برنامه شماره ۸۹۸ گنج حضور
اجرا: پرویز شهبازی
۱۴۰۰ تاریخ اجرا: ۲۸ دسامبر ۲۰۲۱ - ۸ دی
.برای دستیابی به فایل پادکست برنامه ۸۹۸ بر روی این لینک کلیک کنید
برای دستیابی به اطلاعات مربوط به جبران مالی بر روی این لینک کلیک کنید.
PDF متن نوشته شده برنامه با فرمت
PDF تمام اشعار این برنامه
PDF نسخه کوچکتر مناسب جهت پرینت
مجموع سوالات روزانه مناسب جهت پرینت PDF
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۵۸۸
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Qazal)# 588, Divan e Shams
صلا رندان دگرباره، که آن شاهِ قمار آمد
اگر تلبیسِ(۱) نو دارد، همانست او که پار(۲) آمد
ز رندان کیست اینکاره(۳)؟ که پیشِ شاهِ خونخواره
میان بندد(۴) دگرباره که اینک وقتِ کار آمد
بیا ساقی سَبُک دستم(۵)، که من باری میان بستم
به جانِ تو که تا هستم مرا عشق اختیار آمد
چو گلزارِ تو را دیدم، چو خار و گل بروییدم
چو خارم سوخت در عشقت، گلم بر تو نثار آمد
پیاپی فتنه انگیزی، ز فتنه بازنگریزی
ولیک این بار دانستم که یارِ من عیار(۶) آمد
اگر بر رو زند یارم، رخی دیگر به پیش آرم
ازیرا رنگِ رخسارم ز دستش آبدار آمد
تویی شاها و دیرینه، مقامِ(۷) توست این سینه
نمیگویی کجا بودی؟ که جان بیتو نزار(۸) آمد
شهم گوید در این دشتم، تو پنداری که گم گشتم
نمیدانی که صبرِ من غِلافِ ذوالفقار آمد
مرا برّید و خون آمد، غزل پرخون برون آمد
برید از من صلاحالدّین، به سویِ آن دیار آمد
(۱) تلبیس: پوشاندن، فریب و خدعه به کار بردن،
پوشاندن حقیقت امری
(۲) پار: پارسال
(۳) اینکاره: اهل عمل، اهل کار
(۴) میان بستن: سخت پیِ انجامِ کاری بودن، کمر همت بستن
(۵) سَبُک دست: چابک دست، دست مبارک و خوشیُمن
(۶) عیار: عیّار، چابک
(۷) مقام: محلِّ اقامت
(۸) نزار: ضعیف، ناتوان
----------------
اگر تلبیسِ نو دارد، همانست او که پار آمد
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۱۲۲۷
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Qazal)# 1227, Divan e Shams
هر لحظه و هر ساعت یک شیوهی نو آرَد
شیرینتر و نادرتر زان شیوهی پیشینش
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۳۰۱۳
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Qazal)# 3013, Divan e Shams
یار در آخر زمان کرد طَرَب سازیی
باطنِ او جِدِّ جِد، ظاهرِ او بازیی
منسوب به مولانا
دیدهای خواهم که باشد شَهشناس
تا شناسد شاه را در هر لباس
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۱۷۹۵
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Qazal)# 1795, Divan e Shams
گر تو مُقامِرزادهای(۹)، در صرفه چون افتادهای؟
صرفهگَری رسوا بُوَد، خاصه که با خوبِ خُتن(۱۰)
(۹) مُقامرزاده: فرزندِ شخصِ قمارباز
(۱۰) خُتن: شهری در ترکستان چین که زیبارویانِ آن معروف بودند.
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۱۰۸۵
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Qazal)# 1085, Divan e Shams
خُنُک آن قماربازی که بباخت آنچه بودش
بنماند هیچش الّا هوسِ قمارِ دیگر
صائب تبریزی، دیوان اشعار، غزل شمارهٔ ۲۲۲۴
Saib Tabrizi, Poem(Qazal)# 2224
آن را که خُلقِ خوش هست تنها نمی گذارند
کی بیحریف مانَد رندی که خوش قمارست؟
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۲۸۱۴
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Qazal)# 2814, Divan e Shams
خُنُک آن دَم که ز مَستان طلبد دوست عوارض(۱۱)
بستاند گرو از ما به کَش(۱۲) و خوب عِذاری(۱۳)
(۱۱) عوارض: جریمه، پولی که از مجرم گیرند.
(۱۲) کَش: خوب، خوش، نیک
(۱۳) عِذار: رخسار، صورت
ز رندان کیست اینکاره؟ که پیشِ شاهِ خونخواره
میان بندد دگرباره که اینک وقتِ کار آمد
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۴۶۰۸
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #3, Line #4608
کارْ آن کارست ای مُشتاقِ مَست
کَاندر آن کار، ار رَسَد مرگت، خوش است
شد نشانِ صدقِ ایمان ای جوان
آنکه آید خوش تو را مرگ اندر آن
گَر نَشُد ایمانِ تو ای جان چنین
نیست کامل، رو بِجو اِکمالِ دین
هر که اندر کارِ تو شد مرگْدوست
بر دلِ تو، بیکراهت دوست، اوست
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۳۲۰۷
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #2, Line #3207
فکر، آن باشد که بگشاید رَهی
راه، آن باشد که پیش آید شَهی
شاه آن باشد که از خود شَه بُوَد
نه به مخزن ها و لشکر شَه شود
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۱۴۵۰
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #6, Line #1450
راست گفتست آن سپهدارِ بشر
که هر آنکه کرد از دنیا گذر
نیستش درد و دریغ و غَبنِ(۱۴) موت
بلکه هستش صد دریغ از بهرِ فوت
که چرا قبله نکردم مرگ را؟
مخزنِ هر دولت و هر برگ را
(۱۴) غَبن: زیان آوردن در معامله، زیان دیدن در داد و ستد
حافظ، دیوان غزلیات، غزل شمارهٔ ۱۷۷
Poem(Qazal)# 177, Divan e Hafez
غلامِ همّتِ آن رندِ عافیتْسوزم
که در گداصفتی کیمیاگری داند
حافظ، دیوان غزلیات، غزل شمارهٔ ۱۷۸
Poem(Qazal)# 178, Divan e Hafez
صوفیان واستدند از گروِ مِی همه رخت
دلقِ ما بود که در خانهی خَمّار(۱۵) بمانْد
(۱۵) خَمّار: مِیفروش
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۲۴۳۹
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Qazal)# 2439, Divan e Shams
دامن کشانم میکشد در بُتکده عَیّارهای(۱۶)
من همچو دامن میدوَم اندر پیِ خون خوارهای
(۱۶) عَیّاره: مؤنث عَیّار، زن فریبنده و حیله باز
بیا ساقی سَبُک دستم، که من باری میان بستم
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۶۴۹
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #5, Line #649
اختیار آن را نکو باشد که او
مالکِ خود باشد اندر اِتَّقُوا(۱۷)
(۱۷) اِتَّقُوا: بترسید، پرهیز کنید، تقوا پیشه کنید.
حافظ، دیوان غزلیات، غزل شمارهٔ ۳۸۰
Poem(Qazal)# 380, Divan e Hafez
من اگر خارم و گر گُل، چمن آرایی هست
که از آن دست که او میکشدم میرُویَم
بیخار گردد شاخِ گُل، زیرا که ایمن شد ز ذُلّ(۱۸)
زیرا نماندش دشمنی، گلچین و گلافشارهای
(۱۸) ذُلّ: فروتنی، خواری، صفر بودنِ من ذهنی
ولیک این بار دانستم که یارِ من عیار آمد
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۱۵۵۲
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #5, Line #1552
دیدهیی باید، سببْ سوراخْ کُن(۱۹)
تا حُجُب را بَر کَنَد از بیخ و بُن
تا مسبِّب بیند اندر لامکان
هرزه داند جهد و اَکساب(۲۰) و دکان
از مسبِّب میرسد هر خیر و شر
نیست اسباب و وسایط ای پدر
(۱۹) سببْ سوراخْ کُن: سوراخ کنندهی سبب
(۲۰) اَکساب: کسبها
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۳۷۸۴
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #2, Line #3784
تشنه را دردِ سر آرَد بانگِ رعد
چون نداند کو کشاند ابرِ سعد
چشم او ماندهست در جویِ روان
بیخبر از ذوقِ آبِ آسمان
مَرکَبِ همّت سوی اسباب راند
از مُسبّب لاجرم محروم ماند
آنکه بیند او مُسَبِّب را عَیان
کی نهد دل بر سبب های جهان؟
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۲۵۳۶
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Qazal)# 2536, Divan e Shams
به غیرِ دوست هر چَش هست طرّاران همیدزدند
به معنی کرده او زین فعل، بر طرّار(۲۱) طرّاری
که تا خلوت کند ز ایشان، کُنَد مشغول ایشان را
بگیرد خانه تجرید(۲۲) و خلوت را به عیّاری(۲۳)
(۲۱) طَرّار: دزد، جیب بُر
(۲۲) تَجرید: ترک کردن علایق و اغراض دنیوی
و به طاعت و عبادت پرداختن، تنهایی
(۲۳) عَیّار: جوانمرد
مولوی، دبوان شمس، غزل شمارهٔ ۵۸۸
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۲۵۸۵
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #2, Line #2585
مر تو را دشنام و سیلیِّ شَهان
بهتر آید از ثَنایِ(۲۴) گمرهان
(۲۴) ثَنا: ستایش، حمد، دعا
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۱۴۸۴
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #6, Line #1484
خرقهی تسلیم اندر گردنم
بر من آسان کرد سیلی خوردنم
انجیل متی، ۵:۳۹ – ۵:۳۸
Matthew Gospel, 5:38 - 5:39
“You have heard that it was said, ‘Eye for eye, and tooth for tooth.’
But I tell you, do not resist an evil person. If anyone slaps you
on the right cheek, turn to them the other cheek also.”
«شنیدهاید که گفته شده بود: چشم به عوضِ چشم و دندان به عوضِ دندان.
اما من به شما میگویم، با آدم شرور مقابله مکن، بلکه اگر کسی به گونهی
راستِ تو سیلی زد، گونهی دیگرت را هم به سوی او آور.»
تویی شاها و دیرینه، مقامِ توست این سینه
نمیگویی کجا بودی؟ که جان بیتو نزار آمد
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۲۲۸۱
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Qazal)# 2281, Divan e Shams
اندیشه جز زیبا مکن، کاو تار و پودِ صورت است
ز اندیشهی احسن تَنَد، هر صورتی اَحسن شده
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۲۸۲۰
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Qazal)# 2820, Divan e Shams
چو به شهرِ تو رسیدم، تو ز من گوشه گزیدی
چو ز شهرِ تو برفتم، به وداعیم ندیدی
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۲۵۵۳
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Qazal)# 2553, Divan e Shams
کجا شد عهد و پیمانی که میکردی؟ نمیگویی
کسی را کو به جان و دل تو را جوید نمیجویی
چه با لذت جفاکاری که میبُکشی بدین زاری
پس آنگه عاشقِ کُشته تو را گوید چو خوشخویی
دلا گر چه نزاری تو مقیمِ کوی یاری تو
مرا بس شد ز جان و تن، تو را مژده کز آن کویی
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۵۸۹
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #5, Line #589
تیغِ لا در قتلِ غیرِ حق براند
دَرنگر زآن پس که بعدِ لا چه ماند؟
ماند اِلَّا الله، باقی جمله رفت
شاد باش ای عشقِ شرکتْسوزِ زَفت(۲۵)
(۲۵) زَفت: درشت، فربه، نیرومند
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۳۸۳۹
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #6, Line #3839
یک عنایت بِه ز صد گون اجتهاد
جهد را خوفست از صد گون فَساد
بُرید از من صلاح الدّین، به سویِ آن دیار آمد
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۱۲۴۷
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Qazal)# 1247, Divan e Shams
خونِ ما بر غم حرام و خونِ غم بر ما حلال
هر غمی کو گِرد ما گردید، شد در خونِ خویش
مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۱۰۶۸
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #1, Line #1068
هر که مانْد از کاهلی(۲۶) بیشُکر و صبر
او همین داند که گیرد پایِ جبر
هر که جبر آورد، خود رنجور(۲۷) کرد
تا همان رنجوریاش، در گور کرد
(۲۶) کاهلی: تنبلی
(۲۷) رنجور: بیمار
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۳۱۸۷
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #5, Line #3187
ترک کن این جبر را که بس تُهیست
تا بدانی سِرِّ سِرِّ جبر چیست
ترک کن این جبرِ جمعِ مَنبلان(۲۸)
تا خبر یابی از آن جبرِ چو جان
(۲۸) مَنبَل: تنبل، کاهل، بیکار
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۳۷۲۹
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #4, Line #3729
یک زمان از وی عنایت برکَنَد
عقلِ زیرک ابلهیها میکُند
مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۴۸۷
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #1, Line #487
جُز پشیمانی نباشد رَیْعِ(۲۹) او
جُز خسارت بیش نآرَد بَیعِ(۳۰) او
(۲۹) رَيْع: باليدن، نموّ كردن
(۳۰) بَیع: خرید و فروش
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۷۹۰
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Qazal)# 790, Divan e Shams
جُز قیاس(۳۱) و دَوَران(۳۲) هست طُرُق، لیک شُدهست
بر اُولوالْفِقْه(۳۳) و طَبیب و مُتَنَجِّم(۳۴)، مَسْدود
(۳۱) قیاس: مقایسه
(۳۲) دَوَران: گردیدن دور چیزی، گردش کردن چیزی پیرامون چیز دیگر
(۳۳) اُولُوالْفِقْه: فقها، فقیهان
(۳۴) مُتَنَجِّم: ستارهشناس، مُنَجِّم
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۳۷۱۱
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #4, Line #3711
« رفتنِ ذُوالْقَرْنَین به کوهِ قاف، و درخواست کردن که: ای کوهِ قاف از
عظمتِ صفتِ حقّ، ما را بگو. و گفتنِ کوهِ قاف که صفتِ عظمتِ او در
گفت نیآید، که پیش آنها ادراکها فدا شود و لابه کردنِ ذوالقرنین که
از صنایعش که در خاطر داری و بر تو گفتن آن آسانتر بود بگوی.»
رفت ذُوالْقَرْنَین سویِ کوه قاف
دید او را کز زُمُرُّد بود صاف
گِردِ عالَم حلقه گشته او محیط
مانْد حَیران اندر آن خَلقِ بَسیط(۳۵)
گفت: تو کوهی، دگرها چیستند
که به پیش عُظْمِ(۳۶) تو بازیستند؟
(۳۵) بَسیط: گسترده، پهن، در اینجا به معنی بزرگ
(۳۶) عُظْم: بزرگی
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۴۵
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #2, Line #45
مَطْلَعِ شمس آی اگر اِسکندری
بعد از آن هرجا رَوی نیکوفَری
بعد از آن هر جا رَوی مَشرق شود
شرقها بر مغربت عاشق شود
قرآن کریم، سوره کهف(۱۸)، آیه ۹۰
Quran, Sooreh Al-Kahf(#18), Line #90
« حَتَّىٰ إِذَا بَلَغَ مَطْلِعَ الشَّمْسِ وَجَدَهَا تَطْلُعُ عَلَىٰ قَوْمٍ
لَمْ نَجْعَلْ لَهُمْ مِنْ دُونِهَا سِتْرًا.»
« تا به مكانِ برآمدنِ آفتاب رسيد. ديد بر قومى طلوع مىكند
كه غير از پرتوی آن برايشان هيچ پوششى قرار ندادهايم.»
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۴۷
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #2, Line #47
حِسِّ خُفّاشت، سویِ مغرب دَوان
حِسِّ دُرْپاشت(۳۷)، سویِ مشرق روان
راهِ حِس، راهِ خران است ای سوار
ای خران را تو مزاحم، شرم دار
(۳۷) دُرْپاش: نثار کنندهی مروارید، پاشندهی مروارید،
کنایه از حِسِّ روحانیِ انسان
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۳۷۱۴
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #4, Line #3714
گفت: رگهایِ مناند آن کوهها
مثلِ من نَبْوَند در حُسن و بَها(۳۸)
من به هر شهری، رگی دارم نهان
بر عُروقم(۳۹) بسته اطرافِ جهان
حق چو خواهد زَلزلهی شهری مرا
گوید او، من بَرْجَهانم عِرْق را
پس بجُنبانم من آن رگ را به قهر
که بِدان رگ متّصل گشتهست شهر
چون بگوید بَسْ، شود ساکن رگم
ساکنم، وز رویِ فعل اندر تَگم(۴۰)
همچو مرْهم ساکن و بس کارْکُن
چون خِرد ساکن، وزو جُنبان سخُن
نزدِ آنکس که ندانَد عقلش این
زلزله هست از بُخاراتِ زمین
(۳۸) بَها: مخفّف بَهاء، به معنی روشنی و درخشش
(۳۹) عروق: جمع عِرق به معنی رگ
(۴۰) تَگ: دويدن
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۳۷۲۱
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #4, Line #3721
« موری بر کاغذ میرفت، نبشتنِ قلم دید قلم را ستودن گرفت. موری
دیگر کی چشم تیزتر بود گفت: ستایش انگشتان را کن که اين هنر
از ايشان میبینم. موری ديگر کی از هر دو، چشم روشنتر بود
گفت: من بازو را ستایم که انگشتان، فرعِ بازواند الی آخِرِه.»
مُورَکی بر کاغذی دید او قلم
گفت با موری دگر این راز هم
که عجایب نقشها آن کِلْک(۴۱) کرد
همچو ریحان و چو سوسنْزار و وَرْد(۴۲)
گفت آن مور: اِصْبَعَست(۴۳) آن پیشهور
وین قلم در فعل، فرعست و اثر
گفت آن مورِ سوم کز بازُوَست
که اصبعِ لاغر زِ زُورش نقش بست
همچنین میرفت بالا تا یکی
مِهترِ موران، فَطِن(۴۴) بود اندکی
گفت کز صورت مبینید این هنر
که به خواب و مرگ گَردد بیخبر
صورت آمد چون لباس و چون عصا
جز به عقل و جان نجنبد نقشها
بیخبر بود او که آن عقل و فُوأد(۴۵)
بی ز تقلیب(۴۶) خدا باشد جماد
(۴۱) کِلْک: قلمِ نويسندگی
(۴۲) وَرْد: گُل، گُلِ سرخ
(۴۳) اِصْبَع: انگشت
(۴۴) فَطِن: هوشیار، دانا
(۴۵) فُوأد: قلب
(۴۶) تقلیب: برگرداندن
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۵۶۰
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Qazal)# 560, Divan e Shams
عاشقِ دلبرِ مرا شرم و حیا چرا بُوَد؟
چونکه جمال این بُوَد، رسمِ وفا چرا بُوَد؟
لذّتِ بیکرانهای است، عشق شدهست نامِ او
قاعده خود شکایت است، ور نه جفا چرا بُوَد؟
مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۱۷۲۷
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #1, Line #1727
قافیهاندیشم و دلدارِ من
گویدم مَندیش، جز دیدارِ من
خوش نشین ای قافیهاندیشِ من
قافیهی دولت توی در پیشِ من
حرف، چهبْوَد؟ تا تو اندیشی از آن
حرف، چهبْوَد؟ خارِ دیوارِ رَزان(۴۷)
حرف و صوت و گفت را بر هم زنم
تا که بی این هر سه با تو دم زنم
(۴۷) رَز: درختِ انگور، در اینجا به معنای باغ آمده است.
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۳۳۱۶
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #4, Line #3316
از سخنگویی مجویید ارتفاع(۴۸)
منتظر را بهْ ز گفتن، استماع(۴۹)
منصبِ تعلیم، نوعِ شهوتست
هر خیالِ شهوتی در رَه بُتست
گر به فضلش پی ببردی هر فَضول(۵۰)
کی فرستادی خدا چندین رسول؟
عقل جزویِ همچو برقست و دَرَخش(۵۱)
در دَرَخشی کی توان شد سوی وَخْش؟(۵۲)
نیست نورِ برق، بهرِ رهبری
بلکه امرست ابر را که میگِری
برقِ عقلِ ما برای گریه است
تا بگرید نیستی در شوقِ هست
عقلِ کودک گفت بر کُتّابْ(۵۳) تَن(۵۴)
لیک نتواند به خود آموختن
عقلِ رنجور آردش سویِ طبیب
لیک نبْود در دوا عقلش مُصیب(۵۵)
(۴۸) ارتفاع: بالا رفتن، والایی و رفعت جُستن
(۴۹) استماع: شنیدن
(۵۰) فَضول: یاوهگو، کسی که به کارهای غیرِ ضروری میپردازد.
(۵۱) دَرَخْش: آذرخش، برق
(۵۲) وَخْش: نامِ شهرى در ماوراءالنهر كنارِ رودِ جيحون
(۵۳) كُتّاب: مكتبخانه
(۵۴) تَن: فعلِ امر از مصدرِ تنیدن، دلالت دارد بر «خود را به هر چیزی بستن،
بر چیزی یا کاری مصمّم بودن، مدام به کاری یا چیزی مشغول بودن»
(۵۵) مُصیب: اصابت کننده، راستکار، راست و درست عمل کننده
مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۳۸۷
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #1, Line #387
گر هزاران دام باشد در قدم
چون تو با مایی، نباشد هیچ غم
مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۱-۳۸۷
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #1, Line #387-1
چون عنایاتت بوَد با ما مقیم
کی بود بیمی از آن دزد لئیم؟(۵۶)
(۵۶) لئیم: پست و فرومایه
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۳۷۳۰
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #4, Line #3730
چونْش گویا یافت ذُوالقرنین گفت:
چونکه کوهِ قاف دُرِّ نطق سُفْت(۵۷)
کای سخنْگویِ خبیر رازْدان
از صفاتِ حق بکُن با من بیان
گفت: روْ کآن وصف از آن هایلتر(۵۸) است
که بیان بر وَی توانَد بُردْ دست
یا قلم را زَهره باشد که به سَر
بر نویسد بر صحایف(۵۹) زآن خبر
گفت: کمتر داستانی بازگو
از عجبهایِ حق ای حِبْرِ(۶۰) نکو
گفت: اینَک دشتِ سیصدساله راه
کوههای برف پُر کرده است شاه
کوه بر کُه بیشمار و بیعدد
میرسد در هر زمان برفش مدد
کوهِ برفی میزند بر دیگری
میرساند برف، سردی تا ثَری(۶۱)
کوه برفی میزند بر کوهِ برف
دَم به دَم ز انبارِ بیحدِّ شِگَرف
گر نبودی این چنین وادی شها
تفِّ دوزخ، محو کردی مر مرا
غافلان را کوههایِ برف دان
تا نسوزد پردههایِ عاقلان
گر نبودی عکسِ جهلِ برفْباف(۶۲)
سوختی از نارِ شوق، آن کوهِ قاف
(۵۷) دُر سُفْتن: سوراخ کردن مروارید. کنایه از تکّلم کردن
و سخن ارزشمند گفتن.
(۵۸) هایل: ترساننده، ترسناک. در اینجا به معنی شکوهمند و با هیبت
(۵۹) صحایف: جمع صَحیفه به معنی کاغذ، نامه، کتاب
(۶۰) حِبْر: دانشمند، عالِم
(۶۱) ثَری: زمین، خاک. در اینجا منظور اعماق زمین است. در تعابیر
ادبی«از ثری تا ثریا» به معنی از زمین تا آسمان است.
(۶۲)برفْباف: برف بافنده، پدید آورندهی چیزِ ناپایدار.
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۹۲۳
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #4, Line #923
جانِ پاکان، طُلْب طُلْب(۶۳) و جَوْق جَوْق(۶۴)
آیَدَت از هر نواحی مستِ شَوق
(۶۳) طُلْب: گروه طلب کننده، گروهی که در یک جا جمع شوند.
(۶۴) جَوْق: دسته، گروه
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۵۲
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #2, Line #52
ای ببُرده رختِ حسها سویِ غیب
دستِ چون موسی، بُرون آور ز جیب(۶۵)
ای صفاتت، آفتابِ معرفت
و آفتابِ چرخ، بندِ یک صفت
گاه خورشید و، گهی دریا شوی
گاه کوهِ قاف و، گه عَنقا(۶۶) شوی
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۳۷۴۲
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #4, Line #3742
آتش از قهر خدا خود ذرهایست
بهرِ تهدیدِ لئیمان دِرّهایست(۶۷)
با چنین قهری که زَفْت(۶۸) و فایق(۶۹) است
بَرْدِ(۷۰) لطفش بین که بر وَی سابق است
سَبْقِ(۷۱) بیچون و چگونهی معنوی
سابق و مسبوق دیدی بیدویی؟(۷۲)
(۶۵) جیب: گریبان
(۶۶) عنقا: سیمرغ
(۶۷) دِرّه: تازیانه، دَوال
(۶۸) زَفْت: ستبر و بزرگ
(۶۹) فایق: مسلّط، پیروز، چیره
(۷۰) بَرْد: سرما
(۷۱) سَبْق: سبقت گرفتن
(۷۲) دویی: دوگانگی، اثنانیّت
مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۲۵۱۵
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #1, Line #2515
روحِ او چون صالح و، تن ناقه(۷۳) است
روح اندر وصل و تن در فاقه(۷۴) است
روحِ صالح، قابلِ آفات نیست
زخمْ بر ناقه بُوَد، بر ذات نیست
کس نیابد بر دلِ ایشان ظفر
بر صدف آید ضرر، نی بر گُهر
(۷۳) ناقه: شتر
(۷۴) فاقه: تنگدستی و نداری
مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ٢٥٢٢
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #1, Line #2522
ناقهی جسمِ ولی را بنده باش
تا شوی با روحِ صالح خواجهتاش(۷۵)
گفت صالح: چونکه کردید این حسد
بعدِ سه روز از خدا نِقْمَت(۷۶) رسد
بعدِ سه روزِ دگر از جانْستان(۷۷)
آفتی آید که دارد سه نشان
رنگِ رویِ جملهتان گردد دِگَر
رنگ رنگِ مختلف اندر نظر
روز اوّل، رویتان چون زَعْفَران(۷۸)
در دوم، رُو سرخ همچون اَْرغَوان(۷۹)
در سوم گردد همه رُوها سیاه
بعد از آن، اندر رسد قهرِ اِله
گر نشان خواهید از من زین وَعید(۸۰)
کُرّهی ناقه به سویِ کُه دوید
گر توانیدش گرفتن، چاره هست
ورنه خود مرغِ امید از دام جَست
کس نتانست اندر آن کُرّه رسید
رفت در کُهسارها شد ناپدید
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۳۷۴۵
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #4, Line #3745
گر ندیدی، آن بُوَد از فَهمِ پَست
که عقولِ خلق زآن کان، یک جو است
عیب بر خود نِه نَه بر آیاتِ دین
کی رسد بر چرخِ دین مرغِ گِلین؟
مرغ را جَوْلانگهِ عالی هواست
زآنکه نَشْوِ او ز شهوت، وَز هواست
(۷۵) خواجه تاش: دو غلام را گویند که یک خواجه و رئیس دارند.
(۷۶) نِقْمَت: عذاب، کیفر، رنج و سختی
(۷۷) جانْستان: ستانندهی جان، قبضِ روح کننده
(۷۸) زَعْفَران: گیاهی است داری گلهای زرد و خوشبو.
(۷۹) اَْرغَوان: درختی است دارای برگهای گرد و گلهای سرخ.
(۸۰) وَعید: وعدهی بد، بیم دادن
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ١٠۵٧
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #2, Line #1057
گر برویَد، ور بریزد صد گیاه
عاقبت بَررویَد آن کِشتهی اله
کِشتِ نو کارید بر کِشتِ نخست
این دوم فانی است وآن اوّل دُرُست
کِشتِ اوّل کامل و بُگْزیده است
تخمِ ثانی فاسد و پوسیده است
مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۱۰۲۸
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #1, Line #1028
گوشِ خر بفروش و دیگر گوشْ خر
کین سخن را در نیابد گوشِ خر
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۲۰۶۳
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #5, Line #2063
تا به دیوار بلا ناید سرش
نشنوَد پندِ دل آن گوشِ کرش
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۳۷۴۸
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #4, Line #3748
پس تو حَیران باش بیلا و بَلی
تا ز رحمت پیشت آید مَحمِلی(۸۱)
چون ز فهمِ این عجایب کودنی
گر بَلی گویی، تکلّف میکنی
ور بگویی: نی، زند نی گردنت
قهر بر بندد بدآن نی روزنت
پس همین حَیران و والِه باش و بس
تا درآید نَصرِ حقّ از پیش و پس
چونک حَیران گشتی و گیج و فنا
با زبانِ حال گفتی اِهْدِنا
قرآن کریم، سوره حمد(۱)، آیه ۶
Quran, Sooreh Al-Fatiha(#1), Line #6
« اهْدِنَا الصِّرَاطَ الْمُسْتَقِيمَ.»
« ما را به راهِ راست هدايت کن.»
زَفتِ زَفتست و چو لرزان میشوی
میشود آن زَفت، نرم و مُستوی(۸۲)
زآنکه شکلِ زَفْت بهر مُنکِر است
چونکه عاجز آمدی لطف و بِر است
(۸۱) مَحمِل: کجاوه که بر شتر بندند، در اینجا مراد مرکوب است.
(۸۲) مُستوی: برابر، يكسان
---------------------------
مجموع لغات:
(۱) تلبیس: پوشاندن، فریب و خدعه به کار بردن، پوشاندن حقیقت امری
---------------------
************************
تمام اشعار برنامه بر اساس فرمت سایت گنج نما برای جستجوی آسان
صلا رندان دگرباره که آن شاه قمار آمد
اگر تلبیس نو دارد همانست او که پار آمد
ز رندان کیست اینکاره که پیش شاه خونخواره
میان بندد دگرباره که اینک وقت کار آمد
بیا ساقی سبک دستم که من باری میان بستم
به جان تو که تا هستم مرا عشق اختیار آمد
چو گلزار تو را دیدم چو خار و گل بروییدم
چو خارم سوخت در عشقت گلم بر تو نثار آمد
پیاپی فتنه انگیزی ز فتنه بازنگریزی
ولیک این بار دانستم که یار من عیار آمد
اگر بر رو زند یارم رخی دیگر به پیش آرم
ازیرا رنگ رخسارم ز دستش آبدار آمد
تویی شاها و دیرینه مقام توست این سینه
نمیگویی کجا بودی که جان بیتو نزار آمد
شهم گوید در این دشتم تو پنداری که گم گشتم
نمیدانی که صبر من غلاف ذوالفقار آمد
مرا برید و خون آمد غزل پرخون برون آمد
برید از من صلاحالدین به سوی آن دیار آمد
هر لحظه و هر ساعت یک شیوهی نو آرد
یار در آخر زمان کرد طرب سازیی
باطن او جد جد ظاهر او بازیی
دیدهای خواهم که باشد شهشناس
گر تو مقامرزادهای در صرفه چون افتادهای
صرفهگری رسوا بود خاصه که با خوب ختن
خنک آن قماربازی که بباخت آنچه بودش
بنماند هیچش الا هوس قمار دیگر
آن را که خلق خوش هست تنها نمی گذارند
کی بیحریف ماند رندی که خوش قمارست
خنک آن دم که ز مستان طلبد دوست عوارض
بستاند گرو از ما به کش و خوب عذاری
کار آن کارست ای مشتاق مست
کاندر آن کار ار رسد مرگت خوش است
شد نشان صدق ایمان ای جوان
گر نشد ایمان تو ای جان چنین
نیست کامل رو بجو اکمال دین
هر که اندر کار تو شد مرگدوست
بر دل تو بیکراهت دوست اوست
فکر آن باشد که بگشاید رهی
راه آن باشد که پیش آید شهی
شاه آن باشد که از خود شه بود
نه به مخزن ها و لشکر شه شود
راست گفتست آن سپهدار بشر
نیستش درد و دریغ و غبن موت
بلکه هستش صد دریغ از بهر فوت
که چرا قبله نکردم مرگ را
مخزن هر دولت و هر برگ را
غلام همت آن رند عافیتسوزم
صوفیان واستدند از گرو می همه رخت
دلق ما بود که در خانهی خمار بماند
دامن کشانم میکشد در بتکده عیارهای
من همچو دامن میدوم اندر پی خون خوارهای
مالک خود باشد اندر اتقوا
من اگر خارم و گر گل چمن آرایی هست
که از آن دست که او میکشدم میرویم
بیخار گردد شاخ گل زیرا که ایمن شد ز ذل
زیرا نماندش دشمنی گلچین و گلافشارهای
دیدهیی باید سبب سوراخ کن
تا حجب را بر کند از بیخ و بن
تا مسبب بیند اندر لامکان
هرزه داند جهد و اکساب و دکان
از مسبب میرسد هر خیر و شر
تشنه را درد سر آرد بانگ رعد
چون نداند کو کشاند ابر سعد
چشم او ماندهست در جوی روان
بیخبر از ذوق آب آسمان
مرکب همت سوی اسباب راند
از مسبب لاجرم محروم ماند
آنکه بیند او مسبب را عیان
کی نهد دل بر سبب های جهان
به غیر دوست هر چش هست طراران همیدزدند
به معنی کرده او زین فعل بر طرار طراری
که تا خلوت کند ز ایشان کند مشغول ایشان را
بگیرد خانه تجرید و خلوت را به عیاری
مر تو را دشنام و سیلی شهان
بهتر آید از ثنای گمرهان
اندیشه جز زیبا مکن کاو تار و پود صورت است
ز اندیشهی احسن تند هر صورتی احسن شده
چو به شهر تو رسیدم تو ز من گوشه گزیدی
چو ز شهر تو برفتم به وداعیم ندیدی
کجا شد عهد و پیمانی که میکردی نمیگویی
چه با لذت جفاکاری که میبکشی بدین زاری
پس آنگه عاشق کشته تو را گوید چو خوشخویی
دلا گر چه نزاری تو مقیم کوی یاری تو
مرا بس شد ز جان و تن تو را مژده کز آن کویی
تیغ لا در قتل غیر حق براند
درنگر زآن پس که بعد لا چه ماند
ماند الا الله باقی جمله رفت
شاد باش ای عشق شرکتسوز زفت
یک عنایت به ز صد گون اجتهاد
جهد را خوفست از صد گون فساد
برید از من صلاح الدین به سوی آن دیار آمد
خون ما بر غم حرام و خون غم بر ما حلال
هر غمی کو گرد ما گردید شد در خون خویش
هر که ماند از کاهل بیشکر و صبر
او همین داند که گیرد پای جبر
هر که جبر آورد خود رنجور کرد
تا همان رنجوریاش در گور کرد
ترک کن این جبر را که بس تهیست
تا بدانی سر سر جبر چیست
ترک کن این جبر جمع منبلان
تا خبر یابی از آن جبر چو جان
یک زمان از وی عنایت برکند
عقل زیرک ابلهیها میکند
جز پشیمانی نباشد ریع او
جز خسارت بیش نآرد بیع او
جز قیاس و دوران هست طرق لیک شدهست
بر اولوالفقه و طبیب و متنجم مسدود
رفت ذوالقرنین سوی کوه قاف
دید او را کز زمرد بود صاف
گرد عالم حلقه گشته او محیط
ماند حیران اندر آن خلق بسیط
گفت تو کوهی دگرها چیستند
که به پیش عظم تو بازیستند
مطلع شمس آی اگر اسکندری
بعد از آن هرجا روی نیکوفری
بعد از آن هر جا روی مشرق شود
حس خفاشت سوی مغرب دوان
حس درپاشت سوی مشرق روان
راه حس راه خران است ای سوار
ای خران را تو مزاحم شرم دار
گفت رگهای مناند آن کوهها
مثل من نبوند در حسن و بها
من به هر شهری رگی دارم نهان
بر عروقم بسته اطراف جهان
حق چو خواهد زلزلهی شهری مرا
گوید او من برجهانم عرق را
پس بجنبانم من آن رگ را به قهر
که بدان رگ متصل گشتهست شهر
چون بگوید بس شود ساکن رگم
ساکنم وز روی فعل اندر تگم
همچو مرهم ساکن و بس کارکن
چون خرد ساکن وزو جنبان سخن
نزد آنکس که نداند عقلش این
زلزله هست از بخارات زمین
مورکی بر کاغذی دید او قلم
که عجایب نقشها آن کلک کرد
همچو ریحان و چو سوسنزار و ورد
گفت آن مور اصبعست آن پیشهور
وین قلم در فعل فرعست و اثر
گفت آن مور سوم کز بازوست
که اصبع لاغر ز زورش نقش بست
مهتر موران فطن بود اندکی
بیخبر بود او که آن عقل و فوأد
بی ز تقلیب خدا باشد جماد
عاشق دلبر مرا شرم و حیا چرا بود
چونکه جمال این بود رسم وفا چرا بود
لذت بیکرانهای است عشق شدهست نام او
قاعده خود شکایت است ور نه جفا چرا بود
قافیهاندیشم و دلدار من
گویدم مندیش جز دیدار من
خوش نشین ای قافیهاندیش من
قافیهی دولت توی در پیش من
حرف چهبود تا تو اندیشی از آن
حرف چهبود خار دیوار رزان
از سخنگویی مجویید ارتفاع
منتظر را به ز گفتن استماع
منصب تعلیم نوع شهوتست
هر خیال شهوتی در ره بتست
گر به فضلش پی ببردی هر فضول
کی فرستادی خدا چندین رسول
عقل جزوی همچو برقست و درخش
در درخشی کی توان شد سوی وخش
نیست نور برق بهر رهبری
بلکه امرست ابر را که میگری
برق عقل ما برای گریه است
تا بگرید نیستی در شوق هست
عقل کودک گفت بر کتاب تن
عقل رنجور آردش سوی طبیب
لیک نبود در دوا عقلش مصیب
چون تو با مایی نباشد هیچ غم
چون عنایاتت بود با ما مقیم
کی بود بیمی از آن دزد لئیم
چونش گویا یافت ذوالقرنین گفت
چونکه کوه قاف در نطق سفت
کای سخنگوی خبیر رازدان
از صفات حق بکن با من بیان
گفت رو کآن وصف از آن هایلتر است
که بیان بر وی تواند برد دست
یا قلم را زهره باشد که به سر
بر نویسد بر صحایف زآن خبر
گفت کمتر داستانی بازگو
از عجبهای حق ای حبر نکو
گفت اینک دشت سیصدساله راه
کوههای برف پر کرده است شاه
کوه بر که بیشمار و بیعدد
کوه برفی میزند بر دیگری
میرساند برف سردی تا ثری
کوه برفی میزند بر کوه برف
دم به دم ز انبار بیحد شگرف
تف دوزخ محو کردی مر مرا
غافلان را کوههای برف دان
تا نسوزد پردههای عاقلان
گر نبودی عکس جهل برفباف
سوختی از نار شوق آن کوه قاف
جان پاکان طلب طلب و جوق جوق
آیدت از هر نواحی مست شوق
ای ببرده رخت حسها سوی غیب
دست چون موسی برون آور ز جیب
ای صفاتت آفتاب معرفت
و آفتاب چرخ بند یک صفت
گاه خورشید و گهی دریا شوی
گاه کوه قاف و گه عنقا شوی
بهر تهدید لئیمان درهایست
با چنین قهری که زفت و فایق است
برد لطفش بین که بر وی سابق است
سبق بیچون و چگونهی معنوی
سابق و مسبوق دیدی بیدویی
روح او چون صالح و تن ناقه است
روح اندر وصل و تن در فاقه است
روح صالح قابل آفات نیست
زخم بر ناقه بود بر ذات نیست
کس نیابد بر دل ایشان ظفر
بر صدف آید ضرر نی بر گهر
ناقهی جسم ولی را بنده باش
تا شوی با روح صالح خواجهتاش
گفت صالح چونکه کردید این حسد
بعد سه روز از خدا نقمت رسد
بعد سه روز دگر از جانستان
رنگ روی جملهتان گردد دگر
رنگ رنگ مختلف اندر نظر
روز اول رویتان چون زعفران
در دوم رو سرخ همچون ارغوان
در سوم گردد همه روها سیاه
بعد از آن اندر رسد قهر اله
گر نشان خواهید از من زین وعید
کرهی ناقه به سوی که دوید
گر توانیدش گرفتن چاره هست
ورنه خود مرغ امید از دام جست
کس نتانست اندر آن کره رسید
رفت در کهسارها شد ناپدید
گر ندیدی آن بود از فهم پست
که عقول خلق زآن کان یک جو است
عیب بر خود نه نه بر آیات دین
کی رسد بر چرخ دین مرغ گلین
مرغ را جولانگه عالی هواست
زآنکه نشو او ز شهوت وز هواست
گر بروید ور بریزد صد گیاه
عاقبت برروید آن کشتهی اله
کشت نو کارید بر کشت نخست
این دوم فانی است وآن اول درست
کشت اول کامل و بگزیده است
تخم ثانی فاسد و پوسیده است
گوش خر بفروش و دیگر گوش خر
کین سخن را در نیابد گوش خر
نشنود پند دل آن گوش کرش
پس تو حیران باش بیلا و بلی
تا ز رحمت پیشت آید محملی
چون ز فهم این عجایب کودنی
گر بلی گویی تکلف میکنی
ور بگویی نی زند نی گردنت
پس همین حیران و واله باش و بس
تا درآید نصر حق از پیش و پس
چونک حیران گشتی و گیج و فنا
با زبان حال گفتی اهدنا
« ما را به راه راست هدايت کن.»
زفت زفتست و چو لرزان میشوی
میشود آن زفت نرم و مستوی
زآنکه شکل زفت بهر منکر است
چونکه عاجز آمدی لطف و بر است
Privacy Policy
Today visitors: 419 Time base: Pacific Daylight Time