: تماس با دفتر گنج حضور در آمریکا

Tel: 001 818 970 3345

Email: parviz4762@mac.com

Search
جستجو

Ganje Hozour Programs #1019
برنامه تصویری شماره ۱۰۱۹ گنج حضور

Please rate this video
Out of 207 votes | 2916 Views
Poor            Good            Great

    

Set Stream Quality

  
Centered Image

Description

برنامه شماره ۱۰۱۹ گنج حضور

اجرا: پرویز شهبازی 

تاریخ اجرا: ۳  دسامبر  ۲۰۲۴ - ۱۴  آذر ۱۴۰۳


.برای دستیابی به فایل پادکست برنامه ۱۰۱۹ بر روی این لینک کلیک کنید

برای دانلود فایل صوتی برنامه با فرمت mp3 بر روی این لینک کلیک کنید.


متن نوشته شده برنامه با فرمت PDF (نسخه‌ی مناسب پرینت رنگی)

متن نوشته شده برنامه با فرمت PDF (نسخه‌ی مناسب پرینت سیاه و سفید)


متن نوشته شده پیغام‌های تلفنی برنامه با فرمت PDF (نسخه‌ی مناسب پرینت رنگی)

متن نوشته شده پیغام‌های تلفنی برنامه با فرمت PDF (نسخه‌ی مناسب پرینت سیاه و سفید)


تمام اشعار این برنامه با فرمت PDF (نسخه ریز مناسب پرینت)

تمام اشعار این برنامه با فرمت PDF (نسخه درشت مناسب خواندن با موبایل) 


اشعار همراه با لینک پرشی به فایل صوتی برنامه

اشعار همراه با لینک پرشی به ویدیو برنامه


خوانش تمام ابیات این برنامه - فایل صوتی

خوانش تمام ابیات این برنامه - فایل تصویری


برای دستیابی به اطلاعات مربوط به جبران مالی‌ بر روی این لینک کلیک کنید.




مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۳۱۵۵

Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) #3155, Divan e Shams


در غمِ یار، یار بایستی

یا غمم را کنار بایستی


به یکی غم چو جان نخواهم داد

یک چه باشد؟ هزار بایستی


دشمنِ شادکام بسیارند

دوستی غمگسار بایستی


در فراقند زین سفر یاران

این سفر را قرار بایستی


تا بدانستی‌ای ز دشمن و دوست

زندگانی دوبار بایستی


شیرِ بیشه میانِ زنجیر است

شیر در مَرغزار(۱) بایستی


ماهیان می‌طپند اندر ریگ

چشمه یا جویبار بایستی


بلبلِ مست سخت مَخمور(۲) است

گلشن و سبزه‌زار بایستی


دیده را عِبره(۳) نیست زین پرده

دیدهٔ اعتبار بایستی


همه گِل‌خواره‌اند این طفلان

مُشفِقی(۴) دایه‌وار بایستی


ره بر آبِ حیات می‌نبرند

خِضِری آبخوار(۵) بایستی


دل پشیمان شده‌ست زآنچه گذشت

دلِ امسال، پار(۶) بایستی


اندرین شهر، قحطِ خورشید است

سایهٔ شهریار بایستی


شهر، سرگین‌پَرَست، پُر گشته‌ست

مُشکِ نافهٔ(۷) تَتار(۸) بایستی


مُشک از پُشک(۹) کس نمی‌داند

مُشک را انتشار بایستی


دولتِ کودکانه می‌جویند

دولتی بی‌عِثار(۱۰) بایستی


چون بمیری بمیرد این هنرت

زین هنرهات عار بایستی


طالبِ کار و بار بسیارند

طالبِ کردگار بایستی


مرگ تا در پی‌ست، روز شب است

شبِ ما را نَهار(۱۱) بایستی


دمِ مَعدود(۱۲) اندکی مانده‌ست

نَفَسی بی‌شمار بایستی


نَفَسِ ایزدی ز سویِ یمن(۱۳)

بر خلایق نثار بایستی


مِلک‌ها ماند و مالِکان مُردند

مُلکَتِ(۱۴) پایدار بایستی


عقل بسته شد و هوا(۱۵) مُختار(۱۶)

عقل را اختیار بایستی


هوش‌ها چون مگس در آن دوغ است

هوش‌ها هوشیار بایستی


زین چنین دوغِ زشتِ گندیده

پوزِ(۱۷) دل را حَذار(۱۸) بایستی


معده پردوغ و گوش پر ز دروغ

همّتِ اَلْفَرار(۱۹) بایستی


گوش‌ها بسته است، لب بربند

از خِرَد گوشوار بایستی


(۱) مَرغزار: چمنزار، سبزه‌زار، زمین سبز و خرم

(۲) مخمور: خمارآلوده

(۳) عِبره: عبور کردن، اشک. عبرت: اعتبار، پند گرفتن.

(۴) مُشفِق: دل‌سوز، مهربان

(۵) آبخوار:  آشامندهٔ آب

(۶) پار: پارسال، سال گذشته

(۷)‌ نافه: کیسهٔ کوچکی در زیر شکم آهو که مُشک از آن خارج می‌شود.

(۸) تَتار: تاتار، ولایتی از ترکستان که از آنجا مُشکِ خوب آورند.

(۹) پُشک: سرگین

(۱۰)‌ عِثار: سقوط، لغزش

(۱۱)‌ نَهار: روز

(۱۲) مَعدود: اندک، کم

(۱۳) ز سوی یمن: اشاره به سخن پیامبر(ص) دربارهٔ اُوَیْسِ قَرَنی که می‌فرمود:

من از جانب یمن، بوی خدا را می‌شنوم.

(۱۴) مُلکَت: پادشاهی، سلطنت

(۱۵) هوا: هویٰ، هوس

(۱۶) مُختار: اختیاردار، صاحب‌اختیار

(۱۷) پوز: پیرامون دهان

(۱۸) حَذار: پرهیز، دوری

(۱۹) اَلْفَرار: کلمه‌ای که هنگام گریختن از پیش دشمن یا از خطری سهمگین گفته می‌شود،

 بگریز، بگریزید.

-----------

مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۳۱۵۵

Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) #3155, Divan e Shams


در غمِ یار، یار بایستی

یا غمم را کنار بایستی


به یکی غم چو جان نخواهم داد

یک چه باشد؟ هزار بایستی


دشمنِ شادکام بسیارند

دوستی غمگسار بایستی


مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۱۲۹۹

Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) #1299, Divan e Shams


گویند: شاهِ عشق ندارد وفا، دروغ

گویند: صبح نَبْوَد شامِ تو را، دروغ


گویند: بهرِ عشق تو خود را چه می‌کُشی؟

بعد از فنایِ جسم نباشد بقا، دروغ


گویند: اشکِ چشمِ تو در عشق بیهده‌ست

چون چشم بسته گشت، نباشد لِقا(۲۰) دروغ


گویند: چون ز دورِ زمانه برون شدیم

زان سو روان نباشد این جانِ ما، دروغ


(۲۰) لِقا: دیدار، روی، چهره

-----------

مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ٣٢۴

Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #3, Line #324


بی‌وفایی دان وفا با ردِّ حق(۲۱)

بر حقوقِ حق ندارد کس سَبَق


(۲۱) ردِّ حق: آنکه از نظرِ حق تعالیٰ مردود است.

-----------

مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۲۸۷۵

Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #6, Line #2875


در دلش خورشید چون نوری نشاند

پیشش اختر(۲۲) را مقادیری نماند


(۲۲) اختر: ستاره

-----------

مولوی، مثنوی، دفتر چهارم،‌ بیت ۳۱۳۷

Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #4, Line #3137


گفت: رُو، هر که غم دین برگزید

باقیِ غم‌ها خدا از وی بُرید


مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۱۵۵۷

Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) #1557, Divan e Shams


خود مَنْ جَعَلَ اَلْـهُمُومِ هَمّاً

از لفظِ رسول خوانده استم


حدیث

«مَنْ جَعَلَ الْهُمُومَ هَمًّا وَاحِدًا هَمَّ الْمَعَادِ كَفَاهُ اللَّهُ هَمَّ دُنْيَاهُ وَمَنْ تَشَعَّبَتْ

 بِهِ الْهُمُومُ فِي أَحْوَالِ الدُّنْيَا لَمْ يُبَالِ اللَّهُ فِي أَىِّ أَوْدِيَتِهِ هَلَكَ.»


«هر کس غم‌هایش را به غمی واحد محدود کند، خداوند غمهای دنیوی او را از میان می‌برد. 

و اگر کسی غم‌های مختلفی داشته باشد. خداوند به او اعتنایی نمی‌دارد 

که در کدامین سرزمین هلاک گردد.»


مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۲۰۵

Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #1, Line #205


عشق‌هایی کز پیِ رنگی بُوَد

عشق نَبْوَد، عاقبت ننگی بُوَد


مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۱۳۳۷

Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #6, Line #1337


خلقْ رنجورِ دِق و بیچاره‌اند

وز خِداعِ(۲۳) دیو، سیلی‌باره‌اند(۲۴)


(۲۳) خِداع: حیله‌گری

(۲۴) سیلی‌باره: کسی‌که میل فراوانی به زدن سیلی دارد.

در این‌جا مراد کسی است که خوی آزار و تهاجم بسیار داشته باشد.

-----------

مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۴۰۵۵

Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #3, Line #4055


دشمنی داری چنین در سِرِّ خویش

مانعِ عقل‌ست و، خصمِ جان و کیش


مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۴۸۰

Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) #480, Divan e Shams


ملرز بر خود تا بر تو دیگران لرزند

به جانِ تو که تو را دشمنی ورایِ تو نیست


مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۳۴۴

Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #6, Line #344


صورتی را چون به دل ره می‌دهند

از ندامت(۲۵) آخرش دَه می‌دهند(۲۶)


(۲۵) ندامت: پشیمانی

(۲۶) دَه می‌دهند: ابراز حس انزجار و نفرت می‌کنند.

-----------

مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۲۴۴۹

Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) #2449, Divan e Shams


گر صورتی آید به دل، گویم: «برون رو ای مُضِلّ(۲۷)»

ترکیبِ او ویران کنم، گر او نماید لَـمْتُری(۲۸)


(۲۷) مُضِلّ: گمراه‌کننده

(۲۸) لَـمْتُر: چاق، فربه، کاهل، در اینجا یعنی قُلدری

-----------

مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۳۸۰

Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #1, Line #380


اوّل ای جان دفع شَرِّ موش کُن

وانگهان در جمع گندم جوش کن(۲۹)


(۲۹) جوش کردن: سعی کردن زیاد

-----------

مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۳۰۵۶

Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) #3056, Divan e Shams


قضا که تیرِ حوادث به تو همی‌انداخت

تو را کُنَد به عنایت از آن سپس سپری(۳۰)


(۳۰) سپری: سپر بودن

-----------

مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۱۰۳۳

Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #5, Line #1033


دیده‌ای کاندر نُعاسی(۳۱) شد پدید

کِی توانَد جز خیال و نیست دید؟


لاجَرَم(۳۲) سرگشته گشتیم از ضَلال(۳۳)

چون حقیقت شد نهان، پیدا خیال


(۳۱) نُعاس: چُرت، در این‌جا مطلقاً به‌معنی خواب

(۳۲) لاجَرَم: به ناچار

(۳۳) ضَلال: گمراهی

-----------

مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۸۲۶

Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #6, Line #826


دیده‌یی کو از عَدَم آمد پدید

ذاتِ هستی را همه معدوم دید


مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۵۹

Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #5, Line #59


کاین تأنّی(۳۴) پرتوِ رحمان بُوَد

وآن شتاب از هَزّهٔ(۳۵)‌ شیطان بُوَد


(۳۴) تأنّی: آهستگی، درنگ کردن، تأخیر کردن

(۳۵) هَزَّه: تکان دادن، در اینجا به معنی تحریک و وسوسه

-----------

مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۳۲۱۴

Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #1, Line #3214


علّتی بتّر ز پندارِ کمال

نیست اندر جانِ تو ای ذُودَلال(۳۶)


(۳۶) ذُودَلال: صاحبِ ناز و کرشمه

-----------

مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۳۲۱۹

Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #1, Line #3219


در تگِ(۳۷) جو هست سِرگین ای فَتیٰ(۳۸)

گرچه جو صافی نماید مر تو را


(۳۷) تگ: ته و بُن

(۳۸) فَتیٰ: جوان، جوانمرد

-----------

مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۳۲۴۰

Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #1, Line #3240


کرده حق ناموس(۳۹) را صد من حَدید(۴۰)

ای بسی بسته به بندِ ناپدید


(۳۹) ناموس: خودبینی، تکبّر، حیثیت بدلی من ذهنی

(۴۰) حَدید: آهن

-----------

مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۱۳۸۷

Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #4, Line #1387


خویش مُجرِم دان و مُجرِم گو، مترس

تا ندزدد از تو آن اُستاد، درس


چون بگویی: جاهلم، تعلیم دِه

این‌چنین انصاف از ناموس بِه


مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۲۶۷۰

Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #1, Line #2670


حکمِ حق گسترد بهرِ ما بِساط(۴۱)

که بگویید از طریقِ انبساط


(۴۱) بِساط: هرچیز گستردنی مانند فرش و سفره

-----------

مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۱۱۳۰

Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #3, Line #1130


چون ملایک، گوی: لا عِلْمَ لَنا

تا بگیرد دستِ تو عَلَّمْتَنا


مانند فرشتگان بگو: «ما را دانشی نیست» 

تا «جز آنچه به ما آموختی» دستِ تو را بگیرد.


قرآن کریم، سورهٔ بقره (۲)، آیهٔ ۳۲

Quran, Al-Baqarah(#2), Line #32


«قَالُوا سُبْحَانَکَ لَا عِلْمَ لَنَا إِلَّا مَا عَلَّمْتَنَا ۖ إِنَّکَ أَنْتَ الْعَلِيمُ الْحَكِيمُ.»


«گفتند: منّزهى تو. ما را جز آنچه خود به ما آموخته‌اى دانشى نيست. تويى داناى حكيم.»


مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۱۳۴۴

Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) #1344, Divan e Shams


دم او جان دَهَدَت رُو ز نَفَخْتُ(۴۲) بپذیر

کارِ او کُنْ فَیکون‌ است نه موقوفِ علل


(۴۲) نَفَخْتُ: دمیدم

-----------

مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۶۵۸

Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #6, Line #658


فهمِ تو چون بادهٔ شیطان بُوَد

کی تو را وهمِ میِ رحمان بُوَد؟


مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۱۴۱۷

Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #6, Line #1417


چون ز بی‌صبری قرینِ غیر شد

در فِراقش پُر غم و بی‌خیر شد


صُحبتت(۴۳) چون هست زَرِّ دَهْدَهی(۴۴)

پیشِ خاین چون امانت می‌نهی؟


خوی با او کن کامانتهایِ تو

ایمن آید از اُفول(۴۵) و از عُتُو(۴۶)


خوی با او کن که خو را آفرید

خوی‌های انبیا(۴۷) را پَرورید


(۴۳) صحبت: هم‌نشینی

(۴۴) زَرِّ دَهْدَهی: طلای ناب

(۴۵) اُفول: غایب و ناپدید شدن

(۴۶) عُتُو: مخففِ عُتُوّ به‌معنی تعدّی و تجاوز

(۴۷) انبیا: جمع نبی، پیغمبران

-----------

مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۱۰۴۲

Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #5, Line #1042


قُلْ(۴۸) اَعُوذَت(۴۹) خوانْد باید کِای اَحَد

هین ز نَفّاثات(۵۰)، افغان وَز عُقَد(۵۱)


در اینصورت باید سوره قُل اَعوذُ را بخوانی و بگویی که ای خداوند یگانه، 

به فریاد رس از دست این دمندگان و این گره‌ها.


می‌دمند اندر گِرِه آن ساحرات

اَلْغیاث(۵۲) اَلْمُستغاث(۵۳) از بُرد و مات


آن زنان جادوگر در گره‌های افسون می‌دمند. ای خداوندِ دادرس به فریادم

 رس از غلبهٔ دنیا و مقهور شدنم به دست دنیا.


لیک برخوان از زبانِ فعل نیز

که زبانِ قول سُست است ای عزیز


(۴۸) قُلْ: بگو

(۴۹) اَعُوذُ: پناه می‌برم

(۵۰) نَفّاثات: دمندگان

(۵۱) عُقَد: جمعِ عقده، گره‌ها

(۵۲) اَلْغیاث: کمک، فریادرسی

(۵۳) اَلْمُستغاث: فریادرس، از نام‌های خداوند

-----------

مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۴۶۰۸

Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #3, Line #4608


کار آن کارست ای مشتاقِ مست

کاندر آن ‌کار، ار رسد مرگت، خوش ‌است


مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۲۵٠٠

Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #6, Line #2500


درگذر از فضل و از جَلْدی(۵۴) و فن

کار، خدمت دارد و خُلقِ حَسَن

 

بهرِ این آوردمان یزدان بُرون

ماٰ خَلَقْتُ‎الْاِنسَ اِلّا یَعْبُدُون

 

حضرت حق ما را بدین جهت آفرید که او را عبادت کنیم. چنانکه در قرآن کریم فرموده است: 

(جنیان و) آدمیان را نیآفریدم جز آنکه مرا پرستش کنند.


قرآن کریم، سورهٔ ذاریات (۵۱)، آیهٔ ۵۶

Quran, Adh-Dhaariyat(#51), Line #56


«وَمَا خَلَقْتُ الْجِنَّ وَالْإِنْسَ إِلَّا لِيَعْبُدُونِ.»


«جن و انس را جز براى پرستش خود نيآفريده‌ام.»


سامری را آن هُنر چه سود کرد؟

کآن فن از بابُ‎اللَّهَش(۵۵) مردود کرد


(۵۴) جَلْدی: چابکی، چالاکی

(۵۵) بابُ‎الله: درگاهِ الهی

-----------

حکیم سنائی


خود‌به‌خود شکل دیو می‌کردند

 وز نَهیبَش(۵۶) غَریوْ(۵۷) می‌کردند


(۵۶) نهیب: فریادِ بلند برای ترساندن، تَشَر

(۵۷) غریو: فریاد، بانگِ بلند

-----------

مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۳۱۵۵

Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) #3155, Divan e Shams


دیده را عِبره نیست زین پرده

دیدهٔ اعتبار بایستی


مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۹۴۵

Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) #945, Divan e Shams


ندایِ فَاعْتَبِروا(۵۸) بشنوید اُولُوالْابْصار(۵۹)

نه کودکیت، سرِ آستین چه می‌خایید(۶۰)؟


خود اعتبار چه باشد به جز ز جو جَستن(۶۱)؟

هلا، ز جو بِجَهید آن طرف، چو بُرنایید(۶۲)


قرآن کریم، سورهٔ حشر (۵۹)، آیهٔ ۲

Quran, Al-Hashr(#59), Line #2


«… فَاعْتَبِرُوا يَا أُولِي الْأَبْصَارِ »


«… پس اى اهل بصيرت، عبرت بگيريد.»


(۵۸) فَاعْتَبِروا: عبرت بگیرید. اشاره به آیهٔ ۲، سورهٔ حشر(۵۹).

(۵۹) اُولُوالْابْصار: صاحبان بصیرت، مردمان روشن‌بین. اشاره به آیهٔ ۲، سورهٔ حشر(۵۹)

(۶۰) خاییدن: جویدن، چیزی را با دندان نرم کردن

(۶۱) جَستن: جهیدن، خیز کردن

(۶۲) بُرنا: جوان

-----------

مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ٢۴٨٠

Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #4, Line #2480


تا کنون کردی چنین، اکنون مکن

تیره کردی آب را، افزون مکن


مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۳۶۵۲

Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #6, Line #3652

 

از خطر پرهیز آمد مُفْتَرَض(۶۳)

بشنوید از من حدیثِ بی‌غَرَض


در فَرَج‌جویی(۶۴)، خِرَد سرتیز(۶۵) بِهْ

از کمینگاهِ بلا، پرهیز بِهْ


(۶۳) مُفْتَرَض: واجب گردیده، واجب، لازم

(۶۴) فَرَج‌جویی: رستگاری‌ جُستن

(۶۵) سَرتیز: هر آنچه که دارای نوکی تیز باشد و در اجسام فرو رود. کنایه از نافذ

-----------

مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۳۱۵۵

Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) #3155, Divan e Shams


معده پردوغ و گوش پر ز دروغ

همّتِ اَلْفَرار بایستی


مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۴٩۶

Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #6, Line #496


چون نباشد قوّتی، پرهیز بِهْ

در فرارِ لا یُطاق(۶۶) آسان بِجِهْ(۶۷)


(۶۶) لا یُطاق: که تاب نتوان آوردن

(۶۷) آسان بِجِهْ: به آسانی فرار کن

-----------

مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۳۴۰۷

Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #4, Line #3407


«تصدیق کردنِ اَستر، جواب‌هایِ شتر را و اقرار آوردن ‌به فضل او بر خود 

و از او استعانت خو‌‌استن و بدو پناه گرفتن‌ به صدق و نواختنِ شتر، 

او را و ره نمودن و یار‌‌ی دادن پدرانه و شاهانه»

 

گفت اَستر، راست گفتی ای شتر

این بگفت و چشم کر‌د از اشک پُر

 

ساعتی بگر‌یست و در پا‌‌‌‌‌یش فتاد

گفت: ای بگْز‌یدهٔ(۶۸) رَبُّ الْعِباد(۶۹)

 

چه ز‌یان دار‌د گر از فر‌خندگی

درپذیر‌ی تو مرا در بندگی؟


گفت: چو‌ن اِقرار کر‌دی پیشِ من

رُو که رَستی تو ز آفاتِ زَ‌مَن

 

دادی انصاف و، ر‌هید‌‌ی از بلا

تو عَدُو(۷۰) بو‌دی، شدی ز اهلِ وَ‌لا(۷۱)


خو‌‌یِ بَد در ذاتِ تو اصلی نبو‌د

کز بَدِ اصلی نیاید جز جُحو‌د(۷۲)

 

آن بَدِ عار‌یتی باشد که او

آرَد اقرار و شو‌د او تو‌به‌جو


همچو آدم زَلَّتش(۷۳) عار‌یه(۷۴) بو‌د

لا‌جَرَم اندر ز‌مان تو‌به نمو‌د

 

چو‌نکه اصلی بو‌د جُر‌مِ آن بلیس

رَه نبو‌دش جانبِ تو‌به‌ٔ نَفیس(۷۵)

 

رُو که ر‌َستی از خو‌د و از خو‌ی بَد

و از ز‌بانه‌ٔ نار و از دندانِ دَد(۷۶)

 

ر‌ُو که اکنون دست در دو‌‌لت ز‌دی

درفگندی خو‌د به بختِ سَرمَدی(۷۷)

 

اُدْخُلی تو فی عِبادی یافتی

اُدْخُلی فی جَنَّتی دریافتی


تو حقیقتِ «داخل شو در میان بندگانم» را یافتی، 

و حقیقتِ «داخل شو در بهشتم» را دریافتی.


قرآن کریم، سورهٔ فجر (۸۹)، آیات ۲۷ تا ۳۰

Quran, Al-Fajr(#89), Line #27-30


«يَا أَيَّتُهَا النَّفْسُ الْـمُطْمَئِنَّةُ»


«اى روح آرامش‌يافته،»


«ارْجِعِي إِلَىٰ رَبِّكِ رَاضِيَةً مَرْضِيَّةً»


«خشنود و پسنديده به سوى پروردگارت بازگرد،»


«فَادْخُلِي فِي عِبَادِي»


«و در زمره بندگان من داخل شو،»


«وَادْخُلِي جَنَّتِي»


«و به بهشت من درآى.»


در عِبادش(۷۸) راه کر‌دی خو‌یش را

رفتی اندر خُلد(۷۹) از راهِ خفا

 

اِهْدِنٰا(۸۰) گفتی صِراطَ الْـمُسْتَقیم(۸۱)

دستِ تو بگْر‌فت و بُر‌دت تا نَعیم(۸۲)


قرآن کریم، سورهٔ حمد (۱)، آیهٔ ۶

Quran, Al-Fatiha(#1), Line #6


«اهْدِنَا الصِّرَاطَ الْـمُسْتَقِيمَ»


«ما را به راه راست هدايت كن.»

 

نار بو‌دی، نو‌ر گشتی ای عز‌یز

غُو‌‌ره بو‌دی، گشتی انگو‌ر و مَو‌یز

 

اختری بو‌دی، شدی تو آفتاب

شاد باش، اَللّـهُ اَعْلَم ‌بِالصَّواب(۸۳)


ای ضیاءُالحَق حُسام‌الدّین بگیر

شَهدِ خو‌یش اندر فِکن در حو‌ضِ شیر

 

تا رَهَد آن شیر از تغییرِ طعم

یابَد از بحرِ مزه تکثیرِ طعم

 

متّصل گر‌دد بدآن بحرِ اَلسْت

چو‌نکه شد در‌یا، زِ هَر تغییر رَست


مَنفذی یابد در آن بحرِ عسل

آفتی را نَبْو‌د اندر و‌ی عمل

 

غُرّه‌یی کن شیرو‌ار ای شیرِ حق

تا رَوَد آن غُرّه بر هفتم طبق

 

چه خبر جانِ ملو‌لِ سیر را؟

کِی شناسد مو‌ش، غُرّه‌ٔ شیر را؟


بَر‌نو‌یس احو‌الِ خو‌د با آبِ ز‌ر

بهرِ هر دریادلی نیکوگهر

 

آبِ نیلست این حد‌‌یثِ جان‌فزا

یار‌َبش در چشمِ قبطی خو‌ن‌ نما


(۶۸) بگْز‌یده: برگزیده

(۶۹) رَبُّ الْعِباد: پروردگارِ بندگان

(۷۰) عَدو: دشمن

(۷۱) وَ‌لا: دوستی

(۷۲) جُحو‌د: انکار کردن

(۷۳) زَلَّت: لغزش، خطا

(۷۴) عاریه‌: قرضی

(۷۵) نَفیس: گرانبها، مرغوب

(۷۶) دَد: حیوانِ وحشی، در اینجا من ذهنی

(۷۷) سَرمَدی: همیشگی، جاودانه

(۷۸) عِباد: بندگان

(۷۹) خُلد: بهشت

(۸۰) اِهْدِنٰا: ما را هدایت کن.

(۸۱) صِراطَ الْـمُسْتَقیم: راه راست

(۸۲) نَعیم: نعمت‌های بهشت

(۸۳) اَللّـهُ اَعْلَم ‌بِالصَّواب: حق تعالی به راستی و درستی داناتر است.

-----------

مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۱۳۸۷

Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #4, Line #1387


خویش مُجرِم دان و مُجرِم گو، مترس

تا ندزدد از تو آن اُستاد، درس


چون بگویی: جاهلم، تعلیم دِه

این‌چنین انصاف از ناموس(۸۴) بِه


از پدر آموز ای روشن‌جَبین(۸۵)

رَبَّنٰا گفت و، ظَلَمْنٰا(۸۶) پیش از این


قرآن کریم، سوره اعراف (۷)، آیه ۲۳

Quran, Al-A’raaf(#7), Line #23


«قَالَا رَبَّنَا ظَلَمْنَا أَنْفُسَنَا وَإِنْ لَمْ تَغْفِرْ لَنَا وَتَرْحَمْنَا لَنَكُونَنَّ مِنَ الْخَاسِرِينَ.»


«گفتند: اى پروردگار ما، به خود ستم كرديم و اگر ما را نیآمرزى 

و بر ما رحمت نيآورى از زيان‌ديدگان خواهيم بود.»


نه بهانه کرد و، نه تزویر ساخت

نه لِوایِ(۸۷) مکر و حیلت برفراخت


باز آن ابلیس، بحث آغاز کرد

که بُدَم من سُرخ‌رو، کردیم زرد


رنگ، رنگِ توست، صَبّاغم(۸۸) تویی

اصلِ جُرم و آفت و داغم تویی


هین بخوان: رَبِّ بِمٰا اَغْوَیْتَنی

تا نگردی جبری و، کژ کم تنی


قرآن کریم، سوره اعراف (۷)، آیه ۱۶

Quran, Al-A’raaf(#7), Line #16


«قَالَ فَبِمَا أَغْوَيْتَنِي لَأَقْعُدَنَّ لَهُمْ صِرَاطَكَ الْمُسْتَقِيمَ.»


«گفت: حال که مرا گمراه ساخته‌ای، من هم ایشان را از راه راست تو منحرف می‌کنم.»

[ما به‌عنوان من‌ذهنی هم خودمان را گمراه می‌کنیم و هم 

به هرکسی که می‌رسیم او را به واکنش درمی‌آوریم.]


بر درختِ جبر تا کِی برجهی

اختیارِ خویش را یکسو نهی؟


همچو آن ابلیس و ذُرّیاتِ(۸۹) او

با خدا در جنگ و اندر گفت و گو


(۸۴) ناموس: خودبینی، تکبّر، حیثیت بدلی من ذهنی

(۸۵) جَبین: پیشانی

(۸۶) ظَلَمْنٰا: ستم کردیم

(۸۷) لِوا: پرچم

(۸۸) صَبّاغ: رنگرز

(۸۹) ذُرّیّات: جمعِ ذُرِّیَّه به معنی فرزند، نسل

-----------

مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۱۳۸۷

Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) #1387, Divan e Shams


چون آب باش و بی‌گره، از زخمِ دندان‌ها بجه

من تا گره دارم، یقین می‌کوبی و می‌ساییَم


مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۳۷۰۶

Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #1, Line #3706


کِی سیَه گردد به آتش رویِ خوب؟

کو نَهد گُل‌گونه از تَقوَی القُلوب؟


قرآن کریم، سورهٔ حج (۲۲)، آیهٔ ۳۲

Quran, Al-Hajj(#22), Line #32


«ذَٰلِكَ وَمَنْ يُعَظِّمْ شَعَائِرَ اللَّـهِ فَإِنَّهَا مِنْ تَقْوَى الْقُلُوبِ.»


«آری، و هرکه محترم داند شعائر خدا را، بدان که این کار از تقوای دل سرچشمه می‌گیرد.»


مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۴١١

Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #1, Line #411


جان، همه روز از لگدکوبِ(۹۰) خیال

وز زیان و سود، وز خوفِ زوال


نی صفا می‌مانَدَش، نی لطف و فَر

نی به سویِ آسمان، راهِ سفر


(۹۰) لگدکوب: لگدکوبی، مجازاً رنج و آفت

-----------

مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۸۶۲

Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) #862, Divan e Shams


قومی که بر بُراقِ(۹۱) بصیرت سفر کنند

بی ابر و بی‌غبار در آن مَه نظر کنند


در دانه‌های شهوتی آتش زنند زود

وز دامگاهِ صَعب(۹۲) به یک تَک(۹۳) عَبَر کنند(۹۴)


(۹۱) بُراق: اسب تندرو، مرکب هوشیاری، مَرکَبی که پیامبر در شب معراج بر آن سوار شد.

(۹۲) صَعب: سخت و دشوار

(۹۳) تَک: تاختن، دویدن، حمله

(۹۴) عَبَر کردن: عبور کردن و گذشتن

-----------

مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۱۴۱۵

Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #4, Line #1415


کاش چون طفل از حِیَل(۹۵) جاهل بُدی

تا چو طفلان چنگ در مادر زدی


یا به علمِ نَقْل کم بودی مَلی(۹۶)

علمِ وحیِ دل، ربودی از ولی


با چنین نوری، چو پیش آری کتاب

جانِ وحی‌آسایِ تو، آرَد عِتاب(۹۷)


چون تیمّم با وجودِ آب، دان

علمِ نَقْلی با دَمِ قطبِ زمان


خویش ابله کن، تَبَع(۹۸) می‌رو سپس

رَستگی زین ابلهی یابی و بس


اَکْثَر اهلِ الْجَنَّةِ الْبُلْه، ای پدر

بهرِ این گفته‌ست سلطانُ الْبَشَر


حدیث نبوی


«اَكْثَرُ اَهْلِ الْجَنَّةِ الْبُلْه»


«بیشترِ اهلِ بهشت،‌ ابلهان‌اند»


(۹۵) حِیَل: حیله‌ها

(۹۶) مَلی: مخفف مَلی‌ء، به‌معنی پُر

(۹۷) عِتاب: نکوهش

(۹۸) تَبَع: تابع

-----------

مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۲۰۷۷

Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #2, Line #2077


یادِ اَلنّاسُ مَعادِن، هین بیآر

معدنی باشد فزون از صد هزار


این کلام را به یاد آور که آدمیان همانند کان‌ها هستند. 

یک کان، بیش از صد هزار کانِ دیگر ارزش دارد.


حدیث


«النَّاسُ مَعَادِنُ تَجِدُونَ، خِيَارَهُم فِي الجَاهِليَّةِ خِيَارَهُم فِي الاِسْلاَمِ إِذَا فَقُهُوا.»


«مردم همچون کان‌ها و معادن‌اند، برگزیدهٔ آنان به دوران جاهلیت، 

برگزیدهٔ آنان در اسلام است به شرط آنکه دانای به معارف اسلامی باشند.»


معدنِ لعل و، عقیقِ مُکْتَنِس(۹۹)

بهترست از صد هزاران کانِ مس


احمدا، اینجا ندارد مال سود

سینه باید پُر ز عشق و درد و دُود


اَعْمیِ روشن‌دل آمد، در مَبند

پند، او را دِه که حقِّ اوست پند


گر دو سه ابله تو را مُنْکِر شدند

تلخ کِی گردی چو هستی کانِ قند؟


قرآن کریم، سورهٔ شعراء (۲۶)، آیات ۸۸ و ۸۹

Quran, Ash-Shu’araa(#26), Line #88-89


«يَوْمَ لَا يَنْفَعُ مَالٌ وَلَا بَنُونَ.»


«روزى كه نه مال سود مى‌دهد و نه فرزندان.»


«إِلَّا مَنْ أَتَى اللَّهَ بِقَلْبٍ سَلِيمٍ.»


«مگر آن كس كه با قلبى رَسته از شرک به نزد خدا بيايد.»


گر دو سه ابله تو را تهمت نَهَد

حق برای تو گواهی می‌دهد


گفت: از اقرارِ عالَم فارغم

آنکه حق باشد گواه، او را چه غم؟


گر خُفاشی را ز خورشیدی خوری‌ست

آن دلیل آمد که آن خورشید نیست


نفرتِ خُفّاشکان باشد دلیل

که مَنَم خورشیدِ تابانِ جلیل


گر گُلابی را جُعَل(۱۰۰) راغب شود

آن دلیلِ ناگُلابی می‌کند


گر شود قلبی(۱۰۱) خریدارِ مِحَک

در مِحَکّی‌اش درآید نقص و شک


دُزد، شب خواهد، نه روز، این را بدان

شبْ نِیَم، روزم که تابَم در جهان


فارِقم(۱۰۲)، فاروقم(۱۰۳) و، غَلْبیروار

تا که از من کَه نمی‌یابد گذار


آرد را پیدا کنم من از سُپُوس

تا نمایم کاین نُقوش است، آن نفوس


من چو میزانِ خدایم در جهان

وانمایم هر سبک را از گران


گاو را داند خدا گوساله‌یی

خَر خریداریّ و، درخور کاله‌یی


من نه گاوم، تا که گوساله‌م خَرَد

من نه خارم، که اشتری از من چَرَد


او گمان دارد که با من جور(۱۰۴) کرد

بلکه از آیینهٔ من روفت گَرد


(۹۹) مُکْتَنِس: مستور و پوشیده

(۱۰۰) جُعَل: سِرگین‌گردانک، حیوانی شبیه سوسک که از بوی نامطبوع لذّت می‌برد.

(۱۰۱) قلب: آنچه تقلّبی و قلّابی است.

(۱۰۲) فارِق: فرق‌گذارنده میان حق و باطل

(۱۰۳) فاروق: بسیار فرق‌گذارنده

(۱۰۴) جور: ظلم و ستم

-----------

مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۴٢٢

Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #1, Line #422


سایهٔ یزدان چو باشد دایه‌‌اش(۱۰۵)

وارهانَد از خیال و سایه‌‌اش‌‌


سایۀ یزدان(۱۰۶) بود بندهٔ خدا

مردهٔ این عالَم و زندهٔ خدا


دامنِ او گیر زوتر(۱۰۷) بی‌‌گُمان

تا رهی در دامنِ آخِرزمان‌‌


کَیْفَ مَدَّ الظِّلَّ نقشِ اولیاست

کو دلیلِ(۱۰۸) نورِ خورشیدِ خداست


منظور از آیه کَیْفَ مَدَّ الظِّلَّ (چگونه سایه‌اش را گسترد) اینست که ولیّ خدا مظهر کامل خداوند است. 

و آن سایه، یعنی آن ولیّ خدا دلیل بر نور خداوند است. یعنی او راهنمای مردم به سوی خداوند است.


 قرآن كريم، سوره فرقان (۲۵)، آيه ۴۵

Quran, Al-Furqaan(#25), Line #45


«أَلَمْ تَرَ إِلَىٰ رَبِّكَ كَيْفَ مَدَّ الظِّلَّ… .»


«آیا به [قدرت و حکمت] پروردگارت ننگریستی که چگونه سایه را امتداد داد و گستراند؟… .»


اندرین وادی مرو بی این دلیل

لا اُحِبُّ الافِلین گو چون خَلیل(۱۰۹)


قرآن كريم، سوره انعام (۶)، آیه ۷۶

Quran, Al-An’aam(#6), Line #76


«فَلَمَّا جَنَّ عَلَيْهِ اللَّيْلُ رَأَىٰ كَوْكَبًا قَالَ هَٰذَا رَبِّي فَلَمَّا أَفَلَ قَالَ لَا أُحِبُّ الْآفِلِين.»


«چون شب او را فروگرفت، ستاره‌اى ديد. گفت: «اين است پروردگار 

من.» چون فرو شد، گفت: «فروشوندگان را دوست ندارم.»»


رُو ز سایه آفتابی را بیاب

دامنِ شه شمس تبریزی بتاب(۱۱۰)


(۱۰۵) دایه: زنی که طفل را با شیر خود پرورش دهد.

(۱۰۶) سایهٔ‌‌ یزدان: کنایه از ولیِّ خداست.

(۱۰۷) زوتر: زودتر

(۱۰۸) دلیل: راهنما

(۱۰۹) خلیل: دوست؛ خلیل‌الله، لقبِ‌ حضرتِ ابراهیم‌(ع) است.

(۱۱۰) بتاب: بگیر

-----------

مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۱۰۷۸

Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #2, Line #1078


گاو و خر را فایده چه در شِکَر؟

هست هر جان را یکی قوتی(۱۱۱) دگر


لیک گر آن قوت بر وِی عارضی‌ست

پس نصیحت کردن او را رایضی‌ست‏(۱۱۲)


چون کسی کاو از مرض گِل داشت دوست

گرچه پندارد که آن خود قوتِ اوست‏


قوتِ اصلی را فرامُش کرده است

روی، در قوتِ مرض آورده است‏


نوش(۱۱۳) را بگذاشته، سَم خورده است

قوتِ علّت(۱۱۴) را چو چَرْبِش(۱۱۵) کرده است


قوتِ اصلیِّ بشر، نورِ خداست

قوتِ حیوانی مر او را ناسزاست


لیکْ از عِلَّت دَرین افتاد دل

که خورَد او روز و شب زین آب و گِل


رویْ زرد و، پایْ سُست و، دلْ سَبُک

کو غذایِ وَالسَّما ذاتِ الْحُبُک‏؟


قرآن کریم، سورهٔ ذاریات (۵۱)، آیهٔ ۷

Quran, Adh-Dhaariyat(#51), Line #7


«وَالسَّمَاءِ ذَاتِ الْحُبُكِ.»


«سوگند به آسمان كه دارای راه‌هاست.»


آن، غذایِ خاصِگانِ دولت است

خوردنِ آن، بی‌‏گَلو و آلت است‏


شد غذایِ آفتاب از نورِ عرش

مر حسود و دیو را از دودِ فرش


(۱۱۱) قوت: غذا

(۱۱۲) رایضی: رام کردنِ اسبِ سرکش، در اینجا یعنی دارای اثر تربیتی

(۱۱۳) نوش: شهد، انگبین

(۱۱۴) علّت: مرض

(۱۱۵) چَربِش: چربی، روغن

-----------

مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۲۹۵

Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #4, Line #295


هر که را مُشکِ نصیحت سود نیست

لاجَرَم با بویِ بَد خو کردنی‌ست


مشرکان را زآن نَجس خوانده‌ست حق

کاندرونِ پُشک(۱۱۶) زادند از سَبَق(۱۱۷)


قرآن کریم، سورهٔ توبه (۹)، آیهٔ ۲۸

Quran, At-Tawba(#9), Line #28


«يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا إِنَّمَا الْمُشْرِكُونَ نَجَسٌ فَلَا يَقْرَبُوا الْمَسْجِدَ الْحَرَامَ بَعْدَ عَامِهِمْ هَٰذَا… .»


«اى كسانى كه ايمان آورده‌ايد، مشركان نجسند 

و از سال بعد نبايد به مسجد الحرام نزديک شوند… .»


کِرم کو زاده‌ست در سِرگین، اَبَد

می‌نگرداند به عنبر، خویِ خَود


چون نَزَد بر وی نثارِ رَشِّ(۱۱۸) نور

او همه جسم است، بی‌دل چون قُشور(۱۱۹)


ور زِ رَشِّ نور، حق قسمیش داد

هم‌چو رسمِ مِصر، سِرگین مرغ‌ زاد


لیک نه مرغِ خسیسِ خانگی

بلکه مرغِ دانش و فرزانگی


تو بِدآن مانی، کز آن نوری، تهی

زآنکه بینی بر پلیدی می‌نهی


از فراقت زرد شد رُخسار و رو

برگِ زردی، میوهٔ ناپُخته تو


دیگ ز آتش شد سیاه و دودفام

گوشتْ از سختی چنین مانده‌ست خام


هشت سالت جوش دادم در فراق

کم نشد یک ذرّه خامیت و نفاق


غورهٔ تو سنگ‌بسته(۱۲۰) کز سَقام(۱۲۱)

غوره‌ها اکنون مَویزند و، تو خام


(۱۱۶) پُشک: سرگینِ گاو و گوسفند و شتر

(۱۱۷) سَبَق: در اینجا منظور ازل است. (مقابلِ اَبَد)

(۱۱۸) رَشّ: پاشیدن

(۱۱۹) قُشور: جمع قِشر به معنی پوست

(۱۲۰) سنگ‌بسته: سفت و سخت، کال

(۱۲۱) سَقام: بیماری

-----------

مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۳۱۵۵

Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) #3155, Divan e Shams


در غمِ یار، یار بایستی

یا غمم را کنار بایستی


به یکی غم چو جان نخواهم داد

یک چه باشد؟ هزار بایستی


دشمنِ شادکام بسیارند

دوستی غمگسار بایستی


در فراقند زین سفر یاران

این سفر را قرار بایستی


تا بدانستی‌ای ز دشمن و دوست

زندگانی دوبار بایستی


مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۳۷۸۱

Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #2, Line #3781


با سُلیمان، پای در دریا بِنِه

تا چو داود آب، سازد صد زِرِه‏

 

آن سُلیمان، پیشِ جمله حاضرست

لیک غیرت چشم‌بند و، ساحرست‏

 

تا ز جهل و، خوابناکیّ و، فَضول(۱۲۲)

او به پیشِ ما و، ما از وِی مَلول‏(۱۲۳)


(۱۲۲) فَضول: یاوه‌گو

(۱۲۳) مَلول‏: افسرده، اندوهگین

-----------

مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۱۷۰۲

Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) #1702, Divan e Shams


دَردِه شرابِ یکسان، تا جمله جمع باشیم

تا نقشهایِ خود را یک‌یک فروتَراشیم(۱۲۴)


از خویش خواب گردیم(۱۲۵) همرنگِ آب گردیم

ما شاخِ یک درختیم، ما جمله خواجه‌تاشیم(۱۲۶)


(۱۲۴) فروتَراشیدن: خشک شدن و ریختنِ چیزی

(۱۲۵) از خویش خواب گشتن: از خود بیخود شدن، از خود گذشتن

(۱۲۶) خواجه‌تاش: دو غلام که یک سَرور دارند، همکار، هم قطار

-----------

مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۳۵۰۱

Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #4, Line #3501


اوّل و آخِر تویی ما در میان

هیچ هیچی که نیاید در بیان


همانطور که عظمت بی‌نهایت الهی قابل بیان نیست و باید به آن زنده شویم، 

ناچیزی ما هم به عنوان من ذهنی قابل بیان نیست و ارزش بیان ندارد. 

باید هر چه زودتر آن را انکار کنیم و به او زنده شویم.


قرآن کریم، سورهٔ حدید (۵۷)، آیهٔ ۳

Quran, Al-Hadid(#57), Line #3


«هُوَ الْأَوَّلُ وَالْآخِرُ وَالظَّاهِرُ وَالْبَاطِنُ ۖ وَهُوَ بِكُلِّ شَيْءٍ عَلِيمٌ.»


«اوست اوّل و آخر و ظاهر و باطن، و او به هر چيزى داناست.»


مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۳۰۱۳

Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) #3013, Divan e Shams


یار در آخِرزمان کرد طَرَب‌سازیی

باطنِ او جِدِّ جِد، ظاهرِ او بازیی


جملهٔ عشّاق را یار بدین عِلم کُشت

تا نکُند هان و هان، جهلِ تو طنّازیی


در حرکت باش از آنک، آبِ روان نَفسُرد(۱۲۷)

کز حرکت یافت عشق سِرِّ سَراندازیی


(۱۲۷) فِسُردن: یخ بستن، منجمد شدن

-----------

مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۲۸۶۸

Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #6, Line #2868


گر هزاران مدّعی سَر برزند

گوش، قاضی جانبِ شاهد کند


مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۲۸۷۲

Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #6, Line #2872

 

حق همی خواهد که تو زاهد شوی

تا غَرَض بگذاری و شاهد شوی


کاین غَرَض‌ها پردهٔ دیده بُوَد

بر نظر چون پرده پیچیده بُوَد

 

پس نبیند جمله را با طِمّ(۱۲۸) و رِمّ(۱۲۹و ۱۳۰)

حُبُّکَ‌الْـاَشیاءَ یُعْمی و یُصِمّ


حدیث


«حُبُّکَ الْـاَشَّیءَ یُعْمی و یُصِمّ.»


«عشقِ تو به اشياء تو را كور و كر می‌کند.»


(۱۲۸) طِمّ: دریا و آب فراوان

(۱۲۹) رِمّ: زمین و خاک

(۱۳۰) با طِمّ و رِمّ: در اینجا یعنی با جزئیات

-----------

مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۲۹۳۸

Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #2, Line #2938


مؤمنِ کَیِّس(۱۳۱) مُمَیِّز(۱۳۲) کو که تا

باز دانَد حیزَکان(۱۳۳) را از فَتی(۱۳۴)؟


حدیث


«اَلْـمُؤمِنُ کَیِّسٌ فَطِنٌ حَذِرٌ»


«مؤمن، زیرک و هوشمند و با پرهیز است.»


(۱۳۱) کَیِّس: زیرک

(۱۳۲) مُمَیِّز: تمیزدهنده، تشخیص‌دهنده

(۱۳۳) حیزَکان: نامردان؛ حیز به معنی نامرد و مخنّث است.

(۱۳۴) فَتیٰ: جوانمرد، کریم

-----------

مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۱۴۴۲

Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #6, Line #1442


جبر، باشد پَرّ و بالِ کاملان

جبر، هم زندان و بندِ کاهلان

 

همچو آبِ نیل دان این جبر را

آب، مؤمن را و، خون مر گَبْر را


بال، بازان را سویِ سلطان بَرَد

بال، زاغان را به گورستان بَرَد

 

بازگرد اکنون تو در شرحِ عدم

که چو پازهرست و، پنداریش سَم

 

همچو هندوبچّه هین ای خواجه‌تاش(۱۳۵)

رُو، ز محمودِ عدم ترسان مباش


از وجودی ترس کاکنون در وی‌ای

آن خیالت لاٰ شِی و تو لاٰشِی‌ای

 

لاشِیی بر لاشِیی عاشق شده‌ست

هیچ نی مر هیچ نی را ره زده‌ست

 

چون برون شد این خیالات از میان

گشت نامعقولِ تو بر تو عِیان


(۱۳۵) خواجه‌تاش: دو غلامی که یک صاحب داشته باشند.

-----------

مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۲۴۵۸

Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) #2458, Divan e Shams


پیش ز زندانِ جهان با تو بُدم من همگی

کاش برین دامگهم هیچ نبودی گذری


چند بگفتم که: خوشم، هیچ سفر می‌نروم

این سفرِ صعب نگر ره ز عُلی تا به ثَری(۱۳۶)


لطفِ تو بفْریفت مرا، گفت: برو هیچ مَرَم

بدرقه باشد کرمم، بر تو نباشد خطری


چون به غریبی بروی، فُرجه کنی(۱۳۷)، پخته شوی

باز بیایی به وطن باخبری، پرهنری


(۱۳۶) ز عُلی تا به ثَری: از افلاک تا خاک

(۱۳۷) فُرجه کردن: تفرّج کردن، رهایی از غم و اندوه با گردش

-----------

مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۳۳۱٩

Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #4, Line #3319


عقل جزویِ همچو برق است و دَرَخش(۱۳۸)

در دَرَخشی کِی توان شد سوی وَخْش(۱۳۹)؟


نیست نورِ برق، بهرِ رهبری

بلکه امرست ابر را که می‌گِری


برقِ عقلِ ما برای گریه است

تا بگرید نیستی در شوقِ هست


عقلِ کودک گفت بر کُتّابْ(۱۴۰) تَن(۱۴۱)

لیک نتواند به خود آموختن


عقلِ رنجور آرَدش سویِ طبیب

لیک نَبْود در دوا عقلش مُصیب(۱۴۲)


(۱۳۸) دَرَخْش: آذرخش، برق

(۱۳۹) وَخْش: نامِ شهرى در ماوراءالنهر كنارِ رودِ جيحون

(۱۴۰) كُتّاب: مكتب‌خانه

(۱۴۱) تَن: فعلِ امر از مصدرِ تنیدن، دلالت دارد بر خود را به هر چیزی بستن، 

بر چیزی یا کاری مصمّم بودن، مدام به کاری یا چیزی مشغول بودن

(۱۴۲) مُصیب: اصابت‌کننده، راست‌کار، راست و درست عمل‌کننده

-------------------------

مجموع لغات:


(۱) مَرغزار: چمنزار، سبزه‌زار، زمین سبز و خرم

(۲) مخمور: خمارآلوده

(۳) عِبره: عبور کردن، اشک. عبرت: اعتبار، پند گرفتن.

(۴) مُشفِق: دل‌سوز، مهربان

(۵) آبخوار:  آشامندهٔ آب

(۶) پار: پارسال، سال گذشته

(۷)‌ نافه: کیسهٔ کوچکی در زیر شکم آهو که مُشک از آن خارج می‌شود.

(۸) تَتار: تاتار، ولایتی از ترکستان که از آنجا مُشکِ خوب آورند.

(۹) پُشک: سرگین

(۱۰)‌ عِثار: سقوط، لغزش

(۱۱)‌ نَهار: روز

(۱۲) مَعدود: اندک، کم

(۱۳) ز سوی یمن: اشاره به سخن پیامبر(ص) دربارهٔ اُوَیْسِ قَرَنی که می‌فرمود:

من از جانب یمن، بوی خدا را می‌شنوم.

(۱۴) مُلکَت: پادشاهی، سلطنت

(۱۵) هوا: هویٰ، هوس

(۱۶) مُختار: اختیاردار، صاحب‌اختیار

(۱۷) پوز: پیرامون دهان

(۱۸) حَذار: پرهیز، دوری

(۱۹) اَلْفَرار: کلمه‌ای که هنگام گریختن از پیش دشمن یا از خطری سهمگین گفته می‌شود،

 بگریز، بگریزید.

(۲۰) لِقا: دیدار، روی، چهره

(۲۱) ردِّ حق: آنکه از نظرِ حق تعالیٰ مردود است.

(۲۲) اختر: ستاره

(۲۳) خِداع: حیله‌گری

(۲۴) سیلی‌باره: کسی‌که میل فراوانی به زدن سیلی دارد.

در این‌جا مراد کسی است که خوی آزار و تهاجم بسیار داشته باشد.

(۲۵) ندامت: پشیمانی

(۲۶) دَه می‌دهند: ابراز حس انزجار و نفرت می‌کنند.

(۲۷) مُضِلّ: گمراه‌کننده

(۲۸) لَـمْتُر: چاق، فربه، کاهل، در اینجا یعنی قُلدری

(۲۹) جوش کردن: سعی کردن زیاد

(۳۰) سپری: سپر بودن

(۳۱) نُعاس: چُرت، در این‌جا مطلقاً به‌معنی خواب

(۳۲) لاجَرَم: به ناچار

(۳۳) ضَلال: گمراهی

(۳۴) تأنّی: آهستگی، درنگ کردن، تأخیر کردن

(۳۵) هَزَّه: تکان دادن، در اینجا به معنی تحریک و وسوسه

(۳۶) ذُودَلال: صاحبِ ناز و کرشمه

(۳۷) تگ: ته و بُن

(۳۸) فَتیٰ: جوان، جوانمرد

(۳۹) ناموس: خودبینی، تکبّر، حیثیت بدلی من ذهنی

(۴۰) حَدید: آهن

(۴۱) بِساط: هرچیز گستردنی مانند فرش و سفره

(۴۲) نَفَخْتُ: دمیدم

(۴۳) صحبت: هم‌نشینی

(۴۴) زَرِّ دَهْدَهی: طلای ناب

(۴۵) اُفول: غایب و ناپدید شدن

(۴۶) عُتُو: مخففِ عُتُوّ به‌معنی تعدّی و تجاوز

(۴۷) انبیا: جمع نبی، پیغمبران

(۴۸) قُلْ: بگو

(۴۹) اَعُوذُ: پناه می‌برم

(۵۰) نَفّاثات: دمندگان

(۵۱) عُقَد: جمعِ عقده، گره‌ها

(۵۲) اَلْغیاث: کمک، فریادرسی

(۵۳) اَلْمُستغاث: فریادرس، از نام‌های خداوند

(۵۴) جَلْدی: چابکی، چالاکی

(۵۵) بابُ‎الله: درگاهِ الهی

(۵۶) نهیب: فریادِ بلند برای ترساندن، تَشَر

(۵۷) غریو: فریاد، بانگِ بلند

(۵۸) فَاعْتَبِروا: عبرت بگیرید. اشاره به آیهٔ ۲، سورهٔ حشر(۵۹).

(۵۹) اُولُوالْابْصار: صاحبان بصیرت، مردمان روشن‌بین. اشاره به آیهٔ ۲، سورهٔ حشر(۵۹)

(۶۰) خاییدن: جویدن، چیزی را با دندان نرم کردن

(۶۱) جَستن: جهیدن، خیز کردن

(۶۲) بُرنا: جوان

(۶۳) مُفْتَرَض: واجب گردیده، واجب، لازم

(۶۴) فَرَج‌جویی: رستگاری‌ جُستن

(۶۵) سَرتیز: هر آنچه که دارای نوکی تیز باشد و در اجسام فرو رود. کنایه از نافذ

(۶۶) لا یُطاق: که تاب نتوان آوردن

(۶۷) آسان بِجِهْ: به آسانی فرار کن

(۶۸) بگْز‌یده: برگزیده

(۶۹) رَبُّ الْعِباد: پروردگارِ بندگان

(۷۰) عَدو: دشمن

(۷۱) وَ‌لا: دوستی

(۷۲) جُحو‌د: انکار کردن

(۷۳) زَلَّت: لغزش، خطا

(۷۴) عاریه‌: قرضی

(۷۵) نَفیس: گرانبها، مرغوب

(۷۶) دَد: حیوانِ وحشی، در اینجا من ذهنی

(۷۷) سَرمَدی: همیشگی، جاودانه

(۷۸) عِباد: بندگان

(۷۹) خُلد: بهشت

(۸۰) اِهْدِنٰا: ما را هدایت کن.

(۸۱) صِراطَ الْـمُسْتَقیم: راه راست

(۸۲) نَعیم: نعمت‌های بهشت

(۸۳) اَللّـهُ اَعْلَم ‌بِالصَّواب: حق تعالی به راستی و درستی داناتر است.

(۸۴) ناموس: خودبینی، تکبّر، حیثیت بدلی من ذهنی

(۸۵) جَبین: پیشانی

(۸۶) ظَلَمْنٰا: ستم کردیم

(۸۷) لِوا: پرچم

(۸۸) صَبّاغ: رنگرز

(۸۹) ذُرّیّات: جمعِ ذُرِّیَّه به معنی فرزند، نسل

(۹۰) لگدکوب: لگدکوبی، مجازاً رنج و آفت

(۹۱) بُراق: اسب تندرو، مرکب هوشیاری، مَرکَبی که پیامبر در شب معراج بر آن سوار شد.

(۹۲) صَعب: سخت و دشوار

(۹۳) تَک: تاختن، دویدن، حمله

(۹۴) عَبَر کردن: عبور کردن و گذشتن

(۹۵) حِیَل: حیله‌ها

(۹۶) مَلی: مخفف مَلی‌ء، به‌معنی پُر

(۹۷) عِتاب: نکوهش

(۹۸) تَبَع: تابع

(۹۹) مُکْتَنِس: مستور و پوشیده

(۱۰۰) جُعَل: سِرگین‌گردانک، حیوانی شبیه سوسک که از بوی نامطبوع لذّت می‌برد.

(۱۰۱) قلب: آنچه تقلّبی و قلّابی است.

(۱۰۲) فارِق: فرق‌گذارنده میان حق و باطل

(۱۰۳) فاروق: بسیار فرق‌گذارنده

(۱۰۴) جور: ظلم و ستم

(۱۰۵) دایه: زنی که طفل را با شیر خود پرورش دهد.

(۱۰۶) سایهٔ‌‌ یزدان: کنایه از ولیِّ خداست.

(۱۰۷) زوتر: زودتر

(۱۰۸) دلیل: راهنما

(۱۰۹) خلیل: دوست؛ خلیل‌الله، لقبِ‌ حضرتِ ابراهیم‌(ع) است.

(۱۱۰) بتاب: بگیر

(۱۱۱) قوت: غذا

(۱۱۲) رایضی: رام کردنِ اسبِ سرکش، در اینجا یعنی دارای اثر تربیتی

(۱۱۳) نوش: شهد، انگبین

(۱۱۴) علّت: مرض

(۱۱۵) چَربِش: چربی، روغن

(۱۱۶) پُشک: سرگینِ گاو و گوسفند و شتر

(۱۱۷) سَبَق: در اینجا منظور ازل است. (مقابلِ اَبَد)

(۱۱۸) رَشّ: پاشیدن

(۱۱۹) قُشور: جمع قِشر به معنی پوست

(۱۲۰) سنگ‌بسته: سفت و سخت، کال

(۱۲۱) سَقام: بیماری

(۱۲۲) فَضول: یاوه‌گو

(۱۲۳) مَلول‏: افسرده، اندوهگین

(۱۲۴) فروتَراشیدن: خشک شدن و ریختنِ چیزی

(۱۲۵) از خویش خواب گشتن: از خود بیخود شدن، از خود گذشتن

(۱۲۶) خواجه‌تاش: دو غلام که یک سَرور دارند، همکار، هم قطار

(۱۲۷) فِسُردن: یخ بستن، منجمد شدن

(۱۲۸) طِمّ: دریا و آب فراوان

(۱۲۹) رِمّ: زمین و خاک

(۱۳۰) با طِمّ و رِمّ: در اینجا یعنی با جزئیات

(۱۳۱) کَیِّس: زیرک

(۱۳۲) مُمَیِّز: تمیزدهنده، تشخیص‌دهنده

(۱۳۳) حیزَکان: نامردان؛ حیز به معنی نامرد و مخنّث است.

(۱۳۴) فَتیٰ: جوانمرد، کریم

(۱۳۵) خواجه‌تاش: دو غلامی که یک صاحب داشته باشند.

(۱۳۶) ز عُلی تا به ثَری: از افلاک تا خاک

(۱۳۷) فُرجه کردن: تفرّج کردن، رهایی از غم و اندوه با گردش

(۱۳۸) دَرَخْش: آذرخش، برق

(۱۳۹) وَخْش: نامِ شهرى در ماوراءالنهر كنارِ رودِ جيحون

(۱۴۰) كُتّاب: مكتب‌خانه

(۱۴۱) تَن: فعلِ امر از مصدرِ تنیدن، دلالت دارد بر خود را به هر چیزی بستن،

 بر چیزی یا کاری مصمّم بودن، مدام به کاری یا چیزی مشغول بودن

(۱۴۲) مُصیب: اصابت‌کننده، راست‌کار، راست و درست عمل‌کننده

----------------------------

************************

تمام اشعار برنامه بر اساس فرمت سایت گنج نما برای جستجوی آسان


مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۳۱۵۵

Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) #3155, Divan e Shams


در غم یار یار بایستی

یا غمم را کنار بایستی


به یکی غم چو جان نخواهم داد

یک چه باشد هزار بایستی


دشمن شادکام بسیارند

دوستی غمگسار بایستی


در فراقند زین سفر یاران

این سفر را قرار بایستی


تا بدانستی‌ای ز دشمن و دوست

زندگانی دوبار بایستی


شیر بیشه میان زنجیر است

شیر در مرغزار بایستی


ماهیان می‌طپند اندر ریگ

چشمه یا جویبار بایستی


بلبل مست سخت مخمور است

گلشن و سبزه‌زار بایستی


دیده را عبره نیست زین پرده

دیده اعتبار بایستی


همه گل‌خواره‌اند این طفلان

مشفقی دایه‌وار بایستی


ره بر آب حیات می‌نبرند

خضری آبخوار بایستی


دل پشیمان شده‌ست زآنچه گذشت

دل امسال پار بایستی


اندرین شهر قحط خورشید است

سایه شهریار بایستی


شهر سرگین‌پرست پر گشته‌ست

مشک نافه تتار بایستی


مشک از پشک کس نمی‌داند

مشک را انتشار بایستی


دولت کودکانه می‌جویند

دولتی بی‌عثار بایستی


چون بمیری بمیرد این هنرت

زین هنرهات عار بایستی


طالب کار و بار بسیارند

طالب کردگار بایستی


مرگ تا در پی‌ست روز شب است

شب ما را نهار بایستی


دم معدود اندکی مانده‌ست

نفسی بی‌شمار بایستی


نفس ایزدی ز سوی یمن

بر خلایق نثار بایستی


ملک‌ها ماند و مالکان مردند

ملکت پایدار بایستی


عقل بسته شد و هوا مختار

عقل را اختیار بایستی


هوش‌ها چون مگس در آن دوغ است

هوش‌ها هوشیار بایستی


زین چنین دوغ زشت گندیده

پوز دل را حذار بایستی


معده پردوغ و گوش پر ز دروغ

همت الفرار بایستی


گوش‌ها بسته است لب بربند

از خرد گوشوار بایستی


مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۳۱۵۵

Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) #3155, Divan e Shams


در غم یار یار بایستی

یا غمم را کنار بایستی


به یکی غم چو جان نخواهم داد

یک چه باشد هزار بایستی


دشمن شادکام بسیارند

دوستی غمگسار بایستی


مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۱۲۹۹

Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) #1299, Divan e Shams


گویند شاه عشق ندارد وفا دروغ

گویند صبح نبود شام تو را دروغ


گویند بهر عشق تو خود را چه می‌کشی

بعد از فنای جسم نباشد بقا دروغ


گویند اشک چشم تو در عشق بیهده‌ست

چون چشم بسته گشت نباشد لقا دروغ


گویند چون ز دور زمانه برون شدیم

زان سو روان نباشد این جان ما دروغ


مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ٣٢۴

Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #3, Line #324


بی‌وفایی دان وفا با رد حق

بر حقوق حق ندارد کس سبق


مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۲۸۷۵

Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #6, Line #2875


در دلش خورشید چون نوری نشاند

پیشش اختر را مقادیری نماند


مولوی، مثنوی، دفتر چهارم،‌ بیت ۳۱۳۷

Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #4, Line #3137


گفت رو هر که غم دین برگزید

باقی غم‌ها خدا از وی برید


مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۱۵۵۷

Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) #1557, Divan e Shams


خود من جعل الـهموم هما

از لفظ رسول خوانده استم


حدیث

«مَنْ جَعَلَ الْهُمُومَ هَمًّا وَاحِدًا هَمَّ الْمَعَادِ كَفَاهُ اللَّهُ هَمَّ دُنْيَاهُ وَمَنْ تَشَعَّبَتْ

 بِهِ الْهُمُومُ فِي أَحْوَالِ الدُّنْيَا لَمْ يُبَالِ اللَّهُ فِي أَىِّ أَوْدِيَتِهِ هَلَكَ.»


«هر کس غم‌هایش را به غمی واحد محدود کند، خداوند غمهای دنیوی او را از میان می‌برد. 

و اگر کسی غم‌های مختلفی داشته باشد. خداوند به او اعتنایی نمی‌دارد 

که در کدامین سرزمین هلاک گردد.»


مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۲۰۵

Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #1, Line #205


عشق‌هایی کز پی رنگی بود

عشق نبود عاقبت ننگی بود


مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۱۳۳۷

Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #6, Line #1337


خلق رنجور دق و بیچاره‌اند

وز خداع دیو سیلی‌باره‌اند


مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۴۰۵۵

Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #3, Line #4055


دشمنی داری چنین در سر خویش

مانع عقل‌ست و خصم جان و کیش


مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۴۸۰

Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) #480, Divan e Shams


ملرز بر خود تا بر تو دیگران لرزند

به جان تو که تو را دشمنی ورای تو نیست


مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۳۴۴

Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #6, Line #344


صورتی را چون به دل ره می‌دهند

از ندامت آخرش ده می‌دهند


مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۲۴۴۹

Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) #2449, Divan e Shams


گر صورتی آید به دل گویم برون رو ای مضل

ترکیب او ویران کنم گر او نماید لـمتری


مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۳۸۰

Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #1, Line #380


اول ای جان دفع شر موش کن

وانگهان در جمع گندم جوش کن


مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۳۰۵۶

Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) #3056, Divan e Shams


قضا که تیر حوادث به تو همی‌انداخت

تو را کند به عنایت از آن سپس سپری


مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۱۰۳۳

Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #5, Line #1033


دیده‌ای کاندر نعاسی شد پدید

کی تواند جز خیال و نیست دید


لاجرم سرگشته گشتیم از ضلال

چون حقیقت شد نهان پیدا خیال


مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۸۲۶

Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #6, Line #826


دیده‌یی کو از عدم آمد پدید

ذات هستی را همه معدوم دید


مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۵۹

Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #5, Line #59


کاین تانی پرتو رحمان بود

وآن شتاب از هزه شیطان بود


مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۳۲۱۴

Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #1, Line #3214


علتی بتر ز پندار کمال

نیست اندر جان تو ای ذودلال


مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۳۲۱۹

Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #1, Line #3219


در تگ جو هست سرگین ای فتی

گرچه جو صافی نماید مر تو را


مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۳۲۴۰

Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #1, Line #3240


کرده حق ناموس را صد من حدید

ای بسی بسته به بند ناپدید


مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۱۳۸۷

Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #4, Line #1387


خویش مجرم دان و مجرم گو مترس

تا ندزدد از تو آن استاد درس


چون بگویی جاهلم تعلیم ده

این‌چنین انصاف از ناموس به


مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۲۶۷۰

Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #1, Line #2670


حکم حق گسترد بهر ما بساط

که بگویید از طریق انبساط


مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۱۱۳۰

Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #3, Line #1130


چون ملایک گوی لا علم لنا

تا بگیرد دست تو علمتنا


مانند فرشتگان بگو ما را دانشی نیست

تا جز آنچه به ما آموختی دست تو را بگیرد


قرآن کریم، سورهٔ بقره (۲)، آیهٔ ۳۲

Quran, Al-Baqarah(#2), Line #32


«قَالُوا سُبْحَانَکَ لَا عِلْمَ لَنَا إِلَّا مَا عَلَّمْتَنَا ۖ إِنَّکَ أَنْتَ الْعَلِيمُ الْحَكِيمُ.»


«گفتند: منّزهى تو. ما را جز آنچه خود به ما آموخته‌اى دانشى نيست. تويى داناى حكيم.»


مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۱۳۴۴

Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) #1344, Divan e Shams


دم او جان دهدت رو ز نفخت بپذیر

کار او کن فیکون‌ است نه موقوف علل


مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۶۵۸

Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #6, Line #658


فهم تو چون باده شیطان بود

کی تو را وهم می رحمان بود


مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۱۴۱۷

Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #6, Line #1417


چون ز بی‌صبری قرین غیر شد

در فراقش پر غم و بی‌خیر شد


صحبتت چون هست زر دهدهی

پیش خاین چون امانت می‌نهی


خوی با او کن کامانتهای تو

ایمن آید از افول و از عتو


خوی با او کن که خو را آفرید

خوی‌های انبیا را پرورید


مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۱۰۴۲

Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #5, Line #1042


قل اعوذت خواند باید کای احد

هین ز نفاثات افغان وز عقد


در اینصورت باید سوره قل اعوذ را بخوانی و بگویی که ای خداوند یگانه

به فریاد رس از دست این دمندگان و این گره‌ها


می‌دمند اندر گره آن ساحرات

الغیاث المستغاث از برد و مات


آن زنان جادوگر در گره‌های افسون می‌دمند ای خداوند دادرس به فریادم

رس از غلبه دنیا و مقهور شدنم به دست دنیا


لیک برخوان از زبان فعل نیز

که زبان قول سست است ای عزیز


مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۴۶۰۸

Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #3, Line #4608


کار آن کارست ای مشتاق مست

کاندر آن ‌کار ار رسد مرگت خوش ‌است


مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۲۵٠٠

Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #6, Line #2500


درگذر از فضل و از جلدی و فن

کار خدمت دارد و خلق حسن

 

بهر این آوردمان یزدان برون

ما خلقت‌الانس الا یعبدون

 

حضرت حق ما را بدین جهت آفرید که او را عبادت کنیم چنانکه در قرآن کریم فرموده است 

جنیان و آدمیان را نیآفریدم جز آنکه مرا پرستش کنند


قرآن کریم، سورهٔ ذاریات (۵۱)، آیهٔ ۵۶

Quran, Adh-Dhaariyat(#51), Line #56


«وَمَا خَلَقْتُ الْجِنَّ وَالْإِنْسَ إِلَّا لِيَعْبُدُونِ.»


«جن و انس را جز براى پرستش خود نيآفريده‌ام.»


سامری را آن هنر چه سود کرد

کآن فن از باب‌اللهش مردود کرد


حکیم سنائی


خود‌به‌خود شکل دیو می‌کردند

وز نهیبش غریو می‌کردند


مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۳۱۵۵

Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) #3155, Divan e Shams


دیده را عبره نیست زین پرده

دیده اعتبار بایستی


مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۹۴۵

Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) #945, Divan e Shams


ندای فاعتبروا بشنوید اولوالابصار

نه کودکیت سر آستین چه می‌خایید


خود اعتبار چه باشد به جز ز جو جستن

هلا ز جو بجهید آن طرف چو برنایید


قرآن کریم، سورهٔ حشر (۵۹)، آیهٔ ۲

Quran, Al-Hashr(#59), Line #2


«… فَاعْتَبِرُوا يَا أُولِي الْأَبْصَارِ »


«… پس اى اهل بصيرت، عبرت بگيريد.»


مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ٢۴٨٠

Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #4, Line #2480


تا کنون کردی چنین اکنون مکن

تیره کردی آب را افزون مکن


مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۳۶۵۲

Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #6, Line #3652

 

از خطر پرهیز آمد مفترض

بشنوید از من حدیث بی‌غرض


در فرج‌جویی خرد سرتیز به

از کمینگاه بلا پرهیز به


مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۳۱۵۵

Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) #3155, Divan e Shams


معده پردوغ و گوش پر ز دروغ

همت الفرار بایستی


مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۴٩۶

Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #6, Line #496


چون نباشد قوتی پرهیز به

در فرار لا یطاق آسان بجه


مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۳۴۰۷

Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #4, Line #3407


تصدیق کردن استر جواب‌های شتر را و اقرار آوردن ‌به فضل او بر خود 

و از او استعانت خو‌‌استن و بدو پناه گرفتن‌ به صدق و نواختن شتر 

او را و ره نمودن و یار‌‌ی دادن پدرانه و شاهانه

 

گفت استر راست گفتی ای شتر

این بگفت و چشم کر‌د از اشک پر

 

ساعتی بگر‌یست و در پا‌‌‌‌‌یش فتاد

گفت ای بگز‌یده رب العباد

 

چه ز‌یان دار‌د گر از فر‌خندگی

درپذیر‌ی تو مرا در بندگی


گفت چو‌ن اقرار کر‌دی پیش من

رو که رستی تو ز آفات زمن

 

دادی انصاف و ر‌هید‌‌ی از بلا

تو عدو بو‌دی شدی ز اهل ولا


خو‌‌ی بد در ذات تو اصلی نبو‌د

کز بد اصلی نیاید جز جحو‌د

 

آن بد عار‌یتی باشد که او

آرد اقرار و شو‌د او تو‌به‌جو


همچو آدم زلتش عار‌یه بو‌د

لا‌جرم اندر ز‌مان تو‌به نمو‌د

 

چو‌نکه اصلی بو‌د جر‌م آن بلیس

ره نبو‌دش جانب تو‌به‌ نفیس

 

رو که ر‌ستی از خو‌د و از خو‌ی بد

و از ز‌بانه‌ نار و از دندان دد

 

ر‌و که اکنون دست در دو‌‌لت ز‌دی

درفگندی خو‌د به بخت سرمدی

 

ادخلی تو فی عبادی یافتی

ادخلی فی جنتی دریافتی


تو حقیقت داخل شو در میان بندگانم را یافتی

و حقیقت داخل شو در بهشتم را دریافتی


قرآن کریم، سورهٔ فجر (۸۹)، آیات ۲۷ تا ۳۰

Quran, Al-Fajr(#89), Line #27-30


«يَا أَيَّتُهَا النَّفْسُ الْـمُطْمَئِنَّةُ»


«اى روح آرامش‌يافته،»


«ارْجِعِي إِلَىٰ رَبِّكِ رَاضِيَةً مَرْضِيَّةً»


«خشنود و پسنديده به سوى پروردگارت بازگرد،»


«فَادْخُلِي فِي عِبَادِي»


«و در زمره بندگان من داخل شو،»


«وَادْخُلِي جَنَّتِي»


«و به بهشت من درآى.»


در عبادش راه کر‌دی خو‌یش را

رفتی اندر خلد از راه خفا

 

اهدنا گفتی صراط الـمستقیم

دست تو بگر‌فت و بر‌دت تا نعیم


قرآن کریم، سورهٔ حمد (۱)، آیهٔ ۶

Quran, Al-Fatiha(#1), Line #6


«اهْدِنَا الصِّرَاطَ الْـمُسْتَقِيمَ»


«ما را به راه راست هدايت كن.»

 

نار بو‌دی نو‌ر گشتی ای عز‌یز

غو‌‌ره بو‌دی گشتی انگو‌ر و مو‌یز

 

اختری بو‌دی شدی تو آفتاب

شاد باش اللـه اعلم ‌بالصواب


ای ضیاءالحق حسام‌الدین بگیر

شهد خو‌یش اندر فکن در حو‌ض شیر

 

تا رهد آن شیر از تغییر طعم

یابد از بحر مزه تکثیر طعم

 

متصل گر‌دد بدآن بحر الست

چو‌نکه شد در‌یا ز هر تغییر رست


منفذی یابد در آن بحر عسل

آفتی را نبو‌د اندر و‌ی عمل

 

غره‌یی کن شیرو‌ار ای شیر حق

تا رود آن غره بر هفتم طبق

 

چه خبر جان ملو‌ل سیر را

کی شناسد مو‌ش غره‌ شیر را


بر‌نو‌یس احو‌ال خو‌د با آب ز‌ر

بهر هر دریادلی نیکوگهر

 

آب نیلست این حد‌‌یث جان‌فزا

یار‌بش در چشم قبطی خو‌ن‌ نما


مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۱۳۸۷

Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #4, Line #1387


خویش مجرم دان و مجرم گو مترس

تا ندزدد از تو آن استاد درس


چون بگویی جاهلم تعلیم ده

این‌چنین انصاف از ناموس به


از پدر آموز ای روشن‌جبین

ربنا گفت و ظلمنا پیش از این


قرآن کریم، سوره اعراف (۷)، آیه ۲۳

Quran, Al-A’raaf(#7), Line #23


«قَالَا رَبَّنَا ظَلَمْنَا أَنْفُسَنَا وَإِنْ لَمْ تَغْفِرْ لَنَا وَتَرْحَمْنَا لَنَكُونَنَّ مِنَ الْخَاسِرِينَ.»


«گفتند: اى پروردگار ما، به خود ستم كرديم و اگر ما را نیآمرزى 

و بر ما رحمت نيآورى از زيان‌ديدگان خواهيم بود.»


نه بهانه کرد و نه تزویر ساخت

نه لوای مکر و حیلت برفراخت


باز آن ابلیس بحث آغاز کرد

که بدم من سرخ‌رو کردیم زرد


رنگ رنگ توست صباغم تویی

اصل جرم و آفت و داغم تویی


هین بخوان رب بما اغویتنی

تا نگردی جبری و کژ کم تنی


قرآن کریم، سوره اعراف (۷)، آیه ۱۶

Quran, Al-A’raaf(#7), Line #16


«قَالَ فَبِمَا أَغْوَيْتَنِي لَأَقْعُدَنَّ لَهُمْ صِرَاطَكَ الْمُسْتَقِيمَ.»


«گفت: حال که مرا گمراه ساخته‌ای، من هم ایشان را از راه راست تو منحرف می‌کنم.»

[ما به‌عنوان من‌ذهنی هم خودمان را گمراه می‌کنیم و هم 

به هرکسی که می‌رسیم او را به واکنش درمی‌آوریم.]


بر درخت جبر تا کی برجهی

اختیار خویش را یکسو نهی


همچو آن ابلیس و ذریات او

با خدا در جنگ و اندر گفت و گو


مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۱۳۸۷

Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) #1387, Divan e Shams


چون آب باش و بی‌گره از زخم دندان‌ها بجه

من تا گره دارم یقین می‌کوبی و می‌ساییم


مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۳۷۰۶

Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #1, Line #3706


کی سیه گردد به آتش روی خوب

کو نهد گل‌گونه از تقوی القلوب


قرآن کریم، سورهٔ حج (۲۲)، آیهٔ ۳۲

Quran, Al-Hajj(#22), Line #32


«ذَٰلِكَ وَمَنْ يُعَظِّمْ شَعَائِرَ اللَّـهِ فَإِنَّهَا مِنْ تَقْوَى الْقُلُوبِ.»


«آری، و هرکه محترم داند شعائر خدا را، بدان که این کار از تقوای دل سرچشمه می‌گیرد.»


مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۴١١

Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #1, Line #411


جان همه روز از لگدکوب خیال

وز زیان و سود وز خوف زوال


نی صفا می‌ماندش نی لطف و فر

نی به سوی آسمان راه سفر


مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۸۶۲

Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) #862, Divan e Shams


قومی که بر براق بصیرت سفر کنند

بی ابر و بی‌غبار در آن مه نظر کنند


در دانه‌های شهوتی آتش زنند زود

وز دامگاه صعب به یک تک عبر کنند


مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۱۴۱۵

Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #4, Line #1415


کاش چون طفل از حیل جاهل بدی

تا چو طفلان چنگ در مادر زدی


یا به علم نقل کم بودی ملی

علم وحی دل ربودی از ولی


با چنین نوری چو پیش آری کتاب

جان وحی‌آسای تو آرد عتاب


چون تیمم با وجود آب دان

علم نقلی با دم قطب زمان


خویش ابله کن تبع می‌رو سپس

رستگی زین ابلهی یابی و بس


اکثر اهل الجنه البله ای پدر

بهر این گفته‌ست سلطان البشر


حدیث نبوی


«اَكْثَرُ اَهْلِ الْجَنَّةِ الْبُلْه»


«بیشترِ اهلِ بهشت،‌ ابلهان‌اند»


مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۲۰۷۷

Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #2, Line #2077


یاد الناس معادن هین بیار

معدنی باشد فزون از صد هزار


این کلام را به یاد آور که آدمیان همانند کان‌ها هستند. 

یک کان بیش از صد هزار کان دیگر ارزش دارد


حدیث


«النَّاسُ مَعَادِنُ تَجِدُونَ، خِيَارَهُم فِي الجَاهِليَّةِ خِيَارَهُم فِي الاِسْلاَمِ إِذَا فَقُهُوا.»


«مردم همچون کان‌ها و معادن‌اند، برگزیدهٔ آنان به دوران جاهلیت، 

برگزیدهٔ آنان در اسلام است به شرط آنکه دانای به معارف اسلامی باشند.»


معدن لعل و عقیق مکتنس

بهترست از صد هزاران کان مس


احمدا اینجا ندارد مال سود

سینه باید پر ز عشق و درد و دود


اعمی روشن‌دل آمد در مبند

پند او را ده که حق اوست پند


گر دو سه ابله تو را منکر شدند

تلخ کی گردی چو هستی کان قند


قرآن کریم، سورهٔ شعراء (۲۶)، آیات ۸۸ و ۸۹

Quran, Ash-Shu’araa(#26), Line #88-89


«يَوْمَ لَا يَنْفَعُ مَالٌ وَلَا بَنُونَ.»


«روزى كه نه مال سود مى‌دهد و نه فرزندان.»


«إِلَّا مَنْ أَتَى اللَّهَ بِقَلْبٍ سَلِيمٍ.»


«مگر آن كس كه با قلبى رَسته از شرک به نزد خدا بيايد.»


گر دو سه ابله تو را تهمت نهد

حق برای تو گواهی می‌دهد


گفت از اقرار عالم فارغم

آنکه حق باشد گواه او را چه غم


گر خفاشی را ز خورشیدی خوری‌ست

آن دلیل آمد که آن خورشید نیست


نفرت خفاشکان باشد دلیل

که منم خورشید تابان جلیل


گر گلابی را جعل راغب شود

آن دلیل ناگلابی می‌کند


گر شود قلبی خریدار محک

در محکی‌اش درآید نقص و شک


دزد شب خواهد نه روز این را بدان

شب نیم روزم که تابم در جهان


فارقم فاروقم و غلبیروار

تا که از من که نمی‌یابد گذار


آرد را پیدا کنم من از سپوس

تا نمایم کاین نقوش است آن نفوس


من چو میزان خدایم در جهان

وانمایم هر سبک را از گران


گاو را داند خدا گوساله‌یی

خر خریداری و درخور کاله‌یی


من نه گاوم تا که گوساله‌م خرد

من نه خارم که اشتری از من چرد


او گمان دارد که با من جور کرد

بلکه از آیینه من روفت گرد


مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۴٢٢

Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #1, Line #422


سایه یزدان چو باشد دایه‌‌اش

وارهاند از خیال و سایه‌‌اش‌‌


سای یزدان بود بنده خدا

مرده این عالم و زنده خدا


دامن او گیر زوتر بی‌‌گمان

تا رهی در دامن آخرزمان‌‌


کیف مد الظل نقش اولیاست

کو دلیل نور خورشید خداست


منظور از آیه کیف مد الظل چگونه سایه‌اش را گسترد اینست که ولی خدا مظهر کامل خداوند است 

و آن سایه یعنی آن ولی خدا دلیل بر نور خداوند است یعنی او راهنمای مردم به سوی خداوند است


 قرآن كريم، سوره فرقان (۲۵)، آيه ۴۵

Quran, Al-Furqaan(#25), Line #45


«أَلَمْ تَرَ إِلَىٰ رَبِّكَ كَيْفَ مَدَّ الظِّلَّ… .»


«آیا به [قدرت و حکمت] پروردگارت ننگریستی که چگونه سایه را امتداد داد و گستراند؟… .»


اندرین وادی مرو بی این دلیل

لا احب الافلین گو چون خلیل


قرآن كريم، سوره انعام (۶)، آیه ۷۶

Quran, Al-An’aam(#6), Line #76


«فَلَمَّا جَنَّ عَلَيْهِ اللَّيْلُ رَأَىٰ كَوْكَبًا قَالَ هَٰذَا رَبِّي فَلَمَّا أَفَلَ قَالَ لَا أُحِبُّ الْآفِلِين.»


«چون شب او را فروگرفت، ستاره‌اى ديد. گفت: «اين است پروردگار 

من.» چون فرو شد، گفت: «فروشوندگان را دوست ندارم.»»


رو ز سایه آفتابی را بیاب

دامن شه شمس تبریزی بتاب


مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۱۰۷۸

Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #2, Line #1078


گاو و خر را فایده چه در شکر

هست هر جان را یکی قوتی دگر


لیک گر آن قوت بر وِی عارضی‌ست

پس نصیحت کردن او را رایضی‌ست‏


چون کسی کاو از مرض گل داشت دوست

گرچه پندارد که آن خود قوت اوست‏


قوت اصلی را فرامش کرده است

روی در قوت مرض آورده است‏


نوش را بگذاشته سم خورده است

قوت علت را چو چربش کرده است


قوت اصلی بشر نور خداست

قوت حیوانی مر او را ناسزاست


لیک از علت درین افتاد دل

که خورد او روز و شب زین آب و گل


روی زرد و پای سست و دل سبک

کو غذای والسما ذات الحبک‏


قرآن کریم، سورهٔ ذاریات (۵۱)، آیهٔ ۷

Quran, Adh-Dhaariyat(#51), Line #7


«وَالسَّمَاءِ ذَاتِ الْحُبُكِ.»


«سوگند به آسمان كه دارای راه‌هاست.»


آن غذای خاصگان دولت است

خوردن آن بی‌‏گلو و آلت است‏


شد غذای آفتاب از نور عرش

مر حسود و دیو را از دود فرش


مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۲۹۵

Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #4, Line #295


هر که را مشک نصیحت سود نیست

لاجرم با بوی بد خو کردنی‌ست


مشرکان را زآن نجس خوانده‌ست حق

کاندرون پشک زادند از سبق


قرآن کریم، سورهٔ توبه (۹)، آیهٔ ۲۸

Quran, At-Tawba(#9), Line #28


«يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا إِنَّمَا الْمُشْرِكُونَ نَجَسٌ فَلَا يَقْرَبُوا الْمَسْجِدَ الْحَرَامَ بَعْدَ عَامِهِمْ هَٰذَا… .»


«اى كسانى كه ايمان آورده‌ايد، مشركان نجسند 

و از سال بعد نبايد به مسجد الحرام نزديک شوند… .»


کرم کو زاده‌ست در سرگین ابد

می‌نگرداند به عنبر خوی خود


چون نزد بر وی نثار رش نور

او همه جسم است بی‌دل چون قشور


ور ز رش نور حق قسمیش داد

هم‌چو رسم مصر سرگین مرغ‌ زاد


لیک نه مرغ خسیس خانگی

بلکه مرغ دانش و فرزانگی


تو بدآن مانی کز آن نوری تهی

زآنکه بینی بر پلیدی می‌نهی


از فراقت زرد شد رخسار و رو

برگ زردی میوه ناپخته تو


دیگ ز آتش شد سیاه و دودفام

گوشت از سختی چنین مانده‌ست خام


هشت سالت جوش دادم در فراق

کم نشد یک ذره خامیت و نفاق


غوره تو سنگ‌بسته کز سقام

غوره‌ها اکنون مویزند و تو خام


مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۳۱۵۵

Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) #3155, Divan e Shams


در غم یار یار بایستی

یا غمم را کنار بایستی


به یکی غم چو جان نخواهم داد

یک چه باشد هزار بایستی


دشمن شادکام بسیارند

دوستی غمگسار بایستی


در فراقند زین سفر یاران

این سفر را قرار بایستی


تا بدانستی‌ای ز دشمن و دوست

زندگانی دوبار بایستی


مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۳۷۸۱

Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #2, Line #3781


با سلیمان پای در دریا بنه

تا چو داود آب سازد صد زره‏

 

آن سلیمان پیش جمله حاضرست

لیک غیرت چشم‌بند و ساحرست‏

 

تا ز جهل و خوابناکی و فضول

او به پیش ما و ما از وی ملول‏


مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۱۷۰۲

Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) #1702, Divan e Shams


درده شراب یکسان تا جمله جمع باشیم

تا نقشهای خود را یک‌یک فروتراشیم


از خویش خواب گردیم همرنگ آب گردیم

ما شاخ یک درختیم ما جمله خواجه‌تاشیم


مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۳۵۰۱

Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #4, Line #3501


اول و آخر تویی ما در میان

هیچ هیچی که نیاید در بیان


همانطور که عظمت بی‌نهایت الهی قابل بیان نیست و باید به آن زنده شویم

ناچیزی ما هم به عنوان من ذهنی قابل بیان نیست و ارزش بیان ندارد 

باید هر چه زودتر آن را انکار کنیم و به او زنده شویم


قرآن کریم، سورهٔ حدید (۵۷)، آیهٔ ۳

Quran, Al-Hadid(#57), Line #3


«هُوَ الْأَوَّلُ وَالْآخِرُ وَالظَّاهِرُ وَالْبَاطِنُ ۖ وَهُوَ بِكُلِّ شَيْءٍ عَلِيمٌ.»


«اوست اوّل و آخر و ظاهر و باطن، و او به هر چيزى داناست.»


مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۳۰۱۳

Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) #3013, Divan e Shams


یار در آخرزمان کرد طرب‌سازیی

باطن او جد جد ظاهر او بازیی


جمله عشاق را یار بدین علم کشت

تا نکند هان و هان جهل تو طنازیی


در حرکت باش از آنک آب روان نفسرد

کز حرکت یافت عشق سر سراندازیی


مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۲۸۶۸

Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #6, Line #2868


گر هزاران مدعی سر برزند

گوش قاضی جانب شاهد کند


مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۲۸۷۲

Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #6, Line #2872

 

حق همی خواهد که تو زاهد شوی

تا غرض بگذاری و شاهد شوی


کاین غرض‌ها پرده دیده بود

بر نظر چون پرده پیچیده بود

 

پس نبیند جمله را با طم و رم

حبک‌الـاشیاء یعمی و یصم


حدیث


«حُبُّکَ الْـاَشَّیءَ یُعْمی و یُصِمّ.»


«عشقِ تو به اشياء تو را كور و كر می‌کند.»


مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۲۹۳۸

Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #2, Line #2938


مومن کیس ممیز کو که تا

باز داند حیزکان را از فتی


حدیث


«اَلْـمُؤمِنُ کَیِّسٌ فَطِنٌ حَذِرٌ»


«مؤمن، زیرک و هوشمند و با پرهیز است.»


مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۱۴۴۲

Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #6, Line #1442


جبر باشد پر و بال کاملان

جبر هم زندان و بند کاهلان

 

همچو آب نیل دان این جبر را

آب مومن را و خون مر گبر را


بال بازان را سوی سلطان برد

بال زاغان را به گورستان برد

 

بازگرد اکنون تو در شرح عدم

که چو پازهرست و پنداریش سَم

 

همچو هندوبچه هین ای خواجه‌تاش

رو ز محمود عدم ترسان مباش


از وجودی ترس کاکنون در وی‌ای

آن خیالت لا شی و تو لاشی‌ای

 

لاشیی بر لاشیی عاشق شده‌ست

هیچ نی مر هیچ نی را ره زده‌ست

 

چون برون شد این خیالات از میان

گشت نامعقول تو بر تو عیان


مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۲۴۵۸

Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) #2458, Divan e Shams


پیش ز زندان جهان با تو بدم من همگی

کاش برین دامگهم هیچ نبودی گذری


چند بگفتم که خوشم هیچ سفر می‌نروم

این سفر صعب نگر ره ز علی تا به ثری


لطف تو بفریفت مرا گفت برو هیچ مرم

بدرقه باشد کرمم بر تو نباشد خطری


چون به غریبی بروی فرجه کنی پخته شوی

باز بیایی به وطن باخبری پرهنری


مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۳۳۱٩

Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #4, Line #3319


عقل جزوی همچو برق است و درخش

در درخشی کی توان شد سوی وخش


نیست نور برق بهر رهبری

بلکه امرست ابر را که می‌گری


برق عقل ما برای گریه است

تا بگرید نیستی در شوق هست


عقل کودک گفت بر کتاب تن

لیک نتواند به خود آموختن


عقل رنجور آردش سوی طبیب

لیک نبود در دوا عقلش مصیب

 

Back

Privacy Policy

Today visitors: 955

Time base: Pacific Daylight Time