تمامی اشعار این برنامه، PDF
غزل شمارهٔ ۱۱۹۲، مولوی
برخیز و صبوح را برانگیز
جان بخش زمانه را و مستیز
آمیخته باش با حریفان
با آب شراب را میامیز
یاد تو شراب و یاد ما آب
ما چون سرخر تو همچو پالیز
ای غم اجلت در این قنینهست
گر مردنت آرزوست مگریز
مرگ نفس است در تجلی
مرگ جعلست در عبربیز
مجلس چمنیست و گل شکفته
ای ساقی همچو سرو برخیز
این جام مشعشع آنگهی شرم
ساقی چو تویی خطاست پرهیز
ما را چو رخ خوشت برافروز
غم را چو عدوی خود درآویز
هشتیم غزل که نوبت توست
مردانه درآ و چست و سرتیز
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، سطر۱۲۲۷
همچو آن شخص درشت خوشسخن
در میان ره نشاند او خاربن
ره گذریانش ملامتگر شدند
پس بگفتندش بکن این را نکند
هر دمی آن خاربن افزون شدی
پای خلق از زخم آن پر خون شدی
جامههای خلق بدریدی ز خار
پای درویشان بخستی زار زار
چون بجد حاکم بدو گفت این بکن
گفت آری بر کنم روزیش من
مدتی فردا و فردا وعده داد
شد درخت خار او محکم نهاد
گفت روزی حاکمش ای وعده کژ
پیش آ در کار ما واپس مغژ
گفت الایام یا عم بیننا
گفت عجل لا تماطل دیننا
تو که میگویی که فردا این بدان
که بهر روزی که میآید زمان
آن درخت بد جوانتر میشود
وین کننده پیر و مضطر میشود
خاربن در قوت و برخاستن
خارکن در پیری و در کاستن
خاربن هر روز و هر دم سبز و تر
خارکن هر روز زار و خشک تر
او جوانتر میشود تو پیرتر
زود باش و روزگار خود مبر
خاربن دان هر یکی خوی بدت
بارها در پای خار آخر زدت
بارها از خوی خود خسته شدی
حس نداری سخت بیحس آمدی
گر ز خسته گشتن دیگر کسان
که ز خلق زشت تو هست آن رسان
غافلی باری ز زخم خود نهای
تو عذاب خویش و هر بیگانهای
یا تبر بر گیر و مردانه بزن
تو علیوار این در خیبر بکن
یا به گلبن وصل کن این خار را
وصل کن با نار نور یار را
تا که نور او کشد نار ترا
وصل او گلشن کند خار ترا
تو مثال دوزخی او مؤمنست
کشتن آتش به مؤمن ممکنست
مصطفی فرمود از گفت جحیم
کو بممن لابهگر گردد ز بیم
گویدش بگذر ز من ای شاه زود
هین که نورت سوز نارم را ربود
پس هلاک نار نور مؤمنست
زانک بی ضد دفع ضد لا یمکنست
نار ضد نور باشد روز عدل
کان ز قهر انگیخته شد این ز فضل
گر همی خواهی تو دفع شر نار
آب رحمت بر دل آتش گمار
چشمهٔ آن آب رحمتمؤمنست
آب حیوان روح پاک محسنست
بس گریزانست نفس تو ازو
زانک تو از آتشی او آب خو
ز آب آتش زان گریزان میشود
کآتشش از آب ویران میشود
حس و فکر تو همه از آتشست
حس شیخ و فکر او نور خوشست
آب نور او چو بر آتش چکد
چک چک از آتش بر آید برجهد
چون کند چکچک تو گویش مرگ و درد
تا شود این دوزخ نفس تو سرد
تا نسوزد او گلستان ترا
تا نسوزد عدل و احسان ترا
بعد از آن چیزی که کاری بر دهد
لاله و نسرین و سیسنبر دهد
باز پهنا میرویم از راه راست
باز گرد ای خواجه راه ما کجاست
اندر آن تقریر بودیم ای حسود
که خرت لنگست و منزل دور زود
سال بیگه گشت وقت کشت نی
جز سیهرویی و فعل زشت نی
کرم در بیخ درخت تن فتاد
بایدش بر کند و در آتش نهاد
هین و هین ای راهرو بیگاه شد
آفتاب عمر سوی چاه شد
این دو روزک را که زورت هست زود
پیر افشانی بکن از راه جود
این قدر تخمی که ماندستت بباز
تا بروید زین دو دم عمر دراز
تا نمردست این چراغ با گهر
هین فتیلش ساز و روغن زودتر
هین مگو فردا که فرداها گذشت
تا بکلی نگذرد ایام کشت
پند من بشنو که تن بند قویست
کهنه بیرون کن گرت میل نویست
لب ببند و کف پر زر بر گشا
بخل تن بگذار و پیش آور سخا
ترک شهوتها و لذتها سخاست
هر که در شهوت فرو شد برنخاست
این سخا شاخیست از سرو بهشت
وای او کز کف چنین شاخی بهشت
عروة الوثقاست این ترک هوا
برکشد این شاخ جان را بر سما
تا برد شاخ سخا ای خوبکیش
مر ترا بالاکشان تا اصل خویش
یوسف حسنی و این عالم چو چاه
وین رسن صبرست بر امر اله
یوسفا آمد رسن در زن دو دست
از رسن غافل مشو بیگه شدست
حمد لله کین رسن آویختند
فضل و رحمت را بهم آمیختند
تا ببینی عالم جان جدید
عالم بس آشکار ناپدید
این جهان نیست چون هستان شده
وان جهان هست بس پنهان شده
خاک بر بادست و بازی میکند
کژنمایی پردهسازی میکند
اینک بر کارست بیکارست و پوست
وانک پنهانست مغز و اصل اوست
خاک همچون آلتی در دست باد
باد را دان عالی و عالینژاد
چشم خاکی را به خاک افتد نظر
بادبین چشمی بود نوعی دگر
Privacy Policy
Today visitors: 1888 Time base: Pacific Daylight Time