برنامه شماره ۱۰۱۹ گنج حضور
اجرا: پرویز شهبازی
.برای دستیابی به فایل پادکست برنامه ۱۰۱۹ بر روی این لینک کلیک کنید
برای دانلود فایل صوتی برنامه با فرمت mp3 بر روی این لینک کلیک کنید.
متن نوشته شده برنامه با فرمت PDF (نسخهی مناسب پرینت رنگی)
متن نوشته شده برنامه با فرمت PDF (نسخهی مناسب پرینت سیاه و سفید)
متن نوشته شده پیغامهای تلفنی برنامه با فرمت PDF (نسخهی مناسب پرینت رنگی)
متن نوشته شده پیغامهای تلفنی برنامه با فرمت PDF (نسخهی مناسب پرینت سیاه و سفید)
تمام اشعار این برنامه با فرمت PDF (نسخه ریز مناسب پرینت)
تمام اشعار این برنامه با فرمت PDF (نسخه درشت مناسب خواندن با موبایل)
اشعار همراه با لینک پرشی به فایل صوتی برنامه
اشعار همراه با لینک پرشی به ویدیو برنامه
خوانش تمام ابیات این برنامه - فایل صوتی
خوانش تمام ابیات این برنامه - فایل تصویری
برای دستیابی به اطلاعات مربوط به جبران مالی بر روی این لینک کلیک کنید.
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۳۱۵۵
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) #3155, Divan e Shams
در غمِ یار، یار بایستی
یا غمم را کنار بایستی
به یکی غم چو جان نخواهم داد
یک چه باشد؟ هزار بایستی
دشمنِ شادکام بسیارند
دوستی غمگسار بایستی
در فراقند زین سفر یاران
این سفر را قرار بایستی
تا بدانستیای ز دشمن و دوست
زندگانی دوبار بایستی
شیرِ بیشه میانِ زنجیر است
شیر در مَرغزار(۱) بایستی
ماهیان میطپند اندر ریگ
چشمه یا جویبار بایستی
بلبلِ مست سخت مَخمور(۲) است
گلشن و سبزهزار بایستی
دیده را عِبره(۳) نیست زین پرده
دیدهٔ اعتبار بایستی
همه گِلخوارهاند این طفلان
مُشفِقی(۴) دایهوار بایستی
ره بر آبِ حیات مینبرند
خِضِری آبخوار(۵) بایستی
دل پشیمان شدهست زآنچه گذشت
دلِ امسال، پار(۶) بایستی
اندرین شهر، قحطِ خورشید است
سایهٔ شهریار بایستی
شهر، سرگینپَرَست، پُر گشتهست
مُشکِ نافهٔ(۷) تَتار(۸) بایستی
مُشک از پُشک(۹) کس نمیداند
مُشک را انتشار بایستی
دولتِ کودکانه میجویند
دولتی بیعِثار(۱۰) بایستی
چون بمیری بمیرد این هنرت
زین هنرهات عار بایستی
طالبِ کار و بار بسیارند
طالبِ کردگار بایستی
مرگ تا در پیست، روز شب است
شبِ ما را نَهار(۱۱) بایستی
دمِ مَعدود(۱۲) اندکی ماندهست
نَفَسی بیشمار بایستی
نَفَسِ ایزدی ز سویِ یمن(۱۳)
بر خلایق نثار بایستی
مِلکها ماند و مالِکان مُردند
مُلکَتِ(۱۴) پایدار بایستی
عقل بسته شد و هوا(۱۵) مُختار(۱۶)
عقل را اختیار بایستی
هوشها چون مگس در آن دوغ است
هوشها هوشیار بایستی
زین چنین دوغِ زشتِ گندیده
پوزِ(۱۷) دل را حَذار(۱۸) بایستی
معده پردوغ و گوش پر ز دروغ
همّتِ اَلْفَرار(۱۹) بایستی
گوشها بسته است، لب بربند
از خِرَد گوشوار بایستی
(۱) مَرغزار: چمنزار، سبزهزار، زمین سبز و خرم
(۲) مخمور: خمارآلوده
(۳) عِبره: عبور کردن، اشک. عبرت: اعتبار، پند گرفتن.
(۴) مُشفِق: دلسوز، مهربان
(۵) آبخوار: آشامندهٔ آب
(۶) پار: پارسال، سال گذشته
(۷) نافه: کیسهٔ کوچکی در زیر شکم آهو که مُشک از آن خارج میشود.
(۸) تَتار: تاتار، ولایتی از ترکستان که از آنجا مُشکِ خوب آورند.
(۹) پُشک: سرگین
(۱۰) عِثار: سقوط، لغزش
(۱۱) نَهار: روز
(۱۲) مَعدود: اندک، کم
(۱۳) ز سوی یمن: اشاره به سخن پیامبر(ص) دربارهٔ اُوَیْسِ قَرَنی که میفرمود:
من از جانب یمن، بوی خدا را میشنوم.
(۱۴) مُلکَت: پادشاهی، سلطنت
(۱۵) هوا: هویٰ، هوس
(۱۶) مُختار: اختیاردار، صاحباختیار
(۱۷) پوز: پیرامون دهان
(۱۸) حَذار: پرهیز، دوری
(۱۹) اَلْفَرار: کلمهای که هنگام گریختن از پیش دشمن یا از خطری سهمگین گفته میشود،
بگریز، بگریزید.
-----------
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۱۲۹۹
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) #1299, Divan e Shams
گویند: شاهِ عشق ندارد وفا، دروغ
گویند: صبح نَبْوَد شامِ تو را، دروغ
گویند: بهرِ عشق تو خود را چه میکُشی؟
بعد از فنایِ جسم نباشد بقا، دروغ
گویند: اشکِ چشمِ تو در عشق بیهدهست
چون چشم بسته گشت، نباشد لِقا(۲۰) دروغ
گویند: چون ز دورِ زمانه برون شدیم
زان سو روان نباشد این جانِ ما، دروغ
(۲۰) لِقا: دیدار، روی، چهره
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ٣٢۴
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #3, Line #324
بیوفایی دان وفا با ردِّ حق(۲۱)
بر حقوقِ حق ندارد کس سَبَق
(۲۱) ردِّ حق: آنکه از نظرِ حق تعالیٰ مردود است.
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۲۸۷۵
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #6, Line #2875
در دلش خورشید چون نوری نشاند
پیشش اختر(۲۲) را مقادیری نماند
(۲۲) اختر: ستاره
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۳۱۳۷
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #4, Line #3137
گفت: رُو، هر که غم دین برگزید
باقیِ غمها خدا از وی بُرید
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۱۵۵۷
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) #1557, Divan e Shams
خود مَنْ جَعَلَ اَلْـهُمُومِ هَمّاً
از لفظِ رسول خوانده استم
حدیث
«مَنْ جَعَلَ الْهُمُومَ هَمًّا وَاحِدًا هَمَّ الْمَعَادِ كَفَاهُ اللَّهُ هَمَّ دُنْيَاهُ وَمَنْ تَشَعَّبَتْ
بِهِ الْهُمُومُ فِي أَحْوَالِ الدُّنْيَا لَمْ يُبَالِ اللَّهُ فِي أَىِّ أَوْدِيَتِهِ هَلَكَ.»
«هر کس غمهایش را به غمی واحد محدود کند، خداوند غمهای دنیوی او را از میان میبرد.
و اگر کسی غمهای مختلفی داشته باشد. خداوند به او اعتنایی نمیدارد
که در کدامین سرزمین هلاک گردد.»
مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۲۰۵
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #1, Line #205
عشقهایی کز پیِ رنگی بُوَد
عشق نَبْوَد، عاقبت ننگی بُوَد
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۱۳۳۷
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #6, Line #1337
خلقْ رنجورِ دِق و بیچارهاند
وز خِداعِ(۲۳) دیو، سیلیبارهاند(۲۴)
(۲۳) خِداع: حیلهگری
(۲۴) سیلیباره: کسیکه میل فراوانی به زدن سیلی دارد.
در اینجا مراد کسی است که خوی آزار و تهاجم بسیار داشته باشد.
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۴۰۵۵
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #3, Line #4055
دشمنی داری چنین در سِرِّ خویش
مانعِ عقلست و، خصمِ جان و کیش
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۴۸۰
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) #480, Divan e Shams
ملرز بر خود تا بر تو دیگران لرزند
به جانِ تو که تو را دشمنی ورایِ تو نیست
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۳۴۴
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #6, Line #344
صورتی را چون به دل ره میدهند
از ندامت(۲۵) آخرش دَه میدهند(۲۶)
(۲۵) ندامت: پشیمانی
(۲۶) دَه میدهند: ابراز حس انزجار و نفرت میکنند.
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۲۴۴۹
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) #2449, Divan e Shams
گر صورتی آید به دل، گویم: «برون رو ای مُضِلّ(۲۷)»
ترکیبِ او ویران کنم، گر او نماید لَـمْتُری(۲۸)
(۲۷) مُضِلّ: گمراهکننده
(۲۸) لَـمْتُر: چاق، فربه، کاهل، در اینجا یعنی قُلدری
مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۳۸۰
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #1, Line #380
اوّل ای جان دفع شَرِّ موش کُن
وانگهان در جمع گندم جوش کن(۲۹)
(۲۹) جوش کردن: سعی کردن زیاد
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۳۰۵۶
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) #3056, Divan e Shams
قضا که تیرِ حوادث به تو همیانداخت
تو را کُنَد به عنایت از آن سپس سپری(۳۰)
(۳۰) سپری: سپر بودن
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۱۰۳۳
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #5, Line #1033
دیدهای کاندر نُعاسی(۳۱) شد پدید
کِی توانَد جز خیال و نیست دید؟
لاجَرَم(۳۲) سرگشته گشتیم از ضَلال(۳۳)
چون حقیقت شد نهان، پیدا خیال
(۳۱) نُعاس: چُرت، در اینجا مطلقاً بهمعنی خواب
(۳۲) لاجَرَم: به ناچار
(۳۳) ضَلال: گمراهی
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۸۲۶
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #6, Line #826
دیدهیی کو از عَدَم آمد پدید
ذاتِ هستی را همه معدوم دید
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۵۹
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #5, Line #59
کاین تأنّی(۳۴) پرتوِ رحمان بُوَد
وآن شتاب از هَزّهٔ(۳۵) شیطان بُوَد
(۳۴) تأنّی: آهستگی، درنگ کردن، تأخیر کردن
(۳۵) هَزَّه: تکان دادن، در اینجا به معنی تحریک و وسوسه
مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۳۲۱۴
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #1, Line #3214
علّتی بتّر ز پندارِ کمال
نیست اندر جانِ تو ای ذُودَلال(۳۶)
(۳۶) ذُودَلال: صاحبِ ناز و کرشمه
مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۳۲۱۹
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #1, Line #3219
در تگِ(۳۷) جو هست سِرگین ای فَتیٰ(۳۸)
گرچه جو صافی نماید مر تو را
(۳۷) تگ: ته و بُن
(۳۸) فَتیٰ: جوان، جوانمرد
مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۳۲۴۰
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #1, Line #3240
کرده حق ناموس(۳۹) را صد من حَدید(۴۰)
ای بسی بسته به بندِ ناپدید
(۳۹) ناموس: خودبینی، تکبّر، حیثیت بدلی من ذهنی
(۴۰) حَدید: آهن
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۱۳۸۷
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #4, Line #1387
خویش مُجرِم دان و مُجرِم گو، مترس
تا ندزدد از تو آن اُستاد، درس
چون بگویی: جاهلم، تعلیم دِه
اینچنین انصاف از ناموس بِه
مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۲۶۷۰
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #1, Line #2670
حکمِ حق گسترد بهرِ ما بِساط(۴۱)
که بگویید از طریقِ انبساط
(۴۱) بِساط: هرچیز گستردنی مانند فرش و سفره
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۱۱۳۰
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #3, Line #1130
چون ملایک، گوی: لا عِلْمَ لَنا
تا بگیرد دستِ تو عَلَّمْتَنا
مانند فرشتگان بگو: «ما را دانشی نیست»
تا «جز آنچه به ما آموختی» دستِ تو را بگیرد.
قرآن کریم، سورهٔ بقره (۲)، آیهٔ ۳۲
Quran, Al-Baqarah(#2), Line #32
«قَالُوا سُبْحَانَکَ لَا عِلْمَ لَنَا إِلَّا مَا عَلَّمْتَنَا ۖ إِنَّکَ أَنْتَ الْعَلِيمُ الْحَكِيمُ.»
«گفتند: منّزهى تو. ما را جز آنچه خود به ما آموختهاى دانشى نيست. تويى داناى حكيم.»
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۱۳۴۴
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) #1344, Divan e Shams
دم او جان دَهَدَت رُو ز نَفَخْتُ(۴۲) بپذیر
کارِ او کُنْ فَیکون است نه موقوفِ علل
(۴۲) نَفَخْتُ: دمیدم
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۶۵۸
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #6, Line #658
فهمِ تو چون بادهٔ شیطان بُوَد
کی تو را وهمِ میِ رحمان بُوَد؟
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۱۴۱۷
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #6, Line #1417
چون ز بیصبری قرینِ غیر شد
در فِراقش پُر غم و بیخیر شد
صُحبتت(۴۳) چون هست زَرِّ دَهْدَهی(۴۴)
پیشِ خاین چون امانت مینهی؟
خوی با او کن کامانتهایِ تو
ایمن آید از اُفول(۴۵) و از عُتُو(۴۶)
خوی با او کن که خو را آفرید
خویهای انبیا(۴۷) را پَرورید
(۴۳) صحبت: همنشینی
(۴۴) زَرِّ دَهْدَهی: طلای ناب
(۴۵) اُفول: غایب و ناپدید شدن
(۴۶) عُتُو: مخففِ عُتُوّ بهمعنی تعدّی و تجاوز
(۴۷) انبیا: جمع نبی، پیغمبران
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۱۰۴۲
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #5, Line #1042
قُلْ(۴۸) اَعُوذَت(۴۹) خوانْد باید کِای اَحَد
هین ز نَفّاثات(۵۰)، افغان وَز عُقَد(۵۱)
در اینصورت باید سوره قُل اَعوذُ را بخوانی و بگویی که ای خداوند یگانه،
به فریاد رس از دست این دمندگان و این گرهها.
میدمند اندر گِرِه آن ساحرات
اَلْغیاث(۵۲) اَلْمُستغاث(۵۳) از بُرد و مات
آن زنان جادوگر در گرههای افسون میدمند. ای خداوندِ دادرس به فریادم
رس از غلبهٔ دنیا و مقهور شدنم به دست دنیا.
لیک برخوان از زبانِ فعل نیز
که زبانِ قول سُست است ای عزیز
(۴۸) قُلْ: بگو
(۴۹) اَعُوذُ: پناه میبرم
(۵۰) نَفّاثات: دمندگان
(۵۱) عُقَد: جمعِ عقده، گرهها
(۵۲) اَلْغیاث: کمک، فریادرسی
(۵۳) اَلْمُستغاث: فریادرس، از نامهای خداوند
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۴۶۰۸
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #3, Line #4608
کار آن کارست ای مشتاقِ مست
کاندر آن کار، ار رسد مرگت، خوش است
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۲۵٠٠
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #6, Line #2500
درگذر از فضل و از جَلْدی(۵۴) و فن
کار، خدمت دارد و خُلقِ حَسَن
بهرِ این آوردمان یزدان بُرون
ماٰ خَلَقْتُالْاِنسَ اِلّا یَعْبُدُون
حضرت حق ما را بدین جهت آفرید که او را عبادت کنیم. چنانکه در قرآن کریم فرموده است:
(جنیان و) آدمیان را نیآفریدم جز آنکه مرا پرستش کنند.
قرآن کریم، سورهٔ ذاریات (۵۱)، آیهٔ ۵۶
Quran, Adh-Dhaariyat(#51), Line #56
«وَمَا خَلَقْتُ الْجِنَّ وَالْإِنْسَ إِلَّا لِيَعْبُدُونِ.»
«جن و انس را جز براى پرستش خود نيآفريدهام.»
سامری را آن هُنر چه سود کرد؟
کآن فن از بابُاللَّهَش(۵۵) مردود کرد
(۵۴) جَلْدی: چابکی، چالاکی
(۵۵) بابُالله: درگاهِ الهی
حکیم سنائی
خودبهخود شکل دیو میکردند
وز نَهیبَش(۵۶) غَریوْ(۵۷) میکردند
(۵۶) نهیب: فریادِ بلند برای ترساندن، تَشَر
(۵۷) غریو: فریاد، بانگِ بلند
دیده را عِبره نیست زین پرده
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۹۴۵
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) #945, Divan e Shams
ندایِ فَاعْتَبِروا(۵۸) بشنوید اُولُوالْابْصار(۵۹)
نه کودکیت، سرِ آستین چه میخایید(۶۰)؟
خود اعتبار چه باشد به جز ز جو جَستن(۶۱)؟
هلا، ز جو بِجَهید آن طرف، چو بُرنایید(۶۲)
قرآن کریم، سورهٔ حشر (۵۹)، آیهٔ ۲
Quran, Al-Hashr(#59), Line #2
«… فَاعْتَبِرُوا يَا أُولِي الْأَبْصَارِ »
«… پس اى اهل بصيرت، عبرت بگيريد.»
(۵۸) فَاعْتَبِروا: عبرت بگیرید. اشاره به آیهٔ ۲، سورهٔ حشر(۵۹).
(۵۹) اُولُوالْابْصار: صاحبان بصیرت، مردمان روشنبین. اشاره به آیهٔ ۲، سورهٔ حشر(۵۹)
(۶۰) خاییدن: جویدن، چیزی را با دندان نرم کردن
(۶۱) جَستن: جهیدن، خیز کردن
(۶۲) بُرنا: جوان
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ٢۴٨٠
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #4, Line #2480
تا کنون کردی چنین، اکنون مکن
تیره کردی آب را، افزون مکن
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۳۶۵۲
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #6, Line #3652
از خطر پرهیز آمد مُفْتَرَض(۶۳)
بشنوید از من حدیثِ بیغَرَض
در فَرَججویی(۶۴)، خِرَد سرتیز(۶۵) بِهْ
از کمینگاهِ بلا، پرهیز بِهْ
(۶۳) مُفْتَرَض: واجب گردیده، واجب، لازم
(۶۴) فَرَججویی: رستگاری جُستن
(۶۵) سَرتیز: هر آنچه که دارای نوکی تیز باشد و در اجسام فرو رود. کنایه از نافذ
همّتِ اَلْفَرار بایستی
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۴٩۶
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #6, Line #496
چون نباشد قوّتی، پرهیز بِهْ
در فرارِ لا یُطاق(۶۶) آسان بِجِهْ(۶۷)
(۶۶) لا یُطاق: که تاب نتوان آوردن
(۶۷) آسان بِجِهْ: به آسانی فرار کن
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۳۴۰۷
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #4, Line #3407
«تصدیق کردنِ اَستر، جوابهایِ شتر را و اقرار آوردن به فضل او بر خود
و از او استعانت خواستن و بدو پناه گرفتن به صدق و نواختنِ شتر،
او را و ره نمودن و یاری دادن پدرانه و شاهانه»
گفت اَستر، راست گفتی ای شتر
این بگفت و چشم کرد از اشک پُر
ساعتی بگریست و در پایش فتاد
گفت: ای بگْزیدهٔ(۶۸) رَبُّ الْعِباد(۶۹)
چه زیان دارد گر از فرخندگی
درپذیری تو مرا در بندگی؟
گفت: چون اِقرار کردی پیشِ من
رُو که رَستی تو ز آفاتِ زَمَن
دادی انصاف و، رهیدی از بلا
تو عَدُو(۷۰) بودی، شدی ز اهلِ وَلا(۷۱)
خویِ بَد در ذاتِ تو اصلی نبود
کز بَدِ اصلی نیاید جز جُحود(۷۲)
آن بَدِ عاریتی باشد که او
آرَد اقرار و شود او توبهجو
همچو آدم زَلَّتش(۷۳) عاریه(۷۴) بود
لاجَرَم اندر زمان توبه نمود
چونکه اصلی بود جُرمِ آن بلیس
رَه نبودش جانبِ توبهٔ نَفیس(۷۵)
رُو که رَستی از خود و از خوی بَد
و از زبانهٔ نار و از دندانِ دَد(۷۶)
رُو که اکنون دست در دولت زدی
درفگندی خود به بختِ سَرمَدی(۷۷)
اُدْخُلی تو فی عِبادی یافتی
اُدْخُلی فی جَنَّتی دریافتی
تو حقیقتِ «داخل شو در میان بندگانم» را یافتی،
و حقیقتِ «داخل شو در بهشتم» را دریافتی.
قرآن کریم، سورهٔ فجر (۸۹)، آیات ۲۷ تا ۳۰
Quran, Al-Fajr(#89), Line #27-30
«يَا أَيَّتُهَا النَّفْسُ الْـمُطْمَئِنَّةُ»
«اى روح آرامشيافته،»
«ارْجِعِي إِلَىٰ رَبِّكِ رَاضِيَةً مَرْضِيَّةً»
«خشنود و پسنديده به سوى پروردگارت بازگرد،»
«فَادْخُلِي فِي عِبَادِي»
«و در زمره بندگان من داخل شو،»
«وَادْخُلِي جَنَّتِي»
«و به بهشت من درآى.»
در عِبادش(۷۸) راه کردی خویش را
رفتی اندر خُلد(۷۹) از راهِ خفا
اِهْدِنٰا(۸۰) گفتی صِراطَ الْـمُسْتَقیم(۸۱)
دستِ تو بگْرفت و بُردت تا نَعیم(۸۲)
قرآن کریم، سورهٔ حمد (۱)، آیهٔ ۶
Quran, Al-Fatiha(#1), Line #6
«اهْدِنَا الصِّرَاطَ الْـمُسْتَقِيمَ»
«ما را به راه راست هدايت كن.»
نار بودی، نور گشتی ای عزیز
غُوره بودی، گشتی انگور و مَویز
اختری بودی، شدی تو آفتاب
شاد باش، اَللّـهُ اَعْلَم بِالصَّواب(۸۳)
ای ضیاءُالحَق حُسامالدّین بگیر
شَهدِ خویش اندر فِکن در حوضِ شیر
تا رَهَد آن شیر از تغییرِ طعم
یابَد از بحرِ مزه تکثیرِ طعم
متّصل گردد بدآن بحرِ اَلسْت
چونکه شد دریا، زِ هَر تغییر رَست
مَنفذی یابد در آن بحرِ عسل
آفتی را نَبْود اندر وی عمل
غُرّهیی کن شیروار ای شیرِ حق
تا رَوَد آن غُرّه بر هفتم طبق
چه خبر جانِ ملولِ سیر را؟
کِی شناسد موش، غُرّهٔ شیر را؟
بَرنویس احوالِ خود با آبِ زر
بهرِ هر دریادلی نیکوگهر
آبِ نیلست این حدیثِ جانفزا
یارَبش در چشمِ قبطی خون نما
(۶۸) بگْزیده: برگزیده
(۶۹) رَبُّ الْعِباد: پروردگارِ بندگان
(۷۰) عَدو: دشمن
(۷۱) وَلا: دوستی
(۷۲) جُحود: انکار کردن
(۷۳) زَلَّت: لغزش، خطا
(۷۴) عاریه: قرضی
(۷۵) نَفیس: گرانبها، مرغوب
(۷۶) دَد: حیوانِ وحشی، در اینجا من ذهنی
(۷۷) سَرمَدی: همیشگی، جاودانه
(۷۸) عِباد: بندگان
(۷۹) خُلد: بهشت
(۸۰) اِهْدِنٰا: ما را هدایت کن.
(۸۱) صِراطَ الْـمُسْتَقیم: راه راست
(۸۲) نَعیم: نعمتهای بهشت
(۸۳) اَللّـهُ اَعْلَم بِالصَّواب: حق تعالی به راستی و درستی داناتر است.
اینچنین انصاف از ناموس(۸۴) بِه
از پدر آموز ای روشنجَبین(۸۵)
رَبَّنٰا گفت و، ظَلَمْنٰا(۸۶) پیش از این
قرآن کریم، سوره اعراف (۷)، آیه ۲۳
Quran, Al-A’raaf(#7), Line #23
«قَالَا رَبَّنَا ظَلَمْنَا أَنْفُسَنَا وَإِنْ لَمْ تَغْفِرْ لَنَا وَتَرْحَمْنَا لَنَكُونَنَّ مِنَ الْخَاسِرِينَ.»
«گفتند: اى پروردگار ما، به خود ستم كرديم و اگر ما را نیآمرزى
و بر ما رحمت نيآورى از زيانديدگان خواهيم بود.»
نه بهانه کرد و، نه تزویر ساخت
نه لِوایِ(۸۷) مکر و حیلت برفراخت
باز آن ابلیس، بحث آغاز کرد
که بُدَم من سُرخرو، کردیم زرد
رنگ، رنگِ توست، صَبّاغم(۸۸) تویی
اصلِ جُرم و آفت و داغم تویی
هین بخوان: رَبِّ بِمٰا اَغْوَیْتَنی
تا نگردی جبری و، کژ کم تنی
قرآن کریم، سوره اعراف (۷)، آیه ۱۶
Quran, Al-A’raaf(#7), Line #16
«قَالَ فَبِمَا أَغْوَيْتَنِي لَأَقْعُدَنَّ لَهُمْ صِرَاطَكَ الْمُسْتَقِيمَ.»
«گفت: حال که مرا گمراه ساختهای، من هم ایشان را از راه راست تو منحرف میکنم.»
[ما بهعنوان منذهنی هم خودمان را گمراه میکنیم و هم
به هرکسی که میرسیم او را به واکنش درمیآوریم.]
بر درختِ جبر تا کِی برجهی
اختیارِ خویش را یکسو نهی؟
همچو آن ابلیس و ذُرّیاتِ(۸۹) او
با خدا در جنگ و اندر گفت و گو
(۸۴) ناموس: خودبینی، تکبّر، حیثیت بدلی من ذهنی
(۸۵) جَبین: پیشانی
(۸۶) ظَلَمْنٰا: ستم کردیم
(۸۷) لِوا: پرچم
(۸۸) صَبّاغ: رنگرز
(۸۹) ذُرّیّات: جمعِ ذُرِّیَّه به معنی فرزند، نسل
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۱۳۸۷
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) #1387, Divan e Shams
چون آب باش و بیگره، از زخمِ دندانها بجه
من تا گره دارم، یقین میکوبی و میساییَم
مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۳۷۰۶
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #1, Line #3706
کِی سیَه گردد به آتش رویِ خوب؟
کو نَهد گُلگونه از تَقوَی القُلوب؟
قرآن کریم، سورهٔ حج (۲۲)، آیهٔ ۳۲
Quran, Al-Hajj(#22), Line #32
«ذَٰلِكَ وَمَنْ يُعَظِّمْ شَعَائِرَ اللَّـهِ فَإِنَّهَا مِنْ تَقْوَى الْقُلُوبِ.»
«آری، و هرکه محترم داند شعائر خدا را، بدان که این کار از تقوای دل سرچشمه میگیرد.»
مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۴١١
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #1, Line #411
جان، همه روز از لگدکوبِ(۹۰) خیال
وز زیان و سود، وز خوفِ زوال
نی صفا میمانَدَش، نی لطف و فَر
نی به سویِ آسمان، راهِ سفر
(۹۰) لگدکوب: لگدکوبی، مجازاً رنج و آفت
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۸۶۲
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) #862, Divan e Shams
قومی که بر بُراقِ(۹۱) بصیرت سفر کنند
بی ابر و بیغبار در آن مَه نظر کنند
در دانههای شهوتی آتش زنند زود
وز دامگاهِ صَعب(۹۲) به یک تَک(۹۳) عَبَر کنند(۹۴)
(۹۱) بُراق: اسب تندرو، مرکب هوشیاری، مَرکَبی که پیامبر در شب معراج بر آن سوار شد.
(۹۲) صَعب: سخت و دشوار
(۹۳) تَک: تاختن، دویدن، حمله
(۹۴) عَبَر کردن: عبور کردن و گذشتن
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۱۴۱۵
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #4, Line #1415
کاش چون طفل از حِیَل(۹۵) جاهل بُدی
تا چو طفلان چنگ در مادر زدی
یا به علمِ نَقْل کم بودی مَلی(۹۶)
علمِ وحیِ دل، ربودی از ولی
با چنین نوری، چو پیش آری کتاب
جانِ وحیآسایِ تو، آرَد عِتاب(۹۷)
چون تیمّم با وجودِ آب، دان
علمِ نَقْلی با دَمِ قطبِ زمان
خویش ابله کن، تَبَع(۹۸) میرو سپس
رَستگی زین ابلهی یابی و بس
اَکْثَر اهلِ الْجَنَّةِ الْبُلْه، ای پدر
بهرِ این گفتهست سلطانُ الْبَشَر
حدیث نبوی
«اَكْثَرُ اَهْلِ الْجَنَّةِ الْبُلْه»
«بیشترِ اهلِ بهشت، ابلهاناند»
(۹۵) حِیَل: حیلهها
(۹۶) مَلی: مخفف مَلیء، بهمعنی پُر
(۹۷) عِتاب: نکوهش
(۹۸) تَبَع: تابع
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۲۰۷۷
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #2, Line #2077
یادِ اَلنّاسُ مَعادِن، هین بیآر
معدنی باشد فزون از صد هزار
این کلام را به یاد آور که آدمیان همانند کانها هستند.
یک کان، بیش از صد هزار کانِ دیگر ارزش دارد.
«النَّاسُ مَعَادِنُ تَجِدُونَ، خِيَارَهُم فِي الجَاهِليَّةِ خِيَارَهُم فِي الاِسْلاَمِ إِذَا فَقُهُوا.»
«مردم همچون کانها و معادناند، برگزیدهٔ آنان به دوران جاهلیت،
برگزیدهٔ آنان در اسلام است به شرط آنکه دانای به معارف اسلامی باشند.»
معدنِ لعل و، عقیقِ مُکْتَنِس(۹۹)
بهترست از صد هزاران کانِ مس
احمدا، اینجا ندارد مال سود
سینه باید پُر ز عشق و درد و دُود
اَعْمیِ روشندل آمد، در مَبند
پند، او را دِه که حقِّ اوست پند
گر دو سه ابله تو را مُنْکِر شدند
تلخ کِی گردی چو هستی کانِ قند؟
قرآن کریم، سورهٔ شعراء (۲۶)، آیات ۸۸ و ۸۹
Quran, Ash-Shu’araa(#26), Line #88-89
«يَوْمَ لَا يَنْفَعُ مَالٌ وَلَا بَنُونَ.»
«روزى كه نه مال سود مىدهد و نه فرزندان.»
«إِلَّا مَنْ أَتَى اللَّهَ بِقَلْبٍ سَلِيمٍ.»
«مگر آن كس كه با قلبى رَسته از شرک به نزد خدا بيايد.»
گر دو سه ابله تو را تهمت نَهَد
حق برای تو گواهی میدهد
گفت: از اقرارِ عالَم فارغم
آنکه حق باشد گواه، او را چه غم؟
گر خُفاشی را ز خورشیدی خوریست
آن دلیل آمد که آن خورشید نیست
نفرتِ خُفّاشکان باشد دلیل
که مَنَم خورشیدِ تابانِ جلیل
گر گُلابی را جُعَل(۱۰۰) راغب شود
آن دلیلِ ناگُلابی میکند
گر شود قلبی(۱۰۱) خریدارِ مِحَک
در مِحَکّیاش درآید نقص و شک
دُزد، شب خواهد، نه روز، این را بدان
شبْ نِیَم، روزم که تابَم در جهان
فارِقم(۱۰۲)، فاروقم(۱۰۳) و، غَلْبیروار
تا که از من کَه نمییابد گذار
آرد را پیدا کنم من از سُپُوس
تا نمایم کاین نُقوش است، آن نفوس
من چو میزانِ خدایم در جهان
وانمایم هر سبک را از گران
گاو را داند خدا گوسالهیی
خَر خریداریّ و، درخور کالهیی
من نه گاوم، تا که گوسالهم خَرَد
من نه خارم، که اشتری از من چَرَد
او گمان دارد که با من جور(۱۰۴) کرد
بلکه از آیینهٔ من روفت گَرد
(۹۹) مُکْتَنِس: مستور و پوشیده
(۱۰۰) جُعَل: سِرگینگردانک، حیوانی شبیه سوسک که از بوی نامطبوع لذّت میبرد.
(۱۰۱) قلب: آنچه تقلّبی و قلّابی است.
(۱۰۲) فارِق: فرقگذارنده میان حق و باطل
(۱۰۳) فاروق: بسیار فرقگذارنده
(۱۰۴) جور: ظلم و ستم
مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۴٢٢
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #1, Line #422
سایهٔ یزدان چو باشد دایهاش(۱۰۵)
وارهانَد از خیال و سایهاش
سایۀ یزدان(۱۰۶) بود بندهٔ خدا
مردهٔ این عالَم و زندهٔ خدا
دامنِ او گیر زوتر(۱۰۷) بیگُمان
تا رهی در دامنِ آخِرزمان
کَیْفَ مَدَّ الظِّلَّ نقشِ اولیاست
کو دلیلِ(۱۰۸) نورِ خورشیدِ خداست
منظور از آیه کَیْفَ مَدَّ الظِّلَّ (چگونه سایهاش را گسترد) اینست که ولیّ خدا مظهر کامل خداوند است.
و آن سایه، یعنی آن ولیّ خدا دلیل بر نور خداوند است. یعنی او راهنمای مردم به سوی خداوند است.
قرآن كريم، سوره فرقان (۲۵)، آيه ۴۵
Quran, Al-Furqaan(#25), Line #45
«أَلَمْ تَرَ إِلَىٰ رَبِّكَ كَيْفَ مَدَّ الظِّلَّ… .»
«آیا به [قدرت و حکمت] پروردگارت ننگریستی که چگونه سایه را امتداد داد و گستراند؟… .»
اندرین وادی مرو بی این دلیل
لا اُحِبُّ الافِلین گو چون خَلیل(۱۰۹)
قرآن كريم، سوره انعام (۶)، آیه ۷۶
Quran, Al-An’aam(#6), Line #76
«فَلَمَّا جَنَّ عَلَيْهِ اللَّيْلُ رَأَىٰ كَوْكَبًا قَالَ هَٰذَا رَبِّي فَلَمَّا أَفَلَ قَالَ لَا أُحِبُّ الْآفِلِين.»
«چون شب او را فروگرفت، ستارهاى ديد. گفت: «اين است پروردگار
من.» چون فرو شد، گفت: «فروشوندگان را دوست ندارم.»»
رُو ز سایه آفتابی را بیاب
دامنِ شه شمس تبریزی بتاب(۱۱۰)
(۱۰۵) دایه: زنی که طفل را با شیر خود پرورش دهد.
(۱۰۶) سایهٔ یزدان: کنایه از ولیِّ خداست.
(۱۰۷) زوتر: زودتر
(۱۰۸) دلیل: راهنما
(۱۰۹) خلیل: دوست؛ خلیلالله، لقبِ حضرتِ ابراهیم(ع) است.
(۱۱۰) بتاب: بگیر
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۱۰۷۸
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #2, Line #1078
گاو و خر را فایده چه در شِکَر؟
هست هر جان را یکی قوتی(۱۱۱) دگر
لیک گر آن قوت بر وِی عارضیست
پس نصیحت کردن او را رایضیست(۱۱۲)
چون کسی کاو از مرض گِل داشت دوست
گرچه پندارد که آن خود قوتِ اوست
قوتِ اصلی را فرامُش کرده است
روی، در قوتِ مرض آورده است
نوش(۱۱۳) را بگذاشته، سَم خورده است
قوتِ علّت(۱۱۴) را چو چَرْبِش(۱۱۵) کرده است
قوتِ اصلیِّ بشر، نورِ خداست
قوتِ حیوانی مر او را ناسزاست
لیکْ از عِلَّت دَرین افتاد دل
که خورَد او روز و شب زین آب و گِل
رویْ زرد و، پایْ سُست و، دلْ سَبُک
کو غذایِ وَالسَّما ذاتِ الْحُبُک؟
قرآن کریم، سورهٔ ذاریات (۵۱)، آیهٔ ۷
Quran, Adh-Dhaariyat(#51), Line #7
«وَالسَّمَاءِ ذَاتِ الْحُبُكِ.»
«سوگند به آسمان كه دارای راههاست.»
آن، غذایِ خاصِگانِ دولت است
خوردنِ آن، بیگَلو و آلت است
شد غذایِ آفتاب از نورِ عرش
مر حسود و دیو را از دودِ فرش
(۱۱۱) قوت: غذا
(۱۱۲) رایضی: رام کردنِ اسبِ سرکش، در اینجا یعنی دارای اثر تربیتی
(۱۱۳) نوش: شهد، انگبین
(۱۱۴) علّت: مرض
(۱۱۵) چَربِش: چربی، روغن
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۲۹۵
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #4, Line #295
هر که را مُشکِ نصیحت سود نیست
لاجَرَم با بویِ بَد خو کردنیست
مشرکان را زآن نَجس خواندهست حق
کاندرونِ پُشک(۱۱۶) زادند از سَبَق(۱۱۷)
قرآن کریم، سورهٔ توبه (۹)، آیهٔ ۲۸
Quran, At-Tawba(#9), Line #28
«يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا إِنَّمَا الْمُشْرِكُونَ نَجَسٌ فَلَا يَقْرَبُوا الْمَسْجِدَ الْحَرَامَ بَعْدَ عَامِهِمْ هَٰذَا… .»
«اى كسانى كه ايمان آوردهايد، مشركان نجسند
و از سال بعد نبايد به مسجد الحرام نزديک شوند… .»
کِرم کو زادهست در سِرگین، اَبَد
مینگرداند به عنبر، خویِ خَود
چون نَزَد بر وی نثارِ رَشِّ(۱۱۸) نور
او همه جسم است، بیدل چون قُشور(۱۱۹)
ور زِ رَشِّ نور، حق قسمیش داد
همچو رسمِ مِصر، سِرگین مرغ زاد
لیک نه مرغِ خسیسِ خانگی
بلکه مرغِ دانش و فرزانگی
تو بِدآن مانی، کز آن نوری، تهی
زآنکه بینی بر پلیدی مینهی
از فراقت زرد شد رُخسار و رو
برگِ زردی، میوهٔ ناپُخته تو
دیگ ز آتش شد سیاه و دودفام
گوشتْ از سختی چنین ماندهست خام
هشت سالت جوش دادم در فراق
کم نشد یک ذرّه خامیت و نفاق
غورهٔ تو سنگبسته(۱۲۰) کز سَقام(۱۲۱)
غورهها اکنون مَویزند و، تو خام
(۱۱۶) پُشک: سرگینِ گاو و گوسفند و شتر
(۱۱۷) سَبَق: در اینجا منظور ازل است. (مقابلِ اَبَد)
(۱۱۸) رَشّ: پاشیدن
(۱۱۹) قُشور: جمع قِشر به معنی پوست
(۱۲۰) سنگبسته: سفت و سخت، کال
(۱۲۱) سَقام: بیماری
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۳۷۸۱
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #2, Line #3781
با سُلیمان، پای در دریا بِنِه
تا چو داود آب، سازد صد زِرِه
آن سُلیمان، پیشِ جمله حاضرست
لیک غیرت چشمبند و، ساحرست
تا ز جهل و، خوابناکیّ و، فَضول(۱۲۲)
او به پیشِ ما و، ما از وِی مَلول(۱۲۳)
(۱۲۲) فَضول: یاوهگو
(۱۲۳) مَلول: افسرده، اندوهگین
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۱۷۰۲
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) #1702, Divan e Shams
دَردِه شرابِ یکسان، تا جمله جمع باشیم
تا نقشهایِ خود را یکیک فروتَراشیم(۱۲۴)
از خویش خواب گردیم(۱۲۵) همرنگِ آب گردیم
ما شاخِ یک درختیم، ما جمله خواجهتاشیم(۱۲۶)
(۱۲۴) فروتَراشیدن: خشک شدن و ریختنِ چیزی
(۱۲۵) از خویش خواب گشتن: از خود بیخود شدن، از خود گذشتن
(۱۲۶) خواجهتاش: دو غلام که یک سَرور دارند، همکار، هم قطار
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۳۵۰۱
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #4, Line #3501
اوّل و آخِر تویی ما در میان
هیچ هیچی که نیاید در بیان
همانطور که عظمت بینهایت الهی قابل بیان نیست و باید به آن زنده شویم،
ناچیزی ما هم به عنوان من ذهنی قابل بیان نیست و ارزش بیان ندارد.
باید هر چه زودتر آن را انکار کنیم و به او زنده شویم.
قرآن کریم، سورهٔ حدید (۵۷)، آیهٔ ۳
Quran, Al-Hadid(#57), Line #3
«هُوَ الْأَوَّلُ وَالْآخِرُ وَالظَّاهِرُ وَالْبَاطِنُ ۖ وَهُوَ بِكُلِّ شَيْءٍ عَلِيمٌ.»
«اوست اوّل و آخر و ظاهر و باطن، و او به هر چيزى داناست.»
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۳۰۱۳
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) #3013, Divan e Shams
یار در آخِرزمان کرد طَرَبسازیی
باطنِ او جِدِّ جِد، ظاهرِ او بازیی
جملهٔ عشّاق را یار بدین عِلم کُشت
تا نکُند هان و هان، جهلِ تو طنّازیی
در حرکت باش از آنک، آبِ روان نَفسُرد(۱۲۷)
کز حرکت یافت عشق سِرِّ سَراندازیی
(۱۲۷) فِسُردن: یخ بستن، منجمد شدن
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۲۸۶۸
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #6, Line #2868
گر هزاران مدّعی سَر برزند
گوش، قاضی جانبِ شاهد کند
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۲۸۷۲
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #6, Line #2872
حق همی خواهد که تو زاهد شوی
تا غَرَض بگذاری و شاهد شوی
کاین غَرَضها پردهٔ دیده بُوَد
بر نظر چون پرده پیچیده بُوَد
پس نبیند جمله را با طِمّ(۱۲۸) و رِمّ(۱۲۹و ۱۳۰)
حُبُّکَالْـاَشیاءَ یُعْمی و یُصِمّ
«حُبُّکَ الْـاَشَّیءَ یُعْمی و یُصِمّ.»
«عشقِ تو به اشياء تو را كور و كر میکند.»
(۱۲۸) طِمّ: دریا و آب فراوان
(۱۲۹) رِمّ: زمین و خاک
(۱۳۰) با طِمّ و رِمّ: در اینجا یعنی با جزئیات
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۲۹۳۸
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #2, Line #2938
مؤمنِ کَیِّس(۱۳۱) مُمَیِّز(۱۳۲) کو که تا
باز دانَد حیزَکان(۱۳۳) را از فَتی(۱۳۴)؟
«اَلْـمُؤمِنُ کَیِّسٌ فَطِنٌ حَذِرٌ»
«مؤمن، زیرک و هوشمند و با پرهیز است.»
(۱۳۱) کَیِّس: زیرک
(۱۳۲) مُمَیِّز: تمیزدهنده، تشخیصدهنده
(۱۳۳) حیزَکان: نامردان؛ حیز به معنی نامرد و مخنّث است.
(۱۳۴) فَتیٰ: جوانمرد، کریم
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۱۴۴۲
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #6, Line #1442
جبر، باشد پَرّ و بالِ کاملان
جبر، هم زندان و بندِ کاهلان
همچو آبِ نیل دان این جبر را
آب، مؤمن را و، خون مر گَبْر را
بال، بازان را سویِ سلطان بَرَد
بال، زاغان را به گورستان بَرَد
بازگرد اکنون تو در شرحِ عدم
که چو پازهرست و، پنداریش سَم
همچو هندوبچّه هین ای خواجهتاش(۱۳۵)
رُو، ز محمودِ عدم ترسان مباش
از وجودی ترس کاکنون در ویای
آن خیالت لاٰ شِی و تو لاٰشِیای
لاشِیی بر لاشِیی عاشق شدهست
هیچ نی مر هیچ نی را ره زدهست
چون برون شد این خیالات از میان
گشت نامعقولِ تو بر تو عِیان
(۱۳۵) خواجهتاش: دو غلامی که یک صاحب داشته باشند.
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۲۴۵۸
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) #2458, Divan e Shams
پیش ز زندانِ جهان با تو بُدم من همگی
کاش برین دامگهم هیچ نبودی گذری
چند بگفتم که: خوشم، هیچ سفر مینروم
این سفرِ صعب نگر ره ز عُلی تا به ثَری(۱۳۶)
لطفِ تو بفْریفت مرا، گفت: برو هیچ مَرَم
بدرقه باشد کرمم، بر تو نباشد خطری
چون به غریبی بروی، فُرجه کنی(۱۳۷)، پخته شوی
باز بیایی به وطن باخبری، پرهنری
(۱۳۶) ز عُلی تا به ثَری: از افلاک تا خاک
(۱۳۷) فُرجه کردن: تفرّج کردن، رهایی از غم و اندوه با گردش
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۳۳۱٩
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #4, Line #3319
عقل جزویِ همچو برق است و دَرَخش(۱۳۸)
در دَرَخشی کِی توان شد سوی وَخْش(۱۳۹)؟
نیست نورِ برق، بهرِ رهبری
بلکه امرست ابر را که میگِری
برقِ عقلِ ما برای گریه است
تا بگرید نیستی در شوقِ هست
عقلِ کودک گفت بر کُتّابْ(۱۴۰) تَن(۱۴۱)
لیک نتواند به خود آموختن
عقلِ رنجور آرَدش سویِ طبیب
لیک نَبْود در دوا عقلش مُصیب(۱۴۲)
(۱۳۸) دَرَخْش: آذرخش، برق
(۱۳۹) وَخْش: نامِ شهرى در ماوراءالنهر كنارِ رودِ جيحون
(۱۴۰) كُتّاب: مكتبخانه
(۱۴۱) تَن: فعلِ امر از مصدرِ تنیدن، دلالت دارد بر خود را به هر چیزی بستن،
بر چیزی یا کاری مصمّم بودن، مدام به کاری یا چیزی مشغول بودن
(۱۴۲) مُصیب: اصابتکننده، راستکار، راست و درست عملکننده
-------------------------
مجموع لغات:
----------------------------
************************
تمام اشعار برنامه بر اساس فرمت سایت گنج نما برای جستجوی آسان
در غم یار یار بایستی
یک چه باشد هزار بایستی
دشمن شادکام بسیارند
شیر بیشه میان زنجیر است
شیر در مرغزار بایستی
بلبل مست سخت مخمور است
دیده را عبره نیست زین پرده
دیده اعتبار بایستی
همه گلخوارهاند این طفلان
مشفقی دایهوار بایستی
ره بر آب حیات مینبرند
خضری آبخوار بایستی
دل امسال پار بایستی
اندرین شهر قحط خورشید است
سایه شهریار بایستی
شهر سرگینپرست پر گشتهست
مشک نافه تتار بایستی
مشک از پشک کس نمیداند
مشک را انتشار بایستی
دولت کودکانه میجویند
دولتی بیعثار بایستی
طالب کار و بار بسیارند
طالب کردگار بایستی
مرگ تا در پیست روز شب است
شب ما را نهار بایستی
دم معدود اندکی ماندهست
نفسی بیشمار بایستی
نفس ایزدی ز سوی یمن
ملکها ماند و مالکان مردند
ملکت پایدار بایستی
عقل بسته شد و هوا مختار
زین چنین دوغ زشت گندیده
پوز دل را حذار بایستی
همت الفرار بایستی
گوشها بسته است لب بربند
از خرد گوشوار بایستی
گویند شاه عشق ندارد وفا دروغ
گویند صبح نبود شام تو را دروغ
گویند بهر عشق تو خود را چه میکشی
بعد از فنای جسم نباشد بقا دروغ
گویند اشک چشم تو در عشق بیهدهست
چون چشم بسته گشت نباشد لقا دروغ
گویند چون ز دور زمانه برون شدیم
زان سو روان نباشد این جان ما دروغ
بیوفایی دان وفا با رد حق
بر حقوق حق ندارد کس سبق
پیشش اختر را مقادیری نماند
گفت رو هر که غم دین برگزید
باقی غمها خدا از وی برید
خود من جعل الـهموم هما
از لفظ رسول خوانده استم
عشقهایی کز پی رنگی بود
عشق نبود عاقبت ننگی بود
خلق رنجور دق و بیچارهاند
وز خداع دیو سیلیبارهاند
دشمنی داری چنین در سر خویش
مانع عقلست و خصم جان و کیش
به جان تو که تو را دشمنی ورای تو نیست
از ندامت آخرش ده میدهند
گر صورتی آید به دل گویم برون رو ای مضل
ترکیب او ویران کنم گر او نماید لـمتری
اول ای جان دفع شر موش کن
وانگهان در جمع گندم جوش کن
قضا که تیر حوادث به تو همیانداخت
تو را کند به عنایت از آن سپس سپری
دیدهای کاندر نعاسی شد پدید
کی تواند جز خیال و نیست دید
لاجرم سرگشته گشتیم از ضلال
چون حقیقت شد نهان پیدا خیال
دیدهیی کو از عدم آمد پدید
ذات هستی را همه معدوم دید
کاین تانی پرتو رحمان بود
وآن شتاب از هزه شیطان بود
علتی بتر ز پندار کمال
نیست اندر جان تو ای ذودلال
در تگ جو هست سرگین ای فتی
کرده حق ناموس را صد من حدید
ای بسی بسته به بند ناپدید
خویش مجرم دان و مجرم گو مترس
تا ندزدد از تو آن استاد درس
چون بگویی جاهلم تعلیم ده
اینچنین انصاف از ناموس به
حکم حق گسترد بهر ما بساط
که بگویید از طریق انبساط
چون ملایک گوی لا علم لنا
تا بگیرد دست تو علمتنا
مانند فرشتگان بگو ما را دانشی نیست
تا جز آنچه به ما آموختی دست تو را بگیرد
دم او جان دهدت رو ز نفخت بپذیر
کار او کن فیکون است نه موقوف علل
فهم تو چون باده شیطان بود
کی تو را وهم می رحمان بود
چون ز بیصبری قرین غیر شد
در فراقش پر غم و بیخیر شد
صحبتت چون هست زر دهدهی
پیش خاین چون امانت مینهی
خوی با او کن کامانتهای تو
ایمن آید از افول و از عتو
خویهای انبیا را پرورید
قل اعوذت خواند باید کای احد
هین ز نفاثات افغان وز عقد
در اینصورت باید سوره قل اعوذ را بخوانی و بگویی که ای خداوند یگانه
به فریاد رس از دست این دمندگان و این گرهها
میدمند اندر گره آن ساحرات
الغیاث المستغاث از برد و مات
آن زنان جادوگر در گرههای افسون میدمند ای خداوند دادرس به فریادم
رس از غلبه دنیا و مقهور شدنم به دست دنیا
لیک برخوان از زبان فعل نیز
که زبان قول سست است ای عزیز
کار آن کارست ای مشتاق مست
کاندر آن کار ار رسد مرگت خوش است
درگذر از فضل و از جلدی و فن
کار خدمت دارد و خلق حسن
بهر این آوردمان یزدان برون
ما خلقتالانس الا یعبدون
حضرت حق ما را بدین جهت آفرید که او را عبادت کنیم چنانکه در قرآن کریم فرموده است
جنیان و آدمیان را نیآفریدم جز آنکه مرا پرستش کنند
سامری را آن هنر چه سود کرد
کآن فن از باباللهش مردود کرد
وز نهیبش غریو میکردند
ندای فاعتبروا بشنوید اولوالابصار
نه کودکیت سر آستین چه میخایید
خود اعتبار چه باشد به جز ز جو جستن
هلا ز جو بجهید آن طرف چو برنایید
تا کنون کردی چنین اکنون مکن
تیره کردی آب را افزون مکن
از خطر پرهیز آمد مفترض
بشنوید از من حدیث بیغرض
در فرججویی خرد سرتیز به
از کمینگاه بلا پرهیز به
چون نباشد قوتی پرهیز به
در فرار لا یطاق آسان بجه
تصدیق کردن استر جوابهای شتر را و اقرار آوردن به فضل او بر خود
و از او استعانت خواستن و بدو پناه گرفتن به صدق و نواختن شتر
او را و ره نمودن و یاری دادن پدرانه و شاهانه
گفت استر راست گفتی ای شتر
این بگفت و چشم کرد از اشک پر
گفت ای بگزیده رب العباد
درپذیری تو مرا در بندگی
گفت چون اقرار کردی پیش من
رو که رستی تو ز آفات زمن
دادی انصاف و رهیدی از بلا
تو عدو بودی شدی ز اهل ولا
خوی بد در ذات تو اصلی نبود
کز بد اصلی نیاید جز جحود
آن بد عاریتی باشد که او
آرد اقرار و شود او توبهجو
همچو آدم زلتش عاریه بود
لاجرم اندر زمان توبه نمود
چونکه اصلی بود جرم آن بلیس
ره نبودش جانب توبه نفیس
رو که رستی از خود و از خوی بد
و از زبانه نار و از دندان دد
رو که اکنون دست در دولت زدی
درفگندی خود به بخت سرمدی
ادخلی تو فی عبادی یافتی
ادخلی فی جنتی دریافتی
تو حقیقت داخل شو در میان بندگانم را یافتی
و حقیقت داخل شو در بهشتم را دریافتی
در عبادش راه کردی خویش را
رفتی اندر خلد از راه خفا
اهدنا گفتی صراط الـمستقیم
دست تو بگرفت و بردت تا نعیم
نار بودی نور گشتی ای عزیز
غوره بودی گشتی انگور و مویز
اختری بودی شدی تو آفتاب
شاد باش اللـه اعلم بالصواب
ای ضیاءالحق حسامالدین بگیر
شهد خویش اندر فکن در حوض شیر
تا رهد آن شیر از تغییر طعم
یابد از بحر مزه تکثیر طعم
متصل گردد بدآن بحر الست
چونکه شد دریا ز هر تغییر رست
منفذی یابد در آن بحر عسل
آفتی را نبود اندر وی عمل
غرهیی کن شیروار ای شیر حق
تا رود آن غره بر هفتم طبق
چه خبر جان ملول سیر را
کی شناسد موش غره شیر را
برنویس احوال خود با آب زر
بهر هر دریادلی نیکوگهر
آب نیلست این حدیث جانفزا
یاربش در چشم قبطی خون نما
از پدر آموز ای روشنجبین
ربنا گفت و ظلمنا پیش از این
نه بهانه کرد و نه تزویر ساخت
نه لوای مکر و حیلت برفراخت
باز آن ابلیس بحث آغاز کرد
که بدم من سرخرو کردیم زرد
رنگ رنگ توست صباغم تویی
اصل جرم و آفت و داغم تویی
هین بخوان رب بما اغویتنی
تا نگردی جبری و کژ کم تنی
بر درخت جبر تا کی برجهی
اختیار خویش را یکسو نهی
همچو آن ابلیس و ذریات او
چون آب باش و بیگره از زخم دندانها بجه
من تا گره دارم یقین میکوبی و میساییم
کی سیه گردد به آتش روی خوب
کو نهد گلگونه از تقوی القلوب
جان همه روز از لگدکوب خیال
وز زیان و سود وز خوف زوال
نی صفا میماندش نی لطف و فر
نی به سوی آسمان راه سفر
قومی که بر براق بصیرت سفر کنند
بی ابر و بیغبار در آن مه نظر کنند
وز دامگاه صعب به یک تک عبر کنند
کاش چون طفل از حیل جاهل بدی
یا به علم نقل کم بودی ملی
علم وحی دل ربودی از ولی
با چنین نوری چو پیش آری کتاب
جان وحیآسای تو آرد عتاب
چون تیمم با وجود آب دان
علم نقلی با دم قطب زمان
خویش ابله کن تبع میرو سپس
رستگی زین ابلهی یابی و بس
اکثر اهل الجنه البله ای پدر
بهر این گفتهست سلطان البشر
یاد الناس معادن هین بیار
یک کان بیش از صد هزار کان دیگر ارزش دارد
معدن لعل و عقیق مکتنس
بهترست از صد هزاران کان مس
احمدا اینجا ندارد مال سود
سینه باید پر ز عشق و درد و دود
اعمی روشندل آمد در مبند
پند او را ده که حق اوست پند
گر دو سه ابله تو را منکر شدند
تلخ کی گردی چو هستی کان قند
گر دو سه ابله تو را تهمت نهد
گفت از اقرار عالم فارغم
آنکه حق باشد گواه او را چه غم
گر خفاشی را ز خورشیدی خوریست
نفرت خفاشکان باشد دلیل
که منم خورشید تابان جلیل
گر گلابی را جعل راغب شود
آن دلیل ناگلابی میکند
گر شود قلبی خریدار محک
در محکیاش درآید نقص و شک
دزد شب خواهد نه روز این را بدان
شب نیم روزم که تابم در جهان
فارقم فاروقم و غلبیروار
تا که از من که نمییابد گذار
آرد را پیدا کنم من از سپوس
تا نمایم کاین نقوش است آن نفوس
من چو میزان خدایم در جهان
خر خریداری و درخور کالهیی
من نه گاوم تا که گوسالهم خرد
من نه خارم که اشتری از من چرد
او گمان دارد که با من جور کرد
بلکه از آیینه من روفت گرد
سایه یزدان چو باشد دایهاش
وارهاند از خیال و سایهاش
سای یزدان بود بنده خدا
مرده این عالم و زنده خدا
دامن او گیر زوتر بیگمان
تا رهی در دامن آخرزمان
کیف مد الظل نقش اولیاست
کو دلیل نور خورشید خداست
منظور از آیه کیف مد الظل چگونه سایهاش را گسترد اینست که ولی خدا مظهر کامل خداوند است
و آن سایه یعنی آن ولی خدا دلیل بر نور خداوند است یعنی او راهنمای مردم به سوی خداوند است
لا احب الافلین گو چون خلیل
رو ز سایه آفتابی را بیاب
دامن شه شمس تبریزی بتاب
گاو و خر را فایده چه در شکر
هست هر جان را یکی قوتی دگر
پس نصیحت کردن او را رایضیست
چون کسی کاو از مرض گل داشت دوست
گرچه پندارد که آن خود قوت اوست
قوت اصلی را فرامش کرده است
روی در قوت مرض آورده است
نوش را بگذاشته سم خورده است
قوت علت را چو چربش کرده است
قوت اصلی بشر نور خداست
قوت حیوانی مر او را ناسزاست
لیک از علت درین افتاد دل
که خورد او روز و شب زین آب و گل
روی زرد و پای سست و دل سبک
کو غذای والسما ذات الحبک
آن غذای خاصگان دولت است
خوردن آن بیگلو و آلت است
شد غذای آفتاب از نور عرش
مر حسود و دیو را از دود فرش
هر که را مشک نصیحت سود نیست
لاجرم با بوی بد خو کردنیست
مشرکان را زآن نجس خواندهست حق
کاندرون پشک زادند از سبق
کرم کو زادهست در سرگین ابد
مینگرداند به عنبر خوی خود
چون نزد بر وی نثار رش نور
او همه جسم است بیدل چون قشور
ور ز رش نور حق قسمیش داد
همچو رسم مصر سرگین مرغ زاد
لیک نه مرغ خسیس خانگی
بلکه مرغ دانش و فرزانگی
تو بدآن مانی کز آن نوری تهی
از فراقت زرد شد رخسار و رو
برگ زردی میوه ناپخته تو
گوشت از سختی چنین ماندهست خام
کم نشد یک ذره خامیت و نفاق
غوره تو سنگبسته کز سقام
غورهها اکنون مویزند و تو خام
با سلیمان پای در دریا بنه
تا چو داود آب سازد صد زره
آن سلیمان پیش جمله حاضرست
لیک غیرت چشمبند و ساحرست
تا ز جهل و خوابناکی و فضول
او به پیش ما و ما از وی ملول
درده شراب یکسان تا جمله جمع باشیم
تا نقشهای خود را یکیک فروتراشیم
از خویش خواب گردیم همرنگ آب گردیم
ما شاخ یک درختیم ما جمله خواجهتاشیم
اول و آخر تویی ما در میان
همانطور که عظمت بینهایت الهی قابل بیان نیست و باید به آن زنده شویم
ناچیزی ما هم به عنوان من ذهنی قابل بیان نیست و ارزش بیان ندارد
باید هر چه زودتر آن را انکار کنیم و به او زنده شویم
یار در آخرزمان کرد طربسازیی
باطن او جد جد ظاهر او بازیی
جمله عشاق را یار بدین علم کشت
تا نکند هان و هان جهل تو طنازیی
در حرکت باش از آنک آب روان نفسرد
کز حرکت یافت عشق سر سراندازیی
گر هزاران مدعی سر برزند
گوش قاضی جانب شاهد کند
تا غرض بگذاری و شاهد شوی
کاین غرضها پرده دیده بود
بر نظر چون پرده پیچیده بود
پس نبیند جمله را با طم و رم
حبکالـاشیاء یعمی و یصم
مومن کیس ممیز کو که تا
باز داند حیزکان را از فتی
جبر باشد پر و بال کاملان
جبر هم زندان و بند کاهلان
همچو آب نیل دان این جبر را
آب مومن را و خون مر گبر را
بال بازان را سوی سلطان برد
بال زاغان را به گورستان برد
بازگرد اکنون تو در شرح عدم
که چو پازهرست و پنداریش سَم
همچو هندوبچه هین ای خواجهتاش
رو ز محمود عدم ترسان مباش
آن خیالت لا شی و تو لاشیای
لاشیی بر لاشیی عاشق شدهست
گشت نامعقول تو بر تو عیان
پیش ز زندان جهان با تو بدم من همگی
چند بگفتم که خوشم هیچ سفر مینروم
این سفر صعب نگر ره ز علی تا به ثری
لطف تو بفریفت مرا گفت برو هیچ مرم
بدرقه باشد کرمم بر تو نباشد خطری
چون به غریبی بروی فرجه کنی پخته شوی
باز بیایی به وطن باخبری پرهنری
عقل جزوی همچو برق است و درخش
در درخشی کی توان شد سوی وخش
نیست نور برق بهر رهبری
بلکه امرست ابر را که میگری
برق عقل ما برای گریه است
تا بگرید نیستی در شوق هست
عقل کودک گفت بر کتاب تن
عقل رنجور آردش سوی طبیب
لیک نبود در دوا عقلش مصیب
Privacy Policy
Today visitors: 955 Time base: Pacific Daylight Time