: تماس با دفتر گنج حضور در آمریکا
Tel: 001 818 970 3345
Email: parviz4762@mac.com
Spiritual Messages: Page #94
نمیدانمهای خود - آقای نیما از کانادا
فایل صوتی «نمیدانمهای خود» - آقای نیما از کانادا
نمیدانمهای خود:
در برنامهی ۹۰۲ آقای شهبازی فرمودند که اقرار به نقص یعنی آینه.
از بزرگترین افتخاراتی که نصیبم شد، همین بود که کسانی در این زندگی خاکی آگاهم کردند که «نمیدانم»!
یکبار به طور واقعی گفتم نمیدانم. آنهم موقعی بود که آقای شهبازی فرمودند که آیاتِ قرآن را چون مولانا آورده ما هم باید بخوانیم. منی که فاصلهام با دین و قرآن و کلاً معنویات، فاصلهی مغرب تا مشرق بود، یکهو گفتم: چشم.
خدا امتحاناتش را شروع کرد. پشت سرِ هم تجدیدی پشت تجدیدی. ولی باز قویتر پا میشدم. میگفتم: میکِشم این غم را؛ تا قیامت میکِشم، ای دوست.
آقای شهبازی، شما درسِ قرآن ندادید، ولی من از آموزشهای شما از قرآن درس گرفتم. جوابهایی گرفتم که سوالاتش را نمیدانستم. نرم شدم. رها شدم از ستیزه با بزرگان و خدا و هرچه که به دین و خدا و کلاً معنویت راه داشت. مواردِ بسیار زیادی را میتوانم نام ببرم، ولی مهمتریناش آشتی با مفاهیمِ دینی و عرفانی و معنوی بود که بسیار و بسیار کمکم کرد.
همهی این حرفهایی که اینجا میزنم برای این است که بگویم من نمیخواهم فراموش کنم که:
ناسپاسی و فراموشی تو
یاد ناورد آن عسلنوشیِ تو
لاجَرم آن راه بر تو بسته شد
چون دل اهل دل از تو خسته شد
زودشان در یاب و استغفار کن
همچو ابری گریههای زار کن
- مولوی، مثنوی، دفتر سوم، ابیات ۳۱۰ تا ۳۱۲
یادمه ۳ صبح از دانشگاه به سمتِ خانه میآمدم و مسیر نیم ساعتهی دانشگاه تا خانه را پیاده در سرمای ۲۰ درجه زیر صفر، تا ساق در برف، میرفتم و زار زار همچو ابر میگریستم. حقا که:
از دل و از دیدهات بس خون رَود
تا ز تو این مُعجبی بیرون رود
- مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۳۲۱۹
فراموش نمیکنم که چه جورها که کشیدم، شاید بویی از عشق را بشنوم.
بعد از تقریباً ۳ سال، به خود شدم که بازگردم و خودم را مرور کنم. متنی که آن زمان با درسگیری از خانمها بهار و زهرا سلامتی ِعزیز، و پهلوانی و شجاعت این شیرزنان، نوشتم را بازگو میکنم.
هم هویت شدگی هایم را به قلم در میاورم:
۱. نیما نیاز به توجه و خودنمایی دارد.
٢. نیما مریضِ روانی است و از اینکه خود را معشوق دیگران کند، لذت میبرد.
۳. نیما از توهم زدن و خود را اسیر فکر کردن و در هپروت رفتن لذت میبرد.
۴. نیما بسیار ترسو است.
۵. نیما با جنس مخالف و سکس همهویت است.
۶. نیما دانای کل است و دائم بلند میشود و صلاح خود را میداند.
۷. نیما با خارج از کشور بودن همهویت است و از از دست دادن موقعیت کنونیاش هراس دارد.
۸ .نیما پلید است و چیزهای خوب را برای دیگران نمیخواهد.
۹. نیما قدرنشناس است.
۱۰. نیما خسیس و تنگنظر است.
۱۱. نیما متوقع است.
۱۲. نیما زرنگ است.
۱۳. نیما چشمچران است.
۱۴. نیما دروغگو است.
۱۵. نیما از وقوع اتفاقات بد برای دیگران خوشحال میشود.
۱۶. نیما نژادپرست است.
۱۷. نیما از خود بزرگبینی لذت میبرد.
۱۸. نیما حسود است.
۱۹. نیما مظلوم نمای دورو است.
۲۰. نیما لاف زنِ راه حضور است.
۲۱ .نیما فلسفی منطقی مستهان است.
۲۲. نیما عیببین است.
۲۳. نیما خود کوچکبینِ ضعیف است.
۲۴. نیما خود را با دیگران مقایسه میکند.
۲۵. نیما بیحیا است.
۲۶. نیما وقتنشناس است.
۲۷. نیما بهدردنخور است.
۲۸. نیما جاذبِ انرژیهای منفی است.
۲۹. نیما ارزشی برای موجوداتِ زنده قائل نیست.
۳۰. نیما زشتصورتِ زشتسیرت است.
۳۱. نیما دنبال تایید و آفرین از دیگران به منزلهی نوشتنِ این لیست است.
۳۲. نیما فضول است.
۳۳. نیما دغّال و حیلهگر است.
۳۴. نیما عیبهای خود را در دیگران میبیند.
۳۵. نیما پرسشگرِ وقیح است.
۳۶. نیما احمق است و اشتباهات خود را دائم تکرار میکند.
۳۷. نیما عاشقِ مخدّرات است.
۳۸. نیما از زیرِ کار دررو است.
۳۹. نیما بیملاحظه است.
۴۰. نیما دنبالِ غلطگیری املایی از دیگران است.
۴۱. نیما عاشقِ نصیحت است.
۴۲. نیما دعاهای بیهوده میکند.
۴۳. نیما با پول همهویت است.
۴۴. نیما از خدا و زندگی و همهچیز و همهکس طلبکار است.
۴۵. نیما میخواهد ملّت و مردم از نوشتنِ لیست او یاد بگیرند.
۴۶. نیما دُردانه و عزیزِ عالم است.
۴۷. نیما مدعیِ حضور است.
۴۸. نیما ادای تسلیم در میآورد.
۴۹. نیما بددهن و یاوهگو است.
۵۰. نیما خشمگین است.
۵۱. نیما صبور نیست.
۵۲. نیما دربارهی همهچیز و همهکس قضاوت میکند.
۵۳. نیما همیشه حق با خودش است.
۵۴. نیما فقط به دنبال ادامه دادن این لیست است تا خودی نشان دهد.
۵۵. نیما یک هرزه است.
۵۶. نیما دنبال موشمردگی است.
۵۷. نیما از دینداری و ایمان بیزار است.
۵۸. نیما با دانشِ خود همهویت است.
۵۹. نیما یک مسخره کن قَهّار است.
۶۰. نیما قانونِ جبران را دور میزند.
۶۱. نیما از شاگرد بودن واهمه دارد و همیشه استاد است.
۶۲. نیما با تیپ و هیکل و قیافه و ریش و سبیل و مویِ بلند همهویت است.
۶۳. نیما از این که دختران زیادی او را دوست داشته باشند، ارضا میشود.
۶۴. نیما میخواهد دیگران از او یاد بگیرند و در زندگی خودشان از تجربیاتش استفاده کنند و از این فکر ارضا میشود.
۶۵. نیما تنبل و بیعار است.
۶۶. نیما هیچ کاری را محضِ رضای خدا انجام نمیدهد.
۶۷. نیما از گفتنِ اینکه به من استاد نگویید و از من تعریف نکنید، لذت میبرد، چون او ادای متواضع بودن را در میآورد و او یک دوروی کثیف است.
۶۸. نیما از اینکه در کانال پیامهای معنوی شناخته شود احساسِ شعف میکند.
۶۹. نیما با ساختنِ فکر های موهومی (مثل نجات انسانها،کمک کردن در شرایط خاص و...) در ذهن خود به هپروت میرود و این برای او به منزلهی دراگ و مواد مخدر است.
۷۰. نیما با سَبکِ موزیکی که گوش میدهد همهویت است و جُز این را به شمار نمیآورد.
۷۱. نیما آیات قرآن، احادیث و هرگونه چیزی که به دین و مذهب مربوط است را پشیزی به ارزش نمیشمارد.
۷۲. نیما مرد بودن را از جنس مونث برتر میداند.
۷۳. نیما مفتخور است.
۷۴. نیما بیمسوولیت است.
۷۵. نیما تقصیر را به گردنِ دیگران میاندازد.
۷۶. نیما دائما نگران است.
۷۷. نیما شکّاک است.
۷۸. نیما یقین ندارد.
۷۹. نیما کافر است.
۸۰. نیما از اینکه این لیست به ضررش تمام شود میترسد.
۸۱. نیما به عقیدهی دیگران احترام نمیگذارد.
۸۲. نیما شاکر نیست.
۸۳. نیما معذرتخواهی نمیکند.
۸۴. نیما لیست خود را با لیست خانم بهار مقایسه میکند.
۸۵. نیما سراسر ایراد است که هنوز خودش نمیداند.
۸۶. نیما ادعای اطاعت دارد، ولی نظر خودش را دخیل میدهد.
۸۷. نیما حتی به اندازهی سگ وفا ندارد و دائم یادش میرود که اوّل بار از کجا استخوان خورده و قدردان مولانا و گنج حضور و استاد مقرب نیست.
۸۸. نیما مثل گاو میخورد و جوعالبقر دارد.
۸۹. نیما میخواهد که آقای شهبازی برایش دست بزند.
۹۰. نیما توکل ندارد و اتفاقات و وقایع را در سرش پیشبینی میکند.
۹۱. نیما با اینکه هیپیوار زندگی کند و ظاهرش ساده باشد و انگار نه انگار همانیده است.
۹۲. نیما فکر میکند که خری است برای خودش، اما نمیداند که هیچ خری نیست.
۹۳. نیما در کارهایی که به او مربوط نیست دخالت میکند.
۹۴. نیما دائماً گول ذهنش را میخورد.
۹۵. نیما شهوتِ خواب دارد.
۹۶. نیما شکر و صبر دائم یادش میرود.
۹۷. نیما قدردانِ پدر و مادرش به اندازهی کافی نیست.
۹۸. نیما میخواهد به زور این لیست را به صد برساند.
ولی من میدانم که نیما نیستم و من امتدادِ او هستم. میدانم که گوی خدا هستم و در چوگان او میدوم و او نیز در پی من میدود ،گرچه که مرا میدواند. نقص دارم، چون «من» دارم. ولی بارها تجربه کردم که نقصم را دیدم و خدا کادو را باز کرد و گفت: برقص و بخند و عشق کن که این شبِ دنیا، شب جشن و سرورت است.
اقرار به نقص کردنم سبب شد که ببینم آنچه که نیستم، توسط آنچه که واقعاً هست.
میمالم این دو چشم که خواب است یا خیال
باور نمیکنم عجب ای دوست کاین منم
آری منم، ولیک بُرون رفته از منی
چون ماه نو ز بدر تو باریک میتنم
- مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهی ۱۷۰۸
میدانم که شناسایی برابر با آزادی است.
خواندنِ این نامهام سبب شد که آینهی یوسف، جمال را به من نشان دهد.
ای نسخهی نامهی الهی که تویی
وی آینهی جمالِ شاهی که تویی
بیرون ز تو نیست هرچه در عالم هست
در خود بطلب هرآنچه خواهی که تویی
- مولوی، دیوان شمس، رباعی شمارهی ۱۷۵۹
کافر نمیشوم هرگز، زیرا به نمیدانمهای خود ایمان دارم...
با عشق و احترام.
- نیما از کانادا
چشمها را باید شست - خانم سارا از آلمان
فایل صوتی «چشمها را باید شست» - خانم سارا از آلمان
چشمها را باید شست
چشمها را باید شست. جور دیگر باید دید. با خواندن غزل ۴۸۳ به یاد این دو جمله از سهراب سپهری افتادم. در این غزل که در برنامهی ۹۰۰ گنج حضور تفسیر شد مولانا تابلوی عظیمی را ترسیم میکند.به ما میگوید هیچ راهی نداری بجز رها کردنِ منِ ذهنی و بازگشت به اصلت، باید جور دیگری ببینی و تاکید روی کلمهی باید است. باید این کار را کنی وگرنه بدبخت خواهی شد.
سه بیت اول کلیدی است و به ما نشان میدهد که در منِ ذهنی چهجور باشندهای هستیم.
هرآنکه از سببِ وحشتِ غمی تنهاست
بدان که خَصمِ دلست و مراقبِ تنهاست
به چنگ و تَنْتَنِ این تن نهادهای گوشی
تنِ تو تودهی خاکست و دمدمهش چو هواست
هوایِ نَفْسِ تو همچون هوایِ گردانگیز
عدوِّ دیده و بیناییَست و خصمِ ضیاست
- مولوی، دیوان شمس، غزل ۴۸۳
در این ابیات مفهوم دشمن سه بار میآید. خصمِ دل یعنی دشمن دل، عدو دیده و بینایی یعنی دشمنِ دیده و بینایی و خصمِ ضیا یعنی دشمنِ روشنایی.
میگوید انسانیکه غمگین است یعنی به سببیکه ذهنش نشان میدهد دچارِ وحشتِ غمی شده، بدان که اینچنین انسانی دشمنِ بینایی و روشنی است. تاکید روی کلمهی دشمن بسیار بیدارکننده میباشد. مولانا نمیگوید او بینا نیست بلکه میگوید او دشمنِ بینایی و دشمنِ دلِ حقیقیِ انسان است، او دشمن زندگی است.
به چنگ و تَنْتَنِ این تن نهادهای گوشی: میگوید که در این حالت که به منِ ذهنی رفتی و به دلیلی غمگین شدی گوشت را گذاشتی روی حرفهای پی در پی تن یعنی منِ ذهنی.تو داری با همهی قوهی شنواییت به حرفهای پشتِ سرِ همِ یک باشندهی توهمی گوش میکنی.
تاکید روی اینکه منِ ذهنی دشمنِ نور و بینایی است هشدار میدهد که او را دستِ کم نگیر، او حقیقتاً خطرناک است. منِ ذهنی هزاران هزار سال است که خودش را نگه داشته با اینکه پیامبران و انسانهای زنده به زندگی مثل مولانا تلاش کردهاند که انسان را بیدار کنند. منِ ذهنیدر طول تاریخ این همه درد، خونریزی و ستیزه ایجاد کرده و هنوز هم هست، هنوز هم جامعهی بشری را تا حد زیادی هدایت میکند .انسان با دید منِ ذهنی حتی طبیعت به این زیبایی را خراب کرده. و این منِ ذهنیِ هزاران ساله شعبهاش در درونیترین هستهی مرکزیِ تک به تکِ ما انسانها است. از آنجا است که این همه غم، درد، ترس و نگرانی، بیخردی و کارافزایی در زندگیِ شخصیِ ما ایجاد شده.
پس یک پیغامِ بیدار کنندهی این ابیات دستکم نگرفتن خطر منِ ذهنیاست.
نَفْس، اژدرهاست با صد زُور و فَن
رویِ شیخ او را زُمُرُّد دیده کَن
- مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۲۵۴۸
جدی گرفتنِ پدیدهی منِ ذهنیبه این معنینیست که بترسیم و ناامید شویم بلکه دقیقاً برعکس. باید خودمان را شاد کنیم، شکرگذار نوری باشیم که فضاگشایی به ما میرساند و با هر روز کار کردن روی خود وسیعتر میشود. منِ ذهنیشدیداً تلاش میکند که ما را از راهِ معنوی باز دارد. این منِ ذهنیاست که وانمود میکند وقت به اندازهی کافینداری که ابیات را تکرار کنی، این منِ ذهنی است که به جای استفاده از شفابخشیِ عارفان به آنها ایراد میگیرد و استادان معنوی را قضاوت میکند. جدی گرفتنِ خطرِ منِ ذهنی یعنی عمیقاً متقاعد شویم که این «خود»ی که در ذهن ساختیم و عینکهایش حقیقتاً به دردِ ما نمیخورد و حتی در امور مادی این جهان به کار نمیآید و محصولش تنها درد خواهد بود.
ناامید نشدن و لزوم اشتیاق در ادامه دادن کارِ معنوی را مولانا به زیبایی در دفتر اول، بیت ۳۲۵۲ بیان میکند:
نی مشو نومید، خود را شاد کن
پیشِ آن فریادرس، فریاد کن
کِایْ مُحِبِّ عفو، از ما عفو کُن
ای طبیبِ رنجِ ناسورِ کُهُن
- مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۳۲۵۲
در مصرع آخر مولانا منِ ذهنی را رنجِ ناسورِ کهن یعنی یک دردِ چرکین و کهنه و زندگی را طبیب این درد مینامد.
پس از این مقدمه مولانا در ادامهی غزل ۴۸۳ زشتیِ زندگی در منِ ذهنی را به تصویر میکشد و قعر این زشتی را نشانمان میدهد. میگوید آیا میخواهی مثل مگسی باشیکه اگر توی عسل یعنی در شیرینترین وضعیتهای بیرونی بیفتد عاقبت درد میکشد و وقتی از توی آن عسل بیرونش میاندازند باز هم درد میکشد؟
به ما گوشزد میکند که عهد و توبهی تو در منِ ذهنی مثل چراغی است که با هر بادِ نامساعدی فوراً خاموش میشود. تو عهد میبندی که فضاگشایی کنی ولی تا اتفاقی به صورت چالش سرِ راحت میآید فضا را میبندی و از الگوهای قدیمی استفاده میکنی.
میگوید در نابیناییِ درونت زندانی هستی. زندگی کردن در یک «خود» تجسمی مانع زنده شدنِ تو به حقیقت وجودیت است. در منِ ذهنی به جای سرمه، خاک به چشمت میزنی و گمان میبری که خاک چشمِ تو را بینا میکند.خاک معادل جسمهای آفل این جهان است که من ذهنی آرامش و شادی را در داشتن آنها تجسم میکند.
در مرحله بعدی غزل مولانا هشدار دادنِ خودش را شدیدتر میکند.نمادگونه میگوید حضرتِ نوح دعا کرده که کافری در روی زمین نماند و دعای آن حضرت مستجاب میشود. منِ ذهنی را یک کشتی مینامد که «زشتْصنعت و مبغوضْگوهر و رسواست» و همیشه در طوفان غرق میشود. عشق و کرمِ زندگی به او نمیرسد، او باید غرق شود و از بین برود.
در ادامهی غزل مولانا لحنِ خود را با ما باز هم شدیدتر میکند و گویی با مهربانی فریاد میزند سر ما که بیدار شو، دارم به تو اخطار میدهم، ۹۰۰ برنامهی گنجِ حضور اجرا شده تو دیگه همه چیز را میدانی، از این به بعد دیگر خود دانی اگر منِ ذهنی را انتخاب کنی.
قَفا همیخور و اندر مکش کَلا گردن
چنان گلو که تو داری سزای صَفع و قَفاست
گلو گشاده چو فَرجِ فراخِ مادهخران
که … خر نرهد زو چو پیشِ او برخاست
بخور تو ای سگِ گَرگین شِکَنبه و سرگین
شِکَنبه و دهنِ سگ، بلی سزا به سزاست
- مولوی، دیوان شمس، غزل ۴۸۳
منِ ذهنی را در بیتِ آخر به دهن یک سگ بیمار و ولگرد تشبیه میکند که سزایش خوردن مدفوع و شکنبهی حیواناتِ مرده است.
بعد از این فشار و اخطار دادن به نظر میآید که مولانا در ادامهی غزل میگوید: خوب حالا که بیدار شدی دیگه ناراحت نباش، اشکهایت را پاک کن که من با تو هنوز بسیار مهربان هستم. بیا که میخواهیم به آغوش زندگیبرگردیم. کلِّ این منِ ذهنیت را و رنجها و حرفهای طولانیش از گذشته و دردها را رها کن. فضا را باز کن و زندگی را در این فضا ببین، این زندگی یک خاصیتِ شگفتانگیز دارد، هر زشتی که به او برسد زیبا میشود مهم نیست که منِ ذهنی چقدر زشت است. وقتی زندگی را میشناسی و به زندگی پناه میآوری او هر زشتی را زیبا میکند. فضای گشوده شده و نیروی کن فکان خاصیت کیمیاگری دارد و تو را متحول میکند.
رها کن این همه را، نامِ یار و دلبر گو
که زشتها که بدو دررسد، همه زیباست
که کیمیاست پناهِ وی و تعلّقِ او
مُصَرِّفِ همه ذرّاتِ اَسفَل و اَعلاست
- مولوی، دیوان شمس، غزل ۴۸۳
در ادامه مولانا یک نقطه لغزش را در مسیر تبدیل به ما یادآوری میکند و آن محدودیت عقل است. مقصودِ انسان این نیست که نهایتاً به یک منِ ذهنیِ معنوی و دانشمند تبدیل شود بلکه مقصود این است که به آن سرا راه پیدا کند یعنی در این نقشِ خاکی که در بدن زندگیمیکند جاودانگی را تجربه کند.ما باید در هشیاریمان نگه داریم که این عقلِ ذهنیکه تا به حال شناختیم برای کارهای این جهان خوب است اما این عقلِ محدود به فضای نامحدودییِ زندگی راه ندارد. مولانا در اینجا تمثیل فیلسوف بزرگ، افلاطون را میزند و میگوید حتی عقلِ افلاطون هم به آن سرا راه ندارد.
بدان که زیرکیِ عقل جمله دهلیزیست
اگر به علمِ فلاطون بُوَد برونِ سراست
جنونِ عشق بِهْ از صدهزار گردونْ عقل
که عقل دعویِ سر کرد و عشق بیسر و پاست
- مولوی، دیوان شمس، غزل ۴۸۳
بنابرین از تبدیل شدن، جور دیگر دیدن و رها کردنِ ذهنِ محدود نباید بترسیم. ما باید روی خودمان کار کنیم و هشیارانه صبر کنیم تا کنفکانِ زندگی ما را به آن سرا ببرد. منِ ذهنی دشمنِ نامحدودی است، میترسد از بین برود ولی ما هشیارانه سرِ منِ ذهنی را رها میکنیم، شرم و حیای آن محدودیت را که میخواهد به ما بقبولاند که محدودیت عادی است را رها میکنیم. اینگونه میتوانیم مثلِ یک رشته یکتا شویم و از سوراخِ سوزن عشق رد شویم. پس از آن تبدیل به یک باشندهی وحدت بخش میشویم که پارهها را به هم میدوزد.
هرآنکه سَر بُوَدش بیمِ سَر هَمَش باشد
حریفِ بیم نباشد هرآنکه شیرِ وَغاست
رود درونهی سَمُّ الخِیاط، رشتهی عشق
که سر ندارد و بیسر، مجرّد و یکتاست
قلاوُزی کُنَدَش سوزن و روان کُنَدَش
که تا وصال ببخشد به پارهها که جداست
- مولوی، دیوان شمس، غزل ۴۸۳
در پایان غزل مولانا زندگی را بحرِ خوشدلیها یعنی دریای خوشدلیها مینامد. و میگوید هر قطرهی آن مایه دو صد دریاست. هر یک نفر انسانی که به بینهایت و ابدیتِ زندگی زنده میشود به اندازهی دوصد دریا عشق و خرد به این جهان میآورد.
حدیث و قصّهی آن بحرِ خوشدلیها گو
که قطره قطرهی او مایهی دوصد دریاست
- مولوی، دیوان شمس، غزل ۴۸۳
در بیت پایانیِ غزل مولانا میگوید ببین تو در منِ ذهنی مثل یک کاسه خالی روی دریا هستی که هر لحظه موجها به آن ضربه میزنند. این بیت این معنی را تداعی میکند که آیا بهتر نیست در دریا غرق شوی؟ آن وقت تو هم جزو دریا هستی، خودت موج هستی.
چو کاسه بر سرِ بحری و بیخبر از بحر
ببین ز موج تو را هر نَفَس چه گردشهاست
- مولوی، دیوان شمس، غزل ۴۸۳
- با عشق و احترام، سارا از آلمان-
میزگردی با پیامبران - آقای پویا از آلمان
فایل صوتی «میزگردی با پیامبران» - آقای پویا از آلمان
میزگردی با پیامبران:
در غزل ۶۱۳ تفسیر شده در برنامه ۹۰۳ گنجحضور کلمهی «آمد» ۱۹ بار تکرار میشود. این تکرار، نویسنده را به فکر فرومیبرد که عارف بزرگ مولانا چه پیغامی را برای خوانندگان این غزل با خود دارد. این به کار بردن «آمدن» دو معنی دارد یکی اینکه مولانا خالق این اثر به حقیقت وجودی و اصلی خود آگاه شده است و قائم شده است به ذات اصلی حضور خود و دوم اینکه در بطن این ناظر بودن و آگاه شدن شکرگزاری نسبت به فرم این لحظه وجود دارد. شکرگزار بودن نسبت به اتفاق این لحظه یعنی این لحظه را همینطور که هست آدمی بدون قضاوت و مقاومت در بربگیرد و پذیرایش باشد. در همین راستا غزل شماره ۶۱۳ دو سؤال را در ذهن من به زنگ درمیآورد و من این دو سؤال را با شما شنوندگان و پیامبران این میزگرد من جمله یوسف، یعقوب، خضر، حضرت محمد، ایوب و سلیمان مطرح میکنم:
۱. پویا آیا تو هم به ابدی بودن و همیشگی بودن این لحظه آگاهی؟
۲. پویا آیا نسبت به فرم این لحظه شکرگزار هستی یا نه؟
با هم ابیات این غزل را دنبال میکنیم و من در پایان هر بیت این دو سؤال را تکرار میکنم. تا شاید در نهایت با کمک دیگر پیامدهندگان عزیز این برنامه به جوابم برسم.
ای خواجه بازرگان، از مصر شِکَر آمد
وان یوسفِ چون شِکّر ناگه ز سفر آمد
-مولوی، دیوان شمس، غزل شماره ۶۱۳
ای انسان طالب آموزش معنوی که به دنبال شنیدن این پیامی تو در ذات خود بازرگان هستی و تجارت را میدانی. اگر نمیدانستی که اکنون در پای تلویزیون نمینشستی تا وقتت را بدهی و جواب سؤالاتت را بیابی. مولانا میگوید این خوی بازرگانی و تاجر بودن در همهی ما است ولی یک نکتهی مهم را بیان میدارد و آن اینکه این خوی را ارجاع میدهد به عطش ما در یافتن حقیقت اصلیمان. پس یعنی در همهی ما یک فهم مشترک وجود دارد که الآن در چیزی غیر از وجود اصلی خود گیر کردهایم و به دنبال معاملهای هستیم تا وجود حقیقیمان را بیابیم. در ادامه مولانا میگوید که از مصر یعنی از فضای آباد دیگری که به جز فضای تکراریِ آموزش داده شده به ما توسط جامعه است، شِکر آمد. یعنی حضوری به وجود خود آگاه شد که نه تنها ورای ماده است بلکه ذاتی شیرین و شکرین دارد. آن یوسف یا همان یک زندگی که در یوسف بود در مولانا بود در آقای شهبازی هست در من هست در توی شنونده هست آن یک زندگیِ ورای تعریفات و مشخصات این دنیایی که به مانند شِکر است به ناگهانی از سفر آمد. چرا به ناگهانی؟ چون ما در تمام طول عمرمان با این اساسیترین سؤال موجود همیشه درگیریم و آن این که اصلاً من برای چه آفریده شدهام و تا چشم به هم میگذاریم ۸۰ سال گذشته و جواب نیافته داریم میرویم. جامعه به غلط به ما یاد داده که برای یافتن پاسخ این سؤال به هر ناکجا آبادی در بیرون سر بزنیم اِلا درون روشن و تشخیصدهندهی خود! مولانا اما میگوید که یوسف و یا همان وجود ناظر ما از سفر کردن به همسر جذاب و بچه و کار و خانه و حساب بانکی پُر پول و مقام دنیایی بالا و دوستان زیاد و انگشتر گران قیمت و فرش دستباف و باورهای زیبای معنوی و سیاسی و مذهبی و غیره و غیره آمد! یعنی یک لحظه با خودت بگو من این اقلامی که در سرم میچرخند و خود را میخواهم با آنها تعریف کنم من آنها نیستم! تمام!
۱. پویا آیا تو هم به ابدی بودن و همیشگی بودن این لحظه آگاهی؟
۲. پویا آیا نسبت به فرم این لحظه شکرگزار هستی یا نه؟
رَوحْ آمد و راح آمد، معجون نَجاح آمد
ور چیزِ دگر خواهی، آن چیزِ دگر آمد
-مولوی، دیوان شمس، غزل شماره ۶۱۳
مایهی شادی و نشاط و آسایش آمد. پس آن انسانی که یک لحظه با خود گفت ایست من این چرخ و فلک ذهن نیستم او دانست و پی برد که چه شادی در پس این ایستادن در این لحظه پنهان شده است. شادیای که شش دفتر مثنوی را آفرید و ۹۰۳ برنامه گنجحضور را آفرید. مولانا میگوید این همان شراب زندهکننده و معجون رهاییبخش و نجاتدهنده است. مولانا میپرسد چیز دیگری میخواهی؟ نه صادقانه میپُرسم همین که فهمیدی این لحظه کامل است باز هم چیز دیگری میخواهی؟! مولانا میگوید اگر هنوز چیز دیگری میخواهی پاسخ آن چیز دیگر هم آمد، غزل را تا انتها گوش بده تا دستگیرت شود!
۱. پویا آیا تو هم به ابدی بودن و همیشگی بودن این لحظه آگاهی؟
۲. پویا آیا نسبت به فرم این لحظه شکرگزار هستی یا نه؟
آن میوه یعقوبی وان چشمه ایّوبی
از منظره پیدا شد، هنگامِ نَظَر آمد
-مولوی، دیوان شمس، غزل شماره ۶۱۳
یعقوب میوهاش یا ثمرهاش چه بود؟ یوسف بود. میوه و یا ثمره ما در این جهان بعد از ۹۰ سال دنبال پول دویدن چیست؟ معلوم است اگر همهاش دنبال پول دویدیم میوهمان یک منذهنی خوشگل و پُر از دَرد و کارافزا است. ولی نه اگر برعکس کمر همت به روی خود کار کردن بستهایم میوهمان حضورمان است. میوهمان هنر زیبای فضاگشایی است. اگر در طول سالیان سال هی تمرین کردهایم که فضاگشایی کنیم پس هربار بهتر از دفعهی قبلی رُشد کردهایم. تغییر پدیدهای است لحظهای و اگر ما فضاگشایی را یاد گرفته باشیم پس میوهمان دخالت نکردن در کار زندگی خواهد بود تا مرکز ما را هرجور که خودش میداند خالی کُند. چشمهی ایوبی هم صدها هزار برکاتی است که از پس ساکن شدن ما در این لحظه و خارج شدنمان از جبر منذهنی ناشی میشود. مولانا میگوید شنوندگان عزیز از منظره یعنی از محل تماشا یعنی در درون ما میوهی یعقوب و چشمهی ایوب پیدا شده. ای شنوندگان وقت و زمان این رسیده که فضاگشایی کنیم و ناظر شویم و تماماً از جنس نظر شویم. ما ولی نشستیم باز دودوتا چهارتا میکنیم که اگر اینطوری میشد و فلانی این کار و میکرد آن یکی به من اینطوری دُرُشت نمیگفت. بابا «هنگام نظر» آمد یعنی وقت این رسیده که از دنبال کردن سببها و دنبال مقصر گشتن برای دردهایمان بگذریم! پویا تو چرا نمیشنوی!
۱. پویا آیا تو هم به ابدی بودن و همیشگی بودن این لحظه آگاهی؟
۲. پویا آیا نسبت به فرم این لحظه شکرگزار هستی یا نه؟
خضر از كَرمِ ایزد بر آبِ حیاتی زد
نَك زُهره غزلگویان در برجِ قمر آمد
-مولوی، دیوان شمس، غزل شماره ۶۱۳
میخواهی بدانی که اگر خضر درونت آب حیات را بنوشد چگونه جاودانه میشوی؟ مولانا میگوید انسانی که توانست از بند منذهنی رهایی یابد او اصلکار میشود. «نَك زُهره غزلگویان در برجِ قمر آمد» معنای اصلکار بودن است. کسی که در راه حضور تلاش میکند آموزهی فضاگشایی را به اجرا میگذارد و خودش را با کسی مقایسه نمیکند او به زهرهی غزلگوی پُر سعادت تبدیل میشود. یعنی انسانی که یاد میگیرد نورافزایی کُند و کارافزایی نکُند او پی میبرد که قدر عمر او از پنجاههزار هم بیشتر است. یعنی به هرکاری دست میزند میبیند که آن کار چگونه بدون گیر و گوری انجام میشود چون یاد گرفته حقیقتاً فضا را به وسعت زیاد بگشاید. این عین سعادت و خوشبختی ما است که در این دنیا کارهای دنیاییمان بدون گیر کردنی جلو برود و ما یاد گرفته باشیم که تنها و تنها وظیفهی عشقپراکنی و شادیآفرینی به اطرافیانمان را داریم.
۱. پویا آیا تو هم به ابدی بودن و همیشگی بودن این لحظه آگاهی؟
۲. پویا آیا نسبت به فرم این لحظه شکرگزار هستی یا نه؟
آمد شهِ معراجی، شب رَست ز محتاجی
گردون به نثارِ او با دامنِ زر آمد
-مولوی، دیوان شمس، غزل شماره ۶۱۳
میدانید چه وقتی در آدمی شاهش به معراج میرود و شبش از محتاجی رهایی پیدا میکند؟ وقتی که آدمی تنها و تنها سرش در کار خودش باشد. در جهان امروز بسیار بسیار سخت است که آدمی تنها و تنها روی خودش کار کُند و به دیگران کاری نداشته باشد ولی ممکن است. مولانا میگوید آن شخصی که تنها و تنها بر روی خودش تمرکز کُند و از کسی هیچ انتظاری نداشته باشد و چیزی نخواهد درهای جنت بر روی او باز میشوند و گردون یعنی زندگی با دامنی زرین به ملاقات او میآید. دامن زرین آرامش و آسایشی است که نصیب آدمی در این لحظه میشود. دامن زرین عشقی است که در دل آدمی ساکن میشود و انسان از دید دوبین و جدابین نسبت به دیگران رها میشود. دامن زرین این ابیات مولانااند که با آنها ما خودمان را از نکبت منذهنی نجات میدهیم!
۱. پویا آیا تو هم به ابدی بودن و همیشگی بودن این لحظه آگاهی؟
۲. پویا آیا نسبت به فرم این لحظه شکرگزار هستی یا نه؟
موسیِّ نهان آمد، صد چشمه روان آمد
جان هَمچو عصا آمد، تن همچو حَجَر آمد
-مولوی، دیوان شمس، غزل شماره ۶۱۳
در من نویسنده هنوز جانم همچون عصای مرکز عدم نشده است تا بر تن همچون سنگ بزنم تا صد چشمه از آن روان شوند. صادقانه بگویم در درون من رنجشهایی از همخونهایهایم جمع شده که اگر به منذهنی میدان بدهم آنها را مثل سنگ روی هم میکوبد. اکنون هم تا حدی کرده است. ولی من هراسانم از این که نتوانم آن یک زندگی را در زیر خروارها منذهنی دیگران شناسایی کنم. خدایا چه کار سختی است. مولانای مهربانم میگوید آن موسی نهان ولی آمده یعنی ای پویا آن یک زندگی در تو و دیگری فرقی ندارد. در برابر حملههای دشمنساز ذهن تنها به ابیات مولانا پناه میبرم. چقدر که دنیا گاهی بیرحم میشود که آدمها به شادی بیدلیل آدمی حسادت میکنند.
۱. پویا آیا تو هم به ابدی بودن و همیشگی بودن این لحظه آگاهی؟
۲. پویا آیا نسبت به فرم این لحظه شکرگزار هستی یا نه؟
زین مردمِ كارافزا، زین خانهی پرغوغا
عیسی نخورَد حلوا، كاین آخُرِ خر آمد
-مولوی، دیوان شمس، غزل شماره ۶۱۳
چقدر این بیت وصف حال است. انسانهای اطراف ما بیآنکه خودشان بدانند به شادی و حضور ما حسادت خواهند کرد. شادمانی بیدلیل و همیشگی ما برای دیگران و مردمان کارافزای اطرافمان اصلاً قابل هضم و درک نیست. آیا ما واقعاً عیسیگونه رفتار میکنیم هنگامی که شادی بیسبب دیگران را نمیتوانیم تحمل کنیم؟ معلوم است که نه! مولانای عزیز مثل همیشه با رُکترین زبان ممکن میگوید آن چیز دردآفرینی که ذهنمان به ما القا میکند آخُر خر است. من به شخصه شرمگینم از زمانهایی که سرم را در آخُر خر کرده و به اطرافیانم به جز عشق و محبت، درد و کنترل و خشم و نگرانی دادهام. مولانا همهی نگرانیهای ما را در یک کلام آخُر خر خلاصه کرده و من چقدر شاکرم که ما با کمک آقای شهبازی در این برنامه آخُر خر و کارافزایی را شکافتیم. بهراستی که نزدیک به ۹۰ درصد اعمال روزانهی ما کارافزایی است یعنی نورافزایی نیست و روشناییای به این جهان نمیآورد. این که از شادی دیگران ناراحت شویم اینکه از خانه خریدن دیگران غم بگیردمان اینکه از پیشرفت معنوی همکلاسی دلگیر بشویم اینکه نتوانیم در این لحظه فضاگشایی کنیم اینکه همهاش بحث و جدل کنیم و درد بپراکنیم اینکه اخبار زهرآلود را در جان خود و دیگران بریزیم اینکه خانهی ما پُر از سکوت و آرامش نباشد اینکه در خانهی دلمان غوغایی برپا باشد اینها همه کارافزاییاند.
۱. پویا آیا تو هم به ابدی بودن و همیشگی بودن این لحظه آگاهی؟
۲. پویا آیا نسبت به فرم این لحظه شکرگزار هستی یا نه؟
چون بسته نبود آندم، در شش جهتِ عالم
در جُستنِ او گردون، بس زیر و زبر آمد
-مولوی، دیوان شمس، غزل شماره ۶۱۳
در من که در این لحظه دم ایزدی و انرژی خام و تلف نشدهی زندگی به فکرهای تکراری و مکالمهی تکراری با افراد ریخته میشود. ولی مولانا میگوید اگر این دم ایزدی که این لحظه بدون وقفه دارد میآید به شش جهت انسان یعنی به فرم و فکرهای کارافزایش نریزد باعث میشود که این وجود پاک و کامل آدمی و این پیامبرانی که نامشان برده شد همه در درون آدمی به جستجوی حقیقت واقعی آدمی برآیند و این بنیان الگوهای تکراری و بدبوی ذهن آدمی زیر و زبر شود و به پایان برسد. بهنظرم زندانی خطرناکتر از ذهن آدمی نیست که انسان در آن به تکرار حرفهای تکراری و رفتارها و الگوهای تکراریش در مقایسه حتی با یک ثانیه قبلش دچار شود. زندانی خطرناکتر از این نیست که آدمی متوجه قطع شدن خلاقیتش نشود. زندانی خطرناکتر از این نیست که آدمی مرکزش را به زیر و زبر شدن به دست زندگی نسپارد. زندانی خطرناکتر از این نیست که آدمی از همان نقطهی همیشگی توسط ذهنش گزیده بشود.
۱. پویا آیا تو هم به ابدی بودن و همیشگی بودن این لحظه آگاهی؟
۲. پویا آیا نسبت به فرم این لحظه شکرگزار هستی یا نه؟
آن كاو مَثَلِ هدهد بی تاج نَبُد هرگز
چون مور ز مادر او بربسته كمر آمد
-مولوی، دیوان شمس، غزل شماره ۶۱۳
این «امید» است که با حجمی بینهایت در پایان غزل به جان خواننده ریخته میشود. مولانا میگوید آن انسانی که پای تلویزیون نشسته بداند که او همچون پرندهی هدهد از ابتدای خلقتش بیتاج آفریده نشده است. تاج ما در این دنیا لطف و کرمی است که خداوند به ما عرضه کرده که بتوانیم هُشیاری حضورمان را بشناسیم و آن یک ناظر آرام و ساکن شویم. تاجی بالاتر از این نیست که آدمی به عمیقترین حالت ممکن درک کُند که فرمش و تمام اقلام چسبیده به فرمش هم نیست. وقتی آدمی غزل را خواند و به پرواز درآمد میبیند که چرا مولانا میگوید ما همچون مورچه بسته کمر یا آمادهی خدمت آفریده شدهایم. اگر آمادهی خدمت معنوی آفریده نمیشدیم که اینگونه هر هفته مشتاقانه منتظر بستهی غزل هفتهی آینده و تهیه پیام در مورد آن نمیشدیم. کمر همت بستهایم تا با یکدیگر اشکالاتمان را مطرح کنیم و برای آن درمان بیابیم.
۱. پویا آیا تو هم به ابدی بودن و همیشگی بودن این لحظه آگاهی؟
۲. پویا آیا نسبت به فرم این لحظه شکرگزار هستی یا نه؟
در عشق بُوَد بالغ، از تاج و کمر فارغ
کز کرسی و از عرشش منشورِ ظفر آمد
-مولوی، دیوان شمس، غزل شماره ۶۱۳
در عشق و یکی بودن است که بلوغ واقعی وجود دارد اینکه آدمی سنش زیاد بشود و یا تاج و تخت دنیایی بهدست آورد این معنای بلوغ نیست. «منشور ظفرِ» خداوند برای ما ساکن شدنمان در این لحظه و همنشین شدنمان با پیامبران است تا بتوانیم از آگاهی آنها استفاده کنیم. همهی پیامهای پیامبران را هم که مولانا برایمان در یک غزل خلاصه میکند و در اختیارمان قرار میدهد. من که کُرسی و عرشی بالاتر از این نمیشناسم که آدمی هر لحظه بر روی خود کار کُند و فضاگشا باشد و آموزش معنوی را به معرض ظهور برساند.
۱. پویا آیا تو هم به ابدی بودن و همیشگی بودن این لحظه آگاهی؟
۲. پویا آیا نسبت به فرم این لحظه شکرگزار هستی یا نه؟
باقیش ز سلطان جو، سلطان سخاوتخو
زو پرس خبرها را کاو کانِ خبر آمد
-مولوی، دیوان شمس، غزل شماره ۶۱۳
غزل تمام شد. هرکس بهاندازهی ظرفیتش حرف مولانا را درک کرد. من هم به نوبهی خود چرخدندههای آموزش معنویام را سفت کردم. مولانا میفرماید باقی غزل را و حرفهای ناب بیشتر را از سلطان سخاوتخو یعنی از سلطان بخشنده یعنی همان زندگی بپرس که او معدن عشق خالص و دروس معنوی است.
۱. پویا آیا تو هم به ابدی بودن و همیشگی بودن این لحظه آگاهی؟
۲. پویا آیا نسبت به فرم این لحظه شکرگزار هستی یا نه؟
متن خیلی طولانی شده و کلام آخر اینکه اگر در پای میزگرد پیامبران کسی طلب شنیدن حرف آنها را نداشته باشد، صد سال هم بنشیند گوشهای عدمش نخواهند شنید. سنت خداوند این است بگو میخواهی پیامی دریافت کنی و به حضور زنده شوی تا او هم دست تو را بگیرد.
بیکلید این در گشادن راه نیست
بیطلب نان سنت الله نیست
-مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۲۳۸۷
پویا - آلمان
استاد نباش و برو پیش خواجهٔ اشکستهبند - خانم سارا از آلمان
فایل صوتی «استاد نباش و برو پیش خواجهٔ اشکستهبند» - خانم سارا از آلمان
استاد نباش و برو پیش خواجهی اشکستهبند:
پیغامهای بیدارکنندهای را که از داستانِ آینه بردن برای یوسف و مرتد شدنِ کاتبِ وحی دریافت کردم را به اشتراک میگذارم. این دو قسمت از مثنوی در برنامهی ۹۰۲ گنج حضور تفسیر شدند.
در داستانِ مرتد شدنِ کاتب وحی مولانا وضعیتِ انسانی را توصیف میکند که ابتدا به حضرتِ رسول بسیار نزدیک است. مسئولیت زیبا و حساس کاتب وحی به عهدهی او است. آنچه را که به پیغمبر وحی میشود مینویسد. ولی او از یک نقطهی لغزش سقوط میکند و گمراه میشود.
قسمتِ اول: کاتبِ وحی خود را استاد میداند:
او خیال میکند نوری که از حضرتِ رسول به او تابیده مالِ خودش است و او هم دیگر مثلِ پیغمبر از خداوند وحی میگیرد.
پرتوِ آن وحی، بر وَی تافتی
او درونِ خویش، حکمت یافتی
عینِ آن حکمت بفرمودی رسول
زین قَدَر گمراه شد آن بوالفُضُول
کآنچه میگوید رسولِ مُسْتَنیر
مر مرا هست آن حقیقت در ضمیر
- مولوی، مثنوی، دفتر اول بیت ۳۲۳۰ تا ۳۲۳۲
مصرع «زین قَدَر گمراه شد آن بوالفُضُول» بسیار بیدار کننده است. میگوید با یکم نوری که به دلش آمده بود گمراه شد. او در واقع خود را یک استادِ معنوی دانست. و این میل به استادی گرایش شدید و مهم منِ ذهنی یا همان شیطان است. منِ ذهنی یعنی من میدانم، من استاد هستم، نیازی به نور زندگی و انسانهای زنده به زندگی ندارم. این نقطهی لغزشی که کاتبِ وحی در داستان دچارش شد همهی ما انسانها را تهدید میکند.
و شاید اتفاقاً آن کسانی بیشتر در خطر این گمراهی هستند که پیشرفتِ معنویِ زیادی هم کردهاند. مولانا در این داستان نقطهی لغزشی را که در پیشرفت معنوی نهفته بیان میکند. کاتبِ وحی شدن مقامِ باارزشی است احتمالاً پیغمبر یک فردِ معنوی و متعهد را برای اینکار انتخاب کرده.
این کاتبِ وحی مایی هستیم که با کار روی خودمان حقیقتاً نوری را در مرکز تجربه میکنیم و از آن بسیار شاد میشویم، مایی هستیم که وقتی بیت مولانا را میخوانیم رویمان اثر میگذارد و میتوانیم پیغامش را گرفته و بیان کنیم. اما تا منِ ذهنیکاملاً از بین نرفته میل شدید او به استاد شدن و من دیگر میدانم هم دارد همراهِ ما میآید. اگر هشیارانه اطرافِ این میل فضاگشایی و آن را شناسایی نکنیم زندگی با پدید آوردنِ دردها و سیاه شدنِ درونمان ما را بیدار میکند. و این اتفاقی است که برای کاتبِ وحی افتاد. ولی او به خاطر کبر و کفر فرصت بیداری را از دست داد.
قسمت دوم: سیاه شدنِ درونِ کاتب وحی:
حضرتِ رسول از اندیشهی کاتب آگاه میشود و او را از سِمَتش بر کنار میکند. این باعث میشود که درونِ آن شخص پر از حسِ دشمنی و کینه به پیغمبر و دین شود.
پرتوِ اندیشهاش زد بر رسول
قهرِ حق آورد بر جانش نزول
هم ز نَسّاخی برآمد، هم ز دین
شد عَدوِّ مصطفی و دین، به کین
مصطفی فرمود کای گَبرِ عَنود
چُون سیه گشتی؟ اگر نور از تو بود
گر تو یَنْبُوعِ الهی بودیی
این چنین آبِ سیه نگشودیی
- مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۳۲۳۳ تا ۳۲۳۶
پیغمبر به او میگوید اگر نور از تو بود چرا درونت سیاه شده؟ اگر چشمهی الهی بودی چرا آب سیاه از تو جاری شده؟
اگر منِ ذهنی نهایت انسان است چرا هنوز صلاح جنگی میسازد؟ چرا برای حرصِ پول طبیعت زیبا را خراب میکند؟
آن باشندهای که در ما ادعای استادی و دانستن بهش دست میده منِ ذهنیِ ماست. اگر درونِ کاتبِ وحی نور الهی بود با حضرتِ رسول حس یگانگی میکرد و شکرگذار بود، آن وقت به این فکر نمیافتاد که از حضرتِ رسول جدا هستم و نور مالِ خودم است.
مولانا در داستانِ قبل که موضوعش آینه بردن برای حضرتِ یوسف است میگوید:
آینهی هستی چه باشد؟ نیستی
نیستی بر، گر تو ابله نیستی
- مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۳۲۰۱
اگر کاتب وحی بجای ابرازِ وجود نیستی و شکر برده بود نورِ زندگی در او میماند و بیشتر منعکس میشد. انسان به عنوانِ کاتب وحی باید منعکسکنندهی نور و خرد زندگی باشد. یعنی ذهنی ساده و خالی از همانیدگی داشته باشد که همهی نور را از زندگی میداند و فقط حرفِ زندگی را مینویسد.
قسمت سوم: کبر و کفرِ منِ ذهنی مانع برگشت میشود:
وقتی اشتباه میکنیم نجاتِ ما در برگشت فوری و معذرت خواهی از زندگی است. منِ ذهنی در مقابل معذرتخواهی مقاومت میکند. در ابیات بعدی مولانا نشان میدهد که کاتب از هوشیاری نظر برای عذرخواهی استفاده نکرده و کبر و کفر منِ ذهنی او را اسیر میکند، این کبر و کفر را به آهن صد منی که به پای انسان بسته شده تشبیه میکند:
اندرون میشوردش هم زینسبب
او نیآرد توبه کردن این عجب
آه میکرد و نبودش آه، سود
چون درآمد تیغ و سَر را دَررُبود
کرده حق ناموس را صد من حَدید
ای بسی بسته به بندِ ناپدید
کبر و کفر آنسان ببست آن راه را
که نیارد کرد ظاهر، آه را
- مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۳۲۳۸ تا ۳۲۴۱
- حدید: آهن
قسمت چهارم: مولانا نکاتِ کلیدی را به ما میگوید:
شاهدِ تو، سدِّ رویِ شاهد است
مُرشدِ تو، سدِّ گفتِ مرشد است
ای بسا کفّار را سودایِ دین
بندِ او ناموس و کِبر و آن و این
بندِ پنهان، لیک از آهن بَتَر
بندِ آهن را بِدَرّانَد تبر
بندِ آهن را توان کردن جدا
بند غیبی را نداند کس دوا
- مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۳۲۴۵ تا ۳۲۴۷
در درونِ تو یک شاهد، یک زیباروی حقیقی هست که به زندگی وصل است و از او پیغام میگیرد، اما یک باشندهی دیگری هم هست که خودش را به عنوان شاهد و پیغامگیرنده جا زده ولی او من ذهنیِ تو است که از جنس درد است، زیاد حرف میزند و سدِ شاهدِ اصلی است، او مثلِ یک بند پنهانی میماند که از آهن بتر است.
زخمِ نیش، اما چو از هستیِّ توست
غم قوی باشد، نگردد درد سُست
مثنوی، دفتر اول، بیت ۳۲۵۰
در درونِ تو زخمی هست که دائما درد و غم میسازد.
مولانا در ادامه میگوید که میخواهم این موضوعِ زخم در مرکزت را بیشتر توضیح دهم ولی میترسم که این کار ناامیدی ایجاد کند.
شرحِ این، از سینه بیرون میجهد
لیک میترسم که نومیدی دهد
نی مشو نومید، خود را شاد کن
پیشِ آن فریادرس، فریاد کن
کای مُحِبِّ عفو، از ما عفو کُن
ای طبیبِ رنجِ ناسورِ کُهُن
مثنوی، دفتر اول، بیت ۳۲۵۱ تا ۳۲۵۳
مولانا حقیقتاً از کلمهی «میترسم» استفاده میکند و میگوید « لیک میترسم که نومیدی دهد.»
آیا دلسوزی و لطافتی را که به این ابیات جاری شده میشنوی؟ پس ما هیچوقت نباید اجازه دهیم که منِ ذهنیمان از ابیاتِ مولانا برای ایجادِ ناامیدی سوءاستفاده کنه. حسِ ناامیدی همیشه ابزارِ مخرب من ذهنی است. ما حق نداریم ناامید شویم، در غیر این صورت به خودمان و زحماتِ مولانا ظلم کردهایم.
ترس و نومیدیت دان آواز غول
میکشد گوشِ تو تا قَعرِ سُفول
هر ندایی که تو را بالا کشید
آن ندا میدان که از بالا رسید
هر ندایی که تو را حرص آورد
بانگِ گرگی دان که او مَردُم دَرَد
- مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۱۹۵۷ تا ۱۹۵۹
پس مولانا به ما گفت که در درونت یک رنجی هست، یک زخمِ کهنه و چرکین ولی نباید ناامید شوی زیرا طبیب هم هست، باید پیشِ طبیب بروی و از او معذرت و کمک بخواهی ، این طبیب که زندگیست عفو کردن و شفا دادن را دوست دارد.
در ادامه به ما اینگونه درس میدهد: اگر در درونت نوری پیدا کردی، مثلاً ابیات را زیاد خواندی، روی خودت مدتها کار کردی و حالا نور را حس میکنی بدان که این نور از همسایه نورانی تو است یعنی از زندگی میآید، از قرین شدن با مولانا میآید. اجازه نده منِذهنیت آن را بدزدد و یک من ذهنی معنوی بسازد. شکر کن، مغرور نشو، خودت رو اصلاً نبین و بیشتر گوش بده، برای گوش دادن باید اقرار کنی که نمیدانی.
شکر کُن، غِرّه مشو، بینی مَکُن
گوش دار و هیچ خودبینی مَکُن
مثنوی، دفتر اول، بیت ۳۲۵۷
و سپس مولانا ابیات کلیدی و معروفش را میآورد و میگوید که این باشندهی تقلبی، منِ ذهنی امَّتهای زیادی را از زندگی دور کرد و من غلامِ آن کسی هستم که وسط راه در هر کاروانسرایی نمیماند و نمیگه که من دیگه به مقصدم رسیدم و تمام شد بلکه راه را ادمه میده، کاروانسراهای مختلفی را ترک میکنه تا به مقصودش از آمدن به این جهان برسه.
صد دریغ و درد کین عاریّتی
اُمّتان را دور کرد از اُمّتی
منْ غلامِ آنکه اندر هر رِباط
خویش را واصل نداند بر سِماط
بس رِباطی که بباید ترک کرد
تا به مَسْکَن دررسد یک روز مرد
-مثنوی، دفتر اول، بیت ۳۲۵۸ تا ۳۲۶۰
- رباط: کاروانسرا
چرا مولانا اینچنین داستانی را میگوید؟ این یک داستان نیست بلکه برگرفته شده از اینکه مولانا مشکل انسان را یعنی من ذهنیش را حقیقتاً میشناسد. گرایشِ منِ ذهنی به ساختن یک استادِ معنوی که میخواهد به دیگران یاد بدهد، خود را جدا و بینیاز دانستن از زندگی و انسانهایی که حقیقتاً به بینهایت و ابدیت خداوند زنده هستند. تلهای که کاتب وحی در آن افتاد و او را از پیغمبر دور کرد برای هر انسانی پهن شده. اگر این داستان را درک کنیم مثل یک دارو و آب شفا بخش عمل میکند و ما دیگر پایمان را به آن تله نمیگذاریم.
در ادامه مولانا مثالهایی میآورد برای اینکه ماهیت من ذهنیکه همان ابلیسیت در درون انسان است را توضیح دهد. منِ ذهنی القا میکند که این خودی که انسان در ذهن ساخت اصل است، همهاش همین است و این خودِ ذهنی میتواند کامل و به تنهایی عالیقدر و زیبا باشد. مثل اینکه آفتاب به اتاقی بتابد و دیوارها بگویند روشنی از خودِ ماست. یا گل و سبزهای که به فصلِ تابستان بگویند ما بدونِ تو هم خرم و سبز هستیم.
گر شود پُرنور روزن یا سرا
تو مدان روشن، مگر خورشید را
هر در و دیوار گوید روشنم
پرتوِ غیری ندارم، این منم
پس بگوید آفتاب: ای نارَشید
چونکه من غارِب شوم، آید پدید
سبزهها گویند: ما سبز از خودیم
شاد و خندانیم و ما عالیقدیم
فصلِ تابستان بگوید: کِای اُمَم
خویش را بینید چون من بگذرم
- مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۳۲۶۲ تا ۳۲۶۶
این تمثیلها را به تنِ انسان ارتباط میدهد. در منِ ذهنی فقط تنِ خود را میشناسیم و برایش ارزش قائلیم. تن شامل بدنِ فیزیکیِ و همهی فکرهای ما میشود. در منِ ذهنی فقط تن را به حساب میآوریم در حالی که عظمت و زیبائیِ روحِ ما که از جنس بینهایت است پر و بالش را پنهان کرده. روحِ ما به تنمان میگوید تو کی هستی؟ تو یکیدو روز از پرتوِ من زندهای، وقتی از تو جدا شوم عاشقانت از بوی بدِ تو بینیشان را میگیرند.
تن همینازد به خوبیّ و جمال
روحْ پنهان کرده فَرّ و پَرّ و بال
گویدش کای مَزْبَله تو کیستی؟
یکدو روز از پرتوِ من زیستی
غَنج و نازت، مینگنجد در جهان
باش تا که من شوم از تو جهان
گرمْدارانت تو را گوری کُنَند
طعمهی موران و مارانت کُنَند
بینی از گَندِ تو گیرد آن کسی
کو به پیشِ تو همیمُردی بسی
پرتوِ روح است نطق و چشم و گوش
پرتو آتش بُوَد در آب، جوش
- مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۳۲۶۷ تا ۳۲۷۲
پس اصل هوشیاریِ عدم، این پرتوِ روح است که در کالبدِ تو خودش را به صورت توانایی حرف زدن، دیدن و شنیدن نشان میدهد.
در ادامه مولانا یک رازی را به ما میگوید. به آیههایی از سورهی زلزال اشاره میکند. وقتی انسان سرش را روی زمین میگذارد قیامتش فرا میرسد و زمین اسرارش، را خبرهایش را به او میگوید.
سَر از آن رُو مینَهَم من بر زمین
تا گواهِ من بُوَد در یَوْمِ دین
یَوْمِ دین که زُلْزِلَت زِلْزالَها
این زمین باشد گُواهِ حالها
کو تُحَدِّث جَهْرَةً اَخْبارَها
در سخن آید زمین و خارها
- مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۳۲۵۷ تا۳۲۷۷
زمین و خارها به سخن میآیند. یعنی وقتی عمیقاً فضاگشایی کرده و تسلیم میشویم، زمین و خارهای ما، همانیدگیها، دردها و مسالههای ما اخبارشان را به ما میگویند، میگویند چی را قایم کرده بودند، ما همانیدگیهایمان را شناسایی میکنیم و زندگیِ به تله افتاده در آنها به ما پس داده میشود.
قرآن كريم، سورهی زلزال (۹۹)، آيات ۱ تا ۵
«إِذَا زُلْزِلَتِ الْأَرْضُ زِلْزَالَهَا.وَأَخْرَجَتِ الْأَرْضُ أَثْقَالَهَا.وَقَالَ الْإِنْسَانُ مَا لَهَا.
يَوْمَئِذٍ تُحَدِّثُ أَخْبَارَهَا.بِأَنَّ رَبَّكَ أَوْحَى لَهَا.»
«هنگامی که زمین را با [شدیدترین] لرزشش بلرزانند، و زمین بارهای
گرانش را بیرون اندازد، و انسان بگوید: زمین را چه شدهاست؟
آن روز است که زمین خبرهای خود را میگوید؛ زیرا که
پروردگارت به او وحی کردهاست.»
در آینه مرکزِ عدم، جنبههای مختاف زمینِ ما میگویند ما اینجوری زندگیِ تو را به تله انداخته بودیم و این شناسایی همانیدگی هر بار مثل کبریتی شمع حضورِ ما را روشن میکند.
مولانا همچنین در ادامهی این قسمت ما را نسبت به «رگ فَلسَف» در درونمان آگاه میکند.«رگ فَلسَف» همانیدگی با باوریست که میگوید چیزی که با چشمم نمیبینم و میکروسکوپ دانشگاه هم نمیبیند وجود ندارد.«رگ فَلسَف» معنویت را که ورای ذهن است انکار میکند. مولانا به ما هشدار میدهد که فکر نکنید این نکات مربوط به دیگران است، ای کسانی که مومن هستید، معنوی هستید، تا حدی هم از منِ ذهنی آزاد شدید بدانید که تا منِ ذهنی هنوز هست، همهی مرضهایش هم به درونتان راه دارند، پس باید کار روی خود را دستِ کم نگیری و ادامه دهی. ولی آگاه باش که در عین حال یک عالم بیمنتها که همان بینهایتِ خداست در شماست. مرکز عدم که به بینهایتِ زندگی وصل است هر لحظه به ما کمک میکند.
مینماید اعتقاد و گاهگاه
آن رگ فلسف کند رویش سیاه
الحذر ای مؤمنان کآن در شماست
در شما بس عالم بیمنتهاست
- مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۳۲۸۶ و ۳۲۸۷
و سرانجام میگوید:
صد هزاران سال ابلیس لعین
بود ابدال امیرالمؤمنین
- مولوی، مثنوی، دفتر، اول بیت۳۲۹۶
صد هزاران سال است که انسان در ذهنش یک خدای بَدلی که همان ابلیس است ساخته و آن را میپرستد. انسان در ذهنش باورهای دینی و اجتماعی ساخته که آنها را بجای خدا میپرستد.
قسمت پنجم: نقصهای ما محل کار زندگی هستند:
ما در کارگاهِ زندگی هستیم و مقصود تبدیل و بیداری به بینهایت و ابدیت خداوند است. در این عالم یک شکستهبند، یک طبیب، یک کیمیاگر و یک نجارِ ماهری وجود دارد که منتظر است تا ما نقصها، همانیدگیها و دردهایمان را شناسایی کنیم و هشیارانه پیشِ او ببریم تا او ما را در کارگاهش تبدیل به خود حقیقیمان که خود اوست کند.
این مثالها از داستان آینه بردن برای یوسف است که قبل از داستانِ کاتب وحی آمده.
مولوی، مثنوی، دفتر، اول از بیت ۳۲۰۶ تا ۳۲۱۰
ناتراشیده همی باید جُذوع
تا دُروگر اصل سازد یا فروع
- مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۳۲۰۶
تنهی چوب درخت خرما باید نتراشیده باشد تا نجار ماهر بتواند یک شکل زیبا از آن بیرون آورد.
خواجهی اشکستهبند، آنجا رَوَد
که در آنجا پایِ اِشکسته بُوَد
- مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۳۲۰۷
استاد شکستهبند جایی به کار میاد که پای کسی شکسته باشد.
کی شود، چون نیست رنجورِ نَزار
آن جمالِ صنعتِ طِبّ آشکار؟
- مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۳۲۰۸
زیبائی حرفه پزشکی جایی خودش را نشان میدهد که یک مریض بیچاره و پر از درد و نیاز به پزشک باشد.
خواری و دونیِّ مسها برمَلا
گر نباشد، کی نماید کیمیا؟
- مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۳۲۰۹
یک کسی باید اقرار کنه که من مس هستم هنوز طلای ناب نشدم .اون موقع هست که کیمیا قدرت تبدیلِ خودش را نشان میدهد.
نقصها آیینهی وصفِ کمال
و آن حقارت آینهی عِزّ و جلال
- مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۳۲۱۰
نقصهای ما آینهی جلال و شکوه قضا و کنفکان است. وقتی فضا را باز میکنیم نور عدم حقارت و ناچیزی من ذهنی را نشان میدهد، نباید بترسیم زیرا ما من ذهنی نیستیم و کمال زندگی میتواند با اقرار به شناسایی روی ما کار کند. فرایند تبدیل و زاییده شدن هشیاریی از ذهن اینگونه محقق میشود.
مولانا دو بالِ پرواز را به ما نشان میدهد. بالِ اول اینکه باید آینهی دلمان را پیشِ زندگی ببریم.
بال دوم این آگاهی است که این آینهی دلِ ما لازم نیست بدونِ نقص باشد برای اینکه زندگی آن را قبول کند. این آینه بینقص نخواهد بود و اصل این است که ما نقصها را ببینیم و پیش زندگی ببریم. اینگونه آینهی ما به مرور صاف و سیقلی میشود.
از اینکه کار هنوز تمام نشده و پشت سر هم ایراد به من نشان داده میشه نباید بترسیم. ما در کارگاه استاد زندگی هستیم. بدانیم که همین الان پیش نجار، شکستهبند، طبیب و کیمیای زندگی هستیم. خودِ او ایراد را به ما نشان داده. و این طبیب میگوید من اینجا منتظرم که تو بیایی با صبر، شکر، خاموشیِ ذهنت و با ابراز تشخیص و نیاز بگویی این را درست کن. دائماً ایرادها را ببینیم و پیش طبیب زندگی ببریم. این معادل پر نور و بِر شدن دلِ ما، ستایش زندگی و آینه بردن برای او میباشد.
زندگی منتظر است تا ما با نور عدم زمینمان را به حرف بیاوریم، نقشها و همانیدگیها را بشناسیم و پیش او که طبیب است ببریم. اگر نورِ او بیشتر در دلمان روشن شد شکر کنیم، بیشتر فضاگشایی کنیم، بیشتر گوش کنیم و در تلهی بینیازی از بزرگان، در تلهی حس میدانم و استادی نیفتیم.
از برایِ آن دلِ پُر نور و بِر
هست آن سلطانِ دلها منتظر
- مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۸۸۸
آینه آوردمت ای روشنی
تا چو بینی روی خود یادم کنی
- مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۳۱۹۹
آینهی هستی چه باشد؟ نیستی
نیستی بر، گر تو ابله نیستی
مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۳۲۰۱
سارا از آلمان
صبر نیکو، برگرفته از برنامه ۶۱۱ - خانم نرگس از نروژ
فایل صوتی «صبر نیکو، برگرفته از برنامه ۶۱۱» - خانم نرگس از نروژ
با سلام و عرض ادب
یکی از اشکالات من در عالم مادی ، چه معنوی بی صبری است. البته با گوش کردن گنج حضور این اشکال کمی بهبود یافت ولی باز در شرایطی عود میکند و لطمه و ضررهای آن را میبینم. از جمله بی صبری در چالشها یا در شرایطی که باید دردِ هشیارانه بکشم که یاد آن داستان آن قزوینی میافتم که از خالکوبی فرار میکرد و یا بی صبری در بیواکنش بودن در مقابل تحریکات بیرون که یاد آور داستان آب خوردن اسب مادر و کُرّهاش در کنار سوت زنان هست برای من.
در این راستا ابیاتی در مورد صبر با توضیح کوتاهی از برنامه ۶۱۱ میخواستم ارائه دهم به امید صبر بیشتر.
در آیه ای از قرآن، سوره معارج آیه شماره ۵ داشتیم که:
فَاصْبِرْ صَبْراً جمیلاً: پس صبر کن، صبری نیکو.
-قرآن، سوره معارج، آیه ۵
در تعریف صبر فرمودین: صبر نیکو یعنی صبر توام با خشنودی، رضا نه همراه با ناله و شکایت. صبر در راستای قانون مزرعه که ما کوشش کنیم، پرهیز کنیم، شکر کنیم البته نه با ذهن، که در غزل ۱۹۴۸ داشتیم:
تا تراشیده نگردی تو به تیشه صبر و شکر
لایُلَقاها فرو میخوان و الّاالصّابِرون
-مولوی، دیوان شمس، غزل ۱۹۴۸
در تفسیر این بیت فرمودین که : هشیاری رفته ناخالصیهایی به خودش چسبانده و تیشه خدا لحظه به لحظه این را میزند و ما باید صبری نیکو همراه با شکر داشته باشیم. در صورتیکه منذهنی، صبر را دوست ندارد و دائم حتی برای دردهای خود نیز از دیگران credit (کردیت) میخواهد. هر اتفاقی که میافتد ما باید دست زندگی را در پشت آن ببینیم، وقتی کسی از ما انتقاد میکند، شکر کنیم که باعث شده که ما یک هم هویت شدگی و یک درد را ببینیم و اگر متوجه شدیم من ذهنی ناجور داریم، نترسیم و فرار نکنیم چون این من ذهنی، ما نیستیم. لا یُلَقاها فرو میخوان و الّاالصّابرون یعنی تنها صبرکنندگان مزه زندگی را میفهمند چون منذهنی تا صبر نکند، اعتراض میکند و شکایت میکند یا خشمگین میشود.
در آیه ۸۰ سوره قصص داشتیم که:
و کسانی که دانش [واقعی] یافته بودند گفتند وای بر شما! برای کسی که گرویده و کار شایسته کرده پاداش خدا بهتر است.
-قرآن، سوره قصص، آیه ۸۰
منهای ذهنی که درد دارند و هم هویت اند، مقاومت میکنند و نمیفهمند که پاداش خدا بهتر است و همین پاداشهای دنیایی را میخواهند ولی آنها که زنده شدند، صبر نیکو دارند و در مییابند آنچه از طرف زندگی میآید آن عشق و زیبایی و خرد بهتر است.
صبر از ایمان بیابد سرکُلَه
حَیْثَ لاصبرَ فَلا ایمانُ لَه
-مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۶۰۰
اگر ما میدانیم که خداییت هستیم و متکی به خودمان هستیم باید توکل داشته باشیم، پس از کنده شدن چیزی نترسیم و ذهنا نگوییم همه چیز فانی است و شک نداشته باشیم.
گفت پیغمبر خداش ایمان نداد
هر که را صبری نباشد در نهاد
-مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۶۰۱
گفت لقمان صبر هم نیکو دمی ست
که پناه و دافع هر جا غمی ست
صبر را با حق قرین کرد ای فلان
آخر والعصر را آگه بخوان
-مولوی، مثنوی، دفتر سوم، ابیات ۱۸۵۲ و۱۸۵۳
صبر یک نسیم زندهکنندهای است که پناهگاه و دفع کننده هر غمی است و خدا صبر را با خودش قرین کرده است. در سوره والعصر گفته شد: انسان از جنس هشیاری است و باید به بی نهایت و ابدیت این لحظه زنده باشد در مقابل گذشته و آینده وگرنه در زیانکاری است و به خودش و دیگران آسیب میزند و دردهایش پایه تصمیمش قرار میگیرد. ولی کسی که ایمان داشته باشد صبر میکند و وقتی حرکت میکند خودش و دیگران را به صبر خدا ترغیب میکند و کسی را به واکنش وانمیدارد و همه در آغوش مهرش جا میگیرند.
صدهزاران کیمیا حق آفرید
کیمیایی همچو صبر آدم ندید
-مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۱۸۵۴
صبر جمله انبیا با منکران
کردشان خاص حق و صاحب قِران
-مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۱۴۱۰
صبر در مقابل انسانهایی که منکر هستند و درد خود و منذهنی را دوست دارند، صبر انبیا با این افراد نتیجه داده و به همین دلیل خداوند به پیغمبران علاقه دارد.
ما هم اگر بچه مان جیغ میزند، صبر کنیم، بغلش کنیم، بوسش کنیم، نرمش نشان بدهیم و منمان صفر بشود، دردمان صفر بشود، آغوش مهرماه را باز کنیم این صبر است. در حالیکه من ذهنی میگوید یک داد بزن با خشم و صدایت را بالا ببر و آن بچه هم ساکت میشود ولی برای همیشه یادش میماند.
هر که را بینی یکی جامه درست
دان که او آن را به صبر و کسب جست
هر که را دیدی برهنه بینوا
هست بر بی صبری او آن گواه
-مولوی، مثنوی، دفتر ششم، ابیات ۱۴۱۱و۱۴۱۲
هر کسی برهنه و بینوا است در عالم مادی، همینطور در عالم معنوی، هیچ حضوری ندارد و سالها هم زحمت کشیده، بدان که بیصبر بوده است.
کوری خود را مکن زین گفت فاش
خامش و در انتظار فضل باش
در میان روز گفتن روز کو؟
خویش رسوا کردن است، ای روز جو!
-مولوی، مثنوی، دفتر سوم، ابیات ۲۷۲۳و۲۷۲۴
با منذهنی حرف نزن، شکایت نکن، خامش باش و در انتظار بخشش خداوند باش. ای کسی که با ذهنت روز میجویی و میخواهی در آینده به حضور برسی، ما الان در حضور هستیم، چون انسان آفریده شدهایم. فقط با شکایت و اعتراض و ستیزه و مقاومت فضا را بستهایم.
اگر شناسایی کنی برگردی و فقط خدا را ستایش کنی، میفهمی که روز است. پس خاموش باش، حرف نزن، دیگران را عوض نکن، نصیحت نکن، انتقاد نکن، سوال نکن.
صبر و خاموشی جذوب رحمت است
وین نشان جستن نشان علت است
انصتو بپذیر تا بر جان تو
آید از جانان جزای انصتوا
- مولوی، مثنوی، دفتر سوم، ابیات ۲۷۲۵ و ۲۷۲۶
هر کسی صبر میکند، خاموش است، اندازه نمیگیرد که چقدر زنده شدم؟ اعتراض نمیکند و بسیار جذب کننده رحمت خداوند است. برای این کار نباید از چیزی که ذهن نشان میدهد چیزی بخواهیم و به جهان نرویم وگرنه این نشان مرض همانیدگی است. پس ساکت باش تا پاداش خاموشی از خدا بر جان تو بیاید.
ما همی گفتیم کم نال از حَرَج
صبر کن، کَالصّبْرُ مِفتاحُ الْفَرَج
این کلید صبر را اکنون چه شد؟
ای عجب، منسوخ شد قانون؟! چه شد؟
-مولوی، مثنوی، دفتر ششم، ابیات ۳۸۹۴و ۳۸۹۵
از تنگنا، درد، فشار و گرفتاری ننال، بنظر میآید چیزهایی که دارد اتفاق میفتد بسیار مهم هستند و ما را دارند خرد میکنند و هر چیزی معنی خودش را برای ذهن ما دارد، اما اصلا ننال چون نالیدن، شکایت و ایرادگرفتن و خشم ذهن را درست میکند. صبر کن برای اینکه صبر کلید گشایش است. صبر، یعنی بی مقاومتی، کلید هست. قانون صبر که قانون خداست منسوخ نمیشود. ما یادمان رفته، قانون صبر هنوز هست.
و در آخر دو بیت از برنامه ۹۰۳ را خدمتتان میخوانم:
ای آنکه تو یوسف منی من یعقوب
ای آنکه تو صحّت تنی من ایوب
من خود چه کسم، ای همه را تو محبوب؟
من دست همی زنم، تو پایی میکوب
- مولوی، رباعی شماره ۸۶
فرمودید خصوصیت بارز حضرت یعقوب و حضرت ایوب صبر هست. انشالله مرض بی صبری درمان بشه و ما هم صبری نیکو داشته باشیم.
با عشق و احترام️
نرگس از نروژ
همّت - خانم یلدا از تهران
فایل صوتی «همّت» - خانم یلدا از تهران
با سلام
این هفته داشتم از جلوی تلویزیون رد میشدم یک لحظه توجهم به تلویزیون جلب شد، صدایی درونم میگفت این برنامه قرین خوبی نیست بدو برو در اتاق اما انگار قفل شده بودم. دیدم مسئول یک مکان بسیار لوکس میگوید ما اینجا را با طلا و بسیار زیبا درست کردهایم که آدمها بیایند و در حد حتی یک چایی خوردن حس باارزش بودن بکنند. حیران مانده بودم که انسان تا چه حد از اصلش دور شده و به کجا رسیده است.
ما به عنوان امتداد خدا به این جهان آمدهایم، اما با گذاشتن انواع و اقسام همانیدگیها در مرکزمان از جنس جسم شدهایم. هر همانیدگی یک درِ بسته است. ما پشت این درهای بسته که ذهن با فکر نشان میدهد نشستهایم و از آنها زندگی میخواهیم. غافل از اینکه فقط سگ است که بیهوده پشت هر در بستهای مینشنید که به او غذا بدهند و فقط خر است که وقتی عقلش کار نمیکند به جایِ چریدن در صحرا در چادری که علفی هم ندارد میرود.
آن سگ بُوَد کاو بیهده خُسپَد به پیشِ هر دری
وان خَر بُوَد کز ماندگی آید سوی هر خَرگهی
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارۀ ۲۴۳۷ - برنامه ۷۲۹
ما سی، پنجاه، هفتاد سال است که داریم از دنیا میچریم و پشت درِ بسته پول، علم، همسر و تأیید نشستهایم و از آنها زندگی میخواهیم و این در را رها هم نمیکنیم. هرکدام از این درها یا به رویِ ما باز نمیشوند یا اگر باز شوند اینقدر به ما درد میدهند که ما بفهمیم زندگی، حس آرامش، شادی، خوشبختی هیچکدام از این درها نمیآید. درد میدهند تا ما متوجه شویم غیر از خدا، زندگی، اصل ما که از جنس زندگی است، هیچکس و هیچچیز دیگری دامن ندارد که ما از دامنش آویزان شویم.
دامن ندارد غیرِ او، جمله گدا اند ای عمو
در زن دو دستِ خویش را در دامنِ شاهنشهی
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارۀ ۲۴۳۷ - برنامه ۷۲۹
هرچیزی که ذهن نشان میدهد و ما مثل سگ جلوی در آن خوابیدهایم و مثل خر درمانده شدهایم زندگی ندارد. ای عمو، ای عزیز کی میخواهی بفهمی که باید این قبلههای آفل را رها کنی و بهسویِ زندگی برگردی؟ چرا خودت را برای این همانیدگیها میکشی؟ چرا زیر بارِ حرص و خواستن ارزش از جهان از پا درآمدهای؟ چرا سعی میکنی اینقدر انباشته کنی؟ به چه دردت میخورد؟ چرا دنبال ارزش عاریتی این جهان هستی؟ تا زمانی که از این جهان ناامید نشوی و تمامقد به سویِ زندگی برنگردی از این درد و درماندگی خلاص نمیشوی. تا زمانی که با دو دست آویزان دامن زندگی نشوی به ارزش وجودیات پینمیبری و به بینهایت و ابدیت او زنده نمیشوی. باید باور کنی که هرچیزی که ذهن تو زیبا نشان میدهد زیباییاش، انعکاسِ زیباییِ خدا است.
کدام حُسن و جمالی که آن نه عکسِ تُوَ است؟
کدام شاه و امیری که او گدایِ تو نیست؟
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارۀ ۴۸۰ - برنامه ۸۹۵
خدا در مرکز همهچیز است و هیچ زیبایی در این جهان نیست که انعکاس جمال خداوند نباشد پس چرا ما خدا را در مرکزمان نمیگذاریم؟ هیچ شاه و امیری نیست که گدای زندگی نباشد. پس چرا ما گدای این شاه و امیران دنیوی شدیم؟ چرا خودمان را میکشیم با کسی که مشهور است عکس بگیریم؟ چرا جلوی آدمهای ثروتمند تا کمر خم میشویم؟ چرا کشته مرده این هستیم که کسانی که سواد دانشگاهی دارند به ما توجه کنند یا از ما تعریف کنند؟ چرا هرکسی که مقام دنیوی بالاتری دارد در نظر ما ارزشمندتر و محترمتر است؟ کدام یکی از اینها بدون توفیق زندگی به این دستآوردها رسیدهاند؟ و کدام یک از اینها بدون نور زندگی ارزشی دارد؟ باید از این توهم دربیاییم که بدون زنده شدن به زندگی میتوان شاه شد یا حسن و جمالی به دست آورد .باید از این توهم دربیاییم که ما میتوانیم با زیاد شدن همانیدگیها از خدا بینیاز شویم. اصلاً بدون زنده شدن به زندگی ما خلاق نیستیم، تولیداتمان شادی ندارد، برای خودمان و کائنات مفید نیست. هیچ انسانی در هیچ مقامی از زندگی بینیاز نیست. در شب ذهن و در شب دنیا حتماً لشکر حبش حمله میکند، منذهنی خودمان و دیگران به ما حمله میکنند، همانیدگیها به ما حمله میکنند. خوابیدن در کرّ و فرّ یعنی خوابیدن در ذهن و همانیدگیها و زیاد کردن آنها ما را نجات نمیدهد. زیاد کردن علممان، پولمان، بالا بردن مقاممان، زیاد کردن آشناهایمان ما را از این لشکر نجات نمیدهد.
چون لشکرِ حَبَش شب، بر روم حمله آرد
باید که همچو قیصَر در کَرّ و فَر نخسبی
در سایه خدایی خسپند نیکبختان
زنهار ای برادر، جای دگر نخسبی
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارۀ ۲۹۳۲ - برنامه ۷۲۰
حالا که زیاد کردن همانیدگیها کمک نمیکند پس چه چیزی کمک میکند؟ ما باید مثل قیصر شمشیر حضور را بکشیم، باید فضا را باز کنیم، باید اعتراف کنیم به زندگی نیاز داریم.
کسی که خوشبخت است، یعنی کسی که متوجه شده این دنیا و همانیدگیهایش زندگی ندارد و متوجه حملۀ لشکر حبش شده و فهمیده باید با دو دست آویزان زندگی شود او خوشبخت است و در سایه خدایی میخسپد، این لحظه فضا را باز میکند، اتفاق را خوب و بد نمیکند بلکه خدا را در لباس اتفاق این لحظه میبیند. باید مراقب باشیم این لحظه جای دیگر نخوابیم، در خواب میدانم فرونرویم، در خواب دردها نمانیم، در خواب زیاد کردن همانیدگیها نرویم. تنها پناه ما و تنها نجات ما شمشیر حضور است. کسی که مرکزش عدم میشود، از دنیا و تمام جذابیتهای آفلش کنده میشود و دیگر در دام همانیدگیهای چسبنده نمیافتد، دیگر دنبال ارزش غرضی از جهان نمیگردد.
ز سلامِ پادشاهان، به خدا مَلول گردد
چو شنید نیکبختی، ز تو سَرسَری سلامی
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارۀ ۲۸۳۴ - برنامه ۸۸۰
تمام دردهای ما، تمام رنجشها و کینه ما، تمام هیجانات ما، این لحظه از فکری به فکر دیگر پریدن همه و همه برای خواستن چیزی است، خواستن هم برای پر کردن خلاء درونی منذهنی است که هیچوقت پر هم نمیشود. اما نیکبختی که فضا را باز کرده، این لحظه تسلیم واقعی شده و از زندگی سلام سرسری شنیده، در این لحظه با خدا یکی شده، از سلام و علیک هر پادشاه، هر همانیدگی، هرچیزی که ذهن نشان میدهد بینیاز میشود. ما اگر حتی یک لحظه به زندگی زنده شویم دیگر اینقدر راحت خودمان را به همانیدگیها نمیفروشیم، دیگر برای توجه و ارزش گرفتن از منهای ذهنی لهله نمیزنیم، دیگر دنبال معرف منذهنی نمیگردیم که ما را به این و آن معرفی کند. کسی که قرین زندگی و انسانهای زنده به حضور شده از مصاحبت با منهای ذهنی کسل میشود، خسته میشود، دیگر حوصله کسانی که همانیدگیها را انباشتهاند و تمام کلامشان حول نمایش همانیدگیها میچرخد را ندارد. او دیگر نیازی ندارد با قرین شدن با منهای ذهنی ارزشمند و بزرگ شود چراکه شناسایی کرده شاهزاده است، از جنس خدا است، میتواند این لحظه به بینهایت و ابدیت زندگی زنده شود.
همّت بلند دار اگر شاهزادهای
قانع مَشو ز شاه که تاج و کَمر دهد
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارۀ ۸۷۸ - برنامه ۸۳۹
همّت بلند دار یعنی این لحظه می ایزدی را صرف پریدن از یک فکر همانیده به فکر همانیده دیگر نکن، از غم این چیزهای آفل برتر آ، خدا میخواهد در تو به خودش زنده شود این همّت بلند را با منذهنی و دیدهایش کوچک نکن. همّت بلند دار و به چیزهای اینجهانی و زیاد کردنشان قانع نشو. فضا را باز کن، مزه برکت و کرّوفرّی که از زندگی میآید را بچش، مزه شادی بیسبب را بچش، مزه خلاقیت و آفرینش الهی را بچش آن موقع به من دکترم، من مهندسم، من پولدارم، من فلانجا زندگی میکنم، من اینم، من آنم نمینازی.
در تاجِ خسروان به حقارت نظر کنم
تا شوقِ رویِ توست مَها، طوقِ گردنم
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارۀ ۱۷۰۸ - برنامه ۸۳۹
فضا را اگر باز کنی در تاج شاهان، در فرّ همانیدگیها، هرچه که میخواهد باشد، به حقارت نظر میکنی، دیگر عارت میآید خودت را با همانیدگیها بسنجی و به دیگران معرفی کنی، دیگر خجالت میکشی با مدرک و پول و مقام خودت را با دیگران مقایسه کنی و برتر دربیایی. دیگر برایت ننگ است که دنبال تأیید و توجه از بیرون باشی. دیگری میلی نداری شاه بشوی و دیگران تو را بپرستند. دیگر شوق روی زندگی و فضای گشودهشده را نمیگذاری به دنیا بروی و از دنیا ارزش گدایی کنی. اگر هنوز خودمان را با همانیدگیها میسنجیم طوق زندگی در گردن ما نیست. اگر در آدمها به جای خداییت همانیدگیهایشان را میبینیم مزه حضور را نچشیدیم، اگر به واسطه همانیدگیها به مقایسه میافتیم و از دیگران برتر یا پایینتر درمیآییم همّتمان بلند نیست. همّت که بلند شود غم دنیا نمیماند. همّت که بلند شود ما از جای لوکس ارزش نمیگیریم.
با تشکر
یلدا از تهران
مثنوی برنامه ۹۰۲ ، «گفتنِ مهمان، یوسف را که آینه آوردمت...» - خانم فریده از هلند
فایل صوتی مثنوی برنامه ۹۰۲ ، «گفتنِ مهمان، یوسف را که آینه آوردمت...» - خانم فریده از هلند
با سلام
مثنوی برنامه شمارهی ۹۰۲ گنج حضور «گفتنِ مهمان، یوسف را که آینه آوردمت ارمغان، تا هربار که در وی نگری، رویِ خود بینی، مرا یاد کنی.»
گفت یوسف: هین بیاور ارمغان
او ز شرمِ این تقاضا زد فغان
گفت: من چند ارمغان جُستم تو را
ارمغانی در نظر نآمد مرا
مولوی، مثنوی، دفتر اول، ابیات ۳۱۹۲ و ۳۱۹۳
حضرت یوسف (ع) که نماد خداوند هست، از انسان سوال میکنه که وقتی به دیدارم آمدی چه کادویی برایم ارمغان خواهی آورد؟ چه کادویی هست که ارزش خداوند را داشته باشه؟ در این داستان گفته میشه که دیدن جمال دوست در مرکز صاف شده ما بهترین هدیه برای خداوند هست. یعنی شناسایی همانیدگی ها و اقرار به انها، انکار نکردن آنها، پذیرش اینکه من این عیب را دارم و به جد قصد کندن و رها شدن از آنها را دارم.انسان در جستجوی ارمغانی ست برای خداوند. اما هر چیزی که با ذهن بتوان به آن فکر کرد در نزد خداوند موجود هست، پس دل و جان ذهنی هم بدرد او نمیخورد، چراکه دل و جان ذهنی، همچون زیره ای به کرمان بردن است.
نیست تُخمی کاندر این انبار نیست
غیرِ حُسنِ تو، که آن را یار نیست
لایقْ آن دیدم که من آیینهای
پیش تو آرم، چو نورِ سینهای
مولوی، مثنوی، دفتر اول، ابیات ۳۱۹۶ و ۳۱۹۷
هر تخمی در انبار خداوند پیدا میشه، چراکه همه چیز عطا شده از طرف اوست به ما. تا اینکه به این نتیجه رسیدم که آینهای بیارم که نور سینه ام باشه. در این رابطه بود که:
•شناسایی کردم و حسادتی را در مورد تایید و توجه در مرکزم دیدم.
•شناسایی کردم که با دوستی هم هویت شده بودم و ترس از دست دادن اون را داشتم.
•شناسایی کردم که به غیبتی که دوستی در نزد من میکرد گوش میدادم.
•شناسایی کردم در هنگام ناراحتی به جای ایستادن و درد هوشیارانه کشیدن به گپ زدن با دوستان پناه میرم.
•شناسایی کردم به جای تسلیم شدن و توکل به خدا داشتن، به ترس و اضطراب و تند تند فکر کردن پناه میبرم.
این مرکز همانیده لایق خداوند نیست، و اقرار میکنم که هنوز مرکزی مادی و هم هویت شده دارم. پس خداوند منتظر اون دل پر نور و بر هست. نه یک دل و جان توهمی و ذهنی، که آلوده و خمیده شده و بار ما را سنگین کرده. اونقدر مرکز دلمان باید پاک شده باشه تا خداوند وقتی به اونجا نگاه میکنه بتواند خودش را در اون ببینه. خداوند منتظر این نیست که به زبان پیامی زیبا بنویسم در حالیکه در مرکزم این همه آلودگی داشته باشم. او مناظر هست تا ما لایق هدیه او بشویم اما نه فقط به زبان.
ما زبان را ننگریم و قال را
ما روان را بنگریم و حال را
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۱۷۵۹
آینه آوردمت، ای روشنی
تا چو بینی روی خود، یادم کُنی
مولوی، مثنوی، دفتر اول بیت ۳۱۹۹
آینه آوردن یعنی، اعتراف به اینکه، من ذهنی دارم، مرکزی مادی دارم، اعتراف میکنم که میدانم دارم. توجیه نکردن و مسئولیت اشتباهات را به عهده گرفتن.
آینهی هستی چه باشد؟ نیستی
نیستی بر، گر تو ابله نیستی
مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۳۱۰۱
تسلیم شدن و من ذهنی را دیدن، من ذهنی و هستی های مجازی را فقط در مرکز تسلیم شده میشه دید. نیستی یعنی تسلیم و فضاگشایی تا همانیدگی ها در مرکزمان ديده بشه، تا خداوند بتواند زنگارها را صیقل بده و صاف کنه. پس در اثر داشتن نقص ها و همانیدگیها خداوند میتواند روی ما کار کنه و هنر قضا و کن فکانش را بکار ببره.
هر که نقصِ خویش را دید و شناخت
اندر اِستِکمال خود، دو اسبه تاخت
مولوی، مثنوی، دفتر اول بیت ۳۲۱۲
پس هر کسی که در هنگام اتفاقات تسلیم میشه و فضاگشایی میکنه، و اشکالات اش را انکار نمیکنه، و اجازه میده که خداوند بر روی مرکز او کار کنه، پیشرفت خواهد کرد. درست کردن یک من ذهنی معنوی که هیچ ایرادی هم نداره و یک تصویر توهمی را میخواهیم به نمایش بگذاریم، یعنی هنوز مریضی من ذهنی را داریم. ولی خود را بعنوان انسانی سالم میخواهیم به نمایش بگذاریم. خوب معلومه دکتر زندگی هم به سراغمان نخواهد آمد. چراکه مس من ذهنی تا وقتی که ادعا میکنه کيميای زندگی وارد کار نخواهد شد.
زآن نمیپَرّد به سویِ ذوالْجَلال
کو گُمانی میبَرَد خود را کمال
علّتی بتّر ز پندارِ کمال
نیست اندر جانِ تو ای ذُودَلال
مولوی، مثنوی، دفتر اول، ابیات ۳۲۱۳ و ۳۲۱۳
برای همین که یک چنین انسانی به سمت خدا نمپره چون من ذهنی اقرار و اعتراف به اشتباهات خودش نمیکنه. خودش را کامل میبینه، و هيچ مریضی هم بدتر از این نیست که انسانی خود را کامل و بینقص ببینه، که دچار کبر و غرور بشه.
از دل و از دیدهات بس خون رَوَد
تا ز تو این مُعْجِبی بیرون رَوَد
علّتِ ابلیس اَنَا خیری بُدهست
وین مرض، در نفسِ هر مخلوق هست
مولوی، مثنوی، دفتر اول، ابیات ۳۲۱۵ و ۳۲۱۶
برای همین دچار پندار کمال و خودبینی میشه. که بدترین مریضی من ذهنی هست. پس برای پیشرفت باید مرتب تسلیم شد، سر را خم کرد، نیازمندی به زندگی و نمیدانم داشت و درد هوشیارانه کشید. در غیر اینصورت دچار همان بیماری خواهیم شد که ابلیس داشت، که میگفت من بهتر از حضرت آدم هستم. یعنی همان کمال طلبی و پندار کمال، یک من ذهنی کامل. یعنی مغایرت داشتن با آینه. پس اگه فقط میخواهیم ادعا کنیم، دچار امتحان خداوند میشویم تا اون آبی که زیر اون کثافات من ذهنی هست بالا بیاد.
هست پیرِ راهْدانِ پُرفِطَن
جویهایِ نفْس و تن را جویکَن
جویْ خود را کَی توانَد پاک کرد؟
نافع از علمِ خدا شُد علمِ مرد
کی تراشد تیغ، دستهی خویش را
رَو، به جرّاحی سپار این ریش را
مولوی، مثنوی، دفتر اول، ابیات ۳۲۲۰ تا ۳۲۲۲
پس برای پاک کردن مرکزمان احتیاج به یک پیری همچون مولانا داریم. چراکه جوی یا من ذهنی که نمیتواند خودش را تمیز و پاک کنه. باید راه دانی باشه که علم و دانشش از علم خداوند سرچشمه گرفته باشه. همانطور که چاق دسته خودش را نمیبره، زخمهای من ذهنی هم بدست خوش معالجه نمیشه، اون را باید بدست جراحی همچون مولانا سپرد.
ور نهد مَرْهَم بر آن ریشِ تو، پیر
آن زمان ساکن شود درد و نَفیر
تا که پنداری که صحّت یافتهست
پرتوِ مَرْهَم بر آنجا تافتهست
هین ز مَرْهَم سر مَکَش ای پشتْریش
و آن ز پرتو دان، مَدان از اصلِ خویش
مولوی، مثنوی، دفتر اول، ابیات ۳۲۲۵ تا ۳۲۲۷
بر سر زخم، مگسها جمع میشوند و باعث میشه که اون زخم دیده نشه. اون زخم همچون افکار ماست، یعنی توجیه و عدم پذیرش اشتباهات خود. پس اجازه بدیم که پیر بر زخم من ذهنی ما مرهم بگذاره. اما نباید فکر کنیم که دیگه حالمان خوب شده و از این راه دست برداریم. درسته که ابیات حضرت مولانا حال ما را خوب میکنه، اما همچنان من ذهنی هست، باید به این راه ادامه داد تا بطور کامل از این من ذهنی خلاص بشویم. و از این مرهم سرکشی نکنیم تا وقتی که کاملا مداوا بشویم. حال خوب ما اثرات مرهم برنامه گنج حضور و اشعار حضرت مولاناست پس دچار کبر و غرور نشویم که از خودمان بوده و ادعای من میدانم داشته باشیم.
از برایِ آن دلِ پُر نور و بِر
هست آن سلطانِ دلها منتظر
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۸۸۸
با تشکر فریده از هلند
کارافزایی منذهنی - خانم زهره از کانادا
فایل صوتی «کارافزایی منذهنی» - خانم زهره از کانادا
با سلام
کارافزایی منذهنی:
زین مردم کارافزا، زین خانه پر غوغا
عیسی نخورد حلوا کاین آخُر خَر آمد
مولوی، دیوان شمس، غزل شماره ۶۱۳
ما از جنس خداییت هستیم و جنس اصلی ما بینهایت عمق و سکون است حال آنکه منذهنی ما هر لحظه تمایل دارد با ایجاد فکر جدید یا کار جدید ما را از زندهشدن به زندگی و از فضای عدم دور نگهدارد. کارافزایی درواقع موتور محرکه ذهن است و منذهنی درواقع با همین کارافزایی زنده است و حرکت میکند. در ادامه به مواردی از کارافزاییهای منذهنیام که باعث میشود منذهنیام از حرکت باز نایستد و زنده باشد اشاره میکنم:
۱- انرژی زنده زندگی هر لحظه به صورت ناب و خالص جاری است. هربار که فضاگشایی میکنیم و خودمان را به این جریان میسپاریم، برکت و خرد زندگی در کار ما جاری میشود ولی وقتی که در مقابل اتفاقات مقاومت کنیم کارافزایی میکنیم. به عبارت دیگر بهره نبردن از خرد و برکت آن جهانی و مقاومت در برابر اتفاقات یعنی سختتر کردن کار بر خود و کارافزایی.
۲- قضاوت کارافزایی است. در مواجه با اتفاقات و انسانها باید فضاگشایی کنیم و با آرامش از کنار اتفاقات عبور کنیم. حال آنکه منذهنی ما دوست دارد که بیکار نماند و بنابراین با قضاوت کردن برای خود حرکتی ایجاد میکند و آن همان کارافزایی است که جلوی شادی بیسبب و خلاقیت ما را میگیرد و مانع اصلی زنده شدن ما به زندگی است.
۳- مراقبت نکرن از جسم باعث کارافزایی است. بیماریهای جسمی و خستگیهای فیزیکی همگی کارافزایی هستند و انرژی ما را میبلعند.
۴- قرین بد کارافزایی عوامل بیرونی در ما است. همانگونه که حضرت مولانا میفرماید از آشنایان و دوستانت حذر کن. کارافزایی اطرافیان به صورتهای مختلف از جمله گله کردن، توقع داشتن، صحبتهای قضاوتی کردن، و در خلوت در موردشان فکر کردن اتفاق میافتد.
کم گریز از شیر و اَژدرهای نر
ز آشنایان و ز خویشان کن حذر
در تلاقی روزگارت میبَرند
یادهاشان غایبیات میچرند
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، ابیات ۲۲۲۶ و ٢٢٢٧
*اَژدر: اژدها.
*حَذَر: دوری؛ پرهیز.
*تلاقی: ملاقات؛ دیدار.
۵- به طور کلی همهویتشدگی و چسبیدن به چیزها و به آدمها کارافزایی است. مثلاً وقتی ما با فردی همهویت میشویم دائماً درباره او نگران میشویم، دربارهٔ رفتارهایش حساس میشویم، کنترلش میکنیم، از اینکه از دستش بدهیم میترسیم و اینها همه کارافزایی است. یا مثلاً وقتی با داشتههایمان همهویت میشویم دائماً نگرانیم که خراب نشود، از دست نرود، کسی آسیبی به آن نرساند، ارزشش کم و یا زیاد نشود، خراب نشود، کهنه نشود، کمتر یا بدتر از مال دیگران نباشد، و هزار فکر دیگر که همه کارافزایی است.
۶- وقتی در انجام کاری عجله میکنیم این کارافزایی ذهن است. ذهن میخواهد بُعدِ سرعتِ انجامدادن کار را با نفوذ بیشتری انجام بدهد و این کارافزایی است و کاری که با عجله ذهنی انجام شود با کیفیت خوب انجام نمیشود. وقتی روی خودمان کار میکنیم و اندکی دردهای ما تسکین پیدا میکند نیز ذهن با در دست گرفتن خطکشش کار جدیدی برای خودش ایجاد میکند و میخواهد پیشرفت ما را اندازه بگیرد و عجله دارد زود به خدا زنده شود و این کارافزایی است.
۷- به تعویق انداختن کارها کارافزایی است. چهبسا وقتی کاری را در وقت مناسب خودش انجام میدهیم آن لحظهای است که این فکر و این کار مهمان خداست و اگر در همان لحظه انجامش بدهیم خرد و برکت زندگی در آن جاری میشود ولی وقتی به تعویق میاندازیم کارهای بیشتری روی هم انباشته میکنیم و این کارافزایی است.
۸- ترسیدن کارافزایی ذهن است. زمانیکه در اتفاقی هیچ خطر عینی متوجه ما نیست، ذهن با کارافزایی هیجانی منفی به نام نگرانی یا ترس را به اتفاق تزریق میکند و این حس ترس و نگرانی کارافزایی ذهن است که واقعاً وجود ندارد.
۹- ما از جنس سکوت و سکون و خداییت هستیم. هرگونه رعایت نکردن انصتوا و حرف زدن با ذهن و دنبال کردن فکرها در ذهن کارافزایی است.
۱۰- ذهن با کارافزایی هیجانات منفی و واکنشهای ما را وارد اتفاقات میکند. ما اساساً باید در اطراف اتفاقات فضا را باز کنیم و از طریق خرد فضای گشوده شده از کنار اتفاقات عبور کنیم و اجازه بدهیم خرد و برکت زندگی در آن اتفاق بریزد اما ذهن کارافزا هیجانات منفی و واکنشها را ایجاد کرده و در آن لحظه بروز میدهد.
۱۱- رفتن به زمان روانشناختی کارافزایی است. ما با فضاگشایی در این لحظه بینهایت عمق در این لحظه داریم و از جنس سکون هستیم. اما ذهن دوست دارد کارافزایی کند، افکاری توهمی مربوط به گذشته و آینده تولید میکند و در هپروت آنها سیر میکند.
۱۲- تنبلی کارافزایی است.
وقتی میتوان کاری را انجام داد، پیغامی نوشت، تمرینی روی خود انجام داد، روی خود کار کرد، منذهنی با تنبلیاش کارافزایی میکند و اجازه نمیدهد که ما در کار کردن روی خودمان متعهد و مستمر باشیم بنابراین حضور در ما عمیق نمیشود و هربار که ذهن بالا میآید ما دوباره از جنس ذهن میشویم و این کارافزایی ذهن است.
۱۳- متعهد نبودن به الست کارافزایی است. ما از جنس خدا هستیم و قضا و کنفکان هرلحظه میخواهد به ما کمک کند و ما را به خودش زنده کند. ولی ما با فراموش کردن خداییت خودمان و مقاوت کردن مانع زنده شدن خودمان میشویم و این کارافزایی است.
۱۴- کینه و رنجش کارافزایی است. وقتی منذهنی در معرض خطر بیاحترامی و یا کوچک شدن قرار میگیرد با ایجاد حس رنجش و کینه به زنده ماندن خودش کمک میکند و این کارافزایی است.
۱۵- راهنمایی و هدایت کردن دیگران کارافزایی است. ذهن ما دوست دارد هر لحظه «میدانم»های خود را بالا بیاورد و در معرض نمایش بگذارد در صورتیکه میتواند ساکت بنشیند و «نمیدانم» را تمرین کند و این بالا آمدن «میدانم»ها کارافزایی است.
با تشکر و احترام
زهره از کانادا
خلاصه غزل 2552 از دیوان شمس - خانم رقیه از اردبیل
فایل صوتی «خلاصه غزل 2552 از دیوان شمس» - خانم رقیه از اردبیل
با سلام
خلاصه غزل شماره 2552 از دیوان شمس مولوی
کجا باشد دو رویان را میان عاشقان جایی؟
که با صد رو طمع دارد، زروز عشق فردایی؟
مولانا در این بیت به دوریان، من های ذهنی و عاشقان انسانهایی که از من ذهنی رها شده اند، اشاره میکند. انسانهای من ذهنی کسانی هستند، که در مرکزشان هشیاری جسمی است، و ادعا میکنند که عدم در مرکزشان است. در زمان روانشناختی گذشته و آینده زندگی میکنند، و این لحظه ابدی را نمیشناسند و نمیتوانند فضا گشایی کنند. با من ذهنی اعمال معنوی انجام میدهند، و فکر میکنند به وحدت با خدا رسیده اند، و از جنس زندگی هستند.
در حالی که با صد جور همانیدگی و دید آن میبینند. صد جور طمع دارند، یعنی زندگی را از جهان میخواهند، و روز عشق که همین لحظه است را به فردا تبدیل میکنند. این انسان من ذهنی دو رو و منافق است. اما عاشقان، انسانهایی هستند، که در این لحظه ابدی به بی نهایت خدا زنده شده اند، و به لحاظ وسعت بی نهایت فضا گشا هستند، و به لحاظ زمان در این لحظه زنده اند. حال چگونه میتوانیم در میان چنین انسانهایی باشیم؟ با استفاده از آموزه های بزرگان، ما هم میتوانیم، با تسلیم واقعی در برابر اتفاقات این لحظه، بدون مقاومت و قضاوت فضا گشایی کنیم، و با ناظر بودن به ذهن، دید همانیدگی ها را تبدیل به دید نظر کنیم، و بدانیم که این تصویر ذهنی ما نیستیم، و اگر دائماً مرکزمان عدم باشد، با زندگی به وحدت میرسیم، و با خدا یکی میشویم، و در دسته انسانهای عاشق قرار میگیریم.
طمع دارندو نبودشان، که شاه جان کند ردشان
زآهن سازد او سدشان، چو ذوالقرنین آسایی
انسانهایی که طمع دارند، و زندگی را از اجسام میخواهند، و با هر چیزی که ذهنشان نشان میدهد، هم هویت میشوند، آن زندگی و لحظه ابدی نصیبشان نخواهد شد. و شاه جان رفوزه شان میکند، و مانند اسکندر جلوی شان سد میسازد. بنابراین باید با فضا گشایی من ذهنی را رها کنیم، و در این لحظه ابدی ساکن شویم، و جلوی همانیدگی ها یمان سد بسازیم، و وارد فضای یکتایی بشویم. همین فضا گشایی کردن یعنی ساختن سد، به وسیله نیروی زندگی که خداوند این لحظه به ما میدهد.
دو رویی با چنان رویی، پلیدی در چنان جویی
چه گنجد پیش صدیقان؟ نفاقی کار فرمایی
ما وقتی فضا را باز میکنیم، فضای گشوده شده روی خداوند است، و داشتن من ذهنی و نگه داشتن آن دورویی در مقابل خداوند است، و این کار غلطی است. جوی زندگی این لحظه از طرف زندگی جاری است، تا ما را زنده کند، ولی ما با مقاومت، و حرص و طمع، خشم و رنجش و ایجاد درد این آب صاف زندگی را هر لحظه کثیف میکنیم. این همه زشت کاری من ذهنی در میان انسانهای راستگو و درستکار یعنی صدیقان و عاشقان، جایی ندارد. آنها نمیپذیرند، که امور زندگی را انسان من ذهنی دروغگو در دست بگیرد، و با نفاق کار فرما بشود. آیا ما هم پیش خداوند دو رو هستیم؟ و آبی را که پر از عشق و شادی، خرد، و امنیت هست را کثیف میکنیم؟ و اگر این کار را میکنیم باید بدانیم که پیش خدا و عاشقان جایی نداریم.
که بیخ بیشه جان را، همه رگ های شیران را
بداند یک به یک آن را، به دیده ی نور افزایی
عاشقان که ریشه و عمق بی نهایت در این لحظه ابدی دارند، و به خدا زنده اند، انسانهای من ذهنی را با ریشه کم عمق میبینند، که ریشه در زندگی ندارند، و هم شیران بیشه را که ریشه عمیق دارند، همه را یک یک با دیده نور افزا میشناسند. ما هم میتوانیم، این دیده نور افزا را در خودمان با فضا گشایی و مقاومت صفر بیشتر کنیم. همانیدگی هایمان را شناسایی کرده و با کشیدن درد هشیارانه آنها را بیندازیم، و این سوال را از خودمان بپرسیم که آیا ما روز به روز نور افزا تر میشویم؟ یا کار افزا تر؟
بداند عاقبت ها را فرستد راتبت ها را
ببخشد عافیت ها را، به هر صدیق و یکتایی
و این عارفان عاقبت ها را میدانند. عاقبت من ذهنی را میبینند، که به کجاها میرود، و هم عاقبت کسی را که فضا باز میکند و تسلیم اراده زندگی میشود، را میدانند. عاقبت بینی من ذهنی جستجوی زندگی در زمان روان شناختی است. در حالی که تمام عاقبت بینی ها در فضای گشوده شده است. و انعکاس آن در بیرون خرد و فرِّ ایزدی و عشق است، که به فکر و عمل ما میریزد. اگر فضا گشا و تسلیم هستیم به قضای الهی، خداوند به ما و به انسانهایی که یکتا و بی نهایت صدیق هستند، سلامتی میبخشد.
بر اندازد نقابی را، نماید آفتابی را
دهد نوری خرابی را کند او تازه انشایی
ما اگر در این لحظه فضا گشایی کنیم، او نقاب من ذهنی را بر میدارد، و خودش را بصورت آفتاب از درون ما بالا میآورد. و یک نوری و هشیاری به من ذهنی خراب ما میدهد، و درون و بیرون ما را بوسیله کن فکان شکوفا میکند. دیگر تایید و توجه مردم برای ما اهمیتش را از دست میدهد. چون زندگی را نو به نو از فضای گشوده شده از خود زندگی میگیریم، برای این کار باید با زندگی همکاری کنیم.
اگر این شَه دو رو باشد، نه آنش خُلق و خو باشد
برای جست و جو باشد، ز فکر نفس کژ پایی
اگر خداوند یا یک عارف کاملی دو رویی میکند. آن خُلق و خویش نیست. بلکه میخواهد ما را امتحان کند. تا ما به وسیله نفس کژ اندیش فکر نکنیم، و به درد نیفتیم.
زندگی میگوید هر لحظه جست و جو کن و از طریق من ببین، و با بزرگان قرین بشو و از آنها استفاده کن. با فضا بندی همانیدگی ها را در مرکزت قرار نده، و بر حسب دید آنها فکر و عمل نکن.
دو رویی اوست بی کینه، ازیرا اوست آیینه
ز عکس تو در آن سینه نماید کین و بَدرایی
عارف یا انسان کامل دوروی بی کینه است. خداوند هم کینه ندارد و نمیخواهد از ما به خاطر اشتباهاتمان انتقام بگیرد. فقط میخواهد متوجه اشتباه مان بشویم. در واقع آیینه است، و دائماً ما را به خودمان نشان میدهد.باید متعهدانه روی خودمان کار کنیم، و در آیینه عارف، خداوند خودمان را ببینیم. تا زمانیکه ما با دید همانیدگی ها میبینیم، بد اندیش و کینه دار هستیم. در سینه عارفان خودمان را بد خواهیم دید. و اگر دید بد خود را عیب از بزرگان ببینیم، و شکایت و قضاوت کنیم، پس ما اشکال داریم، و باید تسلیم کامل بر این آیینه بشویم.
مزن پهلو به آن نوری، که مانی تا ابد کوری
تو با شیران مکن زوری، که روباهی به سودایی
که با شیران مِری کردن، سگان را بشکند گردن
نه مکری ماند و نی فن، نه دورویی نه صد تایی
پس ای انسان با من ذهنی و دید همانیدگی هایت با بزرگان و خداوند زور آزمایی و بحث و جدل نکن. اگر این کارت را ادامه بدهی در من ذهنی کور خواهی ماند.
من ذهنی مانند روباهی ست در سودای این جهان، و با همان دید و همان دانش با انسانهای عاشق زور آزمایی میکند، و این تله ای است، که انسان به آن میافتد. ما هر چقدر هم همانیدگی های صد تویی داشته باشیم، و بخواهیم دورویی خودمان را حفظ کنیم، در مقابل این سیل زندگی دوام نمیآوریم، و من ذهنی ستیزه گر سر انجام گردنش خواهد شکست. پس بهتر است، با فضا گشایی لطیف و عاشق بشویم، و اشتباه مان را تصحیح کنیم.
با سپاس فراوان از برنامه گنج حضور
رقیه اردبیل
منتخبی از برنامه ۹۰۱ - خانم فرح از تهران
فایل صوتی «منتخبی از برنامه ۹۰۱» - خانم فرح از تهران
با عرض سلام خدمت همراهان گنج حضور
خلاصهای از برنامه 901 – غزل 614
آن بندهی آواره باز آمد و باز آمد
چون شمع به پیشِ تو در سوز و گداز آمد
مولوی، دیوان شمس، غزل ۶۱۴
هوشیاری که مدتی آواره بوده تا مراحل تکامل انسان را طی کند و دوباره به او برسد؛ در جهان به ذهن رفته و دوباره آواره شده و یک منذهنی درست کرده که هوشیاری جسمی دارد و از چیزها و جسمها زندگی میطلبد غافل از اینکه ما خودِ زندگی هستیم و خانه اصلی ما فضای یکتایی و مرکز عدم است. اصل و فطرت ما توانایی فضاگشایی را دارد به شرط آنکه ما زندگی را در چیزهایی که ذهن به ما نشان میدهد جست و جو نکنیم. اصل ما بنده خداست یعنی به صورت فطرتی علاقمند است که مطابق زندگی فکر و عمل کند. پس وظیفه ما این است که فضا را باز کنیم به حرف خدا گوش کنیم تا او از طریق ما فکر و عمل کند.
خدایا حال که فهمیدیم آوارگی ما تمام شده پیش تو برمیگردیم و میخواهیم مانند شمع ذوب و تبدیل به نور حضور شویم. با فضاگشایی و ناظرِ ذهن بودن و با شناسایی همانیدگیها و ذوب کردن آنها از مرکزمان، ما سوز عشق پیدا میکنیم و به بینهایت و ابدیت خدا زنده میشویم.
تن ز آتشهای دل بگداخته
خانه از غیر خدا پرداخته
مولوی، مثنوی دفتر پنجم، بیت 3463
بر اثر گرمای آتش عشق و خِرَد شناسایی که از طرف زندگی به روی ما میتابد، منذهنی و همانیدگی را ذوب میکنیم و مرکز را از غیر او خالی میکنیم.
عشق ز اوصافِ خدای بینیاز
عاشقی بر غیرِ او باشد مجاز
مولوی، مثنوی دفتر ششم، بیت 971
عشق از صفات خداوند بینیاز است و اگر چیزی غیر او را در مرکزمان بگذاریم عشق ما مَجاز یعنی توهّمی میشود.
جانِ سر برخوان دَمی فهرستِ طِب
نارِ علّتها نظر کن مُلتَهِب
زآن همه غُرها درین خانه رَه است
هر دو گامی پُر زِ کژدمها چَه است
باد، تُندست و چراغم اَبْتَری
زو بگیرانم چراغِ دیگری
مولوی، مثنوی دفتر چهارم، ابیات 3106 تا 3108
مولانا به ما میگوید فهرست مرضها را بخوان، صد نوع بیماری و مرض وجود دارد که آتش آنها زبانه میکشد، از این بیماریها به خانهی دل تو هم راه هست. در هر قدمی یک چاه همانیدگی وجود دارد که اگر در آن چاه بیفتی درد میکشی و نمیتوانی از آن بیرون بیایی. تو در معرض باد شدید قرار داری و چراغ ذهنت ناقص و نورش کم سوست، باید قبل از مردن از این نور کم سو، چراغ دیگری که چراغ حضور است را روشن کنی.
چون نبودش تخمِ صدقی کاشته
حق بَرو نسیانِ آن بگماشته
گرچه بر آتشزنهی دل میزند
آن ستارَهش را کفِ حق میکُشد
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت 355 و 356
گرچه ما ذهناً سعی میکنیم با انجام کارهایی آتش و نور ایمان را در دلمان روشن کنیم ولی تا جرقهای از ایمان در دل ما پدیدار میشود چون صادق نیستیم و طلب نداریم خدا آن را خاموش میکند.
باید همواره صبر و شکر کنیم تا این شعلهی منذهنی به شمع حضور ما وصل شود و با تعهد و مداومت و تکرار و داشتن طلب و صدق، این شمع روز به روز پر نورتر شود تا در مقابل هر باد تندی که از همانیدگیها میآید و میخواهد ما را به سوی خود بکشد در امان بماند و این چراغ برایمان وافی باشد مانند عارف که از تن ناقصش شمع دلش را میافروزد و بالآخره تبدیل به آفتاب فروزان میشود.
*اگر زندگی بخواهد به روی ما بخندد باید ما مثل گل باز شویم و مثل قند شیرین باشیم و این با مرکز عدم ممکن میشود. خدایا این دری که به سوی تو باز شده را مبند چون من به تو نیاز دارم و دیگر از دنیا یاری و کمک نمیخواهم.
ور زآنکه ببندی در، بر حکمِ تو بِنْهَد سر
بر بنده نیاز آمد، شه را همه ناز آمد
من بندۀ تو هستم که جان ذهنیام را مثل شمع آب میکنم و اگر دیدم در بسته شده و خرد و گرمای تو نمیآید در مییابم که همانیدگی را در مرکزم گذاشتم پس باید فوراً فضاگشایی کنم و سرِ منذهنی را کنار بگذارم و ببینم تو صلاح مرا چگونه میدانی. این قانون است که تو همه ناز هستی و همه انسانها به تو نیاز دارند.
در اگر بر تو ببندد، مرو و صبر کن آنجا
ز پسِ صبر تو را او به سرِ صَدر نشاند
و اگر بر تو ببندد همه رهها و گذرها
رَهِ پنهان بِنماید که کس آن راه نداند
مولوی، دیوان شمس، غزل 765
اگر خدا دری را ببندد باید بدون مقاومت و ستیزه، صبر کنیم و فضاگشایی، تا او دل ما را باز کند و اگر همۀ راهها را ببندد باید تسلیم شویم و سرِ منذهنی را بیندازیم و لحظه به لحظه با فضاگشایی به حکم او عمل کنیم آن موقع او راهی را برایمان باز میکند که کسی از آن راه آگاه نیست.
هر شمع گدازیده، شد روشنی دیده
کان را که گداز آمد، او محرم راز آمد
کسی که منذهنی خود را ذوب کند، چشم عدمش نور پیدا میکند و او محرمِ رازِ زندگی میشود.
*اگر کسی دارد پیش زندگی ذوب میشود و مرکزش را عدم کرده و با وزش باد کن فکان تغییر میکند هر حالی که دارد و هر تجربهای که میکند، با ذهن قضاوت نمیکند چون با قضاوت کردن به مجاز یعنی ذهن میرود.در راه رسیدن به او نباید از فضای حقیقت خارج شده و وارد فضای ذهن شویم.
آبِ حَیَوانش را حیوان ز کجا نوشد؟
کی بیند رویش را چشمی که فراز آمد؟
وفتی فضاگشایی میکنیم آب حیات [یعنی فرّ و برکات خدا که به صورت شادی بیسبب و عشق، خِرد و حسِّ امنیت، قدرت و هدایت اوست] را مینوشیم و چشم عدممان باز است و روی او را میبینیم و با او یکی میشویم. ولی کسی که از طریق همانیدگیها میبیند و هوشیاری جسمی دارد نمیتواند آب حیات او را بنوشد، چشم عدمش بسته است و چون از طریق همانیدگیها میبیند روی او را هم نمیتواند ببیند.
من ترک سفر کردم با یار شدم ساکن
وز مرگ شدم ایمن، کان عمرِ دراز آمد
اگر هر لحظه به صورت هوشیاری به یکی از همانیدگیها در مرکز سر بزنیم یا از فکری به فکر دیگر سفر کنیم در ذهن باقی میمانیم. ولی اگر توقع خود را از چیزی که ذهن به ما نشان میدهد قطع کنیم هوشیاری عدم را در مرکز بگذاریم، کمکم بینهایت ریشهدار و با یار (زندگی) ساکن شده، ثبات پیدا کنیم و به این لحظه ابدی آمده و عمر جاودانه مییابیم.
باید بدانیم منذهنی مثل کبریتی است که باید بسوزد تا شمع حضور ما روشن شود و ما برای تبدیل هوشیاری جسمی به هوشیاری حضور به این جهان آمدیم.
اندر آن کاری که ثابت بودنیست
قایمی ده نفس را، که مُنثَنیست
مولوی، مثنوی دفتر پنجم، بیت 1198
خدایا این نفس سستکار ما را در هر کاری که ثبات در آن لازم است ایستادگی عطا کن.
ای دل چو در این جویی، پس آب چه میجویی؟
تا چند صلا گویی؟ هنگامِ نماز آمد
ما به مرکز اصلی خود که بسوی زندگی برگشته میگوییم تو دائماً در این جویِ آبِ زندگی هستی پس چرا به ذهن میروی و در آنجا جستجوی آب میکنی؟ چقدر بالای مناره میایستی و اذان میگویی و مردم را دعوت به نماز میکنی؟ وقت نماز شده نماز بخوان.ما نباید نماز خواندن یعنی ذوب شدن همانیدگیها را به تعویق بیندازیم. نماز واقعی روشن کردن چراغ حضور است.
رو کزین جو برنیایی تا ابد
لَمْ یَکُن حَقاً لَهُ کُفْواً اَحَد
مولوی، مثنوی دفتر ششم، بیت 626
اگر جوی یکتایی را پیدا کنیم و از آن بچشیم دیگر از آن بیرون نخواهیم آمد و حقیقتاً چیزی یا کسی در این جهان شبیه خداوند نیست.
لَمْ یَکُنْ لَهُ کُفُواً اَحَدٌ
«و نه هیچ کس همتای اوست».
قرآن کریم، سوره اخلاص، آیه 4
شادیِ تن، سوی دنیاوی، کمال
سویِ روزِ عاقبت، نقص و زوال
مولوی، مثنوی دفتر ششم، بیت 3099
از نظر منذهنیِ دنیا طلب، شادی منذهنی و همهویت شدن با دنیا کمال است اما روز قیامت یعنی زنده شدن به زندگی نقص و زوال است.
با سپاس، فرح از تهران
Archive
- December 2024
- November 2024
- October 2024
- September 2024
- August 2024
- June 2024
- March 2024
- February 2024
- January 2024
- December 2023
- November 2023
- October 2023
- September 2023
- August 2023
- July 2023
- June 2023
- May 2023
- April 2023
- March 2023
- February 2023
- January 2023
- December 2022
- November 2022
- October 2022
- September 2022
- August 2022
- July 2022
- June 2022
- May 2022
- April 2022
- March 2022
- February 2022
- January 2022
- December 2021
- November 2021
- October 2021
- September 2021
- August 2021
- July 2021
- June 2021
- May 2021
Today visitors:
525
Time base: Pacific Daylight Time