برنامه شماره ۷۰۰ گنج حضور
اجرا: پرویز شهبازی
۱۳۹۶ تاریخ اجرا: ۲۶ فوریه ۲۰۱۸ ـ ۸ اسفند
مولوی، دیوان شمس، غزل شماره ۹۳۱
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Qazal)# 931, Divan e Shams
مَها به دل نظری کن که دل تو را دارد به روز و شب به مراعاتت اِقتِضا(۱) دارد
ز شادی و ز فَرَح در جهان نمیگنجد دلی که چون تو دلارامِ خوش لِقا(۲) دارد
ز آفتابِ تو آن را که پشت گرم شود چرا دلیر نباشد؟ حَذَر(۳) چرا دارد؟
ز بهرِ شادی توست ار دلم غمی دارد ز دست و کیسه توست ار کَفَم سَخا(۴) دارد
خیالِ خوبِ تو چون وحشیان ز من برمد که صورتیست تنِ بنده دست و پا دارد
مرا و صد چو مرا آن خیالِ بیصورت ز نقش سیر کند، عاشقِ فنا دارد
برهنه خِلعَتِ(۵) خورشید پوشد و گوید خُنُک(۶) کسی که ز زربفتِ او قبا دارد
تنی که تابشِ خورشید جان برو آید گمان مبر که سرِ سایه هما دارد
بدانکه موسیِ فرعون کُش در این شهرست عصاش را تو نبینی، ولی عصا دارد
همیرسد به عِنانهای آسمان(۷) دستش که اِصبَعِ(۸) دلِ او خاتمِ وفا دارد
غمش جفا نکند، ور کند حلالش باد به هر چه آب کند تشنه صد رضا دارد
فزون از آن نَبُوَد کش کُشد به اِستِسقا(۹)
در آن زمان دل و جان عاشقِ سَقا(۱۰) دارد
اگر صبا شکند یک دو شاخ اندر باغ نه هر چه دارد آن باغ از صبا دارد؟
شرابِ عشق چو خوردی، شنو صَلایِ(۱۱) کباب ز مُقبِلی(۱۲) که دلش داغ ِانبیا دارد
زمین ببسته دهان تا سه مه، که میداند؟ که هر زمین به درون در، نهان چهها دارد
بهارگه بنماید زمینِ نیشکرت از آن زمین که درون ماش و لوبیا دارد
چرا چو دالِ دعا در دعا نمیخَمَّد(۱۳) کسی که از کرمش قبله دعا دارد
چو پشت کرد به خورشید، او نمازی(۱۴) نیست از آنکه سایه خود پیش و مُقتَدا(۱۵) دارد
خموش کن، خبرِ مَن صَمَت نَجا* بشنو اگر رقیبِ سخن جوی(۱۶) ما روا دارد
*حدیث
مَن صَمَت نَجا
هر که سکوت کرد رستگار شد.
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۷۷۳
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 5, Line # 773
از خدا غیرِ خدا را خواستن
ظَّنِ افزونی ست و کُلّی کاستن
خاصه عمری غرق در بیگانگی
در حضورِ شیر، روبَهشانگی(۱۷)
عمر بیشم ده که تا پستر روم
مَهْلَم(۱۸) افزون کن که تا کمتر شوم
مولوی، دیوان شمس، غزل شماره ۱۶۹۳
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Qazal)# 1693, Divan e Shams
شاخ درخت گردان، اصلِ درخت ساکن
گر چه که بیقرارم، در روح برقرارم
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۳۰۲۹
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 4, Line # 3029
کُنتُ کَنزاً گفت مَخفِیّاً شنو
جوهرِ خود گُم مکن، اظهار شو
اين قول را بشنو كه حضرت حق فرمود :"من گنجی مخفی بودم" پس گوهر درونی خود را مپوشان بلکه آنرا آشکار کن.
حدیث قدسی
کُنتُ کَنزاً مَخفِیّاً فاحببتُ اَنْ اُعْرَف
گنجینه پنهان بودم، خواستم که شناخته شوم
مولوی، دیوان شمس، غزل شماره ۹۳۰
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Qazal)# 930, Divan e Shams
اَلَست گفت حق و جانها بلی گفتند
برای صدقِ بلی حق رهِ بلا بگشاد
مولوی، دیوان شمس، غزل شماره ۱۷۲۹
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Qazal)# 1729, Divan e Shams
اَلَست گفتیم از غیب و تو بلی گفتی
چه شد بلی تو چون غیب را عیان کردیم
پنیرِ صدق بگیر و به باغِ روح بیا
که ما بلی تو را باغ و بوستان کردیم
خموش باش که تا سر به سر زبان گردی
زبان نبود زبانِ تو، ما زبان کردیم
مولوی، دیوان شمس، غزل شماره ۸۳۹
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Qazal)# 839, Divan e Shams
بی آن خمیرمایه گر تو خمیرِ تن را
صد سال گرم داری نانش فَطیر(۱۹) باشد
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۳۷۷۸
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 3, Line # 3778
مر مرا اصل و غذا لاحَول بود
نورِ لاحَولی که پیش از قول بود
مولوی، دیوان شمس، غزل شماره ۱۷۲۷
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Qazal)# 1727, Divan e Shams
به عاقبت غمِ عشقم کشان کشان ببرد
همان به است که اکنون به اختیار روم
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۱۲۷۰
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 2, Line # 1270
پندِ من بشنو که تن، بندِ قوی است
کهنه بیرون کن، گرت میلِ نوی است
لب ببند و کفِّ پُرزر برگُشا
بُخل تن بگذار، پیش آور سَخا
ترکِ شهوت ها و لذت ها، سَخاست
هر که در شهوت فرو شد، برنخاست
این سَخا، شاخی است از سروِ بهشت
وای او کز کف چنین شاخی بِهِشت**(۲۰)
عُرْوَةُ الْوُثقى***(۲۱) ست این ترکِ هوا
برکَشَد این شاخ، جان را بر سَما
تا بَرَد شاخِ سَخا ای خوبکیش
مر تو را بالاکشان تا اصلِ خویش
یوسفِ حُسنی و، این عالَم چو چاه
وین رَسَن صبرست بر اَمرِ اله
یوسفا، آمد رَسَن، در زَن دو دست
از رَسَن غافل مشو، بیگه شده ست
حمد لله، کین رَسَن آویختند
فضل و رحمت را بهم آمیختند
تا ببینی عالَمِ جانِ جدید
عالَمِ بس آشکارا ناپدید
این جهانِ نیست، چون هستان شده
وآن جهانِ هست، بس پنهان شده
خاک بر باد است، بازی میکند
کژنمایی، پردهسازی میکند
اینکه بر کار است، بیکار است و پوست
وآنکه پنهان است، مغز و اصلِ اوست
** حدیث
بخشندگی، درختی از درختان بهشت است که شاخساران آن در دنیا فروهشته است. هر کس شاخه ای از آن گیرد، آن شاخه او را به بهشت راه بَرَد. و تنگ چشمی، درختی از درختان دوزخ است که شاخساران آن در دنیا فروهشته. هر کس شاخه ای از آن گیرد، آن شاخه، او را به دوزخ راه بَرَد.
*** قرآن کریم، سوره لقمان(۳۱) ، آیه ۲۲
Quran, Sooreh Loghman(#31), Line #22
...وَمَنْ يُسْلِمْ وَجْهَهُ إِلَى اللَّهِ وَهُوَ مُحْسِنٌ فَقَدِ اسْتَمْسَكَ بِالْعُرْوَةِ الْوُثْقَىٰ
..هر که روی آرد به خدا و نکوکار باشد، به دستگیره استوار چنگ زده است.
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۳۸۳۲
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 3, Line # 3832
آن طرف که عشق میافزود درد
بوحَنیفه(۲۲) و شافِعی(۲۳) درسی نکرد
تو مکن تهدید از کُشتن که من
تشنهٔ زارم به خونِ خویشتن
عاشقان را هر زمانی مردنی ست
مردنِ عشّاق، خود یک نوع نیست
حافظ، دیوان اشعار، غزل شماره ۳۰۷
Hafez Poem(Qazal)# 307, Divan e Ashaar
حَلّاج بر سرِ دار این نکته خوش سراید
از شافِعی نپرسند امثالِ این مسائل
تحصیلِ عشق و رِندی آسان نمود اول
آخر بسوخت جانم در کسبِ این فَضایل
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۳۸۳۷
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 3, Line # 3837
گر بریزد خونِ من آن دوسترُو(۲۴)
پایکوبان جان برافشانم بر او
آزمودم مرگِ من در زندگی ست
چون رَهَم زین زندگی، پایندگی ست
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۲۸۰۲
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 4, Line # 2802
گر تو را عقل ست، کردم لطف ها
ور خری، آوردهام خر را عصا
آنچنان زین آخُرَت بیرون کنم
کز عصا گوش و سرت پر خون کنم
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۲۹۸۷
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 4, Line # 2987
همچو آبِ نیل آمد این بلا
سَعد(۲۵) را آبست و خون بر اَشقیا(۲۶)
هر که پایانبینتر، او مسعودتر
جِدتر او کارَد که افزون دید بر
زآنکه داند کین جهانِ کاشتن
هست بهرِ محشر و برداشتن
خبر
اَلدُّنيا مَزْرَعَةُ الآخِرَةِ
دنیا کشتزار آخرت است.
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۳۷۸۵
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 3, Line # 3785
این چنین لطفی چو نیلی میرود
چونکه فرعونیم، چون خون میشود
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۳۸۸۴
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 3, Line # 3884
گفت: من مُستَسقِیَم(۲۷) آبم کَشَد
گرچه میدانم که هم آبم کُشد
چرا شکفته نباشی، چو برگ می لرزی؟
چه ناامیدی از ما، کرا زیان کردیم؟
بسا دلی که چو برگِ درخت می لرزید
به آخرش بگزیدیم و باغبان کردیم
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۲۰۶۸
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 4, Line # 2068
چونکه با معشوق گشتی همنشین
دفع کن دَلّالگان(۲۸) را بعد از این
هر که از طفلی گذشت و مَرد شد
نامه و دلّاله بر وی سرد شد
نامه خوانَد از پی تعلیم را
حرف گوید از پی تَفهیم را
پیشِ بینایان خبر گفتن خطاست
کان دلیلِ غفلت و نُقصانِ(۲۹) ماست
پیش بینا، شد خموشی نفعِ تو
بهرِ این آمد خطابِ اَنصِتُوا
گر بفرماید: بگو، بر گوی خَوش
لیک اندک گو، دراز اندر مَکَش
ور بفرماید که اندر کَش دراز
همچنین شَرمین(۳۰) بگو، با امر ساز(۳۱)
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۲۴۳۹
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 4, Line # 2439
دیوخانه کرده بودی سینه را
قبلهای سازیده بودی کینه را
شاخِ تیزت بس جگرها را که خَست(۳۲)
نک عصاام شاخِ شوخت را شکست
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۳۴۳۰
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 6, Line # 3430
زین حجاب این تشنگانِ کَف پَرَست
ز آبِ صافی اوفتاده دور دست
آفتابا با چو تو قبله و امام(امیم)
شب پرستی و خُفاشی میکنیم
سوی خود کن این خُفاشان را مَطار(۳۳)
زین خُفاشیشان بخر، ای مُستَجار(۳۴)
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۲۸۹۳
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 6, Line # 2893
یارِ شب را روز، مَهجوری مده
جانِ قربت دیده را دوری مده
بُعدِ(۳۵) تو مرگیست با درد و نَکال(۳۶)
خاصه بُعدی که بُوَد بَعدَ الوِصال
آنکه دیده ستت، مکن نادیدهاش
آب زن بر سبزهٔ بالیدهاش
من نکردم لا اُبالی(۳۷) در روش
تو مکن هم لا اُبالی در خَلِش(۳۸)
هین مران از روی خود او را بعید
آنکه او یکباره آن روی تو دید
دید روی جز تو شد غُلِّ****(۳۹) گلو
کُلُّ شَیءٍ ماسِوَی الله باطِلُ
دیدن روی هر کس بجز تو زنجیری است بر گردن. زیرا هر چیز جز خدا باطل است.
باطلند و مینمایندم رَشَد(۴۰)
زآنکه باطل، باطلان را میکشد
**** قرآن کریم، سوره یس(۳۶)، آیه ۸
Quran, Sooreh Yaasin(#36), Line #8
إِنَّا جَعَلْنَا فِي أَعْنَاقِهِمْ أَغْلَالًا فَهِيَ إِلَى الْأَذْقَانِ فَهُمْ مُقْمَحُونَ
و ما بر گردنهايشان تا زنخها غُلها نهاديم، چنان كه سرهايشان به بالاست و پايين آوردن نتوانند.
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۳۶۲۳
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 3, Line # 3623
آفتابی که بگردانَد قَفاش(۴۱)
از برای غصّه و قَهرِ خُفاش
غایتِ لطف و کمالِ او بُوَد
گرنه خُفّاشش کجا مانع شود؟
دشمنی گیری، به حّدِ خویش گیر
تا بُوَد ممکن که گردانی اسیر
قطره با قُلزُم(۴۲) چو اِستیزه کند
ابله است او، ریشِ خود بر میکَنَد(۴۳)
حیلتِ او از سِبالش(۴۴) نگذرد
چَنبَرهٔ(۴۵) حُجرهٔ قمر چون بر درد؟
با عَدُوِّ آفتاب این بُد عِتاب(۴۶)
ای عَدُوِّ آفتابِ آفتاب
ای عَدُوِّ آفتابی کز فَرَش
میبلرزد آفتاب و اخترش
تو عَدُوِّ او نهای، خصمِ خودی
چه غم آتش را، که تو هیزم شدی؟
ای عجب، از سوزشت او کم شود؟
یا ز دردِ سوزشت پر غم شود؟
رحمتش نه رحمتِ آدم بُوَد
که مزاجِ رحمِ آدم، غم بُوَد
رحمتِ مخلوق باشد غصّهناک
رحمتِ حق از غم و غصّهست پاک
رحمتِ بیچون، چنین دان ای پدر
ناید اندر وَهم از وی جز اثر
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۱۶۵۴
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 4, Line # 1654
نفس، بیعهدست، زان رو کُشتنی ست
او دَنیّ(۴۷) و قبلهگاهِ او دَنی ست
نفس ها را لایق است این انجمن
مُرده را درخور بُوَد گور و کفن
نفس اگر چه زیرک است و خُردهدان(۴۸)
قبلهاش دنیاست، او را مُرده دان
آبِ وحیِ حق بدین مُرده رسید
شد ز خاکِ مُردهای زنده پدید
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۴۳۱۷
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 3, Line # 4317
پس بدان کآبِ مبارک ز آسمان
وحیِ دل ها باشد و صِدقِ بیان
قرآن کریم، سوره قاف(۵۰)، آیه ۹
Quran, Sooreh Ghaaf(#50), Line #9
وَنَزَّلْنَا مِنَ السَّمَاءِ مَاءً مُبَارَكًا فَأَنْبَتْنَا بِهِ جَنَّاتٍ وَحَبَّ الْحَصِيدِ
و از آسمان، آبى پربركت فرستاديم و بدان باغها و دانههاى دروشدنى رويانيديم.
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۱۵۷۴
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 4, Line # 1574
چون جَوالی(۴۹) بس گرانی میبری
زان نباید کم(۵۰)، که در وی بنگری
که چه داری در جَوال از تلخ و خَوش؟
گر همی ارزد کشیدن را، بکَش
ورنه خالی کن جَوالت را ز سنگ
باز خر خود را از این بیگار و ننگ
در جَوال آن کن که میباید کشید
سوی سلطانان و شاهانِ رَشید(۵۱)
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۲۴۷۸
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 4, Line # 2478
آهنی کآیینه غیبی بُدی
جمله صورت ها درو مُرسَل(۵۲) شدی
تیره کردی، زنگ دادی در نهاد
این بود یَسعُون فی الاَرضِ الْفَساد*****
اما تو آینه قلب خود را در باطنت با هوای نفس، زنگ زده و تیره کردی. اینست معنی "می کوشند در زمین به فساد"
تاکنون کردی چنین، اکنون مکن
تیره کردی آب را، افزون مکن
***** قرآن کریم، سوره مائده(۵)، آیه ۳۳
Quran, Sooreh Maaedeh(#5), Line #33
…… وَيَسْعَوْنَ فِي الْأَرْضِ فَسَادًا …..
…. در زمين به فساد مىكوشند، …..
(۱) اِقتِضا: نیاز، لزوم، خواهش، درخواست
(۲) خوش لِقا: خوش صورت، خوبروی
(۳) حَذَر: دوری، ترس، بیم
(۴) سَخا: بخشش، کَرَم
(۵) خِلعَت: جامه دوخته که بزرگی به کسی بخشد.
(۶) خُنُک: خوشا
(۷) عِنانِ آسمان: زمام یا اختیار مخازن زندگی، آنچه از آسمان به نظر می آید.
(۸) اِصبَع: انگشت
(۹) اِستِسقاء: آب خواستن، نوعی بیماری که بیمار عطش زیاد دارد و آب بسیار می خواهد
(۱۰) سَقا: آب دهنده
(۱۱) صَلا: دعوت عمومی
(۱۲) مُقبِل: خوشبخت، صاحباقبال
(۱۳) خمیدن: خم شدن، به سجده افتادن
(۱۴) نمازی: اهل نماز، پاک
(۱۵) مُقتَدا: پیشوا، کسی که مردم از او پیروی کنند
(۱۶) سخن جو: سخن جوینده، خوش گفتار
(۱۷) روبَهشانگی: حیله و تزویر
(۱۸) مَهْل: مهلت دادن، درنگ و آهستگی
(۱۹) فَطیر: نانی که خمیر آن ور نیامده باش
(۲۰) هِشتَن: رها کردن، فروگذاشتن
(۲۱) عُرْوَةُ الْوُثقى: دستگیره محکم و استوار
(۲۲) بوحَنیفه: ابوحَنیفه یکی از پیشوایان چهارگانه اهل سنّت و بنیانگذار مذهب حَنَفی است.
(۲۳) شافِعی: از ائمۀ چهارگانۀ اهل سنت و مؤسس مذهب شافعی
(۲۴) دوسترُو: آشنا، دوست، یار مهربان
(۲۵) سَعد: خجسته، در اینجا به معنی نیک بختان
(۲۶) اَشقیا: جمع شَقی به معنی بدبخت
(۲۷) مُستَسقی: مبتلا به بیماری استسقا (نوعی بیماری که بیمار عطش زیاد دارد و آب بسیار می خواهد)
(۲۸) دَلّاله: زنی که برای مردان زن پیدا کند
(۲۹) نُقصان: کمی، کاستی
(۳۰) شَرمین: شرمناک، باحیا
(۳۱) با امر ساز: از دستور اطاعت کن
(۳۲) خَستن: زخمی کردن، آزردن
(۳۳) مَطار: پرواز کردن
(۳۴) مُستَجار: پناه دهنده
(۳۵) بُعد: دوری
(۳۶) نَکال: عقوبت، کیفر
(۳۷) لا اُبالی: بی توجهی، بی مبالاتی
(۳۸) خَلِش: از مصدر خَلیدن، در اینجا به معنی عذاب دادن و رنجاندن
(۳۹) غُلّ: زنجیر
(۴۰) رَشَد: هدایت، به راه راست رفتن
(۴۱) قَفا: پس گردن
(۴۲) قُلزُم: دریا
(۴۳) ریش برکَندن: تشویش بی فایده کشیدن، خود را بیهوده ناراحت کردن
(۴۴) سِبال: سبیل
(۴۵) چَنبَره: حلقه
(۴۶) عِتاب: ملامت کردن، سرزنش، نکوهش
(۴۷) دَنی: پست، حقیر
(۴۸) خُردهدان: باریک بین
(۴۹) جَوال: کیسه بزرگ
(۵۰) زان نباید کم: از آن نباید کمتر باشد، لااقلّ، دستِ کم
(۵۱) رَشید: راهنما، هدایت کننده، رستگار
(۵۲) مُرسَل: فرستاده شده، فرستاده
************************
تمام اشعار برنامه بر اساس فرمت سایت گنج نما برای جستجوی آسان
مها به دل نظری کن که دل تو را داردبه روز و شب به مراعاتت اقتضا دارد
ز شادی و ز فرح در جهان نمیگنجددلی که چون تو دلارام خوش لقا دارد
ز آفتاب تو آن را که پشت گرم شودچرا دلیر نباشد حذر چرا دارد
ز بهرِ شادی توست ار دلم غمی داردز دست و کیسه توست ار کفم سخا دارد
خیال خوب تو چون وحشیان ز من برمدکه صورتیست تن بنده دست و پا دارد
مرا و صد چو مرا آن خیال بیصورتز نقش سیر کند عاشقِ فنا دارد
برهنه خلعت خورشید پوشد و گویدخنک کسی که ز زربفت او قبا دارد
تنی که تابش خورشید جان برو آیدگمان مبر که سرِ سایه هما دارد
بدانکه موسیِ فرعون کش در این شهرستعصاش را تو نبینی، ولی عصا دارد
همیرسد به عنانهای آسمان دستشکه اصبع دل او خاتم وفا دارد
غمش جفا نکند ور کند حلالش بادبه هر چه آب کند تشنه صد رضا دارد
فزون از آن نبود کش کشد به استسقا
در آن زمان دل و جان عاشق سقا دارد
اگر صبا شکند یک دو شاخ اندر باغنه هر چه دارد آن باغ از صبا دارد
شراب عشق چو خوردی شنو صلای کبابز مقبلی که دلش داغ انبیا دارد
زمین ببسته دهان تا سه مه که میداندکه هر زمین به درون در نهان چهها دارد
بهارگه بنماید زمین نیشکرتاز آن زمین که درون ماش و لوبیا دارد
چرا چو دال دعا در دعا نمیخمدکسی که از کرمش قبله دعا دارد
چو پشت کرد به خورشید او نمازی نیستاز آنکه سایه خود پیش و مقتدا دارد
خموش کن خبرِ من صمت نجا* بشنواگر رقیب سخن جوی ما روا دارد
ظن افزونی ست و کلی کاستن
در حضورِ شیر روبهشانگی
مهلم افزون کن که تا کمتر شوم
شاخ درخت گردان اصل درخت ساکن
گر چه که بیقرارم در روح برقرارم
کنت کنزا گفت مخفیا شنو
جوهرِ خود گم مکن اظهار شو
الست گفت حق و جانها بلی گفتند
برای صدق بلی حق ره بلا بگشاد
الست گفتیم از غیب و تو بلی گفتی
پنیرِ صدق بگیر و به باغ روح بیا
زبان نبود زبان تو ما زبان کردیم
بی آن خمیرمایه گر تو خمیر تن را
صد سال گرم داری نانش فطیر باشد
مر مرا اصل و غذا لاحول بود
نورِ لاحولی که پیش از قول بود
به عاقبت غم عشقم کشان کشان ببرد
پند من بشنو که تن بند قوی است
کهنه بیرون کن گرت میلِ نوی است
لب ببند و کف پرزر برگشا
بخل تن بگذار پیش آور سخا
ترک شهوت ها و لذت ها سخاست
هر که در شهوت فرو شد برنخاست
این سخا شاخی است از سروِ بهشت
وای او کز کف چنین شاخی بِهِشت**
عروة الوثقى*** ست این ترک هوا
برکشد این شاخ جان را بر سما
تا برد شاخِ سخا ای خوبکیش
یوسف حسنی و این عالم چو چاه
وین رسن صبرست بر امرِ اله
یوسفا آمد رسن در زن دو دست
از رسن غافل مشو بیگه شده ست
حمد لله کین رسن آویختند
این جهان نیست چون هستان شده
وآن جهان هست بس پنهان شده
خاک بر باد است بازی میکند
کژنمایی پردهسازی میکند
اینکه بر کار است بیکار است و پوست
وآنکه پنهان است مغز و اصلِ اوست
بوحنیفه و شافعی درسی نکرد
تو مکن تهدید از کشتن که من
تشنهٔ زارم به خون خویشتن
مردن عشاق خود یک نوع نیست
حلاج بر سرِ دار این نکته خوش سراید
از شافعی نپرسند امثال این مسائل
تحصیل عشق و رِندی آسان نمود اول
آخر بسوخت جانم در کسب این فضایل
گر بریزد خون من آن دوسترو
آزمودم مرگ من در زندگی ست
چون رهم زین زندگی پایندگی ست
گر تو را عقل ست کردم لطف ها
ور خری آوردهام خر را عصا
آنچنان زین آخرت بیرون کنم
همچو آب نیل آمد این بلا
سعد را آبست و خون بر اشقیا
هر که پایانبینتر او مسعودتر
جِدتر او کارد که افزون دید بر
زآنکه داند کین جهان کاشتن
چونکه فرعونیم چون خون میشود
گفت من مستسقیم آبم کشد
گرچه میدانم که هم آبم کشد
چرا شکفته نباشی چو برگ می لرزی
چه ناامیدی از ما کرا زیان کردیم
بسا دلی که چو برگ درخت می لرزید
دفع کن دلالگان را بعد از این
هر که از طفلی گذشت و مرد شد
نامه و دلاله بر وی سرد شد
نامه خواند از پی تعلیم را
حرف گوید از پی تفهیم را
پیش بینایان خبر گفتن خطاست
کان دلیل غفلت و نقصان ماست
پیش بینا شد خموشی نفع تو
بهرِ این آمد خطاب انصتوا
گر بفرماید بگو بر گوی خوش
لیک اندک گو دراز اندر مکش
ور بفرماید که اندر کش دراز
همچنین شرمینبگو با امر ساز
شاخ تیزت بس جگرها را که خست
نک عصاام شاخ شوخت را شکست
زین حجاب این تشنگان کف پرست
ز آب صافی اوفتاده دور دست
آفتابا با چو تو قبله و امام
شب پرستی و خفاشی میکنیم
سوی خود کن این خفاشان را مطار
زین خفاشیشان بخر ای مستجار
یار شب را روز مهجوری مده
جان قربت دیده را دوری مده
بعد تو مرگیست با درد و نکال
خاصه بعدی که بود بعد الوصال
آنکه دیده ستت مکن نادیدهاش
من نکردم لا ابالیدر روش
تو مکن هم لا ابالی در خلش
دید روی جز تو شد غل**** گلو
کل شیء ماسوی الله باطل
باطلند و مینمایندم رشد
زآنکه باطل باطلان را میکشد
آفتابی که بگرداند قفاش
از برای غصه و قهرِ خفاش
غایت لطف و کمال او بود
گرنه خفاشش کجا مانع شود
دشمنی گیری به حد خویش گیر
تا بود ممکن که گردانی اسیر
قطره با قلزم چو استیزه کند
ابله است او ریش خود بر میکند
حیلت او از سبالش نگذرد
چنبرهٔ حجرهٔ قمر چون بر درد
با عدو آفتاب این بد عتاب
ای عدو آفتاب آفتاب
ای عدو آفتابی کز فرش
تو عدو او نهای خصمِ خودی
چه غم آتش را که تو هیزم شدی
ای عجب از سوزشت او کم شود
یا ز درد سوزشت پر غم شود
رحمتش نه رحمت آدم بود
که مزاجِ رحمِ آدم غم بود
رحمت مخلوق باشد غصهناک
رحمت حق از غم و غصهست پاک
رحمت بیچون چنین دان ای پدر
ناید اندر وهم از وی جز اثر
نفس، بیعهدست زان رو کشتنی ست
او دنی و قبلهگاه او دنی ست
مرده را درخور بود گور و کفن
نفس اگر چه زیرک است و خردهدان
قبلهاش دنیاست او را مرده دان
آب وحی حق بدین مرده رسید
شد ز خاک مردهای زنده پدید
پس بدان کآب مبارک ز آسمان
وحی دل ها باشد و صدق بیان
چون جوالی بس گرانی میبری
زان نباید کم که در وی بنگری
که چه داری در جوال از تلخ و خوش
گر همی ارزد کشیدن را بکش
ورنه خالی کن جوالت را ز سنگ
در جوال آن کن که میباید کشید
سوی سلطانان و شاهان رشید
آهنی کآیینه غیبی بدی
جمله صورت ها درو مرسل شدی
تیره کردی زنگ دادی در نهاد
این بود یسعون فی الارض الفساد*****
تاکنون کردی چنین اکنون مکن
تیره کردی آب را افزون مکن
Privacy Policy
Today visitors: 938 Time base: Pacific Daylight Time