و علت ها و سبب های بیرونی را عامل تغییر نیافتن خود می‌دانیم .

 

به عنوان مثال می‌گوییم که :

 

 ژن خانوادگی ما این گونه است که نمی‌توانیم تغییر یابیم و یا جامعه و شرایط موجود و وضعیت های کنونی مانع تغییر ما می شوند و ما محکوم هستیم که در این جبر من ذهنی زندانی باشیم و همان گونه به زندگی مان ادامه دهیم .

 

 و جبر دیگر جبری الهیست که :

 

هر انسانی طبق قانون قضا و قدر کن و فکان الهی هر چه سریعتر با فضاگشایی و مرکز عدم بایستی از من ذهنی خارج شود و به خدایت خود زنده گردد .

 

 هر که ماند از کاهلی بی شکر و صبر

او همین داند که گیرد پای جبر

 

 هر که جبر آورد خود رنجور کرد

تا همان رنجوری اش در گور کرد

 

مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۱۰۶۸ و ۱۰۶۹

 

و حال باید بدانیم که :

 

 دیدن بر حسب همانیدگی ها ما را تنبل می‌کند و تحرک و پویایی را که همان‌ کار کردن روی خود است را از ما می گیرد و سبب می شود که شکر و صبر الهی را نشناسیم .

 

و پای جبر تنبلان را گرفته که ما محکومیم که به این روش زندگی ادامه داده و خود را در گور من ذهنی قرار دهیم .

 

 در حالی که خداوند و زندگی لحظه به لحظه به دنبال تغییر دادن ماست .

 

 ترک کن این جبر را که بس تهی ست

تا بدانی سِرّ سِرّ جبر چیست

 

 ترک کن این جبر جمع منبلان

تا خبری یابی از آن جبر چو جان

 

مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۳۱۸۷ و ۳۱۸۸

 

و حال باید بدانیم که :

 

آیا ما قبول داریم که می توانیم تغییر یابیم ؟

 

و آیا دارای پذیرش تغییر می باشیم؟

 

 و آیا می توانیم نسبت به من ذهنی مان بمیریم تا به خدایت درون مان زنده شویم؟

 

پس باید جبر من ذهنی مان را ترک کنیم و در اطراف اتفاق لحظه فضا را باز که تا متوجه شویم که سِرّ من ذهنی این بوده است که ما نیازمند به زندگی و خداوندیم .

 

 و همه ما انسان ها مجبوریم که به بی نهایت او زنده گردیم و هیچ راهی غیر از آن وجود ندارد .

 

یا باید در من ذهنی مان بمیریم و از بین برویم؟

 

 یا از سِرّ جبر چون جان که همان زنده شدن به خداوند است آگاه شویم که جبر تنبلان آمده است که جبر فضا گشایی را بفهمیم .

 

چرا که فضاگشایی جبر است و عاشق باید همیشه فضا را باز کند .

 

 چهارمین عامل :

 

این است که بدانیم :

 

 طرح زندگی این گونه بنا شده است که به خداوند زنده شویم و ابدیت او که هوشیاری این لحظه است جبر الهیست .

 

و حال سوال مهم و اساسی این است که :

 

چقدر در این راه صادق و راستین هستیم؟

 

و آیا این مسئله مهم و اساسی را سطحی و پیش پا افتاده فرض می‌کنیم؟

 

یا عمیقاً درک کرده و با کمال صداقت و یکرنگی و بدون ریاکاری و دورویی و نفاق به نمی دانم های خود صادقانه اقرار می کنیم؟

 

و از نیرو و خرد زندگی در این راه کمک و یاری می طلبیم؟

 

 و آیا با صداقت کامل در این راه فضا گشایی کرده؟

 

 چون نبودش تخم صدقی کاشته

حق بر او نسیان آن بگماشته

 

 گرچه بر آتش زنه ی دل می زند

آن ستاره ش را کفِ حق می کُشد

 

مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۳۵۵ و ۳۵۶

 

 و حال باید بدانیم که:

 

با فضا گشایی ذهنی دردهای ناهوشیارانه را می کشیم که هیچگونه ثمره و نتیجه‌ای را در بر ندارد و از روی صداقت نیست.

 

 بنابر این:

 جرقه آن نمی‌تواند شمع حضور ما را روشن کند چرا که دست خداوند آن را می کُشد و خاموش می گرداند .

 

و همچنین ما را در کار فضاگشایی و در کار اعتراف و اقرار کردن به پیمان عهد الست فراموشکار می کند .

 

  و عامل پنجم :

 

عدم طلب حقیقی :

 

 و آیا ما طلب حقیقی داریم که به خداوند زنده شویم؟

 

و آیا رسالت خود را می‌دانیم که برای چه به دنیا آمده ایم؟

 و هدف از آفرینش ما چیست ؟

 

 در طلب زن دایماً تو هر دو دست

که طلب در راه نیکو رهبر است

 

مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۹۷۹

 

یعنی باید بدانیم که :

 

 برای به دست آوردن هر چیزی قانون جبران را رعایت کنیم و زحمت فراوانی بکشیم و طلب واقعی داشته باشیم.

 

و لحظه به لحظه طلب خود را به نمایش بگذاریم و فعالانه پرهیز و تقوا از همانیدگی ها .

 

 زیرا که خود این طلب واقعی و زنده شدن به خداوند است که بهترین راهنمای ما می باشد .

 

 کین طلب در تو گروگان خداست

ز آنکه هر طالب به مطلوبی سزا ست

 

جهد کن تا این طلب افزون شود

تا دلت زین چاه تن بیرون شود

 

مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۱۷۳۴ و ۱۷۳۵

 

 

 پس در نتیجه :

 

 طلب در ذات وجودی ما نهادینه شده است و یک مکانیسمی است که ما را به سوی زندگی و خداوند می کشد.

 

و اصل ما طالب زنده شدن به خداوند است .

نه اینکه اصل ما میل به همانیدن و رفتن به جهان مادی داشته باشد .

 

و هر طالبی سزاوار مطلوب خودش است .

 

در حالی که من ذهنی طالب چیزهای مادی این جهان است و می‌خواهد که به آنها برسد .

 

ولی انسان عاشق میل و گرایش به زنده شدن به خداوند را دارد و کوشش می کند تا این طلب روز به روز در آن زیاد تر گردد .

 

و با فضاگشایی بیشتر از جنس زندگی و خداوند می شود و طلب او افزون تر .

که می تواند او را از چاه تنِ همانیدگی ها بیرون آورد .

 

 و در پایان: وقتی که خرد بی منتهای کائنات سرگرم کار است زندگی شخصی کوچک من زهرا را هم اداره می‌کند .

 

 ای ز غم مُرده که دست از نان تهی است

چون غفور است و رحیم این ترس چیست؟

 

مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۳۰۸۷

 

 پر انرژی و سالم بمانید .

خیلی ممنون، خدا نگهدار شما .

 زهرا سلامتی، از زاهدان .

  PDF متن پیام در فرمت
فایل متن «عواملی که سبب می شود تغییر دادن خود سخت شود و انسان ها دچار جبر من ذهنی شوند» - خانم زهرا سلامتی از زاهدان

غزل ۴۹۳ از برنامه ۸۹۴ - خانم زهرا از تهران

Posted 02-22-2022 غزل ۴۹۳ از برنامه ۸۹۴ - خانم زهرا از تهران


فایل صوتی «غزل ۴۹۳ از برنامه ۸۹۴» - خانم زهرا از تهران


    

Set Stream Quality



  PDF متن پیام در فرمت
فایل متن «غزل ۴۹۳ از برنامه ۸۹۴» - خانم زهرا از تهران

کارافزایی - خانم افسانه از اصفهان

Posted 02-22-2022 کارافزایی - خانم افسانه از اصفهان


فایل صوتی «کارافزایی» - خانم افسانه از اصفهان


    

Set Stream Quality



با درود خدمت جناب شهبازی و عزیزان گنج حضور

 

غزل ۶۱۳

زین مردم کار افزا، زین خانه پر غوغا

عیسی نخورد حلوا، کاین آخُر خر آمد

 

مردم کار افزا هستند چون من ذهنی دارند. ما به طور فردی من ذهنی درست کردیم و از فکری به فکر دیگر می رویم و همنشینی با من های ذهنی دیگران، من ذهنی ما بزرگ و بزرگتر میشود در نتیجه غوغایی در سر ما به وجود می آید و قدرت تشخیص و انتخاب خود را از دست می دهیم و تنها نشط باریکی از آب زندگی به ما می‌رسد در حالی که درون ما چشمه ی برکت و شادی وجود دارد ولی به دلیل کار افزایی مردم و خودمان آن را بسته ایم. ما اجازه نمی دهیم با فضا گشایی زندگی خردش را به فکر و عمل ما بریزد در نتیجه زندگی را تبدیل به مانع، مسئله، دشمن و درد ها سرمایه گذاری می کنیم و روز به روز حالمان، روابطمان، اوضاع مان بد و بدتر می شود.

 

مثنوی، سوم، بیت ۴۲۹۸

گفت: مادر تا جهان بوده ست از این

کار افزایان بدند اندر زمین

 

هین تو کار خویش کن ای ارجمند

زود کایشان ریش خود بر می‌کنند

 

مادر به کره اسب می گوید: تو توجه به سوت دیگران نکن. انسان هایی که می خواهند حواس تو را پرت کنند و تو را بترسانند، کارافزایانی هستند که همیشه بوده اند. اینها روزگار خود را تلف می کنند. وقتی کره اسب خودش بلد است آب بخورد دیگر احتیاج به سوت زدن ندارد. در اینجا ما باید قدرت تشخیص و انتخاب خود را به کار بیندازیم که آیا می گذارم توجه زنده این لحظه را سوی کارافزایان بگذارم و من هم کار افزا شوم یا به انها اهمیت نمی دهم و کار درست خود را انجام می دهم. مولانا می فرماید چرا حرفی را که نباید بزنی و ضرورتی ندارد را می زنی که باعث رنجش خودت یا دیگران شوی؟ چرا کاری که به تو مربوط نیست را انجام می دهی و چون از پسش بر نمی آیی ان کار خراب می شود و تو ناراحت می شوی؟ کاری که در عرض پنج دقیقه می شود انجام داد را پنجاه دقیقه طول می دهی؟

 

چرا می گویی بلدم و می دانم؟ سالها است که افسانه به کار افزایان توجه داشته و از آن کاری که می دانست درست است دست کشیده و خود نیز یک کارافزای تمام عیار شده بود ولی خوشبختانه مولانا مرا آگاه کرد.

 

وقت تنگ و می‌رود آب فراخ

پیش از آنکه هجر گردی شاخ شاخ

 

فهمیدم فرصت های زیادی را از دست دادم حدود هفت سال است مولانا و جناب شهبازی همراه من شده اند، چراغ من شده اند، گرچه هنوز کار افزا هستم ولی کار افزایی خود را می بینم و مقصر را خود می دانم از دست خودم ناراحت می شوم نه از دیگران.

 

شهره کاریز است پر آب حیات

آبکش، تا بردمد از تو نبات

 

افسانه شهره کاریز را یافته است. برنامه گنج حضور با ابیات مولانا مرا چشمی دیگر، بینشی دیگر داد تا جهان را با دیدی که تا به حال تجربه نکرده بودم ببینم.

گیاهانی سبز از من رویید، یکی از آنها اینکه از کسی بدم نمی آید حتی اگر از طرف او توهینی بشنوم و این به نظر من معجزه است که همان زیر و رو شدن مرکزم است.

اگر این را به یک من ذهنی بگویم، می گوید چه طور ممکن است یا بی غیرتی یا بی خیال و دنده پهن ولی این را من میدانم که مولانا مرکز مرا زیر و رو کرده. چه‌طور ممکن است کسی که با مولانا قرین شده و زیر و رو شدن مرکزش را دیده بخواهد از این راه دست بکشد و دوباره به من ذهنی پر از ایراد و اشکال و نفرت و خشم و رنجش و کینه و حسادت و... برگردد که مولانا می فرماید چنین مرکزی آخر خر است.

 

مثنوی، دفتر سوم بیت ۴۶۰۸

کار آن کار است ای مشتاق مست

کاندر آن کار ار رسد مرگت خوش است

 

کار واقعی که کمترین ضرر به ما و دیگران وارد می شود این است که، صبح که بیدار می شویم هر لحظه در مقابل هر کاری، هر حرفی، هر اتفاقی که برای ذهن خوش آیند و نا خوش آیند است فضا باز کنیم بدون قضاوت، خوب و بد نکنیم. من ذهنی از بی واکنشی کوچک میشود و در اثر ادامه می میرد و ما آزاد می شویم. بی واکنشی نشان صادق بودن ماست و این کار سخت است، درد هوشیارانه را با کمال میل بکش. به حرف کارافزایان دوستان و خویشان گوش نده. چون می دانی آنها من ذهنی دارند و بدان حرف مردم همان طوفان نوح است که تو را غرق خواهند کرد. بزرگانی مثل مولانا را راهنمای خود کن زیرا آنها به تو کمک می کنند سوار کشتی یکتایی شوی.

 

مثنوی، دفتر ششم بیت ۲۲۲۵

هر ولی را نوح و کشتیبان شناس

صحبت این خلق را طوفان شناس

 

کم گریز از شیر و اژدرهای نر

ز آشنایان و ز خویشان کن حذر

 

راهی پر از بلاست ولی عشق پیشواست

 

با سپاس فراوان،

 افسانه از اصفهان

  PDF متن پیام در فرمت
فایل متن «کارافزایی» - خانم افسانه از اصفهان

گپی خودمانی با خویشان عشق ام - خانم رضوان از تهران

Posted 02-22-2022 گپی خودمانی با خویشان عشق ام - خانم رضوان از تهران


فایل صوتی «گپی خودمانی با خویشان عشق ام» - خانم رضوان از تهران


    

Set Stream Quality



به نام خدا

سلام و عرض ادب خدمت استاد عشق و همراهان عزیز

 

«گپی خودمانی با خویشان عشق ام»

 

دوستان عزیز آقای شهبازی پدر مهربانمان می فرمایند ؛مولانا غزلهایش را بسیار ساده و روان سروده اند و کاملا درست می فرمایند؛ ولی من با عذر خواهی از مولانای جان بدون اغراق می گویم اگر تفسیرهای زیبا و کاربردی و رمزگشائیهای بی‌نظیر آقای شهبازی نبود بنده حقیر هیچ درکی از این ابیاتِ ناب نداشتم و بدون شک نمی‌توانستم چندین ساعت بی وقفه پای برنامه های زنده بنشینم و مطالب را با وجود وِزوِزهای من ذهنی که می گوید تکراری هستن بنویسم. دوستان اعتراف میکنم که روی آوردن من به این برنامه برای کم شدن دردهای من ذهنی ام بود ،متاسفانه از خداوند همه چیز میخواستم الا خودش و با بیت زیر کاملا بیگانه بودم !!

 

از خدا غیر خدا را خواستن

ظن افزونی ست و کُلی کاستن

مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۷۷۳

 

پدر مهربانم دستان پُر مهرتان را می بوسم و همیشه قدر دان زحماتتون هستم که راه درست زندگی کردن را به ما می آموزید. اگر این برنامه نبود نمی دانم که زندگی ام چه وضعیتی می داشت، فقط می دانم که غرق در غم و اندوه و رنج و عذاب من ذهنی می بودم .چون از آن دسته آدمهایی بودم که همیشه منتظر زمان و مکان خاصی بودم که پیش بیاید و با ناله و زاری به درگاه خدا دعا کنم آنهم از فضای مسموم و همانیده من ذهنی که خدایا اینو بده اونو بگیر، این همانیدگی همیشه پایدار بماند اون همانیدگی زیادتر شود و به اصطلاح پارکِ من ذهنی ام اونجوری که دوست دارم چیده شود، غافل از اینکه زندگی قانون جنگل هست و هرطور که دلش بخواهد با نیروی کن فکان خود همانیدگیهای ما را مورد حمله قرار میدهد.

 

من اگر نالم اگر عذر آرم

پنبه در گوش کند دلدارم

مولوی، دیوان شمس، غزل ۱۶۷۸

 

قبل از آشنایی با برنامه گنج حضور اگر به یکی از نقطه چینهای مرکزم آسیبی می رسید دنبال علل و اسبابهای بیرونی بودم فکر می کردم چه گناه بزرگی کرده ام که خدا دارد از من انتقام می گیرد. نمی دانستم که بزرگترین گناه مرکز همانیده است و فراموش کردن پیمان الست می باشد. گرچه که هر روز افتان و خیزانهای زیادی را تجربه میکنم اما به شکرانه آشنایی با مفاهیم عمیق معنوی این راه را ادامه می دهم.

 

لنگ و لوک و خفته شکل و بی ادب

سوی او می‌غیژ و او را می طلب

مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۹۸۰

 

چرا که ایمان دارم خداوند این فضاگشایی ناقص و آشفتگی مرا از مرکز همانیده دست نخورده بیشتر دوست دارد.

 

دوست دارد یار این آشفتگی

کوشش بیهوده بِه از خفتگی

مولوی ، مثنوی، دفتر اول، بیت ۱۸۱۹

 

اکنون سپاسگزار و شاکر خداوند هستم که بر من منت نهاد و مرا به این برنامه دعوت کرد. شکر بابت این برنامه و آقای شهبازی. شکر بابت ریب المنونی که یکی از تیرکهای زندگی ام را کشید و با بینش امروزم آن را از طرف خدا می دانم برای بیداری من. شکر بابت تغییرات خواهرم که از ارتعاش او من که غرق در همانیدگیها بودم به این برنامه روی آوردم. شکر که اندکی از منجلاب من ذهنی بیرون آمده ام. شکر که تا حدودی دست از حبر و سنی کردن خانواده ام برداشته ام. شکر که قانون انصتوا را همیشه بیاد دارم و اجازه نمیدهم من ذهنی ام بجای هرکس حرف بزند و اظهار نظر کند.

 

شکر بابت اینکه دست از دروغهای مصلحتی برداشته ام. شکر که وقتی گول من ذهنی ام را میخورم و به غیبت و قضاوت می افتم، بعد از آن حالم بد می شود و درد هشیارانه زیادی می کشم. شکر بابت اینکه در خیلی از موارد مچ من ذهنی ام را میگیرم و رسوایش میکنم. شکر که از زرنگ بازیهای من ذهنی ام بیزارم. و شکرهای زیادی که زبانم قاصر از بیان آنهاست. به قول مولانای جان:

 

گر سر هر موی من یابد زبان

شکرهای تو نیاید در بیان

مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۲۳۱۵

 

با تشکر از استاد عشق و این برنامه انسان ساز و دوستان همراه

 

با احترام،

رضوان از تهران

  PDF متن پیام در فرمت
فایل متن «گپی خودمانی با خویشان عشق ام» - خانم رضوان از تهران

نکات مهمی از برنامه ۹۰۳ - خانم مهردخت از چالوس

Posted 02-21-2022 نکات مهمی از برنامه ۹۰۳ - خانم مهردخت از چالوس


فایل صوتی «نکات مهمی از برنامه ۹۰۳» - خانم مهردخت از چالوس


    

Set Stream Quality



به‌ نام خدا و عرض سلام و ارادت خدمت همه همراهان عزیز.

 

نکات مهمی از بیانات پدر بزرگوار در برنامه ۹۰۳.

 

۱) منظور از آمدن ما به این جهان زنده شدن ما به بی‌نهایت و ابدیت خداست؛ یعنی باید از هشیاری جسمی به هشیاری حضور تغییر کنیم. پس اگر ابیات مولانای عزیز را می‌خوانیم و یا به برنامه گنج حضور گوش می‌دهیم، صرفاً برای تغییر وضعیت‌های بیرونی ما نباشد. چون به‌محض درست شدن اوضاع بیرونی و یا خوب شدن حالمون دست از کار روی خود می‌کشیم.

 

۲) من‌ذهنی ما ممکن است بیدار شدن به زندگی را به حساب خودش بگذارد و یک پارک ذهنی درست کند و معنویت را هم جزو پارک خود کند، در‌حالی‌که ما باید بکوشیم این پارک من‌ذهنی را خراب کنیم.

 

۳) با مقاومت کردن به آن‌چه ذهن در این لحظه نشان می‌دهد، قربانی اتفاق نشویم و تصور نکنیم که زندگی گرفتن از وضعیت‌ها همان منظور اصلی خداوند است. در‌این‌صورت هشیاری جسمی را تقویت می‌کنیم و به زمان مجازی گذشته و آینده می‌رویم که از خاصیت من‌ذهنی است.

 

۴) وقتی ما فضاگشایی می‌کنیم، مرکز عدم چون در جستجوی خودش هست شروع به وسیع شدن می‌کند؛ درنتیجه به سوی جهات مختلف در دنیا که همان جهاتی است که فکرهایمان و همانیدگی‌ها ما را به آن جهات می‌کشند نمی‌رویم. درنهایت من‌ذهنی ما بهم می‌ریزد و ما به زندگی زنده می‌شویم.

اما اگر به‌سوی جهاتی که فکرها نشان می‌دهند برویم، خداوند آن سو را می‌بندد؛ یعنی ما با مواجه شدن با دردها متوجه می‌شویم که زندگی در آن جهات نبود و نباید آن افکار همانیده در مرکز ما قرار می‌گرفت.

پس آگاه باشیم که به هر جهاتی کشیده شویم دچار بلا می‌شویم تا خدا ما را به‌سوی بی‌جهات که خودش هست بکشاند.

 

۵) اگر ما به آن‌چه ذهن نشان می‌دهد توجه نکنیم و چیزی نخواهیم، دم ایزدی که به‌سوی ما می‌آید را می‌گیریم و این دم همه‌چیز به ما می‌دهد؛ نه از طریق علت‌های بیرونی، بلکه با کن‌فکانش. و بدانیم که هر علتی را که ذهن نشان می‌دهد سبب است و ما را به دام ذهن بیشتر می‌اندازد.

 

۶) خداوند در هر انسانی به‌صورت خاصی که مختص اوست، خودش را آشکار می‌سازد. بناراین هر کسی باید ناظر من‌ذهنی خودش باشد و روی خودش کار کند. باید اقرار کند که همانیدگی دارد و اشتباه کرده‌است و این دردها را ایجاد کرده‌؛ نه این‌که خود را با دیگران مقایسه کند و ببیند که چقدر به خدا زنده شده است. چون در‌این‌صورت بیشتر در ذهن می‌ماند.

 

۷) دردها و گرفتاری‌های ما مهمان ما هستند. ما نباید به‌عنوان هشیاری با آن‌ها ستیزه کنیم؛ زیرا به‌محضی که اعتراض می‌کنیم، ممکن است مدت اقامت این مهمان‌ها را تمدید کنیم.

 

۸) عواملی که سبب می‌شوند ما دچار جبر من‌ذهنی شویم و تغییر کردن ما سخت شود عبارتند از:

 ما به علت «می‌دانم‌های» خود حس نیاز به دانش معنوی نداریم؛ درنتیجه ایرادهای خود را نمی‌بینیم و در رفع آن‌ها هم نمی‌کوشیم.

 

 ما با کار افزایی و مشغول شدن به کارهای بیهوده دردهای خود را می‌پوشانیم و خود را به بی‌حسی می‌زنیم؛ یعنی در‌واقع ایرادهای خود را انکار می‌کنیم و برای رفع این ایرادها درد هشیارانه نمی‌کشیم.

 

ما تصور می‌کنیم همیشه باید به این زندگی پر از درد ادامه دهیم و راهی برای نجات ما وجود ندارد. حتی این دردها و وضعیتهای ما به‌خاطر جامعه، خانواده و علت‌های بیرونی است. پس دچار جبر من‌ذهنی هستیم و اعتقادی به تغییر در خود نداریم.

 

صادق نبودن در این راه معنوی.

 

چون نبودش تخمِ صدقی کاشته

حق بَرو نسیانِ آن بگماشته

 

مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۳۵۵

 

طلب حقیقی نداشتن.

 

در طلب زن دایماً تو هردو دست

که طلب در راه، نیکو رهبر است

 

مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۹۷۹

 

جهد کن تا این طلب افزون شود

تا دلت زین چاهِ تن بیرون شود

 

مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۱۷۳۵

 

همان‌طور که برای امور مادی و به‌دست آوردن چیز‌های مادی طلب داریم و موفق می‌شویم، در راه معنویت هم باید طلب واقعی داشته باشیم و قانون جبران را رعایت کنیم و از تمام امکانات مادی و ذهنی و جسمی استفاده کنیم تا به خدا زنده شویم.

 

۹) علت ناامیدی ما در راه معنوی این است که از طریق من‌ذهنی خود می‌خواهیم از دست من‌ذهنی‌مان آزاد شویم؛ مثلاً فقط صرف خواندن کتاب‌ها و رفتن به کلاس‌های معنوی مختلف یا هر کار ذهنی دیگر نمی‌توان تغییر کرد، بلکه باید با فضاگشایی درستو پرهیز و تسلیم واقعی از دردها و من‌ذهنی خلاص شویم.و چون مقاومت و قضاوت داریم رها نشده و نا‌امید می‌شویم.

 

۱۰) ما نباید موضوع زنده شدن به بی‌نهایت خدا را جزو اهداف زمانی خود بدانیم و نباید این عمل را به تأخیر بیندازیم. این کار یک موفقیت در زمان مجازی نیست، بلکه کاری است که باید این لحظه صورت بگیرد و یک تبدیل شدن هست. باید در این راه صادق باشیم، تسلیم کامل شویم، ایرادهای خود را ببینیم و اقرار کنیم، از درد هشیارانه فرار نکنیم و طلب حقیقی داشته باشیم.

حال باید اقرار کنم که خودم خیلی وقت‌ها درد هشیارانه نکشیدم و کارهایم را عجولانه انجام دادم و دریافتم که طلب من هم ذهنی بود. خیلی وقت‌ها کارافزایی می‌کنم و کارهایم طولانی می‌شود و حتی به جسمم هم آسیب می‌رسانم. مثلاً در این هفته مهمان داشتم و با کارهای بیهوده قضا هم اتفاقاتی را سر راهم گذاشت ولی خوشبختانه صبرم خوب بود و غم به خودم راه ندادم.

 

با سپاس فراوان.

مهردخت از چالوس

  PDF متن پیام در فرمت
فایل متن «نکات مهمی از برنامه ۹۰۳» - خانم مهردخت از چالوس

شمع و کبریت - آقای فرشاد

Posted 02-19-2022 شمع و کبریت - آقای فرشاد


فایل صوتی «شمع و کبریت» - آقای فرشاد


    

Set Stream Quality



با سلام خدمت همه دوستان

با تشکر و سپاس از آقای شهبازی به‌خاطر تمثیل شمع و کبریت

 

در برنامه ۹۰۲، آقای شهبازی فرمودند:

«درست است که کبریت داریم و می‌خواهیم شمع را روشن کنیم، ولی کبریت‌های ما یا روشن نمی‌شود، نم کشیده است، یا نزدیک می‌کنیم چراغ روشن نمی‌شود.

 

۱- یک عده‌ای هستند اصلاً در این باغ نیستند، هرچه هم بگویی متوجه نمی‌شوند.

۲- یک عده‌ای هستند می‌فهمند، ولی نمی‌توانند شمع را روشن کنند. یعنی کبریت روشن می‌شود، به شمع می‌زنند، ولی یخ است روشن نمی‌شود.

۳- یک عده‌ای هم اصلاً کبریت را نمی‌توانند روشن کنند، هِی می‌زنند، نم دارد.

۴- یک عده‌ای هم هستند دنبال کبریت و کبریت روشن کردن هم نیستند، نمی‌دانند باید شمع دیگری را روشن کنند. فکر می‌کنند همین کبریت با همانیدگی‌ها باید خودش را مطرح کند.»

 

۱- یک عده‌ای هستند اصلاً در این باغ نیستند، هرچه هم بگویی متوجه نمی‌شوند.

 

چون ز زنده مُرده بیرون می‌کند

نفسِ زنده سویِ مرگی می‌تَنَد

مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۵۵۰

 

وقتی از بچگی زندگی با من‌ذهنی را شروع می‌کنیم، از همان ده دوازده سالگی شروع می‌کنیم به ضرر زدن به خودمان و مدام درد درست می‌کنیم. وقتی بچه هستیم، درونمان پاک است و عقلمان عقل زندگی است، چشم و گوش دلمان باز است و شاد هستیم. هی که بزرگتر می‌شویم و من‌ذهنی را بزرگتر می‌کنیم، روزبه‌روز عقلمان، عقل اجسام می‌شود و کورتر می‌شویم. بنابراین نباید اجازه بدهیم به جایی برسیم که دیگر به‌طور کامل چشم و گوش دلمان کور شود و هیچ‌گونه عقل و خردی برایمان نماند. نباید بگذاریم به جایی برسد که در افکارمان چنان گیج شویم، به‌طوری که درست و غلط را اصلاً تشخیص ندهیم و فقط با یک سری باورها و شرطی‌شدگی‌هایِ تقلیدی عمرمان را سر کنیم.

 

هین مگو فردا، که فرداها گذشت

تا به کلّی نگذرد ایّامِ کشت

مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۱۲۶۹

می‌گوید فردا فردا نکنید. با من‌ذهنی جلو نروید به امید این‌که فردا به خوشبختی برسی. معطل نکن، نگذار به جایی برسد که پیر شوی، فرسوده شوی، آسیب ببینی.

 

دِه مَرو، دِه مرد را احمق کند

عقل را بی نور و،‌ بی رونق کند

مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۵۱۷

 

دِه نماد جهان همانیدگی‌ها و من‌ذهنی است و شهر نماد فضای یکتایی است.

می‌گوید دِه نرو. این‌قدر دنبال همانیدگی‌ها و خوشبختی خواستن از آن‌ها نرو. این باورهایی که از بچگی در سَرَت کرده‌اند را بریز و جدی نگیر. چون این‌ها آدم را احمق می‌کنند و عقل را کور می‌کنند.

 

قولِ پیغمبر شنو ای مُجتَبی

گورِ عقل آمد وطن در روستا

مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۵۱۸

 

سخن پیامبر را بشنو که فرمودند اقامت کردن در روستا یعنی من‌ذهنی، گورِ عقل است. یعنی باعث مردن عقل می‌شود.

وآنکه ماهی باشد اندر روستا

روزگاری باشدش جهل و عَما

مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۵۲۱

 

کسی که یک ماه یعنی مدت طولانی، با دید من‌ذهنی زندگی کند، در کل عمرش دچار نادانی می‌شود.

 

اندک اندک آب را دزدد هوا

دین چنین دزدد هم احمق از شما

مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ٢۵٩۶

 

هوا تدریجاً آب را می‌دزدد، یعنی آب را بخار می‌کند و از مقدار آن می‌کاهد. همین‌طور احمق یعنی من‌ذهنی، کم‌کم عقل و دین را از شما می‌دزدد. بنابراین نباید زندگی کردن با دید من‌ذهنی را تا جایی ادامه بدهیم که دیگر هیچ عقلی نماند.

 

۲- یک عده‌ای هستند می‌فهمند، ولی نمی‌توانند شمع را روشن کنند. یعنی کبریت روشن می‌شود، به شمع می‌زنند، ولی یخ است روشن نمی‌شود.

من می‌دانم که اشتباه کردم، می‌دانم که من‌ذهنی عقل درستی ندارد و به‌درد زندگی نمی‌خورد، می‌دانم که تمام بدبختی‌هایم به‌خاطر من‌ذهنی است، فهمیدم که من‌ذهنی به‌عنوان کبریت برای روشن کردن شمع حضور است، ولی هرچه کبریت روشن می‌کنم و فضاگشایی می‌کنم، شمع حضور روشن نمی‌شود.

 

اطراف فتیله‌ی شمع را یک لایه‌ی بزرگ از یخ و سرما محاصره کرده است. این یخ‌ها دردهای پنهان‌شده در درون ماست که انباشته شده است. این یخ‌ها، باورهای خرافاتی است که سال‌ها در وجود من انباشته شده‌اند. این یخ‌ها شرطی شدگی‌های من هستند. شرطی‌ شدگی به گرفتن تأیید و توجه و برتر بودن، شرطی شدگی به مقایسه و حسادت، شرطی شدگی به زندگی خواستن از چیزها و آدم‌ها. کبریتِ فضاگشایی‌ام آن‌قدر شعله ندارد که بتواند تمام کوه یخ را یک‌جا بسوزاند. باید این‌قدر فضاگشایی کنم، این‌قدر کار کنم روی خودم، این‌قدر کبریت روشن کنم تا این یخ‌ها آب شوند و ذوب شوند. بنابراین باید صبر کنم و فقط فضاگشایی کنم تا این یخ‌ها آب شوند و شمع حضور روشن شود.

 

عادتِ خود را بگردانم به وقت

این غبار از پیش، بنشانم به وقت

مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۱۶۲۷

 

این بیت می‌گوید عجله نکن، فضاگشایی کن و به ذهنت توجه نکن. فقط فضاگشایی کن، کاری نداشته باش.

از طرفی من‌ذهنی، علاوه بر یخ‌هایی که از قبل انباشته کرده است، الآن هم ما را ول نمی‌کند. من‌ذهنی الآن هم بادهای سرد می‌فرستد و کبریت‌های فضاگشایی را بی‌اثر می‌کند. هِی ما گندم جمع می‌کنیم، هِی من‌ذهنی می‌دزدد.

گر نه موشی دزد در انبار ماست

گندم اعمال چل ساله کجاست

مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۳۸۲

 

ما درست است که متوجه شده‌ایم که من‌ذهنی داریم و می‌خواهیم آن را بسوزانیم، ولی به این معنی نیست که من‌ذهنی هم بیکار می‌نشیند.

من‌ذهنیِ خودمان براساس شرطی شدگی‌های قبلمان مدام می‌آید گندم می‌دزدد. مثلاً وارد این کار می‌شود و می‌خواهد این‌دفعه از این روش تأیید و توجه بگیرد. از طرف دیگر، دیگران هم من‌ذهنی دارند و چون ما با آن‌ها قرین هستیم، مدام باد سرد تولید می‌کنند و فضاگشایی را بی‌اثر می‌کنند.

اگر توجه کرده باشیم، وقتی در خلوت خود هستیم و شعرهای مولانا را می‌خوانیم، ذهنمان ساکت است و مرکزمان خالی  می‌شود، ولی همین‌که از خلوت خود در می‌آییم، چشم‌های حسیِ ما باز می‌شود، گوش‌های ما باز می‌شود، در بیرون اجسام مختلف می‌بینیم، آدم‌های مختلف می‌بینیم، درد درست کردن‌ها را می‌بینیم، حرف‌های مختلف آدم‌ها را می‌بینیم، و چون همه‌ی این‌ها مربوط به ذهن است، باعث می‌شود که فضاگشایی ما کم‌نور شود و باز هم باد سرد ایجاد شود.

 

بنابراین مسئولیت کیفیت هشیاری‌مان را باید بر عهده بگیریم و تمام انرژی‌مان را برای این کار بگذاریم که من‌ذهنی باز هم ضرر نزند‌. اگر واقعاً از ته دل می‌خواهیم شمع روشن شود، دیگر حداقل الآن که هشیار شدیم، باید تمام تلاشمان را بکنیم که نگذاریم من‌ذهنی بادهای سرد تولید کند.

 

کار، پنهان کن تو از چشمانِ خَود

تا بُوَد کارَت سلیم از چشمِ بَد

مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۱۵۰۱

 

خویش را تسلیم کن بر دامِ مُزد

وانگه از خود بی ز خود چیزی بدُزد

مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۱۵۰۲

 

۳- یک عده‌ای هم اصلاً کبریت را نمی‌توانند روشن کنند، هی می‌زنند، نم دارد.

 

گاهی اوقات کبریت ما روشن نمی‌شود، یعنی نمی‌توانیم فضاگشایی کنیم، چون باز هم ذهن را دخالت می‌دهیم و به‌طور ذهنی فضاگشایی می‌کنیم. می‌ترسیم همانیدگی‌ها را رها کنیم، می‌ترسیم از کنترل چیزها دست برداریم. بحث و گفتگو و منطق را رها نمی‌کنیم، تمرکزمان را از روی دیگران برنمی‌داریم و این‌ها باعث می‌شود در ذهن بمانیم. تلاش زیادی برای روشن کردن کبریت می‌کنیم، ولی روشن نمی‌شود. و یا گاهی جرقه می‌خورد و نور بسیار کمی دارد، که آن هم به راحتی با کوچکترین باد خاموش می‌شود و نمی‌تواند کوهِ یخِ من‌ذهنی را آب کند.

شاید یکی از علت‌هایی که کبریت ما روشن نمی‌شود و ما نمی‌توانیم فضاگشایی کنیم این است که ما این کار را بسیار آسان می‌دانیم و می‌گوییم «حالا فرصت هست، کاری ندارد که». مطالب را تأیید می‌کنیم و عمل نمی‌کنیم و یا فکر می‌کنیم بلد هستیم. بنابراین خیلی تلاش نمی‌کنیم، زحمت نمی‌کشیم.

یا شاید علت دیگرش این است که ما صادقانه قصد روشن کردن کبریت و فضاگشایی را نداریم. فقط این را به همانیدگی‌هایمان اضافه می‌کنیم و سعی داریم با مولانا تأیید و توجه بگیریم.

 

۴- یک عده‌ای هم هستند دنبال کبریت و کبریت روشن کردن نیستند، نمی‌دانند باید شمع دیگری را روشن کنند. فکر می‌کنند همین کبریت با همانیدگی‌ها باید خودش را مطرح کند.

 

تصور کنید یک کارخانه بزرگ پُر از کبریت داریم و از هیچ کدام از کبریت‌ها استفاده نمی‌کنیم، به چه دردِ ما می‌خورد؟ فلسفه کبریت برای این است که بسوزد.

ما به دنیا آمدیم که شمع حضور را روشن کنیم، ولی برای این کار به کبریت نیاز داریم. من‌ذهنی کبریت ماست و برای همین ما من‌ذهنی می‌سازیم. ولی ما من‌ذهنی را نگه داشتیم و بزرگ کردیم و برای چیزی که ساخته شده بود استفاده نکردیم.

قانون زندگی هم این است که با این کبریت، شمع حضور را باید روشن کنیم. ولی ما گفتیم حیف است بسوزد و می‌خواهیم نگه داریم و زیادش کنیم. زندگی هم گفت اگر کبریت را نسوزانید، مجبورتان می‌کنم با درد. علت خرابی زندگی ما هم همین است.

چون ز زنده مرده بیرون می‌کند

نَفْس زنده سوی مرگی می‌تند

مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۵۵۰

 

ما به جای این‌که کبریتِ من‌ذهنی را بسوزانیم و شمع حضور را روشن کنیم، کبریت‌ها را زیاد کردیم و با تعداد کبریت‌های دیگران مقایسه کردیم و وقتی بیشتر بود، احساس برتری و پیروزی می‌کردیم!!

آیا منظور زندگی زیاد کردن این کبریت‌هاست؟ بزرگ کردن من‌ذهنی است؟ یک کارخانه کبریت بدون این‌که قرار باشد بسوزد به چه درد ما می‌خورد؟ آیا کبریت زیاد داشتن، باعث ارزش و برتری می‌شود؟ مدرک و پول و مقام باعث ارزش و برتری می‌شود؟ نه نمی‌شود. فقط باعث درد بیشتر می‌شود، چون زندگی اجازه نمی‌دهد کبریتِ من‌ذهنی را نگه داریم. همانیدگی با مدرک و پول و برتری و تأیید و توجه، باعث یخ زدنِ بیشتر شمعِ حضور می‌شود، بنابراین درد ما هم مرتب بیشتر می‌شود.

 

یا تو پنداری که تو نان می‌خوری

زَهر مار و کاهش جان می‌خوری

مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۳۴۵۷

 

با تشکر

فرشاد

  PDF متن پیام در فرمت
فایل متن «شمع و کبریت» - آقای فرشاد

پیغام عشق - خانم طاهره از بندرعباس

Posted 02-19-2022 پیغام عشق - خانم طاهره از بندرعباس


فایل صوتی «پیغام عشق» - خانم طاهره از بندرعباس


    

Set Stream Quality



به نام عشق

 

گر قضا پوشد سیه همچون شبت

هم قضا دستت بگیرد عاقبت

 

قضا و تقدیر الهی اینطور طراحی کرده که انسان برای مدتی به جهان فرم برود و عینک های هم هویت شدگی به چشمش بزند و جدایی را تجربه کند. این تجربه ی جدایی همراه با درد است. تا انسان را بیدار کند و دوباره آگاهانه به سمت او بر گردد و با عینک بی فرمی دنیا را تماشا کند. ولی اگر متوجه قضای الهی نشود یا متوجه شود ولی مقاومت و قضاوت کند دردها شدید و شدید تر می شوند. در حقیقت قضای الهی با ایجاد دردهای بیشتر، قصد کمک به انسان را دارد. زندگی مشتاق ماست. میخواهد ما مرکزمان را خالی از همانیدگیها کنیم تا به ما دسترسی پیدا کند و خرد خود را از طریق ما بیان کند. هر چه خواب همانیدگیهای ما عمیق تر، تیرهای زندگی دردناک تر.

 

از کرم دان این که می ترساندت

تا به ملک ایمنی بنشاندت

 

خدا شما را می ترساند تا به شما بفهماند به چیزهای آفل چسبیده اید. غصه ها، دردها و ترسها آمده اند تا به من بگویند اشکال دارم، زرنگم، صادق نیستم، در خواب همانیدگیها فرو رفته ام، وجودم سرد و سنگین شده است. اگر تیرهای قضا به من نخورد من چگونه متوجه کج کاری خودم شوم. چگونه به سرزمین امن سفر کنم. چگونه اعتیاد به جهان فرم را ترک کنم و چگونه تسلیم شدن را یاد بگیرم.

 

پس شکر گزار می شوم و هر لحظه منتظرم تا تیر قضا همانیدگیهایم را به من نشان دهد. دردها از راه نمی رسند تا مرکز ما باشند و تا ابد ما را به رنج و غم گرفتار کنند. دردها آدرس خانه ی امن خداوند را به ما می دهند. شرط ورود به خانه ی امن دوست، فضاگشایی و پذیرش بی قید و شرط اتفاق این لحظه قبل از قضاوت است. ستیزه و مقاومت با فرم این لحظه مانع گشوده شدن در خانه ی دوست میشود و ما را دوباره در کوچه پس کوچه های ذهن سوزان سرگردان و غم زده می کند. پس بهتر است هر چه زودتر دست از شیطنت های خود برداریم و تسلیم امر او شویم تا شیره ی زندگی نصیبمان شود و از درد و رنج فراق رهایمان کند .

 

با سپاس فراوان طاهره از بندرعباس

  PDF متن پیام در فرمت
فایل متن «پیغام عشق» - خانم طاهره از بندرعباس

همت - آقای فرشاد

Posted 02-19-2022 همت - آقای فرشاد


فایل صوتی «همت» - آقای فرشاد


    

Set Stream Quality



با سلام خدمت همه دوستان

همت

همت یعنی چه؟ همت یعنی این‌که من واقعاً، خالصانه و صادقانه می‌خواهم دید قبلی‌ام را کنار بگذارم و از تمام چیزهایی که مثل وزنه به پایم بسته شده است و از آن‌ها خوشبختی می‌خواهم، خودم را آزاد کنم. همت یعنی این‌که من صادقانه می‌پذیرم که اشتباه کرده‌ام. همت یعنی تردیدی ندارم، شکی ندارم که اشتباه کرده‌ام و الآن دیگر نمی‌خواهم خود را ملامت کنم و وقت را باز هم تلف کنم.

 

هین مگو فردا، که فرداها گذشت

تا به کلّی نگذرد ایّامِ کشت

مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۱۲۶۹

 

همت یعنی این‌که از ته دل می‌خواهم همانیدگی را بیندازم و این‌طور نیست که یک امیدی هم به بهبود وضعیت همانیدگی‌ها داشته باشم. اگر در یک رابطه پر از درد هستم، واقعاً از ته دل می‌خواهم بیندازم، نه این‌که شصت درصد می‌خواهم بیندازم ولی چهل درصد امید به بهتر شدن همانیدگی داشته باشم. همت یعنی این‌که اگرچه من می‌دانم انداختن همانیدگی‌ها سخت است و درد دارد، ولی من می‌خواهم درد هشیارانه بکشم تا پخته شوم و آزاد شوم.

 

بانگ می‌زد آتش ای گیجانِ گول

من نیَم آتش، منم چشمۀ قبول

مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۴۳۵

 

همت یعنی این‌که من دیگر خسته شدم. از این زندگیِ توهمی با دید من‌ذهنی خسته شدم. خسته شدم از بس دنبال چیزها و آدم‌ها دویدم و از آن‌ها خوشبختی خواستم و آن‌ها ندادند. خسته شدم از این‌که هر کاری می‌کنم و هر حرفی می‌زنم، منجر به درد می‌شود. خسته شدم از رابطه‌هایی که براساس من‌ذهنی بود. خسته شدم از این‌که با هر بادی که می‌وزد، به این‌طرف و آن‌طرف کشیده می‌شوم.

 

باز خَر، ما را ازین نفس پلید

کاردَش تا استخوانِ ما رسید

مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۲۴۴۵

 

همت یعنی این‌که من واقعاً الآن می‌پذیرم که درونم پر از همانیدگی‌ست. می‌پذیرم که هرلحظه به دنبال تأیید و توجه گرفتن و بهتر بودن هستم، می‌پذیرم که حسود هستم، می‌پذیرم که دوست ندارم دیگران بهتر از من باشند، می‌پذیرم که درونم انواع دردهاست، ولی الآن می‌خواهم فضا را باز کنم، می‌خواهم تسلیم شوم و از هیچ چیزی نمی‌ترسم. همت یعنی این‌که دیگر رویِ خوش به همانیدگی‌ها نشان نمی‌دهم.

 

اگر خواب آیَدَم امشب، سزایِ ریشِ خود بیند

به‌جای مَفْرَش و بالین همه مُشت و لَگد بیند

مولوی، دیوان شمس، غزل شماره ۵۸۲

 

همت یعنی این‌که دیگر به من‌ذهنی رو نمی‌دهم و اجازه نمی‌دهم که دوباره، کار کردن روی خود و خواندن ابیات مولانا را تبدیل به یک همانیدگی کند و از آن تأیید و توجه بگیرد. دیگر اجازه نمی‌دهم که من‌ذهنی از معنویت هم یک تصویر ذهنی بسازد و بخواهد از آن هویت بگیرد، بلکه در این کار صادق هستم.

 

همت یعنی این‌که دیگر نمی‌خواهم دید من‌ذهنی را مراعات کنم. وقتی من‌ذهنی می‌گوید برو در کار دیگران دخالت کن، دیگر نمی‌خواهم مراعات کنم. چون مراعات کردن باعث می‌شود همراه من بماند، و اگر همراه من بماند، آرزوی مرگ خواهم کرد.

 

آن مراعاتِ تو، او را در غلط‌ها افکَند

پس مُلازِم گردد او، وز غصّه وَیلاتی کنی

مولوی، دیوان شمس، غزل ۲۸۰۸

 

 

همت از درون می‌آید، از فضای بازشده می‌آید، این‌طوری نیست که ذهناً بگوییم از شنبه شروع می‌کنم. اگر تمام تمرکزمان را روی خودمان بگذاریم و حواسمان را جمع کنیم و به ‌صورت ناظر ذهنمان را نگاه کنیم و ببینیم که چه فکرهایی می‌کند و چه کارهایی می‌کند، در این‌صورت روز به روز همت ما بیشتر می‌شود. چون وقتی فضا را باز می‌کنیم و ذهن را می‌بینیم، متوجه می‌شویم که این من‌ذهنی ما نیستیم، و ارزش یک ثانیه نگه داشتن هم ندارد، ارزش مراعات کردن ندارد، در انداختنش یک درصد هم شک نمی‌کنیم.

 

چون جَوالی بس گرانی می‌بَری

زآن نباید کم، که در وی بنگری

مولوی،مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۱۵۷۴

 

که چه داری در جَوال از تلخ و خَوش؟

گر همی ارزد کشیدن را، بکَش

مولوی،مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۱۵۷۵

 

این دو بیت می‌گوید که اگر کیسه‌ی بسیار سنگینی از همانیدگی‌ها و دردها را در مرکزمان حمل می‌کنیم، حداقل باید آن را باز کرده و به محتویات آن نگاه کنیم و بدانیم که با خود چه چیزی را حمل می‌کنیم و اگر ارزش حمل کردن دارد آن را به دوش بکشیم.

 

وقتی اشعار مولانا را می‌خوانیم، فضا در درونمان باز می‌شود و همت پیدا می‌کنیم. چون مولانا می‌گوید زندگی با من‌ذهنی یعنی مورد تجاوز قرار گرفتن، یعنی مرده صید کردن، یعنی بازی که موش شکار می‌کند.

 

مولانا در جاهای مختلف درباره‌ی همت صحبت کرده است. در دفتر ششم، ابیات ۱۳۴ تا ۱۳۶ می‌گوید پرنده با پر به آشیانۀ خود می‌پرد. پرِ انسان همت است، تو به همت انسان‌ها نگاه کن. می‌گوید باز اگر بی‌نظیر هم باشد، اگر صیدش موش باشد حقیر است.

 

مرغ با پَر می‌پرد تا آشیان

پَرِّ مردم همّت است ای مردمان

مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۱۳۴

 

عاشقی کآلوده شد در خیر و شر

خیر و شر منگر، تو در همّت نگر

مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۱۳۵

 

باز، اگر باشد سپید و بی‌نظیر

چونکه صیدش موش باشد شد حقیر

مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۱۳۶

 

ما هم به‌عنوان انسان باز هستیم، بی‌نظیر هستیم، ولی اگر چیزها و همانیدگی‌ها شکار ما باشند، حقیر می‌شویم. وقتی یک نفر یک حرف بدی به ما می‌زند و ما تا بیست سال آن حرف را فراموش نمی‌کنیم، شکارمان موش است. وقتی سلامتی‌مان، شادی‌مان، عقلمان و چیزهای باارزشمان را به‌خاطر همانیده بودن با یک نفر از دست می‌دهیم، شکار موش کرده‌ایم. وقتی به یک نفر صرفاً به‌ خاطر همانیدگی‌هایش احترام خاص می‌گذاریم، صید موش کرده‌ایم. وقتی مدرک لیسانس، فوق لیسانس یا دکتری داریم و فکر می‌کنیم که به‌خاطر این مدرک‌ها از دیگران برتر هستیم، در این‌صورت صید موش کرده‌ایم. بازی هستیم که موش صید کرده‌ایم، چون از مدرک ارزش قرض کرده‌ایم، وگرنه خودمان می‌دانیم که چیزی بلد نیستیم.

 

همین‌طور در بیت ۱۴۳۸ دفتر سوم داریم که تو به ضعیف بودنت که من‌ذهنی القا می‌کند نگاه نکن، بلکه به همتت توجه کن که تو یک انسان شریف هستی.

 

منگر آن که تو حقیری یا ضعیف

بنگر اندر همّت خود ای شریف

مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۱۴۳۸

 

همت یعنی این‌که من درک کرده‌ام که همۀ ما انسان‌ها یکسان هستیم و فرقی با هم نداریم و ارزش به همانیدگی‌ها نیست، بنابراین به این چیزها توجه نمی‌کنم و فقط در طلب آب حیات هستم، چراکه می‌دانم سخت خشک لب هستم.

 

تو به هر حالی که باشی می‌طلب

آب می‌جُو دایماً ای خشکْ‌لب

مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۱۴۳۹

 

با تشکر

فرشاد

  PDF متن پیام در فرمت
فایل متن «همت» - آقای فرشاد

برنامه‌ی ۹۰۳، غزل ۶۱۳ - خانم سرور از شیراز

Posted 02-19-2022 برنامه‌ی ۹۰۳، غزل ۶۱۳ - خانم سرور از شیراز


فایل صوتی «برنامه‌ی ۹۰۳، غزل ۶۱۳» - خانم سرور از شیراز


    

Set Stream Quality



با سلام خدمت پدر عزیز و مهربانم آقای شهبازی جان و تمام دوستان و همراهان بیدار.

برنامه‌ی ۹۰۳، غزل شماره‌ی ۶۱۳

 

ای خواجه‌ی بازرگان از مصر شکر آمد

وان یوسف چون شکّر، ناگه ز سفر آمد

 

ما انسان‌ها به ‌عنوان امتداد خداوند، پس از سفر طولانی خود که به ذهن رفته و هوشیاری را در نقطه‌چین‌ها به تله انداختیم، حال در اثر فشار دردها و جستجوی اصل خویش در چیزها که به ما زندگی نداد و همچنان سرگردان و ناکام، در دایره‌ی همانیدگی‌ها در غم بیش و کم آفلین، فسرده و منجمد شدیم، حال، ناگهان به امر قضا و کن‌فکان، زمان بیداری خود را دریافتیم و با کمک بزرگان و زندگان به عشق که همواره زکات روی خوب را از دیدار با یگانه معشوق ازلی و ابدی می‌پردازند، آگاه شدیم و پی به حقیقت گنج حضور بردیم؛ حقیقتی که وجود ما انسان‌ها، سالها منتظر درک و دریافت آن بود و اما انبوه همانیدگی‌، با عینک‌های حاصل از دید آن، مانع این خِرد و بینش؛ و پس از پیمودن این سفر طولانی و تجربه‌های گوناگون در ذهن و چشیدن خوشی‌های آفل و زودگذر، با حقیقتی دیگر، ورای آنچه ذهن بتواند آن را دریابد، شادی و حقیقتی را تجربه کردیم که در این شادی خود را منبع زندگی یافتیم؛ که هریک از ما انسان‌ها به چشمه‌ی کوثر خداوند وصل است و بی‌هیچ مانع و واسطه خود عین او؛ خلیفه و جانشینش در زمین.

 

روح آمد و راح آمد، مَعجون نَجاح آمد

ور چیز دگر خواهی، آن چیز دگر آمد

 

و در این بیداری، معجون و عصاره‌ی تمام رستگاری و نجات انسان، در مرکز خالی از چیزها، در دل ساده و بی‌نقش، در مرکز عدم، در بودن و زیستن در این لحظه‌ی ابدی تجربه شد.

 

آن میوه‌ی یعقوبی وان چشمه‌ی اَیّوبی

از منظره پیدا شد، هنگام نظر آمد

 

یعقوب در هجران یوسف، چشمانش نابینا شد و با آمدن یوسف، سو گرفت و بینا گشت؛ دل ما یعقوبیان نیز در هجران یوسف حضور، از درد فراق نالان و همواره رنجور، اما چاره‌ی کار را جستجو در این چیز و آن چیز دیدیم و این دل، هر روز غمگین‌‌تر و افسرده‌تر، تا جایی که گاه بارها به خود گفتیم، خدایا، همه‌چیز ظاهراً خوب است، پس چرا اینقدر دل‌تنگم و بی‌قرار، و این همان درد اصلی انسان، درد دوری از اصل خویش، درد بی‌پدر بودن و یتیم ماندن، درد فراق و هجران از پروردگار و خالق و معبودمان، که همه‌ی ما انسان‌ها در ذهن، علی‌رغم هیاهویی که اطراف خود به‌پا کرده‌ایم، خودمان خوب می‌دانیم که چقدر تنهاییم و دلمان از این تنهایی در رنج و از این فراق و دوری در تب‌و‌تاب!

 

اما با آگاهی از این خبر بزرگ که ما صدای پیچیده در ذهن نیستیم، که ما هیچ‌یک از  تصاویر و صورت‌ها نیستیم، که ما افکار از پی‌هم‌آینده نیستیم، ناگهان با شکاف میان افکار در فاصله و فضای میان دو فکر، درسکوت و آرامش درون، جایی که هوشیاری از هوشیاری آگاه می‌شود، خبر بزرگ برملا می‌‌گردد و دل انسان آرام می‌گیرد و چون یعقوب دست از جستجو می‌کشد، تسلیم می‌شود و رضا به قضا و کن‌فکان الهی می‌دهد و چون ایوب در دیدن مصیبت‌های به بار آمده در ذهن، با هشیاری نظر می‌نگرد و صبر می‌کند و  همواره با پذیرش هرلحظه و بودن در حقیقت بزرگ همان لحظه و اقرار به پیمان دیرینه‌ی الست، آنگاه یوسفِ در هجر رخ می‌نماید، چشمانش بینا می‌شود و روی مبارک خویش عشقی خود را می‌بیند؛ و چشمان کور ما نیز آنگاه که دست از تکاپوی ذهنی برداریم، صبور باشیم و تسلیم، یوسف حضور را می‌بیند و بینا می‌شود.

 

خِضر از کرم ایزد بر آب حیاتی زد

نَک زهره غزل‌گویان در بُرج قمر آمد

 

کرم و لطف خداوند در هرحال همراه انسان که همواره خداوند در کار اوست تا بیدار شود و از ظلمات ذهن، راهی دیار یکتایی و آب حیات را بنوشد و چه اتفاقی در جهان ازین مبارک‌ و فرخنده‌تر که طالع شوم ذهن، به یمن مبارک یوسف حضور، همه سعد شود و غرق در شادی و نور.

 

آمد شه معراجی، شب رَست ز محتاجی

گردون به نثار او با دامن زر آمد

 

آنگاه پادشاه زندگی، آماده تا روحش را در بیکرانِ آسمان گشوده به پرواز درآورد و  فلاح و رستگاری خویش را ببیند که بی‌هیچ علت و سبب، بدون چشم‌داشت نوازشی و خواهشی از نقطه‌چین‌ها، پادشاه دو عالم است و تمام کائنات، کمر به خدمتش بسته و در کارش تا او را آنگونه که شایسته‌ی خلیفه‌ی خداوند است، تکریم کنند و اَرج نهند.

موسی نهان آمد، صد چشمه روان آمد

جان همچو عصا آمد، تن همچو حَجَر آمد

 

 و آنگاه جان خویش را در انبوه بی‌شمار همانیدگی چون موسی می‌بیند که در سرزمین مقدس بیداری و آگاهی، کفش‌های همانیدگی را از پا درآورده و معجزه می‌کند که در پرتو فضای عدم و تسلیم، سیاهی‌ها را می‌شکافد و نور بیرون می‌آورد؛ سنگ‌های غرور و کبر و مَنیت و خودخواهی و تعصب و عصیان و قضاوت و مقاومت ذهن را می‌شکافد و پذیرش و صبر، شکر و تسلیم، عشق و مِهر بیرون می‌‌آورد و هزاران برکت و خلاقیت از خود در جهان می‌پراکند و جهان و جهانیان را مست اعجاز خود می‌کند.

 

زین مردم کاراَفزا، زین خانه‌ی پرغوغا

عیسی نخورد حلوا، کاین آخُر خَر آمد

 

دیگر عیسی جانش که از مرده‌ی ذهن بیرون آمده، جذب هیچ نقطه‌چین همانیدگی نمی‌شود؛ از آخُر این دنیا نمی‌خورد که شادی او را چشیده و خوشی آفل هیچ همانیدگی کششی برایش ندارد که جذب عنایت و رحمت عالم‌گستر پروردگار و خالق بی‌نظیر و یکتای خویش گشته‌‌!

 

چون بسته نبود آن‌دَم، در شش جهت عالم

در جُستن او گردون، بس زیر و زِبر آمد

 

دیگر دم زنده کننده‌ی او در نقطه‌چین‌ها به تله نمی‌افتد و با تعهد به عهد اَلَست و خالی کردن مرکز از غیر، همواره همه‌چیز را جز زنده شدن به بی‌نهایت و ابدیت خداوند، نااصل‌کار می‌پندارد و بازیچه می‌گیرد و از هر اتفاق و پیش‌آمدی برای گشودن فضا و تسلیم محض و از سر رضا و آشتی با وضعیت درآمدن، مدد می‌جوید و متوسل به خواست قضا و کن‌فکان الهی می‌شود و این هشیاری با این آگاهی و بینش در او به جستجوی خود می‌پردازد، تا آن ذره ناگهان دهان بگشاید و تمام آفلین و لاشه‌های به‌جا مانده از همانیدگی‌ها را به یکباره، به امر قضا و کن‌فکان ببلعد.

 

آفتابی در یکی ذره نهان

ناگهان آن ذره بگشاید دهان

مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۴۵۸۰

 

ذره‌ذره گردد اَفلاک و زمین

پیش آن خورشید چون جَست از کَمین

مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۴۵۸۱

 

آن کاو مثل هدهد بی‌تاج نبد هرگز

چون مور ز مادر او بربسته کمر آمد

 

و آنگاه انسان، تاج «کَرَّمنا» را بر سرش می‌بیند که از هنگام خلقت و عزیمتش بر زمین، اینچنین باشکوه، با انبوهی از سپاهیان زمین و آسمان، برای یاری او در به‌جا آوردن امانت و ودیعه‌ی الهی بسیج شده‌اند؛ آنگاه درمی‌یابد و خود را می‌بیند که خود او نیز از همان ابتدای خلقت، کمر به بندگی او بسته و هرچند به اشتباه راه را رفته و جذب ظلمات ذهن شده، اما در برابر خالقی مهربان خود را می‌بینید که وجود نتراشیده و نخراشیده‌اش را مژده‌ی آینه‌ای صاف می‌دهد و اینچنین با تضرع و زاری و  اقرار به این جهل و نادانی به سوی او و در پناه او می‌گریزد.

 

در عشق بود بالغ، از تاج و کمر فارغ

کز کرسی و از عرشش، مَنشور ظفر آمد

 

و آنگاه از خرد و حکمت خداوند، چشمه‌ها در درونش جوشیدن می‌گیرد و از شتاب‌زدگی و عجله و بی‌صبری خود را در پناه این مرکز، صبور و آرام می‌‌یابد که از نیازهای روان‌شناختی رسته و بر کرسی و سماوات او تکیه زده و عقل، قدرت، هدایت و امنیت را از خالق خویش دریافت می‌دارد و شب را پیش او به روز می‌رساند.

 

حدیث:

«إِنِّي أَبِيتُ عِنْدَ رَبِّي يُطْعِمُنِي وَ يَسْقِينِي.»

«من در نزد پروردگارم، بیتوته می‌کنم و او به من غذا می‌دهد و مرا سیراب می‌کند.»( یعنی انسان زنده به زندگی، از اجسام زندگی نمی‌گیرد و تمام احتیاجش بودن در این  لحظه‌‌ی ابدی و آگاهی هشیاری از هشیاری است و از هر جهت سیراب.)

 

بیتوته: شب را به صبح آوردن، شب‌ نخفتن، بیدار ماندن

 

باقیش ز سلطان جو، سلطان سخاوت‌خو

زو پرس خبرها را کاو کان خبر آمد

 

حقایق عالم گشوده را از زندگان به عشق می‌شنوم و همچنان در کار می‌شوم و در کار تا پرده‌ها درافتد و محرم شوم و خود از دهانش، رازها بشنوم؛ ان شاءالله

 

والسلام

بااحترام، سرور از شیراز

  PDF متن پیام در فرمت
فایل متن «برنامه‌ی ۹۰۳، غزل ۶۱۳» - خانم سرور از شیراز


Privacy Policy

Today visitors: 80

Time base: Pacific Daylight Time