برنامه شماره ۱۰۰۵ گنج حضور
اجرا: پرویز شهبازی
تاریخ اجرا: ۱۴ مِی ۲۰۲۴ - ۲۶ اردیبهشت ۱۴۰۳
برای دستیابی به فایل پادکست برنامه ۱۰۰۵ بر روی این لینک کلیک کنید.
برای دانلود فایل صوتی برنامه با فرمت mp3 بر روی این لینک کلیک کنید.
متن نوشته شده برنامه با فرمت PDF (نسخهی مناسب پرینت رنگی)
متن نوشته شده برنامه با فرمت PDF (نسخهی مناسب پرینت سیاه و سفید)
متن نوشته شده پیغامهای تلفنی برنامه با فرمت PDF (نسخهی مناسب پرینت رنگی)
متن نوشته شده پیغامهای تلفنی برنامه با فرمت PDF (نسخهی مناسب پرینت سیاه و سفید)
تمام اشعار این برنامه با فرمت PDF (نسخه ریز مناسب پرینت)
تمام اشعار این برنامه با فرمت PDF (نسخه درشت مناسب خواندن با موبایل)
خوانش تمام ابیات این برنامه - فایل صوتی
خوانش تمام ابیات این برنامه - فایل تصویری
برای دستیابی به اطلاعات مربوط به جبران مالی بر روی این لینک کلیک کنید.
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۱۲۶۸
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) #1268, Divan e Shams
صد سال اگر گریزی و نایی بُتا، به پیش
بَرهَم زنیم کارِ تو را همچو کارِ خویش
مگریز که ز چَنبَرِ(۱) چَرخَت گذشتنیست
گر شیرِ شَرزه(۲) باشی، ور سِفله(۳) گاومیش
تن دُنبَلیست(۴) بر کتفِ جان برآمده
چون پر شود، تهی شود آخِر ز زخمِ نیش
ای شاد باطلی که گریزد ز باطلی
بر عشقِ حق بچَفسَد(۵) بیصَمغ(۶) و بیسریش
گَز میکنند جامهٔ عُمرَت به روز و شب
هم آخِر آرَد او را یا روز یا شبیش
بیچاره آدمی که زبون است عشق را
زَفت(۷) آمد این سوار، بر این اسبِ پشتریش(۸)
خاموش باش و در خَمُشی گم شو از وجود
کان عشق راست کشتنِ عشّاق دین و کیش
(۱) چَنبَر: حلقه، هرچیز دایرهمانند
(۲) شَرزه: خشمگین
(۳) سِفله: پست، فرومایه
(۴) دُنبل: دمل، زخم چرکین روی پوست
(۵) بچفسد: بچسبد
(۶) صَمغ: مایهٔ چسبناک گیاهی که برای چسباندن اشیا به کار میرود.
(۷) زَفت: درشت، قوی
(۸) ریش: زخم، زخمی
-----------
مگریز که ز چَنبَرِ چَرخَت گذشتنیست
گر شیرِ شَرزه باشی، ور سِفله گاومیش
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۵۷۶
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #6, Line #576
ای رفیقان، راهها را بست یار
آهویِ لَنگیم و او شیرِ شکار
جز که تسلیم و رضا کو چارهای؟
در کفِ شیرِ نرِ خونخوارهای
مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۴۶۸
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #1, Line #468
جُز توکّل جز که تسلیمِ تمام
در غم و راحت همه مکر است و دام
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۲۸۷۲
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #6, Line #2872
حق همی خواهد که تو زاهد شوی
تا غَرَض بگذاری و شاهد شوی
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۲۸۶۷
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #6, Line #2867
آلتِ شاهد زبان و چشمِ تیز
که ز شبخیزش ندارد سِر گُریز
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۲۸۶۱
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #6, Line #2861
زآن محمّد شافعِ(۹) هر داغ(۱۰) بود
که ز جز حق چشمِ او، مٰازاغ بود
در شبِ دنیا که محجوب است شید(۱۱)
ناظرِ حق بود و زو بودش امید
از أَلَمْ نَشْرَح دو چشمش سُرمه یافت
دید آنچه جبرئیل آن برنتافت
قرآن کریم، سورهٔ انشراح (۹۴)، آیهٔ ۱
Quran, Ash-Sharh(#94), Line #1
«أَلَمْ نَشْرَحْ لَكَ صَدْرَكَ»
«آيا سينهات را برايت نگشوديم؟»
(۹) شافع: شفاعتکننده
(۱۰) داغ: در اینجا یعنی گناهکار
(۱۱) شید: خورشید
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۱۳۰۹
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #4, Line #1309
عقلِ کل را گفت: ما زاغَالْبَصَر
عقلِ جزوی میکند هر سو نظر
عقلِ مازاغ است نورِ خاصگان
عقلِ زاغ استادِ گورِ مردگان
جان که او دنبالۀ زاغان پَرَد
زاغ، او را سوی گورستان بَرَد
قرآن کریم، سورهٔ نجم (۵۳)، آیهٔ ۱۷
Quran, An-Najm(#53), Line #17
«مَا زَاغَ الْبَصَرُ وَمَا طَغَىٰ.»
«چشم خطا نكرد و از حد درنگذشت.»
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۳۳۳۹
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #5, Line #3339
نعرهٔ لاضَیْر(۱۲) بر گردون رسید
هین بِبُر که جان ز جانکندن رهید
ساحران با بانگی بلند که به آسمان میرسید گفتند: هیچ ضرری
به ما نمیرسد. هان اینک (ای فرعون دست و پای ما را) قطع کن
که جان ما از جانکندن نجات یافت.
قرآن کریم، سوره شعراء (۲۶)، آیه ۵۰
Quran, Ash-Shu’araa(#26), Line #50
«قَالُوا لَا ضَيْرَ ۖ إِنَّا إِلَىٰ رَبِّنَا مُنْقَلِبُونَ.»
«گفتند ساحران: هیچ زیانی ما را فرو نگیرد که به سوی پروردگارمان بازگردیم.»
ما بدانستیم ما این تن نهایم
از وَرایِ تن، به یزدان میزیایم
(۱۲) ضَیْر: ضرر، ضرر رساندن
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۲۹۱۱
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #6, Line #2911
آن هنرها گردنِ ما را ببست
زآن مَناصِب سرنگونساریم و پست
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۲۹۱۴
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #6, Line #2914
آن هنرها جمله غولِ راه بود
غیرِ چشمی کو ز شه آگاه بود
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۱۴۳۹
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #3, Line #1439
تو به هر حالی که باشی میطلب
آب میجو دایماً ای خشکلب
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۳۷۴۵
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #2, Line #3745
حَیْثَ ما کُنْتُم فَوَلُّوا وَجْهَکُم
نَحْوَهُ هذا الَّذی لَمْ یَنْهَکُم
در هر وضعیتی هستید روی خود را بهسویِ آن وحدت و یا آن سلیمان بگردانید
که این چیزی است که خدا شما را از آن باز نداشته است.
کورمرغانیم و، بس ناساختیم
کآن سُلیمان را دَمی نشناختیم
همچو جُغدان، دشمنِ بازان شدیم
لاجَرَم(۱۳) واماندهٔ ویران شدیم
(۱۳) لاجَرَم: به ناچار
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۱۵۳۷
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #5, Line #1537
چارهٔ آن دل عطای مُبدِلیست(۱۴)
دادِ او را قابلیّت(۱۵) شرط نیست
بلکه شرط ِقابلیّت دادِ(۱۶) اوست
داد، لُبّ(۱۷) و قابلیّت هست پوست
(۱۴) مُبْدِل: بَدَل کننده، تغییر دهنده
(۱۵) قابِلیَّت: سزاواری، شایستگی
(۱۶) داد: عطا، بخشش
(۱۷) لُبّ: مغز چیزی، خالص و برگزیده از هر چیزی
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۱۵۴۲
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #5, Line #1542
قابلی گر شرطِ فعلِ حق بُدی
هیچ معدومی به هستی نآمدی
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۱۵۸۰
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) #1580, Divan e Shams
تا دلبرِ خویش را نبینیم
جُز در تَکِ خونِ دل نَشینیم
ما بِهْ نَشَویم از نصیحت
چون گمرهِ عشقِ آن بهینیم
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۳۷۸۱
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #2, Line #3781
با سُلیمان، پای در دریا بِنِه
تا چو داود آب، سازد صد زِرِه
آن سُلیمان، پیشِ جمله حاضرست
لیک غیرت چشمبند و، ساحرست
تا ز جهل و، خوابناکیّ و، فضول
او به پیشِ ما و، ما از وی مَلول(۱۸)
تشنه را دردِ سر آرد بانگِ رعد
چون نداند کو کشاند ابرِ سعد
چشمِ او ماندهست در جویِ روان
بیخبر از ذوقِ آبِ آسمان
مَرْکبِ هِمّت سویِ اسباب راند
از مُسَبِّب لاجَرَم محروم ماند
آنکه بیند او مُسَبِّب را عیان
کِی نهد دل بر سببهایِ جهان؟
(۱۸) مَلول: افسرده، اندوهگین
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۳۷۷۴
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #6, Line #3774
او تو است، امّا نه این تو آن تو است
که در آخِر، واقفِ بیرونشو است
تویِ آخِر سویِ تویِ اَوَّلَت
آمدهست از بهرِ تَنبیه و صِلَت(۱۹)
تویِ تو در دیگری آمد دَفین(۲۰)
من غلامِ مَردِ خودبینی چنین
(۱۹) صِلَت: پیوند دادن و وصل کردن، به وصال رساندن
(۲۰) دَفین: مدفون، دفنشده
مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۹۲۵
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #1, Line #925
جانهایِ خَلق پیش از دست و پا
میپریدند از وفا اندر صفا
چون به امرِ اِهْبِطُوا(۲۱) بندی(۲۲) شدند
حبسِ خشم و حرص و خرسندی شدند
قرآن کریم، سورۀ بقره (۲)، آیۀ ٣٨
Quran, Al-Baqarah(#2), Line #38
«قُلْنَا اهْبِطُوا مِنْهَا جَمِيعًا فَإِمَّا يَأْتِيَنَّكُمْ مِنِّي هُدًى
فَمَنْ تَبِعَ هُدَايَ فَلَا خَوْفٌ عَلَيْهِمْ وَلَا هُمْ يَحْزَنُونَ.»
«گفتيم: همه از بهشت فرودآیید، پس اگر هدایتی از من بهسویِ شما رسید،
آنها كه هدایت مرا پيروى كنند، نه بيمى دارند و نه اندوهی.»
ما عِیال(۲۳) حضرتیم و شیرخواه
گفت: اَلْخَلقُ عِیالٌ لِلْاِلٰه
ما بندگان و مخلوقات، خانوار و روزیخوارِ خداوند هستیم و همچون طفلانِ شیرخواره به درگاه او نیازمندیم.
چنانکه حضرت رسول فرمود: «همهٔ مردم خانوار خداوند هستند.»
آنکه او از آسمان باران دهد
هم تواند کو ز رحمت نان دهد
(۲۱) اِهْبِطُوا: فرودآیید، هُبوط کنید.
(۲۲) بندی: اسیر، به بند درآمده
(۲۳) عِیال: خانوار
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۴۲۳۰
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #5, Line #4230
آشنایی گیر شبها تا به روز
با چنین اِستارههای(۲۴) دیوسوز
(۲۴) اِستاره: ستاره
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۱۴۷۵
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #6, Line #1475
این قدر گفتیم، باقی فکر کن
فکر اگر جامد بُوَد، رَوْ ذکر کن
ذکر آرد فکر را در اِهتزاز(۲۵)
ذکر را خورشیدِ این افسرده ساز
اصل، خود جذب است، لیک ای خواجهتاش(۲۶)
کار کن، موقوفِ آن جذبه مباش
زانکه تَرکِ کار چون نازی بُوَد
ناز کِی در خوردِ جانبازی بُوَد؟
نه قبول اندیش، نه رَد ای غلام
امر را و نهی را میبین مُدام
مرغِ جذبه ناگهان پَرَّد ز عُش(۲۷)
چون بدیدی صبح، شمع آنگه بکُش
چشمها چون شد گذاره(۲۸)، نورِ اوست
مغزها میبیند او در عینِ پوست
بیند اندر ذَرّه خورشیدِ بقا
بیند اندر قطره کُلِّ بحر(۲۹) را
(۲۵) اِهتزاز: جنبیدن و تکان خوردنِ چیزی در جایِ خود
(۲۶) خواجهتاش: دو غلام را گویند که یک صاحب دارند.
(۲۷) عُش: آشیانهٔ پرندگان
(۲۸) گذاره: آنچه از حدّ درگذرد، گذرنده.
(۲۹) بحر: دریا
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۷۱
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) #71, Divan e Shams
اگر نه عشقِ شمسالدین بُدی در روز و شب ما را
فراغتها کجا بودی ز دام و از سبب ما را؟!
بت شهوت برآوردی، دَمار از ما ز تابِ خود
اگر از تابش عشقش، نبودی تاب و تب، ما را
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۱۲۹۳
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #3, Line #1293
این جهان همچون درخت است ای کِرام
ما بر او چون میوههایِ نیمخام
سخت گیرد خامها مر شاخ را
ز آنکه در خامی، نشاید کاخ را
چون بپخت و گشت شیرین، لبگزان(۳۰)
سست گیرد شاخها را بعد از آن
چون از آن اقبال(۳۱)، شیرین شد دهان
سرد شد بر آدمی مُلکِ جهان
سختگیری و تعصّب خامی است
تا جَنینی، کار، خونآشامی است
(۳۰) لبگزان: لبگزنده، بسیار شیرین، میوهای که از فرط شیرینی لب را بگزد.
(۳۱) اقبال: نیکبختی
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۴۰۵۹
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book 5, Line #4059
هر که را فتح(۳۲) و ظَفَر(۳۳) پیغام داد
پیشِ او یک شد مُراد و بیمُراد
هر که پایَندانِ(۳۴) وی شد وصلِ یار
او چه ترسد از شکست و کارزار؟
چون یقین گشتش که خواهد کرد مات
فوتِ اسپ و پیل هستش تُرَّهات(۳۵)
(۳۲) فتح: گشایش و پیروزی
(۳۳) ظَفَر: پیروزی، کامروایی
(۳۴) پایَندان: ضامن، کفیل
(۳۵) تُرَّهات: سخنان یاوه و بیارزش، جمع تُرَّهه. در اینجا به معنی بیارزش و بیاهمیت.
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۱۰۷۱
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #5, Line #1071
که اَلَمْ نَشْرَحْ نه شرحت هست باز؟
چون شدی تو شرحجو و کُدیهساز(۳۶)؟
در نگر در شرحِ دل در اندرون
تا نیاید طعنهٔ لٰاتُبْصِرُون
قرآن کریم، سورهٔ ذاريات (۵۱)، آیهٔ ۲۱
Quran, Adh-Dhaariyat(#51), Line #21
«وَفِي أَنْفُسِكُمْ ۚ أَفَلَا تُبْصِرُونَ»
«و نيز حق درونِ شماست. آيا نمىبينيد؟»
(۳۶) کُدیهساز: تکدّیکننده، گداییکننده
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۱۳۷۷
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #6, Line #1377
پس گریز از چیست زین بحرِ(۳۷) مراد؟
که به شَستت(۳۸) صد هزاران صید داد
(۳۷) بحر: دریا
(۳۸) شَست: قلّابِ ماهیگیری
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۴۴۶۸
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #3, Line #4468
که مراداتت همه اِشکستهپاست
پس کسی باشد که کامِ او، رواست؟
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۱۲۲۷
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) #1227, Divan e Shams
هر لحظه و هر ساعت یک شیوهٔ نو آرَد
شیرینتر و نادرتر زآن شیوهٔ پیشینش
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۳۰۱۳
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) #3013, Divan e Shams
یار در آخرزمان کرد طَرَبسازیی
باطنِ او جِدِّ جِد، ظاهرِ او بازیی
جملهٔ عشّاق را یار بدین عِلم کُشت
تا نکُند هان و هان، جهلِ تو طنّازیی
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ١١۴۵
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #3, Line #1145
عقلِ جُزوی، گاه چیره، گَه نگون
عقلِ کلی، ایمن از رَیبُالْـمَنُون(۳۹)
(۳۹) رَیبُالْمَنُون: حوادث ناگوار روزگار
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۱۶۳۹
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #3, Line #1639
هر زمان دل را دگر میلی دهم
هر نَفَس بر دل دگر داغی نهم
کُلُّ اَصْباحٍ لَناٰ شَأْنٌ جَدید
کُلُّ شَیءٍ عَنْ مُرادی لایَحید
در هر بامداد کاری تازه داریم،
و هیچ کاری از حیطهٔ مشیت من خارج نمیشود.
قرآن کریم، سورهٔ الرحمن (۵۵)، آیهٔ ۲۹
Quran, Ar-Rahman(#55), Line #29
«يَسْأَلُهُ مَنْ فِي السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ ۚ كُلَّ يَوْمٍ هُوَ فِي شَأْنٍ.»
«هر كس كه در آسمانها و زمين است سائل درگاه اوست،
و او هر لحظه در كارى جدید است.»
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۱۶۶۵
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) #1665, Divan e Shams
عاشقی بر من پریشانت کنم
کم عمارت کن که ویرانت کنم
گر دو صد خانه کنی زنبوروار
چون مگس بیخان و بیمانت کنم
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۵۹۰
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #2, Line #590
گر گریزی بر امیدِ راحتی
زآن طرف هم پیشت آید آفتی
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۱۴۰۴
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) #1404, Divan e Shams
کارِ مرا چو او کند، کارِ دگر چرا کنم؟
چونکه چشیدم از لبش، یادِ شِکَر چرا کنم؟
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۲۸۵۷
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #6, Line #2857
گفت: وَ هْوَ مَعَکُم این شاه بود
فعلِ ما میدید و سِرْمان میشنود
قرآن کریم، سورهٔ حدید (۵۷)، آیهٔ ۴
Quran, Al-Hadid(#57), Line #4
«… وَهُوَ مَعَكُمْ أَيْنَ مَا كُنْتُمْ ۚ وَاللَّهُ بِمَا تَعْمَلُونَ بَصِيرٌ»
«… و هر جا كه باشيد همراه شماست و به هر كارى كه مىكنيد بيناست.»
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۳۵۰۱
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #4, Line #3501
اوّل و آخِر تویی ما در میان
هیچ هیچی که نیاید در بیان
همانطور که عظمت بینهایت الهی قابل بیان نیست و باید به آن زنده شویم،
ناچیزی ما هم به عنوان من ذهنی قابل بیان نیست و ارزش بیان ندارد.
باید هر چه زودتر آن را انکار کنیم و به او زنده شویم.
قرآن کریم، سورهٔ حدید (۵۷)، آیهٔ ۳
Quran, Al-Hadid(#57), Line #3
«هُوَ الْأَوَّلُ وَالْآخِرُ وَالظَّاهِرُ وَالْبَاطِنُ ۖ وَهُوَ بِكُلِّ شَيْءٍ عَلِيمٌ.»
«اوست اوّل و آخر و ظاهر و باطن، و او به هر چيزى داناست.»
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۱۰۵۶
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #2, Line #1056
او درونِ دام دامی مینَهَد
جانِ تو نه این جَهَد نه آن جَهَد
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۲۸۹۲
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #6, Line #2892
یا رب اَتْمِمْ نُورَنٰا فِی السّاهِرَه(۴۰)
وَانْجِنٰا مِن مُفْضِحاتٍ(۴۱) قاهِرَه
پروردگارا در عرصهٔ محشر نورِ معرفتِ ما را به کمال رسان.
و ما را از رسواکنندگان قهّار نجات ده.
(۴۰) ساهره: عرصهٔ محشر، روز قیامت
(۴۱) مُفْضِحات: رسواکنندگان
تن دُنبَلیست بر کتفِ جان برآمده
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۱۴۲۸
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) #1428, Divan e Shams
به دُنبَل دُنبه میگوید مرا نیشیست در باطِن
تو را بشْکافم ای دُنبَل، گر از آغاز بِنوازم
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۱۰۴۲
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #5, Line #1042
قُلْ(۴۲) اَعُوذَت(۴۳) خوانْد باید کِای اَحَد
هین ز نَفّاثات(۴۴)، افغان وَز عُقَد(۴۵)
در اینصورت باید سوره قُل اَعوذُ را بخوانی و بگویی که ای خداوند یگانه،
به فریاد رس از دست این دمندگان و این گرهها.
میدمند اندر گِرِه آن ساحرات
اَلْغیاث(۴۶) اَلْـمُستغاث(۴۷) از بُرد و مات
آن زنان جادوگر در گرههای افسون میدمند.
ای خداوندِ دادرَس به فریادم رَس از غلبهٔ دنیا و مقهور شدنم به دستِ دنیا.
لیک برخوان از زبانِ فعل نیز
که زبانِ قول سُست است ای عزیز
(۴۲) قُلْ: بگو
(۴۳) اَعُوذُ: پناه میبرم
(۴۴) نَفّاثات: بسیار دمنده
(۴۵) عُقَد: گرهها
(۴۶) اَلْغیاث: کمک، فریادرسی
(۴۷) اَلْـمُستغاث: فریادرَس، از نامهای خداوند
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۲۶۰۵
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #6, Line #2605
شَقّ(۴۸) باید ریش(۴۹) را، مرهم کنی
چرک را در ریش، مستحکم کنی
(۴۸) شَقّ: شکافتن
(۴۹) ریش: زخم
بر عشقِ حق بچَفسَد بیصَمغ و بیسریش
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۲۸۹۸
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #6, Line #2898
دیدِ رویِ جز تو شد غُلِّ(۵۰) گلو
کُلُّ شَیْءٍ مٰاسِوَیالله باطِلُ
دیدن روی هرکس بجز تو زنجیری است بر گردن.
زیرا هر چیز جز خدا باطل است.
قرآن کریم، سورهٔ یس (۳۶)، آیهٔ ۸
Quran, Yaseen(#36), Line #8
«إِنَّا جَعَلْنَا فِي أَعْنَاقِهِمْ أَغْلَالًا فَهِيَ إِلَى الْأَذْقَانِ فَهُمْ مُقْمَحُونَ»
«و ما بر گردنهايشان تا زنخها غُلها نهاديم، چنان كه سرهايشان به بالاست و پايينآوردن نتوانند.»
باطلند و مینمایندم رَشَد(۵۱)
زآنکه باطل، باطلان را میکَشَد
ذرّه ذرّه کاندرین اَرض(۵۲) و سماست(۵۳)
جنسِ خود را هر یکی چون کَهْرُباست
مِعده نان را میکَشَد تا مُستَقَر
میکَشَد مر آب را تَفِّ جگر
چشم، جذّابِ بُتان زین کویها
مغز، جویان از گُلستان بویها
زآنکه حسِّ چشم آمد رنگکَش
مغز و بینی میکَشَد بوهای خَوش
زین کَشِشها ای خدایِ رازدان
تو به جذبِ لطفِ خودْمان دِه امان
غالبی(۵۴) بر جاذبان، ای مشتری
شاید ار درماندگان را واخَری
(۵۰) غُلّ: زنجیر
(۵۱) رَشَد: هدایت، رهنمایی
(۵۲) اَرض: زمین
(۵۳) سما: سماء، آسمان
(۵۴) غالب: چیره، پیروز
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۸۲
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #2, Line #82
قسمِ باطل، باطلان را میکَشند
باقیان از باقیان هم سرخَوشند
ناریان مر ناریان را جاذباند
نوریان مر نوریان را طالباند
چشم چون بستی، تو را تاسه(۵۵) گرفت
نورِ چشم از نورِ روزن کی شِکِفت؟
تاسهٔ تو جذبِ نورِ چشم بود
تا بپیوندد به نورِ روز زود
چشم باز اَر تاسه گیرد مر تو را
دان که چشمِ دل ببستی، برگُشا
(۵۵) تاسه: پریشانی، اندوه، اضطراب
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۲۰۵۵
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #2, Line #2055
باطلان را چه رُباید؟ باطلی
عاطلان(۵۶) را چه خوش آید؟ عاطلی
زآنکه هر جنسی رُباید جنسِ خَود
گاو، سویِ شیرِ نَر کِی رو نَهَد؟
(۵۶) عاطل: بیکار
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۲۱۲۹
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #5, Line #2129
میکَشَد حق راستان را تا رَشَد(۵۷)
قسمِ باطل باطلان را میکَشَد
(۵۷) رَشَد: راهِ درستی رفتن، راستی و درستی
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۱۸۶۲
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #4, Line #1862
زآن جِرایِ روح چون نُقصان(۵۸) شود
جانَش از نُقصانِ آن لرزان شود
پس بداند که خطایی رفته است
که سَمَنزارِ۵۹۹) رضا آشفته است
(۵۸) نُقصان: کمی، کاستی، زیان
(۵۹) سَمَنزار: باغِ یاسمن و جای انبوه از درختِ یاسمن، آنجا که سَمَن رویَد.
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۲۸۶۴
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #6, Line #2864
مر یتیمی را که سُرمه حق کشد
گردد او دُرِّ یتیمِ(۶۰) بارَشَد(۶۱ و ۶۲)
نورِ او بر دُرّها غالب شود
آنچنان مطلوب را طالب شود
قرآن کریم، سورهٔ احزاب (۳۳)، آیهٔ ۴۵
Quran, Al-Ahzaab(#33), Line #45
«يَا أَيُّهَا النَّبِيُّ إِنَّا أَرْسَلْنَاكَ شَاهِدًا وَمُبَشِّرًا وَنَذِيرًا»
«اى پيامبر، ما تو را فرستاديم تا شاهد و مژدهدهنده و بيمدهنده باشى.»
(۶۰) دُرِّ یتیمِ: مروارید تک، مروارید گرانبها
(۶۱) رَشَد: هدایت
(۶۲) بارَشَد: کسی که دارای هدایت است. مهتدی.
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۲۸۷۵
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #6, Line #2875
در دلش خورشید چون نوری نشاند
پیشش اختر را مقادیری نماند
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۲۶
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #4, Line #26
پس عدوِّ جانِ صَرّاف(۶۳) است قلب(۶۴)
دشمنِ درویش که بْوَد غیرِ کلب(۶۵)؟
انبیا با دشمنان برمیتنند
پس ملایک رَبِّ سَلِّمْ(۶۶) میزنند
کاین چراغی را که هست او نورکار(۶۷)
از پُف و دَمهایِ دُزدان دور دار
دزد و قَلّاب(۶۸) است خصمِ نور، بس
زین دو ای فریادرَس، فریاد رَس
(۶۳) صَرّاف: کسی که پولها را تبدیل میکند؛ کسی که سکّههای تقلّبی را از سکّههای حقیقی بازمیشناسد.
(۶۴) قلب: تقلّبی
(۶۵) کلب: سگ
(۶۶) رَبِّ سَلِّم: پروردگارا سلامت بدار.
(۶۷) نورکار: روشنیبخش، مُنیر
(۶۸) قَلّاب: حقّهباز
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۱۴۰۴
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #2, Line #1404
زرِّ خالص را و، زرگر را خطر
باشد از قَلّابِ(۶۹) خاین بیشتر
(۶۹) قَلّاب: کسی که سکّهٔ تقلّبی میزند.
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۵۹۱
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #2, Line #591
هیچ کُنجی بی دَد(۷۰) و بی دام نیست
جز به خلوتگاهِ حق، آرام نیست
کُنجِ زندانِ جهانِ ناگُزیر
نیست بی پامُزد(۷۱) و بی دَقُّالْحَصیر(۷۲)
واللَّـه ار سوراخِ موشی دررَوی
مُبتلایِ گربهچنگالی شَوی
(۷۰) دَد: حیوانِ درّنده و وحشی
(۷۱) پامُزد: حقّالقدم، اجرتِ قاصد
(۷۲) دَقُّالْحَصیر: پاگشا، نوعی مهمانی برای خانهٔ نو
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۳۱۱۴
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #2, Line #3114
در تو هست اخلاقِ آن پیشینیان
چون نمیترسی که تو باشی همان؟
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ١٩۵٧
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #2, Line #1957
ترس و نومیدیت دان آوازِ غول
میکَشَد گوشِ تو تا قَعْرِ سُفول(۷۳)
هر ندایی که تو را بالا کشید
آن ندا میدان که از بالا رسید
هر ندایی که تو را حرص آورد
بانگِ گرگی دان که او مَردُم دَرَد
(۷۳) سُفول: پستی
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۱۳۶۸
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #2, Line #1368
ز آب، هر آلوده کو پنهان شود
اَلْحَیاٰءُ یَمْنَعُ الْایمان بُوَد
حدیث
«اَلْحَیاٰءُ یَمْنَعُ مِنَ الْایمانِ»
«شرم، (آدمی را) از ایمان باز میدارد.»
«اَلْحَیاٰءُ شُعْبَةٌ مِنَ الْایمانِ»
«شرم شاخهای از ایمان است.»
«اَلْحَیاٰءُ خَيْرٌ كُلُّه»
«شرم، سراسر خوبی است.»
چارهٔ آن دل عطای مُبدِلیست(۷۴)
دادِ او را قابلیّت(۷۵) شرط نیست
بلکه شرط ِقابلیّت دادِ(۷۶) اوست
داد، لُبّ(۷۷) و قابلیّت هست پوست
(۷۴) مُبْدِل: بَدَل کننده، تغییر دهنده
(۷۵) قابِلیَّت: سزاواری، شایستگی
(۷۶) داد: عطا، بخشش
(۷۷) لُبّ: مغز چیزی، خالص و برگزیده از هر چیزی
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۱۵۴۹
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #4, Line #1549
خُطوتَیْنی(۷۸) بود این رَه تا وِصال
ماندهام در رَه ز شَستَت(۷۹) شصت سال
این راه تا وصال به معشوق دو قدم بیشتر فاصله ندارد،
درحالیکه من در این راه شصت سال است که از کمند وصال تو دور ماندهام.
(۷۸) خُطوتَیْن: دو قدم، دو گام؛ بایزید نیز خُطوتَیْن را اینگونه بیان میکند: هر چه هست در دو قدم حاصل آید
که یکی بر نصیبهای خود نهد و یکی بر فرمانهای حق. آن یک قدم را بردارد و آن دیگر بر جای بدارد.
(۷۹) شَست: قلّاب ماهیگیری
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۳۰۷۲
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #4, Line #3072
اُذْکُروا الله کار هر اوباش نیست
اِرْجِعی بر پای هر قَلّاش(۸۰) نیست
لیک تو آیِس(۸۱) مشو، هم پیل باش
ور نه پیلی، در پی تبدیل باش
قرآن کریم، سورهٔ احزاب (۳۳)، آیهٔ ۴۱
Quran, Al-Ahzaab(#33), Line #41
«يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا اذْكُرُوا اللَّهَ ذِكْرًا كَثِيرًا»
«اى كسانى كه ايمان آوردهايد، خدا را فراوان ياد كنيد.»
قرآن كريم، سورهٔ فجر (۸۹)، آيات ۲۷ و ۲۸
Quran, Al-Fajr(#89), Line #27-28
«يَا أَيَّتُهَا النَّفْسُ الْمُطْمَئِنَّةُ. ارْجِعِي إِلَىٰ رَبِّكِ رَاضِيَةً مَرْضِيَّةً.»
«ای جان آرامگرفته و اطمینانیافته. به سوی پروردگارت
در حالی که از او خشنودی و او هم از تو خشنود است، بازگرد.»
(۸۰) قَلّاش: بیکاره، ولگرد، مفلس
(۸۱) آیس: ناامید
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۲۹۱۶
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #3, Line #2916
بلکه اغلب رنجها را چاره هست
چون به جِدّ جویی، بیآید آن به دست
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ١۵۴۲
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۱۳۵۸
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) #1358, Divan e Shams
از این همه بگذر، بیگه آمدهست حبیب
شبم یقین شبِ قدر است، قُل لِلَیْلی طُل(۸۲)
(۸۲) قُل لِلَیْلی طُل: به شب من بگو که دراز باش.
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۲۸۹۱
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #6, Line #2891
لطفِ معروفِ تو بود، آن ای بَهی(۸۳)
پس کمالُ الْبِرِّ فی اِتْمامِهِ
ای زیبا، اینکه در شبِ دنیا تو را میبینم از لطف و احسان تو است.
پس کمال احسان در اتمام آن است.
یا رب اَتْمِمْ نُورَنٰا فِی السّاهِرَه(۸۴)
وَانْجِنٰا مِن مُفْضِحاتٍ(۸۵) قاهِرَه
(۸۳) بَهی: تابان، روشن، زیبا
(۸۴) ساهره: عرصهٔ محشر، روز قیامت
(۸۵) مُفْضِحات: رسواکنندگان
زَفت آمد این سوار، بر این اسبِ پشتریش
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۱۴۲۸
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #3, Line #1428
عاشقِ حالی، نه عاشق بر مَنی
بر امیدِ حال بر من میتَنی
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۱۴۲۵
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #3, Line #1425
آنکه او موقوفِ حال است، آدمیست
گه به حال افزون و، گاهی در کمیست
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۳۷۸۴
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #2, Line #3784
تشنه را دردِ سر آرَد بانگِ رعد
چون نداند کو کشانَد ابرِ سعد
بیخبر از ذوقِ آبِ آسمان
مَرْکبِ همّت سویِ اسباب راند
از مُسبِّب لاجَرَم محروم ماند
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۴۳۲۶
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #3, Line #4326
تو چو عزمِ دین کنی با اِجتِهاد
دیو، بانگت بر زند اندر نَهاد
که مَرو زآن سو، بیندیش ای غَوی(۸۶)
که اسیرِ رنج و درویشی شوی
بینوا گردی، ز یاران وابُری
خوار گردیّ و پشیمانی خوری
تو ز بیمِ بانگِ آن دیوِ لعین
واگُریزی در ضَلالت(۸۷) از یقین
(۸۶) غَوی: گمراه
(۸۷) ضَلالت: گمراهی
مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۱۴۸۸
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #1, Line #1488
گفت شیطان که بِمٰا اَغْوَیْتَنی
کرد فعلِ خود نهان، دیو دَنی(۸۸)
شیطان به خداوند گفت که تو مرا گمراه کردی.
او گمراهی خود را به حضرت حق، نسبت داد و آن دیو فرومایه، کار خود را پنهان داشت.
قرآن کریم، سورهٔ اعراف (۷)، آیهٔ ۱۶
Quran, Al-A’raaf(#7), Line #16
«قَالَ فَبِمَا أَغْوَيْتَنِي لَأَقْعُدَنَّ لَهُمْ صِرَاطَكَ الْـمُسْتَقِيمَ»
«ابلیس گفت: پروردگارا به عوض آنکه مرا گمراه کردی،
من نیز بر راه بندگانت به کمین مینشینم و آنان را از راه مستقیم تو باز میدارم.»
گفت آدم که ظَلَمْنا نَفْسَنا
او ز فعل حق نَبُد غافل چو ما
ولی حضرت آدم گفت: «پروردگارا، ما به خود ستم کردیم.»
و او همچون ما از حکمت کار حضرت حق بیخبر نبود.
قرآن کریم، سورهٔ اعراف (۷)، آیهٔ ۲۳
Quran, Al-A’raaf(#7), Line #23
«قَالَا رَبَّنَا ظَلَمْنَا أَنْفُسَنَا وَإِنْ لَمْ تَغْفِرْ لَنَا وَتَرْحَمْنَا لَنَكُونَنَّ مِنَ الْخَاسِرِينَ.»
«آدم و حوّا گفتند: پروردگارا به خود ستم کردیم.
و اگر بر ما آمرزش نیآوری و رحمت روا مداری، هر آینه از زیانکاران خواهیم بود.»
(۸۸) دَنی: فرومایه، پست
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۴۳۵۲
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #3, Line #4352
وقتِ آن آمد که حیدروار(۸۹) من
مُلک گیرم یا بپردازم بدن
برجهید و بانگ برزد کای کیا
حاضرم، اینک اگر مردی بیا
در زمان بشکست ز آواز، آن طلسم
زر همیریزید هر سو قسم قسم
(۸۹) حَیْدَر: شیر، لقب حضرت علی(ع)
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۸۰۷
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #4, Line #807
مرغِ خویشی، صیدِ خویشی، دامِ خویش
صدرِ خویشی، فرشِ خویشی، بامِ خویش
جوهر آن باشد که قایم با خودست
آن عَرَض باشد که فرعِ او شدهست
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۸۰۴
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #4, Line #804
تو به هر صورت که آیی بیستی(۹۰)
که منم این، واللَّـه آن تو نیستی
(۹۰) بیستی: بِایستی
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۱۰۳۳
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #5, Line #1033
دیدهیی کاندر نُعاسی(۹۱) شد پدید
کِی توانَد جز خیال و نیست دید؟
(۹۱) نُعاس: چُرت، در اینجا مطلقاً به معنی خواب
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۸۲۶
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #6, Line #826
دیدهیی کو از عَدَم آمد پدید
ذاتِ هستی را همه معدوم دید
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۱۵۰۲
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #2, Line #1502
خویش را تسلیم کن بر دامِ مُزد
وآنگه از خود بی زِ خود چیزی بدُزد
مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۱۷۵۰
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Mathnavi), Book #1, Line #1750
ما بها و خونبها را یافتیم
جانبِ جانباختن بشتافتیم
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۲۳۷۲
Rumi (Molana Jalaleddin) Poem (Qazal) #2372, Divan e Shams
چو رُخِ شاه بدیدی، برو از خانه چو بیذَق(۹۲)
رُخِ خورشید چو دیدی، هله گم شو چو ستاره
(۹۲) بیذَق: پیادهٔ بازی شطرنج، سرباز پیاده
-------------------------
مجموع لغات:
----------------------------
************************
تمام اشعار برنامه بر اساس فرمت سایت گنج نما برای جستجوی آسان
صد سال اگر گریزی و نایی بتا به پیش
برهم زنیم کار تو را همچو کار خویش
مگریز که ز چنبر چرخت گذشتنیست
گر شیر شرزه باشی ور سفله گاومیش
تن دنبلیست بر کتف جان برآمده
چون پر شود تهی شود آخر ز زخم نیش
بر عشق حق بچفسد بیصمغ و بیسریش
گز میکنند جامه عمرت به روز و شب
هم آخر آرد او را یا روز یا شبیش
زفت آمد این سوار بر این اسب پشتریش
خاموش باش و در خمشی گم شو از وجود
کان عشق راست کشتن عشاق دین و کیش
ای رفیقان راهها را بست یار
آهوی لنگیم و او شیر شکار
جز که تسلیم و رضا کو چارهای
در کف شیر نر خونخوارهای
جز توکل جز که تسلیم تمام
تا غرض بگذاری و شاهد شوی
آلت شاهد زبان و چشم تیز
که ز شبخیزش ندارد سر گریز
زآن محمد شافع هر داغ بود
که ز جز حق چشم او مازاغ بود
در شب دنیا که محجوب است شید
ناظر حق بود و زو بودش امید
از الم نشرح دو چشمش سرمه یافت
عقل کل را گفت ما زاغالبصر
عقل جزوی میکند هر سو نظر
عقل مازاغ است نور خاصگان
عقل زاغ استاد گور مردگان
جان که او دنباله زاغان پرد
زاغ او را سوی گورستان برد
نعره لاضیر بر گردون رسید
هین ببر که جان ز جانکندن رهید
ساحران با بانگی بلند که به آسمان میرسید گفتند هیچ ضرری
به ما نمیرسد هان اینک ای فرعون دست و پای ما را قطع کن
که جان ما از جانکندن نجات یافت
از ورای تن به یزدان میزیایم
آن هنرها گردن ما را ببست
زآن مناصب سرنگونساریم و پست
آن هنرها جمله غول راه بود
غیر چشمی کو ز شه آگاه بود
آب میجو دایما ای خشکلب
حیث ما کنتم فولوا وجهکم
نحوه هذا الذی لم ینهکم
در هر وضعیتی هستید روی خود را بهسوی آن وحدت و یا آن سلیمان بگردانید
که این چیزی است که خدا شما را از آن باز نداشته است
کورمرغانیم و بس ناساختیم
کآن سلیمان را دمی نشناختیم
همچو جغدان، دشمن بازان شدیم
لاجرم وامانده ویران شدیم
چاره آن دل عطای مبدلیست
داد او را قابلیت شرط نیست
بلکه شرط قابلیت داد اوست
داد لب و قابلیت هست پوست
قابلی گر شرط فعل حق بدی
تا دلبر خویش را نبینیم
جز در تک خون دل نشینیم
ما به نشویم از نصیحت
چون گمره عشق آن بهینیم
با سلیمان پای در دریا بنه
تا چو داود آب سازد صد زره
آن سلیمان پیش جمله حاضرست
لیک غیرت چشمبند و ساحرست
تا ز جهل و خوابناکی و فضول
او به پیش ما و ما از وی ملول
تشنه را درد سر آرد بانگ رعد
چون نداند کو کشاند ابر سعد
چشم او ماندهست در جوی روان
بیخبر از ذوق آب آسمان
مرکب همت سوی اسباب راند
از مسبب لاجرم محروم ماند
آنکه بیند او مسبب را عیان
کی نهد دل بر سببهای جهان
او تو است اما نه این تو آن تو است
که در آخر واقف بیرونشو است
توی آخر سوی توی اولت
آمدهست از بهر تنبیه و صلت
توی تو در دیگری آمد دفین
من غلام مرد خودبینی چنین
جانهای خلق پیش از دست و پا
چون به امر اهبطوا بندی شدند
حبس خشم و حرص و خرسندی شدند
ما عیال حضرتیم و شیرخواه
گفت الخلق عیال للاله
ما بندگان و مخلوقات خانوار و روزیخوار خداوند هستیم و همچون طفلانِ شیرخواره به درگاه او نیازمندیم
چنانکه حضرت رسول فرمود همه مردم خانوار خداوند هستند
با چنین استارههای دیوسوز
این قدر گفتیم باقی فکر کن
فکر اگر جامد بود رو ذکر کن
ذکر آرد فکر را در اهتزاز
ذکر را خورشید این افسرده ساز
اصل خود جذب است لیک ای خواجهتاش
کار کن موقوف آن جذبه مباش
زانکه ترک کار چون نازی بود
ناز کی در خورد جانبازی بود
نه قبول اندیش نه رد ای غلام
امر را و نهی را میبین مدام
مرغ جذبه ناگهان پرد ز عش
چون بدیدی صبح شمع آنگه بکش
چشمها چون شد گذاره نور اوست
مغزها میبیند او در عین پوست
بیند اندر ذره خورشید بقا
بیند اندر قطره کل بحر را
اگر نه عشق شمسالدین بدی در روز و شب ما را
فراغتها کجا بودی ز دام و از سبب ما را
بت شهوت برآوردی دمار از ما ز تاب خود
اگر از تابش عشقش نبودی تاب و تب ما را
این جهان همچون درخت است ای کرام
ما بر او چون میوههای نیمخام
ز آنکه در خامی نشاید کاخ را
چون بپخت و گشت شیرین لبگزان
چون از آن اقبال شیرین شد دهان
سرد شد بر آدمی ملک جهان
سختگیری و تعصب خامی است
تا جنینی کار خونآشامی است
هر که را فتح و ظفر پیغام داد
پیش او یک شد مراد و بیمراد
هر که پایندان وی شد وصل یار
او چه ترسد از شکست و کارزار
فوت اسپ و پیل هستش ترهات
که الم نشرح نه شرحت هست باز
چون شدی تو شرحجو و کدیهساز
در نگر در شرح دل در اندرون
تا نیاید طعنه لاتبصرون
پس گریز از چیست زین بحر مراد
که به شستت صد هزاران صید داد
که مراداتت همه اشکستهپاست
پس کسی باشد که کام او رواست
هر لحظه و هر ساعت یک شیوه نو آرد
شیرینتر و نادرتر زآن شیوه پیشینش
یار در آخرزمان کرد طربسازیی
باطن او جد جد ظاهر او بازیی
جمله عشاق را یار بدین علم کشت
تا نکند هان و هان جهل تو طنازیی
عقل جزوی گاه چیره، گَه نگون
عقل کلی ایمن از ریبالمنون
هر نفس بر دل دگر داغی نهم
کل اصباح لنا شان جدید
کل شی عن مرادی لایحید
در هر بامداد کاری تازه داریم
و هیچ کاری از حیطه مشیت من خارج نمیشود
گر گریزی بر امید راحتی
کار مرا چو او کند کار دگر چرا کنم
چونکه چشیدم از لبش یاد شکر چرا کنم
گفت و هو معکم این شاه بود
فعل ما میدید و سرمان میشنود
اول و آخر تویی ما در میان
همانطور که عظمت بینهایت الهی قابل بیان نیست و باید به آن زنده شویم
ناچیزی ما هم به عنوان من ذهنی قابل بیان نیست و ارزش بیان ندارد
باید هر چه زودتر آن را انکار کنیم و به او زنده شویم
او درون دام دامی مینهد
جان تو نه این جهد نه آن جهد
یا رب اتمم نورنا فی الساهره
وانجنا من مفضحات قاهره
پروردگارا در عرصه محشر نور معرفت ما را به کمال رسان
و ما را از رسواکنندگان قهار نجات ده
به دنبل دنبه میگوید مرا نیشیست در باطن
تو را بشکافم ای دنبل گر از آغاز بنوازم
قل اعوذت خواند باید کای احد
هین ز نفاثات افغان وز عقد
در اینصورت باید سوره قل اعوذ را بخوانی و بگویی که ای خداوند یگانه
به فریاد رس از دست این دمندگان و این گرهها
میدمند اندر گره آن ساحرات
الغیاث الـمستغاث از برد و مات
آن زنان جادوگر در گرههای افسون میدمند
ای خداوند دادرس به فریادم رس از غلبه دنیا و مقهور شدنم به دست دنیا
لیک برخوان از زبان فعل نیز
که زبان قول سست است ای عزیز
شق باید ریش را مرهم کنی
چرک را در ریش مستحکم کنی
دید روی جز تو شد غل گلو
کل شی ماسویالله باطل
دیدن روی هرکس بجز تو زنجیری است بر گردن
زیرا هر چیز جز خدا باطل است
باطلند و مینمایندم رشد
زآنکه باطل باطلان را میکشد
ذره ذره کاندرین ارض و سماست
جنس خود را هر یکی چون کهرباست
معده نان را میکشد تا مستقر
میکشد مر آب را تف جگر
چشم جذاب بتان زین کویها
مغز جویان از گلستان بویها
زآنکه حس چشم آمد رنگکش
مغز و بینی میکشد بوهای خوش
زین کششها ای خدای رازدان
تو به جذب لطف خودمان ده امان
غالبی بر جاذبان ای مشتری
شاید ار درماندگان را واخری
قسم باطل باطلان را میکشند
باقیان از باقیان هم سرخوشند
چشم چون بستی تو را تاسه گرفت
نورِ چشم از نور روزن کی شکفت
تاسه تو جذب نور چشم بود
تا بپیوندد به نور روز زود
چشم باز ار تاسه گیرد مر تو را
دان که چشم دل ببستی برگشا
باطلان را چه رباید باطلی
عاطلان را چه خوش آید عاطلی
زآنکه هر جنسی رباید جنس خود
گاو سوی شیر نر کی رو نهد
میکشد حق راستان را تا رشد
قسم باطل باطلان را میکشد
زآن جرای روح چون نقصان شود
جانش از نقصان آن لرزان شود
که سمنزار رضا آشفته است
مر یتیمی را که سرمه حق کشد
گردد او در یتیم بارشد
نور او بر درها غالب شود
پس عدو جان صراف است قلب
دشمن درویش که بود غیر کلب
پس ملایک رب سلم میزنند
کاین چراغی را که هست او نورکار
از پف و دمهای دزدان دور دار
دزد و قلاب است خصم نور بس
زین دو ای فریادرس فریاد رس
زر خالص را و زرگر را خطر
باشد از قلاب خاین بیشتر
هیچ کنجی بی دد و بی دام نیست
جز به خلوتگاه حق آرام نیست
کنج زندان جهان ناگزیر
نیست بی پامزد و بی دقالحصیر
والله ار سوراخ موشی درروی
مبتلای گربهچنگالی شوی
در تو هست اخلاق آن پیشینیان
چون نمیترسی که تو باشی همان
ترس و نومیدیت دان آواز غول
میکشد گوش تو تا قعر سفول
بانگ گرگی دان که او مردم درد
ز آب هر آلوده کو پنهان شود
الحیا یمنع الایمان بود
خطوتینی بود این ره تا وصال
ماندهام در ره ز شستت شصت سال
این راه تا وصال به معشوق دو قدم بیشتر فاصله ندارد
درحالیکه من در این راه شصت سال است که از کمند وصال تو دور ماندهام
اذکروا الله کار هر اوباش نیست
ارجعی بر پای هر قلاش نیست
لیک تو آیس مشو هم پیل باش
ور نه پیلی در پی تبدیل باش
چون به جد جویی بیآید آن به دست
از این همه بگذر بیگه آمدهست حبیب
شبم یقین شب قدر است قل للیلی طل
لطف معروف تو بود آن ای بهی
پس کمال البر فی اتمامه
ای زیبا اینکه در شب دنیا تو را میبینم از لطف و احسان تو است
پس کمال احسان در اتمام آن است
عاشق حالی، نه عاشق بر منی
بر امید حال بر من میتنی
آنکه او موقوف حال است آدمیست
گه به حال افزون و گاهی در کمیست
بیخبر از ذوق آب آسمان
تو چو عزم دین کنی با اجتهاد
دیو، بانگت بر زند اندر نهاد
که مرو زآن سو بیندیش ای غوی
که اسیر رنج و درویشی شوی
بینوا گردی ز یاران وابری
خوار گردی و پشیمانی خوری
تو ز بیم بانگ آن دیو لعین
واگریزی در ضلالت از یقین
گفت شیطان که بما اغویتنی
کرد فعل خود نهان دیو دنی
شیطان به خداوند گفت که تو مرا گمراه کردی
او گمراهی خود را به حضرت حق نسبت داد و آن دیو فرومایه کار خود را پنهان داشت
گفت آدم که ظلمنا نفسنا
او ز فعل حق نبد غافل چو ما
ولی حضرت آدم گفت پروردگارا ما به خود ستم کردیم
و او همچون ما از حکمت کار حضرت حق بیخبر نبود
وقت آن آمد که حیدروار من
ملک گیرم یا بپردازم بدن
حاضرم اینک اگر مردی بیا
در زمان بشکست ز آواز آن طلسم
مرغ خویشی صید خویشی دام خویش
صدر خویشی فرش خویشی بام خویش
آن عرض باشد که فرع او شدهست
تو به هر صورت که آیی بیستی
که منم این والله آن تو نیستی
دیدهیی کاندر نعاسی شد پدید
کی تواند جز خیال و نیست دید
دیدهیی کو از عدم آمد پدید
ذات هستی را همه معدوم دید
خویش را تسلیم کن بر دام مزد
وآنگه از خود بی ز خود چیزی بدزد
جانب جانباختن بشتافتیم
چو رخ شاه بدیدی برو از خانه چو بیذق
رخ خورشید چو دیدی هله گم شو چو ستاره
Privacy Policy
Today visitors: 1826 Time base: Pacific Daylight Time