برنامه شماره ۷۶۵ گنج حضور
اجرا: پرویز شهبازی
۱۳۹۸ تاریخ اجرا: ۲۷ می ۲۰۱۹ ـ ۷ خرداد
PDF متن نوشته شده برنامه با فرمت
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۹۷
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Qazal)# 97, Divan e Shams
رفتم به سویِ مصر و خریدم شِکَری را
خود فاش بگو یوسفِ زرّین کمری را
در شهر که دیدست چنین شُهره بُتی را؟
در بر که کشیدست سهیل و قَمَری را؟
بنشانْد به مُلکت مَلِکی بندهء بد را
بِخْرید به گوهر کَرَمش بیگُهَری(١) را
خِضرِ خِضِران(۲) است و ازو هیچ عجب نیست
کز چشمهء جان تازه کند(۳) او جِگری را
از بهرِ زَبردستی و دولت دِهی آمد
نی زیر و زَبر کردنِ زیر و زَبری را
شاید که نَخُسبیم به شب چونکه نهانی
مه بوسه دهد هر شب اَنْجُم شُمَری(۴) را
آثار رساند دل و جان را به مؤثِّر(۵)
حَمّالِ دل و جان کند آن شه اثری را
اِکسیرِ خدایی است، بدان آمد کاینجا
هر لحظه زرِ سرخ کند او حَجَری را
جانهایِ چو عیسی به سویِ چرخ برانند
غم نیست اگر ره نَبُوَد لاشه خری(۶) را
هر چیز گُمان بُردم در عالم و این نی
کاین جاه و جلالست خدایی نظری را
سوزِ دلِ شاهانه خورشید بباید
تا سُرمه کَشَد چشمِ عروسِ سَحری(۷) را
ما عقل نداریم یکی ذرّه و گر نی
کی آهویِ عاقل طلبد شیرِ نری را؟
بی عقل چو سایه پی ات ای دوست دَوانیم
کان رویِ چو خورشیدِ تو نَبْوَد دگری را
خورشید، همه روز بدان تیغ گُزارد(۸)
تا زخم زند هر طرفی بیسپری را
بر سینه نهد عقل، چنان دل شکنی را
در خانه کَشَد روح، چنان ره گذری را
دُر هدیه دهد چشم چنان لعلْ لبی را
رُخ زر زند(۹) از بهرِ چنین سیمْ بَری(۱۰) را
رو صاحبِ آن چشم شو ای خواجه چو ابرو
کاو راست کند چشمِ کژِِ کژنگری(۱۱) را
ای پاک دلان با جزِ او عشق مبازید
نتوان دل و جان دادن هر مختصری را
خاموش که او خود بکَشد(۱۲) عاشقِ خود را
تا چند کَشی دامنِ هر بیهنری را
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۱۲۴۷
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Qazal)# 1247, Divan e Shams
گر تو فرعون منی از مصر تن بیرون کنی
در درون حالی ببینی موسی و هارون خویش
مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۲۲۱
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 1, Line # 221
تو مگو ما را بدان شَه، بار(١٣) نیست
با کریمان کارها دشوار نیست
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۸۱۱
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 6, Line # 811
تو نهیی این جسم، تو آن دیدهیی
وارَهی از جسم، گر جان دیدهیی
آدمی دید است، باقی گوشت و پوست
هرچه چشمش دیده است آن چیز اوست
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۴۶۲۱
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 3, Line # 4621
عاشقِ حَقّیّ و حَقّ آن است کو
چون بِیایَد، نَبْوَد از تو تایِ مو(۱۴)
صد چو تو فانیست پیشِ آن نَظَر
عاشقی بر نَفْیِ خود خواجه مگر؟
سایهییّ و عاشقی بر آفتاب
شَمْس آید، سایه لا گردد شِتاب
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۴۷۸۱
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 3, Line # 4781
سایهٔ حق بر سر بنده بود
عاقبت جوینده یابنده بود
گفت پیغامبر که چون کوبی دری
عاقبت زان در برون آید سری
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۳۶۸
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Qazal)# 368, Divan e Shams
از هر جهتی تو را بلا داد
تا بازکشد به بیجهاتت
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۱۶۸۴
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Qazal)# 1684, Divan e Shams
گر چو خورشید مرا تیغ زند(۱۵)
من ز تیغش به سپر می نروم
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۵۰۳
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 2, Line # 503
خاریدنِ روستایی به تاریکی، شیر را به ظنِّ آنکه گاوِ اوست
روستایی، گاو در آخُر ببست
شیر، گاوش خورد، بر جایش نشست
روستایی شد در آخُر سویِ گاو
گاو را میجُست شب آن کنجکاو
دست میمالید بر اعضایِ شیر
پُشت و پهلو، گاه بالا، گاه زیر
گفت شیر: ار روشنی افزون شدی
زَهرهاش بدْریدی و دل، خون شدی
این چنین گُستاخ زآن میخارَدَم
کو درین شب، گاو میپنداردم
حق همی گوید که: ای مغرورِ کور
نَه ز نامم پاره پاره گشت طُور؟*
از من ار کوه اُحُد(۱۶) واقف بُدی
چَشمه چَشمه از جَبَل(۱۷) خون آمدی
از پدر، وز مادر این بشنیده یی
لاجَرَم غافل درین پیچیده یی
گر تو بیتقلید ازو واقف شوی
بی نشان از لطف، چون هاتف شوی
*قرآن کریم، سوره اعراف(۷)، آیه ۱۴۳
Quran, Sooreh Al-A'raaf(#7), Line #143
« وَلَمَّا جَاءَ مُوسَىٰ لِمِيقَاتِنَا وَكَلَّمَهُ رَبُّهُ قَالَ رَبِّ أَرِنِي أَنْظُرْ إِلَيْكَ ۚ قَالَ لَنْ تَرَانِي وَلَٰكِنِ
انْظُرْ إِلَى الْجَبَلِ فَإِنِ اسْتَقَرَّ مَكَانَهُ فَسَوْفَ تَرَانِي ۚ فَلَمَّا تَجَلَّىٰ رَبُّهُ لِلْجَبَلِ جَعَلَهُ دَكًّا وَخَرَّ...»
« چون موسى به ميعادگاه ما آمد و پروردگارش با او سخن گفت، گفت: اى پروردگار من، بنماى، تا در تو نظر كنم.
گفت: هرگز مرا نخواهى ديد. به آن كوه بنگر، اگر بر جاى خود قرار يافت، تو نيز مرا خواهى ديد.
چون پروردگارش بر كوه تجلى كرد، كوه را خرد كرد »
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۳۷۱۵
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 3, Line # 3715
زَهره نی مر زُهره را تا دم زند
عقلِ کلّش چون ببیند، کم زند
من چه گویم؟ که مرا در دوخته ست
دَمگَهَم را دَمگَهِ او سوخته ست
دودِ آن نارم دلیلم من بر او
دور از آن شه باطِلٌ ما عَبَّرُوا(۱۸)
خود نباشد آفتابی را دلیل
جز که نور آفتاب مُسْتَطیل(۱۹)
سایه که بْوَد تا دلیلِ او بُوَد؟
این بَسَسْتَش که ذَلیلِ او بُوَد
این جَلالَت در دلالت صادق است
جمله ادراکات، پس او سابق است
جمله ادراکات بر خرهای لنگ
او سوارِ باد، پَرّان چون خَدنگ
گر گریزد، کس نیابد گَردِ شَه
ور گریزند، او بگیرد پیش رَه
مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۴۲۳
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 1, Line # 423
سایهٔ یزدان(۲۰) بود بندهٔ خدا
مرده این عالم و زندهٔ خدا
دامنِ او گیر زوتر بیگمان
تا رهی در دامنِ آخِرزمان
کَیْفَ مَدَّ الظِّلَّ*۱ نقشِ اولیاست
کو دلیلِ نورِ خورشیدِ خداست
منظور از آیه کَیْفَ مَدَّ الظِّلَّ ( « چگونه سایه اش را گسترد » ) اینست که ولیّ خدا مظهر کامل خداوند است.
و آن سایه، یعنی آن ولیّ خدا دلیل بر نور خداوند است. یعنی او راهنمای مردم به سوی خداوند است.
اندرین وادی مرو بی این دلیل
لا اُحِبُّ الافِلین*۲ گو چون خَلیل
*۱ قرآن كريم، سوره فرقان(۲۵)، آيه ۴۵، ۴۶
Quran, Sooreh Al-Furqaan(#25), Line #45,46
أَلَمْ تَرَ إِلَىٰ رَبِّكَ كَيْفَ مَدَّ الظِّلَّ وَلَوْ شَاءَ لَجَعَلَهُ سَاكِنًا ثُمَّ جَعَلْنَا الشَّمْسَ عَلَيْهِ دَلِيلًا (۴۵)
آیا به [قدرت و حکمت] پروردگارت ننگریستی که چگونه سایه را امتداد داد و گستراند؟ و اگر می خواست
آن را ساکن و ثابت می کرد، آن گاه خورشید را برای [شناختن] آن سایه، راهنما [ی انسان ها] قرار دادیم.
ثُمَّ قَبَضْنَاهُ إِلَيْنَا قَبْضًا يَسِيرًا (۴۶)
سپس آن را [با بلند شدن آفتاب] اندک اندک به سوی خود باز می گیریم.
*۲ قرآن كريم، سوره انعام(۶)، آیه ۷۶
Quran, Sooreh Al- An'aam(#6), Line #76
فَلَمَّا جَنَّ عَلَيْهِ اللَّيْلُ رَأَىٰ كَوْكَبًا ۖ قَالَ هَٰذَا رَبِّي ۖ فَلَمَّا أَفَلَ قَالَ لَا أُحِبُّ الْآفِلِين
چون شب او را فروگرفت، ستارهاى ديد. گفت: اين است پروردگار من.
چون فرو شد، گفت: فرو شوندگان را دوست ندارم.
مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۴۲۷
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 1, Line # 427
رو ز سایه آفتابی را بیاب
دامن شه شمس تبریزی بتاب
ره ندانی جانب این سُور و عُرس
از ضیاء الحق حسام الدین بپرس
ور حسد گیرد ترا در ره گُلُو
در حسد ابلیس را باشد غُلو
کو ز آدم ننگ دارد از حسد
با سعادت جنگ دارد از حسد
عَقبهای زین صَعبتر در راه نیست
ای خنک آنکش حسد همراه نیست
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۹۸۹
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 5, Line # 989
شیشههای رنگ رنگ آن نور را
مینمایند این چنین رنگین به ما
چون نماند شیشههای رنگرنگ
نور بیرنگت کند آنگاه دَنگ
خوی کن بیشیشه دیدن نور را
تا چو شیشه بشکند نبود عَمی
قانعی با دانش آموخته
در چراغ غیر، چشم افروخته
او چراغ خویش برباید که تا
تو بدانی مستعیری(۲۱) نیفتا(۲۲)
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۵۹۵
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 4, Line # 595
دیدهٔ حسّی زبونِ آفتاب
دیدهٔ ربّانیی جُو و بیاب
تا زبون گردد به پیشِ آن نظر
شَعشَعاتِ(۲۳) آفتابِ با شَرَر(۲۴)
کآن نظر نوری و این ناری بُوَد
نار، پیشِ نور، بس تاری بُوَد
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۵۱۳
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 5, Line # 513
چشمِ نیکو شد دوایِ چشمِ بد
چشمِ بد را لا کند زیرِ لگد
قرآن كريم، سوره انعام(۶)، آیه ۷۶
مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۲۱۷
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 1, Line # 217
زانکه عشقِ مُردگان، پاینده نیست
زانکه مُرده سویِ ما آینده نیست
عشقِ زنده در روان و در بَصَر(۲۵)
هر دَمی باشد ز غُنچه تازهتر
عشقِ آن زنده گُزین کو باقی است
کز شرابِ جانفزایَت ساقی است
عشق آن بگْزین که جمله انبیا
یافتند از عشقِ او کار و کیا(۲۶)
تو مگو ما را بدان شَه، بار نیست
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۲۱۶۵
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Qazal)# 2165, Divan e Shams
بتی داری در این پرده، بتی زیبا ولی مُرده
مکش اندر برش چندین که سرد و زَمهریرست(۲۷) او
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۹۱
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 4, Line # 91
بنده مینالد به حق از درد و نیش
صد شکایت میکند از رنجِ خویش
حق همی گوید که: آخر رنج و درد
مر تو را لابه(۲۸) کنان و راست کرد
این گِله زان نعمتی کن کِت(۲۹) زند
از درِ ما، دور و مَطرودت(۳۰) کند
در حقیقت هر عدو داروی توست
کیمیا و نافِع و دلجوی توست
که ازو اندر گریزی در خَلا(۳۱)
اِستِعانَت(۳۲) جویی از لطفِ خدا
در حقیقت دوستانت دشمناند*
که ز حضرت دور و مشغولت کنند
* قرآن کریم، سوره زخرف(۴۳)، آیه ۶۷
Quran, Sooreh Az-Zukhruf(#43), Line #67
الْأَخِلَّاءُ يَوْمَئِذٍ بَعْضُهُمْ لِبَعْضٍ عَدُوٌّ إِلَّا الْمُتَّقِينَ
در آن روز (رستاخیز) دوستان، دشمن یکدیگرند مگر پرواپیشگان
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۴۴۳
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 6, Line # 443
چون به آخر، فرد خواهم ماندن*
خو نباید کرد با هر مرد و زن
رو بخواهم کرد آخر در لَحَد(۳۳)
آن به آید که کنم خو با اَحَد
چو زَنَخ(۳۴) را بست خواهند ای صنم
آن به آید که زَنَخ کمتر زنم
ای به زَربَفت و کمر آموخته
آخرستت جامهٔ نادوخته
رو به خاک آریم کز وی رُستهایم
دل چرا در بیوفایان بستهایم؟
* قرآن کریم، سوره انعام(۶)، آیه ۹۴
Quran, Sooreh Al-An'aam(#6), Line #94
« وَلَقَدْ جِئْتُمُونَا فُرَادَىٰ كَمَا خَلَقْنَاكُمْ أَوَّلَ مَرَّةٍ …»
« هرآينه، تنها تنها، آن سان كه در آغاز شما را بيافريديم…»
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۲۸۴۲
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 2, Line # 2842
سویِ لطفِ بی وفایان هین مرو
کان پُلِ ویران بُوَد، نیکو شنو
گر قَدَم را جاهلی بر وَی زند
بشکند پل، و آن قدم را بشکند
هر کجا لشکر شکسته میشود
از دو سه سُستِ مُخَنَّث(۳۵) میبُوَد
در صف آید با سلاح، او مَردْوار
دل برو بنهند کاینک یارِ غار(۳۶)
رُو بگردانَد چو بیند زخم ها
رفتنِ او بشکند پشتِ تو را
این درازست و فراوان میشود
وآنچه مقصودست پنهان میشود
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۳۶۹۷
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 3, Line # 3697
هرچه از وی شاد گردی در جهان
از فراقِ او بیندیش آن زمان
زآنچه گشتی شاد، بس کس شاد شد
آخر از وی جَست و همچون باد شد
از تو هم بجهد، تو دل بر وَی مَنه
پیش از آن کو بجهد، از وی تو بِجِه
(۱) بیگُهَر: من ذهنی، بد اصل، بد نژاد
(۲) خضرِ خِضِران: خضر کسانی که چون خضرند.
(۳) تازه کردن: شاداب کردن، شادی بخشیدن
(۴) اَنجُم شُمَر: آن که خوابش نبرد و ستارگان را بشمارد.
(۵) آثار رساندن: یعنی از اثر می توان به موثر پی برد.
(۶) لاشه خر: کنایه از تَن
(۷) عروسِ سحر: مجازاً سپیده دم
(۸) تیغ گزاردن: تابانیدن اشعه خورشید
(۹) زر زدن: کنایه از زرد شدن، نزار شدن
(۱۰) سیم بر: سیمین بر، زیبا
(۱۱) کژنگر: غلط بین، خلاف اندیش
(۱۲) کشیدن: جذب کردن، جذبه بخشیدن
(۱۳) بار: رخصت و اجازه ورود و درآمدن پیش کسی
(۱۴) تایِ مو: تار مو
(۱۵) تیغ زدن: شمشیر کشیدن، در اینجا یعنی پرتو افشاندن
(۱۶) اُحُد: نام کوهی در مدینه
(۱۷) جَبَل: کوه
(۱۸) باطِلٌ ما عَبَّرُوا: باطل و یاوه است
(۱۹) آفتابِ مُسْتَطیل: آفتاب عظیم، تابان و گسترده
(۲۰) سایهٔ یزدان: مرد کامل فانی در حق مانند سایه که از خود وجود ندارد و حرکت او تابع حرکت آفتاب است
(۲۱) مستعیر: عاریه خواهنده
(۲۲) فتا: جوان، جوانمرد، در اینجا به معنی مالک
(۲۳) شَعشَعات: جمع شَعشَعه به معنی پراکنده شدن نور
(۲۴) شَرَر: پاره آتش که به هوا پرد
(۲۵) بَصَر: بینایی
(۲۶) کار و کیا: قدرت و سلطنت، توانایی و فرمانروایی
(۲۷) زَمهریر: سرمای شدید
(۲۸) لابه: درخواست همراه با فروتنی، التماس، زاری
(۲۹) کِت: که تو را
(۳۰) مَطرود: رانده شده، دورکرده شده
(۳۱) خَلا: خلوت، خلوت گاه
(۳۲) اِستِعانَت: یاری خواستن، یاری، کمک
(۳۳) لَحَد: گور
(۳۴) زَنَخ: چانه
(۳۵) مُخَنَّث: مردی که حالات و اطوار زنان را از خود بروز بدهد.
(۳۶) یارِ غار: مجازاً رفیق یکرنگ و موافق
************************
تمام اشعار برنامه بر اساس فرمت سایت گنج نما برای جستجوی آسان
رفتم به سوی مصر و خریدم شکری را
خود فاش بگو یوسف زرین کمری را
در شهر که دیدست چنین شهره بتی را؟
در بر که کشیدست سهیل و قمری را؟
بنشاند به ملکت ملکی بنده بد را
بخرید به گوهر کرمش بیگهری را
خضر خضران است و ازو هیچ عجب نیست
کز چشمه جان تازه کند او جگری را
از بهر زبردستی و دولت دهی آمد
نی زیر و زبر کردن زیر و زبری را
شاید که نخسبیم به شب چونکه نهانی
مه بوسه دهد هر شب انجم شمری را
آثار رساند دل و جان را به مؤثر
حمال دل و جان کند آن شه اثری را
اکسیر خدایی است، بدان آمد کاینجا
هر لحظه زر سرخ کند او حجری را
جانهای چو عیسی به سوی چرخ برانند
غم نیست اگر ره نبود لاشه خری را
هر چیز گمان بردم در عالم و این نی
سوز دل شاهانه خورشید بباید
تا سرمه کشد چشم عروس سحری را
ما عقل نداریم یکی ذره و گر نی
کی آهوی عاقل طلبد شیر نری را؟
بی عقل چو سایه پی ات ای دوست دوانیم
کان روی چو خورشید تو نبود دگری را
خورشید همه روز بدان تیغ گزارد
در خانه کشد روح، چنان ره گذری را
در هدیه دهد چشم چنان لعل لبی را
رخ زر زند از بهر چنین سیم بری را
رو صاحب آن چشم شو ای خواجه چو ابرو
کاو راست کند چشم کژ کژنگری را
ای پاک دلان با جز او عشق مبازید
خاموش که او خود بکشد عاشق خود را
تا چند کشی دامن هر بیهنری را
تو مگو ما را بدان شه، بار نیست
وارهی از جسم، گر جان دیدهیی
عاشق حقی و حق آن است کو
چون بیاید، نبود از تو تای مو
صد چو تو فانیست پیش آن نظر
عاشقی بر نفی خود خواجه مگر؟
سایهیی و عاشقی بر آفتاب
شمس آید، سایه لا گردد شتاب
سایه حق بر سر بنده بود
گر چو خورشید مرا تیغ زند
روستایی، گاو در آخر ببست
روستایی شد در آخر سوی گاو
گاو را میجست شب آن کنجکاو
دست میمالید بر اعضای شیر
پشت و پهلو، گاه بالا، گاه زیر
زهرهاش بدریدی و دل، خون شدی
این چنین گستاخ زآن میخاردم
حق همی گوید که: ای مغرور کور
نه ز نامم پاره پاره گشت طور؟*
از من ار کوه احد واقف بدی
چشمه چشمه از جبل خون آمدی
لاجرم غافل درین پیچیده یی
زهره نی مر زهره را تا دم زند
عقل کلش چون ببیند، کم زند
دمگهم را دمگه او سوخته ست
دود آن نارم دلیلم من بر او
دور از آن شه باطل ما عبروا
جز که نور آفتاب مستطیل
سایه که بود تا دلیل او بود؟
این بسستش که ذلیل او بود
این جلالت در دلالت صادق است
او سوار باد، پران چون خدنگ
گر گریزد، کس نیابد گرد شه
ور گریزند، او بگیرد پیش ره
سایه یزدان بود بنده خدا
دامن او گیر زوتر بیگمان
تا رهی در دامن آخرزمان
کیف مد الظل*۱ نقش اولیاست
کو دلیل نور خورشید خداست
لا احب الافلین*۲ گو چون خلیل
ره ندانی جانب این سور و عرس
ور حسد گیرد ترا در ره گلو
در حسد ابلیس را باشد غلو
عقبهای زین صعبتر در راه نیست
نور بیرنگت کند آنگاه دنگ
تا چو شیشه بشکند نبود عمی
تو بدانی مستعیری نیفتا
دیده حسی زبون آفتاب
دیده ربانیی جو و بیاب
تا زبون گردد به پیش آن نظر
شعشعات آفتاب با شرر
کآن نظر نوری و این ناری بود
نار، پیش نور، بس تاری بود
چشم نیکو شد دوای چشم بد
چشم بد را لا کند زیر لگد
زانکه عشق مردگان، پاینده نیست
زانکه مرده سوی ما آینده نیست
عشق زنده در روان و در بصر
هر دمی باشد ز غنچه تازهتر
عشق آن زنده گزین کو باقی است
کز شراب جانفزایت ساقی است
عشق آن بگزین که جمله انبیا
یافتند از عشق او کار و کیا
بتی داری در این پرده، بتی زیبا ولی مرده
مکش اندر برش چندین که سرد و زمهریرست او
صد شکایت میکند از رنج خویش
مر تو را لابه کنان و راست کرد
این گله زان نعمتی کن کت زند
از در ما، دور و مطرودت کند
کیمیا و نافع و دلجوی توست
که ازو اندر گریزی در خلا
استعانت جویی از لطفِ خدا
رو بخواهم کرد آخر در لحد
آن به آید که کنم خو با احد
چو زنخ را بست خواهند ای صنم
آن به آید که زنخ کمتر زنم
ای به زربفت و کمر آموخته
رو به خاک آریم کز وی رستهایم
سوی لطف بی وفایان هین مرو
کان پل ویران بود، نیکو شنو
گر قدم را جاهلی بر وی زند
از دو سه سست مخنث میبود
در صف آید با سلاح، او مردوار
دل برو بنهند کاینک یار غار
رو بگرداند چو بیند زخم ها
رفتن او بشکند پشت تو را
از فراق او بیندیش آن زمان
آخر از وی جست و همچون باد شد
از تو هم بجهد، تو دل بر وی منه
پیش از آن کو بجهد، از وی تو بجه
Privacy Policy
Today visitors: 524 Time base: Pacific Daylight Time