برنامه صوتی شماره ۶۹۷ گنج حضور
اجرا: پرویز شهبازی
۱۳۹۶ تاریخ اجرا: ۵ فوریه ۲۰۱۸ ـ ۱۷ بهمن
مولوی، دیوان شمس، غزل شماره ۲۸۲۹
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Qazal)# 2829, Divan e Shams
تو نَفَس نَفَس(۱) برین دل هوسی دگر گماری
چه خوش است این صبوری، چه کنم، نمیگذاری
سِرِ این خدای داند که مرا چه میدواند
تو چه دانی ای دل آخر؟ تو برین چه دست داری؟
به شکارگاه بنگر، که زبون شدند شیران
تو کجا گریزی آخر که چنین زبون شکاری؟
تو ازو نمیگریزی، تو بدو همی گریزی
غلطی، غلط از آنی که میانِ این غباری
ز شه ار خبر نداری که همیکند شکارت
بنگر تو لحظه لحظه که شکارِ بیقراری
چو به ترس هر کسی را طرفی همیدواند
اگر او محیط نَبوَد، ز کجاست ترسگاری؟
ز کسی است ترس لابد، که ز خود کسی نترسد
همه را مَخوف(۲) دیدی، جز ازین همهست، باری
به هلاک میدواند، به خلاص میدواند
به از این نباشد ای جان، که تو دل بدو سپاری
بنمایمت سپردن دل اگر دلم بخواهد
دلِ خود بدو سپردم، هم ازو طلب تو یاری
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۵۸۲
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 2, Line # 582
هر که از دیدار برخوردار شد
این جهان در چشم او مردار شد
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۳۶۴
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 2, Line # 364
کُنتُ کَنزاً رَحْمَةً مَخْفِیَّةً
فَابْتَعَثْتُ اُمَةً مَهدیَّةً
من گنجینه رحمت و مهربانی پنهان بودم، پس امتی هدایت شده را برانگیختم.
حدیث قدسی
کُنتُ کَنزاً مَخفِیّاً فاحببتُ اَنْ اُعْرَف
گنجینه پنهان بودم، خواستم که شناخته شوم
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۳۰۲۹
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 4, Line # 3029
کُنتُ کَنزاً گفت مَخفِیّاً شنو
جوهرِ خود گُم مکن، اظهار شو
اين قول را بشنو كه حضرت حق فرمود :"من گنجی مخفی بودم" پس گوهر درونی خود را مپوشان بلکه آنرا آشکار کن.
مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۲۸۶۲
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 1, Line # 2862
گنجِ مخفی بُد، ز پُرّی چاک کرد
خاک را تابانتر از افلاک کرد
گنجِ مخفی بُد، ز پُرّی جوش کرد
خاک را سلطانِ اَطلَسپوش(۳)کرد
ور بدیدی شاخی(۴) از دَجلهٔ خدا
آن سبو را او فنا کردی فنا
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۳۶۱۱
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 4, Line # 3611
که تو آن هوشی و باقی هوشپوش
خویشتن را گُم مکن یاوه مکوش
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۴۱۸۲
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 3, Line # 4182
از صفاتش رُستهیی والله نخست
در صفاتش باز رو چالاک و چُست
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۱۶۳۹
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 3, Line # 1639
هر زمان دل را دگر مَیلی دهم
هر نَفَس بر دل دگر داغی نهم
کُلُّ اَصْباحٍ لَنا شَاْنٌ جَدید
کُلُّ شَیءٍ عَنْ مُرادی لا یَحید
هر صبح (هر لحظه) برای ما کاری تازه هست. هیچ چیزی از مراد (از میل) من سر نپیچد.
در حدیث آمد که دل همچون پَری ست
در بیابانی اسیرِ صَرصَری ست(۵)
باد، پَر را هر طرف رانَد گزاف
گَه چپ و، گَه راست با صد اختلاف
در حدیثِ دیگر این دل دان چنان
کآبِ جوشان* ز آتش اندر قازغان(۶)
هر زمان دل را دگر رایی بُوَد
آن نَه از وَی، لیک از جایی بُوَد
*حدیث:
لَقَلْبُ الْمُوْمِنِ اَشَدُّ تَقَلُّباً مِن الْقُدورِ فی غَلَیانِها
مَثَلِ قلب مؤمن در دگرگونی هایش همانند دیگِ در حال جوش است.
مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۱۸۲۱
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 1, Line # 1821
بهر این فرمود رحمان ای پسر
کُلَّ یَوْم ٍهُوَ فی شَأن ای پسر
قرآن كریم، سوره رحمان(۵۵)، آیه ۲۹
Quran, Sooreh Alrahman(#55), Line #29
كُلَّ يَوْمٍ هُوَ فِي شَأنٍ
خداوند هر آن به کاری است اندر.
مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۳۰۷۱
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 1, Line # 3071
كُلَّ يَوْمٍ هُوَ فِي شَأنٍ بخوان
مَر ورا بی کار و بیفعلی مدان
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۴۱۷۷
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 3, Line # 4177
لیک مقصودِ ازل، تسلیمِ توست
ای مسلمان بایدت تسلیم جُست
مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۲۴۶۶
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 1, Line # 2466
پیش چوگانهای حکمِ کُن فَکان
میدویم اندر مکان و لامکان
مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۱۳۸۱
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 1, Line # 1381
حق، قدم بر وی نهد از لامکان
آنگه او ساکن شود از کُن فَکان
مولوی، دیوان شمس، غزل شماره ۱۳۴۴
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Qazal)# 1344, Divan e Shams
دمِ او جان دهدت رو ز نَفَخْتُ(۷) بپذیر
کارِ او کُنْ فَیَکُون ست، نه موقوفِ علل
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۹۱۸
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 5, Line # 918
گر قَضا انداخت ما را در عذاب
کی رود آن خو و طبع مُستَطاب(۸)؟
گر گدا گشتم، گدارو کی شوم؟
ور لباسم کهنه گردد، من نُواَم
مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۱۲۵۸
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 1, Line # 1258
گر قضا پوشد سیه، همچون شَبَت
هم قضا دستت بگیرد عاقبت
گر قضا صد بار، قصد جان کند
هم قضا جانت دهد، درمان کند
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۴۱۷۱
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 3, Line # 4171
گوید: ای نَخّود چریدی در بهار
رنج، مهمانِ تو شد، نیکوش دار
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۴۱۸۷
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 3, Line # 4187
چون چنین بُردی ست مارا بَعدِ مات
راست آمد اِنَّ فی قَتْلی حَیات
چون پس از مرگ، چنین بردی نصیب ما می شود. یعنی پس از این حیات نازل به حیاتی عالی میرسیم. پس این قول منصور حلاج نیز درست از آب در آمد که گفت: همانا در کشتن من، زندگی وجود دارد.
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۴۱۹۲
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 3, Line # 4192
پس برو شیرین و خوش با اختیار
نه به تلخیّ و کراهت دُزدْوار
زان حدیثِ تلخ می گویم تو را
تا ز تلخی ها فرو شُویَم تو را
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۴۱۹۸
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 3, Line # 4198
تو درین جوشش، چو معمارِ منی
کَفچلیزم(۹) زن، که بس خوش میزنی
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۴۲۰۵
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 3, Line # 4205
مدتی جوشیدهام اندر زَمَن(۱۰)
مدتی دیگر درونِ دیگِ تن
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۴۲۰۸
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 3, Line # 4208
چون شدم من روح، پس بارِ دگر
جوشِ دیگر کُن ز حیوانی گذر
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۴۱۳۹
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 3, Line # 4139
هر که از خورشید باشد پشت گرم
سخت رو باشد، نه بیم او را، نه شرم
مولوی، دیوان شمس، غزل شماره ۲۰۵
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Qazal)# 205, Divan e Shams
چند گریزی ز ما؟ چند روی جا به جا؟
جانِ تو در دستِ ماست همچو گلوی عصا
چند بکردی طواف گردِ جهان از گزاف(۱۱)؟
زین رَمه(۱۲) پر ز لاف هیچ تو دیدی وفا؟
روزِ دو سه ای زَحیر(۱۳)، گردِ جهان گشته گیر
همچو سگان مرده گیر گرسنه و بینوا
مرده دل و مرده جو، چون پسرِ مرده شو
از کفنِ مرده ای است در تنِ تو آن قبا
زنده ندیدی که تا مرده نماید تو را
چند کشی در کنار صورتِ گرمابه را
دامنِ تو پر سفال، پیشِ تو آن زرّ و مال
باورم آنگه کنی که اجل آرَد فنا
گویی که زرِّ کهن من چه کنم؟ بخش کن
من به سما میروم، نیست زر آن جا روا
جغد نهای، بلبلی، از چه درین منزلی
باغ و چمن را چه شد؟ سبزه و سرو و صبا
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۵۷۷
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 6, Line # 577
جز که تسلیم و رضا کو چارهای؟
در کفِ شیرِ نرِ خونخوارهای
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۲۱۹۱
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 6, Line # 2191
معجزهٔ هود علیهالسلام در تخلّصِ مؤمنانِ امّت به وقتِ نزولِ باد
مؤمنان از دستِ بادِ ضایره(۱۴)
جمله بنشستند اندر دایره
باد، طوفان بود و کشتی، لطفِ هو
بس چنین کشتی و طوفان دارد او
پادشاهی را خدا کشتی کند
تا به حرصِ خویش بر صف ها زند
قصدِ شه آن نه که خلق ایمن شوند
قصدش آنکه مُلک گردد پایبند
آن خَراسی(۱۵) میدود، قصدش خلاص
تا بیابد او ز زخم، آن دَم مَناص(۱۶)
قصدِ او آن نه که آبی بر کشد
یا که کنجد را بدان روغن کند
گاو بشتابد ز بیمِ زخمِ سخت
نه برای بُردنِ گردون(۱۷) و رخت
لیک دادش حق چنین خوفِ وَجَع(۱۸)
تا مصالح حاصل آید در تَبَع(۱۹)
همچنان هر کاسبی اندر دکان
بهرِ خود کوشد، نه اصلاحِ جهان
هر یکی بر درد جوید مَرهَمی
در تَبَع قایم شده زین عالمی
حق ستونِ این جهان از ترس ساخت
هر یکی از ترس، جان در کار باخت
حمد، ایزد را که ترسی را چنین
کرد او معمار و اصلاحِ زمین
این همه ترسندهاند از نیک و بد
هیچ ترسنده نترسد خود ز خَود
پس حقیقت بر همه حاکم کسی است
که قریب است او، اگر محسوس نیست**
هست او محسوس اندر مَکمَنی(۲۰)
لیک محسوسِ حسِ این خانه نی
آن حسی که حق بر آن حس مُظهَر است
نیست حسِّ این جهان، آن دیگر است
حسِّ حیوان گر بدیدی آن صُوَر
بایزیدِ وقت بودی، گاو و خر
آنکه تن را مَظهَرِ هر روح کرد
وآنکه کشتی را بُراقِ(۲۱) نوح کرد
گر بخواهد، عینِ کشتی را به خو
او کند طوفانِ تو، ای نورجو
هر دَمَت طوفان و کشتی، ای مُقِل(۲۲)
با غم و شادیت، کرد او متّصل
گر نبینی کشتی و دریا به پیش
لرزه ها بین در همه اجزای خویش
چون نبیند اصلِ ترسش را عُیون
ترس دارد از خیالِ گونهگون
مُشت بر اَعمی(۲۳) زند یک جِلفِ(۲۴) مست
کور پندارد لگدزن اُشتُر است
زآنکه آن دم بانگِ اُشتُر میشنید
کور را، گوش است آیینه، نه دید
باز گوید کور: نه، این سنگ بود
یا مگر از قُبّهٔ پُر طَنگ(۲۵) بود
این نبود و او نبود و آن نبود
آنکه او ترس آفرید اینها نمود
ترس و لرزه باشد از غیری یقین
هیچ کس از خود نترسد، ای حَزین(۲۶)
آن حکیمک وَهم خوانَد ترس را
فهم کژ کرده ست او این درس را
هیچ وَهمی بیحقیقت کی بُوَد؟
هیچ قلبی بیصحیحی کی رود؟
کی دروغی قیمت آرِد بی ز راست؟
در دو عالم هر دروغ از راست خاست
راست را دید او رواجی و فروغ
بر امیدِ آن، روان کرد او دروغ
ای دروغی که ز صدقت این نواست
شکرِ نعمت گو، مکن انکارِ راست
از مُفَلسِف(۲۷) گویم و سودای او؟
یا ز کشتی ها و دریاهای او؟
بل ز کشتی هاش کآن پندِ دل است
گویم از کُل، جزو در کُل داخل است
هر ولی را نوح و کشتیبان شناس
صحبتِ این خلق را طوفان شناس
کم گریز از شیر و اَژدرهای نر
ز آشنایان و ز خویشان کن حذر
در تلاقی روزگارت میبرند
یادهاشان غایبیات میچرند
چون خرِ تشنه، خیالِ هر یکی
از قِفِ(۲۸) تن، فکر را شربتمَکی(۲۹)
نَشف(۳۰) کرد از تو خیالِ آن وُشات(۳۱)
شبنمی که داری از بَحرُ الحَیات(۳۲)
پس نشان نَشفِ آب اندر غُصون(۳۳)
آن بُوَد کان مینجنبد در رُکون(۳۴)
عضوِ حُر شاخِ تر و تازه بُوَد
میکشی هر سو، کشیده میشود
گر سَپَد(۳۵) خواهی، توانی کردنش
هم توانی کرد چَنبر(۳۶) گردنش
چون شد آن ناشِف(۳۷) ز نَشفِ بیخِ خَود
ناید آن سویی که امرش میکشد
پس بخوان قامُوا(۳۸) کُسالی***(۳۹) از نُبی(۴۰)
چون نیابد شاخ از بیخش طُبی(۴۱)
هر گاه شاخه از ریشه اش آبی نگیرد، در اینصورت از قرآن آیه ای را بخوان که مربوط است به بیان کسالتِ اهلِ نفاق به گاه اقامه نماز.
** قرآن کریم، سوره انعام(۶)، آیه ۱۰۳
Quran, Sooreh Anaam(#6), Line #103
لَا تُدْرِكُهُ الْأَبْصَارُ وَهُوَ يُدْرِكُ الْأَبْصَارَ ۖ وَهُوَ اللَّطِيفُ الْخَبِيرُ
دیدگان او را نبینند و او دیدگان را بیند. و اوست لطیف آگاه
*** قرآن کریم، سوره نساء(۴)، آیه ۱۴۲
Quran, Sooreh Nesaa(#4), Line #142
إِنَّ الْمُنَافِقِينَ يُخَادِعُونَ اللَّهَ وَهُوَ خَادِعُهُمْ وَإِذَا قَامُوا إِلَى الصَّلَاةِ قَامُوا كُسَالَىٰ يُرَاءُونَ النَّاسَ وَلَا يَذْكُرُونَ اللَّهَ إِلَّا قَلِيلًا
همانا منافقان با خداوند خدعه کنند و خداوند نیز با آنان خدعه ورزد. و چون به نماز ایستند با سستی و تنبلی ایستند. آنان نزد مردم ریا کنند و خدا را فقط اندکی یاد کنند.
مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۸۴۷
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 1, Line # 847
این سبب چه بود؟ به تازی گو: رَسَن(۴۲)
اندرین چَه، این رَسَن آمد به فن
گردشِ چرخه، رَسَن را علت است
چرخه گردان را ندیدن، زَلَّت(۴۳) است
این رَسَن های سبب ها در جهان
هان و هان زین چرخِ سرگردان مدان
تا نمانی صِفر(۴۴) و سرگردان چو چرخ
تا نسوزی تو ز بیمغزی چو مَرخ(۴۵)
باد، آتش میشود از امرِ حق
هر دو سرمست آمدند از خَمرِ حق(۴۶)
آبِ حِلم و آتشِ خشم، ای پسر
هم ز حق بینی، چو بگشایی بَصَر
گر نبودی واقف از حق، جانِ باد
فرق، کی کردی میانِ قومِ عاد؟
هود، گِردِ مؤمنان، خطّی کشید
نرم میشد باد، کانجا میرسید
هر که بیرون بود زآن خط، جمله را
پاره پاره میسُکُست(۴۷) اندر هوا
همچنین شَیبانِ راعی(۴۸) میکشید
گِرد بر گِردِ رَمه خطّی پدید
چون به جمعه میشد او وقت نماز
تا نیارد گرگ، آنجا تُرکتاز(۴۹)
هیچ گرگی در نرفتی اندر آن
گوسفندی هم نگشتی زآن نشان
بادِ حرصِ گرگ و حرصِ گوسفند
دایرهٔ مردِ خدا را بود، بند
همچنین بادِ اَجَل با عارفان
نرم و خوش، همچون نسیمِ یوسفان****(۵۰)
آتش، ابراهیم را دندان نزد(۵۱)
چون گزیدهٔ حق بُوَد، چُونَش گَزَد؟
ز آتشِ شهوت، نسوزد اهلِ دین
باقیان را بُرده تا قَعرِ زمین
موجِ دریا، چون به امرِ حق بتاخت
اهلِ موسی را ز قِبطی وا شناخت
خاک، قارون را چو فرمان در رسید
با زر و تختش به قَعرِ خود کشید
آب و گِل چون از دَمِ عیسی چَرید
بال و پر بگشاد مرغی شد پرید*****
هست تسبیحت، بخارِ آب و گِل
مرغِ جنّت شد ز نفخِ صدقِ دل
کوهِ طور از نورِ موسی شد به رقص
صوفی کامل شد و رَست او ز نقص
چه عجب گر کوه، صوفی شد عزیز
جسمِ موسی از کلوخی بود نیز
**** حدیث
اَلـْمَوتُ رَيْحانَةُ الـْمُؤمِن
مرگ نسبت به مؤمن، دسته گلی است خوش بو
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۳۴۳۸
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 3, Line # 3438
هر که یوسف دید، جان کردش فِدی'
هر که گرگش دید، برگشت از هُدی'(۵۲)
مرگِ هر یک ای پسر همرنگِ اوست
پیشِ دشمن، دشمن و بر دوست، دوست
مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۸۲۹
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 1, Line # 829
گفت آتش: من همانم، آتشم
اندر آ، تا تو ببینی تابشم
طبعِ من دیگر نگشت و عنصرم
تیغ حقّم، هم به دستوری بُرَم
***** قرآن کریم، سوره مائده(۵)، آیه ۱۱۰
Quran, Sooreh Maaedeh(#5), Line #110
… إِذْ تَخْلُقُ مِنَ الطِّينِ كَهَيْئَةِ الطَّيْرِ بِإِذْنِي فَتَنْفُخُ فِيهَا فَتَكُونُ طَيْرًا بِإِذْنِي…
… یاد آر هنگامی را که از گِل، صورت پرنده ای ساختی و به امر من در آن بدمیدی و آن صورت، پرنده ای شد و به پرواز درآمد…
(۱) نَفَس نَفَس: دم به دم، لحظه به لحظه
(۲) مَخوف: ترسناک
(۳) اَطلَسپوش: جامه ابريشمی
(۴) شاخ: جویباری که از رودخانه یا نهری بزرگ منشعب شود.
(۵) صَرصَر: بادی سرد و سخت
(۶) قازغان: دیگ بزرگ
(۷) نَفَخْتُ: دمیدم
(۸) مُستَطاب: پاک و پاکیزه
(۹) کَفچلیز: کفگیر
(۱۰) زَمَن: زمان، روزگار
(۱۱) گزاف: بیهوده، عبث
(۱۲) رَمه: گله، گروه مردم
(۱۳) زَحیر: بی ذوق، رنجور
(۱۴) ضایره: زیان زننده، خسارت آور
(۱۵) خَراس: آسیایی که به قوۀ خر یا چهارپای دیگر حرکت میکرد
(۱۶) مَناص: گریختن، نجات یافتن
(۱۷) گردون: چرخ
(۱۸) وَجَع: درد
(۱۹) تَبَع: پیرو، تابع
(۲۰) مَکمَن: کمینگاه، نهانگاه
(۲۱) بُراق: اسب تندرو، مَرکَب
(۲۲) مُقِل: فقیر، درویش
(۲۳) اَعمی: کور، نابینا
(۲۴) جِلف: احمق، بی شعور
(۲۵) قُبّهٔ پُر طَنگ: گنبدی که در آن صدا و آواز بسیار طنین می افتد. طَنگ به معنی صدا و آواز است
(۲۶) حَزین: اندوهناک
(۲۷) مُفَلسِف: فلسفه دان
(۲۸) قِف: قیف
(۲۹) شربتمَک: مکنده شربت
(۳۰) نَشف: جذب کردن رطوبت
(۳۱) وُشات: سخن چینان، دروغگویان، یاوه گویان
(۳۲) بَحرُ الحَیات: دریای زندگی. دریای حیات روحانی
(۳۳) غُصون: شاخه ها، جمع غُصن
(۳۴) رُکون: تمایل پیدا کردن، گراییدن
(۳۵) سَپَد: سبد
(۳۶) چَنبر: حلقه، هر چیز دایره مانند
(۳۷) ناشِف: جاذب رطوبت
(۳۸) قامُوا: ایستادند
(۳۹) کُسالی: جمع کَسِل و کَسلان به معنی سست و تنبل
(۴۰) نُبی: قرآن
(۴۱) طُب: درمان و علاج
(۴۲) رَسَن: ریسمان
(۴۳) زَلَّت: لغزش، گناه
(۴۴) صِفر: توخالی
(۴۵) مَرخ: درخت بیابانی که به پارسی آنرا بید دشتی گویند
(۴۶) خَمرِ حق: باده عشق خداوند که بر اثر نوشیدن آن، همه موجودات و عناصر جهانی بر حسب استعداد خود از آن برخوردارند.
(۴۷) سُکُستن: شکستن، گسستن
(۴۸) شَیبانِ راعی: یکی از پارسایان راستین و صاحب کرامت قرن سوم هجری بود که در کوه های لبنان چوپانی می کرد.
(۴۹) تُرکتاز: تاخت و تاز، جولان
(۵۰) یوسفان: مجازاً به معنی زیبا رویان است
(۵۱) دندان زدن: گزیدن با دندان، آزردن و آسیب رساندن
(۵۲) هُدی: هدایت، راهنمایی
************************
تمام اشعار برنامه بر اساس فرمت سایت گنج نما برای جستجوی آسان
تو نفس نفس برین دل هوسی دگر گماری
چه خوش است این صبوری چه کنم نمیگذاری
تو چه دانی ای دل آخر تو برین چه دست داری
به شکارگاه بنگر که زبون شدند شیران
تو کجا گریزی آخر که چنین زبون شکاری
تو ازو نمیگریزی تو بدو همی گریزی
غلطی غلط از آنی که میان این غباری
اگر او محیط نبود ز کجاست ترسگاری
ز کسی است ترس لابد که ز خود کسی نترسد
همه را مخوف دیدی جز ازین همهست باری
به هلاک میدواند به خلاص میدواند
به از این نباشد ای جان که تو دل بدو سپاری
دل خود بدو سپردم هم ازو طلب تو یاری
کنت کنزا رحمة مخفیة
فابتعثت امة مهدیة
کنت کنزا گفت مخفیا شنو
جوهرِ خود گم مکن اظهار شو
گنج مخفی بد ز پری چاک کرد
گنج مخفی بد ز پری جوش کرد
خاک را سلطان اطلسپوشکرد
ور بدیدی شاخی از دجلهٔ خدا
خویشتن را گم مکن یاوه مکوش
از صفاتش رستهیی والله نخست
در صفاتش باز رو چالاک و چست
هر زمان دل را دگر میلی دهم
هر نفس بر دل دگر داغی نهم
کل اصباح لنا شان جدید
کل شیء عن مرادی لا یحید
در حدیث آمد که دل همچون پری ست
در بیابانی اسیرِ صرصری ست
باد پر را هر طرف راند گزاف
گه چپ و گه راست با صد اختلاف
در حدیث دیگر این دل دان چنان
کآب جوشان* ز آتش اندر قازغان
هر زمان دل را دگر رایی بود
آن نه از وی لیک از جایی بود
کل یوم هو فی شأن ای پسر
كل يوم هو فی شأن بخوان
مر ورا بی کار و بیفعلی مدان
لیک مقصود ازل تسلیم توست
ای مسلمان بایدت تسلیم جست
پیش چوگانهای حکم کن فکان
حق قدم بر وی نهد از لامکان
آنگه او ساکن شود از کن فکان
دم او جان دهدت رو ز نفخت بپذیر
کارِ او کن فیکون ست نه موقوف علل
گر قضا انداخت ما را در عذاب
کی رود آن خو و طبع مستطاب
گر گدا گشتم گدارو کی شوم
ور لباسم کهنه گردد من نوام
گر قضا پوشد سیه همچون شبت
گر قضا صد بار قصد جان کند
هم قضا جانت دهد درمان کند
گوید ای نخود چریدی در بهار
رنج مهمان تو شد نیکوش دار
چون چنین بردی ست مارا بعد مات
راست آمد ان فی قتلی حیات
نه به تلخی و کراهت دزدوار
زان حدیث تلخ می گویم تو را
تا ز تلخی ها فرو شویم تو را
تو درین جوشش چو معمارِ منی
کفچلیزم زن که بس خوش میزنی
مدتی جوشیدهام اندر زمن
مدتی دیگر درون دیگ تن
چون شدم من روح پس بارِ دگر
جوش دیگر کن ز حیوانی گذر
سخت رو باشد نه بیم او را نه شرم
چند گریزی ز ما چند روی جا به جا
جان تو در دست ماست همچو گلوی عصا
چند بکردی طواف گرد جهان از گزاف
زین رمه پر ز لاف هیچ تو دیدی وفا
روزِ دو سه ای زحیر گرد جهان گشته گیر
مرده دل و مرده جو چون پسرِ مرده شو
از کفنِ مرده ای است در تن تو آن قبا
چند کشی در کنار صورت گرمابه را
دامنِ تو پر سفال پیش تو آن زر و مال
باورم آنگه کنی که اجل آرد فنا
گویی که زر کهن من چه کنم بخش کن
من به سما میروم نیست زر آن جا روا
جغد نهای بلبلی از چه درین منزلی
باغ و چمن را چه شد سبزه و سرو و صبا
جز که تسلیم و رضا کو چارهای
در کف شیرِ نرِ خونخوارهای
مؤمنان از دست باد ضایره
باد طوفان بود و کشتی لطف هو
قصد شه آن نه که خلق ایمن شوند
قصدش آنکه ملک گردد پایبند
آن خراسی میدود قصدش خلاص
تا بیابد او ز زخم آن دم مناص
قصد او آن نه که آبی بر کشد
گاو بشتابد ز بیمِ زخم سخت
نه برای بردن گردون و رخت
لیک دادش حق چنین خوف وجع
تا مصالح حاصل آید در تبع
بهرِ خود کوشد نه اصلاحِ جهان
هر یکی بر درد جوید مرهمی
در تبع قایم شده زین عالمی
حق ستون این جهان از ترس ساخت
هر یکی از ترس جان در کار باخت
حمد ایزد را که ترسی را چنین
کرد او معمار و اصلاح زمین
هیچ ترسنده نترسد خود ز خود
که قریب است او اگر محسوس نیست**
هست او محسوس اندر مکمنی
لیک محسوس حس این خانه نی
آن حسی که حق بر آن حس مظهر است
نیست حس این جهان آن دیگر است
حس حیوان گر بدیدی آن صور
بایزید وقت بودی گاو و خر
آنکه تن را مظهرِ هر روح کرد
وآنکه کشتی را براق نوح کرد
گر بخواهد عینِ کشتی را به خو
او کند طوفان تو ای نورجو
هر دمت طوفان و کشتی ای مقل
با غم و شادیت کرد او متصل
چون نبیند اصل ترسش را عیون
ترس دارد از خیال گونهگون
مشت بر اعمی زند یک جلف مست
کور پندارد لگدزن اشتر است
زآنکه آن دم بانگ اشتر میشنید
کور را گوش است آیینه نه دید
باز گوید کور نه این سنگ بود
یا مگر از قبهٔ پر طنگ بود
هیچ کس از خود نترسد ای حزین
آن حکیمک وهم خواند ترس را
هیچ وهمی بیحقیقت کی بود
هیچ قلبی بیصحیحی کی رود
کی دروغی قیمت آرِد بی ز راست
بر امید آن روان کرد او دروغ
شکرِ نعمت گو مکن انکارِ راست
از مفلسف گویم و سودای او
یا ز کشتی ها و دریاهای او
بل ز کشتی هاش کآن پند دل است
گویم از کل جزو در کل داخل است
صحبت این خلق را طوفان شناس
کم گریز از شیر و اژدرهای نر
چون خرِ تشنه خیال هر یکی
از قف تن فکر را شربتمکی
نشف کرد از تو خیال آن وشات
شبنمی که داری از بحر الحیات
پس نشان نشف آب اندر غصون
آن بود کان مینجنبد در رکون
عضوِ حر شاخ تر و تازه بود
میکشی هر سو کشیده میشود
گر سپد خواهی توانی کردنش
هم توانی کرد چنبر گردنش
چون شد آن ناشف ز نشف بیخ خود
پس بخوان قاموا کسالی*** از نبی
چون نیابد شاخ از بیخش طبی
این سبب چه بود به تازی گو رسن
اندرین چه این رسن آمد به فن
گردش چرخه رسن را علت است
چرخه گردان را ندیدن زلت است
این رسن های سبب ها در جهان
هان و هان زین چرخ سرگردان مدان
تا نمانی صفر و سرگردان چو چرخ
تا نسوزی تو ز بیمغزی چو مرخ
باد آتش میشود از امرِ حق
هر دو سرمست آمدند از خمرِ حق
آب حلم و آتش خشم ای پسر
هم ز حق بینی چو بگشایی بصر
گر نبودی واقف از حق جان باد
فرق کی کردی میان قوم عاد
هود گرد مؤمنان خطی کشید
نرم میشد باد کانجا میرسید
هر که بیرون بود زآن خط جمله را
پاره پاره میسکست اندر هوا
همچنین شیبان راعی میکشید
گرد بر گرد رمه خطی پدید
تا نیارد گرگ آنجا ترکتاز
باد حرص گرگ و حرص گوسفند
دایرهٔ مرد خدا را بود بند
همچنین باد اجل با عارفان
نرم و خوش همچون نسیم یوسفان****
آتش ابراهیم را دندان نزد
چون گزیدهٔ حق بود چونش گزد
ز آتش شهوت نسوزد اهل دین
باقیان را برده تا قعرِ زمین
موج دریا چون به امرِ حق بتاخت
اهل موسی را ز قبطی وا شناخت
خاک قارون را چو فرمان در رسید
با زر و تختش به قعرِ خود کشید
آب و گل چون از دم عیسی چرید
هست تسبیحت بخارِ آب و گل
مرغ جنت شد ز نفخ صدق دل
کوه طور از نورِ موسی شد به رقص
صوفی کامل شد و رست او ز نقص
چه عجب گر کوه صوفی شد عزیز
جسم موسی از کلوخی بود نیز
هر که یوسف دید جان کردش فدی
هر که گرگش دید برگشت از هدی
مرگ هر یک ای پسر همرنگ اوست
پیش دشمن دشمن و بر دوست دوست
گفت آتش من همانم آتشم
اندر آ تا تو ببینی تابشم
تیغ حقم هم به دستوری برم
Privacy Policy