برنامه شماره ۱۰۱۴ گنج حضور
اجرا: پرویز شهبازی
برای دانلود فایل صوتی برنامه با فرمت mp3 بر روی این لینک کلیک کنید.
متن نوشته شده برنامه با فرمت PDF (نسخهی مناسب پرینت رنگی)
متن نوشته شده برنامه با فرمت PDF (نسخهی مناسب پرینت سیاه و سفید)
متن نوشته شده پیغامهای تلفنی برنامه با فرمت PDF (نسخهی مناسب پرینت رنگی)
متن نوشته شده پیغامهای تلفنی برنامه با فرمت PDF (نسخهی مناسب پرینت سیاه و سفید)
تمام اشعار این برنامه با فرمت PDF (نسخه ریز مناسب پرینت)
تمام اشعار این برنامه با فرمت PDF (نسخه درشت مناسب خواندن با موبایل)
اشعار همراه با لینک پرشی به فایل صوتی برنامه
اشعار همراه با لینک پرشی به ویدیو برنامه
خوانش تمام ابیات این برنامه - فایل صوتی
خوانش تمام ابیات این برنامه - فایل تصویری
برای دستیابی به اطلاعات مربوط به جبران مالی بر روی این لینک کلیک کنید.
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۲۴۴۹
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) #2449, Divan e Shams
من پیش ازین میخواستم گفتارِ خود را مشتری
واکنون همیخواهم ز تو کز گفتِ خویشم واخری
بُتها تراشیدم بسی، بهرِ فریبِ هر کسی
مستِ خلیلم من کنون، سیر آمدم از آزری(۱)
آمد بُتی بیرنگ و بو، دستم معطّل شد بدو
استادِ دیگر را بجو، بهرِ دکانِ بُتگری
دکّان ز خود پرداختم، اَنگازها(۲) انداختم
قدرِ جنون بشناختم، ز اندیشهها گشتم بَری(۳)
گر صورتی آید به دل، گویم: «برون رو ای مُضِلّ(۴)»
ترکیبِ او ویران کنم، گر او نماید لَـمْتُری(۵)
کی درخورِ(۶) لیلی بُوَد؟ آنکس کزو مجنون شود
پایِ عَلَم(۷) آنکس بُوَد کاو راست جانی آن سری
(۱) آزر: پدر یا عموی حضرت ابراهیم، آزری: مجازاً بتگری
(۲) اَنگاز: دستافزار، ادات، آلت
(۳) بَری: بیزار، دوریگزیننده، برکنار، دور
(۴) مُضِلّ: گمراهکننده
(۵) لَـمْتُر: چاق، فربه، کاهل
(۶) درخور: لایق، سزاوار
(۷) پایِ عَلَم: محل تجمّع سپاه، جایی که شاهان و سالاران ایستند، مجازاً مرکز و مصدر امر، ملجأ و پناه
-----------
مستِ خلیلم من کنون، سیر آمدم از آزری
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۱۶۱۲
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) #1612, Divan e Shams
هنرِ خویش بپوشم ز همه، تا نخرندم
به دو صد عیب بِلَنگم، که خَرَد جز تو امیرم؟
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۸۳۹
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) #839, Divan e Shams
بی آن خمیرمایه گر تو خمیر تن را
صد سال گرم داری، نانش فطیر(۸) باشد
(۸) فَطیر: نانی که درست پخته نشده باشد.
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۸۴۰
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #3, Line #840
جهد فرعونی، چو بیتوفیق بود
هرچه او میدوخت، آن تفتیق(۹) بود
(۹) تَفتیق: شکافتن
مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۲۸۹۳
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #1, Line #2893
بتپرستی چون بمانی در صُوَر(۱۰)
صورتش بگذار و در معنی نگر
مردِ حَجّی همره حاجی طلب
خواه هندو، خواه تُرک و یا عرب
منگر اندر نقش و اندر رنگِ او
بنگر اندر عزم و در آهنگِ(۱۱) او
(۱۰) صُوَر: جمع صورت، نقشها
(۱۱) آهنگ: قصد، عزم، اراده
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۱۴۳۷
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #3, Line #1437
منگر اندر نقشِ زشت و خوبِ خویش
بنگر اندر عشق و، در مطلوبِ خویش
منگر آن که تو حقیری یا ضعیف
بنگر اندر همّتِ خود ای شریف
تو به هر حالی که باشی میطلب
آب میجُو دایماً ای خشکلب
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۳۰۱
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) #301, Divan e Shams
به سخن مکوش کاین فر ز دل است، نی ز گفتن
که هنر ز پای یابید و ز دُمّ دید ثَعلَب(۱۲)
(۱۲) ثَعلَب: روباه
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۱۹۸
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) #198, Divan e Shams
ز آن حالها بگو که هنوز آن نیامدهست
چون خویِ صوفیان نَبُوَد ذکرِ مٰامَضیٰ(۱۳)
(۱۳) مٰامَضٰی: آنچه که گذشته است.
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۳۶۹۲
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #2, Line #3692
پس شما خاموش باشید اَنْصِتوا
تا زبانتان من شوم در گفت و گو
مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۱۶۲۲
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #1, Line #1622
چون تو گوشی، او زبان، نی جنسِ تو
گوشها را حق بفرمود: اَنْصِتُوا
مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۱۷۴۲
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #1, Line #1742
چون که عاشق، اوست تو خاموش باش
او چو گوشَت میکَشَد(۱۴)، تو گوش باش
(۱۴) گوش کشیدن: کنایه از توجّه دادن، آگاه نمودن، و تنبیه کردن است.
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۳۴۵۶
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #2, Line #3456
اَنْصِتُوا را گوش کن، خاموش باش
چون زبانِ حق نگشتی، گوش باش
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۲۰۷۱
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #4, Line #2071
پیشِ بینایان خبر گفتن خطاست
کآن دلیلِ غفلت و نقصانِ ماست
پیش بینا، شد خموشی نفعِ تو
بهرِ این آمد خطابِ اَنصِتوُا
گر بفرماید: بگو، برگوی خَوش
لیک اندک گو، دراز اندر مَکَش
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۳۷۰۵
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #4, Line #3705
وآنکه اندر وَهْم او ترکِ ادب
بیادب را سرنگونی داد رب
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۳۶۲۱
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #5, Line #3621
سرنگون زآن شد، که از سَر دور ماند
خویش را سَر ساخت و تنها پیش راند
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۳۲۲۲
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #2, Line #3222
پیشِ بینایان، کُنی تَرکِ ادب
نارِ(۱۵) شهوت را از آن گشتی حَطَب(۱۶)
چون نداری فِطْنَت(۱۷) و، نورِ هُدیٰ
بهرِ کوران، روی را میزن جَلا
پیشِ بینایان، حَدَث(۱۸) در روی مال
ناز میکُن با چنین گَندیده حال
(۱۵) نار: آتش
(۱۶) حَطَب: هیزم
(۱۷) فِطْنَت: زیرکی، باهوشی
(۱۸) حَدَث: مدفوع، ادرار
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۳۲۱
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #4, Line #321
حیلههایِ تیره اندر داوری
پیشِ بینایان چرا میآوری؟
مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۴٣٢
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #1, Line #432
این جسد خانهٔ حسد آمد، بدان
کز حسد آلوده باشد خاندان
گر جسد خانهٔ حسد باشد، ولیک
آن جسد را پاک کرد الله نیک
طَهِّرا بَیْتی(۱۹) بیانِ پاکی است
گنجِ نور است، ار طلسمش خاکی است
قرآن کریم، سورهٔ بقره (۲)، آیهٔ ۱۲۵
Quran, Al-Baqarah(#2), Line #125
«… وَ عَهِدْنَا إِلَىٰ إِبْرَاهِيمَ وَ إِسْمَاعِيلَ أَنْ طَهِّرَا بَيْتِيَ لِلطَّائِفِينَ وَ الْعَاكِفِينَ وَ الرُّكَّعِ السُّجُودِ.»
«… ما ابراهيم و اسماعيل را فرمان داديم:
خانه مرا براى طوافكنندگان و مقيمان و راكعان و ساجدان پاكيزه داريد.»
(۱۹) طَهِّرا بَیْتی: خانهام را پاک کنید.
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۳۱۰۹
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #2, Line #3109
ابلهان، تعظیمِ مسجد میکنند
در خرابی اهلِ دل، جِدّ میکنند
آن مجاز است، این حقیقت ای خَران
نیست مسجد جُز درون سَروَران
مسجدی کآن اندرونِ اولیاست
سجدهگاهِ جمله است، آنجا خداست
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۳۵۱۷
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #2, Line #3517
موسیا، بسیار گویی، دور شو
ور نه با من گُنگ باش و کور شو
ور نرفتی، وز ستیزه شِستهیی(۲۰)
تو به معنی رفتهیی بگسستهیی
چون حَدَث کردی تو ناگه در نماز
گویدت: سویِ طهارت رُو بتاز
وَر نرفتی، خشک، جُنبان میشوی
خود نمازت رفت پیشین(۲۱) ای غَوی(۲۲)
(۲۹) شِسته: مخفف نشسته است.
(۲۱) پیشین: از پیش
(۲۲) غَوی: گمراه
مولوی، دیوان شمس، غزل شماره ۱۷۵۲
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) #1752, Divan e Shams
کونِ خر را نظامِ دین گفتم
پُشک را عنبرِ ثمین(۲۳) گفتم
اندر این آخُرِ جهان ز گزاف
بس چمن نامِ هر چَمین(۲۴) گفتم
طوق بر گردنِ کَپی(۲۵) بستم
نامِ اَعلی بر اَسفلین گفتم
(۲۳) ثمین: گرانبها
(۲۴) چمین: ادرار، مدفوع
(۲۵) کَپی: میمون
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۲۳۶۳
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #6, Line #2363
این مَثَل اندر زمانه جانی است
جانِ نادانان به رنج ارزانی است
زآنکه جاهل(۲۶) ننگ دارد ز اوستاد
لاجَرَم رفت و دکانی نو گشاد
آن دکان بالایِ استاد، ای نگار(۲۷)
گَنده و پُر کژدم(۲۸) است و پُر ز مار
زود ویران کُن دکان و بازگَرد
سوی سبزه و گُلبُنان و آبخَورد(۲۹)
نه چو کنعان، کو ز کبر و ناشناخت
از کُهِ عاصم(۳۰)، سفینهٔ(۳۱) فوز(۳۲) ساخت
علمِ تیراندازیَش آمد حجاب
وآن مراد او را بُده حاضر به جیب
ای بسا علم و ذَکاوات(۳۳) و فِطَن(۳۴)
گشته رهرو را چو غول و راهزن
(۲۶) جاهل: نادان
(۲۷) نگار: محبوب، معشوق
(۲۸) کژدم: عقرب
(۲۹) آبخَورد: محلّی که از آن آب خورند، آبشخور، برکه
(۳۰) عاصِم: نگهدارنده
(۳۱) سفینه: کشتی
(۳۲) فوز: نجات، رستگاری
(۳۳) ذَکاوات: جمعِ ذَکاوت، تیزهوشیها، هوشیاریها
(۳۴) فِطَن: جمعِ فِطنَت، زیرکیها
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۲۳۷۰
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #6, Line #2370
بیشتر اصحابِ جَنَّت ابلهاند
تا ز شرِّ فیلسوفی میرهند
خویش را عریان کن از فَضل و فُضول
تا کند رحمت به تو هر دَم نزول
زیرکی ضدِّ شکست است و نیاز
زیرکی بگذار و با گولی(۳۵) بساز
(۳۵) گولی: حماقت، در اینجا بلاهتِ عارفانه، جهل نسبت به منافعِ دنیایی
مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۳۲۱۴
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #1, Line #3214
علّتی بتّر ز پندارِ کمال
نیست اندر جانِ تو ای ذُودَلال(۳۶)
(۳۶) ذُودَلال: صاحبِ ناز و کرشمه
مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۳۲۴۰
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #1, Line #3240
کرده حق ناموس را صد من حَدید(۳۷)
ای بسی بسته به بندِ ناپدید
(۳۷) حَدید: آهن
مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۳۲۱۹
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #1, Line #3219
در تگِ جو هست سِرگین ای فَتیٰ(۳۸)
گرچه جو صافی نماید مر تو را
(۳۸) فَتیٰ: جوان، جوانمرد
مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ١٨٣۵
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #1, Line #1835
هرکه داد او حُسنِ خود را در مَزاد(۳۹)
صد قضایِ بد سویِ او رو نهاد
حیلهها و خشمها و رَشکها
بر سرش ریزد چو آب از مَشکها
دشمنان او را ز غیرت میدَرند
دوستان هم روزگارش میبَرند
(۳۹) مَزاد: مزایده و به معرض فروش گذاشتن
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۱۴۶۱
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #5, Line #1461
مشتری کو سود دارد، خود یکیست
لیک ایشان را در او رَیب(۴۰) و شکیست
از هوایِ مشتریِّ بی شُکوه
مشتری را باد دادند این گروه
مُشتریِّ ماست اَللهُاشْتَریٰ(۴۱)
از غمِ هر مُشتری هین برتر آ
«کسی که فرموده است: «خداوند میخرد»، مشتری ماست.
بهوش باش، از غم مشتریانِ فاقد اعتبار بالاتر بیا.»
قرآن کریم، سورهٔ توبه (۹)، آیهٔ ۱۱۱
Quran, At-Tawba(#9), Line #111
«إِنَّ اللَّهَ اشْتَرَىٰ مِنَ الْمُؤْمِنِينَ أَنْفُسَهُمْ وَأَمْوَالَهُمْ بِأَنَّ لَهُمُ الْجَنَّةَ… .»
«خداوند، جان و مال مومنان را به بهای بهشت خریده است… .»
مشتریی جو که جویانِ تو است
عالِمِ آغاز و پایانِ تو است
هین مَکَش هر مشتری را تو به دست(۴۲)
عشقبازی با دو معشوقه بَد است
زو نیابی سود و مایه گر خَرَد
نبْودش خود قیمت عقل و خِرَد
نیست او را خود بهایِ نیم نعل
تو بَرو عرضه کنی یاقوت و لعل؟
حرص، کورت کرد و محرومت کند
دیو، همچون خویش مَرْجُومت(۴۳) کند
همچنانک اصحابِ فیل و قومِ لوط
کردشان مرجوم چون خود، آن سَخُوط(۴۴)
مُشتری را صابران دریافتند
چون سویِ هر مشتری نشتافتند
آنکه گردانید رو زآن مشتری
بخت و اقبال و بقا شد زو بَری(۴۵)
(۴۰) رَیب: شک و تردید
(۴۱) اِشترىٰ: خريد
(۴۲) دست کشیدن: لمس کردن، گدایی کردن، دست دراز کردن از روی طمع. در اینجا منظور طلب کردن است.
(۴۳) مَرْجُوم: سنگسارشده
(۴۴) سَخُوط: نفرینشده و ملعون
(۴۵) بَری: بیزار، منزجر، دوریگزیننده
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۳۱۹۶
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #5, Line #3196
تا کنی مر غیر را حَبْر(۴۶) و سَنی(۴۷)
خویش را بدخُو و خالی میکنی
(۴۶) حَبر: دانشمند، دانا
(۴۷) سَنی: رفیع، بلند مرتبه
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۱۵۱
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #2, Line #151
مردهٔ خود را رها کردهست او
مردهٔ بیگانه را جوید رَفو
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۴۷۹
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #2, Line #479
دیده آ، بر دیگران، نوحهگری
مدّتی بنشین و، بر خود میگِری
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۳۴۴
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #6, Line #344
صورتی را چون به دل ره میدهند
از ندامت(۴۸) آخرش دَه میدهند(۴۹)
(۴۸) ندامت: پشیمانی
(۴۹) دَه دادن: منزجر شدن
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۳۰۹۹
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) #3099, Divan e Shams
بداد پندم استادِ عشق ز استادی
که هین، بترس ز هرکس که دل بدو دادی
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۳۳۱۶
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #4, Line #3316
از سخنگویی مجویید ارتفاع(۵۰)
منتظر را بهْ ز گفتن، استماع(۵۱)
منصبِ تعلیم، نوعِ شهوتست
هر خیالِ شهوتی در رَه بُتست
گر به فضلش پی ببردی هر فَضول(۵۲)
کِی فرستادی خدا چندین رسول؟
عقل جزویِ همچو برق است و دَرَخش(۵۳)
در دَرَخشی کِی توان شد سوی وَخْش(۵۴)؟
نیست نورِ برق، بهرِ رهبری
بلکه امرست ابر را که میگِری
برقِ عقلِ ما برای گریه است
تا بگرید نیستی در شوقِ هست
عقلِ کودک گفت بر کُتّابْ(۵۵) تَن(۵۶)
لیک نتواند به خود آموختن
عقلِ رنجور آرَدش سویِ طبیب
لیک نَبْود در دوا عقلش مُصیب(۵۷)
(۵۰) ارتفاع: بالا رفتن، والایی و رفعت جُستن
(۵۱) استماع: شنیدن
(۵۲) فَضول: یاوهگو، کسی که به کارهای غیرِ ضروری میپردازد.
(۵۳) دَرَخْش: آذرخش، برق
(۵۴) وَخْش: نامِ شهرى در ماوراءالنهر كنارِ رودِ جيحون
(۵۵) كُتّاب: مكتبخانه
(۵۶) تَن: فعلِ امر از مصدرِ تنیدن، دلالت دارد بر خود را به هر چیزی بستن، بر چیزی یا کاری مصمّم بودن، مدام به کاری یا چیزی مشغول بودن
(۵۷) مُصیب: اصابت کننده، راستکار، راست و درست عمل کننده
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۵۱۲
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) #512, Divan e Shams
دم نزنم زآنکه دمِ من سُکُست(۵۸)
نوبتِ خاموشی و ستّاریَست
خامُش کن که تا بگوید حَبیب(۵۹)
آن سخنان کز همه متواریَست(۶۰)
(۵۸) سُکُستن: گسیختن، گسستن
(۵۹) حَبیب: دوست، در اینجا یعنی خداوند
(۶۰) متواری: گریزان، فراری
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۲۵۰۵
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #6, Line #2505
خود هنر آن دان که دید آتش عِیان
نه کَپِ(۶۱) دَلَّ عَلَیالنّٰارِالدُّخٰان(۶۲)
کسی را باید هنرمند بدانی که آتش را آشکارا ببیند،
نه آنکه فقط بگوید تصاعدِ دود دلیل بر وجود آتش است.
(۶۱) کَپ: گَپ، گفتگو کردن
(۶۲) دَلَّ عَلَیالنّٰارِالدُّخٰان: دود بر آتش دلالت دارد.
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۲۹۱۰
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #6, Line #2910
هر یکی خاصیّتِ خود را نمود
آن هنرها جمله بدبختی فزود
آن هنرها گردنِ ما را ببست
زآن مَناصِب(۶۳) سرنگونساریم و پست
آن هنر فی جیدِنا حَبْلٌ مَسَد
روزِ مُردن نیست زآن فنها مدد
قرآن کریم، سورهٔ لهب (۱۱۱)، آیهٔ ۵
Quran, Al-Masad(#111), Line #5
«فِي جِيدِهَا حَبْلٌ مِنْ مَسَدٍ»
«و بر گردن ريسمانى از ليف خرما دارد.»
جز همان خاصیّتِ آن خوشحواس
که به شب بُد چشمِ او سلطانشناس
آن هنرها جمله غولِ راه بود
غیرِ چشمی کو ز شه آگاه بود
(۶۳) مَناصِب: جمع منصب، درجه، مرتبه، مقام
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۴۰۷
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #5, Line #407
در زمانه صاحبِ دامی بُوَد؟
همچو ما احمق که صیدِ خود کند؟
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۱۰۶۷
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #5, Line #1067
که درونِ سینه شرحت دادهایم
شرح اندر سینهات بنهادهایم
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۱۰۷۰
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #5, Line #1070
مَنفَذی داری به بحر، ای آبگیر
ننگ دار از آب جُستن از غدیر(۶۴)
که اَلَمْ نَشْرَحْ نه شرحت هست باز؟
چون شدی تو شرحجو و کُدیهساز(۶۵)؟
در نگر در شرحِ دل در اندرون
تا نیاید طعنهٔ لٰاتُبْصِرُون
قرآن کریم، سورهٔ ذاریات (۵۱)، آیهٔ ۲۱
Quran, Adh-Dhaariyat(#51), Line #21
«وَفِي أَنْفُسِكُمْ ۚ أَفَلَا تُبْصِرُونَ»
«و نيز در وجود خودتان. آيا نمىبينيد؟»
قرآن کریم، سورهٔ واقعه (۵۶)، آیهٔ ۸۵
Quran, Al-Waaqia(#56), Line #85
«وَنَحْنُ أَقْرَبُ إِلَيْهِ مِنْكُمْ وَلَٰكِنْ لَا تُبْصِرُونَ»
«ما از شما به او نزديكتريم ولى شما نمىبينيد.»
(۶۴) غدیر: آبگیر، برکه
(۶۵) کُدیهساز: گدایی کننده، تکدّی کننده
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۱۴۶۲
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) #1462, Divan e Shams
صورتگرِ نقّاشم، هر لحظه بتی سازم
وانگه همه بتها را در پیشِ تو بگْدازم(۶۶)
(۶۶) بگْدازم: بسوزانم
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۱۹۱
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) #191, Divan e Shams
چون دستِ تو کَشیدم، صورت دگر ندیدم
بیهوشیيی بدیدم، گُم کرده مر خِرَد را
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۲۰۷۴
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #6, Line #2074
هست اِباحت(۶۷) کز هوا(۶۸) آمد، ضَلال(۶۹)
هست اِباحت کز خدا آمد، کمال
(۶۷) اِباحت: مباح شمردن، جایز دانستن
(۶۸) هوا: هوا و هوسِ نفسانی
(۶۹) ضَلال: گمراهی
چو صَریرِ(۷۰) تو شنیدم، چو قلم به سر دویدم
چو به قلبِ تو رسیدم، چه کنم صُداعِ(۷۱) قالَب؟
(۷۰) صَریر: صدایی که از قلم نی بهوقت نوشتن برمیآید، در اینجا به معنی آواز، خطاب.
(۷۱) صُداع: سردرد، مجازاً زحمت، دردسر
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۳۰۷۱
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #6, Line #3071
زین حکایت کرد آن خَتمِ رُسُل
از مَلیکِ(۷۲) لٰایَزال و لَمْ یَزُل(۷۳ و ۷۴)
بدین سبب است که خاتمِ رسولان از قول پادشاه ازلی و ابدی چنین روایت کرده است.
که نگنجیدم در افلاک و خَلا(۷۵)
در عقول و در نفوسِ باعُلا(۷۶)
در دلِ مؤمن بگنجیدم چو ضَیف(۷۷)
بی ز چون و بی چگونه، بی ز کیف(۷۸)
تا به دَلّالیِ آن دل، فوق و تحت
یابد از من پادشاهیها و بخت
بی چنین آیینه از خوبی من
برنتابد نه زمین و نه زَمَن(۷۹)
بر دو کون، اسبِ ترحّم(۸۰) تاختم
پس عریضْ(۸۱) آیینهیی برساختم
هر دَمی زین آینه پنجاه عُرس(۸۲)
بشنو آیینه، ولی شرحش مَپُرس
(۷۲) مَلیک: مالک، پادشاه
(۷۳) لٰایَزال و لَمْ یَزُل: ازلی و ابدی
(۷۴) مَلیکِ لٰایَزال و لَمْ یَزُل: خداوند
(۷۵) خَلا: خلاء، فضای بیکران
(۷۶) باعُلا: بلندمرتبه
(۷۷) ضَیف: میهمان
(۷۸) کیف: کیفیت
(۷۹) زَمَن: زمان
(۸۰) ترحّم: رحمت
(۸۱) عریض: پهناور
(۸۲) عُرس: جشن عروسی
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۲۸۷۵
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #6, Line #2875
در دلش خورشید چون نوری نشاند
پیشش اختر(۸۳) را مقادیری نماند
(۸۳) اختر: ستاره
صلوات بر تو آرم که فزوده باد قُربت
که به قُربِ(۸۴) کلّ گردد همه جزوها مُقَرَّب(۸۵)
(۸۴) قُرب: نزدیکی، نزدیک شدن، منزلت
(۸۵) مُقَرَّب: نزدیک شده، آنکه به کسی نزدیک شده و نزد او قرب و منزلت پیدا کرده.
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۵۱
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #6, Line #51
هست احوالم خِلاف همدگر
هر یکی با هم مخالف در اثر
چونکه هر دَم راهِ خود را میزنم
با دگر کس سازگاری چون کنم؟
موجِ لشگرهای احوالم ببین
هر یکی با دیگری در جنگ و کین
مینگر در خود چنین جنگِ گِران
پس چه مشغولی به جنگِ دیگران؟
یا مگر زین جنگ، حقّت واخَرَد
در جهانِ صلحِ یکرنگت بَرَد
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۳۲۸۱
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #6, Line #3281
گوسفندی از کلیمُ الله(۸۶) گریخت
پایِ موسی آبله شد، نعل ریخت(۸۷)
در پیِ او، تا به شب در جُست و جو
وآن رَمه(۸۸) غایب شده از چشمِ او
گوسفند از ماندگی(۸۹) شد سُست و ماند
پس کلیمُ الله گَرد از وی فشاند
کف همی مالید بر پشت و سرش
مینواخت از مِهر، همچون مادرش
نیم ذره طَیْرَگی(۹۰) و خشم، نی
غیرِ مِهر و رحم و آبِ چشم، نی
گفت: گیرم بر مَنَت رحمی نبود
طبعِ تو بر خود چرا اِستم(۹۱) نمود؟
با ملائک گفت یزدان آن زمان
که نُبُوَّت(۹۲) را همیزیبد(۹۳) فلان
مُصطفیٰ فرمود خود که هر نبی
کرد چوپانیش، بُرنا(۹۴)، یا صبی(۹۵)
بیشُبانی(۹۶) کردن و آن امتحان
حق ندادش پیشوائیِّ جهان
حدیث
«مَا بَعَثَ اللَّـه نَبِيًّا إِلا رَعَى الْغَنَمَ.
فَقَال أَصْحابُه: «وَأَنْتَ؟» قَالَ: «نَعَمْ، كُنْتُ أَرْعَاهَا عَلى قَرارِيطَ لأَهْلِ مَكَّةَ»»
«خداوند هیچ پیامبری را مَبْعوث نکرد جز آنکه به کارِ چوپانی
مشغول بوده است. اصحابِ او گفتند: «حتی تو؟» فرمود:
«آری. من قراریط (نام مکانی نزدیک مکه) برای مکیان چوپانی میکردهام.»»
گفت سایل(۹۷): هم تو نیز ای پهلوان؟
گفت: من هم بودهام دهری شُبان
تا شود پیدا وَقار و صبرشان
کردشان پیش از نُبُوّت حق، شُبان
هر امیری کو شُبانیِّ بشر
آنچنان آرَد که باشد مُؤْتَمَر(۹۸)
حلمِ(۹۹) موسیوار اندر رَعْیِ(۱۰۰) خَود
او به جای آرَد به تدبیر و خِرَد
لاجَرَم حقّش دهد چوپانیی
بر فرازِ چرخِ مَه، روحانیی
آنچنان که انبیا را زین رِعا(۱۰۱)
برکَشید و داد رَعْیِ اَصفیا(۱۰۲)
(۸۶) کلیمُ الله: لقب حضرت موسی
(۸۷) نعل ریختن: تعبیری است از تند و شتابان دویدن
(۸۸) رَمه: گَلِّهٔ گوسفندان
(۸۹) ماندگی: خستگی
(۹۰) طَیْرَگی: خشمگینی، غَضَبْناکی
(۹۱) اِستم: ستم
(۹۲) نُبُوَّت: پیامبری
(۹۳) همیزیبد: از مصدر زیبیدن، یعنی آراستن و پیراستن
(۹۴) بُرنا: جوان
(۹۵) صبی: پسر، فرزند، کودک
(۹۶) شبان: چوپان
(۹۷) سایل: سؤالکننده، پُرسندهٔ سؤال
(۹۸) مُؤْتَمَر: مأمورشده
(۹۹) حِلم: فضاگشایی
(۱۰۰) رَعْی: چرانیدن، مواظبت، چوپانی کردن
(۱۰۱) رِعا: چوپانان
(۱۰۲) اَصفیا: زبدگان و گزیدگان
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۲۵٠٠
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #6, Line #2500
درگذر از فضل و از جَلْدی(۱۰۳) و فن
کارْ خدمت دارد و خُلقِ حَسَن
(۱۰۳) جَلْدی: چابکی، چالاکی
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۶۴٨
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #5, Line #648
پس هنر آمد هلاکت خام را
کز پیِ دانه نبیند دام را
اختیار آن را نکو باشد که او
مالکِ خود باشد اندر اِتَّقُوا(۱۰۴)
چون نباشد حفظ و تقویٰ، زینهار(۱۰۵)
دور کن آلت، بینداز اختیار
(۱۰۴) اِتَّقُوا: بترسید، تقوا پیشه کنید.
(۱۰۵) زینهار: برحذر باش، کلمۀ تنبیه
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۲۸۶۱
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #6, Line #2861
زآن محمّد شافعِ(۱۰۶) هر داغ(۱۰۷) بود
که ز جز حق چشمِ او، مٰازاغ بود
در شبِ دنیا که محجوب است شید(۱۰۸)
ناظرِ حق بود و زو بودش امید
از أَلَمْ نَشْرَح دو چشمش سُرمه یافت
دید آنچه جبرئیل آن برنتافت
قرآن کریم، سورهٔ نجم (۵۳)، آیهٔ ۱۷
Quran, An-Najm(#53), Line #17
«مَا زَاغَ الْبَصَرُ وَمَا طَغَىٰ.»
«چشم خطا نكرد و از حد درنگذشت.»
قرآن کریم، سورهٔ انشراح (۹۴)، آیهٔ ۱
Quran, Ash-Sharh(#94), Line #1
«أَلَمْ نَشْرَحْ لَكَ صَدْرَكَ»
«آيا سينهات را برايت نگشوديم؟»
(۱۰۶) شافع: شفاعتکننده
(۱۰۷) داغ: در اینجا یعنی گناهکار
(۱۰۸) شید: خورشید
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۲۸۹۷
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #6, Line #2897
هین مَران از رویِ خود او را بعید
آنکه او یکبار آن رویِ تو دید
دیدِ رویِ جز تو شد غُلِّ(۱۰۹) گلو
کُلُّ شَیْءٍ مٰاسِوَیالله باطِلُ
دیدن روی هرکس بجز تو زنجیری است بر گردن.
زیرا هر چیز جز خدا باطل است.
قرآن کریم، سورهٔ یس (۳۶)، آیهٔ ۸
Quran, Yaseen(#36), Line #8
«إِنَّا جَعَلْنَا فِي أَعْنَاقِهِمْ أَغْلَالًا فَهِيَ إِلَى الْأَذْقَانِ فَهُمْ مُقْمَحُونَ»
«و ما بر گردنهايشان تا زنخها غُلها نهاديم، چنان كه سرهايشان به بالاست و پايينآوردن نتوانند.»
باطلند و مینمایندم رَشَد
زانکه باطل، باطلان را میکَشَد
(۱۰۹) غُلّ: زنجیر
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۲۸۷۱
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #6, Line #2871
مدّعی دیدهست، اما با غَرَض
پرده باشد دیدهٔ دل را غَرَض
حق همی خواهد که تو زاهد شَوی
تا غَرَض بگذاری و شاهد شَوی
کاین غَرَضها پردهٔ دیده بُوَد
بر نظر چون پرده پیچیده بُوَد
پس نبیند جمله را با طِمّ(۱۱۰) و رِمّ(۱۱۱و۱۱۲)
حُبُّکَالْـاَشیاءَ یُعْمی و یُصِمّ
«حُبُّکَ الْـاَشَّیءَ یُعْمی و یُصِمّ.»
«عشقِ تو به اشياء تو را كور و كر میکند.»
پیشش اختر را مقادیری نماند
پس بدید او بیحجاب اسرار را
سیرِ روحِ مؤمن و کُفّار را
(۱۱۰) طِمّ: دریا و آب فراوان
(۱۱۱) رِمّ: زمین و خاک
(۱۱۲) با طِمّ و رِمّ: در اینجا یعنی با جزئیات
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۲۸۸۹
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #6, Line #2889
ای یَرانٰا، لٰا نَراهُ روز و شب
چشمبَند ما شده دیدِ سبب
«ای خدایی که روز و شب ما را میبینی و ما تو را نمیبینیم،
اصولاً توجّه ما به علل و اسباب چشممان را بسته است.»
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۲۰۶۲
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #4, Line #2062
خامُشی بحرست و، گفتن همچو جو
بحر میجوید تو را، جو را مجو
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۲۲۵۱
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #3, Line #2251
آبِ ما، محبوسِ گِل ماندهست هین
بحرِ رحمت، جذب کن ما را ز طین(۱۱۳)
بحر گوید: من تو را در خود کَشَم
لیک میلافی که من آب خَوشم
لافِ تو محروم میدارد تو را
ترکِ آن پنداشت کن، در من درآ
آبِ گِل خواهد که در دریا رَوَد
گِل گرفته پایِ آب و، میکَشَد
گر رهانَد پایِ خود از دستِ گِل
گِل بمانَد خشک و، او شد مستقل
آن کشیدن چیست از گِل آب را؟
جذبِ تو نُقل و شرابِ ناب را
همچنین هر شهوتی اندر جهان
خواه مال و، خواه جاه و، خواه نان
هر یکی زینها تو را مستی کند
چون نیابی آن، خُمارت میزند
این خُمارِ غم، دلیلِ آن شدهست
که بدآن مفقود، مستیّات بُدهست
(۱۱۳) طین: گِل
دکّان ز خود پرداختم، اَنگازها انداختم
قدرِ جنون بشناختم، ز اندیشهها گشتم بَری
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۲۶۴۰
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #2, Line #2640
من سبب را ننگرم، کآن حادِث است
زآنکه حادث، حادِثی را باعث است
لطفِ سابق را نِظاره میکنم
هرچه آن حادِث، دوپاره میکنم
گر صورتی آید به دل، گویم: «برون رو ای مُضِلّ»
ترکیبِ او ویران کنم، گر او نماید لـَمْتُری
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۳۷۴۳
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #2, Line #3743
جُمله مرغانِ مُنازع(۱۱۴)، بازْوار
بشنوید این طبلِ بازِ(۱۱۵) شهریار
ز اختلافِ خویش، سویِ اتّحاد
هین زِ هر جانب روان گردید شاد
حَیْثُ ماٰ کُنْتُمْ فَوَلُّوا وَجْهَکُمْ
نَحْوَهُ هٰذَا الَّذی لَمْ یَنْهَکُمْ
«در هر وضعیتی هستید روی خود را بهسویِ آن وحدت و یا آن سلیمان بگردانید
که این چیزی است که خدا شما را از آن بازنداشته است.»
کورْمرغانیم و، بس ناساختیم
کآن سُلیمان را دَمی نشناختیم
(۱۱۴) مُنازِع: نزاع کننده، ستیزهگر
(۱۱۵) طبلِ بازِ: طبلی که وقتِ پروازِ باز به سوی صید یا وقت رجوع میزدهاند.
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۳۷۸۱
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #2, Line #3781
با سُلیمان، پای در دریا بِنِه
تا چو داود آب، سازد صد زِرِه
آن سُلیمان، پیشِ جمله حاضرست
لیک غیرت چشمبند و، ساحرست
تا ز جهل و، خوابناکیّ و، فضول
او به پیشِ ما و، ما از وِی مَلول(۱۱۶)
(۱۱۶) مَلول: افسرده، اندوهگین
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۳۷۶۲
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #2, Line #3762
مرغْ کو بی این سُلیمان میرود
عاشقِ ظلمت(۱۱۷)، چو خُفّاشی بُوَد
با سُلیمان خو کن ای خُفّاشِ رَد(۱۱۸)
تا که در ظلمت نمانی تا ابد
یک گَزی(۱۱۹) ره، که بدآن سو میروی
همچو گَز، قُطْبِ مساحت میشوی
وآنکه لنگ و لوک آنسو میجهی
از همه لنگیّ و، لوکی میرهی
(۱۱۷) ظلمت: تاریکی
(۱۱۸) رَد: مردود
(۱۱۹) گَز: ذرع، وسیلهای از چوب و یا آهن که بدآن، جامه و پارچه و زمین و جز آن را اندازه بگیرند.
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۱۵٣٢
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #6, Line #1532
بعد از این حرفیست پیچاپیچ و دور
با سُلیمان باش و دیوان را مَشور(۱۲۰)
(۱۲۰) مَشور: مَشوران، تحریک نکن
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۵۳٠
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #6, Line #530
گفت: مُفتیِّ(۱۲۱) ضرورت هم تویی
بیضرورت گر خوری، مُجرم شَوی
(۱۲۱) مُفتی: فتوادهنده
کی درخورِ لیلی بُوَد؟ آنکس کزو مجنون شود
پایِ عَلَم آنکس بُوَد کاو راست جانی آن سری
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۳۰۵۵
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #3, Line #3055
«حکایت امیر و غلامش که نمازباره بود
و اُنسِ عظیم داشت در نماز و مناجات با حق.»
میر شد محتاجِ گرمابه سَحَر
بانگ زد: سُنقُر(۱۲۲)، هَلا بردار سَر
طاس(۱۲۳) و مَندیل(۱۲۴) و گِل از آلتون(۱۲۵) بگیر
تا به گرمابه رَویم ای ناگزیر
سُنقُر آن دَم طاس و مَندیلی نکو
برگرفت و رفت با او دو به دو
مسجدی بر ره بُد و بانگِ صَلا(۱۲۶)
آمد اندر گوشِ سُنقُر در ملا
بود سُنقر سخت مُولِع(۱۲۷) در نماز
گفت ای میرِ من ای بندهنواز
تو برین دکّان زمانی صبر کن
تا گُزارم فرض(۱۲۸) و خوانم لَم یَکُن
قرآن کریم، سورهٔ اخلاص (۱۱۲)، آیهٔ ۴
Quran, Al-Ikhlas(#112), Line #4
«وَلَمْ يَكُنْ لَهُ كُفُوًا أَحَدٌ»
«و نه هیچ کس مثل و مانند و همتای اوست.»
چون امام و قوم بیرون آمدند
از نماز و وِردها فارغ شدند
سُنقر آنجا ماند تا نزدیکِ چاشت(۱۲۹)
میر، سُنقر را زمانی چشم داشت
گفت: ای سُنقر چرا نایی بُرون؟
گفت: مینگذارَدَم این ذُوفُنون(۱۳۰)
صبر کن، نَک آمدم ای روشنی
نیستم غافل، که در گوشِ منی
هفت نوبت صبر کرد و بانگ کرد
تا که عاجز گشت از تیباشِ(۱۳۱) مَرد
پاسخش این بود مینگذارَدَم
تا برون آیم هنوز ای محترم
گفت: آخر مسجد اندر، کَس نماند
کیت وا میدارد؟ آنجا کِت نشاند؟
گفت: آنکه بسته استت از برون
بسته است او هم مرا در اندرون
آنکه نگذارد تو را کآیی درون
میبنگذارد مرا کآیم برون
آنکه نگذارد کزین سو پا نهی
او بدین سو بست پایِ این رَهی(۱۳۲)
ماهیان را بحر نگذارد برون
خاکیان را بحر نگذارد درون
اصلِ ماهی آب و حیوان از گِل است
حیله و تدبیر اینجا باطل است
قفلِ زَفت(۱۳۳) است و، گشاینده خدا
دست در تسلیم زن واندر رضا
ذرّه ذرّه گر شود مفتاحها
این گشایش نیست جز از کبریا
قرآن کریم، سورهٔ زمر (۳۹)، آیهٔ ۶۳
Quran, Az-Zumar(#39), Line #63
«لَهُ مَقَالِيدُ السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ… .»
« كليدهاى آسمانها و زمين نزد اوست… .»
چون فراموشت شود تدبیرِ خویش
یابی آن بختِ جوان از پیرِ خویش
چون فراموش خودی، یادت کنند
بنده گشتی، آنگه آزادت کنند
(۱۲۲) سُنقُر: پرندهای شکاری و خوشخط و خال مانند باز. در اینجا از اعلام تُرکان و نام غلام است.
(۱۲۳) طاس: نوعی کاسهٔ مسی، لگن
(۱۲۴) مَندیل: حوله
(۱۲۵) آلتون: زَر، طلا، از نامهای زنان و کنیزکان ترک.
(۱۲۶) صَلا: مخفّف صلاة به معنی نماز
(۱۲۷) مُولِع: حریص، آزمند، مشتاق
(۱۲۸) فرض: واجب، ضروری، لازم
(۱۲۹) چاشت: ظهر، میانهٔ روز
(۱۳۰) ذُوفُنون: صاحب فنها، دارای هنرها، منظور خداوند حکیم است.
(۱۳۱) تیباش: عشوه و فریب، در اینجا یعنی تأخیر و درنگ.
(۱۳۲) رَهی: رونده، سالک، غلام و بنده
(۱۳۳) زَفت: ستبر، بزرگ
-------------------------
مجموع لغات:
----------------------------
************************
تمام اشعار برنامه بر اساس فرمت سایت گنج نما برای جستجوی آسان
من پیش ازین میخواستم گفتار خود را مشتری
واکنون همیخواهم ز تو کز گفت خویشم واخری
بتها تراشیدم بسی بهر فریب هر کسی
مست خلیلم من کنون سیر آمدم از آزری
آمد بتی بیرنگ و بو دستم معطل شد بدو
استاد دیگر را بجو بهر دکان بتگری
دکان ز خود پرداختم انگازها انداختم
قدر جنون بشناختم ز اندیشهها گشتم بری
گر صورتی آید به دل گویم برون رو ای مضل
ترکیب او ویران کنم گر او نماید لـمتری
کی درخور لیلی بود آنکس کزو مجنون شود
پای علم آنکس بود کاو راست جانی آن سری
هنر خویش بپوشم ز همه تا نخرندم
به دو صد عیب بلنگم که خرد جز تو امیرم
صد سال گرم داری نانش فطیر باشد
جهد فرعونی چو بیتوفیق بود
هرچه او میدوخت آن تفتیق بود
بتپرستی چون بمانی در صور
مرد حجی همره حاجی طلب
خواه هندو خواه ترک و یا عرب
منگر اندر نقش و اندر رنگ او
بنگر اندر عزم و در آهنگ او
منگر اندر نقش زشت و خوب خویش
بنگر اندر عشق و در مطلوب خویش
بنگر اندر همت خود ای شریف
آب میجو دایما ای خشکلب
به سخن مکوش کاین فر ز دل است نی ز گفتن
که هنر ز پای یابید و ز دم دید ثعلب
چون خوی صوفیان نبود ذکر مامضی
پس شما خاموش باشید انصتوا
چون تو گوشی او زبان نی جنس تو
گوشها را حق بفرمود انصتوا
چون که عاشق اوست تو خاموش باش
او چو گوشت میکشد تو گوش باش
انصتوا را گوش کن خاموش باش
چون زبان حق نگشتی گوش باش
پیش بینایان خبر گفتن خطاست
کآن دلیل غفلت و نقصان ماست
پیش بینا شد خموشی نفع تو
بهر این آمد خطاب انصتوا
گر بفرماید بگو برگوی خوش
لیک اندک گو دراز اندر مکش
وآنکه اندر وهم او ترک ادب
سرنگون زآن شد که از سر دور ماند
خویش را سر ساخت و تنها پیش راند
پیش بینایان کنی ترک ادب
نار شهوت را از آن گشتی حطب
چون نداری فطنت و نور هدی
بهر کوران روی را میزن جلا
پیش بینایان حدث در روی مال
ناز میکن با چنین گندیده حال
حیلههای تیره اندر داوری
پیش بینایان چرا میآوری
این جسد خانه حسد آمد بدان
گر جسد خانه حسد باشد ولیک
طهرا بیتی بیان پاکی است
گنج نور است ار طلسمش خاکی است
ابلهان تعظیم مسجد میکنند
در خرابی اهل دل جد میکنند
آن مجاز است این حقیقت ای خران
نیست مسجد جز درون سروران
مسجدی کآن اندرون اولیاست
سجدهگاه جمله است آنجا خداست
موسیا بسیار گوی دور شو
ور نه با من گنگ باش و کور شو
ور نرفتی وز ستیزه شستهیی
چون حدث کردی تو ناگه در نماز
گویدت سوی طهارت رو بتاز
ور نرفتی خشک جنبان میشوی
خود نمازت رفت پیشین ای غوی
کون خر را نظام دین گفتم
پشک را عنبر ثمین گفتم
اندر این آخر جهان ز گزاف
بس چمن نام هر چمین گفتم
طوق بر گردن کپی بستم
نام اعلی بر اسفلین گفتم
این مثل اندر زمانه جانی است
جان نادانان به رنج ارزانی است
زآنکه جاهل ننگ دارد ز اوستاد
لاجرم رفت و دکانی نو گشاد
آن دکان بالای استاد ای نگار
گنده و پر کژدم است و پر ز مار
زود ویران کن دکان و بازگرد
سوی سبزه و گلبنان و آبخورد
نه چو کنعان کو ز کبر و ناشناخت
از که عاصم سفینه فوز ساخت
علم تیراندازیش آمد حجاب
وآن مراد او را بده حاضر به جیب
ای بسا علم و ذکاوات و فطن
بیشتر اصحاب جنت ابلهاند
تا ز شر فیلسوفی میرهند
خویش را عریان کن از فضل و فضول
تا کند رحمت به تو هر دم نزول
زیرکی ضد شکست است و نیاز
زیرکی بگذار و با گولی بساز
علتی بتر ز پندار کمال
نیست اندر جان تو ای ذودلال
کرده حق ناموس را صد من حدید
ای بسی بسته به بند ناپدید
در تگ جو هست سرگین ای فتی
هرکه داد او حسن خود را در مزاد
صد قضای بد سوی او رو نهاد
حیلهها و خشمها و رشکها
بر سرش ریزد چو آب از مشکها
دشمنان او را ز غیرت میدرند
دوستان هم روزگارش میبرند
مشتری کو سود دارد خود یکیست
لیک ایشان را در او ریب و شکیست
از هوای مشتری بی شکوه
مشتری ماست اللهاشتری
از غم هر مشتری هین برتر آ
کسی که فرموده است خداوند میخرد مشتری ماست
بهوش باش از غم مشتریان فاقد اعتبار بالاتر بیا
مشتریی جو که جویان تو است
عالم آغاز و پایان تو است
هین مکش هر مشتری را تو به دست
عشقبازی با دو معشوقه بد است
زو نیابی سود و مایه گر خرد
نبودش خود قیمت عقل و خرد
نیست او را خود بهای نیم نعل
تو برو عرضه کنی یاقوت و لعل
حرص کورت کرد و محرومت کند
دیو همچون خویش مرجومت کند
همچنانک اصحاب فیل و قوم لوط
کردشان مرجوم چون خود آن سخوط
مشتری را صابران دریافتند
چون سوی هر مشتری نشتافتند
بخت و اقبال و بقا شد زو بری
تا کنی مر غیر را حبر و سنی
خویش را بدخو و خالی میکنی
مرده خود را رها کردهست او
مرده بیگانه را جوید رفو
دیده آ بر دیگران نوحهگری
مدتی بنشین و بر خود میگری
از ندامت آخرش ده میدهند
بداد پندم استاد عشق ز استادی
که هین بترس ز هرکس که دل بدو دادی
از سخنگویی مجویید ارتفاع
منتظر را به ز گفتن استماع
منصب تعلیم نوع شهوتست
هر خیال شهوتی در ره بتست
گر به فضلش پی ببردی هر فضول
کی فرستادی خدا چندین رسول
عقل جزوی همچو برق است و درخش
در درخشی کی توان شد سوی وخش
نیست نور برق بهر رهبری
بلکه امرست ابر را که میگری
برق عقل ما برای گریه است
تا بگرید نیستی در شوق هست
عقل کودک گفت بر کتاب تن
عقل رنجور آردش سوی طبیب
لیک نبود در دوا عقلش مصیب
دم نزنم زآنکه دم من سکست
نوبت خاموشی و ستاریست
خامش کن که تا بگوید حبیب
آن سخنان کز همه متواریست
خود هنر آن دان که دید آتش عیان
نه کپ دل علیالنارالدخان
کسی را باید هنرمند بدانی که آتش را آشکارا ببیند
نه آنکه فقط بگوید تصاعد دود دلیل بر وجود آتش است
هر یکی خاصیت خود را نمود
آن هنرها گردن ما را ببست
زآن مناصب سرنگونساریم و پست
آن هنر فی جیدنا حبل مسد
روز مردن نیست زآن فنها مدد
جز همان خاصیت آن خوشحواس
که به شب بد چشم او سلطانشناس
آن هنرها جمله غول راه بود
غیر چشمی کو ز شه آگاه بود
در زمانه صاحب دامی بود
همچو ما احمق که صید خود کند
که درون سینه شرحت دادهایم
منفذی داری به بحر ای آبگیر
ننگ دار از آب جستن از غدیر
که الم نشرح نه شرحت هست باز
چون شدی تو شرحجو و کدیهساز
در نگر در شرح دل در اندرون
تا نیاید طعنه لاتبصرون
صورتگر نقاشم هر لحظه بتی سازم
وانگه همه بتها را در پیش تو بگدازم
چون دست تو کشیدم صورت دگر ندیدم
بیهوشیيی بدیدم گم کرده مر خرد را
هست اباحت کز هوا آمد ضلال
هست اباحت کز خدا آمد کمال
چو صریر تو شنیدم چو قلم به سر دویدم
چو به قلب تو رسیدم چه کنم صداع قالب
زین حکایت کرد آن ختم رسل
از ملیک لایزال و لم یزل
بدین سبب است که خاتم رسولان از قول پادشاه ازلی و ابدی چنین روایت کرده است
که نگنجیدم در افلاک و خلا
در عقول و در نفوس باعلا
در دل ممن بگنجیدم چو ضیف
بی ز چون و بی چگونه بی ز کیف
تا به دلالی آن دل فوق و تحت
برنتابد نه زمین و نه زمن
بر دو کون اسب ترحم تاختم
پس عریض آیینهیی برساختم
هر دمی زین آینه پنجاه عرس
بشنو آیینه ولی شرحش مپرس
صلوات بر تو آرم که فزوده باد قربت
که به قرب کل گردد همه جزوها مقرب
هست احوالم خلاف همدگر
چونکه هر دم راه خود را میزنم
با دگر کس سازگاری چون کنم
موج لشگرهای احوالم ببین
مینگر در خود چنین جنگ گران
پس چه مشغولی به جنگ دیگران
یا مگر زین جنگ حقت واخرد
در جهان صلح یکرنگت برد
گوسفندی از کلیم الله گریخت
پای موسی آبله شد نعل ریخت
در پی او تا به شب در جست و جو
وآن رمه غایب شده از چشم او
گوسفند از ماندگی شد سست و ماند
پس کلیم الله گرد از وی فشاند
مینواخت از مهر همچون مادرش
نیم ذره طیرگی و خشم نی
غیر مهر و رحم و آب چشم نی
گفت گیرم بر منت رحمی نبود
طبع تو بر خود چرا استم نمود
که نبوت را همیزیبد فلان
مصطفی فرمود خود که هر نبی
کرد چوپانیش برنا یا صبی
بیشبانی کردن و آن امتحان
حق ندادش پیشوائی جهان
گفت سایل هم تو نیز ای پهلوان
گفت من هم بودهام دهری شبان
تا شود پیدا وقار و صبرشان
کردشان پیش از نبوت حق شبان
هر امیری کو شبانی بشر
آنچنان آرد که باشد مؤتمر
حلم موسیوار اندر رعی خود
او به جای آرد به تدبیر و خرد
لاجرم حقش دهد چوپانیی
بر فراز چرخ مه روحانیی
آنچنان که انبیا را زین رعا
برکشید و داد رعی اصفیا
درگذر از فضل و از جلدی و فن
کار خدمت دارد و خلق حسن
کز پی دانه نبیند دام را
مالک خود باشد اندر اتقوا
چون نباشد حفظ و تقوی زینهار
دور کن آلت بینداز اختیار
زآن محمد شافع هر داغ بود
که ز جز حق چشم او مازاغ بود
در شب دنیا که محجوب است شید
ناظر حق بود و زو بودش امید
از الم نشرح دو چشمش سرمه یافت
هین مران از روی خود او را بعید
آنکه او یکبار آن روی تو دید
دید روی جز تو شد غل گلو
کل شیء ماسویالله باطل
دیدن روی هرکس بجز تو زنجیری است بر گردن
زیرا هر چیز جز خدا باطل است
باطلند و مینمایندم رشد
زانکه باطل باطلان را میکشد
مدعی دیدهست اما با غرض
پرده باشد دیده دل را غرض
حق همی خواهد که تو زاهد شوی
تا غرض بگذاری و شاهد شوی
کاین غرضها پرده دیده بود
بر نظر چون پرده پیچیده بود
پس نبیند جمله را با طم و رم
حبکالـاشیاء یعمی و یصم
سیر روح مؤمن و کفار را
ای یرانا لا نراه روز و شب
چشمبند ما شده دید سبب
ای خدایی که روز و شب ما را میبینی و ما تو را نمیبینیم
اصولا توجه ما به علل و اسباب چشممان را بسته است
خامشی بحرست و گفتن همچو جو
بحر میجوید تو را جو را مجو
آب ما محبوس گل ماندهست هین
بحر رحمت جذب کن ما را ز طین
بحر گوید من تو را در خود کشم
لیک میلافی که من آب خوشم
لاف تو محروم میدارد تو را
ترک آن پنداشت کن در من درآ
آب گل خواهد که در دریا رود
گل گرفته پای آب و میکشد
گر رهاند پای خود از دست گل
گل بماند خشک و او شد مستقل
آن کشیدن چیست از گل آب را
جذب تو نقل و شراب ناب را
خواه مال و خواه جاه و خواه نان
چون نیابی آن خمارت میزند
این خمار غم دلیل آن شدهست
که بدآن مفقود مستیات بدهست
من سبب را ننگرم کآن حادث است
زآنکه حادث حادثی را باعث است
لطف سابق را نظاره میکنم
هرچه آن حادث دوپاره میکنم
جمله مرغان منازع بازوار
بشنوید این طبل باز شهریار
ز اختلاف خویش سوی اتحاد
هین ز هر جانب روان گردید شاد
حیث ما کنتم فولوا وجهکم
نحوه هذا الذی لم ینهکم
در هر وضعیتی هستید روی خود را بهسوی آن وحدت و یا آن سلیمان بگردانید
که این چیزی است که خدا شما را از آن بازنداشته است
کورمرغانیم و بس ناساختیم
کآن سلیمان را دمی نشناختیم
با سلیمان پای در دریا بنه
تا چو داود آب سازد صد زره
آن سلیمان پیش جمله حاضرست
لیک غیرت چشمبند و ساحرست
تا ز جهل و خوابناکی و فضول
او به پیش ما و ما از وی ملول
مرغ کو بی این سلیمان میرود
عاشق ظلمت چو خفاشی بود
با سلیمان خو کن ای خفاش رد
یک گزی ره که بدآن سو میروی
همچو گز قطب مساحت میشوی
از همه لنگی و لوکی میرهی
با سلیمان باش و دیوان را مشور
گفت مفتی ضرورت هم تویی
بیضرورت گر خوری مجرم شوی
حکایت امیر و غلامش که نمازباره بود
و انس عظیم داشت در نماز و مناجات با حق
میر شد محتاج گرمابه سحر
بانگ زد سنقر هلا بردار سر
طاس و مندیل و گل از آلتون بگیر
تا به گرمابه رویم ای ناگزیر
سنقر آن دم طاس و مندیلی نکو
مسجدی بر ره بد و بانگ صلا
آمد اندر گوش سنقر در ملا
بود سنقر سخت مولع در نماز
گفت ای میر من ای بندهنواز
تو برین دکان زمانی صبر کن
تا گزارم فرض و خوانم لم یکن
از نماز و وردها فارغ شدند
سنقر آنجا ماند تا نزدیک چاشت
میر سنقر را زمانی چشم داشت
گفت ای سنقر چرا نایی برون
گفت مینگذاردم این ذوفنون
صبر کن نک آمدم ای روشنی
نیستم غافل که در گوش منی
تا که عاجز گشت از تیباش مرد
پاسخش این بود مینگذاردم
گفت آخر مسجد اندر کس نماند
کیت وا میدارد آنجا کت نشاند
گفت آنکه بسته استت از برون
او بدین سو بست پای این رهی
اصل ماهی آب و حیوان از گل است
قفل زفت است و گشاینده خدا
ذره ذره گر شود مفتاحها
چون فراموشت شود تدبیر خویش
یابی آن بخت جوان از پیر خویش
چون فراموش خودی یادت کنند
بنده گشتی آنگه آزادت کنند
Privacy Policy
Today visitors: 552 Time base: Pacific Daylight Time