برنامه شماره ۷۸۷ گنج حضور
اجرا: پرویز شهبازی
۱۳۹۸ تاریخ اجرا: ۲۸ اکتبر ۲۰۱۹ - ۷ آبان
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۱۴۱۸
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Qazal)# 1418, Divan e Shams
دلا، مشتاقِ دیدارم، غریب و عاشق و مَستم
کنون عزمِ لِقا(۱) دارم، من اینک رَخت بربستم
تویی قبله همه عالم، ز قبله رو نگردانم
بدین قبله نماز آرم، به هر وادی(۲) که من هستم
مرا جانی درین قالب و آنگه جز تواَم مذهب؟
که من از نیستی جانا به عشقِ تو برون جستم
اگر جز تو سری دارم، سزاوارِ سرِ دارَم
وگر جز دامنت گیرم، بریده باد این دستم
به هر جا که رَوَم بی تو یکی حرفیم بیمعنی
چو هی دو چشم بگشادم، چو شین در عشق بنشستم
چو من هی ام، چو من شینم، چرا گم کردهام هش را؟
که هش ترکیب می خواهد، من از ترکیب بگسستم(۳)
جهانی گمره و مُرتد ز وسواسِ خیالِ خود
به اقبالِ چنین عشقی ز شرِّ خویشتن رَستم(۴)
به سر بالایِ عشق این دل از آن آمد که صافی شد
که از دُردیِّ(۵) آب و گِل منِ بیدل درین پستم
زهی لطفِ خیالِ او که چون در پاش افتادم
قدمهایِ خیالش را به آسیبِ دو لب خَستم(۶)
بِشُستم دست از گفتن، طهارت کردم از منطق
حوادث چون پیاپی شد، وضویِ توبه بشکستم
مولوی، دیوان شمس، ترجیعات، شماره ۱۸
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Tarjiaat)# 18, Divan e Shams
نامه رسید زان جهان بهرِ مراجعت برم
عزمِ رجوع میکنم، رخت به چرخ میبرم
گفت که: اِرْجَعی شنو، باز به شهرِ خویش رو
گفتم: تا بیامدم، دلشده(۷) و مسافرم
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۲۸۳۱
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Qazal)# 2831, Divan e Shams
رخ قبلهام کجا شد که نماز من قضا شد
ز قضا رسد هماره به من و تو امتحانی
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۲۶۲۶
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 6, Line # 2626
قبله را چون کرد دستِ حق عَیان
پس، تَحَرّی(۸) بعد ازین مَردود دان
هین بگردان از تَحَرّی رو و سَر
که پدید آمد مَعاد و مُستَقَرّ(۹)
یک زمان زین قبله گر ذاهِل(۱۰) شوی
سُخره(۱۱) هر قبله باطل شوی
چون شوی تمییزدِه(۱۲) را ناسپاس
بِجهَد از تو خَطرَتِ(۱۳) قبله شناس
گر ازین انبار خواهی بِرّ(۱۴) و بُر(۱۵)
نیم ساعت هم ز همدردان مَبُر
که در آن دم که بِبُرّی زین مُعین(۱۶)
مبتلی گردی تو با بِئسَ الْقَرین(۱۷)
قرآن کریم، سوره زخرف(۴۳)، آیه ۳۸
Quran, Sooreh Az-Zukhruf(#43), Line #38
« حَتَّىٰ إِذَا جَاءَنَا قَالَ يَا لَيْتَ بَيْنِي وَبَيْنَكَ بُعْدَ الْمَشْرِقَيْنِ فَبِئْسَ الْقَرِينُ »
« تا آنگاه كه نزد ما آيد، مىگويد: اى كاش دورى من و تو دورى
مشرق و مغرب بود. و تو چه همراه بدى بودى.»
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۳۷۴۵
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 2, Line # 3745
حَیْثَ ما کُنْتُم فَوَلُّوا وَجْهَکُم
نَحْوَهُ هذا الَّذی لَمْ یَنْهَکُم
در هر وضعیتی هستید روی خود را به سوی آن وحدت و یا آن
سلیمان بگردانید که این چیزی است که خدا شما را از آن باز نداشته است.
کورْمرغانیم و، بس ناساختیم
کآن سُلیمان را دَمی نشناختیم
همچو جغدان، دشمنِ بازان شدیم
لاجَرَم واماندهٔ ویران شدیم
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۲۷۶۳
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 3, Line # 2763
این غلط ده(۱۸)، دیده را، حِرمانِ(۱۹) ماست
وین مُقَلِّب(۲۰)، قَلب را، سوءُ القَضاست(۲۱)
این بدبختی (من ذهنی) ماست که باعث می شود، چشم ما دچار
اشتباه شود. و آن چیزی که قلب را از مشاهده و شناخت حقیقت
باز می گرداند، همانا قضای بد (من ذهنی) ماست.
چون بُتِ سنگین، شما را قبله شد
لعنت و کوری شما را ظُلّه(۲۲) شد
چون بشاید سنگتان اَنبازِ(۲۳) حق
چون نشاید عقل و جان همراز حق؟
پشّهٔ مرده، هما را شد شریک
چون نشاید زنده همرازِ مَلیک(۲۴)؟
یا مگر مرده، تراشیدهٔ شماست
پشّهٔ زنده، تراشیدهٔ خداست
عاشق خویشید و صنعتکردِ خویش
دُمِّ ماران را سَرِ مار است کیش
نی در آن دُم، دولتیّ و، نعمتی
نی در آن سر، راحتیّ و لذّتی
گِردِ سر گردان بُوَد آن دُمِّ مار
لایقند و درخورند آن هر دو یار
آن چنان گوید حکیم غزنوی
در الهینامه(۲۵) گر خوش بشنوی
کم فضولی کن تو در حکم قَدَر(۲۶)
درخور آمد شخصِ خر با گوشِ خر
مولوی، دیوان شمس، غزل شماره ۱۰۱
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Qazal)# 101, Divan e Shams
اگر چه زوبع و استاد جملهست
چه داند حیله رَیْبُ المَنُون را
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۱۱۴۵
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 3, Line # 1145
عقلِ جُزوی، گاه چیره، گَه نگون
عقلِ کلّی، ایمِن از رَیْبُ الْمَنون(۲۷)
قرآن کریم، سوره طور(۵۲)، آیه ۳۰
Quran, Sooreh At-Tur(#52), Line #30
« أَمْ يَقُولُونَ شَاعِرٌ نَتَرَبَّصُ بِهِ رَيْبَ الْمَنُونِ »
« يا مىگويند: شاعرى است و ما براى وى منتظر حوادث روزگاريم.»
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۳۲۳۸
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 3, Line # 3238
« ربودن عقاب، موزهٔ مصطفی علیه السّلام و بردن بر هوا
و نگون کردن و از موزه، مار سیاه فرو افتادن »
اَندَرین بودند کآوازِ صَلا(۲۸)
مُصطفی بشْنید از سویِ عُلا
خواست آبیّ و، وضو را تازه کرد
دست و رو را شست او زان آبِ سَرد
هر دو پا شُست و، به موزه(۲۹) کرد رای
موزه را بِرْبود یک موزهرُبای
دست، سویِ موزه برد آن خوشْخِطاب(۳۰)
موزه را بِرْبود از دستَش عُقاب
موزه را اَندَر هوا بُرد او چو باد
پس نِگون کرد و، از آن ماری فُتاد
دَر فُتاد از موزه یک مارِ سیاه
زان عِنایت شد عُقابَش نیکْ خواه
پس عُقاب، آن موزه را آوَرد باز
گفت: هین بِستان و، رو سویِ نماز
از ضرورت، کردم این گستاخی ای
من ز ادب دارم شکسته شاخی ای(۳۱)
وایِ کو گُستاخ پایی مینَهَد
بی ضرورت کِش هوا فَتوی دَهد
پس رَسولش شُکر کرد و گفت: ما
این جفا دیدیم و بود این خود وَفا
موزه بِرْبودیّ و من دَرهَم شدم
تو غمَم بُردیّ و من در غم شدم
گرچه هر غَیبی خدا ما را نِمود
دل در آن لحظه به خود مشغول بود
گفت: دور از تو که غَفلَت در تو رُست
دیدنم آن غَیب را، هم عکس توست
مار در موزه ببینم بر هوا
نیست از من، عکس توست ای مُصطَفی
عکس(۳۲) نورانی، همه روشن بُوَد
عکس ظلمانی، همه گُلخَن(۳۳) بُوَد
عکس عَبدُالله همه نوری بُوَد
عکس بیگانه همه کوری بُوَد
عکس هر کَس را بِدان ای جان ببین
پَهلویِ جِنسی که خواهی، مینِشین
« وجه عبرت گرفتن ازین حکایت، و یقین دانستن که اِنَّ مَعَ الْعُسْرِ یُسْرا »
عبرت ست آن قصه ای جان مَر تو را
تا که راضی باشی از حکمِ خدا*
تا که زیرک باشی ای نیکو گمان
چون ببینی واقعهٔ بَد ناگهان
دیگران گردند زَرد از بیمِ آن
تو چو گُل خندان، گَهِ سود و زیان
زان که گُل گر برگْ برگش میکُنی
خنده نَگذارد، نگردد مُنْثَنی(۳۴)
گوید: از خاری چرا اُفتَم به غم؟
خَنده را من خود ز خار آوردهام
هرچه از تو یاوه گردد از قَضا
تو یقین دان که خَریدَت از بَلا(۳۵)
ما التَّصَوّف؟ قال: وِجْدانُ الْفَرَح
فِی الْفُؤادِ عِنْدَ اِتیانِ التَّرَح
« از يكی از مشایخ طریقت پرسیدند: تصوّف چیست؟ جواب داد: شادی
یافتن در قلب به هنگام هجوم غم و اندوه.»
آن عِقابش(۳۶) را عُقابی دان که او
دَر رُبود آن موزه را ز آن نیکخو
تا رَهاند پاش را از زخمِ مار
ای خُنُک(۳۷) عقلی که باشد بی غبار
گفت: لَا تَأسَوْا عَلَىٰ ما فاتَکُمْ**
اِنْ اَتَی السِّرْحان وَ اَرْدىٰ شاتَکُمْ
« حق تعالی فرمود: بر آنچه از دست داده اید اندوهگین مباشید، اگرچه
گرگ (و یا شیر) بیاید و گوسفندانتان را هلاک کند.»
کان بَلا، دفعِ بلاهایِ بزرگ
وان زیان، مَنعِ زیان هایِ سِتُرگ(۳۸)
* قرآن كريم، سوره انشراح (۹۴)، آيه ۶
Quran, Sooreh Ash-Sharh(#94), Line #6
« إِنَّ مَعَ الْعُسْرِ يُسْرًا »
[آری] بی تردید با هر دشواری آسانی است.
** قرآن كريم، سوره حدید (۵۷)، آيه ۲۳
Quran, Sooreh Al-Hadid(#57), Line #23
« لِكَيْلَا تَأْسَوْا عَلَىٰ مَا فَاتَكُمْ وَلَا تَفْرَحُوا بِمَا آتَاكُمْ ۗ وَاللَّهُ لَا يُحِبُّ كُلَّ مُخْتَالٍ فَخُورٍ »
تا بر آنچه از دست شما رفت، تأسف نخورید، و بر آنچه به شما عطا
کرده است، شادمان و دلخوش نشوید و خدا هیچ گردنکش خودستا
را [که به نعمت ها مغرور شده است] دوست ندارد.
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۴۰۰۸
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 3, Line # 4008
من عَجَب دارم ز جویای َصفا
کو رَمَد در وقتِ صَیقل از جَفا
عشق چون دَعوی، جَفا دیدن گُواه
چون گُواهت نیست، شد دَعوی تَباه
چون گُواهت خواهد این قاضی، مَرَنج
بوسه دِه بر مار، تا یابی تو گنج
آن جَفا با تو نباشد ای پسر
بلکه با وَصفِ بَدی، اَندر تو در
بر نَمَد، چوبی که آن را مَرد زَد
بر نَمَد آن را نَزَد، بَر گَرد زد
گر بِزَد مَر اَسپ را آن کینه کَش(۳۹)
آن نَزَد بر اَسپ زد بر سُکسُکَش(۴۰)
تا ز سُکسُک وارَهَد، خوشپِی(۴۱) شود
شیره را زندان کنی تا مِی شود
گفت: چندان آن یَتیمَک را زدی
چون نترسیدی زِ قَهرِ ایزدی؟
گفت: او را کی زدم ای جان و دوست؟
من بر آن دیوی زدم کو اندروست
مادر ار گوید تو را: مرگ تو باد
مرگ آن خو خواهد و مرگ فساد
آن گروهی کز ادب بگریختند
آب مردی و آب مردان ریختند
عاذِلانشان(۴۲) از وَغا(۴۳) وا راندند
تا چُنین حیز(۴۴) و مُخَنَّث(۴۵) ماندند
لاف و غُرّهٔ(۴۶) ژاژخا(۴۷) را کم شنو
با چنین ها در صف هَیْجا(۴۸) مرو
زانکه زادُوکُمْ خَبالاً* گفت حق
کز رِفاق(۴۹) سست، برگردان ورق
( زیرا خداوند فرمود: « جز تباهی به شما نیفزایند.» از دوستان
و همراهان سست عنصر روی گردان شو.)
که گر ایشان با شما همره شوند
غازیان(۵۰) بیمغز همچون که شوند
خویشتن را با شما همصف کنند
پس گریزند و دل صف بشکنند
پس سپاهی اندکی بی این نفر
به که با اهل نفاق آید حَشَر
* قرآن کریم، سوره توبه (۹)، آیه ۴۷
Quran, Sooreh At-Tawba(#9), Line #47
« لَوْ خَرَجُوا فِيكُمْ مَا زَادُوكُمْ إِلَّا خَبَالًا وَلَأَوْضَعُوا خِلَالَكُمْ يَبْغُونَكُمُ
الْفِتْنَةَ وَفِيكُمْ سَمَّاعُونَ لَهُمْ ۗ وَاللَّهُ عَلِيمٌ بِالظَّالِمِينَ »
اگر [هم] با شما بیرون می آمدند، جز شرّ و فساد به شما نمی افزودند
و مسلماً خود را برای سخن چینی [و نمّامی] در میان شما قرار می دادند تا
[برای از هم گسستن شیرازه سپاه اسلام] فتنه جویی کنند و در میان شما
جاسوسانی برای آنان هستند [که به نفعشان خبرچینی می کنند]؛ و خدا به ستمکاران داناست.
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۳۷۳۴
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 3, Line # 3734
چونکه قَبضی(۵۱) آیدت ای راهرو
آن صَلاحِ توست، آتش دل(۵۲) مشو
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۳۷۳۹
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 3, Line # 3739
چونکه قَبض آید، تو در وی بَسط بین
تازه باش و چین میفکن در جَبین(۵۳)
مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۲۱۰۱
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 1, Line # 2101
این جهان و راهش ار پیدا بُدی
کم کسی یک لحظهای آنجا بُدی
امر میآمد که: نی، طامِع(۵۴) مشو
چون ز پایت خار بیرون شد، برو
مُول مُولی(۵۵) میزد آنجا جان او
در فضای رحمت و احسان او
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۹۰۰
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Qazal)# 900, Divan e Shams
بگیر دامنِ لطفش که ناگهان بگریزد
ولی مکش تو چو تیرش که از کمان بگریزد
نه پیکِ تیزرو اندر وجود، مرغِ گمانست؟
یقین بدان که یقین دار از گمان بگریزد
ازین و آن بگریزم ز ترس، نی ز ملولی
که آن نگارِ لطیفم ازین و آن بگریزد
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۲۴۵۸
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Qazal)# 2458, Divan e Shams
چونکه خیالت نَبُوَد آمده در چشمِ کسی
چشمِ بزِ کُشته(۵۶) بُوَد تیره و خیره نگری(۵۷)
پیش ز زندانِ جهان با تو بدم من همگی
کاش برین دامگهم هیچ نبودی گذری
چند بگفتم که: خوشم، هیچ سفر مینروم
این سفرِ صعب نگر ره ز عُلی تا به ثُری(۵۸)
لطفِ تو بفْریفت مرا، گفت: برو هیچ مرم
بدرقه باشد کرمم، بر تو نباشد خطری
چون به غریبی بروی، فُرجه کنی(۵۹)، پخته شوی
باز بیایی به وطن با خبری، پر هنری
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۳۶۱۱
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 4, Line # 3611
که تو آن هوشی و باقی هوشپوش(۶۰)
خویشتن را گم مکن، یاوه مکوش
دانکه هر شهوت چو خَمرست و چو بَنگ
پردهٔ هوشست وعاقل زوست دَنگ(۶۱)
خمر، تنها نیست سرمستیِّ هوش
هر چه شهوانیست بندد چشم و گوش
مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۱۳۸۱
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 1, Line # 1381
حق، قدم بر وی نهد از لامکان
آنگه او ساکن شود از کُن فَکان
مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۱۳۹۷
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 1, Line # 1397
چون محمد پاک شد زین نار و دود
هر کجا رو کرد، وَجْهُ الله بود*
چون رفیقی وسوسهٔ بدخواه را
کی بدانی ثَمَّ وَجْهُ اللَّه را؟
ای کسی که چشم دلت از موهای زائد هوی و هوس پاک نشده است، چون
همراه وسوسه های شیطان بدخواه هستی، کی بدین حقیقت واقف خواهی
شد که آدمی به هر جا روی آورد، ذات حضرت حق در آنجا متجلی است؟
هر که را باشد ز سینه فتحِ باب(۶۲)
او ز هر شهری، ببیند آفتاب
حق پدید است از میان دیگران
همچو ماه، اندر میان اَختَران(۶۳)
دو سرِ انگشت بر دو چشم، نِه
هیچ بینی از جهان؟ انصاف ده
گر نبینی، این جهان مَعدوم(۶۴) نیست
عیب جز ز انگشتِ نفسِ شوم نیست
* قرآن کریم، سوره بقره(۲)، آیه ۱۱۵
Quran, Sooreh Al-Baqarah(#2), Line #115
« وَلِلَّهِ الْمَشْرِقُ وَالْمَغْرِبُ ۚ فَأَيْنَمَا تُوَلُّوا فَثَمَّ وَجْهُ اللَّهِ ۚ إِنَّ اللَّهَ وَاسِعٌ عَلِيمٌ »
« مالکیّتِ مشرق و مغرب فقط ویژه خداست؛ پس به هر کجا رو کنید
آنجا روی خداست. یقیناً خدا بسیار عطا کننده و داناست.»
(۱) لِقا: دیدار، ملاقات
(۲) وادی: سرزمین
(۳) گُسستن: جدا شدن، بریده شدن
(۴) رَستن: رها شدن، نجات یافتن
(۵) دُرد: لِرد، آنچه از مایعات خصوصاً شراب تهنشین شود و در ته ظرف جا بگیرد.
(۶) خَستن: آزردن، مجروح شدن
(۷) دلشده: دل از دست رفته، بی قرار
(۸) تَحَرّی: جستجو
(۹) مُستَقَرّ: محل استقرار، جای گرفته، ساکن، قائم
(۱۰) ذاهِل: فراموش کننده، غافل
(۱۱) سُخره: ذلیل، مورد مسخره، کار بی مزد
(۱۲) تمییزدِه: کسی که دهنده قوّه شناخت و معرفت است
(۱۳) خَطْرَت: قوه تمییز، آنچه که بر دل گذرد، اندیشه
(۱۴) بِرّ: نیکی
(۱۵) بُرّ: گندم
(۱۶) مُعین: یار، یاری کننده
(۱۷) بِئسَ الْقَرین: همنشین بد
(۱۸) غلط ده: غلط انداز، هر چیز که آدمی را دچار اشتباه کند.
(۱۹) حِرمان: بیبهره ماندن
(۲۰) مُقَلِّب: دگرگون کننده، واژگون کننده
(۲۱) سوءُ القَضا: قضای بد، بد فرجامی
(۲۲) ظُلّه: سایبان، سایه دار
(۲۳) اَنباز: شریک
(۲۴) مَلیک: صاحب مُلک، پادشاه، از اسماء الهی
(۲۵) الهینامه: همان کتاب حدیقة الحقيقة سنايی است.
(۲۶) قَدَر: فرمان الهی، سرنوشت و آنچه خداوند برای بندگان خود مقدر نموده.
(۲۷) رَیْبُ الَمنون: حوادث ناگوار
(۲۸) صَلا: مخفّف صلاة (نماز)
(۲۹) موزه: کفش، چکمه
(۳۰) خوشخطاب: شیرین گفتار
(۳۱) شکسته شاخ: مطیع، منقاد، زیرا شاخ شکستن به معنی ادب کردن و از خونسردی باز آوردن است.
(۳۲) عکس: در اینجا به معنی انعکاس است.
(۳۳) گُلخَن: آتشخانۀ حمام
(۳۴) مُنْثَنی: خمیده، دوتا
(۳۵) خریدت از بلا: تو را از بلا و محنت حفظ کرده است.
(۳۶) عِقاب: کیفر، سزای گناه و کار بد کسی را دادن، جزای کردار بد، عذاب
(۳۷) خُنُک: خوشا به حالِ…
(۳۸) سِتُرگ: بزرگ، عظیم
(۳۹) کینه کش: انتقامجو، انتقام گیرنده
(۴۰) سُکسُک: اسبی که تند حرکت کند و ضمن راه رفتن خود را سخت بجنباند
به طوری که سوار دچار تکان های شدید شود، اسبی که بد راه برود، اسب تیزرو، ضد راهوار.
(۴۱) خوشپی: خوش رفتار و راهوار، خوش خو
(۴۲) عاذِل: سرزنش کننده، ملامتگر، نصیحت کننده
(۴۳) وَغا: جنگ، داد و فریاد، جار و جنجال
(۴۴) حیز: نامرد
(۴۵) مُخَنَّث: نامرد، آنکه رفتار و اطوارش زنانه است.
(۴۶) غُرّه: غریدن، آواز بلند.
(۴۷) ژاژخا: بیهوده گو
(۴۸) هَیْجا: جنگ، نبرد
(۴۹) رِفاق: جمع رفقه، یاران ، همراهان، در اینجا یعنی روی برگردان.
(۵۰) غازی: جنگجو
(۵۱) قَبض: گرفتگی، دلتنگی و رنج
(۵۲) آتش دل: دلسوخته، ناراحت و پریشان حال
(۵۳) جَبین: پیشانی
(۵۴) طامِع: طمع کننده
(۵۵) مُولیدن: درنگ کردن، تأخیر کردن، مُول مُول: درنگ کن
(۵۶) کُشته: مرده، ذبح شده
(۵۷) خیره نگری: کسی که به نقطه یی نظر دوزد و به جای دیگر ننگرد، حیران
(۵۸) ز عُلی تا به ثُری: از افلاک تا خاک
(۵۹) فُرجه کنی: تفرّج کردن، رهایی از غم و اندوه با گردش
(۶۰) هوشپوش: پوشاننده هوش
(۶۱) دَنگ: احمق، بی هوش
(۶۲) فتحِ باب: گشودن در
(۶۳) اَختَران: ستارگان
(۶۴) مَعدوم: نیست و نابود
************************
تمام اشعار برنامه بر اساس فرمت سایت گنج نما برای جستجوی آسان
دلا مشتاق دیدارم غریب و عاشق و مستم
کنون عزم لقا دارم من اندک رخت بربستم
تویی قبله همه عالم ز قبله رو نگردانم
بدین قبله نماز آرم به هر وادی که من هستم
مرا جانی درین قالب و آنگه جز توام مذهب؟
که من از نیستی جانا به عشق تو برون جستم
اگر جز تو سری دارم سزاوار سر دارم
وگر جز دامنت گیرم بریده باد این دستم
به هر جا که روم بی تو یکی حرفیم بیمعنی
چو هی دو چشم بگشادم چو شین در عشق بنشستم
چو من هی ام چو من شینم چرا گم کردهام هش را؟
که هش ترکیب می خواهد من از ترکیب بگسستم
جهانی گمره و مرتد ز وسواس خیال خود
به اقبال چنین عشقی ز شر خویشتن رستم
به سر بالای عشق این دل از آن آمد که صافی شد
که از دردی آب و گل من بیدل درین پستم
زهی لطف خیال او که چون در پاش افتادم
قدمهای خیالش را به آسیب دو لب خستم
بشستم دست از گفتن طهارت کردم از منطق
حوادث چون پیاپی شد وضوی توبه بشکستم
نامه رسید زان جهان بهر مراجعت برم
عزم رجوع میکنم رخت به چرخ میبرم
گفت که ارجعی شنو باز به شهر خویش رو
گفتم تا بیامدم دلشده و مسافرم
قبله را چون کرد دست حق عیان
پس تحری بعد ازین مردود دان
هین بگردان از تحری رو و سر
که پدید آمد معاد و مستقر
یک زمان زین قبله گر ذاهل شوی
سخره هر قبله باطل شوی
چون شوی تمییزده را ناسپاس
بجهد از تو خطرت قبله شناس
گر ازین انبار خواهی بر و بر
نیم ساعت هم ز همدردان مبر
که در آن دم که ببری زین معین
مبتلی گردی تو با بئس القرین
حیث ما کنتم فولوا وجهکم
نحوه هذا الذی لم ینهکم
کورمرغانیم و بس ناساختیم
کآن سلیمان را دمی نشناختیم
همچو جغدان دشمن بازان شدیم
لاجرم واماندهٔ ویران شدیم
این غلط ده دیده را، حرمان ماست
وین مقلب قلب را سوء القضاست
چون بت سنگین شما را قبله شد
لعنت و کوری شما را ظله شد
چون بشاید سنگتان انباز حق
پشه مرده هما را شد شریک
چون نشاید زنده همراز ملیک؟
یا مگر مرده تراشیده شماست
پشه زنده تراشیده خداست
عاشق خویشید و صنعتکرد خویش
دم ماران را سر مار است کیش
نی در آن دم، دولتی و نعمتی
نی در آن سر راحتی و لذتی
گرد سر گردان بود آن دم مار
در الهینامه گر خوش بشنوی
کم فضولی کن تو در حکم قدر
درخور آمد شخص خر با گوش خر
چه داند حیله ریب المنون را
عقل جزوی گاه چیره گه نگون
عقل کلی ایمن از ریب المنون
اندرین بودند کآواز صلا
مصطفی بشنید از سوی علا
خواست آبی و وضو را تازه کرد
دست و رو را شست او زان آب سرد
هر دو پا شست و به موزه کرد رای
موزه را بربود یک موزهربای
دست سوی موزه برد آن خوشخطاب
موزه را بربود از دستش عقاب
موزه را اندر هوا برد او چو باد
پس نگون کرد و از آن ماری فتاد
در فتاد از موزه یک مار سیاه
زان عنایت شد عقابش نیک خواه
پس عقاب آن موزه را آورد باز
گفت هین بستان و رو سوی نماز
از ضرورت کردم این گستاخی ای
من ز ادب دارم شکسته شاخی ای
وای کو گستاخ پایی مینهد
بی ضرورت کش هوا فتوی دهد
پس رسولش شکر کرد و گفت ما
این جفا دیدیم و بود این خود وفا
موزه بربودی و من درهم شدم
تو غمم بردی و من در غم شدم
گرچه هر غیبی خدا ما را نمود
گفت دور از تو که غفلت در تو رست
دیدنم آن غیب را هم عکس توست
نیست از من عکس توست ای مصطفی
عکس نورانی همه روشن بود
عکس ظلمانی همه گلخن بود
عکس عبدالله همه نوری بود
عکس بیگانه همه کوری بود
عکس هر کس را بدان ای جان ببین
پهلوی جنسی که خواهی مینشین
عبرت ست آن قصه ای جان مر تو را
تا که راضی باشی از حکم خدا*
چون ببینی واقعهٔ بد ناگهان
دیگران گردند زرد از بیم آن
تو چو گل خندان گه سود و زیان
زان که گل گر برگ برگش میکنی
خنده نگذارد نگردد منثنی
گوید از خاری چرا افتم به غم؟
خنده را من خود ز خار آوردهام
هرچه از تو یاوه گردد از قضا
تو یقین دان که خریدت از بلا
ما التصوف؟ قال وجدان الفرح
فی الفؤاد عند اتیان الترح
آن عقابش را عقابی دان که او
در ربود آن موزه را ز آن نیکخو
تا رهاند پاش را از زخم مار
ای خنک عقلی که باشد بی غبار
گفت لا تأسوا على ما فاتکم**
ان اتی السرحان و اردى شاتکم
کان بلا دفع بلاهای بزرگ
وان زیان منع زیان های سترگ
من عجب دارم ز جویای صفا
کو رمد در وقت صیقل از جفا
عشق چون دعوی جفا دیدن گواه
چون گواهت نیست شد دعوی تباه
چون گواهت خواهد این قاضی مرنج
بوسه ده بر مار تا یابی تو گنج
آن جفا با تو نباشد ای پسر
بلکه با وصف بدی اندر تو در
بر نمد چوبی که آن را مرد زد
بر نمد آن را نزد بر گرد زد
گر بزد مر اسپ را آن کینه کش
آن نزد بر اسپ زد بر سکسکش
تا ز سکسک وارهد خوشپی شود
شیره را زندان کنی تا می شود
گفت چندان آن یتیمک را زدی
چون نترسیدی ز قهر ایزدی؟
گفت او را کی زدم ای جان و دوست؟
مادر ار گوید تو را مرگ تو باد
عاذلانشان از وغا وا راندند
تا چنین حیز و مخنث ماندند
لاف و غره ژاژخا را کم شنو
با چنین ها در صف هیجا مرو
زانکه زادوکم خبالا* گفت حق
کز رفاق سست برگردان ورق
غازیان بیمغز همچون که شوند
به که با اهل نفاق آید حشر
چونکه قبضی آیدت ای راهرو
آن صلاح توست آتش دل مشو
چونکه قبض آید تو در وی بسط بین
تازه باش و چین میفکن در جَبین
این جهان و راهش ار پیدا بدی
کم کسی یک لحظهای آنجا بدی
امر میآمد که نی طامع مشو
چون ز پایت خار بیرون شد برو
مول مولی میزد آنجا جان او
بگیر دامن لطفش که ناگهان بگریزد
نه پیک تیزرو اندر وجود مرغ گمانست؟
ازین و آن بگریزم ز ترس نی ز ملولی
که آن نگار لطیفم ازین و آن بگریزد
چونکه خیالت نبود آمده در چشم کسی
چشم بز کشته بود تیره و خیره نگری
پیش ز زندان جهان با تو بدم من همگی
چند بگفتم که خوشم هیچ سفر مینروم
این سفر صعب نگر ره ز علی تا به ثری
لطف تو بفریفت مرا گفت برو هیچ مرم
بدرقه باشد کرمم بر تو نباشد خطری
چون به غریبی بروی فرجه کنی پخته شوی
باز بیایی به وطن با خبری پر هنری
که تو آن هوشی و باقی هوشپوش
خویشتن را گم مکن یاوه مکوش
دانکه هر شهوت چو خمرست و چو بنگ
پرده هوشست وعاقل زوست دنگ
خمر تنها نیست سرمستی هوش
حق قدم بر وی نهد از لامکان
آنگه او ساکن شود از کن فکان
هر کجا رو کرد وجه الله بود*
چون رفیقی وسوسه بدخواه را
کی بدانی ثم وجه الله را؟
هر که را باشد ز سینه فتح باب
او ز هر شهری ببیند آفتاب
همچو ماه اندر میان اختران
دو سر انگشت بر دو چشم نه
گر نبینی این جهان معدوم نیست
عیب جز ز انگشت نفس شوم نیست
Privacy Policy
Today visitors: 2062 Time base: Pacific Daylight Time