برنامه شماره ۱۰۱۷ گنج حضور
اجرا: پرویز شهبازی
برای دانلود فایل صوتی برنامه با فرمت mp3 بر روی این لینک کلیک کنید.
متن نوشته شده برنامه با فرمت PDF (نسخهی مناسب پرینت رنگی)
متن نوشته شده برنامه با فرمت PDF (نسخهی مناسب پرینت سیاه و سفید)
متن نوشته شده پیغامهای تلفنی برنامه با فرمت PDF (نسخهی مناسب پرینت رنگی)
متن نوشته شده پیغامهای تلفنی برنامه با فرمت PDF (نسخهی مناسب پرینت سیاه و سفید)
تمام اشعار این برنامه با فرمت PDF (نسخه ریز مناسب پرینت)
تمام اشعار این برنامه با فرمت PDF (نسخه درشت مناسب خواندن با موبایل)
اشعار همراه با لینک پرشی به فایل صوتی برنامه
اشعار همراه با لینک پرشی به ویدیو برنامه
خوانش تمام ابیات این برنامه - فایل صوتی
خوانش تمام ابیات این برنامه - فایل تصویری
برای دستیابی به اطلاعات مربوط به جبران مالی بر روی این لینک کلیک کنید.
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۴۰۷
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) #407, Divan e Shams
چشمِ پرنور که مستِ نظرِ جانان است
ماه از او چشم گرفتهست و فلک لرزان است
خاصه آن لحظه که از حضرتِ حق نور کشد
سجدهگاهِ مَلَک و قبلهٔ هر انسان است
هر که او سر ننهد بر کفِ پایش آن دم
بهرِ ناموسِ منی، آن نَفَس او شیطان است
وآنکه آن لحظه نبیند اثرِ نور بر او
او کم از دیو بُوَد، زانکه تنِ بیجان است
دل بهجا دار در آن طلعتِ(۱) باهیبتِ او
گر تو مردی، که رُخَش قبلهگهِ مردان است
دست بردار ز سینه، چه نگه میداری؟
جان در آن لحظه بده شاد، که مقصود آن است
جمله را آب درانداز و در آن آتش شو
کآتشِ چهرهٔ او چشمهگهِ(۲) حیوان است
سر برآور ز میانِ دلِ شمسِ تبریز
کو خدیوِ(۳) ابد و خسروِ هر فرمان است
(۱) طلعت: روی، چهره
(۲) چشمهگه: سرچشمه، منبعِ چشمه
(۳) خدیو: خداوند، پادشاه، امیر
-----------
مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۳۲۱۴
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #1, Line #3214
علّتی بتّر ز پندارِ کمال
نیست اندر جانِ تو ای ذُودَلال(۴)
(۴) ذُودَلال: صاحبِ ناز و کرشمه
مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۳۲۱۹
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #1, Line #3219
در تگِ جو هست سِرگین ای فَتیٰ(۵)
گرچه جو صافی نماید مر تو را
(۵) فَتیٰ: جوان، جوانمرد
مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۳۲۴۰
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #1, Line #3240
کرده حق ناموس را صد من حَدید(۶)
ای بسی بسته به بندِ ناپدید
(۶) حَدید: آهن
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۱۱۳۴
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) #1134, Divan e Shams
چرا ز قافله یک کس نمیشود بیدار؟
که رختِ عمر ز که باز میبرد طرّار(۷)؟
چرا ز خواب و ز طرّار مینیازاری؟
چرا از او که خبر میکند کنی آزار؟
تو را هر آنکه بیازرد، شیخ و واعظِ توست
که نیست مهرِ جهان را چو نقشِ آب قرار
(۷) طرّار: دزد
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۴۰۵۳
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #3, Line #4053
نَفْس و شیطان، هر دو یک تن بودهاند
در دو صورت خویش را بنمودهاند
چون فرشته و عقل، که ایشان یک بُدند
بهرِ حکمتهاش دو صورت شدند
دشمنی داری چنین در سِرِّ خویش
مانعِ عقلست و، خصمِ جان و کیش
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۳۱۹۶
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #3, Line #3196
هم مَلَک، هم عقل، حق را واجدی(۸)
هر دو، آدم را مُعین(۹) و ساجدی
نَفْس و شیطان بوده ز اوّل واحدی
بوده آدم را عَدو(۱۰) و حاسدی
آنکه آدم را بَدَن دید او رَمید(۱۱)
و آنکه نورِ مؤتمن(۱۲) دید، او خَمید(۱۳)
آن دو، دیدهروشنان بودند ازین
وین دو را دیده ندیده غیرِ طین(۱۴)
(۸) واجد: دارَنده، انسانِ به حضور رسیده، از نامهای خداوند است، کسی که دارای وَجد است.
(۹) مُعین: یاریرساننده
(۱۰) عَدو: دشمن
(۱۱) رَمید: فرار کرد.
(۱۲) مؤتمن: موردِ اعتماد
(۱۳) خَمید: سجده کرد.
(۱۴) طین: گِل
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۲۹۷۳
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #5, Line #2973
امر و نَهی و خشم و تشریف و عِتاب(۱۵)
نیست جز مختار را ای پاکجیب(۱۶)
اختیاری هست در ظلم و ستم
من ازین شیطان و نَفْس، این خواستم
اختیار اندر درونت ساکن است
تا ندید او یوسفی، کف را نَخَست(۱۷)
(۱۵) عِتاب: نکوهش
(۱۶) پاکجیب: نجیب، پاکدامن
(۱۷) کف را نَخَست: دست را زخمی نکرد.
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۲۹۱۹
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #5, Line #2919
نَفْس و شیطان خواستِ خود را پیش بُرد
وآن عنایت قهر گشت و خُرد و مُرد(۱۸)
(۱۸) خُرد و مُرد: ته بساط، چیزهای خُرد و ریز
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۲۹۱۵
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #5, Line #2915
لیک نَفْسِ نحس و آن شیطانِ زشت
میکَشَندت سویِ کفران(۱۹) و کِنِشت(۲۰)
(۱۹) کفران: قدر نداستن، عدمِ قدردانی
(۲۰) کِنِشت: در اینجا یعنی بتخانه
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۱۰۴۲
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #5, Line #1042
قُلْ(۲۱) اَعُوذَت(۲۲) خوانْد باید کِای اَحَد
هین ز نَفّاثات(۲۳)، افغان وَز عُقَد(۲۴)
در اینصورت باید سوره قُل اَعوذُ را بخوانی و بگویی که ای خداوند یگانه،
به فریاد رس از دست این دمندگان و این گرهها.
میدمند اندر گِرِه آن ساحرات
اَلْغیاث(۲۵) اَلْمُستغاث(۲۶) از بُرد و مات
آن زنان جادوگر در گرههای افسون میدمند.
ای خداوندِ دادرس به فریادم رس از غلبهٔ دنیا و مقهور شدنم به دست دنیا.
لیک برخوان از زبانِ فعل نیز
که زبانِ قول سُست است ای عزیز
(۲۱) قُلْ: بگو
(۲۲) اَعُوذُ: پناه میبرم
(۲۳) نَفّاثات: بسیار دمنده
(۲۴) عُقَد: جمعِ عقده، گرهها
(۲۵) اَلْغیاث: کمک، یاری، فریاد رسی
(۲۶) اَلْمُستغاث: فریادرس، از نامهای خداوند، کسی که به فریاد درماندگان رسد.
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۲۶۳۶
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #5, Line #2636
از قَرین بیقول و گفتوگویِ او
خو بدزدد دل نهان از خویِ او
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۱۴۲۱
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #2, Line #1421
میرود از سینهها در سینهها
از رهِ پنهان، صلاح و کینهها
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۴۸۵۶
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #6, Line #4756
گرگِ درّندهست نفسِ بَد، یقین
چه بهانه مینهی بر هر قرین؟
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۳۱۹۶
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #5, Line #3196
تا کنی مر غیر را حَبْر(۲۷) و سَنی(۲۸)
خویش را بدخُو و خالی میکنی
(۲۷) حَبر: دانشمند، دانا
(۲۸) سَنی: رفیع، بلند مرتبه
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۱۵۱
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #2, Line #151
مردهٔ خود را رها کردهست او
مردهٔ بیگانه را جوید رَفو
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۴۷۹
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #2, Line #479
دیده آ، بر دیگران، نوحهگری
مدّتی بنشین و، بر خود میگِری
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۳۸۳۷
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #6, Line #3837
سِرِّ مُوتُوا قَبْلَ مَوْتٍ این بُوَد
کَز پسِ مُردن، غنیمتها رسد
حدیث
«مُوتُوا قَبْلَ اَنْ تَمُوتُوا.»
«بمیرید پیش از آنکه بمیرید.»
غیرِ مُردن هیچ فرهنگی دگر
در نگیرد با خدای، ای حیلهگر
یک عنایت بِهْ ز صد گون اجتهاد
جهد را خوف است از صد گون فَساد
وآن عنایت هست موقوفِ مَمات(۲۹)
تجربه کردند این رَه را ثِقات(۳۰)
بلکه مرگش، بیعنایت نیز نیست
بیعنایت، هان و هان جایی مَایست
(۲۹) مَمات: مرگ؛ در اینجا مردن به منِ ذهنی
(۳۰) ثِقات: کسانی که در قول و فعل موردِ اعتمادِ دیگران باشند، جمعِ ثِقَه؛ مراد کسانی که به حضور زنده شدهاند.
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۲۸۶۸
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #6, Line #2868
گر هزاران مدّعی سَر برزند
گوش، قاضی جانبِ شاهد کند
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۲۰۴۵
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #5, Line #2045
گر رسد جذبهٔ خدا، آبِ مَعین(۳۱)
چاه ناکنده، بجوشد از زمین
کار میکُن تو، به گوشِ آن مباش
اندک اندک خاکِ چَهْ را میتراش
هر که رنجی دید، گنجی شد پدید
هر که جِدّی(۳۲) کرد، در جَدّی(۳۳) رسید
(۳۱) آبِ مَعین: آبِ روان و گوارا
(۳۲) جِدّ: تلاش و کوشش
(۳۳) جَدّ: بهره و نصیب
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۲۵۵۰
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #4, Line #2550
پارهدُوزی میکُنی اندر دکان
زیرِ این دکّانِ تو، مدفون دو کان
هست این دکّان کِرایی(۳۴)، زود باش
تیشه بستان و تَکَش(۳۵) را میتراش
تا که تیشه ناگهان بر کان نهی
از دکان و پارهدوزی وارهی
(۳۴) کرایی: اجارهای
(۳۵) تَک: ته، قعر، عمق
مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۳۲۷۲
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #1, Line #3272
پرتوِ روح است نطق و چشم و گوش
پرتو آتش بُوَد در آب، جوش
آنچنان که پرتوِ جان، بر تن است
پرتوِ اَبدال، بر جانِ من است
جانِ جان، چون واکَشد پا را زِ جان
جان چنان گردد که بیجان تن، بدان
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۳۴۵۵
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #2, Line #3455
چون نهیی کامل، دُکان تنها مگیر
دستْخوش(۳۶) میباش، تا گردی خمیر
اَنْصِتُوا را گوش کن، خاموش باش
چون زبانِ حق نگشتی، گوش باش
وَر بگویی، شکلِ استفسار(۳۷) گو
با شهنشاهان، تو مسکینْوار گو
ابتدایِ کبر و کین از شهوت است
راسخیِّ(۳۸) شهوتت از عادت است
چون ز عادت گشت مُحْکَم خویِ بَد
خشم آید بر کسی کِت واکَشَد
چون که تو گِلْخوار گشتی هر که او
وا کَشَد از گِل تو را، باشد عَدُو
(۳۶) دستْخوش: کنایه از مغلوب و زبون
(۳۷) استفسار: سؤال، پرسش
(۳۸) راسخ: ثابت، برقرار، استوار
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۳۶۵۰
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #6, Line #3650
این سخن پایان ندارد، ای گروه
هین نگهدارید زآن قلعه، وُجوه(۳۹)
هین مبادا که هَوَسْتان ره زند
که فُتید اندر شَقاوت(۴۰) تا ابد
از خطر پرهیز آمد مُفْتَرَض(۴۱)
بشنوید از من حدیثِ بیغَرَض
در فَرَججویی، خِرَد سرتیز(۴۲) بِهْ
از کمینگاهِ بلا، پرهیز بِهْ
(۳۹) وُجوه: جمعِ وَجه، صورتها، رویها
(۴۰) شَقاوت: بدبختی
(۴۱) مُفْتَرَض: واجب گردیده، واجب، لازم
(۴۲) سَرتیز: هر آنچه که دارای نوکی تیز باشد و در اجسام فرو رود. کنایه از نافذ.
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۳۵۹۴
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #6, Line #3594
جز نَفَختُ، کآن ز وَهّاب(۴۳) آمدهست
روح را باش، آن دگرها بیهُدهست
قرآن کریم، سورهٔ حجر (۱۵)، آیهٔ ۲۹
Quran, Al-Hijr(#15), Line #29
«فَإِذَا سَوَّيْتُهُ وَنَفَخْتُ فِيهِ مِنْ رُوحِي فَقَعُوا لَهُ سَاجِدِينَ.»
«چون آفرينشش را به پايان بردم و از روح خود در آن دميدم، دربرابر او به سجده بيفتيد.»
(۴۳) وَهّاب: بسیار بخشنده، از اسماءِ الهی
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۱۳۴۴
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) #1344, Divan e Shams
دم او جان دَهَدَت رو ز نَفَخْتُ(۴۴) بپذیر
کارِ او کُنْ فَیکون است نه موقوفِ علل
(۴۴) نَفَخْتُ: دمیدم
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۴۸۰
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) #480, Divan e Shams
دلا بباز تو جان را، بر او چه میلرزی؟
بر او ملرز، فدا کن چه شد؟ خدایِ تو نیست؟
ملرز بر خود تا بر تو دیگران لرزند
به جانِ تو که تو را دشمنی ورایِ تو نیست
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۱۳۷
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) #137, Divan e Shams
تو چنین لرزانِ او باشی و او سایهٔ تُوَست
آخر او نقشیست جسمانی و تو جانی چرا؟
مولوی، دیوان شمس، ترجیعات، ترجیع شمارهٔ سی
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Tarjiaat) #30, Divan e Shams
جهان را گر بسوزانی، فلک را گر بریزانی
جهان راضیست و میداند که صد لونش(۴۵) بیارایی
(۴۵) لون: رنگ
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۵۹۲
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) #592, Divan e Shams
اگر چرخِ وجودِ من ازین گردش فرو مانَد
بگردانَد مرا آنکَس که گردون را بگردانَد
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۶۵۲
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) #652, Divan e Shams
تدبیر کند بنده و تقدیر نداند
تدبیر به تقدیرِ خداوند نماند
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۳۰۱
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) #301, Divan e Shams
صلوات بر تو آرم که فزوده باد قُربت(۴۶)
که به قُربِ کلّ گردد همه جزوها مُقَرَّب(۴۷)
(۴۶) قُرب: نزدیکی، نزدیک شدن، منزلت
(۴۷) مُقَرَّب: نزدیک شده، آنکه به کسی نزدیک شده و نزد او قرب و منزلت پیدا کرده.
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۳۰۵۵
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #3, Line #3055
میر شد محتاجِ گرمابه سَحَر
بانگ زد: سُنقُر(۴۸)، هَلا بردار سَر
طاس(۴۹) و مَندیل(۵۰) و گِل از آلتون(۵۱) بگیر
تا به گرمابه رَویم ای ناگزیر
سُنقُر آن دَم طاس و مَندیلی نکو
برگرفت و رفت با او دو به دو
(۴۸) سُنقُر: پرندهای شکاری و خوشخط و خال مانند باز. در اینجا از اعلام تُرکان و نام غلام است.
(۴۹) طاس: نوعی کاسهٔ مسی، لگن
(۵۰) مَندیل: حوله
(۵۱) آلتون: زَر، طلا، از نامهای زنان و کنیزکان ترک
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۳۰۶۱
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #3, Line #3061
چون امام و قوم بیرون آمدند
از نماز و وِردها فارغ شدند
سُنقر آنجا ماند تا نزدیکِ چاشت(۵۲)
میر، سُنقر را زمانی چشم داشت
(۵۲) چاشت: ظهر، میانهٔ روز
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۹۱۴
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) #914, Divan e Shams
ز ناسپاسیِ ما بسته است روزنِ دل
خدایْ گفت که انسان لِربِّه لَکَنود
قرآن کریم، سوره عادیات (۱۰۰)، آیه ۶
Quran, Al-Adiyat(#100), Line #6
«إِنَّ الْإِنْسَانَ لِرَبِّهِ لَكَنُودٌ.»
«همانا آدمی نسبت به پروردگارش بسیار ناسپاس است.»
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۳۳۱۶
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #4, Line #3316
از سخنگویی مجویید ارتفاع(۵۳)
منتظر را بهْ ز گفتن، استماع(۵۴)
منصبِ تعلیم، نوعِ شهوتست
هر خیالِ شهوتی در رَه بُتست
گر به فضلش پی ببردی هر فَضول(۵۵)
کِی فرستادی خدا چندین رسول؟
عقل جزویِ همچو برق است و دَرَخش(۵۶)
در دَرَخشی کِی توان شد سوی وَخْش(۵۷)؟
نیست نورِ برق، بهرِ رهبری
بلکه امرست ابر را که میگِری
برقِ عقلِ ما برای گریه است
تا بگرید نیستی در شوقِ هست
عقلِ کودک گفت بر کُتّابْ(۵۸) تَن(۵۹)
لیک نتواند به خود آموختن
عقلِ رنجور آرَدش سویِ طبیب
لیک نَبْود در دوا عقلش مُصیب(۶۰)
(۵۳) ارتفاع: بالا رفتن، والایی و رفعت جُستن
(۵۴) استماع: شنیدن
(۵۵) فَضول: یاوهگو، کسی که به کارهای غیرِ ضروری میپردازد.
(۵۶) دَرَخْش: آذرخش، برق
(۵۷) وَخْش: نامِ شهرى در ماوراءالنهر كنارِ رودِ جيحون
(۵۸) كُتّاب: مكتبخانه
(۵۹) تَن: فعلِ امر از مصدرِ تنیدن، دلالت دارد بر خود را به هر چیزی بستن، بر چیزی یا کاری مصمّم بودن، مدام به کاری یا چیزی مشغول بودن
(۶۰) مُصیب: اصابتکننده، راستکار، راست و درست عملکننده
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۳۵۱۷
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #2, Line #3517
موسیا، بسیار گویی، دور شو
ور نه با من گُنگ(۶۱) باش و کور شو
ور نرفتی، وز ستیزه شِستهیی(۶۲)
تو به معنی رفتهیی بگسستهیی
چون حَدَث(۶۳) کردی تو ناگه در نماز
گویدت: سویِ طهارت(۶۴) رُو بتاز
وَر نرفتی، خشک، جُنبان میشوی
خود نمازت رفت پیشین(۶۵) ای غَوی(۶۶)
(۶۱) گُنگ: لال
(۶۲) شِسته: مخفف نشسته است.
(۶۳) حَدَث: مدفوع، ادرار
(۶۴) طهارت: پاکیزگی، پاک کردن
(۶۵) پیشین: از پیش
(۶۶) غَوی: گمراه
مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۳۲۲۲
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #1, Line #3222
کِی تراشد تیغ دستهٔ خویش را؟
رُو به جرّاحی سپار این ریش(۶۷) را
(۶۷) ریش: زخم، جراحت
مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ٣٢٧۴
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #1, Line #3274
جان چنان گردد که بیجانْ تن، بدان
دل بهجا دار در آن طلعتِ باهیبتِ او
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۳۷۸۱
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #2, Line #3781
با سُلیمان، پای در دریا بِنِه
تا چو داود آب، سازد صد زِرِه
آن سُلیمان، پیشِ جمله حاضرست
لیک غیرت چشمبند و، ساحرست
تا ز جهل و، خوابناکیّ و، فَضول(۶۸)
او به پیشِ ما و، ما از وِی مَلول(۶۹)
(۶۸) فَضول: یاوهگو
(۶۹) مَلول: افسرده، اندوهگین
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۱۲۲۷
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) #1227, Divan e Shams
هر لحظه و هر ساعت یک شیوهٔ نو آرَد
شیرینتر و نادرتر زآن شیوهٔ پیشینش
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ١١۴۵
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #3, Line #1145
عقلِ جُزوی، گاه چیره، گَه نگون
عقلِ کلی، ایمن از رَیبُالْـمَنُون(۷۰)
(۷۰) رَیبُالْـمَنُون: حوادث ناگوار روزگار
کآتشِ چهرهٔ او چشمهگهِ حیوان است
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ٣۵٩٧
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #6, Line #3597
تو ز صد یَنبوع(۷۱)، شربت میکَشی
هر چه زآن صد کم شود، کاهَد خوشی
(۷۱) یَنبوع: چشمه
جز نَفَختُ، کآن ز وَهّاب(۷۲) آمدهست
«فَإِذَا سَوَّيْتُهُ وَنَفَخْتُ فِيهِ مِنْ رُوحِي فَقَعُوا لَهُ سَاجِدِينَ.»
(۷۲) وَهّاب: بسیار بخشنده، از اسماءِ الهی
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۶۲۵
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #6, Line #625
عقلِ هر عطّار کآگه شد از او
طبلهها(۷۳) را ریخت اندر آبِ جو
رُو کزین جو برنیایی تا ابد
لَمْ یَکُن حَقّاً لَهُ کُفْواً اَحَد
قرآن کریم، سورهٔ اخلاص (۱۱۲)، آیه ۴
Quran, Al-Ikhlas(#112), Line #4
«وَلَمْ يَكُنْ لَهُ كُفُوًا أَحَدٌ»
«و نه هيچ كس همتاى اوست.»
(۷۳) طبله: صندوقچه
مترسان دل، مترسان دل، ز سختیهایِ این منزل
که آبِ چشمهٔ حیوان بُتا هرگز نَمیراند
مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۱۹۵۱
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #1, Line #1951
گفت پیغمبر که: نَفْحَتهایِ(۷۴) حق
اندرین ایّام میآرد سَبَق(۷۵)
گوش و هُش(۷۶) دارید این اوقات را
دررُبایید این چنین نَفْحات را
نَفْحه آمد مر شما را دید و رفت
هر که را میخواست جان بخشید و رفت
نفحهٔ دیگر رسید، آگاه باش
تا ازین هم وا نمانی، خواجهتاش(۷۷)
(۷۴) نَفحَت: بوی خوش، مراد عنایات و رحمتها و دَمِ مبارکِ خداوندی است.
(۷۵) سَبَق: پیشی گرفتن، پیش افتادن
(۷۶) هُش: هوش
(۷۷) خواجهتاش: دو غلام که متعلّق به یک خواجه باشند. منظور بندهٔ خدا است.
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۴۴۶
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) #446, Divan e Shams
گر چپّ و راست طعنه و تشنیعِ(۷۸) بیهدهست
از عشق برنگردد آن کس که دلشدهست
(۷۸) تشنیع: بدگویی، زشتگویی
کو خدیوِ ابد و خسروِ هر فرمان است
حافظ، دیوان غزلیات، غزل شمارهٔ ۳۴۶
Hafez Poem (Qazal) #346, Divan e Qazaliat
عشق دُردانهست و، من غوّاص و، دریا میکده
سَر فروبُردم در آن جا، تا کجا سَر برکُنم
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۸۸۱
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #4, Line #881
چون ز وَحْدت جان بُرون آرَد سَری
جسم را با فرِّ(۷۹) او نَبْوَد فَری
(۷۹) فَرّ: شکوه ایزدی
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۲۴۸۳
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) #2483, Divan e Shams
در دو جهان بنَنگرد، آنکه بدو تو بنگری
خسروِ خسروان شود، گر به گدا تو نان دهی
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۲۲۵۹
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #6, Line #2259
طالبِ گنجش مَبین خود گنج اوست
دوست کی باشد به معنی غیرِ دوست؟
سَجده خود را میکند هر لحظه او
سَجده پیشِ آینهست از بهرِ رو
گر بدیدی ز آینه او یک پشیز
بیخیالی، زو نماندی هیچ چیز
هم خیالاتش، هم او، فانی شدی
دانشِ او محوِ نادانی شدی
دانشی دیگر ز نادانیِّ ما
سر برآوردی عیان که: اِنّی اَنا(۸۰)
قرآن کریم، سورهٔ قصص (۲۸)، آیهٔ ۳۰
Quran, Al-Qasas(#28), Line #30
«فَلَمَّا أَتَاهَا نُودِيَ مِنْ شَاطِئِ الْوَادِ الْأَيْمَنِ فِي الْبُقْعَةِ الْمُبَارَكَةِ مِنَ الشَّجَرَةِ
أَنْ يَا مُوسَىٰ إِنِّي أَنَا اللَّـهُ رَبُّ الْعَالَمِينَ»
«چون نزد آتش آمد، از كناره راست وادى در آن سرزمين مبارک،
از آن درخت ندا داده شد كه: «اى موسى، من خداى يكتا پروردگار جهانيانم.»»
(۸۰) اِنّی اَنا: حقّا که من منم.
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۱۰۰۸
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #5, Line #1008
صوفییم و خِرقهها انداختیم
باز نستانیم، چون در باختیم
ما عوض دیدیم، آنگه چون عوض
رفت از ما حاجت و حرص و غرض
زآبِ شور و مُهْلِکی بیرون شدیم
بر رَحیق(۸۱) و چشمهٔ کوثر زدیم
آنچه کردی ای جهان با دیگران
بیوفایی و فن و نازِ گِران
بر سَرَت ریزیم ما بهرِ جزا
که شهیدیم، آمده اندر غزا(۸۲)
تا بدانی که خدایِ پاک را
بندگان هستند پُرحمله و مِری(۸۳)
سبلتِ تزویرِ دنیا بَرکَنَند
خیمه را بر بارویِ(۸۴) نصرت زنند
این شهیدان باز نو غازی(۸۵) شدند
وین اسیران باز بر نصرت زدند
سَر برآوردند باز از نیستی
که ببین ما را، گر اَکْمَه(۸۶) نیستی
تا بدانی در عدم خورشیدهاست
وآنچه اینجا آفتاب، آنجا سُهاست(۸۷)
(۸۱) رَحیق: شراب ناب
(۸۲) غزا: جنگِ مقدّس، جنگ در راهِ خدا
(۸۳) مِری: مِراء، مجادله و ستیز
(۸۴) بارو: دیوار قلعه، حصار
(۸۵) غازی: جنگجو، پیکارگر، مجاهد
(۸۶) اَکْمَه: کورِ مادرزاد
(۸۷) سُها: ستارهای کوچک
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۴۳۳
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #5, Line #433
جَوْق جَوْق(۸۸) و، صف صف از حرص و شتاب
مُحْتَرِز(۸۹) زآتش، گُریزان سویِ آب
لاجَرَم ز آتش برآوردند سر
اِعْتبار اَلْاِعتبار(۹۰) ای بیخبر
بانگ میزد آتش ای گیجانِ گول(۹۱)
من نیام آتش، منم چشمهٔ قبول
چشمبندی کردهاند ای بینظر
در من آی و هیچ مگریز از شَرَر(۹۲)
ای خلیل اینجا شَرار و دود نیست
جز که سِحر و خُدعهٔ(۹۳) نمرود نیست
چون خلیلِ حق اگر فرزانهای
آتش آبِ توست و تو پروانهای
جانِ پروانه همی دارد ندا
کای دریغا صدهزارم پَربُدی
تا همی سوزید ز آتش بیامان
کوریِ چشم و دلِ نامَحرَمان
بر من آرد رحم جاهل از خری(۹۴)
من بَرُو رحم آرَم از بینشوَری(۹۵)
خاصه این آتش که جانِ آبهاست
کارِ پروانه به عکسِ کارِ ماست
او ببیند نور و، در ناری رود
دل ببیند نار و، در نوری شود
این چنین لَعْب(۹۶) آمد از ربِّ جلیل
تا ببینی کیست از آلِ خلیل
آتشی را شکلِ آبی دادهاند
واندر آتش چشمهای بگشادهاند
(۸۸) جَوْق جَوْق: دسته دسته
(۸۹) مُحتَرِز: دورى كننده، پرهیز کننده
(۹۰) اِعْتِباراَلِْاِْعتبار: عبرت بگیر، عبرت بگیر
(۹۱) گول: ابله، نادان
(۹۲) شَرر: آنچه از آتش به هوا میپرد، جرقّه.
(۹۳) خُدعه: نیرنگ، حیله
(۹۴) خری: خر بودن
(۹۵) بینشوَری: بصیرت، بینش
(۹۶) لَعْب: بازی، در اینجا منظور تدبیرِ خداوند است.
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۱۷۴۳
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #5, Line #1743
در بیان وخامتِ چرب و شیرین دنیا و مانع شدنِ او از طعام الله
چنانکه فرمود: اَلْجُوعُ طَعامُ الله یُحْیی بِهِ اَبْدانَ الصِّدّیقین،
اَیْ فِی الْجُوعِ طَعٰامُ اللهِ وَ قَوْلُهُ اَبیتُ عِنْدَ رَبّی یُطْعِمُنی
وَ یَسقینی و قَوْلُهُ یُرْزَقُونَ فَرِحین
«اَبيتُ عِندَ رَبّي يُطعِمُني وَ يَسقيني»
«من پیش پروردگارم بیتوته میکنم، او مرا طعام و آب میدهد.»
«نَهی رَسولُ اللهِ(ص) عَنِالوِصالِ. فَقالَ رَجُلٌ مِنَالمُسْلِمینَ فَاِنَّکَ یا رَسولَ اللهِ تُواصِلُ.
قالَ رَسولُ اللهِ(ص) وَ اَیُّکُمْ مِثْلی. اِنّی اَبیتُ رَبّی وَ یَسقینی.»
«حضرت رسول خدا، مسلمانان را از گرفتن روزههای پیاپی (اینکه شخص ِ روزهدار
بیآنکه افطار نماید، دوباره نیت روزه کند و این کار را چند روز ادامه دهد.)
نهی کرد. یکی از مسلمانان به آن حضرت عرضه داشت:
«یا رسولالله، شما خود نیز روزههای پیاپی میگیرید بیآنکه افطار کنید.»
آن حضرت پاسخ داد: «کدامیک از شما مانند من توانید بود؟
من در پیشگاه خداوندی، شب را به صبح میرسانم و او مرا آب و غذا میدهد.»»
قرآن کریم، سورهٔ آل عمران (۳)، آیهٔ ۱۷۰
Quran, Aal-i-Imran(#3), Line #170
«فَرِحِينَ بِمَا آتَاهُمُ اللَّهُ مِنْ فَضْلِهِ وَيَسْتَبْشِرُونَ بِالَّذِينَ لَمْ يَلْحَقُوا بِهِمْ
مِنْ خَلْفِهِمْ أَلَّا خَوْفٌ عَلَيْهِمْ وَلَا هُمْ يَحْزَنُونَ.»
«از فضيلتى كه خدا نصيبشان كرده است شادمانند. و براى آنها كه در پىشان هستند
و هنوز به آنها نپيوستهاند خوشدلند كه بيمى بر آنها نيست و اندوهگين نمىشوند.»
وارَهی زین روزیِ ریزهٔ کثیف
دَرفُتی در لوت و در قوتِ(۹۷) شریف
گر هزاران رَطل(۹۸) لوتش میخوری
میرود پاک و سبک همچون پری
که نه حبسِ باد و قُولِنجت(۹۹) کند
چارمیخِ(۱۰۰) معدهآهنجت(۱۰۱) کند
گر خوری کم، گُرْسِنه مانی چو زاغ
ور خوری پُر، گیرد آروغت دماغ(۱۰۲ و ۱۰۳)
کم خوری، خویِ بَد و خشکی و دِق(۱۰۴)
پُر خوری، شد تُخْمه(۱۰۵) را تن مُستحِق(۱۰۶)
از طعامُ الله(۱۰۷) و قوتِ خوشگوار(۱۰۸)
بر چنان دریا چو کشتی شو سوار
باش در روزه شکیبا و مُصِرّ(۱۰۹)
دَم به دم قوتِ خدا را منتظر
کآن خدایِ خوبکارِ بُردبار
هَدیهها را میدهد در انتظار
انتظارِ نان ندارد مردِ سیر
که سبک آید وظیفه(۱۱۰)، یا که دیر
بینوا هر دَم همی گوید که کو؟
در مَجاعت(۱۱۱)، منتظر در جستوجو
چون نباشی منتظر، نآید به تو
آن نَواله(۱۱۲)ٔ دولتِ هفتادتو
ای پدر اَلْاِنتظار اَلْاِنتظار
از برایِ خوانِ(۱۱۳) بالا مَردْوار
«اَفْضَلُ الْعِبٰادَةِ اِنْتِظارُ الْفَرَجِ»
«برترین عبادت، انتظارِ گشایش است.»
هر گرسنه عاقبت قوتی بیافت
آفتابِ دولتی بر وی بتافت
ضَیفِ(۱۱۴) با همّت چو آشی کم خورد
صاحبِ خوان، آشِ بهتر آورد
جز که صاحبخوانِ(۱۱۵) درویشی لئیم(۱۱۶)
ظنِّ بَد کَم بر به رزّاقِ(۱۱۷) کریم
سر برآور همچو کوهی ای سَنَد(۱۱۸)
تا نخستین نورِ خود بر تو زند
کآن سرِ کوهِ بلندِ مستقر
هست خورشیدِ سَحر را منتظر
(۹۷) لوت و قوت: غذا و طعام
(۹۸) رَطل: پیمانه
(۹۹) قولنج: نوعی بیماری
(۱۰۰) چارمیخ: نوعی شکنجه
(۱۰۱) معده آهنج: فساد معده، سوء هاضمه
(۱۰۲) دَماغ: بینی
(۱۰۳) دِماغ: مغزِ سَر
(۱۰۴) دِق: نوعی تَب، در اینجا یعنی لاغری
(۱۰۵) تُخمه: نوعی بیماری بر اثر پرخوری
(۱۰۶) مُستحِق: لایق، سزاوار
(۱۰۷) طعامُالله: غذای معنوی
(۱۰۸) خوشگوار: لذیذ، خوشمزه
(۱۰۹) مُصِرّ: استوار، اصرار ورزنده
(۱۱۰) وظیفه: مستمرّی، حقوق
(۱۱۱) مَجاعت: گرسنگی
(۱۱۲) نَواله: لقمه و توشه، در اینجا یعنی نعمت
(۱۱۳) خوان: سفره
(۱۱۴) ضَیف: مهمان
(۱۱۵) صاحبخوان: میزبان
(۱۱۶) لَئیم: پست و فرومایه
(۱۱۷) رَزّاق: روزیدهنده، خداوند
(۱۱۸) سَنَد: چیزی و یا کسی که بدو تکیه کنند، شخصِ مورد اعتماد
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۱۷۳۲
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #5, Line #1732
دَم به دم از آسمان میآیدت
آب و آتش رِزق(۱۱۹) میافزایدت
(۱۱۹) رِزق: روزی
حافظ، دیوان غزلیات، غزل شمارهٔ ۲۳۳
Hafez Poem (Qazal) #233, Divan e Qazaliat
دست از طلب ندارم تا کامِ من برآید
یا تن رسد به جانان، یا جان ز تن برآید
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۳۷۴۷
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #3, Line #3747
این دهان بستی، دهانی باز شد
کو خورندهیْ لقمههای راز شد
مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ١۶۴۰
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #1, Line #1640
طفلِ جان از شیرِ شیطان باز کُن
بعد از آنَش با مَلَک(۱۲۰) انباز کُن(۱۲۱)
(۱۲۰) مَلَک: فرشته
(۱۲۱) انباز کردن: شریک قرار دادن
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۱۰۸۵
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #2, Line #1085
رویْ زرد و، پایْ سُست و، دلْ سَبُک
کو غذایِ وَالسَّما ذاتِ الْحُبُک؟
قرآن کریم، سورهٔ ذاریات (۵۱)، آیهٔ ۷
Quran, Adh-Dhaariyat(#51), Line #7
«وَالسَّمَاءِ ذَاتِ الْحُبُكِ.»
«سوگند به آسمان كه دارای راههاست.»
آن، غذایِ خاصِگانِ دولت است
خوردنِ آن، بیگَلو و آلت است
شد غذایِ آفتاب از نورِ عرش
مر حسود و دیو را از دودِ فرش
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۱۷۳۰
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #5, Line #1730
لب فروبند از طعام و از شراب
سویِ خوانِ(۱۲۲) آسمانی کُن شتاب
(۱۲۲) خوان: سفره
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۴۱۵۷
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #3, Line #4157
لیک شیرینی و لذّاتِ مَقَر(۱۲۳)
هست بر اندازهٔ رنجِ سفر
آنگه از شهر و ز خویشان برخوری
کز غریبی رنج و محنتها(۱۲۴) بَری
(۱۲۳) مَقَر: جای قرار گرفتن و ماندن، جای قرار و آرام، قرارگاه
(۱۲۴) محنت: رنج
مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۳۷۹۴
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #1, Line #3794
کَهْ(۱۲۵) نیَم، کوهم ز حِلم(۱۲۶) و صبر و داد
کوه را کی در رُباید تُندباد؟
آنکه از بادی رَوَد از جا خَسیست
زآنکه بادِ ناموافق، خود بسیست
بادِ خشم و بادِ شهوت، بادِ آز
بُرد او را که نبود اهلِ نماز
کوهم و هستیِّ من، بُنیادِ اوست
ور شَوَم چون کاه، بادم بادِ اوست
جز به بادِ او نجنبد میلِ من
نیست جز عشقِ اَحَد سَرخَیلِ(۱۲۷) من
(۱۲۵) کَهْ: مخفّفِ كاه
(۱۲۶) حِلم: فضاگشایی
(۱۲۷) سَرخَیل: سردسته، سرگروه
مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۲۵۰۱
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #1, Line #2501
نَک جهان در شب بمانده میخدوز(۱۲۸)
منتظر، موقوفِ خورشیدست روز
(۱۲۸) میخدوز: دوخته به میخ، کسیکه او را با میخ به زمین میبستند.
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۱۷۶۰
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #5, Line #1760
جوابِ آن مُغَفَّل(۱۲۹) که گفته است که: خوش بودی این جهان
اگر مرگ نبودی و خوش بودی مُلک دنیا اگر زوالش(۱۳۰) نبودی
وَ عَلیٰ هٰذِهِ الْوتیرةِ(۱۳۱) مِنَ الْفُشارات(۱۳۲)
آن یکی میگفت: خوش بودی جهان
گر نبودی پایِ مرگ اندر میان
آن دگر گفت: ار نبودی مرگ هیچ
کَهْ نیرزیدی جهانِ پیچ پیچ
خِرمنی بودی به دشت افراشته
مُهْمَل(۱۳۳) و ناکوفته بگذاشته
مرگ را تو زندگی پنداشتی
تخم را در شوره خاکی کاشتی
عقلِ کاذب هست خود معکوسبین
زندگی را مرگ بیند ای غَبین(۱۳۴)
ای خدا بنمای تو هر چیز را
آنچنانکه هست در خُدعهسرا(۱۳۵)
هیچ مُرده نیست پُرحسرت ز مرگ
حسرتش آنست کِش کم بود برگ
ورنه از چاهی به صحرا اوفتاد
در میانِ دولت و عیش و گشاد
زین مقامِ ماتم و ننگینمُناخ(۱۳۶)
نَقل افتادش به صحرایِ فراخ(۱۳۷)
مَقْعَدِ(۱۳۸) صِدقی نه ایوانِ دروغ
بادهٔ خاصی، نه مستیای ز دوغ
مَقعدِ صدق و جَلیسش(۱۳۹) حق شده
رَسته زین آب و گِلِ آتشکده
ور نکردی زندگانیِّ مُنیر(۱۴۰)
یک دو دَم ماندهست، مردانه بمیر
(۱۲۹) مُغَفَّل: کودن، احمق
(۱۳۰) زَوال: نابودی
(۱۳۱) وَتیره: طریقه، راه و روش
(۱۳۲) وَ عَلیٰ هٰذِهِ الْوتیرةِ مِنَ الْفُشارات: و از این قبیل یاوهگوییها
(۱۳۳) مُهمَل: بیهوده
(۱۳۴) غَبین: آدمِ سسترأی
(۱۳۵) خُدعهسرا: نیرنگخانه، کنایه از دنیا
(۱۳۶) ننگینمُناخ: جایی که به ننگ آلوده است.
(۱۳۷) فراخ: وسیع
(۱۳۸) مَقعَد: جایگاه
(۱۳۹) جَلیس: همنشین
(۱۴۰) مُنیر: درخشان
-------------------------
مجموع لغات:
----------------------------
************************
تمام اشعار برنامه بر اساس فرمت سایت گنج نما برای جستجوی آسان
چشم پرنور که مست نظر جانان است
خاصه آن لحظه که از حضرت حق نور کشد
سجدهگاه ملک و قبله هر انسان است
هر که او سر ننهد بر کف پایش آن دم
بهر ناموس منی آن نفس او شیطان است
وآنکه آن لحظه نبیند اثر نور بر او
او کم از دیو بود زانکه تن بیجان است
دل بهجا دار در آن طلعت باهیبت او
گر تو مردی که رخش قبلهگه مردان است
دست بردار ز سینه چه نگه میداری
جان در آن لحظه بده شاد که مقصود آن است
کآتش چهره او چشمهگه حیوان است
سر برآور ز میان دل شمس تبریز
کو خدیو ابد و خسرو هر فرمان است
علتی بتر ز پندار کمال
نیست اندر جان تو ای ذودلال
در تگ جو هست سرگین ای فتی
کرده حق ناموس را صد من حدید
ای بسی بسته به بند ناپدید
چرا ز قافله یک کس نمیشود بیدار
که رخت عمر ز که باز میبرد طرار
چرا ز خواب و ز طرار مینیازاری
چرا از او که خبر میکند کنی آزار
تو را هر آنکه بیازرد شیخ و واعظ توست
که نیست مهر جهان را چو نقش آب قرار
نفس و شیطان هر دو یک تن بودهاند
چون فرشته و عقل که ایشان یک بدند
بهر حکمتهاش دو صورت شدند
دشمنی داری چنین در سر خویش
مانع عقلست و خصم جان و کیش
هم ملک هم عقل حق را واجدی
هر دو آدم را معین و ساجدی
نفس و شیطان بوده ز اول واحدی
بوده آدم را عدو و حاسدی
آنکه آدم را بدن دید او رمید
و آنکه نور موتمن دید او خمید
آن دو دیدهروشنان بودند ازین
وین دو را دیده ندیده غیر طین
امر و نهی و خشم و تشریف و عتاب
نیست جز مختار را ای پاکجیب
من ازین شیطان و نفس این خواستم
تا ندید او یوسفی کف را نخست
نفس و شیطان خواست خود را پیش برد
وآن عنایت قهر گشت و خرد و مرد
لیک نفس نحس و آن شیطان زشت
میکشندت سوی کفران و کنشت
قل اعوذت خواند باید کای احد
هین ز نفاثات افغان وز عقد
در اینصورت باید سوره قل اعوذ را بخوانی و بگویی که ای خداوند یگانه
به فریاد رس از دست این دمندگان و این گرهها
میدمند اندر گره آن ساحرات
الغیاث المستغاث از برد و مات
آن زنان جادوگر در گرههای افسون میدمند
ای خداوند دادرس به فریادم رس از غلبه دنیا و مقهور شدنم به دست دنیا
لیک برخوان از زبان فعل نیز
که زبان قول سست است ای عزیز
از قرین بیقول و گفتوگوی او
خو بدزدد دل نهان از خوی او
از ره پنهان صلاح و کینهها
گرگ درندهست نفس بد یقین
چه بهانه مینهی بر هر قرین
تا کنی مر غیر را حبر و سنی
خویش را بدخو و خالی میکنی
مرده خود را رها کردهست او
مرده بیگانه را جوید رفو
دیده آ بر دیگران نوحهگری
مدتی بنشین و بر خود میگری
سر موتوا قبل موت این بود
کز پس مردن غنیمتها رسد
غیر مردن هیچ فرهنگی دگر
در نگیرد با خدای ای حیلهگر
یک عنایت به ز صد گون اجتهاد
جهد را خوف است از صد گون فساد
وآن عنایت هست موقوف ممات
تجربه کردند این ره را ثقات
بلکه مرگش بیعنایت نیز نیست
بیعنایت هان و هان جایی مایست
گر هزاران مدعی سر برزند
گوش قاضی جانب شاهد کند
گر رسد جذبه خدا آب معین
چاه ناکنده بجوشد از زمین
کار میکن تو به گوش آن مباش
اندک اندک خاک چه را میتراش
هر که رنجی دید گنجی شد پدید
هر که جدی کرد در جدی رسید
پارهدوزی میکنی اندر دکان
زیر این دکان تو مدفون دو کان
هست این دکان کرایی زود باش
تیشه بستان و تکش را میتراش
پرتو روح است نطق و چشم و گوش
پرتو آتش بود در آب جوش
آنچنان که پرتو جان بر تن است
پرتو ابدال بر جان من است
جان جان چون واکشد پا را ز جان
جان چنان گردد که بیجان تن بدان
چون نهیی کامل دکان تنها مگیر
دستخوش میباش تا گردی خمیر
انصتوا را گوش کن خاموش باش
چون زبان حق نگشتی گوش باش
ور بگویی شکل استفسار گو
با شهنشاهان تو مسکینوار گو
ابتدای کبر و کین از شهوت است
راسخی شهوتت از عادت است
چون ز عادت گشت محکم خوی بد
خشم آید بر کسی کت واکشد
چون که تو گلخوار گشتی هر که او
وا کشد از گل تو را باشد عدو
این سخن پایان ندارد ای گروه
هین نگهدارید زآن قلعه وجوه
هین مبادا که هوستان ره زند
که فتید اندر شقاوت تا ابد
از خطر پرهیز آمد مفترض
بشنوید از من حدیث بیغرض
در فرججویی خرد سرتیز به
از کمینگاه بلا پرهیز به
جز نفخت کان ز وهاب آمدهست
روح را باش آن دگرها بیهدهست
دم او جان دهدت رو ز نفخت بپذیر
کار او کن فیکون است نه موقوف علل
دلا بباز تو جان را بر او چه میلرزی
بر او ملرز فدا کن چه شد خدای تو نیست
به جان تو که تو را دشمنی ورای تو نیست
تو چنین لرزان او باشی و او سایه توست
آخر او نقشیست جسمانی و تو جانی چرا
جهان را گر بسوزانی فلک را گر بریزانی
جهان راضیست و میداند که صد لونش بیارایی
اگر چرخ وجود من ازین گردش فرو ماند
بگرداند مرا آنکس که گردون را بگرداند
تدبیر به تقدیر خداوند نماند
صلوات بر تو آرم که فزوده باد قربت
که به قرب کل گردد همه جزوها مقرب
میر شد محتاج گرمابه سحر
بانگ زد سنقر هلا بردار سر
طاس و مندیل و گل از آلتون بگیر
تا به گرمابه رویم ای ناگزیر
سنقر آن دم طاس و مندیلی نکو
از نماز و وردها فارغ شدند
سنقر آنجا ماند تا نزدیک چاشت
میر سنقر را زمانی چشم داشت
ز ناسپاسی ما بسته است روزن دل
خدای گفت که انسان لربه لکنود
از سخنگویی مجویید ارتفاع
منتظر را به ز گفتن استماع
منصب تعلیم نوع شهوتست
هر خیال شهوتی در ره بتست
گر به فضلش پی ببردی هر فضول
کی فرستادی خدا چندین رسول
عقل جزوی همچو برق است و درخش
در درخشی کی توان شد سوی وخش
نیست نور برق بهر رهبری
بلکه امرست ابر را که میگری
برق عقل ما برای گریه است
تا بگرید نیستی در شوق هست
عقل کودک گفت بر کتاب تن
عقل رنجور آردش سوی طبیب
لیک نبود در دوا عقلش مصیب
موسیا بسیار گویی دور شو
ور نه با من گنگ باش و کور شو
ور نرفتی وز ستیزه شستهیی
چون حدث کردی تو ناگه در نماز
گویدت سوی طهارت رو بتاز
ور نرفتی خشک جنبان میشوی
خود نمازت رفت پیشین ای غوی
کی تراشد تیغ دسته خویش را
رو به جراحی سپار این ریش را
جان چنان گردد که بیجان تن بدان
با سلیمان پای در دریا بنه
تا چو داود آب سازد صد زره
آن سلیمان پیش جمله حاضرست
لیک غیرت چشمبند و ساحرست
تا ز جهل و خوابناکی و فضول
او به پیش ما و ما از وی ملول
هر لحظه و هر ساعت یک شیوه نو آرد
شیرینتر و نادرتر زآن شیوه پیشینش
عقل جزوی گاه چیره گه نگون
عقل کلی ایمن از ریبالـمنون
تو ز صد ینبوع شربت میکشی
هر چه زآن صد کم شود کاهد خوشی
عقل هر عطار کاگه شد از او
طبلهها را ریخت اندر آب جو
رو کزین جو برنیایی تا ابد
لم یکن حقا له کفوا احد
مترسان دل مترسان دل ز سختیهای این منزل
که آب چشمه حیوان بتا هرگز نمیراند
گفت پیغمبر که نفحتهای حق
اندرین ایام میآرد سبق
گوش و هش دارید این اوقات را
درربایید این چنین نفحات را
نفحه آمد مر شما را دید و رفت
نفحه دیگر رسید آگاه باش
تا ازین هم وا نمانی خواجهتاش
گر چپ و راست طعنه و تشنیع بیهدهست
عشق دردانهست و من غواص و دریا میکده
سر فروبردم در آن جا تا کجا سر برکنم
چون ز وحدت جان برون آرد سری
جسم را با فر او نبود فری
در دو جهان بننگرد آنکه بدو تو بنگری
خسرو خسروان شود گر به گدا تو نان دهی
طالب گنجش مبین خود گنج اوست
دوست کی باشد به معنی غیر دوست
سجده خود را میکند هر لحظه او
سجده پیش آینهست از بهر رو
بیخیالی زو نماندی هیچ چیز
هم خیالاتش هم او فانی شدی
دانش او محو نادانی شدی
دانشی دیگر ز نادانی ما
سر برآوردی عیان که انی انا
صوفییم و خرقهها انداختیم
باز نستانیم چون در باختیم
ما عوض دیدیم آنگه چون عوض
زآب شور و مهلکی بیرون شدیم
بر رحیق و چشمه کوثر زدیم
بیوفایی و فن و ناز گران
بر سرت ریزیم ما بهر جزا
که شهیدیم آمده اندر غزا
تا بدانی که خدای پاک را
بندگان هستند پرحمله و مری
سبلت تزویر دنیا برکنند
خیمه را بر باروی نصرت زنند
این شهیدان باز نو غازی شدند
سر برآوردند باز از نیستی
که ببین ما را گر اکمه نیستی
وآنچه اینجا آفتاب آنجا سهاست
جوق جوق و صف صف از حرص و شتاب
محترز زآتش گریزان سوی آب
لاجرم ز آتش برآوردند سر
اعتبار الاعتبار ای بیخبر
بانگ میزد آتش ای گیجان گول
من نیام آتش منم چشمه قبول
در من آی و هیچ مگریز از شرر
ای خلیل اینجا شرار و دود نیست
جز که سحر و خدعه نمرود نیست
چون خلیل حق اگر فرزانهای
آتش آب توست و تو پروانهای
جان پروانه همی دارد ندا
کای دریغا صدهزارم پربدی
کوری چشم و دل نامحرمان
بر من آرد رحم جاهل از خری
من برو رحم آرم از بینشوری
خاصه این آتش که جان آبهاست
کار پروانه به عکس کار ماست
او ببیند نور و در ناری رود
دل ببیند نار و در نوری شود
این چنین لعب آمد از رب جلیل
تا ببینی کیست از آل خلیل
آتشی را شکل آبی دادهاند
در بیان وخامت چرب و شیرین دنیا و مانع شدن او از طعام الله
چنانکه فرمود الجوع طعام الله یحیی به ابدان الصدیقین
ای فی الجوع طعام الله و قوله ابیت عند ربی یطعمنی
و یسقینی و قوله یرزقون فرحین
وارهی زین روزی ریزه کثیف
درفتی در لوت و در قوت شریف
گر هزاران رطل لوتش میخوری
که نه حبس باد و قولنجت کند
چارمیخ معدهآهنجت کند
گر خوری کم گرسنه مانی چو زاغ
ور خوری پر گیرد آروغت دماغ
کم خوری خوی بد و خشکی و دق
پر خوری شد تخمه را تن مستحق
از طعام الله و قوت خوشگوار
باش در روزه شکیبا و مصر
دم به دم قوت خدا را منتظر
کان خدای خوبکار بردبار
هدیهها را میدهد در انتظار
انتظار نان ندارد مرد سیر
که سبک آید وظیفه یا که دیر
بینوا هر دم همی گوید که کو
در مجاعت منتظر در جستوجو
چون نباشی منتظر ناید به تو
آن نواله دولت هفتادتو
ای پدر الانتظار الانتظار
از برای خوان بالا مردوار
آفتاب دولتی بر وی بتافت
ضیف با همت چو آشی کم خورد
صاحب خوان آش بهتر آورد
جز که صاحبخوان درویشی لئیم
ظن بد کم بر به رزاق کریم
سر برآور همچو کوهی ای سند
تا نخستین نور خود بر تو زند
کآن سر کوه بلند مستقر
هست خورشید سحر را منتظر
دم به دم از آسمان میآیدت
آب و آتش رزق میافزایدت
دست از طلب ندارم تا کام من برآید
یا تن رسد به جانان یا جان ز تن برآید
این دهان بستی دهانی باز شد
کو خورندهی لقمههای راز شد
طفل جان از شیر شیطان باز کن
بعد از آنش با ملک انباز کن
روی زرد و پای سست و دل سبک
کو غذای والسما ذات الحبک
آن غذای خاصگان دولت است
خوردن آن بیگلو و آلت است
شد غذای آفتاب از نور عرش
مر حسود و دیو را از دود فرش
سوی خوان آسمانی کن شتاب
لیک شیرینی و لذات مقر
هست بر اندازه رنج سفر
کز غریبی رنج و محنتها بری
که نیم کوهم ز حلم و صبر و داد
کوه را کی در رباید تندباد
آنکه از بادی رود از جا خسیست
زآنکه باد ناموافق خود بسیست
باد خشم و باد شهوت باد آز
برد او را که نبود اهل نماز
کوهم و هستی من بنیاد اوست
ور شوم چون کاه بادم باد اوست
جز به باد او نجنبد میل من
نیست جز عشق احد سرخیل من
نک جهان در شب بمانده میخدوز
منتظر موقوف خورشیدست روز
جواب آن مغفل که گفته است که خوش بودی این جهان
اگر مرگ نبودی و خوش بودی ملک دنیا اگر زوالش نبودی
و علی هذه الوتیرة من الفشارات
آن یکی میگفت خوش بودی جهان
گر نبودی پای مرگ اندر میان
آن دگر گفت ار نبودی مرگ هیچ
که نیرزیدی جهان پیچ پیچ
خرمنی بودی به دشت افراشته
مهمل و ناکوفته بگذاشته
عقل کاذب هست خود معکوسبین
زندگی را مرگ بیند ای غبین
آنچنانکه هست در خدعهسرا
هیچ مرده نیست پرحسرت ز مرگ
حسرتش آنست کش کم بود برگ
در میان دولت و عیش و گشاد
زین مقام ماتم و ننگینمناخ
نقل افتادش به صحرای فراخ
مقعد صدقی نه ایوان دروغ
باده خاصی نه مستیای ز دوغ
مقعد صدق و جلیسش حق شده
رسته زین آب و گل آتشکده
ور نکردی زندگانی منیر
یک دو دم ماندهست مردانه بمیر
Privacy Policy
Today visitors: 846 Time base: Pacific Daylight Time