برنامه شماره ۷۸۲ گنج حضور
اجرا: پرویز شهبازی
۱۳۹۸ تاریخ اجرا: ۲۳ سپتامبر ۲۰۱۹ - ۲ مهر
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۳۰۷۲
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Qazal)# 3072, Divan e Shams
به من نگر که به جز من به هر که درنگری
یقین شود که ز عشقِ خدای بیخبری
بدان رُخی بنگر کاو نمک ز حق دارد
بُوَد که ناگه از آن رُخ تو دولتی بِبَری
تو را چو عقل پدر بوده است و تَنْ مادر
جمالِ رویِ پدر در نگر، اگر پسری
بدانکه پیر سراسر صفاتِ حق باشد
اگرچه پیر نماید به صورتِ بشری
به پیشِ تو چو کَفَست و به وصفِ خود دریا
به چشمِ خلق مُقیمست و هر دَم او سفری
هنوز مشکل ماندست حالِ پیر تو را
هزار آیتِ کبری(۱) درو، چه بیهنری؟
رسید صورتِ روحانیی به مریمِ دل
ز بارگاه، منزّه ز خشکی و ز تَری
از آن نَفَس که درو سرِّ روح پنهان شد
بکرد حامله دل را رسولِ ره گذری
ایا دلی که تو حامل شدی از آن خسرو
به وقتِ جنبشِ آن حمل تا درو نگری
چو حمل صورت گیرد ز شمسِ تبریزی
چو دل شوی تو و چون دل به سویِ غیب پَری
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۳۷۴۵
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 2, Line # 3745
حَیْثَ ما کُنْتُم فَوَلُّوا وَجْهَکُم
نَحْوَهُ هذا الَّذی لَمْ یَنْهَکُم
در هر وضعيّت و هر جا که باشید، رو به سوی او (خدا) کنید.
خدا شما را فقط از این کار منع نکرده است.
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۳۳۵۴
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 2, Line # 3354
گرچه دوری، دور میجنبان تو دُم
حَیثُ ما کُنتُم فَوَلُّوا وَجهَکُم
گر چه در ذهن هستی و از او دوری، از دور دُم آشنایی با او
(از جنس او بودن) را به حرکت در آر. به این آیه قرآن توجه کن
که می گوید: در هر جا که هستی رو به او کن.
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۵۹۰
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Qazal)# 590, Divan e Shams
سر از بهرِ هوس باید، چو خالی گشت سر چه بْوَد؟
چو جان بهرِ نظر باشد، روانِ بینظر چه بْوَد؟
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۶۱۵
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Qazal)# 615, Divan e Shams
دیوانه دگر سانست، او حاملۀ جانست
چشمش چو به جانانست، حملش نه بدو ماند؟
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۲۶۴۱
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Qazal)# 2641, Divan e Shams
گیرم که نبینی رخ آن دختر چینی
از جنبش او جنبش این پرده نبینی
مولوی، دیوان شمس، ترجیعات، شماره ۲۶
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Tarjiaat)# 26, Divan e Shams
گیرم که نبینی به نظر چشمهٔ خورشید
نی گرمیَت از شمس بد افسردگی از فِی(۲)؟
هین دور شو از سردی و بفزای ز گرمی
تا صیف شود بهمنت و رشد شود غِی(۳)
خورشید نماید خبرِ بیدم و بیحرف
بربند لب از اَبْجَدْ و از هَوَّزْ و حُطّی(۴)
( اَبْجَدْ - هَوَّزْ - حُطّی - کَلَمَنْ - سَعْفَصْ - قَرَشَتْ - ثَخَّذْ - ضَظِغْ )
ترتیبی خاصّ برای الفبای عربی در هشت کلمه
قرآن کریم، سوره مريم(۱۹)، آیه ۳۳-۱۶
Quran, Sooreh Maryam(#19), Line #16-33
وَاذْكُرْ فِي الْكِتَابِ مَرْيَمَ إِذِ انْتَبَذَتْ مِنْ أَهْلِهَا مَكَانًا شَرْقِيًّا(۱۶)
در اين كتاب مريم را ياد كن، آنگاه كه از خاندان خويش به
مكانى رو به سوى برآمدن آفتاب، دورى گزيد.
فَاتَّخَذَتْ مِنْ دُونِهِمْ حِجَابًا فَأَرْسَلْنَا إِلَيْهَا رُوحَنَا فَتَمَثَّلَ لَهَا بَشَرًا سَوِيًّا(۱۷)
ميان خود و آنان پردهاى كشيد و ما روح خود را نزدش فرستاديم
و چون انسانى تمام بر او نمودار شد.
قَالَتْ إِنِّي أَعُوذُ بِالرَّحْمَٰنِ مِنْكَ إِنْ كُنْتَ تَقِيًّا(۱۸)
مريم گفت: از تو به خداى رحمان پناه مىبرم، كه پرهيزگار باشى.
قَالَ إِنَّمَا أَنَا رَسُولُ رَبِّكِ لِأَهَبَ لَكِ غُلَامًا زَكِيًّا(۱۹)
گفت: من فرستاده پروردگار تو هستم، تا تو را پسرى پاكيزه ببخشم.
قَالَتْ أَنَّىٰ يَكُونُ لِي غُلَامٌ وَلَمْ يَمْسَسْنِي بَشَرٌ وَلَمْ أَكُ بَغِيًّا(۲۰)
گفت: از كجا مرا فرزندى باشد، حال آنكه هيچ بشرى به
من دست نزده است و من بدكاره هم نبودهام.
قَالَ كَذَٰلِكِ قَالَ رَبُّكِ هُوَ عَلَيَّ هَيِّنٌ ۖ وَلِنَجْعَلَهُ آيَةً لِلنَّاسِ وَرَحْمَةً مِنَّا ۚ وَكَانَ أَمْرًا مَقْضِيًّا(۲۱)
گفت: پروردگار تو اينچنين گفته است: اين براى من آسان است.
ما آن پسر را براى مردم آيتى و بخشايشى كنيم و اين كارى است حتمى و پايان يافته.
فَحَمَلَتْهُ فَانْتَبَذَتْ بِهِ مَكَانًا قَصِيًّا(۲۲)
پس به او آبستن شد و او را با خود به مكانى دورافتاده برد.
فَأَجَاءَهَا الْمَخَاضُ إِلَىٰ جِذْعِ النَّخْلَةِ قَالَتْ يَا لَيْتَنِي مِتُّ قَبْلَ هَٰذَا وَكُنْتُ نَسْيًا مَنْسِيًّا(۲۳)
درد زاييدن او را به سوى تنه درخت خرمايى كشانيد. گفت: اى
كاش پيش از اين مرده بودم و از يادها فراموش شده بودم.
فَنَادَاهَا مِنْ تَحْتِهَا أَلَّا تَحْزَنِي قَدْ جَعَلَ رَبُّكِ تَحْتَكِ سَرِيًّا(۲۴)
كودك از زير او ندا داد: محزون مباش، پروردگارت از زير پاى تو جوى آبى روان ساخت.
وَهُزِّي إِلَيْكِ بِجِذْعِ النَّخْلَةِ تُسَاقِطْ عَلَيْكِ رُطَبًا جَنِيًّا(۲۵)
نخل را بجنبان تا خرماى تازه چيده برايت فرو ريزد.
فَكُلِي وَاشْرَبِي وَقَرِّي عَيْنًا ۖ فَإِمَّا تَرَيِنَّ مِنَ الْبَشَرِ أَحَدًا فَقُولِي إِنِّي نَذَرْتُ
لِلرَّحْمَٰنِ صَوْمًا فَلَنْ أُكَلِّمَ الْيَوْمَ إِنْسِيًّا(۲۶)
پس اى زن، بخور و بياشام و شادمان باش و اگر از آدميان كسى
را ديدى بگوى: براى خداى رحمان روزه نذر كردهام و امروز با هيچ بشرى سخن نمىگويم.
فَأَتَتْ بِهِ قَوْمَهَا تَحْمِلُهُ ۖ قَالُوا يَا مَرْيَمُ لَقَدْ جِئْتِ شَيْئًا فَرِيًّا(۲۷)
كودك را برداشت و نزد قوم خود آورد. گفتند: اى مريم، كارى قبيح كردهاى.
يَا أُخْتَ هَارُونَ مَا كَانَ أَبُوكِ امْرَأَ سَوْءٍ وَمَا كَانَتْ أُمُّكِ بَغِيًّا(۲۸)
اى خواهر هارون، نه پدرت مرد بدى بود و نه مادرت زنى بدكاره.
فَأَشَارَتْ إِلَيْهِ ۖ قَالُوا كَيْفَ نُكَلِّمُ مَنْ كَانَ فِي الْمَهْدِ صَبِيًّا(۲۹)
به فرزند اشاره كرد. گفتند: چگونه با كودكى كه در گهواره است سخن بگوييم.
قَالَ إِنِّي عَبْدُ اللَّهِ آتَانِيَ الْكِتَابَ وَجَعَلَنِي نَبِيًّا(۳۰)
كودك گفت: من بنده خدايم، به من كتاب داده و مرا پيامبر گردانيده است.
جَعَلَنِي مُبَارَكًا أَيْنَ مَا كُنْتُ وَأَوْصَانِي بِالصَّلَاةِ وَالزَّكَاةِ مَا دُمْتُ حَيًّا(۳۱)
و هر جا كه باشم مرا بركت داده و تا زندهام به نماز و زكات وصيت كرده است.
وَبَرًّا بِوَالِدَتِي وَلَمْ يَجْعَلْنِي جَبَّارًا شَقِيًّا(۳۲)
و نيز نيكى كردن به مادرم. و مرا جبار و شقى نساخته است.
وَالسَّلَامُ عَلَيَّ يَوْمَ وُلِدْتُ وَيَوْمَ أَمُوتُ وَيَوْمَ أُبْعَثُ حَيًّا(۳۳)
سلام بر من؛ روزى كه زاده شدم و روزى كه مىميرم و روزى كه ديگر
بار زنده برانگيخته مىشوم.
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۱۰۲۱
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Qazal)# 1021, Divan e Shams
خوش خبران غلامِ تو، رطلِ گران سلامِ تو
چون شنوند نامِ تو، یاوه کنند پا و سَر
قرآن کریم، سوره مريم(۱۹)، آیه ۳۴،۳۵
Quran, Sooreh Maryam(#19), Line #34,35
ذَٰلِكَ عِيسَى ابْنُ مَرْيَمَ ۚ قَوْلَ الْحَقِّ الَّذِي فِيهِ يَمْتَرُونَ(۳۴)
اين است عيسى بن مريم -به سخن حق-همان كه در باره او در ترديد بودند.
مَا كَانَ لِلَّهِ أَنْ يَتَّخِذَ مِنْ وَلَدٍ ۖ سُبْحَانَهُ ۚ إِذَا قَضَىٰ أَمْرًا فَإِنَّمَا يَقُولُ لَهُ كُنْ فَيَكُونُ(۳۵)
نسزد خداوند را كه فرزندى برگيرد. منزه است. چون اراده كارى كند،
مىگويد: موجود شو. پس موجود مىشود.
مولوی، دیوان شمس، غزل شماره ۱۳۴۴
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Qazal)# 1344, Divan e Shams
دمِ او جان دهدت رو ز نَفَخْتُ(۵) بپذیر
کارِ او کُنْ فَیَکُون ست، نه موقوفِ علل
مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۲۴۶۶
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 1, Line # 2466
پیشِ چوگانهای حکمِ کُنْ فَکان
میدویم اندر مکان و لامَکان
قرآن کریم، سوره مريم(۱۹)، آیه ۴۰-۳۶
Quran, Sooreh Maryam(#19), Line #36-40
وَإِنَّ اللَّهَ رَبِّي وَرَبُّكُمْ فَاعْبُدُوهُ ۚ هَٰذَا صِرَاطٌ مُسْتَقِيمٌ(۳۶)
واللّه پروردگار من و پروردگار شماست، پس او را بپرستيد، كه راه راست اين است.
فَاخْتَلَفَ الْأَحْزَابُ مِنْ بَيْنِهِمْ ۖ فَوَيْلٌ لِلَّذِينَ كَفَرُوا مِنْ مَشْهَدِ يَوْمٍ عَظِيمٍ(۳۷)
گروهها با هم اختلاف كردند، پس واى بر كافران به هنگام حضور در آن روز بزرگ.
أَسْمِعْ بِهِمْ وَأَبْصِرْ يَوْمَ يَأْتُونَنَا ۖ لَٰكِنِ الظَّالِمُونَ الْيَوْمَ فِي ضَلَالٍ مُبِينٍ(۳۸)
چه خوب مىشنوند و چه خوب مىبينند آن روز كه نزد ما مىآيند.
ولى ستمكاران امروز در گمراهى آشكارى هستند.
وَأَنْذِرْهُمْ يَوْمَ الْحَسْرَةِ إِذْ قُضِيَ الْأَمْرُ وَهُمْ فِي غَفْلَةٍ وَهُمْ لَا يُؤْمِنُونَ(۳۹)
آنان را از روز حسرت كه كار به پايان آمده و آنان همچنان در حال غفلت و بىايمانى هستند بترسان.
إِنَّا نَحْنُ نَرِثُ الْأَرْضَ وَمَنْ عَلَيْهَا وَإِلَيْنَا يُرْجَعُونَ(۴۰)
هر آينه ما زمين و هر كه را بر روی آن است به ارث مىبريم و همه به نزد ما بازگردانده مىشوند.
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۱۲۹۵
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 4, Line # 1295
عقلِ جزوی، عقلِ استخراج نیست
جز پذیرایِ فن و محتاج نیست
قابلِ تعلیم و فهم است این خِرَد
لیک صاحبْ وحی تعلیمش دهد
جمله حِرفت ها یقین از وحی بود
اوّلِ او، لیک عقل آن را فزود
هیچ حِرفت(۶) را، ببین کین عقلِ ما
تانَد او آموختن بی اوستا؟
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۱۳۰۹
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 4, Line # 1309
عقلِ کُلّ را گفت: ما زاغَ الْبَصَر*
عقلِ جزوی میکند هر سو نظر
عقلِ مازاغ ست نورِ خاصگان
عقلِ زاغ اُستادِ گورِ مُردگان
جان که او دنبالهٔ زاغان پَرَد
زاغ، او را سوی گورستان بَرَد
هین مَدو اندر پیِ نَفْسِ چو زاغ
کو به گورستان بَرَد، نه سویِ باغ
گر رَوی، رَوْ در پیِ عَنقایِ(۷) دل
سویِ قاف و مسجدِ اَقصایِ دل
* قرآن کریم، سوره نجم(۵۳)، آیه ۱۷
Quran, Sooreh An-Najm(#53), Line #17
« مَا زَاغَ الْبَصَرُ وَمَا طَغَىٰ »
« چشم خطا نكرد و از حد درنگذشت.»
« چشمانش نلغزید و طغیان نکرد.»
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۲۱۷۸
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 4, Line # 2178
جَهد کن تا پیرِ عقل و دین شوی
تا چو عقلِ کُلّ، تو باطن بین شوی
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۲۳۰۱
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 4, Line # 2301
عقل، ضدِّ شهوت است ای پهلوان
آنکه شهوت می تَنَد(۸)، عقلش مخوان
وَهْم خوانَش آنکه شهوت را گِداست
وَهْم، قلبِ نقدِ زَرِّ عقلهاست
بیمِحَک(۹) پیدا نگردد وَهْم و عقل
هر دو را سویِ مِحَک کن زود، نقل
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۳۲۸۷
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 4, Line # 3287
زرِّ عقلت ریزه است ای مُتَّهم
بر قُراضه(۱۰) مُهرِ سِکّه چون نَهَم ؟
عقلِ تو قسمت شده بر صد مُهِمّ
بر هزاران آرزو و طِمّ(۱۱) و رِمّ(۱۲)
جمع باید کرد اجزا را به عشق
تا شوی خوش چون سمرقند و دمشق
جَوجَوی(۱۳)، چون جمع گردی ز اشتباه
پس توان زد بر تو سِکّهٔ پادشاه
ور ز مِثقالی شوی افزون تو خام
از تو سازَد شَه یکی زَرّینه جام
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۳۱۴۵
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 5, Line # 3145
ذرّهیی گر جهدِ تو افزون بود
در ترازوی خدا موزون بود
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ٣٣١١
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 4, Line # 3311
پیش بینیّ این خِرَد تا گور بود
وآنِ صاحبْ دل به نفخِ صُور(۱۴) بود
این خِرَد از گورِ خاکی نگذرد
وین قدم، عرصه عجایب نسپرد
زین قَدَم، وین عقل، رَوْ بیزار شو
چشمِ غیبی جُوی و برخوردار شو
همچو موسی نور کی یابد ز جَیب(۱۵)
سُخرهٔ استاد و شاگردان کتاب؟
زین نظر، وین عقل، نآید جز دَوار
پس نظر بگذار و بگزین انتظار
از سخن گویی مجویید ارتفاع(۱۶)
منتظر را بِهْ ز گفتن، اِستماع(۱۷)
منصبِ تعلیم نوعِ شهوت است
هر خیالِ شهوتی در رَه بُت است
گر به فضلش پی ببردی هر فَضول(۱۸)
کی فرستادی خدا چندین رسول؟
عقلِ جزوی همچو برق است و دَرَخش(۱۹)
در دَرَخشی کَی توان شد سویِ وَخش(۲۰)؟
نیست نورِ برق، بهرِ رهبری
بلکه امرست ابر را که می گِری(۲۱)
برقِ عقلِ ما برای گریه است
تا بگرید نیستی در شوقِ هست
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۷۳۶
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 5, Line # 736
دست را مسپار جز در دستِ پیر
حق شده ست آن دستِ او را دستگیر
پیرِ عقلت کودکی خُو کرده است
از جوارِ نفس کاندر پرده است
عقلِ کامل را قرین کن با خِرَد
تا که باز آید خِرَد زآن خُویِ بد
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۴۶۳
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 5, Line # 463
عقلِ جزوی عقل را بد نام کرد
کامِ دنیا مَرد را بی کام کرد
آن ز صیدی، حُسنِ صیّادی بدید
وین ز صیّادی، غمِ صیدی کشید
آن ز خدمت، نازِ مَخدومی(۲۲) بیافت
وین ز مخدومی ز راهِ عِز(۲۳) بتافت
آن ز فرعونی اسیرِ آب شد
وز اسیری، سِبط(۲۴) صد سهراب شد
لَعبِ معکوس(۲۵) است و فَرزینبندِ(۲۶) سخت
حیله کم کن کارِ اقبال است و بخت
مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۸۳۶
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 1, Line # 836
چونکه غم بینی، تو استغفار(۲۷) کن
غم به امرِ خالق آمد، کار کن
چون بخواهد، عینِ غم، شادی شود
عینِ بندِ پای، آزدی شود
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۳۶۹۷
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 3, Line # 3697
هرچه از وی شاد گردی در جهان
از فراقِ او بیندیش آن زمان
زآنچه گشتی شاد، بس کس شاد شد
آخر از وی جَست و همچون باد شد
از تو هم بجهد، تو دل بر وَی مَنه
پیش از آن کو بجهد، از وی تو بِجِه
(۱) آیتِ کبری: بزرگ ترین نشانه
(۲) فِی: سایه
(۳) غِی: گمراه شدن، بی راه شدن
(۴) حُطّی: ترتیبی خاصّ برای الفبای عربی که در هشت کلمه: ابجد، هوّز…گرد آمده است
(۵) نَفَخْتُ: دمیدم
(۶) حِرفت: حرفه، پیشه، شغل
(۷) عَنقا: سیمرغ
(۸) شهوت تَنیدن: تار شهوت را تنیدن و بافتن که منظور همان شهوت رانی است.
(۹) مِحَک: سنگی که طلا یا نقره را به آن میمالند و عیار آنها را آزمایش میکنند.
(۱۰) قُراضه: ریزه های طلا و نقره و پول. مستعمل، ازکارافتاده
(۱۱) طِمّ: دریا و آب فراوان
(۱۲) رِمّ: زمین و خاک
(۱۳) جَوجَو: یک جو یک جو و ذرّه ذرّه
(۱۴) نفخِ صُور: دمیدن در شیپور، یکی از علائم قیامت کبری
(۱۵) جَیب: گریبان
(۱۶) ارتفاع: بالا رفتن والایی و رفعت جستن
(۱۷) اِستماع: گوش دادن، شنیدن
(۱۸) فَضول: یاوه گو
(۱۹) دَرَخش: درخشیدن، روشنی
(۲۰) وَخش: آغاز و ابتدا، کنایه از عالم حقیقت که وطن اصلی انسان است.
(۲۱) می گِر: گریه کن
(۲۲) مَخدوم: کسی که به او خدمت می کنند.
(۲۳) عِز: عزّت و ارجمندی
(۲۴) سِبط: پیرو واقعی موسی، یهودی
(۲۵) لَعبِ معکوس: بازی وارونه
(۲۶) فَرزینبند: فرزین مهره ای است در شطرنج که امروزه به آن وزیر هم می گویند. فَرزینبند، شگردی است در شطرنج که اهلش از آن اطلاع دارند و تعریفش آنست که: فرزین (وزیر) به تقویت پیاده ای که پسِ او باشد، مهره حریف را پیش آمدن ندهد، چرا که اگر مهره حریف، پیاده کُشد، فرزین انتقام او را خواهد گرفت.
(۲۷) استغفار: آمرزش خواستن، طلب مغفرت کردن
************************
تمام اشعار برنامه بر اساس فرمت سایت گنج نما برای جستجوی آسان
یقین شود که ز عشق خدای بیخبری
بدان رخی بنگر کاو نمک ز حق دارد
بود که ناگه از آن رخ تو دولتی ببری
تو را چو عقل پدر بوده است و تن مادر
جمال روی پدر در نگر اگر پسری
بدانکه پیر سراسر صفات حق باشد
اگرچه پیر نماید به صورت بشری
به پیش تو چو کفست و به وصف خود دریا
به چشم خلق مقیمست و هر دم او سفری
هنوز مشکل ماندست حال پیر تو را
هزار آیت کبری درو چه بیهنری؟
رسید صورت روحانیی به مریم دل
ز بارگاه منزه ز خشکی و ز تری
از آن نفس که درو سر روح پنهان شد
بکرد حامله دل را رسول ره گذری
به وقت جنبش آن حمل تا درو نگری
چو حمل صورت گیرد ز شمس تبریزی
چو دل شوی تو و چون دل به سوی غیب پری
حیث ما کنتم فولوا وجهکم
نحوه هذا الذی لم ینهکم
گرچه دوری دور میجنبان تو دم
سر از بهر هوس باید چو خالی گشت سر چه بود؟
چو جان بهر نظر باشد روان بینظر چه بود؟
دیوانه دگر سانست او حاملۀ جانست
چشمش چو به جانانست حملش نه بدو ماند؟
نی گرمیت از شمس بد افسردگی از فی؟
تا صیف شود بهمنت و رشد شود غی
خورشید نماید خبر بیدم و بیحرف
بربند لب از ابجد و از هوز و حطی
خوش خبران غلام تو رطل گران سلام تو
چون شنوند نام تو یاوه کنند پا و سر
دم او جان دهدت رو ز نفخت بپذیر
کار او کن فیکون ست نه موقوف علل
پیش چوگانهای حکم کن فکان
میدویم اندر مکان و لامکان
عقل جزوی عقل استخراج نیست
جز پذیرای فن و محتاج نیست
قابل تعلیم و فهم است این خرد
لیک صاحب وحی تعلیمش دهد
جمله حرفت ها یقین از وحی بود
اول او لیک عقل آن را فزود
هیچ حرفت را ببین کین عقل ما
تاند او آموختن بی اوستا؟
عقل کل را گفت ما زاغ البصر*
عقل جزوی میکند هر سو نظر
عقل مازاغ ست نور خاصگان
عقل زاغ استاد گور مردگان
جان که او دنبالهٔ زاغان پرد
زاغ او را سوی گورستان برد
هین مدو اندر پی نفس چو زاغ
کو به گورستان برد نه سوی باغ
گر روی رو در پی عنقای دل
سوی قاف و مسجد اقصای دل
جهد کن تا پیر عقل و دین شوی
تا چو عقل کل تو باطن بین شوی
عقل، ضد شهوت است ای پهلوان
آنکه شهوت می تند عقلش مخوان
وهم خوانش آنکه شهوت را گداست
وهم قلب نقد زر عقلهاست
بیمحک پیدا نگردد وهم و عقل
هر دو را سوی محک کن زود نقل
زر عقلت ریزه است ای متهم
بر قراضه مهر سکه چون نهم ؟
عقل تو قسمت شده بر صد مهم
بر هزاران آرزو و طم و رم
جوجوی چون جمع گردی ز اشتباه
پس توان زد بر تو سکهٔ پادشاه
ور ز مثقالی شوی افزون تو خام
از تو سازد شه یکی زرینه جام
ذرّهیی گر جهد تو افزون بود
پیش بینی این خرد تا گور بود
وآن صاحب دل به نفخ صور بود
این خرد از گور خاکی نگذرد
وین قدم عرصه عجایب نسپرد
زین قدم وین عقل رو بیزار شو
چشم غیبی جوی و برخوردار شو
همچو موسی نور کی یابد ز جیب
سخرهٔ استاد و شاگردان کتاب؟
زین نظر وین عقل نآید جز دوار
از سخن گویی مجویید ارتفاع
منتظر را به ز گفتن استماع
منصب تعلیم نوع شهوت است
هر خیال شهوتی در ره بت است
گر به فضلش پی ببردی هر فضول
عقل جزوی همچو برق است و درخش
در درخشی کی توان شد سوی وخش؟
نیست نور برق بهر رهبری
بلکه امرست ابر را که می گری
برق عقل ما برای گریه است
تا بگرید نیستی در شوق هست
دست را مسپار جز در دست پیر
حق شده ست آن دست او را دستگیر
پیر عقلت کودکی خو کرده است
از جوار نفس کاندر پرده است
عقل کامل را قرین کن با خرد
تا که باز آید خرد زآن خوی بد
عقل جزوی عقل را بد نام کرد
کام دنیا مرد را بی کام کرد
آن ز صیدی حسن صیادی بدید
وین ز صیادی غم صیدی کشید
آن ز خدمت ناز مخدومی بیافت
وین ز مخدومی ز راه عز بتافت
آن ز فرعونی اسیر آب شد
وز اسیری سبط صد سهراب شد
لعب معکوس است و فرزینبند سخت
حیله کم کن کار اقبال است و بخت
چونکه غم بینی تو استغفار کن
غم به امر خالق آمد کار کن
چون بخواهد عین غم شادی شود
عین بند پای آزدی شود
از فراق او بیندیش آن زمان
زآنچه گشتی شاد بس کس شاد شد
آخر از وی جست و همچون باد شد
از تو هم بجهد تو دل بر وی منه
پیش از آن کو بجهد از وی تو بجه
Privacy Policy
Today visitors: 2147 Time base: Pacific Daylight Time