Loading the content... Loading depends on your connection speed!

Ganje Hozour App
Ganje Hozour Iphone App Ganje Hozour Android App

: تماس با دفتر گنج حضور در آمریکا

Tel: 001 818 970 3345

Email: parviz4762@mac.com

Spiritual Messages: Page #90

کارگشاها و کارافزاها - خانم مرضیه از نجف‌آباد

Posted 01-27-2022 کارگشاها و کارافزاها - خانم مرضیه از نجف‌آباد


فایل صوتی «کارگشاها و کارافزاها» - خانم مرضیه از نجف‌آباد


    

Set Stream Quality



سلام خدمت آقای شهبازی عزیز

و دوستان همراه گنج حضور

 

 

غزل ۴۹۲ برنامه ۸۹۶

 «کارگشاها و کارافزاها»

 

 

*کارگشاها و فضاگشاهای این‌لحظه:

دانه، خانه، تنورِ آتشِ عشق و زبانه، میانه، جمالِ یار و شرابِ مُغانه، بهانه، زمانه، یگانه، فلانه، نشانه

 

*کارافزاها و فضابندهای این‌لحظه:

توجه نکردن به ۱۰ فضاگشای بالا -که ۱۰ ویژگیِ فضای‌گشوده‌شده است- و به‌جای آن توجه کردن به: دام، بام، افسرده ماندن در ذهن و حسِ وجود داشتن، ز دور گشتن به گردِ آتشِ عشق، غم و اندیشه، سردْ وجودی، شکایت از زمانه، وسوسه، فلانه گفتن (انسان‌ها، اتفاقات، اجسام و هرآنچه جزوِ این‌لحظه است را به تصویر و صورتِ ذهنی درآوردن و توصیف کردن)

 

 ز دام چند بپرسی و دانه را چه شده‌ست؟

 

هوشیاری را آورده‌ایم در دامِ جسم به‌امید یافتن دانه‌ی حضور ولی مشغولِ تزیین دام شده‌ایم: آبروی مصنوعی، موفقیت‌های مختلف، حرص و جمع‌کردن، پز دادن، معنوی‌نما شدن و ...

ما مرغی هستیم که هرچه ذهن نشان می‌دهد یک دام است تا واردِ آن شده و دانه‌ی حضورش را بخوریم، یعنی با حضور و بودن در این‌لحظه‌ای که ذهن نشان می‌دهد، بر عمرِ جان بیفزاییم و جانِ اصلی را افزایش دهیم.

 

 به بام چند برآیی و خانه را چه شده‌ست؟

 

توجه و هشیاری‌ام همواره باید پیشِ خودم بماند، در مرکزم، در خانه‌ی دلم که خانه‌ی خداست. اگر مرتب بیایم در محدوده‌ی ذهن و هشیاریم را بیاورم در سطحِ فکرها، که دیگر در دسترسِ زندگی نیستم تا اگر کاری با من داشت یا پیامی و درسی را که می‌خواست به ‌گوشِ جانم بگوید، بشنوم.

پس همواره باید موبایلِ توجهم را از روی حالتِ «هواپیما و پرواز در فکرها» خارج کرده و روی حالتِ «دردسترسِ خدا بودن» قرار دهم، تا اگر تماسی از طرفِ زندگی برقرار شد و موردِ نیازِ خدا بودم تا دستِ او در کارها شوم، متوجه شده و انجامِ وظیفه کنم.

 

 فسرده چند نشینی میانِ هستیِ خویش؟

 

تا کی این سایه‌ی ناامیدی و خبط و شکست و پشیمانی و بی‌ارزشی را بر جانم احساس کنم؟ که: من نمی‌توانم به حضور برسم، من پیشرفت نکرده‌ام، من هرچه حضور جمع کرده‌ بودم را بر باد دادم و ... این‌ها همه حسِ وجود است، خودِ غم و افسردگی و این حالاتِ گرفتگی و انقباض، همه از حسِ جدایی با زندگی می‌آید.

 

 تنور آتشِ عشق و زبانه را چه شده‌ست؟

 

اگر تمامِ این‌ حس‌ها را به‌عنوانِ جزیی از این‌لحظه بپذیرم، فقط بپذیرم بدون این‌که جدی بگیرم و همراهشان حالم را بد کنم، همین‌ها هیزمِ آتشِ عشق می‌شوند و هرچه بیشتر در حال و هوایِ این‌لحظه‌ام وارد شوند، باعث زبانه کشیدن و هرچه شعله‌ورتر شدنِ آتشِ سوختنِ من‌ذهنی و همانیدگی‌ها می‌شوند. این‌ها را فقط ذهنِ من نشان می‌دهد، دلیلی بر حقیقت داشتنِ آن‌ها نیست و هرچه ذهن نشان می‌دهد تنها برای این است که اطرافش فضا باز کنم، به‌همین سادگی. اصلاً نیازی به نگران شدن و دنبالِ دلیل گشتن که برای چه این حس را دارم یا چگونه از آن رها شوم، به هیچ‌یک از این‌ها -که تنها کارافزایی‌های ذهن است- نیازی نیست.

فضا را گشوده تا همگی سوخته و باعث ایجاد گرما و روشنایی خانه‌ی دلم شود.

 

 به گردِ آتشِ عشقش ز دور می‌گردی

 اگر تو نقره‌ی صافی، میانه را چه شده‌ست؟

 

هر حسِ درونی یا اتفاقِ بیرونی که از طرف زندگی آمد و خودش را به هوشیاریم نشان داد، تا سوخته، جانم را گرم کرده و ارتعاش در ۴بعدم را بالا ببرد، از دور گشتن دُورِ آتشِ عشق است.

حالا که من بارها تجربه کرده و با حضورِ ناظر بودن یقین پیدا کرده‌ام که این اتفاقات بر گهرم ضرر نمی‌رسانند و تنها صدفِ من‌ذهنی درد کشیده، می‌سوزد و کوچک می‌شود، وقتِ آن آمده که خودم داوطلبانه میانِ آتشِ عشق بپرم:

-جاهایی که دعوتم و هرگاه می‌روم من‌ذهنی مورد توجه و بزرگ‌شدن قرار می‌گیرد، نمی‌روم (زندگی دلایل و بهانه‌هایی برای من‌ذهنی خودم و دیگران جور می‌کند که بسیار موجّه باشد)؛ یا اگر مجبور به رفتن شدم خودشیرینی و صحبتِ غیرضروری نمی‌کنم.

-پیامِ جالبی که برای گروهِ دوستان می‌فرستم و مورد تأیید و توجه قرار می‌گیرد و من‌ذهنی‌ام از آبِ گل‌آلود ماهی گرفته و حسِ خوشی و دانایی پیدا می‌کند، نمی‌فرستم.

-هرشروع کردنی و انجام کاری که قرار است من‌ذهنی از آن شیره بکشد و فرصتِ تنیده‌شدن پیدا کند را فعلاً به‌تعویق می‌اندازم. (در مرحله‌ی «اَنصِتوا»یِ ذهن، هیچ مورد اورژانسی برای شروع به‌ کاری یا ایجاد رابطه‌ای ندارم، فعلاً به همین‌هایی که دارم قناعت کرده و روزگار می‌گذرانم.)

 

 گفت: مُفتیِّ ضرورت هم تویی

 بی‌ضرورت گر خوری، مُجرِم شوی

 

 ور ضرورت هست، هم پرهیز بِهْ

 ور خوری، باری ضَمانِ آن بده

دفتر ششم، ابیات ۵۳۱ و ۵۳۰

 

 

 ز دُردی غم و اندیشه سیر چون نشوی؟

 

آنقدر ضمانِ خرابکاری‌ها و کارافرایی‌های من‌ذهنی را داده‌ام که دیگر توان ندارم. دیگر بس است درد کشیدن و درد دادن و تازه آن هم به‌نامِ خیرخواهی و یاری‌رسانی.

واقعاً سیر نشدی از این‌همه کارافزاییِ من‌ذهنی که حکمِ به‌ضرورت داده بود؟ وقتی هشیاری را فریفته و همراهِ خرابکاری‌های خودش کرده بود و در نهایت که حقیقتِ آن‌لحظه نمایان می‌شد، می‌دیدی که هیچ ضرورت نداشته و تنها ترساندن‌های بی‌موردِ من‌ذهنیِ خودت و دیگران، در آن‌لحظه تو را باعجله واردِ اقدام کرده بود و چه بهتر بود که در مواردِ حکمِ به‌ضرورت هم‌ پرهیز می‌کردی.

چقدر و تا کِی باید جبرانِ تهدیدها، ترساندن‌ها، درد دادن‌ها و درد کشیدن‌ها را بکنی؟ این‌ها همه ضمانِ یک‌لحظه غفلت و نبودن در دسترسِ خداست.

 

 جمالِ یار و شرابِ مُغانه را چه شده‌ست؟

 

وقتی در مقابلِ هیجانات مثبت و منفی که می‌خواهند سببِ حالِ خوب یا بدِ من‌ذهنی‌ام شوند، فضا را گشوده و سبب و علتِ نشان‌داده توسطِ ذهن را بی‌کار کنم (جدی نگیرم) بابَتَش شادی و غمی نداشته باشم، زیباییِ مسبّب را می‌بینم، یارِ مهربان (ذاتِ خودم را که هرلحظه منتظر و مشتاقِ ملاقات در مرکزم نشسته تا من متوجهِ این‌لحظه شده و به‌خود بیایم). هشیاری بر هشیاری منطبق شده و «شرابِ بی‌خودی : که من این من‌ذهنی نیستم» را به‌ جانم بنوشاند و مرا مستِ این شادیِ بی‌سبب کند، تا همواره همین دلیلِ بی‌دلیل مرا به مربع حقیقت بکشاند.

 

 

 اگرچه سردْ وجودیت گرم درپیچید

 به ره كُنَش به بهانه، بهانه را چه شده‌ست؟

 

گاهی من‌ذهنی چنان با کولاک و یخبندان وارد می‌شود که امیدی به بهبودِ روابط، شادیِ بی‌سبب، باز گشت به روزهای بی‌درد و آرامشِ زیر فکرها ندارم.

این هم لطفِ زندگی‌ست که بیاموزم حتی با دشمنِ قسم‌خورده‌ی خداییت و هشیاری هم نباید با روشِ انقباض و واکنش و سردی برخورده کرده و در کل «جوابِ بدی را نباید با بدی بدهم.»

با من ذهنی باید با روشِ خودش که بهانه‌آوردن است، برخورد کنم. هرچه گفت را نباید انجام بدهم ولی درعین حال بدون واکنش و درنهایتِ لطافت که برخواسته از فضای‌گشوده شده است، بهانه‌ی مناسبی بیاورم تا متقاعد شده که خطری هشیاریم را تهدید نمی‌کند، با او آشتی کرده و او را راضی می‌کنم تا نگران من نبوده و شب‌بخیر گفته و بخوابد.

آخر او دایه‌ی مهربان و غلامِ هندویِ خدمتگزارِ هشیاریم بوده، او که جز در خدمتِ هشیاری کل و خدا بودن، کارِ خطایی نکرده که مستحقِ خشونت و ملامت و واکنشِ من باشد.

«بهترین بهانه برای من‌ذهنی، بهانه‌ی گشودنِ فضا است: من‌ذهنیِ عزیزم تو که در حضورِ ناظر شدن دیده‌ای که چقدر فضاگشایی حالِ جسمی‌ام را بهبود بخشیده، به روابط و وضعیت‌ها سروسامان داده، بدونِ زحمت و دردِسر بارِ گرانِ وظایف و نقش‌هایم را به‌دوش کشیده و مرا سبک‌روح ساخته، پس لطفاً نگران نباش، که فضاگشاییِ من در این‌لحظه هوای همه‌چیز و همه‌کس را دارد.»

 

 

 شكایت ار ز زمانه كند، بگو تو وُرا

 زمانه بی‌تو خوش است و زمانه را چه شده‌ست؟

 

هرچه من‌ذهنی آمد درِ گوشِ هشیاری و وضعیت‌های دردزا و نابسامان را به یادت آورد، شکایت کرد و نالید، ترساند و ملامت کرد، تو بگو: مطمئن باش همه‌ی این‌هایی که شکایت می‌کنی بدونِ حضورِ تو سامان پیدا می‌کنند، کافی‌ست تو از میانه به‌پا خیزی تا خوشی‌ها و شادی‌ها، خلاقیت‌ها و برکات شروع شود.

زمانه‌ی اصلی، نه گذشته‌هایی‌ست که نشان می‌دهی و غم و تأسف را بر جانم تحمیل می‌کنی و نه آینده‌ای‌ست که در توهّم بابتش مرا می‌ترسانی و نگران می‌کنی، «زمانه» این‌لحظه‌ی ابدی‌ست. تنها سرمایه‌ای که دارم این‌لحظه از عمرم است که باید چون گوهری گرانبها مراقبش باشم تا توسطِ دزدانِ هشیاری دزدیده نشود.

 

 

 درخت‌وار چرا شاخ‌شاخ وسوسه‌ای

 یگانه باش چو بیخ و یگانه را چه شده‌ست؟

 

وقتی توجه و هشیاریم را (خودم را) بر همانیدگی‌های مختلف تقسیم می‌کنم و مرتب کنترل کرده و مراقبشان هستم تا مبادا کم شده یا ازدست بروند، آن‌ها هم مرتب مرا به‌سمت خود جذب کرده و با هر تغییرشان از ریشه‌ی زندگی می‌کَنَند و در هوای این‌لحظه سرگردان می‌کنند. بارها خودم را دیده‌ام که در مواقع حساس و سرنوست‌ساز چقدر سُست‌بنیاد هستم و هیچ اراده‌ای برای تصمیم‌گیریِ درست ندارم.

پس آن دُردانه‌ی یگانه کجاست؟ خودِ اصلیم را می‌گویم که وقتی یگانه می‌شوم با تو، هشیاری منطبق روی هشیاری می‌شوم، با همه‌ی جهان و انسان‌ها حس یکتایی می‌کنم. خدایا عروة‌الوثقیِ فضای‌گشوده شده را می‌خواهم تا مرا محکم به اصل و ریشه‌ام نگه دارد تا در بادِ حوادث و اتفاقات قربانی نشده و توجه تیز و هشیار بمانم و لحظات عمرِ عزیز را دست این من‌ذهنی خرابکار و کارافزا ندهم.

 

 

 در آن خُتَن كه در او شخص هست و صورت نیست

 مگو فلان چه‌كس است و فلانه را چه شده‌ست؟

 

وقتی با همه یگانه شدم وارد فضای یکتایی شده و می‌بینم که هرچه ذهن نشان داده صورت‌ است. در سمن‌زارِ رضای درونم همه‌ی اشخاص با هر ویژگی که دارند جا می‌شوند و جای دیگری را تنگ نمی‌کنند، هرچیزی جای خودش را دارد و همه‌چیز و همه‌کس همان‌طور هستند که باید باشند و نیازی به تغییر دادنِ من نیست، همه خیر و خوبی و فراوانی‌ست، شهرِ یکتایی در اَمن و امان است. پس دیگر با بیانِ هیچ‌ویژگی‌های هرچند مثبت، اشخاص را طبقه‌بندی نکن و به تصویر در نیاور، تنها به فلانه توجه کن: فلانه‌ی گشوده‌شده در درونت که هربار به‌صورتی خودش را نشان می‌دهد و هربار به‌گونه‌ای نو به نو خودش را بر هشیاریت باز می‌کند، «فلانه است: ناشناخته‌ی همیشه آشنا.»

 

 

 نشانِ عشق شد این دل ز شمسِ تبریزی

 ببین ز دولتِ عشقش نشانه را چه شده‌ست؟

 

گمشده‌ای که سال‌ها به‌دنبالش بودم، نشانیِ خدا را می‌خواستم تا به او برسم و قرار بیابم، همین‌جا در درونِ خودم بود، دل و مرکزِ وصل‌شده به زندگی بود.

وقتی از تواناییِ عدم‌بینی و سکوت‌شنوی در این‌لحظه استفاده می‌کنم، اجازه می‌دهم آفتابِ یکتاییِ درونم طلوع کند و چشمِ جانم را بینا به این خوشبختی کند، تا دیگر دنبال خوشبختی از بیرون نباشم.

نشانه‌ی حضورِ خدا در این‌لحظه‌ام لازم نیست چیزِ بزرگی از نظر ذهن باشد، صبح‌ها منتظر بودن گنجشک‌ها و کبوترهای حیاط برای ریختن نان‌خیس‌خورده در ظرف‌شان، نشانه‌ی اوست. البته همین‌که با ذهن شناخته شد، نباید مهم و جدی گرفته شود و جای توجه به عدم را بگیرد.

 

دیگر دنبالِ هیچ نشانه‌ای و ردِپایی برای بودن در فضای یکتایی و در حضور بودن نیستم، که هر جستجویی کارِ ذهن است، من‌ذهنیِ موذی آمده تا از راهی جدید وارد شود؛ مراقب هستم تا به خانه‌ی دلم راهش ندهم.

 

 

شاد و سلامت باشید.

مرضیه از نجف‌آباد

  PDF متن پیام در فرمت
فایل متن «کارگشاها و کارافزاها» - خانم مرضیه از نجف‌آباد

شرح بیت اول غزل ۵۶۰ دیوان شمس و بیان یک تجربه - خانم وفا

Posted 01-26-2022 شرح بیت اول غزل ۵۶۰ دیوان شمس و بیان یک تجربه - خانم وفا


فایل صوتی «شرح بیت اول غزل ۵۶۰ دیوان شمس و بیان یک تجربه» - خانم وفا


    

Set Stream Quality



شرح بیت اول غزل ۵۶۰ دیوان شمس مولانا و بیان یک تجربه:

 

عاشق دلبر مرا شرم و حیا چرا بُوَد؟

چون که جمال این بُوَد رسم وفا چرا بُوَد؟

 

مولانا در این بیت سوال می‌کند کسی که عاشق خداست چرا باید شرم و حیای من ذهنی داشته باشد؟ و چرا برای وفای به الست باید خود را در چارچوب آداب و رسوم محدود کند؟ و توضیح می‌دهد که مشکل انسان از ابتدا که خود متوجه آن نیست، این است که راه و رسم ذهنی برای رسیدن یا وحدت مجدد با خدا برای خود ترسیم می‌کند .

عاشق دو جور است : ۱- عاشق ذهنی ( من ذهنی عاشق خدای ذهنی که برای خودش متصور است می‌شود و راه های خاصی هم برای رسیدن به آن تعریف می‌کند.)

بیشتر مردم اینطوری به سوی خدا می‌روند و راه و رسم وحدت با خدا را اینگونه تعریف کردند. یعنی برای خود آداب و رسوم وفا مشخص کردند که در این صورت جمال ایزدی را نخواهند دید.

شرم و حیا در این معنا یعنی تمام محدودیت‌هایی که ما بوسیله ذهنمان به خودمان اعمال می‌کنیم که باید مطابق آن ها رفتار کنیم تا بتوانیم به خدا برسیم یا مورد قبول خدا یا مردم قرار بگیریم. از نظر مولانا این شرم و حیا غلط است.

محدودیتی که انسان با باورها و راه های عبادت پیدا می‌کند باعث می‌شود نتواند حرکت کند و بسوی زندگی برود که از جنس بی فرمی ‌است .

پس ما یک عاشق ذهنی داریم - که شرم و حیا دارد - یعنی یک آبروی تصنعی و بدلی برای خودش تعریف می‌کند - به عبارتی آداب و رسوم خاصی برای وفا به الست یا رسیدن به خدا دارد که از نظر مولانا این شرم و حیا مردود است و اگر کسی بخواهد با این چار چوب ها به خدا برسد در ذهنش زندانی می‌شود.

در این رابطه تجربه ای که چند روز پیش برایم پیش آمد بیان می‌کنم :

 

روز تعطیل بود و ناهار مهمان بودم در رستورانی خارج از شهر، از آنجا که ما با انجام عبادات همانیده هستیم و نه با خود عبادت که اگر غیر از این بود آن طلبی که در ما وجود داشت و آن احساس نیاز و عطش گرفتن شراب زندگی خود عاملی بود برای عدم کردن مرکز و اولویت قرار دادن آن بر هر کار دیگری.

من ذهنی ام از طرفی اصرار داشت نمازم را بخوانم و بعد عازم رستوران شوم و از طرف دیگر من ذهنی ام نگران دیر رسیدن و بد عهدی ام پیش میزبان بود و به این طریق موفق شده بود یک جدالی در درون من ایجاد کند که اگر نمازم را به تعویق بیندازم شرمنده خدا یا زندگی خواهم شد و اگر عکس آن عمل کنم شرمنده میزبان یا بنده خدا خواهم شد.

 

هست احوالم خلاف همدگر

هر یکی با هم مخالف در اثر

 

چون که هر دم راه خود را می‌زنم

با دگر کس سازگاری چون کنم

مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۵۱ و ۵۲

 

از آنجا که ذهنم درگیر بود و نتوانستم فضاگشایی در لحظه کنم ترجیح دادم عبادت با من ذهنی انجام ندهم چرا که می‌دانستم جز زحمت و خستگی نتیجه ای عایدم نخواهد شد لذا عازم رستوران شدم در آنجا دورهمی ‌طولانی شد و بعد می‌زبان مهمان ها را به منزلش دعوت کرد. از طرفی وقت نماز طبق چارچوب هایی که ما برای خود ترسیم کردیم رو به پایان می‌رفت و از طرفی دیگر همچنان جدال من ذهنی در من وجود داشت که نمازم را بخوانم یا نخوانم. اگر نخوانم اطرافیان چه فکر می‌کنند و برداشتشان از من چه خواهد بود؟

سرانجام من ذهنی بخاطر شرم و حیای بدلی و مصنوعی خود مرا وادار کرد به اقامه نمازی که نه تنها هیچ تاثیری در تغییر و تبدیل و بهتر کردن حال من نداشت بلکه موجب شد من بی ادبانه در محضر خدا یا زندگی قرار بگیرم.

 

ای دل به ادب بنشین برخیز ز بد خویی

زیرا به ادب یابی آن چیز که می‌گویی

مولوی، دیوان شمس، غزل شماره ۲۶۲۰

 

و حالا که چند روز از آن ماجرا گذشته با خود که فکر می‌کنم به این نتیجه می‌رسم که عدم فضاگشایی و شرم و حیای من ذهنی و راه و رسمی ‌که ذهن به ما دیکته می‌کند و ما را در آن محدود نموده باعث چنین جدال و جنگ گرانی در درون من گردید که در اینجا به چند مورد اشاره می‌کنم:

 

۱ - من ذهنی می‌گوید نمازت را اگر اول وقت بخوانی تا آخر وقت راحت هستی و نگرانی نداری و وظیفه ات را انجام دادی. ( خواندن نماز اول وقت صرفا جهت رفع تکلیف و راحتی خیال)

۲ - من ذهنی می‌گوید اگر نماز نخوانی موجبات خشم خداوند را فراهم کردی حتی اگر این نماز با حضور نباشد. ( اهمی‌ت دادن به انجام عبادت نه خود عبادت)

در حالی که مولانا به نقل از حضرت رسول می‌فرماید :  «لا صَلوهَ تَمَّ اِلا بِالحُضُور»

«هیچ عبادتی کامل نمی‌شود مگر به حضور یعنی فضاگشایی کردن»

 

۳ - من ذهنی می‌گوید برای گفتگو با خدا حتما باید آمادگی هایی هر چند ظاهری در خود ایجاد کنی و گر نه نمی‌توانی به او برسی یا به او وصل بشوی. ( پای بندی بیش از حد جهت انجام مقدمات برای گفتگو با خدا که ما را از اصل عبادت غافل می‌کند)

 

هیچ ترتیبی و آدابی مجو

هر چه می‌خواهد دل تنگت بگو

مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۱۷۸۴

 

۴ - نداشتن طلب و عدم احساس نیازمندی و خواستن. ( عدم تسلیم و فضاگشایی لحظه به لحظه)

 

در طلب زن دائما تو هر دو دست

که طلب در راه نیکو رهبر است

 

لنگ و لوک و خفته شکل و بی ادب

سوی او می‌غیژ و او را می‌طلب

مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۹۷۹ و ۹۸۰

 

۵ - احساس شرم و گناه و ترس از این که نتوانستم طبق چارچوب ها و آداب و رسوم تحمیلی‌ عبادت کنم .

و بعد از مرور اجمالی افکار و اعمال و رفتار خودم به این نتیجه رسیدم که در تمام این مدت، آن من اصلی و خداییت من خاموش بود و من ذهنی من بود که اختیار مرا در دست گرفته بود و در گوش من وز وز می‌کرد. و من تسلیم نبودم صدای سکوت را نشنیدم و عدم را ندیدم در حالی که در درگاه خداوند فقط فروتنی و بندگی یعنی تسلیم و حس نیازمندی هست که اعتبار دارد فقط فضاگشایی ماست که بسیار مهم است. طبق فرمایش آقای شهبازی خداوند به عنوان دایه و مادر منتظر است که ما گریه کنیم یعنی قلباً و با حضور دل بخواهیم، حس نیاز بکنیم نه اینکه یک سری الفاظ را مثل طوطی تکرار کنیم .‌

 

جز خضوع و بندگی و اضطرار

اندرین حضرت ندارد اعتبار

مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۱۳۲۳

 

وقتی مرکز ما عدم می‌شود ما با خدا یا زندگی یکی می‌شویم خود زندگی هدایت ما را به عهده می‌گیرد در این صورت لازم نیست ما با من ذهنی مان فکر کنیم و با من ذهنی مان عمل کنیم و نگران باشیم که اگر در چارچوب محدودیت ها و آداب و رسوم حاکم عمل نکردیم لیاقت زنده شدن به خدا را نداریم.

 

با تشکر - وفا

  PDF متن پیام در فرمت
فایل متن «شرح بیت اول غزل ۵۶۰ دیوان شمس و بیان یک تجربه» - خانم وفا

حکایت مسجد مهمان کش از دفتر سوم - خانم پروین از مرکزی

Posted 01-26-2022 حکایت مسجد مهمان کش از دفتر سوم - خانم پروین از مرکزی


فایل صوتی «حکایت مسجد مهمان کش از دفتر سوم» - خانم پروین از مرکزی


    

Set Stream Quality



مولانا در دفتر سوم مثنوی حکایت مسجدی را بیان می‌کند که مهمان کش است و هر انسانی که وارد این مسجد می‌شود، کشته می‌شود.

شبی غریبی از راه می‌رسد و سراغ آن مسجد را می‌گیرد.

مردم از این کار او حیرت می‌کنند و می‌پرسند: با آن مسجد چکار داری؟

مرد غریب با خونسردی و اطمینان می‌گوید: می‌خواهم امشب در آن مسجد بخوابم.

مردم حیرت زده می‌گويند مگر از جانت سیر شده ای و شروع می‌کنند به ملامت کردن و نصیحت کردن او، تا او را از رفتن به مسجد باز دارند، اما مرد غریب به نصایح مردم توجهی نمی‌کند و پر تصمیم خود پافشاری می‌کند.

منظور از مسجد مهمان کش فضای یکتایی این لحظه هست که زندگی می‌خواهد همه را به من ذهنی بکشد و به خودش زنده کند و منظور از مسافری که می‌خواهد در مسجد بخوابد، انسان عاشقی صادقی است که داوطلبانه روی خودش کار می‌کند و از مردن به من ذهنی و انداختن همانیدگیهایش و تهدیدات مردم که او را از مردن و از دست دادن همانیدگیها و خطرات و سختی های راه می‌ترسانند، باکی ندارد و از تهدیدات ذهن نمی‌ترسد جا نمی‌زند.

این قسمت جواب گفتن مهمان به کسانی است که او را می‌ترسانند و این ابیات از بیت ۴۰۸۸ دفتر سوم شروع می‌شود که در برنامه ۸۹۶ گنج حضور تفسیر شد.

 

گفت ای یاران از آن دیوان نیم

که ز لاحولی ضعیف آید پیم

مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۴۰۸۸

 

این شخص خطاب به مردم که من ذهنی دارند و او را می‌ترسانند، می‌گوید: ای یاران، من از آن دسته آدمهایی نیستم که با یک خرده ترساندن مردم، بنیادم فرو بریزد. من روی فضای گشوده شده و حضور ایستاده ام.

 روی فکرها و باورها و همانیدگی ها نایستاده ام که بنیادم و پیم سست باشد و با ترساندن شما بترسم و فرار کنم.

مولانا در این قسمت انسانی را توصیف می‌کند که می‌خواهد حقیقتا به من ذهنی اش بمیرد و به بی نهایت خدا زنده شود و این چنین انسانی که با فضاگشایی عمل می‌کند با ملامت و ترساندن مردم فرو نمی‌ریزد و فورا برنمی‌گردد و پشیمان نمی‌شود.

مولانا کودکی را مثال می‌زند که نگهبان یک کشتزار بود و برای اینکه پرندگان را از کشتزار دور کند تا به محصول ضرر نرسانند، یک طبل کوچکی را می‌زد تا پرندگان بترسند و فرار کنند و از بس این طبلک را زده بود دیگر هیچ پرنده بدی از ترس جرات نداشت به طرف آن کشتزار بیاید.

 

کودکی کو حارس کِشتی بُدی

طبلکی در دفع مرغان می‌زدی

 

تا رمیدی مرغ زآن طبلک ز کشت

کشت از مرغان بَد بی خوف گشت

مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۴۰۸۹، ۴۰۹۰

 

منظور از کودک و زدن طبل کوچک، من های ذهنی هستند که در هر سنی که باشند به لحاظ حضور کودک هستند یعنی نسبت به حضور رشد نکرده اند و جوانان را از مردن به من ذهنی می‌ترسانند به طوریکه دیگر کسی جرات مردن به من ذهنی را ندارد و کسی دنبال دانه اصلی که زنده شدن به خداست، نیست.

 سلطان محمود به همراه سپاهی که مانند ستارگان آسمان انبوه و صف شکن و ملک گیر بودند از آنجا عبور می‌کرد و برای استراحت در آنجا خیمه زد. در میان آن سپاه عظیم سلطان محمود، شتر بسیار قوی هیکلی بود که طبل های بزرگ را سوار او کرده بودند و به حمّال کوس بود و این شتر مانند خروس چالاک و سریع بود.

 

چونکه سلطان شاه محمود کریم

بر گذر زد آن طرف خیمه عظیم

 

با سپاهی همچو استاره اثیر

انبُه و پیروز و صفدر مُلک گیر

 

اشتری بد کو بُدی حمّال کوس

بُختیی بُد پیش رَو همچون خروس

 

بانگ کوس و طبل بر وی روز وشب

می‌زدی اندر رجوع و در طلب

مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۴۰۹۱ تا ۴۰۹۴

 

بُختیی: شتر قوی هیکل و سرخ رنگ

 

سلطان محمود در اینجا نماد خداوند است و سپاهش انسانها یا موجوداتی هستند که می‌خواهند کمک کنند انسان به حضور برسد.

حمال کوس که شتر قوی هیکلی است نماد انسانهای بزرگی مانند مولاناست که مانند خروس پیش رو هستند و طبل بیداری را می‌زنند و گوش های این شتر به صدای طبل یعنی به صدای مرگ چیزهای بزرگ عادت کرده بود و صدای طبلک آن کودک او را نمی‌ترساند، یعنی انسان‌هایی که مرتب همانیدگیهای کوچک و بزرگ را شناسایی می‌کنند و می‌اندازند و به سوی زندگی برمی‌گردند و طلب دارند. در ادامه داستان، این شتر وارد مزرعه آن کودک می‌شود و کودک برای ترساندن او و حفظ محصولات، شروع می‌کند به طبلک زدن.

 

اندر آن مزرع در آمد آن شتر

کودک آن طبلک بزد در حفظ بُر

 

عاقلی گفتش مزن طبلک که او

پُخته طبل است، با آنش است خو

مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۴۰۹۵ و ۴۰۹۶

 

 یک انسان عاقلی که از آنجا عبور می‌کند رو به کودک می‌گوید: این طبلک را برای این شتر نزن، چون گوشهای او به صدای طبل خو گرفته و صدای طبل های بزرگ او را نمی‌ترساند، صدای طبل کوچک تو که اثری به او ندارد، او طبل سلطنتی را حمل می‌کند که بیست برابر طبل توست.

 

پیش او چه بود تَبوراک تو طفل؟

که کَشد او طبل سلطان، بیست کِفل

مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۴۰۹۷

 

کفل: بهره ، قسمت

 

در ادامه عاشقی که می‌خواهد وارد مسجد مهمان کش بشود در جواب مردم می‌گوید:

من قربان لا هستم، هر چیزی را که ذهنم نشان می‌دهد فورا لا می‌کنم و قربان می‌کنم، یعنی من هر لحظه می‌میرم، شما مرا از زیان احتمالی می‌ترسانند، در حالیکه من بلا را به جان خریده ام.

 

عاشقم من، کشته قربان لا

جان من نوبتگه طبل بلا

 

خود تبوراک است این تهدیدها

پیش آنچه دیده است این دیدها

 

ای حریفان من از آنها نیستم

کز خیالاتی در این ره بیستم

مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۴۰۹۸ تا ۴۱۰۰

 

من مانند این پرندگان نیستم که از صدای طبلک بترسم، من مانند این شتر هستم که کوس سلطان محمود یعنی خدا را دارم حمل می‌کنم و در جان من طبل های مرگ زده می‌شود و این تهدیدات شما و ترساندن های شما مثل تبوراک است، مثل صدای طبل های کوچک است. ای حریفان ، ای رفقا من از آن دسته آدمهایی نیستم که بوسیله فکرهایی که به سرم می‌آید در این راه توقف کنم.

 

من چو اسماعیلیانم بی حَذر

بل چو اسماعیل آزادم ز سَر

 

فارغم از طُمطُراق و از ریا

قل تعالوا گفت جانم را بیا

مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۴۱۰۱ و ۴۱۰۲

 

من مثل آن فرقه اسماعیلیه هستم که نمی‌ترسیدند بلکه مثل خود اسماعیل هستم که می‌توانم سر و عقل من ذهنی را در برابر عقل زندگی قربان کنم. من از شکوه و دبدبه و ظاهرسازی آزاد شده ام.

 

گفت پیغمبر که جا فی السلف

بالعطیه من تیقن بالخلف

 

هر که بیند مر عطا را صد عِوض

زود در بازد عطا را زین غرض

مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۴۱۰۴

 

پیامبر فرموده است هر کس به عوض در آخرت یقین داشته باشد، در دنیا بخشندگی می‌کند. یعنی هر کس در این لحظه بداند که اگر این همانیدگی ها را بدهد به عوضش در آخرت، یعنی همین لحظه، فضای گشوده شده را می‌گیرد و به این یقین داشته باشد، در این صورت از بخشیدن یا دادن همانیدگی نمی‌ترسد.

مولانا، مثال می‌زند تاجران را که وقتی در عوض کالاهایشان که عاشق آنها هستند، سود بهتری را می‌بینند، حاضر می‌شوند از کالایشان دل بکنند. ما هم اگر یقین داشته باشیم که با دادن همانیدگیها، زندگی را می‌گیریم، در این صورت مانند آن تاجران عشقمان نسبت به قسمت‌های مختلف همانیدگی سرد می‌شود.

 

تا بِه از جان نیست، جان باشد عزیز

چون بِه آمد، نام جان شد چیز لیز

مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۴۱۱۰

 

 

مولانا می‌گويد تا وقتیکه چیز بهتری از جان من ذهنی ندیده اید، من ذهنی برایتان خیلی عزیز است ولی همینکه یک مقدار فضا در درونتان باز شود و طعم جان اصلی و زندگی حقیقی را بچشید، در این صورت جان من ذهنی در نظرتان حقیر و بی ارزش می‌شود.

 

لُعبَت مُرده، بُوَد جان طفل را

تا نگشت او در بزرگی، طفل زا

 

این تصوّر، وین تخیّل لُعبت است

تا تو طفلی، پس بدانَت حاجت است

مولوی، مثنوی معنوی ، دفتر سوم، بیت ۴۱۱۱ و ۴۱۱۲

 

مولانا دختر بچه ها را مثال می‌زند که با عروسک مرده و بی جان حرف می‌زنند و بازی می‌کنند تا وقتیکه از طفلی در آیند و خودشان بچه دار شوند، ما هم تا زمانیکه به درجه خلاقیت و زایش خرد نرسیده ایم، من ذهنی که عروسک مرده است برایمان جان دارد، ولی وقتی جان ما از طفلی برسد و بالغ شود یعنی فضا در درون ما باز شود و خورشید زندگی در ما طلوع کند در این صورت آزاد از حس ها و تصویر و خیالات خواهیم بود.

 

چون ز طفلی رست جان، شد در وصال

فارغ از حس است و تصویر و خیال

مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۴۱۱۳

 

مال و تن برف اند، ریزانِ فنا

حق خریدارش، که الله اشتَری

 

برف ها ز آن از ثَمَن اَولی ستَت

که تویی در شک، یقینی نیستت

مولوی، مثنوی معنوی، دفتر سوم، بیت ۴۱۱۵ و ۴۱۱۶

 

مال و تن یعنی همانیدگیها مانند برف هستند که باید بوسیله فنا بریزند و خداوند خریدار آنهاست.

اشاره به آیه الله اشتری: خداوند تمام همانیدگیهای ما را به بهای بهشت خریده است.

مولانا همانیدگیها را به برف تشبیه می‌کند، چون همانیدگیها سرد هستند و درد تولید می‌کنند و علی الاصول ذهن جای سرماست، جای درد و ارتعاش پایین است. می‌گوید این برفهای همانیدگی به این علت از نظر بها و ارزش به نظر ما بالاترند، که ما شک داریم و یقین نداریم.

مولانا توضیح می‌دهد که فکر پایین تر از علم است و علم پایین تر از یقین است و یقین پایین تر از عین است و ما باید این مراحل را طی کنیم تا بتوانیم از همانیدگیها جدا شویم.

یادگیری ذهنی این مطالب و این ابیات، مربوط به علم است و تکرار این ابیات کم کم یقین را در ما بوجود می‌آورد.

 

وین عجب ظنّ است در تو ای مهین

که نمی‌پَرَّد به بوستان یقین

 

هر گمان تشنه یقین است ای پسر

می‌زند اندر تزاید بال و پر

مولوی، مثنوی معنوی، دفتر سوم، بیت ۴۱۱۷ و ۴۱۱۸

 

می‌گوید چه من ذهنی خطرناک و مضری داری، این گمان تو چه گمانی است که که هیچ وقت به بوستان یقین نمی‌پرد.

 من ذهنی فضای شک و تقلید است و اگر از دیگران تقلید نکنیم، قسمتی از من ذهنی فلج می‌شود. تقلید یعنی بدون تحقیق و بررسی، انسان فکر و عمل دیگران را مال خودش کند.

ما شک داریم و مطمئن نیستیم که با دادن من ذهنی و زنده شدن به زندگی، زندگی مان بهتر می‌شود.

اما هر من ذهنی که پر از شک است، در اصل تشنه یقین است مانند تشنه ای که آب می‌خواهد. تکرار ابیات، این علم را در ما مستقر می‌کند و ما را به یقین می‌رساند.

 

از گمان و از یقین بالاترم

وز ملامت بر نمی‌گردد سَرَم

 

چون دهانم خورد از حَلوای او

چشم روشن گشتم و بینایِ او

 

پا نَهَم گستاخ، چون خانه روم

پا نلرزانم، نه کورانه روم

مولوی، مثنوی معنوی، دفتر سوم، بیت ۴۱۲۶ تا ۴۱۲۸

 

حال این شخص که می‌خواهد به مسجد مهمان کش برود، می‌گوید: من با ملامت مردم، عقیده ام را عوض نمی‌کنم، چون حَلوای او را خورده ام و چشمانم روشن شده و بینای او شده ام.

وقتی ما حقیقتا فضاگشایی عمیق و گسترده ای می‌کنیم و حلوای او را می‌خوریم، از گمان و یقین بالاتر می‌رویم، چون از جنس خود زندگی می‌شویم، در این صورت با ملامت مردم عقیده مان عوض نمی‌شود.

حلوای او به صورت شادی بی سبب، در ما خودش را نشان می‌دهد و چشمان ما روشن می‌شود و از طریق او می‌بینیم

و این بار وقتی به سوی خانه یعنی فضای یکتایی می‌روم، گستاخ قدم بر می‌دارم، دیگر ترسی ندارم، الان فهمیده ام که این ذهن خانه من نبوده، خانه من فضای یکتایی است، جایی که خداست و باید با او يکی شوم. حالا دیگر پایم نمی‌لرزد و مانند آدمهای نابینا راه نمی‌روم، چون هر لحظه فضا را باز می‌کنم و دید معنوی دارم.

 

مولانا در ادامه طبیعت را مثال می‌زند و می‌گوید به طبیعت نگاه کنید و ببینید که شما هم یکی از اقلام طبیعت هستید منتهی بسیار بالاتر. می‌گوید آن کسی که گل را باز می‌کند و سرو را راست می‌کند و به نسرین و گل و نرگس زیبایی می‌دهد، همان نیرو با حکم کن فکان، شما را هم شکوفا می‌کند.

 

آنچه گل را گفت حق، خندانش کرد

با دلِ من گفت و، صد چندانش کرد

 

آنچه زد بر سَرو و قَدّش راست کرد

وآنچه از وی نرگس و نسرین بخورد

مولوی، مثنوی معنوی، دفتر سوم، بیت ۴۱۲۹ و ۴۱۳۰

 

چون در زرّادخانه باز شد

غَمزهایِ چشم، تیر انداز شد

مولوی، مثنوی معنوی، دفتر سوم، بیت 4134

 

وقتی فضا را باز می‌کنید، فضاگشایی در اسلحه خانه خدا را باز می‌کند و آن موقع غمزه های چشم تیر انداز می‌شود و مرتب انرژی زنده کننده به جان شما می‌زند.

 

هر که از خورشید باشد پشت گرم

سخت رو باشد، نه بیم او را، نه شرم

 

هر پیمبر سخت رو بُد در جهان

یکسواره کوفت بر جیشِ جهان

مولوی، مثنوی معنوی، دفتر سوم، بیت 4139 و 4141

 

می‌گوید پشت من خداوند است و کسی که خداوند پشت اوست، چگونه جلو نرود؟

کسی که فضا را باز می‌کند و پشتش به فضای گشوده شده گرم است، سخت روست، نه ترس دارد و نه شرم، و کسی نمی‌تواند او را از راهش برگرداند.

هر پیغمبری سخت رو بوده و تعهدش را نشکسته و یک تنه بر لشگر جهان کوبیده.

 

سنگ باشد سخت رو و چشم شوخ

او نترسد از جهان پر کلوخ

 

کان کلوخ از خشت زن یک لخت شد

سنگ از صُنع خدایی، سخت شد

مولوی، مثنوی معنوی، دفتر سوم، بیت 4143 و 4144

 

می‌گوید سنگ که نماد حضور و فضای گشوده شده است، سخت روست و از کلوخ که نماد من ذهنی است، نمی‌ترسد.

کلوخ بوسیله انسان خشت می‌شود، اما سنگ بوسیله خدا، بنابراین وقتی فضا را باز می‌کنیم، فضای گشوده شده، سنگ است و چیز محکم و خدایی است، اما من ذهنی که ساخته دست ماست، این بافت ذهنی، کلوخ است و دائم در حال تغییر و فروریزش است.

 

گوسفندان گر برون اند از حساب

ز انبُهیشان کی بترسد آن قصاب؟

 

از رمه چوپان نترسد در نبرد

لیکشان حافظ بود از گرم و سرد

 

گر زند بانگی ز قهر،  او بر رمه

دان ز مهرست آن، که دارد بر همه

مولوی، مثنوی معنوی، دفتر سوم، بیت ۴۱۴۵، ۴۱۴۸، ۴۱۴۸

 

همه ما چوپان هستیم و همه مسئول رمه خود هستیم، ما مسئول اداره خودمان هستیم و به درجه حضورمان مسئول کمک رساندن و ساعی بودن به دیگران.

چوپان از انبوهی رمه نمی‌ترسد، ولی حفظشان می‌کند و اگر چوپان بانگی بر رمه بزند، این قهر او به خاطر مهرش است، قهر و لطف زندگی هم هر دو از مهر زندگیست.

 

من تو را غمگین و گریان، زآن کنم

تا کِت از چشمِ بَدان، پنهان کنم

مولوی، مثنوی معنوی، دفتر سوم، بیت 4150

 

حال این سخنان از زبان زندگیست به ما:

می‌گوید من تو را به این دلیل غمگین و گریان می‌کنم که از چشم من های ذهنی و بدان پنهان کنم. من همانیدگیها را از تو می‌گیرم و تو را به یک وضع خاصی دچار می‌کنم، ممکن است ظاهرا تو در درد باشی، گریان باشی، ولی تو به ظاهر توجه نکن، دلت با من باشد و شاد باش.

 

نه تو صیّادی و جویایِ منی؟

بنده و افکنده رایِ منی؟

 

چاره می‌جوید پیِ من، دردِ تو

می‌شنودم دوش، آهِ سردِ تو

 

من توانم هم که بی این انتظار

ره دهم، بنمایمت راه گذار

 

تا از این گردابِ دَوران، وارهی

بر سر گنج وصالم پا نهی

مولوی، مثنوی معنوی، دفتر سوم، بیت 4152 و 4154 تا 4156

 

زندگی می‌گوید درد درونی تو دنبال من است و در جستجوی تدبیر و چاره اندیشی است و من آه سرد تو را، هر لحظه می‌شنوم، من می‌توانم تو را به خودم برسانم و این انتظار را تمام کنم، فقط تو باید تسلیم باشی و لحظه به لحظه فضاگشایی کنی، بدون انتظار زیاد، بدون وقت تلف کردن در ذهن و کار افزایی، تا به من راه پیدا کنی و از این گرداب ذهن و جهنم من ذهنی رها شوی و به گنج حضور و وصال خداوند پا بنهی.

 

لیک شیرینی و لذّتِ مَقر

هست بر اندازه رنج سفر

 

آنگه از شهر و ز خویشان بر خوری

کز غریبی رنج و محنت ها بَری

مولوی، مثنوی معنوی، دفتر سوم، بیت 4157 و 4158

 

 لیکن شیرینی و لذت مقصد و مستقر شدن در این لحظه به اندازه رنج سفر است و هر کس در این سفر رنج بیشتری برده باشد، بیشتر قدر استقرار در این لحظه را می‌داند.

زمانی از شهر و دیار و خویشان معنویت لذّت می‌بری که مدتی را در غربت و رنج دوری از وطن به سر برده باشی.

 

با تشکر و احترام

پروین از استان مرکزی

 

  PDF متن پیام در فرمت
فایل متن «حکایت مسجد مهمان کش از دفتر سوم» - خانم پروین از مرکزی

تفسیر غزل ۱۹۴۸ از برنامه ۶۱۱ - آقای علی از تهران

Posted 01-25-2022 تفسیر غزل ۱۹۴۸ از برنامه ۶۱۱ - آقای علی از تهران


فایل صوتی «تفسیر غزل ۱۹۴۸ از برنامه ۶۱۱» - آقای علی از تهران


    

Set Stream Quality



بنام خدا و با عرض سلام خدمت جناب مولانا آقای شهبازی و همه دوستان

 

غزل برنامه ۶١١ گنج حضور

 

 

بانگ آید هر زمانی زین رواقِ آبگون

آیتِ اِنّا بَنَیْنَاهَا وَ اِنّا مُوسِعُون

مولوی، دیوان شمس، غزل شماره ١٩۴٨

 

اگر ما اتفاق این لحظه، را بپذیریم و دست خدا را پشت هر اتفاق و وضعیتی ببینیم و از ستیزه و مقاومت پرهیز کنیم، قضا و کن فکان با کار کردن و رفت و برگشت هایش مثل موجی ما را از وابستگی ها و چیزهایی که به آنها چسبیده ایم پاک می‌کند تا به فضای یکتایی وصل شویم و صدای زندگی و خدا را بشنویم، و این مستلزم صبر، پرهیز، شکر، عذرخواهی و برگشت به این لحظه است.

 

 

که شْنود این بانگ را بی‌گوش ظاهر دم به دم؟

تایِبُونَ الْعَابِدُونَ الْحَامِدُونَ السَّایِحُون

مولوی، دیوان شمس، غزل شماره ١٩۴٨

 

ما باید با گوش درون صدای خرد کل و پیغام الهی را دریافت کنیم، یعنی در فضای سکوت، سکون، شکر، صبر، پذیرش بی چون و چرای اتفاقات بدون ترس ، یعنی وقتی که در حالت توبه و در این لحظه ابدی هستیم وقتی که به سمت چیزهای بیرونی و اجسام و افکار کشیده نمی‌شویم و یا اگر کمی رفتیم توبه میکنیم و به لحظه بر میگردیم و مرکز را خالی و سبک میکنیم(عدم‌) و این نکته را متوجه باشیم که از چیزی به چیز دیگر نرویم و از این همانیدگی به یکی دیگه پریدن یعنی زندانی ذهن بودن، یعنی کسی که هنوز در اجسام است، کسی که هنوز در خودنمایی و معنوی نمایی و دانشمند نمایی است، کسی که ترس از دست دادن، حرص و ولع، طمع و حسادت دارد، کسی که دیگران را کنترل و نصیحت می‌کند و یا غرق افکار و خواسته ها است و به دنبال اثبات خود به دیگران و توضیح و دفاع و توصیف است، اما کسی که صدای خرد کل را می‌شنود دیوار همه اینها را یک به یک خراب می کند، دیواری که مانعی بین ما و خدا است، دیواری که به درون بردیم و جای شادی بی سبب، سکوت، سکون و هر چیز الهی را با این دیوار پر کردیم.

 

نردبان حاصل کنید از ذِی المَعارِجْ، بر روید

تَعْرُجُ الرُّوحُ اِلَیْهِ وَ المَلایِک اَجْمَعُون

مولوی، دیوان شمس، غزل شماره ١٩۴٨

 

ما باید عروج کنیم و این امر با نردبانی که خداوند به هر کس می‌دهد انجام می‌شود، نردبانی که با صبر، پرهیز، شکر، توکل صد درصد و پذیرش بی چون و چرای اتفاقات ما را پله به پله بالا می‌برد، نردبانی که با بالا رفتن از هر پله سبک بارتر شده و همانیدگی های آفل و گذرا، شخصیت های کاذب و ساختگی، هویت ها، حسرت ها و هر چیزی را شناسایی کرده تا زندگی آنها را پاک کند و ما را از چاه ذهن بیرون بیاورد، ما بعد از ورود به جهان کم کم وارد این چاه شدیم تا جهان را بشناسیم و باید بر می‌گشتیم که این کار را نکردیم و طناب را رها کردیم و به ته چاه خواسته ها و همانیدگی ها سقوط کردیم و حالا باید تسلیم شویم تا نردبان به کمک ما بیاید، پس به کمک خداوند همانیدگی ها و آن چیزهایی که ما نیستیم را شناسایی و درد هشیارانه کشیدن برای انداختن را با شکر پذیرفته تا به اصل خود زنده شویم.

 

کی تراشد نردبان چرخ نجار خیال؟

ساخت معراجش یَدِ کُلٌّ اِلَیْنَا راجِعُون

مولوی، دیوان شمس، غزل شماره ١٩۴٨

 

توجه داشته باشیم ما نمی‌توانیم با ذهن نردبان بسازیم و آن را کپی کنیم و به دیگران هم بدهیم خیر، قانون قضا و کن فکان مارا شسته و به فضای یکتایی و شادی بی سبب می‌برد که مستلزم تسلیم، صبر و پرهیز ، و یادمان باشد که ما نردبان حتی برای خود نمی‌توانیم درست کنیم چه برسه برای دیگران و این کار یعنی دخالت در کار زندگی و بزرگ کردن من ذهنی خود و حتی گمراه کردن دیگری.

 

تا تراشیده نگردی تو به تیشه صبر و شکر

لا'یُلَقّاها فرو می خوان و اِلّا الصَّابِرُون

مولوی، دیوان شمس، غزل شماره ١٩۴٨

 

ما بعد از ورود به جهان در مرکز و به دور خود خیلی چیزها را می‌چسبانیم و از آنها زندگی می‌خواهیم و آنها را هویت می‌دانیم و خود اصیل را فراموش می‌کنیم که از جنس خدا هستیم،

 

حال برای برگشت و انداختن همانیدگی ها و وابستگی‌ها، دردهای ما شروع می‌شود زیرا که تیشه خداوند کار می‌کند تا آنها را جدا کند و اگر ما از این امر آگاه شویم درد جدا شدن از آنها را هشیارانه و با رضایت قبول میکنیم و مقاومت و قضاوت را رها میکنیم، برای مثال اگر کسی در جمع و یا هر جا ما را تحویل نگرفت وقتی به ما بر می‌خورد می‌دانیم که این برخوردن و درد برای من ذهنی و من کاذب است و تحویل گرفته شدن و گرفته نشدن برای ما که در راه پیوستن به یکتایی هستیم بی اهمیت شده و این اتفاق را که دست خدا پشت آن بوده را بی قید و شرط می پذیریم، و یا اگر من ذهنی در حضور کسی و جمعی می خواهد حرافی، سخنرانی، نصیحت، راهنمایی و خودنمایی و جلب توجه کند با درد هشیارانه صبر و پرهیز میکنیم تا این میل و هوس و حرص و طمع شسته شود و مرکز ساکت و ساکن شود و به طور کلی هر چیزی که ما نیستیم وقتی شناسایی کنیم خداوند از ما جدایش می کند.

 

بنگر این تیشه به دست کیست، خوش تسلیم شو

چون گره مستیز با تیشه که نَحْنُ الغالبُون

مولوی، دیوان شمس، غزل شماره ١٩۴٨

 

خداوند با قضا و کن فکان و اتفاقات به من های ما تیشه می‌زند تا ما را از دست آنها نجات دهد تا بیشتر از این در آنها فرو نرویم و اگر ما زور بزنیم و این گره را کور تر کنیم باز کردنش با دندان و درد بیشتر کشیدن است، باید ببینیم که چیزهای این جهانی و اتفاقات بازی و گذرا و آفل هستند و حقیقت وجودی و اصیل، یکی بودن ما با خدا است، باید ببینیم که فکر و تدبیر و میدانم و دانشمندی من ذهنی جز هویت کاذب و درد زا چیزی نداشته و ندارد، خواسته ها، کنترل ها، حسادت ها، حرص زدن‌ها، نصیحت کردن ها، ترس از دست دادن ها همه و همه گره را سخت تر کردند و تنها خرد زندگی و توکل ما به او بدون ترس است که در نظم خدایی قرار میگیریم و البته باید درد هشیارانه را با رضایت قبول کنیم تا گره ها باز شوند.

 

پایه‌ای چند ار برآیی، باشی اَصْحَابُ الیَمین

ور رسی بر بام خود، اَلسَّابِقُونَ اَلسَّابِقُون

مولوی، دیوان شمس، غزل شماره ١٩۴٨

 

ما باید برای رسیدن به اصل اول و یکتایی و شادی بی سبب باید با زندگی موازی شویم و از جنس یاران اصیل باشیم و این مسیر یعنی هر لحظه، نه اینکه اگر به درجاتی زنده شدیم رها کنیم و دوباره جهان ما را به خود بکشد و جذب کند، بلکه آنقدر در مسیر یاران راستین زندگی باشیم و بالا رویم تا جهان و زمین ما را به خود جذب نکند و جاذبه چیزهای این جهانی روی ما اثر نکند و در این صورت به بام خود می‌رسیم که همان فضای بی‌نهایت و یکتایی است و باز هم مستلزم صبر، شکر، پرهیز، تکرار، تعهد و مداومت است، مستلزم نترسیدن و توکل صد در صد به خدا است، حتی اگر ذهن و من های ذهنی می گویند بجنگ حق با توست دفاع کن، توضیح بده وگرنه از دست می‌دهی و غیره، ما در فضای صبر و سکوت پیغام را دریافت می کنیم و من ذهنی را کوچک میکنیم زیرا هر چقدر هم که منطق من ذهنی بگوید می‌داند، زندگی صلاح پشت اتفاق را برای ما می‌گوید، یعنی ضرر مالی ضرر نیست، از دست دادن چیزی و یا نرسیدن به چیزی ضرر نیست، ضرر یعنی مرکز همانیده و خالی از خدا، پس کسی که صبر می‌کند و توضیح، دفاع، خودنمایی، حرص، تنفر، کنترل و هر چیزی که از جنس خدا نیست را شناسایی می کند یعنی سبقت گیرنده برای زنده شدن به اصل اول، و البته این به این معنی نیست که در غار رویم و از دنیا فرار کنیم بلکه یعنی در دنیا ولی جدا از دنیا و به چیزی نچسبیدن و آزادی یعنی نچسبیدن و از بیرون زندگی نخواستن، توقع نداشتن، به دیگران کاری نداشتن و نگران اوضاع خود و دیگران نبودن و هدایت خود و دیگران را به خرد کل و خدا سپردن.

 

 

گر ز صوفی خانه گردونی، ای صوفی برآ

واندرآ اندر صف اِنَّا لَنَحْنُ الصَّافُّون

مولوی، دیوان شمس، غزل شماره ١٩۴٨

 

کسی که فکر میکنه صوفی است و لاف می‌زند و از پرهیز های خود تعریف می کند و با تصاویر معنوی زندگی می کند و این تصاویر را برای دیگران تعریف می کند و به رخ می کشد یعنی تبلیغ خود می کند باید بداند در ذهن است‌ ، پس متوجه این باشیم و وقتی شناسایی کردیم صبر و پرهیز را به کار بندیم و با کشیدن درد هشیارانه از خودنمایی بگذریم و این درد کمی بعد تمام می شود مثلا امتحان کنیم و در جمعی که من ذهنی می خواهد خود نمایی کند، میل و هوسی که می‌خواهد حرف بزند را خاموش کنیم و بعد می‌بینیم که به جای آن به حضور ما اضافه می‌شود و من ذهنی کوچک می‌شود، من ذهنی ذهنی و من ذهنی دیگران سکوت نمی‌کند زیرا شادی بی سبب را تجربه نکردند و از آن بی خبرند.

 

ور فقیری، کوس تَمَّ الفَقْرُ فَهْوَ الله بزن

ور فقیهی، پاک باش از اِنَّهُمْ لَا یَفْقَهُون

مولوی، دیوان شمس، غزل شماره ١٩۴٨

 

آیا فکر میکنی معنوی هستی ولی همش برای خود دعا میکنی و به جای تغییر و از جنس خدا شدن دست گدایی برای خود و دیگران دراز میکنی؟ پس این یعنی از معنویت ذهنی به دنبال پله درست کردن هستی برای چسبیدن به جهان، یا کسانی که به دنبال تغییر دیگران ، نصیحت، سخنرانی ، و راهنمایی می کنند و توقع دارند دیگران مثل او باشند، باید اول خودشان و باز هم خودشان و باز هم خودشان پاک شوند و تصاویر و من های خود را شناسایی کنند،

و وقتی دیدیم که نمی‌دانیم و فقط خدا می داند و ایده و اظهار نظر نداریم و یا کنترل و نگرانی نداریم و دانش و فرمول ها را تبلیغ نمی‌کنیم و محدود به آنها نیستیم، یعنی در راه شکر، صبر و نمی‌دانم و توکل صد در صد هستیم و خرد زندگی در ما ریخته می شود و حل مسائل از آنجا انجام می شود.

 

گر چو نونی در رکوع و چون قلم اندر سجود

پس تو چون نون و قلم پیوند با مَایَسْطُرُون

مولوی، دیوان شمس، غزل شماره ١٩۴٨

 

وقتی شروع به انداختن ستیزه، واکنش، مقاومت، خشم، نفرت، کینه، ترس از آینده، حسرت و ملامت گذشته می‌کنیم، ما کم کم کوچک می شویم و به رکوع و سجده می رویم و از هیچ اتفاقی حتی مرگ نمی‌رسیم چه برسه از جدایی ها و از دست دادن ها و نرسیدن ها و نداشتن ها، زیرا که عمق پیدا کردیم و با خداوند در حال پیوند و یکی شدنیم، و این پیوند یعنی نوشتن زندگی از طریق خداوند و خرد کل.

 

چشمِ شوخِ سَوْفَ یُبْصِر باش پیش از یُبْصِرُون

چو مُداهن نرم ساری چیست؟، پیش یُدْهِنُون

مولوی، دیوان شمس، غزل شماره ١٩۴٨

 

ما برای زنده شدن به شادی بی سبب به این دنیا آمدیم، هشیار شدن از اصل خود باعث میشه من های ذهنی و چیزهای این جهان ما را ندزدند و روی ما اثر نگذارند و ما را از خدا جدا نکنند و بعد از هشیاری از این امر دیگر شل نگیریم و به طرف هر چیزی جذب نشویم حتی چیزی کوچک، حتی اظهار نظری کوچک، حتی نصیحتی کوچک، حتی حرص و طمعی کوچک و یا بحثی کوچک، و با مداومت و تعهد و کشیدن درد هشیارانه توٱم با شکر و رضایت، امیال و خواسته های من ذهنی و انقباض و دید تقلیدی را به انبساط و عدم و دید خرد کل تبدیل کنیم و بدانیم اصل ما عدم و جای ما فضای بی نهایت و ابدی خداوند است.

 

چون درخت سدره بیخ آور، شو از لَا رَیْبَ فیه

تا نلرزد شاخ و برگت از دمِ رَیْبُ المَنُون

مولوی، دیوان شمس، غزل شماره ١٩۴٨

 

ما وقتی ریشه و عمق بی نهایت را پیدا کنیم دیگر شک و تردید و ترسی نمی‌ماند دیگر کم بینی، روا نداشتن، حرص، ولع، طمع، حسادت، عجله، حس نقص، تنفر و ملامت دیگران و خود و یا خود نمایی، معنوی نمایی، تبلیغ و توصیف خود و باورها و کنترل دیگران باقی نمی‌ماند، دیگر ترس از قلم خداوند و حوادث ناگوار وجود ندارد زیرا دست خدا و زندگی نمایان شده و ما با تسلیم، صبر، پرهیز، پذیرش بی چون و چرای اتفاقات و کشیدن درد هشیارانه خود را به خدا سپردیم و توکل صد در صد را در خود زنده کردیم و روز به روز شادی بی سبب ما بیشتر و من ذهنی، هویت ها و توصیف های کاذب ما کوچک و ناپدید می‌شوند.

 

بنگر آن باغ سیه گشته ز طَافَ طَایِفٌ

مکر ایشان باغ ایشان سوخته هُمْ نَایِمُون

مولوی، دیوان شمس، غزل شماره ١٩۴٨

 

حال هشیار باشیم، کسانی که به جای تسلیم و یکی شدن با زندگی و خدا به جهان، جسم و اتفاقات چسبیدند و از اینها زندگی می‌خواهند و با اتفاقات و وضعیت و دیگران سر ستیز دارند و از کار زندگی ایراد می گیرند زیرا که فکر می کنند می‌دانند و خدا نمی‌داند، خود را پر از درد می کنند و از ریخته شدن نیرو، عقل، هدایت و حس امنیت و شادی بی سبب به مرکز خود جلو گیری می کنند و این امر انسان را می سوزاند و سیاه می کند، و خدا کند روزی و لحظه ای با اتفاق و یا بلایی از جانب خدا و یا هر طوری که زندگی صلاح می داند آنها بیدار شوند.

 

با سپاس از همه دوستان

علی از تهران

  PDF متن پیام در فرمت
فایل متن «تفسیر غزل ۱۹۴۸ از برنامه ۶۱۱» - آقای علی از تهران

تکرار ابیات مولانا و طلب زنده شدن به زندگی - خانم ‌دیبا از کرج

Posted 01-25-2022 تکرار ابیات مولانا و طلب زنده شدن به زندگی - خانم ‌دیبا از کرج


فایل صوتی «تکرار ابیات مولانا و طلب زنده شدن به زندگی» - خانم ‌دیبا از کرج


    

Set Stream Quality



به نام خدا

 

با تکرار ابیات مولانا و طلب زنده شدن به زندگی از شیر مردانی چون مولانا کمک بگیریم، این بزرگان رنج مظلومانۀ بشر را شناختند و گنج خِردشان را که داروی شفابخش زندگی ماست برای ما به یادگار گذاشتند.

 

اژدهایی خرس را در می کشید

شیرمردی رفت و فریادش رسید

دفتر دوم مثنوی، بیت ۱۹۳۲

 

اژدها من های ذهنی بزرگ هستند که من ذهنی ما را چون خرسی می بلعند، وقتی ما در گرو تقلید و ترس و نگرانی و شک و خود کم بینی و حسادت و مقایسه هستیم یعنی تو دهن اژدها و من های ذهنی جمع هستیم و شیرمردانی چون مولانا به فریادمان می رسند.

 

شیرمردانند در عالم مدد

آن زمان که افغان مظلومان رسد

دفتر دوم مثنوی، بیت ۱۹۳۳

 

در عالم شیرمردانی که به خدا زنده شده اند به فریاد انسانهایی که در من ذهنی اسیرند و مظلومانه درد می کشند، می رسد.

 

بانگ مظلومان ز هر جا بشنوند

آن طرف چون رحمت حق می دوند

دفتر دوم مثنوی، بیت ۱۹۳۴

 

صدای درد بشر که هوشیاری اش اسیر همانیدگیهاست از هر طرفی شنیده می شود و لطف و رحمت حق از طریق این شیرمردان و بزرگان به فریاد ما می رسد.

 

آن ستونهای خللهای جهان

آن طبیبان مرض های نهان

دفتر دوم مثنوی، بیت ۱۹۳۵

 

خرد بزرگان همچون ستونهای کائنات هستند که می توانیم به خردشان تکیه کنیم و با تعهد و تکرار و مداومت خودمان را تغییر دهیم و مرض های من ذهنی که در ما نهان است درمان کنیم.

 

محض مهر و داوری و رحمتند

همچو حق بی علت و بی رشوتند

دفتر دوم مثنوی، بیت ۱۹۳۶

 

با تکرار ابیات مولانا به محبت و عدالت و عنایت خدا وصل می شویم، این بزرگان ما بدون هیچ دلیل ذهنی و هیچ منتی، این گنج خرد را برای ما بجا گذاشتند تا چه کسی لایق این گنج باشد؟

 

مهربانی شد شکار شیر مرد

در جهان دارو نجوید غیر درد

دفتر دوم مثنوی، بیت ۱۹۳۸

 

شیرمردان و انسانهای زنده به حضور فقط به شکار عشق و مهربانی می روند و به کسانی کمک می کنند که درد دارند و دنبال دارو هستند، این بزرگان طبیبان روح هستند.

 

هر کجا دردی دوا آنجا رود

هر کجا پستی ست آب آنجا دود

دفتر دوم مثنوی، بیت ۱۹۳۹

 

اگر تسلیم شویم و بگوییم خدایا من درد دارم، در این خضوع و بندگی دوا هم می آید، مثل اینکه هر کجا که گود است آب به آن پستی می رود.

 

آب رحمت بایدت رو پست شو

وانگهان خور خمر رحمت مست شو

دفتر دوم مثنوی، بیت ۱۹۴۰

 

اگر آب رحمت و دوا می خواهی من ذهنی ات را پست و کوچک کن، ناگهان دم ایزدی چون شرابی تو را مست زندگی می کند.

 

رحمت اندر رحمت آمد تا به سر

بر یکی رحمت فروما ای پسر

دفتر دوم مثنوی، بیت ۱۹۴۱

 

با تسلیم و فضاگشایی رحمت بی نهایت خدا به ما جاری می شود، ای پسر، یعنی هر کسی، فضا را نبند و به یک رحمت قانع نشو.

 

چرخ را در زیر پای آر ای شجاع

بشنو از فوق فلک بانگ سماع

دفتر دوم مثنوی، بیت ۱۹۴۲

 

فضاگشایی کن ای پسر شجاع تا ببینی همه چیز این چرخ کبود را می توانی به زیر پای هوشیاریت بیاوری و آواز زندگی را بر فراز آسمانها بشنوی.

 

پنبۀ وسواس بیرون کن ز گوش

تا به گوش ات آید از گردون خروش

دفتر دوم مثنوی، بیت ۱۹۴۳

 

اگر پنبۀ وسوسه های من ذهنی را که ما را به قضاوت وادار می کند از گوشمان بیرون بیاوریم، صدای سکوت زندگی را که بهترین آواز زندگی ست می شنویم.

 

پاک کن دو چشم را از موی عیب

تا ببینی باغ و سروستان غیب

دفتر دوم مثنوی، بیت ۱۹۴۴

 

اگر چشمهایت را که از موی عیب بینی پر شده است، بشویی، باغ و سروستان فضای عدم را می بینی.

 

دفع کن از مغز و از بینی زکام

تا که ریح اللّه در آید در مشام

دفتر دوم مثنوی، بیت ۱۹۴۵

 

مغز و بینی ما دچار زکام همانیدگیها شده، اگر این زکام را با خاموشی و فضاگشایی درمان کنیم، عطر خدا به مشام جان ما می رسد.

 

هیچ مگذار از تب و صفرا اثر

تا بیابی از جهان طعم شِکر

دفتر دوم مثنوی، بیت ۱۹۴۶

 

تب و صفرا هیجانات مخرب من ذهنی مثل خشم و ترس است، هیچ اثری از این هیجانات در خودمان نگذاریم تا طعم شیرینی و شکر زندگی را بچشیم.

 

داروی مردی کن و عِنّین مپوی

تا برون آیند صد گون خوبروی

دفتر دوم مثنوی، بیت ۱۹۴۷

 

عِنّین بیماری ناتوانی جنسی است، مولانا می گوید: برو دنبال داروی عِنین زیرا که تا من ذهنی داریم ما هم ناتوانیم که با زندگی عشقبازی کنیم، مثل مردی که زن های زیبا را می بیند و فرار می کند، ما هم اگر این ناتوانی را در خود درمان کنیم، فضا گشوده می شود و با زیبایی های زندگی عشق ورزی می کنیم.

 

کندۀ تن را ز پای جان بکن

تا کند جولان به گِرد انجمن

دفتر دوم مثنوی، بیت ۱۹۴۸

 

کُندۀ تن وزنۀ سنگین بار همانیدگیهاست که به پای هوشیاری مان بسته ایم و نمی توانیم در مجلس دنیا آزادانه جولان کنیم و بچرخیم.

 

غُلّ بُخل از دست و گردن دور کن

بخت نو دریاب در چرخ کَهن

دفتر دوم مثنوی، بیت ۱۹۴۹

 

زنجیر تنگ نظری، کمیابی اندیشی، خساست را از دست و گردن من ذهنی ات دور کن، باز کن تا به کوثر و فراوانی زندگی دست پیدا کنی.

 

وَر نمی تابی به کعبۀ لطف پَر

عرضه کن بیچارگی بر چاره گر

دفتر دوم مثنوی، بیت ۱۹۵۰

 

 

اگر نمی توانی به دور کعبۀ لطف خدا که مرکز عدم است طواف کنی و فضا را باز کنی، بیچارگی ات را به چاره ساز که خداست ببر و طلب کمک کن.

 

زاری و گریه قوی سرمایه ای ست

رحمت کلی قوی تر دایه ای ست

دفتر دوم مثنوی، بیت ۱۹۵۱

 

زاری و نیاز و بندگی به درگاه خدا بهترین سرمایه و تنها اعتبار ماست و رحمت خدا مثل مادری مهربان برای ما کافی است.

 

دایه و مادر بهانه جو بوَد

تا که کِی آن طفل او گریان شود

دفتر دوم مثنوی، بیت ۱۹۵۲

 

دایه یا مادر منتظر بهانه ای هستند که بچه گریه کند تا به او شیر بدهند.

 

طفل حاجات شما را آفرید

تا بنالید و شود شیرش پدید

دفتر دوم مثنوی، بیت ۱۹۵۳

 

ما هم مثل بچه ای که گریه می کند و شیر می خواهد، با دعا و زاری و کمک خواستن از خدا نرم می‌شویم، فضا را باز می کنیم و از پستان زندگی شیر می نوشیم.

 

گفت اُدْعوالله بی زاری مباش

تا بجوشد شیرهای مهرهاش

دفتر دوم مثنوی، بیت ۱۹۵۴

 

اُدْعوالّله یعنی خدا را زیاد یاد کنید یعنی تند تند فضا را باز کنید تا شیر مهر و عشق از پستان زندگی بجوشد و جان و چهار بُعد ما را سیراب کند.

 

هوی هوی باد و شیرافشان ابر

در غم ما اَند، یک ساعت تو صبر

دفتر دوم مثنوی، بیت ۱۹۵۵

 

هوی هوی باد یعنی نیروی کن فکان و شیرافشان ابر یعنی عنایت خدا، همه به دنبال انسانی ست که طلب دارد و با رضایت از اتفاق این لحظه فضا باز می کند و در همین لحظه که همیشه این لحظه است تنها غم زنده شدن به خدا را دارد و تسلیم می شود.

 

با سپاس از برنامه گنج حضور و همیاران گرامی

‌دیبا از کرج

  PDF متن پیام در فرمت
فایل متن «تکرار ابیات مولانا و طلب زنده شدن به زندگی» - خانم ‌دیبا از کرج

اشتباه - خانم یلدا از تهران

Posted 01-22-2022 اشتباه - خانم یلدا از تهران


فایل صوتی «اشتباه» - خانم یلدا از تهران


    

Set Stream Quality



من این هفته یک برگشت به گذشته شدیدی را تجربه کردم و کیفیت‌هایی که در من‌ذهنی داشتم خودش را نشان داد، یک‌دفعه آن یلدای سفت و منجمد که خودش را از همه آدم‌ها و حتی خدا جدا می‌بیند بالا آمد، خشم و نفرت برای نصف روز بر من غلبه کرد. در این نصف روز بی‌نیازی کاذب من‌ذهنی‌ام دوباره خودش را نشان داد، کبر وحشتناکی که برخاسته از خشم است دیدم. نمی‌دانم چه شد که فضا باز شد و من کم‌کم از نوری که از فضایِ گشوده‌شده آمد دیدم اوه چه ‌قدر پشت‌سرهم اشتباه کردم در این‌جا می‌خواهم تعدادی از این اشتباهات را به اشتراک بگذارم.

 

۱) ناظر قوی برای خنّاس نبودن:

سوسمار من‌ذهنی از یک سوراخ بالا آمد و من ناظر نبودم، در نتیجه دردی که وارد شد سطح هشیاری من را پایین آورد.

 

۲) جدی گرفتن اتفاق:

من رفتارهای مردم را که توهین و تحقیر تلقی می‌کردم جدی گرفتم. بنابراین اتفاق را جدی گرفتم و فضایِ اطراف اتفاق را شوخی گرفتم.

 

یار در آخر زمان کرد طَرَب سازیی

باطنِ او جِدِّ جِد، ظاهرِ او بازیی

مولوی، دیوان شمس، غزل شمارۀ ۳۰۱۳ - برنامه ۸۷۱

 

خدا این لحظه طرب‌سازی می‌کند، قِمار می‌کند، این فرصت را پیش می‌آورد که شناسایی کنیم باطن یعنی باز کردن فضا مجدداً و یکی شدن با زندگی که همان عشق است، اصل است اما آن‌چه که ذهن نشان می‌دهد یعنی لباسی که خدا پوشیده مهم نیست.

 

صلا رندان دگرباره، که آن شاهِ قمار آمد

اگر تلبیسِ نو دارد، همانست او که پار آمد

مولوی، دیوان شمس، غزل شمارۀ ۵۸۸ - برنامه ۸۹۸

 

درست است که وضعیت‌ها عوض می‌شوند اما پشت همۀ وضعیت‌ها و صورت‌ها و فرم‌هایی که ذهن نشان می‌دهد خود خدا است. درست است که وضعیت‌ها لحظه ‌به ‌لحظه عوض می‌شوند اما ساکن روان پشت اتفاق که همان جنس اصلی ما هم هست ثابت است و خدایی است که به‌ دنبالِ امتداد خودش است. منی که اتفاق را جدی گرفتم به خدا گفتم لباست عوض شد دیگر شما را به ‌جا نمی‌آورم.

 

۳) ندیدن مسبب:

علت جدی گرفتن اتفاق و ندیدن شاهِ قِمار در لباس جدید این بود که من تمرکزم را روی دیگران و وضعیت‌ها گذاشتم و آن‌ها را دیدم اما از فضایِ اطراف اتفاق غافل شدم. یادم رفت که:

 

از مسبِّب می‌رسد هر خیر و شر

نیست اسباب و وسایط ای پدر

مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۱۵۵۴ - برنامه ۸۹۸

 

من فراموش کردم که هر خیری، هر شری، فارغ از تفسیر ذهن از زندگی می‌آید. زندگی اتفاقات را پیش می‌آورد که امتداد خودش را که در فرم گیر کرده آزاد کند اما من که سطح هشیاری‌ام پایین بود، سبب را دیدم و مسبب را ندیدم.

 

باد را یا رَب نمودی، مِروَحِه پنهان مدار

مِروَحِه دیدن چراغِ سینه‌ی پاکان شده

 

هر که بیند او سبب، باشد یقین صورت پَرَست

وآنکه بیند او مسبِّب نورِ معنی دان شده

مولوی، دیوان شمس، غزل شماره‌ی ۲۳۷۰ - برنامه ۸۷۵

 

من باد را دیدم که من را برداشت کوبید زمین اما بادران را که درواقع فرستنده باد است ندیدم. باد کن‌فکان که جنباننده اصلی است وجود دارد و اتفاقات را این لحظه در راستای بیداری ما به ‌وجود می‌آورد و ما باید سینه‌مان را باز کنیم و راه بدهیم. برای این‌که بادبزن که قضا است خودش را نشان بدهد، باید من قضاوت نمی‌کردم و می‌گفتم نمی‌دانم. من با فضابندی عملاً گفتم خاطرجمع نیستم و مرکزم را دست زندگی نمی‌دهم کاری که پاکان نمی‌کنند. پاکان که نور معنی‌دان شده‌اند مسبب را می‌بینند اما کاری با سبب‌های ذهنی ندارند. منی که با سبب کار داشتم صورت‌پرست شدم، دردپرست شدم، باورپرست شدم. حرف‌های من‌ذهنی را درباره خودم و دیگران جدی گرفتم.

 

۴) گذاشتن نورافکن روی دیگران:

این یکی دیگر من را برد ته چاه ذهن. همین‌که از مسبب غافل شدم نورافکنم رفت روی دیگران. باورهای شرطی‌شده‌ای مثل این‌که آدم‌ها بدند، فلان‌اند بالا آمد. من شروع کردم به قضاوت کردن رفتار دیگران و کلاً به بی‌راهه رفتم. گذاشتن تمرکز روی دیگران به‌نظرم مطلوب‌ترین حالت برای من‌ذهنی است چون خیلی راحت خودش قصر درمی‌رود، عیب خودش پوشیده می‌شود، دیگر مسئول نیست، می‌تواند دیگران را ملامت کند و در این حالت فکر پشت فکر بافته می‌شود.

 

۵) اندیشه زیبا نکردن:

این واکنش شدید و خشم و کبر شدید من یک‌دفعه ایجاد نشد بلکه حاصل قضاوت‌های کوچولویی بود که من قبلش کرده بودم. من اندیشه نازیبا کرده بودم و در اتفاقات قبلی که زلزله‌های کوچک بودند فضا را باز نکرده بودم. بلکه رنجیده بودم و به دل گرفته بودم. جمع شدن این اندیشه‌های دردزا حالا باعث این واکنش شدید شد.

 

اندیشه‌ات جایی رود وآنگه تو را آن‌جا کشد

ز اندیشه بگذر چون قضا پیشانه شو پیشانه شو

مولوی، دیوان شمس، غزل شمارۀ ۲۱۳۱

 

پیشانه شو یعنی به ‌جای این‌که از پشت عینک وضعیت این لحظه را ببینی، با زندگی یکی شو و با عینک وضعیت نبین تا وضعیت هم روی تو اثر نگذارد، برای این امر نباید دنبالِ اندیشه‌های همانیده راه بیفتی، نباید قضاوت‌های ذهن را جدی بگیری، آن‌ها را نادیده هم نباید بگیری. انکار ذهنی فضاگشایی نیست. چهبسا هنوز این قضاوت مانند سگی گرسنه آن‌جا است و منتظر است تا در موقعیت مناسب خودش را نشان دهد. چیزی که برای من اتفاق افتاد.

 

۶) بردن گندم به آسیاب دیگر:

من اولش که حس کردم سمن‌زار رضا آشفته شده مثنوی خواندم و اتفاقاً کمی هم آرام شدم اما در آن لحظه که «لی مَعَ‌اللّه وقت» بود صبر نکردم.

 

لی مَع‌َالله وقت بود آن دَم مرا

لا یَسَعْ فیهِ نَبیٌّ مُجتَبی

مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۲۹۶۰ - برنامه ۸۸۰

 

آن لحظه، لحظه یکی شدن من با زندگی بود و هیچ پیامبر برگزیده و فرشته‌ای نباید می‌بود اما من از درد فرار کردم، در آن لحظه صبر نکردم و درد هشیارانه نکشیدم، به فکر پناه بردم، از این فکر به فکر دیگر پریدم حتی از این فاجعه‌بارتر این بود که به آسیاب‌های دیگر پناه بردم که جویشان جاری هم نبود.

 

گَرت نَبْوَد شبی نوبت، مَبَر گندم ازین طاحون

که بسیار آسیا بینی که نَبْوَد جویِ او جاری

مولوی، دیوان شمس، غزل شماره‌ی ۲۵۰۲ - برنامه ۸۸۶

 

حضرت مولانا گفته بود اگر گندمت آرد نمی‌شود، اگر همانیدگی‌هایت تندتند نمی‌افتد، اگر دردها بالا می‌آیند گندمت را از این آسیاب نبر جای دیگر، اما من بردم و درد و سرمای آن من‌های ذهنی من را سردتر کرد و ارتعاشم را پایین‌تر آورد. در این جهان آسیاب‌های من‌ذهنی بسیار زیاد است که گندم را آرد که نمی‌کنند هیچ تازه درشت‌تر هم می‌کنند و من این را در این اتفاق دیدم که درد کوچولو وقتی با درد من‌های ذهنی دیگر تشدید کرد چقدر یک‌دفعه بزرگ‌تر شد و بی‌خود لحظه‌‌های یک روز من را که می‌توانست صرف کاری مفید شود، هدر کرد.

 

۷) ترسیدن از اولین سوزن:

وقتی که فضا باز شد و زندگی همانیدگی با درد را به من نشان داد من یک لحظه شکه شدم. دیدم زندگی طلب چیزی را در من قرار داده بود و افتادن این درد در راستایِ برآورده شدن همان طلب است. اما من تا درد را دیدم طلبم را فراموش کردم و به غرغر افتادم. من مثل آن قزوینی برخورد کردم که با اولین سوزن دادم به آسمان رفت و شیر ژیانی که به ‌دنبالش بودم را فراموش کردم.

 

تو از خواری همی‌نالی، نمی‌بینی عنایت‌ها

مخواه از حق عنایت‌ها و یا کم کن شکایت‌ها

مولوی، دیوان شمس، غزل شمارۀ ۵۹ - برنامه ۷۷۳

 

عنایت خدا این لحظه با «قضا و کن‌فکان» می‌آید، خدا به من گفت تو که با اولین درد، ناله می‌کنی، می‌پری، فضا را باز نمی‌کنی پس از من نخواه که همانیدگی‌ها را نشان دهم، ادعا نکن که شیرِ ژیانی اگر هم می‌خواهی پاک شوی پس این‌قدر با ذهنت در کار من اختلال ایجاد نکن، ذره‌ای نارضایتی شکایت است و عین جفا است. حالا که از من کمک خواستی فضا را باز کن و ببین که من دارم با دم زنده‌کننده‌ام تو را زنده می‌کنم. کم‌ترین توجه و عمل به ذهن شکایت و ناله است و تو را در خواری ذهن اسیر نگه می‌دارد.

 

درنهایت هرچه‌قدر هم سخت می‌توانم رد پای پندار کمال را پشت دردم ببینم و حتی علت رنجیدن از دیگران هم به‌خاطرِ پندار کمالم می‌بینم که انتظار داشتم آدم‌ها این‌طوری رفتار کنند و آن‌طوری رفتار نکنند. زندگی این درد بیست‌، سی ساله را برای اولین بار به این وضوح به من نشان داد و من تنها می‌توانم در هشیاری‌ام نگه دارم و در مسائل مربوط ‌به این درد واکنش نشان ندهم تا کم‌کم بیفتد. این درد سال‌هاست که من را محدود کرده است، الآن نگه داشتن این درد من را حفظ نمی‌کند. اتفاقاً زندگی می‌گوید درد را رها کن من به تو کمک کنم، این درد به تو آسیب زده، تو را محدود کرده، تو را از اصل خودت که همان جنس من است دور کرده، فکر نکن درد از تو محافظت می‌کند یا بقای تو به آن وابسته است. فکر نکن در حضور این درد اختیار داری الآن اختیار تو در دست این درد است. چه لذتی بالاتر از این‌که زندگی این خشت سفت و دردزا را خرد کند و خودش را آزاد کند تا من با زندگی یکی شده و اختیارم را از ذهن و دردها پس بگیرم.

 

خشتِ وجودِ مرا خُرد کُن ای غم، چو گَرد

تا که کُنم همچو گَرد گِردِ سَوارم طواف

مولوی، دیوان شمس، غزل شمارۀ ۱۳۰۵ - برنامه ۸۶۰

 

ای غم، ای دوست، ای خدا، این خشت سفت و جامد من‌ذهنی را پودر کن تا من هم با سوار یکی شده و بتازم و دیگر برنگردم به این گرد و خاک ذهنی که دردها و باورهای شرطی‌شده است توجه کنم.

 

با تشکر

یلدا از تهران

  PDF متن پیام در فرمت
فایل متن «اشتباه» - خانم یلدا از تهران

نمی‌دانم - خانم یلدا از تهران

Posted 01-22-2022 نمی‌دانم - خانم یلدا از تهران


فایل صوتی «نمی‌دانم» - خانم یلدا از تهران


    

Set Stream Quality



نمی‌دانم

 

هم به بغداد رَسی، رویِ خلیفه بینی

گر کُنی عزمِ سفر، در همدان نَستیزی

مولوی، دیوان شمس، غزل شماره‌ی ۲۸۶۲، برنامه ۸۴۵

 

بغداد نماد فضایِ یکتایی، خلیفه نماد خدا و همدان نماد جای سرد یعنی من‌ذهنی است. ما باید از سرمایِ پر از درد ذهن به بغداد سفر کنیم اما در همه‌چیزدانی ذهن گیر کرده‌ایم، هر من‌ذهنی چون فکر می‌کند می‌داند، اتفاق این لحظه را جدی می‌گیرد، خدا را این لحظه در تلبیس جدید نمی‌شناسد بنابراین تسلیم هم نمی‌شود. کسی که فکر می‌کند همه‌چیز را می‌داند و با مجموعه باورها و دردها هم‌هویت است عزم سفر هم ندارد و خود را بی‌نیاز از زندگی می‌داند. این فرد موقع مسلمان شدن، یعنی تسلیم شدن به‌صورت من‌ذهنی بلند می‌شود، می‌گوید، من، من هم هستم.

 

شاهدِ جان چو شهادت ز درون عرضه کند

زود انگشت برآرَد خِرَدِ کافرِ من

مولوی، دیوان شمس، غزل شماره‌ی ۲۰۰۱، برنامه ۸۸۱

 

زندگی این لحظه با لباس جدیدی که اتفاق این لحظه است نزد ما می‌آید و انتظار دارد ما عهد الست را به‌ جا آورده و شهادت دهیم که از جنس زندگی هستیم اما ما با خرد کافرمان، یا عقل محدودمان در‌مقابلِ زندگی می‌ایستیم و می‌گوییم چرا پارک ذهنی من را به‌هم زدی؟ من می‌دانستم نباید این اتفاق بیفتد و به‌جایش باید آن یکی اتفاق می‌افتاد. قلمِ زندگی می‌خواهد این لحظه درون و بیرون ما را بنویسد. حضرت مولانا از ما می‌پرسد مگر نمی‌خواهی به بغداد برسی؟ مگر نمی‌خواهی از این پیلۀ سرد و محدود ذهن بیرون بیایی؟ پس چرا با زندگی هم‌کاری نمی‌کنی؟

 

قلم آن جا نَهَد دستش که کم بیند دَرو حرفی

چرا از عشقِ تَصحیحش تو حرفی کم نمی‌گردی؟

مولوی، دیوان شمس، غزل شمارۀ ۲۵۰۰، برنامه ۸۸۵

 

 

چرا از عشق تصحیحش یعنی او مرکزت را پاک کند و خردش را از تو جاری کند تو یک فکر از فکرهای مسلسل‌وارت کم نمی‌کنی؟ چرا نمی‌گویی نمی‌دانم؟ چرا هر لحظه به‌صورت خرد کافر بلند می‌شوی و در ‌مقابلِ زندگی می‌ایستی؟ چرا حرفی کم نمی‌گردیم؟ چون به دانش تقلیدیِ اکتسابیِ خودمان خیلی می‌نازیم. در طول عمر هرچه دیده و شنیده‌ایم در کیسه جمع کرده‌ایم و حول آن تنیده‌ایم و حس قدرت می‌کنیم. محض رضایِ خدا یک‌بار این کیسه را باز نمی‌کنیم ببینیم واقعاً چه می‌دانیم؟ آیا این چیزهایی که می‌دانیم را ما خلق کرده‌ایم؟ آیا این دانسته‌ها کمکی به ما کرده‌اند؟ حتی در زندگی مادی آیا بیشتر به ما سود رسانده‌اند یا ما را محدود کرده‌اند؟

 

 

چون جَوالی بس گرانی می‌بَری

زآن نباید کم، که در وی بنگری

 

که چه داری در جَوال از تلخ و خَوش؟

گر همی ارزد کشیدن را، بکَش

 

ورنه خالی کن جوالت را ز سنگ

باز خر خود را از این بیگار و ننگ

مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، ابیات ۱۵۷۴ تا ۱۵۷۶، برنامه ۸۹۹

 

وقتی کسی کیسۀ سنگینی را حمل می‌کند، باید درون کیسه را نگاه کند اگر چیز اضافی یا سنگ است خالی کند. این کیسه به این سنگینی را باز کنیم ببینیم چه چیزی واقعاً می‌دانیم؟ حضرت مولانا می‌گوید خودت را از این بیگار و ننگ رها کن. این ننگ است که ما آب آلوده و محدود ذهن را به چشمۀ بی‌نهایتی که این لحظه از فضای عدم جاری می‌شود ترجیح می‌دهیم. کسی که می‌گوید می‌دانم دانسته‌های محدودش را برتر و بهتر از خرد فضایِ گشوده‌شده می‌داند، کسی که می‌گوید می‌دانم به پیغام بینندگان بادقت گوش نمی‌دهد از آن‌ها یاد نمی‌گیرد فقط می‌خواهد خودش حرفش را بزند، کسی که می‌دانم دارد از دیگران و بزرگان کمک نمی‌گیرد، کسی که می‌دانم دارد سخنان آقای شهبازی و بزرگان را در راستای همانیدگی‌های خودش تفسیر و تأویل می‌کند، کسی که می‌دانم دارد دیگران را حبر و سنی و کنترل می‌کند خیلی وقت‌ها این کنترل ظاهر محبت‌گونه و خیرخواهانه دارد اما زیرش من می‌دانم، من می‌فهمم، من خیر تو را بهتر می‌دانم است، کسی که می‌دانم دارد در‌مقابلِ اتفاقِ این لحظه مقاومت و ستیزه دارد، کسی که می‌دانم دارد شنونده خوبی هم نیست منتظر است سریع حرف بزند و نشان بدهد چقدر می‌داند. کسی که می‌داند برای وضعیت‌های مختلف الگوهای هیجانی از پیش تعیین شده دارد مثلاً می‌گوید این‌جا باید بترسم، این‌جا باید عصبانی بشوم، چرا؟ چون همیشه این‌طوری بوده‌ام. ما نمی‌فهمیم که فکر این لحظه، پاسخی که این لحظه به محیط می‌دهیم، رفتار ما همه و همه باید این لحظه از فضایِ گشوده‌شده خلق شود. کسی که می‌گوید می‌دانم مفاهیم معنوی مثل صبر، شکر، فضاگشایی و... را هم به‌صورتِ مفهوم درمی‌آورد، من می‌دانم که باید فضا را باز کنم، من می‌دانم که باید صبر کنم. من می‌دانم یعنی چه؟ آن چیزی که می‌داند من‌ذهنی است، من‌ذهنی که صبر و شکر و فضاگشایی ندارد. پس وقتی می‌گوییم می‌دانم باید صبر داشته باشم یعنی داریم با ذهن حرف می‌زنیم و اتفاقاً اصلاً صبر هم نداریم.

 

کسی که پیشرفت معنوی‌اش را با ذهن اندازه می‌گیرد می‌دانم دارد، کسی که پیشرفت معنوی‌اش را با دیگران مقایسه می‌کند و به حسادت، ناامیدی، حس خبط یا حس نقص می‌افتد می‌دانم دارد. کسی که با ذهن عجله می‌کند و می‌گوید چرا به حضور نمی‌رسم می‌دانم دارد. کسی که مول‌مول می‌کند، فضاگشایی را به تأخیر می‌اندازد، این لحظه تسلیم نمی‌شود می‌دانم دارد. کسی که با ذهن حضور یا من‌ذهنی دیگران را اندازه می‌گیرد می‌دانم دارد، کسی که با ذهن و مفاهیم ذهنی شناسایی می‌کند و خودش را شخم می‌زند می‌دانم دارد، همۀ این‌ها نشانه سر داشتن است. کسی که سر دارد، بیم یا ترس از دست دادن سر را دارد، می‌ترسد می‌دانم کاذبش را بیندازد.

 

هرآنکه سَر بُوَدش بیمِ سَر هَمَش باشد

حریفِ بیم نباشد هرآنکه شیرِ وَغاست

مولوی، دیوان شمس، غزل شمارۀ ۴۸۳، برنامه ۹۰۰

وَغا: جنگ

 

اما کسی که شیرِ وغا است، کسی که مزۀ خرد زندگی را چشیده، دیگر ترسی از انداختن این سرِ من‌ذهنی ندارد.

 

از آفتابِ مشتعل هر دم ندا آید به دل

تو شمعِ این سر را بهل، تا باز شمعت سرزند

 

تو خدمتِ جانان کنی، سر را چرا پنهان کنی؟

زر هر دمی خوشتر شود، از زخم کان زرگر زند

مولوی، دیوان شمس، غزل شمارۀ ۵۳۸، برنامه ۸۹۰

 

 

این لحظه زندگی به ما می‌گوید سر من‌ذهنی را رها کن و خرد و برکت من را بگیر. طلا از ضربه‌های چکش زرگر باارزش‌تر می‌شود ما هم اگر با می‌دانم این لحظه در مقابلِ زندگی نایستیم با ضربه‌های زندگی باارزش‌تر می‌شویم، اصلاً خودِ او می‌شویم، بی‌نهایت می‌شویم.‌ ما وقتی فضا را باز می‌کنیم، فضایِ گشوده‌شده قوه تشخیص دارد، همانیدگی‌های ما را به ما نشان می‌دهد، نشان می‌دهد چه‌چیزی باید در ما عوض شود، نشان می‌دهد دیگرانی که اطراف ما هستند چقدر من‌ذهنی دارند و خیلی چیزهای دیگر را نشان می‌دهد فرق شناسایی با ذهن و می‌دانم ذهن با شناسایی ازطریقِ فضایِ گشوده‌شده انقباض یا انبساط است. در شناسایی با مرکز عدم هیجانی بالا نمی‌آید، روانی هست، منی وجود ندارد که بداند، شادی هست. اما در شناسایی با می‌دانم ذهن یک حس خودبرتربینی هست، درد هست، ملامت خود یا دیگران هست. کسی که با ذهن شناسایی می‌کند که همانیدگی دارد حقیقتاً نمی‌خواهد بیندازد چون ذهن نمی‌خواهد کیفیت‌هایش را از دست بدهد. در شناسایی و کار کردن با مرکز عدم تحیّر و نمی‌دانم عمیقی هست.

 

ساعت از بی‌ساعتی آگاه نیست

زآن کش آن‌سو جز تحیّر راه نیست

مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۲۰۷۶، برنامه ۸۹۳

 

کسی که با ذهن کار می‌کند خودش را جسم می‌داند و با می‌دانم تغییر جسم‌ها را اندازه می‌گیرد، برای همین دچار انقباض می‌شود و در مقابلِ زندگی می‌ایستد، حال این فرد با کسی که فضا را باز می‌کند و از جنس زندگی می‌شود زمین تا آسمان فرق دارد.‌ کسی که فضا را باز می‌کند مانند درختان سرش را به ‌دست باد زندگی می‌دهد و خوش است، این لحظه با دید عدم می‌بیند و جز زیبایی چیزی نمی‌بیند. این لحظه زندگی در حال آزاد کردن خودش است و چه چیزی زیباتر از این؟

 

خوشم ار سَر بداده‌ام چو درختان به باد من

که به باغِ جمالِ تو نظرم باغبان شود

 

چه عجب گر ز مَستیَت خَرِف و سرگران شوم؟

چو درختی که میوه‌اش بپَزَد سرگران شود

مولوی، دیوان شمس، غزل شمارۀ ۹۶۵، برنامه ۸۶۲

 

همان‌طور که درختان سرشان با باد حرکت می‌کند ما هم باید این سر من‌ذهنی را بیندازیم و بگذاریم سرمان با باد کن‌فکان حرکت کند، این باورها و الگوهای شرطی‌شده را بیندازیم، نترسیم از بی‌سر شدن اتفاقاً این آب کثیف را رها کنیم جوی شیرین و بی‌نهایت زندگی جاری می‌شود. با باغ جمال و زیبایی خدا ما هم نظرمان باغبان می‌شود، زیبایی و خرد می‌کاریم دیگر مراقب تن‌ها و من‌ذهنی خودمان و دیگران نیستیم. سپردن سر به باد زندگی اولش دشوار است، ما حس می‌کنیم کنترل دارد از دست ما خارج می‌شود، اما نترسیم، این فضایِ گشوده‌شده شعور دارد، تنها دوست ما، یار ما و حافظِ ما همین فضایِ گشوده‌شده است. اگر باور داریم من‌ذهنی دشمن قسم‌خورده ما است، اگر باور داریم برنامه‌ریزی شده که به‌سویِ نابودی برود، اگر شناسایی کرده‌ایم که عقلش هرچه بیشتر بهتر است و عقل درستی ندارد، اگر باور داریم تا به این‌جا به ما ضرر زده پس چرا از انداختن سر من‌ذهنی و می‌دانمش می‌ترسیم؟ شاید جا دارد صمیمانه‌تر و صادقانه‌تر بررسی کنیم ببینیم آیا ما تک‌تک این موارد را قبول داریم؟

وقتی سر ما حقیقتاً از می ایزدی مست می‌شود ما دیگر نگران خرفت شدن نسبت ‌به ذهن و گفتن نمی‌دانم واقعی نیستیم. پس اگر هنوز می‌گوییم می‌دانم هنوز مست هم نشدیم. والسلام.

 

یلدا از تهران

  PDF متن پیام در فرمت
فایل متن «نمی‌دانم» - خانم یلدا از تهران

توکل - خانم خاطره از یزد

Posted 01-22-2022 توکل - خانم خاطره از یزد


فایل صوتی «توکل» - خانم خاطره از یزد


    

Set Stream Quality



با سلام و عرض ادب خدمت استاد خوبی ها آقای شهبازی عزیز.

 

خدا را صد هزار مرتبه شکر می کنم به خاطر وجود این برنامه و مولانای جان و خودتان.

اگر بخواهم از گذشته ام بگویم پر از پستی و بلندی هاست... اما می خواهم از اکنون بگویم.. از این لحظه که شادی و آرامش عشق خداوند و ایمان به لطف او به زندگیم آمده... دوستان گنج حضوری: من بارها سختی های زندگیم را به گردن دیگران انداختم و همه را مقصر کردم به جز خودم را.. اما از 10 ماه پیش که با این برنامه بی نظیر آشنا شدم کم کم شعر ها را گوش کردم.. با جان و دل کار کردم.. گاهی ایستادم و گاهی افتادم.. اما تسلیم من ذهنی نشدم.. هر وقت همسرم با من دعوا می کند فضا. را باز می کنم و سکوت مطلق... او هم دیگر فهمیده حنای من ذهنی دیگر رنگی ندارد... خدا لحظه به لحظه منتظر ما است.. بار ها از او طلب آگاهی کردم.. و او به من راه رانشان داده... این شعر را هر روز زمزمه می کنم...

 

نیست کسبی از توکل خوبتر

چیست از تسلیم خود محبوب‌تر

مثنوی، دفتر اول، بیت ۹۱۶

 

نمی دانم خدا به من و دوست عزیزم چه لطف بزرگی کرد که ما را در این مسیر زیبا قرار داد...

ای مهربانترین مهربانان.. ای بخشنده. ای لطیف... باز هم به کمکت نیازمندیم.... لطف خودت را شامل همه دوستان و من و دوست عزیزم کن...

بارها به خودم می گویم.. خاطره مگر تو لیاقت زنده شدن نداری؟؟ خدا را دریاب و از او کمک بطلب... برای خوشبختی فرزندانت... برای آگاهی آنها و آگاهی خودت... خدا محافظ همه است.. اگر تو به او اعتماد کنی... قبلا خودم را لایق زنده شدن به خدا نمی دانستم... از خدا کمک خواستم.. فضا گشایی کردم و او شعر هایی از برنامه ها را جلوی چشمم آورد که هرگز حس حقارت و ضعف نکنم. چگونه می توانم از خدایی که این همه به فکر من است تشکر نکنم و اعتماد نکنم؟... خدایا شکرت

دوستان گنج حضور ی. بسیار از متن های زیبایتان فیض می برم... ممنون... آقای شهبازی ممنون... به خدا می‌سپارمتون.

مربوط به برنامه 898 گنج حضور.

 

خانم خاطره از یزد

  PDF متن پیام در فرمت
فایل متن «توکل» - خانم خاطره از یزد

عجله کردن با من ذهنی یک اشتباهِ تکراری - آقای حسام از مازندران

Posted 01-22-2022 عجله کردن با من ذهنی یک اشتباهِ تکراری - آقای حسام از مازندران


فایل صوتی «عجله کردن با من ذهنی یک اشتباهِ تکراری» - آقای حسام از مازندران


    

Set Stream Quality



نکاتی از برنامه ۸۹۸

 

عجله کردن با من ذهنی یک اشتباهِ تکراری:

 

این که من با دانسته‌ها و تمامِ آنچه که به صورتِ ذهنی آموخته‌ام تا با اتفاقات روبرو شوم یک اشتباهِ پر هزینه است که من سالها دارم آن را تکرار می‌کنم.

 

این کنترلِ شدیدی که من روی تمامیِ جوانب زندگی دارم و خود را عقلِ کل می‌دانم و چاره‌هایی که برای حلّ چالش‌ها می‌اندیشم باعثِ شدیدتر شدن پیچیدگیِ مشکل‌هایم شده است.

 

روش‌های محدودِ ذهنیِ من غالباً تکراری‌ست که همه آنها را در گذشته به کار گرفته‌ام که یا به نتیجه مطلوب نرسیده است و یا باعث شده است که مسائل و موانعِ متعدّدی از دلِ اتفاقات برایم زاده شود.

 

مولانا در برنامه ۸۹۸ به من گفت که باید به این ایمان برسم که زندگی اتفاقات را متناسب با نیازِ من برای تبدیل و تکامل می‌فرستد.

 

معجزه زمانی رخ می‌دهد که من در مواجهه با اتفاق در ابتدا صبر کنم و با عجله کاری را انجام ندهم؛ این یعنی همان فضاگشایی، یعنی ایمان به زندگی که در این اتفاق خیری نهفته است.

 

من نباید از تغییر و به هم خوردنِ پارکِ ذهنی بترسم.

 

زندگی می‌خواهد با این اتفاق درسی برای رشد و هدایتم به من بیاموزد.

 

اگر صبور باشم و به زندگی ایمان داشته باشم خودش در پسِ درس‌های معنویی که به من می‌آموزد وضعیت‌ها را هم با خِرَدی که تعلیم می‌کند سامان خواهد داد.

 

با دیدِ ذهن هیچ چیز سر جای خودش نیست. من ذهنی در اتفاقات گم می‌شود و به دنبال دلیلی منطقی برای پدیده‌ها می‌گردد و استدلال می‌کند؛ برای مثال صد دانه گندم دارد که تمامِ تلاش خود را خواهد کرد تا آن را حفظ کند. حتّی اگر بتواند بی‌میل نیست که گندم‌های دیگران را هم از چنگشان در بیاورد و به گندم‌های خود اضافه کند.

 

اما مولانا می‌گوید دیدِ عدم به زندگی ایمان دارد و عقلِ خدا را حاکم و محیطِ بر تمام هستی می‌داند؛ ایمان دارد که همه چیز سر جای خودش قرار دارد.

 

دیده عدم بین می‌داند که زندگی هر لحظه در کار است و یک جاهایی باید صد دانه گندم را بدهی برود تا مزرعه حضورت پر رونق شود؛ باید دل از دانه‌ها بر کنی تا خوشه‌های برکت و ایمان به بار آورد.

 

من در من ذهنی حتّی برای استفاده از امکاناتِ مادّی ترازو و آینه ندارم و بلد نیستم از نعمت‌های خدا درست استفاده کنم.

 

برای مثال برای خانه ام فرش و قالی می‌خرم اما سالها روی آن را با روفرشی می‌پوشانم تا مبادا کهنه شود.

 

کلّ شهر را می‌گردم تا مبلمانی را که دوست دارم خریداری کنم بعد مدّتها روی آن را با کاور می‌پوشانم و فقط روزِ مهمانی برای فخرفروشی از آنها پرده‌برداری می‌کنم آنهم با کلّی حرص و استرس که مبادا کودکِ مهمان روی آن چیزی بریزد.

 

گوشیِ موبایلِ نو می‌خرم و فوراً زیر و روی آن را با قاب و گِلَس ساندویچ می‌کنم تا مبادا خطّ و خشی روی آن بیفتد.

 

چه روزهایی به جای اینکه با لذّت از این چیزهای گذرا که ذاتشان کهنه شدن و فانی شدن است استفاده کنم بهترین لحظاتم را با مسئله و مانع گذراندم.

 

من ذهنی با تغییر مشکل دارد، با رفتن مشکل دارد، با بازی مشکل دارد، می‌خواهد یک جا اینقدر بماند تا بگندد.

 

مولانا در برنامه ۸۹۸ به من گفت که هزاران هم‌هویت شدگی این لحظه حضورِ مرا می‌دزدند چرا که هوشیاریِ خود را درونِ آنها سرمایه‌گذاری کرده‌ام.

 

اگر من این لحظه از زندگی آگاه باشم خودش آنها را مشغول خواهد کرد تا فرصتی ایجاد کند که دوباره هوشیارانه با او یکی شوم.

 

هر کسی که به دورِ من می‌چرخد به دنبال چیزی جسمی‌ست.

یک چیزی از من می‌خواهد. در واقع من را نمی‌خواهد، پول، اعتبار، تایید و توجه می‌خواهد.

 

همینطور همه فکرها و فرمِ فکریِ اشخاص

 

همانیدگی‌ها طَرّار هستند، آنها دزدِ هوشیاری هستند.

 

اگر من متعهّدانه بخواهم که به زندگی زنده شوم و مقدارِ زیادی در این کار ثابت قدم بمانم خودِ زندگی همانیدگی‌ها را به همین چیزهای گذرا مشغول خواهد کرد تا راه را برای من هموارتر کند.

 

در واقع عیّارِ واقعی فقط به دوست که زندگی‌ست نظر دارد و به او اجازه می‌دهد تا اغیار را به فرم‌هایی که به آن چسبیده‌اند مشغول کند تا خودش با او تنها شود.

 

عیّارِ واقعی جوانمردانه خلوت با خدا را انتخاب می‌کند.

 

مولانا در برنامه ۸۹۸ به من گفت که موجِ زندگی با دلیل و سببِ جسمی کار نمی‌کند، پس نباید نگران وضعیت‌ها باشم.

 

موجِ زندگی وقتی می‌آید فرم‌ها را فرسنگ‌ها آن طرف‌تر از این جای فعلی که هستند می‌برد؛ وضعیت‌ها را تحویل و تقلیب می‌کند، به گونه‌ای دگرگون می‌کند که هرگز با دلیل و منطقِ ذهنی نمی‌خواند.

 

ارادتمند شما، حسام از مازندران

  PDF متن پیام در فرمت
فایل متن «عجله کردن با من ذهنی یک اشتباهِ تکراری» - آقای حسام از مازندران

فضاگشایی - خانم ‌دیبا از کرج

Posted 01-22-2022 فضاگشایی - خانم ‌دیبا از کرج


فایل صوتی «فضاگشایی» - خانم ‌دیبا از کرج


    

Set Stream Quality



به نام خدا

با تکرار ابیات مولانا به مصلحت فضاگشایی پی ببریم و همین لحظه که همیشه همین لحظه است از شب ذهن بیرون بیاییم و از طریق انبساط سخن بگوییم.

 

گر نبودی شب، همه خلقان ز آز

خویشتن را سوختندی ز اهتزاز

دفتر سوم مثنوی، بیت ۳۷۳۱

اهتزاز= جنبش و حرکت

 

در ابیات مولانا شب نماد تاریکی ذهن است، ذهن یک ابزار شناسایی برای بقای ما در زندگیست تا بتوانیم مسئولیت هوشیاری مان را به عهده بگیریم، با بالا رفتن سِنّ مان هوشیاری ما با چیزهای دنیا همانیده شد و ما در تلۀ ذهن افتادیم و یک من ذهنی درست کردیم، مولانا می فرماید: این همانیدگیها هم برای شناسایی و آزادی بشر تا مدتی لازم بوده است تا ما در تاریکیها به نور عدم و در انقباض به ارزش انبساط و فضاگشایی پی ببریم، در غیر اینصورت انسانها از حرص و طمع به جان هم می افتادند و یکدیگر را نابود می کردند.

 

مصلحت آن است تا یک ساعتی

قوّتی گیرند و زور از راحتی

دفتر سوم مثنوی، بیت ۳۷۳۰

 

صلاح انسانها این است که یک لحظه از تاریکی ذهن بیرون بیایند تا در فضای گشوده شده از نیروی عدم قوّت و زور بگیرند و در آرامش و راحتی فضای انبساط سخن بگویند.

 

حکم حق گسترد بهر ما بساط

که بگویید: از طریق انبساط

دفتر اول مثنوی، بیت ۲۶۷۰

 

خداوند زمین و آسمان را گستراند تا ما سفرۀ انبساط و بی نهایت خدا را ببینیم و فکر و عمل ما هم از فضای انبساط، با شکر و صبر و پرهیز باشد، نه فکر و عمل من ذهنی که پر از انقباض و مقاومت و قضاوت است.

 

شب پدید آید چو گنج رحمتی

تا رَهند از حرص خود یک ساعتی

دفتر سوم مثنوی، بیت ۳۷۳۳

 

رنجهایی که بر اثر بسته شدن فضای درون ما و انقباض پدید می آید همان شب همانیدگیهاست که گنج رحمتی در آن نهان است تا بلکه ما از حرص و سیری ناپذیری من ذهنی یک لحظه دست بکشیم و با صبر و خاموشی رحمت خدا را جذب کنیم.

 

صبر و خاموشی جذوب رحمت است

وین نشان جستن، نشان علت است

دفتر سوم مثنوی، بیت ۲۷۲۵

 

چونکه قبضی آیدت ای راهرو

آن صلاح توست آتش دل مشو

دفتر سوم مثنوی، بیت ۳۷۳۴

 

ما رهروان سفر زندگی هستیم و بهترین توشۀ ما در این سفر، صبر و شکر و پرهیز است، اگر زندگی یک همانیدگی را می گیرد نباید منقبض شویم آن به صلاح ماست، هر زخمی که دلمان را آتش می زند، همان آتش با صبر و شکر به نوری تبدیل می شود که ما را به خدا می رساند.

 

زان که در خرجی در آن بسط و گشاد

خرج را دخلی بباید ز اعتداد

دفتر سوم مثنوی، بیت ۳۷۳۵

 

با هر بار فضاگشایی روزن این لحظه باز می شود، بسط و گشاد می شود و بسته های خرد و انرژی را از فضای عدم دریافت می کنیم، این خرج و دخل همان قانون جبران است که در این بیع و شَری این ندهیم، آن نبریم، ما هم باید انرژی خوبی که از ابیات مولانا دریافت می کنیم را با تسلیم بی قید و شرط چه از لحاظ معنوی و چه مادی به جهان هستی بدهیم.

 

خیره میا خیره مرو جانب بازار جهان

زانک در این بیع و شری این ندهی آن نبری

دیوان شمس، غزل ۲۴۵۵

 

گر هماره فصل تابستان بدی

سوزش خورشید در بستان شدی

دفتر سوم مثنوی، بیت ۳۷۳۶

 

مولانا مثال می زند اگر همیشه تابستان بود، باغ و بوستان از گرمای خورشید می سوخت، پس رنج‌های ما مثل سردی زمستان است که زمین جسم ما را برای باروری در فصل بهار و دادن میوه های خرد آماده می کند.

 

چونکه قبض آید تو در وی بسط بین

تازه باش و چین میفکن در جبین

دفتر سوم مثنوی، بیت ۳۷۳۹

 

زندگی یک همانیدگی را می گیرد نباید منقبض شویم این همان شناسایی است که در این انقباض باید فضاگشایی کنیم و چین در جبین نیفکنیم یعنی خشمگین نشویم، صبر کنیم تا بسته های انرژی در فضای انبساط بیاید و حضور ما را تازه کند.

 

او در آخر چرب می بیند علف

واین ز قصاب آخرش بیند تلف

دفتر سوم مثنوی، بیت ۳۷۴۲

 

گاو در آخور فقط به علفهای چرب نگاه می‌کند و می خورد، نمی داند که قصاب برای اینکه او چاق بشود و او را بکشد این علفها را گذاشته است.

 

رو ز حکمت خور علف که آن را خدا

بی غرض داده است از محض عطا

دفتر سوم مثنوی، بیت ۳۷۴۴

 

پس چه بهتر که مفتی ضرورت خودمان باشیم و از روی ضرورت نعمتهای خدا را استفاده کنیم، بخشندگی و عطای خدا بی غرض است، اگر ما مفتی ضرورت را با قانون جبران رعایت کنیم، به زرنگی و سیری ناپذیری گاو من ذهنی مان را چاق و چله نمی‌کنیم وگرنه قصاب زندگی منتظر است تا سر گاو ما را ببرد.

 

فهم نان کردی، نه حکمت ای رَهی

زانچه حق گفتت: کُلو مِن رزقه

دفتر سوم مثنوی، بیت ۳۷۴۵

 

ما راهی سفری هستیم که حکمتش را با من ذهنی غلط فهمیدیم که هر چه پول بیشتر، مقام بالاتر و نان چربتری داشته باشیم زندگیمان بهتر است، حکمت به سوی تعالی رفتن است تا بتوانیم با فضاگشایی غذای نور را در سفرۀ انبساط بچینیم که خدا گفت: بخورید و اسراف نکنید.

 

در معاصی قبضها دلگیر شد

قبض ها بعد از اجل زنجیر شد

دفتر سوم مثنوی، بیت ۳۵۳

 

هر چقدر فضا را ببندیم و منقبض شویم، گناه بیشتری می کنیم و این گناهان حتی پس از مرگ زنجیرهایی بر پای هوشیاری ماست.

 

بیخ پنهان بود، هم شد آشکار

قبض و بسط اندرون بیخی شمار

دفتر سوم مثنوی، بیت ۳۶۰

 

هر چقدر در انبساط و فضاگشایی باشیم ریشۀ ما در زندگی عمیق تر می شود، اما هر چقدر با من ذهنی منقبض شویم ریشۀ ما سست شده و خیلی زود رنجشها و دیگر همانیدگیهای ما آشکار می شود.

 

هر کجا باشد شَه ما را بساط

هست صحرا، گر بوَد سَمّ الخیاط

دفتر سوم مثنوی، بیت ۳۸۱۰

 

هر کجا باشیم، هر کسی باشیم شاه زندگی به ما استعداد فضاگشایی و بسط را داده است، حتی اگر در سخت ترین شرایط زندگی باشیم، اگر روزن این لحظه که به اندازۀ سوراخ سوزن است را باز کنیم، همان سوراخ کوچک را خدا برای ما به اندازۀ صحرا می گشاید و نجاتمان می دهد.

 

پس تضرع کن کای هادی زیست

باز بودم، بسته گشتم، این ز چیست؟

دفتر ششم مثنوی، بیت 769

 

خدایا به درگاهت زاری می کنم، هدایتم کن، در این زیستگاهی که از روز ازل باز بودم و هنوز من ذهنی را تشکیل نداده بودم، چه شد که با همانیدگیها مشغول شدم و بسته شدم، خدایا شکرت که هادی زیستی و مولانا را به خانه های ما آوردی و چشمهای ما را باز کردی.

 

قبض دیدی چارۀ آن قبض کن

زانکه سرها جمله می روید ز بُن

دفتر سوم مثنوی، بیت ۳۶۲

بُن= ریشه

 

اگر خشمگین شدی و ترسیدی و نگران شدی بدان کارفرمای منافق من ذهنی هوشیاری تو را زیر سلطۀ خود گرفته، پس زودتر به خدا پناه ببر و با شکرگزاری چاره ای بیندیش، زیرا که فهمیدیم ریشۀ درخت ما در قبض و بسط مرکز ماست و فکر و عمل ما مثل ساقه و برگ گیاه از ریشه جان می گیرند و رشد می کنند.

 

بسط دیدی بسط خود را آب دِه

چون برآید میوه با اصحاب دِه

دفتر سوم مثنوی، بیت ۳۶۳

 

اگر یک لحظه مزّۀ فضاگشایی و انبساط را چشیدی، دیگر مقاومت نکن و منقبض نشو و بسط خود را آب دِه، یعنی تند و تند فضا باز کن و شادی بی سبب را بچش و درخت زندگی را که پر از میوه های عشق و خرد و دیگر برکات زندگی است اگر می توانی از این میوه ها به یاران و عاشقان حقیقت بده.

 

با تشکر و قدردانی از برنامه گنج حضور و همیاران گرامی

‌دیبا از کرج

  PDF متن پیام در فرمت
فایل متن «فضاگشایی» - خانم ‌دیبا از کرج


Today visitors: 615

Time base: Pacific Daylight Time