برنامه شماره ۷۵۶ گنج حضور
اجرا: پرویز شهبازی
۱۳۹۸ تاریخ اجرا: ۲۵ مارس ۲۰۱۹ ـ ۶ فروردین
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۵۴
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Qazal)# 54 Divan e Shams
ازین اقبالگاهِ(۱) خوش مَشو یکدَم دلا تنها
دَمی می نوش باده جان و یک لحظه شکر میخا(۲)
به باطن همچو عقلِ کُل، به ظاهر همچو تنگِ گُل
دمی الهامِ امرِ قُل(۳) دمی تشریف اَعْطَیْنا*
تصوّرهایِ روحانی، خوشیِّ بیپشیمانی
ز رَزم و بزمِ پنهانی، ز سِرِّ سِرِّ اَوْ اَخْفی**
مِلاحتهایِ(۴) هر چهره از آن دریاست یک قطره
به قطره سیر کِی گردد کسی کش هست اِستِسقا(۵)
دِلا زین تنگ زندانها رَهی داری به میدانها
مگر خفتهست پایِ تو، تو پنداری نداری پا
چه روزیهاست پنهانی، جُزین روزی که میجویی
چه نانها پختهاند ای جان برون از صنعتِ نانبا(۶)
تو دو دیده فروبندی و گویی: روزِ روشن کو؟
زَنَد خورشید بر چشمت که اینک من، تو در بُگشا
از این سو میکشانندت، وزان سو میکشانندت
مَرو ای ناب با دُردی(۷)، بِپَر زین دُرد، رو بالا
هر اندیشه که میپوشی درونِ خلوتِ سینه
نشان و رنگِ اندیشه ز دل پیداست بر سیما***
ضمیرِ(۸) هر درخت ای جان، ز هر دانه که مینوشد
شود بر شاخ و برگِ او، نتیجه شُربِ(۹) او پیدا
ز دانه سیب اگر نوشد، بروید برگ سیب از وی
ز دانه تَمر(۱۰) اگر نوشد، برویَد بر سرش خرما
چنانک از رنگِ رنجوران طبیب از علّت آگه شد
ز رنگ و رویِ چشمِ تو به دینَت پی برد بینا
ببیند حالِ دینِ تو، بدانَد مِهر و کینِ(۱۱) تو
ز رَنگت، لیک پوشانَد، نگردانَد تو را رُسوا(۱۲)
نظر در نامه میدارد، ولی با لب نمیخوانَد
هَمیدانَد کزین حامِل(۱۳) چه صورت زایدَش فردا
و گر برگویَد از دیده، بگوید رَمز و پوشیده
اگر دردِ طَلَب(۱۴) داری، بدانی نکته و ایما(۱۵)
وگر دردِ طَلَب نَبْوَد صَریحا(۱۶) گفته گیر این را
فسانه دیگران دانی، حواله(۱۷) میکنی هر جا
* قرآن کریم، سوره کوثر(۱۰۸)، آیه ۱
Quran, Sooreh Al-Kawthar (#108), Line #1
إِنَّا أَعْطَيْنَاكَ الْكَوْثَرَ (١)
ما كوثر را به تو عطا كرديم
فَصَلِّ لِرَبِّكَ وَانْحَرْ (٢)
پس براى پروردگارت نماز بخوان و قربانى كن
إِنَّ شَانِئَكَ هُوَ الْأَبْتَرُ (٣)
كه بدخواه تو خود اَبتر [ بریده از همه خیرات و برکات] است.
** قرآن کریم، سوره طه(۲۰)، آیه ۷
Quran, Sooreh Ta-Ha(#20), Line #7
وَإِنْ تَجْهَرْ بِالْقَوْلِ فَإِنَّهُ يَعْلَمُ السِّرَّ وَأَخْفَى
و اگر سخن بلند گويى، او
به راز نهان و نهانتر آگاه است.
۱*** قرآن کریم، سوره اعراف(۷)، آیه ۴۸
Quran, Sooreh Al-A'raaf(#7), Line #48
وَنَادَىٰ أَصْحَابُ الْأَعْرَافِ رِجَالًا يَعْرِفُونَهُمْ بِسِيمَاهُمْ قَالُوا
مَا أَغْنَىٰ عَنْكُمْ جَمْعُكُمْ وَمَا كُنْتُمْ تَسْتَكْبِرُونَ
ساكنان اعراف مردانى را كه از نشانيشان مىشناسند
آواز دهند و گويند: آن خواسته ها [امکانات مادی] كه
گرد آورده بوديد و آن همه سركشى [تکبّری] كه داشتيد،
شما را فايدهاى نبخشيد.
***۲ قرآن کریم، سوره فتح(۴۸)، آیه ۲۹
Quran, Sooreh Al-Fath(#48), Line #29
…سِيمَاهُمْ فِي وُجُوهِهِمْ مِنْ أَثَرِ السُّجُودِ
… اثر (نورانی) سجده (عبادت)
بر رخسارشان پدیدار است …
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۳۱۹۶
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 5 Line #3196
تا کنی مر غیر را حَبْر(۱۸) و سَنی(۱۹)
خویش را بدخُو و خالی میکنی
متصل چون شد دلت با آن عَدَن(۲۰)
هین بگو مَهراس(۲۱) از خالی شدن
امر قُل زین آمدش کای راستین
کم نخواهد شد بگو دریاست این
اَنْصِتوا(۲۲) یعنی که آبت را به لاغ(۲۳)
هین تلف کم کن که لبخشک ست باغ
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۵۴۹
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 5 Line #549
چون ز مُرده زنده بیرون میکشد
هر که مُرده گشت، او دارد رَشَد(۲۴)
چون ز زنده مرده بیرون میکند
نفسِ زنده سوی مرگی میتند
مُرده شو تا مُخْرِجُ الْحَیِّ(۲۵) الصَّمَد
زندهيی زین مُرده بیرون آورد
مرده شو، یعنی از نفس و نفسانیّات پاک شو تا خداوند
بی نیاز که زنده را از مُرده بیرون می آورد،
زنده ای را از مُرده تو بیرون آورد.
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۲۷۲۱
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 3 Line #2721
روز روشن، هر که او جوید چراغ
عین جُستن، کوریش دارد بَلاغ(۲۶)
ور نمیبینی، گمانی بردهای
که صباح ست و، تو اندر پردهای
کوری خود را مکن زین گفت، فاش
خامش و در انتظار فضل باش
در میان روز گفتن: روز کو؟
خویش رسوا کردن است ای روزجو
صبر و خاموشی جَذوبِ(۲۷) رحمت است
وین نشان جستن، نشان علّت است
اَنْصِتُوا بپذیر، تا بر جانِ تو
آید از جانان، جزای اَنْصِتُوا*
گر نخواهی نُکس(۲۸)، پیش این طبیب
بر زمین زن زرّ و سَر را ای لَبیب(۲۹)
قرآن کریم، سوره اعراف(۷)، آیه ۲۰۴
Quran, Sooreh Al-A'raaf(#7), Line #204
… وَإِذَا قُرِئَ الْقُرْآنُ فَاسْتَمِعُوا لَهُ وَأَنْصِتُوا لَعَلَّكُمْ تُرْحَمُونَ
... خاموشی گزینید، باشد که از لطف
و رحمت پروردگار برخوردار شوید.
مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۹۲۱
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 1 Line #921
دیده ما چون بسی علّت(۳۰) دروست
رو فنا کن دید خود در دید دوست
دید ما را دید او نِعْمَ الْعِوَض(۳۱)
یابی اندر دید او کل غَرَض
مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۱۴۰۶
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 1 Line #1406
آدمی دید است و باقی پوست است
دید آن است آن که دیدِ دوست است
چونکه دیدِ دوست نبود کور به
دوست کو باقی نباشد دور به
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۲۲۲۳
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 2 Line #2223
هر که کارَد، قصد گندم باشدش
کاه خود اندر تَبَع میآیدش
کَه بکاری بر نیاید گندمی
مَردمی جو، مَردمی جو، مردمی
قصد کعبه کُن چو وقت حج بُوَد
چون که رفتی، مکه هم دیده شود
قصد، در معراج، دید دوست بود
در تَبَع، عرش و ملایک هم نمود
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۴۶۰۵
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 3 Line #4605
تَرکِ آن کردیم کو در جُست و جوست
تاکه پیش از مرگ بیند رویِ دوست
تا رَهَد از مرگ تا یابَد نَجات
زان که دیدِ دوست است آبِ حَیات
هر کِه دیدِ او نباشد دَفْعِ مرگ
دوست نَبْوَد که نه میوهسْتَش نه برگ
کارْ آن کار است ای مُشتاقِ مَست
کَنْدَر آن کار اَرْ رَسَد مَرگَت خوش است
شُد نِشانِ صِدْقِ ایمانْ ای جوان
آن کِه آید خوش تورا مرگْ اَنْدَر آن
گَر نَشُد ایمانِ تو ای جان چُنین
نیست کامِل رو بِجو اِکْمالِ دین
هر کِه اَنْدَر کارِ تو شُد مرگدوست
بر دلِ تو بی کَراهَت دوستْ اوست
چون کَراهَت رفت آن خود مرگ نیست
صورتِ مرگ است و نُقلان کردنیست
چون کَراهَت رَفت مُردن نَفْع شُد
پس دُرُست آید که مُردنْ دَفْع شُد
دوستْ حَقّ است و کسی کِشْ گفت او
که تویی آنِ من و منْ آنِ تو
گوش دار اکنون که عاشق میرسَد
بَسته عشقْ او را به حَبْلٍ مِنْ مَسَد
چون بِدید او چهرهٔ صَدْرِ جهان
گوییا پَرّیدَش از تَنْ مُرغِ جان
هَمچو چوبِ خُشک افتاد آن تَنَش
سَرد شُد از فَرقِ جانْ تا ناخَنَش
هرچه کردند از بُخور(۳۲)و از گُلاب
نه بِجُنبید و نه آمد در خِطاب
شاه چون دید آن مُزَعْفَر(۳۳) رویِ او
پس فُرود آمد زِ مَرکَبْ سویِ او
گفت عاشقْ دوست میجویَد به تَفْت(۳۴)
چون که معشوق آمد آن عاشق بِرَفت
عاشقِ حَقّیّ و حَقّ آن است کو
چون بِیایَد نَبْوَد از تو تایِ (۳۵)مو
صد چو تو فانیست پیشِ آن نَظَر
عاشقی بر نَفْیِ خود خواجه مگر؟
منصور حلاج
میان من و تو وجود (موهوم) من در کشمکش است؛
پس به حق فضل و احسانت وجود (موهوم) مرا از میان بردار.
شیخ محمود شبستری
تو را تا کوه هستی هست باقی
جوابِ لفظِ اَرْنی، لَنْ تَرانی است
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۴۶۲۳
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 3 Line #4623
سایهییّ و عاشقی بر آفتاب
شَمْس آید سایه لا گردد شِتاب
(۱) اقبالگاه: مقام خوشبختی و نیک بختی
(۲) خاییدن: چیزی را با دندان نرم کردن و جویدن
(۳) قُل: بگو
(۴) مِلاحت: زیبا و خوب روی بودن
(۵) اِستِسقا: طلب آب کردن، بیماری که بسیار آب خورد و سیراب نشود.
(۶) نانبا: نانوا
(۷) دُرد: آنچه از مایعات خصوصاً شراب تهنشین شود و در ته ظرف جا بگیرد، لِرْد.
(۸) ضمیر: باطن انسان، درون
(۹) شُرب: آشامیدن
(۱۰) تَمر: خرما
(۱۱) کین: دشمنی، کینه
(۱۲) رُسوا: کسی که کار زشتش فاش شود و نزد مردم شرمنده و بیآبرو شود.
(۱۳) حامِل: حمل کننده، آوَرَنده، حاوی
(۱۴) طَلَب: جستجو، در اینجا درد طلب اشاره دارد به حالت
بی قراری که مرد جوینده را در آغاز کار روی می دهد.
(۱۵) ایما: اشاره
(۱۶) صَریح: آشکار، واضح
(۱۷) حواله کردن: واگذار کردن، سپردن
(۱۸) حَبْر: دانشمند، دانا
(۱۹) سَنی: رفیع، بلند مرتبه
(۲۰) عَدَن: عالم قدس و جهان حقیقت
(۲۱) مَهراس: نترس، فعل نهی از مصدر هراسیدن
(۲۲) اَنْصِتوا: خاموش باشید
(۲۳) لاغ: هزل، شوخی، در اینجا به معنی بیهوده است
(۲۴) رَشَد: به راه راست رفتن،هدایت
(۲۵) مُخْرِجُ الْحَیّ: بیرون آورنده زنده
(۲۶) بَلاغ: دلالت، برهان و دلیل، پیام رسانی و کفایت کردن
(۲۷) جَذوب: بسیار کِشنده، بسیار جذب کننده
(۲۸) نُکس: عود کردن بیماری
(۲۹) لَبیب: خردمند، عاقل
(۳۰) علّت: بیماری
(۳۱) نِعْمَ الْعِوَض: بهترین عوض
(۳۲) بُخور: دارویی که آن را جوشانده و بخارش را استنشاق می کنند،
بخار آب داغ
(۳۳) مُزَعْفَر: زرد، زعفرانی
(۳۴) تَفْت: گرمی و حرارت
(۳۵) تایِ مو: تار مو
************************
تمام اشعار برنامه بر اساس فرمت سایت گنج نما برای جستجوی آسان
ازین اقبالگاه خوش مشو یکدم دلا تنها
دمی می نوش باده جان و یک لحظه شکر میخا
به باطن همچو عقل کل، به ظاهر همچو تنگ گل
دمی الهام امر قل دمی تشریف اعطینا*
تصورهای روحانی، خوشی بیپشیمانی
ز رزم و بزم پنهانی، ز سر سر او اخفی**
ملاحتهای هر چهره از آن دریاست یک قطره
به قطره سیر کی گردد کسی کش هست استسقا
دلا زین تنگ زندانها رهی داری به میدانها
مگر خفتهست پای تو، تو پنداری نداری پا
چه روزیهاست پنهانی، جزین روزی که میجویی
چه نانها پختهاند ای جان برون از صنعت نانبا
تو دو دیده فروبندی و گویی: روز روشن کو؟
زند خورشید بر چشمت که اینک من، تو در بگشا
مرو ای ناب با دردی، بپر زین درد، رو بالا
هر اندیشه که میپوشی درون خلوت سینه
نشان و رنگ اندیشه ز دل پیداست بر سیما***
ضمیر هر درخت ای جان، ز هر دانه که مینوشد
شود بر شاخ و برگ او، نتیجه شرب او پیدا
ز دانه تمر اگر نوشد، بروید بر سرش خرما
چنانک از رنگ رنجوران طبیب از علت آگه شد
ز رنگ و روی چشم تو به دینت پی برد بینا
ببیند حال دین تو، بداند مهر و کین تو
ز رنگت، لیک پوشاند، نگرداند تو را رسوا
نظر در نامه میدارد، ولی با لب نمیخواند
همیداند کزین حامل چه صورت زایدش فردا
و گر برگوید از دیده، بگوید رمز و پوشیده
اگر درد طلب داری، بدانی نکته و ایما
وگر درد طلب نبود صریحا گفته گیر این را
فسانه دیگران دانی، حواله میکنی هر جا
كه بدخواه تو خود ابتر [ بریده از همه خیرات و برکات] است.
آواز دهند و گويند: آن خواسته ها [امکانات مادی]
كه گرد آورده بوديد و آن همه سركشى [تکبّری] كه داشتيد،
تا کنی مر غیر را حبر و سنی
خویش را بدخو و خالی میکنی
متصل چون شد دلت با آن عدن
هین بگو مهراس از خالی شدن
امر قل زین آمدش کای راستین
انصتوا یعنی که آبت را به لاغ
چون ز مرده زنده بیرون میکشد
هر که مرده گشت، او دارد رشد
نفس زنده سوی مرگی میتند
مرده شو تا مخرج الحی الصمد
زندهيی زین مرده بیرون آورد
مرده شو، یعنی از نفس و نفسانیات پاک شو تا
خداوند بی نیاز که زنده را از مرده بیرون می آورد،
زنده ای را از مرده تو بیرون آورد.
عین جستن، کوریش دارد بلاغ
صبر و خاموشی جذوب رحمت است
وین نشان جستن، نشان علت است
انصتوا بپذیر، تا بر جان تو
آید از جانان، جزای انصتوا*
گر نخواهی نکس، پیش این طبیب
بر زمین زن زر و سَر را ای لبیب
دیده ما چون بسی علت دروست
دید ما را دید او نعم العوض
یابی اندر دید او کل غرض
دید آن است آن که دید دوست است
چونکه دید دوست نبود کور به
هر که کارد، قصد گندم باشدش
کاه خود اندر تبع میآیدش
که بکاری بر نیاید گندمی
مردمی جو، مردمی جو، مردمی
قصد کعبه کن چو وقت حج بود
در تبع، عرش و ملایک هم نمود
ترک آن کردیم کو در جست و جوست
تاکه پیش از مرگ بیند روی دوست
تا رهد از مرگ تا یابد نجات
زان که دید دوست است آب حیات
هر که دید او نباشد دفع مرگ
دوست نبود که نه میوهستش نه برگ
کار آن کار است ای مشتاق مست
کندر آن کار ار رسد مرگت خوش است
شد نشان صدق ایمان ای جوان
آن که آید خوش تورا مرگ اندر آن
گر نشد ایمان تو ای جان چنین
نیست کامل رو بجو اکمال دین
هر که اندر کار تو شد مرگدوست
بر دل تو بی کراهت دوست اوست
چون کراهت رفت آن خود مرگ نیست
صورت مرگ است و نقلان کردنیست
چون کراهت رفت مردن نفع شد
پس درست آید که مردن دفع شد
دوست حق است و کسی کش گفت او
که تویی آن من و من آن تو
گوش دار اکنون که عاشق میرسد
بسته عشق او را به حبل من مسد
چون بدید او چهره صدر جهان
گوییا پریدش از تن مرغ جان
همچو چوب خشک افتاد آن تنش
سرد شد از فرق جان تا ناخنش
هرچه کردند از بخور و از گلاب
نه بجنبید و نه آمد در خطاب
شاه چون دید آن مزعفر روی او
پس فرود آمد ز مرکب سوی او
گفت عاشق دوست میجوید به تفت
چون که معشوق آمد آن عاشق برفت
عاشق حقی و حق آن است کو
چون بیاید نبود از تو تای مو
صد چو تو فانیست پیش آن نظر
عاشقی بر نفی خود خواجه مگر؟
جواب لفظ ارنی، لن ترانی است
سایهیی و عاشقی بر آفتاب
شمس آید سایه لا گردد شتاب
Privacy Policy
Today visitors: 1996 Time base: Pacific Daylight Time