: تماس با دفتر گنج حضور در آمریکا
Tel: 001 818 970 3345
Email: parviz4762@mac.com
Spiritual Messages: Page #96
برگرفته از برنامه ۸۹۱، غزل ۷۹۰ دیوان شمس - خانم لیلا از شیراز
فایل صوتی «برگرفته از برنامه ۸۹۱، غزل ۷۹۰ دیوان شمس» - خانم لیلا از شیراز
درود فراوان به آقای شهبازی گرانقدر و عاشقان گنج حضور
برگرفته از برنامه ۸۹۱، غزل ۷۹۰ دیوان شمس مولانا
البته همه غزل را برای خلاصه کار نیاوردم، به جز چند بیت. ولی برداشت کلی از این برنامه به اشتراک دوستان عزیز میگذارم.
واقفِ سَرمَد تا مدرسه ی عشق گشود
فِرقیی مشکل چون عاشق و معشوق نبود
واقف=خداوند
سرمد=جاوید
جز قیاس و دَوَران هست طُرُق، لیک شدست
بر اُولُوالْفقه و طبیب و مُتَنَجّم مسدود
اندرین صورت و آن صورت بس فکرتِ تیز
از پی بحث و تفکر ید بیضا بنمود
هدف از خلقت انسان این بود که خداوند میخواست، از طریق عشق، تجلی خودش را در او ببیند.
چه زمانی عشق پدیدار میشود؟ زمانی که آدمی همه همانیدگیها را از درون خود پاک کند و هیچ زنگاری از آنها در دلش نباشد، تا آیینه جمال و عشق الهی شود.
آیینه ات دانی چرا غمّاز نیست
زانکه زنگار از رخش ممتاز نیست
مثنوی مولوی، دفتر اول، بیت ۳۴
در این میان، فرقه های متفاوتی از فقیهان و طبیبان و... در مورد عشق بحثهایی انجام دادند، کتاب هایی نوشتند، اما در همه آن هیاهو و سر و صدا که در مورد عشق به پا کردند هیچ نشانهای از اتحادِ عاشق و معشوق نبود. عاشق و معشوق را جدا کردند، در حالی که عاشق و معشوق یکی هست آنها نمی دانستند که با ذهن نمیتوان عشق را تعریف کرد. آخر عشق تعریف کردنی نیست. فقط در عمل، یعنی تسلیم، پذیرش، فضاگشایی... و یکی شدن عاشق و معشوق، می توان عشق را فهمید.
عشق اندر فضل و علم و دفتر و اوراق نیست
هر چه گفتگوی خلق آن ره، ره عشاق نیست
غزل شماره ۳۹۵ دیوان شمس مولانا
عُلما، فلاسفه و منجّم و... با صورتها و نقشهای مختلف من ذهنی، که ظاهراً در مورد عشق، دقیق صحبت می کردند و به جدل می پرداختند، نتوانستند باعث هدایت بشر بشوند، بلکه با یک سری باورها، آیین ها، روش ها و رفتارها باعث دشمن سازی و مسئله سازی و تفرقه شدند و به تفاوت های ذهنی دامن زدند و به هیچ نتیجه ای نرسیدند، زیرا با من ذهنی جدل می کردند، نه از فضای گشوده شده ی درون.
به تفاوت های ذهنی دامن زدن، یعنی به تفاوت های ظاهری که بین خودشان و اقوام دیگر بود، توجه میکردند و اهمیت میدادند. به همین خاطر خداوند راه درست را بر آنها بست.
جنگ هفتاد و دو ملت همه را عذر بنه
چون ندیدند حقیقت ره افسانه زدند
حافظ، غزل ۱۸۴
در واقع هر چه بیشتر، بحث و جدل میکردند، بیشتر از حقیقت دور می شدند. زیرا با بحث و گفتگو و فلسفهبافی نمی توان راه عشق و حقیقت را بیان کرد.
عشق تعریف کردنی نیست، زیرا از فضای درونِ گشوده شده حاصل می شود، و این راه سختی است که در گفتگو نمی گنجد. بلکه با گفتگو، حجابی بین عاشق و معشوق شکل میگیرد، که روی عشق و حقیقت را می پوشاند.
بنابراین وظیفه ما این است که در هر بحث و جدل، محو شویم، نیست شویم، سکوت کنیم، فضا گشایی کنیم.
زیرا بحث و گفتگو، فقط کار افزایی است و انرژی هدر می دهیم از حقیقت دور می شویم.
در نمازمان، با دقت توجه به آداب و رسوم آن داشتیم و فکر میکردیم با رعایت کردن آنها به وظیفه مان عمل کردیم.
قیام و قعود و سجودمان کم اهمیت شده بود. زیرا قواعد دست و پا گیر ظاهری مانع می شد که حقیقت را ببینیم.
اما همه اینها، از من ذهنی سرچشمه می گرفته.
با دلی زنگار از خشم، ترس، حسادت و... با خدا در همه حال حرف می زنیم.
و فکر میکنیم با رعایت کردن همه نکته های ظاهر و ظریف، از جمله اینکه چطور پا بگذاریم چطور وضو بگیریم چطور سجده کنیم و.....
اما فراموش کردیم که به جای دقت روی چطور ها، توجه ای هم به دل مان کنیم که آیا به جای پاک بودن ظاهرمان، دل مان هم پاک است یا خیر؟
آنچه حق است اَقرَب از حبلُ الُورید
تو فکنده تیر فکرت را بعید
هر که دور انداز تر، او دورتر
وز چنین گنج است، او مهجور تر
مولانا مثنوی معنوی دفتر ششم ابیات ۲۳۵۳ الی ۲۳۶۰ که در اینجا فقط دو بیت از آن آورده شده است.
خدایا عمری در جهان به دنبال مقصود گردیدم، در خانه و بتخانه، در فلسفه، در مکاتب، در مکان هایی که گفته بودند مقدس است، در دور و نزدیک، در کتاب هایی که خودت نازل کردی، در خاور و باختر، در... جمله مکان.
عمرها در پی مقصود، به جان گردیدیم
دوست در خانه و ما گرد جهان گردیدیم
خود سراپرده قدرش، ز مکان بیرون بود
آنکه ما در طلبش، جمله مکان گردیدیم
سعدی، غزل ۴۳۶
در همه گردیدن ها ، از تو دور تر شدم. همانند پسر نوح، فضای یکتایی که در وجود خودم بود، رها کرده بودم و در دوردست ها به دنبال تو، دور خودم می چرخیدم و هر لحظه به جای نزدیکی به تو، از تو دور تر میشدم.
نمیدانستم که سراپرده قدرِ تو، از کون و مکان بیرون است. بارها آیه ۵۰ سوره ق خواندم که تو از رگ گردن هم به ما نزدیک تری! اما نمی دانستم که تو خود مایی، و من و ما وجود ندارد.
چو عاشق میشدم گفتم که بُردم گوهر مقصود
ندانستم که این دریا، چه موج خون فشان دارد
حافظ، غزل ۱۲۰
با عقل من ذهنی تو را جستجو کردم، با همانیدگی ها تو را جستجو کردم، عبادت کردم و بعد از سالیان دراز از برنامه بی نظیر گنج حضور متوجه شدم که جستجوی من اشتباه بوده است.
بارها اشعار بزرگانی چون مولانا، حافظ و قرآن خواندم ولی حقیقت معنی و ماجرا را در این برنامه بی نظیر گنج حضور متوجه شدم.
حقیقت معنی= من ذهنی و همانیدگی
با سپاس از زحمات بی نظیر آقای شهبازی عزیز و همه بزرگواران گنج حضور
لیلا از شیراز
من میدانم - خانم زهره از کانادا
فایل صوتی «من میدانم» - خانم زهره از کانادا
با سلام
در برنامه ۹۰۲ گنج حضور در بیتی از غزل ۱۷۴۶ دیوان شمس داشتیم:
من آن کَسَم که تو نامم نهی نمیدانم
چو من اسیر توام پس امیر میرانم
- مولوی، دیوان شمس، غزل شماره ۱۷۴۶
آقای شهبازی در این برنامه از ما خواستند که مصادیق «دانستگی» را در خودمان شناسایی کنیم و در ادامه به برخی از «میدانم»های خودم که شناسایی شد اشاره میکنم:
۱- مقاومت دربارهی اتفاق این لحظه یعنی من بهتر از خدا «میدانم»، یعنی این اتفاقی که افتاده باید آنجور که من «میدانم» اتفاق بیفتد نه آنجور که خدا میخواهد و میداند.
۲- قضاوت درباره اتفاق این لحظه یعنی من استانداردهایی برای ارزیابی اتفاق این لحظه دارم و «میدانم» چه چیزی خوب است و چه چیزی خوب نیست.
۳- تلاش برای بهبود زندگی بر مبنای معیارهای ذهن و جامعه یعنی من «میدانم» به ثمر رسیدن زندگی من چگونه است.
۴- دعا کردن در ذهن یعنی من «میدانم» چهچیزی به صلاحم است و چه چیزی نیست و همان را از خدا میخواهم.
۵- جدی گرفتن اتفاق این لحظه یعنی من «میدانم» این اتفاق مهم است و نقش من در این اتفاق مهم است پس باید با مراجعه به دانستگیها و شرطیشدگیهایم کاری بکنم.
۶- آبرو و حیثیت بدلی منذهنی را نگهداشتن یعنی من «میدانم» اعتبار شخصیتم وابسته به فاش نشدن برخی اشکالات در من است.
۷- شرم و حیای منذهنی یعنی من «میدانم» چطور باید رفتار بکنم و چطور نه.
۸- توصیه و نصیحت کردن دیگران یعنی من بهتر از شما «میدانم» که چه چیزی به نفع شماست.
۹- انتظار تایید و توجه از دیگران یعنی من «میدانم» که خیلی خوبم لطفاً شما هم تاییدش کنید تا خیالم راحت شود.
۱۰- صبور نبودن و تلاش برای اندازهگیری پیشرفت با خطکش منذهنی یعنی من «میدانم» چقدر پیشرفت کردهام.
۱۱- ننوشتن تجربیات و پیغامهای معنوی یعنی من که این مطالب را «میدانم» چه نیازی هست بنویسم؟!
۱۲- توجه نکردن به پیغامهای معنوی دوستان یعنی من خودم بهتر «میدانم» و نیازی ندارم از کسی چیزی یاد بگیرم.
۱۳- حسرت گذشته یعنی من «میدانم»! نباید یا باید در گذشته فلان کار را انجام میدادم.
۱۴- قضاوت و اظهار نظر درباره شرایط سیاسی و اقتصادی و... یعنی من «میدانم» بهترین راه حل برای مشکلات جهان چیست! حال آنکه هیچ کارهای هم نیستم.
۱۵- خودنمایی و طاووسیت یعنی من خودم «میدانم» که خیلی خوبم شما هم ببینید و بدانید!
۱۶- عدم فضاگشایی و واکنش نشان دادن به اتفاق این لحظه یعنی عمل کردن بر مبنای «میدانم» ذهنی و تسلیم نشدن در برابر خرد بینهایت زندگی!
۱۷- هویت گرفتن از تحصیلات، تجربه شغلی، مطالعات متفرقه، دستاوردها و... یعنی من این همه تجربه و تحصیل دارم پس بهتر «میدانم».
۱۸- وسواس فکری و عملی یعنی شدیدترین نوع گیرافتادن در من «میدانم» ذهنی.
۱۹- نگرانی درباره موضوعات و شرایط مختلف آینده یعنی «نمیدانم» چه میشود ولی باید «میدانستم» تا خیالم راحت شود.
۲۰- رعایت نکردن انصتوا یعنی اجازه ندهیم خدا بهجای ما حرف بزند و هر لحظه یکی از افکار من «میدانم» بخواهد بالا بیاید و خودش را نشان بدهد.
۲۱- استدلال کردن در ذهن و توجیه کردن و تفسیر کردن وقایع و اتفاقات یعنی من «میدانم» و کلی هم دلیل محکم برایش دارم.
۲۲- ترس از تایید نشدن و خود را لایق خدا ندانستن یعنی من «میدانم» که کار من نیست و من نمیتوانم!!!
با تشکر و احترام
زهره از کانادا
دورویی و نفاق - آقای علی از دانمارک
فایل صوتی «دورویی و نفاق» - آقای علی از دانمارک
دورویی و نفاق
با درود و تقدیم احترام و با سپاس فراوان از آقای شهبازی عزیز و رعایت کنندگان محترم قانون جبران.
غزل شماره ۲۵۵۲ دیوان شمس برنامه ۸۹۹ حاوی نکاتی است که توجه به آنها به ما در شناخت دورویی و نفاقِ من ذهنی کمک می کند و در نقطهی مقابل هم که عشق و صداقت است ویژگی های اصلی انسانهای عاشق و صدیقان در این غزل بیان شده است.
کجا باشد دورویان را میانِ عاشقان جایی
که با صد رو طمع دارد ز روزِ عشق فردایی
⁃ دورویان دائماً در حال حرف زدن و بافتن تار و پود من ذهنی خود هستند و خواهان عمر طولانی برای رسیدن به آرزوهای دور و دراز من ذهنی شان هستند. نقطهی اشتراک دورویان، «طمع» است، یعنی زندگی خواستن از هر چیزی که ذهن نشان میدهد.
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۷۶۷
کاغْ کاغ و نعرهی زاغِ سیاه
دائماً باشد به دنیا عمرخواه
همچو اِبلیس از خدای پاکِ فرد
تا قیامت عمرِ تن درخواست کرد
⁃ طمع باعث می شود انسان، زندگی کردن در این لحظه را به آینده موکول کند، چون دائماً چیزی را می خواهد که در حال حاضر ندارد و به خاطر همین «خواستن»، هیچ وقت نمی تواند این لحظه را به طور کامل زندگی کند.
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۳۶۹۷
هرچه از وی شاد گردی در جهان
از فراغ او بیندیش آنزمان
زآنچه گشتی شاد بس کس شاد شد
آخر از وی جَست و همچون باد شد
از تو هم بجهد تو دل بر وی مَنِه
پیش از آن کو بجهد از وی تو بِجِه
طمع، موجب دلبستگی به چیزهای آفل می شود، بطوریکه انسان از به دست آوردن چیزی که به آن طمع دارد خوشحال می شود، ولی این خوشی، موقتی و زودگذر است و با گذشت زمان یا از دست دادن آن چیز، از بین می رود.
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۴۰۶۵
هست زاهد را غم پایان کار
تا چه باشد حال او روز شمار
طمع، موجب می شود فرد طمعکار همیشه غمگین و مضطرب باشد، زیرا یا در اضطراب بدست آوردن چیزی است یا در غم از دست دادن چیزی.
در کار معنوی هم، فرد طمع کار برای کسب پاداش در آینده، به این کار می پردازد و دائماً در حالت استرس و فشار روحی است که آیا به اندازهی کافی پاداش جمع کرده است یا نه؟ یا اینکه وقتی به آن نقطهی زمانی و مکانی که تجسم کرده است برسد، حال و روزش چگونه خواهد بود؟
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۳۷۸۱
آفتی نَبْوَد بَتَر از ناشناخت
تو برِ یار و ندانی عشق باخت
طمع، انسان را از این لحظه دور می کند و اتصالش با زندگی را قطع می کند، زیرا طمعکار در خیال کسب آرزوهای خود، مشغول عشق بازی با آنهاست و از اینرو از عشق بازی با خدا محروم می شود.
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهی ۲۵۵۲
طمع دارند و نَبْوَدشان، که شاه جان کند ردْشان
ز آهن سازد او سدشان، چو ذوالقرنین آسایی
وقتی ما حرص و طمع داریم چیزهایی که در آرزوی بدست آوردن آنها هستیم برای ما مهم می شوند و مرکز ما بوسیلهی یأجوج و مأجوج که همانیدگیهاست اشغال می شود. در نتیجه هر لحظه ما از امتحان شاه جان، رفوزه می شویم و خدا بین ما و خودش سّدی ایجاد می کند و ما میمانیم با یأجوج و مأجوج که یکسره به ما حمله می کنند.
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۱۵۶۲، ۱۵۶۳ و ۱۵۶۹
قصّه کوته کن برای آن غلام
که سویِ شَه برنوشته ست او پیام
قصّه پُر جنگ و پر هستی و کین
می فرستد پیشِ شاهِ نازنین
جمله بر فهرست قانع گشته ایم
زآنکه در حرص و هوا آغشته ایم
ما در من ذهنی دچار حرص و خواستن های پیاپی شده ایم، از اینرو همیشه از خدا طلبکاریم که چرا حوائج ما را برآورده نمی سازد. در این حالت، حتّی با خدا وارد معامله می شویم و در مقابل انداختن یک همانیدگی، توقع داریم او خواسته های ما را برآورده کند. این عدم پرهیز باعث می شود ما در ذهن به بازی با اقلام ذهنی مشغول باشیم و مجال فضاگشایی و شناسائی این بیماری حرص و هوا را پیدا نکنیم.
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهی ۲۵۵۲
دورویی با چنان رویی، پلیدی در چنان جویی
چه گنجد پیش صدّیقان؟ نفاقی کارفرمایی؟
⁃ دورویان با مقاومت، زندگی زنده ای که در این لحظه در جریان است را تبدیل به درد و کارافزایی می کنند. در حالت نفاق، این من ذهنی است که زمام امور را در دست دارد، در حالیکه آدم صدّیق، تن به چنین ذلّتی نمیدهد و برای او ننگ است که من ذهنی اختیار هشیاریش را به دست گیرد.
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهی ۲۵۵۲
که بیخ بیشه ی جان را، همه رگ های شیران را
بداند یک به یک آن را، به دیده ی نور افزایی
⁃ وقتی خداوند یا یک انسان زنده شده به او تمام اسرار درون ما را میداند و به رازِ دلها آگاه است، نفاق و نگه داشتن من ذهنی جز رسوایی و زیانکاری حاصل دیگری برای ما ندارد.
⁃ ولی منافقان چون یک تصویر ذهنی از خودشان دارند و یک تصویر ذهنی هم از خدا، همیشه در شکّ و تردیدند. به همین خاطر در ظاهر وانمود می کنند که معنوی هستند در صورتیکه عملاً به عشق و وحدت با زندگی نرسیده اند.
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهی ۲۵۵۲
بداند عاقبت ها را، فرستد راتبت ها را
ببخشد عافیت ها را، به هر صدّیق و یکتایی
⁃ دانایی و بخشندگی از صفات خداوند و انسان کامل است. وقتی ما هم فضاگشایی می کنیم از دانش و بینش فضای گشوده شده استفاده می کنیم و می فهمیم عاقبتِ ما زنده شدن به حضور است. به علاوه، با مرکز عدم چشم طمع از چیزهای این جهان برمی داریم و هرآنچه از رزق معنوی و مادی می خواهیم را از آسمان درونمان دریافت میکنیم.
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهی ۲۵۵۲
براندازد نقابی را، نماید آفتابی را
دهد نوری خرابی را، کند او تازه انشایی
⁃ اگر با پرهیز و تعهد و صبر و همچنین اظهار عجز و ناتوانی به خداوند به تدریج از حالت نفاق به یکتایی برسیم، خداوند پرده و حجاب همانیدگیهای مرکزمان را کنار خواهد زد و ما را از ظلمت و تاریکی من ذهنی به بهشتِ این لحظه هدایت خواهد کرد. جاییکه آفریننده و خلّاق خواهیم شد.
با تشکر
علی از دانمارک
بیرون ز تو نیست هر چه در عالم است - خانم سارا از تهران
فایل صوتی «بیرون ز تو نیست هر چه در عالم است» - خانم سارا از تهران
با سلام خدمت آقای شهبازی عزیز
و دوستان گنج حضوری جان.
بیرون ز تو نیست هر چه در عالم است
از خود بطلب هر آنچه خواهی که تویی
دیوان شمس، رباعیات، ۱٧۵٩
وقتیکه تمام تمرکزم را در بیرون گذاشتهام از جمله روی همسر و فرزندم، چگونه ممکن است با عقل ناقص منذهنی (که خودش را عقل کل میداند و میخواهد همه چیز و همهی افراد و شرایط را تغییر بدهد، و مدام در حال ملامت، شکایت، قضاوت است!) بتوانم در این لحظهی ابدی حاضر باشم؟
ما نباید در بیرون دنبال چیزی باشیم. منذهنی مدام در بیرون جستجو میکند به دنبال چیزی میگردد. فکر میکند که حضور در بیرون است، یا در زمان و مکانیست که قرار است به آنجا برسد، و همیشه حرص خواستن دارد حتی در معنویت هم میخواهد جلو بزند و زودتر به آن برسد، و معنویتش بیشتر شود. مدام در جستجوی آن است که بداند کجا میرود، و قرار است چطوری برود، و اصلاً الان کجاست؟ تا معنویت را طی کند. غافل از آن که حضور و معنویت در ما هست و ما خودِ حضور و معنویت هستیم.
میان عاشق و معشوق هیچ حائل نیست
تو خود حجاب خودی حافظ از میان برخیز
دیوان حافظ، غزل ۲۶۶
در میان روز گفتن روز کو؟
خویش رسوا کردن است ای روز جو
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۲۷۲۴
ما در روز هستیم. ما خودِ روشنایی و خورشید هستیم، ولی رفتهایم در مطبخ تنگ و تاریک دنبال روز و روزن و روشنایی میگردیم.
گر ز صوفی خانه گردونی ای صوفی برآ
وندرآ، اندر صفِ اِنا لَنَحْنُ الصافٌون
مولوی، دیوان شمس، غزل شماره ۱۹۴۸
منذهنی خودش را یک فرد معنوی میداند و فکر میکند از دیگران که روی خودشان کار نمیکنند برتر است، و این باعث قضاوت بیشتر در ما میشود. و ما باید برویم ورای معنویت و از صوفیگری هم بگذریم، عبور کنیم و رها شویم. اول باید از بیرون و چیزهای بیرونی دست بکشم و نگاهم را به درون متمرکز کنم و خودم را بپذیرم، تا بتوانم شرایط و اوضاع بیرونی را بپذیرم.
علتی بدتر ز پندار کمال
نیست اندر جان تو ای ذودلال
مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۳۸۲
من تا وقتی فکر کنم که باید کامل باشم، یا فکر کنم که چرا اینقدر خطا و اشتباه کردم، یا هنوز قرار است که خطا داشته باشم؟ مدام در این مسائل گیر کردم و نمیتوانم خودم را بپذیرم. اول باید خودم را همانگونه که هستم بپذیرم، تا بتوانم اتفاقات را بپذیرم. من وقتی که با خودم، و با جهان هستی با تمام شرایط بیرونی با افرادِ خانواده، با آب و هوا، با ترافیک، با همه چیز در جنگ و ستیز هستم و هنوز نمیتوانم خودم را ببخشم، چطور ممکن است که بتوانم دیگران را ببخشم؟
وقتی که کینهها، نفرتها، بخل، حسادتها، خشمها، و رنجشهای کهنه و قدیمی در عمق وجودم نقش بسته، و حاضر نیستم رهایشان کنم؟ چطور ممکن است خودم را ببخشم؟ و در لحظهی حال مستقر شوم؟
باید بتوانم همه اینها را رها کنم، و پروندهام را بسپارم دست زندگی و او را وکیل خودم قرار بدهم، زندگی وکیل قَدَر و قدرتمندی است که به رایگان به کارهایم رسیدگی میکند بدون هیچ هزینهای، چون هر چه با منذهنی بخواهم به این پروندهی سیاه رسیدگی کنم نمیتوانم اصلاً با منذهنی امکان پذیر نیست!
آفت ادارک آن قالست و حال
خون به خون شستن محال است و محال
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت، ۴٧٢٧
پروندهای که از بچگی با کینهها، نفرتها، دردها، رنجشها، و بخل، حسادتها سیاه شده چگونه میتوان سپرد دست وکیل تقلبی و دروغین! منذهنی دار و ندار ما را به تاراج میبرد، بعد متوجه میشوم وکیل تقلبی از آب درآمده است. وقتی که ذره ذرهی وجودم را در گذشته، در کینهها، دردها، حسادتها، نفرتها و در اتفاقات گذشته جا گذاشتهام، و من ذهنیام گذشته، و دیگران را مقصر میدانم چطور ممکن است بتوانم در لحظهی حال مستقر باشم؟ وقتی که مُدام از شرایط، موقعیتها، آدمها، و پروندهی سیاهم فرار میکنم، و دائم در سفر هستم، و قرار و ثبات ندارم، چطور ممکن است که در لحظهی ابدی حضور پیدا کنم؟
وقتی که من سالهاست با خودم درقهر به سر میبرم، چگونه میتوانم با دیگران و شرایط بیرون در صلح باشم؟ وقتی که سالهاست حس حقارت دارم به خاطر خانوادهام، بهخاطر موقعیت، مکانی و زمانی، به خاطر قَدّم، به خاطر رنگ پوستم، به خاطر بی سوادیام، به خاطر پدر و مادرم! چگونه ممکن است من بتوانم در لحظهی حال مستقر شوم؟ وقتی که دانسته و نادانسته در گذشته گیر کردهام و نمیدانم که چطور و چکار کنم؟ و دانههایی را که در گذشته کاشتهام نمیتوانم بپذیرمشان، چگونه ممکن است که در لحظهی حال حضور پیدا کنم؟
وقتی که با زندگی صادق نیستم، و در همانیدگیها گیر کردم و حاضر به رهایی آنها نمیشوم. چطور ممکن است بتوانم در لحظه حال حضور داشته باشم؟ هر کاری کردم دیدم که نمیتوانم، نمیشود! منذهنی رهایم نمیکند فقط ادعا دارد، میدانم دارد، جز خرابکاری هیچ کاری بلد نیست و هیچ کاری از او بر نمیآید. باید رها کنم و عجز و ناتوانیام را به زندگی اعلام کنم که من نمیدانم، و من نمیتوانم، از پس این پروندهی سیاه و پیچیده بر نمیآیم، تا زندگی خودش برایم دست بکار شود.
جز خضوع و بندگی و اضطرار
اندرین حضرت ندارد اعتبار
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۱۳۲۳
(قرآن کریم: سوره اعراف، آیه ۵۵)
پروردگار خود را از روی تضرع و پنهانی بخوانید، او متجاوزان را دوست ندارد.
تا نمیری نیست جان کندن تمام
بی کمال نردبان نایی به بام
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۷۲۴
رحمت حق آب بُوَد جز که به پستی نرود
خاکی و مرحوم شوم تا بر رحمان برسم
هیچ طبیبی ندهد بی مرضی حَبّ و دوا
من همگی درد شوم تا که به درمان برسم
مولوی، دیوان شمس، غزل ۱۴۰۰
غیر مردن هیچ فرهنگی دگر
در نگیرد با خدا ای حیلهگر
مثنوی، دفتر ششم، بیت، ٣٨٣٨
گفت آن یعقوب با اولادِ خویش
جُستن یوسف کنید از حَد بیش
هر حِسِ خود را درین جُستن به جِد
هر طرف رانید، شکل مُستعِد
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، ۹۸۲، ٩٨٣
سپاس از توجه شما
سارا از تهران
فضاگشایی - خانم کبری از نقده
فایل صوتی «فضاگشایی» - خانم کبری از نقده
به نام خدا باسلام و عرض ادب خدمت آقای شهبازی معلم و راهنمای خوبم.
موضوع: فضا گشایی و تسلیم
فضا گشایی چیست؟ که کلید و رمز خوشبختی ماست. تسلیم که همان فضا گشایی است چگونه باید باشد؟
تسلیم و فضا گشایی يعني اینکه اگر اتفاقی برای ما پیش آید، چه خوب و چه بد، ما تحت تاثیر آن اتفاق قرار نگیریم و قضاوت نکنیم که خوب است یا بد. دوم مقاومت و ستیزه نکنیم که چرا و چگونه این اتفاق افتاد. با ذهن نگوییم که خدایا الان چکار کنم. اول باید هوشیار باشیم هوشیاری حضور بعد بگوییم که این اتفاق کن فکان خداست، میخواهد ببیند که عکس العمل من چیه و کس یا چیز دیگری مقصر نیست. پس این اتفاق را با هوشیاری کامل بپذیرم و بعد از این که اتفاق را پذیرفتم و خود را به دست کن فکان خدا سپردم که همان تسلیم است، اگر تسلیم ما کامل باشد، خدا خردش را به فکر و عمل ما میریزد. پس لازم نیست که منقبض بشیم و فضا را ببندیم و خود را به آب و آتش بزنیم و کار را از اینکه هست بدتر بکنیم.
کار مرا چو او کند کار دگر چرا کنم
چونکه چشیدم از لبش یاد شکر چرا کنم
دیوان شمس، غزل ۶۱۴
و یا به خاطر چیزهای آفل که به جای خدا در مرکز قرار دادیم، شاد خوشحال باشیم. چون همهی ما تجربه کردیم که شادی های آفل، زود گذر هستند و یا اینکه خدا میتواند آن شادی را با جف القلم و ریب المنون به غم و درد تبدیل کند.
بر خار پشت هر بلا خود را مزن تو هم هلا
ساکت نشین وین ورد خوان جاء القضا ضاق الفضا
دیوان شمس، غزل ۲۰
پس نتیجه میگیریم که اگر تسلیم و فضا گشا باشیم، همانیدگی ها را هم میشناسیم و سعی میکنم که از مرکزمان بیرون کنیم. همانیدگیها چیز هایی است که دلمان به خاطر انها میلرزد و یا به خاطر آنها غمگین و دردمند میشویم و یا اینکه نتوانیم حتی به اون فکر هم بکنیم که اگر روزی بدست نیاوریم و یا از دست بدهیم چکار میکنیم. پس ما باید با تعهد و تمرین و تکرار زیاد، روزی هزار بار فضا گشایی کنیم و مرکز را عدم کنیم تا یاد بگیریم که اتفاقات برای خوش بخت یا بد بخت کردن ما نمیافتند بلکه برای بیداری ما از خواب ذهن می افتند.
خدایا، از تو و مولانا و آقای شهبازی و بینندگان گنج حضور سپاسگزارم که مرا در این راه یاری میکنید.
با سپاس فراوان، کبری هستم از نقده
هدف از خلقت - آقای علی از بندرعباس
فایل صوتی «هدف از خلقت» - آقای علی از بندرعباس
با سلام و قدردانی از اعضای گنج حضور و آقای شهبازی️
هدف از خلقت و آمدنم به این جهان، زنده شدن به بی نهایت و ابدیت خداست.
برای این کار تمام امکانات، وقت، تمرکز، پول و توانم رو صرف میکنم.
در این راه، قانون جبران معنوی رو رعایت میکنم و با حداکثر توان، وقتم رو صرف گوش کردن به برنامه میکنم و با تکرار حداکثری ابیات، تعهدم به تغییر رو، به خودم ثابت میکنم.
علاوه بر این بابت برنامه ی گنج حضور و دریافت این دانش، جبران مالی میکنم.
من میخوام به خدا زنده بشم و شمع حضورم رو روشن کنم.
هر شمع گدازیده، شد روشنی دیده
کان را که گداز آمد، او محرم راز آمد
«غزل شمارهی ۶۱۴ دیوان شمس مولانا»
در حضور شما اعتراف میکنم که اشتباه میکردم و فکر میکردم زنده شدن به خدا تئوری هست و یک حالت ایده آل و خارج از دسترس، که صرفاً در موردش حرف زده میشه. اشتباه میکردم.
این همه در برنامه توضیح داده شده که: تو ساکت شو تا خدا از طریق تو حرف بزنه. تو ساکت شو تا خدا از طریق تو فکر و عمل کنه.
انگار گوشم نمیشنید.
اعتراف میکنم در توهم و مجاز بودم.
آیا این اعتراف صادقانست یا صرفاً یک ادعای من ذهنی معنوی نما؟
معیار سنجش صدق این ادعا، رابطه ام با اتفاق این لحظهست.
اگر به اتفاق برچسب خوب یا بد نچسبانم و قضاوت نکنم، یعنی صدق دارم و به تبدیل متعهدم.
زهراب ز دست وی گر فرق کنم از می
پس در ره جان جانم والله به مجاز آمد
«غزل شماره ی ۶۱۴ دیوان شمس مولانا»
خدا رو شکر که به لطف مولانا و برناممون فهمیدم که باید هوشیاری تبدیل شه. خدا رو شکر فهمیدم که این من ذهنی کبریتی ست برای روشن کردن شمع حضور.
اما دیگه فهمیدن بسه. وقت عمله. وقت اینه که در فعالیت های روزانم، در تک تک لحظات شبانه روز حضور ناظر بر ذهنم باشم و اجازه بدم خرد کل با کن فکان تبدیل رو انجام بده.
ای دل چو در این جویی، پس آب چه میجویی؟
تا چند صلا گویی؟ هنگام نماز آمد
«غزل شمارهی ۶۱۴ دیوان شمس مولانا»
علی از بندرعباس
برداشتی از مثنوی دفتر چهارم بیت ۳۰۸۵، برنامه ۹۰۱ - خانم فریده از هلند
فایل صوتی «برداشتی از مثنوی دفتر چهارم بیت ۳۰۸۵، برنامه ۹۰۱» - خانم فریده از هلند
با سلام
برداشتی از مثنوی دفتر چهارم بیت ۳۰۸۵، برنامه ۹۰۱ گنج حضور
•آیا ما من ذهنی هستیم؟ یا من ذهنی فقط وسیلهای ست برای روشن کردن شمع حضور؟ اگه باور داریم که ما این من ذهنی نیستیم، پس چرا اجازه نمیدهیم که خداوند ما را به خودش زنده کنه؟
•چرا مدام در فکر راست و ریس کردن این من ذهنی هستیم؟
•چرا از خاطرات و تلخکامی های گذشته مان نمیتوانیم دست برداریم؟ نکنه که به من ذهنی داشتن عادت کردیم؟!
•چرا اراده و اختیار مان را فقط در راه من ذهنی بکار میبریم؟ و ده ها چرای دیگه.
این داستان به ما میگه که من ذهنی فقط یک وسیله است، یک کبریتی برای روشن کردن شمع حضور. نور و روشنایی من ذهنی اصیل و ذاتی نیست، همانطور که نور ماه نور اصل و ذات خودش نیست.
پادشاهی داشت یک بُرنا پسر
باطن و ظاهر مُزَیَّن از هنر
خواب دید او کآن پسر ناگه بمُرد
صافیِ عالَم بر آن شَه گشت دُرد
خشک شد از تابِ آتش مَشکِ او
که نمانْد از تَفِّ آتش، اشکِ او
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم ابیات ۳۰۸۵ تا ۳۰۸۷
پادشاهی بود که یک پسر جوانی داشت که دارای همه هنرها و زیبای ها بود. پادشاه نماد خداوند هست که خواب او از طریق انسان تجربه میشه. بیداری شاه، بیداری انسان از خواب ذهن و هم هویت شدگیها ست. پادشاه خواب میبینه که پسر او ناگهان مرد، یعنی ماندن و زندانی شدن انسان در ذهن. به همین دلیل هست که انسان شراب زنده خدایی را نمیتواند بخوره و تجربه کنه. شادی بیسبب، لطافت خدایی و ده ها هنر خدایی خود را نمیتوانه پخش و یا به ارتعاش در بیاوریم.
آنچنان پُر شد ز دُود و دَرد، شاه
که نمییابید در وَی راه آه
خواست مُردن، قالبش بیکار شد
عُمر مانده بود، شه بیدار شد
شادیی آمد ز بیداریش پیش
که ندیده بود اندر عمرِ خویش
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم ابیات ۳۰۸۸ تا ۳۰۹۹
انسان زندانی شده در ذهن آنچنان پردرد شده بود که دیگه اه زنده شدن در وی راه پیدا نمیکرد. خواست که از این همه درد بمیره، ولی جسم مادی او نمرد چراکه هنوز قرار انسان زنده بمانه تا انشالله که بیدار بشه. تا اینکه بلاخره اولین انسان، بیدار و متوجه اون حضور شد. شادی بیسببی را تجربه کرد، که تا به حال در طول عمرش چنین شادی را احساس نکرده بود.
از این همه شادی خواست که بمیره و جاودانه بشه ولی مردن جسم نتها در اختیار خودش نبود بلکه خود را همچنان در قید و بند همانیدگی ها میدید. چطوره که انسان هم از فرط خوشحالی زیاد میخواد بمیره و هم از فرط غم و بدبختی. هم از پولدار شدن دست به خودکشی میزنه و هم از فقر مادی؟ پس معلومه که هنوز به معجزه تسلیم و فضاگشایی و زنده شدن به اصل خود پی نبرده. چراکه غل و زنجیر همانیدگی ها را همچون گردنبندی بر گردنش داره. در همینجاست که حضرت مولانا میفرماید: که انسان بین این دو مرگ هست که زنده است. چقدر این گردنبند همانیدگی ها از نظر حضرت مولانا خنده دار بنظر میاد. ولی آیا از نظر ماهم خنده دار هست؟
شاه با خود گفت: شادی را سبب
آنچنان غم بُود، از تسبیبِ رب
ای عجب یک چیز از یک روی مرگ
وآن زِ یک رویِ دگر اِحیا و برگ
آن یکی نسبت بدآن حالت، هلاک
باز هم آن سویِ دیگر اِمتساک
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم ابیات ۳۰۹۴ تا ۳۰۹۶
شاه با خودش گفت: علت این شادیبیسبب اون غمی بود که کشیدم، که باعث بیداریم شد، که سبب ساز اون هم خدا بود. این چیه که با یک دید، مثلا یک غم، مردگی به نظر میاد و با دید دیگه زنده و احیا شدن. یعنی دید من ذهنی غم را بدبختی و مردگی و هلاکت میبینه ولی همین غم با دید نظر و حضور که به اون نگاه کنی، عامل شادی بیسبب و جاودانگی میشه. البته در اثر تسلیم و فضاگشایی.
شادی من ذهنی، هر چه بیشتر همانیدگی هاست و برای کمال دنیایی ست، که این نوع شادی در جهت زنده شدن، نقص و زوال محسوب میشه. بالاخره غم باعث شد که انسان به من ذهنی خودش شک کنه. که آیا واقعا من این من ذهنی هستم؟! این غم و دردها، خواستن ها، شکایت کردنها، قضاوت کردن و غیره. خلاصه این چیه که هم در سختی و هم در خوشی ناله میکنه، نه در سختی ها شکر داره و نه در خوشی ها احساس رضایتمندی. من ذهنی مثل خاری به پای حضور فرو میره و باعث زوال میشه، پس بهتره یک یادگاری از خود باقی گذاشت. چراکه مرگ و نابودی راههای زیادی داره، هر راهی را که ببندی از راه دیگه میتواند وارد بشه.
صد دریچه و دَر سویِ مرگِ لَدیغ
میکند اندر گشادن ژیغژیغ
ژیغژیغِ تلخِ آن درهایِ مرگ
نشنود گوشِ حریص از حرصِ برگ
از سویِ تن، دردها بانگِ دَر است
وز سوی خصمان، جفا بانگِ دَر است
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، ابیات ۳۱۰۳ تا ۳۱۰۵
مرگ تلخ صدها در داره که میتواند از هر راهی وارد خانه ما بشه. هر خوشی و ناخوشی صدای باز و بسته شدن در مرگ هست. سر و صدای درهای مرگ، انسانی را که از روی حرص با همانیدگیها هم هویت شده، نمیتواند بیدار کنه چراکه فکر میکنه که مرگ فقط برای همسایه است. دردهای فیزیکی، یا جفای که از طرف دشمن به ما وارد میشه همه سر و صدای در مرگ هست. پس هر اتفاقی در زندگی ما میتوانه سر و صدای مرگ باشه.
جانِ سَر برخوان دَمی فهرستِ طِب
نارِ علّتها نظر کن مُلْتَهِب
زآن همه غُرها درین خانه رَه است
هر دو گامی پُر زِ کژدمها چَه است
باد، تُندست و چراغم اَبْتَری
زو بگیرانم چراغِ دیگری
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، ابیات ۳۱۰۶ تا ۳۱۰۸
ای عزیز من برو فهرست کتابهای طب را بخوان و ببین که چقدر مرض ها هستند که هر لحظه ما را تهدید میکنند، در حالیکه ما فکر میکنیم چون هنوز ۲۰ ساله و یا ۳۰ ساله هستیم، پس کلی وقت داریم. از همه اون مرض ها به سوی خانه ما راه وجود داره. هر قدم چاهی ست پر از عقرب همانیدگی ها. باد مرگ تند و چراغ ذهن هم کور که بايد خیلی زود از این چراغ ذهن یک چراغ دیگه، که چراغ حضور باشه را روشن کنیم. قبل از اینکه عمرمان به پایان برسه.
تا بود کز هر دو یک وافی شود
گر به باد، آن یک چراغ از جا رود
همچو، عارف کز تنِ ناقص چراغ
شمعِ دل افروخت از بهرِ فراغ
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، ابیات ۳۱۰۹ و ۳۱۱۰
تا اگر باد اجل وزیدن گرفت و یکی از اون دو چراغ خاموش شد، چراغ حضورم روشن شده باشه تا جایگزین چراغ ذهن بشود. همچون عارف که از چراغ ناقص ذهن استفاده و چراغ حضورش را روشن کرده، تا هر گاه چراغ جسم خاموش شد چراغ حضور روشن بماند و جاودانه بشه.
تا که روزی کین بمیرد ناگهان
پیشِ چشمِ خود نهد او شمعِ جان
او نکرد این فهم، پس داد از غِرَر
شمعِ فانی را به فانیّی دِگر
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم ابیات ۳۱۱۱ و ۳۱۱۲
اما از اونجایی که بیداری کامل در انسان هنوز بوجود نیامده، او در خواب ذهن و غفلت همچنان بسر میبره، شمع یک همانیدگی را میده و شمع همانیدگی دیگری را روشن میکنه. و کبریت ذهن هر روز بیشتر نم میکشه و بدون استفاده رو به زوال میره. انسان در غلفت و خواب همانیدگی ها بجای اینکه مانند عارفان، شمع من ذهنی فناپذیر را بده و شمع فنا ناپذیر حضور را روشن کنه و جاودانه بشه، به زندگی و خوشی های زودگذر دنیا خودش را سرگرم کرده، و یا فقط مشغول به کمال رساندن یک من ذهنی معنوی شده.
باشد تا روزی که این عمر کوتاه به پایان برسه، انشالله توان روشن کردن شمع حضورمان را پیدا بکنیم.
با سپاس فریده از هلند
برداشتی از برنامه ۹۰۰ - خانم مریم از اورنج کانتی
فایل صوتی «برداشتی از برنامه ۹۰۰» - خانم مریم از اورنج کانتی
برنامه شماره ۹۰۰
هر آنکه از سبب وحشت غمی تنهاست
بدان که خصم دلست و مراقب تن هاست
غزل شماره ۴۸۳ از دیوان شمس مولانا:
تاکیدی عمیق و نافذ بر هشیار ماندن و نظارت با دیده نور افزا بر ترس، وحشت و تنهایی که به واسطه رفتن در ذهن ایجاد می شود.
نظارتی عمیق با دیده نور افزا بر ترس و وحشت و تنهایی که انسان را به سوی غم و دشمنی با عدل زندگی و در نتیجه مردگی می کشاند.
حس خفاشت سوی مغرب دوان
حس در پاشت سوی مشرق روان
-مثنوی، دفتر دوم، بیت ۴۷
حس خفاش عقل محدود ذهن دردمندی است که از طریق قضاوت و مقاومت انسان را به سوی ترس و وحشت از دست دادن یا بدست نیاوردن، مقایسه و حسادت، کینه و رنجش، و مردگی در ذهن می کشاند.
حس در پاش، دیده نور افزا و پر از شناسایی است که انسان را به ذات و خاصیت اصلی خود که فضاگشایی و تسلیم است زنده میکند.
حس در پاش دیده ای تیز و بیناست که یقین دارد ترک همانیدگی ها و تلخی غلبه بر ترس و تنهایی بهتر از تلخی دوری از زندگی است.
لا شک این ترک هوا تلخی ده است
لیک از تلخی بعد حق به است
-مثنوی، دفتر ششم، بیت ۱۷۶۸
دیده نور افزا یقین دارد که فکر و عمل کردن از عقل محدود ذهن ضرر و زیان دارد، پس از توانایی خود در پرهیز از رفتن در ذهن، شکر و صبر کردن چشم پوشی نمی کند و در چالش ها و باد ناموافق از جا در نمی رود.
آنکه از بادی رود از جا خسی است
زانکه باد نا موافق خود بسی است
-مثنوی، دفتر اول، بیت ۳۷۹۵
حس در پاش دیده تیز و بینا به زندگی است که یقین دارد هیچ دشمنی همچون ذهن همانیده شده دشمن انسان نیست. آگاه است که رهایی از ذهن کار آسانی نیست پس با یاری و راهنمایی بزرگان، با تسلیم و فضاگشایی از ماندن در ذهن و مردگی می گریزد.
می گریزم تا رگم جنبان بود
کی فرار از خویشتن آسان بود؟
من که خصمم هم منم اندر گریز
تا ابد کار من آمد خیز خیز
-مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۶۶۸ و ۶۷۰
دیده در پاش اتفاق این لحظه را با رضایت کامل می پذیرد زیرا یقین دارد وضعیت این لحظه انعکاس مرکز و درون انسان با ترازوی دقیق و عدل زندگی است، پس از طریق تسلیم و فضاگشایی با خرد و دانایی زندگی فکر و عمل می کند.
خوب خوبی را کند جذب این بدان
طیبات و طیبین بر وی بخوان
-مثنوی، دفتر دوم، بیت ۸۰
دیده تیز و بینا با یقین به عدل زندگی آگاه است که با فرار از این لحظه و ستیزه و مقاومت کردن دشمن عقل و حس امنیت و قدرت زندگی است.
دشمنی و دوری از قدرتی که خوشبختی و سعادت ابدی را به دنبال دارد.
دیده تیز و بینا در راه شناسایی ذهن و همانیدگی ها دست از یاری و راهنمایی بزرگان و خردمندان بر نمی دارد، جور و تلخی شناسایی و از دست دادن همانیدگی ها را به جان می خرد و شاکر و پرهیزکار است.
جور دوران و هر آن رنجی که هست
سهل تر از بعد حق و غفلتست
زانکه اینها بگذرند آن نگذرد
دولت آن دارد که جان آگه برد
-مثنوی، دفتر ششم، بیت ۱۷۵۶ و ۱۷۵۷
مریم، اورنج کانتی
برداشتی از برنامه ۸۹۹ - خانم مریم از اورنج کانتی
فایل صوتی «برداشتی از برنامه ۸۹۹» - خانم مریم از اورنج کانتی
برنامه شماره ۸۹۹
کجا باشد دو رویان را میان عاشقان جایی
که با صد رو طمع دارد ز روز عشق فردایی
غزل شماره ۲۵۵۲ از دیوان شمس مولانا:
ناظر ذهن بودن با دیده نورافزا.
دیده نور افزا دیده ایی خالی از بیماری همانیدگی، خالی از قضاوت و مقاومت است. دیده ای که با نور شناسایی خود دورویی و طمع ذهن را بر ملا می کند.
طمع ذهن در افتادن به زمان و از وضعیتها و اتفاقات طلب زندگی و خوشبختی کردن تنها با دیده نور افزا شناسایی و درمان می شود.
نظارت بر ذهن با دیده نور افزا مملو از شناسایی دورویی های ذهن است. دورویی هایی که رنجش و کینه، ترس و حسادت، ایراد گیری و انتقاد و طعنه زدن را به همراه دارد.
نامه بگشادن چه دشوار است و صعب
کار مردان است نه طفلان کعب
-مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۱۵۶۸
نامه بگشادن نظارت بر ذهن با دیده نور افزاست.
نامه بگشادن دیدن مقاومت و انقباض و ستیزه در خود، زیر بار رفتن و پذیرش و پرهیز کردن همراه با شکر و صبر است که کار آسانی نیست.
دورویی و طمع ذهن سدی از مقاومت و ستیزه در برابر زندگی ایجاد میکند. سدی از مقاومت و قضاوت که دیده انسان را از نورافزایی به کارافزایی تبدیل میکند.
کارافزایی ایجاد سد مقاومت و قضاوت در برابر زندگی است. کار افزایی انسان را از ذات و خاصیت اصلی خود که فضاگشایی و جاودانگی است محروم می دارد و به بازی همانیدگی ها مشغول می سازد.
کارافزایی، آفل بودن فکرها، اجسام، وضعیتها و اشخاص را از یاد انسان می برد و به دام دورویی و طمع می اندازد.
نامه بگشادن چه دشوار است و صعب
کار مردان است نه طفلان کعب
-مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۱۵۶۸
نامه بگشادن نظارت بر ذهن با دیده نورافزاست.
نوری که نقاب چهره ذهن و دورویی او را بر ملا و آشکار می سازد که با چنان رویی طمع به دست یافتن زندگی محال است.
حاشا که چنان سودا یابند بدین صفرا
هیهای چنان رویی یابند به بی رویی
-مولوی، دیوان شمس، غزل شماره ۲۶۲۰
سودای عشق مرکزی خالی از علت و بیماری همانیدگی است که با هیجانات منفی و طمع و دورویی ذهن دست نیافتنی است.
نامه بگشادن نظارت بر ذهن و شناسایی سد گذشته و آینده، شناسایی دورویی و طمع ذهن به کمک و راهنمایی بزرگان است.
راه های صعب پایان برده ایم
ره بر اهل خویش آسان کرده ایم
-مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۲۹۴۷
والسلام
مریم از اورنج کانتی
تفسیر غزل ۶۱۴ دیوان شمس از برنامه ۹۰۱ - خانم آزاده از آمریکا
فایل صوتی «تفسیر غزل ۶۱۴ دیوان شمس از برنامه ۹۰۱» - خانم آزاده از آمریکا
با سلام، تفسیر غزل شمارهی ۶۱۴ ، مولوی، از دیوان شمس، برنامهی شماره ۹۰۱ گنج حضور...
۱) آن بندهی آواره، بازآمد و بازآمد
چون شمع به پیشِ تو، در سوز و گُداز آمد
چرا میگوید بنده؟ چون در تجربهی هَستی، ماییم نیازمَندِ آن مُطلق؛ که اگر عشقْ برایِ آنی، «توجهاش» را از بنده بازدارد، دگر این بنده را تجربهای نَخواهد مانْد! اما حالا، اگر بنده در بیتوجُهی، «غافل» شَوَد از عشقْ چه شَوَد؟ در آن صورت، بنده بُوَد... بَندهی آواره.
پس میگوید: آن بندهی آواره، بازآمد و بازآمد. چرا کلمهی «بازآمد» را دو بار میگوید؟ چون این بنده، هزاران بار به تجربهی هستی درآمد و هر بار در ذهن، آواره از دُنیا رفت! ولی این بار میگوید: بنده، چون «شمع» به پیشِ عشقْ آمد؛ نه تنها اینچنین آمد، بلکه در سوز و گُداز آمد؛ که اگر این بنده، در «توجه» بَرخیزَد، از آوارگی رهایی یافتهست؛ زیرا «توجهِ بنده» به رویِ عشق، توجهِ عشقْ است بر رویِ عشق.
۲) چون عَبْهَر و قَند ای جان، در روْش بِخَند ای جان
دَر را بِمَبَنْد ای جان، زیرا به نیاز آمد
۳) وَرْ زانکه بِبَندی دَر، بر حُکْمِ تو بِنْهَد سَر
بر بنده نیاز آمد، شَهْ را همه ناز آمد
ای جان، چون نرگس... لطیف و چون قَند، شیرین باش؛ که عشقْ دَر را به رویِ جانی بُگْشاید که در لِطافَت، لَبخَندی شکَرینْ بَرِ لَب دارد؛ و تویی در آزادگیات، هم لطیف و هم بَس شیرین؛ پس دَر را به رویِ خود، در این خانهی تاریک و محدود مَبَند ای جان، که به نیاز آمد.*
*[ تو، جُدا نیستی از زندگی؛ این جُدایی، از تَوَهُمیست که در تاریکیِ ذهن بپا شُده. پس اگر تو دَر را به رویِ خود، در این خانهی تاریک بِبَندی، مانندِ آن باشد که عشقْ دَر را به رویِ تو بسته باشد! و حُکمِ عشقْ را هم میباید سَر نهاد! این است که در عالمِ هستی، بنده را «نیاز» آمد؛ و شه را همه ناز! ]
۴) هر شمعِ گُدازیده، شُد روشنیِ دیده
کان را که گُداز آمد، او مَحْرَمِ راز آمد
هر دلی که به آن، آتَشِ آگاهی رَسید، شمعِ او... از گرمایِ خِرَدِ عشقْ گُدازیده شُد. هر شمعِ گُدازیده هم، روشنیِ دیده شُد! او را که چُنین «گُداز» آمد، او مَحْرَمِ راز شُد.*
*[ در درون خود، نگاهی کُن: آیا ضمیرِ دل، غُبارآلود است؟ رَدِ غُبار را بِگیر و او که غُبار راه انداخته را، نیک شناسایی کُن؛ که غُبارِ نَفْس، دیده را محروم از نورِ آگاهی کَرده. دیدهی بینور هم، دوبین باشد! حال، آیا تو را از این شناسایی، رهایی آمد یا نه؟ فقط حضورِ ناظِر، جواب را در «روشنایی» بِبیند، نه این منِ دوبین! ]
پس این منِ دُروغین را، ناظر شو؛ که نظارتِ خالصِ تو، او را زهْراب باشد. زهراب هم زِ دَستِ عشق، چون «مِی» آمد؛ آیا تو فرق میبینی زِ آنچه از عشقْ میآید؟! که اگر فرق دیدی، پس در رَهِ جان، با مَنِ دُروغینات قیام کردهای... نه با جانِ لطیف و شیرین:
۵) زَهْراب زِ دستِ وِیْ گَر فرق کُنم از میْ
پَس در رَهِ جانْ جانَم وَاللّهْ به مَجاز آمد
زَهْراب که زِ دستِ عشقْ باشد، آن را با مِی فرق نباشد! پس اگر تو «فرق» دیدی، بِدان که جانِ تو، همراه با آن مَنِ دُروغین آمد (نه خالص و بیغُبار...).
۶) آبِ حَیَوانَش را حیوان زِ کجا نوشَد؟
کِی بیند رویَش را چَشمی که فَراز آمد؟
آخر این مَنِ دُروغین، آبِ حیات را از کجا نوشَد؟! مگر او را که دیده، غُبارآلود است، توان باشد رویِ عشقْ را دیدن؟! رویِ عشقْ را فقط عشقْ در آینهی دلی پاک بیند؛ و چُنین دلی را، که عشقْ در او «نَظَر» کَرد، آبِ حیات آمد...
۷) من تَرکِ سَفَر کردم با یار شُدم ساکِن
وَزْ مرگ شُدم ایِمن کانْ عُمرِ دراز آمد
من از حرکت در این ذهنِ خاکی، دَست برداشتهام (تَرکِ سَفَر کردم)؛ و چون تَرکِ سَفَر کردم، در تجربهی هستی... شُدم ساکِن؛ در این سُکون، «غُبار» از میان رَفت و نورِ حقیقت، ضمیر دل را مُنور کرد و مُنور کَرد و مُنور؛ که عشقْ را نه آغازیست و نه پایان. پس از مرگ شُدم ایِمن، که آن عُمرِ بیپایان آمد.
از خاکسترِ «آن مَنِ دُروغین»، حرکتی نو و جاودان، از دریایِ بیکرانِ عشق، در این تجربه (در عالم هستی)، چو جویی از منِ بیمَن شُد جاری:
۸) ای دل چو دَرین جویی پس آب چه میجویی
تا چند صَلا گویی هنگامِ نماز آمد
ای دل، تویی در این جوی! پس آب چه میجویی؟! تا چند میخواهی «حرف» و «عَمل» هیچ؟! تا چند صَلا گویی، که هنگامِ نماز آمد؟! تو خود را، در آن دَمیِ در فعلِ نمازِ حقیقی بِیابی، که غرق در این جویی و... (خَموش و رَوان/ساکن، در حرکتِ عشق)!
با احترام، آزاده
از آمریکا
Archive
- January 2025
- December 2024
- November 2024
- October 2024
- September 2024
- August 2024
- June 2024
- March 2024
- February 2024
- January 2024
- December 2023
- November 2023
- October 2023
- September 2023
- August 2023
- July 2023
- June 2023
- May 2023
- April 2023
- March 2023
- February 2023
- January 2023
- December 2022
- November 2022
- October 2022
- September 2022
- August 2022
- July 2022
- June 2022
- May 2022
- April 2022
- March 2022
- February 2022
- January 2022
- December 2021
- November 2021
- October 2021
- September 2021
- August 2021
- July 2021
- June 2021
- May 2021
Today visitors:
656
Time base: Pacific Daylight Time