Ganj e Hozour Program #143 - برنامه شماره ۱۴۳ گنج حضور
Description
همه خوف آدمی را از درونست
ولیکن هوش او دایم برونست
برون را مینوازد همچو یوسف
درون گرگیست کو در قصد خونست
بدرد زهره او گر نبیند
درون را کو به زشتی شکل چونست
بدان زشتی به یک حمله بمیرد
ولیکن آدمی او را زبونست
الف گشتست نون میبایدش ساخت
که تا گردد الف چیزی که نونست
اگر نه خود عنایات خداوند
بدیدستی چه امکان سکونست
نه عالم بد نه آدم بد نه روحی
که صافی و لطیف و آبگونست
که او را بود حکم و پادشاهی
نپنداری که این کار از کنونست
نمیگویم که در تقدیر شه بود
حقیقت بود و صد چندین فزونست
خداوندی شمس الدین تبریز
ورای هفت چرخ نیلگونست
به زیر ران او تقدیر رامست
اگر چه نیک تندست و حرونست
چو عقل کل بویی برد از وی
شب و روز از هوس اندر جنونست
که پیش همت او عقل دیدهست
که همتهای عالی جمله دونست
کدامین سوی جویم خدمتش را
که منزلگاه او بالای سونست
هر آن مشکل که شیران حل نکردند
بر او جمله بازی و فسونست
نگفتم هیچ رمزی تا بدانی
ز عین حال او اینها شجونست
ایا تبریز خاک توست کحلم
که در خاکت عجایبها فنونست
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، سطر ۲۳۸۷
محتسب در نیم شب جایی رسید
در بن دیوار مستی خفته دید
گفت هی مستی چه خوردستی بگو
گفت ازین خوردم که هست اندر سبو
گفت آخر در سبو واگو که چیست
گفت از آنک خوردهام گفت این خفیست
گفت آنچ خوردهای آن چیست آن
گفت آنک در سبو مخفیست آن
دور میشد این سؤال و این جواب
ماند چون خر محتسب اندر خلاب
گفت او را محتسب هین آه کن
مست هوهو کرد هنگام سخن
گفت گفتم آه کن هو میکنی
گفت من شاد و تو از غم منحنی
آه از درد و غم و بیدادیست
هوی هوی میخوران از شادیست
محتسب گفت این ندانم خیز خیز
معرفت متراش و بگذار این ستیز
گفت رو تو از کجا من از کجا
گفت مستی خیز تا زندان بیا
گفت مست ای محتسب بگذار و رو
از برهنه کی توان بردن گرو
گر مرا خود قوت رفتن بدی
خانهٔ خود رفتمی وین کی شدی
من اگر با عقل و با امکانمی
همچو شیخان بر سر دکانمی