برنامه شماره ۷۸۴ گنج حضور
اجرا: پرویز شهبازی
۱۳۹۸ تاریخ اجرا: ۷ اکتبر ۲۰۱۹ - ۱۶ مهر
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۱۱۳۸
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Qazal)# 1138, Divan e Shams
چه مایه رنج کشیدم ز یار تا این کار
بر آبِ دیده و خونِ جگر گرفت قرار
هزار آتش و دود و غمست و نامش عشق
هزار درد و دریغ و بلا و نامش یار
هر آنکه دشمنِ جانِ خودست، بسمِ الله
صَلایِ(۱) دادنِ جان و صَلایِ کشتنِ زار
به من نگر که مرا او به صد چنین ارزد
نترسم و نگریزم ز کشتنِ دلدار
چو آبِ نیل دو رو دارد این شکنجه عشق
به اهلِ خویش چو آب و به غیرِ او خون خوار
چو عود و شمع نسوزد، چه قیمتش باشد؟
که هیچ فرق نماند ز عود و کنده خار
چو زخمِ تیغ نباشد به جنگ و نیزه و تیر
چه فرقِ حیز(۲) و مُخَنَّث(۳) ز رستم و جاندار(۴)
به پیشِ رستم آن تیغ خوشتر از شِکَرست
نثارِ تیر برِ او لذیذتر ز نثار
شکار را به دو صد ناز میبرد این شیر
شکار در هوسِ او دوان قطار قطار
شکارِ کشته به خون اندرون همی زارَد
که از برایِ خدایم بکش تو دیگر بار
دو چشمِ کشته به زنده بدان همی نگرد
که ای فسرده غافل، بیا و گوش مخار
خمش خمش که اشاراتِ عشق معکوسست
نهان شوند معانی ز گفتنِ بسیار
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۲۲۶۱
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 2, Line # 2261
رنج، گنج آمد که رحمتها در اوست
مغز، تازه شد، چو بخْراشید پوست
ای برادر موضعِ تاریک و سرد
صبر کردن بر غم و سُستی و درد
چشمهٔ حیوان و، جام مستی است
کان بلندی ها همه در پستی است
آن بهاران مُضمَرست(۵) اندر خزان
در بهارست آن خزان، مگْریز از آن
همرهِ غم باش، با وحشت بساز
میطلب در مرگِ خود عُمرِ دراز
آنچه گوید نفسِ تو کاینجا بَدَست
مَشنَوَش چون کارِ او ضد آمده ست
تو خلافش کُن که از پیغمبران
این چنین آمد وصیّت در جهان
مشورت در کارها واجب شود
تا پشیمانی در آخر کم بود
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۲۶۸۰
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Qazal)# 2680, Divan e Shams
چنین باشد، چنین گوید منادی
که بی رنجی نبینی هیچ شادی
چه مایه رنجها دیدی تو هر روز
تأمّل کن از آن روزی که زادی
چه خون از چشم و دلها برگشادست
که تا تو چشم در عالم گشادی
خداوندا، اگر آهن بدیدی
ز اوّل آن کشاکش، کِش تو دادی
ز بیم و ترس، آهن آب گشتی
گُدازیدی(۶)، نپذرفتی جَمادی(۷)
ولیک آن را نهان کردی ز آهن
به هر روز اندک اندک مینهادی
چو آهن گشت آیینه به آخر
بگفتا: شُکر، ای سلطانِ هادی(۸)
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۵۹
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Qazal)# 59, Divan e Shams
از آن دریا هزاران شاخ(۹) شد هر سوی و جویی شد
به باغِ جانِ هر خلقی کند آن جو کفایتها
قرآن کریم، سوره زمر(۳۹)، آیه ۳۶
Quran, Sooreh Az-Zumar(#39), Line #36
« أَلَيْسَ اللَّهُ بِكَافٍ عَبْدَهُ ۖ…»
« آيا خدا براى نگهدارى بندهاش [در همه امور] كافى نيست؟…»
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۲۴۰۲
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 3, Line # 2402
روزنِ جانم گشاده ست از صفا
میرسد بی واسطه نامهٔ خدا(۱۰)
نامه و باران و نور از رَوزنم
میفتد در خانهام، از معدنم
دوزخ ست آن خانه کآن بی روزن است
اصلِ دین، ای بنده رَوزَن کردن است
تیشهٔ هر بیشهیی کم زَن، بیا
تیشه زَن در کندنِ روزن، هلا
یا نمیدانی که نورِ آفتاب
عکسِ خورشید برون است از حجاب
نور، این دانی که حیوان دید هم
پس چه کَرَّمنا بُوَد بر آدمم؟
قرآن کریم، سوره اسراء(۱۷)، آیه(۷۰)
Quran, Sooreh Al-Israa(#17), Line #70
« وَلَقَدْ كَرَّمْنَا بَنِي آدَمَ وَحَمَلْنَاهُمْ فِي الْبَرِّ وَالْبَحْرِ وَرَزَقْنَاهُمْ
مِنَ الطَّيِّبَاتِ وَفَضَّلْنَاهُمْ عَلَىٰ كَثِيرٍ مِمَّنْ خَلَقْنَا تَفْضِيلًا »
« و ما فرزندان آدم را بس گرامی داشتیم و آنان را در خشکی
و دریا بر مرکوب ها سوار کردیم و ایشان را از غذاهای پاکیزهها روزی
دادیم. و آنان را بر بسیاری از آفریدگان برتری بخشیدیم.»
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۳۰۹۱
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 6, Line # 3091
نور رویِ یوسفی وقت عبور
میفتادی در شِباکِ(۱۱) هر قصور
پس بگفتندی درون خانه در
یوسف است این سو به سَیْران(۱۲) و گذر
زانکه بر دیوار دیدندی شعاع
فهم کردندی پس اصحاب بِقاع(۱۳)
خانهای را کِش دریچهست آن طرف
دارد از سَیْران آن یوسف شرف
هین دریچه سوی یوسف باز کن
وز شکافش فُرجهای(۱۴) آغاز کن
عشقورزی، آن دریچه کردن است
کز جمالِ دوست، سینه روشن است
پس هماره روی معشوقه نگر
این به دستِ توست، بشنو ای پدر
راه کن در اندرون ها خویش را
دور کن ادراکِ غیراندیش را
کیمیا داری، دوای پوست کن
دشمنان را زین صِناعت(۱۵) دوست کن
چون شدی زیبا، بدان زیبا رسی
که رهاند روح را از بیکسی
پرورش مر باغ جان ها را نَمَش
زنده کرده مردهٔ غم را دَمَش
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۱۱۴۱
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 3, Line # 1141
وقت درد و مرگ از آنسو مینمی(۱۶)
چونکه دردت رفت، چونی اَعْجَمی؟(۱۷)
وقت محنت(۱۸) گشتهای الله گو
چونکه محنت رفت، گویی: راه کو؟
این از آن آمد که حق را بی گمان
هر که بشناسد، بود دایم بر آن
وانکه در عقل و گُمان، هستش حجاب
گاه پوشیدست و گه بدریده جَیب(۱۹)
عقل جزوی، گاه چیره، گَه نگون
عقل کلّی، ايمن از رَیْبُ الَمنون*(۲۰)
عقل بفروش و هنر حیرت بخر
رو به خواری نه بخارا ای پس
* قرآن کریم، سوره طور(۵۲)، آیه ۳۰
Quran, Sooreh At-Tur(#52), Line #30
« أَمْ يَقُولُونَ شَاعِرٌ نَتَرَبَّصُ بِهِ رَيْبَ الْمَنُونِ »
« يا مىگويند: شاعرى است و ما براى وى منتظر حوادث روزگاريم.»
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۹۳۴
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 6, Line # 934
عقلِ تو از آفتابی بیش نیست
اندر آن فکری که نهی آمد، مَایست
کژ مَنه ای عقل تو هم گامِ خویش
تا نیاید آن خُسوفِ رُو به پیش
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۱۸۳۲
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 6, Line # 1832
گر نبودی این بُزوغ(۲۱) اندر خُسوف
گُم نکردی راه چندین فیلسوف
زیرکان و عاقلان از گمرهی
دیده بر خُرْطوم، داغِ ابلهی
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۲۱
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Qazal)# 21, Divan e Shams
این دو ره آمد در روش یا صبر یا شُکرِ نِعَم
بی شمع رویِ تو نَتان(۲۲) دیدن مرین دو راه را
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۲۲۰۶
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 6, Line # 2206
آن حسّی که حق بر آن حِسّ مُظهَر(۲۳) است
نیست حسِّ این جهان، آن دیگر است
حسِّ حیوان گر بدیدی آن صُوَر
بایزیدِ وقت بودی، گاو و خر
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ١٩۶۶
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 6, Line # 1966
عقل، راهِ نااُمیدی کی رود؟
عشق باشد کآن طرف بر سَر دَوَد
لاابالی عشق باشد، نی خِرَد
عقل آن جوید کز آن سودی بَرَد
تُرکتاز و تَنْ گداز و بی حیا
در بلا چون سنگِ زیرِ آسیا
مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۱۲۵۸
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 1, Line # 1258
گر قضا(۲۴) پوشد سیه، همچون شَبَت
هم قضا دستت بگیرد عاقبت
گر قضا صد بار، قصدِ جان کند
هم قضا جانت دهد، درمان کند
این قضا صد بار اگر راهت زند
بر فراز چرخ، خَرگاهت(۲۵) زند
از کَرَم دان این که میترساندت
تا به مُلکِ ایمنی بنشاندت
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۱۳۰۵
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 2, Line # 1305
تیر را مَشْکَن که آن تیرِ شَهی است
نیست پَرتاوی، ز شَصْتِ آگهی است
ما رَمَیْتَ اِذْ رَمَیْتَ* گُفت حق
کارِ حق بر کارها دارد سَبَق
خشمِ خود بشکن، تو مشکن تیر را
چشمِ خشمت خون شمارد شیر را
بوسه دِه بر تیر و، پیشِ شاه بَر
تیرِ خونْآلود از خونِ تو تَر
آنچه پیدا عاجز و بسته زبون
وآنچه ناپیدا، چنان تند و حَرون(۲۶)
ما شکاریم، این چنین دامی که راست؟
گُویِ چوگانیم، چُوگانی(۲۷) کجاست؟
میدَرَد، میدوزد، این خَیّاط کو؟
میدمد، میسوزد، این نَفّاط(۲۸) کو؟
* قرآن کریم، سوره انفال(۸)، آیه ۱۷
Quran, Sooreh Al-Anfaal(#8), Line #17
« مَا رَمَيْتَ إِذْ رَمَيْتَ وَلَٰكِنَّ اللَّهَ رَمَىٰ »
« وهنگامی که تیر پرتاب کردی، تو پرتاب نکردی، بلکه خدا پرتاب کرد »
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۳۷۴۵
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 2, Line # 3745
حَیْثَ ما کُنْتُم فَوَلُّوا وَجْهَکُم
نَحْوَهُ هذا الَّذی لَمْ یَنْهَکُم
در هر وضعیتی هستید روی خود را به سوی آن وحدت
و یا آن سلیمان بگردانید که این چیزی است که خدا
شما را از آن باز نداشته است.
کورْ مرغانیم و، بس ناساختیم
کآن سُلیمان را دَمی نشناختیم
همچو جُغدان، دشمنِ بازان شدیم
لاجَرَم واماندهٔ ویران شدیم
مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۳۰۷۷
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 1, Line # 3077
گفت یارش کاندر آ ای جمله من
نَیْ مخالف چون گُل و خارِ چمن
رشته یکتا شد، غلط کم شو(۲۹) کنون
گر دوتا بینی حروفِ کاف و نون
کاف و نون همچون کمند آمد جَذوب(۳۰)
تا کشاند مر عدم را در خُطوب(۳۱)
پس دوتا باید کمند اندر صُوَر
گرچه یکتا باشد آن دو در اثر
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۳۲۱۲
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 6, Line # 3212
شد فنا، هستش مخوان، ای چشمشوخ(۳۲)
در چنین جُو خشک کَی مانَد کلوخ؟
پیش این خورشید کَی تابَد هلال؟
با چنان رُستم چه باشد زور زال؟
طالب است و غالب است آن کردگار
تا ز هستیها بر آرَد او دَمار
دو مگو و دو مدان و دو مخوان
بنده را در خواجهٔ خود محو دان
خواجه هم در نورِ خواجهآفرین
فانی است و مرده و مات و دَفین(۳۳)
چون جدا بینی ز حق این خواجه را
گم کنی هم متن و هم دیباچه(۳۴) را
چشم و دل را هین گذاره کن(۳۵) ز طین(۳۶)
این یکی قبلهست، دو قبله مبین
چون دو دیدی، ماندی از هر دو طرف
آتشی در خَف فتاد و رفت خَف(۳۷)
مولوی، مثنوی، دفتر دوّم، بیت ۳۲۰۷
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 2, Line # 3207
فکر، آن باشد که بگشاید رَهی
راه، آن باشد که پیش آید شَهی
شاه آن باشد که از خود شَه بود
نه به مخزن ها و لشکر شَه شود
مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۶۱۲
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 1, Line # 612
پیشِ قدرت، خلقِ جمله بارگه(۳۸)
عاجزان، چون پیشِ سوزن کارگه(۳۹)
گاه نقشش، دیو و گَه، آدم کُند
گاه نقشش، شادی و گَه غم کُند
دست، نَی تا دست جُنبانَد به دفع
نطق، نَی تا دَم زند در ضَرّ*(۴۰) و نَفع
تو ز قرآن بازخوان تفسیرِ بیت
گفت ایزد: ما رَمَیْتَ ِاذْ رَمَیْت**
گر بپرّانیم تیر، آن نی ز ماست
ما کمان و تیراندازش خداست
* قرآن کریم، سوره یونس(۱۰)، آیه ۴۹
Quran, Sooreh Yunus(#10), Line #49
« قُلْ لَا أَمْلِكُ لِنَفْسِي ضَرًّا وَلَا نَفْعًا إِلَّا مَا شَاءَ اللَّهُ ۗ…»
« بگو: من درباره خود جز آنچه خدا بخواهد
مالك هيچ سود و زيانى نيستم ...»
** قرآن کریم، سوره انفال(۸)، آیه ۱۷
« و آنگاه كه تير مىانداختى، تو تير نمىانداختى،
خدا بود كه تير مىانداخت »
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۳۱۸۲
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 5, Line # 3182
فعلِ توست این غُصههای دَم به دَم
این بُوَد معنی قَدْ جَفَّ الْقَلَم
حديث
« جَفَّ الْقَلَمُ بِما اَنْتَ لاقٍ »
« خشك شد قلم به آنچه سزاوار بودی.»
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۱۸۴۷
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 3, Line # 1847
چون نپرسی زودتر کشفت شود
مرغِ صبر از جمله پَرّانتر بود
ور بپرسی دیرتر حاصل شود
سهل از بی صبریت مشکل شود
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۲۷۲۵
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 3, Line # 2725
صبر و خاموشی جَذوبِ(۴۱) رحمت است
وین نشان جُستن، نشانِ علّت(۴۲) است
اَنْصِتُوا*(۴۳) بپْذیر، تا بر جانِ تو
آید از جانان، جزای اَنْصِتُوا
گر نخواهی نُکس(۴۴)، پیش این طبیب
بر زمین زن زرّ و سَر را ای لَبیب(۴۵)
* قرآن کریم، سوره اعراف(۷)، آیه ۲۰۴
Quran, Sooreh Al-A'raaf(#7), Line #204
«… وَإِذَا قُرِئَ الْقُرْآنُ فَاسْتَمِعُوا لَهُ وَأَنْصِتُوا لَعَلَّكُمْ تُرْحَمُونَ »
«… خاموشی گزینید، باشد که از لطف و رحمت
پروردگار برخوردار شوید. »
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۳۴۵۵
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 2, Line # 3455
چون نهای کامل، دکان تنها مگیر
دستخوش(۴۶) میباش، تا گردی خمیر
اَنْصِتوا را گوش کن، خاموش باش
چون زبانِ حق نگشتی، گوش باش
ور بگویی، شکلِ اِستِفسار(۴۷) گو
با شهنشاهان، تو مسکینوار گو
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۳۱۸۳
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 5, Line # 3183
که نگردد سنّتِ ما از رَشَد(۴۸)
نیک را نیکی بود، بد راست بَد
کار کن هین که سلیمان زنده است
تا تو دیوی، تیغِ او بُرَّنده است
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۳۱۵۱
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 5, Line # 3151
معنی جَفَّ الْقَلَم کی آن بود
که جفاها با وفا یکسان بود؟
بل جفا را، هم جفا جَفَّ الْقَلَم
وآن وفا را هم وفا جَفَّ الْقَلَم
قرآن کریم، سوره اسراء(۱۷)، آیه ۷
Quran, Sooreh Al-Israa(#17), Line #7
« إِنْ أَحْسَنْتُمْ أَحْسَنْتُمْ لِأَنْفُسِكُمْ ۖ وَإِنْ أَسَأْتُمْ فَلَهَا ۚ…»
« اگر نيكى كنيد به خود مىكنيد، و اگر
بدى كنيد به خود مىكنيد…»
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۳۱۳۸
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 5, Line # 3138
بلکه معنی آن بُوَد جَفَّ الْقَلَم
نیست یکسان پیشِ من عدل و ستم
مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۳۸۵۱
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 1, Line # 3851
من همی گویم: برَوْ جَفَّ الْقَلَم
زآن قلم، بس سرنگون گردد عَلَم
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۲۷۸۵
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 6, Line # 2785
سعد دیدی، شُکر کن، ایثار کن
نحس دیدی، صَْدقه وَ استغفار(۴۹) کن
ما کییم این را؟ بیآ ای شاهِ من
طالعم مُقبِل کن و، چرخی بزن
روح را تابان کن از انوارِ ماه
که ز آسیبِ ذَنَب(۵۰)، جان شد سیاه
مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۸۳۴
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 1, Line # 834
آتشِ طبعت اگر غمگین کند
سوزش از امرِ مَلیکِ دین(۵۱) کند
آتشِ طبعت اگر شادی دهد
اندرو شادی، مَلیکِ دین نهد
چونکه غم بینی، تو استغفار کن
غم به امرِ خالق آمد، کار کن
چون بخواهد، عینِ غم، شادی شود
عینِ بندِ پای، آزادی شود
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۳۶۹۷
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 3, Line # 3697
هرچه از وی شاد گردی در جهان
از فراقِ او بیندیش آن زمان
زآنچه گشتی شاد، بس کس شاد شد
آخر از وی جَست و همچون باد شد
از تو هم بجهد، تو دل بر وَی مَنه
پیش از آن کو بجهد، از وی تو بِجِه
(۱) صَلا: دعوت گروهی از مردم برای غذا خوردن،
آواز دادن، صدا زدن
(۲) حیز: نامرد، در اینجا به معنی ترسو
(۳) مُخَنَّث: مردی که حالات و اطوار زنان را از خود بروز بدهد،
زنمانند، در اینجا به معنی ترسو
(۴) رستم و جاندار: سلحشور و نگاهبان
(۵) مُضمَر: پنهان کرده شده، پوشیده
(۶) گُدازیدن: گُداختن، آب شدن
(۷) جَماد: جامد، هر چیز بیجان و بیحرکت
(۸) هادی: هدایت کننده، رهنما
(۹) شاخ: بخش، قسمت، جوی خرد
(۱۰) نامهٔ خدا: منظور پیغام و وحی الهی است.
(۱۱) شباک: پنجره ها، جمع شبکه
(۱۲) سَیْران: سیر و حرکت
(۱۳) بِقاع: اماکن، جاها
(۱۴) فُرجه: تماشا
(۱۵) صِناعت: هنر، پیشه، کار
(۱۶) مینمی: از نمیدن به معنی میل کردن، توجه نمودن
(۱۷) اَعْجَمی: بی تدبیر و بیچاره
(۱۸) محنت: رنج، بلا
(۱۹) جَیب: گریبان، یقه
(۲۰) رَیْبُ الَمنون: حوادث ناگوار
(۲۱) بُزوغ: تافتن، تابيدن
(۲۲) نَتان: نتوان
(۲۳) مُظهَر: پیدا، آشکار شده
(۲۴) قضا: تقدیر و حکم الهی
(۲۵) خَرگاه: خیمه بزرگ، سراپرده
(۲۶) حَرون: توسن، سرکش، چموش
(۲۷) چَوْگانی: چوگان باز، اسبی که مناسب و
لایق چوگان بازی باشد.
(۲۸) نَفّاط: ظرف مسین که در آن نفت ریزند، در اینجا
به معنی نفت انداز و آتش باز، آتش افروز.
(۲۹) غلط کم شو: کمتر اشتباه کن
(۳۰) جَذوب: بسیار جذب کننده. صیغه مبالغه جاذب
(۳۱) خُطوب: جمع خَطْب به معنی کار مهمّ و بزرگ
(۳۲) چشمشوخ: بی حیا، گستاخ
(۳۳) دَفین: مدفون، پنهان شده در زیر خاک
(۳۴) دیباچه: مقدمه
(۳۵) گذاره کردن: عبور کردن
(۳۶) طین: گِل
(۳۷) خَف: گیاهی خشک و سریع الاشتعال که بوسیله آن
جرقه را از سنگ چخماق می گیرند و آتش می افروزند.
(۳۸) بارگه: مخفّف بارگاه، سرای و خیمه بزرگ
(۳۹) کارگه: مخفّف کارگاه
(۴۰) ضَرّ: زیان
(۴۱) جَذوب: بسیار کَشنده، بسیار جذب کننده
(۴۲) علّت: بیماری
(۴۳) اَنْصِتُوا: خاموش باشید
(۴۴) نُکس: عود کردن بیماری
(۴۵) لَبیب: خردمند، عاقل
(۴۶) دستخوش: کنایه از مغلوب و زبون بودن
(۴۷) اِستِفسار: پرسیدن، توضیح و تفسیر خواستن
(۴۸) رَشَد: هدايت، به راه راست رفتن، از گمراهی درآمدن
(۴۹) استغفار: طلب مغفرت کردن، آمرزش خواستن
(۵۰) ذَنَب: دُم، دنباله
(۵۱) مَلیک: پادشاه، مَلیکِ دین کنایه از حضرت حق تعالی است.
************************
تمام اشعار برنامه بر اساس فرمت سایت گنج نما برای جستجوی آسان
بر آب دیده و خون جگر گرفت قرار
هر آنکه دشمن جان خودست بسم الله
صلای دادن جان و صلای کشتنِ زار
نترسم و نگریزم ز کشتن دلدار
چو آب نیل دو رو دارد این شکنجه عشق
به اهل خویش چو آب و به غیر او خون خوار
چو عود و شمع نسوزد چه قیمتش باشد؟
چو زخم تیغ نباشد به جنگ و نیزه و تیر
چه فرق حیز و مخنث ز رستم و جاندار
به پیش رستم آن تیغ خوشتر از شکرست
نثار تیر بر او لذیذتر ز نثار
شکار در هوس او دوان قطار قطار
شکار کشته به خون اندرون همی زارد
که از برای خدایم بکش تو دیگر بار
دو چشم کشته به زنده بدان همی نگرد
که ای فسرده غافل بیا و گوش مخار
خمش خمش که اشارات عشق معکوسست
نهان شوند معانی ز گفتن بسیار
رنج گنج آمد که رحمتها در اوست
مغز تازه شد چو بخراشید پوست
ای برادر موضع تاریک و سرد
صبر کردن بر غم و سستی و درد
چشمه حیوان و جام مستی است
آن بهاران مضمرست اندر خزان
در بهارست آن خزان مگریز از آن
همره غم باش با وحشت بساز
میطلب در مرگ خود عمر دراز
آنچه گوید نفس تو کاینجا بدست
مشنوش چون کار او ضد آمده ست
تو خلافش کن که از پیغمبران
این چنین آمد وصیت در جهان
چنین باشد چنین گوید منادی
تأمل کن از آن روزی که زادی
خداوندا اگر آهن بدیدی
ز اول آن کشاکش کش تو دادی
ز بیم و ترس آهن آب گشتی
گدازیدی نپذرفتی جمادی
بگفتا شکر ای سلطان هادی
از آن دریا هزاران شاخ شد هر سوی و جویی شد
به باغ جان هر خلقی کند آن جو کفایتها
روزن جانم گشاده ست از صفا
میرسد بی واسطه نامه خدا
نامه و باران و نور از روزنم
میفتد در خانهام از معدنم
اصل دین ای بنده روزن کردن است
تیشه هر بیشهیی کم زن بیا
تیشه زن در کندن روزن هلا
یا نمیدانی که نور آفتاب
عکس خورشید برون است از حجاب
نور این دانی که حیوان دید هم
پس چه کرمنا بود بر آدمم؟
نور روی یوسفی وقت عبور
میفتادی در شباک هر قصور
یوسف است این سو به سیران و گذر
فهم کردندی پس اصحاب بقاع
خانهای را کش دریچهست آن طرف
دارد از سیران آن یوسف شرف
وز شکافش فرجهای آغاز کن
عشقورزی آن دریچه کردن است
کز جمال دوست سینه روشن است
این به دست توست بشنو ای پدر
دور کن ادراک غیراندیش را
کیمیا داری دوای پوست کن
دشمنان را زین صناعت دوست کن
چون شدی زیبا بدان زیبا رسی
پرورش مر باغ جان ها را نمش
زنده کرده مرده غم را دمش
وقت درد و مرگ از آنسو مینمی
چونکه دردت رفت چونی اَعْجَمی؟
وقت محنت گشتهای الله گو
چونکه محنت رفت گویی راه کو؟
هر که بشناسد بود دایم بر آن
وانکه در عقل و گمان هستش حجاب
گاه پوشیدست و گه بدریده جیب
عقل جزوی گاه چیره گه نگون
عقل کلی ايمن از ریب المنون*
عقل تو از آفتابی بیش نیست
اندر آن فکری که نهی آمد مایست
کژ منه ای عقل تو هم گام خویش
تا نیاید آن خسوف رو به پیش
گر نبودی این بزوغ اندر خسوف
گم نکردی راه چندین فیلسوف
دیده بر خرطوم داغ ابلهی
این دو ره آمد در روش یا صبر یا شکر نعم
بی شمع روی تو نتان دیدن مرین دو راه را
آن حسی که حق بر آن حس مظهر است
نیست حس این جهان آن دیگر است
حس حیوان گر بدیدی آن صور
بایزید وقت بودی گاو و خر
عقل راه ناامیدی کی رود؟
عشق باشد کآن طرف بر سر دود
لاابالی عشق باشد نی خرد
عقل آن جوید کز آن سودی برد
ترکتاز و تن گداز و بی حیا
در بلا چون سنگ زیر آسیا
گر قضا پوشد سیه همچون شبت
گر قضا صد بار قصد جان کند
هم قضا جانت دهد درمان کند
بر فراز چرخ خرگاهت زند
از کرم دان این که میترساندت
تا به ملک ایمنی بنشاندت
تیر را مشکن که آن تیر شهی است
نیست پرتاوی ز شصت آگهی است
ما رمیت اذ رمیت* گفت حق
کار حق بر کارها دارد سبق
خشم خود بشکن تو مشکن تیر را
چشم خشمت خون شمارد شیر را
بوسه ده بر تیر و پیش شاه بر
تیر خونآلود از خون تو تر
وآنچه ناپیدا چنان تند و حرون
ما شکاریم این چنین دامی که راست؟
گوی چوگانیم چوگانی کجاست؟
میدرد میدوزد این خیاط کو؟
میدمد میسوزد این نفاط کو؟
حیث ما کنتم فولوا وجهکم
نحوه هذا الذی لم ینهکم
کور مرغانیم و بس ناساختیم
کآن سلیمان را دمی نشناختیم
همچو جغدان دشمن بازان شدیم
لاجرم وامانده ویران شدیم
نی مخالف چون گل و خار چمن
رشته یکتا شد غلط کم شو کنون
گر دوتا بینی حروف کاف و نون
کاف و نون همچون کمند آمد جذوب
تا کشاند مر عدم را در خطوب
پس دوتا باید کمند اندر صور
شد فنا هستش مخوان ای چشمشوخ
در چنین جو خشک کی ماند کلوخ؟
پیش این خورشید کی تابد هلال؟
با چنان رستم چه باشد زور زال؟
تا ز هستیها بر آرد او دمار
بنده را در خواجه خود محو دان
خواجه هم در نور خواجهآفرین
فانی است و مرده و مات و دفین
گم کنی هم متن و هم دیباچه را
چشم و دل را هین گذاره کن ز طین
این یکی قبلهست دو قبله مبین
چون دو دیدی ماندی از هر دو طرف
آتشی در خف فتاد و رفت خف
فکر آن باشد که بگشاید رهی
راه آن باشد که پیش آید شهی
شاه آن باشد که از خود شه بود
نه به مخزن ها و لشکر شه شود
پیش قدرت خلق جمله بارگه
عاجزان چون پیش سوزن کارگه
گاه نقشش دیو و گه آدم کند
گاه نقشش شادی و گه غم کند
دست نی تا دست جنباند به دفع
نطق نی تا دم زند در ضر* و نفع
تو ز قرآن بازخوان تفسیر بیت
گفت ایزد ما رمیت اذ رمیت**
گر بپرانیم تیر آن نی ز ماست
فعل توست این غصههای دم به دم
این بود معنی قد جف القلم
مرغ صبر از جمله پرانتر بود
صبر و خاموشی جذوب رحمت است
وین نشان جستن نشان علت است
انصتوا* بپذیر تا بر جان تو
آید از جانان جزای انصتوا
گر نخواهی نکس پیش این طبیب
بر زمین زن زر و سر را ای لبیب
چون نهای کامل دکان تنها مگیر
دستخوش میباش تا گردی خمیر
انصتوا را گوش کن خاموش باش
چون زبان حق نگشتی گوش باش
ور بگویی شکل استفسار گو
با شهنشاهان تو مسکینوار گو
که نگردد سنت ما از رشد
نیک را نیکی بود بد راست بد
تا تو دیوی تیغ او برنده است
معنی جف القلم کی آن بود
بل جفا را هم جفا جف القلم
وآن وفا را هم وفا جف القلم
بلکه معنی آن بود جف القلم
نیست یکسان پیش من عدل و ستم
من همی گویم برو جف القلم
زآن قلم بس سرنگون گردد علم
سعد دیدی شکر کن ایثار کن
نحس دیدی صدقه و استغفار کن
ما کییم این را بیآ ای شاه من
طالعم مقبل کن و چرخی بزن
روح را تابان کن از انوار ماه
که ز آسیب ذنب جان شد سیاه
آتش طبعت اگر غمگین کند
سوزش از امر ملیک دین کند
آتش طبعت اگر شادی دهد
اندرو شادی ملیک دین نهد
چونکه غم بینی تو استغفار کن
غم به امر خالق آمد کار کن
چون بخواهد عین غم شادی شود
عین بند پای آزادی شود
از فراق او بیندیش آن زمان
زآنچه گشتی شاد بس کس شاد شد
آخر از وی جست و همچون باد شد
از تو هم بجهد تو دل بر وی منه
پیش از آن کو بجهد از وی تو بجه
Privacy Policy
Today visitors: 2092 Time base: Pacific Daylight Time