برنامه شماره ۹۹۹ گنج حضور
اجرا: پرویز شهبازی
تاریخ اجرا: ۲۷ فوریه ۲۰۲۴ - ۹ اسفند ۱۴۰۲
برای دستیابی به فایل پادکست برنامه ۹۹۹ بر روی این لینک کلیک کنید.
برای دانلود فایل صوتی برنامه با فرمت mp3 بر روی این لینک کلیک کنید.
متن نوشته شده برنامه با فرمت PDF (نسخهی مناسب پرینت رنگی)
متن نوشته شده برنامه با فرمت PDF (نسخهی مناسب پرینت سیاه و سفید)
متن نوشته شده پیغامهای تلفنی برنامه با فرمت PDF (نسخهی مناسب پرینت رنگی)
متن نوشته شده پیغامهای تلفنی برنامه با فرمت PDF (نسخهی مناسب پرینت سیاه و سفید)
تمام اشعار این برنامه با فرمت PDF (نسخه ریز مناسب پرینت)
تمام اشعار این برنامه با فرمت PDF (نسخه درشت مناسب خواندن با موبایل)
خوانش تمام ابیات این برنامه - فایل صوتی
خوانش تمام ابیات این برنامه - فایل تصویری
برای دستیابی به اطلاعات مربوط به جبران مالی بر روی این لینک کلیک کنید.
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۴۸
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) #48, Divan e Shams
ماهِ دُرُست(۱) را ببین، کو بشکست خوابِ ما
تافت(۲) ز چرخِ هفتُمین(۳) در وطنِ خرابِ ما
خواب بِبَر ز چشمِ ما، چون ز تو روز گشت شب
آب مده به تشنگان، عشق بس است آبِ ما
جملهٔ ره، چکیده خون از سرِ تیغِ عشقِ او
جملهٔ کو(۴) گرفته بو از جگرِ کبابِ ما
شکّرِ باکَرانه(۵) را، شکّرِ بیکَرانه گفت:
غِرّه(۶) شدی به ذوقِ خود، بشنو این جوابِ ما
رُوتُرشی چرا؟ مگر صاف نَبُد شرابِ تو؟
از پیِ امتحان بخور یک قدح از شرابِ ما
تا چه شوند عاشقان روزِ وصال، ای خدا
چونکه ز هم بشد جهان از بتِ بانقابِ ما
از تبریز، شمسِ دین روی نمود، عاشقان
ای که هزار آفرین بر مَه و آفتابِ ما
(۱) ماهِ دُرُست: ماه شبِ چهارده، ماهِ کامل، بدر
(۲) تافت: تابید
(۳) چرخِ هفتُمین: فلکِ هفتم، در اینجا منظور عرش است.
(۴) کو: کوی، محلّه
(۵) باکَرانه: محدود، متناهی
(۶) غِرّه: مغرور
------------
ماهِ دُرُست را ببین، کو بشکست خوابِ ما
تافت ز چرخِ هفتُمین در وطنِ خرابِ ما
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۷۵۶
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #6, Line #756
پس قیامت شو، قیامت را ببین
دیدنِ هر چیز را شرط است این
تا نگردی او، ندانیاش تمام
خواه آن انوار باشد یا ظَلام(۷)
عقل گردی، عقل را دانی کمال
عشق گردی، عشق را دانی ذُبال(۸)
(۷) ظَلام: تاریکی
(۸) ذُبال: فتیلهها، شعلهها، جمعِ ذُبالَه
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۱۱۴۵
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #3, Line #1145
عقلِ جُزوی، گاه چیره، گَه نگون
عقلِ کلّی، ایمن از رَیْبُ الْمَنُون(۹)
عقل بفروش و، هنر حیرت بخر
رُو به خواری، نی بُخارا ای پسر
(۹) رَیْبُ الْـمَنون: حوادثِ ناگوار
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۸۰۱
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #4, Line #801
نقش، اگر خود نقشِ سلطان یا غنیست
صورتست از جانِ خود بیچاشنیست
زینتِ او از برایِ دیگران
باز کرده بیهُده چشم و دهان
ای تو در پیکار، خود را باخته
دیگران را تو ز خود نشناخته
تو به هر صورت که آیی بیستی(۱۰)
که، منم این، والله آن تو نیستی
یک زمان تنها بمانی تو ز خلق
در غم و اندیشه مانی تا به حلق
این تو کی باشی؟ که تو آن اَوْحَدی(۱۱)
که خوش و زیبا و سرمستِ خودی
مرغِ خویشی، صیدِ خویشی، دامِ خویش
صدرِ خویشی، فرشِ خویشی، بامِ خویش
جوهر آن باشد که قایم با خود است
آن عَرَض، باشد که فرعِ او شدهست
گر تو آدمزادهیی، چون او نشین
جمله ذُرّیّات(۱۲) را در خود ببین
(۱۰) بیستی: بِایستی
(۱۱) اَوْحَد: یگانه، یکتا
(۱۲) ذُرّیّات: جمع ذُرّیَّة به معنی فرزند، نسل
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۲۵۱۳
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #6, Line #2513
دلقک اندر دِه بُد و آن را شنید
برنشست و تا به تِرمَد میدوید
مَرکَبی دو اندر آن ره شد سَقَط
از دوانیدن فَرَس(۱۳) را زآن نَمَط(۱۴)
پس به دیوان دَردَوید از گَردِ راه
وقتِ ناهنگام، رَه جُست او به شاه
فُجْفُجی(۱۵) در جملهٔ دیوان فتاد
شورشی در وَهمِ آن سلطان فتاد
خاص و عامِ شهر را دل شد ز دست
تا چه تشویش و بلا حادث شدهست؟!
یا عَدوّی قاهری(۱۶) در قصدِ ماست
یا بلایی مُهلِکی(۱۷) از غیب خاست
که زده دلقک به سَیْرانِ درشت(۱۸)
چند اسپی تازی اندر راه کشت
جمع گشته بر سرایِ شاه، خلق
تا چرا آمد چنین اِشتاب دلق(۱۹)؟
از شتاب او و فُحشِ(۲۰) اِجتهاد(۲۱)
غُلغُل و تشویش در تِرْمَد فتاد
آن یکی دو دست بر زانوزنان
وآن دگر از وَهْم، وٰاوَیْلیکنان
از نفیر و فتنه و خوفِ(۲۲) نَکال(۲۳)
هر دلی رفته به صد کویِ خیال
(۱۳) فَرَس: اسب
(۱۴) نَمَط: طریقه و روش
(۱۵) فُجْفُج: پچپچ کردن
(۱۶) قاهر: چیره، غالب
(۱۷) مُهلِک: هلاک کننده
(۱۸) سَیْرانِ درشت: حرکت و سیر خشن و ناهموار
(۱۹) دلق: مخفّفِ دلقک
(۲۰) فُحش: در اینجا به معنی فاحش است.
(۲۱) فُحشِ اِجتهاد: اِجتهادِ فاحش، تلاشِ بیش از حدّ
(۲۲) خوف: ترس
(۲۳) نَکال: کیفر، عقوبت
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۳۸۴
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #4, Line #384
وسوسهٔ این امتحان، چون آمدت
بختِ بَد دان کآمد و گَردن زدت
چون چنین وسواس دیدی، زود زود
با خدا گَرد و، درآ اندر سجود
سَجدهگَه را تَر کُن از اشکِ روان
کِای خدا تو وارَهانَم زین گمان
آن زمان کِت امتحان مطلوب شد
مسجدِ دینِ تو، پُر خَرُّوب(۲۴) شد
(۲۴) خَرُّوب: گیاه خَرنُوب که بوتهای بیابانی و مرتفع و خاردار است و در هر بنایی بروید آن را ویران میکند.
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۱۳۷۶
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #4, Line #1376
گفت: نامت چیست؟ برگو بیدهان
گفت: خَرّوب است ای شاهِ جهان
گفت: اندر تو چه خاصیّت بُوَد؟
گفت: من رُستَم(۲۵)، مکان ویران شود
من که خَرّوبم، خرابِ منزلم
هادمِ(۲۶) بنیادِ این آب و گِلم
(۲۵) رُستَن: روییدن
(۲۶) هادِم: ویران کننده، نابود کننده
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۱۳۸۳
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #4, Line #1383
مسجدست آن دل، که جسمش ساجدست
یارِ بَد خَرُّوبِ هر جا مسجدست
یارِ بَد چون رُست در تو مِهرِ او
هین ازو بگریز و کم کن گفتوگو
برکَن از بیخش، که گر سَر برزند
مر تو را و مسجدت را برکَنَد
عاشقا، خَرّوبِ تو آمد کژی(۲۷)
همچو طفلان، سویِ کژ چون میغژی(۲۸)؟
خویش مُجرِم دان و مُجرِم گو، مترس
تا ندزدد از تو آن اُستاد، درس
چون بگویی: جاهلم، تعلیم دِه
این چنین انصاف از ناموس(۲۹) بِه
(۲۷) کژی: کجی، ناموزونی، ناراستی
(۲۸) میغژی: فعل مضارع از غژیدن، به معنی خزیدن بر شکم مانند حرکت خزندگان و اطفال.
(۲۹) ناموس: خودبینی، تکبّر
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۴۴۶۲
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #3, Line #4462
عزمها و قصدها در ماجَرا
گاهگاهی راست میآید تو را
تا به طَمْعِ(۳۰) آن دلت نیّت کند
بارِ دیگر نیّتت را بشکند
ور به کلّی بیمرادت داشتی
دل شدی نومید، اَمَل(۳۱) کی کاشتی؟
ور نکاریدی اَمَل، از عوریاش(۳۲)
کی شدی پیدا بر او مقهوریاش(۳۳)؟
عاشقان از بیمرادیهایِ خویش
باخبر گشتند از مولایِ خویش
بیمرادی شد قلاووزِ(۳۴) بهشت
حُفَّتِ الْجَنَّه شنو ای خوشسرشت
حدیث
«حُفَّتِ الْجَنَّةُ بِالْـمَكَارِهِ وَحُفَّتِ النَّارُ بِالشَّهَوَاتِ.»
«بهشت در چیزهای ناخوشایند پوشیده شده و دوزخ در شهوات.»
که مراداتت همه اِشکستهپاست
پس کسی باشد که کامِ او، رواست؟
پس شدند اشکستهاش آن صادقان
لیک کو خود آن شکستِ عاشقان؟
عاقلان، اشکستهاش از اضطرار
عاشقان، اِشکسته با صد اختیار
عاقلانش، بندگانِ بندیاند
عاشقانش، شِکّری و قندیاند
اِئْتیِاٰ کَرْهاً مهارِ عاقلان
اِئْتِیاٰ طَوْعاً بهارِ بیدلان
از روی کراهت و بی میلی بیایید، افسار عاقلان است،
اما از روی رضا و خرسندی بیایید، بهار عاشقان است.
قرآن كريم، سورهٔ فصّلت (۴۱)، آيهٔ ۱۱
Quran, Fussilat(#41), Line #11
«ثُمَّ اسْتَوَىٰ إِلَى السَّمَاءِ وَهِيَ دُخَانٌ فَقَالَ لَهَا وَلِلْأَرْضِ ائْتِيَا طَوْعًا أَوْ كَرْهًا قَالَتَا أَتَيْنَا طَائِعِينَ.»
«سپس به آسمان پرداخت و آن دودى بود. پس به آسمان و زمين گفت:
خواه يا ناخواه بياييد. گفتند: فرمانبردار آمديم.»
(۳۰) طَمْع: زیادهخواهی، حرص، آز
(۳۱) اَمَل: آرزو
(۳۲) عوری: برهنگی
(۳۳) مقهوری: مقهور بودن، شکستخوردگی، مخالف قهّار
(۳۴) قَلاووز: پیشآهنگ، پیشروِ لشکر
مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۳۶۸۶
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #1, Line #3686
هر چه جز عشقِ خدایِ اَحْسَن است
گر شِکَر خواریست، آن جان کَنْدَن است
چیست جانکندن؟ سویِ مرگ آمدن
دست در آبِ حیاتی نازدن
خلق را دو دیده در خاک و مَمات(۳۵)
صد گمان دارند در آبِ حیات
(۳۵) مَمات: مُردن، مُردگی
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۳۱۳۵
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #2, Line #3135
یونسَت در بطنِ(۳۶) ماهی پُخته شد
مَخْلَصش(۳۷) را نیست از تسبیح، بُد
گر نبودی او مُسَبِّح(۳۸)، بطنِ نُون(۳۹)
حَبس و زندانش بُدی تا یُبْعَثون
قرآن كريم، سورهٔ صافّات (۳۷)، آيهٔ ۱۴۳ و ۱۴۴
Quran, As-Saaffaat(#37), Line #143-144
«فَلَوْلَا أَنَّهُ كَانَ مِنَ الْمُسَبِّحِينَ» (۱۴۳)
«پس اگر نه از تسبيحگويان مىبود،»
«لَلَبِثَ فِي بَطْنِهِ إِلَىٰ يَوْمِ يُبْعَثُونَ» (۱۴۴)
«تا روز قيامت در شكم ماهى مىماند.»
او به تسبیح از تنِ ماهی بجَست
چیست تسبیح؟ آیتِ روزِ اَلَسْت
گر فراموشت شد آن تسبیحِ جان
بشنو این تسبیحهایِ ماهیان
هر که دید الله را، اَللّٰهی است
هر که دید آن بحر را، آن ماهی است
این جهان دریاست و تن، ماهیّ و روح
یونسِ محجوب از نورِ صَبوح
گر مُسَبِّح باشد از ماهی، رهید
ور نَه در وَی هضم گشت و ناپدید
ماهیانِ جان، در این دریا پُرند
تو نمیبینی به گِردت میپَرَند؟
بر تو خود را میزنند آن ماهیان
چشم بگشا، تا ببینیشان عیان
ماهیان را گر نمیبینی پدید
گوشِ تو تسبیحشان آخر شنید
صبر کردن، جانِ تسبیحاتِ توست
صبر کن، کآنست تسبیحِ دُرُست
هیچ تسبیحی ندارد آن دَرَج(۴۰)
صبر کُن، اَلصَّبْرُ مِفتاحُ الْفَرَج(۴۱)
(۳۶) بطن: شکم
(۳۷) مَخْلَص: محل خلاصى
(۳۸) مُسَبِّح: تسبیح کننده
(۳۹) نُون: ماهى
(۴۰) دَرَج: درجه
(۴۱) اَلصَّبْرُ مِفتاحُ الْفَرَج: صبر کلید رستگاری است.
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۱۰۵۹
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #2, Line #1059
کِشتِ اوّل کامل و بُگزیده است
تخمِ ثانی فاسد و پوسیده است
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۲۲۸۴
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) #2284, Divan e Shams
در دِهِ ویرانهٔ تو گنجِ نهان است ز هو(۴۲)
هین دِهِ ویرانِ تو را نیز به بغداد مده
(۴۲) هو: خداوند
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۲۲۱۱
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #4, Line #2211
از دَمِ حُبُّ الْوَطَن بگذر مَایست
که وطن آنسوست، جان این سوی نیست
گر وطن خواهی، گذر زآن سویِ شَط(۴۳)
این حدیثِ راست را کم خوان غلط
«حُبُّ الْوَطَن مِنَ الاْيمانِ.»
«وطندوستی از ایمان است.»
(۴۳) شَط: رودخانه
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۲۲۳۰
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #4, Line #2230
همچنین حُبُّ الْوَطَن باشد درست
تو وطن بشناس، ای خواجه نخست
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۲۷۲۱
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #3, Line #2721
روز روشن، هر که او جوید چراغ
عین جُستن، کوریَش دارد بلاغ(۴۴)
ور نمیبینی، گمانی بُردهای
که صباحست و، تو اندر پَردهای
کوریِ خود را مکن زین گفت، فاش
خامُش و، در انتظارِ فضل باش
در میان روز گفتن: روز کو؟
خویش رسوا کردن است ای روزجو
صبر و خاموشی جذوبِ(۴۵) رحمت است
وین نشان جُستن، نشانِ علّت است
أنصِتُوا(۴۶) بپذیر تا بر جانِ تو
آید از جانان جزای أنصِتُوا
(۴۴) بلاغ: دلالت
(۴۵) جَذوب: بسیار جذب کننده
(۴۶) أنصِتُوا: خاموش باشید
حافظ، دیوان غزلیات، غزل شمارهٔ ۱۸۸
Poem(Qazal)# 188, Divan e Hafez
مرا به رِندی(۴۷) و عشق آن فُضولْ(۴۸) عیب کند
که اعتراض بر اسرارِ عِلمِ غیب کند
کمالِ سِرِّ مَحبَّت ببین نه نَقصِ گناه
که هر که بیهنر افتد نَظَر به عیب کند
کلیدِ گنجِ سعادت قبولِ اهلِ دل است
مَباد کَس که درین نکته شکّ و رَیب(۴۹) کند
شَبانِ(۵۰) وادیِ اَیْمَن(۵۱) گهی رسد به مُراد
که چند سال به جان خدمتِ شُعیب کند
ز دیده خون بِچکانَد فَسانهٔ حافظ
چو یادِ وقتِ شباب(۵۲) و زمانِ شِیب(۵۳) کند
(۴۷) رِند: آزاده
(۴۸) فُضول: کسی که بیجهت در کارِ دیگران دخالت کند.
(۴۹) رَیب: شک
(۵۰) شَبان: چوپان
(۵۱) وادیِ اَیْمَن: وادی مقدس را گویند و آن بیابان و صحرایی است که در آنجا به حضرت موسی وحی رسید.
(۵۲) شباب: جوانی
(۵۳) شِیب: پیری
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۱۵۳۵
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #2, Line #1535
دانشِ ناقص نداند فرق را
لاجَرَم(۵۴) خورشید داند برق را
چونکه ملعون خوانْد ناقص را رسول
بود در تأویل(۵۵)، نقصانِ(۵۶) عقول
(۵۴) لاجَرَم: به ناچار
(۵۵) تأویل: تعبیر، تفسیر، توضیح، شرح
(۵۶) نقصان: کمی، کاستی
مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ٣٢١٢
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #1, Line #3212
هرکه نقصِ خویش را دید و شناخت
اندر اِستکمالِ(۵۷) خود دواسبه تاخت(۵۸)
(۵۷) اِستکمال: به کمال رسانیدن، کمالخواهی
(۵۸) دواسبه تاختن: کنایه از شتاب کردن و به شتاب رفتن
مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۲۳۷۰
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #1, Line #2370
گفت: من آیینهام، مَصْقُولِ(۵۹) دست
تُرک و هندو در من آن بیند که هست
(۵۹) مَصْقُول: صیقلیافته
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۳۰۳۴
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #2, Line #3034
ای خُنُک جانی که عیبِ خویش دید
هر که عیبی گفت، آن بر خود خرید
مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۳۴
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #1, Line #34
آینهات، دانی چرا غمّاز(۶۰) نیست؟
زآنکه زنگار از رُخَش ممتاز نیست
(۶۰) غمّاز: سخنچین
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۲۴۳۶
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) #2436, Divan e Shams
من از عدم زادم تو را، بر تخت بنهادم تو را
آیینهای دادم تو را، باشد که با ما خو کنی
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ٣٠٣۸
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #2, Line #3038
گر همان عیبت نبود، ایمن مباش
بوک(۶۱) آن عیب از تو گردد نیز فاش
(۶۱) بوک: باشد که، شاید که
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، ۱۰۱۴
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #6, Line #1014
در همه ز آیینهٔ کَژسازِ خَود
منگر ای مردودِ نفرینِ ابد
مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۳۱۹۷
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #1, Line #3197
لایق، آن دیدم که من آیینهای
پیشِ تو آرم، چو نورِ سینهای
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۱۳۳۷
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) #1337, Divan e Shams
دلا خود را در آیینه، چو کژ بینی هرآیینه
تو کژ باشی نه آیینه، تو خود را راست کن اوّل
مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۱۴۸۹
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #1, Line #1489
گفت آدم که ظَلَمْنا نَفْسَنا
او ز فعل حق نَبُد غافل چو ما
«ولی حضرت آدم گفت: «پروردگارا، ما به خود ستم کردیم.»
و او همچون ما از حکمت کار حضرت حق بیخبر نبود.»
قرآن کریم، سورهٔ اعراف (۷)، آیهٔ ۲۳
Quran, Al-A’raaf(#7), Line #23
«قَالَا رَبَّنَا ظَلَمْنَا أَنْفُسَنَا وَإِنْ لَمْ تَغْفِرْ لَنَا وَتَرْحَمْنَا لَنَكُونَنَّ مِنَ الْخَاسِرِينَ.»
«آدم و حوّا گفتند: پروردگارا به خود ستم کردیم.
و اگر بر ما آمرزش نیاوری و رحمت روا مداری، هر آینه از زیانکاران خواهیم بود.»
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۲۶۲۲
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #6, Line #2622
در میانِ صالحان، یک اَصْلَحیست
بر سرِ توقیعش(۶۲) از سلطان صَحیست(۶۳)
کآن دعا شد با اجابت مُقْتَرِن(۶۴)
کُفوِ(۶۵) او نبْود کِبار اِنس و جِن
در مِریاَش(۶۶) آنکه حُلو(۶۷) و حامِض(۶۸) است
حجّتِ ایشان برِ حق داحِض(۶۹) است
که چو ما او را به خود افراشتیم
عذر و حجّت از میان برداشتیم
قبله را چون کرد دستِ حق عِیان
پس، تحرّی بعد ازین مردود دان
هین بگردان از تحرّی(۷۰) رُو و سر
که پدید آمد مَعاد و مُسْتَقَر(۷۱)
(۶۲) توقیع: فرمان شاه، امضای نامه و فرمان
(۶۳) صَحّ: مخفّفِ صَحَّ به معنی درست است، صحیح است.
(۶۴) مُقْتَرِن: قرین
(۶۵) کُفو: همتا، نظیر
(۶۶) مِری: ستیز و جدال
(۶۷) حُلو: شیرین
(۶۸) حامِض: ترش
(۶۹) داحِض: باطل
(۷۰) تَحَرّی: جستجو
(۷۱) مُستَقَر: محل استقرار، جای گرفته، ساکن، قائم
حافظ، دیوان غزلیات، غزل شمارهٔ ۳۹۳
Poem(Qazal)# 393, Divan e Hafez
مَنَم که شُهرهٔ(۷۲) شَهرَم به عشقْ ورزیدن
مَنَم که دیده نَیالودهام به بَد دیدن
وفا کنیم و مَلامَت کشیم و خوش باشیم
که در طَریقَتِ ما کافریست رنجیدن
به پیرِ میکده گفتم که چیست راهِ نجات
بِخواست جامِ می و گفت عیب پوشیدن
مُرادِ دل ز تماشای باغِ عالَم چیست
به دستِ مردمِ چَشم از رُخِ تو گُل چیدن
به مِیپَرستی از آن نَقشِ خود زدم بر آب
که تا خَراب کُنَم نقشِ خودْ پرستیدن
به رحمتِ سرِ زلفِ تو واثِقم(۷۳) وَرنه
کشش چو نَبْوَد از آن سو چه سود کوشیدن
عِنانْ به میکده خواهیم تافت زین مَجلس(۷۴)
که وَعظِ بیعَمَلانْ واجب است نشنیدن
(۷۲) شُهره: مشهور
(۷۳) واثِق: اطمینانکننده، اعتماددارنده، مطمئن
(۷۴) عِنان از چیزی تافتن: کنایه از رو برگرداندن و برگشتن از چیزی
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۱۳۵۹
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #3, Line #1359
ننگرم کس را و گر هم بنگرم
او بهانه باشد و، تو مَنْظَرم(۷۵)
عاشقِ صُنعِ تواَم در شُکر و صبر(۷۶)
عاشقِ مصنوع کی باشم چو گَبر(۷۷)؟
عاشقِ صُنعِ(۷۸) خدا با فَر بوَد
عاشقِ مصنوعِ(۷۹) او کافر بُوَد
(۷۵) مَنْظَر: جای نگریستن و نظر انداختن
(۷۶) شُکر و صبر: در اینجا کنایه از نعمت و بلاست.
(۷۷) گبر: کافر
(۷۸) صُنع: آفرینش
(۷۹) مصنوع: آفریده، مخلوق
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۸۰۷
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #4, Line #807
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۲۵۷
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) #257, Divan e Shams
جامِ مُباح(۸۰) آمد، هین نوش کُن
بازرَه از غابر(۸۱) و از ماجَرا
(۸۰) مُباح: حلال، جامِ مُباح: شرابِ حلال
(۸۱) غابر: گذشته
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۲۶۶۶
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) #2666, Divan e Shams
به تن اینجا، به باطن در چه کاری؟
شکاری میکنی، یا تو شکاری؟
کز او در آینه ساعت به ساعت
همیتابد عَجَب نقش و نگاری
مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۲۹۷۹
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #1, Line #2979
چون گزیدی پیر، نازکدل مباش
سست و ریزیده(۸۲) چو آب و گِل مباش
گر به هر زخمی تو پُرکینه شوی
پس کجا بیصیقل، آیینه شوی؟
(۸۲) ریزیده: سست و ناتوان
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۱۱۳۴
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) #1134, Divan e Shams
تو را هر آنکه بیآزرد، شیخ و واعظِ توست
که نیست مهرِ جهان را چو نقشِ آب قرار
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۳۱۳۳
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #5, Line #3133
کژ رَوی، جَفَّ الْقَلَم کژ آیدت
راستی آری، سعادت زایدت
«جَفَّ القَلَمُ بِما اَنْتَ لاقٍ.»
«خشک شد قلم به آنچه سزاوار بودی.»
«جَفَّ الْقَلَمُ بِما هُوَ کائِنٌ.»
«خشک شد قلم به آنچه بودنی است.»
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۳۱۳۷
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #4, Line #3137
گفت: رُو، هر که غمِ دین برگزید
باقیِ غمها خدا از وی بُرید
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۱۳۷۵
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) #1357, Divan e Shams
چرخ ار نگردد گردِ دل از بیخ و اصلش برکنم
گردون اگر دونی(۸۳) کند گردونِ گردان بشکنم
(۸۳) دونی: پستی
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۵۹۲
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) #592, Divan e Shams
اگر چرخِ وجودِ من ازین گردش فرو مانَد
بگردانَد مرا آنکَس که گردون را بگردانَد
حافظ، دیوان غزلیات، غزل شمارهٔ ۳۰۱
Poem(Qazal)# 301, Divan e Hafez
چرخ برهم زنم ار غیرِ مرادم گردد
من نه آنم که زبونی(۸۴) کَشم از چرخِ فلک
(۸۴) زبونی: خواری، پستی
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۳۳۹۶
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #3, Line #3396
پس ریاضت(۸۵) را به جان شو مُشتری
چون سپردی تن به خدمت، جان بَری
ور ریاضت آیدت بیاختیار
سر بنهْ، شکرانه دِهْ، ای کامیار(۸۶)
چون حقت داد آن ریاضت، شکر کن
تو نکردی، او کشیدت زامرِ کُن(۸۷)
(۸۵) ریاضت: رنج، زحمت
(۸۶) کامیار: کامیاب، آنکه به آرزوی خود رسیده است
(۸۷) امرِ کُن: فرمانِ «بشُو و میشودِ» خداوند.
مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۳۲۱۴
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #1, Line #3214
علّتی بتّر ز پندارِ کمال
نیست اندر جانِ تو ای ذُودَلال(۸۸)
(۸۸) ذُودَلال: صاحبِ ناز و کرشمه
مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۳۲۴۰
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #1, Line #3240
کرده حق ناموس را صد من حَدید(۸۹)
ای بسی بسته به بندِ ناپدید
(۸۹) حَدید: آهن
مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۳۲۱۹
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #1, Line #3219
در تگِ(۹۰) جو هست سِرگین ای فَتیٰ(۹۱)
گرچه جو صافی نماید مر تو را
(۹۰) تگ: ته و بُن
(۹۱) فَتیٰ: جوان، جوانمرد
مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۲۶۷۰
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #1, Line #2670
حکمِ حق گسترد بهرِ ما بِساط(۹۲)
که بگویید از طریقِ انبساط
(۹۲) بِساط: هرچیز گستردنی مانند فرش و سفره
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۱۱۳۰
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #3, Line #1130
چون ملایک، گوی: لا عِلْمَ لَنا
تا بگیرد دستِ تو عَلَّمْتَنا
مانند فرشتگان بگو: «ما را دانشی نیست»
تا «جز آنچه به ما آموختی» دستِ تو را بگیرد.
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۳۱۷۵
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #2, Line #3175
چون ملایک گو که لا عِلْمَ لَنا
یا الهی، غَیْرَ ما عَلَّمْتَنا
مانند فرشتگان بگو: «خداوندا، ما را دانشی نیست جز آنچه خود به ما آموختی.»
قرآن کریم، سورهٔ بقره (۲)، آیهٔ ۳۲
Quran, Al-Baqarah(#2), Line #32
«قَالُوا سُبْحَانَکَ لَا عِلْمَ لَنَا إِلَّا مَا عَلَّمْتَنَا ۖ إِنَّکَ أَنْتَ الْعَلِيمُ الْحَكِيمُ.»
«گفتند: منّزهى تو. ما را جز آنچه خود به ما آموختهاى دانشى نيست. تويى داناى حكيم.»
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۱۳۴۴
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) #1344, Divan e Shams
دم او جان دَهَدَت رو ز نَفَخْتُ(۹۳) بپذیر
کارِ او کُنْ فَیکون است نه موقوفِ علل
(۹۳) نَفَخْتُ: دمیدم
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۳۱۹۶
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #5, Line #3196
تا کنی مر غیر را حَبْر(۹۴) و سَنی(۹۵)
خویش را بدخُو و خالی میکنی
(۹۴) حَبر: دانشمند، دانا
(۹۵) سَنی: رفیع، بلند مرتبه
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۱۵۱
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #2, Line #151
مردهٔ خود را رها کردهست او
مردهٔ بیگانه را جوید رَفو
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۴۷۹
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #2, Line #479
دیده آ، بر دیگران، نوحهگری
مدّتی بنشین و، بر خود میگِری
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۲۶۳۶
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #5, Line #2636
از قَرین بی قول و گفتوگویِ او
خو بدزدد دل نهان از خویِ او
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۱۴۲۱
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #2, Line #1421
میرود از سینهها در سینهها
از رهِ پنهان، صلاح و کینهها
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۴۸۵۶
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #6, Line #4856
گرگِ درّندهست نفسِ بَد، یقین
چه بهانه مینهی بر هر قرین؟
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۳۵۱۴
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #2, Line #3514
بر قرینِ خویش مَفزا در صِفت
کآن فراق آرد یقین در عاقبت
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۱۹۴۴
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #2, Line #1944
پاک کن دو چشم را از مویِ عیب
تا ببینی باغ و سَروستانِ(۹۶) غیب
(۹۶) سَروستانِ: جایی که درخت سرو بسیار باشد، بوستان
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۵۴۹
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #5, Line #549
چون ز مُرده زنده بیرون میکشد
هر که مُرده گشت، او دارد رَشَد(۹۷)
چون ز زنده مُرده بیرون میکند
نفسِ زنده سویِ مرگی میتند(۹۸)
(۹۷) رَشَد: به راه راست رفتن
(۹۸) میتند: از مصدر تنیدن. در اینجا یعنی میگراید
جملهٔ کو گرفته بو از جگرِ کبابِ ما
مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۹۱۱
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #1, Line #911
مُرده باید بود پیشِ حکمِ حق
تا نیاید زخم، از رَبُّ الفَلَق(۹۹)
قرآن کریم، سورهٔ فلق (١١٣)، آیات ۱و ۲
Quran, Al-Falaq(#113), Line #1-2
«قُلْ أَعُوذُ بِرَبِّ الْفَلَقِ.»
«بگو: به پروردگارِ صبحگاه پناه مىبرم»
«مِنْ شَرِّ مَا خَلَقَ.»
«از شر آنچه بيافريدهاست»
(۹۹) رَبُّ الفَلَق: پروردگارِ صبحگاه
شکّرِ باکَرانه را، شکّرِ بیکَرانه گفت:
غِرّه شدی به ذوقِ خود، بشنو این جوابِ ما
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۲۵۸۳
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #6, Line #2583
آن ادب که باشد از بهرِ خدا
اندر آن مُسْتَعجِلی(۱۰۰) نبْود روا
وآنچه باشد طبع و خشمِ عارضی
میشتابد، تا نگردد مرتضی(۱۰۱)
ترسد ار آید رضا، خشمش رَوَد
انتقام و ذوقِ آن، فایِت(۱۰۲) شود
شهوتِ کاذب شتابد در طعام
خوفِ فوتِ ذوق، هست آن خود سَقام(۱۰۳)
اِشتها صادق بود، تأخیر بِهْ
تا گُواریده شود آن بیگِرِه
(۱۰۰) مُسْتَعجِلی: شتابکاری، تعجیل
(۱۰۱) مرتضی: خشنود، راضی
(۱۰۲) فایِت: از میان رفته، فوت شده
(۱۰۳) سَقام: بیماری
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۲۴۳۷
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) #2437, Divan e Shams
خاموش کن گر بلبلی، رُو سویِ گلشن باز پَر
بلبل به خارِستان رَوَد، اما به نادر، گهگهی
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۱۲۳۲
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #5, Line #1232
نه تو اَعْطَیْنٰاکَ کَوْثَر خواندهای؟
پس چرا خشکی و تشنه ماندهای؟
یا مگر فرعونی و، کَوْثَر چو نیل
بر تو خون گشتهست و ناخوش، ای علیل(۱۰۴)
توبه کن، بیزار شو از هر عدو(۱۰۵)
کو ندارد آبِ کوثر در کدو
قرآن کریم، سورهٔ کوثر (۱۰۸)، آیات ۱ تا ۳
Quran, Al-Kawthar(#108), Line #1-3
«إِنَّا أَعْطَيْنَاكَ الْكَوْثَرَ» (۱)
«ما كوثر را به تو عطا كرديم.»
«فَصَلِّ لِرَبِّكَ وَانْحَرْ» (۲)
«پس براى پروردگارت نماز بخوان و قربانى كن»
«إِنَّ شَانِئَكَ هُوَ الْأَبْتَرُ» (۳)
«كه بدخواه تو خود اَبتر است.»
(۱۰۴) عَلیل: بیمار، رنجور، دردمند
(۱۰۵) عدو: دشمن
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ١۵٣٧
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #5, Line #1537
چارۀ آن دل عطای مُبدِلی(۱۰۶) است
دادِ(۱۰۷) او را قابلیّت شرط نیست
بلکه شرطِ قابلیّت دادِ اوست
دادْ لُبّ و قابلیّت هست پوست
(۱۰۶) مُبدِل: بَدَلکننده، تغییردهنده
(۱۰۷) داد: عطا، بخشش
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۳۳۳۵
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #4, Line #3335
گر امین آیید سویِ اهلِ راز
وارهید از سَرکُلَه مانندِ باز
سَرْ کلاهِ چشمبندِ گوشبند
که ازو بازست مسکین و نَژَند(۱۰۸)
زآن کُلَه مر چشمِ بازان را سَد است
که همه میلش سویِ جنسِ خود است
چون بُرید از جنس، با شَه گشت یار
برگُشایَد چشمِ او را بازدار
راند دیوان را حق از مِرصادِ(۱۰۹) خویش
عقلِ جُزوی را ز استبدادِ(۱۱۰) خویش
قرآن کریم، سورهٔ فجر (۸۹)، آیهٔ ۱۴
Quran, Al-Fajr(#89), Line #14
«إِنَّ رَبَّكَ لَبِالْمِرْصَادِ»
«زيرا پروردگارت به كمينگاه است.»
که سَری(۱۱۱) کم کن نهای تو مستبِد
بلکه شاگردِ دلی و مستعِد
رُو برِ دل، رُو که تو جزوِ دلی
هین که بندهٔ پادشاهِ عادلی
بندگیّ او بِهْ از سلطانی است
که اَنا(۱۱۲) خَیْرٌ(۱۱۳) دمِ شیطانی است
قرآن کریم، سورهٔ اعراف (۷)، آیهٔ ۱۲
Quran, Al-A’raaf(#7), Line #12
«قَالَ مَا مَنَعَكَ أَلَّا تَسْجُدَ إِذْ أَمَرْتُكَ ۖ قَالَ أَنَا خَيْرٌ مِنْهُ … .»
«خدا گفت: وقتى تو را به سجده فرمان دادم،
چه چيز تو را از آن بازداشت؟ گفت: من از او بهترم، … .»
فرق بین و برگُزین تو ای حبیس(۱۱۴)
بندگیِّ آدم از کِبرِ بلیس
گفت آنکه هست خورشیدِ رَه، او
حرفِ طُوبٰی(۱۱۵) هر که ذَلَّتْ نَفْسُهُ(۱۱۶)
خبر
«خوشا به حال کسی که نَفْسش رام و خوار شده و کسبش حلال گشته
و درونش نکو شده و برونش شکوهمند گردیده و گزند خود از مردم دور کرده است.»
سایهٔ طُوبی ببین و خوش بخسپ
سر بنه در سایه بی سَرکَش بخسپ
ظِلِّ(۱۱۷) ذَلَّتْ نَفْسُهُ خوش مَضْجَعیست(۱۱۸)
مستعدِّ آن صفا را مَهْجَعیست(۱۱۹)
سايه خاكساری و انکسار نَفْس، (کوچک کردن من ذهنی)،
واقعاً خوابگاه خوبی است، این خوابگاه برای کسی است، که لایق و مستعد آن صفا باشد.
گر ازین سایه رَوی سویِ مَنی
زود طاغی(۱۲۰) گردی و رَه گُم کنی
(۱۰۸) نَژَند: افسرده، اندوهگین
(۱۰۹) مِرصادِ: کمینگاه
(۱۱۰) استبداد: خودرأی بودن، خودکامگی
(۱۱۱) سَری: ریاست، سروری، بزرگی
(۱۱۲) اَنا: من
(۱۱۳) خَیْر: بهتر
(۱۱۴) حبیس: محبوس
(۱۱۵) طُوبٰی: درختی است در بهشت
(۱۱۶) ذَلَّتْ نَفْسُهُ: خار شد نَفْسِ او
(۱۱۷) ظِلّ: سایه
(۱۱۸) مَضجَع: خوابگاه، استراحتگاه
(۱۱۹) مَهْجَع: خوابگاه، استراحتگاه
(۱۲۰) طاغی: سرکش، طغیانکننده
مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۱۴۸۸
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #1, Line #1488
گفت شیطان که بِمٰا اَغْوَیْتَنی
کرد فعلِ خود نهان، دیو دَنی(۱۲۱)
«شیطان به خداوند گفت که تو مرا گمراه کردی.
او گمراهی خود را به حضرت حق، نسبت داد و آن دیو فرومایه، کار خود را پنهان داشت.»
قرآن کریم، سورهٔ اعراف (۷)، آیهٔ ۱۶
Quran, Al-A’raaf(#7), Line #16
«قَالَ فَبِمَا أَغْوَيْتَنِي لَأَقْعُدَنَّ لَهُمْ صِرَاطَكَ الْمُسْتَقِيمَ»
«ابلیس گفت: پروردگارا به عوض آنکه مرا گمراه کردی،
من نیز بر راه بندگانت به کمین مینشینم و آنان را از راه مستقیم تو باز میدارم.»
(۱۲۱) دَنی: فرومایه، پست
مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۳۲۱۶
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #1, Line #3216
علّتِ ابلیس اَنَاخَیری بُدهست
وین مرض در نَفْسِ هر مخلوق هست
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ٣۶۴٧
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #6, Line #3647
غیرتش بر عاشقی و صادقیست
غیرتش بر دیو و بر اُستور(۱۲۲) نیست
(۱۲۲) اُستور: سُتور، حیوانِ بارکش مانند اسب و الاغ و استر
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۳۶۰
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #4, Line #360
بنده را کِی زَهره باشد کز فُضول(۱۲۳)
امتحانِ حق کند ای گیجِ گُول؟
آن، خدا را میرسد کو امتحان
پیش آرَد هر دَمی با بندگان
(۱۲۳) فُضول: فضولی و گستاخی
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۳۳۴۸
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #4, Line #3348
«بیان آنکه یٰا اَیُّهَا الَّذینَ آمَنُوا لا تُقَدِّمُوا بَیْنَ یَدَیِاللهِ وَ رَسُولِهِ»
چون نبی نیستی ز اُمّت باش چون که سلطان نهای رعیّت باش
پسروِ خاموش باش، از خود زحمتی و رایی مَتَراش
پسروِ عارفان و خامُش باش از خودی رای و زحمتی مَتَراش
قرآن کریم، سورهٔ حجرات (۴۹)، آیهٔ ۱
Quran, Al-Hujuraat(#49), Line #1
«يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا لَا تُقَدِّمُوا بَيْنَ يَدَيِ اللَّهِ وَرَسُولِهِ ۖ وَاتَّقُوا اللَّهَ ۚ إِنَّ اللَّهَ سَمِيعٌ عَلِيمٌ»
«اى كسانى كه ايمان آوردهايد، بر خدا و پيامبر او پيشى مگيريد
و از خدا بترسيد، زيرا خدا شنوا و داناست.»
پس برو خاموش باش از انقیاد(۱۲۴)
زیرِ ظِلِّ امرِ شیخ(۱۲۵) و اوستاد
ورنه گرچه مستعدّ و قابلی
مسخ گردی تو ز لافِ کاملی
هم ز استعداد وامانی اگر
سرکشی ز استادِ راز و باخبر
صبر کن در موزهدوزی(۱۲۶) تو هنوز
ور بُوی بیصبر، گردی پارهدوز
کهنهدوزان گر بُدیشان صبر و حلم(۱۲۷)
جمله نودوزان شدندی هم به علم
پس بکوشی و به آخِر از کَلال(۱۲۸)
هم تو گوئی خویش کِالعقلُ عِقال(۱۲۹ و ۱۳۰)
همچو آن مردِ مُفَلْسِف(۱۳۱) روزِ مرگ
عقل را میدید بس بی بال و برگ
بیغرض میکرد آن دم اعتراف
کز ذکاوت راندیم اسب از گزاف
از غروری سَر کشیدیم از رجال
آشنا(۱۳۲) کردیم در بحرِ خیال
آشنا هیچست اندر بحرِ روح
نیست اینجا چاره جز کشتیِّ نوح
این چنین فرمود آن شاهِ رُسُل(۱۳۳)
که مَنَم کشتی در این دریایِ کُل
یا کسی کو در بصیرتهایِ من
شد خلیفهٔ راستی بر جایِ من
کشتیِ نوحیم در دریا که تا
رو نگردانی ز کشتی ای فَتیٰ
همچو کَنعان سویِ هر کوهی مَرُو
از نُبی(۱۳۴) لاعٰاصِمَ الْیَومَ(۱۳۵) شنو
قرآن کریم، سورهٔ هود (۱۱)، آیهٔ ۴۳
Quran, Hud(#11), Line #43
«قَالَ سَآوِي إِلَىٰ جَبَلٍ يَعْصِمُنِي مِنَ الْمَاءِ ۚ
قَالَ لَا عَاصِمَ الْيَوْمَ مِنْ أَمْرِ اللَّهِ إِلَّا مَنْ رَحِمَ ۚ وَحَالَ بَيْنَهُمَا الْمَوْجُ فَكَانَ مِنَ الْمُغْرَقِينَ»
«گفت: من بر سر كوهى كه مرا از آب نگه دارد، جا خواهم گرفت.
گفت: امروز هيچ نگهدارندهاى از فرمان خدا نيست مگر كسى را كه بر او رحم آورد.
ناگهان موج ميان آن دو حايل گشت و او از غرقشدگان بود.»
مینماید پست این کشتی ز بند
مینماید کوهِ فکرت بس بلند
پست منگر هان و هان این پست را
بنگر آن فضلِ حقِ پیوست را
در علوِّ(۱۳۶) کوهِ فکرت کم نگر
که یکی موجش کند زیر و زَبَر
گر تو کنعانی، نداری باورم
گر دو صد چندین نصیحت پَروَرَم
گوشِ کنعان کِی پذیرد این کلام؟
که بر او مُهرِ خدای است و خِتام(۱۳۷)
کِی گذارَد موعظه بر مُهرِ حق؟
کِی بگردانَد حَدَث حکمِ سَبَق(۱۳۸)؟
لیک میگویم حدیثِ خوشپیای(۱۳۹)
بر امیدِ آنکه تو کَنعان نهای
آخِر این اقرار خواهی کرد هین
هم ز اوّل روز آخِر را ببین
میتوانی دید آخِر را، مکن
چشمِ آخِربینْت را کورِ کَهُن
هر که آخِربین بُوَد مسعودوار
نبودش هر دَم ز رَه رفتن عِثار(۱۴۰)
گر نخواهی هر دَمی این خُفت و خیز
کُن ز خاکِ پایِ مردی چشم تیز
کُحْلِ(۱۴۱) دیده ساز خاکِ پاش را
تا بیندازی سَرِ اوباش را
که ازین شاگردی و زین اِفتقار(۱۴۲)
سوزنی باشی، شوی تو ذوالْفَقار
سُرمه کن تو خاکِ هر بگزیده را
هم بسوزد، هم بسازد دیده را
چشم اُشتر زآن بُوَد بس نوربار
کو خورَد از بهرِ نورِ چشم، خار
(۱۲۴) انقیاد: رام شدن، مطیع شدن، فرمانبرداری
(۱۲۵) شیخ: انسانِ کامل
(۱۲۶) موزهدوزی: چکمهدوزی
(۱۲۷) حِلم: فضاگشایی
(۱۲۸) کَلال: خستگی، درماندگی
(۱۲۹) عِقال: زانوبند شتر
(۱۳۰) کِالعقلُ عِقال: عقل به منزلهٔ زانوبند است.
(۱۳۱) مُفَلْسِف: فلسفهدان
(۱۳۲) آشنا: شنا
(۱۳۳) رُسُل: رسولان
(۱۳۴) نُبی: قرآن کریم
(۱۳۵) لاعٰاصِمَ الْیَومَ: امروز نگهدارندهای غیر از خدا نیست.
(۱۳۶) علوّ: بلندی، بزرگی
(۱۳۷) خِتام: پایان کار، گِلی که با آن مُهر میکنند.
(۱۳۸) حَدَث: حادث، امری که تازه واقع شده.
(۱۳۸) حکمِ سَبَق: حکمِ ازلی
(۱۳۹) حدیثِ خوشپی: سخن نیک و فرخنده
(۱۴۰) عِثار: لغزش
(۱۴۱) کُحْل: سُرمه
(۱۴۲) اِفتقار: فقیر شدن، تهیدستی و درویشی
-------------------------
مجموع لغات:
----------------------------
************************
تمام اشعار برنامه بر اساس فرمت سایت گنج نما برای جستجوی آسان
ماه درست را ببین کو بشکست خواب ما
تافت ز چرخ هفتمین در وطن خراب ما
خواب ببر ز چشم ما چون ز تو روز گشت شب
آب مده به تشنگان عشق بس است آب ما
جمله ره چکیده خون از سر تیغ عشق او
جمله کو گرفته بو از جگر کباب ما
شکر باکرانه را شکر بیکرانه گفت
غره شدی به ذوق خود بشنو این جواب ما
روترشی چرا مگر صاف نبد شراب تو
از پی امتحان بخور یک قدح از شراب ما
تا چه شوند عاشقان روز وصال ای خدا
چونکه ز هم بشد جهان از بت بانقاب ما
از تبریز شمس دین روی نمود عاشقان
ای که هزار آفرین بر مه و آفتاب ما
پس قیامت شو قیامت را ببین
دیدن هر چیز را شرط است این
تا نگردی او ندانیاش تمام
خواه آن انوار باشد یا ظلام
عقل گردی عقل را دانی کمال
عشق گردی عشق را دانی ذبال
عقل جزوی گاه چیره گه نگون
عقل کلی ایمن از ریب المنون
عقل بفروش و هنر حیرت بخر
رو به خواری نی بخارا ای پسر
نقش اگر خود نقش سلطان یا غنیست
صورتست از جان خود بیچاشنیست
زینت او از برای دیگران
باز کرده بیهده چشم و دهان
ای تو در پیکار خود را باخته
تو به هر صورت که آیی بیستی
که منم این والله آن تو نیستی
این تو کی باشی که تو آن اوحدی
که خوش و زیبا و سرمست خودی
مرغ خویشی صید خویشی دام خویش
صدر خویشی فرش خویشی بام خویش
آن عرض باشد که فرع او شدهست
گر تو آدمزادهیی چون او نشین
جمله ذریات را در خود ببین
دلقک اندر ده بد و آن را شنید
برنشست و تا به ترمد میدوید
مرکبی دو اندر آن ره شد سقط
از دوانیدن فرس را زآن نمط
پس به دیوان دردوید از گرد راه
وقت ناهنگام ره جست او به شاه
فجفجی در جمله دیوان فتاد
شورشی در وهم آن سلطان فتاد
خاص و عام شهر را دل شد ز دست
تا چه تشویش و بلا حادث شدهست
یا عدوی قاهری در قصد ماست
یا بلایی مهلکی از غیب خاست
که زده دلقک به سیران درشت
جمع گشته بر سرای شاه خلق
تا چرا آمد چنین اشتاب دلق
از شتاب او و فحش اجتهاد
غلغل و تشویش در ترمد فتاد
وآن دگر از وهم واویلیکنان
از نفیر و فتنه و خوف نکال
هر دلی رفته به صد کوی خیال
وسوسه این امتحان چون آمدت
بخت بد دان کآمد و گَردن زدت
چون چنین وسواس دیدی زود زود
با خدا گرد و درآ اندر سجود
سجدهگه را تر کن از اشک روان
کای خدا تو وارهانم زین گمان
آن زمان کت امتحان مطلوب شد
مسجد دین تو پر خروب شد
گفت نامت چیست برگو بیدهان
گفت خروب است ای شاه جهان
گفت اندر تو چه خاصیت بود
گفت من رستم مکان ویران شود
من که خروبم خراب منزلم
هادم بنیاد این آب و گلم
مسجدست آن دل که جسمش ساجدست
یار بد خروب هر جا مسجدست
یار بد چون رست در تو مهر او
برکن از بیخش که گر سر برزند
مر تو را و مسجدت را برکند
عاشقا خروب تو آمد کژی
همچو طفلان سوی کژ چون میغژی
خویش مجرم دان و مجرم گو مترس
تا ندزدد از تو آن استاد درس
چون بگویی جاهلم تعلیم ده
این چنین انصاف از ناموس به
عزمها و قصدها در ماجرا
تا به طمع آن دلت نیت کند
بار دیگر نیتت را بشکند
ور به کلی بیمرادت داشتی
دل شدی نومید امل کی کاشتی
ور نکاریدی امل از عوریاش
کی شدی پیدا بر او مقهوریاش
عاشقان از بیمرادیهای خویش
باخبر گشتند از مولای خویش
بیمرادی شد قلاووز بهشت
حفت الجنه شنو ای خوشسرشت
که مراداتت همه اشکستهپاست
پس کسی باشد که کام او رواست
لیک کو خود آن شکست عاشقان
عاقلان اشکستهاش از اضطرار
عاشقان اشکسته با صد اختیار
عاقلانش بندگان بندیاند
عاشقانش شکری و قندیاند
ائتیا کرها مهار عاقلان
ائتیا طوعا بهار بیدلان
از روی کراهت و بی میلی بیایید افسار عاقلان است
اما از روی رضا و خرسندی بیایید بهار عاشقان است
هر چه جز عشق خدای احسن است
گر شکر خواریست آن جان کندن است
چیست جانکندن سوی مرگ آمدن
دست در آب حیاتی نازدن
خلق را دو دیده در خاک و ممات
صد گمان دارند در آب حیات
یونست در بطن ماهی پخته شد
مخلصش را نیست از تسبیح بد
گر نبودی او مسبح بطن نون
حبس و زندانش بدی تا یبعثون
او به تسبیح از تن ماهی بجست
چیست تسبیح آیت روز الست
گر فراموشت شد آن تسبیح جان
بشنو این تسبیحهای ماهیان
هر که دید الله را اللهی است
هر که دید آن بحر را آن ماهی است
این جهان دریاست و تن ماهی و روح
یونس محجوب از نور صبوح
گر مسبح باشد از ماهی رهید
ور نه در وی هضم گشت و ناپدید
ماهیان جان در این دریا پرند
تو نمیبینی به گردت میپرند
چشم بگشا تا ببینیشان عیان
گوش تو تسبیحشان آخر شنید
صبر کردن جانِ تسبیحات توست
صبر کن کآنست تسبیح درست
هیچ تسبیحی ندارد آن درج
صبر کن الصبر مفتاح الفرج
کشت اول کامل و بگزیده است
تخم ثانی فاسد و پوسیده است
در ده ویرانه تو گنج نهان است ز هو
هین ده ویران تو را نیز به بغداد مده
از دم حب الوطن بگذر مایست
که وطن آنسوست جان این سوی نیست
گر وطن خواهی گذر زآن سوی شط
این حدیث راست را کم خوان غلط
همچنین حب الوطن باشد درست
تو وطن بشناس ای خواجه نخست
روز روشن هر که او جوید چراغ
عین جستن کوریش دارد بلاغ
ور نمیبینی گمانی بردهای
که صباحست و تو اندر پردهای
کوری خود را مکن زین گفت فاش
خامش و در انتظار فضل باش
در میان روز گفتن روز کو
صبر و خاموشی جذوب رحمت است
وین نشان جستن نشان علت است
أنصتوا بپذیر تا بر جان تو
آید از جانان جزای أنصتوا
مرا به رندی و عشق آن فضول عیب کند
که اعتراض بر اسرار علم غیب کند
کمال سر محبت ببین نه نقص گناه
که هر که بیهنر افتد نظر به عیب کند
کلید گنج سعادت قبول اهل دل است
مباد کس که درین نکته شک و ریب کند
شبان وادی ایمن گهی رسد به مراد
که چند سال به جان خدمت شعیب کند
ز دیده خون بچکاند فسانه حافظ
چو یاد وقت شباب و زمان شیب کند
دانش ناقص نداند فرق را
لاجرم خورشید داند برق را
چونکه ملعون خواند ناقص را رسول
بود در تأویل نقصان عقول
هرکه نقص خویش را دید و شناخت
اندر استکمال خود دواسبه تاخت
گفت من آیینهام مصقول دست
ترک و هندو در من آن بیند که هست
ای خنک جانی که عیب خویش دید
هر که عیبی گفت آن بر خود خرید
آینهات دانی چرا غماز نیست
زآنکه زنگار از رخش ممتاز نیست
من از عدم زادم تو را بر تخت بنهادم تو را
آیینهای دادم تو را باشد که با ما خو کنی
گر همان عیبت نبود ایمن مباش
بوک آن عیب از تو گردد نیز فاش
در همه ز آیینه کژساز خود
منگر ای مردود نفرین ابد
لایق آن دیدم که من آیینهای
پیش تو آرم چو نور سینهای
دلا خود را در آیینه چو کژ بینی هرآیینه
تو کژ باشی نه آیینه تو خود را راست کن اول
گفت آدم که ظلمنا نفسنا
او ز فعل حق نبد غافل چو ما
ولی حضرت آدم گفت پروردگارا ما به خود ستم کردیم
و او همچون ما از حکمت کار حضرت حق بیخبر نبود
در میان صالحان یک اصلحیست
بر سر توقیعش از سلطان صحیست
کآن دعا شد با اجابت مقترن
کفو او نبود کبار انس و جن
در مریاش آنکه حلو و حامض است
حجت ایشان بر حق داحض است
عذر و حجت از میان برداشتیم
قبله را چون کرد دست حق عِیان
پس تحری بعد ازین مردود دان
هین بگردان از تحری رو و سر
که پدید آمد معاد و مستقر
منم که شهره شهرم به عشق ورزیدن
منم که دیده نیالودهام به بد دیدن
وفا کنیم و ملامت کشیم و خوش باشیم
که در طریقت ما کافریست رنجیدن
به پیر میکده گفتم که چیست راه نجات
بخواست جام می و گفت عیب پوشیدن
مراد دل ز تماشای باغ عالم چیست
به دست مردم چشم از رخ تو گل چیدن
به میپرستی از آن نقش خود زدم بر آب
که تا خراب کنم نقش خود پرستیدن
به رحمت سر زلف تو واثقم ورنه
کشش چو نبود از آن سو چه سود کوشیدن
عنان به میکده خواهیم تافت زین مجلس
که وعظ بیعملان واجب است نشنیدن
او بهانه باشد و تو منظرم
عاشق صنع توام در شکر و صبر
عاشق مصنوع کی باشم چو گبر
عاشق صنع خدا با فر بود
عاشق مصنوع او کافر بود
جام مباح آمد هین نوش کن
بازره از غابر و از ماجرا
به تن اینجا به باطن در چه کاری
شکاری میکنی یا تو شکاری
همیتابد عجب نقش و نگاری
چون گزیدی پیر نازکدل مباش
سست و ریزیده چو آب و گل مباش
گر به هر زخمی تو پرکینه شوی
پس کجا بیصیقل آیینه شوی
تو را هر آنکه بیآزرد شیخ و واعظ توست
که نیست مهر جهان را چو نقش آب قرار
کژ روی جف القلم کژ آیدت
راستی آری سعادت زایدت
گفت رو هر که غم دین برگزید
باقی غمها خدا از وی برید
چرخ ار نگردد گرد دل از بیخ و اصلش برکنم
گردون اگر دونی کند گردون گردان بشکنم
اگر چرخ وجود من ازین گردش فرو ماند
بگرداند مرا آنکس که گردون را بگرداند
چرخ برهم زنم ار غیر مرادم گردد
من نه آنم که زبونی کشم از چرخ فلک
پس ریاضت را به جان شو مشتری
چون سپردی تن به خدمت جان بری
سر بنه شکرانه ده ای کامیار
چون حقت داد آن ریاضت شکر کن
تو نکردی او کشیدت زامر کن
علتی بتر ز پندار کمال
نیست اندر جان تو ای ذودلال
کرده حق ناموس را صد من حدید
ای بسی بسته به بند ناپدید
در تگ جو هست سرگین ای فتی
حکم حق گسترد بهر ما بساط
که بگویید از طریق انبساط
چون ملایک گوی لا علم لنا
تا بگیرد دست تو علمتنا
مانند فرشتگان بگو ما را دانشی نیست
تا جز آنچه به ما آموختی دست تو را بگیرد
چون ملایک گو که لا علم لنا
یا الهی غیر ما علمتنا
مانند فرشتگان بگو خداوندا ما را دانشی نیست جز آنچه خود به ما آموختی
دم او جان دهدت رو ز نفخت بپذیر
کار او کن فیکون است نه موقوف علل
تا کنی مر غیر را حبر و سنی
خویش را بدخو و خالی میکنی
مرده خود را رها کردهست او
مرده بیگانه را جوید رفو
دیده آ بر دیگران نوحهگری
مدتی بنشین و بر خود میگری
از قرین بی قول و گفتوگوی او
خو بدزدد دل نهان از خوی او
از ره پنهان صلاح و کینهها
گرگ درندهست نفس بد یقین
چه بهانه مینهی بر هر قرین
بر قرین خویش مفزا در صفت
پاک کن دو چشم را از موی عیب
تا ببینی باغ و سروستان غیب
چون ز مرده زنده بیرون میکشد
هر که مرده گشت او دارد رشد
چون ز زنده مرده بیرون میکند
نفس زنده سوی مرگی میتند
مرده باید بود پیش حکم حق
تا نیاید زخم از رب الفلق
آن ادب که باشد از بهر خدا
اندر آن مستعجلی نبود روا
وآنچه باشد طبع و خشم عارضی
میشتابد تا نگردد مرتضی
ترسد ار آید رضا خشمش رود
انتقام و ذوق آن فایت شود
شهوت کاذب شتابد در طعام
خوف فوت ذوق هست آن خود سقام
اشتها صادق بود تأخیر به
تا گواریده شود آن بیگره
خاموش کن گر بلبلی رو سوی گلشن باز پر
بلبل به خارستان رود اما به نادر گهگهی
نه تو اعطیناک کوثر خواندهای
پس چرا خشکی و تشنه ماندهای
یا مگر فرعونی و کوثر چو نیل
بر تو خون گشتهست و ناخوش ای علیل
توبه کن بیزار شو از هر عدو
کو ندارد آب کوثر در کدو
چار آن دل عطای مبدلی است
داد او را قابلیت شرط نیست
بلکه شرط قابلیت داد اوست
داد لب و قابلیت هست پوست
گر امین آیید سوی اهل راز
وارهید از سرکله مانند باز
سر کلاه چشمبند گوشبند
که ازو بازست مسکین و نژند
زآن کله مر چشم بازان را سد است
که همه میلش سوی جنس خود است
چون برید از جنس با شه گشت یار
برگشاید چشم او را بازدار
راند دیوان را حق از مرصاد خویش
عقل جزوی را ز استبداد خویش
که سری کم کن نهای تو مستبد
بلکه شاگرد دلی و مستعِد
رو بر دل رو که تو جزو دلی
هین که بنده پادشاه عادلی
بندگی او به از سلطانی است
که انا خیر دم شیطانی است
فرق بین و برگزین تو ای حبیس
بندگی آدم از کبر بلیس
گفت آنکه هست خورشید ره او
حرف طوبی هر که ذلت نفسه
سایه طوبی ببین و خوش بخسپ
سر بنه در سایه بی سرکش بخسپ
ظل ذلت نفسه خوش مضجعیست
مستعد آن صفا را مهجعیست
سايه خاكساری و انکسار نفس کوچک کردن من ذهنی
واقعا خوابگاه خوبی است این خوابگاه برای کسی است که لایق و مستعد آن صفا باشد
گر ازین سایه روی سوی منی
زود طاغی گردی و ره گم کنی
گفت شیطان که بما اغویتنی
کرد فعل خود نهان دیو دنی
شیطان به خداوند گفت که تو مرا گمراه کردی
او گمراهی خود را به حضرت حق، نسبت داد و آن دیو فرومایه کار خود را پنهان داشت
علت ابلیس اناخیری بدهست
وین مرض در نفس هر مخلوق هست
غیرتش بر دیو و بر استور نیست
بنده را کی زهره باشد کز فضول
امتحان حق کند ای گیج گول
آن خدا را میرسد کو امتحان
پیش آرد هر دمی با بندگان
چون نبی نیستی ز امت باش چون که سلطان نهای رعیت باش
پسرو خاموش باش از خود زحمتی و رایی متراش
پسرو عارفان و خامش باش از خودی رای و زحمتی متراش
پس برو خاموش باش از انقیاد
زیر ظل امر شیخ و اوستاد
ورنه گرچه مستعد و قابلی
مسخ گردی تو ز لاف کاملی
صبر کن در موزهدوزی تو هنوز
ور بوی بیصبر گردی پارهدوز
کهنهدوزان گر بدیشان صبر و حلم
پس بکوشی و به آخر از کلال
هم تو گوئی خویش کالعقل عقال
همچو آن مرد مفلسف روز مرگ
از غروری سر کشیدیم از رجال
آشنا کردیم در بحر خیال
نیست اینجا چاره جز کشتی نوح
این چنین فرمود آن شاه رسل
که منم کشتی در این دریای کل
یا کسی کو در بصیرتهای من
شد خلیفه راستی بر جای من
کشتی نوحیم در دریا که تا
رو نگردانی ز کشتی ای فتی
همچو کنعان سوی هر کوهی مرو
از نبی لاعاصم الیوم شنو
مینماید کوه فکرت بس بلند
بنگر آن فضل حق پیوست را
در علو کوه فکرت کم نگر
که یکی موجش کند زیر و زبر
گر تو کنعانی نداری باورم
گر دو صد چندین نصیحت پرورم
گوش کنعان کی پذیرد این کلام
که بر او مهر خدای است و ختام
کی گذارد موعظه بر مهر حق
کی بگرداند حدث حکم سبق
لیک میگویم حدیث خوشپیای
بر امید آنکه تو کنعان نهای
آخر این اقرار خواهی کرد هین
هم ز اول روز آخر را ببین
میتوانی دید آخر را مکن
چشم آخربینت را کور کهن
هر که آخربین بود مسعودوار
نبودش هر دم ز ره رفتن عثار
گر نخواهی هر دمی این خفت و خیز
کن ز خاک پای مردی چشم تیز
کحل دیده ساز خاک پاش را
تا بیندازی سر اوباش را
که ازین شاگردی و زین افتقار
سوزنی باشی شوی تو ذوالفقار
سرمه کن تو خاک هر بگزیده را
هم بسوزد هم بسازد دیده را
چشم اشتر زآن بود بس نوربار
کو خورد از بهر نور چشم خار
Privacy Policy
Today visitors: 670 Time base: Pacific Daylight Time