برنامه شماره ۱۰۰۳ گنج حضور
اجرا: پرویز شهبازی
تاریخ اجرا: ۱۶ آوریل ۲۰۲۴ - ۲۹ فروردین ۱۴۰۳
برای دستیابی به فایل پادکست برنامه ۱۰۰۳ بر روی این لینک کلیک کنید.
برای دانلود فایل صوتی برنامه با فرمت mp3 بر روی این لینک کلیک کنید.
متن نوشته شده برنامه با فرمت PDF (نسخهی مناسب پرینت رنگی)
متن نوشته شده برنامه با فرمت PDF (نسخهی مناسب پرینت سیاه و سفید)
متن نوشته شده پیغامهای تلفنی برنامه با فرمت PDF (نسخهی مناسب پرینت رنگی)
متن نوشته شده پیغامهای تلفنی برنامه با فرمت PDF (نسخهی مناسب پرینت سیاه و سفید)
تمام اشعار این برنامه با فرمت PDF (نسخه ریز مناسب پرینت)
تمام اشعار این برنامه با فرمت PDF (نسخه درشت مناسب خواندن با موبایل)
خوانش تمام ابیات این برنامه - فایل صوتی
خوانش تمام ابیات این برنامه - فایل تصویری
برای دستیابی به اطلاعات مربوط به جبران مالی بر روی این لینک کلیک کنید.
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۱۳۵۸
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) #1358, Divan e Shams
به گوشِ دل پنهانی بگفت رحمتِ کُل
که: هر چه خواهی میکن ولی ز ما مَسِکُل(۱)
تو آنِ ما و من آنِ تو همچو دیده و روز
چرا رَوی ز برِ من به هر غلیظ(۲) و عُتُل(۳)
بگفت دل که: سُکُستن(۴) ز تو چگونه بُوَد؟
چگونه بی ز دُهُلزن(۵) کند غَریو(۶) دُهُل؟
همه جهان دُهُلَند و تویی دُهُلزن و بس
کجا روند ز تو، چونکه بسته است سُبُل(۷)؟
جواب داد که: خود را دُهُل شناس و مباش
گهی دُهُلزن و گاهی دُهُل که آرد ذُل(۸)
نجنبد این تنِ بیچاره تا نجنبد جان
که تا فَرَس(۹) بنجنبد بَر او نجنبد جُل(۱۰)
دلِ تو شیرِ خدایست و نَفْسِ تو فَرَس است
چنانکه مرکبِ شیرِ خدای شد دُلدُل(۱۱)
چو درخورِ تکِ(۱۲) دُلدُل نبود عرصهٔ عقل
ز تنگنایِ خرد تاخت سویِ عرصهٔ قُل(۱۳)
تو را و عقلِ تو را عشق و خارخار(۱۴) چراست؟
که وقت شد که برویَد ز خارِ تو آن گُل
از این غم ارچه تُرُشروست، مژدهها بشنو
که گر شبی، سحر آمد وگر خماری، مُل(۱۵)
ز آه آهِ تو جوشید بحرِ فضلِ اله
مسافرِ اَمَلِ(۱۶) تو رسید تا آمُل(۱۷)
دمی رسید که هر شوق از او رسد به مَشوق(۱۸)
شَهی رسید کز او طوق(۱۹) زر شود هر غُل(۲۰)
فِطام(۲۱) داد از این جیفه(۲۲) دایهٔ تبدیل
در آفتاب فکندهست ظِلِّ(۲۳) حق غُلغُل
از این همه بگذر، بیگه آمدهست حبیب
شبم یقین شبِ قدر است، قُل لِلَیْلی طُل(۲۴)
چو وحی سر کند از غیب، گوشِ آن سَر باش
از آنکه اُذْنُ مِنَ الرّاْس(۲۵) گفت صدرِ رُسُل
تو بلبلِ چمنی، لیک میتوانی شد
به فضلِ حق چمن و باغ با دو صد بلبل
خدای را بنگر در سیاستِ عالَم
عقول را بنگر در صناعتِ اَنْمُل(۲۶)
چو مست باشد عاشق، طمع مکن خَمُشی
چو نان رسد به گرسنه، مگو که لاتَأکُل(۲۷)
ز حرف بگذر و چون آب نقشها مپذیر
که حرف و صوت ز دنیاست و هست دنیا پُل
(۱) مَسکُل: مگسل، جدا نشو
(۲) غلیظ: درشتخو، سنگدل
(۳) عُتُل: درشتگوی، سختآواز
(۴) سُکُستن: گسستن، جدا شدن
(۵) دُهُل: طبل
(۶) غَریو: فریاد، بانگ بلند
(۷) سُبُل: جمعِ سبیل، راهها
(۸) ذُل: پست و زبون شدن، خواری
(۹) فَرَس: اسب
(۱۰) جُل: پوشاک چهارپایان، پالان
(۱۱) دُلدُل: استر حضرت رسول(ص) که به حضرت علی(ع) بخشید. نماد بُراق
(۱۲) تک: دو، دویدن
(۱۳) عرصهٔ قُل: عرصهٔ قرآن
(۱۴) خارخار: مجازاً دلواپسی، اضطراب، وسوسه
(۱۵) مُل: شراب، می
(۱۶) اَمَل: آرزو، امید
(۱۷) آمُل: شهری در شمال ایران نزدیک دریا
(۱۸) مَشوق: مورد اشتیاق، معشوق
(۱۹) طوق: گردنبند
(۲۰) غُل: بند و زنجیر آهنین
(۲۱) فِطام: باز شدن از شیر دنیا، باز شدن بچه از شیر مادر
(۲۲) جیفه: لاشۀ بو گرفته، مردار
(۲۳) ظِلّ: سایه، مجازاً پناه، عنایت
(۲۴) قُل لِلَیْلی طُل: به شب من بگو که دراز باش.
(۲۵) اُذْنُ مِنَ الرّاْس: گوش در شمارِ سَر است. حدیث.
(۲۶) اَنْمُل: اَنْمُلَه، سرانگشت. صناعتِ اَنْمُل یعنی کارهای دستی.
(۲۷) لاتَأکُل: مخور
------------
که: هر چه خواهی میکن ولی ز ما مَسِکُل
چرا رَوی ز برِ من به هر غلیظ و عُتُل
مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۳۳۹۵
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #1, Line #3395
گوشِ حسِّ تو به حرف ار درخور است
دان که گوشِ غیبگیرِ(۲۸) تو کَر است
(۲۸) غیبگیر: گیرندهٔ پیامهای غیبی
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۶۶
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #3, Line #66
گوش را بندد طَمَع از اِستماع(۲۹)
چشم را بندد غَرَض(۳۰) از اِطّلاع
(۲۹) اِستماع: شنیدن
(۳۰) غَرَض: قصد
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۴۶۸۶
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #3, Line #4686
گوشِ بیگوشی درین دَم بَرگُشا
بهرِ رازِ یَفْعَلُ الله ما یَشا
قرآن کریم، سورهٔ ابراهیم (۱۴)، آیهٔ ۲۷
Quran, Ibrahim(#14), Line #27
«يُثَبِّتُ اللَّهُ الَّذِينَ آمَنُوا بِالْقَوْلِ الثَّابِتِ فِي الْحَيَاةِ الدُّنْيَا وَفِي الْآخِرَةِ
وَيُضِلُّ اللَّهُ الظَّالِمِينَ وَيَفْعَلُ اللَّهُ مَا يَشَاءُ.»
«خدا مؤمنان را به سبب اعتقادِ استوارشان در دنيا و آخرت پايدار مىدارد.
و ظالمان را گمراه مىسازد و هر چه خواهد همان مىكند.»
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۳۸۵
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #4, Line #385
چون چنین وسواس دیدی، زود زود
با خدا گَرد و، درآ اندر سجود
سَجدهگَه را تَر کُن از اشکِ روان
کِای خدا تو وارَهانَم زین گمان
آن زمان کِت امتحان مطلوب شد
مسجدِ دینِ تو، پُر خَرُّوب(۳۱) شد
(۳۱) خَرُّوب: گیاه خَرنُوب که بوتهای بیابانی و مرتفع و خاردار است و در هر بنایی بروید آن را ویران میکند.
مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۵۶۶
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #1, Line #566
پنبه اندر گوشِ(۳۲) حسِّ دون(۳۳) کنید
بندِ حسّ از چشم خود بیرون کنید
پنبهٔ آن گوش سِر، گوش سَر است
تا نگردد این کر، آن باطن، کر است
بیحس و بیگوش و بیفِکرَت(۳۴) شوید
تا خِطابِ اِرْجِعی را بشنوید
اگر می خواهید خطاب (به سوی من برگردید) حق تعالی را بشنوید
باید از قید و بند حواسّ ظاهر و گوش ظاهر و عقل جزئی دنیا طلب رها شوید.
قرآن کریم، سوره فجر (۸۹)، آیات ۲۷ و ۲۸
Quran, Al-Fajr(#89), Line #27-28
«يَا أَيَّتُهَا النَّفْسُ الْمُطْمَئِنَّةُ»
«ای جان آرامگرفته و اطمینانیافته!»
«ارْجِعِي إِلَىٰ رَبِّكِ رَاضِيَةً مَرْضِيَّةً»
«به سوی پروردگارت در حالی که از او خشنودی و او هم از تو خشنود است، بازگرد.»
(۳۲) پنبه اندر گوش کردن: کنایه از بستن گوش و ترک شنیدن
(۳۳) دون: پست و فرومایه
(۳۴) فِکرَت: فکر، اندیشه
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۶۸۲
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) #682, Divan e Shams
چو پا واپس کشد یک روز از دوست
خطر باشد که عمری دست خاید(۳۵)
(۳۵) دست خاییدن: دست گزیدن؛ به دندان گرفتنِ دست به علامتِ حسرت و پشیمانی
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۲۲۱۹
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) #2219, Divan e Shams
من به گوشِ تو سخنهای نهان خواهم گفت
سَر بجنبان که بلی، جز که به سَر هیچ مگو
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۳۰۵۵
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) #3055, Divan e Shams
تو بی ز گوش شنو، بیزبان بگو با او
که نیست گفتِ زبان بیخلاف و آزاری
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۳۳۴۳
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #6, Line #3343
گوش داری تو، به گوشِ خود شنو
گوشِ گولان(۳۶) را چرا باشی گرو؟
(۳۶) گول: احمق، نادان
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۱۲۹۸
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #3, Line #1298
چیزِ دیگر ماند، اما گفتنش
با تو، روحُالْقُدْس گوید بیمَنَش
نی، تو گویی هم به گوشِ خویشتن
نی من و، نی غیرِ من، ای هم تو من
همچو آن وقتی که خواب اندر رَوی
تو ز پیشِ خود، به پیشِ خود شَوی
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۲۰۴۳
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #5, Line #2043
سَمعْ(۳۷) شو یکبارگی تو گوشوار(۳۸)
تا ز حلقهٔ لعل یابی گوشوار(۳۹)
(۳۷) سَمعْ: قوهٔ شنوایی
(۳۸) گوشوار: مانندِ گوش
(۳۹) گوشوار: گوشواره
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۸۰۷
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #4, Line #807
مرغِ خویشی، صیدِ خویشی، دامِ خویش
صدرِ خویشی، فرشِ خویشی، بامِ خویش
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۱۱۹۷
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) #1197, Divan e Shams
تو مگو همه به جنگند و ز صلحِ من چه آید؟
تو یکی نهای، هزاری، تو چراغِ خود برافروز
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۵۵
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) #55, Divan e Shams
مگر تو لوحِ محفوظی(۴۰) که درسِ غیب از او گیرند؟
و یا گنجینهٔ رحمت، کز او پوشند خِلعتها
(۴۰) لوحِ محفوظ: علم بیکرانهٔ پروردگار، اشاره به آیهٔ ۲۲، سورهٔ بروج (۸۵)
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۲۰۲۰
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) #2020, Divan e Shams
نیست در عالَم ز هجران تلختر
هرچه خواهی کُن ولیکن آن مکُن
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۳۷۷۴
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #3, Line #3774
چون خیالی در دلت آمد، نشست
هر کجا که میگریزی با تو است
جز خیالی عارضییّ باطلی
کو بُوَد چون صبحِ کاذب(۴۱)، آفِلی(۴۲)
من چو صبحِ صادقم(۴۳)، از نورِ رَب
که نگردد گِردِ روزم، هیچ شب
(۴۱) صبحِ کاذب: بامدادِ دروغین، صبحی است که قبل از صبح صادق چند لحظه
ظاهر و سپس ناپدید میشود و دوباره تاریکی همهجا را میپوشاند.
(۴۲) آفِل: افولکننده، زایلشونده، ناپدیدشونده
(۴۳) صبحِ صادق: بامدادِ راستین
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۳۶۲
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #3, Line #362
قبض دیدی چارهٔ آن قبض کن
زآنکه سَرها جمله میرویَد زِ بُن(۴۴)
بسط دیدی، بسطِ خود را آب دِه
چون برآید میوه، با اصحاب دِه
(۴۴) بُن: ریشه
مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۲۶۷۰
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #1, Line #2670
حکمِ حق گسترد بهرِ ما بِساط(۴۵)
که بگویید از طریقِ انبساط
(۴۵) بِساط: هرچیز گستردنی مانند فرش و سفره
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۳۷۳۴
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #3, Line #3734
چونکه قَبضی(۴۶) آیدت ای راهرو
آن صَلاحِ توست، آتَشدل(۴۷) مشُو
(۴۶) قَبض: گرفتگی، دلتنگی و رنج
(۴۷) آتشدل: دلسوخته، ناراحت و پریشان حال
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۴۴۶۶
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #3, Line #4466
عاشقان از بیمرادیهایِ خویش
باخبر گشتند از مولایِ خویش
بیمرادی شد قَلاووزِ(۴۸) بهشت
حُفَّتِ الْجَنَّة شنو ای خوشْسرشت
حدیث نبوی
«حُفَّتِ الْجَنَّةُ بِالْمَكَارِهِ وَحُفَّتِ النَّارُ بِالشَّهَوَاتِ.»
«بهشت در چیزهای ناخوشایند پوشیده شده و دوزخ در شهوات.»
که مراداتت همه اِشکستهپاست(۴۹)
پس کسی باشد که کامِ او رواست؟
(۴۸) قَلاووز: پیشآهنگ، پیشروِ لشکر
(۴۹) اِشکستهپا: ناقص
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۲۵۸۶
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #6, Line #2586
شهوتِ کاذب شتابد در طعام
خوفِ فوتِ(۵۰) ذوق، هست آن خود سَقام(۵۱)
اِشتها صادق بود، تأخیر بِهْ
تا گُواریده شود آن بیگِرِه
(۵۰) فایِت: از میان رفته، فوت شده
(۵۱) سَقام: بیماری
بگفت دل که: سُکُستن ز تو چگونه بُوَد؟
چگونه بی ز دُهُلزن کند غَریو دُهُل؟
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۸۰۳
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #4, Line #803
ای تو در بیگار(۵۲)، خود را باخته
دیگران را تو ز خود نشناخته
تو به هر صورت که آیی بیستی(۵۳)
که منم این، واللَّـه آن تو نیستی
یک زمان تنها بمانی تو ز خَلق
در غم و اندیشه مانی تا به حلق
این تو کی باشی؟ که تو آن اَوحَدی(۵۴)
که خوش و زیبا و سرمستِ خودی
جوهر آن باشد که قایم با خود است
آن عَرَض، باشد که فرعِ او شدهست
(۵۲) بیگار: کارِ بیمزد
(۵۳) بیستی: بِایستی
(۵۴) اَوحَد: یگانه، یکتا
کجا روند ز تو، چونکه بسته است سُبُل؟
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۵۷۶
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #6, Line #576
ای رفیقان، راهها را بست یار
آهویِ لَنگیم و او شیرِ شکار
جز که تسلیم و رضا کو چارهای؟
در کفِ شیرِ نرِ خونخوارهای
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۳۶۸
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) #368, Divan e Shams
از هر جهتی تو را بلا داد
تا باز کَشَد به بیجهاتت
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۵۸۸
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #2, Line #588
هر که دور از دعوتِ رحمان بُوَد
او گداچشم است، اگر سلطان بُوَد
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۵۹۰
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #2, Line #590
گر گریزی بر امیدِ راحتی
زآن طرف هم پیشت آید آفتی
هیچ کُنجی بیدَد(۵۵) و بیدام نیست
جز به خلوتگاهِ حق، آرام نیست
(۵۵) دَد: حیوانِ درّنده و وحشی
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۱۷۲۵
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) #1725, Divan e Shams
وگر به خشم روی صد هزار سال ز من
به عاقبت به من آیی که منتهات منم
گهی دُهُلزن و گاهی دُهُل که آرد ذُل
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ٢١۴۶
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #4, Line #2146
بر کنارِ بامی ای مستِ مُدام(۵۶)
پَست بنشین یا فرود آ، وَالسَّلام
هر زمانی که شدی تو کامران
آن دَمِ خوش را کنارِ بام دان
(۵۶) مُدام: شراب
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۳۱۵۳
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #3, Line #3153
تو ز طفلی چون سببها دیدهيی
در سبب، از جهل بر چفسیدهيی(۵۷)
با سببها از مُسبِّب غافلی
سویِ این روپوشها ز آن مایلی
چون سببها رفت، بَر سَر میزنی
ربَّنا و ربَّناها میکُنی
ربّ میگوید: برو سویِ سبب
چون ز صُنعم(۵۸) یاد کردی؟ ای عجب
گفت: زین پس من تو را بینم همه
ننگرم سویِ سبب و آن دَمدَمه(۵۹)
گویدش: رُدُّوا لَعادُوا(۶۰)، کارِ توست
ای تو اندر توبه و میثاق، سُست
لیک من آن ننگرم، رحمت کنم
رحمتم پُرّست، بر رحمت تنم
ننگرم عهدِ بَدت، بِدْهم عطا
از کرم، این دَم چو میخوانی مرا
(۵۷) چفسیدهيی: چسبیدهای
(۵۸) صُنع: آفرینش، آفریدن، عمل، کار، نیکی کردن، احسان
(۵۹) دَمدَمه: شهرت، آوازه، مکر و فریب
(۶۰) رُدُّوا لَعادُوا: اگر آنان به این جهان برگردانده شوند، دوبار به آنچه که از آن نهی شدهاند، بازگردند.
که تا فَرَس بنجنبد بَر او نجنبد جُل
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۱۴۲۹
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #4, Line #1429
اندرین ره ترک کن طاق و طُرُنب(۶۱)
تا قلاووزت(۶۲) نجنبد، تو مَجُنب
هر که او بی سر بجنبد، دُم بُوَد
جُنبشش چون جُنبش کژدم بُوَد
کَژْرو و شبکور و زشت و زهرناک
پیشۀ او خَستنِ(۶۳) اَجسامِ پاک
سَر بکوب آن را که سِرّش این بُوَد
خُلق و خویِ مستمرّش این بُوَد
(۶۱) طاق و طُرُنب: شکوه و جلال ظاهری
(۶۲) قَلاوُوز: پیشاهنگ، راهنما
(۶۳) خَستَن: آزردن، زخمی کردن، در اینجا مراد نیش زدن است
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۴۴۵٧
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #3, Line #4457
زان بگرداند به هر سو آن لگام(۶۴)
تا خبر یابد ز فارِس(۶۵)، اسبِ خام
(۶۴) لگام: افسار
(۶۵) فارِس: سوارکار
چو درخورِ تکِ دُلدُل نبود عرصهٔ عقل
ز تنگنایِ خرد تاخت سویِ عرصهٔ قُل
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۱۳۰۹
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #4, Line #1309
عقلِ کل را گفت: ما زاغَالْبَصَر
عقلِ جزوی میکند هر سو نظر
عقلِ مازاغ است نورِ خاصگان
عقلِ زاغ استادِ گورِ مردگان
جان که او دنبالۀ زاغان پَرَد
زاغ، او را سوی گورستان بَرَد
قرآن کریم، سورهٔ نجم (۵۳)، آیهٔ ۱۷
Quran, An-Najm(#53), Line #17
«مَا زَاغَ الْبَصَرُ وَمَا طَغَىٰ.»
«چشم خطا نكرد و از حد درنگذشت.»
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۳۶۲۶
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #4, Line #3626
چونکه مُستغنی(۶۶) شد او، طاغی شود
خر چو بار انداخت اِسکیزه زند(۶۷)
(۶۶) مُستغنی: ثروتمند، توانگر
(۶۷) اِسکیزه زدن: جفتک انداختن، لگد پراندن چهارپایان
تو را و عقلِ تو را عشق و خارخار چراست؟
مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۳۵۳۹
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #1, Line #3539
اهلِ جَنّت پیشِ چشمم ز اختیار
در کشیده یکدگر را در کنار
دستِ همدیگر زیارت میکنند
وز لبان هم بوسه غارت میکنند
کر شد این گوشم ز بانگِ واه واه
از خَسان و نعرهٔ واحَسْرتاه
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۲۷۲۴
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #2, Line #2724
حُبُّکَ الْاَشْیاء یُعْمیکَ یُصِمّ
نَفْسُکَ السَّودا جَنَتْ لا تَخْتَصِم
عشقِ تو به اشياء تو را كور و كر میکند. با من ستیزه مکن،
زیرا نفسِ سیاهکار تو چنین گناهی مرتکب شده است.
حدیث
«حُبُّکَ الْاَشَّیءَ یُعْمی و یُصِمّ.»
«عشقِ تو به اشياء تو را كور و كر میکند.»
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۳۲۳۰
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #5, Line #3230
پوزبندِ وسوسه عشق است و بس
ورنه کِی وسواس را بسته است کَس؟
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۱۸۸۳
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) #1883, Divan e Shams
این باید و آن باید، از شرکِ خفی زاید
آزاد بُوَد بنده زین وسوسه چون سوسن
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ٧٢٩
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #5, Line #729
هر خیالی را خیالی میخورَد
فکرِ آن، فکرِ دگر را میچَرَد
تو نتانی کز خیالی وارَهی
یا بخُسپی که از آن بیرون جَهی
ولی برتافت(۶۸) بر چونها مَشارِقهایِ(۶۹) بیچونی(۷۰)
بر آثارِ لطیفِ تو، غلط گشتند اُلفَتها(۷۱)
(۶۸) تافت: تابید
(۶۹) مَشارِق: مشرقها
(۷۰) بیچون: بدون چگونگی
(۷۱) اُلفَت: انس گرفتن، دوستی
مسافرِ اَمَلِ تو رسید تا آمُل
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۱۹۵۱
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #2, Line #1951
زاری و گریه، قوی سرمایهایست
رحمتِ کُلّی، قویتر دایهایست
دایه و مادر، بهانهجو بُوَد
تا که کِی آن طفلِ او گریان شود
طفلِ حاجاتِ شما را آفرید
تا بنالید و شود شیرش پدید
گفت: اُدعُوا(۷۲) الله، بیزاری مباش
تا بجوشد شیرهای مِهرهاش
قرآن کریم، سوره اسراء (۱۷)، آیه ۱۱۰
Quran, Al-Israa(#17), Line #110
«قُلِ ادْعُوا اللَّهَ …»
«بگو: خدا را بخوانید …»
هُوی هُوی باد و شیرافشانِ ابر
در غمِ مااَند، یک ساعت تو صبر
(۷۲) اُدْعُوا: بخوانید
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۴۴۲
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #2, Line #442
تا نگرید کودکِ حلوافروش
بحرِ(۷۳) رحمت در نمیآید به جوش
ای برادر، طفل، طفلِ چشمِ توست
کامِ خود، موقوفِ(۷۴) زاری دان دُرست
گر همی خواهی که آن خِلْعَت(۷۵) رَسد
پس بگریان طفلِ دیده بر جَسد
(۷۳) بحر: دریا
(۷۴) موقوف: وابسته، منوط، وقفشده
(۷۵) خِلْعَت: جامهٔ دوخته که از طرف شخص بزرگ بهعنوان جایزه یا انعام به کسی داده شود.
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۲۳۱۱
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #5, Line #2311
آه کردم، چون رَسَن(۷۶) شد آهِ من
گشت آویزان رَسَن در چاهِ من
آن رَسَن بگْرفتم و بیرون شدم
شاد و زَفْت(۷۷) و فَربِه و گُلگون شدم
(۷۶) رَسَن: ریسمان، طناب
(۷۷) زَفْت: بزرگ، ستبر
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۳۶۲۵
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #5, Line #3625
الـلَّه الـلَّه، گِردِ دریابار(۷۸) گَرد
گرچه باشند اهلِ دریابار زرد
(۷۸) دریابار: کنارِ دریا، ساحلِ دریا
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۲۲۲
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) #222, Divan e Shams
رَویم و خانه بگیریم پهلویِ دریا
که دادِ اوست جواهر، که خویِ اوست سَخا(۷۹)
(۷۹) سَخا: بخشش
دمی رسید که هر شوق از او رسد به مَشوق
شَهی رسید کز او طوق زر شود هر غُل
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۳۵۷۴
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #5, Line #3574
تاجِ کَرَّمْناست بر فرقِ سَرَت
طُوقِ(۸۰) اَعْطَیناکَ آویزِ برت
قرآن کریم، سورهٔ کوثر (۱۰۸)، آیهٔ ۱
Quran, Al-Kawthar(#108), Line #1
«إِنَّا أَعْطَيْنَاكَ الْكَوْثَرَ.»
«ما كوثر را به تو عطا كرديم.»
(۸۰) طُوق: گردنبند
فِطام داد از این جیفه دایهٔ تبدیل
در آفتاب فکندهست ظِلِّ حق غُلغُل
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ٣۵٧٣
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #5, Line #3573
تو خوش و خوبی و کانِ(۸۱) هر خَوشی
تو چرا خود منّتِ باده کَشی؟
(۸۱) کان: معدن
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۵۰
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #3, Line #50
چون جَنین بود آدمی، بُد خون غذا
از نجس پاکی بَرَد مؤمن، کذا(۸۲)
از فِطامِ(۸۳) خون، غذایش شیر شد
وز فِطامِ شیر، لقمهگیر شد
وز فِطامِ لقمه، لقمانی شود
طالبِ اِشکارِ پنهانی شود
(۸۲) کذا: چنین، چنین است
(۸۳) فِطام: از شیر بریدن
از آنکه اُذْنُ مِنَ الرّاْس گفت صدرِ رُسُل
مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۱۶۲۲
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #1, Line #1622
چون تو گوشی، او زبان، نی جنس تو
گوشها را حق بفرمود: اَنْصِتُوا
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۴۳۴۳
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #3, Line #4343
بانگِ دیوان، گلّهبانِ اشقیاست(۸۴)
بانگِ سلطان، پاسبانِ اولیاست
تا نیآمیزد، بدین دو بانگِ دور
قطرهای از بحرِ خوش با بحرِ شور
(۸۴) اشقیا: بدبختان
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۸۳۶
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #3, Line #836
این قضا میگفت، لیکن گوششان
بسته بود اندر حجابِ جوششان
چشمها و گوشها را بستهاند
جز مر آنها را که از خود رَستهاند(۸۵)
(۸۵) رَستهاند: رها شدهاند
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۱۷۳۰
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) #1730, Divan e Shams
چه روز باشد کاین جسم و رسم بنْوَردیم
میانِ مجلسِ جان حلقه حلقه میگردیم
همیخوریم مِی جان به حضرت سلطان
چنانکه بیلب و ساغر نخست میخَوردیم
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۱۸۱۵
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #6, Line #1815
هین خَمُش کن تا بگوید شاهِ قُل
بلبلی مفْروش با این جنس گُل
این گُلِ گویاست پُرجوش و خروش
بلبلا تَرکِ زبان کن، باش گوش
چو نان رسد به گرسنه، مگو که لاتَأکُل
مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۳۵۴۵
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #1, Line #3545
آینهٔ تو جَست بیرون از غِلاف
آینه و میزان(۸۶) کجا گوید خِلاف؟
آینه و میزان کجا بندد نَفَس(۸۷)
بهرِ آزار و حیایِ هیچ کس؟
آینه و میزان مِحَکهایِ سَنی(۸۸)
گر دو صد سالش تو خدمت میکنی
کز برایِ من بپوشان راستی
بر فزون بنما و، منما کاستی
اوت گوید: ریش و سَبْلَت برمخند
آینه و میزان و آنگه ریو(۸۹) و بند
(۸۶) میزان: ترازو
(۸۷) نَفَس بستن: خاموش و ساکت شدن
(۸۸) سَنی: بلند و عالی
(۸۹) ریو: نیرنگ و خدعه
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۱۶۹
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) #169, Divan e Shams
تا که هشیاری و باخویش، مُدارا میکُن
چونکه سرمست شدی، هر چه که بادا، بادا
ساغری چند بخور از کفِ ساقیِّ وصال
چونکه بر کار شدی، برجِه و در رقص درآ
«الدُّنیا قَنْطَرَةٌ»
«دنیا پلی است.»
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۳۵۰۱
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #4, Line #3501
اوّل و آخِر تویی ما در میان
هیچ هیچی که نیاید در بیان
« همانطور که عظمت بینهایت الهی قابل بیان نیست و باید به آن زنده شویم،
ما هم به عنوان من ذهنی قابل بیان نیست و ارزش بیان ندارد.
باید هر چه زودتر آن را انکار کنیم و به او زنده شویم.»
قرآن کریم، سورهٔ حدید (۵۷)، آیهٔ ۳
Quran, Al-Hadid(#57), Line #3
«هُوَ الْأَوَّلُ وَالْآخِرُ وَالظَّاهِرُ وَالْبَاطِنُ ۖ وَهُوَ بِكُلِّ شَيْءٍ عَلِيمٌ.»
«اوست اوّل و آخر و ظاهر و باطن، و او به هر چيزى داناست.»
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۱۴۲۹
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) #1429, Divan e Shams
هزاران قرن میباید که این دولت به پیش آید
کجا یابم دگربارش، اگر این بار بگریزم؟
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۶۱۳
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #6, Line #613
وقتِ آن آمد که من عریان شوم
نقش بگذارم، سراسر جان شوم
-------------------------
مجموع لغات:
(۷۵)خِلْعَت: جامهٔ دوخته که از طرف شخص بزرگ بهعنوان جایزه یا انعام به کسی داده شود.
----------------------------
************************
تمام اشعار برنامه بر اساس فرمت سایت گنج نما برای جستجوی آسان
به گوش دل پنهانی بگفت رحمت کل
که هر چه خواهی میکن ولی ز ما مسکل
تو آن ما و من آن تو همچو دیده و روز
چرا روی ز بر من به هر غلیظ و عتل
بگفت دل که سکستن ز تو چگونه بود
چگونه بی ز دهلزن کند غریو دهل
همه جهان دهلند و تویی دهلزن و بس
کجا روند ز تو چونکه بسته است سبل
جواب داد که خود را دهل شناس و مباش
گهی دهلزن و گاهی دهل که آرد ذل
نجنبد این تن بیچاره تا نجنبد جان
که تا فرس بنجنبد بر او نجنبد جل
دل تو شیر خدایست و نفس تو فرس است
چنانکه مرکب شیر خدای شد دلدل
چو درخور تک دلدل نبود عرصه عقل
ز تنگنای خرد تاخت سوی عرصه قل
تو را و عقل تو را عشق و خارخار چراست
که وقت شد که بروید ز خار تو آن گل
از این غم ارچه ترشروست مژدهها بشنو
که گر شبی سحر آمد وگر خماری مل
ز آه آه تو جوشید بحر فضل اله
مسافر امل تو رسید تا آمل
دمی رسید که هر شوق از او رسد به مشوق
شهی رسید کز او طوق زر شود هر غل
فطام داد از این جیفه دایه تبدیل
در آفتاب فکندهست ظل حق غلغل
از این همه بگذر بیگه آمدهست حبیب
شبم یقین شب قدر است قل للیلی طل
چو وحی سر کند از غیب گوش آن سر باش
از آنکه اذن من الراس گفت صدر رسل
تو بلبل چمنی لیک میتوانی شد
به فضل حق چمن و باغ با دو صد بلبل
خدای را بنگر در سیاست عالم
عقول را بنگر در صناعت انمل
چو مست باشد عاشق طمع مکن خمشی
چو نان رسد به گرسنه مگو که لاتاکل
که حرف و صوت ز دنیاست و هست دنیا پل
گوش حس تو به حرف ار درخور است
دان که گوش غیبگیر تو کر است
گوش را بندد طمع از استماع
چشم را بندد غرض از اطلاع
گوش بیگوشی درین دم برگشا
بهر راز یفعل الله ما یشا
چون چنین وسواس دیدی زود زود
با خدا گرد و درآ اندر سجود
سجدهگه را تر کن از اشک روان
کای خدا تو وارهانم زین گمان
آن زمان کت امتحان مطلوب شد
مسجد دین تو پر خروب شد
پنبه اندر گوش حس دون کنید
بند حس از چشم خود بیرون کنید
پنبه آن گوش سر گوش سر است
تا نگردد این کر آن باطن کر است
بیحس و بیگوش و بیفکرت شوید
تا خطاب ارجعی را بشنوید
اگر می خواهید خطاب به سوی من برگردید حق تعالی را بشنوید
باید از قید و بند حواس ظاهر و گوش ظاهر و عقل جزئی دنیا طلب رها شوید
خطر باشد که عمری دست خاید
من به گوش تو سخنهای نهان خواهم گفت
سر بجنبان که بلی جز که به سر هیچ مگو
تو بی ز گوش شنو بیزبان بگو با او
که نیست گفت زبان بیخلاف و آزاری
گوش داری تو به گوش خود شنو
گوش گولان را چرا باشی گرو
چیز دیگر ماند اما گفتنش
با تو روحالقدس گوید بیمنش
نی تو گویی هم به گوش خویشتن
نی من و نی غیر من ای هم تو من
همچو آن وقتی که خواب اندر روی
تو ز پیش خود به پیش خود شوی
سمع شو یکبارگی تو گوشوار
تا ز حلقه لعل یابی گوشوار
مرغ خویشی صید خویشی دام خویش
صدر خویشی فرش خویشی بام خویش
تو مگو همه به جنگند و ز صلح من چه آید
تو یکی نهای هزاری تو چراغ خود برافروز
مگر تو لوح محفوظی که درس غیب از او گیرند
و یا گنجینه رحمت کز او پوشند خلعتها
نیست در عالم ز هجران تلختر
هرچه خواهی کن ولیکن آن مکن
چون خیالی در دلت آمد نشست
جز خیالی عارضیی باطلی
کو بود چون صبح کاذب آفلی
من چو صبح صادقم از نور رب
که نگردد گرد روزم هیچ شب
قبض دیدی چاره آن قبض کن
زآنکه سرها جمله میروید ز بن
بسط دیدی بسط خود را آب ده
چون برآید میوه با اصحاب ده
حکم حق گسترد بهر ما بساط
که بگویید از طریق انبساط
چونکه قبضی آیدت ای راهرو
آن صلاح توست آتشدل مشو
عاشقان از بیمرادیهای خویش
باخبر گشتند از مولای خویش
بیمرادی شد قلاووز بهشت
حفت الجنه شنو ای خوشسرشت
که مراداتت همه اشکستهپاست
پس کسی باشد که کام او رواست
شهوت کاذب شتابد در طعام
خوف فوت ذوق هست آن خود سقام
اشتها صادق بود تأخیر به
تا گواریده شود آن بیگره
ای تو در بیگار خود را باخته
تو به هر صورت که آیی بیستی
که منم این واللـه آن تو نیستی
یک زمان تنها بمانی تو ز خلق
این تو کی باشی که تو آن اوحدی
که خوش و زیبا و سرمست خودی
آن عرض باشد که فرع او شدهست
ای رفیقان راهها را بست یار
آهوی لنگیم و او شیر شکار
جز که تسلیم و رضا کو چارهای
در کف شیر نر خونخوارهای
تا باز کشد به بیجهاتت
هر که دور از دعوت رحمان بود
او گداچشم است اگر سلطان بود
گر گریزی بر امید راحتی
هیچ کنجی بیدد و بیدام نیست
جز به خلوتگاه حق آرام نیست
بر کنار بامی ای مست مدام
پست بنشین یا فرود آ والسلام
آن دم خوش را کنار بام دان
در سبب از جهل بر چفسیدهيی
با سببها از مسبب غافلی
سوی این روپوشها ز آن مایلی
چون سببها رفت بر سر میزنی
ربنا و ربناها میکنی
رب میگوید برو سوی سبب
چون ز صنعم یاد کردی ای عجب
گفت زین پس من تو را بینم همه
ننگرم سوی سبب و آن دمدمه
گویدش ردوا لعادوا کار توست
ای تو اندر توبه و میثاق سست
لیک من آن ننگرم رحمت کنم
رحمتم پرست بر رحمت تنم
ننگرم عهد بدت بدهم عطا
از کرم این دم چو میخوانی مرا
اندرین ره ترک کن طاق و طرنب
تا قلاووزت نجنبد تو مجنب
هر که او بی سر بجنبد دم بود
جنبشش چون جنبش کژدم بود
کژرو و شبکور و زشت و زهرناک
پیشه او خستن اجسام پاک
سر بکوب آن را که سرش این بود
خلق و خوی مستمرش این بود
زان بگرداند به هر سو آن لگام
تا خبر یابد ز فارس اسب خام
عقل کل را گفت ما زاغالبصر
عقل جزوی میکند هر سو نظر
عقل مازاغ است نور خاصگان
عقل زاغ استاد گور مردگان
جان که او دنبال زاغان پرد
زاغ او را سوی گورستان برد
چونکه مستغنی شد او طاغی شود
خر چو بار انداخت اسکیزه زند
اهل جنت پیش چشمم ز اختیار
دست همدیگر زیارت میکنند
کر شد این گوشم ز بانگ واه واه
از خسان و نعره واحسرتاه
حبک الاشیاء یعمیک یصم
نفسک السودا جنت لا تختصم
عشق تو به اشياء تو را كور و كر میکند با من ستیزه مکن
زیرا نفس سیاهکار تو چنین گناهی مرتکب شده است
پوزبند وسوسه عشق است و بس
ورنه کی وسواس را بسته است کس
این باید و آن باید از شرک خفی زاید
آزاد بود بنده زین وسوسه چون سوسن
هر خیالی را خیالی میخورد
فکر آن فکر دگر را میچرد
تو نتانی کز خیالی وارهی
یا بخسپی که از آن بیرون جهی
ولی برتافت بر چونها مشارقهای بیچونی
بر آثار لطیف تو غلط گشتند الفتها
زاری و گریه قوی سرمایهایست
رحمت کلی قویتر دایهایست
دایه و مادر بهانهجو بود
تا که کی آن طفل او گریان شود
طفل حاجات شما را آفرید
گفت ادعوا الله بیزاری مباش
تا بجوشد شیرهای مهرهاش
هوی هوی باد و شیرافشان ابر
در غم مااند یک ساعت تو صبر
تا نگرید کودک حلوافروش
بحر رحمت در نمیآید به جوش
ای برادر طفل طفل چشم توست
کام خود موقوف زاری دان درست
گر همی خواهی که آن خلعت رسد
پس بگریان طفل دیده بر جسد
آه کردم چون رسن شد آه من
گشت آویزان رسن در چاه من
آن رسن بگرفتم و بیرون شدم
شاد و زفت و فربه و گلگون شدم
الـله الـله گرد دریابار گرد
گرچه باشند اهل دریابار زرد
رویم و خانه بگیریم پهلوی دریا
که داد اوست جواهر که خوی اوست سخا
تاج کرمناست بر فرق سرت
طوق اعطیناک آویز برت
تو خوش و خوبی و کان هر خوشی
تو چرا خود منت باده کشی
چون جنین بود آدمی بد خون غذا
از نجس پاکی برد مومن کذا
از فطام خون غذایش شیر شد
وز فطام شیر لقمهگیر شد
وز فطام لقمه لقمانی شود
طالب اشکار پنهانی شود
چون تو گوشی او زبان نی جنس تو
گوشها را حق بفرمود انصتوا
بانگ دیوان گلهبان اشقیاست
بانگ سلطان پاسبان اولیاست
تا نیآمیزد بدین دو بانگ دور
قطرهای از بحر خوش با بحر شور
این قضا میگفت لیکن گوششان
بسته بود اندر حجاب جوششان
جز مر آنها را که از خود رستهاند
چه روز باشد کاین جسم و رسم بنوردیم
میان مجلس جان حلقه حلقه میگردیم
همیخوریم می جان به حضرت سلطان
چنانکه بیلب و ساغر نخست میخوردیم
هین خمش کن تا بگوید شاه قل
بلبلی مفروش با این جنس گل
این گل گویاست پرجوش و خروش
بلبلا ترک زبان کن باش گوش
آینه تو جست بیرون از غلاف
آینه و میزان کجا گوید خلاف
آینه و میزان کجا بندد نفس
بهر آزار و حیای هیچ کس
آینه و میزان محکهای سنی
کز برای من بپوشان راستی
بر فزون بنما و منما کاستی
اوت گوید ریش و سبلت برمخند
آینه و میزان و آنگه ریو و بند
تا که هشیاری و باخویش مدارا میکن
چونکه سرمست شدی هر چه که بادا بادا
ساغری چند بخور از کف ساقی وصال
چونکه بر کار شدی برجه و در رقص درآ
اول و آخر تویی ما در میان
همانطور که عظمت بینهایت الهی قابل بیان نیست و باید به آن زنده شویم
ما هم به عنوان من ذهنی قابل بیان نیست و ارزش بیان ندارد
باید هر چه زودتر آن را انکار کنیم و به او زنده شویم
کجا یابم دگربارش اگر این بار بگریزم
وقت آن آمد که من عریان شوم
نقش بگذارم سراسر جان شوم
Privacy Policy
Today visitors: 1860 Time base: Pacific Daylight Time