Loading the content... Loading depends on your connection speed!

Ganje Hozour App
Ganje Hozour Iphone App Ganje Hozour Android App

: تماس با دفتر گنج حضور در آمریکا

Tel: 001 818 970 3345

Email: parviz4762@mac.com

Spiritual Messages: Page #84

برنامه‌ ۹۰۴، غزل ۵۹۶ - خانم سرور از شیراز

Posted 02-23-2022 برنامه‌ ۹۰۴، غزل ۵۹۶ - خانم سرور از شیراز


فایل صوتی «برنامه‌ ۹۰۴، غزل ۵۹۶» - خانم سرور از شیراز


    

Set Stream Quality



به نام خدا

با سلام خدمت پدر عزیز و مهربانم آقای شهبازی جان و تمام دوستان و همراهان بیدار.

 

برنامه‌ی ۹۰۴، غزل شماره‌ی ۵۹۶

 

آن مَه که ز پیدایی در چشم نمی‌آید

جان از مزه‌ی عشقش بی‌گُشن همی زاید

 

قرآن کریم، سوره‌ی انعام، آیه‌ی ۱۰۳

«لا تُدْرِكُهُ الْأَبْصَارُ وَهُوَ يُدْرِكُ الْأَبْصَارَ وَهُوَ اللَّطِيفُ الْخَبِيرُ.»

«او را هیچ چشمی درک ننماید و او همه‌ی بینندگان را مشاهده می‌کند و او لطیف و (به همه چیز خلق) آگاه است.»

 

شدت ظهور خداوند در جهان، آشکار ولی چشم جسم‌بین از مشاهده‌ی این نور محروم که همواره با چشم علت‌بین می‌بیند و عینک همانیدگی‌ها مانع و حائل این مشاهده.

 

پنبه‌ی آن گوش سِر، گوش سَر است

تا نباشد این کَر آن باطن کر است

مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۵۶۶

 

 و حال باید این دیده‌ی بیمار را بی‌‌هیچ واسطه در دید دوست رها کرد.

 

دیده‌ی ما چون بسی علت در اوست

رو فنا کن دیدِ خود در دیدِ دوست

مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۹۲۱

 

 و با توکل و تسلیم، بی‌ دخالت خرد کافرکیش ذهن، امور را به دست زندگی سپرد تا آینه‌ی نقص و نیستی که ارمغان ما برای خداوندست، در این تسلیم محض، صیقلی یابد و محل تابش انوار الهی گردد.

 

نیستی و نقص هر جائی که خاست

آینه‌ی خوبی جمله پیشه‌هاست

مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۳۲۰۴

 

نقص‌ها آیینه‌ی وصف کمال

وآن حقارت آینه‌ی عزّ و جلال

مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۳۲۱۰

 

 و در این حالت یعنی اقرار به عجز و ناتوانی خود در ذهن و اظهار بندگی و تسلیم، آنگاه بی‌دخالت اسباب ذهن و هر صورت که در آن نقش می‌بندد، هوشیاری خود در انسان به جستجوی خود می‌پردازد و تمام همانیدگی‌ها را زیروزبر می‌سازد و از خرابه‌ی این ویرانی، دوباره از نو متولد می‌شود و شروع زیستنی راستین و حقیقی در سفر انسان به امر قضا و کن‌فکان رقم می‌خورد.

 

چون بسته نبود آن دَم در شش جهت عالم

در جستن او گردون بس زیر و زبر آمد

مولوی، دیوان شمس، غزل شماره‌ی ۶۱۳

 

پس با گشودن فضا و استقرار در این لحظه، از رفتن به شش جهت عالم بازآمده و آنگاه زندگی خود، هشیاری به تله افتاده در جهات را آزاد کرده و خبر و حقیقت بزرگ، به وقوع می‌پیوندد و هشیاری از هشیاری آگاه می‌شود.

 

عقل از مزه‌ی بویش وز تابش آن رویش

هم خیره همی خندد هم دست همی خاید

 

و آنگاه در اثر این بیداری، عقل ذهن با فضاگشایی و بیکار ماندنش، پرتویی از نور را تجربه می‌کند و حلاوت و شیرینی‌اش را مزمزه و بدین طریق به ره می‌شود و از وسعت این فضا در حیرت و شگفتی و مغموم و نادم که کاش جزو گروهی بودم که می‌دانستم.

 

قرآن کریم، سوره‌ی یاسین، آیه‌ی ۲۶

«قِيلَ ادْخُلِ الْجَنَّةَ قَالَ يَا لَيْتَ قَوْمِي يَعْلَمُونَ.»

« گفته شد: داخل بهشت شو، گفت: ای کاش ملّت من هم (از این نعمت بزرگ) آگاه بودند و می‌دانستند.»

 

یعنی بیداری از خواب ذهن، در اثر تجربه‌ی حقیقت وجودی خویش از شدت نزدیکی و یکی بودن به ذات انسان، آنقدر خوشایند و دلنشین است که حسرت به همراه دارد که ای کاش جزو غافلین نبودم و زودتر از این می‌دانستم. اما نه حسرتی بازدارنده که شوق و ذوق سالک را در پیمودن این راه و شناسایی تمام موانع و علل بازدارنده دوچندان می‌کند.

 

هر صبح ز سیرانش، می‌باشم حیرانش

تا جان نشود حیران او روی بننماید

 

و تا این اشتیاق و ذوق به نهایت خود نرسد، معشوق پرده از نقاب برندارد.

 

جان بر لبست و حسرت در دل که از لبانش

نگرفته هیچ کامی جان از بدن درآید

 

از حسرت دهانش آمد به تنگ جانم

خود کامِ تنگدستان کی زآن دهان برآید

حافظ، دیوان غزلیات، غزل شماره‌ی ۲۳۳

 

یعنی جان از این بیداری سرمست و اما کوله بار همانیدگی‌ها همچنان بر دوش؛ نه یارای ترک کامل این همانیدگی‌ها و نه دوست را اجازه‌ی دیدار، قند لبش را در فضاگشایی و تسلیمی نه چندان درخور حضور حضرتش چشیده و حال باید قدرت نفس کشیدن در جهات را از خود بازپس گیرد تا جان به تنگ آمده را اجازه‌ی دیدار باشد.

 

هرچیز که می‌بینی در بی‌خبری بینی

تا باخبری والله، او پرده بنگشاید

 

تمام افعال صادره از انسان، توسط آن یک هشیاری انجام می‌شود؛ اما انسان غافل، همچنان از دیدن او غایب و همواره در تصاویر نقش بسته در ذهن به توصیف خود می‌پردازد و از آن حقیقت بزرگ محروم و بی‌نصیب و مادام که در نقطه‌چین همانیدگی‌ها در اخبار و تصاویر می‌غلطد محروم از شنیدن پیغام سروش.

 

تا نگردی آشنا زین پرده رمزی نشوی

گوش نامحرم نباشد جای پیغام سروش

حافظ، دیوان غزلیات، غزل شماره‌ی ۲۸۶

 

دم همدم او نبود، جان محرم او نبود

و اندیشه که این داند او نیز نمی‌شاید

 

و غرض از تمام حرف و صوت و گفت‌ها برای آگاهی و بیداری از خواب ذهن و هرچند در ابتدا دانستن ذهنی مفاهیم عرفانی برای آگاهی و بیداری سالک لازم است، اما کافی نیست و باید در مرحله‌ی عمل فراتر از ذهن، پرده‌های گفت و حرف و صوت در هم تنیده شود که در این مرحله بیان و به تصویر کشیدن و به توصیف درآمدن، همان مقاومت است و خاری است روییده بر دیوار معنا.

 

حرف چه بود تا تو اندیشی از آن

حرف چه بود خار دیوار رزان

مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۱۷۲۹

 

حرف و صوت و گفت را برهم زنم

تا که بی این سه با تو دم زنم

مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۱۷۳۰

 

تن پرده بدوزیده، جان بُرده بسوزیده

با این دو مخالف دل بر عشق بنبساید

 

و زندگی همچنان در کار بیداری انسان، هرچند انسان در نهایت غفلت از یک سوراخ همانیدگی، هزاران بار گزیده می‌شود و پیغام زندگی را نادیده می‌گیرد، اما حقیقت این است که تمام پرده‌های بافته به دست ذهن، به دست خداوند سوزانده و ویران خواهد شد و فرقی نیست که این پرده‌ها در راه تعلقات این دنیایی باشد یا نه، با یادگیری سطحی ذهن درباره‌ی مفاهیم عرفانی و عمل نکردن بدان، پرده‌‌ی دیگری بر پرده‌ی جهل و نادانی ذهن افزوده و در هرحال تمام این نقش‌ها توسط قضا و کن‌فکان به آتش کشیده خواهد شد و راههای ارتباطی با مشترک مورد نظر همچنان مسدود.

 

دو لشکر بیگانه تا هست در این خانه

در چالش و در کوشش جز گَرد بنفزاید

 

خانه‌ی دل انسان‌ در اثر افکار پی‌درپی و قضاوت و مقاومت بی‌وقفه در هر رویداد و اتفاق، که حتماً باید آن را خوب و بد کند و نتواند به عنوان هشیاری نظر، از دور، آرام، نظاره‌گر وقایع باشد؛ همان گرد و غبار به‌پا شده در وجود اوست که اگر چاره‌ی کار نیندیشد از شدت این گرد و خاک، به هلاکت خواهد رسید و شمع حضورش رو به خاموشی و جسمش در معرض انواع آفات و بلاها.

 

خواهی ببری جانی، بگریز به سلطانی

در خدمت تَریاقی تا زهر بِنَگزاید

 

و حال در این گرد و خاک به پا شده، باید چاره‌ی نجات اندیشید؛ باید به سلطانی پناه برد، باید به محضر بزرگان و واصلین پناه برد، باید تسلیم شد و دهان بست و هیچ نگفت و آینه‌ی ناتراشیده‌‌ی خود را در کمال ادب و فروتنی و اقرار به عجز و ناتوانی خویش که از مرکز همانیده عمل کرده‌‌ام، پیش زندگی برد تا همان آینه‌ی ناصاف در اثر تسلیم و ادب، محل تابش انوار الهی گردد و آنگاه:

 

در زیر درخت او، می‌ناز به بخت او

تا جان پر از رحمت تا حشر بیاساید

 

در زیر درخت تسلیم و فضاگشایی، از جام رحمت خداوند نوشانده می‌شوی؛ اما هشدار که کمال ادب را فرو نگذاری، عهد الست را پیوسته به‌جا آوری و چارق ایاز خود، پیش رو که راه بسیار طولانی و وسوسه‌های ذهن هردم به شگردی نو در کار.

 

از شاه‌صلاح‌ُالدین چون دیده شود حق‌بین

دل رو به صلاح آرد جان مشعله برباید

 

همنشینی و قرین شدن با بزرگانِ زنده به عشق و در پرتو فضای گشوده زیستن، خلق و خوی ناپسند ذهن را تبدیل می‌کند؛ ولی مبادا مکر پنهان ذهن، این‌بار به نوعی دیگر آن را به خود نسبت دهد که تا زمانیکه زنده هستیم از شر آن هر لحظه باید به خدا پناه بریم و از حضور زندگان به عشق توسل جوییم که خداوند در قرآن کریم در سوره‌ی ناس می‌فرمایند:

 

«قل أَعُوذُ بِرَبِّ النَّاسِ» ﴿۱

«بگو پناه مى برم به پروردگار مردم.» (۱)

«مَلِكِ النَّاسِ.» ﴿۲

«پادشاه مردم.» (۲)

إِلَهِ النَّاسِ ﴿۳

«معبود مردم.» (۳)

مِنْ شَرِّ الْوَسْوَاسِ الْخَنَّاسِ ﴿۴

«از شر وسوسه‏ گر نهانى» (۴)

یعنی مادام که از ذهن آگاه نیستی و خود را با آن یکی می‌پنداری و براساس آواز غول‌مانندش عمل می‌کنی، در امان نیستی و آسیب خواهی دید.

 

پس عشق کاریست که موقوف هدایت است و در پرتو راهنمایی پیر راه‌دان پر فطن و ارتعاش نور دل زندگان به عشق این آتش شعله می‌گیرد و جهان ذهن را می‌سوزاند. ان شاءالله.

 

زاهد ار راه به رندی نبرد معذورست

عشق کاریست که موقوف هدایت باشد

 

بنده‌ی پیر مغانم که ز جهلم برهاند

پیر ما هرچه کند عین عنایت باشد

حافظ، غزلیات، غزل شماره‌ی ۱۵۸

 

والسلام

با احترام؛ سرور از شیراز

  PDF متن پیام در فرمت
فایل متن «برنامه‌ ۹۰۴، غزل ۵۹۶» - خانم سرور از شیراز

غزل ۵۹۶، شناسایی الگوهای ذهنی - خانم نرگس از نروژ

Posted 02-22-2022 غزل ۵۹۶، شناسایی الگوهای ذهنی - خانم نرگس از نروژ


فایل صوتی «غزل ۵۹۶، شناسایی الگوهای ذهنی» - خانم نرگس از نروژ


    

Set Stream Quality



با سلام و عرض ادب 

 

آن مَه که زپیدایی در چشم نمی‌آید

جان از مزه عشقش بی‌گُشن همی زاید

-مولوی، دیوان شمس، غزل۵۹۶

 

ما به عنوان انسان ۹۹.۹۹ درصدمان را عدم تشکیل می‌دهد که قادر به شناسایی و دیدن با پنج حس جسمی و ذهن نیستیم ولی با عدم کردن مرکز و مراقبه، من‌ذهنی رو به خموشی گذاشته و دست خود را از هشیاری و روح ما شُل کرده و می‌‌شوید و هشیاری از سلطه ذهن خارج شده و تولدی دوباره می‌یابد.

 

عقل از مزه بویش وز تابش آن رویش

هم خیره همی‌خندد، هم دست همی‌خاید

-مولوی، دیوان شمس، غزل۵۹۶

 

از تاثیر ترجمان هشیاری حضور بر من‌ذهنی، من‌ذهنی خیره و گیج می‌شود و بی حس شده و کنترل را رها می‌کند و از این حالت بی‌وزنی، خود ذهن نیز شادی و آرامشی می‌گیرد و با اینکه آگاه از ریشه و اصل این شادی و آرامش نیست به خود نهیب می‌زند که کاش زودتر دست از کنترل و زُمختی بر می‌داشتم.

 

هر صبح ز سَیرانش، می‌باشم حَیرانش

تا جان نشود حَیران، او روی بننماید

-مولوی، دیوان شمس، غزل۵۹۶

 

در هر مراقبه و عدم شدن مرکز و عمیق‌تر شدن، خالی تر شدنِ مرکز، از رباطی به رباط دیگر، در منزلگاههای مختلف در مسیر تکامل هشیاری، از روند بیداری از ذهن توسط زندگی و انعکاسات در درون و بیرون شگفت زده می‌شویم و در این ندانستن و حیرانی ساکن می‌شویم تا زندگی روی خود را بر ما بنمایاند. تا من‌ذهنی و یا ما به صورت هشیاری حیرانِ زندگی نشویم، یعنی مرکز را عدم نکنیم و دید همانیدگی ها را رها نکنیم، زندگی خود را به ما نشان نمی‌دهد.

 

هر چیز که می‌بینی، در بی‌خبری بینی

تا باخبری والله او پرده بنگشاید

-مولوی، دیوان شمس، غزل۵۹۶

 

برای دیدن با چشم عدم باید کاملا به ذهن و پنج حس جسمی بی خبر شویم، از الگوهای شرطی شده، قضاوت و مقاومت دست برداشته و به حالت بی مقاومتی و قضاوت صفر برویم، اگر ذره‌ای مقاومت و قضاوت و دید همانیده در ما باشد زندگی پرده از چشمان ما بر نمی‌دارد. سکون یعنی استقرار در این لحظه ابدی و عدم فعالیت ذهن، راحتی در خاموشی و عدم تحلیل و دانستن، حالتی بی‌وزن و مراقبه‌ای.

 

دم همدم او نبود، جان محرم او نبود

واندیشه که این داند، او نیز نمی‌شاید

-مولوی، دیوان شمس، غزل۵۹۶

 

حضورِ ذهن من دار، و یا هر نشانه‌ای از فعالیت ذهن برابر است با عدم حضور و طبق قانون غیرت، با بروز هر خاصیتی از ذهن، تحلیل، مقاومت، قضاوت یا دیده همانیده، فکر و عدم خاموشی، حضور خود را به ما نشان نمی‌دهد. این لحظه ابدی و حضور را با فکر نمی‌توان تجسم کرد یا به چون و چندی در آورد و عقل ذهنی شایسته و توانایی درک حضور را ندارد.

 

تن پرده بدوزیده، جان بُرده بسوزیده

با این دو مخالف دل بر عشق بنبساید

-مولوی، دیوان شمس، غزل۵۹۶

 

در این پروسه معکوس که ذهن هر لحظه همانیده شود و زندگی پرده همانیدگی را بِدرَد ، هشیاری نمی‌تواند بر خود آگاه شود و این پروسه باید متوقف شود و با چیز جدید یا قدیمی همانیده نشویم و مرکز را عدم نگه‌داریم.

 

دو لشگر بیگانه تا هست در این خانه

در چالش و در کوشش جز گرد بنفزاید

-مولوی، دیوان شمس، غزل۵۹۶

 

تا زمانی که دردهای مختلف غذا می‌خواهند، همانیدگی‌های متفاوت خواهش اضافه شدن دارند و از طرفی دیگر هشیاری همانیدگی‌ها را نشانه می‌گیرد تا ما واهمانیده شویم و در این چالشها فکر ها و دردها بر می‌خیزند و ذهن ما پشت سر هم شروع به حرف زدن می‌کند، هشیاری نمی‌تواند به هشیاری قائم شود.

 

خواهی ببری جانی، بگریز به سلطانی

در خدمت تریاقی تا زهر بنگزاید

-مولوی، دیوان شمس، غزل۵۹۶

 

اگر می‌خواهیم از این چالشها و دردها و گرد و غبارهای افکار نجات پیدا کنیم، به پناه عدم، بزرگان و مولانا باید بگریزیم و در خدمت راه حل و ابیات آنها باشیم، آنها را تکرار و عمل کنیم، تا زهر همانیدگی ها و دردها ما را نگزند.

 

در زیر درخت او، می‌ناز به بخت او

تا جانِ پُر از رحمت تا حَشر بیاساید

-مولوی، دیوان شمس، غزل۵۹۶

 

در زیر تعالیم بزرگان و قرین بودنِ هر لحظه با آنها و تکرار ابیات و جملات آنان، بخت و خوشبختیِ واقعی می‌یابیم و جانمان پر از رحمتِ زندگی می‌شود و می‌توانیم در این لحظه ابدی با آرامش واقعی ساکن شویم.

 

از شاه صلاح‌الدین چون دیده شود حق بین

دل رو به صلاح آرد، جان مشعله برباید

-مولوی، دیوان شمس، غزل۵۹۶

 

با عدم کردن مرکز در حضور بزرگان و قرین شدن با ابیات و جملات آنان، چشم عدم ما باز می‌شود و صلاح درون و بیرون خود را از آنان دریافت می‌کنیم و جانمان خرد، عقل، امنیت و قدرت و هزار ترجمانی که برای زنده شدن نیاز دارد را دریافت می‌کند.

 

شکر کُن، غِرّه مشو، بینی مکن

گوش دار و هیچ خود بینی مکن

-مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۳۲۵۷

 

این نوری که می‌تابد و دل و زندگی ما روشن می‌شود، همه از قرین شدن با بزرگان است، پس شکر کنم، مغرور نشوم و تعهد خود را محکم تر کنم و با تمام دل و جان گوش دهیم و من‌ذهنی خود را صفر کنیم و اجازه ندهیم من‌ذهنی کمال‌گرا این روشنایی و نور را از خود بداند.

 

کرده حق ناموس را صد من حَدید

ای بسی بسته به بندِ ناپدید

-مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۳۲۴۰

 

به نقص ها و ایرادهای خود اقرار کنیم تا در زیر درخت بزرگان از تریاق آنان بهره‌مند شویم.

 

کای محبّ عفو از ما عفو کن

ای طبیبِ رنج ناسور کَهُن

مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۳۲۵۳

 

بزرگانی که دوستدارِ عفو هستند و طبیب دردهای هزارساله ما از نسلی به نسل دیگر هستند.

 

کی تراشد تیغ دسته خویش را؟

رو به جرّاحی سپار این ریش را

-مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۳۲۲۲

 

چراکه من‌ذهنی ما هیچ ‌گاه خودش به دست خودش ساده و بی‌من نمی‌شود.

 

گویدش کای مَزبَله تو کیستی؟

یک دو روز از پرتوِ من زیستی

-مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۳۲۶۸

 

قسمتهای از من‌ذهنی نرگس که مزبله است و باید در تابش زندگی سوزانده شود:

 

۱- تصویری از کودکی که نظاره‌گر خشونت‌ها بین پدر و مادر، خواهر و برادرهای خود بوده.

 

۲- رنجشهایی که از گوش کردن درد و دل‌های مادرم هنگام تعریف کردن به بقیه از افرادی که مادرم را اذیت کرده‌اند.

 

۳- حس نقص‌ها و حقارتهایی که از خواهران و برادران رسیده.

 

۴- استرس‌ها و نگرانی‌هایی که بر اساس درس خواندن های غیر اصولی در سن کودکی به خود وارد کرده.

 

۵- درس خواندنی‌هایی از روی جبران حس خود کم بینی، گرفتن تایید از مادر و خانواده و حس کسی شدن بوده، نه از روی عشق و آرامش.

 

۶- حس‌های تنهایی درکودکی و بی عشقی، بدون داشتن همبازی.

 

۷- دیدن فیلم هایی که در خانواده بدون توجه به سن کودک پخش می‌شده و حک شدن آن تصویرها در من و علاقه شدید پیدا کردن به دیدن فیلم های ترسناک در سن ۱۳ و ۱۴ سالگی، طوری که فیلم ترسناکی نبود که تا سن ۱۸ سالگی من ندیده باشم.

 

۸- تلاش برای تحصیل و دختر و خوب و مودبی بودن فقط برای پیدا کردن همسری که من را خوشبخت خواهد کرد و از من حمایت خواهد کرد و شروع یک زندگی رویایی، در نتیجه همانش با همسری که هنوز وجود نداشت از سالها قبل، بدون هیچ دانش و علمی برای همسر داری.

 

۹- آشنا شدن با همسرم و همانش ۱۰۰ درصد و محبت بیش از اندازه و توقع بیش از اندازه و آسیب‌های دوطرفه، هم افزایی دردها و تازاندن در صحرای فراخ مانند بز کوهی و تا حلق در من‌ذهنی پر از رنجش، کینه، حس گناه و خبط و توقع و به حسرت افتادن.

 

۱۰- بالا آمدن دردها و قدرت گرفتن آنها، دعواها و خشونت ها و تشکیل یک دیو تمام عیار که اگر به خواسته‌اش می‌رسید آرام بود وگرنه به اژدهایی تبدیل می‌شد.

 

۱۱- محبت کردن به خانواده همسر و اقوام با هزار توقع برای احترام و برگشت.

 

۱۲-کنترل کردن و مثل سایه‌ای بر سر همسر افتادن.

 

۱۳- خرابی رابطه و عدم توانایی درست کردن آن با عقل من‌ذهنی و خراب‌تر و خراب‌تر شدن آن و شکستن دیوارهای اعتماد.

 

۱۴- پشیمانی و حس خبط و وابستگیِ بیشتر و بچه دار شدن به امید بهتر شدن زندگی، بدون هیچ دانش و قابلیتی برای مادر بودن.

 

۱۵- افسردگی و خشونت و عدم مسئولیت‌پذیری و فرار از خود و آسیب زدن به خود، و کودکان خردسالی که از داشتن چنین مادری که گاهی بسیار مهربان و گاهی افسرده است، افسرده شدند.

 

گر ندیدی دیو را، خود را ببین

بی جنون نَبْوَد کبودی بر جَبین

-مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۳۲۸۴

 

هر که او را برگِ این ایمان بُوَد

هم چو برگ، از بیمِ این لرزان بُوَد

 

بر بِلیس و دیو از آن خندیده‌ای

که تو خود را نیکِ مردم دیده‌ای

-مولوی، مثنوی، دفتر اول، ابیات ۳۲۸۹و ۳۲۹۰

 

با دیدن گنج حضور و کمکهای استاد نازنین و یاران معنوی زندگی و روابطم رو به بهبودی گذاشت و بسیار شاکر و قدر دانم.

 

از چراغهای کمک کننده به من برگرفته از برنامه ۶۶۳ گنج حضور، شناسایی الگوهای ذهنی بود که می خواستم با یاران معنوی خود به اشتراک بگذارم، به امید اینکه شناسایی آنها در من قویتر و پایدار شود.

 

چراغ جای دگر بودن، با مطلع غزل ۳۰۲۵ :

 

جای دگر بوده‌ای زانک‌ تهی روده‌ای

آب دگر خورده‌ای، زانک گل‌آلوده‌ای

-مولوی،دیوان شمس، غزل ۳۰۲۵

 

جای دگر؛ در ذهن بودن و خوردن آبهای کثیف همانیدگی و الگوهای ذهنی است.

 

هشیاری که به تصاویر ذهنی چسبیده و یک بافت ذهنی تشکیل داده، این بافت ذهنی دارای دو جنبه است: یکی جنبه ساختار ، یکی جنبه  محتوا. مانند ساختمانی که دارای نقشه است به عنوان ساختار و آجرهای سیمانی و یا گلی به عنوان محتوا. بافت ذهنی نیز دارای ساختارها و الگوهایی است که پرهیز از آنها و شناسایی آنها به میزان زیادی به آزاد شدن هشیاری کمک می‌کند.

 

قدم اول این است که بدانیم جای غلطی هستیم و آب بدی می‌خوریم، مخصوصا علائم نیازمندی به جهان را در خود ببینیم، مثلا حرص به همه چیز، حسادت، رنجش و...

 

این الگوها عبارتند از:

 

۱- الگوی حس نقص؛ که بر هر محتوایی می‌تواند اجرا شود، پول، حس بزرگی، تایید، مقام.

حس نیازمندی ذهن، برای اینکه من‌ذهنی از برکت زندگی قطع می‌شود و به جدایی می‌افتد و به جهان نگاه می‌کند و خودش را با دیگران مقایسه می‌کند. حس نقص موقعی که ما از دیگران برتر می‌آییم نیز هم وجود دارد و آدم را راحت نمی‌گذارد، و اضطراب و نگرانی و عدم آرامش، ما را رها نمی‌کند، که من بالاخره کی کامل می‌شوم و دچار فعالیتهای حریصانه می‌شویم.

 

۲- الگوی شکایت؛ که منجر به خشم، سپس رنجش و بعد کینه می‌شود. با همسرمان برخورد می‌کنیم و میل به شکایت و ایراد گرفتن از چیزی داریم و این شکایت ربطی به میزان یا کیفیت موضوع ندارد. شکایت از وضع مالی، همسر، بچه، رئیس، هوا، ترافیک و این جلوی عبور خرد زندگی را به چهار بعدمان می‌گیرد.

 

۳- الگوی ملامت؛ مربوط به سرزنش دیگران برای اشتباهات یا خود، که از ابزارهای ذهن برای قوا و ساختن خودش است، باز جلوی خرد زندگی برای سامان دادن زندگی را می‌گیرد. ملامت خود، انسان را گیج می‌کند و یک شکنجه است؛ بلکه باید یادبگیریم و تکرار نکنیم و در این کار صداقت داشته باشیم. در حالیکه ملامت جلوی مسئولیت پذیری و صداقت را می‌گیرد، در صورتیکه باید به اشتباه اعتراف کنیم و از دیگران بخواهیم کمکمان کنند.

 

۴- الگوی خواستن و میل شدید به محتوا دیدن؛ که من چیزهای بیرون را می‌خواهم و میل شدید به محتوا دارم که باعث هشیاری جسمی می‌شود و من ذهنی بیشتر به خواستن زنده است تا از دیگران بهتر باشد و حس هویت کند.

 

۵-الگوی توقع؛ که حالت خاصی از الگوی خواستن است و باید توقع را صفر کنیم از همسر، فرزند و دوست، از هوا که آفتابی باشد، از ترافیک که شلوغ نباشد. هر ساختاری که در آن من است، ایجاد ناراحتی و ایجاد ناخشنودی می‌کند و این عدم رضایت زمینه هر کجا که برویم با ما هست و نمی توانیم درست فکر و عمل کنیم.

 

۶- ساختار مالِ من؛ خانه، فرزند، همسر، مقام یا سوادِ من، مال با کسره ی من یک خاصیتی در ما بوجود می‌آورد که توجه ما را به عنوان من‌ذهنی جلب می‌کند، نگران می‌کند، اضطراب بوجود می‌آورد و مخدوش می‌کند و هشیاری ما را با یک ارتباط نامرئی به چیزی وصل می‌کند و آن را به خودش اضافه می‌کند و منبع نگرانی است چون هر چیز مال ماست در خطر از بین رفتن است. بچه و همسر مال ما نیست، ما با همسرمان زندگی می‌کنیم و باید با عشق و زیر زمینه عشق بچه‌هایمان را بزرگ کنیم و بچه‌هایمان هم انسان هستند و وظیفه ما خدمت دادن و عشق دادن به آنهاست.

 

۷- الگوی حق با من است؛ الگوی حق با من است به این علت است که ما از زندگی جدا می‌شویم در ذهن معیاری برای درست بودن خودمان و هماهنگ با قانون زندگی با اصلِ بودنمان نداریم، در نتیجه در جدایی و ذهن با مردم مراوده فکری داریم و اگر حق با ما نباشد و با آنها باشد حس کوچکی و حس عدم امنیت می‌کنیم که می‌توانیم بشناسم و پرهیز کنیم از وارد بحث و جدل شدن، خیلی از دعواها در خانواده، در جامعه از این الگوست و ربطی به محتوا ندارد، خواه باور، خواه رفتار، خواه آداب زندگی، عبادی، و من ذهنی از این موضوع سواستفاده می‌کند که یا مای بزرگ‌تری بسازد یا پوسته خود را برای ستیزه سفت تر کند و اگر مردم حرف بزنند، هیچ کدام را نشنود و ستیزه کند.

 

۸- الگوی عدم پذیرش؛ که ذهن می‌گوید نمی‌پذیرم، اگر بپذیرد، مقاومتش کم می‌شود، زورش کم می‌شود. چراکه با مقاومت خودش را می‌سازد و اگر مقاومت نکنیم، ذهن فشار می‌آورد.

 

بر اساس تمام این الگوهای ذکر شده ناخشنودی و دلخوری زمینه و هشیاری جسمی ایجاد می‌شود و راه خرد زندگی بسته می‌شود. اما با شناسایی و پرهیز از این الگوها خشنودی و شادی اصیل در اثر حضور حاصل می‌شود و انسان قابلیت فضاداری و فضاگشایی و‌ عمق زیاد پیدا می‌کند که حالت طبیعی ماست.

 

باعشق و احترام

نرگس از نروژ

  PDF متن پیام در فرمت
فایل متن «غزل ۵۹۶، شناسایی الگوهای ذهنی» - خانم نرگس از نروژ

برندهٔ همیشه بازنده - خانم مرضیه از نجف‌آباد

Posted 02-22-2022 برندهٔ همیشه بازنده - خانم مرضیه از نجف‌آباد


فایل صوتی «برندهٔ همیشه بازنده» - خانم مرضیه از نجف‌آباد


    

Set Stream Quality



سلام خدمت آقای شهبازی عزیز

و دوستان همراه گنج حضور

 

 

غزل ۵۸۸ برنامه‌ی ۸۹۸

 

برنده‌ی همیشه بازنده

 

 

صلا رندان دگرباره، كه آن شاهِ قمار آمد

اگر تلبيس نو دارد، همانست او كه پار آمد

 

زندگی بی‌نظیر مهربان تو را در‌‌ این‌‌لحظه به قماری جدید دعوت می‌کند، دوباره یک‌لحظه از عمر عزیز که تنها سرمایه‌ی نقد توست، روی میزِ بازی این‌لحظه انداخته شده و پول قمارت جور می‌شود. نتیجه‌ی بازی در کنترل تو نیست و این بهترین قسمت بازی‌ست، با اعتماد به حریفانِ فضای یکتایی (قضا و کن‌فکان و جان‌های پاک که خود را در بندِ دنیا برای بازی با ما نگه داشته‌اند) بازیِ باختنِ همانیدگی‌ها را شروع می‌کنم.

همواره در آگاهیم نگه می‌دارم که من باید این همانیدگی را ببازم و از جای خالیِ آن فضای بازشده در درون دریافت کنم.

پس همین آگاهی، هوسِ قمارِ دیگر را همواره در دلم زنده نگه می‌دارد.

 

خُنُک آن قماربازی که بباخت آنچه بودش

بنماند هیچش الّا هوسِ قمارِ دیگر

مولوی، دیوان شمس، غزل ۱۰۸۵

 

در هر اتفاق درونی و بیرونی می‌دانم که شاهِ قمار، پولِ «این‌لحظه زنده بودن» را برایم جور کرده تا من هم درعوض بازیِ «شناسایی و انداختن همانیدگی» را انجام دهم و آنچه که توجّهم را می‌بلعد ببازم، یعنی مهم و جدی ندانسته و اجازه‌ی رفتن توجّهم روی آن‌چیز را ندهم. پس دارم آن را از دستِ «توجّه و اهمیت» می‌دهم، می‌بازم.

 

تا کجا؟ تا کی؟ جا و نقطه‌ی امن و آسایش برای فرار از بازی نداریم، تمام شدنی نیست، تا در این‌تن هستی و این‌لحظه‌‌ها را سپری می‌کنی، قدرت همانش داری، پس پولِ قمارت جور شده و قدرتِ واهمانش و باختن را هم پیدا می‌کنی.

چون جا تا بی‌نهایت شدن هنوز هست، «بی‌نهایت یعنی هنوز یکی بعدش هست.» پس من هیچ‌وقت بی‌نهایت نمی‌شوم و کامل شدن تنها یک پندار و توهّم است: «این را فقط ذهنِ من نشان می‌دهد، دلیلی بر حقیقت داشتنِ آن نیست.» گرچه همواره باید تلاش کنم به‌سمت بی‌نهایت مِیل کنم.

 

لحظه‌ی بعد زندگی مهربان لباس وضعیت را عوض کرده تا همانیدگی دیگری را براساسِ لباس جدید، جلوی دید هشیاریت قرار دهد. اگر آنچه ذهن نشان می‌دهد برایت مهم نباشد و تابلویی که من‌ذهنی از این وضعیتِ جدید نقاشی می‌کند را سریع -قبل از اینکه وارد فکر و عمل شوی- پاک کنی، نقاب و لباس و پرده کنار رفته و شاهِ قمار را به‌صورت آرامشِ زیر فکرها و شادی بی‌سبب، در درون ملاقات می‌کنی، آشنای قدیمی را، همه‌چیز و همه‌کس‌ات را، خود اصلی‌ات را.

 

 

ز رندان كيست اين كاره؟ كه پيشِ شاهِ خون‌خواره

ميان بندد دگرباره كه اينك وقتِ كار آمد

 

اگر ادعای رِندی دارم و اولویت زندگی‌ام توجّه به آموزش‌های مولانا و گنج‌حضور است، باید بیایم وسطِ بازیِ این‌لحظه -هرچه که هست راضی و شاکر- و کمر همّت ببندم به خدمتِ زندگی.

هیچ از خون‌خواریِ شاهِ وجودم و فرستادنِ ناخوشایندها برای من‌ذهنی نَهَراسم و میدان را خالی نکنم. چون این‌لحظه و هرلحظه از عمر عزیز، وقتِ کارِ کاهشِ جانِ من‌ذهنی و افزایشِ هشیاری‌ست.

جنگی خونین بین هشیاری جسمی و هشیاری حضور، بر سرِ اتفاقِ لحظه و قرار دادن توجه، درمی‌گیرد. از ریختن خون‌ من‌ذهنی و کشیدن درد هشیارانه نمی‌ترسم و همه را چون جان می‌خَرم.

 

 

بیا ساقی سَبُک دستم، كه من باری میان بستم

به جانِ تو كه تا هستم مرا عشق اختیار آمد

 

هشیاری در درونم جان گرفته و بالا می‌آید و ندای دعوت ساقیِ سبک‌روح را لبیک می‌گوید که: بیا ببین من کمرِ همّت به شناسایی و انداختن بسته‌ام.

چراغِ این جان هشیار که در درونم روشن شده را در دست می‌گیرم و راه عشق و یکی شدن با تو را انتخاب می‌کنم، نه یکی شدن با فکر و ذهن و خود را من‌ذهنی دانستن.

راه عشق مرا به گلزارِ هشیاری‌ها می‌رساند:

 

 

چو گلزارِ تو را دیدم، چو خار و گل بروییدم

چو خارم سوخت در عشقت، گلم بر تو نثار آمد

 

وقتی حاظرِ ناظرِ ساکت می‌شوم، خار و گل را در کنار هم می‌بینم، «خارِ من‌ذهنی» که در سَرم دارد فکرها و قضاوت‌ها و راه‌حل‌های خودش را جلوی هشیاریم نمایش می‌دهد، در کنارِ «گلِ نفسِ آرام‌یافته‌ی خشنود و پسندیده»

همه‌ی خارهایی را که با حضورِ ناظر می‌بینم و بابتشان درونم آشفته است و درد دارد، آتشِ عشقِ یکی شدن و گذاشتن توجّه روی منِ اصلی، می‌سوزاند.

 من هم لایقش هستم، من هم می‌توانم و نیاز است که بیدار و هشیار و زنده به او شوم، پس قدردانِ این بیداری هستم و گلِ وجودم -نفسِ آرام‌یافته‌ی خشنودِ پسندیده- را تقدیمِ خدا یعنی: «خداییتِ درونِ اطرافیانم و وضعیت‌های درونی و بیرونیم» می‌کنم.

آن‌ها منتظرِ گلِ وجودم هستند تا از برکاتِ آن بهره‌مند شده و سامان بیابند، دردهای خار باید درمان شود با مرهمِ حضورِ کارگُشایم.

هرچیز و هرکسی که اطراف و درونم هست، باید گلِ حضورِ مرا بدون خارِ درد و دردسازی، در کنار خود تجربه کند.

 

 

پیاپی فتنه انگیزی، ز فتنه بازنگریزی

و لیك این بار دانستم كه یارِ من عیار آمد

 

«پیاپی فتنه انگیزی» پشت‌ِ سرِ هم لحظات عمر می‌آیند و می‌روند و باهمان ترتیب پشت‌ِ سرِ هم فتنه و آشوب درونی و بیرونی برایم می‌فرستی. هیچ‌لحظه‌ای نیست که فتنه‌ای در دلش نداشته و فرصتی برای زنده شدن در آن نَنَهاده باشی.

این هم لطف زندگی مهربان‌ است که تا در این تن روزگار می‌گذرانی، برایت فرصتِ بزرگ کردن روح و کِش آمدن فضای درون و میل به بی‌نهایت شدن را فراهم می‌کنم. پس من هم قدردان بوده و از فتنه‌هایی که تو برایم به‌پا می‌کنی فرار نمی‌کنم، چون من از جنس تو هستم و قرار است در این‌لحظه خودم را بر تو -که در درون همه‌کس و همه‌چیزِ اطرافم هستی- نثار کنم؛ نه اینکه خودم را که توجّهِ زنده در این‌لحظه هستم، بر نفسِ طنّازِ بهانه‌جو و تنبل نثار کرده و من‌ذهنی را بزرگ کنم.

 

ولی حالا دیگر دنبال مقصر و عامل فتنه و سبب بیرونی و دلایل ذهنی و حل مسئله نیستم؛ چون می‌دانم ذهنِ ساکتم در این‌لحظه، بهترین کمک به خدا و مردم و وضعیت‌هاست.

پس در بازیِ این‌لحظه حاضرِ ناظرِ ساکت را فراخوانده و به‌سلامتیِ تمامیِ جان‌های پاک، از شرابِ حضور نوشیده و به نظاره‌ی این غارتِ مبارک و شیرین می‌نشینم.

 

 

اگر بر رو زند یارم، رخی دیگر به پیش آرم

ازیرا رنگِ رخسارم ز دستش آبدار آمد

 

فتنه‌ها گاه‌گاهی که من‌ذهنی بر وجودم حکمرانی می‌کند، دردناک بوده و لازمه‌ی نگریختن از آن‌ها کشیدنِ دردِ هشیارانه است. دردش را به جان می‌خرم و متواضعانه شاکر و راضی بر سیلیِ خدا هستم؛ همین که حواسش به من هست برایم کافی‌ست.

شیرینیِ «کوتاه شدنِ قد سه‌متری من‌ذهنی تا نزدیک به صفر» مرا همواره آماده می‌کند برای سیلی خوردنِ بعدی از دستِ زندگی مهربان. جای پنجه‌های قدرتمندش را روی صورتِ جانم حس می‌کنم که آبرویم را نزد جان‌های پاک می‌خَرد.

 

 

تویی شاها و دیرینه، مقامِ توست این سینه

نمی گویی كجا بودی؟ كه جان بی‌تو نزار آمد

 

در درونی‌ترین لایه‌های درونم حضورش را حس می‌کنم که «او همواره با شماست»:

 

تو شاهِ وجودم هستی، آشنای قدیمی، همه‌چیز و همه‌کَس‌ام.

این دل و مرکز توجّه من جایگاه توست که هرگاه راه را بر غیر از تو می‌بندم، امن و امان و آرامشِ حسِ یکتایی با تو، جانِ نزارم را نوازش داده و التیام می‌بخشد.

گله و شکایتِ من‌ذهنی هیچ جایگاهی ندارد که هرگاه بابت خرابکاری‌ها دردش می‌آید، سر به آسمان بلند کرده و فریاد می‌زند که:

کجایی؟ پس چرا به‌دادم نمی‌رسی؟ اصلاً هستی؟ پس کو؟ این‌ اوضاعِ خراب کی درست می‌شود؟ ...

این‌ها همه حس جداییِ خفّاشِ کور من‌ذهنی‌ست که نمی‌تواند مثبت‌های وضعیت‌ها و افراد را ببیند و تنها در تاریکیِ شبِ جدایی، سیاهی و درد را می‌بیند و حس ناامیدی را بر جانم تحمیل می‌کند.

 

حِسِّ خُفّاشت، سویِ مغرب دَوان

حِسِّ دُرْپاشت، سویِ مشرق روان

مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۴۷

 

هرچه بیشتر در درونم اجازه‌ی حس کردن به او بدهم، مرا به‌سوی غروبِ تاریک‌ترِ خورشیدِ حضور می‌دَواند. جانِ بدونِ حس یکتایی، ضعیف و ناتوان شده و ارزش خود را به اجسام کاهش می‌دهد. قربانیِ کارافزایی‌ها و دردپراکنی‌های من‌ذهنی می‌شود.

باید در یک‌لحظه دیدم را از منفی‌ها روی مثبت‌ها بیندازم تا حسِ خفّاش و ناامیدی و ارتعاشِ درد، به حسِ دُرپاش و امید و ارتعاش شادی تبدیل شود.

آقای شهبازی: «شادی بی‌سبب خیلی مهم است، که شما همیشه حالتان خوب باشد.»

 

 

شهم گوید در این دشتم، تو پنداری كه گم گشتم

نمی‌دانی كه صبرِ من غلافِ ذوالفقار آمد

 

زندگی بی‌نظیر مهربان، یاری‌کننده‌ی پشت و پناه، می‌گوید: من که همیشه همین‌جا -در درونِ مرکزِ توجّه‌ات- ساکن و آرام نشسته و منتظرِ توجّه تو هستم، تا از حضورِ من آگاه شده و هشیاری بر هشیاری منطبق شود.

کافی‌ست رویت را از ذهن و آنچه می‌گوید و نشان می‌دهد، برگردانی به‌سمتِ دیگر، به‌سمتِ درونت، تا مرا بیابی.

همین صبر بر نرفتن در تصویر ذهن و همراه نشدن با قضاوت‌ها و حرف‌های من‌ذهنی، شمشیر حضور را از غلاف خارج کرده و ترا تبدیل به حاضر ناظر می‌کند.

 

 

مرا برّید و خون آمد، غزل پرخون برون آمد

برید از من صلاح الدّین، به سویِ آن دیار آمد

 

مقداری از صبرِ درونم را که از صبرِ خدا سرچشمه می‌گیرد، خرج اتفاق این‌لحظه کردم و شمشیر حضور از غلاف بیرون آمد.

این شمشیر تیز حضور تا اعماق جانم را برّید و نفوذ کرد و هرچه خون زندگی در بیت‌بیت غزل بود به جانم ریخت.

بالاخره لایقِ هدیه‌ی خداوند شدم و خدا قسمتِ گل بدون خارم را چید و به‌سوی دیار یکتایی برد تا باعث افزایش جان خداییت شود.

 

چقدر مهم است بیدار و حاضر بودنم در این لحظه، در هرلحظه. من اجازه‌ی حضور به‌عنوان نماینده‌ی خدا در جسم را پیدا کرده‌ام، باید خودم را لایقِ این هدیه کنم و بارِ امانتِ «اختیار» را تا رسیدن به منظورِ اصلی زندگی به‌دوش بکشم. با کمک گرفتن از سلاح پرهیز، از اختیارم درست استفاده کنم: در جهت مالکِ فکر و ذهن و حرف و عملِ خود بودن.

 

اختیار آن را نکو باشد که او

مالکِ خود باشد اندر اِتَّقُوا

مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۶۴۹

 

 

شاد و سلامت باشید.

مرضیه از نجف‌آباد

 

  PDF متن پیام در فرمت
فایل متن «برندهٔ همیشه بازنده» - خانم مرضیه از نجف‌آباد

برگرفته از برنامه ۹۰۳ - خانم خورشید از مهاباد

Posted 02-22-2022 برگرفته از برنامه ۹۰۳ - خانم خورشید از مهاباد


فایل صوتی «برگرفته از برنامه ۹۰۳» - خانم خورشید از مهاباد


    

Set Stream Quality



به نام خدا

 با سلام خدمت جناب آقای شهبازی که راه و روش درست زندگی کردن را به ما آموزش میدهید و سلام خدمت تمام گنج حضوری های عزیزم خدا را شاکر و سپاسگزارم که این برنامه را سر راه من قرار داده است. و همچنین از مولانای جان نیز سپاسگزارم. و از تمام اعضای گنج حضور که مطالب خود را به اشتراک میگذارند و ما در زندگی خود از آن استفاده میکنیم، کمال تشکر را دارم. میخواهم دو بیت بر گرفته از برنامه‌ی 903 را به اشتراک بگذارم:

 

اگر نه عشق شمس الدین بدی در روز و شب ما را

فراغتها کجا بودی ز دام و از سبب ما را؟

 

بت شهوت برآوردی دمار از ما ز تاب خود

اگر از تابش عقشقش نبودی تاب و تب ما را

 

مولوی، دیوان شمس، غزل 71

 

این دو بیت واقعا کلید است.

 

این لحظه عشق شمس الدین که عشق خداست؛ عشق زندگیست با فضا گشایی در ما خودش را نشان می دهد. و این امکان رهایی ماست. این دو بیت میگوید اگر عشق خدا و زندگی و تبدیل شدن نبود، آن موقع ما همیشه در من ذهنی می ماندیم و در اثر دردهای خودش ما را بیچاره میکرد و دمار از روزگار ما در می آورد.

وقتی سبب به ما درد انداخت، فضا را باز میکنیم و سبب ساز را می بینیم تا درد برود، سبب ساز خداوند است که با قضا و کن فکان پایش را در دل ما میگذارد و کار ما را درست می کند.

 

ارادتمند شما خورشید از مهاباد.

  PDF متن پیام در فرمت
فایل متن «برگرفته از برنامه ۹۰۳» - خانم خورشید از مهاباد

عواملی که سبب می شود تغییر دادن خود سخت شود و انسان ها دچار جبر من ذهنی شوند - خانم زهرا سلامتی از

Posted 02-22-2022 عواملی که سبب می شود تغییر دادن خود سخت شود و انسان ها دچار جبر من ذهنی شوند - خانم زهرا سلامتی از


فایل صوتی «عواملی که سبب می شود تغییر دادن خود سخت شود و انسان ها دچار جبر من ذهنی شوند» - خانم زهرا سلامتی از زاهدان


    

Set Stream Quality



با درود و سپاس بر تمامی کائنات عالم هستی و آقای شهبازی نازنین .

 

 برنامه ۹۰۳ بخش چهارم ، همراه با ابیات انتخابی .

 

موضوع:

 عواملی که سبب می‌شود تغییر دادن خود سخت شود و انسان ها دچار جبر من ذهنی بشوند .

 

  به نام خداوند عشق

 

 اولین عامل:

 

 عدم احساس نیاز به آموزش‌ معنوی و ندیدن ایراد خود و تلاش نکردن برای رفع ایراد .

 

 که مستلزم شناسایی و درک عمیقی است که من بدانم در درون خودم نقص و اشکالاتی وجود دارد .

نه در دیگران و نه در عوامل بیرونی .

 

 و ایراد خود را انکار نکنم و بدنبال جستجوی ایراد در دیگران نباشم و بصورت حضور ناظر به درونم رجوع کنم.

 

 و بدانم که آن ایرادی که در دیگران می بینم مانند آن در درونم نهفته است .

 

و از آموزش‌های معنوی بزرگان برای رفع اشکالات درونم استفاده نمایم .

 

چرا که من ذهنی دائماً به ضرر خودش کار می‌کند و هیچ دشمنی بدتر از من ذهنی نیست .

 

که مولانای عزیز از زبان انبیا می‌فرماید که :

 

 انبیا گفتند : در دل علتی ست

که از آن در حق شناسی آفتی ست

 

مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت، ۲۶۷۷

 

 پیامبران گفتند: که در مرکز هر یک از ما انسانها مرضی وجود دارد که نمی‌گذارد ما در مسیر خودشناسی و خداشناسی روی خود کار کرده و خودمان را به صورت خدایت شناسایی کنیم .

 

 هر که نقص خویش را دید و شناخت

اندر استکمال خود دو اسبه تاخت

 

 ز آن نمی پرد به سوی ذو الجلال

کو گمانی می برد خود را کمال

 

مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۲۳۱۲ و ۲۳۱۳

 

 هر کسی که نقص خود را ببیند و شناسایی کند برای رفع آن دو اسبه با سرعت زیاد می شتابد و در من ذهنی تعلل نمی‌کند و درصدد رفع ایراداتش بر می آید .

 

 ولی کسی که به صورت حضور ناظر به خود نگاه نمی‌کند و نقص ها حاصل از همانیدگی ها و آثارش را در ذهن نمی بیند، احساس بی‌نیازی کرده و خود را کامل می داند و برای زنده شدن به خداوند هیچ گونه کوشش و تلاشی انجام نمی دهد .

 

 تا به دیوار بلا ناید سرش

نشنود پند دل آن گوش کرش

 

مولوی، مثنو ، دفتر پنج ، بیت ۲۰۶۳

 

و این افرادی که احساس عدم نیاز به کمک و یاری دیگران و استفاده از آموزشهای بزرگان را در خود نمی بینند.

 

و نمی توانند ایراد خود را شناسایی کنند باید سرشان به دیوار بلای حوادث برخورد کند که تا بدانند که نقص و ایراد در خودشان وجود دارد .

 

و دیگران را مورد ملامت و سرزنش قرار ندهند و آگاه باشند که بلاها از طرف خودشان است و برای رفع آن بکوشند .

 

 ناز کردن خوشتر آید از شکر

لیک کم خایش که دارد صد خطر

 

 ایمن آبادست آن راه نیاز

ترک نازش گیر و با آن ره بساز

 

مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۵۴۴ و ۵۴۵

 

 ناز کردن یعنی :

 

من به خداوند و کمک او محتاج و نیازمند نمی‌باشم و عقلم کامل است و می تواند به من کمک کند .

 

 و این دردی را که حمل می کنم به خاطر قبول نکردن ایراد خودم است .

 

 که وضعیت ها و آدم های اطرافم را مقصر می‌دانم باید بپذیرم که راه آبادانی و راه زنده شدن به خداوند این است که اقرار کنم که نقص دارم و هوشیارانه همانیدگی هایم را شناسایی کنم و در رفع آنها فعالانه بکوشم .

 

 عامل دوم :

 

 پوشانیدن دردهای خود و بی حس کردن خود نسبت به دردی که در زیر نهفته است از طریق مشغولیت بیهوده و کار افزا .

 

 و یا پریدن از فکری به فکر دیگر و همینطور عدم تحمل دردهای هوشیارانه .

 

 ما دردهای خود را می‌بینیم ولی تاب و توان تحمل آن را نداریم که درد حاصل از آن را پذیرا باشیم و بدانیم که درد کشیدن های هوشیارانه برای صیقل دادن و عدم کردن مرکزمان است .

 

ولی به ناچار برای خود مشغولیت های روحی و روانی و فیزیکی ایجاد کرده تا شاید تسکینی برای دردهایمان باشد و بی هدف و بیهوده به دنبال کار افزایی های مستمر بوده که هیچگونه ثمره و نتیجه ای را در بر ندارد .

 

و غافل از آنیم که راه زنده شدن به خداوند را طولانی تر می کنیم .

 

 آن بهاران مُضمرست اندر خزان

در بهارست آن خزان مگریز از آن

 

 همره غم باش و با وحشت بساز

می‌طلب در مرگ خود عمر دراز

 

مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۲۲۶۴ و ۲۲۶۵

 

 مضمر: پنهان کرده شده ، پوشیده

 

 بهار حضور ما در خزان همانیدگی هاست .

 

 پس اگر همانیدگی هایمان پژمرده شود و از بین برود از آنها نباید بگریزیم و درد هوشیارانه را بکشیم .

 

و از غم هجران آنها نترسیم و نهایت رعایت قانون جبران را که کار کردن روی خود است را انجام دهیم.

 

 و بایستی نسبت به مُردن در من ذهنی طلب داشته باشیم چرا که عمر جاودان و زندگی در لحظه و زنده شدن به خدایت درون را برایمان به ارمغان می آورد .

 

 ای برادر صبر کن بر درد نیش

تا رهی از نیش نفس گبر خویش

 

مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۳۰۰۲

 

 مولانای عزیز می‌گوید که :

 

ای برادر من هوشیارانه صبر کن تا از دردهای نفس کافر خود که تو را به همانیدگی ها سوق می‌دهد و وادار به درد کشیدن های بیهوده من ذهنی می‌کند رهایی یابی .

 

 عامل سوم :

 

دچار جبر من ذهنی شدن با عدم اعتقاد به این مسئله که می توان خود را تغییر داد و از این دردها رها شد که قضا و سرنوشت ما در این است که همیشه این زندگی پر درد را ادامه دهیم و راهی برای رهایی ما وجود ندارد .

 

در این قسمت مولانای عزیز به دو نوع جبر اشاره دارد و آن را به زیبایی بیان می‌کند .

 

یکی جبر من ذهنیست که :

 

 ما خود را مجبور می دانیم و اعتقاد داریم که نمی‌توانیم تغییر کنیم و دلایل و علت ها و سبب های بیرونی را عامل تغییر نیافتن خود می‌دانیم .

 

به عنوان مثال می‌گوییم که :

 

 ژن خانوادگی ما این گونه است که نمی‌توانیم تغییر یابیم و یا جامعه و شرایط موجود و وضعیت های کنونی مانع تغییر ما می شوند و ما محکوم هستیم که در این جبر من ذهنی زندانی باشیم و همان گونه به زندگی مان ادامه دهیم .

 

 و جبر دیگر جبری الهیست که :

 

هر انسانی طبق قانون قضا و قدر کن و فکان الهی هر چه سریعتر با فضاگشایی و مرکز عدم بایستی از من ذهنی خارج شود و به خدایت خود زنده گردد .

 

 هر که ماند از کاهلی بی شکر و صبر

او همین داند که گیرد پای جبر

 

 هر که جبر آورد خود رنجور کرد

تا همان رنجوری اش در گور کرد

 

مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۱۰۶۸ و ۱۰۶۹

 

و حال باید بدانیم که :

 

 دیدن بر حسب همانیدگی ها ما را تنبل می‌کند و تحرک و پویایی را که همان‌ کار کردن روی خود است را از ما می گیرد و سبب می شود که شکر و صبر الهی را نشناسیم .

 

و پای جبر تنبلان را گرفته که ما محکومیم که به این روش زندگی ادامه داده و خود را در گور من ذهنی قرار دهیم .

 

 در حالی که خداوند و زندگی لحظه به لحظه به دنبال تغییر دادن ماست .

 

 ترک کن این جبر را که بس تهی ست

تا بدانی سِرّ سِرّ جبر چیست

 

 ترک کن این جبر جمع منبلان

تا خبری یابی از آن جبر چو جان

 

مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۳۱۸۷ و ۳۱۸۸

 

و حال باید بدانیم که :

 

آیا ما قبول داریم که می توانیم تغییر یابیم ؟

 

و آیا دارای پذیرش تغییر می باشیم؟

 

 و آیا می توانیم نسبت به من ذهنی مان بمیریم تا به خدایت درون مان زنده شویم؟

 

پس باید جبر من ذهنی مان را ترک کنیم و در اطراف اتفاق لحظه فضا را باز که تا متوجه شویم که سِرّ من ذهنی این بوده است که ما نیازمند به زندگی و خداوندیم .

 

 و همه ما انسان ها مجبوریم که به بی نهایت او زنده گردیم و هیچ راهی غیر از آن وجود ندارد .

 

یا باید در من ذهنی مان بمیریم و از بین برویم؟

 

 یا از سِرّ جبر چون جان که همان زنده شدن به خداوند است آگاه شویم که جبر تنبلان آمده است که جبر فضا گشایی را بفهمیم .

 

چرا که فضاگشایی جبر است و عاشق باید همیشه فضا را باز کند .

 

 چهارمین عامل :

 

این است که بدانیم :

 

 طرح زندگی این گونه بنا شده است که به خداوند زنده شویم و ابدیت او که هوشیاری این لحظه است جبر الهیست .

 

و حال سوال مهم و اساسی این است که :

 

چقدر در این راه صادق و راستین هستیم؟

 

و آیا این مسئله مهم و اساسی را سطحی و پیش پا افتاده فرض می‌کنیم؟

 

یا عمیقاً درک کرده و با کمال صداقت و یکرنگی و بدون ریاکاری و دورویی و نفاق به نمی دانم های خود صادقانه اقرار می کنیم؟

 

و از نیرو و خرد زندگی در این راه کمک و یاری می طلبیم؟

 

 و آیا با صداقت کامل در این راه فضا گشایی کرده؟

 

 چون نبودش تخم صدقی کاشته

حق بر او نسیان آن بگماشته

 

 گرچه بر آتش زنه ی دل می زند

آن ستاره ش را کفِ حق می کُشد

 

مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۳۵۵ و ۳۵۶

 

 و حال باید بدانیم که:

 

با فضا گشایی ذهنی دردهای ناهوشیارانه را می کشیم که هیچگونه ثمره و نتیجه‌ای را در بر ندارد و از روی صداقت نیست.

 

 بنابر این:

 جرقه آن نمی‌تواند شمع حضور ما را روشن کند چرا که دست خداوند آن را می کُشد و خاموش می گرداند .

 

و همچنین ما را در کار فضاگشایی و در کار اعتراف و اقرار کردن به پیمان عهد الست فراموشکار می کند .

 

  و عامل پنجم :

 

عدم طلب حقیقی :

 

 و آیا ما طلب حقیقی داریم که به خداوند زنده شویم؟

 

و آیا رسالت خود را می‌دانیم که برای چه به دنیا آمده ایم؟

 و هدف از آفرینش ما چیست ؟

 

 در طلب زن دایماً تو هر دو دست

که طلب در راه نیکو رهبر است

 

مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۹۷۹

 

یعنی باید بدانیم که :

 

 برای به دست آوردن هر چیزی قانون جبران را رعایت کنیم و زحمت فراوانی بکشیم و طلب واقعی داشته باشیم.

 

و لحظه به لحظه طلب خود را به نمایش بگذاریم و فعالانه پرهیز و تقوا از همانیدگی ها .

 

 زیرا که خود این طلب واقعی و زنده شدن به خداوند است که بهترین راهنمای ما می باشد .

 

 کین طلب در تو گروگان خداست

ز آنکه هر طالب به مطلوبی سزا ست

 

جهد کن تا این طلب افزون شود

تا دلت زین چاه تن بیرون شود

 

مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۱۷۳۴ و ۱۷۳۵

 

 

 پس در نتیجه :

 

 طلب در ذات وجودی ما نهادینه شده است و یک مکانیسمی است که ما را به سوی زندگی و خداوند می کشد.

 

و اصل ما طالب زنده شدن به خداوند است .

نه اینکه اصل ما میل به همانیدن و رفتن به جهان مادی داشته باشد .

 

و هر طالبی سزاوار مطلوب خودش است .

 

در حالی که من ذهنی طالب چیزهای مادی این جهان است و می‌خواهد که به آنها برسد .

 

ولی انسان عاشق میل و گرایش به زنده شدن به خداوند را دارد و کوشش می کند تا این طلب روز به روز در آن زیاد تر گردد .

 

و با فضاگشایی بیشتر از جنس زندگی و خداوند می شود و طلب او افزون تر .

که می تواند او را از چاه تنِ همانیدگی ها بیرون آورد .

 

 و در پایان: وقتی که خرد بی منتهای کائنات سرگرم کار است زندگی شخصی کوچک من زهرا را هم اداره می‌کند .

 

 ای ز غم مُرده که دست از نان تهی است

چون غفور است و رحیم این ترس چیست؟

 

مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۳۰۸۷

 

 پر انرژی و سالم بمانید .

خیلی ممنون، خدا نگهدار شما .

 زهرا سلامتی، از زاهدان .

  PDF متن پیام در فرمت
فایل متن «عواملی که سبب می شود تغییر دادن خود سخت شود و انسان ها دچار جبر من ذهنی شوند» - خانم زهرا سلامتی از زاهدان

غزل ۴۹۳ از برنامه ۸۹۴ - خانم زهرا از تهران

Posted 02-22-2022 غزل ۴۹۳ از برنامه ۸۹۴ - خانم زهرا از تهران


فایل صوتی «غزل ۴۹۳ از برنامه ۸۹۴» - خانم زهرا از تهران


    

Set Stream Quality



  PDF متن پیام در فرمت
فایل متن «غزل ۴۹۳ از برنامه ۸۹۴» - خانم زهرا از تهران

کارافزایی - خانم افسانه از اصفهان

Posted 02-22-2022 کارافزایی - خانم افسانه از اصفهان


فایل صوتی «کارافزایی» - خانم افسانه از اصفهان


    

Set Stream Quality



با درود خدمت جناب شهبازی و عزیزان گنج حضور

 

غزل ۶۱۳

زین مردم کار افزا، زین خانه پر غوغا

عیسی نخورد حلوا، کاین آخُر خر آمد

 

مردم کار افزا هستند چون من ذهنی دارند. ما به طور فردی من ذهنی درست کردیم و از فکری به فکر دیگر می رویم و همنشینی با من های ذهنی دیگران، من ذهنی ما بزرگ و بزرگتر میشود در نتیجه غوغایی در سر ما به وجود می آید و قدرت تشخیص و انتخاب خود را از دست می دهیم و تنها نشط باریکی از آب زندگی به ما می‌رسد در حالی که درون ما چشمه ی برکت و شادی وجود دارد ولی به دلیل کار افزایی مردم و خودمان آن را بسته ایم. ما اجازه نمی دهیم با فضا گشایی زندگی خردش را به فکر و عمل ما بریزد در نتیجه زندگی را تبدیل به مانع، مسئله، دشمن و درد ها سرمایه گذاری می کنیم و روز به روز حالمان، روابطمان، اوضاع مان بد و بدتر می شود.

 

مثنوی، سوم، بیت ۴۲۹۸

گفت: مادر تا جهان بوده ست از این

کار افزایان بدند اندر زمین

 

هین تو کار خویش کن ای ارجمند

زود کایشان ریش خود بر می‌کنند

 

مادر به کره اسب می گوید: تو توجه به سوت دیگران نکن. انسان هایی که می خواهند حواس تو را پرت کنند و تو را بترسانند، کارافزایانی هستند که همیشه بوده اند. اینها روزگار خود را تلف می کنند. وقتی کره اسب خودش بلد است آب بخورد دیگر احتیاج به سوت زدن ندارد. در اینجا ما باید قدرت تشخیص و انتخاب خود را به کار بیندازیم که آیا می گذارم توجه زنده این لحظه را سوی کارافزایان بگذارم و من هم کار افزا شوم یا به انها اهمیت نمی دهم و کار درست خود را انجام می دهم. مولانا می فرماید چرا حرفی را که نباید بزنی و ضرورتی ندارد را می زنی که باعث رنجش خودت یا دیگران شوی؟ چرا کاری که به تو مربوط نیست را انجام می دهی و چون از پسش بر نمی آیی ان کار خراب می شود و تو ناراحت می شوی؟ کاری که در عرض پنج دقیقه می شود انجام داد را پنجاه دقیقه طول می دهی؟

 

چرا می گویی بلدم و می دانم؟ سالها است که افسانه به کار افزایان توجه داشته و از آن کاری که می دانست درست است دست کشیده و خود نیز یک کارافزای تمام عیار شده بود ولی خوشبختانه مولانا مرا آگاه کرد.

 

وقت تنگ و می‌رود آب فراخ

پیش از آنکه هجر گردی شاخ شاخ

 

فهمیدم فرصت های زیادی را از دست دادم حدود هفت سال است مولانا و جناب شهبازی همراه من شده اند، چراغ من شده اند، گرچه هنوز کار افزا هستم ولی کار افزایی خود را می بینم و مقصر را خود می دانم از دست خودم ناراحت می شوم نه از دیگران.

 

شهره کاریز است پر آب حیات

آبکش، تا بردمد از تو نبات

 

افسانه شهره کاریز را یافته است. برنامه گنج حضور با ابیات مولانا مرا چشمی دیگر، بینشی دیگر داد تا جهان را با دیدی که تا به حال تجربه نکرده بودم ببینم.

گیاهانی سبز از من رویید، یکی از آنها اینکه از کسی بدم نمی آید حتی اگر از طرف او توهینی بشنوم و این به نظر من معجزه است که همان زیر و رو شدن مرکزم است.

اگر این را به یک من ذهنی بگویم، می گوید چه طور ممکن است یا بی غیرتی یا بی خیال و دنده پهن ولی این را من میدانم که مولانا مرکز مرا زیر و رو کرده. چه‌طور ممکن است کسی که با مولانا قرین شده و زیر و رو شدن مرکزش را دیده بخواهد از این راه دست بکشد و دوباره به من ذهنی پر از ایراد و اشکال و نفرت و خشم و رنجش و کینه و حسادت و... برگردد که مولانا می فرماید چنین مرکزی آخر خر است.

 

مثنوی، دفتر سوم بیت ۴۶۰۸

کار آن کار است ای مشتاق مست

کاندر آن کار ار رسد مرگت خوش است

 

کار واقعی که کمترین ضرر به ما و دیگران وارد می شود این است که، صبح که بیدار می شویم هر لحظه در مقابل هر کاری، هر حرفی، هر اتفاقی که برای ذهن خوش آیند و نا خوش آیند است فضا باز کنیم بدون قضاوت، خوب و بد نکنیم. من ذهنی از بی واکنشی کوچک میشود و در اثر ادامه می میرد و ما آزاد می شویم. بی واکنشی نشان صادق بودن ماست و این کار سخت است، درد هوشیارانه را با کمال میل بکش. به حرف کارافزایان دوستان و خویشان گوش نده. چون می دانی آنها من ذهنی دارند و بدان حرف مردم همان طوفان نوح است که تو را غرق خواهند کرد. بزرگانی مثل مولانا را راهنمای خود کن زیرا آنها به تو کمک می کنند سوار کشتی یکتایی شوی.

 

مثنوی، دفتر ششم بیت ۲۲۲۵

هر ولی را نوح و کشتیبان شناس

صحبت این خلق را طوفان شناس

 

کم گریز از شیر و اژدرهای نر

ز آشنایان و ز خویشان کن حذر

 

راهی پر از بلاست ولی عشق پیشواست

 

با سپاس فراوان،

 افسانه از اصفهان

  PDF متن پیام در فرمت
فایل متن «کارافزایی» - خانم افسانه از اصفهان

گپی خودمانی با خویشان عشق ام - خانم رضوان از تهران

Posted 02-22-2022 گپی خودمانی با خویشان عشق ام - خانم رضوان از تهران


فایل صوتی «گپی خودمانی با خویشان عشق ام» - خانم رضوان از تهران


    

Set Stream Quality



به نام خدا

سلام و عرض ادب خدمت استاد عشق و همراهان عزیز

 

«گپی خودمانی با خویشان عشق ام»

 

دوستان عزیز آقای شهبازی پدر مهربانمان می فرمایند ؛مولانا غزلهایش را بسیار ساده و روان سروده اند و کاملا درست می فرمایند؛ ولی من با عذر خواهی از مولانای جان بدون اغراق می گویم اگر تفسیرهای زیبا و کاربردی و رمزگشائیهای بی‌نظیر آقای شهبازی نبود بنده حقیر هیچ درکی از این ابیاتِ ناب نداشتم و بدون شک نمی‌توانستم چندین ساعت بی وقفه پای برنامه های زنده بنشینم و مطالب را با وجود وِزوِزهای من ذهنی که می گوید تکراری هستن بنویسم. دوستان اعتراف میکنم که روی آوردن من به این برنامه برای کم شدن دردهای من ذهنی ام بود ،متاسفانه از خداوند همه چیز میخواستم الا خودش و با بیت زیر کاملا بیگانه بودم !!

 

از خدا غیر خدا را خواستن

ظن افزونی ست و کُلی کاستن

مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۷۷۳

 

پدر مهربانم دستان پُر مهرتان را می بوسم و همیشه قدر دان زحماتتون هستم که راه درست زندگی کردن را به ما می آموزید. اگر این برنامه نبود نمی دانم که زندگی ام چه وضعیتی می داشت، فقط می دانم که غرق در غم و اندوه و رنج و عذاب من ذهنی می بودم .چون از آن دسته آدمهایی بودم که همیشه منتظر زمان و مکان خاصی بودم که پیش بیاید و با ناله و زاری به درگاه خدا دعا کنم آنهم از فضای مسموم و همانیده من ذهنی که خدایا اینو بده اونو بگیر، این همانیدگی همیشه پایدار بماند اون همانیدگی زیادتر شود و به اصطلاح پارکِ من ذهنی ام اونجوری که دوست دارم چیده شود، غافل از اینکه زندگی قانون جنگل هست و هرطور که دلش بخواهد با نیروی کن فکان خود همانیدگیهای ما را مورد حمله قرار میدهد.

 

من اگر نالم اگر عذر آرم

پنبه در گوش کند دلدارم

مولوی، دیوان شمس، غزل ۱۶۷۸

 

قبل از آشنایی با برنامه گنج حضور اگر به یکی از نقطه چینهای مرکزم آسیبی می رسید دنبال علل و اسبابهای بیرونی بودم فکر می کردم چه گناه بزرگی کرده ام که خدا دارد از من انتقام می گیرد. نمی دانستم که بزرگترین گناه مرکز همانیده است و فراموش کردن پیمان الست می باشد. گرچه که هر روز افتان و خیزانهای زیادی را تجربه میکنم اما به شکرانه آشنایی با مفاهیم عمیق معنوی این راه را ادامه می دهم.

 

لنگ و لوک و خفته شکل و بی ادب

سوی او می‌غیژ و او را می طلب

مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۹۸۰

 

چرا که ایمان دارم خداوند این فضاگشایی ناقص و آشفتگی مرا از مرکز همانیده دست نخورده بیشتر دوست دارد.

 

دوست دارد یار این آشفتگی

کوشش بیهوده بِه از خفتگی

مولوی ، مثنوی، دفتر اول، بیت ۱۸۱۹

 

اکنون سپاسگزار و شاکر خداوند هستم که بر من منت نهاد و مرا به این برنامه دعوت کرد. شکر بابت این برنامه و آقای شهبازی. شکر بابت ریب المنونی که یکی از تیرکهای زندگی ام را کشید و با بینش امروزم آن را از طرف خدا می دانم برای بیداری من. شکر بابت تغییرات خواهرم که از ارتعاش او من که غرق در همانیدگیها بودم به این برنامه روی آوردم. شکر که اندکی از منجلاب من ذهنی بیرون آمده ام. شکر که تا حدودی دست از حبر و سنی کردن خانواده ام برداشته ام. شکر که قانون انصتوا را همیشه بیاد دارم و اجازه نمیدهم من ذهنی ام بجای هرکس حرف بزند و اظهار نظر کند.

 

شکر بابت اینکه دست از دروغهای مصلحتی برداشته ام. شکر که وقتی گول من ذهنی ام را میخورم و به غیبت و قضاوت می افتم، بعد از آن حالم بد می شود و درد هشیارانه زیادی می کشم. شکر بابت اینکه در خیلی از موارد مچ من ذهنی ام را میگیرم و رسوایش میکنم. شکر که از زرنگ بازیهای من ذهنی ام بیزارم. و شکرهای زیادی که زبانم قاصر از بیان آنهاست. به قول مولانای جان:

 

گر سر هر موی من یابد زبان

شکرهای تو نیاید در بیان

مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۲۳۱۵

 

با تشکر از استاد عشق و این برنامه انسان ساز و دوستان همراه

 

با احترام،

رضوان از تهران

  PDF متن پیام در فرمت
فایل متن «گپی خودمانی با خویشان عشق ام» - خانم رضوان از تهران

نکات مهمی از برنامه ۹۰۳ - خانم مهردخت از چالوس

Posted 02-21-2022 نکات مهمی از برنامه ۹۰۳ - خانم مهردخت از چالوس


فایل صوتی «نکات مهمی از برنامه ۹۰۳» - خانم مهردخت از چالوس


    

Set Stream Quality



به‌ نام خدا و عرض سلام و ارادت خدمت همه همراهان عزیز.

 

نکات مهمی از بیانات پدر بزرگوار در برنامه ۹۰۳.

 

۱) منظور از آمدن ما به این جهان زنده شدن ما به بی‌نهایت و ابدیت خداست؛ یعنی باید از هشیاری جسمی به هشیاری حضور تغییر کنیم. پس اگر ابیات مولانای عزیز را می‌خوانیم و یا به برنامه گنج حضور گوش می‌دهیم، صرفاً برای تغییر وضعیت‌های بیرونی ما نباشد. چون به‌محض درست شدن اوضاع بیرونی و یا خوب شدن حالمون دست از کار روی خود می‌کشیم.

 

۲) من‌ذهنی ما ممکن است بیدار شدن به زندگی را به حساب خودش بگذارد و یک پارک ذهنی درست کند و معنویت را هم جزو پارک خود کند، در‌حالی‌که ما باید بکوشیم این پارک من‌ذهنی را خراب کنیم.

 

۳) با مقاومت کردن به آن‌چه ذهن در این لحظه نشان می‌دهد، قربانی اتفاق نشویم و تصور نکنیم که زندگی گرفتن از وضعیت‌ها همان منظور اصلی خداوند است. در‌این‌صورت هشیاری جسمی را تقویت می‌کنیم و به زمان مجازی گذشته و آینده می‌رویم که از خاصیت من‌ذهنی است.

 

۴) وقتی ما فضاگشایی می‌کنیم، مرکز عدم چون در جستجوی خودش هست شروع به وسیع شدن می‌کند؛ درنتیجه به سوی جهات مختلف در دنیا که همان جهاتی است که فکرهایمان و همانیدگی‌ها ما را به آن جهات می‌کشند نمی‌رویم. درنهایت من‌ذهنی ما بهم می‌ریزد و ما به زندگی زنده می‌شویم.

اما اگر به‌سوی جهاتی که فکرها نشان می‌دهند برویم، خداوند آن سو را می‌بندد؛ یعنی ما با مواجه شدن با دردها متوجه می‌شویم که زندگی در آن جهات نبود و نباید آن افکار همانیده در مرکز ما قرار می‌گرفت.

پس آگاه باشیم که به هر جهاتی کشیده شویم دچار بلا می‌شویم تا خدا ما را به‌سوی بی‌جهات که خودش هست بکشاند.

 

۵) اگر ما به آن‌چه ذهن نشان می‌دهد توجه نکنیم و چیزی نخواهیم، دم ایزدی که به‌سوی ما می‌آید را می‌گیریم و این دم همه‌چیز به ما می‌دهد؛ نه از طریق علت‌های بیرونی، بلکه با کن‌فکانش. و بدانیم که هر علتی را که ذهن نشان می‌دهد سبب است و ما را به دام ذهن بیشتر می‌اندازد.

 

۶) خداوند در هر انسانی به‌صورت خاصی که مختص اوست، خودش را آشکار می‌سازد. بناراین هر کسی باید ناظر من‌ذهنی خودش باشد و روی خودش کار کند. باید اقرار کند که همانیدگی دارد و اشتباه کرده‌است و این دردها را ایجاد کرده‌؛ نه این‌که خود را با دیگران مقایسه کند و ببیند که چقدر به خدا زنده شده است. چون در‌این‌صورت بیشتر در ذهن می‌ماند.

 

۷) دردها و گرفتاری‌های ما مهمان ما هستند. ما نباید به‌عنوان هشیاری با آن‌ها ستیزه کنیم؛ زیرا به‌محضی که اعتراض می‌کنیم، ممکن است مدت اقامت این مهمان‌ها را تمدید کنیم.

 

۸) عواملی که سبب می‌شوند ما دچار جبر من‌ذهنی شویم و تغییر کردن ما سخت شود عبارتند از:

 ما به علت «می‌دانم‌های» خود حس نیاز به دانش معنوی نداریم؛ درنتیجه ایرادهای خود را نمی‌بینیم و در رفع آن‌ها هم نمی‌کوشیم.

 

 ما با کار افزایی و مشغول شدن به کارهای بیهوده دردهای خود را می‌پوشانیم و خود را به بی‌حسی می‌زنیم؛ یعنی در‌واقع ایرادهای خود را انکار می‌کنیم و برای رفع این ایرادها درد هشیارانه نمی‌کشیم.

 

ما تصور می‌کنیم همیشه باید به این زندگی پر از درد ادامه دهیم و راهی برای نجات ما وجود ندارد. حتی این دردها و وضعیتهای ما به‌خاطر جامعه، خانواده و علت‌های بیرونی است. پس دچار جبر من‌ذهنی هستیم و اعتقادی به تغییر در خود نداریم.

 

صادق نبودن در این راه معنوی.

 

چون نبودش تخمِ صدقی کاشته

حق بَرو نسیانِ آن بگماشته

 

مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۳۵۵

 

طلب حقیقی نداشتن.

 

در طلب زن دایماً تو هردو دست

که طلب در راه، نیکو رهبر است

 

مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۹۷۹

 

جهد کن تا این طلب افزون شود

تا دلت زین چاهِ تن بیرون شود

 

مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۱۷۳۵

 

همان‌طور که برای امور مادی و به‌دست آوردن چیز‌های مادی طلب داریم و موفق می‌شویم، در راه معنویت هم باید طلب واقعی داشته باشیم و قانون جبران را رعایت کنیم و از تمام امکانات مادی و ذهنی و جسمی استفاده کنیم تا به خدا زنده شویم.

 

۹) علت ناامیدی ما در راه معنوی این است که از طریق من‌ذهنی خود می‌خواهیم از دست من‌ذهنی‌مان آزاد شویم؛ مثلاً فقط صرف خواندن کتاب‌ها و رفتن به کلاس‌های معنوی مختلف یا هر کار ذهنی دیگر نمی‌توان تغییر کرد، بلکه باید با فضاگشایی درستو پرهیز و تسلیم واقعی از دردها و من‌ذهنی خلاص شویم.و چون مقاومت و قضاوت داریم رها نشده و نا‌امید می‌شویم.

 

۱۰) ما نباید موضوع زنده شدن به بی‌نهایت خدا را جزو اهداف زمانی خود بدانیم و نباید این عمل را به تأخیر بیندازیم. این کار یک موفقیت در زمان مجازی نیست، بلکه کاری است که باید این لحظه صورت بگیرد و یک تبدیل شدن هست. باید در این راه صادق باشیم، تسلیم کامل شویم، ایرادهای خود را ببینیم و اقرار کنیم، از درد هشیارانه فرار نکنیم و طلب حقیقی داشته باشیم.

حال باید اقرار کنم که خودم خیلی وقت‌ها درد هشیارانه نکشیدم و کارهایم را عجولانه انجام دادم و دریافتم که طلب من هم ذهنی بود. خیلی وقت‌ها کارافزایی می‌کنم و کارهایم طولانی می‌شود و حتی به جسمم هم آسیب می‌رسانم. مثلاً در این هفته مهمان داشتم و با کارهای بیهوده قضا هم اتفاقاتی را سر راهم گذاشت ولی خوشبختانه صبرم خوب بود و غم به خودم راه ندادم.

 

با سپاس فراوان.

مهردخت از چالوس

  PDF متن پیام در فرمت
فایل متن «نکات مهمی از برنامه ۹۰۳» - خانم مهردخت از چالوس

شمع و کبریت - آقای فرشاد

Posted 02-19-2022 شمع و کبریت - آقای فرشاد


فایل صوتی «شمع و کبریت» - آقای فرشاد


    

Set Stream Quality



با سلام خدمت همه دوستان

با تشکر و سپاس از آقای شهبازی به‌خاطر تمثیل شمع و کبریت

 

در برنامه ۹۰۲، آقای شهبازی فرمودند:

«درست است که کبریت داریم و می‌خواهیم شمع را روشن کنیم، ولی کبریت‌های ما یا روشن نمی‌شود، نم کشیده است، یا نزدیک می‌کنیم چراغ روشن نمی‌شود.

 

۱- یک عده‌ای هستند اصلاً در این باغ نیستند، هرچه هم بگویی متوجه نمی‌شوند.

۲- یک عده‌ای هستند می‌فهمند، ولی نمی‌توانند شمع را روشن کنند. یعنی کبریت روشن می‌شود، به شمع می‌زنند، ولی یخ است روشن نمی‌شود.

۳- یک عده‌ای هم اصلاً کبریت را نمی‌توانند روشن کنند، هِی می‌زنند، نم دارد.

۴- یک عده‌ای هم هستند دنبال کبریت و کبریت روشن کردن هم نیستند، نمی‌دانند باید شمع دیگری را روشن کنند. فکر می‌کنند همین کبریت با همانیدگی‌ها باید خودش را مطرح کند.»

 

۱- یک عده‌ای هستند اصلاً در این باغ نیستند، هرچه هم بگویی متوجه نمی‌شوند.

 

چون ز زنده مُرده بیرون می‌کند

نفسِ زنده سویِ مرگی می‌تَنَد

مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۵۵۰

 

وقتی از بچگی زندگی با من‌ذهنی را شروع می‌کنیم، از همان ده دوازده سالگی شروع می‌کنیم به ضرر زدن به خودمان و مدام درد درست می‌کنیم. وقتی بچه هستیم، درونمان پاک است و عقلمان عقل زندگی است، چشم و گوش دلمان باز است و شاد هستیم. هی که بزرگتر می‌شویم و من‌ذهنی را بزرگتر می‌کنیم، روزبه‌روز عقلمان، عقل اجسام می‌شود و کورتر می‌شویم. بنابراین نباید اجازه بدهیم به جایی برسیم که دیگر به‌طور کامل چشم و گوش دلمان کور شود و هیچ‌گونه عقل و خردی برایمان نماند. نباید بگذاریم به جایی برسد که در افکارمان چنان گیج شویم، به‌طوری که درست و غلط را اصلاً تشخیص ندهیم و فقط با یک سری باورها و شرطی‌شدگی‌هایِ تقلیدی عمرمان را سر کنیم.

 

هین مگو فردا، که فرداها گذشت

تا به کلّی نگذرد ایّامِ کشت

مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۱۲۶۹

می‌گوید فردا فردا نکنید. با من‌ذهنی جلو نروید به امید این‌که فردا به خوشبختی برسی. معطل نکن، نگذار به جایی برسد که پیر شوی، فرسوده شوی، آسیب ببینی.

 

دِه مَرو، دِه مرد را احمق کند

عقل را بی نور و،‌ بی رونق کند

مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۵۱۷

 

دِه نماد جهان همانیدگی‌ها و من‌ذهنی است و شهر نماد فضای یکتایی است.

می‌گوید دِه نرو. این‌قدر دنبال همانیدگی‌ها و خوشبختی خواستن از آن‌ها نرو. این باورهایی که از بچگی در سَرَت کرده‌اند را بریز و جدی نگیر. چون این‌ها آدم را احمق می‌کنند و عقل را کور می‌کنند.

 

قولِ پیغمبر شنو ای مُجتَبی

گورِ عقل آمد وطن در روستا

مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۵۱۸

 

سخن پیامبر را بشنو که فرمودند اقامت کردن در روستا یعنی من‌ذهنی، گورِ عقل است. یعنی باعث مردن عقل می‌شود.

وآنکه ماهی باشد اندر روستا

روزگاری باشدش جهل و عَما

مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۵۲۱

 

کسی که یک ماه یعنی مدت طولانی، با دید من‌ذهنی زندگی کند، در کل عمرش دچار نادانی می‌شود.

 

اندک اندک آب را دزدد هوا

دین چنین دزدد هم احمق از شما

مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ٢۵٩۶

 

هوا تدریجاً آب را می‌دزدد، یعنی آب را بخار می‌کند و از مقدار آن می‌کاهد. همین‌طور احمق یعنی من‌ذهنی، کم‌کم عقل و دین را از شما می‌دزدد. بنابراین نباید زندگی کردن با دید من‌ذهنی را تا جایی ادامه بدهیم که دیگر هیچ عقلی نماند.

 

۲- یک عده‌ای هستند می‌فهمند، ولی نمی‌توانند شمع را روشن کنند. یعنی کبریت روشن می‌شود، به شمع می‌زنند، ولی یخ است روشن نمی‌شود.

من می‌دانم که اشتباه کردم، می‌دانم که من‌ذهنی عقل درستی ندارد و به‌درد زندگی نمی‌خورد، می‌دانم که تمام بدبختی‌هایم به‌خاطر من‌ذهنی است، فهمیدم که من‌ذهنی به‌عنوان کبریت برای روشن کردن شمع حضور است، ولی هرچه کبریت روشن می‌کنم و فضاگشایی می‌کنم، شمع حضور روشن نمی‌شود.

 

اطراف فتیله‌ی شمع را یک لایه‌ی بزرگ از یخ و سرما محاصره کرده است. این یخ‌ها دردهای پنهان‌شده در درون ماست که انباشته شده است. این یخ‌ها، باورهای خرافاتی است که سال‌ها در وجود من انباشته شده‌اند. این یخ‌ها شرطی شدگی‌های من هستند. شرطی‌ شدگی به گرفتن تأیید و توجه و برتر بودن، شرطی شدگی به مقایسه و حسادت، شرطی شدگی به زندگی خواستن از چیزها و آدم‌ها. کبریتِ فضاگشایی‌ام آن‌قدر شعله ندارد که بتواند تمام کوه یخ را یک‌جا بسوزاند. باید این‌قدر فضاگشایی کنم، این‌قدر کار کنم روی خودم، این‌قدر کبریت روشن کنم تا این یخ‌ها آب شوند و ذوب شوند. بنابراین باید صبر کنم و فقط فضاگشایی کنم تا این یخ‌ها آب شوند و شمع حضور روشن شود.

 

عادتِ خود را بگردانم به وقت

این غبار از پیش، بنشانم به وقت

مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۱۶۲۷

 

این بیت می‌گوید عجله نکن، فضاگشایی کن و به ذهنت توجه نکن. فقط فضاگشایی کن، کاری نداشته باش.

از طرفی من‌ذهنی، علاوه بر یخ‌هایی که از قبل انباشته کرده است، الآن هم ما را ول نمی‌کند. من‌ذهنی الآن هم بادهای سرد می‌فرستد و کبریت‌های فضاگشایی را بی‌اثر می‌کند. هِی ما گندم جمع می‌کنیم، هِی من‌ذهنی می‌دزدد.

گر نه موشی دزد در انبار ماست

گندم اعمال چل ساله کجاست

مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۳۸۲

 

ما درست است که متوجه شده‌ایم که من‌ذهنی داریم و می‌خواهیم آن را بسوزانیم، ولی به این معنی نیست که من‌ذهنی هم بیکار می‌نشیند.

من‌ذهنیِ خودمان براساس شرطی شدگی‌های قبلمان مدام می‌آید گندم می‌دزدد. مثلاً وارد این کار می‌شود و می‌خواهد این‌دفعه از این روش تأیید و توجه بگیرد. از طرف دیگر، دیگران هم من‌ذهنی دارند و چون ما با آن‌ها قرین هستیم، مدام باد سرد تولید می‌کنند و فضاگشایی را بی‌اثر می‌کنند.

اگر توجه کرده باشیم، وقتی در خلوت خود هستیم و شعرهای مولانا را می‌خوانیم، ذهنمان ساکت است و مرکزمان خالی  می‌شود، ولی همین‌که از خلوت خود در می‌آییم، چشم‌های حسیِ ما باز می‌شود، گوش‌های ما باز می‌شود، در بیرون اجسام مختلف می‌بینیم، آدم‌های مختلف می‌بینیم، درد درست کردن‌ها را می‌بینیم، حرف‌های مختلف آدم‌ها را می‌بینیم، و چون همه‌ی این‌ها مربوط به ذهن است، باعث می‌شود که فضاگشایی ما کم‌نور شود و باز هم باد سرد ایجاد شود.

 

بنابراین مسئولیت کیفیت هشیاری‌مان را باید بر عهده بگیریم و تمام انرژی‌مان را برای این کار بگذاریم که من‌ذهنی باز هم ضرر نزند‌. اگر واقعاً از ته دل می‌خواهیم شمع روشن شود، دیگر حداقل الآن که هشیار شدیم، باید تمام تلاشمان را بکنیم که نگذاریم من‌ذهنی بادهای سرد تولید کند.

 

کار، پنهان کن تو از چشمانِ خَود

تا بُوَد کارَت سلیم از چشمِ بَد

مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۱۵۰۱

 

خویش را تسلیم کن بر دامِ مُزد

وانگه از خود بی ز خود چیزی بدُزد

مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۱۵۰۲

 

۳- یک عده‌ای هم اصلاً کبریت را نمی‌توانند روشن کنند، هی می‌زنند، نم دارد.

 

گاهی اوقات کبریت ما روشن نمی‌شود، یعنی نمی‌توانیم فضاگشایی کنیم، چون باز هم ذهن را دخالت می‌دهیم و به‌طور ذهنی فضاگشایی می‌کنیم. می‌ترسیم همانیدگی‌ها را رها کنیم، می‌ترسیم از کنترل چیزها دست برداریم. بحث و گفتگو و منطق را رها نمی‌کنیم، تمرکزمان را از روی دیگران برنمی‌داریم و این‌ها باعث می‌شود در ذهن بمانیم. تلاش زیادی برای روشن کردن کبریت می‌کنیم، ولی روشن نمی‌شود. و یا گاهی جرقه می‌خورد و نور بسیار کمی دارد، که آن هم به راحتی با کوچکترین باد خاموش می‌شود و نمی‌تواند کوهِ یخِ من‌ذهنی را آب کند.

شاید یکی از علت‌هایی که کبریت ما روشن نمی‌شود و ما نمی‌توانیم فضاگشایی کنیم این است که ما این کار را بسیار آسان می‌دانیم و می‌گوییم «حالا فرصت هست، کاری ندارد که». مطالب را تأیید می‌کنیم و عمل نمی‌کنیم و یا فکر می‌کنیم بلد هستیم. بنابراین خیلی تلاش نمی‌کنیم، زحمت نمی‌کشیم.

یا شاید علت دیگرش این است که ما صادقانه قصد روشن کردن کبریت و فضاگشایی را نداریم. فقط این را به همانیدگی‌هایمان اضافه می‌کنیم و سعی داریم با مولانا تأیید و توجه بگیریم.

 

۴- یک عده‌ای هم هستند دنبال کبریت و کبریت روشن کردن نیستند، نمی‌دانند باید شمع دیگری را روشن کنند. فکر می‌کنند همین کبریت با همانیدگی‌ها باید خودش را مطرح کند.

 

تصور کنید یک کارخانه بزرگ پُر از کبریت داریم و از هیچ کدام از کبریت‌ها استفاده نمی‌کنیم، به چه دردِ ما می‌خورد؟ فلسفه کبریت برای این است که بسوزد.

ما به دنیا آمدیم که شمع حضور را روشن کنیم، ولی برای این کار به کبریت نیاز داریم. من‌ذهنی کبریت ماست و برای همین ما من‌ذهنی می‌سازیم. ولی ما من‌ذهنی را نگه داشتیم و بزرگ کردیم و برای چیزی که ساخته شده بود استفاده نکردیم.

قانون زندگی هم این است که با این کبریت، شمع حضور را باید روشن کنیم. ولی ما گفتیم حیف است بسوزد و می‌خواهیم نگه داریم و زیادش کنیم. زندگی هم گفت اگر کبریت را نسوزانید، مجبورتان می‌کنم با درد. علت خرابی زندگی ما هم همین است.

چون ز زنده مرده بیرون می‌کند

نَفْس زنده سوی مرگی می‌تند

مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۵۵۰

 

ما به جای این‌که کبریتِ من‌ذهنی را بسوزانیم و شمع حضور را روشن کنیم، کبریت‌ها را زیاد کردیم و با تعداد کبریت‌های دیگران مقایسه کردیم و وقتی بیشتر بود، احساس برتری و پیروزی می‌کردیم!!

آیا منظور زندگی زیاد کردن این کبریت‌هاست؟ بزرگ کردن من‌ذهنی است؟ یک کارخانه کبریت بدون این‌که قرار باشد بسوزد به چه درد ما می‌خورد؟ آیا کبریت زیاد داشتن، باعث ارزش و برتری می‌شود؟ مدرک و پول و مقام باعث ارزش و برتری می‌شود؟ نه نمی‌شود. فقط باعث درد بیشتر می‌شود، چون زندگی اجازه نمی‌دهد کبریتِ من‌ذهنی را نگه داریم. همانیدگی با مدرک و پول و برتری و تأیید و توجه، باعث یخ زدنِ بیشتر شمعِ حضور می‌شود، بنابراین درد ما هم مرتب بیشتر می‌شود.

 

یا تو پنداری که تو نان می‌خوری

زَهر مار و کاهش جان می‌خوری

مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۳۴۵۷

 

با تشکر

فرشاد

  PDF متن پیام در فرمت
فایل متن «شمع و کبریت» - آقای فرشاد


Today visitors: 599

Time base: Pacific Daylight Time