برنامه شماره ۱۰۰۴ گنج حضور
اجرا: پرویز شهبازی
تاریخ اجرا: ۳۰ آوریل ۲۰۲۴ - ۱۲ اردیبهشت ۱۴۰۳
برای دستیابی به فایل پادکست برنامه ۱۰۰۴ بر روی این لینک کلیک کنید.
برای دانلود فایل صوتی برنامه با فرمت mp3 بر روی این لینک کلیک کنید.
متن نوشته شده برنامه با فرمت PDF (نسخهی مناسب پرینت رنگی)
متن نوشته شده برنامه با فرمت PDF (نسخهی مناسب پرینت سیاه و سفید)
متن نوشته شده پیغامهای تلفنی برنامه با فرمت PDF (نسخهی مناسب پرینت رنگی)
متن نوشته شده پیغامهای تلفنی برنامه با فرمت PDF (نسخهی مناسب پرینت سیاه و سفید)
تمام اشعار این برنامه با فرمت PDF (نسخه ریز مناسب پرینت)
تمام اشعار این برنامه با فرمت PDF (نسخه درشت مناسب خواندن با موبایل)
خوانش تمام ابیات این برنامه - فایل صوتی
خوانش تمام ابیات این برنامه - فایل تصویری
برای دستیابی به اطلاعات مربوط به جبران مالی بر روی این لینک کلیک کنید.
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۱۳۵۵
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) #1355, Divan e Shams
دو چشم اگر بگشادی به آفتابِ وصال
برآ به چرخِ حقایق، دگر مگو ز خیال
ستارهها بنگر از ورایِ ظلمت و نور
چو ذرّه رقصکنان در شعاعِ نورِ جلال
اگرچه ذرّه در آن آفتاب درنرسد
ولی ز تابِ شعاعش شوند نورخِصال(۱)
هر آن دلی که به خدمت خمید چون ابرو
گشاد از نظرش صد هزار چشمِ کمال
دهان ببند ز حالِ دلم که با لبِ دوست
خدای داند کو را چه واقعهست و چه حال
مکن اشارت سویِ دلم که دل آن نیست
مپر به سویِ همایانِ(۲) شه بدان پر و بال
جراحتِ همه را از نمک بُوَد فریاد
مرا فراقِ نمکهاش شد وَبالِ(۳) وَبال
چو مِلک(۴) گشت وصالت ز شمسِ تبریزی
نماند حیلهٔ حال و نه اِلتفات(۵) به قال
(۱) خِصال: خصلتها، خویها
(۲) هما: پرندهای دارای جثّهای نسبتاً درشت. قدما این مرغ را موجبِ سعادت میدانستند
و میپنداشتند که سایهاش بر سر هرکسی افتد او را خوشبخت کند.
(۳) وَبال: بدبختی، سختی، عذاب
(۴) مِلک: دارائی، هرآنچه در تصرف کسی باشد و مالک آن بود.
(۵) اِلتفات: توجه کردن
-----------
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۳۰۱۳
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) #3013, Divan e Shams
در حرکت باش از آنک، آبِ روان نَفسُرد(۶)
کز حرکت یافت عشق سِرِّ سَراندازیی
جنبشِ جان کی کند صورتِ گرمابهیی؟
صف شِکَنی کی کند اسبِ گداغازیی(۷)؟
طبلِ غزا(۸) کوفتند، این دَم پیدا شود
جنبشِ پالانیی(۹)، از فَرَسِ(۱۰) تازیی
(۶) فِسُردن: یخ بستن، منجمد شدن
(۷) گداغازی: ریسمان بازِ فقیر که گاه بر اسب چوبین نشیند.
(۸) غزا: جنگ کردن با کافران در راه خدا
(۹) پالانی: اسب کُندرو و باربر
(۱۰) فَرَس: اسب، توسن
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۲۴۲۹
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) #2429, Divan e Shams
آبی میانِ جو روان، آبی لبِ جو بسته یخ
آن تیزرو، این سسترو، هین، تیز رو تا نَفسُری
خورشید گوید سنگ را: زآن تافتم بر سنگِ تو
تا تو ز سنگی وارهی، پا درنهی در گوهری
خورشیدِ عشقِ لَم یَزَل(۱۱)، زآن تافتهست اندر دلت
کاوّل فزایی بندگی، و آخر نمایی مِهتَری(۱۲)
(۱۱) لَم یَزَل: بیزوال، جاودان، از صفات خداوند
(۱۲) مِهتَر: بزرگتر
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۱۴۷۵
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #6, Line #1475
این قدر گفتیم، باقی فکر کن
فکر اگر جامد بُوَد، رُو ذکر کن
ذکر آرد فکر را در اِهتزاز(۱۳)
ذکر را خورشیدِ این افسرده ساز
اصل، خود جذب است، لیک ای خواجهتاش(۱۴)
کار کن، موقوفِ آن جذبه مباش
(۱۳) اِهتزاز: جنبیدن و تکان خوردنِ چیزی در جایِ خود
(۱۴) خواجهتاش: دو غلام را گویند که یک صاحب دارند.
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۲۳۳۶
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) #2336, Divan e Shams
یک دسته کلید است به زیرِ بغل عشق
از بهرِ گشاییدن ابواب(۱۵) رسیده
(۱۵) ابواب: درها
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۱۳۰۹
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #4, Line #1309
عقلِ کل را گفت: ما زاغَالْبَصَر
عقلِ جزوی میکند هر سو نظر
عقلِ مازاغ است نورِ خاصگان
عقلِ زاغ استادِ گورِ مردگان
جان که او دنبالۀ زاغان پَرَد
زاغ، او را سوی گورستان بَرَد
قرآن کریم، سورهٔ نجم (۵۳)، آیهٔ ۱۷
Quran, An-Najm(#53), Line #17
«مَا زَاغَ الْبَصَرُ وَمَا طَغَىٰ.»
«چشم خطا نكرد و از حد درنگذشت.»
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۱۰۵۶
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #2, Line #1056
او درون دام دامی مینهد
جان تو نه این جهد نه آن جهد
گر بروید، ور بریزد صد گیاه
عاقبت بر روید آن کِشتهٔ اله
کِشتِ نو کارید بر کِشتِ نخست
این دوم فانی است و آن اوّل درست
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۱۰۵۲
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #2, Line #1052
کار، عارف راست، کو نه اَحْوَل(۱۶) است
چشمِ او بر کِشتهای اوّل است
(۱۶) اَحْوَل: لوچ، دوبین
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۳۱۰۸
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #4, Line #3108
باد، تُندست و چراغم اَبْتری(۱۷)
زو بگیرانم چراغِ دیگری
(۱۷) اَبْتَر: ناقص و به دردنخور
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۳۱۱۲
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #4, Line #3112
او نکرد این فهم، پس داد از غِرَر(۱۸)
شمعِ فانی را به فانیای دِگر
(۱۸) غِرَر: جمع غِرَّه بهمعنی غفلت و بیخبری و غرور
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۲۷۱۹
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #3, Line #2719
آفتابی در سخن آمد که خیز
که برآمد روز بَرجه کم ستیز
تو بگویی: آفتابا کو گواه؟
گویدت: ای کور از حق دیده خواه
روزِ روشن، هر که او جوید چراغ
عینِ جُستن، کوریَش دارد بَلاغ(۱۹)
(۱۹) بَلاغ: دلالت
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۲۷۲۶
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #3, Line #2726
أنصِتُوا بپْذیر تا بر جانِ تو
آید از جانان جزای أنصِتُوا
گر نخواهی نُکْس(۲۰)، پیشِ این طبیب
بر زمین زن زرّ و سَر را ای لَبیب(۲۱)
گفتِ افزون را تو بفروش و، بخر
بذلِ(۲۲) جان و، بذلِ جاه و، بذلِ زر
تا ثنایِ تو بگوید فضلِ هُو
که حسد آرد فلک بر جاهِ تو
(۲۰) نُکْس: عود کردن بیماری
(۲۱) لَبیب: خردمند، عاقل
(۲۲) بذل: بخشش
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۲۷۲۵
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #3, Line #2725
صبر و خاموشی جذوبِ(۲۳) رحمت است
وین نشان جُستن، نشانِ علّت است
(۲۳) جَذوب: بسیار جذب کننده
مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۱۷۱۱
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #1, Line #1711
این دریغاها خیالِ دیدن است
وز وجودِ نقدِ خود بُبْریدن است
مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۱۶۲۲
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #1, Line #1622
چون تو گوشی، او زبان، نی جنس تو
گوشها را حق بفرمود: اَنْصِتُوا
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۳۶۹۲
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #2, Line #3692
پس شما خاموش باشید اَنْصِتوا
تا زبانْتان من شَوم در گفتوگو
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۴۴۶۲
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #3, Line #4462
عزمها و قصدها در ماجَرا
گاهگاهی راست میآید تو را
تا به طَمْعِ(۲۴) آن دلت نیّت کند
بارِ دیگر نیّتت را بشکند
ور به کلّی بیمرادت داشتی
دل شدی نومید، اَمَل(۲۵) کی کاشتی؟
ور نکاریدی اَمَل، از عوریاش(۲۶)
کی شدی پیدا بر او مقهوریاش(۲۷)؟
(۲۴) طَمْع: زیادهخواهی، حرص، آز
(۲۵) اَمَل: آرزو
(۲۶) عوری: برهنگی
(۲۷) مقهوری: مقهور بودن، شکستخوردگی، مخالف قهّار
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۴۴۶۸
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #3, Line #4468
که مراداتت همه اِشکستهپاست
پس کسی باشد که کامِ او، رواست؟
مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۶۱۶
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #1, Line #616
گر بپرّانیم تیر، آن نی ز ماست
ما کمان و تیراندازش خداست
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۱۰۷۱
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #5, Line #1071
که اَلَمْ نَشْرَحْ نه شرحت هست باز؟
چون شدی تو شرحجو و کُدیهساز(۲۸)؟
در نگر در شرحِ دل در اندرون
تا نیاید طعنهٔ لٰاتُبْصِرُون
قرآن کریم، سورهٔ ذاريات (۵۱)، آیهٔ ۲۱
Quran, Adh-Dhaariyat(#51), Line #21
«وَفِي أَنْفُسِكُمْ ۚ أَفَلَا تُبْصِرُونَ»
«و نيز حق درونِ شماست. آيا نمىبينيد؟»
(۲۸) کُدیهساز: تکدّیکننده، گداییکننده
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۳۶۲
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #3, Line #362
قبض دیدی چارهٔ آن قبض کن
زآنکه سَرها جمله میرویَد زِ بُن(۲۹)
بسط دیدی، بسطِ خود را آب دِه
چون برآید میوه، با اصحاب دِه
(۲۹) بُن: ریشه
مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۲۶۷۰
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #1, Line #2670
حکمِ حق گسترد بهرِ ما بِساط(۳۰)
که بگویید از طریقِ انبساط
(۳۰) بِساط: هرچیز گستردنی مانند فرش و سفره
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۳۷۳۴
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #3, Line #3734
چونکه قَبضی(۳۱) آیدت ای راهرو
آن صَلاحِ توست، آتَشدل(۳۲) مشُو
(۳۱) قَبض: گرفتگی، دلتنگی و رنج
(۳۲) آتشدل: دلسوخته، ناراحت و پریشان حال
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۳۷۳۹
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #3, Line #3739
چونکه قبض آید تو در وی بَسط بین
تازه باش و چین میَفکن در جَبین(۳۳)
(۳۳) جَبین: پیشانی
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۳۷۴۵
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #2, Line #3745
حَیْثَ ما کُنْتُم فَوَلُّوا وَجْهَکُم
نَحْوَهُ هذا الَّذی لَمْ یَنْهَکُم
«در هر وضعیتی هستید روی خود را بهسویِ آن وحدت و یا آن سلیمان بگردانید
که این چیزی است که خدا شما را از آن باز نداشته است.»
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۲۸۸۹
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #6, Line #2889
ای یَرانٰا! لٰا نَراهُ روز و شب
چشمبَندِ ما شده دیدِ سبب
ای خدایی که روز و شب ما را میبینی و ما تو را نمیبینیم،
اصولاً سبب سازی ذهنی چشممان را بسته است.
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۴۱۷۷
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #3, Line #4177
لیک مقصودِ ازل(۳۴)، تسلیمِ توست
ای مسلمان بایدت تسلیم جُست
(۳۴) ازل: آنچه اوّل و ابتدا نداشته باشد، ابدی، جاودانه
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۲۸۶۲
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #6, Line #2862
در شبِ دنیا که محجوب است شید(۳۵)
ناظرِ حق بود و زو بودش امید
از أَلَمْ نَشْرَح دو چشمش سُرمه یافت
دید آنچه جبرئیل آن برنتافت
قرآن کریم، سورهٔ انشراح (۹۴)، آیهٔ ۱
Quran, Ash-Sharh(#94), Line #1
«أَلَمْ نَشْرَحْ لَكَ صَدْرَكَ»
«آيا سينهات را برايت نگشوديم؟»
مر یتیمی را که سُرمه حق کشد
گردد او دُرِّ یتیمِ بارَشَد
نورِ او بر دُرّها غالب شود
آنچنان مطلوب را طالب شود
(۳۵) شید: خورشید
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۲۸۶۸
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #6, Line #2868
گر هزاران مدّعی سَر برزند
گوش، قاضی جانبِ شاهد کند
قاضیان را در حکومت این فن است
شاهدِ ایشان دو چشمِ روشن است
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم بیت ۸۸۱
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #5, Line #881
صد جَوالِ(۳۶) زر بیآری ای غَنی
حق بگوید دل بیار ای مُنحَنی(۳۷)
(۳۶) جَوال: کیسۀ بزرگ از نخ ضخیم یا پارچۀ خشن که برای حمل بار درست میکردند، بارجامه.
(۳۷) مُنحَنی: خمیده، خمیدهقامت، بیچاره و درمانده
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۲۲۶۳
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #3, Line #2263
دلْ تو این آلوده را پنداشتی
لاجَرَم(۳۸) دل ز اهلِ دل برداشتی
(۳۸) لاجَرَم: ناچار، ناگزیر
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۸۸۸
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #5, Line #888
از برایِ آن دلِ پُرنور و بِر(۳۹)
هست آن سلطانِ دلها منتظر
(۳۹) بِرّ: نیکی، نیکویی
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۲۸۷۰
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #6, Line #2870
گفتِ شاهد زآن به جایِ دیده است
کو به دیدهٔ بیغرض سِر دیده است
مدّعی دیدهست، اما با غرض
پرده باشد دیدهٔ دل را غرض
حق همی خواهد که تو زاهد شوی
تا غَرَض بگذاری و شاهد شوی
کاین غَرَضها پردهٔ دیده بُوَد
بر نظر چون پرده پیچیده بُوَد
پس نبیند جمله را با طِمّ(۴۰) و رِمّ(۴۱و۴۲)
حُبُّکَالْـاَشیاءَ یُعْمی وَ یُصِمّ
حدیث
«حُبُّکَ الْـاَشَّیءَ یُعْمی و یُصِمّ.»
«عشقِ تو به اشياء تو را كور و كر میکند.»
(۴۰) طِمّ: دریا و آب فراوان
(۴۱) رِمّ: زمین و خاک
(۴۲) با طِمّ و رِمّ: در اینجا یعنی با جزئیات
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۳۴۹۹
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #4, Line #3499
جز تو، پیشِ کی برآرد بنده دست؟
هم دعا و هم اجابت از تو اَست
هم ز اوّل تو دهی میلِ دعا
تو دهی آخِر دعاها را جزا
اول و آخِر تویی ما در میان
هیچ هیچی که نیاید در بیان
قرآن کریم، سورهٔ حدید (۵۷)، آیهٔ ۳
Quran, Al-Hadid(#57), Line #3
«هُوَ الْأَوَّلُ وَالْآخِرُ وَالظَّاهِرُ وَالْبَاطِنُ ۖ وَهُوَ بِكُلِّ شَيْءٍ عَلِيمٌ.»
«اوست اوّل و آخر و ظاهر و باطن، و او به هر چيزى داناست.»
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۳۰۰۵
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) #3005, Divan e Shams
آن دل که گم شدهست، هم از جانِ خویش جوی
آرامِ جان خویش، ز جانانِ خویش جوی
اندر شِکَر نیابی ذوقِ نباتِ غیب
آن ذوق را هم از لب و دندانِ خویش جوی
دو چشم را تو ناظرِ هر بینظر مکن
در ناظری گریز و ازو آنِ خویش جوی
نقل است از رسول که مردم معادنند
پس نقدِ خویش را برو از کانِ خویش جوی
حديث
«النّاسُ مَعادِنٌ فی الْخَیْرِ و الشَّرِ»
«مردم در نیکی و بدی همانند معادناند.»
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۲۸۷۵
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #6, Line #2875
در دلش خورشید چون نوری نشاند
پیشش اختر را مقادیری نماند
پس بدید او بیحجاب اسرار را
سیرِ روحِ مؤمن و کُفّار را
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۲۸۸۰
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #6, Line #2880
شاهدِ مطلق بُوَد در هر نزاع
بشکند گفتش خُمارِ هر صُداع(۴۳)
نامِ حق، عدلست و شاهد، آنِ اوست
شاهدِ عدلست زین رو چشمِ دوست
منظرِ حق، دل بُوَد در دو سرا
که نظر در شاهد آید شاه را
(۴۳) صُداع: سردرد، دردسر
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۲۸۹۰
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #6, Line #2890
چشمِ من از چشمها بگزیده شد
تا که در شب آفتابم دیده شد
لطفِ معروفِ تو بود، آن ای بَهی(۴۴)
پس کمالُ الْبِرِّ فی اِتْمامِهِ
ای زیبا، اینکه در شبِ دنیا تو را میبینم از لطف و احسان تو است.
پس کمال احسان در اتمام آن است.
(۴۴) بَهی: تابان، روشن، زیبا
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۲۹۰۴
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #6, Line #2904
زین کَشِشها ای خدایِ رازدان
تو به جذبِ لطفِ خودْمان دِه امان
غالبی بر جاذبان، ای مشتری
شاید ار درماندگان را واخَری
حافظ، دیوان غزلیات، غزل شمارهٔ ۳۸۷
Hafez Poem(Qazal) #387, Divan e Qazaliat
کمتر از ذرّه نهای پست مَشُو مِهر بورز
تا به خلوتگهِ خورشید رَسی چرخزنان
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۵۹۰
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #2, Line #590
گر گریزی بر امیدِ راحتی
زآن طرف هم پیشت آید آفتی
هیچ کُنجی بیدَد(۴۵) و بیدام نیست
جز به خلوتگاهِ حق، آرام نیست
کُنجِ زندانِ جهانِ ناگُزیر
نیست بی پامُزد(۴۶) و بی دَقُّالْحَصیر(۴۷)
واللَّـه ار سوراخِ موشی دررَوی
مُبتلایِ گربهچنگالی شَوی
(۴۵) دَد: حیوانِ درّنده و وحشی
(۴۶) پامُزد: حقّالقدم، اجرتِ قاصد
(۴۷) دَقُّالْحَصیر: پاگشا، نوعی مهمانی برای خانهٔ نو
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۵۸۸
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #2, Line #588
هر که دور از دعوتِ رحمان بُوَد
او گداچشم است، اگر سلطان بُوَد
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۴۳۲
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) #432, Divan e Shams
جمله مهمانند در عالم ولیک
کم کسی داند که او مهمانِ کیست
ولی ز تابِ شعاعش شوند نورخِصال
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۱۹۶۱
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #3, Line #1961
بینهایت حضرت است این بارگاه
صدر را بگذار، صدرِ توست راه
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۱۴۲۸
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #3, Line #1428
عاشقِ حالی، نه عاشق بر مَنی
بر امیدِ حال بر من میتَنی
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۳۵۰۱
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #4, Line #3501
اوّل و آخِر تویی ما در میان
« همانطور که عظمت بینهایت الهی قابل بیان نیست و باید به آن زنده شویم،
ناچیزی ما هم به عنوان من ذهنی قابل بیان نیست و ارزش بیان ندارد.
باید هر چه زودتر آن را انکار کنیم و به او زنده شویم.»
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۱۴۳۰
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #4, Line #1430
هر که او بی سر بجنبد، دُم بُوَد
جُنبشش چون جُنبش کژدم(۴۸) بُوَد
کَژْرو و شبکور و زشت و زهرناک
پیشۀ او خَستنِ(۴۹) اَجسامِ پاک
سَر بکوب آن را که سِرّش این بُوَد
خُلق و خویِ مستمرّش این بُوَد
خود صلاحِ اوست آن سَر کوفتن
تا رهد جانریزهاش زآن شومتَن
(۴۸) کژدُم: عقرب
(۴۹) خَستَن: آزردن، زخمی کردن، در اینجا مراد نیش زدن است
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۱۱۱۱
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #2, Line #1111
شمس باشد بر سببها مُطَّلِع
هم از او حبلِ(۵۰) سببها مُنْقَطِع(۵۱)
(۵۰) حبل: طناب
(۵۱) مُنْقَطِع: قطع شده
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۲۴۳۶
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) #2436, Divan e Shams
من از عدم زادم تو را، بر تخت بنهادم تو را
آیینهای دادم تو را، باشد که با ما خو کنی
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۲۱۴۶
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #6, Line #2146
از همه اوهام و تصویرات دور
نورِ نورِ نورِ نورِ نورِ نور
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۸۰۷
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #4, Line #807
مرغِ خویشی، صیدِ خویشی، دامِ خویش
صدرِ خویشی، فرشِ خویشی، بامِ خویش
جوهر آن باشد که قایم با خود است
آن عَرَض، باشد که فرعِ او شدهست
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۱۱۹۷
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) #1197, Divan e Shams
تو مگو همه به جنگند و ز صلحِ من چه آید؟
تو یکی نهای، هزاری، تو چراغِ خود برافروز
که یکی چراغِ روشن ز هزار مُرده(۵۲) بهتر
که به است یک قدِ خوش ز هزار قامتِ کوز(۵۳)
(۵۲) مُرده: خاموش
(۵۳) کوز: گوژ، خمیده
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۱۲۴۷
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) #1247, Divan e Shams
گفت: بودم اندرین دریا غذای ماهیی
پس چو حرفِ نون خمیدم تا شدم ذُاالنّونِ(۵۴) خویش
(۵۴) ذُاالنّون: ذُاالنّونِ مصری از عارفان بزرگ که مواعظِ او معروف است.
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۲۴۳۹
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) #2439, Divan e Shams
آن رفت کز رنج و غَمان، خَم داده بودم چون کمان
بود این تنم چون استخوان در دستِ هر سَگسارهای(۵۵)
(۵۵) سَگساره: سگطبع
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۱۳۵۸
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) #1358, Divan e Shams
ز حرف بگذر و چون آب نقشها مپذیر
که حرف و صوت ز دنیاست و هست دنیا پُل
«الدُّنیا قَنْطَرَةٌ.»
«دنیا پلی است.»
مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۹۱۸
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #1, Line #918
حیله کرد انسان و، حیلهاش دام بود
آنکه جان پنداشت، خونآشام بود
مپر به سویِ همایانِ شه بدان پر و بال
لاجَرَم(۵۶) دل ز اهلِ دل برداشتی
(۵۶) لاجَرَم: ناچار، ناگزیر
مرا فراقِ نمکهاش شد وَبالِ وَبال
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۸۳۹
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) #839, Divan e Shams
بی آن خمیرمایه گر تو خمیر تن را
صد سال گرم داری، نانش فطیر(۵۷) باشد
(۵۷) فَطیر: نانی که درست پخته نشده باشد.
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۴۰۰٨
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #3, Line #4008
من عجب دارم ز جویایِ صفا
کو رَمَد(۵۸) در وقتِ صیقل از جفا
(۵۸) رَمَد: از مصدرِ رَمیدن: فرار کند، دور شود.
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۳۳۹۶
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #3, Line #3396
پس ریاضت را به جان شو مُشتری
چون سپردی تن به خدمت، جان بَری
ور ریاضت آیدت بیاختیار
سر بنه، شکرانه دِه، ای کامیار
چون حقت داد آن ریاضت، شکر کن
تو نکردی، او کشیدت زامر ِکُن(۵۹)
(۵۹) امرِ کُن: فرمانِ «بشُو و میشودِ» خداوند
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۴٧٢۷
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #3, Line #4727
آفتِ ادراکِ آن، قال است و حال
خون به خون شُستن، مُحال است و مُحال
چو مِلک گشت وصالت ز شمسِ تبریزی
نماند حیلهٔ حال و نه اِلتفات به قال
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۳۳۱۵
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #4, Line #3315
زین نظر، وین عقل، نآید جز دَوار(۶۰)
پس نظر بگذار و بگزین انتظار
از سخنگویی مجویید ارتفاع(۶۱)
منتظر را بِهْ ز گفتن، استماع(۶۲)
منصبِ تعلیم، نوعِ شهوت است
هر خیالِ شهوتی در رَه بُت است
گر به فضلش پی ببردی هر فَضول(۶۳)
کِی فرستادی خدا چندین رسول؟
عقلِ جزوی همچو برق است و دَرَخش(۶۴)
در دَرَخشی کِی توان شد سویِ وَخْش(۶۵)؟
نیست نورِ برق، بهرِ رهبری
بلکه امرست ابر را که میگِری(۶۶)
برقِ عقلِ ما برای گریه است
تا بگرید نیستی در شوقِ هست
عقلِ کودک گفت بر کُتّاب(۶۷) تَن(۶۸)
لیک نتواند به خود آموختن
عقلِ رنجور آرَدَش سویِ طبیب
لیک نبْود در دوا عقلش مُصیب(۶۹)
(۶۰) دَوار: سرگشتگی، سرگردانی
(۶۱) ارتفاع: بالا رفتن، والایی و رفعت جُستن
(۶۲) استماع: شنیدن
(۶۳) فَضول: یاوهگو، کسی که به کارهای غیرِ ضروری میپردازد.
(۶۴) دَرَخْش: آذرخش، برق
(۶۵) وَخْش: نامِ شهرى در ماوراءالنهر كنارِ رودِ جيحون، در اینجا منظور فضای یکتایی است.
(۶۶) میگِری: گریه کن
(۶۷) كُتّاب: مكتبخانه
(۶۸) تَن: فعلِ امر از مصدرِ تنیدن، دلالت دارد بر
«خود را به هر چیزی بستن، بر چیزی یا کاری مصمّم بودن، مدام به کاری یا چیزی مشغول بودن»
(۶۹) مُصیب: اصابت کننده، راستکار، راست و درست عمل کننده
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۳۲۲۲
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #2, Line #3222
پیشِ بینایان، کُنی ترکِ ادب
نارِ شهوت را از آن گشتی حَطَب(۷۰)
چون نداری فِطْنَت(۷۱) و، نورِ هُدیٰ
بهرِ کوران، روی را میزن جَلا
پیشِ بینایان، حَدَث(۷۲) در روی مال
ناز میکُن با چنین گَندیدهحال
(۷۰) حَطَب: هیزم
(۷۱) فِطْنَت: زیرکی، باهوشی
(۷۲) حَدَث: مدفوع، ادرار
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۲۰۶۷
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #4, Line #2067
هر که او اندر نظر موصول شد
این خبرها پیشِ او معزول(۷۳) شد
چونکه با معشوق گشتی همنشین
دفع کن دَلّالگان(۷۴) را بعد از این
هر که از طفلی گذشت و مَرد شد
نامه و دَلّاله بر وی سرد شد
نامه خوانَد از پی تعلیم را
حرف گوید از پیِ تفهیم را
پیشِ بینایان خبر گفتن خطاست
کآن دلیلِ غفلت و نقصان ماست
پیشِ بینا، شد خموشی نفعِ تو
بهرِ این آمد خطابِ أنْصِتُوا
گر بفرماید بگو، برگوی خَوش
لیک اندک گو، دراز اندر مَکَش
ور بفرماید که اندر کَش دراز
همچنین شَرمین(۷۵) بگو، با امر ساز(۷۶)
(۷۳) معزول: عزلشده
(۷۴) دَلّـاله: زنی که برای مردان زن پیدا کند. زنِ واسطه
(۷۵) شَرمین: شرمناک، باحیا
(۷۶) با امر ساز: از دستور اطاعت کن
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۱۱۱۰
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #2, Line #1110
باز گِردِ شمس میگَردم عَجَب
هم ز فَرِّ شمس باشد این سبب
هم از او حبلِ(۷۷) سببها مُنْقَطِع(۷۸)
صد هزاران بار بُبْریدم امید
از که؟ از شمس، این شما باور کنید؟
تو مرا باور مکن کز آفتاب
صبر دارم من و یا ماهی ز آب
ور شوم نومید، نومیدیِّ من
عینِ صُنعِ آفتاب است ای حسن
عینِ صُنع(۷۹) از نَفْسِ صانع(۸۰) چون بُرَد
هیچ هست از غیرِ هستی چون چَرَد؟
(۷۷) حَبل: طناب، ریسمان
(۷۸) مُنْقَطِع: قطع شده
(۷۹) صُنع: آفریدگاری
(۸۰) صانع: آفریدگار
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۲۹۲۱
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #4, Line #2921
گفت موسی را به وحیِ دل خدا
کای گُزیده دوست میدارم تو را
گفت چه خِصلت بُوَد ای ذوالْکَرَم(۸۱)
موجبِ آن؟ تا من آن افزون کنم
گفت: چون طفلی به پیشِ والِده(۸۲)
وقت قهرش دست هم در وَی زده
خود نداند که جز او دیّار(۸۳) هست
هم ازو مخمور، هم از اوست مست
مادرش گر سیلیی بر وَی زند
هم به مادر آید و بر وَی تَنَد(۸۴)
از کسی یاری نخواهد غیرِ او
اوست جملهٔ شَرِّ او و خیر او
(۸۱) ذوالْکَرَم: صاحب کرم و بخشش
(۸۲) والِده: مادر
(۸۳) دیّار: کس، کسی
(۸۴) تنیدن: دست به کاری زدن
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۱۱۱۶
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #2, Line #1116
جمله هستیها از این روضه(۸۵) چرند
گر بُراق و تازیان ور خود خرند
وآنکه گردشها از آن دریا ندید
هر دَم آرَد رو به مِحْرابی جدید
او ز بحرِ عَذْبْ(۸۶)، آبِ شور خَورد
تا که آبِ شور، او را کور کرد
بحر میگوید: به دستِ راست خَور
ز آبِ من ای کور، تا یابی بَصَر
هست دستِ راست، اینجا ظنِّ راست
کو بدانَد نیک و بد را کز کجاست
(۸۵) روضه: باغ
(۸۶) عَذْبْ: شیرین و گوارا
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۱۲۹۳
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #3, Line #1293
این جهان همچون درخت است ای کِرام
ما بر او چون میوههایِ نیمخام
سخت گیرد خامها مر شاخ را
ز آنکه در خامی، نشاید کاخ را
چون بپخت و گشت شیرین، لبگزان(۸۷)
سست گیرد شاخها را بعد از آن
چون از آن اقبال، شیرین شد دهان
سرد شد بر آدمی مُلکِ جهان
سختگیری و تعصّب خامی است
تا جَنینی، کار، خونآشامی است
چیز دیگر ماند، اما گفتنش
با تو، روحُالْقُدْس گوید بیمَنَش
نی، تو گویی هم به گوشِ خویشتن
نَی من و، نی غیرِ من، ای هم تو من
همچو آن وقتی که خواب اندر رَوی
تو ز پیشِ خود، به پیشِ خود شوی
بشنوی از خویش و، پنداری فلان
با تو اندر خواب گفتهست آن نهان
تو یکی تو نیستی ای خوشرفیق
بلکه گردونیّ و، دریایِ عمیق
آن تُوِ زَفتت(۸۸) که آن نهصد تُو است
قُلزمست(۸۹) و غَرقه گاهِ صد تو است
خود چه جایِ حدِّ بیداریست و خواب
دَم مَزَن، واللهُ اَعْلَم بِالصَّواب(۹۰)
(۸۷) لبگزان: لبگزنده، بسیار شیرین، میوهای که از فرط شیرینی لب را بگزد.
(۸۸) زَفت: بزرگ
(۸۹) قُلزم: دریا
(۹۰) اللهُ اَعْلَم بِالصَّواب: خدا به راستی و درستی داناتر است.
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۱۴۲۵
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #3, Line #1425
آنکه او موقوفِ حال است، آدمیست
گه به حال افزون و، گاهی در کمیست
صوفی، ابنُالوقت باشد در مثال
لیک صافی، فارغ است از وقت و حال
حالها موقوفِ عزم و رایِ(۹۱) او
زنده از نَفْخِ(۹۲) مسیحآسایِ(۹۳) او
(۹۱) عزم و رای: اراده و نظر
(۹۲) نَفْخ: نَفَس
(۹۳) نَفْخِ مسیحآسا: دَمِ زندهکنندهٔ خداوند
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۷۷۳
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #5, Line #773
از خدا غیرِ خدا را خواستن
ظنِّ افزونیست و، کُلّی کاستن
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۱۴۲۹
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #3, Line #1429
آنکه یک دَم کم، دمی کامل بُوَد
نیست معبودِ خلیل، آفِل(۹۴) بُوَد
وآنکه آفِل باشد و، گه آن و این
نیست دلبر، لااُحِبُّالْآفِلین
قرآن کریم، سورهٔ انعام (۶)، آیهٔ ۷۶
Quran, Al-An’aam(#6), Line #76
«فَلَمَّا جَنَّ عَلَيْهِ اللَّيْلُ رَأَىٰ كَوْكَبًا ۖ قَالَ هَٰذَا رَبِّي ۖ فَلَمَّا أَفَلَ قَالَ لَا أُحِبُّ الْآفِلِينَ.»
«چون شب او را فروگرفت، ستارهاى ديد. گفت: اين است پروردگارِ من.
چون فرو شد، گفت: فروشوندگان را دوست ندارم.»
(۹۴) آفِل: گذرا
او درونِ دام دامی مینَهَد
جانِ تو نه این جَهَد، نه آن جَهَد
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۱۴۳۱
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #3, Line #1431
آنکه او گاهی خوش و، گه ناخوش است
یک زمانی آب و، یک دَم آتش است
بُرجِ مَه باشد، و لیکن ماه نی
نقشِ بت باشد، ولی آگاه نی
هست صوفیِّ صفاجو ابنِ وقت
وقت را همچون پدر بگرفته سخت
هست صافی، غرقِ نورِ ذوالجلال
ابنِ کَس نی، فارغ از اوقات و حال
غرقهٔ نوری که او لَمْ یُولَدست
لَمْ یَلِد لَمْ یُولَد آنِ ایزدست
قرآن کریم، سورهٔ اخلاص (۱۱۲)، آیهٔ ۳
Quran, Al-Ikhlas(#112), Line #3
«لَمْ يَلِدْ وَلَمْ يُولَدْ.»
«نه زاده است و نه زاده شده»
رُو چنین عشقی بجو، گر زندهیی
ورنه وقتِ مختلف را بندهیی
منگر اندر نقشِ زشت و خوبِ خویش
بنگر اندر عشق و، در مطلوبِ خویش
منگر آن که تو حقیری یا ضعیف
بنگر اندر همّتِ خود ای شریف
تو به هر حالی که باشی میطلب
آب میجو دایماً ای خشکلب
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۱۵۳۷
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #5, Line #1537
چارهٔ آن دل عطای مُبدِلیست(۹۵)
دادِ او را قابلیّت(۹۶) شرط نیست
بلکه شرط ِقابلیّت دادِ(۹۷) اوست
داد، لُبّ(۹۸) و قابلیّت هست پوست
اینکه موسی را عصا ثُعبان(۹۹) شود
همچو خورشیدی کَفَش رخشان شود
قرآن کریم، سورهٔ اعراف (۷)، آیهٔ ۱۰۷
Quran, Al-A’raaf(#7), Line #107
«فَأَلْقَىٰ عَصَاهُ فَإِذَا هِيَ ثُعْبَانٌ مُبِينٌ»
«عصايش را انداخت، اژدهايى راستين شد.»
صد هزاران معجزاتِ انبیا
کان نگنجد در ضمیر و عقلِ ما
نیست از اسباب، تصریفِ(۱۰۰) خداست
نیستها را قابلیّت از کجاست؟
قابلی گر شرطِ فعلِ حق بُدی
هیچ معدومی به هستی نآمدی
(۹۵) مُبْدِل: بَدَل کننده، تغییر دهنده
(۹۶) قابِلیَّت: سزاواری، شایستگی
(۹۷) داد: عطا، بخشش
(۹۸) لُبّ: مغز چیزی، خالص و برگزیده از هر چیزی
(۹۹) ثُعبان: اژدها
(۱۰۰) تصریف: دگرگون کردن، تصرّف کردن در چیزی
-------------------------
مجموع لغات:
(۱۲) مِهتَر: بزرگت
----------------------------
************************
تمام اشعار برنامه بر اساس فرمت سایت گنج نما برای جستجوی آسان
دو چشم اگر بگشادی به آفتاب وصال
برآ به چرخ حقایق دگر مگو ز خیال
ستارهها بنگر از ورای ظلمت و نور
چو ذره رقصکنان در شعاع نور جلال
اگرچه ذره در آن آفتاب درنرسد
ولی ز تاب شعاعش شوند نورخصال
گشاد از نظرش صد هزار چشم کمال
دهان ببند ز حال دلم که با لب دوست
مکن اشارت سوی دلم که دل آن نیست
مپر به سوی همایان شه بدان پر و بال
جراحت همه را از نمک بود فریاد
مرا فراق نمکهاش شد وبال وبال
چو ملک گشت وصالت ز شمس تبریزی
نماند حیله حال و نه التفات به قال
در حرکت باش از آنک آب روان نفسرد
کز حرکت یافت عشق سر سراندازیی
جنبش جان کی کند صورت گرمابهیی
صف شکنی کی کند اسب گداغازیی
طبل غزا کوفتند این دم پیدا شود
جنبش پالانیی از فرس تازیی
آبی میان جو روان آبی لب جو بسته یخ
آن تیزرو این سسترو هین تیز رو تا نفسری
خورشید گوید سنگ را زآن تافتم بر سنگ تو
تا تو ز سنگی وارهی پا درنهی در گوهری
خورشید عشق لم یزل زآن تافتهست اندر دلت
کاول فزایی بندگی و آخر نمایی مهتری
این قدر گفتیم باقی فکر کن
فکر اگر جامد بود رو ذکر کن
ذکر آرد فکر را در اهتزاز
ذکر را خورشید این افسرده ساز
اصل خود جذب است لیک ای خواجهتاش
کار کن موقوف آن جذبه مباش
یک دسته کلید است به زیر بغل عشق
از بهر گشاییدن ابواب رسیده
عقل کل را گفت ما زاغالبصر
عقل جزوی میکند هر سو نظر
عقل مازاغ است نور خاصگان
عقل زاغ استاد گور مردگان
جان که او دنباله زاغان پرد
زاغ او را سوی گورستان برد
گر بروید ور بریزد صد گیاه
عاقبت بر روید آن کشته اله
کشت نو کارید بر کشت نخست
این دوم فانی است و آن اول درست
کار عارف راست کو نه احول است
چشم او بر کشتهای اول است
باد تندست و چراغم ابتری
زو بگیرانم چراغ دیگری
او نکرد این فهم پس داد از غرر
شمع فانی را به فانیای دگر
که برآمد روز برجه کم ستیز
تو بگویی آفتابا کو گواه
گویدت ای کور از حق دیده خواه
روز روشن هر که او جوید چراغ
عین جستن کوریش دارد بلاغ
انصتوا بپذیر تا بر جان تو
آید از جانان جزای انصتوا
گر نخواهی نکس پیش این طبیب
بر زمین زن زر و سر را ای لبیب
گفت افزون را تو بفروش و بخر
بذل جان و بذل جاه و بذل زر
تا ثنای تو بگوید فضل هو
که حسد آرد فلک بر جاه تو
صبر و خاموشی جذوب رحمت است
وین نشان جستن نشان علت است
این دریغاها خیال دیدن است
وز وجود نقد خود ببریدن است
چون تو گوشی او زبان نی جنس تو
گوشها را حق بفرمود انصتوا
پس شما خاموش باشید انصتوا
تا زبانتان من شوم در گفتوگو
عزمها و قصدها در ماجرا
تا به طمع آن دلت نیت کند
بار دیگر نیتت را بشکند
ور به کلی بیمرادت داشتی
دل شدی نومید امل کی کاشتی
ور نکاریدی امل از عوریاش
کی شدی پیدا بر او مقهوریاش
که مراداتت همه اشکستهپاست
پس کسی باشد که کام او رواست
گر بپرانیم تیر آن نی ز ماست
که الم نشرح نه شرحت هست باز
چون شدی تو شرحجو و کدیهساز
در نگر در شرح دل در اندرون
تا نیاید طعنه لاتبصرون
قبض دیدی چاره آن قبض کن
زآنکه سرها جمله میروید ز بن
بسط دیدی بسط خود را آب ده
چون برآید میوه با اصحاب ده
حکم حق گسترد بهر ما بساط
که بگویید از طریق انبساط
چونکه قبضی آیدت ای راهرو
آن صلاح توست آتشدل مشو
چونکه قبض آید تو در وی بسط بین
تازه باش و چین میفکن در جبین
حیث ما کنتم فولوا وجهکم
نحوه هذا الذی لم ینهکم
در هر وضعیتی هستید روی خود را بهسوی آن وحدت و یا آن سلیمان بگردانید
که این چیزی است که خدا شما را از آن باز نداشته است
ای یرانا لا نراه روز و شب
چشمبند ما شده دید سبب
ای خدایی که روز و شب ما را میبینی و ما تو را نمیبینیم
اصولا سبب سازی ذهنی چشممان را بسته است
لیک مقصود ازل تسلیم توست
ای مسلمان بایدت تسلیم جست
در شب دنیا که محجوب است شید
ناظر حق بود و زو بودش امید
از الم نشرح دو چشمش سرمه یافت
مر یتیمی را که سرمه حق کشد
گردد او در یتیم بارشد
نور او بر درها غالب شود
گر هزاران مدعی سر برزند
گوش قاضی جانب شاهد کند
شاهد ایشان دو چشم روشن است
صد جوال زر بیاری ای غنی
حق بگوید دل بیار ای منحنی
دل تو این آلوده را پنداشتی
لاجرم دل ز اهل دل برداشتی
از برای آن دل پرنور و بر
هست آن سلطان دلها منتظر
گفت شاهد زآن به جای دیده است
کو به دیده بیغرض سر دیده است
مدعی دیدهست اما با غرض
پرده باشد دیده دل را غرض
تا غرض بگذاری و شاهد شوی
کاین غرضها پرده دیده بود
بر نظر چون پرده پیچیده بود
پس نبیند جمله را با طم و رم
حبکالاشیاء یعمی و یصم
جز تو پیش کی برآرد بنده دست
هم دعا و هم اجابت از تو است
هم ز اول تو دهی میل دعا
تو دهی آخر دعاها را جزا
اول و آخر تویی ما در میان
آن دل که گم شدهست هم از جان خویش جوی
آرام جان خویش ز جانان خویش جوی
اندر شکر نیابی ذوق نبات غیب
آن ذوق را هم از لب و دندان خویش جوی
دو چشم را تو ناظر هر بینظر مکن
در ناظری گریز و ازو آن خویش جوی
پس نقد خویش را برو از کان خویش جوی
سیر روح مومن و کفار را
شاهد مطلق بود در هر نزاع
بشکند گفتش خمار هر صداع
نام حق عدلست و شاهد آن اوست
شاهد عدلست زین رو چشم دوست
منظر حق دل بود در دو سرا
چشم من از چشمها بگزیده شد
لطف معروف تو بود آن ای بهی
پس کمال البر فی اتمامه
ای زیبا اینکه در شب دنیا تو را میبینم از لطف و احسان تو است
پس کمال احسان در اتمام آن است
زین کششها ای خدای رازدان
تو به جذب لطف خودمان ده امان
غالبی بر جاذبان ای مشتری
شاید ار درماندگان را واخری
کمتر از ذره نهای پست مشو مهر بورز
تا به خلوتگه خورشید رسی چرخزنان
گر گریزی بر امید راحتی
هیچ کنجی بیدد و بیدام نیست
جز به خلوتگاه حق آرام نیست
کنج زندان جهان ناگزیر
نیست بی پامزد و بی دقالحصیر
واللـه ار سوراخ موشی درروی
مبتلای گربهچنگالی شوی
هر که دور از دعوت رحمان بود
او گداچشم است اگر سلطان بود
کم کسی داند که او مهمان کیست
صدر را بگذار صدر توست راه
عاشق حالی نه عاشق بر منی
بر امید حال بر من میتنی
اول و آخر تویی ما در میان
همانطور که عظمت بینهایت الهی قابل بیان نیست و باید به آن زنده شویم
ناچیزی ما هم به عنوان من ذهنی قابل بیان نیست و ارزش بیان ندارد
باید هر چه زودتر آن را انکار کنیم و به او زنده شویم
هر که او بی سر بجنبد دم بود
جنبشش چون جنبش کژدم بود
کژرو و شبکور و زشت و زهرناک
پیشه او خستن اجسام پاک
سر بکوب آن را که سرش این بود
خلق و خوی مستمرش این بود
خود صلاح اوست آن سر کوفتن
تا رهد جانریزهاش زآن شومتن
شمس باشد بر سببها مطلع
هم از او حبل سببها منقطع
من از عدم زادم تو را بر تخت بنهادم تو را
آیینهای دادم تو را باشد که با ما خو کنی
نور نور نور نور نور نور
مرغ خویشی صید خویشی دام خویش
صدر خویشی فرش خویشی بام خویش
آن عرض باشد که فرع او شدهست
تو مگو همه به جنگند و ز صلح من چه آید
تو یکی نهای هزاری تو چراغ خود برافروز
که یکی چراغ روشن ز هزار مرده بهتر
که به است یک قد خوش ز هزار قامت کوز
گفت بودم اندرین دریا غذای ماهیی
پس چو حرف نون خمیدم تا شدم ذاالنون خویش
آن رفت کز رنج و غمان خم داده بودم چون کمان
بود این تنم چون استخوان در دست هر سگسارهای
که حرف و صوت ز دنیاست و هست دنیا پل
حیله کرد انسان و حیلهاش دام بود
آنکه جان پنداشت خونآشام بود
صد سال گرم داری نانش فطیر باشد
من عجب دارم ز جویای صفا
کو رمد در وقت صیقل از جفا
پس ریاضت را به جان شو مشتری
چون سپردی تن به خدمت جان بری
سر بنه شکرانه ده ای کامیار
چون حقت داد آن ریاضت شکر کن
تو نکردی او کشیدت زامر کن
آفت ادراک آن قال است و حال
خون به خون شستن محال است و محال
زین نظر وین عقل نآید جز دوار
از سخنگویی مجویید ارتفاع
منتظر را به ز گفتن استماع
منصب تعلیم نوع شهوت است
هر خیال شهوتی در ره بت است
گر به فضلش پی ببردی هر فضول
کی فرستادی خدا چندین رسول
عقل جزوی همچو برق است و درخش
در درخشی کی توان شد سوی وخش
نیست نور برق بهر رهبری
بلکه امرست ابر را که میگری
برق عقل ما برای گریه است
تا بگرید نیستی در شوق هست
عقل کودک گفت بر کتاب تن
عقل رنجور آردش سوی طبیب
لیک نبود در دوا عقلش مصیب
پیش بینایان کنی ترک ادب
نار شهوت را از آن گشتی حطب
چون نداری فطنت و نور هدی
بهر کوران روی را میزن جلا
پیش بینایان حدث در روی مال
ناز میکن با چنین گندیدهحال
این خبرها پیش او معزول شد
دفع کن دلالگان را بعد از این
هر که از طفلی گذشت و مرد شد
نامه و دلاله بر وی سرد شد
نامه خواند از پی تعلیم را
حرف گوید از پی تفهیم را
پیش بینایان خبر گفتن خطاست
کآن دلیل غفلت و نقصان ماست
پیش بینا شد خموشی نفع تو
بهر این آمد خطاب انصتوا
گر بفرماید بگو برگوی خوش
لیک اندک گو دراز اندر مکش
ور بفرماید که اندر کش دراز
همچنین شرمین بگو با امر ساز
باز گرد شمس میگردم عجب
هم ز فر شمس باشد این سبب
صد هزاران بار ببریدم امید
از که از شمس این شما باور کنید
ور شوم نومید نومیدی من
عین صنع آفتاب است ای حسن
عین صنع از نفس صانع چون برد
هیچ هست از غیر هستی چون چرد
گفت موسی را به وحی دل خدا
کای گزیده دوست میدارم تو را
گفت چه خصلت بود ای ذوالکرم
موجب آن تا من آن افزون کنم
گفت چون طفلی به پیشِ والده
وقت قهرش دست هم در وی زده
خود نداند که جز او دیار هست
هم ازو مخمور هم از اوست مست
مادرش گر سیلیی بر وی زند
هم به مادر آید و بر وی تند
از کسی یاری نخواهد غیر او
اوست جمله شر او و خیر او
جمله هستیها از این روضه چرند
گر براق و تازیان ور خود خرند
هر دم آرد رو به محرابی جدید
او ز بحر عذب آب شور خورد
تا که آب شور او را کور کرد
بحر میگوید به دست راست خور
ز آب من ای کور تا یابی بصر
هست دست راست اینجا ظن راست
کو بداند نیک و بد را کز کجاست
این جهان همچون درخت است ای کرام
ما بر او چون میوههای نیمخام
ز آنکه در خامی نشاید کاخ را
چون بپخت و گشت شیرین لبگزان
چون از آن اقبال شیرین شد دهان
سرد شد بر آدمی ملک جهان
سختگیری و تعصب خامی است
تا جنینی کار خونآشامی است
چیز دیگر ماند اما گفتنش
با تو روحالقدس گوید بیمنش
نی تو گویی هم به گوش خویشتن
نی من و نی غیر من ای هم تو من
همچو آن وقتی که خواب اندر روی
تو ز پیش خود به پیش خود شوی
بشنوی از خویش و پنداری فلان
بلکه گردونی و دریای عمیق
آن تو زفتت که آن نهصد تو است
قلزمست و غرقه گاه صد تو است
خود چه جای حد بیداریست و خواب
دم مزن والله اعلم بالصواب
آنکه او موقوف حال است آدمیست
گه به حال افزون و گاهی در کمیست
صوفی ابنالوقت باشد در مثال
لیک صافی فارغ است از وقت و حال
حالها موقوف عزم و رای او
زنده از نفخ مسیحآسای او
از خدا غیر خدا را خواستن
ظن افزونیست و کلی کاستن
آنکه یک دم کم دمی کامل بود
نیست معبود خلیل آفل بود
وآنکه آفل باشد و گه آن و این
نیست دلبر لااحبالافلین
آنکه او گاهی خوش و گه ناخوش است
یک زمانی آب و یک دم آتش است
برج مه باشد و لیکن ماه نی
نقش بت باشد ولی آگاه نی
هست صوفی صفاجو ابن وقت
هست صافی غرق نور ذوالجلال
ابن کس نی فارغ از اوقات و حال
غرقه نوری که او لم یولدست
لم یلد لم یولد آن ایزدست
رو چنین عشقی بجو گر زندهیی
ورنه وقت مختلف را بندهیی
منگر اندر نقش زشت و خوب خویش
بنگر اندر عشق و در مطلوب خویش
بنگر اندر همت خود ای شریف
آب میجو دایما ای خشکلب
چاره آن دل عطای مبدلیست
داد او را قابلیت شرط نیست
بلکه شرط قابلیت داد اوست
داد لب و قابلیت هست پوست
اینکه موسی را عصا ثعبان شود
همچو خورشیدی کفش رخشان شود
صد هزاران معجزات انبیا
کان نگنجد در ضمیر و عقل ما
نیست از اسباب تصریف خداست
نیستها را قابلیت از کجاست
قابلی گر شرط فعل حق بدی
Privacy Policy
Today visitors: 1825 Time base: Pacific Daylight Time