برنامه شماره ۷۸۶ گنج حضور
اجرا: پرویز شهبازی
۱۳۹۸ تاریخ اجرا: ۲۱ اکتبر ۲۰۱۹ - ۳۰ مهر
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۱۸۵۰
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Qazal)# 1850, Divan e Shams
چراغِ عالم افروزم نمیتابد چنین روشن
عجب، این عیب از چشمست، یا از نور یا روزَن؟
مگر گُم شد سرِ رشته؟ چه شد آن حالِ بگذشته؟
که پوشیده نمیماند در آن حالت سرِ سوزن
خُنُک(١) آن دَم که فَرّاشِ(۲) فَرَشْنا(۳) اندرین مسجد*
درین قندیلِ دل ریزد ز زیتونِ خدا روغن**
دلا، در بوته آتش درآ، مردانه بنشین خوش
که از تأثیرِ این آتش، چنان آیینه شد آهن
چو ابراهیم در آذر درآمد همچو نقدِ زَر
برویید از رُخِ آتش سَمن زار و گل و سوسن***
اگر دل را ازین غوغا، نیاری اندرین سودا
چه خواهی کرد این دل را؟ بیا بنشین، بگو با من
اگر در حلقه مردان نمیآیی ز نامَردی
چو حلقه بر درِ مردان برون می باش و در می زَن
چو پیغامبر بگفت: اَلصَّوْمُ جُنَّة(۴)، پس بگیر آن را
به پیشِ نَفْسِ تیرانداز، زِنهار، این سپر مفکن
سِپَر باید درین خشکی، چو در دریا رسی آنگه
چو ماهی بر تَنَت رویَد به دفعِ تیرِ او جوشَن(۵)
* قرآن کریم، سوره الذاریات(۵۱)، آیه ۴۸
Quran, Sooreh Adh-Dhaariyat(#51), Line #48
« وَالْأَرْضَ فَرَشْنَاهَا فَنِعْمَ الْمَاهِدُونَ »
« و زمين را گسترديم، و چه نيكو گسترندگانيم.»
** قرآن کریم، سوره نور(۲۴)، آیه ۳۵
Quran, Sooreh An-Noor(#24), Line #35
« اللَّهُ نُورُ السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ ۚ مَثَلُ نُورِهِ كَمِشْكَاةٍ فِيهَا مِصْبَاحٌ ۖ
الْمِصْبَاحُ فِي زُجَاجَةٍ ۖ الزُّجَاجَةُ كَأَنَّهَا كَوْكَبٌ دُرِّيٌّ يُوقَدُ مِنْ شَجَرَةٍ
مُبَارَكَةٍ زَيْتُونَةٍ لَا شَرْقِيَّةٍ وَلَا غَرْبِيَّةٍ يَكَادُ زَيْتُهَا يُضِيءُ وَلَوْ لَمْ تَمْسَسْهُ
نَارٌ ۚ نُورٌ عَلَىٰ نُورٍ ۗ يَهْدِي اللَّهُ لِنُورِهِ مَنْ يَشَاءُ ۚ وَيَضْرِبُ اللَّهُ الْأَمْثَالَ
لِلنَّاسِ ۗ وَاللَّهُ بِكُلِّ شَيْءٍ عَلِيمٌ »
« خدا نور آسمانها و زمين است. مثَل نور او چون چراغدانى است
كه در آن چراغى باشد، آن چراغ درون آبگينهاى و آن آبگينه چون
ستارهاى درخشنده. از روغن درخت پربركت زيتون كه نه خاورى است
و نه باخترى افروخته باشد. روغنش روشنى بخشد هر چند آتش بدان
نرسيده باشد. نورى افزون بر نور ديگر. خدا هر كس را كه بخواهد
بدان نور راه مىنمايد و براى مردم مثَلها مىآورد، زيرا بر هر چيزى آگاه است.»
*** قرآن کریم، سوره انبیاء(۲۱)، آیه ۶۹
Quran, Sooreh Al-Anbiyaa(#21), Line #69
« قُلْنَا يَا نَارُ كُونِي بَرْدًا وَسَلَامًا عَلَىٰ إِبْرَاهِيمَ »
« گفتیم ای آتش بر ابراهیم خنک و سلامت باش »
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۲۴۰۴
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 3, Line # 2404
دوزخ ست آن خانه کآن بی روزن است
اصلِ دین، ای بنده رَوزَن کردن است
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۳۰۹۴
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 6, Line # 3094
خانهای را کِش دریچهست آن طرف
دارد از سَیْران آن یوسف شرف
هین دریچه سوی یوسف باز کن
وز شکافش فُرجهای(۶) آغاز کن
عشقورزی، آن دریچه کردن است
کز جمالِ دوست، سینه روشن است
پس هماره روی معشوقه نگر
این به دستِ توست، بشنو ای پدر
حافظ، دیوان غزلیات، غزل شمارهٔ ۱۲۲
Hafez Poem(Qazal)# 122, Divan e Qazaliat
گرت هواست که معشوق نگسلد(۷) پیمان
نگاه دار سر رشته تا نگه دارد
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۵۵۰
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 5, Line # 550
چون ز زنده مرده بیرون میکند
نفسِ زنده سوی مرگی میتند
مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۱۷۷۴
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 1, Line # 1774
نالم، ایرا(۸) نالهها خوش آیدش
از دو عالم ناله و غم بایدش
چون ننالم تلخ از دَستان(۹) او؟
چون نِیَم در حلقهٔ مستان او
چون ننالم همچو شب بی روز او؟
بی وصال روی روزْافروزِ(۱۰) او
ناخوشِ او، خوش بُود در جان من
جان فدای یار دلْرنجان(۱۱) من
عاشقم بر رنج خویش و درد خویش
بهر خشنودیِّ شاه فرد خویش
خاک غم را سُرمه سازم بهر چشم
تا ز گوهر پر شود دو بحرِ چشم
اشک، کان از بهر او بارند خلق
گوهرست و، اشک پندارند خلق
مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۱۵۶۹
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 1, Line # 1569
نالم و ترسم که او باور کند
وز کرم آن جور را کمتر کند
عاشقم بر قهر و بر لطفش به جِد
بُوالْعَجَب(۱۲) من عاشق این هر دو ضد
وَالَله ار زین خار، در بُستان شوم
همچو بلبل، زین سبب نالان شوم
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۱۲۷۲
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 2, Line # 1272
ترک شهوتها و لذتها، سَخاست
هر که در شهوت فرو شد برنخاست
این سخا شاخی است از سرو بهشت
وای او کز کف چنین شاخی بهشت
عُرْوَةُ الْوُثقى(۱۳) ست این ترک هوا
برکَشَد این شاخ جان را بر سَما
تا بَرَد شاخ سَخا ای خوبکیش
مر ترا بالاکشان تا اصل خویش
یوسف حُسنی و این عالم چو چاه
وین رَسَن صبرست بر امر اله
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۱۶۴۰
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Qazal)# 1640, Divan e Shams
گر تو خواهی که تو را بیکس و تنها نکنم
وامقت(۱۴) باشم هر لحظه و عذرا(۱۵) نکنم
این تعلُّق به تو دارد سرِ رشته مگذار
کژ مباز، ای کژِ کژ باز، مکن تا نکنم
گفتهای جان دَهَمت، نانِ جوین(۱۶) می ندهی
بیخبر دانِیَم ار هیچ مُکافا(۱۷) نکنم
گوشِ تو تا بنمالم، نگشاید چشمت
دَهَمَت بیم، مُبارات(۱۸) تو امّا نکنم
مُتفرّق(۱۹) شود اجزایِ تو هنگامِ اَجل(۲۰)
تو گمان برده که جمعیّتِ اجزا نکنم
مُنشیِ(۲۱) روز و شبم، نیست شود هست کنم
پس چرا روزِ تو را عاقبت انشا نکنم؟
هر دمی حشرِ نوستت ز تَرَح(۲۲) تا به فرح
پس چرا صبر تو را شُکرِ شِکَرخا نکنم؟
هر کسی عاشقِ کاری ز تقاضایِ مَنَست
پس چه شد کارِ جزا را که تقاضا نکنم؟
تا ز زِهدانِ(۲۳) جهان همچو جَنینت نبرم
در جهانِ خِرَد و عقل تو را جا نکنم
گلشنِ عقل و خِرَد پُر گُل و ریحانِ طَریست(۲۴)
چشم بستی به ستیزه که تماشا نکنم
طبلِ بازِ شَهَم ای باز، بَرین بانگ بیا
پیش از آنکه بروم، نظمِ غزلها نکنم
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۳۱۸۳
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 5, Line # 3183
که نگردد سنّتِ ما از رَشَد(۲۵)
نیک را نیکی بود، بد راست بَد
کار کن هین که سلیمان زنده است
تا تو دیوی، تیغِ او بُرَّنده است
چون فرشته گشت، از تیغ ایمنی ست
از سلیمان هیچ او را خوف نیست
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۱۶۲۶
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 2, Line # 1626
کار من بی علت است و مستقیم
هست تقدیرم نه علت ای سقیم
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۱۸۶۰
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 4, Line # 1860
شاد آن صوفی که رزقش کم شود
آن شَبَه ش(۲۶) دُر گردد و او یَم(۲۷) شود
ز آن جِرایِ(۲۸) خاص هر که آگاه شد
او سزای قرب و اِجریگاه(۲۹) شد
ز آن جِرای روح چون نقصان شود
جانش از نُقصان(۳۰) آن لرزان شود
پس بداند که خطایی رفته است
که سَمَنزارِ(۳۱) رضا آشفته است
همچنان کآن شخص از نُقصانِ کِشت
رُقعه(۳۲) سوی صاحبِ خرمن نبشت
رُقعهاش بردند پیش میر داد
خواند او رُقعه، جوابی وا نداد
گفت: او را نیست اِلاّ درد لُوت(۳۳)
پس جواب احمق اولی تر سکوت
نیستش درد فراق و وصل، هیچ
بند فرع ست او، نجوید اصل، هیچ
احمق ست و مُردهٔ ما و منی
کز غم فرعش، فراغ اصل، نی
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۱۴۲۸
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 3, Line # 1428
عاشقِ حالی، نه عاشق بر مَنی
بر امیدِ حال بر من میتَنی
آنکه یک دَم کم، دمی کامل بود
نیست معبود خلیل، آفِل بود
وآنکه آفِل باشد و، گه آن و این
نیست دلبر، لا اُحِبُّ الْآفِلین
قرآن کریم، سوره انعام(۶)، آیه ۷۶
Quran, Sooreh Al-An'aam(#6), Line #76
« فَلَمَّا جَنَّ عَلَيْهِ اللَّيْلُ رَأَىٰ كَوْكَبًا ۖ قَالَ هَٰذَا رَبِّي ۖ
فَلَمَّا أَفَلَ قَالَ لَا أُحِبُّ الْآفِلِينَ »
« چون شب او را فرو گرفت، ستاره ای دید.
گفت: این است پروردگار من. چون فروشد،
گفت: فرو شوندگان را دوست ندارم.»
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۱۴۳۳
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 3, Line # 1433
هست صوفیِّ صفاجو ابنِ وقت
وقت را همچون پدر بگرفته سخت
هست صافی، غرقِ نورِ ذوالجلال
ابنِ کَس نی، فارغ از اوقات و حال
غرقهٔ نوری که او لَمْ یُولَدست
لَمْ یَلِد لَمْ یُولَد آنِ ایزدست
آن « صافی»، غرق نوری است که آن نور از
کسی زاده نشده است. نزادن و زاده نشدن،
سزاوار حق تعالی است.
رَوْ چنین عشقی بجو، گر زندهیی
ورنه وقتِ مختلف را بندهیی
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۲۷۲۴
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 6, Line # 2724
گر ببارد شب، نبیند هیچ کس
که بود در خواب هر نَفْس و نَفَس
تازگیِّ هر گلستانِ جمیل
هست بر بارانِ پنهانی، دلیل
ای اَخی من خاکی ام تو آبیی
لیک شاهِ رحمت و وهّابیی(۳۴)
آنچنان کن از عطا و از قِسَم(۳۵)
که گَه و بیگَه به خدمت میرسم
بر لبِ جُو من به جان میخوانَمَت
مینبینم از اجابت، مرحمت
آمدن در آب، بر من بسته شد
زانکه ترکیبم ز خاکی رُسته(۳۶) شد
یا رسولی، یا نشانی، کن مدد
تا تو را از بانگِ من آگه کند
بحث کردند اندر این کار آن دو یار
آخِرِ آن بحث، آن آمد قرار
که به دست آرند یک رشتهٔ دراز
تا ز جذبِ رشته گردد کشف، راز
یک سَری بر پایِ این بندهٔ دوتُو(۳۷)
بست باید، دیگرش بر پایِ تو
تا به هم آییم زین فن ما دو تَن
اندر آمیزیم چون جان با بدن
هست تَن چون ریسمان بر پایِ جان
میکشانَد بر زمینش ز آسمان
چَغزِ(۳۸) جان در آبِ خوابِ بیهُشی
رَسته از موشِ تَن، آید در خوشی
موشِ تَن زآن ریسمان، بازَش کَشَد
چند تلخی زین کَشِش جان میچشد
گر نبودی جذبِ موشِ گَندهمغز
عیشها کردی درونِ آب، چَغز
باقی اش چون روز برخیزی ز خواب
بشنوی از نوربخشِ آفتاب
یک سرِ رشته گِرِه بر پایِ من
زآن سرِ دیگر تو پا بر عُقده زن
تا توانم من در این خشکی کشید
مر ترا نَک شد سرِ رشته پدید
تلخ آمد بر دلِ چَغز این حدیث
که مرا در عُقده آرَد این خبیث(۳۹)
هر کراهت در دلِ مردِ بَهی(۴۰)
چون در آید، از فنی نبْود تهی
وصفِ حق دان آن فَراست(۴۱) را، نه وَهم
نورِ دل از لوحِ کُل کرده ست فهم
امتناعِ(۴۲) پیل(۴۳) از سَیران(۴۴) به بَیت
باجِدِ آن پیلبان و بانگ هَیت(۴۵)
جانبِ کعبه نرفتی پایِ پیل
با همه لَت(۴۶)، نه کثیر و نه قلیل
گفتیی خود خشک شد پاهایِ او
یا بمُرد آن جانِ صَولافزایِ(۴۷) او
چونکه کردندی سرش سویِ یَمَن
پیلِ نر صد اسپه(۴۸) گشتی گامْزن
حسِّ پیل از زخمِ غیب آگاه بود
چون بود حسِّ ولیِّ با وُرود؟
نه که یعقوبِ نبی، آن پاکْخو
بهرِ یوسف، با همه اِخوانِ او
(۱) خُنُک: خوش، خوشا
(۲) فَرّاشِ: خادم، خدمتکار، آنکه فرش می گستراند.
(۳) فَرَشْنا: گستردیم.
(۴) اَلصٌَوْمُ جُنَّة: روزه سپری است.
(۵) جوشن: زِرِه
(۶) فُرجه: تماشا
(۷) گسلیدن: پاره کردن، جدا کردن
(۸) ایرا: از این رو
(۹) دستان: داستان، افسانه
(۱۰) روزْافروز: پر فروغ
(۱۱) یار دلْرنجان: آن یار که دل را می رنجاند.
(۱۲) بُوالْعَجَب: شگفتا
(۱۳) عُرْوَةُ الْوُثقى: دستگیره محکم و استوار
(۱۴) وامق: عاشق، دوست دارنده، نام مردی که بر عذرا عاشق بود.
(۱۵) عذرا: جدا، تنها، تنهایی و جدایی
(۱۶) نانِ جوین: مجازاً حداقل بخشش، چیزی کم قیمت و حقیر
(۱۷) مُکافا: کیفر دادن، مکافات کردن
(۱۸) مُبارات: بَری شدن از یکدیگر، بیزار گردیدن از هم
(۱۹) مُتفرّق: پراکنده، دور از هم
(۲۰) اَجَل: زمان مرگ
(۲۱) مُنشی: پدید آورنده، ایجاد کننده
(۲۲) تَرَح: اندوه، ضدِّ فرح
(۲۳) زِهدان: رَحِم، جای بچّه در شکم مادر
(۲۴) طَری: تازه، شاداب
(۲۵) رَشَد: هدايت، به راه راست رفتن، از گمراهی درآمدن
(۲۶) شَبَه: شَبَه یا شَبَق نوعی سنگ سیاه و براق
(۲۷) یَم: دریا
(۲۸) جِرا: نفقه، مواجب، مستمری
(۲۹) اِجریگاه: در اینجا پیشگاه الهی
(۳۰) نُقصان: کمی، کاستی، زیان
(۳۱) سَمَنزار: باغ یاسمن و جای انبوه از درخت یاسمن، آنجا که سَمَن روید.
(۳۲) رُقعه: نامه
(۳۳) لُوت: غذا، طعام
(۳۴) وهّاب: بسیار بخشنده
(۳۵) قِسَم: جمعِ قسمت به معنی بهره و نصیب
(۳۶) رُستن: روییدن
(۳۷) دوتُو: دولایه، در اینجا به معنی خمیده
(۳۸) چَغز: قورباغه
(۳۹) خبیث: پلید، بد ذات
(۴۰) مردِ بَهی: فرد روشن بین و روشن ضمیر
(۴۱) فراست: دریافتن و ادراک باطنِ چیزی از نظر کردن به ظاهر آن.
(۴۲) امتناع: خودداری کردن
(۴۳) پیل: فیل
(۴۴) سَیر: سفر، حرکت کردن
(۴۵) هَیت: مخفّف هیتَ به معنی شتاب کن، بیا
(۴۶) لَت: سیلی، لطمه
(۴۷) صَولافزا: کسی که حمله و یورش فزاینده دارد.
(۴۸) اسپ: اسب
************************
تمام اشعار برنامه بر اساس فرمت سایت گنج نما برای جستجوی آسان
چراغ عالم افروزم نمیتابد چنین روشن
عجب این عیب از چشمست یا از نور یا روزن؟
مگر گم شد سر رشته؟ چه شد آن حال بگذشته؟
که پوشیده نمیماند در آن حالت سر سوزن
خنک آن دم که فراش فرشنا اندرین مسجد*
درین قندیل دل ریزد ز زیتون خدا روغن**
دلا در بوته آتش درآ مردانه بنشین خوش
که از تأثیر این آتش چنان آیینه شد آهن
چو ابراهیم در آذر درآمد همچو نقد زر
برویید از رخ آتش سمن زار و گل و سوسن***
اگر دل را ازین غوغا نیاری اندرین سودا
چه خواهی کرد این دل را؟ بیا بنشین بگو با من
اگر در حلقه مردان نمیآیی ز نامردی
چو حلقه بر در مردان برون می باش و در می زن
چو پیغامبر بگفت الصوم جنة پس بگیر آن را
به پیش نفس تیرانداز زنهار این سپر مفکن
سپر باید درین خشکی چو در دریا رسی آنگه
چو ماهی بر تنت روید به دفع تیر او جوشن
اصل دین ای بنده روزن کردن است
خانهای را کش دریچهست آن طرف
دارد از سیران آن یوسف شرف
وز شکافش فرجهای آغاز کن
عشقورزی آن دریچه کردن است
کز جمال دوست سینه روشن است
این به دست توست بشنو ای پدر
گرت هواست که معشوق نگسلد پیمان
نفس زنده سوی مرگی میتند
نالم ایرا نالهها خوش آیدش
چون ننالم تلخ از دستان او؟
چون نیم در حلقهٔ مستان او
بی وصال روی روزافروز او
ناخوش او خوش بود در جان من
جان فدای یار دلرنجان من
بهر خشنودی شاه فرد خویش
خاک غم را سرمه سازم بهر چشم
تا ز گوهر پر شود دو بحر چشم
اشک کان از بهر او بارند خلق
گوهرست و اشک پندارند خلق
عاشقم بر قهر و بر لطفش به جد
بوالعجب من عاشق این هر دو ضد
وَالَله ار زین خار در بستان شوم
همچو بلبل زین سبب نالان شوم
ترک شهوتها و لذتها، سخاست
عروة الوثقى ست این ترک هوا
برکشد این شاخ جان را بر سما
تا برد شاخ سخا ای خوبکیش
یوسف حسنی و این عالم چو چاه
وین رسن صبرست بر امر اله
وامقت باشم هر لحظه و عذرا نکنم
این تعلق به تو دارد سر رشته مگذار
کژ مباز ای کژ کژ باز مکن تا نکنم
گفتهای جان دهمت نان جوین می ندهی
بیخبر دانیم ار هیچ مُکافا نکنم
گوش تو تا بنمالم نگشاید چشمت
دهمت بیم مبارات تو اما نکنم
متفرق شود اجزای تو هنگام اجل
تو گمان برده که جمعیت اجزا نکنم
منشی روز و شبم نیست شود هست کنم
پس چرا روز تو را عاقبت انشا نکنم؟
هر دمی حشر نوستت ز ترح تا به فرح
پس چرا صبر تو را شکر شکرخا نکنم؟
هر کسی عاشق کاری ز تقاضای منست
پس چه شد کار جزا را که تقاضا نکنم؟
تا ز زهدان جهان همچو جنینت نبرم
در جهان خرد و عقل تو را جا نکنم
گلشن عقل و خرد پر گل و ریحان طریست
طبل باز شهم ای باز برین بانگ بیا
پیش از آنکه بروم نظم غزلها نکنم
که نگردد سنت ما از رشد
نیک را نیکی بود بد راست بد
تا تو دیوی تیغ او برنده است
چون فرشته گشت از تیغ ایمنی ست
آن شبه ش در گردد و او یم شود
ز آن جرای خاص هر که آگاه شد
او سزای قرب و اجریگاه شد
ز آن جرای روح چون نقصان شود
جانش از نقصان آن لرزان شود
که سمنزار رضا آشفته است
همچنان کآن شخص از نقصان کشت
رقعه سوی صاحب خرمن نبشت
رقعهاش بردند پیش میر داد
خواند او رقعه جوابی وا نداد
گفت او را نیست الا درد لوت
نیستش درد فراق و وصل هیچ
بند فرع ست او نجوید اصل هیچ
احمق ست و مردهٔ ما و منی
کز غم فرعش فراغ اصل نی
عاشق حالی نه عاشق بر منی
بر امید حال بر من میتنی
آنکه یک دم کم دمی کامل بود
نیست معبود خلیل آفل بود
وآنکه آفل باشد و گه آن و این
نیست دلبر لا احب الآفلین
هست صوفی صفاجو ابن وقت
هست صافی غرق نور ذوالجلال
ابن کس نی فارغ از اوقات و حال
غرقه نوری که او لم یولدست
لم یلد لم یولد آن ایزدست
رو چنین عشقی بجو گر زندهیی
ورنه وقت مختلف را بندهیی
گر ببارد شب نبیند هیچ کس
که بود در خواب هر نفس و نفس
تازگی هر گلستان جمیل
هست بر باران پنهانی دلیل
ای اخی من خاکی ام تو آبیی
لیک شاه رحمت و وهابیی
آنچنان کن از عطا و از قسم
که گه و بیگه به خدمت میرسم
بر لب جو من به جان میخوانمت
مینبینم از اجابت مرحمت
آمدن در آب بر من بسته شد
زانکه ترکیبم ز خاکی رسته شد
یا رسولی یا نشانی کن مدد
تا تو را از بانگ من آگه کند
آخر آن بحث آن آمد قرار
تا ز جذب رشته گردد کشف راز
یک سری بر پای این بندهٔ دوتو
بست باید دیگرش بر پای تو
تا به هم آییم زین فن ما دو تن
هست تن چون ریسمان بر پای جان
میکشاند بر زمینش ز آسمان
چغز جان در آب خواب بیهشی
رسته از موش تن آید در خوشی
موش تن زآن ریسمان بازش کشد
چند تلخی زین کشش جان میچشد
گر نبودی جذب موش گندهمغز
عیشها کردی درون آب چغز
بشنوی از نوربخش آفتاب
یک سر رشته گره بر پای من
زآن سر دیگر تو پا بر عقده زن
مر ترا نک شد سر رشته پدید
تلخ آمد بر دل چغز این حدیث
که مرا در عقده آرد این خبیث
هر کراهت در دل مرد بهی
چون در آید، از فنی نبود تهی
وصف حق دان آن فراست را نه وهم
نور دل از لوح کل کرده ست فهم
امتناع پیل از سیران به بیت
باجد آن پیلبان و بانگ هیت
جانب کعبه نرفتی پای پیل
با همه لت نه کثیر و نه قلیل
گفتیی خود خشک شد پاهای او
یا بمرد آن جان صولافزای او
چونکه کردندی سرش سوی یمن
پیل نر صد اسپه گشتی گامزن
حس پیل از زخم غیب آگاه بود
چون بود حس ولی با ورود؟
نه که یعقوب نبی آن پاکخو
بهر یوسف با همه اخوان او
Privacy Policy
Today visitors: 2355 Time base: Pacific Daylight Time