: تماس با دفتر گنج حضور در آمریکا
Tel: 001 818 970 3345
Email: parviz4762@mac.com
Spiritual Messages: Page #97
چکیده از ۳۱ برنامه اخیر گنج حضور - (برنامه ۸۷۰ تا ۹۰۰) - خانم آزاده از آمریکا
با تکرار ابیات مولانا از جنس نور شویم - خانم دیبا از کرج
فایل صوتی «با تکرار ابیات مولانا از جنس نور شویم» - خانم دیبا از کرج
به نام خدا
با تکرار ابیات مولانا مرکزمان را پاک کنیم و با تعهدمان روزن نور را بیابیم و ادامه دهیم تا از جنس نور شویم.
بسوز ای دل که تا خامی نیاید بوی دل از تو
کجا دیدی که بی آتش کسی را بوی عود آمد
غزل ۵۷۹ ، دیوان شمس
بار دیگر مولانا از درد هوشیارانه می گوید، درد هوشیارانه خامی من ذهنی را به هوشیاری پخته و شیرین تبدیل می کند، مرکز انسانی که از همانیدگیها خالی شده، پر از نور عدم و عطر خوش زندگیست.
اندرآ در جو سَبو بر سنگ زن
آتش اندر بو و اندر رنگ زن
دفتر پنجم مثنوی، بیت ۴۰۸۱
زندگی می گوید: با فضاگشایی به جوی عشق بیا، شراب ایزدی دلت را که از مقاومت سنگ شده است، نرم می کند و به آرامش و خردی می رساند که از جاذبۀ همانیدگیها و رنگ و بوی انها بی نیاز می شوی.
آتش است این بانگ نای و نیست باد
هر که این آتش ندارد، نیست باد
دفتر اول مثنوی، بیت ۹
گنج بزرگان آتشی ست که جهل بشر و الگوهای من ذهنی را می سوزاند، ابیات مثنوی و غزلیات مولانا از باد و هواهای نفسانی نیامده است، این ابیات به منظور زنده شدن ما به زندگی از فضای یکتایی می آید و کسی که از این آتش می گریزد و با زندگی همکاری نمی کند، نبودنش بهتر از بودنش است.
ای قلم بنگر گر اِجلالیستی
که میان اِصْبَعَینِ کیستی ؟
دفتر سوم مثنوی، بیت ۲۷۷۹
اِصْبَعَین = انگشتان
خدا می خواهد فَر و شکوهش را از انسانی که عدم را با فضاگشایی به مرکزش می آورد متجلی کند، ما مثل قلمی در میان انگشتان او هستیم که با جوهر شُکر و صبر و پرهیز کتاب زندگی ما را به زیبایی می نویسد.
کَس نیابد بر دل ایشان ظفر
بر صدف آید ضرر، نی بر گُهر
دفتر اول مثنوی، بیت ۳۴۹۶
این جسم ما نهایت بعد از هشتاد، نود سال از بین می رود، اتفاقات بیرونی مثل موج های دریا صدف همانیدگیهای ما را می شکند تا بفهمیم که از جنس صدف و پوستۀ ذهنی نیستیم و به گوهری که درون ماست، هیچ کس دسترسی ندارد.
اول و آخر تویی ما در میان
هیچ هیچی که نیاید در بیان
دفتر چهارم مثنوی، بیت ۳۵۰۱
اول و آخر همه چیز یک هوشیاری و خدائیت است، این هوشیاری به دنبال خودش است، ما امتداد خدا هستیم که از اَلَست به زندگی بلی گفتیم ولی در این میان فریب چیزهای دنیا را خوردیم و همانیده شدیم و من ذهنی تشکیل دادیم، این من ذهنی آنقدر هیچ است که به بیان نمی آید و قانون قضا و کن فکان همۀ هیچ ها را از ما می گیرد پس چه بهتر که با میل خود به من ذهنی هیچ بمیریم.
آنکه از بادی رود از جا خَسی ست
زانکه باد ناموافق خود بسی ست
دفتر اول مثنوی، بیت ۳۸۱۰
ریشۀ من ذهنی سست است، مثل آفتی و یا خَسی به دور ساقۀ هوشیاری ما می پیچد و مسئله و مانع و دشمن درست می کند، من ذهنی از جنس درد است و با هر باد ناموافقی به بحث و دعوا و جنگ بر می خیزد.
غازی به دست پور خود شمشیر چوبین می دهد
تا او در آن اوستا شود شمشیر گیرد در غزا
غزل ۲۷، دیوان شمس
غزا= جنگ
جنگجو ابتدا به دست پسرش شمشیر چوبی می دهد تا بازی کند و قوی شود سپس به او شمشیر آهنی می دهد، خدا اول به ما شمشیر چوبی ذهن را می دهد تا در دنیا راه را از چاه تشخیص دهیم و در میدان نبرد زندگی با اتفاقات ناموافق فضا باز کنیم و از او کمک بخواهیم تا همانیدگیها را به عقب برانیم و لایق گرفتن شمشیر حضور شویم.
یک حکایت گویمت بشنو به هوش
تا بدانی که طَمَع شد بند گوش
دفتر دوم مثنوی، بیت ۵۷۸
مولانا با تمثیل های فراوان حکایت زندگی را به ما می گوید البته گوش من ذهنی کر است، مولانا می فرماید: ای انسان تو هوشیاری هستی، فضا را باز کن و از همانیده شدن بپرهیز تا حرص و طمع چیزهای دنیایی پنبه در گوشت نکند و پای هوشیاریت را نبندد.
کوزۀ چشم حریصان پُر نشد
تا صدف قانع نشد پُر دُر نشد
دفتر اول مثنوی، بیت ۲۱
چشم من ذهنی سیر نمی شود و مثل کوزه ای حریص می خواهد از آب همانیدگی با پول و شهرت و خودنمایی و تایید و توجه مردم پر شود، هر چقدر از این آب بخوریم تشنه تر می شویم، ای کاش از صدف خاموشی و تسلیم و قناعت را بیاموزیم تا قطره ای را به مروارید تبدیل کنیم یعنی در هر اتفاقی به خدا زنده شویم.
هر یک از ما مسیح عالمی است
هر اَلَم را در کفِ ما مرهمی است
دفتر اول مثنوی، بیت ۴۷
اَلم = درد
خداوند روحش را در ما دمید و ما آبستن مسیح هوشیاری شدیم، هر یک از ما اگر با زندگی همکاری کنیم و فضا باز کنیم، مرهم دردهای ما که مسیح است در فضای گشوده شده می آید و دردهای ما را شفا می دهد.
دور کن این وحوش را تا نکشند هوش را
پنبه نهیم گوش را از هذیان آن و این
مولوی، دیوان شمس، غزل ۱۸۳۹
فکرها، باورها، دردها وحشیانه به ما حمله می کنند و هوشیاری ما را می کُشند، پنبه در گوش کردن، نماد فضاگشایی اطراف اتفاق لحظه و خنثی کردن هذیان من ذهنی است.
چندین بمخور این غم، تا چند نهی ماتم؟
همرنگ شو آخر هم، گر بخشش ما داری
مولوی، دیوان شمس، غزل ۲۵۹۴
چرا غصه می خوریم و همرنگ زندگی نمی شویم، مگر ما بخشش خدا را نداریم، خدا هر لحظه می خواهد به ما کمک کند، این ماییم که مقاومت می کنیم و دردها را می پرستیم.
ای دل از کین و کِراهت پاک شو
وانگهان اَلْحمد خوان، چالاک شو
دفتر چهارم مثنوی، بیت ۱۷۳۶
به زبان سورۀ حَمد می خوانیم ولی ناراضی و پر از کینه ایم، اگر ذوق و سرمستی زندگی را می خواهیم باید رنجشها و کینه ها را بدهیم بروند تا مرکز ما خالی و سبک شود.
چونکه غم بینی تو استغفار کن
غم به امر خالق آمد، کار کن
دفتر اول مثنوی، بیت ۸۲۶
هر غمی پیغامی دارد که ما در مرکزمان با چه چیزی همانیده ایم که باید از خدا عذر خواهی کنیم و با شکر و صبر و پرهیز روی خودمان کار کنیم و عنایت خدا را جذب کنیم، اتفاق این لحظه به امر خدا می آید.
جهد کن تا سنگی ات کمتر شود
تا به لعلی، سنگ تو انور شود
دفتر پنجم مثنوی، بیت ۲۰۳۸
با کوشش و تمرکز روی خود، سنگهای رنجش و کینه و حسرت و دیگر مرض ها را شناسایی کنیم و بیاندازیم، با فضاگشایی روزن این لحظه باز می شود و نور عدم مثل الماسی دل سنگ ما را نور می دهد.
همچو چَه کن خاک می کَن، گر کسی
ز این تن خاکی که در آبی رَسی
دفتر پنجم مثنوی، بیت ۲۰۴۴
قدرت در به دست اوردن پول و مقام نیست، قدرت در انداختن همانیدگیها و تسلیم است، با کار کردن روی خود به ثروت، شادی و امنیت بیشتری می رسیم. مثل چاه کَن، خاک همانیدگیها را بیرون بریزیم و به چشمۀ خرد و فراوانی درونمان وصل شویم.
کار می کن تو به گوش آن مباش
اندک اندک خاک چَه را می تراش
دفتر پنجم مثنوی، بیت ۲۰۴۶
لحظه ای از کار کردن روی خود دست نکشیم و به حرفهای من ذهنی گوش نکنیم که ناامیدمان کند، ما کم کم تغییر می کنیم و متوجه می شویم که همانیدگیها به ما زندگی نمی دهند، آب را باید از چشمۀ درونمان بیرون بکشیم.
اندر این رَه می تراش و می خراش
تا دَم آخر، دَمی فارغ مباش
دفتر اول مثنوی، بیت ۱۸۲۲
در راه رسیدن به حقیقت وجودی انسان از کار کردن روی خود دست نکشیم و مشتاق باشیم تا در برابر اتفاقات فضا باز کنیم و همانیدگیها را با قدرتی که از عدم می گیریم به عقب برانیم و تا نفَس آخر مواظب شیطان من ذهنی مان باشیم.
فکرت بد ناخن پر زهر دان
می خراشد در تعمق روی جان
دفتر پنجم مثنوی،، بیت ۵۵۷
فکرهای پوسیدۀ من دار که از همانیدگی میاد مثل: کینه، رنجش، توقع، حسادت، مقایسه به ما حمله می کنند و مثل ناخنی پر از زهر تا اعماق جان و روح ما را می خراشند.
من که خصمم هم منم اندر گریز
تا ابد کار من آمد خیز خیز
دفتر پنجم مثنوی، بیت ۶۷۰
کودک نوپا آنقدر زمین می خورد و برمی خیزد تا راه رفتن بیاموزد، تا من ذهنی داریم به خودمان آسیب می زنیم و زمین می خوریم، ولی تا ابد باید تند تند برخیزیم تا روی پای هوشیاری خود قائم شویم.
می گریزم تا رگم جنبان بوَد
کِی فرار از خویشتن آسان بوَد؟
دفتر پنجم مثنوی، بیت ۶۶۸
به من ذهنی خودمان شک کنیم و اشتباهات خودمان را به گردن دیگران نیاندازیم، خدایا تا زمانی که خون در رَگهایم می جنبد مرا مشتاق فضاگشایی کن تا از خواهش های نفس خویش بگریزم.
هر که را دیو از کریمان وابَرَد
بی کَسش یابد سَرش را او خورد
دفتر دوم مثنوی، بیت ۲۱۶۵
اگر کسی من ذهنی داشته باشد، شیطان که انرژی من های ذهنی جهان است به راحتی می تواند او را نسبت به بزرگان و انسانهای زنده به حضور دلسرد کند و به قول معروف: سرش را بخورد، همنشینی با انسانهایی که ادعای دانایی دارند، عین نادانی ست که ما را بی کس و از خدا جدا می کند.
گردش کف را چو دیدی مختصر
حیرتت باید به دریا در نِگَر
دفتر پنجم مثنوی، بیت ۲۹۰۷
اتفاقات زندگی مثل کف های دریا بی ثبات و گذرا هستند و نشان می دهند که ما در چه وضعی هستیم و چقدر فضا باز می کنیم؟ روح ما مثل دریا بی نهایت است، اگر اتفاقات را جدی نگیریم و فضا باز کنیم به جای دیدن کف ها حیران شگفتی دریا می شویم.
با سپاس از برنامه انسان ساز گنج حضور
دیبا از کرج
جرقه بزن! - آقای پویا از آلمان
فایل صوتی «جرقه بزن!» - آقای پویا از آلمان
جرقه بزن!
مثال شمع و کبریت که به سبک آزمایشهای آزمایشگاههای فیزیک در برنامه ۹۰۱ گنج حضور مطرح و اجرا شد یکی از گویاترین مثالها برای شناخت گرههای ما در راه زنده شدن به حضور است. شمع نماد حضور ما است و کبریت نماد منذهنی ما بهعنوان ابزاری که مأموریتش تنها روشن کردن شمع است. کبریت طول عمر دارد یعنی یک کبریت را نمیتوان ۲۰۰ سال بعد هم استفاده کرد. کبریت از ابتدای تولیدش تنها یک مقصود را دنبال میکند و آن سوختن است. کبریت به شمع نمیگوید چگونه روشن شو و بسوز. او تنها جرقهی اوّلیه را تولید میکند و سپس از بین میرود. کبریت چه دراز چه کوتاه چه لاغر چه کلفت چه با روکشی از طلا چه با روکشی از مس چه و چه و چه آخرش تنها میسوزد. از نکات دیگر این است که کبریت تا ابد نمیتواند روشن بماند بلکه برای زمان بسیار محدودی تا شمع روشن شود. اوّلین و یا دومین کبریت کشیدن یعنی فضاگشایی کردن، ممکن است الزاماً منجر به روشن شدن شمع نشود، ولی چیزی که آشکار است عمل کبریت کشیدن در نهایت شمع را روشن میکند. اگر بعد از اوّلین بار و دومین بار نشد سومین بار کبریت شمع را روشن خواهد کرد.
علاوه بر مثال شمع و کبریت از بیدارکنندهترین نکاتی که در برنامه ۹۰۱ به آن اشاره شد این است که یکی از تلههایی که آدمی را میتواند به خود گرفتار کند این است که فضاگشایی را با حضور اشتباه بگیرد. مرز بسیار باریکی است. آقای شهبازی عزیز این هفته در برنامه فرمودند: «اوّلین فضاگشایی را با حضور اشتباه نگیرید». فضاگشایی به معنای زنده شدن کامل به خداوند نیست بلکه فضاگشایی ابزار دُرُستی است که ما را به سمت زنده شدن به خدا راهنمایی میکند.
با هم ابیات غزل ۶۱۴ را مرور میکنیم و هر بیت را به منزلهی جرقهای در نظر میگیریم تا شاید در پایان غزل شمعمان روشن شود.
جرقهی اوّل:
آن بندهی آواره بازآمد و بازآمد
چون شمع به پیشِ تو در سوز و گداز آمد
-مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهی ۶۱۴
انسان گمشده در ذهنش و افکارش و باورهایش آواره است. انسانِ گمشده در روزمرگیِ زندگیِ ماشینیِ مصرفگرای قرن ۲۱ آواره است. آواره است و نمیداند زمانش را چگونه خرج میکند. مولانا در غزل ۶۱۴ میگوید که آن انسانی که در هویتخواهی از اقلام بیرونی گمشده بود و آواره بود بازگشته است و باز گشته است. به کجا؟ چرا؟ مولانا اساساً در مورد چه کسی صحبت میکند؟ مولانا در مورد انسانی صحبت میکند که اکنون پای تلویزیون نشسته است و به برنامه گوش میدهد. دردهای زندگی احتمالاً راه را بر او تنگ کردهاند و او اکنون به دنبال چاره میگردد. مولانا اما میگوید تنها در پای برنامه نشستن و کاری نکردن کافی نیست. بلکه این انسان که خواستار زنده شدن به حضور است باید فوریتِ درخواستش را هم در زیر ذرّهبین بگذارد. سؤال این است آیا من میخواهم همچون شمع روشن بشوم و به سوز و گداز بیفتم؟ یعنی به زندگی اجازه بدهم که همانیدگیهایم را در راه زنده شدن به حضور بسوزاند.
جرقهی دوم:
چون عَبهَر و قند ای جان، در روش بخند ای جان
در را بِمَبَند ای جان، زیرا به نیاز آمد
-مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهی ۶۱۴
ای انسانِ در پای تلویزیون نشسته همچون گل نرگس به روی زندگی بخند تا زندگی هم به تو لبخند بزند. تا تو با زندگی روشنی زندگی هم با تو روشن است. این برنامه که اکنون به خانهی تو آمده به این راحتیها تهیه نشده است پس برای این آموزه وقت بگذار و مولانا را ارزش بِنِه. چرا که اگر در مقابل این آموزهها ناز کنی و نیاز نداشته باشی تنها راه را بر خود میبندی. یکی از دردناکترین حالاتی که برای آدمی میتواند رخ دهد این است که پای درس مولانا و بیتهای آن بنشیند ولی نتواند ذهنش را ساکت کند خودش ببیند که ذهنش ساکت و ساکن نمیشود و کاری از دست او برنمیآید و در نهایت از توضیحات گنجحضور نتواند استفاده کند.
جرقهی سوم:
ور زانکه ببندی در، بر حکمِ تو بِنْهَد سر
بر بنده نیاز آمد، شه را همه ناز آمد
-مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهی ۶۱۴
ای شنونده بدان حکم خدا و زندگی وقتی همانیدگی را از ما جدا میکنند برای ذهن ما دردناک است و به منزلهی بسته شدن در جلوه میکند. ولی تو که ناظر ذهنت هستی و میدانی این امر از طرف زندگی است پس به این حکم سر بنه و تسلیم شو. چرا که کار تو در مقابل دانایی زندگی تنها نیاز داشتن است و بس. نه ناز داشتن! تو از کجا میدانی کدام همانیدگی تا اعماق قلب و مرکزت نفوذ کرده؟ اگر میدانی که با ذهن میدانی و هنوز گرفتاری پس ناز هم میکنی. ولی اگر نمیدانی پس بهصورت حقیقی میدانی که برای شناسایی و انداختن همانیدگیها به کمک زندگی نیاز داری.
جرقهی چهارم:
هر شمعِ گدازیده، شد روشنیِ دیده
کان را که گداز آمد، او محرمِ راز آمد
-مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهی ۶۱۴
هر انسانی که به زندگی اجازه داد کبریت منذهنیاش را بسوزاند و با آن شمعش را روشن کند او به اسرار زندگی دست یافته است. اسرار زندگی نقشهی گنج پنهان شده بر روی زمین نیستند. اسرار زندگی همین آموزشهای کوچک و چراغهایی هستند که مولانا برای ما روشن میکند. قانون جبران، صبر، شکر، جفالقلم، ریبالمنون، کوثر، چهار مرغ ابراهیم، و غیره. این آموزهها هستند که وقتی با هم جمع میشوند اسرار زندگی را میسازند و میتوانند ما را از ذهن بکنند و زندگی را برایمان شیرین و دلپذیر کنند. این اسرار هستند که روشنی دیدهی ما یعنی روشنکننده مسیر درست زندگی برایمان میشوند. ما اگر مولانا نبود کجا میدانستیم که درشت شنیدیم فضا را باز کنیم و خشمگین نشویم! ما کجا میدانستیم در رابطه با همسرمان چگونه رفتار کنیم! ما کجا میدانستیم چگونه کودکمان را درست تربیت کنیم! نمیدانستیم! آقا نمیدانستیم! اگر آثار بزرگان سرزمین ادب پارسی نبود ما تا ابد در بیراهههای بیابان ذهن گم بودیم. خدا را شکر خدا را شکر که گنجحضور با مولانا دست ما را گرفت و آغازی شد تا ما دیگر بزرگان این سرزمین را به جهانیان که سهل است به مریخیان صادر کنیم.
جرقهی پنجم:
زَهراب ز دستِ وی گر فرق کنم از می
پس در رهِ جانْ جانم والله به مَجاز آمد
-مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهی ۶۱۴
انسانی که طلب زنده شدن به خداوند را داشته باشد دیگر با کوچکترین سوزن اتفاق این لحظه از طرف زندگی از جا نمیپرد. و اگر اتفاق به نظرش ناگوار باشد نمیگوید که زهراب است و اگر اتفاق بهنظرش خوب آمد نمیگوید که می است. چرا که این سنجشِ اتفاقِ این لحظه تنها با ذهن رخ میدهد و تنها نشانهای قانع کننده است از برای اینکه جان آدمی به مجاز افتاده است. مجاز همان منذهنی ما است.
جرقهی ششم:
آبِ حَیَوانش را حیوان ز کجا نوشد؟
کی بیند رویش را چشمی که فراز آمد؟
-مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهی ۶۱۴
آب زندهکننده و حیاتبخش این لحظه را اگر آدمی تنها در ذهن باشد از کجا در مییابد؟ اگر آدمی به الگوهای تکراری رجوع کند چگونه میتواند پاسخ دُرُست به اتفاق این لحظه را دریابد. در نمییابد چون چشمش بسته است. یعنی هنوز میخواهد با الگوهای صد سال پیش با همسرش و بچهاش و همکارش و زیردستش رفتار کند. چشمبستگی انسانهای گرفتار در ذهن از پرتوی خورشید هم روشنتر است. کافی است ما ابتدا به خود نگاه کنیم و سپس به اطرافمان. آیا ما یک روش و الگوی تکراری را در رابطههامان پیاده میکنیم؟ یعنی دیگران را نمیپذیریم و فکر میکنیم بر اساس شابلون ذهن ما باید تغییر بکنند. اگر اینطور است به امر خطرناکی دچار شدهایم.
جرقهی هفتم:
من ترکِ سفر کردم، با یار شدم ساکن
وز مرگ شدم ایمن کان عمرِ دراز آمد
-مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهی ۶۱۴
من از این فکر به آن فکر پریدن را من از این همانیدگی به آن همانیدگی پریدن را ترک کردم و با یار شدم ساکن. چگونه آدمی با یار ساکن میشود وقتی که انسان با اتفاق این لحظه به صلح میرسد و آن را با دل و جان میپذیرد. ساکن شدن با اتفاق این لحظه ساکن شدن با یار است. این امر نتیجهی شگفتانگیزی را به دنبال دارد. انسانی که در این لحظه ساکن میشود و به گذشته و آینده نمیرود از مرگ رهایی مییابد و عمر جاودانه مییابد. چرا که در مییابد که اتفاق این لحظه خود شخص نیست و با بالا و پایین شدن اتفاق این لحظه بالا و پایین نمیشود. بلکه او ناظر اتفاق این لحظه است چه اتفاق خوب چه بد باشد پس او عمر دراز مییابد.
جرقهی هشتم:
ای دل چو در این جویی، پس آب چه میجویی؟
تا چند صلا گویی؟ هنگامِ نماز آمد
-مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهی ۶۱۴
مصرع اوّل اشاره میکند که اگر هنوز به دنبال زندگی میگردی پس یعنی هنوز درنیافتهای که تو خودت زندگی هستی. و مصرع دوم نکتهی جالبی را مطرح میکند و آن اینکه تو فوریتی در به زنده شدن به حضور و از دست دادن همانیدگیها و دست کشیدن از آنها نمیبینی.
فوریت یعنی چه؟ بگذارید مثالی برایتان بزنم. من هر روز ۵:۳۰ از خواب بیدار میشوم. در دو روز کاری میخواستم صبحها قبل از کار به باشگاه بروم. زمان باشگاه رفتن از ساعت ۶ تا هفت خواهد بود و بعد از باشگاه باید دوش گرفته و سریع آمادهی رفتن به سر کار شوم. از خانه تا باشگاه پیاده حدوداً ۱۰ تا ۱۲ دقیقه راه است. از خانه تا محل کار هم باید سوار قطار شد و یک ساعتی مسیر از جلوی در خانه تا جلوی در محل کار طول میکشد. در ساعت ۹ صبح باید در محل کار حاضر بود. در ابتدا اجرای این نقشه کمی ناممکن جلوه میکرد. اما دو ابزار بودند که همچون موتور محرکه مرا به پیش راندند. اولی اینکه طلب انجام این کار بدون کمالگرایی در من بود و دومی فوریت بود یعنی برنامه نباید زمان تلف شده داشته باشد تا من به موقع به سر کار برسم. زمان تلف شده نباید داشته باشد یعنی اینکه مثلاً اگر قبلاً دوش گرفتن ۱۰ دقیقه طول میکشید اکنون به ۵ دقیقه رسیده بود. قبلاً اگر راه رفتنم در مسیر کند بود اکنون کمی تندتر راه میرفتم. قبلاً اگر وسایلم را برای سر کار صبحها آماده میکردم اکنون شب آماده میشد. قبلاً اگر لباس پوشیدن ۵ دقیقه طول میکشید الآن ۳ دقیقه. خلاصه مجموعهی این زمانهای کوچک که با هم جمع شدند این برنامه عملی شد و کارساز افتاد چون فوریت به موقع رسیدن به محل کار مدنظر بود. همین مثال را هم میتوان برای زنده شدن به حضور به کار برد. از خودمان بپرسیم آیا من فوریتی را در خودم برای زنده شدن به حضور احساس میکنم. اگر بلی نمود بیرونی خواهد داشت یعنی به برنامه متعهدم، متن مینویسم و وقت میگذارم. آموزهها را به مرحلهی اجرا در میآورم در زندگی روزمره یا نه. یا تنها با خود میگویم حالا برنامه را همینطوری گوش بدهیم و کمی آرام شویم تا ببینیم چه میشود. این گونه رفتار بسیار خطرناک است و مولانا از آن با عنوان صلا گفتن بدون نماز یاد میکند. مولانا میگوید هنگام نماز آمده است ولی تو داری هنوز صلا و ندا میدهی که پاشو بیا نماز بخوان. یعنی فوریت نماز خواندن را درنیافتهای. شکستی بزرگتر از این نیست که آدمی بادام پوک بکارد و ببیند بعد از یک سال با دیروزش هیچ فرقی نکرده و تازه انتظار محصول و بادام تازهای را هم داشته باشد.
در پایان باید گفت که ناشکری در هر زمینهای قفل بزرگی است که راه را بر آدمی تنگ میکند. خداوند در قرآن میفرماید که انسان نسبت به پروردگارش بسیار ناسپاس است. ناسپاسی در تکتک لحظهها ما را تهدید میکند. اینکه آدمی آموزش مولانا را پشت گوش بیندازد ناسپاسی و نمایانگر اینکه آدمی طلب زنده شدن ندارد، است. خدایا شمع حضور را روشن کردن بدون کلید طلب ناممکن است چرا که سنت تو این است هرکسی که کبریت را نکشد جرقهای هم نصیبش نخواهد شد.
بیکلید این در گشادن راه نیست
بیطلب نان سنت الله نیست
-مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۲۳۸۷
پویا از آلمان
برداشتی از غزل ۶۱۴ دیوان شمس، برنامه ۹۰۱ - خانم نرگس از نروژ
فایل صوتی «برداشتی از غزل ۶۱۴ دیوان شمس، برنامه ۹۰۱» - خانم نرگس از نروژ
با سلام و عرض ادب
آن بنده آواره بازآمد و باز آمد
چون شمع به پیش تو در سوز و گداز آمد
-مولوی، دیوان شمس، غزل ۶۱۴
منِ انسان که در ذهنم آواره بین تصویرهای ذهنی از همانیدگیها و دردهایم بودم، با فضاگشایی و عدم کردن مرکز، این لحظه باز به درگاه زندگی آمدم و منذهنی خود را به عدم عرضه کردم تا همانیدگیها و رنجشها و ترسها و اضطرابات و نگرانیها در تشعشع عدم گداخته شود.
چون عبهر و قند ایجان، در روش بخند ایجان
در را بمبند ایجان، زیرا به نیاز آمد
- مولوی، دیوان شمس، غزل ۶۱۴
ای زندگی خودت را در من به صورت شادی و خرد و عشق تجربه کن و فضا را در من باز کن و مرکزم را عدم کن. مگذار در ذهن بمانم زیرا من با تمام وجود به فضاگشایی و عدم شدن نیازمندم.
ور زانکه ببندی در، بر حکم تو بنهد سر
بر بنده نیاز آمد، شه را همه ناز آمد
-مولوی، دیوان شمس، غزل ۶۱۴
ای زندگی اگر این لحظه مرکزم عدم نشود و فضاگشاییام کامل نشود، باز با تعهد و مداومت ادامه میدهم و بر تو پاییندم و این لحظه باز نیازم را بر تو با صبر و شکر و پرهیز و مداومت عرضه میکنم، چراکه من تمام وجودم نیاز به توست و ناز کردن برازنده زندگی و عدم است.
هر شمع گدازیده شد روشنی دیده
کان را که گداز آمد، او محرم راز آمد
-مولوی، دیوان شمس، غزل ۶۱۴
کندن از وابستگیها، شناسایی و پرهیز و دردهشیارانه جدایی از همانیدگی، نظارت بر ذهن و پرهیز از کشیده شدن به واکنش، حفظ سکون باعث روشنایی دید عدم و گداخته شدن همانیدگیها و آزاد شدن انرژی زندگی از تصاویر ذهنی و دردها میشود و هشیاری بر خود آگاه و محرم راز زنده شدن به زندگی میشود.
زهراب ز دست وی گر فرق کنم از می
پس در ره جان جانم واللّه به مجاز آمد
-مولوی، دیوان شمس، غزل ۶۱۴
در این لحظه هر تجربهای که زندگی از طریق من میکند سیری در تکامل هشیاری من است. با فضاگشایی و صبر و شکر به دویی ذهن برای خوب و بدکردنِ تجربه این لحظه نمیروم چراکه در صورت انقباض و قضاوت این لحظه، تعهد من به زندگی صدق نداشته و ذهنی است.
آب حیوانش را حیوان ز کجا نوشد؟
کی بیند رویش را چشمی که فراز آمد؟
-مولوی، دیوان شمس، غزل ۶۱۴
سکون، آرامش، شادی بیسبب و هزار ترجمان پر برکت، نظم و فراوانی زندگی را منذهنی دهانی برای نوشیدن ندارد و چشمی برای دیدنش، چراکه چشمش کور به زندگی و عدم و سکوت است.
من ترک سفر کردم، با یار شدم ساکن
وز مرگ شدم ایمن کان عمر دراز آمد
-مولوی، دیوان شمس، غزل ۶۱۴
فضاگشایی کامل زمانی صورت میگیرد که من ترک سفر از یک تصویر ذهنی به تصویر ذهنی دیگر کنم، ترک سفر از وضعیتی به وضعیت دیگر، از مکانی به مکان دیگر و با زندگی در سکوت و عدم و تمام تجربه این لحظه ساکن، خشنود، راضی و شاکر باشم تا از تمام مرگهای ذهنی ایمن شوم و هیچ هیجان، درد و کم و زیاد شدن همانیدگی این سکوت را بهم نزند و بیواکنش بوده و به ناظر کننده تبدیل شوم.
ای دل چو در این جویی، پس آب چه میجویی؟
تا چند صبا گویی؟ هنگام نماز آمد
-مولوی، دیوان شمس غزل ۶۱۴
با فضاگشایی و عدم کردن مرکز ما جز لاینفک این فضای عدم هستیم و نیاز نیست که به ذهن رفته و از تصاویر ذهنی، خرد و عشق، هدایت و امنیت بگیرم و خود یا دیگران را حبر و سنی کنیم و به صورت ذهنی به دنبال دعوت خود و یا دیگران به زنده شدن به زندگی و قائم شدن هشیاری بر هشیاری باشیم. همین لحظه، لحظه انطباق هشیاری بر هشیاری و آگاهی به ذات ابدی و جاودانه است.
تجربیاتی که این هفته داشتم:
-چراغ من ترک سفر کردم بسیار برای من راهنما بود، ترک سفر کردن از کمال طلبی، از تلاش ذهنی برای تغییر شرایط و اوضاع، ترک موتور خواستن، تلاش برای بخشش گری به خودم و دیگران، تلاش برای شادکردن خودم و دیگران، رضایت و خشنودی، شکر از هر آنچه هست که بهترین برای من در این لحظه است.
- تجربه سکون و آرامش و دیدن بیشتر زندگی در انسانها، وضعیتها، صبر و باز کردن فضا.
- شکر و سپاسگزاری از استاد نازنینم که در تمام مراحل سخت زندگی دست من را گرفتند و چراغ راهنمایی زندگی من شدن، چه وقتی برای اولین بار در زاهدان چشمم به گنج حضور روشن شد، چه وقتی بعد از شروع تحصیل در نروژ در چالشها دست من را گرفتند، زمانیکه با منذهنی خود را در چالشها انداختم و باز شرایط اقامت ما در نروژ به صورت تحصیلی و کاری به خطر افتاد، زمانی که زندگی خانوادگی من در حال از هم پاشیدن بود، زمانیکه فرزندانم نیاز به کمک و پشتیبانی داشتند، در تمام این لحظات زندگی به دست آقای شهبازی نازنین و برنامه گنج حضور و یاران معنوی دست من را گرفتند و بسیار شکرگزار و سپاسگزارم و از اینکه تمرکزم بیشتر بر منذهنی بوده چه در پیام ها، چه در زندگی یا چالشها عذرخواهم و امیدوارم بتوانم با تعهد و رعایت قانون جبران خدمتگزار زندگی باشم.
چونکه کردند آشتی شادی و درد
مطربان را ترک ما بیدار کرد
مطرب آغازید بیتی خوابناک
که اَنِلنِی الْکاسَ یا من لااراک
ای کسی که تو را نمی بینم، جامی لبریز به من بده.
انت وجهی، لاعجب ان لا اراه
غایة القربِ حجاب الاشتباه
تو حقیقت منی و تعجبی نیست که او را نبینم، زیرا غایت قرب، حجاب و اشتباه و خطای من شده است.
انت عقلی لاعجب ان لم ارک
من وفور لالتباس المشتبک
تو عقل منی، اگر من تو را از کثرت اشتباهات تو در تو و در هم پیچیده، نبینم جای هیچ تعجبی نیست.
مثنوی، دفتر ششم، از بیت ۶۶۴ تا ۶۶۷
با عشق و احترام️
نرگس از نروژ
رهایی از گیر و دار خرگیران - آقای نیما از کانادا
فایل صوتی «رهایی از گیر و دار خرگیران» - آقای نیما از کانادا
رهایی از گیر و دار خرگیران
در دفترِ پنجم مثنوی مولانا از بیت ۲۵۳۸ تا ۲۵۶۳ داستان شگفتانگیزی است با عنوانِ :
«حکایتِ آن شخص که از ترس، خویشتن را در خانهای انداخت. رُخها زرد چون زعفران، لبها کبود چون نیل، دست لرزان چون برگِ درخت. خداوندِ خانه پرسید: «که خیر است. چه واقعه است؟» گفت: «بیرون خر میگیرند به سُخره.» گفت: «مبارک. خر میگیرند، تو خر نیستی. چه میترسی؟» گفت: «خر به جِدّ میگیرند. تمییز برخاسته است. امروز ترسم که مرا خر گیرند.»»
خلاصهی داستان از این قرار است که شخصی گریزان و ترسان، زردرو و پریشانحال، به طوری که تمام بدنش مثل بید میلرزد، لبانش کبود است و حالِ ناگواری دارد، خودش را درون خانهای پرت میکند. صاحبخانه به او میگوید که: چه شده و چرا اینقدر آشفتهحالی؟ شخص به او میگوید که در بیرون از خانه، به دستورِ شاهِ سرکش و نافرمان (که حضرتِ مولانا از لفظِ حَرون استفاده میکنند) مشغول گرفتنِ خر هستند؛ آن هم برای بیگاری و استفادهی ابزاری. صاحبخانه پاسخ میدهد، خب مبارک است. یعنی چه خبر خوشی، تو که خر نیستی؛ پس چرا میترسی؟ آن شخص پاسخ میدهد که: «آری من خر نیستم، ولی خرگیران آنقدر جدی هستند که حتی نمیتوانند خر را از غیر خر بشناسند و تر و خشک را با هم میسوزانند.»
این داستان نمادِ هریک از ما انسانهاست که در جهانِ بیرون یا مشغولِ خرگیری هستیم یا خر گرفته شدن. یعنی یا انسانهای دیگر را به صورت زندگی شناسایی نمیکنیم و از جنسِ خر میکنیم و به بیگار میکشیم، یا اینکه اجازه میدهیم که به عنوانِ زندگی شناسایی نشویم و به کارافزایی واداشته میشویم.
این داستان شامل ۲۶ بیت است که به علّتِ طولانی نشدن متن، فقط به تیترِ آن کفایت کرده و مثالهایی از خودم را که چگونه در معرکهی خرگیری افتاده بودم، بیان میدارم.
شخص از روی ترس، خودش را در خانهای میاندازد. یعنی حتی در نمیزند و منتظر نمیشود که صاحبخانه در را باز کند. اینقدر شرایط برایش بُغرنج و ناگوار است که ترسان خودش را درونِ خانهای برای پناه میاندازد. آن هم با چه وضع و حالتی؟ مثل حالتِ فرج غلامِ هندو. یعنی تصور کنیم که غلامِ هندو میداند که کنگِ امرد منتظر است که او را در حُجرهای تاریک و تنگ گیر بیندازد، با چه وضعیتی فرار خواهد کرد! آن شخص چنین ویژگیای دارد. مولانا یکبار میگوید خرگیری، یکبار میگوید صحنهی تجاوز؛ من با کدامینش درس میگیرم و آیا اصلاً میگیرم یا نه، بماند...
در رینگِ بوکس یکی از شگردها این است که حریف را گوشهی رینگ گیر میاندازند و او چارهای جز اینکه از خودش دفاع یا اینکه ضربات را تحمل کند، ندارد. خرگیریِ دنیا و منهای ذهنی در جهان نیز به این شکل است. ما را به رینگ دعوت میکنند و از آنجا که یک عمر را در این رینگ گذراندهاند، بسیار حرفهای شدهاند و به محض وارد شدن ما به رینگ، در گوشهای گیر میاندازند و تا جان داریم مورد اصابت قرار میدهند.
در دورانِ دبیرستان، اوّلِ صبح، قبل شروعِ کلاسها پینگ پونگ بازی میکردیم. راکتِ پینگ پونگ نداشتیم. بایستی صبر میکردیم که همه بیایند و از معلم ورزش راکت قرض کنیم. رفیقی داشتم که با کتاب و دفتر به جای راکت بازی میکرد. کسانی بودند که بازیشان خیلی خوب بود، با راکت از او میبردند، ولی او همه را با کتاب و دفتر به جای راکت میبرد.
مولانا میگوید که اگر یک وقت کسی خواست تو را خر بگیرد، مثل این است که میگوید بیا با من پینگ پونگ بازی کن، ولی بدونِ راکت. فقط کافی است ما بله بگوییم و واردِ بازی شویم. دیگر تمام است. خر گرفته شدهایم و مثل فرج غلام هندو، همانند دلق تونیان پاره و پوره و بدخو و خالی. هر چه ریسیده بودیم پنبه میشود و انبارِ حضور ما خالی از گندم خواهد شد.
مثالهایی بر اساسِ تجربهی شخصی که زنگ خطری برای خرگیری است:
۱- دنیا دو روزه. آدم باید زندگی کنه:
این معمولاً در مواردی پیش میآید که دیگران میبینند دیگر علاقهای به خوشیهای بیرونی و زندگی گرفتن از همانیدگیها نداری.
۲- تو هم که هیچ نظری نمیدی. ما رو تحویل نمیگیری:
این معمولاً در مواری پیش میآید که در یک ستیزه میخواهند تو را هم واردِ ماجرا کنند. یا اینکه در غیبت شرکت کنی. یا اینکه مثلا برای آنکه ثابت کنی که اگر نظر نمیدهی، به خاطر این نیست که نمیخواهی تحویل نگیری، بلکه به خاطرِ این است که من ذهنیات را بنشانی. اگر وارد بحث شوی، آش همان آش و کاسه همان کاسه.
۳- این هم خیلی آدمِ خاصیست، مثلا ما رو حساب نمیکنه:
این معمولاً در مواردی است که یا در لهو و لعب شرکت نمیکنی و یا در مواردی مثل خوردنِ مشروب و یا فسق و فجورِ دیگر، در محافل نمیروی. در پارتیها و مهمانیها حضور پیدا نمیکنی و با خودت خوشی.
۴- یک شب که هزار شب نمیشه:
این مورد بسیار بسیار خطرناک است. فقط کافی است اندکی رو به من ذهنی دهم تا از پرهیز مرا وا دارد و کَنگِ درشتِ اَمْرَد بشکن بزند و دف و کف.
۵- بابا بسه دیگه. چقدر گنج حضور:
اینجا باید لبان رو جوری گاز گرفت که بنفش شود، فقط باید سکوت کرد. خرگرفته شدن میتواند با این جواب باشد که: «مثلاً من به شما میگویم چقدر سریال میبینین؟ مثلاً میگویم چقدر این کار را میکنین؟ یا مثلاً چقدر این چیز را میخرید و و و...» فقط و فقط باید سکوت کرد. حتی من ذهنی هرچه گفت، لبها كبود، چون نیل.
۶- به خودت سخت نگیر:
اتفاقاً اصلاً هم سخت نیست. ولی نیاز به اثبات نیست. سکوت و لب کبود کردن بهترین کار است.
۷- آخه تو که هیچ کاری نمیکنی، نمیشه که اینجوری:
در این موارد هیچ چیزی نباید گفت، به هیچ کسی نیاز نیست اثبات کرد که ما خیلی کارها میکنیم.
۸- یه خُرده از خودت بگو، هیچ حرفی نمیزنی که:
آقا، خانم، نگو. هیچی نگو. ساکت باش و پنهانپَر. سرت رو بنداز پایین. من خودم به شخصه در این موارد میترسم. خیلی زیاد. به قولِ حضرت مولانا مثل برگِ درخت، لرزان.
۹- این مولانا و یا حالا هر بزرگِ دیگهای که اینجوری بوده:
این مورد خیلی خیلی ریسکی است. کافی است لب تر کنی که بخواهی ثابت کنی اشتباه میکنند، چنان خر میگیرندت که تا بجنبی میبینی پالون هم تنت کردند و داری بار ۱۰ تُنی حمل میکنی.
۱۰- آخه مثلاً که چی این کارا؟
این کارها که از نظرِ دیگران کار بیمورد است، در اصل نورافزاست. حتی برای خودشان. ولی آنها نمیبینند. آن چیزی که آنها کار میپندارند، در اصل کارافزایی است. بیخود نیست که: «ای کاش آنها نیز میدانستند.»
۱۱- به ما هم بگو، شاید ما هم یاد گرفتیم و تغییر کردیم:
چنین چیزی شنیدی به من ذهنیات بخند. میدانی که حبر و سَنی کردنِ دیگران، یعنی خالی کردنِ خود و بدخو کردنت.
۱۲- تا دیروز که این چیزا رو دوست داشتی!
لبانت رو کبود کن.
۱۳- حالا یک سر به فلانی بزن، اونها دوستت دارند.
اما با این اوصاف که نمیدانند هرموقع به آنها سر میزنی، خالی و بدخو میشوی و انرژیات از طریقِ قرین تحلیل میرود.
۱۴- به فلانی زنگ بزن، خوشحال میشوند.
هیچ چیزی در جهان به اندازهی خودم ارزشمند نیست. خودم را والاتر از دیگران نمیدانم؛ اما نمیگذارم که خوشحالیِ دیگران، به کم شدن حضورم در این لحظه بینجامد. هر قدم دامی است که اگر گستاخانه مثل بز کوهی بدوَم، صد در صد در دامِ خرگیران میافتم.
۱۵- یادت هست قدیما... (خاطرات چارقِ ایاز را یادت میآورند)
این جا نیاز نیست چیزی گفته شود. شاید برای یادآوری است که از طرف زندگی به ما بگوید چه بودهایم و الان چه هستیم. نباید ستیزه کنیم که نمیخواهم بشنوم. باید لب رو گاز گرفت و کبود کرد و فقط انصتوا؛ یعنی سراپا گوش شویم تا شاید عبرتی بگیریم. شُکر میکنیم که این چارقِ ایازم بوده و در پناهِ خدا و انسانهای خدا است که چارقِ ایازم را میبینم.
۱۶- نمیخوام غیبت کنم ها ولی فلانی...(سریع شروع میکنند به غیبت کردن)
یا باید سریع به فضای گشوده شده پناه بُرد و نشنید، یا اینکه بگوییم: نه! غیبت نمیخواهم بشنوم. ولی کوچکترین تلاشِ اضافیِ صحبت کننده، سببِ خرگیری ماست. باید فرار کرد.
۱۷- آدم باید متعادل زندگی کنه. همهی جهان برای استفادهی انسان است.
این از مواردی است که انسان خودش را از دیگرِکائنات جدا میبیند. فکر میکند باید هرچی دمِ دستش آمد را یا کُشت و خورد، یا نابود کرد و به پول تبدیلش کرد.
۱۸- این همه آدم یعنی اشتباه میکنن؟
در اصل میدانیم که بله، همه اشتباه میکنند. بزرگان درست میگویند. من یکی هستم، هزاران من ذهنی نیستم. من چراغِ خودم را میافروزم و نمیگذارم خرگیران شمعِ حضورم را فوت کنند. اهمیتِ قرین بسیار در اینجا مطرح میشود.
۱۹- میخواستم نظرت را راجع به این موضوع بدانم. یا به نظرِ تو چرا...؟
به طور کلی، ۹۹ درصد از انسانها سوالی که میپرسند، برای این است که جوابی که خودشان میخواهند را بشنوند. به طور خیلی ساده، بین دو تا لباس شک دارند که کدامینشان را بپوشند. میپرسند که همانی که خودشان میخواهند بپوشند را، شخصِ دیگری هم تایید کند. اگر مثلاً آن یکی دیگر را به ایشان پیشنهاد کنیم، سوالِ دیگری میپرسند که مثلاً، آن یکی بیشتر به من نمیآید؟ فلان رنگ به شلوارم بیشتر میخورَد ها؟ آنقدر سوال بعد از سوال میپرسند که در آخر آن لباسی که خودشان میخواهند را به ایشان پیشنهاد دهیم. البته این در حدّ یک مثال است، و در مثل مناقشه نیست؛ فقط برای این عرض کردم که تقریبا هر شخصی چه برای خودش، و یا چه برای شخصِ نزدیکش حداقل یکبار این اتفاق افتاده است.
بالکُل از سختترین گردنههای خرگیری، پاسخِ سوال دادن است. سوال تماماً یک مقولهی ذهنی است و دنیای سوال، جهانِ ذهن است که هیچ راهی به معنویت ندارد. البته باز هم به این معنا نیست که هیچ سوالی را نباید پاسخ داد، بلکه باید تمییز داشت و متوجه بود که چه سوالی شایستهی پاسخ، در جهانِ ذهن ماندن، و چه سوالی فرار کردن و به خانهی یکتایی پریدن را میطلبد.
فقط کافی است به یکی از مواردِ بالا پاسخ دهیم. تمام شد، خر گرفته شدیم و رفت. مولانا بیخود نمیگوید که «لبانش کبود چون نیل!» یعنی باید لبت رو گاز بگیری که هیچی نگویی. منِ ذهنی سریع بالا میآید که: «بگو و آنها را سرِ جایشان بنشان. آنها را میتوانی قانع کنی. جواب را داری. بگو و ادبشان کن. کم نیاور.» باید مثل سگ ترسید و لرزید، لبان را گاز گرفت، دو تا دست را گذاشت روی دهان و فرار کرد به خانهی خدا. به مرکزِ عدم؛ همان فضای گشوده شده. اگر نمیشود فضا را باز کرد، لااقل فضا را نبندم. رنگم زرد شود و بپرم تو خانهی خدا و بگویم خدایا نجاتم بده.
قبل از آغاز هر سورهی قرآن، قبل از بسمالله، میگوییم «أَعُوذُ بِاللَّهِ مِنَ الشَّيْطَانِ الرَّجِيمِ». یعنی پناه میبرم به خدا از شرِّ شیطانِ رانده شده. نمیگوییم که شیطان را میزنم لت و پار میکنم و از پوستش جامهای میسازم روی دوشم میاندازم و بعد بسمالله.
میگوییم: «پناه میبرم به خدا.»
به همان خانهای که صاحبش میگوید مبارک است که آمدی پیشم. فهمیدی که پناهت منم. حال خودِ زندگی، یا انسانِ زنده به حضور که همان خدای به فرمِ فیزیکی درآمده است. ترسان و لرزان. که الان تمییز میدهم که من خر نیستم. من این من ذهنی نیستم. من افکارم نیستم. من الان ناظرِ افکارم هستم. من ناظرِ منهای ذهنی هستم. با آنها به هیچ عنوان ستیزه نمیکنم. آن موقع است که بسم الله، یعنی آغازِ ریختنِ عقل و خردِ الهی به عمل ماست.
اگر ما قدرتِ تمییز داریم و بدیهایمان را میبینیم، اگر مرزِ خرگیری و خانهی امن را میشناسیم، اگر فرقِ سرکوب و پرهیز را، تفاوت صبر و تحمّل را، اختلاف بینِ عشق و همهویتشدگی را میشناسیم، بزرگترین شُکر است.
با عشق و احترام
نیما از کانادا
برداشتی از حکایت رفتن ذوالقرنین به کوه قاف - خانم لادن از کانادا
فایل صوتی «برداشتی از حکایت رفتن ذوالقرنین به کوه قاف» - خانم لادن از کانادا
برداشتی از حکایت «رفتنِ ذُوالْقَرْنَین به کوهِ قاف...»
این حکایت زیبا با حیرانی ذوالقرنین در مقابل زیبایی وعظمت زندگی آغاز میشود، به بیان تلاش ذهن برای دریافتن زندگی میپردازد، و در انتها دوباره با توصیه زندگی به حیرانی و خاموشی پایان مییابد.
در این حکایت، مولانا گفتگویی را میان ذوالقرنین و کوه قاف شرح میدهد. ذوالقرنین نماد انسان و کوه قاف نماد انسانِ به حضور رسیده است. در لحظهی دیدار و آغاز گفتگو، ذوالقرنین کوه قاف را مانند زمرد صاف، و محیط بر حلقهی تمام باشندگان عالم میبیند، پس از زیبایی و شکوه آن در حیرت میشود و میگوید باشندگان دیگر در مقابل تو بازیچهای بیش نیستند.
رفت ذُوالْقَرْنَین سویِ کوه قاف
دید او را کز زُمُرُّد بود صاف
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۳۷۱۱
گِردِ عالَم حلقه گشته او محیط
مانْد حَیران اندر آن خَلقِ بَسیط
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۳۷۱۲
گفت: تو کوهی، دگرها چیستند
که به پیش عُظْمِ تو بازیستند
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۳۷۱۳
کوه قاف در پاسخ میگوید که کوههای دیگر در زیبایی و درخشش به من نمیرسند، یعنی انسان به حضور رسیده زیباترین باشندهی هستی است. همچنین میگوید که اتصالی نادیدنی بین من و انسانهای دیگر برقرار است که به فرمان حق، من در دل این انسانها زلزله و یا سکون ایجاد میکنم. به این معنا که تغییرات درونی انسانها شامل پیش رفتن در مسیر معنوی به فرمان حق صورت میپذیرد و موقوف علل ذهنی نیست.
من به هر شهری، رگی دارم نهان
بر عُروقم بسته اطرافِ جهان
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۳۷۱۵
پس بجُنبانم من آن رگ را به قهر
که بِدان رگ متّصل گشتهست شهر
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۳۷۱۷
چون بگوید بَسْ، شود ساکن رگم
ساکنم، وز رویِ فعل اندر تَگم
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۳۷۱۸
در ادامه، مولانا در بیان تلاش انسانها در ذهن برای درک حضور و زندگی، قصه موری را مطرح میکند که نقش آفرینی قلم را میستاید، و مور دیگری که از قلم به دست پی میبرد، و مور بعدی که بازو را میبیند، و در نهایت مور داناتری که جان ذهنی را میشناسد اما درک نکرده است که جان ذهنی نیز در اتصال با دل یا جان اصیل زنده است و عقل جزوی اگر در اتصال با عقل کل نباشد راه به جایی نمیبرد.
بیخبر بود او که آن عقل و فُوأد
بی ز تقلیب خدا باشد جماد
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۳۷۲۸
یک زمان از وی عنایت برکَنَد
عقلِ زیرک ابلهیها میکند
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۳۷۲۹
ذُوالْقَرْنَین نیز از کوه قاف میپرسد از صفات حق برایم بگو:
کای سخنْگویِ خبیر رازْدان
از صفاتِ حق بکُن با من بیان
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۳۷۳۱
انسان کامل در پاسخ میگوید: او زیباتر و باشکوهتر از آن است که به ذهن درآید. نه میشود زیبایی او را وصف کرد و نه قلم جرأت دارد در وصف او بنویسد.
گفت: روْ کآن وصف از آن هایلتر است
که بیان بر وَی تواند بُرد دست
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۳۷۳۲
یا قلم را زَهره باشد که به سَر
بر نویسد بر صحایف زآن خبر
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۳۷۳۳
کمترین عجایبی که در مورد زندگی میتوان گفت این است که او دشتهای وسیع سیصدساله راه را از برف و انجماد پر کرده است. برف هایی که بر هم میزنند و برف و انجماد را بیشتر میکنند. کوههای برف بیشماری که هر لحظه بر مقدار برفشان افزوده میشود و سرمایی که تا اعماق زمین سرایت میکند.
گفت: کمتر داستانی بازگو
از عَجَبهایِ حق ای حِبْرِ نکو
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۳۷۳۴
گفت: اینک دشتِ سیصدساله راه
کوههای برف پُر کرده است شاه
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۳۷۳۵
کوه بر کُه بیشمار و بیعدد
میرسد در هر زمان برفش مدد
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۳۷۳۶
کوهِ برفی میزند بر دیگری
میرساند برف، سردی تا ثَری
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۳۷۳۷
کوهِ برفی میزند بر کوهِ برف
دَم به دَم ز انبارِ بیحدِّ شِگَرف
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۳۷۳۸
کوه های برف و انجمادی که در اثر انباشته شدن هوشیاری در ذهن انسانها ایجاد شدهاند، هردم انباشتهتر میشوند و اگر این انباشتگی انجماد نبود، آتش شوق وصال، تمام باشندگان و انسانهای زنده به حضور را میسوزاند.
تفِّ دوزخ آتش دیدار حق است که در عمق وجود هوشیاری حضور شعله میکشد. آتشی عظیم و سوزان که اگر انعکاس سرمای منهای ذهنیِ برفباف نبود، هر آنچه در این جهان بود را محوِ حق میکرد.
آتش هوشیاری یکی بیشتر نیست؛ آتش سوزانِ شوقِ وصال، کوهِ قاف یا انسانِ به حضور رسیده را محوِ حق میکند، همان آتش برای انسانی که هوشیاری را در تصاویرِ ذهنی و اوهام سرمایهگذاری میکند، آتش دوزخ و عامل انجماد و انقباض و درد است.
گر نبودی این چنین وادی شها
تفِّ دوزخ، محو کردی مر مرا
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۳۷۳۹
غافلان را کوههایِ برف دان
تا نسوزد پردههایِ عاقلان
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۳۷۴۰
گر نبودی عکسِ جهلِ برفْباف
سوختی از نارِ شوق، آن کوهِ قاف
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۳۷۴۱
مولانا در این ابیاتِ شگفتانگیز، از کمترین عجایب در مورد زندگی و انسان به حضور رسیده پرده بر میدارد.
اینکه تلاش در ذهن برای درک زیبایی و شکوه زندگی بیمعناست، میگوید این تلاش تو مانند موری است که میکوشد آفرینندهی زیباییهای هستی را بشناسد.
اینکه در اثر به ذهن بردنِ هوشیاری توسط انسان و درد ساختن، دشتهای سیصد ساله راهِ جهان پر از برف و انجماد شده است و هر دم بر این انجماد افزوده میشود.
و از همه شگفتانگیزتر این است که آتش شوق دیدار زندگی در جان انسانهای بیدار آنچنان شعلهور و سوزان است که اگر این برف و انجماد یعنی ارتعاش پایین منهای ذهنی در این جهان نبود، جان انسانهای بیدار در این آتش سوزان میسوخت.
این شگفتیها هم در سطح جمعی انسانها صدق میکند و هم در وجود هر انسانی. اینکه در اعماق وجود من آتش شوقی عظیم و سوزان شعله میکشد که اگر سرمای من ذهنیام نبود، وجود مرا محوِ حق میکرد، بسیار زیبا و شگفت انگیز است.
انسان در مقابل عظمت زندگی عاجز است، با ذهن نمیشود به دیدار زندگی رسید. انسان جز تسلیم و فضاگشایی راهی ندارد اما حتی تسلیم و فضاگشایی نیز از جانب زندگیست.
مولانا میگوید امیدت به لطف حق باشد که بیشتر از قهر اوست.
میگوید در مقابل این شگفتی و عظمتِ زندگی حیران و بی قضاوت باش، دید دویی ذهن را کنار بگذار تا رحمت و هدایت حق نصیبت شود. حتی کمترین عجایب زندگی را نیز با ذهن نمیتوان درک کرد، ذهن اگر بله میگوید از روی تکلّف یا جبر من ذهنی است و اگر نه میگوید، از روی مقاومت من ذهنی است که باعث میشود روزن حضور انسان بسته شود.
پس تو حَیران باش بیلا و بَلی
تا ز رحمت پیشت آید مَحمِلی
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۳۷۴۸
چون ز فهمِ این عجایب کودنی
گر بَلی گویی، تکلّف میکنی
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۳۷۴۹
ور بگویی: نی، زند نی گردنت
قهر بر بندد بدآن نی روزنت
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۳۷۵۰
پس تو در حیرانی بمان یعنی ناظر بر فضای گشوده باش و وجود ذهنیات را به زندگی بباز که این حالت معادل این است که خود را بر هدایت زندگی میسپاری. انسانِ در ذهن، با قهر زندگی مواجه است اما آن لحظهای که در اثر زلزلهی انسان کامل، وجود انسان لرزان شد و در مقابل زندگی خود را عاجز دید، روی نرم و پر از لطف و نیکی زندگی را میبیند.
پس همین حَیران و والِه باش و بس
تا درآید نَصرِ حقّ از پیش و پس
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۳۷۵۱
چونکه حَیران گشتی و گیج و فنا
با زبانِ حال گفتی اِهْدِنا
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۳۷۵۲
زَفتِ زَفتست و چو لرزان میشوی
میشود آن زَفت، نرم و مُستوی
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۳۷۵۳
زآنکه شکلِ زَفْت بهر مُنکِر است
چونکه عاجز آمدی لطف و بِر است
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۳۷۵۴
با سپاس و احترام
لادن از کانادا
برداشتی از غزل ۵۸۸ دیوان شمس، برنامه ۸۹۸ - خانم لادن از کانادا
فایل صوتی «برداشتی از غزل ۵۸۸ دیوان شمس، برنامه ۸۹۸» - خانم لادن از کانادا
برداشتی از غزل ۵۸۸ دیوان شمس، مربوط به برنامه ۸۹۸ گنج حضور
صلا رندان دگرباره، که آن شاه قمار آمد
اگر تلبیس نو دارد، همانست او که پار آمد
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهی ۵۸۸
غزل ۵۸۸ دیوان شمس، غزلی بیدارکننده که بُرّنده پردهی پندار و سوزانندهی خار من ذهنی است.
یادآوریِ دعوتِ پیاپیِ زندگی از انسان برای دیدن از طریق دید عدم که همان دید اصیل انسان است و برداشتن توجه از تلبیس زندگی. تلبیس زندگی اتفاق این لحظه است که ذهن تصویری از آن میسازد. تزریق هشیاری به این تصاویر و انباشتن آنها در مرکز، پردهای از جنس فکر میان انسان و زندگی میکشد و باعث ضعیف یا قطع شدن اتصال انسان و زندگی میشود.
مولانا یادآوری میکند که ای انسان تو کمر همت بستهای که این مرکز جسمی را به آن عیّارِ خونخواره ببازی.
ز رندان کیست اینکاره؟ که پیشِ شاهِ خونخواره
میان بندد دگرباره که اینک وقتِ کار آمد
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهی ۵۸۸
برای انسانی که مرکز جسمی را به آن شاه قمار ببازد، لحظهی شگفتانگیز بیداری و وفای حقیقی به عهد الست پیش میآید، قمار حقیقی از سوی انسان، یعنی شناسایی اینکه من تنها از ساقی سبک دست مِی میگیرم، و هر لحظه در پاسخ به قمارِ زندگی عشق را انتخاب میکنم. قمار زندگی، جاری ساختن هوشیاری در انسان است به منظور شناسایی آگاهانه در انسان و قائم شدن هوشیاری بر هوشیاری. انتخاب عشق یعنی دیدن روی زندگی در این لحظه فارغ از پردهی پندار اوهام. یعنی شنیدن و پاسخ دادن به دعوت صلای زندگی.
بیا ساقی سَبُک دستم، که من باری میان بستم
به جانِ تو که تا هستم مرا عشق اختیار آمد
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهی ۵۸۸
انتخاب عشق یعنی هر لحظه رو به سوی گلزار تو داشتن، مرکز را عدم کردن و تسلیم شدن تا خار همانیدگیها در آتش فضای گشوده این لحظه بسوزند و گل حضور به گلزار حضور زندگی بپیوندد.
چو گلزارِ تو را دیدم، چو خار و گل بروییدم
چو خارم سوخت در عشقت، گلم بر تو نثار آمد
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهی ۵۸۸
فتنهی زندگی، سوزاندن خار مرکز جسمی و پرورش گل حضور در وجود انسان است. گل حضوری که به گلزار عدم میپیوندد. این کار هرلحظه در جریان است و انسان گریزی از آن ندارد. انسانِ آگاه شناسایی میکند که زندگی عیّارانه در پی این فتنه است، بیآنکه ذهن ببیند، همانیدگی را از انسان میدزدد و فضای خالی عدم را به جای میگذارد.
پیاپی فتنه انگیزی، ز فتنه بازنگریزی
ولیک این بار دانستم که یارِ من عیار آمد
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهی ۵۸۸
بردن و انداختن همانیدگیها، مرا به تو زنده میکند پس با اختیار خود در این تبدیل همکاری میکنم زیرا رشد و بالندگی همه ابعاد وجود من از همین فتنههای توست. همین قضا که صدبار قصد جان من ذهنی مرا کرده، جان اصیلم را افزون میکند و درمانم میکند. پس با فضای گشوده بر قضای تو تسلیم میشوم و شناسایی میکنم که جنس اصیل من از توست نه از چیزهایی که ذهنم نشان میدهد.
اگر بر رو زند یارم، رخی دیگر به پیش آرم
ازیرا رنگِ رخسارم ز دستش آبدار آمد
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهی ۵۸۸
هنگامی که رخ همانیدگیها از مرکزم پاک شد و هوشیاریام از تصاویر همهویت شده آزاد شد، روی زیبای تو را دیدم و متوجه شدم درین مدت که از دیدار تو محروم بودهام چه ظلمی به خود کردهام، چقدر جانم در اثر محروم شدن از اتصال با تو ناتوان و نزار شده بود. کجا بودی ای شاه جان افزای من؟ دل من تنها جایگاه توست. و تو در پاسخ گفتی که همواره با من بودهای. تو در پردهی پندارت گرفتار بودی و مرا نمیدیدی.
حضور انسان شمشیر برّانی است که مرکز جسمی را میدراند. این کار مستلزم صبر است، صبر حقیقی از جنس زندگیست، فضای امنی است که در آن ذوالفقار حضور پردهی پندار را میدراند و انسان را به حضور زنده میگرداند.
تویی شاها و دیرینه، مقامِ توست این سینه
نمیگویی کجا بودی؟ که جان بیتو نزار آمد
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهی ۵۸۸
شهم گوید در این دشتم، تو پنداری که گم گشتم
نمیدانی که صبرِ من غلافِ ذوالفقار آمد
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهی ۵۸۸
ابیات این غزل دید حضور را در انسان بیدار میکند، خون همانیدگیها را میریزد و گل حضور انسان را نثار گلزار عدم میکند، صلاحالدّین که هوشیاری حضور در انسان است از جسم آزاد میشود و به سوی وطن اصلیاش پرواز میکند.
مرا برّید و خون آمد، غزل پرخون برون آمد
برید از من صلاحالدّین، به سویِ آن دیار آمد
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهی ۵۸۸
با سپاس و احترام
لادن از کانادا
برداشتی از غزل شماره ۴۸۳ دیوان شمس از برنامه شماره ۹۰۰ - خانم لادن از کانادا
فایل صوتی «برداشتی از غزل شماره ۴۸۳ دیوان شمس از برنامه شماره ۹۰۰» - خانم لادن از کانادا
برداشتی از غزل شماره ۴۸۳ دیوان شمس مربوط به برنامه شماره ۹۰۰ گنج حضور
غزل ۴۸۳ دیوان شمس، غزلی زیبا و جامع است که مسالۀ انسان در من ذهنی و همچنین راه رهایی او از ذهن و زنده شدن به اصلش را روشن میکند. در بیان مسأله انسان، مولانا در بیت اول غزل، به تنهایی، غم و وحشت انسان در ذهن اشاره میکند و همچنین میگوید چنین انسانی دشمن دل اصیل است و رو به سوی ذهن دارد یعنی به زندگی زنده نیست، زیرا چشم دلش بسته است و تنها سببها را میبیند.
هرآنکه از سببِ وحشتِ غمی تنهاست
بدان که خَصمِ دلست و مراقبِ تنهاست
مولوی، دیوان شمس، غزل شماره ۴۸۳
ارتباطی که مولانا میان دیدن سببها به جای دیدن زندگی، ناظر جسم بودن و تنهایی و غم و وحشت برقرار میکند بسیار تأمل برانگیز است. اینکه در طول سالهای زندگی هر فردی، تک تک تجربهها طبق طرح زندگی و به منظور بیداری شخص رخ داده است. اما انسانی که از این طرح بیخبر بوده، سعی و تلاش بیهوده برای سامان دادن به سببها داشته که فقط بر تنهایی و غم و وحشت او افزوده.
مولانا در شناسایی و بیان عوارض ساختن من ذهنی و ماندن در آن، تا آنجا که انسان به قهقرا میرسد پیش می رود. میگوید انسان در ذهن گوشش فقط ندای تن یعنی جهان مادی را میشنود و با گوش جانش ندای زندگی را نمیشنود. ندای من ذهنی پر هیاهو و گردانگیزست، مانع دیدن زندگی در پس پردۀ اتفاق میشود، عدوّ دیده و خصمِ ضیاست یعنی دشمنِ نور و مانع چشم عدم بین انسان است. تا زمانیکه چشم و گوش من ذهنی کار میکند نمیتوانیم به چشم عدمبین و گوش سکوتشنو زنده شویم.
به چنگ و تَنْتَنِ این تن نهادهای گوشی
تنِ تو تودهی خاکست و دمدمهش چو هواست
مولوی، دیوان شمس، غزل شماره ۴۸۳
هوایِ نَفْسِ تو همچون هوایِ گردانگیز
عدوِّ دیده و بیناییَست و خصمِ ضیاست
مولوی، دیوان شمس، غزل شماره ۴۸۳
در ابیات بعدی مولانا میگوید انسانی که من ذهنی دارد، با هر بار تغییر در همانیدگیهایش، در درد غوطه میخورد. به جای پرهیز تمایل دارد تا به همهویت شدن ادامه دهد. و این عجیب است که چرا از پدید آمدن دردها بیدار نمیشود. این انسان هر لحظه عهد الستش را زیر پا میگذارد. با هر باد کژی که میوزد یعنی با هر اتفاق ناموافقی، چراغ حضورش خاموش میشود.
مولانا به انسانِ در جدایی میگوید به یوسف درونت یعنی اصل وجوت بگو بدون پیراهن تو، چشم درونم گرفتار نابیناییست.
بگو به یوسف، یعقوبِ هَجر را دریاب
که بی ز پیرهنِ نصرتِ تو حبسِ عَماست
مولوی، دیوان شمس، غزل شماره ۴۸۳
میگوید نوح نبی که دعایش پیش خداوند پذیرفته است، دعا کرده که هیچ من ذهنی در این جهان نماند و هیچ همانیدگی در وجود تو نماند.
چو لاتُعافِ مِنَ الکافِرینَ دَیّاراً
دعایِ نوحِ نبیّ است و او مُجابْدعاست
مولوی، دیوان شمس، غزل شماره ۴۸۳
پس تمام این افسانه من ذهنی را رها کن.
رها کن این همه را، نامِ یار و دلبر گو
که زشتها که بدو دررسد، همه زیباست
مولوی، دیوان شمس، غزل شماره ۴۸۳
که کیمیاست پناهِ وی و تعلّقِ او
مُصَرِّفِ همه ذرّاتِ اَسفَل و اَعلاست
مولوی، دیوان شمس، غزل شماره ۴۸۳
مولانا به انسان میگوید گرچه در ذهن گمراه شدی و دچار دردها شدی اما اگر همین لحظه همه این افسانه را رها کنی و رو به سوی زندگی بیاوری، همه این زشتیها تبدیل به زیبایی میشود. زیرا تعلق و پناه او کیمیاست، تبدیل کننده است، تبدیل کنندۀ همه انسانها، هر انسانی در هر سطح هوشیاری و در هر شرایطی اگر خود را به کیمیای پناه او بسپارد، تبدیل برای او آغاز میشود.
این تبدیل برای عقل جزیی قابل درک نیست. عقل جزیی جایگاهش بیرون سرای یکتایی است. صدهزار گردون عقلِ جزیی در برابر جنون عشق هیچ نمی ارزد. انسانی که به جنون عشق مبتلا شد، سر و پای عقل جزیی را میبازد، بیمی از انداختن جان ذهنی ندارد چراکه شیر میدان جنگ است.
جنونِ عشق بِهْ از صدهزار گردونْ عقل
که عقل، دعویِ سر کرد و عشق بیسر و پاست
مولوی، دیوان شمس، غزل شماره ۴۸۳
هرآنکه سَر بُوَدش بیمِ سَر هَمَش باشد
حریفِ بیم نباشد هرآنکه شیرِ وَغاست
مولوی، دیوان شمس، غزل شماره ۴۸۳
جنون عشق جان پراکندهی انسان را یکتا میسازد، از جان پاره پاره و پخش شده در همانیدگیها، رشتهی یکتای عشق میسازد.
رشتهی عشقی که با هدایت و جذبۀ زندگی روان میشود به فضای یکتایی.
مولانا برای دومین بار در این غزل میگوید رها کن، حدیث رشته و سوزن را هم رها کن، همانطور که افسانه وحشت و تنهایی من ذهنی را رها کردی و در پناه کیمیای او، زشتیهایت به زیبایی تبدیل شد و به جنون عشق وارد شدی، حدیث عاشقی را هم رها کن تا تبدیل به موسی جان شوی، خود او شوی، غرقۀ آن بحر خوشدلیها که هر قطرهاش، زایندهی صدها دریای عشق و خرد است.
حدیثِ سوزن و رشته بِهِل که باریک است
حدیثِ موسیِ جان کُن که با یدِ بیضاست
مولوی، دیوان شمس، غزل شماره ۴۸۳
حدیث و قصّهی آن بحرِ خوشدلیها گو
که قطره قطرهی او مایهی دوصد دریاست
مولوی، دیوان شمس، غزل شماره ۴۸۳
با سپاس و احترام
لادن از کانادا
اهمیت انتخاب پیر در مسیر زنده شدن به خدا - خانم مهردخت از چالوس
فایل صوتی «اهمیت انتخاب پیر در مسیر زنده شدن به خدا» - خانم مهردخت از چالوس
به نام خدا و سلام بر همه بزرگواران.
اهمیّت انتخاب پیر در مسیر زنده شدن به خدا
مولانای عزیز دو نوع پیر را به ما معرفی میکند: یکی پیری که دراثر فضاگشایی پیاپی و تسلیم شدن ما در برابر قضا و کنفکانش، از درون الهاماتی به ما میکند و راه را برایمان روشن میکند. دوم پیری است که خودش با فضاگشایی و زنده شدن به خدا چراغ راه ما میشود یا ما از آثارش الهام میگیریم و میآموزیم.
مولانای جان میگوید پیر مثل تابستان است که میوهها در آن به ثمر مینشینند و مردم مثل تیرماه هستند که میوه میتواند در آن رنگ بگیرد و شروع به رسیدن کند.
پس اگر همانطور که تابستان و گرمایش نباشد، میوهای هم پخته و آماده خوردن نمیشود، بدون حضور یک پیر و بزرگ به حضور رسیده و قرین شدن با آنها، مردم عادی که در منذهنی هستند و مثل شب در تاریکی ذهن بسر میبرند، نمیتوانند از این خواب ذهن و جهل و تاریکی نجات یابند و همچون میوه تابستانی پخته و بالغ شوند.
پیر، تابستان و خَلقان، تیرماه
خَلْق مانندِ شباند و پیر، ماه
مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۲۹۳۹
پیر به این معنا نیست که حتماً از نظر سنی پیر باشد، هر کسی که این خوشبختی وصال به او روکرده و به بینهایت و ابدیت خدا زنده شده، در هر سنی باشد یک پیر نامیده میشود. حتی پیر درون ما هم که ازلی و ابدی است و آغاز و نظیری در این جهان ندارد، اگر ما به او زنده شویم، شرابی از طرف این پیر به ما میرسد که بسیار گیرا و مستکننده است بهنام شراب لدنی یا غیبی. این شراب از روز الست که مرکزمان عدم بود به ما چشانده شدهبود؛ اما ما با قدم گذاشتن در این جهان و همانیده شدن با آفلین شراب دنیایی را چشیدیم و طعم آن شراب را فراموش کردیم. حالا اگر با چنین پیر و بزرگی قرین شویم و مرتب فضاگشایی کنیم، این شراب لدنی و شادیبیسبب را دوباره میچشیم و به دیگران هم مرتعش میکنیم؛ همچون مولانای جان.
کردهام بختِ جوان را نام، پیر
کو ز حق پیر است، نه از ایّام، پیر
مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۲۹۴۰
او چنین پیری است کِش آغاز نیست
با چنان دُرِّ یتیم، انباز نیست
مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۲۹۴۱
دُرِّ یتیم: مروارید درشت و آبدار که به تنهایی در درون صدف پرورش یابد، مروارید گرانبها، مروارید یک دانه.
انباز نیست: مانندی ندارد
خود قویتر میشود خَمرِ کَهُن
خاصه آن خمری که باشد مِنْ لَدُن
مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۲۹۴۲
خَمرِ کَهُن: شراب کهنه
مِنْ لَدُن: از جانب الله
مولانای عزیز تاکید میکند در مسیر معنویت حتما پیری را انتخاب کنیم و بهتنهایی در این مسیر حرکت نکنیم؛ زیرا بسیار خطرناک و ترسناک است. این سر منذهنی، ما را بیشتر در در ذهن نگه میدارد و گیج میکند، کارافزایی و درد بیشتری ایجاد میکنیم، عمر را هدر میدهیم که تا حالا هم از دست دادهایم. آنقدر در فکرهایمان گم شدیم که چشم بینا و گوش شنوا برای دریافت پیامهای پیر را نداریم.
پیر را بگْزین، که بیپیر این سفر
هست بس پُر آفت و خوف و خطر
مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۲۹۴۳
آن رهی که بارها تو رفتهای
بی قلاوُوز، اندر آن آشفتهای
مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۲۹۴۴
اگر ما در زیر سایه این پیران و بزرگان پرورش نیابیم، این غول نفس و منذهنی که از همانیده شدن درست کردیم ما را سرگشته کرده و از طرق مختلف ما را فریب میدهد و بهسوی جهان مادی میکشاند. ما با وسوسههای فکری که ذهن به ما نشان میدهد، فکر و عمل میکنیم و با هرچه بیشتر همانیده شدن و چیزهای آفل را در مرکز قرار دادن، پرده پنداری بین خود و خدای درون درست میکنیم.
این مطلب یک واقعیت است و بسیاری از انسانهایی که داناتر از ما بودند، منحرف شدند و گول دیو نفس را خوردند. برای اطمینان قران را بخوانید و ببینید که سرانجام کسانی که بدون پیشوا بودند و با دید جسمی و هشیار جسمی خود میدیدند و دیگران را هم گمراه کرده بودند،چه شد؟
قرآن میگوید به استخوانها و موهایشان نگاه کنید. اینها تنها آثاری هستند که از گذشتگان منذهنیتان که ستیزهگر و غافل بودند برجای مانده و حالا شما از آنها عبرت بگیرید تا بتوانید گردن خر یا منذهنی خود را بگیرید و به سوی راه درست بکشانید، همان راهی که رهدانان و رهروان زنده به خدا رفتند.
گر نباشد سایهی او بر تو گُول
پس ترا سرگشته دارد بانگِ غول
مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۲۹۴۶
غولت از رَه افکند اندر گَزَند
از تو داهیتر درین رَه بس بُدند
مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۲۹۴۷
گُول: نادان، احمق
داهی: دانا و زیرک
از نُبی بشنو ضَلالِ رهروان
که چه شان کرد آن بِلیسِ بدْ روان
مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۲۹۴۸
نُبی: قرآن
ضَلال: گمراهی
بِلیس: ابلیس، شیطان
بَد روان: بد ذات
«…وَلِكُلِّ قَوْمٍ هَادٍ.»
«…و هر قومى را رهبرى است.»
قرآن كريم، سوره رعد (١٣)، آیه ۷
حدیث
اگر زمین بدون حجت باشد، فرو میرود.
صد هزاران ساله راه از جاده دور
بُردشان و، کردشان اِدبار و عُور
مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۲۹۴۹
اِدبار: بخت برگشتگی، روی گردانیدن اقبال
عُور: برهنه
استخوانهاشان ببین و مویشان
عبرتی گیر و مَران خر، سویشان
مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۲۹۵۰
«فَسِيرُوا فِي الْأَرْضِ فَانْظُرُوا كَيْفَ كَانَ عَاقِبَةُ الْمُكَذِّبِينَ.»
قرآن كريم، سوره نحل (١٦)، آيه ٣٦
«پس در زمين بگرديد و بنگريد كه عاقبتِ كارِ كسانى كه پيامبران را به دروغ نسبت مىدادند، چگونه بوده است».
گردنِ خر گیر و سویِ راه کَش
سویِ رَهْبانان و رَهْدانانِ خَوش
مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۲۹۵۱
اینجاست که مولانای جان نصیحت زیبایی به ما میکند و میگوید: اگر دانش منذهنیات مرتب در سرت باشد و با آن همانیده شوی، این دانش سرورت میشود و سر واقعیات را از دست میدهی؛ یعنی عقل درست زندگی کردن را نخواهی داشت.
اگر نخواهی هم سرت برود، پای باش؛ یعنی منذهنیات را صفر کن، خشوع و فروتنی داشته باش. برای این منظور هم باید در پناه بزرگ صاحبنظر باشی، کسی که نظر و دید خدا را دارد و درست فکر و عمل میکند،. تو هرچقدر هم دانا و شاه باشی خودت را بالاتر از او نبین، به دانش خودت اکتفا نکن. اگر فکرها و باورهایت برایت شهد و عسل هستند، آنها را کنار بگذار و نبات و شیرینی را از این بزرگان و پیران دریافت کن؛ زیرا فکرهای تو فقط نقشهایی هستند که از قبل با آنها همانیده شدهای و نقد تو تقلبی است. فقط فکرها و خرد این بزرگان هست که جان میبخشد و نقدشان معدنِ سرشار از کیمیا و افکار خلاقانه است. با قرین شدن با آنها فکرهایت را در لحظه میکنی.
ای بسا دانش که اندر سَر دَوَد
تا شود سَروَر، بد آن خود سر رَوَد
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۱۹۸۳
سر نخواهی که رود، تو پای باش
در پناهِ قطبِ صاحبْرای باش
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۴۱۹۸
گر چه شاهی، خویشِ فوقِ او مَبین
گر چه شهدی، جز نباتِ او مَچین
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۱۹۸۵
فکرِ تو نقش است و، فکرِ اوست جان
نقدِ تو قلب است و، نقدِ اوست کان
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۱۹۸۶
با سپاس فراوان
مهردخت از چالوس
شفای جهان از برنامه ۸۸۸ - خانم دکتر سمیرا بایسته روانشناس از رشت
فایل صوتی «شفای جهان از برنامه ۸۸۸» - خانم دکتر سمیرا بایسته روانشناس از رشت
شفای جهان
ز بالا الصلایی زن که خندان است این گلشن
بخندان خار محزون را که تو ساقی اقطاری
باغ جهان را پر شکوفه کنیم وقتی هر لحظه، توجه خود را روی لحظه متمرکز کنیم، انکار به همه جهان میگوییم، جهان تازه است و هر آن بهار است...
خار محزون یعنی انسان دردمندی که زندگی را به جای لبخند درد میبیند و ما میتوانیم ساقی لبخند او شویم !کافی است تو در انبساط باشی تا ساقی کائنات شوی...
تو هم پیشین زندگی هستی و وقتی عطر شکوفه بدهی، عطرت جهان را بهار میکند... چه خیری خوشتر از این...که تعصبی برای بخشیدن عطر بهار نداشته باشیم...
دلی دارم پر از آتش بزن بر وی تو آبی خوش
نه ز آب چشمه جیحون از آن آبی که تو داری
دل ما از جنس عشق است یا آتش درد !؟ تو را دلی است لبریز از آتش عشق، دلی که ساقی جهان است و بر بام هستی شکوفه های بهاری را جوانه میزند...
تمرکز روی لحظه آب باغ جهان را تأمین میکند... اگر دل آتش گون خود را نیافتی، به چشمه مولانا وصل شو، آتش درد درون را شفا ببخش و بگذار در نبودن درد، عشق، فریاد قلبت برای شکوفههای بهاری باغ جان باشد... تو اینگونه از درد جهان میکاهی... اینگونه جهان را پر از شکوفه کن.
اندک اندک آب بر آتش بزن
تا شود نار تو نور ای بوالحزن
انبساط یعنی لحظه، تمام توجه ما در اکنون بصورت انتخابی است، حتی در رفت و برگشت ذهن باز توجه ما روی اکنون انتخاب میشود، مهم نیست چند بار به ذهن و گذشته و آینده جذب میشویم مهم این است که برگشت کنیم به اکنون بی پایان تا به شفای جهان کمک کنیم.
به خاک پای تو امشب مبند از پرسش من لب
بیا ای خوب خوش مذهب بکن با روح سیاری
دیگران نیز زیبایی هستن... شکوفه بزن رها شو، بهاری کن تا باغ بهار را شکوفا کن، بخوان زیبای خوش مذهب را... اگه حال تو را خدا نمیپرسد؟؟ بدان از او دور مانده ای... خاک قدمهایش شو تا ببینی جام تو را لبریز از شراب ناب زندگی میکند... تو ای رنجور من... اگر در فضای انبساط باشی خدا حال دل تو را جویاست... گوشهای زندگی در لحظه همیشگی است... صدای او احوال پرسی دل توست و تو در مرکز توجه او... و ابزاری برای انتقال زندگی و آرامش... نگفتمت مرو آنجا که آشنات منم.
خالی شو از غرور و درد، راه مستی بجوی... بخوان، ای که مرا خوانده ای راه نشانم بده... وحدت هوشیاری را بخوان، او در کوانتومهای جهان جاریست، اوست سلطان قوی دستِ این لحظه... رها کن، بسپار تا بیداری از خواب ذهن، رهایت کند .
بیدار شو، این رویداد فریاد بیداری است، احوال پرسی زندگی است، شکر کن بر هر بیداری، صدای سلطان درون را بشنو، او راهنمای گنجی است پنهان... گوش جان بسپار تا از طریق او بیان شوی، دل خالی کن از رنجش و درد و خشم، باغ دل بگشا تا عطر شکوفههای بهاری باغ جهان را پر طراوت کند.
تو شفای دردی! تو شفای خود و جهانی، طبیب میجویی؟! طبابت کن، بگذار جام جهان از شراب جانت لبریز شود، تو هدایت شده در لحظه هستی، بر بالای بام برو...
بهر اظهارست این خلق جهان
تا نماند گنج حکمتها نهان
چرا غم؟ چرا باور پرستی؟ چرا مکان پرستی؟! چرا زمان پرستی؟!
مگر خارج از این زمان و مکان، هستی را در این اکنون بی پایان نیافتی!؟
بیان شو...
جاری شو...
تو خود حجاب خودی... از میان برخیز از خود برون آاااا... همین لحظه...تنها جاری باش، نه مانع...غم را با توقع ببین و از هر دو خالی شو... تو توان همه خواستنهایی... تنها گم شدهای، آموزش ندیده ای... چشم دل بگشا... مستی کن، مرکز را از درد غم رها کن...تنها باش در لحظه این همه، موفقیت است، اکنون را از جنس اکنون کن...گنج حکمت ها در تو جاری است.
کنت کنزا کنت مخفیا شنو
جوهر خود گم مکن اظهار شو
گوهر درون را کشف کن، تو هیچ کار مهم دیگری در جهان نداری برای شفای عزیزان تنها فضا بگشا...آنها در این بینهایتی که تو گشودی شفا میابند...
تنها در پختگی سکوت و صبر به او شفا میبخشی، تنها از طریق آسمان تو، خورشید، یخ غم و دردش را آب میکند...شفا شو... مستی ببخش... خورشید شو تا کوهای یخ را به رود های جاری بدل کنی، آنگاه باغ جهان شکوفا خواهد شد. تو سلطانی، سلطان اطلس پوش...بیخواب شو ! به خواب درد نرو... وقتی او ساقی توست، تنها مستی کن...بنوش و جانت را لبریز کن، مست شو، از خواب ذهن بیدار شو، فضا بگشا و بیخوابی کن...آزاد و رها... آسمانی بیکران... شفاساز شو، عاشقی کن .
متواضع باش و آگاه، حزم زندگی بیداری میخواهد، هر چه بزرگتر شوی متواضعتر... بی ادعا، در سکوت، شکوفا خواهی شد...
به جان پاکت ای ساقی که امشب تَرک کن عاقی
که جان از سوز مشتاقی ندارد هیچ صباری
جان من جان توست، عزت بودنم از توست، پس قَسَمَت میدهم که ناپاکیِ درد را که در مقاومت میسازم، رنجهایی که میسازم را، رها کنم .
قَسَمَت میدهم در این رهایی یاریم ده... وقتی واکنش و مقاومت نداریم فضا میسازیم و پذیرش هر لحظه با ماست، هوشیاری در عالیترین حالتش از طریق ما جاری میشود. مشتاق باش تا محدودیت بر تو فائق نشود... مشتاقی کن تا عاشقی کنی...سوز اشتیاق نشان درمانگری است... دیگر ذهنِ درد ساز حریف تو نمیشود .
خُرافه: باوری است که در او غرق شدهای... از خرافه رها شو
شفا شو
شکوفه بزن
بر شاخه خود و در شاخه درخت جهان...شفا شو...
مرا امشب شهنشاهی لطیف و خوب و دلخواهی
برآوردهست از چاهی رهانیده ز بیماری
به گرد بام میگردم که جام حارسان خوردم
تو هم میگرد گرد من گرت عزم است میخواری
چو با مستان او گردی اگر مسی تو زر گردی
وگر پایی تو سر گردی وگر گنگی شوی قاری
در این دل موجها دارم سر غواص میخارم
ولی کو دامن فهمی سزاوار گهرباری
دهان بستم خمش کردم اگر چه پرغم و دردم
خدایا صبرم افزون کن در این آتش به ستاری
مولوی، دیوان شمس، غزل شماره ۲۵۳۳
سمیرا بایسته
شهر رشت
Archive
- January 2025
- December 2024
- November 2024
- October 2024
- September 2024
- August 2024
- June 2024
- March 2024
- February 2024
- January 2024
- December 2023
- November 2023
- October 2023
- September 2023
- August 2023
- July 2023
- June 2023
- May 2023
- April 2023
- March 2023
- February 2023
- January 2023
- December 2022
- November 2022
- October 2022
- September 2022
- August 2022
- July 2022
- June 2022
- May 2022
- April 2022
- March 2022
- February 2022
- January 2022
- December 2021
- November 2021
- October 2021
- September 2021
- August 2021
- July 2021
- June 2021
- May 2021
Today visitors:
667
Time base: Pacific Daylight Time