برنامه شماره ۶۹۸ گنج حضور
اجرا: پرویز شهبازی
۱۳۹۶ تاریخ اجرا: ۱۲ فوریه ۲۰۱۸ ـ ۲۴ بهمن
مولوی، دیوان شمس، غزل شماره ۲۹۸۱
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Qazal)# 2981, Divan e Shams
ای سیرگشته از ما، ما سخت مُشتَهی(۱)
وی پاکشیده از ره، کو شرطِ هَمرَهی؟
مغزِ جهان تویی تو و باقی همه حَشیش
کی یابد آدمی ز حَشیشات(۲) فَربِهی؟
هر شهر کاو خراب شد و زیرِ او زبر
زان شد که دور ماند ز سایه شهنشهی
چون رفت آفتاب، چه مانَد؟ شبِ سیاه
از سر چو رفت عقل، چه مانَد جز ابلهی؟
ای عقل، فتنه ها همه از رفتن تو بود
وآنگه گناه بر تنِ بیعقل مینهی
آنجا که پشت آری، گمراهی است و جنگ
و آنجا که رو نمایی مستی و والهی
هجده هزار عالم، دو قِسم بیش نیست
نیمش جَمادِ مرده و نیمیش آگهی
دریای آگهی که خردها همه ازوست
آنست منتهای خردهای منتهی
ای جانِ آشنا، که در آن بَحر میروی
وی آنکه همچو تیر ازین چرخ(۳) میجهی
از خَرگهِ تنِ تو جهانی مُنَوَّر(۴) است
تا تو چگونه باشی، ای روحِ خَرگهی
ای روح، از شرابِ تو مستِ ابد شده
وی خاک در کفِ تو شده زَرِّ دَه دَهی(۵)
وصفِ تو بیمثال نیاید به فهمِ عام
وافزاید از مثال خیالِ مُشَبِّهی(۶)
از شوقِ عاشقی اگرت صورتی نهد
آلایشی نیابد بَحرِ مُنَزَّهی(۷)
گر نسبتی کنند(۸) به نعل آن هلال را
زان ژاژِ(۹) شاعران، نفتد ماه از مَهی
دریا به پیشِ موسی، کی ماند سدِّ راه؟
و اندر پناهِ عیسی کی ماند اَکمَهی(۱۰)؟
او خواجه همهست، گرش نیست یک غلام
آن سروِ او سَهیست، گرش نشمری سَهی
تو موسیی، ولیک شبانی دری هنوز
تو یوسفی ولیک هنوز اندر این چَهی
زان مزدِ کار مینرسد مر تو را که تو
پیوسته نیستی تو درین کار، گه گهی
خامش که بیطعامِ حق و بی شرابِ غیب
این حرف و صوت هست دو سه کاسه تهی
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۳۶۴
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 2, Line # 364
کُنتُ کَنزاً رَحْمَةً مَخْفِیَّةً
فَابْتَعَثْتُ اُمَةً مَهدیَّةً
من گنجینه رحمت و مهربانی پنهان بودم، پس امتی هدایت شده را برانگیختم.
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۱۶۴۰
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 3, Line # 1640
کُلُّ اَصْباحٍ لَنا شَاْنٌ جَدید
کُلُّ شَیءٍ عَنْ مُرادی لا یَحید
هر صبح (هر لحظه) برای ما کاری تازه هست. هیچ چیزی از مراد (از میل) من سر نپیچد.
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۲۹۲۸
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 2, Line # 2928
زآنکه بی حق، باطلی ناید پدید
قلب را ابله به بوی زَر خرید
گر نبودی در جهان، نقدی روان
قلب ها را خرج کردن کی توان؟
تا نباشد راست، کی باشد دروغ؟
آن دروغ از راست میگیرد فروغ
بر امیدِ راست، کَژ را میخرند
زهر در قندی رود، آنگه خَورند
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۲۲۰۱
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 6, Line # 2201
حق ستونِ این جهان از ترس ساخت
هر یکی از ترس، جان در کار باخت
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۲۲۰۳
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 6, Line # 2203
این همه ترسندهاند از نیک و بد
هیچ ترسنده نترسد خود ز خَود
پس حقیقت بر همه حاکم کسی است
که قریب است او، اگر محسوس نیست
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۲۲۱۲
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 6, Line # 2212
چون نبیند اصلِ ترسش را عُیون
ترس دارد از خیالِ گونهگون
مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۱۱۳۶
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 1, Line # 1136
صورت از معنی، چو شیر از بیشه دان
یا چو آواز و سخن ز اندیشه دان
این سخن و آواز، از اندیشه خاست
تو ندانی بَحرِ اندیشه کجاست
لیک چون موجِ سخن دیدی لطیف
بَحرِ آن دانی که باشد هم شریف
چون ز دانش، موجِ اندیشه بتاخت
از سخن و آواز، او صورت بساخت
از سخن، صورت بزاد و باز مُرد
موج، خود را باز اندر بَحر بُرد
صورت از بیصورتی آمد برون
باز شد که انّا اِلَیهِ راجِعُون*
صورت های جهان همه از عالم بی صورتی پدید آمده است. یعنی همه موجودات از حضرت خداوندی و ذات بی چون و نامتعیّن او سر بر آورده اند و دوباره به سوی او باز روند.
* قرآن کریم، سوره بقره(۲)، آیه ۱۵۶
Quran, Sooreh Baghareh(#2), Line #156
الَّذِينَ إِذَا أَصَابَتْهُمْ مُصِيبَةٌ قَالُوا إِنَّا لِلَّهِ وَإِنَّا إِلَيْهِ رَاجِعُونَ
كسانى كه به حادثه ای سخت دچار آیند (صبر پیشه کنند) و بگویند: ما از خداییم و به او باز مىگرديم.
عطار، دیوان اشعار، غزل شماره ۶۱
Attar Poem(Qazal)# 61, Divan e Ashaar
هرچه در فهم تو آید آن بُوَد مفهومِ تو
کی بود مفهوم تو او کو از آن عالیتر است
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۳۱۰۶
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 2, Line # 3106
دوزخ و جَنَّت همه اجزای اوست
هرچه اندیشی تو، او بالای اوست
هرچه اندیشی، پذیرای فناست
آنکه در اندیشه ناید، آن خداست
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۳۹۷۷
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 3, Line # 3977
مرغِ جانش، موش شد، سوراخجو
چون شنید از گُربگان او عَرِّجُوا(۱۱)
زان سبب جانش وطن دید و قرار
اندرین سوراخِ دنیا موشوار
هم درین سوراخ بَنّایی گرفت
درخورِ سوراخ، دانایی گرفت
پیشههایی که مرورا در مَزید(۱۲)
کاندرین سوراخ کار آید، گزید
ز آنکه دل بر کَند از بیرون شدن
بسته شد راهِ رهیدن از بدن
عنکبوت ار طَبعِ عَنقا داشتی
از لُعابی(۱۳) خیمه کی افراشتی؟
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۳۴۵۳
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 2, Line # 3453
چون پیمبر نیستی، پس رو به راه
تا رسی از چاه روزی سوی جاه
تو رَعیّت(۱۴) باش، چون سلطان نهای
خود مَران، چون مردِ کشتیبان نهای
چون نهای کامل، دکان تنها مگیر
دستخوش(۱۵) میباش، تا گردی خمیر
اَنْصِتوا(۱۶) را گوش کن، خاموش باش
چون زبانِ حق نگشتی، گوش باش
ور بگویی، شکلِ اِستِفسار(۱۷) گو
با شهنشاهان، تو مسکینوار گو
ابتدای کِبر و کین از شهوت است
راسِخیِّ شهوتت از عادت است
چون ز عادت گشت محکم خوی بد
خشم آید بر کسی کِت(۱۸) واکشد
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۲۷۲۶
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 3, Line # 2726
اَنْصِتُوا بپذیر، تا بر جانِ تو
آید از جانان، جزای اَنْصِتُوا
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۱۳۴۱
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 2, Line # 1341
ای خُنُک زشتی که خوبش شد حَریف
وایِ گُلرویی که جفتش شد خَریف(۱۹)
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۱۲۹۶
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 3, Line # 1296
چون از آن اقبال، شیرین شد دهان
سرد شد بر آدمی مُلکِ جهان
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۵۸۲
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 2, Line # 582
هر که از دیدار برخوردار شد
این جهان در چشم او مردار شد
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۱۲۳۸
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 3, Line # 1238
کامتحان کردیم و ما را کی رسد
امتحانِ تو اگر نبود حسد؟
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۶۸۴
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 3, Line # 684
چون کند دعویِّ(۲۰) خیاطی خَسی(۲۱)
افکند در پیش او شه، اطلسی
که بِبُر این را بَغَلطاق(۲۲) فراخ
ز امتحان پیدا شود او را دو شاخ
گر نبودی امتحان هر بدی
هر مُخَنَّث(۲۳) در وَغا(۲۴) رُستم بدی
خود مُخَنَّث را زره پوشیده گیر
چون ببیند زخم، گردد چون اسیر
مستِ حق، هشیار چون شد از دَبور؟(۲۵)
مستِ حق، ناید به خود از نَفخِ صُور
بادهٔ حق راست باشد، نی دروغ
دوغ خوردی، دوغ خوردی دوغ دوغ
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۱۲۲۶
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 3, Line # 1226
گفت پیغمبر که خسپد چشمِ من
لیک کی خسپد دلم اندر وَسَن(۲۶)؟
شاه بیدارست، حارِس(۲۷) خفته گیر
جان فدای خفتگانِ دلبصیر
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۲۰۵
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 6, Line # 205
زین دو رَه گرچه همه مقصد تویی
لیک خود جان کندن آمد این دویی
مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۸۳۶
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 1, Line # 836
چونکه غم بینی تو، استغفار کن
غم به امر خالق آمد، کار کن
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۷۷۱
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 5, Line # 771
عمر و مرگ این هر دو با حق خوش بُوَد
بیخدا آبِ حیات آتش بُوَد
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۲۶۹۴
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 4, Line # 2694
می شناسا، هین بچش با احتیاط
تا میی یابی مُنَزَّه(۲۸) ز اختلاط
هر دو مستی میدهندت، لیک این
مستیات آرَد کشان تا ربِّ دین
مولوی، دیوان شمس، غزل شماره ۲۹۳۷
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Qazal)# 2937, Divan e Shams
از بهرِ مرغِ خانه گر خانهای بسازی
اشتر درو نگنجد، با آن همه درازی
آن مرغِ خانه عقل است و آن خانه این تنِ تو
اشتر جمالِ عشق است، با قدّ و سرفرازی
رطلِ گرانِ شه را چون مرغ برنتابد
بویی کزو بیابی، صد مغز را ببازی
از ما مجوی جانا، اسرارِ این حقیقت
زیرا که غرقِ غرقم، از نکته مجازی
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۳۳۷
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 4, Line # 337
پس دو چشمِ روشن ای صاحبنظر
مر تو را صد مادرست و صد پدر
خاصه چشمِ دل که آن هفتاد توست
وین دو چشمِ حسّ، خوشهچینِ اوست
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۵۹۵
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 4, Line # 595
دیدهٔ حسّی زبونِ آفتاب
دیدهٔ ربّانیی جو و بیاب
تا زبون گردد به پیشِ آن نظر
شَعشَعاتِ(۲۹) آفتابِ با شَرَر(۳۰)
کآن نظر نوری و این ناری بُوَد
نار، پیشِ نور، بس تاری بُوَد
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۳۵۷۴
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 5, Line # 3574
تاجِ کَرَّمْناست** بر فرقِ سرت
طوقِ اَعطَیناکَ*** آویزِ برت
تاج کرامت الهی بر تارکت نهاده شده است و گردن بند عطایای ربّانی بر سینه ات آویزان
تو خوش و خوبی و کانِ هر خوشی
تو چرا خود منتِ باده کشی؟
جوهرست انسان و چرخ او را عَرَض
جمله فرع و پایهاند و او غَرَض
ای غلامت عقل و تدبیرات و هوش
چون چنینی خویش را ارزان فروش؟
خدمتت بر جمله هستی مُفتَرَض(۳۱)
جوهری چون نَجدَه(۳۲) خواهد از عَرَض؟
علم جویی از کتب ها ای فسوس
ذوق جویی تو ز حلوا، ای فسوس
بحرِ علمی، در نَمی پنهان شده
در سه گَز تن عالـَمی پنهان شده
می چه باشد یا سَماع و یا جِماع(۳۳)؟
تا بجویی زو نشاط و اِنتِفاع(۳۴)
آفتاب از ذرهای شد وام خواه
زُهرهای از خُمرهای شد جامخواه
جانِ بیکیفی شده محبوسِ کیف
آفتابی حبسِ عُقده، اینت حیف
** قرآن کریم، سوره اسراء(۱۷)، آیه ۷۰
Quran, Sooreh Asraa(#17), Line #70
وَلَقَدْ كَرَّمْنَا بَنِي آدَمَ وَحَمَلْنَاهُمْ فِي الْبَرِّ وَالْبَحْرِ وَرَزَقْنَاهُمْ مِنَ الطَّيِّبَاتِ وَفَضَّلْنَاهُمْ عَلَىٰ كَثِيرٍ مِمَّنْ خَلَقْنَا تَفْضِيلً
به راستی که فرزندان آدم را گرامی داشتیم و آنان را در خشکی و دریا [بر مرکب] مراد روانه داشتیم و به ایشان از پاکیزهها روزی دادیم و آنان را بر بسیاری از آنچه آفریدهایم چنانکه باید و شاید برتری بخشیدیم.
*** قرآن کریم، سوره کوثر(۱۰۸)، آیه ۱
Quran, Sooreh Kosar(#108), Line #1
إِنَّا أَعْطَيْنَاكَ الْكَوْثَرَ
ما كوثر(۳۵) را به تو عطا كرديم
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۱۱۹۰
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 3, Line # 1190
گر جهان، فرعون گیرد شرق و غرب
سرنگون آید، خدا، آنگاه حَرب(۳۶)؟
این نشانِ راست دادم، جانِ باب
بر نویس، اَللهُ اَعلَم بِالصَّواب
جانِ پدر، این نشانه ای که دادم درست است. این نشانی را بر صحیفه قلبت بنگار که خداوند به راستی و درستی داناتر است.
جانِ بابا چون بِخُسپَد ساحری
سحر و مکرش را نباشد رهبری
چونکه چوپان خفت، گرگ ایمن شود
چونکه خفت، آن جهدِ او ساکن شود
لیک حیوانی که چوپانش خداست
گرگ را آنجا امید و رَه کجاست؟
جادوی که حق کند، حق است و راست
جادویی خواندن مر آن حق را، خطاست
جانِ بابا این نشانِ قاطِع است
گر بمیرد نیز، حقش رافِع است
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۱۱۴۵
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 3, Line # 1145
عقلِ جُزوی، گاه چیره، گَه نگون
عقلِ کلی، ایمن از رَیبُ الـْمَنُون****(۳۷)
**** قرآن کریم، سوره طور(۵۲)، آیه ۳۰
Quran, Sooreh Tour(#52), Line #30
أَمْ يَقُولُونَ شَاعِرٌ نَتَرَبَّصُ بِهِ رَيْبَ الْمَنُونِ
يا مىگويند: شاعرى است و ما براى وى منتظر حوادث روزگاريم
مولوی، دیوان شمس، رباعیات، شماره ۹۰۸
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Robaaiaat)# 908, Divan e Shams
گر در سر و چشم عقل داری و بَصَر(۳۸)
بفروش زبان را و سر از تیغ بخر
ماهی طمع از زبان گویا ببُرید
ز این رو نبُرند از تن ماهی سر
(۱) مُشتَهی: رغبت کننده به چیزی، دارای اشتها
(۲) حَشیشات: جمع حَشیش، گیاهان خشک
(۳) چرخ: کمان، در اینجا به معنی دنیای در حال تغییر است.
(۴) مُنَوَّر: نورانی، درخشان
(۵) دَه دَهی: طلای ناب و کامل عیار
(۶) مُشَبِّه: مانند شونده
(۷) مُنَزَّه: پاک و پاکیزه، بی آلایش
(۸) نسبت کردن: مانند کردن، تشبیه کردن
(۹) ژاژ: سخن بیهوده و بیمعنی، یاوه
(۱۰) اَکمَه: نابینای مادرزاد
(۱۱) عَرِّجُوا: عروج کنید
(۱۲) مَزید: افزونی و زیادتی
(۱۳) لُعاب: آب دهان
(۱۴) رَعیّت: عامۀ مردم
(۱۵) دستخوش: کنایه از مغلوب و زبون بودن
(۱۶) اَنْصِتوا: خاموش باشید
(۱۷) اِستِفسار: پرسیدن، توضیح و تفسیر خواستن
(۱۸) کِت: که تو را
(۱۹) خَریف: خزان، پاییز، در اینجا به معنی انسان بد و تباه
(۲۰) دعوی: ادعا کردن
(۲۱) خَس: انسان پست، فرومایه
(۲۲) بَغَلطاق: قبا، لباس
(۲۳) مُخَنَّث: نامرد، مردی که اطوار زنانه دارد
(۲۴) وَغا: جنگ و پیکار
(۲۵) دَبور: بادی است که از جهت مغرب می وزد و مضر است.
(۲۶) وَسَن: چُرت، خواب
(۲۷) حارِس: نگهبان
(۲۸) مُنَزَّه: پاک و پاکیزه، بی آلایش
(۲۹) شَعشَعات: جمع شَعشَعه به معنی پراکنده شدن نور
(۳۰) شَرَر: پاره آتش که به هوا پرد
(۳۱) كوثر: بی نهایت فراوانی خدا، چشمه ای در بهشت
(۳۲) مُفتَرَض: فرضکردهشده، واجب و لازم
(۳۳) نَجدَه: یاری
(۳۴) جِماع: آمیزش جنسی
(۳۵) اِنتِفاع: نفع گرفتن، سود بردن
(۳۶) حَرب: جنگ، نبرد
(۳۷) رَیبُ الـْمَنُون: حوادث ناگوار روزگار
(۳۸) بَصَر: بینایی
************************
تمام اشعار برنامه بر اساس فرمت سایت گنج نما برای جستجوی آسان
ای سیرگشته از ما ما سخت مشتهی
وی پاکشیده از ره کو شرط همرهی
مغز جهان تویی تو و باقی همه حشیش
کی یابد آدمی ز حشیشات فربهی
هر شهر کاو خراب شد و زیر او زبر
چون رفت آفتاب چه ماند شب سیاه
از سر چو رفت عقل چه ماند جز ابلهی
ای عقل فتنه ها همه از رفتن تو بود
وآنگه گناه بر تن بیعقل مینهی
آنجا که پشت آری گمراهی است و جنگ
هجده هزار عالم دو قسم بیش نیست
نیمش جماد مرده و نیمیش آگهی
ای جان آشنا که در آن بحر میروی
وی آنکه همچو تیر از این چرخ میجهی
از خرگه تن تو جهانی منور است
تا تو چگونه باشی ای روح خرگهی
ای روح از شراب تو مست ابد شده
وی خاک در کف تو شد زر ده دهی
وصف تو بیمثال نیاید به فهم عام
وافزاید از مثال خیال مشبهی
از شوق عاشقی اگرت صورتی نهد
آلایشی نیابد بحر منزهی
گر نسبتی کنند به نعل آن هلال را
زان ژاژ شاعران نفتد ماه از مهی
دریا به پیش موسی کی ماند سد راه
و اندر پناه عیسی کی ماند اکمهی
او خواجه همهست گرش نیست یک غلام
آن سرو او سهیست گرش نشمری سهی
تو موسیی ولیک شبانی دری هنوز
تو یوسفی ولیک هنوز اندر این چهی
زان مزد کار مینرسد مر تو را که تو
پیوسته نیستی تو درین کار گه گهی
خامش که بیطعام حق و بیشراب غیب
کنت کنزا رحمة مخفیة
فابتعثت امة مهدیة
کل اصباح لنا شان جدید
کل شیء عن مرادی لا یحید
زآنکه بی حق باطلی ناید پدید
قلب را ابله به بوی زر خرید
گر نبودی در جهان نقدی روان
قلب ها را خرج کردن کی توان
تا نباشد راست کی باشد دروغ
بر امید راست کژ را میخرند
زهر در قندی رود آنگه خورند
حق ستون این جهان از ترس ساخت
هر یکی از ترس جان در کار باخت
هیچ ترسنده نترسد خود ز خود
که قریب است او اگر محسوس نیست
چون نبیند اصل ترسش را عیون
ترس دارد از خیال گونهگون
صورت از معنی چو شیر از بیشه دان
این سخن و آواز از اندیشه خاست
تو ندانی بحر اندیشه کجاست
لیک چون موج سخن دیدی لطیف
بحر آن دانی که باشد هم شریف
چون ز دانش موج اندیشه بتاخت
از سخن و آواز او صورت بساخت
از سخن صورت بزاد و باز مرد
موج خود را باز اندر بحر برد
باز شد که انا الیه راجعون*
هرچه در فهم تو آید آن بود مفهوم تو
دوزخ و جنت همه اجزای اوست
هرچه اندیشی تو او بالای اوست
هرچه اندیشی پذیرای فناست
آنکه در اندیشه ناید آن خداست
مرغ جانش موش شد سوراخجو
چون شنید از گربگان او عرِجوا
اندرین سوراخ دنیا موشوار
هم درین سوراخ بنایی گرفت
درخور سوراخ دانایی گرفت
پیشههایی که مرورا در مزید
کاندرین سوراخ کار آید گزید
ز آنکه دل بر کند از بیرون شدن
بسته شد راه رهیدن از بدن
عنکبوت ار طبع عنقا داشتی
از لعابی خیمه کی افراشتی
چون پیمبر نیستی پس رو به راه
تو رعیت باش چون سلطان نهای
خود مران چون مرد کشتیبان نهای
چون نهای کامل دکان تنها مگیر
دستخوش میباش تا گردی خمیر
انصتوا را گوش کن خاموش باش
چون زبان حق نگشتی گوش باش
ور بگویی شکل استفسار گو
با شهنشاهان تو مسکینوار گو
ابتدای کبر و کین از شهوت است
راسخی شهوتت از عادت است
خشم آید بر کسی کت واکشد
انصتوا بپذیر تا بر جان تو
آید از جانان جزای انصتوا
ای خنک زشتی که خوبش شد حریف
وای گلرویی که جفتش شد خریف
چون از آن اقبال شیرین شد دهان
سرد شد بر آدمی ملک جهان
امتحان تو اگر نبود حسد
چون کند دعوی خیاطی خسی
افکند در پیش او شه اطلسی
که ببر این را بغلطاق فراخ
هر مخنث در وغا رستم بدی
خود مخنث را زره پوشیده گیر
چون ببیند زخم گردد چون اسیر
مست حق هشیار چون شد از دبور
مست حق ناید به خود تا نفخ صور
بادهٔ حق راست باشد نی دروغ
دوغ خوردی دوغ خوردی دوغ دوغ
گفت پیغمبر که خسپد چشم من
لیک کی خسپد دلم اندر وسن
شاه بیدارست حارس خفته گیر
جان فدای خفتگان دلبصیر
زین دو ره گرچه همه مقصد تویی
چونکه غم بینی تو استغفار کن
غم به امر خالق آمد کار کن
عمر و مرگ این هر دو با حق خوش بود
بیخدا آب حیات آتش بود
می شناسا هین بچش با احتیاط
تا میی یابی منزه ز اختلاط
هر دو مستی میدهندت لیک این
مستیات آرد کشان تا رب دین
از بهر مرغ خانه چون خانهای بسازی
اشتر درو نگنجد با آن همه درازی
آن مرغ خانه عقل است و آن خانه این تن تو
اشتر جمال عشق است با قد و سرفرازی
رطل گران شه را این مرغ برنتابد
بویی کزو بیابی صد مغز را ببازی
از ما مجوی جانا اسرار این حقیقت
زیرا که غرق غرقم از نکته مجازی
پس دو چشم روشن ای صاحبنظر
خاصه چشم دل آن هفتاد توست
وین دو چشم حس خوشهچین اوست
دیدهٔ حسی زبون آفتاب
دیدهٔ ربانیی جو و بیاب
تا زبون گردد به پیش آن نظر
شعشعات آفتاب با شرر
کآن نظر نوری و این ناری بود
نار پیش نور بس تاری بود
تاج کرمناست** بر فرق سرت
طوق اعطیناک*** آویز برت
تو خوش و خوبی و کان هر خوشی
تو چرا خود منت باده کشی
جوهرست انسان و چرخ او را عرض
جمله فرع و پایهاند و او غرض
چون چنینی خویش را ارزان فروش
خدمتت بر جمله هستی مفترض
جوهری چون نجده خواهد از عرض
ذوق جویی تو ز حلوا ای فسوس
بحر علمی در نمی پنهان شده
در سه گز تن عالمی پنهان شده
می چه باشد یا سماع و یا جماع
تا بجویی زو نشاط و انتفاع
زهرهای از خمرهای شد جامخواه
جان بیکیفی شده محبوس کیف
آفتابی حبس عقده اینت حیف
گر جهان فرعون گیرد شرق و غرب
سرنگون آید خدا آنگاه حرب
این نشان راست دادم جان باب
بر نویس الله اعلم بالصواب
جان بابا چون بخسپد ساحری
چونکه چوپان خفت گرگ ایمن شود
چونکه خفت آن جهد او ساکن شود
گرگ را آنجا امید و ره کجاست
جادوی که حق کند حق است و راست
جادوی خواندن مر آن حق را خطاست
جان بابا این نشان قاطع است
گر بمیرد نیز حقش رافع است
عقل جزوی گاه چیره گه نگون
عقل کلی ایمن از ریب المنون****
گر در سر و چشم عقل داری و بصر
ماهی طمع از زبان گویا ببرید
ز این رو نبرند از تن ماهی سر
Privacy Policy
Today visitors: 943 Time base: Pacific Daylight Time