Loading the content... Loading depends on your connection speed!

Ganje Hozour App
Ganje Hozour Iphone App Ganje Hozour Android App

: تماس با دفتر گنج حضور در آمریکا

Tel: 001 818 970 3345

Email: parviz4762@mac.com

Spiritual Messages: Page #106

اَلَست و طَرَب - خانم پریسا از کانادا

Posted 08-04-2021 اَلَست و طَرَب - خانم پریسا از کانادا


فایل صوتی اَلَست و طَرَب - خانم پریسا از کانادا


    

Set Stream Quality



با سلام،

 

موضوع: تعهد به اَلَست معادل است با نبستن فضای درون و از دست ندادن شادی و طَرَب.

 

وقتی خداوند انسان را خلق کرد از او پرسید که «آیا تو از جنس منی؟» ما هم جواب دادیم: «بلی». اما پس از مدتی با چیزها و فرم ها هم هویت شدیم، و فراموش کردیم که از جنس خدا یا زندگی هستیم. تصور کردیم از جنس چیزها هستیم، و با کم و زیاد شدن آنها بالا و پایین شدیم.

 

اَلَست مربوط به این لحظه است، یعنی زندگی در همین لحظه این سوال را از ما می‌پرسد. و ما هم در همین لحظه پاسخ او را می‌دهیم. یا به عهد اَلَست وفا می‌کنیم و درون خود را عدم نگه می‌داریم، و یا با مقاومت خود، به زندگی می‌گوییم که من از جنس تو نیستم.

 

جنس خداوند، بینهایت فضاگشایی است. جنس خداوند بینهایت شادی و طَرَب است.

 

پس هر بار با مقاومت کردن، فضای درون را می‌بندیم، هر بار دچار انقباض می‌شویم، و به خاطر مقاومت خود در برابر اتفاق این لحظه که بازی زندگی و ظاهر است، طَرَب و شادی بی سبب را تجربه نمی‌کنیم، به عهد الست وفا نمی‌کنیم.

 

وفای به عهد اَلَست، حداقل به صورت نسبی، این است که تمام همت و تلاشم خود را بگذاریم که وقتی اتفاقی افتاد که می‌بینم فضا دارد بسته می‌شود، فضای درون را باز نگه داریم، و شادی و طَرَب خود را از دست ندهیم.

 

من طربم، طرب منم، زُهره زند نوایِ من

عشق میان عاشقان، شیوه کند برای من

دیوان شمس، غزل شماره ۱۸۲۵

 

با احترام،

پریسا از کانادا

  PDF متن پیام در فرمت
فایل متن اَلَست و طَرَب - خانم پریسا از کانادا

تفسیر غزل ۲۳۷۲ از برنامه ۸۷۶ - خانم آزاده از آمریکا

Posted 08-04-2021 تفسیر غزل ۲۳۷۲ از برنامه ۸۷۶ - خانم آزاده از آمریکا


فایل صوتی تفسیر غزل ۲۳۷۲ از برنامه ۸۷۶ - خانم آزاده از آمریکا


    

Set Stream Quality



با سلام و عرض ادب، آزاده هستم از آمریکا

[پیام عشق...]

 

مُقَدَمه:

 

هشیاری برایِ بَقا در «دُنیایِ ماده»، یک نَفْسِ دُروغین می‌بافَد و آن را در ابتدا، به عُنوانِ «حقیقت» به کار می‌بَنْدَد. آن مَنِ تَخَیُلی، از خود هیچ نوری ندارد؛ ولی چون هشیاری در ابتدایِ کار، تَوَجُه را به او می‌بازد، نوری مُختَصَر (از حرکت اش در ذهن) بر «خیال» تَجَسُم می‌گرد. قرار است بالاخره این نورِ تَوَهُمی، با طلوعِ نور آگاهی، خاموش شَوَد و حقیقت آشکارا تابانْ گردد.

 

اما این مَنِ خیالی، نه تنها از تابِشِ ناچیزِ خود دَست بَر نِمی‌دارد، بلکه می‌خواهد در «راه»، به هشیاری کُمَک هم بِکُنَد!! به همین دلیل، هشیاری کَماکان در خانۀ ذهن، از نورِ آگاهی محروم مانده. آخر در این خانۀ تَنگ، نورِ عشقْ با آن عَظِمتِ بی‌همتا، که هرگز نمی‌گُنْجَد! پس چاره چی‌ست؟

 

دیوان شمس / غزل ۲۳۷۲:

[پیام عشقْ / برنامه شمارۀ ۸۷۶]

 

هَله بَحْری شو و دَر رو، مَکُن از دور نِظاره

که بُوَد دُر تَکِ دریا، کَفِ دریا به کِناره

 

هشیاری را تیزِ تیزِ تیز کُن؛ حال، دور از حرکت در ذهنِ خاکی (بی‌آنکه هُشیاری را، در ذهنِ خاکی به حرکت درآوری)، «تماماً» فضایِ عَدم شو و در خَمُشیِ آن، مانَندِ تکْ درختی بُرومَنْد (در اِسْتِقرار، با ریشه‌ای قَوی و عَمیق)، آزاد و مُحکَم در تَوَجُه بایست

 

«آگاه باش» که فقط در اعماقِ چِنین خَموشی‌ست که نورِ عشقْ «رُخ» بِنْمایَد؛ آن هم فقط در آن هنگام که تمامیِ حرکتِ دگر به «کنار» رفته (یعنی در آن دَم که تَوَجُهِ هُشیاری، آزاد و روانْ «جاری» در خَموشیِ مُطلقْ گَشته).

 

چو رُخِ شاه بِدیدی، بُرو از خانه چو بَیذَق

رُخِ خورشید چو دیدی، هَله گُم شو چو سِتاره

 

چو نورِ عشقْ را آشکارا دیدی، خانۀ ذهنْ را تَرک گوی: هشیارانه چو مُهرۀ پیاده در بازیِ شَطرَنْج، از خانۀ ذهنْ بُگْریز! زیرا فقط فضایِ عدم است که گُنجایشِ «آن» نور و «آن» خِرَدِ بی‌همتا را دارد.

 

حال همانطور که با طلوعِ خورشید، دگر ستاره‌ای جُراَت ندارد در آسمانِ بی‌کران بِدرَخْشَد، تابشِ نورِ ناچیزِ نَفْس را در برابر نورِ حقیقت، نیست گَردان و بندۀ عشقْ شو.

 

چو بِدان بَنده نوازی شُده‌ای پاک و نمازی

هَمگان را تو صَلا گو، چو مُوذِّن زِ مِناره

 

چو از چُنین «بَنده نوازی»، سَراسَر از وِی لَبریز گَشتی، هَمگان را تو صَلا گو (چو مُوذِّن زِ مِناره). به عبارت دگر، چو خِرَد و نورِ عشقْ از لامکان، به تجربۀ هستی‌ات جاری شُد، آنگاه و فقط آنگاه تو هَمِگان را دَعوَت به «کارِ عشقْ» کُن؛ نَه در آن زَمان که حرکتِ نَفْس در تاریکیِ ذهن، هُشیاری را فَرا گرفته.*

 

[*فقط عشقْ می‌تواند از عشقْ گوید، فقط عشق...]

 

تو دَرین ماه نَظَر کُن، که دِلَت روشن ازو شُد

تو دَرین شاه نِگَه کُن، که رَسیده‌ست سَواره

 

تو تَوَجُهِ آزاد را، در «این نور» جاری کُن، در نورِ آگاهی / نورِ عشقْ / نورِ حقیقت، که اکنون ضَمیرِ هُشیاریْ از آن مُنَور شُده. تو در این شاه نگَه کُن که «خود مُستَقِل» رسیده و سوار بر حقیقت، جُمله عشقْ گشته (بِنْگَر در هُشیاری، که سَوار بَر حرکتِ عشقْ گشته).

 

نه بِتَرسَم، نه بِلَرزم، چو کَشَد خَنجَرِ عِزَّت

به خدا خَنجَرِ او را بِدَهَم رِشوت و پاره

 

سَوار بر حرکتِ «او»، دگر در بَرابرِ خَنجَرِ عِزَّت، نه بِتَرسَم و نه بِلَرزم؛ به خُدا که در بَرابرِ تَقدیرِ اِلهی، جُزوِ ناچیز را فَدا کرده‌ام (و دَم به دَم، فَدا کُنم)، زیرا که خِرَدِ کاملِ عشق، در کار است: لذا، نه بِتَرسَم، نه بِلَرزم.

 

کِه بُوَد آبْ که دارد به لطافت صِفَتِ او؟

که دو صد چَشمه بَرآرَد زِ دلِ مَرمَر و خاره

 

آب، بسیار بسیار بسیار نَرم است! حال با چِنین نَرمیی، کْی می‌تواند تَصَوُر کُند که آب، دلِ مَرمَر و سَنگِ سَخت را بِشکافَد و دو صد چَشمه از آن جاری کُند؟! پس نیک بِنْگَر که «تسلیمِ تام» بَر خَنجَرِ عِزَّت، چه‌ها کرده: آب با آن لِطافَت، تَوَسُطِ نیرویِ عشقْ، «کارها» کُند؛ و اما «هشیاری» در آزادگی، سَوار بر حرکتِ عشقْ، عشقْ با «او» چه‌ها کُند؟!

 

تو همه روز بِرَقصی، پِیِ تُتْماج و حَریره

تو چه دانی هَوَسِ دلْ پِیِ این بیت و حَراره

 

تو تمامِ روز را (منظور تمامِ عُمر را)، به کارهایِ دُنیوی می‌گُذَرانی؛ از همین رو، تو از حرکتِ عشقْ ناآگاهی و معنیِ عَمیق این بیت را، بدونِ جریانِ عشق، دَرک نخواهی کرد. به عبارت دگر، او که بَرِ عشقْ را ندیده، تمامِ توجه‌اش را در زَر و سیمِ دُنیا غَرق کرده؛ اگر هم توجه سویِ سیم و زَر باشد، بَرِ عشقْ را نخواهی دید.

 

چو بِدیدم بَرِ سیمین، زِ زَر و سیم نَفورَم

که نَفور است نَسیمَش زِکَفِ سیم‌شُماره

 

چو بِدیدم بَرِ سیمین (بَرِ آن نورِ سِپید را که تمامیِ نورها از وِی خِجِل مانده)، دگر هیچ زَر و سیم، نَتَوانَد «تَوَجُهِ آزاد» را «رُبودن»! از برکتِ بَرِ او، هشیاری «باردار» گشته. او که بَرِ سیمین را بِدید، نَسیمِ عشقْ از دَمِ او جاری شُد؛ و آن نَسیم هم (دَمِ عشق) از دستِ او که در کار حَریص گشته، گُریزان است.

 

تو از آن بار نداری که سَبُکْ‌سار چو بیدی

تو از آن کار نداری که شُدَسْتی همه کاره

 

تو چون از عشقْ «بار» نداری، تَوَجُه در تو جَذبِ هر چیز (کوچک یا بزرگ) می‌گردد و لذا تو هم همراهِ آن، به هر سو رفته‌ای و می‌روی! تو هنوز به «کارِ» عشقْ در نَیامده‌ای که دست به هر کاری می‌زنی. کاری هم که عشقْ در آن جاری نَباشد، از «نَظم» محروم است.

 

همه حُجّاج بِرَفته، حَرَم و کعبه بِدیده

تو شُتُر هم نخریده که شِکَسته‌ست مِهاره

 

حاجیان، حَرَم و کعبه را بِدیده (یعنی تمامِ راه‌ها را در این رَه پِیموده)، و به این نتیجه رسیده که در آخِر، تا این دل آزادِ آزادِ آزاد از تمامی حرکاتِ دگر نگشته و به «کعبۀ درون» نَرفته، از «کار و بار» عشق، دور مانده؛ حال چه رَسَد به تو، که هنوز درگیرِ آن نَفْسِ دُروغین، حتی یک بار هم به «خَموشیِ درون» نَرفته (زیرا اختیارِ آزاد را، تو به دستِ تَوَهم داده‌ای، نه به دَستِ «حق»).

 

بِنِگَر سویِ حَریفان، که همه مَست و خَرابند

تو خَمُش باش و چُنان شو، هَله ای عَربَده‌باره

 

حال بنگَر به سویِ آن بیدار شُدگانْ که همه غرق در حرکت/کار/بار و برکتِ عشقْ اند. پس تو بیا و خَمُش باش و چُنان «باردار» شو (از عشقْ باردار شو، نه از آن مَنِ خیالی)؛ آگاه باش که اکنون، تو بَد مَست از آن نَفْسِ دُروغین شُده‌ای و درگیر به کار و بار او. آگاه باش که حقیقت، فقط در آزادی مُطلقْ به میان آید از رهایی.

 

با احترام،

آزاده از آمریکا

 

  PDF متن پیام در فرمت
فایل متن تفسیر غزل ۲۳۷۲ از برنامه ۸۷۶ - خانم آزاده از آمریکا

حکایت آن امیر که غلام را گفت می بیار... - خانم لادن از کانادا

Posted 08-04-2021 حکایت آن امیر که غلام را گفت می بیار... - خانم لادن از کانادا


فایل صوتی حکایت آن امیر که غلام را گفت می بیار... - خانم لادن از کانادا


    

Set Stream Quality



برداشتی از حکایت آن امیر که غلام را گفت می بیار...

برگرفته از برنامه های ۸۷۵ و ۸۷۶ گنج حضور

 

در این قصه امیر که نماد زندگیست از غلامش میخواهد که برای مهمان ویژه اش که نماد انسان است، می مخصوصی را بیاورد که جان او را از هر درد و هم هویت شده گی پاک کند.

 

باده‌شان کم بود و گفتا ای غلام

رو سبو پر کن به ما آور مُدام

-مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۳۴۴۵

 

از فلان راهب که دارد خمر خاص

تا ز خاص و عام یابد جان خلاص

-مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۳۴۴۶

 

در میانه راه، زاهدی مانع غلام میشود، سبو را می‌شکند و می را بر زمین می‌ریزد، همانطور که من ذهنی هر لحظه با تلف کردن انرژی زنده زندگی، مانع از جاری شدن آن بر وجود انسان و بیان خرد زندگی توسط انسان می‌شود.

 

پیشش آمد زاهدی غم دیده‌ای

خشک مغزی در بلا پیچیده‌ای

-مثنوی، دفتر پنجم، بیت۳۴۶۲

 

زد ز غیرت بر سبو سنگ و شکست

او سبو انداخت و از زاهد بجست

-مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۳۴۹۳

 

در بخش دیگری از قصه، مولانا قصه شطرنج بازی کردن شاه با دلقک را مطرح میکند. شاه یا زندگی هر لحظه با دلقک یا انسان شطرنج بازی میکند.

 

دلقک در دربار شاه همان نقشی را دارد که انسان در دربار زندگی، یعنی پخش طرب و شادی که از خود زندگی گرفته است، و وظیفه اش خنداندن شاه است، انسان زمانی زندگی را می‌خنداند که خود او شود، می او را بگیرد، خرد او را بیان کند و هیچ اثری از ردپای تخریبگر من ذهنی در فکر و عملش باقی نماند.

 

مقصود از بازی این است که انسان زندگی را در پشت پرده اتفاق ببیند و می مست کننده اش را با جانش بنوشد.

 

اما در قصه، دلقک به شاه کیش میدهد، میخواهد او را مات کند و خشم شاه را برای خود میخرد. هر لحظه که انسان هوشیاری اش را به ذهن تزریق کند و هر فکر و عمل انسان که برآمده از خرد زندگی نیست، تلاش برای مات کردن شاه است و خشم زندگی را بر می انگیزاند، انسان را دچار انقباض و درد میکند و تازه انسان یادش می افتد که از شاه امان بخواهد یعنی چاره دردها و گرفتاری هایش را از «خدا» بخواهد.

 

شاه با دلقک همی شطرنج باخت

مات کردش زود، خشم شه بتاخت

-مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۳۵۰۷

 

گفت: شَه شَه و آن شَهِ کِبرآورش

یک یک از شطرنج می‌زد بر سَرش

-مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۳۵۰۸

 

که بگیر اینک شَهت، ای قَلتَبان

صبر کرد آن دلقک و گفت: اَلاَمان

-مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۳۵۰۹

 

در قصه، شاه به دلقک فرصت بازی بعدی شطرنج را میدهد. یعنی به انسان هر لحظه فرصت داده می‌شود تا درست بازی کند. بازی درست یعنی تسلیم کامل و بیان خرد زندگی یعنی، دلقک به شاه بگوید تو به جای من بازی کن. من مات تو هستم.

 

ای تو مات و من ز زخمِ شاه مات

می‌زنم شَه شَه به زیرِ رخت هات

-مثنوی، دفتر پنجم، بیت۳۵۱۶

 

در ادامه، مولانا دوباره به قصه زاهد برمیگردد. انگار حالت شدیدتر من ذهنی را در شخصیت زاهد تعریف می‌کند. زاهد خشک مغز است. می شاه را بر زمین می‌ریزد، همانند من ذهنی که هوشیاری را هر لحظه به الگوهای کهنه و پوسیده ذهنی می‌ریزد و انرژی زنده زندگی را تلف می‌کند.

 

شاه در قصه از زاهد خشمگین است و می‌خواهد او را با گرز گران مجازات کند. گرزِ گرانِ شاه تمامی ناکامی ها و اتفاقات بد زندگی است. بی بهره گی از شادی بی سبب و عقل زندگی، و گرانترین گرز، محروم شدن از دیدار با زندگی و یکی شدن با اوست.

مولانا مقصود زاهد را تسلّس یعنی مکر و حیله بیان میکند و تلاش برای مشهور و معروف شدن، همچنین زاهد را نادان نسبت به حقیقت و طالب مشهور شدن و کسب توجه مردم میشناسد. همانطور که من ذهنی، توانایی دیدن حقیقت و اتصال با آن ندارد و تنها به دنبال گسترش حیات موهومی و فرار از نیستی در خودش است.

 

او چه داند امر معروف از سگی

طالب معروفی است و شهرگی

-مثنوی، دفتر پنجم، بیت۳۴۹۷

 

تا بدین سالوس خود را جا کند

تا به چیزی خویشتن پیدا کند

-مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۳۴۹۸

 

کو ندارد خود هنر الا همان

که تسلس می‌کند با این و آن

-مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۳۴۹۹

 

شخصیتهای دلقک و زاهد در این قصه، جنبه های مختلفی از من ذهنی را روشن میسازد. اینکه من هرلحظه، انرژی زنده زندگی را دریافت میکنم و آنرا به ذهن برده و تلف میکنم. تمام افکار بیهوده و پوچی که هر لحظه به آنها جان میدهم مرور به ثمر نرسیدگی ها و رنجش های گذشته و نگرانی های آینده، و به حرکت درآوردن تصاویر ذهنی به منظور حل چالشها یا رسیدن به خوشبختی ذهنی که شامل مقاومت و قضاوت به اتفاق این لحظه است، همه بر زمین ریختن می شاه است. کاری که می زندگی در آن جاری نباشد، مزدی ندارد و بیگار است.

 

مغزِ او خشک ست و، عقلش این زمان

کمترست از عقل و فهمِ کودکان

-مثنوی، دفتر پنجم، بیت۳۵۱۹

 

رنج دیده، گنج نادیده ز یار

کارها دیده، ندیده مزدِ کار

 

انسان در ذهن، موجود دردمندی است که یا هر لحظه در نقش دلقک، فراموش می‌کند که باید به شاه باخت، مرکز هم هویت شده را تسلیم کرد و می او را گرفت. و یا در نقش زاهد با خشم و پوشاندن حقیقت، می زندگی را بر زمین می‌ریزد.

 

درحالیکه امیر یا شاه زندگی که اصل ماست هر لحظه حاضر است، او خوش دل و می باره است، یار نوازشگر و نجات دهنده ی انسان از دردهاست.

مولانا در ابتدای این قصه به زیباترین شکل، وجود زندگی یا انسان زنده به حضور را توصیف میکند و شاید میخواهد ما را متوجه تفاوت عظیم میان توصیف شاه با دلقک و زاهد کند. این که اصل من به عنوان انسان از چه جنسی است و اکنون در من ذهنی به چه حالتی درامده ام.

 

بود امیری خوش دلی مَی‌باره‌ای

کَهفِ هر مَخمُور و هر بیچاره‌ای

-مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۳۴۳۹

 

مُشفقی مسکین‌نوازی، عادلی

جوهری، زربخششی، دریادلی

-مثنوی، دفتر پنجم، بیت۳۴۴۰

 

شاهِ مردان و امیرالمؤمنین

راهْ‌بان و رازْدان و دوستْ‌بین

-مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۳۴۴۱

 

با سپاس و احترام

-لادن از کانادا

  PDF متن پیام در فرمت
فایل متن حکایت آن امیر که غلام را گفت می بیار... - خانم لادن از کانادا

جوهر فردیت - خانم سمانه از تهران

Posted 08-04-2021 جوهر فردیت - خانم سمانه از تهران


فایل صوتی جوهر فردیت - خانم سمانه از تهران


    

Set Stream Quality



با سلام

 

موضوع : «جوهر فردیّت خود، هرزه به افراد مده»

مولوی، دیوان شمس، غزل 2284

 

خداوند یکتاست. انسان نیز به عنوان امتداد خدا، یکتاست و روحِ او فرد است.

 

نه جسمیم این زمان، ما روحِ فردیم

مولوی، دیوان شمس، غزل 1528

 

ما به محضِ ورود به این جهان، انسان ها و چیزهای متعددی را دیدیم و اینگونه از فضای وحدت به کثرت افتادیم. زیاد شدنِ اشیا و افراد برایمان مهم شد، طوریکه زندگی مان را با جمع تعریف کردیم: مثل فرزندِ یک خانواده سرشناس بودن، عضویت در گروهِ خاص، دوستانِ زیاد داشتن و ... در نتیجه قدرت را در جمع دانستیم، فکرمان را از جمع گرفتیم و در جمع احساسِ امنیت کردیم.

تا اینکه مولانا نگاهِ عمیق تری را به ما آموخت :

 

ای چراغ و چشمِ عالم، در جهان فرد آمدی

تا در اسرارِ جهان تو صد جهان پرداخته

مولوی، دیوان شمس، غزل2368

 

ای انسانی که چشم و چراغِ این جهان هستی، تو تنها به این جهان آمده ای و از طریق مرکزِ عدم به زندگی وصل هستی و همین اتصال به تو کمک می‌کند تا راه را از چاه تشخیص دهی و زندگیت را با خرد خداوند اداره کنی. این حالت یعنی انطباقِ هوشیاری بر هوشیاری. همانند یک درخت که به ریشه اش متصل است و این ریشه موجب شکوفایی، رشد و ثمربخشی اش می‌شود نه اینکه از درختان دیگر بخواهد که به او کمک کنند تا میوه بدهد.

با این بینش، ما خودمان را محتاجِ جهان و انسان ها نمی‌بینیم و نیازمندیِ ما به جهان صفر می‌شود.

 

حُسنِ غریبِ تو مرا کرد غریبِ دو جهان

فردیِ تو چون نکند از همگان فرد مرا؟

مولوی، دیوان شمس، غزل 43

 

حفظِ این فردیّت به معنایِ دور شدن از اجتماع  و افراد و هوشیار و آگاه و نبودن نسبت به آنچه که پیرامونِ ما اتفاق می‌افتد نیست، بلکه در این حالت کیفیت روابط ما عالی می‌شود، فقط ما به این یقین رسیده ایم که تنها فضای یکتایی است که مرکزِ تمام امکاناته. تنها این فضاست که عقل می‌دهد، هدایت می‌کند، حسِّ امنیت دارد و پشتِ هر کارِ ما قدرتش جاری است. درکِ این موضوع برای ذهنِ همانیده مشکل است و برای همین هست که من های ذهنی، انسان هایی با مرکز عدم را خوار می‌پندارند و کارِ آن ها را بی ارزش تلقی می‌کنند، در حالیکه آنها از حضرت حق جمعیتی عظیم دارند.

 

هر پیمبر فرد آمد در جهان

فرد بود و صد جهانش در نهان

ابلهانش فرد دیدند و ضعیف

کی ضعیف است آن که با شَه شد حَریف

ابلهان گفتند: مردی بیش نیست

وایِ آن، کو عاقبت اندیش نیست

مثنوی معنوی، دفتر اول، ابیات 2505، 2507 و 2508

 

پس فضایِ یکتایی برای افرادی که زحمت نمی‌کشند تا مرکزِ خود را از همانیدگی ها پاک کنند، نا آشناست و نمی‌توانند انسان هایی با مرکزِ عدم را شناسایی کنند و وقتی به این افراد می‌رسند انتقاد و عیب جویی می‌کنند که چرا در جمعِ من های ذهنی حاضر نمی‌شوند، چرا دلیلِ کارهایی که انجام می‌دهند را نمی‌گویند، چرا نمی‌ترسند، چرا حرص ِبدست آوردن ندارند، چرا سوال نمی‌کنند و ناراضی نیستند، چرا چشمِ دلشان سیر است ... و هزاران چرای دیگر که منِ ذهنی با خود حمل می‌کند.

 

قال و حالی از ورایِ حال و قال

غرقه گشته در جمالِ ذوالجلال

غرقه ای نی که خلاصی باشدش

یا به جز دریا، کسی بشناسدش

مثنوی معنوی، دفتر اول، ابیات 2212 و 2213

 

پس افرادِ زنده به زندگی فقط توسطِ خود زندگی یا انسان های زنده به او شناخته می‌شوند و این احساس را دارند که مدت های زیادی است که یکدیگر را می‌شناسند، حتی نگاهِ این افراد با هم حرف می‌زند و بودنشان در کنار یکدیگر از طریق قانون سینرژی حضور را بالا می‌آورد و این جمع است که رحمت است، این جمع است که نظم و سامان ایجاد می‌کند، این جمع است که تاریکی را کنار می‌زند و با همنشینی شان، اسرار بسیاری مکشوف می‌گردد.

 

یار را با یار چون بنشسته شد

صد هزاران لوحِ سر دانسته شد

مثنوی معنوی، دفتر ششم، بیت 2641

 

در نتیجه هرکس می‌بایست به تنهایی روی خودش کار کند تا به یکتایی زنده شود و تجربیات شخصی و روحی اش را با دیگرانی که روی خودشان کار می‌کنند به اشتراک بگذارد. با درکِ این موضوع که مسیر بازگشت به فضای یکتایی لا انساب است و عاشق تنهاست، ما دیگر قصد تغییر دادنِ کسی را نداریم چراکه زندگی در حال کار کردن روی مرکزِ تک تکِ ماست تا ما را از دامِ همانیدگی ها آزاد کند و به قول خانم فریبا:

 

هر یک از ما فصلِ پروازش جدا

 فصلِ ما را می‌شناسد آن خدا

( نام شعر : من به آن ریسمان آویختم - برنامه 793)

 

پس از تنهایی فرار نکنیم و به چیزها و آدم ها پناه نبریم چرا که ما مجهز به شمشیرِ دولت و براتِ حضور هستیم تا آن مبارک ساعت و لی مع الله وقتِ این لحظه را تجربه کنیم.

 

هر که براتِ حفظِ ما دارد در زهِ قبا

در برّ و بحر اگر رود باشد راد و محترم

مولوی، دیوان شمس، ترجیعات هجدهم

 

همینطور آورده شده است که حضرت رسول برای مقابله با من های ذهنی از خدا یاری خواست و از طرف خداوند این پیغام می‌آید که سپاهیان روی زمین چه ارزشی دارند در حالیکه مرکزِ بی نهایت شدۀ تو، مافوق فلک است و حضورِ تو ماهِ من ذهنی را دو نیم می‌کند و این فلک هست که دورِ حضورِ تو می‌گردد.

 

احمدا خود کیست اسپاهِ زمین

ماه بین بر چرخ بشکافش جبین

تا بداند سعد و نحسِ بی خبر

دورِ تست این دور نه دورِ قمر

مثنوی معنوی، دفتر دوم، ابیات 353 و 354

 

پس باید در جهتِ حفظِ جوهر فردیت خودمان تلاش کنیم و مراقب باشیم منِ ذهنی خودمان و من های ذهنی جمع راهِ ما را نزنند. هر چقدر که با تسلیم و صبر در این راه پیش می‌رویم، همانیدگی های بیشتری را شناسایی می‌کنیم در نتیجه فضای درونمان بازتر و اعتمادِ ما به زندگی بیشتر می‌شود.

 

عاشق شده ای ای دل سودات مبارک باد

از جا و مکان رستی آن جات مبارک باد

از هر دو جهان بگذر تنها زن و تنها خَور

تا مُلکِ مَلَک گویند تنهات مبارک باد

مولوی، دیوان شمس، غزل 623

 

با سپاس فراوان

سمانه از تهران

  PDF متن پیام در فرمت
فایل متن جوهر فردیت - خانم سمانه از تهران

بیدارکردن « قوۀ تمییز» - خانم شیما

Posted 08-04-2021 بیدارکردن « قوۀ تمییز» - خانم شیما




مومن ممیّز است، چنین گفت مصطفی

اکنون دهان ببند، که بی‌گفت مُرشدیم

غزل ۱۷۰۵ دیوان شمس از برنامه ۸۵۴ گنج حضور

 

مُرشَد: ارشاد یافته

مُرشِد: ارشاد کننده

هر دو مفهوم اینجا وارد است.

 

مصطفی یعنی نور برگزیده و کسی است که به این نور زنده شده و لقب حضرت رسول است؛ مومن کسی است که از جنس فضای گشوده شده است؛ چنین شخصی ممیز است یعنی قوه‌ی تمییز دارد و میداند چه موقع از جنس فضای گشوده است و چه موقع از جنس منِ ذهنی.

 

از خود میپرسم چرا این قوه‌ی تمییز در من بیدار نمی‌شود؟ و تنها لحظاتی کوتاه با من است؟

 

هر قوه ای در ما مانند تخم گیاهی است که با آب دادن متعهدانه و در معرض نور گذاشتنش رشد میکند، قوی میشود و ثبات می یابد.

پس مسئله تعهدی است لحظه به لحظه و متداوم.

 

اگر این لحظه گلِ زیبایِ هشیاری حضور را آبیاری نمی‌کنم لاجرم خار منِ ذهنی را که به آن عادت کرده ام آب می‌دهم!

 

آیا من لحظه به لحظه با گشودن فضا نشان میدهم که به قوه‌ی تمییز این فضای گشوده اطمینان دارم؟ یا قوه‌ی تشخیص منِ ذهنی را بیشتر قبول دارم؟

 

منِ ذهنی میگوید: تو باید زرنگ باشی، خصوصا در جامعه باید شش دانگ حواست را جمع کنی وگرنه سرت کلاه میگذارند!

آیا حواسِ جمعِ منِ ذهنی را به کار میبرم یا تمییز فضای گشوده را.

از آموزش های برنامه گنج حضور دریافته ام که هنگامی که از جنس منِ ذهنی هستم، طبق قانون جذب من های ذهنی را به خود جذب میکنم و نهایتا کارهایم به درد ختم می‌شود هر چند ظاهرا دارم موفق می‌شوم.

 

آیا نتایج زودگذر را انتخاب میکنم یا با باز کردن فضا نعره‌ی لا ضیر میزنم به تمام زرنگی های منِ ذهنی ام!

 

در مصرع دوم می‌خوانیم که هدایتگری و هدایت شوندگیِ ما هر دو با ذهن خاموش صورت می‌پذیرد. دهان ببند یعنی ذهنت را خاموش کن.

 

آیا با لحظه به لحظه خاموش کردن ذهنم در امور روزانه و بهره مند شدن از ذهنی ساده و پذیرا، گلِ هشیاری حضورم را آب میدهم؟

 

آیا هنگام خواندن ابیات مولانا و گوش دادن به برنامه گنج حضور و نوشتن پیغام معنوی ذهنم خاموش است؟

یا از فکری به فکر دیگر میپرم و قضاوت میکنم.

طیِ سالهایی که درس می‌خواندم، یاد گرفته بودم که اگر فهم مطلبی برایم سخت بود، به ذهنم فشار بیاورم تا حدی که حتی سرم داغ میکرد! و فکر میکردم روش درست همین است؛ حال میفهمم که چقدر در اشتباه بودم. اما ذهنم عادت کرده که تند تند فکر کند تا داغ کند؛ در صورتی که این برعکس فضاگشایی است!

 

حتی دانشمندان بسیار مشهور هم از شیوه خاموش کردن ذهنشان بهره می‌بردند.

با از فکری به فکر دیگر پریدن هیچ خلاقیتی، حتی در امور دنیوی حاصل نمی‌شود؛ چه برسد به مطالب عرفانی.

 

گیراییِ عمیق مطالب معنوی به شیوه‌ی ذهنی نیست؛ همانطور که آقای شهبازی بارها فرموده اند ابیات را صدها بار تکرار کنیم، روی ابیات مراقبه کنیم؛

این نشان دهنده‌ی این است که من برای افزودن دانسته هایم مولانا نمی‌خوانم؛ حتی این فهمیدنِ ذهنیِ تنها، می‌تواند خطرناک باشد و من را گمراه تر کند:

 

از خدا می خواه تا زین نکته ها

در نلغزی و رَسی در منتها

 

زانکه از قرآن، بسی گمره شدند

زآن رَسَن قومی درون چَه شدند

 

مر رَسَن را نیست جرمی ای عَنود

چون تو را سودای سربالا نبود

دفتر سوم مثنوی، ابیات ۴۲۰۹-۴۲۱۱

 

همچنین در غزل ۹۵۴ دیوان شمس در این ارتباط داریم:

 

بیافت کوزه‌ی زرّین و آبِ بی‌حد خورد

خموش باش که تا ز آب هم شکم نَدَرید

 

خطاب به ما است که کوزه‌ی زرین لطایف عرفانی را در ابیات مولانا و برنامه گنج حضور پیدا کرده ایم؛ از خوردن این آب به صورت ذهنی و مدام به دنبال ابیات جدید بودن که کار منِ ذهنی است بپرهیزیم که شکممان دریده خواهد شد.

چون ذهن گنجایش فهم و درک این مطالب و به دست آوردن یک تصویر کلی را ندارد، لاجرم گیج می‌شویم و سودی نمی‌بریم که هیچ، با آن منیّت بزرگی که پیدا کرده ایم و فکر «می‌دانمِ» بزرگِ منِ ذهنی امان، همچون زاهدی که رنج بسیار دیده و نسیم فرح بخشی از طرف زندگی دریافت نکرده، که در برنامه های ۸۷۵ و ۸۷۶ قصه اش را خواندیم، مورد خشم خدا نیز قرار خواهیم گرفت.

 

پس فضا را باز کنیم و ذهن را خاموش تا تبدیل هشیاری در ما صورت بگیرد و ثبات یابد.

 

در غزل ۱۳۴۵ دیوان شمس مولانای عزیز می‌فرماید:

 

من ز راز خوشِ او یکدو سخن خواهم گفت

دلِ من دار دمی، ای دلِ تو بی‌غش و غِل

 

دلِ او را داشتن و دلی بی غش و غل هر دو در فضای گشوده معنا می‌یابند و تجربه می‌شوند.

 

با سپاس فراوان، شیما

  PDF متن پیام در فرمت
فایل متن بیدارکردن « قوۀ تمییز» - خانم شیما

قانون صبر - خانم لیلماه از هامبورگ

Posted 08-03-2021 قانون صبر - خانم لیلماه از هامبورگ




سلام به پدر معنوی و دوستان محترم گنج حضور،

 

آدمی را اندک اندک آن همام

تا چهل سالش کند مرد تمام

گر چه قادر بود کاندر یک نفس

از عدم پران کند پنجاه کس

مثنوی معنوی، دفتر سوم، ابیات ۳۵۰۳ و۳۵۰۲

 

یکی از قوانین خداوند برای زنده کردن ما به خودش، قانون صبر و‌ تدریج است و این همه درست است که خداوند قادر است به لحظه با دم کن فکان خود، ما را به خودش زنده کند. اما خواست خداوند بر این بود که زنده شدن ما به صورت تدریجی اتفاق بیفتد.

و زمان زنده شدن به حضور برای هر انسان مختص به خودش است برای بعضی به سن ده سالگی و‌ برای دیگری در سن چهل سالگی.

ما نباید در ذهن خود را با دیگران مقایسه کنیم و یا برای رسیدن به حضور عجله کنیم زیرا عجله مکر و حیله شیطان است و می خواهد ما را بیشتر به ذهن نگهدارد. ما باید از صبر و فضا گشایی کار بگیریم و در آن رحمت خداوند است و ما را به خودش زنده می‌کند.

 

مکر شیطان است تعجیل و شتاب

لطف رحمان است صبر و احتساب

مثنوی معنوی، دفتر پنجم، بیت ۲۵۷۰

 

 

با تقدیم حرمت لیلماه هستم از هامبورگ

  PDF متن پیام در فرمت
فایل متن قانون صبر - خانم لیلماه از هامبورگ

والله تو آن نیستی! - خانم سارا از آلمان

Posted 08-03-2021 والله تو آن نیستی! - خانم سارا از آلمان


فایل صوتی «والله تو آن نیستی!» - خانم سارا از آلمان


    

Set Stream Quality



والله تو آن نیستی‌!

 

شناسایی‌های خود را در ارتباط با بیت۸۰۴ از دفتر چهارم مثنوی، که در برنامۀ ۸۷۴ گنجِ حضور تفسیر شد، به اشتراک می‌گذارم.

 

این بیتِ طلایی می‌گوید:

 

تو به هر صورت که آیی بیستی

که، منم این، والله آن تو نیستی

 

ترکیبِ کلمات در این بیت بسیار شگفت انگیز و بیدار کننده هستند.

 

تو به هر صورت که آیی بیستی

 

کلماتِ آمدن و ایستادن به کاری فعالانه اشاره میکنند، گویی کسی‌ تلاشی می‌کند، با صورتهای مختلف می‌آید و جلوی کسِ دیگری می‌ایستد. کلمۀ «هر صورت» به تعدادِ زیاد صورت یعنی‌ چیزی که آن را با ذهن می‌توان درک کرد اشاره می‌کند.

 

تو به هر صورت که آیی بیستی

که، منم این، والله آن تو نیستی‌

 

مصرع دوم نشان می‌دهد که قصدِ آن شخصی‌ که می‌آید و با صورتهای مختلف می‌ا‌یستد این است که به شخصِ بیننده بگوید من این صورت هستم. و آن بیننده از زبانِ مولانا قسم میخورد که تو آن نیستی‌. این قسم خوردن، «والله آن تو نیستی‌» نشان می‌دهد که آگاهی‌ از این موضوع که هیچ صورتی‌ نمی‌تواند ما باشد یعنی‌ ما را تعیین کند بسیار جدی و پراهمیت است.

 

در خود شناسایی کردم که منِ ذهنی‌ دائماً تلاش می‌کند تا صورتهای ذهنی‌ِ مثبت را به خودش اضافه کند طوری که انسانهای دیگر دربارۀ او خوب فکر کنند. این دقیقاً کاری است که مصرع اول به آن اشاره می‌کند و حیطۀ بسیار گسترده‌ای دارد.

 

برای مثال از حیطۀ خرید کردن، مانند خریدِ لباس شروع می‌شود. چرا انسانها، به خصوص خانمها اینقدر به خرید لباس و موضوعاتی مثل مد و ظاهرِ خوب داشتن علاقه مند هستند؟ زیبایی از جنسِ زندگیست و ایرادی ندارد اما حرصِ انسان برای اینکه ظاهرش زیبا و کامل به نظر آید صورت سازییِ منِ ذهنیست که دنبالِ خریدارِ این جهانی‌ می‌گردد و از زمینۀ ترس و احساسِ حقارت می‌آید.

 

صورت سازییِ منِ ذهنی‌ یعنی‌ ساختنِ یک صورت و هویت خواستن از آن. این همان نفسِ قبیحه خو می‌باشد که کارهایش اصالتی ندارند و خودش را در حدِ یک جسم پایین می‌آورد.

 

زندگی‌ خواستن از صورت هایی که ذهنمان می‌سازد در ابعاد و لایه های مختلفی‌ نمایان می‌شود.

 

مثلاً ما از معلوماتِ خودمان صحبت می‌کنیم. میگوییم من اینقدر دانش در فلان زمینه دارم و این کارها را کرده ام. حتی صحبت دربارۀ تجربه های معنوی می‌تواند صورت سازیِ منِ ذهنی‌ باشد و آن را تقویت کند.

 

منِ ذهنی‌ عینِ همین کار را با دیگران هم می‌کند. از آنها صورت می‌سازد و بر عکس دیدِ مولانا در مصرع دوم به طرفِ مقابل می‌گوید تو این صورتی هستی‌ که من الان دیدم و تو را مثلِ یک مجسمه میگذارم در ویترینِ ذهنم. حتی اگر آن صورت مثبت هم باشد ما با این کار فضا را می‌بندیم، آن شخص را محدود کرده و جلوی رقصِ زندگی‌ را می‌گیریم.

 

صورتی‌ که در ذهنِ انسان در مورد انسانِ دیگری ساخته می‌شود همیشه به مرکزِ بیننده بستگی دارد. بنابراین به تعداد آدمهایی که ما می‌شناسیم تصویرِ ذهنی‌ از ما وجود دارد. تنها انسانهای زنده به حضور هستند که زندگی‌ و اصل را در ما شناسایی میکنند و به ما نشان می‌دهند. اصلِ خودمان را در آیینۀ مولانا می‌توانیم ببینیم. در نقطه مقابل انسانهایی‌ که منِ ذهنی‌ دارند تصویری آغشته به دردهای منِ ذهنی‌ منعکس می‌کنند ما با آن تصویر نباید بالا و پایین شویم ولی‌ می‌توانیم با فضاگشایی پیغامِ زندگی‌ را بگیریم. حتی از دشنامی که کسی‌ به ما می‌دهد چیزی یاد بگیریم.

 

شناساییِ این موضوع که ما و دیگران هیچ کدام صورتهایی نیستیم که به ذهنمان می‌آید موجبِ فضا گشایی و رقصِ فرمها می‌شود. این باعث می‌شود که در عمل خودمان و دیگران را زیاد توصیف نکنیم، مثلاً پرهیز کنیم از گفتنِ اینکه فلان شخص این طور است و آن طور است! یا اینکه تو این طور یا آن طور هستی‌.

 

زندگی‌ از جنس فرم یا صورت نیست، انسان هم از جنس فرم نیست. فرمها می‌توانند کامل نباشند و این هیچ اشکالی ندارد. دانشِ ما لازم نیست کامل باشد، زیبائیِ ما هم لازم نیست حتماً کامل باشد. ما به آنها برای حسِ وجود و جلبِ خریدار احتیاج نداریم، زیرا خریدارِ ما تنها زندگیست که نظرش فقط به جنس خودش است.

 

رها کردنِ فرمها و خاموشی اطرافِ آنها باید لحظه به لحظه باشد.

 

صورتگرِ نقّاشم، هر لحظه بُتی سازم

وانگه همه بُتها را در پیشِ تو بُگدازم

دیوان شمس، غزل ۱۴۶۲

 

اینکه ما فرمها را لحظه به لحظه رها کنیم و مثلاً از ظاهرِ خود هویت نخواهیم کارِ آسانی‌ نیست و احتمالاً ما نمی‌توانیم آن را به صورت کامل انجام دهیم. اما همین که شروع می‌کنیم خوب است و تنها راه هم همین آغازِ به فضاگشایی است، بدونِ پندارِ کمال.

 

عشق گزین عشق و دَرو کوکبه می‌ران و مترس

ای دلِ تو آیتِ حق، مُصْحَفْ کژ خوان و مترس

دیوان شمس، غزل ۱۲۰۴، برنامۀ ۸۶۹ گنج حضور

 

 

و در پایان این بیت طلایی را تکرار می‌کنم!

 

مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۸۰۴، برنامۀ ۸۷۴ گنجِ حضور

 

تو به هر صورت که آیی بیستی

که منم این، والله آن تو نیستی‌

 

 

-با احترام، سارا از آلمان-

  PDF متن پیام در فرمت
فایل متن «والله تو آن نیستی!» - خانم سارا از آلمان

دام و سبب - خانم فائزه از آمریکا

Posted 08-03-2021 دام و سبب - خانم فائزه از آمریکا


فایل دام و سبب - خانم فائزه از آمریکا


    

Set Stream Quality



اگر نه عشقِ شمس الدین بُدی در روز و شب ما را،

فراغت‌ها کجا بودی ز دام و از سبب ما را؟!

-مولوی، دیوان شمس، غزل ۷۱

 

در برنامه ۸۷۲ گنج حضور، تاکید و توجه ما برای شناسایی من ذهنی، از دیدگاه دام و سبب بود.

 

یاد گرفتیم که در من ذهنی، ما حتما با دام «درگیر» هستیم... از آن «فراغت» نداریم... یا خود را به دام می‌اندازیم، و یا با حیله و تزویر دامی برای کسی یا چیزی پهن کرده‌ایم... در جهان علت و اسباب، دلیل «درگیری» ما با دام، چه وقتی به دام می‌افتیم، چه وقتی دام پهن می‌کنیم، حرص و شهوت است! اگر صیاد در حرص مرغ نباشد،‌برایش دام نمی‌اندازد... مرغ هم اگر در حرص دانه نباشد، به دام نمی‌افتد و اسیر نمی‌شود...

 

ما کی از «درگیری» با دام رها می‌شویم؟ کی «فراغت» و «رهایی» پیدا می‌کنیم؟ فراغت و رهایی از دام، با فرار کردن از آن، از زمین تا آسمان فرق دارد... فرار کردن از دام، با مقاومت، یا حیله‌های من ذهنی است که اتفاقا ما را در دام بیشتر گیر می‌اندازد. یا حتی اگر از یک دام ذهنی فرار کنیم، حتما خود را به دام دیگری می‌اندازیم.

 

مولانا در غزل ۷۱ به زیبایی می‌فرماید، که رهایی و فراغت «فقط» ازنوازش‌های عشق شمس‌الدین، از عنایت‌های ربانی است. وقتی که ما در حالت طلب و عین ادب، دست از حیله‌گری بر‌می‌داریم، و از عشق شمس‌الدین، یعنی این فضای گشوده شده در مرکز خود، بهره‌مند می‌شویم...

 

و اما سبب:

ما انسان‌ها در جهان علت و اسباب، روند همانیده شدن هشیاری را طی کرده‌ایم و به علت و اسباب عادت کرده‌ایم... به آن ها شرطی شده‌ایم...

حتی در راه معنویت هم، مخصوصا در اوایل کار، غالبا با اسباب پیش می‌رویم...

مثلا در همین نوشته،‌من اتفاقاتی را سبب یک‌دیگر بیان کرده‌ام...گفتم چون حرص دانه داریم، در دام می‌افتیم... یعنی علت و سبب در دام افتادن، حرص و خواستن ما است.... در حیطه زبان، و کوشش‌های ذهنی ما در راه معنویت، ما به ناچار از این سبب‌سازی‌ها استفاده می‌کنیم، و این تا اندازه‌ای درست است. ولی در حیطه عیان و دیدن، در فضای گشوده شده عدم، این‌طور نیست.

 

 

هرچه خواهد آن مُسبِّب آورد

قدرتِ مطلق سبب ها بَردَرد

 

لیک اغلب بر سبب رانَد نَفاذ

تا بداند طالبی جُستن مراد

-مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، از بیت ۱۵۴۷

 

گاهی و گویا بیشتر مواقع، تجربیات ما، براساس اسباب و عللی که در ذهن می‌شناسیم، هماهنگ در می‌آید تا ما در مراحل اولیه بتوانیم با همان هشیاری جسمی قدمهایی برداریم. ولی این به معنی نیست که قضا و کن فکان این تجربه ما را با آن اسباب و علتها ایجاد کرده است؛ اصلا این طور نیست.

 

اسباب و علل تنها ساخته ذهن شرطی شده، و کشت ثانی است...

 

در این لحظه، هر کدام از ما با توجه به کیفیت هشیاری خود، از تغییرات عالم فرم، یک اتفاقی را «تجربه می‌کنیم». و این اتفاق، نه تنها به ما مربوط است، بلکه تمام ابعاد و ذرات هستی را، در یک‌پارچگی کائنات، تحت تاثیر قرار می‌دهد... خداوند یا زندگی، با قضا و امر کن فکان، در این لحظه یک اتفاق را برای تبدیل کل هشیاری و تغییر فرم متناسب با آن، ایجاد می‌کند. اتفاقی که کل هستی را بسیار حساب شده و دقیق اداره می‌کند...

 

دیده‌یی باید، سبب سوراخ کُن

تا حُجُب را بَرکَند از بیخ و بُن

 

تا مُسبِّب بیند اندر لامکان

هرزه داند جهد و اَکساب و دکان

-مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، از بیت ۱۵۵۲

 

شاید خیلی از ما به تجربه دیده‌ایم که وضعیت این لحظه براساس انتظارات ما که مطابق اسباب و علل ذهنی ما است، پیش نرفته... برای ما همین امر، به جای سرخوردگی، یک فرصت طلایی برای بیرون آمدن از ذهن و دید سبب سازی آن، است.

 

عاشقان از بی‌مرادی هایِ خویش

باخبر گشتند از مولایِ خویش

-مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۴۴۶۶

 

 

 

اما یک بازبینی دیگر هم برای ما شایسته است... آیا ما از دانش معنوی، به عنوان سبب استفاده می‌کنیم، که با رعایت آن، اوضاع زندگیمان را درست کنیم؟.. مثلا جف‌القلم را یاد گرفته ایم و حالا در من ذهنی می خواهیم با استفاده از آن، و با ایجاد یک تصویر ذهنی از حضور، اتفاقات خوش‌آیند برای خود رقم بزنیم؟!

من این حالت را در خود شناسایی کرده‌ام که مثلا درسی از یک اتفاق که ناخوش‌آیندم بوده، می‌گیرم. ذهن بلافاصله آن درس و پیام را «دلیل» رخ دادن اتفاق می‌داند و می‌گوید: خوب، دلیل این اتفاق، بیداری من بود. من درسم را گرفتم، بیدار شدم. پس، حالا اتفاق ناخوش‌آیند باید جبران شود، یا به اتفاقی خوش‌آیند تغییر کند....یا اگر درک کند که اتفاق به هیچ عنوان قابل بازگشت و جبران نیست، ملامت و حسرت دست می‌گیرد.

این طرز فکر چندین الگوی من ذهنی را همزمان فعال کرده است. این اشتباه در من ذهنی، بر اساس جدی گرفتن اتفاق رخ می‌دهد... منظور آمدن ما به این جهان فرم، و تجربه زندگی زنده در ما، هیچ ارتباطی با چگونگی اتفاق ندارد؛ بلکه به فضاگشایی اصیل ما، برای اتفاق ارتباط دارد؛ هر اتفاقی که می‌خواهد، باشد....

 

ما به اشتباه، خود را برمبنای اتفاقات زندگی خود تعریف می‌کنیم.... فکر می‌کنیم آمده‌ایم که اتفاقاتی را به وجود بیاوریم یا از اتفاقاتی جلوگیری کنیم. در حالی که اتفاقات بازی زندگی است. منظور زندگی این است که ما با حضور ناظر، با تسلیم و فضاگشایی برای اتفاق این لحظه، طرب سازی او را در این بازی و رقص اتفاقات تجربه کرده؛ و هزاران برکت زندگی را با امر کن فکان به جهان فرم جاری کنیم.

 

یار در آخر زمان کرد طَرَب سازیی

باطنِ او جِدِّ جِد، ظاهرِ او بازیی

-مولوی، دیوان شمس، غزل ۳۰۱۳

 

خیلی ممنونم

-فائزه

  PDF متن پیام در فرمت
فایل متن دام و سبب - خانم فائزه از آمریکا

چه چیزی جدی است و چه چیزی بازی - آقای فرشاد از خوزستان

Posted 08-03-2021 چه چیزی جدی است و چه چیزی بازی - آقای فرشاد از خوزستان


فایل صوتی چه چیزی جدی است و چه چیزی بازی - آقای فرشاد از خوزستان


    

Set Stream Quality



با عرض سلام

 

«در برنامه ۸۷۱، در مورد این‌که چه چیزی جدی است و چه چیزی بازی است صحبت شد.»

 

یار در آخر زمان کرد طَرَب سازیی

باطن او جدِّ جِد، ظاهرِ او بازیی

(مولوی، دیوان شمس، غزل شمارۀ ۳۰۱۳)

 

در من‌ذهنی، انسان پُر از شک است، نمی‌داند باید چگونه زندگی کند، با هر بادی که می‌آید به طرفی کشانده می‌شود؛ نمی‌داند چه چیزی جدی و چه چیزی بازی است.

در من‌ذهنی، انسان چیزهای این‌جهانی را جدی می‌گیرد و از آن‌ها زندگی و خوشبختی می‌خواهد؛ مثلاً شروع به درس خواندن می‌کنیم ولی با جدی گرفتن آن و در مرکز قرار دادن آن، مدام در استرس و نگرانی هستیم و حتی دوست نداریم دیگر درس بخوانیم. یا مثلاً خودمان و شخصیت‌مان را جدی می‌گیریم و کل انرژی‌مان را هدر می‌دهیم تا آن تصویرِ ایده‌آلِ ذهنی را که از خودمان داریم نگه داریم.

اکنون می‌بینیم که با جدی گرفتن این چیزها نه‌تنها به زندگی نرسیدیم، بلکه پُر از درد و ناراحتی و نارضایتی هستیم. علتش این است که چیزی که بازی بود را جدی گرفتیم.

 

نیست انگارد پَرِ خود را صَبور

تا پَرَش در نَفکند در شرّ و شور

(مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۶۵۲)

 

حال چه چیزی جدی است؟

از این برنامه و مولانا یاد گرفتیم چیزی که مهم است و جدی است، این است که ما در برابر اتفاق این لحظه فضاگشایی کنیم و تسلیم باشیم و اتفاقات را بازی بگیریم.

 

یاد گرفتیم که تسلیم و فضاگشایی آسان نیست، چون من‌ذهنی هر لحظه می‌خواهد فضا را ببندد و به جای فضاگشایی مقاومت کند. بنابراین داشتن حزم و سوءظن نسبت به من‌ذهنی جدّ است.

 

حَزْم آن باشد که ظَنِّ بَد بَری

تا گُریزیّ و، شَوی از بَد، بَری

(مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۲۶۷)

 

حَزْم، سوءُ الْظَّنِّ گفته‌ست آن رَسول

هر قَدَم را دام می‌دان ای فَضول

(مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۲۶۸)

 

حزم عبارت از این است که ما ظَنِّ بد ببریم که الآن ممکن است به اتفاق این لحظه مقاومت کنیم، ممکن است از چیزهای این‌جهانی زندگی بخواهیم، ممکن است در تله من‌ذهنی بیفتیم.

حضرت رسول فرموده است که حزم یعنی بدگمانی نسبت به من‌ذهنی. حزم یعنی این‌که ما آگاه باشیم که هر لحظه که می‌گذرد، ممکن است ما قضاوت و تفسیر کنیم.

 

حَزم، آن باشد که نفریبد تو را

چرب و نوش و دام های این سَرا

(مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۲۱۹)

 

که نه چربش دارد و نی نوش، او

سِحر خوانَد، می‌دمد در گوش، او

(مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۲۲۰)

 

که بیا مهمانِ ما ای روشنی

خانه، آنِ توست و تو آنِ منی

(مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۲۲۱)

 

حزم این است که اتفاقات و چیزهای این‌جهانی که به‌صورت فکر به ما ارائه می‌شوند و به نظر ذهن چرب و نوش هستند، ما را نفریبند؛ چونکه این‌ها نه چربش دارند و نه نوش. این‌ها ما را سِحر می‌کنند و در گوش ما می‌گویند که: «بیا، تو مهمان ما هستی، ما مال هم هستیم، همانیده شو.»

 

حزم آن باشد که چون دعوت کنند

تو نگویی: مست و خواهانِ من‌اند

(مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۲۳۰)

 

حزم یعنی این‌که ما خودمان را گول نزنیم که ما هیچ مشکلی نداریم، فکر نکنیم بهترین هستیم. حزم یعنی این‌که من به خودم نگاه کنم و اشکالاتم را پیدا کنم و با سبب‌سازی گردن دیگران نیندازم. حزم یعنی این‌که آگاه باشم که من من‌ذهنی دارم و اگر حالم خراب است، به‌خاطر همانیدگی‌های خودم است. حزم یعنی این‌که آگاه باشیم که من‌ذهنی هر لحظه می‌خواهد فضا را ببندد و ما را به واکنش وا دارد، پس بنابراین مدام حواس‌مان به آن باشد.

 

ممکن است من‌ذهنی هر لحظه یک عینکی به چشم ما بزند و یا یک فکر منفی در ما ایجاد کند و باعث درد و غصه ما شود. حزم یعنی این‌که در این موقع بدانیم سیستمِ من‌ذهنی دارد در ما کار می‌کند و ما آن نیستیم و فضا را باز کنیم. حزم یعنی این‌که آگاه باشیم که وقتی فکر تأیید و توجه و حسادت و رقابت در ما بالا می‌آید، سیستم من‌ذهنی دارد کار می‌کند.

 

حزم یعنی این‌که آگاه باشیم که این من‌ذهنی خیلی مرموز است و هر لحظه می‌خواهد ما را به شک بیندازد و بگوید که ما من‌ذهنی هستیم. حزم یعنی این‌که آگاه باشیم که اگرچه ما روی خود کار می‌کنیم، ولی من‌ذهنی‌مان ما را با وعدۀ زندگی گرفتن از چیزها فریب می‌دهد و می‌خواهد ما از ته دلمان نخواهیم از من‌ذهنی جدا شویم.

حزم یعنی این‌که ببینیم که وقتی یک اتفاق خوب در بیرون برایمان می‌افتد مثلاً پولمان زیاد می‌شود، من‌ذهنی خیلی خوشحال می‌شود و در مرکز قرار می‌دهد و بنابراین وقتی عکس آن اتفاق افتاد یعنی پولمان کم شد، سریع گرفتار من‌ذهنی می‌شویم. حزم یعنی این‌که آگاه باشیم که این فکر «که یک انسان می‌تواند به ما زندگی بدهد»، از من‌ذهنی است.

 

پس آن چیزی که جدی است این است که مراقب باشیم در این لحظه چیزی در مرکز ما قرار نگیرد. این موضوع آنقدر جدی است که مولانا می‌گوید شما فرض کنید که در دهان یک شیر گیر هستید و هر لحظه ممکن است شما را بخورد. مطمئناً چیزی که جدی است این است که ما خودمان را از دهان شیر نجات دهیم. حال، ما تجربه کرده‌ایم که همین‌که یک چیز را جدی می‌گیریم و در مرکز ما قرار می‌گیرد، فوراً غصه و درد سراغ ما می‌آید و شیر قضا به همانیدگی ما حمله می‌کند.

 

آنچنانکه ناگهان شیری رسید

مرد را بربود و در بیشه کشید

(مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۲۲۰۲)

 

فرض کنید که ناگهان شیری برسد و یک انسان را با دندان‌هایش بگیرد و به بیشه ببرد.

 

او چه اندیشد در آن بُردن؟ ببین

تو همان اندیش ای استادِ دین

(مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۲۲۰۳)

 

وقتی او را می‌برد، به چه می‌اندیشد؟ به این می‌اندیشد که خود را نجات دهد. یعنی باید حواسمان‌ باشد چیزی نیاید مرکزمان.

 

با تشکر

فرشاد از خوزستان

  PDF متن پیام در فرمت
فایل متن چه چیزی جدی است و چه چیزی بازی - آقای فرشاد از خوزستان

دریایی از جنس آگاهی - آقای نیما از کانادا

Posted 08-02-2021 دریایی از جنس آگاهی - آقای نیما از کانادا


فایل صوتی دریایی از جنس آگاهی - آقای نیما از کانادا


    

Set Stream Quality



دریایی از جنس آگاهی

 

وقتی که آقای شهبازی نازنین و آموزش‌های مولانا وارد زندگی‌ام شد، «رنگ» و «بوی» زندگیم تغییر کرد. البته تغییر که نکرد، بلکه «دگرگون» شد. یعنی چیزی بود که نظیرش را نمی‌شناختم.

 

قدیم‌ترها برخی غذاها و میوه‌ها را نمی‌خوردم. آن هم بدون دلیل. مثلا بادمجان، بامیه و یا انبه از آن قبیل خوراکی‌ها بود که نمی‌دانم چرا نمی‌خوردم. حتی امتحان هم نمی‌کردم. برای تحصیل که آمدم کانادا دیگر غذای آماده و مورد علاقه و انتخابم در دسترس نبود. چون مادری هم در کنارم نبود که اراده کنی، سفره‌ی رنگین و سنگین برایم آماده باشد. خودم بودم و خودم. دیگر دست به «کار» شده بودم و برای خودم آشپزی می‌کردم. اولین باری که بادمجان سرخ کردم و خوردم انگار دنیا یه جور دیگه شد. بادمجان در زیر دندان‌هایم خیلی نرم و راحت مثل موم آب شد و مزه‌ای که هنوز هم نمی‌توانم به قلم در آورمش با بزاقم مخلوط شد و تازه «آگاه» شدم که چه چیزِ نابی را از دست داده بودم. به قول آقای شهبازی، توضیحِ عسل، عسل نمی‌شود.

 

 آموزش‌های معنوی که فقط و فقط لطف و عنایت خدا بود که شامل حالم شده بود، سبب شد که مزه‌ی خدا را حس کنم. یک روزی را یادم است که یکهویی از چیزی «آگاه» شدم. آن روز همه‌چیز در من می‌گنجید، حس و حالی که آن روز داشتم را یادم هست، ولی این‌که چجوری بودم و چطوری شدم را نه.

 

این «آگاهی» بسیار با «دانستن» فرق دارد. اصلا نمی‌شود مزه‌ی بادمجان را دانست. نمی‌توان هزار بار هم مثل پدرم که هی به من می‌گفت: «پسرم ، یکبار امتحان کن، خوشت نیامد نخور»؛ کسی را با بادمجان آشتی داد. بایستی خودش «آگاه» شود. چجوری‌اش را خودِ «او» می‌داند. ولی جنس آگاهی بسیار با دانش فرق دارد:

 

چه دانستم که این دریای بی‌پایان چنین باشد

بخارش آسمان گردد، کفِ دریا زمین باشد

)دیوان عطار، غزل ۲۶۴(

 

از همان اول حضرت عطار می‌گوید که باید «می‌دانمِ» خود را بگذاری زمین و وارد دریا شوی. تازه «آگاه» می‌شوی که این زمین و هشیاری جسمی، کم ارتعاش‌ترین و گذرا ترین قسمت دریای عشق و آگاهی است. همانطور که بخارِ آب ارتعاشش از حالت جامد و مایع، بیشتر است و همچنین هرچقدر فضا داشته باشیم، آن را اشغال می‌کند، افکار و کلا باشندگانِ با ارتعاش بالا، از جنس فضا هستند. هم‌چنین آسمانِ دل و یا حتی ذهن هم ارتعاش بالاتری دارند ولی ما با ریختن افکار و چیزهای همانیده در آنها، به زور از بخار به کف تبدیل می‌کنیم که منجر به کشیدن دَرد می‌شود.

 

هله بَحری شو و در رو، مکن از دور نظاره

که بُوَد دُر تَکِ دریا، کف دریا به ‌کناره

)دیوان شمس، غزل ۲۳۷۲(

 

حضرت مولانا هم می‌گوید «هله»! یعنی آگاه باش. نمی‌گوید «بدان». می‌گوید که اگر آگاه باشی، از جنس بحر هستی. یعنی اینکه آقای نیما، آگاه باش که بحری هستی. حالا از جنس کف و یا آسمان؛ دست خودت است. هر چیزی و هر جوری که باشی، بحری هستی. این را آگاه باش. با ذهنت جست و جو نکن. از دور هم فقط نظاره گر نباش. یعنی نگو من ویژگی‌های حضور را می‌دانم و تصویرسازیِ معنویَت می‌کنم و خدا اینجوری است و عشق آنجوری است و غیره. می‌فرماید با ذهن یک چیزهایی را فقط ندان، بلکه از ویژگیِ انسان بودنت استفاده کن. این انسان، اشرف مخلوقات، تنها باشنده‌ای است که می‌تواند از آگاه‌ بودنِ خود، آگاه باشد. می‌گوید کمی نزدیک‌ تر بیا. از دور فقط نظاره نکن. خودت را از کائنات جدا نبین. «خودت» را بگذار دمِ ساحل، بیا توی دریا. نگو من جنسم بخارِ دریا‌ست و معنوی‌ام و دیگران کف هستند و به درد نخور. هیچی ندان؛ روی پای منِ ذهنی‌ات بلند نشو و نگو که می‌دانم. توی دریا که بپری، خودت را دست دریای بی‌انتها میسپاری، هرچه که پیش آید خوش‌ آید. تسلیم بدون شرط و قبل از رفتن به ذهن هستی. افکارِ همانیده‌ات را کنار ساحل گذاشته‌ای. زیرا می‌دانی که کفِ دریا به ساحل می‌آید. آن موقع است که دریا تو را در خودش غرق می‌کند. از غرق شدن، نمی‌ترسی. زیرا تو می‌دانی که بحری هستی. یک ذره، فقط یک ذره از لذت غرق شدن آگاه شوی، دیگر شوق رسیدن به تکِ دریا و گوهرِ دریا را یافتن، همیشه تو را به تکاپو وامی‌دارد. آن موقع دیگر نظاره نمی‌کنی. نمی‌گویی به من مربوط نیست. همه را دریایی می‌بینی؛ حال چه کف، چه بخار. همه را از جنس آگاهی می‌بینی. از مزه‌اش آگاه شدی. دیگر با آن غریبه نیستی. زیر دندان‌هایت رفته‌است. مزه‌اش را چشیده‌ای. دیگر نمی‌گویی دوست ندارم. بلکه با عشق و ولع به دنبال چشیدنش هستی و چه بسا لبالب پُر.

 

دی اگر چون قطره‌ای بودم ضعیف

این زمان دریا شدم، دریا خوش است

 

وای عجب تا غرق این دریا شدم

بانگ می‌دارم که استسقا خوش است

)دیوان عطار، غزل ۷۱(

 

-استسقا: بیماری‌ای که انسان هرچقدر آب می‌نوشد، باز تشنگی‌اش رفع نمی‌شود.

 

 

دیگر برای باشنده‌ای، بدی نمی‌خواهی. رواداشتت به همه بی‌نهایت است. دوست داری همه خوش‌حال باشند. همه عشق کنند، همه بخندند، همه برقصند. دیگر با گیاهان و حیوانات بیگانه نیستی. همه را دوست داری. همه را هم‌جنس خودت می‌دانی. تازه مزه‌ی این دریای کوثر را چشیده‌ای و از آن آگاه شده‌ای. تازه متوجه می‌شوی که این آگاهی از آگاهی، همان «کَرَّمنا» است. فقط و فقط و فقط هم تمرکز بر روی خودت است. به زور قاشق بر نمی‌داری آب کوثر را بریزی تو حلق دیگران. همانگونه که یک قطره‌ی آب خودش برای بخار شدن، ارتعاشاتش بالا و بالاتر می‌رود تا از حالتِ مایع به حالت گاز تبدیل شود، فقط به بالا بردن ارتعاشات خودت مشغول می‌شوی. اگر قطره‌ی ضعیف دیگری درکنارت باشد، توسط ارتعاشات تو، ارتعاشاتش بالاتر می‌رود تا او هم خودش از این ارتعاشات «آگاه» شود تا شاید به بحری بودن خود پی ببرد.همانگونه که خودِ من هم از قرین شدن با گنج حضور و مولانا و آقای شهبازی و دیگر خویشان عشقی، کمی با بضاعت هرچند اندک، کورسویی از این نور عشق را دیده‌ام. اگر هم شخصی به زور نخواهد ارتعاشاتش بالا برود و به زور کف بماند، توسط خود دریا به لب دریا و کناره رانده‌ خواهد شد.

 

لب دریا همه کُفر است و دریا جمله دین‌داری

ولیکن گوهر دریا ورای کفر و دین باشد

)دیوان عطار، غزل ۲۶۴(

 

کسی که نظاره می‌کند، آن هم از دور، دیده‌ی خود را پوشانده است. حجابی بر اگاه شدنِ خود نهاده است. خود دریا هم تماما فضاگشایی و ایجاد روزنه برای غرق شدن و دستیابی به گوهر است. دین هم به این معنی نیست که یکسری باور را بگذارم مرکزم و با آن‌ها هویت مجازی پیدا کنم و با آن‌ها «بدانم». دین‌داری یعنی انصتوا و سراپا گوش شدن به تعالیم بزرگان و اجرای بی‌چون و چرای نصایح آن‌ها. یعنی رها کردن دانش خود برای به دست آوردن گوهر. یعنی جَستن از این‌که دایم بگویم:« آیا بپرم توی دریا؟ نپرم؟ چه کنم؟ چه نکنم؟» دین‌داری یعنی دل به دریا زدن. یعنی من خودم را سپردم به خدا و کن فکان. هرچه بادا بادا، خوش بادا.

 

دوزخ است آن خانه که بی روزن است

اصلِ دین ای بنده روزن کردن است

)مثنوی معنوی، دفتر سوم، بیت ۲۴۰۴(

 

شنیدستی که الدّینُ النَّصیحه؟

نصیحت چیست؟ جستن از میانه

(دیوان شمس، غزل ۲۳۴۶)

 

کسی که از میانه می‌جهد، دیگر از دور نظاره نمی‌کند. خودش را برای غرق شدن آماده کرده است. البته نه ‌آماده‌ی ذهنی، بلکه آگاه از این‌که خودش بخشی از این دریاست و باید با دریا یکی شود.

 

اگر این گوهر و دریا به هم هردو به دست آری

تو را آن باشد و این هم، ولی نه آن، نه این باشد

 

یقین می‌دان که هم هردو بُوَد، هم هیچیک نبُوَد

یقین نبوَد گمان باشد، گمان نبوَد یقین باشد

(دیوان عطار، غزل ۲۶۴)

 

 وقتی هم غرق در این دریای آگاهی شوم، تازه آگاه می‌شوم که این تعاریف هم همه‌ ذهن بودند. این گوهر و دریا و دین‌داری و کف و آسمان، همه فقط برای این بودند که من آگاه شوم که بحری هستم و از رها کردن همانیدگی‌ها و از همه مهم‌تر هویت‌های کاذبم، نترسم. آن موقع است که یقین پیدا می‌کنم که این لحظه‌ی ابدی، لحظه‌ی یکی شدن من با بحر است. لحظه‌ی غرق شدن است. لحظه‌ی به دست آوردن گوهر است. لحظه‌ای است که من با خدای خودم یکی شوم به طوری که نه دریا، نه کف، نه آسمان، نه کناره، نه کفر، نه دین داری که هیچ؛ بلکه هیچ پیامبر برگزیده‌ای هم نباید وارد آن شود:

 

لی مَعَ الله وقت بود آن دَم مرا

لا یَسَع فیهِ نَبیٌّ مُجتبی

(مثنوی دفتر چهارم، بیت ۲۹۶۰)

 

فقط و فقط با آگاه شدن از این آگاهی به این امر پی خواهم برد. باید یقین حاصل کنم. باید زیر دندان‌هایم برود. باید با بزاقم مخلوط شود و آن را خودم بچشم. هر چقدر هم کتاب بخوانم و از دور فقط نظاره‌گر باشم و منتظر باشم که کسی بیاید و مزه‌ی بادمجان را برایم شرح دهد، نخواهد آمد. باید پا شَوَم با تلاش خودم، با رها کردن دانش محدودِ عقلِ جزوی‌ام، بادمجان را سرخ کنم و نمک بزنم بگذارم لای نان، در دهانم بگذارم و حالش را ببرم. این یعنی عین الیقین. و اِلا که کوچکترین شکی، کوچکترین گمانی، مرا از این زمانِ یکی شدن باز می‌دارد.

 

درین دریا که من هستم نه من هستم نه دریا هم

نداند هیچکس این سِر مگر آن کو چنین باشد

(دیوان عطار، غزل ۲۶۴)

 

وقتی که با یگانه دریای عشق و آگاهی یکی می‌شوم و غرق در آن. تازه آگاه می‌شوم که همه‌ی این نوشته‌ها هم تومنی دوزار ارزش ندارد. باید مثل حضرت عطار و مولانا و دیگر بزرگان، خود دریا شد. این همان سِری است که فقط آن‌ها بدان آگاه شده‌اند و اگر به صورت نوشته توسطِ منِ نیما، با عقلِ ناقصم در‌آمده‌اند، پس یقین بدانم که فقط حدس و گمانی است از اصل. باید «چنین» باشم تا «چنین» را آگاه شوم. اگر چنین و چنان را با ذهنم هی بخواهم تجزیه و تحلیل کنم، از دور مشغول نظاره‌ی دریا هستم و این منِ ذهنی است که می‌خواهد حضور و دریای آگاهی را با حیله‌های خود به ذهن دربیاورد:

 

چنان گشت و چنین گشت چنان راست نیاید

مدانید که چونید مدانید که چندید

(دیوان شمس، غزل ۶۳۸)

 

آگاهی با دانستن فرق‌ها دارد آن هم از کف تا آسمان

 

آری، چه دانستم که این دریای بی‌پایان چنین باشد

 

با عشق و احترام،

 

-نیما از کانادا  :)

  PDF متن پیام در فرمت
فایل متن دریایی از جنس آگاهی - آقای نیما از کانادا


Today visitors: 439

Time base: Pacific Daylight Time