Loading the content... Loading depends on your connection speed!

Ganje Hozour App
Ganje Hozour Iphone App Ganje Hozour Android App

: تماس با دفتر گنج حضور در آمریکا

Tel: 001 818 970 3345

Email: parviz4762@mac.com

Spiritual Messages: Page #104

تفسیر غزل ۲۸۲۰ از برنامه ۸۷۹ - خانم آزاده از آمریکا

Posted 08-20-2021 تفسیر غزل ۲۸۲۰ از برنامه ۸۷۹ - خانم آزاده از آمریکا


فایل صوتی تفسیر غزل ۲۸۲۰ از برنامه ۸۷۹ - خانم آزاده از آمریکا


    

Set Stream Quality



با سلام و عرض ادب، آزاده هستم از آمریکا...

[پیام عشق...]

 

[برگرفته از غزل شمارۀ ۲۸۲۰ / مولوی، دیوان شمس / برنامه شمارۀ ۸۷۹ گنج حضور]

 

چو به شهرِ تو رَسیدم، تو زِ من گوشه گُزیدی

چو زِ شهر تو بِرَفتم، به وَداعیمْ نَدیدی

 

هشیاری از لامکان به تجربۀ هستی درآمده؛ میلیونها سال، ”شَهر به شَهر“ رفته: از جَماد به نَبات، از نَبات به حِیوانْ... تا سرانجام این تجربه را، در انسان به فِعل درآورده.

 

حال در این سَفَر، نُکتۀ مُهِم این است که تَحتِ شَرایِطِ مُناسِب، «ضمیرِ هشیاری» در انسان، می‌تواند به حرکتِ عشقْ درآید؛ بنابراین، می‌توان گُفت: در تجربۀ هستی، «ضَمیرِ هشیاری» در انسان... ”شهرِ عشق“ است.

 

پس بالاخره هشیاری در جهانِ ماده، به شهرِ عشقْ درآمد (در این هیچ شَکی نیست)؛ اما در حالِ فعلی، در «شَهر...» از حرکتِ عشقْ خَبری نیست! عشقْ  گوشه را در این دَم گُزیده؛ چرا؟ چون عشقْ دارایِ غیرت است؛ این به چه معنی‌ست؟ به این معنی که فقط «عشقْ»، عشق را قرار است دیدن. فقط «حقیقت»، قرار است حقیقت را شناختن.

 

البته ”نومید“ نباید شُد؛ زیرا، در آن «لازمانی» که هشیاری از «لامکانِ عشقْ» به تجربۀ هستی درآمد، عشقْ او را «بِدرود» نَگُفت! آخر مگر امکان دارد که خود به خود... برای رفتن به سَفَر، بِدرود گوید «خود» را؟! لذا، این نشانۀ قَطعی‌ست که چَرخ، به نَفْعِ هُشیاری می‌چَرخَد (حتی اگر در این لحظه اینگونه به پندار نَیاید.)

 

پس «چرخ» در این لحظۀ ابدی، به مَصلَحَتِ هشیاری می‌گَردَد. سوال این است که آیا «ضَمیرِ هشیاری» در این لحظه با حرکت آن، مُوازی‌ست یا نه؟ «ضَمیر» را در تجربۀ هستی، یا می‌توان در ناآگاهی و بی‌توجُهی (لذا، همراه با دَرد)، دَرگیر در حرکتِ زمان در ذهنِ خاکی نِمود؛ یا می‌توان آن را آزاد و مُستَقِل، در خَمُشی عَدَم جاری کَرد و به این «لحظۀ ابدی» درآمد.

 

حال، آیا من به عنوانِ هشیاری، میلیونها سال ”شهر به شهر“ رفته‌ام که «خود» را دَرگیرِ حرکتِ خود، در ذهنِ خاکی کُنم؟!! یا من این «سَفَر» را به حرکت درآورده‌ام که «غرق در عشقْ»، تجربۀ هستی را به فِعل درآورم؟ خوب... من به عنوانِ هشیاری در انسان، در شَهر عشقْ هستم! پس چرا در این تجربه، از عشقْ خبری نیست؟! چون عشقْ را غیرت است...

 

این ذهنِ خاکی... در ابتدایِ کارِ هستی، کاربُرد و «حِکمتی» داشته (حکمتش را در «ابتدایِ ورود به عالم هستی» بنگَر)؛ حالا هم، حِکمَتی در «به پایان رَساندَنَش» هست که باید آن را به فِعل درآورد تا «حقیقت» آشکار گردد.

 

اما قبل از هر چیز، اگر من بِخواهم «حقیقت» را دَریابَم، باید با «جان و دل» مایل باشم، نه با سَر و ذهنِ خاکی. اینجا دِگر باید متوجه شُد که حرکتِ هشیاری در ذهنِ خاکی، آن نَفْسِ دُروغین را، در ابتدایِ کار برای بَقا بِپا کرده. حال آن (نَفْسِ دُروغین) باید از میان بِرَود تا حقیقت آشکارا به میان درآید. توجهِ پاکْ و دَست نَخوردۀ هشیاری کلید در کار است، نه هوا و هوس‌هایِ نَفْسِ دُروغین!

 

زندگی می‌گوید: نِدا را بِشنو

 

آیا هشیاری، مایل است در خَموشی، توجه آزاد را جاری کُند و «شِنَوا» گَردد؟ آن خَموشیِ «جعلی» که من ذهنی می‌خواهد آن را با زور بِسازد، کار را انجام نَدَهَد! برایِ رهایی از سَر و صِدایِ ذهنِ خاکی، «حرکت در ذهنْ» را که نمی‌توان به کار بَست! پس چاره چی‌ست؟

 

تو خَمُش کُن، که خداوندِ سُخَن بَخش بگوید

که هَمو ساخت دَرِ قُفل و هَمو کرد کلیدی

 

هشیاری به تنهایی... مُستقل و آزاد، خود را... در «خَموشیِ فضایِ یکتایی»، می‌یابد؛ در عُمقِ این خَموشی هشیاری از نامحرم و زمانِ بِپا شُده در ذهن، پاک می‌گَردَد؛ عشقْ غیرت دارد و تنها خود را محرمِ اسرار کُند؛ عشقْ «حقیقت» را در آینۀ دلِ پاک شُده، بر خود (بَر عشق) آشکار گرداند.

 

با احترام،

آزاده از آمریکا

 

  PDF متن پیام در فرمت
فایل متن تفسیر غزل ۲۸۲۰ از برنامه ۸۷۹ - خانم آزاده از آمریکا

نظمِ بی‌نظیرِ جنگلِ زندگی - آقای حسام از مازندران

Posted 08-20-2021 نظمِ بی‌نظیرِ جنگلِ زندگی - آقای حسام از مازندران


فایل صوتی «نظمِ بی‌نظیرِ جنگلِ زندگی» - آقای حسام از مازندران


    

Set Stream Quality



نظمِ بی‌نظیرِ جنگلِ زندگی

 

چند روز پیش در حالِ صحبت با دخترم بودم راجع به این بیت از غزل ۶۰۹ مولانا که:

 

بر هر چه همی‌لرزی می‌دان که همان ارزی

زین روی دل عاشق از عرش فزون باشد

 

داشتیم می‌گفتیم که چیزهایی که ما بابتِ آنها شاد یا غمگین می‌شویم و حالاتِ ما با تغییر کردنِ آنها تغییر می‌کند خودمان را در حدّ آنها کاهش می‌دهیم و اینکه زندگی حتماً همانیدگی‌های ما را به وسیله قضا در حدّ توان و تحمّلِ ما به چشمانمان خواهد آورد.

 

همینکه صحبتم تمام شد و آمدم از اتاقِ دخترم به سمتِ راهرویی که کنار اتاقش هست عبور کنم، به مجسمه‌ای که در سفری به کاشان خریده بودیم برخورد کردم و هر کاری کردم موفق نشدم که جلوی شکستنِ آن را بگیرم.

 

توضیح اینکه همسرم خیلی از این مجسمه خوشش می‌آمد و بسیار ناراحت شد چون یکی دو بار به آن برخورد کرده بودم که نیفتاده بود و به من گوشزد کرده بود مواظب باشم که نشکند.

 

شروع‌ کردم به جمع کردن تکّه های آن و اینکه ببینم می‌توانم یک جوری با چسب درستش کنم که مشخص نشود که به یادِ بیتِ ۲۵۵۰ از دفتر چهارم مثنوی مولانا افتادم که:

 

پاره دوزی میکنی اندر دُکان

زیرِ این دُکّانِ تو مدفون دو کان

 

و در ادامه مشغولِ توضیحِ این بیت به دخترم شدم و بلافاصله بقایای آن  مجسمه را به زمین کوبیدم تا بیشتر بشکند و در ادامه توضیح دادم که ببین بابا، من و مامان به این فکر می‌افتیم که یک مجسمه به جای آن بخریم تا جایش خالی نباشد، با خودم گفتم جالب است من که اینقدر خوب به صورت تئوری ابیات مولانا را به دخترم توضیح می‌دهم آیا بتهایی که در من به وسیله زندگی شکسته می‌شود شناسایی می‌کنم و در برابرِ آنها فضاگشایی می‌کنم؟

 

یا فقط حرف می‌زنم و دیگران را قضاوت می‌کنم؟

 

خدایا در این اتفاقِ کوچک چقدر درس نهفته بود!

 

خوش به حالِ همسرم که همانیدگی‌هایش در حدّ مجسمه‌ای ساده است اما بت‌های من اغلب در ذهنِ من هستند و بسیار در رقابتِ با همدیگر و در حالِ زاد و ولد و قدرتمند شدن هستند و من ناخواسته در حالِ تقویت کردن آنها هستم.

 

پس باید کاری کنم.

 

مولانا گفته است:

 

تیشه بردار و تَکَش را می‌تراش

 

در انتها به یاد بیت ۷۷۱ دفتر ششم مثنوی مولانا افتادم که:

 

از نصیحت‌های تو کر بوده‌ام

بت‌شکن دعوی و بت‌گَر بوده‌ام

 

انگار کلّ این اتفاق برای یادآوری این بیت به من بود، مثل یک نشانه باعث‌ شد تا دفتر ششم را باز کنم و ابیات حول و حوشِ آن را بخوانم که اَلْحَق دوای درد این روزهای من بود.

 

درسی که از آن ابیات گرفتم را ان شاءالله در پیغامی جداگانه برای شما ارائه خواهم کرد.

 

اما بعد از تفکر و تأمل در این داستان به یاد بیتی از شعرِ ناقه گمگشته عزمِ خانه کن افتادم که یک بیتش این است:

 

صحنه گرداند چنین آن کردگار

تا که پرورده شَویّ و مردِ کار

 

زندگی چقدر زیبا و چقدر هماهنگ اتفاقات را در نیکوترین ساختار رقم می‌زند تا ما را بیدار کند.

 

این هماهنگی که در ذاتِ هستی هست اگر گوش و چشمِ باطنِ ما به کمک بزرگان کمی حساس بشود پیغام‌های بی‌نظیری برای ما به همراه خواهد داشت.

 

به قول حضرت مولانا در غزل ۱۴۶۲

 

صورتگرِ نقّاشم هر لحظه بتی سازم

وانگه همه بت‌ها را در پیشِ تو بگدازم

 

چقدر ابیاتِ مولانا وحدت بخش است انگار هم ما داریم به خدا می‌گوییم که ما با ذهن هزار تصویرِ ذهنی می‌سازیم که به آنها می‌دمیم و قدرتِ به کنترل درآوردنِ خودمان را می‌دهیم اما باید یک جایی همه آنها را در محضرِ خدا ذوب کنیم و همینطور می‌تواند از طرفِ زندگی به ما باشد که می‌خواهد با فُرمها بازی کند و هر لحظه فرمی می‌سازد و بعدش می‌خواهد به وسیله اتفاقات و به واسطه یَفْعَلُ الله ما یشاء بودن تغییرشان دهد و جلوی چشمانِ ما به رقص درآورد.

 

اشاره به قسمتی از آیه ۱۸ سوره حج:

 

خداوند هر چه بخواهد همان می‌کند.

 

پس هیچ فرم و جسمی نیست که تغییر نکند و نظمِ بی‌نظیرِ زندگی که تازه تازه و نو به نو می‌آفریند بر پایه رقص و بازی‌ست و ما از جنسِ آن حقیقتِ ابدی و تغییرناپذیری هستیم که باید نظاره‌گرِ این رقصِ زیبا باشیم.

 

ارادتمند شما، حسام از مازندران

  PDF متن پیام در فرمت
فایل متن «نظمِ بی‌نظیرِ جنگلِ زندگی» - آقای حسام از مازندران

خلاصه برنامه ۸۷۷، بخش چهارم - خانم زهرا از گروه خلاصه نویسی برنامه ها

Posted 08-20-2021 خلاصه برنامه ۸۷۷، بخش چهارم - خانم زهرا از گروه خلاصه نویسی برنامه ها


فایل صوتی خلاصه برنامه ۸۷۷، بخش چهارم - خانم زهرا از گروه خلاصه نویسی برنامه ها


    

Set Stream Quality



خلاصه شرح ابیات مثنوی و دیوان شمس، موضوع برنامه ۸۷۷ گنج حضور، بخش چهارم

 

آبِ زور و آبِ شهوت، مُنقَطِع

او ز خویش و دیگران نامُنتَفِع

(مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ١٢٢٢)

*منتَفِع: سودبَرنده؛ نفع‌بَرنده.

در هنگام پیری، آبِ توانایی و شهوت و میل به همانیدگی با چیزهای این‌دنیایی و جدا شدن از آن‌ها کاهش می‌یابد. بنابراین پیر نمی‌تواند از خودش و دیگران سودی ببرد.

 

ابروان چون پالدُم زیر آمده

چشم را نَم آمده، تاری شده

(مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۱۲۲۳)

*پالدُم: تسمه‌ای که در عقب اسب و الاغ می‌دوزند و زیرِ دُم حیوان می‌افتد.

ابروان پیر، مانند دوالِ چارپایان، پهن می‌گردد و روی چشم را می‌گیرد؛ از چشمانش آب می ریزد، تاریک شده و درست نمی بیند. همانند عینک‌های همانیدگی که جلوی چشمان هشیاری ما را می‌گیرد و هشیاری را از کار می‌اندازد.

 

از تَشنّج رُو چو پشتِ سوسمار

رفته نطق و طعم و دندان‌ها ز کار

(مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ١٢٢۴)

*تَشنّج: در این‌‌جا یعنی چین‌خوردگیِ پوست.

بر اثر چین و چروک فراوان، صورتش مانندِ پشتِ سوسمار شده است.  به‌دلیل پایین بودن هشیاری‌اش، قدرتِ بیان زندگی، تواناییِ چشیدن طعمِ زندگی و دندان‌هایش نیز از کار افتاده است. [مولانا می‌خواهد بگوید که هشیاری ممکن است در پیری قوت تبدیل شدن و یکی شدن با خدا را نداشته باشد.]

 

روز، بیگه، لاشه لَنگ و ره دراز

کارگه ویران، عمل رفته ز ساز

(مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ١٢٢۵)

برای پیر، روز دارد به آخر می‌رسد، به پایان عمرش نزدیک می‌شود، جسم به لاشه‌ای لنگ تبدیل می‌گردد و راه طولانی است. کارگاهش ویران شده و اعمال و حرف‌هایش، دارای خرد الهی نمی باشد و با هم سازگاری ندارند. [به عبارتی دیگر نمی‌تواند فکر و عملی کند که خرد زندگی در آن بریزد و آن را باردار کند و راه دُرُست را نشانش دهد. این ابیات نشان می‌دهند که برای زنده شدن به خدا هرچه جوان‌تر، بهتر.]

 

بیخ‌های خویِ بد محکم شده

قوّتِ برکَندنِ آن کم شده

(مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ١٢٢۶)

ریشه‌ عادات و خصلت‌های هم‌هویت‌شدگی، درونش بسیار محکم شده و توانش برای کندن آن‌ها بسیار کم شده است.

 

در نُغولی بود آب، آن تشنه رانْد

بر درختِ جوز، جوزی می‌فشانْد

(مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ٧۴۵)

*نُغول: ژرف؛ عمیق.

آب در گودال عمیقی بود. شخصی تشنه از درختِ گردو بالا رفت و شروع کرد به تکاندنِ گردو. گودال عمیق در این‌جا نماد زندگی و آب درون آن نماد آب حیات است. انسان تشنه و علاقه‌مند به میوه‌های این‌دنیایی، از درختِ  گردوی همانیدگی‌ها بالا رفته آن‌ها را می‌چیند و در گودال زندگی می‌اندازد.

 

می‌فتاد از جَوزبُن جوز اندر آب

بانگ می‌آمد، همی‌دید او حباب

(مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۷۴۶)

*جَوزبُن: درخت گردو.

از درخت گردوی دنیا، گردوهای همانیدگی به درون آب می‌افتاد. در آن هنگام شخص بر‌اثر برخورد گردو با آب، صدای آب را می‌شنید و حباب‌های روی آب، یعنی فضای گشوده‌شده، را مشاهده می‌کرد.

 

عاقلی گفتش که بگذار ای فَتیٰ

جوزها، خود تشنگی آرَد تو را

(مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۷۴۷)

یک شخصی با عقل من‌ذهنی که از تشنگی و طلب رسیدن به فضای یکتاییِ آن مرد خبر

نداشت، به او گفت: ای جوان، خوردنِ گردو تو را تشنه‌تر می‌کند، این کار را رها کن.

 

بیش‌تر در آب می‌افتد ثمر

آب در پستی‌ست، از تو دُور‌‌ در

(مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۷۴۸)

زیرا بیشترِ گردوها در میانِ آب می‌افتد و آب نیز در گودالی عمیق است و از دسترس تو دور .

 

تا تو از بالا فرو آیی به‌زور

آبِ جُویَش بُرده باشد تا به دُور

(مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۷۴۹)

تا تو بخواهی با سختی و مشقّت از درخت پایین بیایی آبِ جوی، گردوها را با خود به نقطۀ دوردست بُرده است .

 

گفت: قصدم زین فشاندن جوز نیست

تیزتر بنگر، برین ظاهر مَایست

(مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۷۵۰)

شخصِ تشنه گفت: هدف من از چیدن این میوه‌های همانیدگی از درخت دنیا، جمع کردن و برداشتن آن‌ها نیست. آن‌ها را می‌چینم که در آب اندازم؛ لازم است دقیق‌تر نگاه کنی و فقط به ظاهر و سطح امور نپردازی.

 

قصدِ من آنست کآید بانگِ آب

هم ببینم بر سرِ آب این حُباب

(مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ٧۵١)

منظور اصلی من این‌ست که هنگام انداختن همانیدگی‌هایم در آب زندگی، صدای آن به گوشِ مرکز من برسد و با چشمانم حباب‌های روی آب، فضای گشوده‌شده حاصل از آن را تماشا کنم.

 

تشنه را خود شُغل چه‌بْوَد در جهان؟

گِردِ پایِ حوض گشتن جاودان

(مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ٧۵٢)

هرکسی که تشنۀ زندگی است و طلب رسیدن و زنده شدن به خدا را دارد، کارِ او در این

جهان چیست؟ مسلماً تا عمر دارد به جای گشتن دورِ همانیدگی‌ها، باید گردِ حوضِ فضاگشایی بگردد تا روزی به درون آن، فضای یکتایی، بیفتد.

 

گِردِ جُو و گِردِ آب و بانگِ آب

هم‌چو حاجی طایفِ کعبه‌یْ صواب

(مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ٧۵٣)

کار انسانی که روی خودش کار می‌کند این‌ست که پیرامون جوی آب، فضای گشوده‌شده، و صدای آب، خردی که از فضای گشوده‌شده می‌آید، بگردد. چنان‌که حاجیان، کعبه راستی و درستی را طواف می‌کنند و گرد آن می‌گردند.

 

کِی آب شور نوشد با مرغ‌های کور؟

آن مرغ را که عقل ز کوثر خبر دهد

(مولوی، دیوان شمس، غزل شماره ۸۷۸)

آن مرغی که عقل هشیاری‌اش از فراوانی خدا خبر می‌دهد و دارای شادی، امنیت و خرد الهی می‌باشد، چطور از آبِ شورِ همانیدگی‌ها و دردها می‌نوشد؟

 

سیل بود آن‌که تنم را در‌ربود

بُرد سیلم تا لبِ دریایِ جُود

(مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۳۵۱۰)

با انداختنِ چند همانیدگی، سیلی که از فضای گشوده‌شده می‌آید، تنم را به سمت ساحلِ دریای بخشش و کرم الهی برد.

 

من به بویِ آب رفتم سویِ سیل

بحر دیدم، دُر گرفتم کَیْل‌کَیْل

(مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۳۵۱۱)

*کَیْل: پیمانه.

من به امیدِ نوشیدنِ آبِ سیل به سوی آن رفتم و مقداری فضا را باز کردم ولی همان فضای گشوده‌شده باعث شده دریای بخشش و خرد الهی را ببینم و پیمانه‌پیمانه از آن مروارید گرفتم.

 

طاس آوردش که اکنون آب گیر

گفت: رَو، شد آب‌ها پیشم حقیر

(مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۳۵۱۲)

*طاس: کاسه.

سبطی ظرف آب را به قبطی داد. [سبطی انسانِ زنده شده به زندگی‌ست و قبطی انسانی‌ست که به دلیل همانیدگی‌ها وقتی می‌خواهد آب زندگی را بخورد، تبدیل به خون می‌شود] سبطی گفت: زود باش، آب بردار و بنوش. برو که آب‌های این‌جهانی، پیشِ من حقیر شده‌اند.

 

شربتی خوردم ز اَللهُ‌اشْتَری

تا به محشر تشنگی نآید مرا

(مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۳۵۱۳)

*اَللهَ اشْتَری: اشاره به آیۀ ۱۱۱ سورۀ توبه: خداوند همۀ هم‌هویت‌شدگی‌ها را در‌ازایِ بهشت خریده‌‌است.

من از آیۀ «اللّهَ اشْتَری» شرابی نوشیدم که تا الی الابد، دیگر تشنۀ این جهان و همانیدگی‌ها نخواهم بود.

«إِنَّ اللَّهَ اشْتَرَى مِنَ الْمُؤْمِنِينَ أَنْفُسَهُمْ وَأَمْوَالَهُمْ بِأَنَّ لَهُمُ الْجَنَّةَ  ... ؛»

«خداوند جان و مالِ مؤمنان [یعنی همه همانیدگی‌های آن‌ها] را به‌بهایِ بهشت خریده‌است ...»

(قرآن کریم، سوره توبه (۹)، آیه ۱۱۱)

 

آن‌که جوی و چشمه‌ها را آب داد

چشمه‌‌ای در اندرونِ من گشاد

(مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۳۵۱۴)

آن خدایی که به جویباران و چشمه.ها آب داده است، چشمۀ شادی را به‌وسیلۀ انداختنِ همانیدگی ها در درونم روان ساخته است.

 

این جگر که بود گرم و آبْ‌خوار

گشت پیشِ همّتِ او آب، خوار

(مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۳۵۱۵)

جگر من که قبلاً آبخوار بود، یعنی مرکز من که مشغولِ طلب همانیدگی‌ها بود و از آن‌ها انرژِی می‌گرفت، اکنون به دلیل فضاگشایی و انداختن همانیدگی‌ها، چیز‌های این‌جهانی، در برابرش حقیر و خوار شده است.

 

 

با تشکر،

زهرا

  PDF متن پیام در فرمت
فایل متن خلاصه برنامه ۸۷۷، بخش چهارم - خانم زهرا از گروه خلاصه نویسی برنامه ها

خلاصه برنامه ۸۷۷، بخش سوم - خانم لیلا از گروه خلاصه نویسی برنامه ها

Posted 08-20-2021 خلاصه برنامه ۸۷۷، بخش سوم - خانم لیلا از گروه خلاصه نویسی برنامه ها


فایل صوتی خلاصه برنامه ۸۷۷، بخش سوم - خانم لیلا از گروه خلاصه نویسی برنامه ها


    

Set Stream Quality



خلاصه شرح ابیات مثنوی و دیوان شمس، موضوع برنامه ۸۷۷ گنج حضور، بخش سوم

 

آن ز سَر می‌یابد آن داد، این ز دُم

قومِ دیگر پا و سَر کردند گم

(مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ٣٧۵٨)

آن یکی، عطایای الهی را با فضاگشایی از سر، یعنی از خداوند دریافت می‌کند، ولی این یکی که همانیدگی‌ها را می‌پرستد، عطایای الهی را از طریق دُم، من‌ذهنی می‌گیرد، یعنی درد او را از خواب ذهن بیدار می‌کند.

اما گروهی دیگر، آن‌چنان در کار تسلیم، سجده کردن، فضاگشایی و یکی شدن با خدا پیش رفته‌اند که پا و سرِ خود، من‌ذهنی را گم کرده‌اند یعنی به مقام شکر و بی‌خویشی و نمی‌دانم، رسیده‌اند و زندگی با خِرَدش، آن‌ها را هدایت می‌کند.

 

چون‌که گم شد جمله، جمله یافتند

از کم‌آمد، سویِ کُل بشْتافتند

(مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ٣٧۵٩)

وقتی که همه همانیدگی‌ها و وجود توهمی من‌ذهنی به‌کلی گم و محو شد، حقیقتِ همه‌چیز را به دست آوردند. اینان از طریق فنا، کم آمدن و کوچک شدن نسبت به من‌ذهنیِ خود، به‌سوی کل، خداوند شتافتند.

 

 بر لبِ جُو بود دیواری بلند

بر سرِ دیوار، تشنه‌یْ دردمند

(مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ١١٩٢ )

بر لب جویبار زندگی، از همان ابتدا، برای همۀ انسان‌ها دیوار بلند منیت بوده و بر سرِ آن دیوار، تشنه‌ای پر از درد نشسته بود. یعنی همۀ ما دردمند هستیم که باید به آب‌ حیات برسیم ولی دیوار منیتی درست کرده‌ و رویِ آن نشسته‌ایم.

 

مانعش از آب، آن دیوار بود

از پیِ آب، او چو ماهی زار بود

(مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۱۱۹۳ )

آن دیوارِ بلند منیت، مانع شده بود که انسان تشنه‌ به آب حیات برسد، در حالی که در ذهن و همانیدگی‌ها دلِ او مانند ماهی که از آب جدا شده باشد، در هوایِ آبِ حیات زار بود و در حال مرگ، دست‌وپا می‌زد.

ناگهان انداخت او خشتی در آب

بانگِ آب آمد به گوشش چون خطاب 

(مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ١١٩۴)

آن انسانِ من‌ذهنیِ تشنه، ناگهان خشتی از همانیدگی‌ها را کَند و در میانِ آب حیات انداخت. صدای آب به گوشِ دلش یعنی به آن فضایِ گشوده‌شده، مانند ندایی از سویِ زندگی آمد.

 

چون خطابِ یار شیرینِ لذیذ

مست کرد آن بانگِ آبش چون نَبیذ

(مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ١١٩۵)

*نَبیذ: شرابی که از خرما و کشمش سازند.

آن صدای آب حیات که از آسمان درون می‌آمد، مانند پیغام یارِ شیرین، لذت‌بخش بود به‌طوری که مانندِ شراب، من‌ذهنیِ او را بی‌اَثر و مست به زندگی کرد.

 

از صفایِ بانگِ آب، آن مُمْتَحَن

گشت خشت‌انداز از آن‌جا، خشت‌کَن

(مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ١١٩۶)

از خلوص و نابیِ صدای آب، یعنی مرکز خالی شده از همانیدگی‌، آن من‌ذهنی تشنه و رنج کشیده، خشت‌های دیوار، همانیدگی‌ها را می‌کند و در آب حیات می‌انداخت و از جایِ خالی آن‌، صفا، مرکزِ عدم، فضایِ گشوده‌شده و شادی بی‌سبب در درونش پیدا شده و از درون به او پیغام می‌داد. [وقتی که یک همانیدگی را از خودمان جدا می‌کنیم، مثلاً کسی را می‌بخشیم، یک مستی، آزادی و شادیِ بی‌سبب از درون ما ساطع می‌شود.]

 

آب می‌زد بانگ، یعنی: هَی تو را

فایده چه زین زدن خشتی مرا؟

(مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ١١٩٧)

آب، زندگی، مرکز عدم بانگ می‌زد که: ای تشنه‌کام، از این خشت کندن‌ها، انداختنِ همانیدگی‌ها و شنیدن صدای آب چه سودی به تو می‌رسد؟

 

تشنه گفت: آبا، مرا دو فایده‌ست

من ازین صنعت ندارم هیچ دست

(مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ١١٩٨)

انسان تشنه گفت: ای آب، من از این کارِ کندن و انداختنِ همانیدگی‌ها در آب حیات، دو فایده

می‌برم و هرگز دست از این کار برنمی‌دارم.

 

فایده‌‌یْ اوّل سماعِ بانگِ آب

کو بُوَد مَر تشنگان را چون رَباب

(مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ١١٩٩)

اولین فایده، شنیدن صدایِ آبِ حیات است؛ زیرا شنیدن صدای آب، برای تشنگان، مانند شنیدن صدایِ دلنشین و خوشایندِ سازِ موسیقی است.

 

بانگِ او چون بانگِ اسرافیل شد

مُرده را زین زندگی تحویل شد

(مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ١٢٠٠)

فضاگشایی در اطراف اتّفاق این لحظه، کَندن یک همانیدگی، انداختن آن درون آب حیات و شنیدنِ صدا یا پیغامی که از طرف زندگی می‌آید مانند شیپور اسرافیل است که مردگان، من‌های ذهنی را زنده می‌کند، یعنی انسان با انداختن همانیدگی‌ها از مردگیِ ذهن به زندگی زنده، خدا، تبدیل می‌شود.

 

یا چو بانگِ رعدِ ایّامِ بهار

باغ می‌یابد ازو چندین نگار

(مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ١٢٠١)

یا شبیه صدای رعد و بارش باران در فصل بهار است که باغ و بوستان، این همه نقش‌و‌نگار را از او می‌یابند و زیبا می‌شوند.

به‌عبارتی، هر همانیدگی را که کنده و در آب زندگی می‌اندازیم و رها می‌کنیم از طرف زندگی، از آن‌ فضای گشوده‌شده، برای ما پیغامی می‌آید و زندگیِ درون و بیرون ما را آبادان و زیبا می‌کند.

 

یا چو بر درویش، ایّامِ زَکات

یا چو بر محبوس، پیغامِ نجات

(مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ١٢٠٢)

یا مانند فرا رسیدن وقت پرداخت زکات است که برای درویش بینوا که محتاج نان شب است نویدِ نجات یافتن از گرسنگی را می‌دهد و یا مانند پیغام و حکم آزادی برای یک زندانی است.

 

چون دَمِ رحمان بُوَد کآن از یَمَن

می‌رسد سویِ محمّد بی‌ دَهَن

(مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت١٢٠٣)

برای تشنه، صدای آب، همچون دَمِ الهی است که از جانب یمن، بی‌واسطۀ دهان، به‌سوی حضرت محمد می‌رسید.

به‌عبارتی، همین‌طور که حضرت رسول، پیغام معنوی را از اُویسِ قَرَنی می‌شنید، ما هم در درون صدای زندگی را می‌شنویم که از ذهن آزاد شده و زندگی درونی و بیرونی ما بهتر می‌شود.

حدیث

«إنّی لَأَجِدُ نَفَسَ الرَّحْمانِ مِنْ قِبَلِ الْيَمَنِ.»

«من نَفَسِ خدایِ رحمان را از جانبِ یَمن می‌شنوم.»

 

یا چو بویِ احمدِ مُرسَل بُوَد ‌

کآن به عاصی در شفاعت می‌رسد

(مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ١٢٠۴)

یا اینکه آن صدای آب، همانند بویِ رحمت، ارتعاش زندۀ زندگیِ حضرت رسول است که با ارتعاش زنده خود به زندگی، سبب شفاعت گناهکاران، من‌های ذهنی و تبدیل آن‌ها به زندگی می‌گردد.

 

یا چو بویِ یوسفِ خوبِ لطیف

می‌زند بر جانِ یعقوبِ نحیف

(مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ١٢٠۵ )

یا همچون بوی یوسفِ نازنین و زیباست که به جان و روحِ یعقوبِ زار و نزار می‌رسد. یعنی ارتعاش زندۀ زندگی، بدون حرف زدن از راه دور، از انسانی که بوی خدا را می‌دهد به انسانی دیگر می‌رسد و سبب شفاعت و ارتعاش او به زندگی می‌‌شود.

«وَلَمَّا فَصَلَتِ الْعِيرُ قَالَ أَبُوهُمْ إِنِّي لَأَجِدُ رِيحَ يُوسُفَ ۖ لَوْلَا أَنْ تُفَنِّدُونِ؛»

«چون كاروان به‌راه افتاد، پدرشان گفت: اگر مرا ديوانه نخوانيد بوى يوسف مى‌شنوم.»

(قرآن کریم، سوره یوسف (۱۲)، آیه ۹۴)

 

فایده‌یْ دیگر، که هر خشتی کزین

برکَنَم، آیم سویِ ماءِ مَعین

(مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ١٢٠۶)

فایده دیگرش این است که هر خشت همانیدگی‌ که از دیوار منّیت برمی‌کَنم، دیوار کوتاه‌تر شده و به آبِ صاف و گوارا، آب حیات، نزدیک‌تر می‌شوم.

«قُلْ أَرَأَيْتُمْ إِنْ أَصْبَحَ مَاؤُكُمْ غَوْرًا فَمَنْ يَأْتِيكُمْ بِمَاءٍ مَعِينٍ؛»

«بگو: اگر آبتان در زمين فرو رَود، چه كسى شما را آبِ روان خواهد داد؟» [با نگه‌داشتن دیوار منّیت و همانیدگی‌ها، نمی‌شود به آبِ روان رسید، بلکه این خود زندگی است که با کندنِ خشتِ همانیدگی‌ها، ما را به آب حیات می‌رساند.]

(قرآن کریم، سوره مُلک (۶۷)، آیۀ ۳۰)

 

کز کمیِّ خشت، دیوارِ بلند

پَست‌تر گردد به هر دفعه که کَند

(مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۱۲۰۷)

زیرا هر دفعه که با فضاگشایی خشت همانیدگی‌ها از دیوار منّیت کنده شود، ارتفاع دیوار کمتر و کوتاه‌تر شده و صدای آب حیات، شنیدن پیغام زندگی، نزدیک‌تر می‌شود.

 

پَستیِ دیوار قُربی می‌شود

فصلِ او درمانِ وصلی می‌بوَد

(مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ١٢٠٨)

کوتاه شدن دیوار منّیت و انداختن خشتِ همانیدگی‌ها، راهی به‌سوی قرب و نزدیکی به خداوند می‌شود و فصلِ او یعنی جدا‌شدن از همانیدگی‌ها، درمان وصل به زندگی می‌شود و درد ما که جدایی از زندگی‌ست را درمان می‌کند.

 

سجده آمد کندنِ خشتِ لَزِب

موجبِ قربی که وَاسْجُدْ وَاقْتَرِبْ

«کندن این سنگ‌های چسبنده همانند سجده آوردن است و سجود موجبِ قربِ بنده به حق می‌شود.»

(مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ١٢٠٩)

*لَزِب: چسبنده.

سجده کردن یعنی فضاگشاییِ کامل در اطراف اتفاق این لحظه و مقاومت صفر، همانندِ کندن این خشت‌هایِ چسبنده، همانیدگی‌ها است که سبب قرب و نزدیکیِ انسان به خدا می‌شود. سجده کن، یعنی تسلیم شده، فضای درون را باز کن و به خدا نزدیک شو.

تا که این دیوارْ عالی‌گردن است

مانعِ این سَر فرود آوردن است

(مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ١٢١٠)

تا وقتی که این دیوار منّیت، دیوار همانیدگی‌ها گردنش عالی، یعنی بلند و افراشته است، این بلندی مانعِ فضاگشایی، سجده کردن، تسلیم و سر فرود آوردن می‌شود.

 

سجده نتْوان کرد بر آبِ حیات

تا نیابم زین تنِ خاکی نجات

(مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ١٢١١)

تا از این جسمِ خاکی، یعنی من‌ذهنی با فضاگشایی و درد هشیارانه نجات پیدا نکنم نمی‌توانم بر آبِ حیات، سجده کرده و برکات زندگی یعنی (خرد، قدرت، حس‌امنیت و شادیِ بی‌سبب) را دریافت کنم.

 

بر سَرِ دیوار هر کو تشنه‌تر

زودتر بر می‌کَند خشت و مَدَر

(مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ١٢١٢)

*مَدَر: کلوخ؛ گل سخت.

هرکسی که بر سَرِ دیوار منیت، از انرژی و شادی‌ که از  همانیدگی‌ها می‌گیرد، خسته شده و حقیقتا، تشنه‌ آب حیات، زندگی باشد، خشت و کلوخ، یعنی همانیدگی‌های سخت را زودتر می‌کند و آزاد می‌شود.

 

هرکه عاشق‌تر بُوَد بر بانگِ آب

او کلوخِ زفت‌تر کَند از حجاب

(مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ١٢١٣)

هر‌کسی که بر صدای آب، همان پیغام ایزدی که از فضای‌ گشوده‌شده در اطراف اتفاق این لحظه می‌آید، عاشق‌تر باشد؛ او کلوخ، همانیدگی‌های بزرگتر را زودتر از این حجاب و دیوار منّیت می‌کَنَد و به درونِ آب حیات می‌اندازد.

 

او ز بانگِ آب، پُر‌مَی تا عُنُق

نشْنود بیگانه جز بانگِ بُلُق

(مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ١٢١۴)

*عُتُق: گردن.

*بُلُق: آواز آب هنگامی که سنگ در آن می‌اندازند. 

آن کسی که همانیدگی‌ها را می‌کَنَد و در آب زندگی می‌اندازد، از بانگِ آب، از شرابی که از فضای گشوده‌شده می‌آید، بسیار مست می‌شود، اما بیگانه، من‌ذهنی که همانیدگی‌ها را نگه‌ می‌دارد، جز صدای خشت که به آب می‌خورد، یعنی صدای ذهن، چیزی نمی‌شنود.

 

ای خُنُک آن را که او ایّامِ پیش

مُغتَنَم دارد، گزارَد وامِ خویش

(مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ١٢١۵)

خوشا به حال آن کسی که او ایّامِ پیش یعنی زمانِ جوانی و تازگی را غنیمت بداند و این وام و بدهی خود (همانیدگی‌ها) را به زندگی بپردازد.

 

اندر آن ایّام کِش قدرت بُوَد

صحّت و زورِ دل و قوّت بُوَد

(مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ١٢١۶)

در آن ایامِ جوانی که حجابِ همانیدگی‌ها ضخیم نشده و چهار بعُدِ انسان قدرتمند بوده، دارای سلامتی، نیرو و قدرت فضاگشایی است و دلش، نیرو و انرژی زندگی را جذب می‌کند.

 

وآن جوانی هم‌چو باغِ سبز و تَر

می‌رسانَد بی‌ دریغی بار و بَر

(مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ١٢١٧)

و اگر انسان، در جوانی با تسلیم و فضاگشایی هرچه سریع‌تر همانیدگی‌ها را کنده و به آب حیات بیندازد، زندگی درون و بیرونش سبز و آبادان شده و شادی بی‌سبب، خرد زندگی و حس‌امنیت به زندگی‌اش می‌آید و بی‌دریغ، فکرهایش، باردار شده، میوه می‌دهد و هیجاناتی مثل ترس، رنجش و حسادت تبدیل به عشق، لطافت و شادی زندگی می‌‌شود.

 

چشمه‌هایِ قوّت و شهوت، روان

سبز می‌گردد زمینِ تَن بِدآن

(مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ١٢١٨)

در وجود جوان، چشمه‌های قوتِ معنوی و شهوت چسبیدن و جدا شدن از همانیدگی‌ها و درد هشیارانه کشیدن، روان است و زمینِ تن، یعنی چهار بُعدش به سبب آن چشمه‌ها سبز و آباد می‌گردد.

 

خانه‌ای معمور و سقفش بس بلند

معتدل‌‌ارکان و بی‌ تَخلیط و بند

(مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ١٢١٩)

*تَخلیط: در این‌جا یعنی خرابی و تباهی.

*بند: ستون، تیر.

ایامِ جوانی در مَثَل، مانند خانه‌ای است که سقف آن بسیار بلند و افراشته است و پایه‌های آن، یعنی چهاربعد (جسم، فکر، هیجان و جان حیوانیِ) او با هم هماهنگ است و هیچ‌گونه خرابی و رخنه‌ای در آن پدید نیامده و هیچ‌گونه ستونی به آن نزده‌اند.

 

پیش از آن کَایّامِ پیری دَررسد

گردنت بندد به حَبلٍ مِنْ مَسَد

(مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت١٢٢٠)

پیش از آن‌که زمانِ پیری فرا رسد و پیری، گردنت را با طناب همانیدگی‌ها و دردهای من‌ذهنی، محکم ببندد، باید فرصت جوانی را غنیمت شمرده و خشت همانیدگی‌ها را از دیوار منّیت کنده و در آب زندگی بیندازی.

«فِي جِيدِهَا حَبْلٌ مِنْ مَسَدٍ؛»

«و بر گردن ريسمانى از ليف خرما [طناب همانیدگی‌ها و دردهای من‌ذهنی] دارد.»

(قرآن کریم، سوره لهب (۱۱۱)، آیه ۵)

 

خاکْ شوره [خاکِ شوره] گردد و ریزان و سُست

هرگز از شوره، نباتِ خوش نَرُست

(مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ١٢٢١)

بدن پیر که پر از درد و همانیدگی است مانند خاکِ شوره می‌ریزد و سست می‌شود، هرگز، از شوره‌زار درد و همانیدگی‌ها، گیاهِ خوب نمی‌روید.

 

 

با تشکر،

لیلا

  PDF متن پیام در فرمت
فایل متن خلاصه برنامه ۸۷۷، بخش سوم - خانم لیلا از گروه خلاصه نویسی برنامه ها

خلاصه برنامه ۸۷۷، بخش دوم - خانم سمیه از گروه خلاصه نویسی برنامه ها

Posted 08-20-2021 خلاصه برنامه ۸۷۷، بخش دوم - خانم سمیه از گروه خلاصه نویسی برنامه ها


فایل صوتی خلاصه برنامه ۸۷۷، بخش دوم - خانم سمیه از گروه خلاصه نویسی برنامه ها


    

Set Stream Quality



  PDF متن پیام در فرمت
فایل متن خلاصه برنامه ۸۷۷، بخش دوم - خانم سمیه از گروه خلاصه نویسی برنامه ها

خلاصه برنامه ۸۷۷، بخش اول - خانم فاطمه از گروه خلاصه نویسی برنامه ها

Posted 08-20-2021 خلاصه برنامه ۸۷۷، بخش اول - خانم فاطمه از گروه خلاصه نویسی برنامه ها


فایل صوتی خلاصه برنامه ۸۷۷، بخش اول - خانم فاطمه از گروه خلاصه نویسی برنامه ها


    

Set Stream Quality



خلاصه شرح ابیات مثنوی و دیوان شمس، موضوع برنامه ۸۷۷ گنج حضور، بخش اول

 

یار در آخرزمان کرد طَرب‌سازیی

باطنِ او جِدِّ جِد، ظاهرِ او بازیی

(مولوی، دیوان شمس، غزل شمارۀ ٣٠١٣)

*طَرب‌سازی: فراهم آوردن وسایلِ خوشی.

خداوند در این لحظۀ ابدی به‌صورت هشیاری در انسان پایان زندانی شدن در جسم و پایان افتادن در زمان مجازی را تجربه کرد و با طرب‌سازی، جوشش شادی بی‌سبب خود را بیان نمود. به‌عبارت دیگر خداوند در انسان، بی‌فرمی و بی‌زمانی را تجربه کرد. باطن خدا یعنی زنده شدن هشیاری به بی‌نهایت و‌ ابدیت و بی‌زمان شدن در انسان بسیار جدی است؛ اما ظاهرِ یار که ظاهر انسان است، یعنی جسم، فکر، هیجان، جان جسمی، اتفاقات، وضعیت‌ها و کم‌ و‌ زیاد شدن همانیدگی‌ها بازی‌ست. به‌عبارتی این درکِ هشیاری جسمی و دیدن ازطریق همانیدگی‌ها و جدی گرفتن فکرها و همانیدگی‌ها کاملاً غلط است، تنها مهم فضا‌گشایی و زنده شدن انسان به ذات شادی بی‌سبب است.

 

جملۀ عشّاق را یار بدین عِلم کُشت

تا نکُند هان‌و‌هان، جهلِ تو طنّازیی

(مولوی، دیوان شمس، غزل شمارۀ ٣٠١٣)

یار، خداوند، همه عاشقان را با علم طَرَبناکی، جوشش شادی بی‌سبب که با فضا‌‌گشایی از مرکز عدم می‌آید، نسبت به من‌ذهنی کشته‌ا‌ست و تو را نیز با همین روش خواهد کشت. خیلی مواظب باش که جهلِ من‌ذهنی، دیدن ازطریق همانیدگی‌ها دلربایی و دلبری نکند؛ چرا‌که نمی‌شود با دانش من‌ذهنی با خدا و سکون درون‌ یکی شد. به‌عبارت دیگر، خداوند ازطریق انسان می‌خواهد طَرَب ایجاد کند، شادی و برکاتش را در جهان پخش نماید و فضای ‌گشوده ‌شدۀ درونش را همچون سازی بنوازد، در انسان به رقص درآید و شادی و برکات زندگی را به ارتعاش درآورد.

 

اگر نه عشقِ شمس‌الدین بُدی در روز و شب ما را،

فراغت‌ها کجا بودی ز دام و از سبب ما را؟!

(مولوی، دیوان شمس، غزل شمارۀ ٧١)

خداوندا، اگر هر لحظه برای ما امکان فضاگشایی، عدم کردن مرکز، دسترسی به عشق و یکی بودن با تو و استفاده از خرد و برکات زندگی وجود نداشت ما پیچاره می‌شدیم؛ چرا‌که با وجود دام من‌ذهنی، پریدن از یک فکر همانیدۀ به فکر همانیده دیگر و سبب‌سازی و شرطی‌شدگی‌های ذهن نمی‌توانستیم هیچ آسايش و راحتی در این جهان پیدا کنیم.

[ درست است که ذهن با سبب‌سازی، «چه‌چیزی سبب چه چیزی می‌شود کار می‌کند» و این روش برای کارهای بیرونی مفید است اما من‌ذهنی برای بقای خودش، از قانونِ «هرچه بیشتر بهتر» پیروی کرده و زندگی را در همانیدگی‌ها و زیاد شدن آن‌ها می‌داند. این سیستم سبب‌سازی برای زنده شدن به خدا کار نمی‌کند؛ اگر اتّفاق این لحظه را قضاوت کنیم و در مقابل آن براساس شرطی‌شدگی‌های ذهن مقاومت کنیم نه‌ تنها به خدا زنده نمی‌شویم بلکه آسایش هم نخواهیم داشت.]

 

بتِ شهوت برآوردی، دَمار از ما ز تابِ خود،

اگر از تابش عشقش، نبودی تاب و تب، ما را

(مولوی، دیوان شمس، غزل شمارۀ ٧١)

*بُت شهوت: بتِ من‌ذهنی؛ شهوات نفسانی هم‌چون بت است.

*دَمار از کسی برآوردن: هلاک کردن او از بیخ و بُن.

*تاب: تابش

*تاب و تب: تابش و گرمی.

اگر تابش عشق شمس‌الدین، تابش و گرمی فضای‌ گشوده شده نبود و ما از روشنایی و گرمای عشق او برخوردار نمی‌شدیم دراین‌صورت بت منِ‌ذهنی با تابش انرژی مخرّبش ما را نابود کرده و دمار از روزگار ما در می‌آورد.

 

گفت: بهرِ شاه، مبذول است جان

او چرا آید شفیع اندر میان؟

(مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۲۹۵۹)

ندیمِ شاه گفت: در راهِ شاه، در راه زنده شدن به خدا، باید جان من‌ذهنی را نثار کرد، امّا او (عمادالملک) چرا باید بدون این‌که نظر مرا بپرسد، شفاعت کند و اجازه ندهد تا شاه، خدا قهر کند؛ زیرا اگر او قهر می‌کرد، من به عذاب و درد افتاده و همین دردها به من می‌فهماند که باید این فضا را باز کنم تا من‌ذهنی به‌کلی متلاشی شده و من به بی‌نهایت خدا زنده شوم.

 

لی مَعَ‌الله وقت بود آن دَم مرا

لا یَسَعْ فیهِ نَبیٌّ مُجْتَبیٰ

(مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۲۹۶۰)

برای من لحظۀ فنا وقتی بود که در این لحظه با فضاگشایی با خدا یکی و تنها باشم، به‌نحوی که هیچ پیامبرِ برگزیده‌ای و یا هر چیزی که ذهن نشان می‌دهد، در آن مقام یا آن حالت بین من و خدا نگنجد، وقتی زندگی با قانون قضا اتفاقی را برای من به‌وجود می‌آورد، باید تسلیم شده، مرکز عدم را حفظ کنم و از کسی کمک نگیرم و اجازه ندهم که آگاهانه و یا ناآگاهانه دراثر پناه بردن به کسی یا چیزی در بیرون که ذهن نشان می‌دهد، بین من و خدا فاصله ایجاد شود.

حدیث:

« لِی مَعَ اللَّهِ وَقْتٌ لَا يَسَعُنِى فِيهِ مَلَكٌ مُقَرَّبٌ وَ لَا نَبِىٌّ مُرْسَلٌ؛»

«براى من در خلوت‌گاه با خدا وقتِ خاصّى است كه در آن هنگام نه فرشتۀ مقرّبى و نه پيامبرِ مرسلى، گنجايشِ صحبت، انس و برخوردِ مرا با خدا ندارد.»

 

آن‌که یابد بویِ حق را از یَمَن

چون نیابد بویِ باطن را زِ من؟

(مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ١۶١)

کسی که به زندگی زنده شده و فضای درونش گسترده شده به‌طوری‌که بوی خدا را از یمن می‌شنود چه‌طور ممکن است بوی باطن بد یعنی من‌ذهنی را از من نشنود؟ 

 

مصطفیٰ چون بُرد بوی از راهِ دور

چون نیابد از دهانِ ما بُخور؟

(مولوی، مثنوی، دفتر سوم بیت ١۶٢)

حضرت مصطفی، تمثیل هر انسانی که به خدا زنده شده است، وقتی از راه دور بوی خدا را شنید، چطور ممکن است که بوی بد مرکز همانیده را از ما متوجه نشود؟

 

هم بیابد، لیک پوشانَد زِ ما

بویِ نیک و بد بر‌آید از سَما

(مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ١۶٣)

کسی که به نور برگزیده، نور حضور، زنده شده است، بوی من‌ذهنی ما را می‌فهمد اما آن را می‌پوشاند. زیرا بوی نیک زندگی و بوی بد من‌ذهنی، هر دو به آسمان بلند می‌شوند.

 

می‌رود از سینه‌ها در سینه‌ها

از ره پنهان صَلاح و کینه‌ها

(مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۱۴۲۱)

انرژی بیدار‌کننده زندگی و انرژی مسموم من‌ذهنی به‌طور پنهانی از مرکز انسانی به انسان دیگر به‌صورت ارتعاش راه پیدا می‌کند.

از قرین بی‌ قول و گفت‌وگوی او

خو بدزدد دل نهان از خویِ او

(مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، ٢۶٣۶)

*قَرین: هم‌نشین.

دل آدمی بدون هیچ گفت‌وگویی به‌طور پنهانی خو و سیرت همنشین و یاری که با آن قرین شده‌است را می‌دزدد. وقتی مرکزتان عدم می‌شود دل شما بدون هیچ گفت‌وگویی از خدا خو می‌دزدد و از جنس او می‌شود.

 

تو همی‌ خُسپیّ و بویِ آن حَرام

می‌زَنَد بر آسمانِ سبز‌فام

(مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۱۶۴)

تو در ذهنت در خواب همانیدگی‌ها و دردها هستی در حالی‌که بوی این حرام یعنی انباشتگی همانیدگی‌ها به آسمان می‌زند.

 

همرهِ اَنفاسِ زشتت می‌شود

تا به بوگیرانِ گردون می‌رود

(مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ١۶۵)

این مرکز همانیده و بو و ارتعاش بدش وقتی که سخن می‌گویی در نفس‌ها و کلامت مشخص است. تا به کسانی می‌رسد که فضا را باز کرده‌اند و بوی همانیدگی، بوی خوب و بد، را تشخیص می‌دهند.

 

بویِ کبر و، بویِ حرص و، بویِ آز

در سخن گفتن بیآید چون پیاز

(مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۱۶۶)

بوی خودخواهی، طمع و جذب شدن به چیزها بی‌اختیار مانند کسی که پیاز خورده باشه موقع سخن گفتن از دهانش متساعد است.

 

گر خوری سوگند: من کَی خورده‌ام؟

از پیاز و سیر، تقویٰ کرده‌ام

(مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ١۶٧)

حتی اگر قسم بخوری که واللّه من سیر و پیاز نخورد‌ه‌ام، [ من حرص و طمع، درد، خشم، حسادت و ترس ندارم]  و از آن‌ها پرهیز کرده‌ام.  [ادامه در بیت بعد...]

آن دَمِ سوگند غَمّازی کُنَد

بر دماغِ همنشینان برزَنَد

(مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ١۶٨)

*غَمّاز: آشکار‌کننده؛ رسوا‌کننده.

اما آن نفسی که با سوگند و کلام تو بیرون می‌آید و متساعد می‌شود، درحقیقت آبروی تو را می‌برد و تو را رسوا می‌کند. جانِ همنشینان فوراً آن انرژی مرکز تو را می‌گیرد و بوی همانیدگی و درد به مشامشان  می‌رسد. [نمی‌شود مرکزت همانیده و پر از درد باشد و تو با حرف زدن بتوانی مردم را قانع کنی که من اینگونه نیستم.]

 

پس دعاها رَد شود از بویِ آن

آن دِل کژ می‌نماید در زبان

(مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ١۶٩)

پس دعاها از بوی بد همانیدگی‌ها رد می‌شود  آن دل کژ یعنی دلِ همانیدگی در زبان و در گفتار کاملاً خودش را نشان می‌دهد.

 

اِخْسَئُوا آید جوابِ آن دُعا

چوبِ رَدّ باشد جزایِ هر دَغا

(مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ١٧٠)

*اِخسَئُوا: دور شوید

*چوبِ رَدّ: چوبی که مرغان و ستوران را با آن می‌رانند، چوب فراشان حکام را که با آن مردم را می‌رانند.

*دَغا: حیله‌گر

هر کسی با مرکز همانیده دعا کند، جواب یک همچون دعایی از طرف زندگی «دور شوید» است. [زندگی نمی‌خواهد انسان با مرکز همانیده دعا کند، آن دعا پذیرفته نمی‌شود.] دعای من‌ذهنی و سخنان معنوی و دینی او‌ حیله‌گری‌ست و پاداش هر حیله و ترفندی چوب رد است.

«قَالَ اخْسَئُوا فِيهَا وَلَا تُكَلِّمُونِ»

«گوید: در آتش گم شوید و با من سخن مگویید.»

(قرآن کریم، سوره مؤمنون (٢٣)، آیه ۱۰۸)

 

گر حدیثت کژ بُوَد معنیت راست

آن کژیِّ لفظ مقبولِ خداست

(مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ١٧١)

اگر فضاگشایی کنی به‌طوری‌که مرکزت عدم باشد ولی حرف‌هایت چندان زیبا به‌نظر نرسد یا

جملاتت شکسته‌بسته باشد، مهم نیست همان سخن راستین و مورد قبول خداوند است زیرا خداوند به زبان عدم صحبت می‌کند.

 

رنگ‌هایِ نیک از خُمِ صفاست

رنگِ زشتان از سیاهابه‌یْ جفاست

(مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ٧۶۵)

*سیاهابه: آب آمیخته با لجن.

*جفا: به‌معنی آزردن و ستم کردن؛ مراد از آن در این‌جا عدم تعهد با وفا به هشیاری الست است.

رنگ‌های نیک یعنی هر چیز نیکی در این جهان که بی‌درد است، فکرهای زیبا که در بیرون به ساختاری زیبا منتهی می‌شود از خُم صفاست، یعنی از هشیاری خالص و فضای گشوده‌شده مرکز ماست. اما رنگ زشتان، فکرهای همانیده، از هشیاری جسمی توأم با درد و هیجان حاصل از آن است.

 

صِبْغَةُ‌اللهْ نامِ آن رنگِ لطیف

لَعْنَةُ‌‌اللهْ بویِ آن رنگِ کثیف

(مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ٧۶۶)

رنگ خدا که بی‌رنگی است درواقع رنگ فضای گشوده‌شده، رحمت خدا، عنایت و جذبه ایزدی و الطاف لطیف اوست، اما لعنت خدا بوی انقباض من‌ذهنی و رنگ کثیف همانیدگی‌ و دردهای ناشی از آن‌ست.

 

من غلامِ قمرم غیر قمر هیچ مگو

پیشِ من جز سخنِ شمع و شِکَر هیچ مگو

(مولوی، دیوان شمس، غزل شمارۀ ٢٢١٩)

من وقتی فضا را در این لحظه می‌گشایم، غلام این هشیاری ناب و غلام زندگی که به‌صورت فضای گشوده‌شده خودش را به من نشان می‌دهد، هستم. تو به‌جز این روشنایی، زنده شدن به خدا، شمع، شیرینی، خرد و شادی بی‌سببی که از زندگی می‌آید هیچ چیز دیگری نگو، زیرا اگر بگویی احتمال دارد از من‌ذهنی باشد. سعی نکن این فضایی را که به‌عنوان آسمان درونت گشوده می‌شود بفهمی و توصیف کنی.

 

 

 

 

ای نشسته تو در این خانۀ پُر نقش و خیال

خیز از این خانه برو، رَخت بِبَر، هیچ مگو

(مولوی، دیوان شمس، غزل شمارۀ ٢٢١٩)

ای کسی که در این خانۀ ذهن که پر از نقش و خیال است نشسته‌ای، از این خانه بلند شو، همانیدگی‌هایت را بردار و برو و اصلاً حرف نزن، سکوت کن، سؤال نکن، در ذهن قضاوت، مقاومت و تعبیر و تفسیر نکن. همین که حرف بزنی در ذهن می‌مانی، برای این‌که حرف زدن از ابزارهای ذهن است. به‌جای سؤال کردن به کیفیت تسلیمت بپرداز.

 

هر‌جا حیاتی بیشتر، مردم در او بی خویش‌تر

خواهی بیا در من نگر، کز شیدِ جان شِیدایی‌ام

(مولوی، دیوان شمس، غزل شماره ١٣٨٧)

*شید: خورشید.

هرجا که زندگی، آرامش‌، شادی و برکت بیش‌‌تر باشد، منِ‌ذهنی در آن‌جا ضعیف‌تر است.

مولانا می‌گوید‌ اگر می‌خواهی حقیقت این مطلب برایت روشن شود‌، بیا در من بنگر که چه‌قدر از تابش خورشید، جانم عاشقانه مست خداست و به بی‌نهایت او زنده‌ام‌. من با خدا یکی هستم و او در من عاشق خویش است.

 

کارِ من بی‏ علّت است و مستقیم

هست تقدیرم نَه علّت، ای سَقیم

(مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۱۶۲۶)

*سقیم: بیمار؛ مریض.

کار من بدون علت ذهنی، مستقیم و بدون واسطه است. ای بیمارْدل، ای کسی‌ که با مرکز همانیده و سبب‌سازی‌های ذهنی نگاه می‌کنی، قضای من منوط به علّتی نیست.

تو هشیاری هستی، باید تسلیم شوی و‌ خودت را در معرض قضا و‌ کن‌فکان قرار دهی تا من مستقیماً روی تبدیل تو کار کنم.

 

عادتِ خود را بگردانم به‌وقت

این غبار از پیش بنْشانم به‌وقت

(مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ١۶٢٧)

ای انسان، اگر من‌ذهنی توهمی را بشناسی، تسلیم شوی، فضا را در برابر اتفاقات زندگی‌ات باز کنی، من درد‌های تو را شفا داده و عادتِ خود را به‌موقع تغییر می‌دهم. هشیاری جسمی تو را از جنس هشیاری نظر و حضور می‌کنم. در تو این غبار پریدن از فکری به فکر دیگر را فرو می‌نشانم و به خودم زنده می‌شوم.

 

چرخ را در زیرِ پا آر ای شجاع

بشنو از فوقِ فَلَک، بانگِ سَماع

(مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ١٩۴٢)

ای انسان شُجاع تو هُشیاری هستی. آسمان را به زیر پاهایت بیاور، به ورای همانیدگی‌هایت قدم بگذار و از فضای یکتایی، بانگ سماع و پیغام خدا را بشنو.

 

پنبۀ وسواس بیرون کن ز گوش

تا به گوشَت آید از گردون، خروش

(مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ١٩۴٣)

ای انسان، از گوش جانِ خود پنبۀ وسواس منِ‌ذهنی، میل شدید پریدن از یک فکر به فکر دیگر را بیرون کن تا از آسمان یکتایی پیغام زندگی را بشنوی.

 

پاک کن دو چشم را از مویِ عیب

تا ببینی باغ و سَروِستانِ غیب

(مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ١٩۴۴)

ای انسان، دو چشم هشیاری‌‌اَت را از موی عیب همانیدگی‌ها پاک کن یعنی عینک‌ همانیدگی‌ها را از روی چشمان هشیاری‌اَت بردار تا با عدم، هُشیاری نظر‌، باغ و گلستان خدا را ببینی و درونت پُر از شادی و آرامشی شود که انعکاس آن در بیرون ساختارهای نیک و زیباست.

 

دفع کن از مغز و از بینی زُکام

تا که ریحُ‌الله در‌آید در مَشام

(مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ١٩۴۵)

مرض همانیدگی‌ها را  از مرکزت دور کُن تا بوی خدا، نسیم جان‌بخش الهی به مشام تو برسد.

 

هیچ مگْذار از تب و صَفرا اثر

تا بیابی از جهان، طعمِ شِکَر

(مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ١٩۴۶)

اجازه نده هیچ اثر و نشانی از تب و صفرا یعنی از هیجانات منفی و دردهای کهنه در وجودت

باقی بماند تا بتوانی در دنیا طعم شیرینی زندگی را بچشی.

 

دارویِ مَردی کُن و عِنّین مَپُوی

تا برون آیند صدگون خوبْ‌روی

(مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ١٩۴٧)

*عِنّین: مردی که در آمیزش جنسی ناتوان است.

ای انسان! مردانگی و ضعفِ معنویِ خود را درمان کن یعنی فضا را بگشا، مرکزت را عدم کن تا پیغام‌های زندگی را بشنوی و ببینی چه‌قدر انسان‌های معنوی در جهان وجود دارند که به تو پیغام می‌دهند.

 

با تشکر،

فاطمه

  PDF متن پیام در فرمت
فایل متن خلاصه برنامه ۸۷۷، بخش اول - خانم فاطمه از گروه خلاصه نویسی برنامه ها

خلاصه شرح غزل ۸۳۷ از برنامۀ ۸۷۷ - خانم فاطمه از گروه خلاصه نویسی برنامه ها

Posted 08-20-2021 خلاصه شرح غزل ۸۳۷ از برنامۀ ۸۷۷ - خانم فاطمه از گروه خلاصه نویسی برنامه ها


فایل صوتی خلاصه شرح غزل ۸۳۷ از برنامۀ ۸۷۷ - خانم فاطمه از گروه خلاصه نویسی برنامه ها


    

Set Stream Quality



خلاصه شرح غزل 837 دیوان شمس، موضوع برنامه 877 گنج حضور

 

هرکجا بویِ خدا می‌آید

خَلق بین بی‌ سر‌‌ و‌ پا می‌آید

(مولوی، دیوان شمس، غزل شمارۀ ۸۳۷)

هرچیزی که در این جهان وجود دارد بوی خدا می‌دهد یعنی به زندگی ارتعاش کرده، عشق، برکت و انرژی زندۀ زندگی را پخش می‌کند. آن موجود را خوب ببین؛ او انسانی‌ست که بدون سر و پای ذهنی می‌آید یعنی هر‌لحظه تسلیم است و با عقلِ مرکزِ  همانیده‌اش فکر و عمل نکرده و بوی درد نمی‌دهد؛ بلکه فضا را در اطراف اتفاقات زندگی‌اش می‌گشاید، از جنس خدا شده، بوی خدا می‌دهد و با مرکز عدم پیش می‌رود؛  دَم ایزدی و برکات زندگی از او متصاعد می‌شود.

 

زآن‌که جان‌ها همه تشنه‌ست به وی

تشنه را بانگِ سَقا می‌آید

(مولوی، دیوان شمس، غزل شمارۀ ۸۳۷)

*سَقا: آب دهنده؛ آب فروش. 

برای‌ این‌که جان‌‌ها، هشیاری انسان‌ها همگی تشنۀ خداوند، آبِ خرد و هدایتی‌ست که از فضای گشودۀ درون می‌آید و هیچ‌خوشی و انرژی این جهانی نمی‌تواند جان تشنۀ آن‌ها  را سیراب کند؛ انسان تشنۀ عاشقِ بانگ‌ِ سقا، ندای خداوند را از اعماق وجودش با مرکز عدم می‌شنود، از کمک خداوند برخوردار شده، فضا را در اطراف اتفاقات زندگی‌اَش می‌گشاید و به‌سوی خدا کشیده می‌شود.

 

شیرخوار کَرَمند و نگران

تا که مادر ز کجا می‌آید

(مولوی، دیوان شمس، غزل شمارۀ ۸۳۷)

انسان‌ها مانند بچۀ شیرخواره‌ای دائماً به  فکر مادرشان هستند که از کدام طرف می‌آید تا به آن‌ها شیر دهد؛ بنابراین به هر اتفاقی با فضا‌گشایی رو می‌کنند تا پیغام آن را بگیرند و شیر یعنی برکات زندگی را ازطریق فضای گشوده‌شده دریافت کرده و می‌توانند همانیدگی‌های خود را بشناسند و از من‌ذهنی خلاص شوند.

 

 

 

در فِراقند و همه منتظرند

کز کجا وصل و لِقا می‌آید

(مولوی، دیوان شمس، غزل شمارۀ ۸۳۷)

همگی انسان‌ها در جدایی از خدا هستند و همگی منتظرند که از کجا می‌توانند دوباره به

زندگی برسند، به خدا وصل شده و هشیارانه به خدا زنده شوند.

آن‌ها می‌توانند با انتخاب خود فضا را در اطراف اتفاقات زندگی‌شان بگشایند، تسلیم شده و از جنس خدا شوند؛ یا این‌که آن‌‌قدر درد بکِشند تا بالاخره با دردِ زیاد  تسلیم شده و به زندگی وصل شوند.

 

از مسلمان و جُهود و تَرسا

هر سحَر بانگ دعا می‌آید

(مولوی، دیوان شمس، غزل شمارۀ ۸۳۷)

*تَرسا: مسیحی؛ عیسوی مذهب

از هر انسانی صرف‌نظر از دینش، خواه مسلمان باشد یا یهودی و مسیحی‌ در این لحظه که سحر است با مرکز عدم و با فضا‌گشایی بانگ دعا بلند می‌شود و زندگی برای او دعا می‌کند؛ در این حالت او می‌تواند همانیدگی‌های خود را شناسایی کرده و با عدم کردن مرکزش به خدا زنده شود.

 

خُنُک آن هوش که در گوشِ دلش

ز آسمان بانگِ صَلا می‌آید

(مولوی، دیوان شمس، غزل شمارۀ ۸۳۷)

خوشا به‌حال هوش یعنی انسانی که از جنس هشیاری است، مرکزش را با فضا‌گشایی عدم کرده و از آسمان درونش بانگ صلا، دعوت عمومی می‌آید؛ یعنی «از جهان همانیدگی‌ها به‌سوی من برگرد.» و او با گوشِ عدم پیغام‌های زندگی را می‌شنود.

 

گوشِ خود را ز جَفا پاک کنید

زان‌که بانگی ز سَما می‌آید

(مولوی، دیوان شمس، غزل شمارۀ ۸۳۷)

*سما: آسمان

ای انسان‌ها، گوشِ خود را از جفا یعنی از نه‌ گفتن به اتّفاق این‌لحظه و از صدای همانیدگی‌ها و دردها پاک کنید. فضا را در اطراف اتفاقات بگشایید، ستیزه و مقاومت با فرم این لحظه را رها کنید؛ زیرا همین‌الآن از آسمان درون‌تان صدا و پیغام زندگی می‌آید و تا زمانی‌ که صدای همانیدگی‌ها، باورها و فکرها را می‌شنوید آن‌‌را نخواهید شنید.

 

گوشِ آلوده ننوشد آن بانگ

هر سزایی به سزا می‌آید

(مولوی، دیوان شمس، غزل شمارۀ ۸۳۷)

*نوشیدن: از مصدر نیوشیدن به‌معنی شنیدن است.

گوشِ آلوده به همانیدگی‌ها آن صدا و پیغام زندگی را نمی‌شنود و هرچیزی که لایقش هستی همان به تو می‌رسد؛ یعنی هرچه‌قدر شایسته‌تر می‌شوی، مرکزت از همانیدگی‌ها و دردها خالی شده و فضای درونت گشوده‌تر می‌شود معادل لیاقت خود را جذب می‌کنی.

«جَزَآءً وِفَاقًا.»

«این کیفری است برابر و معادل با کردار. پاداشی است مناسب [اعمالشان.]»

[این آیه به قانون جبران اشاره دارد. هر کاری سزای خود را دارد، اگر فضای درون را باز نکنید، نمی‌توانید از زندگی پیغام بگیرید.]

(قرآن کریم، سوره نبا (۷۸)، آیه ۲۶)

 

چشمْ، آلوده مکن از خَد و خال

کان شهنشاهِ بقا می‌آید

(مولوی، دیوان شمس، غزل شمارۀ ۸۳۷)

ای انسان، چشم دلت را از صورت این جهان و خالش، هرچیزی که توجه‌ات را جذب می‌کند و آفل و گذراست آلوده مکن یعنی همانیده مشو؛ چرا‌که آن شهنشاه بقا، خداوند می‌خواهد بیاید و در تو به خودش زنده شود.

 

ور شد آلوده به اشکش می‌شوی

زانک از آن اشک دوا می‌آید

(مولوی، دیوان شمس، غزل شمارۀ ۸۳۷)

اگر چشم دل، هشیاری‌ات در اثر همانیدن با چیزهای این جهانی، باورها و دردها  آلوده شد و با مرکز عدم نمی‌بینی؛ فضا را بگشا، تسلیم شو تا بتوانی آن را با اشک و آبی که از این فضای گشوده‌شده می‌آید بشویی؛ چرا‌که از آن اشک دارو و درمان دردهایت می‌آید، یعنی به‌صورت هشیاری ناظر به ذهنت نگاه کن و دردها و همانیدگی‌هایت را شناسایی‌ کن و اجازه بده زندگی تو را شفا دهد.

 

 

کاروانِ شِکَر از مصر رسید

شَرَفۀ گام و دَرا می‌آید

(مولوی، دیوان شمس، غزل شمارۀ ۸۳۷)

*شَرفه: صدا و آواز پا

*درآ: جرس؛ زنگ کاروان.

ای انسان، هر لحظه کاروان شِکر یعنی برکات زندگی، شادی، آرامش، عشق ازطرف خداوند می‌رسد. صدایِ پایِ آهسته و زنگ شتر کاروان ازطریق اتفاقات می‌آید.

اگر فضا را اطراف اتفاقات زندگی‌اَت بگشایی و فضای درونت به اندازۀ کافی باز شود، به شادی بی‌سبب و حقیقت وجودت دست خواهی یافت و اگر ذهنت را خاموش کنی و با فرم این لحظه نستیزی، صدای آمدن پایِ زندگی و یکی شدن با خدا را خواهی شنید.

 

هین، خَمُش، کز پیِ باقیِّ غزل

شاهِ گویندۀ ما می‌آید

(مولوی، دیوان شمس، غزل شمارۀ ۸۳۷)

ای انسان آگاه باش، ذهنت را خاموش کن و برای بقیۀ غزل شاه گوینده ما یعنی خداوند می‌آید و آن‌را مستقیماً از سکوت و سکون و از فضای‌ گشوده‌شدۀ ‌درونت می‌گوید. بقیه غزل ادامۀ زنده‌شدن تو به زندگی‌ست‌. اگر مرتب فضا را در اطراف اتفاقات زندگی‌ات باز کنی و در مقاومت و قضاوت صفر، ذهنت خاموش باشد؛ خداوند بقیۀ غزل، شادی بیش‌تر، زنده‌شدن به زندگی را از درونت جاری می‌کند.

 

 

با تشکر،

فاطمه
  PDF متن پیام در فرمت
فایل متن خلاصه شرح غزل ۸۳۷ از برنامۀ ۸۷۷ - خانم فاطمه از گروه خلاصه نویسی برنامه ها

تفسیر غزل ۲۸۱۴ از برنامه ۸۷۸ - خانم آزاده از آمریکا

Posted 08-20-2021 تفسیر غزل ۲۸۱۴ از برنامه ۸۷۸ - خانم آزاده از آمریکا


فایل صوتی تفسیر غزل ۲۸۱۴ از برنامه ۸۷۸ - خانم آزاده از آمریکا


    

Set Stream Quality



با سلام و عرض ادب، آزاده هستم از آمریکا...

 

رَحمَتِ عشقْ همیشه در جریان است؛ در این که هیچ شَکی نیست! اما در چه شَرایطی، آن رَحمَت از «نَزدیک» و به نَرمی، بَر سَرِ عُشّاق کَشیده می‌شود؟

 


هر بیتِ این غزل، می‌تواند جوابِ این سوال باشد.

 


دیوانِ شَمس / غزل ۲۸۱۴:

[پیام عشقْ / برنامه شمارۀ ۸۷۸]

 

 

۱) خُنُک آن دَم که به رَحْمَت، سَرِ عُشّاق بِخاری

خُنُک آن دَم که بَرآیَد زِ خَزانْ، بادِ بهاری

 

۲) خُنُک آن دَم که بگویی که: بیا، عاشقِ مِسکین

که تو آشفته مایی، سَرِ اَغْیار نداری

 

خُنُک آن دَم که دستی از رَحْمَت، بر سَرِ عاشقان بِکَشی! خُنُک آن دَم که در «فَصلِ پاییزِ بَشَر»، ناگهان نَسیمِ بهاری به وَزیدَن بَرآیَد...

 

خُنُک آن دَم که عشقْ در گوشِ دِل، بی‌کلام بگوید: بیا... ای عاشقی که دگر چیزی بَرِ توجه‌ات، جُز «عشقْ» جایْ ندارد! که فقط در این حال است که تو پَریشانِ مایی؛ زیرا دگر «سَرِ اَغْیار» نداری (از هرآنچه آفِل است، پاکی؛ لذا در تجربه هستی، فقط هشیاری مانده و توجهِ آزاد؛ که آن هم در این دَم، به سوی عشقْ جاری‌ست.)

 

[این «توجه»... بِدونِ اِستثنا، همیشه و همیشه و همیشه... در اختیار هشیاری‌ست؛ که تا او (یعنی هشیاری)، با آن «چه» کُند: یا می‌توان آن را به غِیر باخت، یا می‌توان با آن... چَنگ بر دامانِ عشقْ زَد.]

 

۳) خُنُک آن دَم که دَرآویزد در دامَنِ لُطفَت

تو بگویی که: چه خواهی زِ منْ ای مَستِ نِزاری

 

خُنُک آن دَم که هشیاری (با آن توجهِ آزاد)، چَنگ در دامَنِ لُطفَت زَنَد و تو بگویی: ای که اکنون در مَستی، از خود بی‌خود شُده‌ای (غرق در عشقْ... پاکْ از اَغْیار، لذا مَستِ نِزاری...)! از من چه خواهی؟ و من بِگویمَت بی‌کلام: ای عشق، مَستِ عشقْ چه خواهد جُز عشق؟!

 

[آن هشیاری که جامَش اینچنین از عشقْ لَبریز شُده را، زندگی به چه «کار» درآرد؟]

 

۴) خُنُک آن دَم که صَلا دَردَهَد آن ساقیِ مَجْلِس

که کُند بر کَفِ ساقی قَدَحِ باده، سَواری

 

خُنُک آن دَم که ساقیِ مَجْلِس، صَلا گویان، بادۀ عشقْ را در دَست بِگیرد و آن را برایِ هَمگان به گردش درآورد!

 

[حال، کُدام مَجْلِس را می‌گوید؟ و ساقیِ این مَجْلِس کی‌ست؟ و چرا باید «او» صَلا دَردَهَد و قَدَحِ بادۀ عشقْ را «دور» بِگرداند؟ و تا «چه کَسی» آن بادۀ ناب را بِگیرد و بی‌وقفه بِنوشَد؟!]

 

[خُنُک آن دَم که در خَموشیِ این مَجْلِس، رَهیده از زمان و مکانِ ‌ذهن، هشیاری به آن فضایِ پاکْ و دَست نَخورده درآید و در آن عَدَم، نوری به میان آید: که از آن، هشیاری بَر حَقیقت «سَوار» گردد (و به حرکت و «کارِ» عشقْ درآید) و آنگاه صَلا دَردَهَد؛ و هرکه هم در خَموشیِ این مَجْلِس، هشیاری را در «توجه» تیز کرده، آن باده را نیکِ نبکْ بِگیرد.]

 

[در تجربۀ هستی، بادۀ عشقْ با هشیاری، «چه» کُند؟]

 

۵) شود اَجْزایِ تَنِ ما، خوش از آن باده باقی

بِرَهَد این تَنِ طامِع زِ غَمِ مایده خواری

 

تمامیِ ابعادِ ما (جسمی و روحی، درون و بُرون، عَیان و نَهان...)، تَمام و کَمال از آن بادۀ باقی «خوش» گردد. هشیاری هم سَوار بَر حرکتِ عشق، از آن نَفْسِ دُروغینِ زیادهِ خواه و حَریص، که تنها به فکرِ خواسته‌هایِ خود بوده، یکْسَره بِرَهَد!

 

[عشقْ در اِزایِ «چنین» باده‌ای نِکو، چه از هُشیاری گِرو بِگیرد؟! ...و آیا هشیاری مایِل است که آن را بی‌چون و چرا بِپَردازَد؟! در چه شَرایطی، هشیاری تَوانِ چنین کاری را دارد؟]

 

۶) خُنُک آن دَم که زِ مَستان، طَلَبَد دوست عوارض

بِسِتانَد گِرو از ما به کَش و خوبْ عِذاری

 

خُنُک آن دَم که عشقْ از «مَستان»، چیزی را که دارایِ «اهمیت» بوده، برایِ مالیات (در اِزایِ بادۀ باقی / بادۀ ناب) گرو گیرد!*

 

 [*برایِ آنکه «بتوان» مَستِ عشقْ شُد، باید غرق در خَموشیِ آسمانِ درون شُد تا «مایل شَوی» که آنچه می‌پنداشتی برایَت خوب و نیکْ است (که در اصل نَبود)، تمام و کمال برای دریافتِ بادۀ عشق، گِرو دَهی! آنگاه در آن خَموشی، که پاک از همانیدگی‌ها شُدی (لذا، پاک از نَفْسِ دُروغین)، هشیاری آمادۀ دریافتِ بادۀ عشقْ گَردد! و چون آن را گرفتی و «مَست» از «عشقْ» شُدی، این دِلِ مَست را چه شَوَد؟!]

 

۷) خُنُک آن دَم که زِ مَستی سَرِ زُلْف تو بِشورَد

دلِ بیچاره بگیرد به هَوَسْ حَلقه شُماری

 

خُنُک آن دَم که از شِدَّتِ «مَستی»، سَرِ زُلْفِ تو پَریشان گردد (آشکارایِ آشکارایِ آشکار، نورِ حقیقت رویْ بِنْمایَد...) و دلِ بیچاره (در واقع، دلی که از بَرِکَتِ عَدَم، توانِ دریافتِ «چنین نور» را پیدا کرده...)، از شِدَّتِ «یکی» شُدن با عشق، به هَوَسْ حَلقه شُماری آید (در آن «نَزدیکی»، حَلقه‌هایِ زُلْفِ عشقْ را!...)

 

 

۸) خُنُک آن دَم که بگوید به تو دل: کِشت ندارم

تو بگویی که: بِرویَد پِیِ تو آنچه بِکاری

 

خُنُک آن دَم که این دلِ عَدَم شُده، بی‌کلام بِگوید: دِگَر کِشت ندارم؛ و تو بگویی که بِرویَد پِیِ «چِنین» دلی، آنچه بِکاری...

 

منظور این است: دل... «عَدَم» گشته و «نور» در آن... تابان؛ پس هرآنچه کاشته شَوَد، در اصل به دَستِ عشقْ کاشته شُده؛ پس پِیِ چُنین کِشت، بِرویَد آنچه گویَد بِرویْ.

 

[در اولِ کار (ورود به دنیایِ ماده)، حرکتِ ناآگاهانۀ هشیاری در ذهنِ خاکی، یک مَنِ ذِهنی با خواسته‌هایِ فِراوان تشکیل داد؛ این عَمَل برای بَقا (بقا در جهانِ هستی) واجِب بود؛ اما قرار بر این هم بوده که این حرکت، «سَریع» به پایان رَسد تا «جَرَقه‌هایِ» از نور آگاهی، به میان راه یابد و از برکتَش... حرکتی نو وارد «کار» گردد.]

 

۹) خُنُک آن دَم که شبِ هَجْر بگوید که: شَبَت خوش

خُنُک آن دَم که سَلامَت کُند آن نورِ نَهاری

 

خُنُک آن دَم که از برکتِ جَرَقه‌هایِ آگاهی، نَفْس دُروغین بِگوید: کارِ من به پایان رَسید، من رَفتَم که خاکِستَر شَوَم، شَب خوش!! ...و از خاکِسْتَرَش، «نورِ نَهاری» سلام کُند؛ نوری که بعد از پایانِ شَبِ فراق، ناگهان در یک لحظۀ ابدی (آزاد از زمان و مکانِ ذهن)، در آینۀ دلِ عَدَم شُده طلوع کُنَد و پِی‌اش هم دگر غروبی نباشَد.

 

[بعد از پایانِ آن شَبِ دراز، صَحرایِ دل... حتماً بَس تِشنه است (تِشنۀ حقیقت)! آیا در نَبودِ منِ ذهنی، «آب» در آن صَحرایِ تِشنه، غُبار و گِل راه بیَندازد یا نه؟! مُسَلَمَاً نه...]

 

۱۰) خُنُک آن دَم که بَرآیَد به هوا ابرِ عِنایَت

تو از آن ابر به صَحرا گُهَرِ لُطفْ بِباری

 

۱۱) خورَد این خاک که تشنه‌تر از آن ریگِ سیاه است

به تمام آبِ حَیات و نکُند هیچ غُباری

 

از آنجا که نَفْس برایِ همیشه به خاکِستَر نِشَسته، عِنایَتِ عشقْ به جوشش درآمده: خُنُک آن دَم که بَرآیَد به آسمانِ آن دلِ خالِص، ابرِ عِنایَت؛ و از آن ابر، بَر ضَمیرِ دل... آبِ حیات ببارد.

 

... و از آنجا که ضَمیرِ چنین دلی، «گُنجایشِ چنین عِنایَت» را دارد، صحرایِ دلْ «آب حیات» را نیکْ بِنوشَد؛ بی آنکه غُباری بُلنْد گَردد... (بی آنکه نَفْس بِپا شَوَد.)

 

[چه شَود آن صحرا را که چُنین آبِ حیات را «جَذب» کرده؟!]

 

۱۲) دَخَلَ الْعِشْقُ عَلَیْنا بِکُؤُوسٍ وَعُقارٍ

ظَهَرَ السُّکْرُ عَلَیْنا لِحَبیبٍ مُتَوارِ

 

عشقْ با جامِ شراب آمد (خِرَدِ عشقْ از لامکان به تجربۀ هستی درآمد)؛ از آن یارِ نهان، برایِ ما «سَرمَستی» آمد.*

 

[*خِرَد و نورِ عشق، جایگُزینِ خِرَدِ جزوی شُده و «کار» را به دست گرفته؛ شُکر که آن مَعشوقِ پنهان، آشکارا در آینۀ دل نمایان شُد... و همراه با آن، پایانِ تَوَهُمِ جُدایی و لذا، شادیِ بی‌سَبَب.]

 

۱۳) سخنی موج هَمی‌زد که گُهَرها بِفَشانَد

خَمُشَش باید کردن، چو دَرینَش نَگُذاری

 

سُخَنی بَیان شُد؛ که اگر هشیاری تیز... در توجه ایستاده باشد، موج‌اش گُهَرها در ضَمیرِ دل پَخش کُنَد؛ «سُخَن» را باید خَمُشَش کَرد! که هشیاری... وَرایِ آن، خود به آن یِگانه گُهر درآید: آن «گُهر» که او را، هیچ همتا نیست.

 

با احترام،

آزاده از آمریکا

 

  PDF متن پیام در فرمت
فایل متن تفسیر غزل ۲۸۱۴ از برنامه ۸۷۸ - خانم آزاده از آمریکا

صورت از بی صورتی آمد برون - خانم سمانه از تهران

Posted 08-19-2021 صورت از بی صورتی آمد برون - خانم سمانه از تهران


فایل صوتی «صورت از بی صورتی آمد برون» - خانم سمانه از تهران


    

Set Stream Quality



با سلام 

موضوع : «صورت از بی صورتی آمد برون»

 

صورت بخشِ جهان ساده و بی صورت است

آن سر و پایِ همه بی سر و پا می رود

 

مولوی، دیوان شمس، غزل 898

 

ذاتِ خداوند ساده است یعنی بی فرم و بی صورت است و از بی صورتی، فرم ها را به وجود می آورد. ما هم که می خواهیم به او تبدیل شویم باید بی صورت و بی نقش شویم.

 

هر چه صورت می وسیلت سازدش

زان وسیلت بحر دور اندازدش

 

مثنوی معنوی، دفتر اول، بیت 1113

 

هر تصویری که در مرکزمان گذاشته ایم ما را دچار رنگ و بو کرده.

رنگ ها همان همانیدگی ها و تصویرهای ذهنی هستند که عینکِ دیدِ ما شده اند و بو،  هیجاناتِ حاصل از فکر کردن بر اساسِ آنهاست.

پس مهم ترین و اصلی ترین کارِ هر انسان این است که صورت ها و ظاهر ها را کنار بزند تا به بی صورتی که همان عدم هست، برسد.

 کار از اتفاقِ این لحظه شروع می شود. اتفاق یک تصویر است و این تصویر توسط خداوند ایجاد می شود اما خداوند بی صورت است پس صورت ها و تصویر ها برایش بازی هستند، ما با کنار زدنِ ظاهر اتفاق و واکنش نشان ندادن به آن به خداوند می گوییم که ظاهرِ اتفاق برای ما هم بازی است و می خواهیم پیغامِ فضایِ اطرافِ اتفاق که از جنسِ اصلِ ما هست را درک کنیم و یک قدم به بی صورتی نزدیک تر شویم.

در این جا اگر کسی بپرسد چگونه صورتی که هست را نبینم و بی صورتی ای که نیست را ببینم ؟

جوابِ این سوال فقط فضا گشایی است. در حقیقت مرکزِ انسان شبیه یک لوحِ نانوشته است که تنها خداوند می تواند روی آن بنویسد و تنها همان شخص می تواند از طریق فضاگشایی آن را بخواند. همانطور که حضرت رسول می فرمایند :

 از قلبِ خود فتوی بگیر، گرچه فتوی دهندگان به تو فتوی دهند.

 

پس پیمبر گفت: اِستفتُو القلوب

گرچه مفتی تان برون گوید خُطُوب

 

مثنوی معنوی - دفتر ششم - بیت 380

 

برای همین است که میگویند مسیرِ بازگشت به فضای یکتایی را نمی توان تقلید کرد. نمی توان از رویِ دستِ کسی نوشت. نمی توان راجع به چگونگی آن سوال کرد.

 

دفترِ صوفی سواد و حرف نیست

جز دلِ اسپیدِ همچون برف نیست

 

مثنوی معنوی، دفتر دوم، بیت 159

 

زمانیکه سینه ی ما از تصویر ها صیقل یافت، مرکز ِ ما تبدیل به یک آینه صاف و ساده می شود و از آنجا که سرِ ما از مرکزمان فرمان می گیرد، سر هم مست می شود و ذهنِ ساده شده قابلیت دریافت برکات را از طرف زندگی پیدا می کند.

 

صیقلی کن یک دو روزی سینه را

دفترِ خود ساز آن آیینه را

 

مثنوی معنوی، دفتر ششم، بیت1287

 

از طرفی با اینکه معنا همیشه اصل می باشد ولی شکل و قالب نیز لازم است. مثلا اگر محبت خدا فقط برابر با معنا بود، دیگر عبادات ظاهری صورت پیدا نمی کرد هرچند که هیچ عبادتی بدون حضور کامل نیست. ( لا صلاة تَمَّ الّا بالحضور : دفتر اول بیت 381 ) و یا هدیه هایی که دوستان به یکدیگر می دهند با اینکه جنبه ی ظاهری دارد ولی بر دوستی های درونی دلالت می کند.

 

گر محبّت فکرت و معنیستی

صورتِ روزه و نمازت نیستی

هدیه هایِ دوستان با همدگر

نیست اندر دوستی الّا صور

 

مثنوی معنوی، دفتر اول، ابیات 2625 و 2626

 

همینطور در برنامه 857 حکایت شیخ محمد سررزی را داشتیم که مولانا به داستان شیخی اشاره می کند که  چون مرکزش از تمام همانیدگی ها صاف گشته بود، وقتی یک تصویر در مرکزش می دید میگفت این نیاز مردم است که عکس آن در دل من افتاده است زیرا آینه بی نقش است و اگر در آینه نقش نماید نقشِ غیر باشد.

 

خانه را من روفتم از نیک و بد

خانه ام پُرّست از عشقِ احد

هر چه بینم اندر او غیرِ خدا

آنِ من نبود، بُوَد عکسِ گدا

 

مثنوی معنوی، دفتر پنجم، ابیات 2804 و 2805

 

پس بنابراین امکان کنار زدنِ همانیدگی ها برای هر انسانی وجود دارد و  مسئولیت صیقل یافتنِ مرکزمان تنها به عهده ی خودمان است و هرکس در این راه گام بردارد، عنایت و جذبه خداوند به کار می افتد و مرکز همانیده را به عدم تبدیل می کند.  همینطور در سوره نجم آیه ی 39 آورده شده : «نیست برای آدمی جز آنچه برای آن کوشد».

 

گر تو گویی کآن صفا فضلِ خداست

نیز این توفیقِ صیقل زآن عطاست

قدرِ همت باشد آن جهد و دعا

لَیسَ للانسانِ الّا ما سعی

 

مثنوی معنوی، دفتر چهارم، ابیات 2911 و 2912

 

با سپاس فراوان 

سمانه از تهران

  PDF متن پیام در فرمت
فایل متن «صورت از بی صورتی آمد برون» - خانم سمانه از تهران

تفسیر غزل ۲۸۱۴ از برنامه ۸۷۸ - خانم لادن از کانادا

Posted 08-19-2021 تفسیر غزل ۲۸۱۴ از برنامه ۸۷۸ - خانم لادن از کانادا


فایل صوتی تفسیر غزل ۲۸۱۴ از برنامه ۸۷۸ - خانم لادن از کانادا


    

Set Stream Quality



-برنامه ۸۷۸ گنج حضور

 

غزل ۲۸۱۴ دیوان شمس، غزلی سراسر شور و عشق و آگاهی است، موجی گهرفشان برآمده از دریای عدم که بوی بهار زندگی و نوازش معشوق را بر جان انسان می دمد.

 

خُنُک آن دم که به رحمت سر عُشّاق بخاری

خُنُک آن دم که برآید ز خزان بادِ بهاری

 

مولانا در این غزل از لحظه ای مبارک و نزدیک صحبت میکند، لحظه ای که پدیده ای شگفت انگیز رخ میدهد، لحظه ی تبدیل انسان. هر بیت این غزل از زاویه ای این پدیده را روشن میسازد.

 

این اتفاق، قصه یا افسانه نیست. حقیقتی قابل رخ دادن و نزدیک است.

 

پخش شدن اسرار این غزل از برنامه گنج حضور و تفسیر روشنگرانه آقای شهبازی شاید نشان نزدیک بودن این اتفاق باشد.

لحظه ای که نوازش معشوق، باد زنده کننده بهاری را بر وجود در خزان مانده انسانِ در ذهن میدمد.

 

نوازش معشوق گاهی پیغام‌های نهفته در اتفاقات روزمره زندگی است که با ظرافت، مطلوب حقیقی انسان را بر او می‌نمایاند.

و گاهی موجی زنده کننده بر دل انسان که متفاوت از تمام تجربیات این جهانی است، ارتعاشی که تمامی دانسته ها و قواعد و الگوهای ذهنی را کنار میزند و برای لحظه ای زنده بودنی متفاوت تجربه میشود انگار کسی در گوش انسان زمزمه میکند: که بیا عاشق مسکین، که تو آشفته مایی، سر اغیار نداری...

 

لحظه ای که در دامن لطف تو در می آویزم و اقرار میکنم که مقصودم از آمدن به این جهان که زنده شدن به تو است را به یاد آورده ام و آنرا بر هر هم هویت شدگی ترجیح میدهم.

لحظه ای که در فضای عدم شده درونم تو را می نگرم که قدح باده در دست داری و همه ابعاد وجود مرا مست می ات میگردانی و من از حرص و طمع هم هویت شده گی ها رها میشوم.

 

خُنُک آن دَم که ز مستی سَرِ زلفِ تو بِشورَد

دلِ بیچاره بگیرد به هوس حلقه شماری

 

لحظه ای که بزرگترین همانیدگی هایم را برای وصل دوباره می اندازم و از جان آزاد شده در آنها مست میشوم.

لحظه ای که اقرار کنم که دیگر فکر و عمل از روی من ذهنی را لا میکنم تا خرد تو بر هر فکر و عملم جاری شود.

لحظه ای که شب ذهن به پایان برسد و نور روز حضور بتابد.

لحظه ای که ابر عنایت تو بر صحرای ذهن ببارد و خاک تشنه تر از ریگ بیابان وجود من، تمام این آب حیات را جذب کند و هیچ غبار گفتگوی ذهنی برنخیزد.

و در نهایت لحظۀ شگفت انگیز تجلی عشق و تجربۀ مستی آن در وجود من.

 

مولانا بیتی را در انتهای غزل در وصف تجلی عشق به زبان عربی سروده، انگار می‌خواسته رمز و رازی عمیق تر را بر این لحظه اوج غزل بیفزاید.

 

و در پایان این موج زیبا به دریای عدم بازمیگردد تا سکوت بین امواج، مژدۀ موج نور بعدی را بدهد.

 

خُنُک آن دم که برآید به هوا ابر عنایت

تو از آن ابر به صحرا گهر لطف بباری

 

خورد این خاک که تشنه‌تر از آن ریگ سیاه است

به تمام آب حیات و نکند هیچ غباری

 

دَخَلَ الْعِشْقُ عَلَیْنا بِکُؤُوسٍ وَ عُقارٍ

ظَهَرَ الْسُّکْرُ عَلَیْنا لِحَبیبٍ مُتَوارِ

 

سخنی موج همی‌زد که گهرها بفشاند

خمشش باید کردن چو در اینش نگذاری

 

 

با سپاس و احترام

-لادن از کانادا

  PDF متن پیام در فرمت
فایل متن تفسیر غزل ۲۸۱۴ از برنامه ۸۷۸ - خانم لادن از کانادا


Today visitors: 149

Time base: Pacific Daylight Time