برنامه شماره ۹۹۲ گنج حضور
اجرا: پرویز شهبازی
تاریخ اجرا: ۹ ژانویه ۲۰۲۴ - ۲۰ دی ۱۴۰۲
برای دستیابی به فایل پادکست برنامه ۹۹۲ بر روی این لینک کلیک کنید
برای دانلود فایل صوتی برنامه با فرمت mp3 بر روی این لینک کلیک کنید.
متن نوشته شده برنامه با فرمت PDF (نسخهی مناسب پرینت رنگی)
متن نوشته شده برنامه با فرمت PDF (نسخهی مناسب پرینت سیاه و سفید)
متن نوشته شده پیغامهای تلفنی برنامه با فرمت PDF (نسخهی مناسب پرینت رنگی)
متن نوشته شده پیغامهای تلفنی برنامه با فرمت PDF (نسخهی مناسب پرینت سیاه و سفید)
تمام اشعار این برنامه با فرمت PDF (نسخه ریز مناسب پرینت)
تمام اشعار این برنامه با فرمت PDF (نسخه درشت مناسب خواندن با موبایل)
خوانش تمام ابیات این برنامه - فایل صوتی
خوانش تمام ابیات این برنامه - فایل تصویری
برای دستیابی به اطلاعات مربوط به جبران مالی بر روی این لینک کلیک کنید.
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۲۶۰
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) #260, Divan e Shams
چرخِ فلک با همه کار و کیا(۱)
گِردِ خدا گَردد چُون آسیا
گِردِ چُنین کعبه کُن ای جان، طواف
گِردِ چُنین مایده(۲) گَرد ای گدا
بر مَثَلِ گوی، به میدانْش گَرد
چونکه شدی سرخوشِ بیدست و پا
اسب و رُخَت راست بر این شَهْ طواف
گرچه بر این نَطْع(۳) رَوی جا به جا
خاتمِ شاهیت در انگشت کرد
تا که شوی حاکم و فرمانروا*
هر که به گِردِ دل، آرَد طواف
جانِ جهانی شود و دلربا
همرهِ پروانه شود دلشده
گَردد بر گِردِ سرِ شمعها
ز آنکه تنش خاکی و دل، آتشیست
میل، سویِ جنس بُوَد جنس را
گِردِ فلک گَردد هر اختری
ز آنکه بُوَد جنسِ صفا باصفا
گِردِ فنا گردد جانِ فقیر
بر مَثَلِ آهن و آهنربا
ز آنکه وجود است فنا پیشِ او
شُسته نظر از حَوَل(۴) و از خطا
مست همیکرد وضو از کُمیز(۵)
کز حَدَثم(۶) باز رهان رَبَّنا
گفت: نَخُستین تو حَدَث را بدان
کژمژ(۷) و مقلوب(۸) نباید دعا
ز آنکه کلید است، چو کژ شد کلید
وا شدنِ قفل، نیابی عطا
خامُش کردم، همگان برجهید
قامتِ چون سروِ بُتم زد صلا
خسروِ تبریز، شَهَم شمسِ دین
بَستم لب را، تو بیا بَرگُشا
* قرآن کریم، سورهٔ بقره (۲)، آیهٔ ۳۰
Quran, Al-Baqarah(#2), Line #30
«وَإِذْ قَالَ رَبُّكَ لِلْمَلَائِكَةِ إِنِّي جَاعِلٌ فِي الْأَرْضِ خَلِيفَةً ۖ قَالُوا أَتَجْعَلُ فِيهَا مَنْ يُفْسِدُ فِيهَا
وَيَسْفِكُ الدِّمَاءَ وَنَحْنُ نُسَبِّحُ بِحَمْدِكَ وَنُقَدِّسُ لَكَ ۖ قَالَ إِنِّي أَعْلَمُ مَا لَا تَعْلَمُونَ»
«و چون پروردگارت به فرشتگان گفت: «من در زمين خليفهاى مى آفرينم»،
گفتند: «آيا كسى را مىآفرينى كه در آنجا فساد كند و خونها بريزد،
و حال آنكه ما به ستايش تو تسبيح مىگوييم و تو را تقديس مىكنيم؟»
گفت: «من آن دانم كه شما نمىدانيد.»»
(۱) کار و کیا: کار و بزرگی و اهمیت آن کار، قدرت و سلطنت، توانایی و فرمانروایی
(۲) مایده: مائده، خوان، سفره
(۳) نَطْع: سفره و فرش چرمین، در اینجا منظور صفحهٔ شطرنج است.
(۴) حَوَل: لوچی و دوبین بودن
(۵) کُمیز: ادرار، سرگین
(۶) حَدَث: ادرار، سرگین
(۷) کژمژ: کج و ناراست
(۸) مقلوب: وارونه و واژگون
------------
چرخِ فلک با همه کار و کیا
گِردِ چُنین مایده گَرد ای گدا
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ١١۴۵
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #3, Line #1145
عقلِ جُزوی، گاه چیره، گَه نگون
عقلِ کلی، ایمن از رَیبُالْمَنُون(۹)
(۹) رَیبُ الْمَنُون: حوادث ناگوار روزگار
مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۲۴۶۶
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #1, Line #2466
پیش چوگانهای(۱۰) حکمِ کُنْ فَكان
میدویم اندر مکان و لامکان
(۱۰) چوگان: چوب بلندی است که سرِ آن خمیده است و با آن گویِ مخصوصی را میزنند.
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۱۰۸۵
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #2, Line #1085
رویْ زرد و، پایْ سُست و، دلْ سَبُک
کو غذایِ وَالسَّما ذاتِ الْحُبُک؟
قرآن کریم، سورهٔ ذاریات (۵۱)، آیهٔ ۷
Quran, Adh-Dhaariyat(#51), Line #7
«وَالسَّمَاءِ ذَاتِ الْحُبُكِ.»
«سوگند به آسمان كه دارای راههاست.»
آن، غذایِ خاصِگانِ دولت است
خوردنِ آن، بیگَلو و آلت است
شد غذایِ آفتاب از نورِ عرش
مر حسود و دیو را از دودِ فرش
جانهایِ خَلق پیش از دست و پا
میپریدند از وفا اندر صفا
چون به امرِ اِهْبِطُوا(۱۱) بندی(۱۲) شدند
حبسِ خشم و حرص و خرسندی شدند
قرآن کریم، سورۀ بقره (۲)، آیۀ ٣٨
Quran, Al-Baqarah(#2), Line #38
«قُلْنَا اهْبِطُوا مِنْهَا جَمِيعًا فَإِمَّا يَأْتِيَنَّكُمْ مِنِّي هُدًى فَمَنْ تَبِعَ هُدَايَ فَلَا خَوْفٌ عَلَيْهِمْ وَلَا هُمْ يَحْزَنُونَ.»
«گفتيم: همه از بهشت فرودآیید، پس اگر هدایتی از من بهسویِ شما رسید،
آنها كه هدایت مرا پيروى كنند، نه بيمى دارند و نه اندوهی.»
(۱۱) اِهْبِطُوا: فرودآیید، هُبوط کنید.
(۱۲) بندی: اسیر، به بند درآمده
مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۳۲۱۴
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #1, Line #3214
علّتی بتّر ز پندارِ کمال
نیست اندر جانِ تو ای ذُودَلال(۱۳)
(۱۳) ذُودَلال: صاحبِ ناز و کرشمه
مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۳۲۴۰
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #1, Line #3240
کرده حق ناموس را صد من حَدید(۱۴)
ای بسی بسته به بندِ ناپدید
(۱۴) حَدید: آهن
مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۳۲۱۹
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #1, Line #3219
در تگِ جو هست سِرگین ای فَتیٰ(۱۵)
گرچه جو صافی نماید مر تو را
(۱۵) فَتیٰ: جوان، جوانمرد
مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۲۶۷۰
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #1, Line #2670
حکمِ حق گسترد بهرِ ما بِساط(۱۶)
که بگویید از طریقِ انبساط
(۱۶) بِساط: هرچیز گستردنی مانند فرش و سفره
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۱۱۳۰
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #3, Line #1130
چون ملایک، گوی: لا عِلْمَ لَنا
تا بگیرد دستِ تو عَلَّمْتَنا
مانند فرشتگان بگو: «ما را دانشی نیست»
تا «جز آنچه به ما آموختی» دستِ تو را بگیرد.
قرآن کریم، سورهٔ بقره (۲)، آیهٔ ۳۲
Quran, Al-Baqarah(#2), Line #32
«قَالُوا سُبْحَانَکَ لَا عِلْمَ لَنَا إِلَّا مَا عَلَّمْتَنَا ۖ إِنَّکَ أَنْتَ الْعَلِيمُ الْحَكِيمُ.»
«گفتند: منّزهى تو. ما را جز آنچه خود به ما آموختهاى دانشى نيست. تويى داناى حكيم.»
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۱۳۴۴
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) #1344, Divan e Shams
دم او جان دَهَدَت رو ز نَفَخْتُ(۱۷) بپذیر
کارِ او کُنْ فَیکون است نه موقوفِ علل
(۱۷) نَفَخْتُ: دمیدم
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۳۱۹۶
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #5, Line #3196
تا کنی مر غیر را حَبْر(۱۸) و سَنی(۱۹)
خویش را بدخُو و خالی میکنی
(۱۸) حَبر: دانشمند، دانا
(۱۹) سَنی: رفیع، بلند مرتبه
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۱۵۱
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #2, Line #151
مردهٔ خود را رها کردهست او
مردهٔ بیگانه را جوید رَفو
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۴۷۹
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #2, Line #479
دیده آ، بر دیگران، نوحهگری
مدّتی بنشین و، بر خود میگِری
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۲۶۳۶
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #5, Line #2636
از قَرین بی قول و گفتوگویِ او
خو بدزدد دل نهان از خویِ او
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۱۴۲۱
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #2, Line #1421
میرود از سینهها در سینهها
از رهِ پنهان، صلاح و کینهها
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۴۸۵۶
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #6, Line #4856
گرگِ درّندهست نفسِ بَد، یقین
چه بهانه مینهی بر هر قرین؟
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۳۵۱۴
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #2, Line #3514
بر قرینِ خویش مَفزا در صِفت
کآن فراق آرد یقین در عاقبت
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۲۳۶۹
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #6, Line #2369
ای بسا علم و ذَکاوات(۲۰) و فِطَن(۲۱)
گشته رهرو را چو غول و راهزن
بیشتر اصحابِ جَنَّت ابلهاند
تا ز شرِّ فیلسوفی میرهند
خویش را عریان کن از فَضل و فُضول
تا کند رحمت به تو هر دَم نزول
زیرکی ضدِّ شکست است و نیاز
زیرکی بگذار و با گولی(۲۲) بساز
زیرکی دان دامِ بُرد و طمْع و کاز(۲۳)
تا چه خواهد، زیرکی را پاکباز
زیرکان، با صنعتی قانع شده
ابلهان، از صُنْع(۲۴) در صانع(۲۵) شده
(۲۰) ذَکاوات: جمعِ ذَکاوت، تیزهوشیها، هوشیاریها
(۲۱) فِطَن: جمعِ فِطنَت، زیرکیها
(۲۲) گولی: حماقت، در اینجا بلاهتِ عارفانه، جهل نسبت به منافعِ دنیایی
(۲۳) کاز: فریبکاری
(۲۴) صُنْع: قدرت آفریدگاری
(۲۵) صانع: آفریدگار
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۱۳۵۹
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #3, Line #1359
ننگرم کس را و گر هم بنگرم
او بهانه باشد و، تو مَنْظَرم(۲۶)
عاشقِ صُنعِ تواَم در شُکر و صبر(۲۷)
عاشقِ مصنوع کی باشم چو گَبر(۲۸)؟
عاشقِ صُنعِ(۲۹) خدا با فَر(۳۰) بوَد
عاشقِ مصنوعِ(۳۱) او کافر بُوَد
(۲۶) مَنْظَر: جای نگریستن و نظر انداختن
(۲۷) شُکر و صبر: در اینجا کنایه از نعمت و بلاست.
(۲۸) گبر: کافر
(۲۹) صُنع: آفرینش
(۳۰) فَر: شکوهِ ایزدی
(۳۱) مصنوع: آفریده، مخلوق
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۲۰۲۹
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) #2029, Divan e Shams
ای مرغ آسمانی، آمد گهِ پریدن
وی آهوی معانی، آمد گهِ چریدن
ای عاشقِ جَریده(۳۲)، بر عاشقان گُزیده
بگذر ز آفریده، بنگر در آفریدن
(۳۲) جَریده: یگانه، تنها
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۱۲۹۸
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #3, Line #1298
چیزِ دیگر ماند، اما گفتنش
با تو، روحُالْقُدْس گوید بیمَنَش
نی، تو گویی هم به گوشِ خویشتن
نی من و، نی غیرِ من، ای هم تو من
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۲۳۷۵
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #6, Line #2375
زآنکه طفلِ خُرد را مادر نَهار(۳۳)
دست و پا باشد نهاده بر کنار
(۳۳) نَهار: روز
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۳۱۱۰
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #5, Line #3110
دست و پایِ ما، میِ آن واحد است
دستِ ظاهر، سایه است و کاسِد(۳۴) است
(۳۴) کاسِد: بیرونق، بیآب و تاب
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۱۶۹۰
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #3, Line #1690
دستِ ما و، پایِ ما و، مغز و پوست
باد ای والی فِدایِ حُکمِ دوست
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۳۱۶۸
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #3, Line #3168
دست و پایش مانْد از رفتن به راه
زلزله افگند در جانَش اِله
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۲۲۵۵
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #3, Line #2255
گر رهانَد پایِ خود از دستِ گِل
گِل بمانَد خشک و، او شد مستقل
مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۲۱۵۲
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #1, Line #2152
دست و پای او جماد و جانِ او
هرچه گوید، آن دو در فرمانِ او
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۲۳۷۶
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #6, Line #2376
«حکایتِ آن سه مسافر مسلمان و ترسا و جهود که به منزل قوتی یافتند
و ترسا و جهود سیر بودند، گفتند این قوت را فردا خوریم
مسلمان صایم بود، گرسنه ماند از آنکه مغلوب بود»
یک حکایت بشنو اینجا، ای پسر
تا نگردی مُمْتَحَن(۳۵) اندر هنر
آن جهود و مؤمن و ترسا مگر
همرهی کردند با هم در سفر
با دو گمره همره آمد مؤمنی
چون خِرَد با نَفْس و با آهِرمَنی(۳۶)
مَرْغَزی(۳۷) و رازی افتند از سفر
همره و همسفره پیشِ همدگر
در قفس افتند زاغ و چُغد و باز
جفت شد در حبس، پاک و بینماز
کرده منزل شب به یک کاروانسرا
اهلِ شرق و اهلِ غرب و ماوَرا
مانده در کاروانسرا خُرد و شِگَرف
روزها با هم ز سرما و ز برف
چون گشاده شد ره و بگشاد بند
بِسکُلَند و هر یکی جایی روند
چون قفس را بشکند شاهِ خِرَد
جمعِ مرغان هر یکی سویی پَرَد
پَر گشاید پیش از این پُر شوق و باد
در هوایِ جنسِ خود، سویِ معاد
پَر گشاید هر دَمی با اشک و آه
لیک پَرّیدن ندارد روی و راه
راه شُد، هر یک پَرَد مانندِ باد
سویِ آن کز یادِ آن پَر میگشاد
آن طرف که بود اشک و آهِ او
چونکه فرصت یافت، باشد راهِ او
در تنِ خود بنْگر، این اجزایِ تن
از کجاها گِرد آمد در بدن
آبی و خاکی و بادی وآتشی
عرشی و فرشی و رومیّ و کَشی(۳۸)
از امیدِ عَوْد(۳۹) هریک بسته طَرْف
اندر این کاروانسرا از بیمِ برف
برفِ گوناگون جُمودِ هر جَماد
در شِتایِ بُعدِ(۴۰) آن خورشیدِ داد
چون بتابَد تَفِّ(۴۱) آن خورشیدِ خشم
کوه گردد گاه ریگ و گاه پشم
قرآن کریم، سورهٔ القارعة (۱۰۱)، آیهٔ ۵
Quran, Al-Qari’a(#101), Line #5
«وَتَكُونُ الْجِبَالُ كَالْعِهْنِ الْمَنْفُوشِ»
«و کوهها چون پشمِ زده شده.»
در گداز آید جماداتِ گِران
چون گدازِ تن به وقتِ نقلِ جان
چون رسیدند این سه همره منزلی
هدیهشان آورد حلوا مُقبلیِ(۴۲)
بُرد حلوا پیشِ آن هر سه غریب
مُحسنی(۴۳) از مطبخِ اِنّی قَریب(۴۴)
قرآن کریم، سورهٔ بقره (۲)، آیهٔ ۱۸۶
Quran, Al-Baqarah(#2), Line #186
«وَإِذَا سَأَلَكَ عِبَادِي عَنِّي فَإِنِّي قَرِيبٌ… .»
«چون بندگان من درباره من از تو بپرسند، بگو كه من نزديكم… .»
نانِ گرم و صَحْنِ(۴۵) حلوای عسل
بُرد آنکه در ثوابش بود اَمَل(۴۶)
اَلْکِیٰاسَة وَالْاَدَب لَاهْلِ الْـمَدَر(۴۷)
اَلضِّیافة وَالْقِریٰ(۴۸) لَاهْلِ الْوَبَر(۴۹)
زیرکی و ادب از ویژگیهای شهرنشینان است.
و مهمانی دادن و ضیافت برپا کردن نیز از ویژگیهای بادیه نشینان است.
اَلضِّیافَة لِلْغَریبِ وَالْقِریٰ
اَوْدَعَ الرَّحْمٰنُ فی أهْلِالْقُریٰ
«خداوند مهربان، غریب نوازی و مهمان دوستی را در خویِ روستائیان به ودیعت نهاده است.»
خبر
«اَلضِّيٰافَةُ عَلىٰ اَهْلِ الْوَبَرِ وَ لَيْسَتْ عَلىٰ اَهْلِ الْـمَدَر»
«مهماننوازی از خوی بادیهنشینان است نه از خوی شهرنشینان.»
کُلَّ یَوْمٍ فِی الْقُریٰ ضَیْفٌ حَدیث
مٰا لَهُ غَیْرُ الْاِلٰهِ مِنْ مُغیث(۵۰)
«در روستاها هر روز مهمانی تازه از راه میرسد که جز خداوند فریادرسی ندارد.»
کُلَّ لَیْلٍ فِیالْقُری وَفُدٌ(۵۱) جَدید
مٰا لَهُمْ ثَمَّ(۵۲) سِوَیاللهِ مَحید(۵۳)
هر شب در روستاها مهمانان تازهواردی به سر برند که در آنجا بجز خداوند پشت و پناهی ندارند.
تُخْمه(۵۴) بودند آن دو بیگانه، ز خَور
بود صایِم(۵۵) روز آن مؤمن مگر
چون نمازِ شام، آن حلوا رسید
بود مؤمِن مانده در جوعِ(۵۶) شدید
آن دو کس گفتند: ما از خور پُریم
امشبش بِنْهیم و فردایش خوریم
صبر گیریم، امشب از خور تن زنیم
بهرِ فردا لوت(۵۷) را پنهان کنیم
گفت مؤمن: امشب این خورده شود
صبر را بِنْهیم تا فردا بُوَد
پس بدو گفتند: زین حِکمتگری
قصدِ تو آنست تا تنها خوری
گفت: ای یاران نه که ما سه تنایم؟
چون خلاف افتاد، تا قسمت کنیم
هر که خواهد، قسمِ خود بر جان زند
هر که خواهد، قسمِ خود پنهان کند
آن دو گفتندش: ز قسمت درگذر
گوش کُن قَسّامُ فِیالنّار(۵۸) از خبر
گفت: قَسّام آن بُوَد کو خویش را
کرد قسمت بر هوا و بر خدا
مُلکِ حقّ و جمله قِسمِ اوستی
قِسم، دیگر را دَهی دوگوستی
این اسد(۵۹) غالب شدی هم بر سگان
گر نبودی نوبتِ آن بَدرَگان(۶۰)
قصدِشان آن کان مسلمان غم خورد
شب بر او در بینوایی بگذرد
بود مغلوب او به تسلیم و رضا
گفت: سَمْعاً طاعةً(۶۱) اَصْحٰابُنٰا(۶۲)
پس بخفتند آن شب و برخاستند
بامدادان خویش را آراستند
روی شُستند و دهان و، هر یکی
داشت اندر وِرد، راه و مسلکی
یک زمانی هر کسی آورد رو
سویِ وِردِ خویش از حق، فضلجو
مؤمن و ترسا، جهود و گبر(۶۳) و مُغ(۶۴)
جمله را رو سویِ آن سُلطاناُلُغ(۶۵)
بلکه سنگ و خاک و کوه و آب را
هست واگشتِ نهانی با خدا
(۳۵) مُمْتَحَن: به رنج و محنت افتاده
(۳۶) آهِرمَن: اهریمن، دیو
(۳۷) مَرْغَزی: مروَزی. رازی و مروَزی: دو چیز دور از هم و مخالف
(۳۸) کَشی: منسوب به کَش، شهری در ماوراءالنهر نزدیک سمرقند
(۳۹) عَوْد: بازگشت
(۴۰) شِتایِ بُعد: زمستانِ دوری
(۴۱) تَف: حرارت، گرما
(۴۲) مُقبل: خوشبخت
(۴۳) مُحسن: نیکوکار
(۴۴) اِنّی قَریب: همانا من نزدیکم
(۴۵) صَحْن: بشقاب
(۴۶) اَمَل: آرزو
(۴۷) مَدَر: گِل، کلوخ، در اینجا یعنی شهر
(۴۸) قِریٰ: مهمانی، آنچه پیشِ مهمان نهند
(۴۹) اَهلِ الْوَبَر: بادیهنشینان، صحراییان
(۵۰) مُغیث: فریادرس
(۵۱) وَفْد: گروه، دسته
(۵۲) ثَمَّ: آنجا، آن سو
(۵۳) مَحید: در اینجا یعنی پناه
(۵۴) تُخْمه: نوعی بیماری معده است که بر اثر پرخوری و عدم رعایت ترتیب در خوردن غذا عارض میشود.
(۵۵) صایِم: روزهدار
(۵۶) جوع: گرسنگی
(۵۷) لوت: غذا
(۵۸) قَسّامُ فِیالنّار: تقسیم کننده در آتش است.
(۵۹) اسد: شیر
(۶۰) بَدرَگ: بد ذات؛ بد طینت
(۶۱) سَمْعاً طاعةً: چشم، اطاعت میکنم
(۶۲) اَصْحٰاب: یاران
(۶۳) گبر: کافر
(۶۴) مُغ: مجوسی، زرتشتی
(۶۵) سُلطاناُلُغ: سلطانِ بزرگ
مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۸۳۸
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #1, Line #838
باد و خاک و آب و آتش بندهاند
با من و تو مُرده، با حق زندهاند
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۲۴۲۱
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #6, Line #2421
این سخن پایان ندارد هر سه یار
رو به هم کردند آن دَم یارْوار
آن یکی گفتا که هر یک خوابِ خویش
آنچه دید او دوش، گو آور به پیش
هر که خوابش بهتر، این را او خورد
قِسمِ هر مَفضول(۶۶) را افضل بَرَد
آنکه اندر عقل بالاتر رود
خوردنِ او خوردنِ جمله بود
فوق آمد جانِ پُرانوارِ او
باقیان را بس بُوَد تیمارِ او
عاقلان را چون بقا آمد ابد
پس به معنی این جهان باقی بود
پس جهود آورد آنچه دیده بود
تا کجا شب روحِ او گردیده بود
گفت: در ره موسیام آمد به پیش
گُربه بیند دنبه اندر خوابِ خویش
در پیِ موسی شدم تا کوهِ طور
هر سهمان گشتیم ناپیدا ز نور
هر سه سایه محو شد زآن آفتاب
بعد از آن، زآن نور شد یک فتحِ باب
نورِ دیگر از دلِ آن نور رُست
پس ترقّی جُست آن ثانیش چُست
هم من و هم موسی و هم کوهِ طور
هر سه گُم گشتیم زآن اِشراقِ(۶۷) نور
بعد از آن دیدم که کُهْ سه شاخ شد
چونکه نورِ حق در او نَفّاخ(۶۸) شد
وصفِ هَیْبَت چون تجلّی زد بر او
میسُکُست(۶۹) از هم، همیشد سو به سو
آن یکی شاخِ کُه آمد سویِ یَم(۷۰)
گشت شیرین آبِ تلخِ همچو سَم
آن یکی شاخش فرو شُد در زمین
چشمهٔ دارو برون آمد مَعین(۷۱)
که شفایِ جمله رنجوران شد آب
از همایونیِّ وَحیِ مُستطاب(۷۲)
آن یکی شاخِ دگر پَرّید زود
تا جِوارِ(۷۳) کعبه، که عَرْفات بود
باز از آن صَعْقه(۷۴) چو با خود آمدم
طور برجا بُد نه افزون و نه کم
لیک زیرِ پایِ موسی همچو یخ
میگُدازید او، نماندش شاخ(۷۵) و شخ(۷۶)
با زمین هموار شد کُهْ از نَهیب(۷۷)
گشت بالایش از آن هَیْبَت نشیب
باز با خود آمدم زآن اِنتشار
باز دیدم طور و موسی برقرار
وآن بیابان سَر به سَر در ذیلِ(۷۸) کوه
پُر خلایق، شکلِ موسی در وُجوه
چون عصا و خرقهٔ او خرقهشان
جمله سویِ طور خوش دامنْکَشان
جمله کفها در دعا افراخته
نغمهٔ اَرْنی(۷۹) به هم در ساخته
قرآن کریم، سورهٔ اعراف (۷)، آیهٔ ۱۴۳
Quran, Al-A’raaf(#7), Line #143
«وَلَمَّا جَاءَ مُوسَىٰ لِمِيقَاتِنَا وَكَلَّمَهُ رَبُّهُ قَالَ رَبِّ أَرِنِي أَنْظُرْ إِلَيْكَ ۚ قَالَ لَنْ تَرَانِي
وَلَٰكِنِ انْظُرْ إِلَى الْجَبَلِ فَإِنِ اسْتَقَرَّ مَكَانَهُ فَسَوْفَ تَرَانِي ۚ فَلَمَّا تَجَلَّىٰ رَبُّهُ لِلْجَبَلِ جَعَلَهُ دَكًّا
وَخَرَّ مُوسَىٰ صَعِقًا ۚ فَلَمَّا أَفَاقَ قَالَ سُبْحَانَكَ تُبْتُ إِلَيْكَ وَأَنَا أَوَّلُ الْمُؤْمِنِينَ»
«چون موسى به ميعادگاه ما آمد و پروردگارش با او سخن گفت،
گفت: اى پروردگار من، بنماى، تا در تو نظر كنم. گفت: هرگز مرا نخواهى ديد.
به آن كوه بنگر، اگر بر جاى خود قرار يافت، تو نيز مرا خواهى ديد.
چون پروردگارش بر كوه تجلى كرد، كوه را خرد كرد و موسى بيهوش بيفتاد.
چون به هوش آمد گفت: تو منزهى، به تو بازگشتم و من نخستين مؤمنانم.»
باز آن غِشْیان(۸۰) چو از من رفت، زود
صورتِ هریک دگرگونم نمود
انبیا بودند ایشان، اهلِ وُدّ(۸۱)
اتّحادِ انبیااَم فهم شد
باز اَملاکی همی دیدم شِگَرف
صورتِ ایشان بُد از اَجرامِ برف
حلقهٔ دیگر ملایک مُستعین(۸۲)
صورتِ ایشان به جمله آتشین
زین نَسَق(۸۳) میگفت آن شخصِ جهود
بس جهودی کآخرش محمود بود
هیچ کافر را به خواری منگرید
که مسلمان مُردَنش باشد امید
چه خبر داری ز ختمِ عُمرِ او؟
که بگردانی از او یکباره رُو
قرآن کریم، سورهٔ لقمان (۳۱)، آیهٔ ۳۴
Quran, Luqman(#31), Line #34
«إِنَّ اللَّهَ عِنْدَهُ عِلْمُ السَّاعَةِ وَيُنَزِّلُ الْغَيْثَ وَيَعْلَمُ مَا فِي الْأَرْحَامِ ۖ وَمَا تَدْرِي نَفْسٌ
مَاذَا تَكْسِبُ غَدًا ۖ وَمَا تَدْرِي نَفْسٌ بِأَيِّ أَرْضٍ تَمُوتُ ۚ إِنَّ اللَّهَ عَلِيمٌ خَبِيرٌ»
«خداست كه مىداند كه قيامت چه وقت مىآيد. اوست كه باران مىباراند
و از آنچه در رَحِمهاست آگاه است. و هيچ كس نمىداند كه فردا چه چيز به دست خواهد آورد
و كسى نمىداند كه در كدام زمين خواهد مرد. خدا دانا و آگاه است.»
(۶۶) مَفضول: کسی که در فضیلت از دیگری کمتر باشد.
(۶۷) اِشراق: تابش، درخشیدن
(۶۸) نَفّاخ: بسیار دمنده، در اینجا به معنی افاضه کننده آمده است.
(۶۹) میسُکُست: میگسست، متلاشی میشد.
(۷۰) یَم: دریا
(۷۱) مَعین: آب روانِ روشن و پاک
(۷۲) مُستطاب: پاک
(۷۳) جِوار: همسایگی
(۷۴) صَعْقه: اصابت صاعقه، در اصطلاح فنای در حق به واسطهٔ تجلیِّ ذاتی او
(۷۵) شاخ: پاره، قسمتی از هر چیز
(۷۶) شَخ: کوه، دامنه
(۷۷) نَهیب: بیم، ترس
(۷۸) ذیل: زیر، دامنه
(۷۹) اَرْنی: اَرِنی، به من نشان بده
(۸۰) غِشْیان: بیهوشی، در اینجا مراد حالت بیخویشی عارفانه است.
(۸۱) وُدّ: دوستی و وحدت
(۸۲) مُستعین: مدد جوینده
(۸۳) نَسَق: روش
مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۲۱۷۴
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #1, Line #2174
چون یقین گشتش که غیرِ پیر نیست
گفت در ظلمت، دلِ روشن، بسی است
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۲۴۵۳
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #6, Line #2453
بعد از آن ترسا درآمد در کلام
که مسیحم رو نمود اندر مَنام(۸۴)
من شدم با او به چارُم آسمان
مرکز و مَثوایِ(۸۵) خورشیدِ جهان
خود عجبهای قِلاعِ(۸۶) آسمان
نسبتش نبْود به آیاتِ جهان
هر کسی دانند ای فَخْرُالْبَنین(۸۷)
که فزون باشد فنِ چرخ از زمین
(۸۴) مَنام: خواب
(۸۵) مَثویٰ: جایگاه، منزل، قرارگاه
(۸۶) قِلاع: جمعِ قلعه، دژها
(۸۷) فَخْرُالْبَنین: افتخارِ آدمیزادگان
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۲۴۵۷
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #6, Line #2457
«حکایتِ اُشتر و گاو و قُچ که در راه بند گیاه یافتند
هر یکی میگفت: من خورم»
اُشتر و گاو و قُچی(۸۸) در پیشِ راه
یافتند اندر رَوِش، بندی(۸۹) گیاه
گفت قُچ: بخش ار کنیم این را، یقین
هیچ کس از ما نگردد سیر از این
لیک عُمرِ هر که باشد بیشتر
این علف او راست اولیٰ، گو بخَور
که اَکابر را مقدَّم داشتن
آمدهست از مصطفیٰ اندر سُنَن
حدیث
«إنَّ مِن إجلالِي تَوْقيرُ الشَّيْخِ مِنْ اُمَّتي»
«از جمله موارد بزرگداشت من، احترام نهادن به پیران امّتم است.»
گرچه پیران را در این دورِ لِئام(۹۰)
در دو موضع پیش میدارند عام
یا در آن لوتی(۹۱) که آن سوزان بود
یا برآن پُل کز خَلَل ویران بود
خدمتِ شیخی، بزرگی، قایدی
عامّ نآرد بی قرینهٔ(۹۲) فاسدی
خیرشان اینست، چهبْوَد شرِّشان
قُبحشان(۹۳) را بازدان از فَرِّشان(۹۴)
(۸۸) قُچ: مخفّفِ قوچ
(۸۹) بَنْد: دسته، بسته
(۹۰) لِئام: فرومایگان
(۹۱) لوت: غذا
(۹۲) قرینه: قصد، دلیل
(۹۳) قُبح: زشتی، بدی
(۹۴) فَرّ: خوبی، شکوه
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۲۴۶۵
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #6, Line #2465
مَثَل
سویِ جامع میشد آن یک شهریار
خلق را میزد نَقیب(۹۵) و چوبدار(۹۶)
آن یکی را سر شکستی چوبزن
وآن دگر را بر دریدی پیرهن
در میانه بیدلی(۹۷) دَه چوب خَورد
بیگناهی که برُو از راه بَرد(۹۸)
خونچکان رو کرد با شاه و بگفت
ظلمِ ظاهر بین، چه پرسی از نهفت؟
خیرِ تو اینست، جامع میروی
تا چه باشد شرّ و وِزْرت(۹۹) ای غَوی(۱۰۰)
یک سلامی نشنود پیر از خسی(۱۰۱)
تا نپیچد عاقبت از وی بسی
گُرگ دریابد ولی را، بِهْ بود
زآنکه دریابد ولی را نَفْسِ بَد
زآنکه گرگ ارچه که بس اِستمگریست
لیکَش آن فرهنگ و کِید(۱۰۲) و مکر نیست
ورنه کِی اندر فتادی او به دام؟
مکر اندر آدمی باشد تمام
گفت قُچ با گاو و اُشتر ای رِفاق(۱۰۳)
چون چنین افتاد ما را اتّفاق
هر یکی تاریخِ عُمر اِبدا(۱۰۴) کنید
پیرتر اولیٰست باقی تن زنید
گفت قچ: مَرجِ(۱۰۵) من اندر آن عهود(۱۰۶)
با قُچِ قربانِ اسماعیل بود
گاو گفتا: بودهام من سالخَورد
جفتِ آن گاوی کِش آدم جفت کرد
جفتِ آن گاوم کِش آدم، جَدِّ خلق
در زراعت بر زمین میکرد فَلْق(۱۰۷)
چون شنید از گاو و قُچ اُشتر، شگفت
سر فرو آورد و آن را برگرفت
در هوا برداشت آن بندِ قَصیل(۱۰۸)
اُشترِ بُختی(۱۰۹)، سبک بیقال و قیل
که مرا خود حاجتِ تاریخ نیست
کاین چنین جسمی و عالیگردنیست
خود همه کس داند، ای جانِ پدر
که نباشم از شما من خُردتر
داند این را هر که ز اصحابِ نُهیٰ(۱۱۰-۱۱۱) است
که نهادِ(۱۱۲) من فزونتر از شماست
جملگان دانند کاین چرخِ بلند
هست صد چندان که این خاکِ نَژَند(۱۱۳)
کو گُشاد رُقعههایِ(۱۱۴) آسمان؟
کو نهادِ بُقعههایِ(۱۱۵) خاکدان؟
(۹۵) نَقیب: مهترِ قوم، رئیس قوم، در اینجا مراد گارد امنیتی حاکم است.
(۹۶) چُوبدار: چُماقدار
(۹۷) بیدل: آزرده، دلتنگ، عاشق، در اینجا مناسبِ معنی مفلس و بیچاره است.
(۹۸) بَرد: دور شو
(۹۹) وِزْر: گناه، بار سنگین. در اینجا مراد اعمالی است که به گناه آلوده باشد.
(۱۰۰) غَوی: گمراه
(۱۰۱) خَس: فرومایه
(۱۰۲) کِید: حیله
(۱۰۳) رِفاق: دوستان، رفیقان
(۱۰۴) اِبدا: مخفّفِ اِبداء به معنی آشکار کردن
(۱۰۵) مَرج: چمنزار، چراگاه
(۱۰۶) عهود: عهدها، روزگاران
(۱۰۷) فَلْق: شکافتن، در اینجا مراد شیار کردن و شُخم زدن زمین است.
(۱۰۸) قَصیل: بوتهٔ سبزِ جو که به چهارپا میدهند. مراد همان دستهٔ علف است.
(۱۰۹) بُختی: شتر قوی هیکل
(۱۱۰) نُهیٰ: عقل
(۱۱۱) اصحابِ نُهیٰ: خردمندان
(۱۱۲) نهاد: سرشت، خلقت. در اینجا مراد جثّه و هیکل است.
(۱۱۳) نَژَند: افسرده، پژمرده
(۱۱۴) رقعه: نوشته، مکتوب، صفحه. در اینجا مراد طبقات مختلف آسمان است.
(۱۱۵) بُقعه: جا، محلّ، مکان
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۲۴۸۶
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #6, Line #2486
جواب گفتنِ مسلمان، آنچه دید، به یارانش جهود و ترسا و حسرت خوردنِ ایشان
پس مسلمان گفت: ای یارانِ من
پیشم آمد مصطفی، سلطانِ من
پس مرا گفت: آن یکی بر طُور تاخت
با کَلیمِ حَقّ و، نردِ عشق باخت
و آن دگر را عیسیِ صاحبقِران(۱۱۶)
بُرد بر اوجِ چهارم آسمان
خیز، ای پسماندهٔ دیده ضَرَر
باری، آن حلوا و یَخنی(۱۱۷) را بخور
آن هنرمندانِ پُرفن راندند
نامهٔ اقبال و منصب خواندند
آن دو فاضل فضلِ خود دریافتند
با مَلایک از هنر دربافتند
ای سلیمِ گولِ واپسمانده هین
برجِهْ و بر کاسهٔ حلوا نشین
پس بگفتندش که آنگه تو حریص
ای عجب خوردی ز حلوا و خَبیص(۱۱۸)؟
گفت: چون فرمود آن شاهِ مُطاع(۱۱۹)
من که بودم تا کنم زآن امتناع؟
تو جهود از امرِ موسی سرکشی؟
گر بخوانَد در خوشی یا ناخوشی
تو مسیحی هیچ از امرِ مسیح
سر توانی تافت؟ در خیر و قبیح
من، ز فخرِ انبیا سر چون کَشَم؟
خوردهام حلوا و، این دَم سرخوشم
پس بگفتندش که وَالـلَّه خوابِ راست
تو بدیدی، وین بِهْ از صد خوابِ ماست
خوابِ تو بیداری است، ای بُوبَطَر(۱۲۰)
که به بیداری عیانستش اثر
درگذر از فضل و از جَلْدی(۱۲۱) و فن
کار، خدمت دارد و خُلقِ حَسَن
بهرِ این آوردمان یزدان بُرون
ماٰ خَلَقْتُالْاِنسَ اِلّا یَعْبُدُون
حضرت حق ما را بدین جهت آفرید که او را عبادت کنیم.
چنانکه در قرآن کریم فرموده است: (جنیان و) آدمیان را نیافریدم جز آنکه مرا پرستش کنند.
قرآن کریم، سورهٔ ذاریات (۵۱)، آیهٔ ۵۶
Quran, Adh-Dhaariyat(#51), Line #56
«وَمَا خَلَقْتُ الْجِنَّ وَالْإِنْسَ إِلَّا لِيَعْبُدُونِ.»
«جن و انس را جز براى پرستش خود نيافريدهام.»
سامری را آن هُنر چه سود کرد؟
کآن فن از بابُاللَّهَش(۱۲۲) مردود کرد
چه کشید از کیمیا قارون؟ ببین
که فرو بردش به قعرِ خود زمین
بُوالْحِکَم(۱۲۳) آخِر چه بربست از هنر؟
سرنگون رفت او ز کفران در سَقَر(۱۲۴)
خود هنر آن دان که دید آتش عِیان
نه کَپِ(۱۲۵) دَلَّ عَلَیالنّٰارِالدُّخٰان(۱۲۶)
کسی را باید هنرمند بدانی که آتش را آشکارا ببیند،
نه آنکه فقط بگوید تصاعدِ دود دلیل بر وجود آتش است.
ای دلیلت گَنْدهتر پیشِ لبیب(۱۲۷)
در حقیقت از دلیلِ آن طبیب
چون دلیلت نیست جز این، ای پسر
گوه میخور، در کُمیزی(۱۲۸) مینگر
ای دلیلِ تو مثالِ آن عصا
در کَفَت دَلَّ عَلیٰ عَیْبِ الْعَمیٰ
ای کسی که دلیل در دست تو مانند عصایی در دست کور است.
همانطور که عصا دلالت بر کوری فرد میکند، توسل به عصای استدلال نیز دلیل بر کوردلی توست.
غُلْغُل و طاق و طُرُنب(۱۲۹) و گیر و دار
که نمیبینم، مرا معذور دار
(۱۱۶) صاحبقِران: پادشاهِ پیروز
(۱۱۷) یَخنی: نوعی غذا شبیه آبگوشت که از گوشتهای چربیدار میپختند.
(۱۱۸) خَبیص: حلوایی که با روغن و خرما و یا عسل میپزند.
(۱۱۹) مُطاع: فرمانبرداری شده، کسی که از او اطاعت شود.
(۱۲۰) بُوبَطَر: سرمست، مغرور
(۱۲۱) جَلْدی: چابکی، چالاکی
(۱۲۲) بابُالله: درگاهِ الهی
(۱۲۳) بُوالْحِکَم: کنیهٔ اصلی ابوجهل
(۱۲۴) سَقَر: از نامهای دوزخ
(۱۲۵) کَپ: گَپ، گفتگو کردن
(۱۲۶) دَلَّ عَلَیالنّٰارِالدُّخٰان: دود بر آتش دلالت دارد.
(۱۲۷) لبیب: خردمند
(۱۲۸) کُمیز: ادرار
(۱۲۹) طاق و طُرُنب: سر و صدا
-------------------------
مجموع لغات:
************************
تمام اشعار برنامه بر اساس فرمت سایت گنج نما برای جستجوی آسان
چرخ فلک با همه کار و کیا
گرد خدا گردد چون آسیا
گرد چنین کعبه کن ای جان طواف
گرد چنین مایده گرد ای گدا
بر مثل گوی به میدانش گرد
چونکه شدی سرخوش بیدست و پا
اسب و رخت راست بر این شه طواف
گرچه بر این نطع روی جا به جا
خاتم شاهیت در انگشت کرد
تا که شوی حاکم و فرمانروا
هر که به گرد دل آرد طواف
جان جهانی شود و دلربا
همره پروانه شود دلشده
گردد بر گرد سر شمعها
ز آنکه تنش خاکی و دل آتشیست
میل سوی جنس بود جنس را
گرد فلک گردد هر اختری
ز آنکه بود جنس صفا باصفا
گرد فنا گردد جان فقیر
بر مثل آهن و آهنربا
ز آنکه وجود است فنا پیش او
شسته نظر از حول و از خطا
مست همیکرد وضو از کمیز
کز حدثم باز رهان ربنا
گفت نخستین تو حدث را بدان
کژمژ و مقلوب نباید دعا
ز آنکه کلید است چو کژ شد کلید
وا شدن قفل نیابی عطا
خامش کردم همگان برجهید
قامت چون سرو بتم زد صلا
خسرو تبریز شهم شمس دین
بستم لب را تو بیا برگشا
بر مثل گوی به میدانش گَرد
عقل جزوی گاه چیره گه نگون
عقل کلی ایمن از ریبالمنون
پیش چوگانهای حکم کن فكان
روی زرد و پای سست و دل سبک
کو غذای والسما ذات الحبک
آن غذای خاصگان دولت است
خوردن آن بیگَلو و آلت است
شد غذای آفتاب از نور عرش
مر حسود و دیو را از دود فرش
جانهای خلق پیش از دست و پا
چون به امر اهبطوا بندی شدند
حبس خشم و حرص و خرسندی شدند
علتی بتر ز پندار کمال
نیست اندر جان تو ای ذودلال
کرده حق ناموس را صد من حدید
ای بسی بسته به بند ناپدید
در تگ جو هست سرگین ای فتی
حکم حق گسترد بهر ما بساط
که بگویید از طریق انبساط
چون ملایک گوی لا علم لنا
تا بگیرد دست تو علمتنا
مانند فرشتگان بگو ما را دانشی نیست
تا جز آنچه به ما آموختی دست تو را بگیرد
دم او جان دهدت رو ز نفخت بپذیر
کار او کن فیکون است نه موقوف علل
تا کنی مر غیر را حبر و سنی
خویش را بدخو و خالی میکنی
مرده خود را رها کردهست او
مرده بیگانه را جوید رفو
دیده آ بر دیگران نوحهگری
مدتی بنشین و بر خود میگری
از قرین بی قول و گفتوگوی او
خو بدزدد دل نهان از خوی او
از ره پنهان صلاح و کینهها
گرگ درندهست نفس بد یقین
چه بهانه مینهی بر هر قرین
بر قرین خویش مفزا در صفت
ای بسا علم و ذکاوات و فطن
بیشتر اصحاب جنت ابلهاند
تا ز شر فیلسوفی میرهند
خویش را عریان کن از فضل و فضول
تا کند رحمت به تو هر دم نزول
زیرکی ضد شکست است و نیاز
زیرکی بگذار و با گولی بساز
زیرکی دان دام برد و طمع و کاز
تا چه خواهد زیرکی را پاکباز
زیرکان با صنعتی قانع شده
ابلهان از صنع در صانع شده
او بهانه باشد و تو منظرم
عاشق صنع توام در شکر و صبر
عاشق مصنوع کی باشم چو گبر
عاشق صنع خدا با فر بود
عاشق مصنوع او کافر بود
ای مرغ آسمانی آمد گه پریدن
وی آهوی معانی آمد گه چریدن
ای عاشق جریده بر عاشقان گزیده
بگذر ز آفریده بنگر در آفریدن
چیز دیگر ماند اما گفتنش
با تو روحالقدس گوید بیمنش
نی تو گویی هم به گوش خویشتن
نی من و نی غیر من ای هم تو من
زآنکه طفل خرد را مادر نهار
دست و پای ما می آن واحد است
دست ظاهر سایه است و کاسد است
دست ما و پای ما و مغز و پوست
باد ای والی فدای حکم دوست
دست و پایش ماند از رفتن به راه
زلزله افگند در جانش اله
گر رهاند پای خود از دست گل
گل بماند خشک و او شد مستقل
دست و پای او جماد و جان او
هرچه گوید آن دو در فرمان او
حکایت آن سه مسافر مسلمان و ترسا و جهود که به منزل قوتی یافتند
و ترسا و جهود سیر بودند گفتند این قوت را فردا خوریم
مسلمان صایم بود گرسنه ماند از آنکه مغلوب بود
یک حکایت بشنو اینجا ای پسر
تا نگردی ممتحن اندر هنر
آن جهود و مومن و ترسا مگر
با دو گمره همره آمد مومنی
چون خرد با نفس و با آهرمنی
مرغزی و رازی افتند از سفر
همره و همسفره پیش همدگر
در قفس افتند زاغ و چغد و باز
جفت شد در حبس پاک و بینماز
اهل شرق و اهل غرب و ماورا
مانده در کاروانسرا خرد و شگرف
بسکند و هر یکی جایی روند
چون قفس را بشکند شاه خرد
جمع مرغان هر یکی سویی پرد
پر گشاید پیش از این پر شوق و باد
در هوای جنس خود سوی معاد
پر گشاید هر دمی با اشک و آه
لیک پریدن ندارد روی و راه
راه شد هر یک پرد مانند باد
سوی آن کز یاد آن پر میگشاد
آن طرف که بود اشک و آه او
چونکه فرصت یافت باشد راه او
در تن خود بنگر این اجزای تن
از کجاها گرد آمد در بدن
عرشی و فرشی و رومی و کشی
از امید عود هریک بسته طرف
اندر این کاروانسرا از بیم برف
برف گوناگون جمود هر جماد
در شتای بعد آن خورشید داد
چون بتابد تف آن خورشید خشم
در گداز آید جمادات گران
چون گداز تن به وقت نقل جان
هدیهشان آورد حلوا مقبلی
برد حلوا پیش آن هر سه غریب
محسنی از مطبخ انی قریب
نان گرم و صحن حلوای عسل
برد آنکه در ثوابش بود امل
الکیاسه والادب لاهل الـمدر
الضیافه والقری لاهل الوبر
زیرکی و ادب از ویژگیهای شهرنشینان است
و مهمانی دادن و ضیافت برپا کردن نیز از ویژگیهای بادیه نشینان است
الضیافه للغریب والقری
اودع الرحمن فی اهلالقری
خداوند مهربان غریب نوازی و مهمان دوستی را در خوی روستائیان به ودیعت نهاده است
کل یوم فی القری ضیف حدیث
ما له غیر الاله من مغیث
کل لیل فیالقری وفد جدید
ما لهم ثم سویالله محید
هر شب در روستاها مهمانان تازهواردی به سر برند که در آنجا بجز خداوند پشت و پناهی ندارند
تخمه بودند آن دو بیگانه ز خور
بود صایم روز آن مومن مگر
چون نماز شام آن حلوا رسید
بود مومن مانده در جوع شدید
آن دو کس گفتند ما از خور پریم
امشبش بنهیم و فردایش خوریم
صبر گیریم امشب از خور تن زنیم
بهر فردا لوت را پنهان کنیم
گفت مومن امشب این خورده شود
صبر را بنهیم تا فردا بود
پس بدو گفتند زین حکمتگری
قصد تو آنست تا تنها خوری
گفت ای یاران نه که ما سه تنایم
چون خلاف افتاد تا قسمت کنیم
هر که خواهد قسم خود بر جان زند
هر که خواهد قسم خود پنهان کند
آن دو گفتندش ز قسمت درگذر
گوش کن قسام فیالنار از خبر
گفت قسام آن بود کو خویش را
ملک حق و جمله قسم اوستی
قسم دیگر را دهی دوگوستی
این اسد غالب شدی هم بر سگان
گر نبودی نوبت آن بدرگان
قصدشان آن کان مسلمان غم خورد
گفت سمعا طاعه اصحابنا
روی شستند و دهان و هر یکی
داشت اندر ورد راه و مسلکی
سوی ورد خویش از حق فضلجو
مومن و ترسا جهود و گبر و مغ
جمله را رو سوی آن سلطانالغ
هست واگشت نهانی با خدا
با من و تو مرده با حق زندهاند
رو به هم کردند آن دم یاروار
آن یکی گفتا که هر یک خواب خویش
آنچه دید او دوش گو آور به پیش
هر که خوابش بهتر این را او خورد
قسم هر مفضول را افضل برد
خوردن او خوردن جمله بود
فوق آمد جان پرانوار او
باقیان را بس بود تیمار او
تا کجا شب روح او گردیده بود
گفت در ره موسیام آمد به پیش
گربه بیند دنبه اندر خواب خویش
در پی موسی شدم تا کوه طور
بعد از آن زآن نور شد یک فتح باب
نورِ دیگر از دل آن نور رست
پس ترقی جست آن ثانیش چست
هم من و هم موسی و هم کوه طور
هر سه گم گشتیم زآن اشراق نور
بعد از آن دیدم که که سه شاخ شد
چونکه نور حق در او نفاخ شد
وصف هیبت چون تجلی زد بر او
میسکست از هم همیشد سو به سو
آن یکی شاخ که آمد سوی یم
گشت شیرین آب تلخ همچو سم
آن یکی شاخش فرو شد در زمین
چشمه دارو برون آمد معین
که شفای جمله رنجوران شد آب
از همایونی وحی مستطاب
آن یکی شاخ دگر پرید زود
تا جوار کعبه که عرفات بود
باز از آن صعقه چو با خود آمدم
طور برجا بد نه افزون و نه کم
لیک زیر پای موسی همچو یخ
میگدازید او نماندش شاخ و شخ
با زمین هموار شد که از نهیب
گشت بالایش از آن هیبت نشیب
باز با خود آمدم زآن انتشار
وآن بیابان سر به سر در ذی کوه
پر خلایق شکل موسی در وجوه
چون عصا و خرقه او خرقهشان
جمله سوی طور خوش دامنکشان
نغمه ارنی به هم در ساخته
باز آن غشیان چو از من رفت زود
صورت هریک دگرگونم نمود
انبیا بودند ایشان اهل ود
اتحاد انبیاام فهم شد
باز املاکی همی دیدم شگرف
صورت ایشان بد از اجرام برف
حلقه دیگر ملایک مستعین
صورت ایشان به جمله آتشین
زین نسق میگفت آن شخص جهود
که مسلمان مردنش باشد امید
چه خبر داری ز ختم عمر او
که بگردانی از او یکباره رو
چون یقین گشتش که غیر پیر نیست
گفت در ظلمت دل روشن بسی است
که مسیحم رو نمود اندر منام
من شدم با او به چارم آسمان
مرکز و مثوای خورشید جهان
خود عجبهای قلاع آسمان
نسبتش نبود به آیات جهان
هر کسی دانند ای فخرالبنین
که فزون باشد فن چرخ از زمین
حکایت اشتر و گاو و قچ که در راه بند گیاه یافتند
هر یکی میگفت من خورم
اشتر و گاو و قچی در پیش راه
یافتند اندر روش بندی گیاه
گفت قچ بخش ار کنیم این را یقین
لیک عمر هر که باشد بیشتر
این علف او راست اولی گو بخور
که اکابر را مقدم داشتن
آمدهست از مصطفی اندر سنن
گرچه پیران را در این دور لئام
یا در آن لوتی که آن سوزان بود
یا برآن پل کز خلل ویران بود
خدمت شیخی بزرگی قایدی
عام نآرد بی قرینه فاسدی
خیرشان اینست چهبود شرشان
قبحشان را بازدان از فرشان
مثل
سوی جامع میشد آن یک شهریار
خلق را میزد نقیب و چوبدار
در میانه بیدلی ده چوب خورد
بیگناهی که برو از راه برد
ظلم ظاهر بین چه پرسی از نهفت
خیر تو اینست جامع میروی
تا چه باشد شر و وزرت ای غوی
یک سلامی نشنود پیر از خسی
گرگ دریابد ولی را به بود
زآنکه دریابد ولی را نفس بد
زآنکه گرگ ارچه که بس استمگریست
لیکش آن فرهنگ و کید و مکر نیست
ورنه کی اندر فتادی او به دام
گفت قچ با گاو و اشتر ای رفاق
چون چنین افتاد ما را اتفاق
هر یکی تاریخ عمر ابدا کنید
پیرتر اولیست باقی تن زنید
گفت قچ مرج من اندر آن عهود
با قچ قربان اسماعیل بود
گاو گفتا بودهام من سالخورد
جفت آن گاوی کش آدم جفت کرد
جفت آن گاوم کش آدم جد خلق
در زراعت بر زمین میکرد فلق
چون شنید از گاو و قچ اشتر شگفت
در هوا برداشت آن بند قصیل
اشتر بختی سبک بیقال و قیل
که مرا خود حاجت تاریخ نیست
خود همه کس داند ای جان پدر
که نباشم از شما من خردتر
داند این را هر که ز اصحاب نهی است
که نهاد من فزونتر از شماست
جملگان دانند کاین چرخ بلند
هست صد چندان که این خاک نژند
کو گشاد رقعههای آسمان
کو نهاد بقعههای خاکدان
جواب گفتن مسلمان آنچه دید به یارانش جهود و ترسا و حسرت خوردن ایشان
پس مسلمان گفت ای یاران من
پیشم آمد مصطفی سلطان من
پس مرا گفت آن یکی بر طور تاخت
با کلیم حق و نرد عشق باخت
و آن دگر را عیسی صاحبقران
برد بر اوج چهارم آسمان
خیز ای پسمانده دیده ضرر
باری آن حلوا و یخنی را بخور
آن هنرمندان پرفن راندند
نامه اقبال و منصب خواندند
آن دو فاضل فضل خود دریافتند
با ملایک از هنر دربافتند
ای سلیم گول واپسمانده هین
برجه و بر کاسه حلوا نشین
ای عجب خوردی ز حلوا و خبیص
گفت چون فرمود آن شاه مطاع
من که بودم تا کنم زآن امتناع
تو جهود از امر موسی سرکشی
گر بخواند در خوشی یا ناخوشی
تو مسیحی هیچ از امر مسیح
سر توانی تافت در خیر و قبیح
من ز فخر انبیا سر چون کشم
خوردهام حلوا و این دم سرخوشم
پس بگفتندش که والـله خواب راست
تو بدیدی وین به از صد خواب ماست
خواب تو بیداری است ای بوبطر
درگذر از فضل و از جلدی و فن
کار خدمت دارد و خلق حسن
بهر این آوردمان یزدان برون
ما خلقتالانس الا یعبدون
حضرت حق ما را بدین جهت آفرید که او را عبادت کنیم
چنانکه در قرآن کریم فرموده است جنیان و آدمیان را نیافریدم جز آنکه مرا پرستش کنند
سامری را آن هنر چه سود کرد
کآن فن از باباللهش مردود کرد
چه کشید از کیمیا قارون ببین
که فرو بردش به قعر خود زمین
بوالحکم آخر چه بربست از هنر
سرنگون رفت او ز کفران در سقر
خود هنر آن دان که دید آتش عیان
نه کپ دل علیالنارالدخان
کسی را باید هنرمند بدانی که آتش را آشکارا ببیند
نه آنکه فقط بگوید تصاعد دود دلیل بر وجود آتش است
ای دلیلت گندهتر پیش لبیب
در حقیقت از دلیل آن طبیب
چون دلیلت نیست جز این ای پسر
گوه میخور در کمیزی مینگر
ای دلیل تو مثال آن عصا
در کفت دل علی عیب العمی
ای کسی که دلیل در دست تو مانند عصایی در دست کور است
همانطور که عصا دلالت بر کوری فرد میکند توسل به عصای استدلال نیز دلیل بر کوردلی توست
غلغل و طاق و طرنب و گیر و دار
که نمیبینم مرا معذور دار
Privacy Policy
Today visitors: 836 Time base: Pacific Daylight Time