Loading the content... Loading depends on your connection speed!

Ganje Hozour App
Ganje Hozour Iphone App Ganje Hozour Android App

: تماس با دفتر گنج حضور در آمریکا

Tel: 001 818 970 3345

Email: parviz4762@mac.com

Spiritual Messages: Page #91

پنهان‌پَری - خانم سارا از آلمان

Posted 01-20-2022 پنهان‌پَری - خانم سارا از آلمان


فایل «صوتی پنهان‌پَری» - خانم سارا از آلمان


    

Set Stream Quality



پنهان‌پَری

 

 در برنامه‌ی ۸۹۴ گنج حضور داستان عَبْدُالْغَوْث تفسیر شد. این داستان در دفتر ششم مثنوی آمده و از بیت ۲۹۷۴ آغاز می‌شود. در این قسمت مولانا چند تابلو را به تصویر می‌‌کشد که نکات اسرار‌آمیز و بیدار‌کننده‌ای را بیان می‌‌کنند. در ادامه تنها چند نکته از این قسمت را که روی من تاثیر زیادی داشتند به اشتراک می‌‌گذارم.

 

۱- خلوت و پنهان‌پَری در راه معنوی:

 

مولانا از مردی به نامِ عَبْدُالْغَوْث می‌گوید که پری‌ها او را می‌‌ربایند و او به مدت ۹ سال از زن و فرزندانش پنهان می‌شود، در حالی‌که در این مدت مشغول به پنهان‌پَری بوده است. در آن مدت بچه‌ها و زنش مشغول کارهای سابقشان بوده‌ا‌ند، و همسرش با مردِ دیگری ازدواج می‌کند زیرا فکر می‌کنند که عَبْدُالْغَوْث مرده و شاید مثلاً گرگ او را خرده باشد.

 

بود عَبْدُالْغَوْث هم‌جنسِ پری

چون پری، نُه سال در پنهان‌پَری

 

شد زنش را نسل از شُویِ دگر

وآن یتیمانَش ز مرگش در سَمَر

 

که مر او را گرگ زد، یا ره‌زنی

یا فتاد اندر چَهی یا مَکْمَنی

 

جمله فرزندانْش در اَشغال، مست

خود نگفتندی که بابایی بُده‌ست

مثنوی دفتر ششم بیت ۲۹۷۴ تا ۲۹۷۷

 

وقتی ‌تنهایی ‌و با تمرکز روی خودمان کار می‌کنیم، به جمع کاری نداریم و از آنها تقلید نمی‌‌کنیم در حال پنهان‌پَری هستیم. جزو این جمع منِ ذهنی‌ِ خودمان نیز می‌باشد. جمع و منِ ذهنی‌ِ خودمان یک حالت کهنه و ثابت دارند، به همان کارها، سبکِ زندگی ‌و الگو‌های قدیمی‌ مشغول هستند، در حالی‌که ما به عنوانِ حضورِ ناظرِ بیدار شده و با پریان قرین شده‌ایم. هر روز با پویایی زندگی نو به نو تغییر می‌کنیم. پری سمبل حضور، انسانهای زنده به حضور و نهایتاً خودِ زندگی‌است. حضور مثل پری زیباست ولی از دید من ذهنی پنهان است. هشیاری جسمی نمی‌تواند حضور را شناسایی ‌کند. مولانا به مداومت کار پنهان‌پَری و قرین شدن با پریان اشاره می‌کند. می‌گوید او ۹ سال در حالِ پنهان‌پری بود. ما نباید به یک جنگل یا بیابان برویم و از همه دور باشیم. این پنهان‌پری یک خلوتِ درونی‌است، در حالی‌که در جمِع خانواده هستیم، به سرِ کار می‌رویم، اطرافمان مردم هستند، و ما توجهمان فقط روی تمرینِ معنوی و کیفیت هوشیاریِ‌مان است، در این صورت در جمع هم پنهان‌پَری می‌کنیم.

 

جنبه‌ی دیگر پنهان‌پَری می‌تواند این باشد که تجربیات و تمرین معنی‌مان را در گفتگوی ذهنی با دیگران مطرح نکنیم و در خاموشی و سکوت روی خومان کار کنیم. همچنین اینکه سبک زندگی‌ را طوری تنظیم کنیم که یک زمان‌هایی از شبانه‌روز برای خودمان تنها باشیم و فرصت تامل و بازبینی را به خود دهیم. مولانا در این قسمت نشان می‌دهد که در نتیجه ‌ٍپنهان‌پَری مداوم کسانی‌که از جنس پری یا حضور نیستند مثل همانیدگی‌های خودمان به مرور دست از سرِ ما بر‌می‌دارند، از ما نا‌امید می‌‌شوند و می‌‌روند.

 

عبارت پنهان‌پَری قانون «تمرکزِ من فقط روی خودم است»، و اینکه «مهمترین مسئولیتم کفیت هشیاریم در این لحظه است» را به یاد می‌آورد. همچنین ۹ سال پنهان‌پری مثلث تغییر را به یاد می‌‌آورد.

 

۲. هم‌قدم شدن ادریس با زحل:

 

در تابلوی بعدی مولانا از ادریس که پیامبریست که زندگی جاودان را یافته سخن می‌‌گوید. در این قسمت هم مولانا به کار در مدت زمانِ طولانی‌اشاره می‌کند و می‌گوید ادریس ۸ سال با زحل هم‌قدم بود. در طلوع‌ها و غروب‌ها، در همه‌ی احوالت و دگرگونی‌ها با زحل همراه و محرم آثار او شده بود. بعد از این مدت ادریس به زمین باز می‌‌گردد و در زمین مدرسِ نجوم می‌شود، همه‌ی باشندگان در کلاسِ درس او حاضر می‌‌شوند.

 

بود جنسیّت در اِدریس از نُجوم

هشت سال او با زُحَل بُد در قُدوم

 

در مَشارق، در مغارب، یارِ او

هم‌حدیث و محرمِ آثارِ او

 

بعدِ غیبت، چونکه آورد او قُدوم

در زمین، می‌گفت او درسِ نجوم

 

پیشِ او اِستارگان خوش صف‌زده

اختران در درسِ او حاضر شده

 

آنچنان‌که خلق، آوازِ نُجوم

می‌شنیدند از خصوص و از عموم

مثنوی، دفتر ششم، بیت ۲۹۸۵ تا ۲۹۸۹

 

زحل نماد خداوند است. اما زحل در موردِ ما که با گنجِ حضور در ارتباطیم می‌تواند مولانا باشد. و هم‌قدم شدن با آثار او در مشارق و مغارب می‌‌تواند پیگیری مداوم و متعهدانه برنامه‌های زنده و هفتگی گنج حضور باشد. بعد از خواندن این ابیات متوجه شدم اینکه در سال گذشته به کمک زندگی‌توانسته‌ایم هر هفته برنامه‌های گنجِ حضور را ببینیم و ابیات درسهای مولانا را هفته به هفته تکرار کنیم و جمعه‌ها پیغام‌های دوستان را از دست ندهیم یک موضوع پیش‌پا‌افتاده نیست بلکه سعادت است و ارزش زیادی دارد. ما محرم آثار زحل هستیم.

 

کسی‌که همه‌ی برنامه‌های گنج حضور را در یک سال شنیده و روی ابیات هر برنامه تا‌مل کرده فرق دارد با کسی‌که این کار را نکرده. ما در واقع هم‌قدم، هم‌حدیث و بخصوص محرم آثارِ مولانا و آقای شهبازی بوده‌ایم. آیا قدر این نعمت را می‌دانیم؟ اگر موفق به این کار شده‌‌ایم یعنی جهان و جازبه‌‌اش نتوانسته وقت ما ببلعد و به ما بقبولا‌ند که وقت برای معنویت نداری. این نعمتِ محرم شدن و قرین شدنِ هفته به هفه با آثار مولانا و آقای شهبازی بسیار گران‌بها می‌باشد.

 

مولانا می‌گوید اگر کسی‌این کار را خالصانه و از تهِ دل ادامه دهد، نهایتاً در زمین درس نجوم خواهد داد و ستارگان و همه‌ی موجودات در درسش حاضر خواهند شد. مثل ما که در کلاس درس مولانا نشسته‌ایم. این با تصور و میلِ منِ ذهنی‌به استاد شدن و به دیگران درس دادن بسیار متفاوت است. انسانی‌که تبدیل می‌شود خود به خود ارتعاش شفا‌بخشِ زندگی‌را از خود بیان می‌‌کند.

 

امروز هم این پدیده را در گنجِ حضور می‌‌بینیم. دوستانی که از همه‌ی جای دنیا، مثلاً از یک روستای دور پیام می‌‌دهند و ممکن است دانشِ کتابی‌ِ زیادی نداشته باشند یا داشته باشند، همه‌ی آنها اثر‌گذاریِ عشق را دارند و با بیان خاصِ خودشان روی مرکزِ ما اثر می‌گذارند و مطمئناً بسیاری از آنها در محیط خانواده و کار خودشان به یک چشمه‌ی نور و خرد تبدیل شده‌ا‌ند.

 

پنهان‌پری عَبْدُالْغَوْث و هم‌قدم شدن ادریس با زحل به مدت طولانی در واقع مربوط به تک به تک ما می‌شود. می‌گوید ما هم باید عین آنها باشیم.

 

۳- اصل تبدیل شدن است نه دانشِ معنوی جمع کردن:

 

در تابلوی بعدی مولانا یک هشدار می‌‌دهد. نکند تو یک بازِ اشهب باشی‌که صد تا پر با‌شکوه دارد ولی‌درونش خوی موش است. ممکن است کسی‌کتاب درباره‌ی مولانا بنویسد و خیلی‌خوب هم سخنرانی‌کند ولی‌هنوز تبدیل نشده باشد. پرهای بیرونی مثل دانشِ معنوی اهمیت ندارند، مهم این است که درونِ ما خلق و خوی بازِ اشهب باشد.

 

چون نهد در تو صفت‌هایِ خری

صد پَرَت گر هست، بر آخُر پری

 

از پیِ صورت نیآمد موش‌خوار

از خبیثی شد زبونِ موشْ‌خوار

 

طعمه‌جوی و خاین و ظلمت‌پَرَست

از پنیر و فُستُق و دوشاب، مست

 

باز اَشْهَب را چو باشد خویِ موش

ننگِ موشان باشد و عارِ وُحوش

مثنوی، دفتر ششم، بیت ۲۹۹۹ تا ۳۰۰۲

 

۴. اهمیت همسایه و تبدیل:

 

مولانا در پایان باز هم این نتجه‌گیری را می‌کند که تو باید بری یک انسان خوش‌خو یعنی‌زنده به زندگی‌پیدا کنی‌و با او همسایه یعنی‌قرین بشی‌. به ضرب‌مثل اَلْجارُ ثُمَّ الدّار اشاره می‌کند: یعنی‌اول همسایه بعد خانه. این همسایه خوش‌خو مولانا می‌باشد که از طریق برنامه گنج حضور روی مرکز انسان‌ها اثر گذاشته و آسمان درونمان را به ما نشان می‌دهد.

 

در پی خُو باش و با خوش‌خو نشین

خُوپذیری روغنِ گُل را ببین

 

خاکِ گور از مَرد هم یابد شرف

تا نهد بر گورِ او دل، روی و کف

 

خاک از همسایگیِّ جسمِ پاک

چون مُشرَّف آمد و اقبالْ‌ناک

 

پس تو هم اَلْجارُ ثُمَّ الدّار گو

گر دلی داری، برو دلدار جُو

 

خاکِ او هم‌سیرتِ جان می‌شود

سُرمه‌ی چشمِ عزیزان می‌شود

 

ای بسا در گور خفته خاکْ‌وار

بهْ ز صد اَحیا به نفع و انتشار

مثنوی، دفتر ششم، بیت ۳۰۰۷ تا ۳۰۱۲

 

با عشق و احترام، سارا از آلمان

  PDF متن پیام در فرمت
فایل متن «صوتی پنهان‌پَری» - خانم سارا از آلمان

از الف تا قاف - آقای نیما از کانادا

Posted 01-20-2022 از الف تا قاف - آقای نیما از کانادا


فایل صوتی از «الف تا قاف» - آقای نیما از کانادا


    

Set Stream Quality



از الف تا قاف

 

حکایت خواجه‌ی رند و حرفِ قاف

 

در زمانی خواجه‌ی رِندی بود سرگشته. از شهری به شهری در گذر، به دنبال گم‌گشته‌ی خود. می‌دانست چیزی را گم کرده است، اما چه چیز را؟ نمی‌دانست. گردنه‌ها را طی می‌کرد. سوزِ سرما و یا تابشِ آفتابِ صحرای بی‌آب و علف را متحمل شده بود. جسمش نحیف و زار. همگان آن شیدای مجنون را می‌شناختند. کودکانِ کوی و برزن گاه‌ گداری او را مسخره می‌کردند؛ به او سنگ می‌زدند، اذیتش می‌کردند. برخی اوقات مردم به تمسخر به او می‌گفتند: بیا که ما پیدا کردیم آنچه تو گم کرده‌ای را. اما او مصمّم بود. کلیدِ طلب بر دست داشت. یقین داشت که خواهد یافت آنچه را که به دنبالش می‌گردد.

 

در هر شهر و دِه و کاروانسرایی بیش از دو سه روز اقامت نمی‌کرد. تقریبا آوازه‌ی او به اقصی نقاط رسیده بود. دوستان و نزدیکانِ وی به او می‌گفتند:

 

چرا خودت را بازیچه‌ی دستِ این و آن قرار داده‌ای؟ چرا اجازه می‌دهی هرچه خواستند بگویند و تو را برنجانند؟

 

در جواب آنان می‌گفت:

 

منم که شُهره‌ی شَهرم به عشق ورزیدن

منم که دیده نیالوده‌ام به بد دیدن

 

وفا کنیم و ملامت کشیم و خوش باشیم

که در طریقتِ ما کافریست رنجیدن

حافظ، دیوان غزلیات، غزل شماره ۳۹۳

 

روزی از فرطِ خستگی در زیرِ درختی نشست و دراز کشید. از خاک و گَرد، اِبایی نداشت. تمامیِ دلَقش خاکی بود. اندکی به شاخه‌های درخت زل زد. برگهای درختان را دید که چگونه از هم جدا ولی یکپارچه و منظم، ساختارِ درخت را تشکیل می‌دادند. رندِ داستانِ ما شیدا و مجنون، اما بسیار خردمند بود. تنه‌ی درخت را می‌دید که چه تنومند در زمین، محکم، ساکن و آرام است و توسط ریشه‌هایش استوار.

 

شب نزدیک بود و تصمیم گرفت بخوابد. خوابی هولناک دید. در جهان زلزله‌ای شده بود. تمامی‌ِ خانه‌ها ویران می‌شدند. مردم از این سو به آن سو می‌دویدند. چه قصرها و گنج‌ها و مرکوب‌هایی که در قعرِ زمین فرو می‌رفتند. تنها یک کوه بود که از این زلزله‌، اندک لرزشی نمی‌کرد. رگه‌هایی از این کوه بر‌می‌آمد و مردم و کلاً تمامی‌ موجودات را در پناهِ خود قرار می‌داد. خواجه‌ نیز حیران و سرگشته وسطِ شهر ایستاده و خشکش زده بود. زمین دهانش را باز کرده بود تا او را ببلعد. به ناگاه دستی از کوه برآمد و سیلیِ محکمی به او زد...

 

 

 

عرق سرد بر پیشانی‌اش نقش بسته بود. تمام بدنش می‌لرزید. نیم شب بود هنوز. با خود می‌اندیشید که: این دگر چه خوابی بود؟ آن چه دردی است که بر او هویدا شده؟ حال دیگر فقط سرگشته و حیران نبود؛ نالان بود و گریان. او را بیماری‌ای پیدا شده بود. هنوز نمی‌دانست که این بیماری چگونه بر او متجلّی شده است. چگونه یک سیلی، آن هم فقط در یک خواب، می‌تواند این چنین ورا دگرگون کند.

 

آن خواجه را از نیم شب بیماریی پیدا شده‌ست

تا روز بر دیوار ما بی‌خویشتن سَر می‌زده‌ست

 

چرخ و زمین گریان شده وز ناله‌اش نالان شده

دم‌های او سوزان شده گویی که در آتشکده‌ست

 

بیماریی دارد عجب نی دردِ سَر نی رنجِ تب

چاره ندارد در زمین کز آسمانش آمده‌ست

مولوی، دیوان شمس، غزل شماره ۳۲۱

 

ندایی درونی به او می‌گفت که: نترس. پیش برو. فتحِ قله‌ در انتظار توست. دلش از سوزشِ آن آتشکده گرم بود. از سختی‌ها نمی‌هراسید. تنها یک سلاح در کفِ دست داشت. سلاحی که هیچ کسی نظیرش را در عالم ندیده است. سلاحِ صبر. می‌رفت و می‌رفت و می‌رفت. لحظه‌ا‌ی تاخیر نمی‌کرد و به عقب باز نمی‌گشت که:

 

هرکه از خورشید باشد پشت‌گرم

سخت‌رو باشد، نه بیم او را نه شرم

مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۴۱۳۹

 

در خوابش دیده بود که آن کوه را پادشاهی بود بی‌مانند. مردم را به یاد آورد که فریاد زنان به سوی کوه می‌دویدند به امیدِ رهایی از آن خرابی‌ها. مردمی که با دهانی بسته، نعره می‌زدند که:

 

هست ما را پادشاهی بی‌خلاف

در پسِ کوهی که هست آن کوه، قاف

عطار، منطق‌الطیر، مجمع مرغان

 

به دنبال آن کوهِ قاف پیش می‌رفت. تصمیمش را گرفته بود. عشقِ قاف تمامی وجودش را گرفته بود. هرچه که او را از راهِ‌ قاف دور می‌کرد، از خود رها می‌ساخت. قماری می‌کرد عاشقانه تا شاید رگه‌ای بیاید و باز هم او را بجنباند. دستی از پادشاهِ کوه قاف او را برگیرد و در کنار بنشاند. این جهانِ فانی و این عالم را که به مهمان‌خانه بودنش، سالهای سال بود که پی‌برده بود، اکنون قمارخانه‌‌ای کرده بود برای دیدارِ قافِ معنا.

 

خرقه بده در قمارخانه‌ی عالم

خوب حریفی و سودناک قماری

مولوی، دیوان شمس، غزل شماره ۳۰۲۹

 

رندِ داستانِ ما دیگر خود را نمی‌شناخت. در راهِ‌ قاف، هرچه که بود و نبود را فدا می‌کرد. سودای عشقِ قاف در سر، و غوغای دیدارِ پادشاه در دل. در مسیر می‌رفت و می‌باخت آنچه بودش و بلند بلند، نعره زنان، با سکوت و خموشانه و با لبانی بسته و چشمانی گریان می‌خواند:

 

در سرم از عشقت این سودا خوش است

در دلم از شوقت این غوغا خوش است

 

گر زبانم گنگ شد در وصفِ تو

اشکِ خون‌آلودِ من گویا خوش است

 

چون تو خونین می‌کنی دل در بَرَم

گرچه دل می‌سوزدم، اما خوش است

 

این جهان فانی است گر آن هم بود

تو بسی، مَه این مَه آن یکتا خوش است

 

گر نباشد هر دو عالم گو مباش

تو تمامی با توام تنها خوش است

عطار، دیوان اشعار، غزل شماره ۷۱

 

- سودا: اشتیاق، هوس

- گُنگ: لال

- مَه: نه

 

عشقِ قاف، قمارِ عاشقانه‌ی رند داستانِ ما، او را نزار کرده بود. البته نزاری ساعی و کوشا. «هیچ» شده بود. از همه تنها ولی با همه فرخنده. می‌دانست همه را باید ببازد تا بَرنده‌ی «او» شود.

 

اگر چه تو نداری هیچ مانند الف، عشقت

به صدر حرف‌ها دارد، چرا؟ زان رو که آن داری

مولوی، دیوان شمس، غزل شماره ۲۵۳۶

 

 غمِ عشق از او کوهی ساخته بود. کوهی استوار و بزرگ. مانند الف استوار. همچون درختی که ریشه‌هایش در زمین فرو می‌رود و ساکن و آرام است. درختی که در بادهای سهمگین می‌رقصد. شاخه‌هایش به این طرف و آن طرف می‌روند و برگهایش را می‌ریزد تا توجهِ درخت به ریشه‌اش رود. بفهمد که زیر سایه‌ی چنین درختِ استواری است که می‌شود خوابید. خوابی بیدار کننده. پس از چنین خوابی است که زلزله‌ای او را جنبان می‌کند. زلزله‌ای توسط کوهی سخت‌رو و از جنس عشق.

 

 

قمارخانه‌ی دنیا سود و زیان دارد، اما قافِ عشق، با قافِ قمارِ جان است که کامل می‌شود. رند داستانِ ما خود را کوهی دید  در کنار کوه قاف؛ استوار، ساکن، و رگ‌جنبان. سوزان در دایره‌ی قافِ عشق. فارغ از هر سود و زیان و غرق در عشقِ قافِ قمار و بس:

 

از آب و گل بزادی در آتشی فتادی

سود و زیان یکی دان چون در قمارِ مایی

مولوی، دیوان شمس، غزل شماره ۲۹۶۵

 

بالاخره سوزِ آتشِ دلش، جوابش را داده بود. آری او همان دلقِ خاکیِ کهنه را هم داد و رفت. عریانی‌اش را، تمسخر عالم و آدم را باخت؛ ولی در اصل بُرد. بدنامِ خلق شد، ولی رقصان و رگ‌جنبان:

 

به میانِ دلق مستی به قمار خانه‌ی جان

بَرِ خلق نامِ او بد، سوی عرش نیک‌نامی

مولوی، دیوان شمس، غزل ۲۸۴۴

 

رندِ داستانِ ما مستِ میِ عشق، از خانه‌ی خمّار خارج شد و عریان در دشت و بیابان می‌دوید و فریاد می‌زد: یافتم... یافتم... (همانند ارشمیدس دانشمند یونانی.)

 

صوفیان واستدند از گروِ میِ همه رخت

دلقِ ما بود که در خانه‌ی خمّار بماند

حافظ، دیوان غزلیات، غزل شماره ۱۷۸

 

رندِ داستانِ ما به نگارنده اجازه نمی‌دهد بیشتر بنویسد. می‌گوید رها کن و الف شو. با قاف قمار شروع کردی، با قاف عشق به پایان ببر.

 

زلزله‌ای مي‌بینم، در راه است که عقلم را برباید. می‌نشینم تا بیاید، شاید «مرا» هم ببازد. هوسِ این چنین قماریم آرزوست.

 

نزدِ آنکس که ندانَد عقلش این

زلزله هست از بُخاراتِ زمین

مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت۳۷۲۰

 

با عشق و احترام،

نیما از کانادا

  PDF متن پیام در فرمت
فایل متن «الف تا قاف» - آقای نیما از کانادا

انتخاب با ماست: کارافزای جان‌کاه، یا روح فزای کار‌کاه؟ - آقای نیما از کانادا

Posted 01-20-2022 انتخاب با ماست: کارافزای جان‌کاه، یا روح فزای کار‌کاه؟ - آقای نیما از کانادا


فایل صوتی «انتخاب با ماست: کارافزای جان‌کاه، یا روح فزای کار‌کاه؟» - آقای نیما از کانادا


    

Set Stream Quality



انتخاب با ماست: کارافزای جان‌کاه، یا روح فزای کار‌کاه؟

 

این جهانِ مادّی، این کره‌ی خاکی، این فرم جسمی، میدانِ عمل است. به قول آقای شهبازی این دنیا، یک «کارگاه» است. حال سوال اینجاست که چه نوع کارگاهی است؟ مقصود از آمدن به این کارگاه چیست؟ وظیفه‌ی ما به عنوان انسان در این کارگاه چیست؟ کارِ ما چیست؟ و از همه‌ مهمتر خودِ واژه‌ی «کار»‌ به چه معناست؟

 

استخوان و باد، روپوش است و بس

در دو عالَم غیرِ یزدان نیست کس

مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۱۰۲۳

 

نکته‌ی مهم این است که تمامی حرفهایی که گفته می‌شود، نوشته می‌شود و خوانده‌ می‌شود، دویی و روپوشی است بر حقیقتِ وجودیِ هر باشنده‌یی. انسان، به عنوانِ اشرفِ مخلوقات، به عنوانِ تنها تجلّیِ یزدان در فرمِ فیزیکی، این فرصت را دارد که خود را از این حجاب و روپوشِ دویی رها کُند و شناسد آنچه را که نمی‌توان به نوشتار و گفتار درآورد.

 

این دنیا به عنوانِ کارگاهی است که روح، همانِ قطره‌ی جدا شده از دریای یکتایی، راهِ خود را به مبدا بپیماید. تمامیِ درد و طلبِ انسان و هر کاری که می‌کند باید این باشد که از آنچه او را در این کارگاه، اسیر می‌کند، جدا؛ و به آنچه روح یا همان اصلِ وجودی‌اش کمک می‌کند بیفزاید. از آنجایی که در دو عالم غیر از یزدان و یا همان یگانه آفریدگارِ عشق و آگاهی وجود ندارد، این کارگاهِ دنیا، جایی است که انسان، به مقصودِ خود آگاه شود. خود را با دیگر باشندگان یکی ببیند و جدایی را کنار بگذارد که:

 

تا من این کارگاهِ عالَم را

کو حجابِ حق است، بردارم

مولوی، دیوان شمس، غزل شماره‌ی ۱۷۵۶

 

پس هر عملی که در این کارگاه از من سَرمی‌زند، یا به عبارتی اگر «کار»ی انجام می‌دهم، فقط باید در راستای این باشد که مرا به اصلِ وجودیِ خود نزدیک کند؛ نه این که بیشتر اسیر و وابسته‌ی این کارگاه شوم و مشغول.

 

پشتِ ترافیک در ماشین نشسته‌ام. بیرون برف سنگین می‌بارد. خیابان‌ها لیز است. هوا بسیار سرد است، صفی طولانی‌است که ماشین‌ها ایستاده‌اند تا از خروجیِ اتوبان خارج شوند. ماشینی از لاینِ سمت چپ راهنما زده است که واردِ لاینی که ما ایستاده‌ایم شود. این حرفِ آقای شهبازی یادم می‌آید:

 

«هرچه منِ ذهنی‌ات می‌گوید، با آن ستیزه نکن. با او مشورت کن و برعکسش را انجام بده.»

 

من ذهنی‌ام می‌گوید سریع گاز بده و نگذار وارد مسیر شود. بیخود کرده که در صف نایستاده ‌است. الکی اجازه نده حقت را ضایع کند. بگذار سختی بکشد تا بفهمد باید حقوقِ دیگران را راعایت کند. باید قانون را به او بفهمانی و یادش بدهی. باید تو سرما بماند و کسی به او راه ندهد تا درس بگیرد و و و

 

یاد حرف دیگری می‌افتم:

«وظیفه‌ی تو این است که شراب پخش کنی، آن هم پیاله پیاله.»

 

یا اینکه فرمودند:

 

«هروقت به من ذهنی‌ات خندیدی، آن وقت بدان که داری پیشرفت می‌کنی.»

 

هنوز من‌ذهنی‌ام مشغول ورّاجی است، خنده‌ای می‌کنم و اجازه می‌دهم ماشین بیاید و در جلوی من قرار بگیرد. ناگهان

 

از سَرِ ناز و غَنجِ خود روی چنان تُرُش کند

آن تُرُشیِّ رویِ او روح‌فزا چرا بُوَد؟

مولوی، دیوان شمس، غزل شماره‌ی ۵۶۰

 

می‌خندم و می‌گریم و شادم و خو‌شحال. از آنهمه کاری که من‌ذهنی‌ام پشتِ سرِ هم دیکته می‌کرد که اگر چنین شد چنان کن و اگر چنان شد، چنین کن، با یک «پرهیز»، سکنجبینی می‌سازم مُرکّب از سرمای سختِ بیرون و گرما و شِکّرِ درون.

 

شراب داد خدا مر مرا تو را سرکا

چو قسمت‌ست چه جنگست مر مرا و تو را؟

 

شِکَر ز بهرِ دل تو تُرُش نخواهد شد

که هست جا و مقامِ شِکَر دلِ حلوا

 

اگر بُدَست تُرُش شِکَّری تو از من نیز

طمع کن ای تُرُش ار نه محال را مفزا

مولوی، دیوان شمس، غزل شماره‌ی ۲۲۹

 

به عنوانِ انسان در این دنیا، وظیفه دارم که تاغار تاغار عشق پراکنده کنم. همه را از جنس عشق کنم. نستیزم. ببخشایم تا بخشش نصیبم شود. بخندم و برقصم و عشق کنم، تا همه‌ی باشندگان هم برقصند و بخندند و عشق کنند و کیفِ دنیا رو بکنند. این قسمتِ من است. حقِّ من است. من باید شاد باشم و دیگران هم باید شاید باشند. باید کاری کنم روح‌فزا. اگر دیگران ترشی می‌کنند و سرکه‌پراکنی، برای این است که من روح‌فزایی کنم. این نازِ معشوق است. درد دارد؟ بله. دردش را می‌کشم؟ بله

 

گفت این غم تا قیامت می‌کشی؟

می‌کشم ای دوست، آری می‌کشم

مولوی، دیوان شمس، غزل شماره‌ی ۱۶۶۳

 

پس محال را نمی‌افزایم. کاری نمی‌کنم که از پسش صدتا کار دیگری وجود بیاید که هرکدام نه‌تنها روح‌فزا نیستند، بلکه کاهشِ جان را به دنبال دارند. این یعنی کارافزاییِ جان‌کاه. حتی اگر من‌ ذهنی‌ام با هزار تا دلیل و منطق می‌خواهد ثابت کند که حق با اوست، با او ستیزه نمی‌کنم و هرچه گفت خلافش را انجام می‌دهم. می‌دانم که او می‌پندارد که دارد به من قوت می‌دهد. دارد نانِ جان می‌دهد؛ ولی زهی خیال باطل که دارد از اصلِ وجودی مرا دور می‌کند و مرا در این کارگاه اسیر و اسیرتر می‌کند:

 

 

یا تو پنداری که تو نان می‌خوری

زهرِ مار و کاهشِ جان می‌خوری

مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۳۴۵۷

 

پس تمامِ طلبم، تمامِ دردم، این است که نگذارم سکّانِ کشتی‌ام را ذهنم به دست بگیرد و مرا از مسیر منحرف کند. کاری را می‌کنم که زندگی به من می‌گوید. آنچه که فضا را تنگ می‌کند، آنچه را که جانم را کاهش می‌دهد انجام نمی‌دهم. در عوض آن کاری را می‌کنم که از فضایی می‌آید گشوده و باز و بی‌حد و مرز.

 

در دو جهان غیرِ یزدان نیست و به آن یقین دارم. حتی اگر هنوز در مرحله‌ی علمی و آگاهی است. علم‌الیقینم به حقّ‌الیقین تبدیل خواهد شد. تمام همّ و غمم این است. این که دیگر باشندگان را از خودم جدا می‌بینم درد دارد؛ آن هم طاقت‌فرسا. ولی این دردی ‌است روح‌فزا. اصلِ کار همین است:

 

از رُخِ عشق بجو چیزِ دگر جز صورت

کار آن است که با عشق تو هم‌درد شوی

مولوی، دیوان شمس، غزل شماره‌ی ۲۸۶۵

 

پس آن کاری را می‌افزایم که روح‌فزا باشد. آن‌چه که جان‌کاه است، حتما کاری است از من‌ذهنی و افزاینده‌ی درد و سرکه و جنگ. آن را کار می‌نامم که به مرگِ من ذهنی‌ام بینجامد. مستِ این شرابی هستم که قسمتِ من شده. این فرصت را غنیمت می‌شمارم. در این کارگاهِ دنیا، مشغول می‌شوم به آنچه که روح‌فزای کارکاه‌ است، نه آنچه که کارافزای جان‌کاه. مشتاقانه پیش می‌روم. مانند شیر. میزنم و می‌خورم. به جانم می‌خرم. نوشِ جانم. نازِ معشوق است، باید بخرم. مرگِ من‌ذهنی‌ام در ازای عشوه و غمزه‌اش.

 

کار آن کار است ای مشتاقِ مست

کاندر آن کار ار رسد مرگت، خوش است

مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۴۶۰۸

 

خداوندا، آن‌ کاری که روح‌فزاست را بر من روا بدار و از آنچه که درد زاست بکاه که این فقط در سایه‌ی عنایت تو ممکن است. تو این را می‌خواهی و خودت در پی‌ِ آن می‌کوشی؛ پس خواست و همّت من را در راستای خودت قرار بده. مرا از شک و تردید در امان بدار که من به نمی‌دانم‌های خود ایمان دارم:

 

کآن فلانی یافت گنجی ناگهان

من همان خواهم مَه کار و مَه دکان

 

کارِ بخت است آن و آن هم نادر است

کسب باید کرد تا تن قادر است

 

کسب کردن گنج را مانع کی‌است؟

پا مکش از کار، آن خود در پی است

 

تا نگردی تو گرفتارِ اگر

که: اگر این کردمی یا آن دگر

 

مولوی، مثنوی، دفتر دوم، ابیات ۷۳۳ تا ۷۳۶

 

با عشق و احترام،

نیما از کانادا

  PDF متن پیام در فرمت
فایل متن «انتخاب با ماست: کارافزای جان‌کاه، یا روح فزای کار‌کاه؟» - آقای نیما از کانادا

دوریی من ذهنی - خانم فریده از هلند

Posted 01-20-2022 دوریی من ذهنی - خانم فریده از هلند


فایل صوتی «دوریی من ذهنی» - خانم فریده از هلند


    

Set Stream Quality



با سلام، برداشتی از غزل ۲۵۵۲ دیوان شمس، برنامه ۸۹۹

موضوع: دورویی من ذهنی

 

کجا باشد دورویان را میانِ عاشقان جایی؟

که با صد رو طمع دارد ز روزِ عشق فردایی

مولوی، دیوان شمس، غزل شماره‌ی ۲۵۵۲

 

آیا انسان دورو در بین عاشقان جایی دارند؟ انسان دور کسی است که فقط فهرست نامه را می‌خواند. یعنی به زبان حرف میزنه و در عمل و هنگام چالش، عدم تسلیم و پذیرش را در پیش میگیره. من ذهنی دورو حاضر نیست کتاب درونش را باز کنه و هم هویت شدگیهای خودش را ببینه، تا متوجه دورویی خودش بشه. انسان دورو کسی که به جای تمرکز بر روی خودش به دیگران توجه میکنه و قرین من ذهنی میشه. بعد با این نوع خصوصیات طمع زنده شدن هم داره.!! از خدا که پنهان نیست از شما عزیزان و همراهان عاشق چه پنهان که متاسفانه این دوری را در خودم دیدم.

 

به همین دلیل رد شاه میشم، در حالیکه حضرت مولانا میگه یک سد آهنی برای خودت بساز. یعنی تمرکز و توجه‌ات را روی خودت نگه دار، اگه که میخواهی به خدا زنده بشی.

 

داشتن من ذهنی یعنی دورویی. یعنی این من ذهنی هست که بتو فرمان میده که چکار بکنی. یعنی انرژی که این لحظه در حال رد شدن هست را بگیری و در جهت اهداف من ذهنی‌ات خرج کنی. چه کار پلید و زشتی، یعنی ناشکری و ناسپاسی، قدر نشناسی زحمات آقای شهبازی و حضرت مولانا.

 

در مقابل زندگی چطور امکان داره دروی کرد؟! شاه یا انسان به حضور رسیده ریشه انسان‌ها را می‌بینه. شاید فکر کنیم که دورویی ما را و نگه داشتن من ذهنی مان را که کسی نمی بینه، خوب حالا چیزی هم بگیم‌ که با رفتارمان همخوانی نداشته باشه.!! غافل از اینکه زندگی دیده نور افزایی داره مثل یک نور نامرئی از همه هم هویت شدگیهای پنهان خبر داره.

 

عاقبت هر انسانی را می‌دانه و بر اساس نه حرف و زبان، بلکه بر اساس مرکزمان، صداقت و راستگویمان، به ما حقوق و دستمزد میده.

 

اگه صادق و راستگو باشیم، کمکمان میکنه که نقاب من ذهنی را شناسایی کنیم و آفتاب درونمان طلوع کنه. خواندن ابیات حضرت مولانا کمک میکنه که نور و ارتعاش ضرر زننده من ذهنی مان را بشناسم و با وصل شدن و مستقر شدن در این لحظه انشای نو به نو برای زندگی مان بنویسیم.

 

دورویی شاه از جنس دورویی من ذهنی نیست. بلکه برای شناسایی اصل ماست، که جستجوی از ورای جست‌ و جوی فکرها و ذهن بریم‌. تا فکرهای من ذهنی مان را از فکرهای خلاق و نو به نو تشخیص بدیم. تا از زیر سلطه من و نفس خود خارج بشویم، تا به اون نور و اصل خودمان وصل بشویم.

 

به همین خاطر هست که اشعار بزرگان همچون آینه‌ای عمل میکنه که ما نقش و چهره‌ی واقعی خودمان را در اونها میتوانیم مشاهده کنیم. و اگه در این اینه، نقش دوری من ذهنی خودمان را دیدیم فرار نکنیم و منیت خودمان را به اونها به بزرگان نسبت ندهیم. به جای ایراد گرفتن به اینه و شکستن اینه بهتر که منیت خودمان را هدف بگیریم.

 

مزن پهلو به آن نوری، که مانی تا ابد کوری

تو با شیران مکن زوری، که روباهی به سودایی

 

که با شیران مِری کردن، سگان را بشکند گردن

نه مکری ماند و نی فن، نه دورویی، نه صدتایی

مولوی، دیوان شمس، غزل شماره ۲۵۵۲

 

پس اگه نمی‌خواهیم که تا ابد کور بمانیم، از قضاوت و ستیزه با بزرگان دست برداریم. از ایراد گرفتن و اما و اگر کردن، دست برداریم. به جای تمرکز بر روی بزرگان، روی هم هویت شدگیهای خودمان تمرکز کنیم. به جای ایراد گرفتن کمر همت و خدمت را ببندیم. روباه صفتی من ذهنی خودم را شناسایی کنم، به جای زور و بازو انداختن با بزرگان. چراکه هیچ مکر و حیله ای در مقابل بزرگان و زندگی باقی نخواهد ماند و رد شاه جان خواهیم شد. پس خدایا این دل سنگینم را مثل موم نرم کن.

 

ای خدا سنگین‌ْ دلِ ما موم کن

ناله‌ی ما را خوش و مرحوم کن

مولوی، مثنوی،  دفتر دوم، بیت ۱۹۹۲

 

با سپاس فریده از هلند 

  PDF متن پیام در فرمت
فایل متن «دوریی من ذهنی» - خانم فریده از هلند

دام و دانه - آقای حسام از مازندران

Posted 01-20-2022 دام و دانه - آقای حسام از مازندران


فایل صوتی «دام و دانه» - آقای حسام از مازندران


    

Set Stream Quality



 

ز دام چند بپرسی و دانه را چه شده‌ست؟

به بام چند برآیی و خانه را چه شده‌ست؟

مولوی، دیوان شمس، غزل ۴۹۲

 

وقتی ما برای شکارِ چیزها با عجله به دامِ همانیدگی می‌افتیم تازه می‌پرسیم دانه کجاست؟

 

یعنی دیگر وسیله هدف را فاسد کرده است.

 

اینهمه حرارت و عجله برای هیچ بوده، خبری از دانه نیست.

 

چون که دانه ها را از اول اشتباه گرفته‌ایم.

 

دانه اصلی حقیقتِ یکتای زندگی بوده است.

 

اصلا دام و دانه را باید با هم رها کرد...

 

بام و خانه را هم باید با هم رها کرد...

 

خاموش باش تا دریا خودش تو را بجوید...

 

خامشی بحرست و گفتن همچو جو

بحر می‌جوید تو را جو را مجو

مولوی، دفتر چهارم مثنوی، بیت ۲۰۶۲

 

مولانا می‌پرسد تا کی می‌خواهی علت ها و سبب ها را تجزیه و تحلیل کنی؟ به هر جهت تو این لحظه به واسطه آگاه گشتن از همانیدگی‌ها در دامِ زندگی گرفتار شده‌ای.

 

چرا من و چرا این چنین و چرا حالا را رها کن. به دنبالِ دلایل ذهنی نرو چون هیچ کارِ باطن زندگی که اصل است با ظاهرِ زندگی که بازی‌ست سازگاری و شباهتی ندارد.

 

زندگی به واسطه قضا و حکم عادلانه و عاشقانه‌اش تو را به سوی وحدتِ این لحظه می‌کشد.

 

چند بار باید زندگی تو را به بام همانیدگی‌ها بیاورد تا بپری؟

 

چرا خانه تنگ و تاریکِ همانیدگی‌ها را رها نمی‌کنی؟

 

خدایا بازم رهان از این قضاوت و مقاومت

 

پروردگارا شجاعت و شهامتی عطا کن تا پا از کنده‌های سنگینِ همانیدگی باز کنم

 

خدایا تعیین کردنِ تکلیف برای تو گمراهی‌ست، اما به عنوانِ امتداد تو از خود می‌خواهم تلاش کنم که این آخرین باری باشد که به بامِ برمی‌آیم و باز به قعرِ جهنمِ من ذهنی غوطه می‌خورم.

 

فسرده چند نشینی میانِ هستیِ خویش؟

تنورِ آتشِ عشق و زبانه را چه شده‌ست؟

مولوی، دیوان شمس، غزل ۴۹۲

 

به این صورتی که ما زیرِ بارِ فشارِ چیزهایی که به مرکز آورده‌ایم رفته‌ایم و تند تند داریم به آنها فکر می‌کنیم سرانجام دچار فروپاشی خواهیم شد.

 

مقاومت و انقباض ما را افسرده می‌کند و هوشیاری را در ما پایین می‌آورد.

 

این هستی که ما از خودمان ساخته‌ایم واقعی نیست مربوط به تصویرهای مجازی است که ما از خود و دیگران ساخته‌ایم و مربوط به فکرهایی است که حول و حوشِ این تصویرها می‌گردند. حتی اگر این فکرها معتبر هم باشند مثل غذا خوردن که نیازِ طبیعیِ جسم است اگر ما ساعت‌ها به آن فکر کنیم و خود را به آن مشغول کنیم، خردمندانه نیست.

 

ما اگر مجبور باشیم برای حل چالش‌هایی که برای جسم و فرمِ ما پیش می‌آید در بیرون کاری انجام دهیم مثلاً برای احقاقِ حقی به دادگاه و پاسگاه مراجعه کنیم طبیعی‌ست، این نیازِ طبیعیِ جسم است اما ساعت‌ها فکر کردن راجع به این اتفاق که بازیِ این لحظه است صحیح نیست.

 

چیزهای بیرونی معتبرند و نیاز به تصمیمِ عملیِ ما با خردِ زندگی و سکون و پذیرشِ ما در این لحظه دارند اما مهم نیستند، اصل نیستند و درست نیست که هوشیاریِ ما و حضورِ ما را این لحظه در چنگِ خود اسیر کنند.

 

اتفاقات یک آینه و یک میزان برای سنجشِ این است که ما داریم درست روی خود کار می‌کنیم یا نه؟

 

اگر ما برای حل چالشی مقابله به مثل نکردیم پس ما داریم درست روی خود کار می‌کنیم.

 

اگر با پذیرش و استفاده از راه حل هایی که در اثرِ اعتمادِ ما به زندگی سرازیر می‌شوند عمل کنیم و بلافاصله فکر کردن به این اتفاق را متوقّف کنیم و به کار روی خود ادامه دهیم، پس ما داریم درست روی خود کار می‌کنیم.

 

توجّه کنیم که راه حل های زندگی همیشه با طُمنینه و صبر و شکیبایی همراه است و همیشه با مخالفتِ من ذهنی مواجه می‌شود که می‌خواهد با عجله و با استفاده از روش‌های هیجانیِ قدیمی و از پیش تعیین شده چالش را حل کند.

 

اما اگر برای مثال کسی به خاطرِ زیاده خواهی در من ذهنی متوسل به دروغ و فریب و دورویی شد و خواست به ما ضرر برساند در مقابل ما هم با دروغ و فریب سعی در دفاع کردن از خود داشته باشیم و در نتیجه ساعت‌ها و روزها به این اتفاقات فکر کنیم، دچار قضاوت و مقاومت شویم و پیوسته دیگران و خود را ملامت کنیم، پس ما داریم اشتباه روی خود کار می‌کنیم و باید در روشِ خود بازنگری کنیم.

 

حقیقت همین است، به هوشیاریِ خدایی مدتی جسم را هدیه داده‌اند و او را پرورش می‌دهند تا واسطه‌ای باشد برای جاری کردنِ برکاتِ زندگی در جهانِ فرم.

 

مولانا می‌گوید فسرده چند نشینی میان هستی خویش؟

یعنی حواست هست که چقدر در واکنش‌ها و عدمِ پذیرش اتفاقِ این لحظه منقبض و غمگین شدی؟

 

چه شد آن ادعاهای عاشقانه‌ای که می‌کردی؟

 

چرا از آتشِ عشق که این لحظه درونِ تو منتظرِ زبانه کشیدن است استفاده نمی‌کنی؟

 

تنورِ عشق هستی بخش است و ناخالصی‌های مزاحم را ذوب می‌کند.

 

به گِردِ آتشِ عشقش ز دور می‌گردی

اگر تو نقره صافی، میانه را چه شده‌ست؟

مولوی، دیوان شمس، غزل ۴۹۲

 

اگر ما واقعاً به اینکه امتدادِ خدا هستیم ایمان داریم پس این لرزیدن بر صدفِ جسم برای چیست؟

 

نقره صاف که عاشقِ آتش است چرا که عیارِ او را نشان می‌دهد و ناخالصی‌ها را از او می‌زداید.

 

اینجا که جای قشنگ حرف زدن و نظاره‌گر بودن نیست، جایِ حماسه و شجاعت است.

 

گر زخم خوری بر رو، رو زخم دگر می‌جو

رستم چه کند در صف دسته گل و نسرین را

مولوی، دیوان شمس، غزل ۸۱

 

رستم که از چالش‌ها نمی‌نالد، در اتفاقات رضای خدا را می‌جوید، مطمئن است که زندگی مراسم شادی را برای او ترتیب داده است.

 

اگر تو عاشقی غم را رها کن

عروسی بین و ماتم را رها کن

مولوی، دیوان شمس، غزل ۱۹۰۵

 

این آتشِ عشق است که شفابخش است، ظاهرش سوزان و باطنش هستی بخش، نقره را درمان است و ناخالصی را پایان.

 

آبی که ذهن نشان می‌دهد سراب است، باطنش تف سوزانی از درد است. سرابی که عذابی پیوسته و مسائلی سلسه‌وار و بدون جواب به همراه دارد.

 

اما مختصری در بابِ غم که آمدنش با پیغامِ زندگی همراه است اما ماندن در آن حیله من ذهنی‌ست.

 

گر غمی آید گلوی او بگیر

داد از او بستان امیرِ داد باش

 

حاصل این است ای برادر چون فلک

در جهانِ کهنه نوبنیاد باش

مولوی، دیوان شمس، غزل ۱۲۵۸

 

مولانا می‌گوید وقتی غم می‌آید پیغامی با خود دارد. عدالت این است که پیغامِ زندگی را در غم بگیری و در لحظه شاد باشی.

 

چون که غم بینی تو استغفار کن

غم به امرِ خالق آمد کار کن‌‌

 

چون بخواهد عینِ غم شادی شود

عینِ بندِ پای، آزادی شود

مولوی، مثنوی، دفتر اول، ابیات ۸۳۶ و ۸۳۷

 

 

غم به وسیله زندگی برای اصلاحِ روشِ غلطِ ما می‌آید.

اگر پیغامش را بگیریم از بندِ همانیدگی‌ها خواهیم رهید و غرقِ شادی خواهیم شد.

 

چسبیدن به همانیدگی ها ما را غمگین می‌کند.

 

غم می‌آید و با خود پیغامِ زندگی را می‌آورد که رها کن ماجرا را ای یگانه و روی خود بیش از پیش کار کن.

 

ما باید یک چیز را برای خود مشخص کنیم که هوشیاریِ خالصِ خدایی هستیم و به هر دلیلی همانیدگی‌هایی به ما چسبیده است.

 

زندگی می‌خواهد این همانیدگی‌ها را بسوزاند و دوباره خودش را صاف و زلال بیرون بیاورد. نمی‌خواهد که آن بندگان خدا و نعمت‌ها را ضایع کند، می‌خواهد تصویرِ ذهنی آنها را از مرکزِ ما بیرون بیاورد.

 

می‌خواهد همه چیز را سر جای خودش بگذارد.

 

خودش تقدیر می‌کند و مناسب‌ترین تدابیر را در پیش می‌گیرد.

 

نباید شکایت کرد و باید دلیرانه میانه میدان رفت.

 

زین خَلقِ پرشکایتِ گریان شدم ملول

آن های هوی و نعره مستانم آرزوستش

 

این نان و آب چرخ چو سیل است بی‌وفا

من ماهیم نهنگم عُمانم آرزوست

مولوی، دیوان شمس، غزل ۴۴۱

 

چیزهای این جهان خروشان می‌آیند و خروشان می‌روند. حتماً خواهند رفت اما دریای زندگی پابرجاست، عمیق و بی‌نهایت است و ما نهنگی جدا نشدنی از این دریای بی‌پایان هستیم.

 

ارادتمند شما، حسام از مازندران

  PDF متن پیام در فرمت
فایل متن «دام و دانه» - آقای حسام از مازندران

تفسیر غزل ۲۵۵۲ از برنامه ۸۹۹ - خانم سرور از شیراز

Posted 01-20-2022 تفسیر غزل ۲۵۵۲ از برنامه ۸۹۹ - خانم سرور از شیراز


فایل صوتی «تفسیر غزل ۲۵۵۲ از برنامه ۸۹۹» - خانم سرور از شیراز


    

Set Stream Quality



به نام خدا

 

با سلام خدمت پدر عزیز و مهربانم آقای شهبازی جان و تمام دوستان و همراهان بیدار. برنامه‌ی ۸۹۹، غزل شماره‌ی ۲۵۵۲.

 

کجا باشد دورویان را میان عاشقان جایی؟

که با صد رو طمع دارد ز روز عشق، فردایی

دیوان شمس، غزل شماره‌ی ۲۵۵۲

 

ز روی دوست دل دشمنان چه دریابد

چراغ مرده کجا، شمع آفتاب کجا

حافظ، دیوان غزلیات، غزل شماره‌ی ۲

 

دورویان، آنان که حقیقت لحظه‌ی حال را می‌پوشانند و مدام در حال موکول کردن زندگی، به فردا و فرداهای دیگر هستند؛ کجا با کسانی که تمام هَمّ و غم خود را صرف اِستقرار در این لحظه می‌کنند و در تسلیم محض هستند، برابرند و در حالیکه طمع و حرص و زیاده‌خواهی‌شان مانع بودنشان در این لحظه‌ی حال است، مدام در حال شیره‌کشی از مرکز همانیده هستند. و اگر به حقیقت اینان نوشنده‌ی یک‌ جام از این لحظه باشند، چنان مشتاق و مست می‌شوند که آتش حرص رو به خاموشی می‌رود و زیستن در این لحظه با تسلیم و شکر و رضا تجربه می‌‌شود.

 

طَمَع دارند و نبودشان که شاه جان کند رَدشان

ز آهن سازد او سَدشان، چو ذوالقرنین آسایی

دیوان شمس، غزل شماره‌ی ۲۵۵۲

 

این منافقان و دورویان، راندگان درگاه خداوند هستند که هر لحظه، زندگی را که به‌صورت شادی بی‌نهایت، پُر و اصیل تقدیمشان می‌شود، با افتادن در زمان روانشناختی و قضاوت و مقاومت، پس می‌زنند و همچنان در اُمنیت و آرزوهای دراز و عمل تبدیل و رسالت تبدیل در تأخیر و آفات. و غیرت عشق میان این دو گروه؛ زندگان به عشق و افسردگان در نقطه‌چین‌ها، فرق و حائل، قائل است.

 

قرآن کریم، سوره الرحمن(۵۵)، آیه‌ی ۱۹ و ۲۰

«مَرَجَ الْبَحْرَيْنِ يَلْتَقِيَانِ»

«اوست که دو دریا (ی آب شور و گوارا) را به هم در آمیخت تا به هم برخورد کنند.»

«بَيْنَهُمَا بَرْزَخٌ لَا يَبْغِيَانِ»

«و میان آن دو دریا برزخ و فاصله‌ای است که تجاوز به حدود یکدیگر نمی‌کنند.»

 

دورویی با چنان روئی، پلیدی در چنان جوئی

چه گنجد پیش صدیقان، نفاقی کارفرمایی

 

جوی روان و روشن خرد و شادی الهی، هر لحظه در حال گذر و آماده‌ی خیر و رحمت و برکت رساندن به سالک و عارف شناسنده و وفادار به عهد اَلَست که هر لحظه با اتصال به مرکز عدم، خورنده‌ی شرابی ناب و گوارا از این جوی است و در این کار راستین و وفادار و به حقیقت، چنین سالک و رونده در طریق عشق با رهرو مدعی منافق که هنوز با فرمان ذهن، عمل می‌کند، یکی نیست و این به آن به چه ماند؟!

 

راز درون پرده ز رندان مست پرس

کاین حال نیست زاهد عالی‌مقام را

حافظ، دیوان غزلیات، غزل شماره‌ی ۷

 

که بیخ بیشه‌ی جان را، همه رگ‌ها و شیران را

بداند یک به یک آن را به دیده‌ی نورافزایی

 

دیده‌ی نورافزا، دیده‌ی رَسته از کارافزایی، دیده‌ی فضاگشا و عدم‌بین، دیده‌ی بی‌نیاز و مستغنی از علوم و آداب دنیایی، همان دیده‌ایست که بیخ بیشه جان و تَلّ بی‌اساس و بنیان انباشته از همانیدگی‌ها را از استواری و اصالت و صلابت شیروار سالک و عارف حقیقی بازمی‌شناسد.

 

نگار من که به مکتب نرفت و خط ننوشت

به غمزه مسئله‌آموز صد مدرس شد

حافظ، دیوان غزلیات، غزل شماره‌ی ۱۶۷

 

بداند عاقبت‌ها، فرستد راتبت‌ها را

ببخشد عافیت‌ها را به هر صدیق و یکتایی

 

عارف شناسنده‌ی صدیق، که هر لحظه در حال خالی کردن مرکز از اغیار است و رو از تمام قبله‌های همانیدگی به سمت قبله‌ی یکتایی برگردانده، با قطع زمان روان‌شناختی و مستقر شدن در این لحظه و یک‌سو و یک‌جهت شدن با زندگی، عاقبت و سرانجامی نیک برای خود رقم می‌زند و هر لحظه شادی، خرد، عقل، قدرت، هدایت و اَمنیت را از زندگی دریافت می‌دارد؛ چراکه لحظه‌ای را قضا نکرده و خرابیی به بار نیاورده؛ پس سراسر رحمت است و خیر برای عالمیان.

 

قرآن کریم، سوره‌ی الانبیاء(۲۱)، آیه‌ی ۱۰۷

«وَ مَا أَرْسَلْنَاكَ إِلَّا رَحْمَةً لِلْعَالَمِينَ.»

«و تو را جز رحمتى براى جهانيان نفرستاديم.»

 

براَندازد نقابی را، نماید آفتابی را

دهد نوری خرابی را کند او تازه انشایی

 

و بهشت وعده داده‌ی خداوند به چنین عارف سالک وفادار به عهد اَلَست که همواره در این لحظه در تسلیمی محض در اتصال به بی‌نهایت و ابدیت آسمان گشوده است، حتمی و قطعی و پاداش او دیدن آفتاب حقیقت؛ آفتابی که چشم و گوش ذهن از دیدن و درک آن عاجز و ناتوان است.

 

قرآن کریم، سوره‌ی اعراف(۷)، آیه‌ی ۱۷۹

«وَلَقَدْ ذَرَأْنَا لِجَهَنَّمَ كَثِيرًا مِنَ الْجِنِّ وَالْإِنْسِ لَهُمْ قُلُوبٌ لَا يَفْقَهُونَ بِهَا وَلَهُمْ أَعْيُنٌ لَا يُبْصِرُونَ بِهَا وَلَهُمْ آذَانٌ لَا يَسْمَعُونَ بِهَا  أُولَئِكَ كَالْأَنْعَامِ بَلْ هُمْ أَضَلُّ  أُولَئِكَ هُمُ الْغَافِلُونَ.»

«و محققاً بسیاری از جن و انس را برای جهنم آفریدیم، چه آنکه آنها را دلهایی است بی‌ادراک و معرفت، و دیده‌هایی بی‌نور و بصیرت، و گوشهایی ناشنوای حقیقت، آنها مانند چهارپایانند بلکه بسی گمراه‌ترند، آنها همان مردمی هستند که غافل‌اند.»

 

یعنی انسان من‌ذهنی، از دیدن آسمان گشوده‌ی درون، علی رغم داشتن گوش و چشم ظاهری ناتوان است و از اصل کار و اصل دیدن، بی‌بهره که دیدن این آسمان اصل است و چشم و گوش ذهنی فرع و نااصل کار.

 

اگر این شه دورو باشد نه آنش خُلق و خو باشد

برای جُست‌وجو باشد، ز فکر نفس کژپایی

 

قول و فعل نفس کژپا، هماره بر دوئی استوار است و دو می‌بیند و با این دید، افعال خداوند را نیز قضاوت می‌کند و صفات ذهنی خود را به ذات یگانه‌ی پروردگار نسبت می‌دهد؛ حال آنکه عارف سالک صدیق به حقیقت می‌داند:

 

به دُرد و صاف تو را حکم نیست خوش درکش

که هرچه ساقی ما کرد عین الطافست

حافظ، دیوان غزلیات، غزل شماره‌ی ۴۴

 

دورویی اوست، بی‌کینه، ازیرا اوست آیینه

ز عکس تو در آن سینه، نماید کین و بدرایی

 

خداوند پاک است و مبری از تمام اوصاف؛ و حال تمام واصلان نیز در پرتو آسمان گشوده چنین‌اند؛ پس اگر در آیینه‌ی صاف و پاک واصلین به حق، زشتی خویش را دیدیم، آن را به ساحت پاک و مصفای آن‌ها نسبت ندهیم و در رفع عیب خویش بکوشیم.

 

آینه ار نقش تو بنمود راست

خود شکن آیینه شکستن خطاست

نظامی، مخزن‌الاسرار

 

مزن پهلو به آن نوری که مانی تا ابد کوری

تو با شیران مکن زوری، که روباهی به

سودائی

 

که با شیران مِری کردن، سگان را بشکند گردن

نه مکری ماند و نی فن، نه دو رویی نه صدتائی

 

خاصیت نور، روشنی بخشی و روشنائی است و هر انسانی که بذر وجود خویش را آماده دریافت نور و روشنائی فضای گشوده و واصلان به حقیقت کند، خوش‌بخت و بهره‌مند از نعمات خداوند که اینان چشمه‌های منبع و حکمت و خرد الهی و اوتاد و ستون‌های زمینند و حال چه خیال باطل و بیهوده‌ای که انسان من‌ذهنی با قد علم کردنِ قد خُرد و حقیر خویش در مقام مقابله و مجادله با این نور و بی‌نهایت روشنایی و خرد برمی‌آید و در این کار نه تنها بزرگ نمی‌شود که تیشه بر ریشه‌ی سست خویش می‌زند و از امکان تأثیر قرین خود را محروم و بی‌نصیب می‌کند که سنگ و گوهر خبیث ذهنش راه را بر تمام روزن‌‌ها و امداد غیبی و دور از چشم کور ذهن بسته‌.

 

بس تجربه کردیم در این دیر مکافات

با دردکشان هرکه درافتاد ورافتاد

 

گر جان بدهد سنگ سیه لعل نگردد

با طینت اصلی چه کند بدگهر افتاد

حافظ، دیوان غزلیات، غزل شماره‌ی۱۱۰

 

 

والسلام

 با احترام، سرور از شیراز

  PDF متن پیام در فرمت
فایل متن «تفسیر غزل ۲۵۵۲ از برنامه ۸۹۹» - خانم سرور از شیراز

گنج در خانه‌ی من است - خانم سمانه از تهران

Posted 01-20-2022 گنج در خانه‌ی من است - خانم سمانه از تهران


فایل صوتی «گنج در خانه‌ی من است» - خانم سمانه از تهران


    

Set Stream Quality



با سلام.

 

جسمِ انسان از خاک به وجود آمده و خاک به زمین تعلق دارد، پس جسم در وطنش هست. اما مبداءِ هوشیاریِ حضور در انسان نورِ زندگیست و وطنِ اصلی اش فضای یکتایی.

خداوند جسم و روح را با هم متحد کرده است، بطوریکه جسم، اتفاقات را تجربه می کند و هوشیاریِ حضور، ناظرِ این اتفاقات است و به پیمانِ اَلَست اقرار می کند.

انسان قادر است تا قبل از مردن به جسم، به وطنِ اصلی اش که عدم هست منتقل شود و برایِ اینکار لازم است که عقب بکِشد و ناظرِ ذهنش باشد تا با اتفاقات، اتفاق نیوفتد.

 

در حدیثی آورده شده که «حبُّ الوطنِ مِنَ الایمان.»

«علاقه داشتن به وطن از نشانه هایِ ایمان است.»

و منظور از وطن این دنیا نیست بلکه فضایِ یکتاییست.

 

پس انسان باید تمامِ سعی اش را بکند تا از جویِ همانیدگی ها بگذرد تا به وطنِ اصلی‌اش برسد.

 

از دمِ حُبُّ الوَطَن بگذر مَایست

که وطن آن سوست، جان این سوی نیست

 

گر وطن خواهی، گذر زان سویِ شَط*

این حدیثِ راست را کم خوان غلط

مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، ابیات ۲۲۱۱ و ۲۲۱۲

 

*شَط: رود

 

تنها وسیله‌ی نقلیه برای بازگشت به وطن، براقِ بصیرت است. یعنی وقتی در این لحظه فضا را باز می‌کنیم، سوارِ فضایِ عدم می‌شویم نه فکر. در نتیجه بصیرت پیدا می‌کنیم و دیدِ عدم داریم، در این صورت ابرِ همانیدگی ها نمی تواند راهِ ما را بزند و جلویِ دیدِ هوشیاریمان را بگیرد.

 

قومی که بر براقِ بصیرت سفر کنند

بی ابر و بی غبار بر آن مَه نظر کنند

مولوی، دیوان شمس، غزل ۸۶۲

 

اما فردی که هوشیاریِ‌ جسمی دارد، مقصدِ نهاییِ انسان را همین ذهن می داند، به همین دلیل در چیزهای بیرونی به دنبال هویت می گردد. و شاید پس از تجربه کردن های بسیار، متوجه شود که ذهن محلِ اقامت دائمی اش نبوده و شکّش به یقین تبدیل شود.

 

مولانا در ارتباط با این موضوع، آن شخص بغدادی را مثال می زند که خواب می‌بیند، در مصر گنجی نهفته است و به امید برطرف شدنِ مشکلاتش و رسیدن به این گنج، راهیِ مصر می‌شود.

 

خواب دید او، هاتفی گفت، او شنید

که غِنایِ تو به مصر آید پدید

در فلان موضع یکی گنجی است زَفْت*

در پیِ آن بایدت تا مصر رفت

مولوی، مثنوی، دفتر ششم، ابیات ۴۲۴۰ و ۴۲۴۲

 

* زفت: عظیم، بزرگ

 

این شخص در طولِ سفر با چالش های فراوانی روبرو می‌شود و در آخر وقتی به مصر می‌رسد دیگر پولی برایش باقی نمی‌ماند. پس از مدتی می‌بیند که چاره ای جز گدایی ندارد اما او واقعا گدا نبود و رویِ گدایی هم نداشت. همانطور که انسان ذاتاً می داند که گدایِ چیزهای این جهانی نیست ولی حرصِ منِ ذهنی او را به جهان نیازمند می کند.

 

گفت: شب بیرون رَوَم من نرمْ نرمْ

تا ز ظلمت نآیدم در کُدیه شرم

 

اندرین اندیشه بیرون شد به کوی

واندرین فکرت همی شد سو به سوی

مولوی، مثنوی، دفتر ششم، ابیات ۴۲۵۰ و ۴۲۵۲

 

همینکه در تاریکیِ شب بیرون می‌رود، داروغه او را دستگیر می‌کند و مورد ضرب و شتم قرار می‌دهد. این شخصِ غریب با التماس می‌گوید که من دزد نیستم بلکه اهلِ بغدادم و در مصر غریبم. تاریکی نمادِ تاریکیِ ذهن است یعنی زمانیکه نورِ هوشیاری را بر ذهن نیندازیم، موردِ حمله های منِ ذهنی قرار میگیریم.

 

گفت او از بعدِ سوگندانِ پُر

که نِیَم من خانه‌سوز و کیسه‌بُر

 

من نه مردِ دزدی و بیدادی‌ام

من غریبِ مصرم و بغدادی‌ام

مولوی، مثنوی، دفتر ششم، ابیات ۴۲۷۲ و ۴۲۷۳

 

پس، ماجرایِ خواب و گنج را برای داروغه تعریف می کند. داروغه به او میگوید آخِر چرا به صِرفِ دیدنِ یک خواب اینهمه راه آمدی. خودِ من بارها خواب دیدم که در بغداد گنجی نهفته است در فلان محله و فلان خانه. اما هیچ وقت راهیِ بغداد نشدم. مشخصّاتی که داروغه داد درست با مشخصّاتِ آن مردِ غریب منطبق بود.

 

بارها من خواب دیدم، مُستمِر

که به بغداد است گنجی مُسْتَتِر

 

در فلان سوی و فلان کویی دَفین

بود آن خود نامِ کویِ این حَزین

مولوی، مثنوی، دفتر ششم، ابیات ۴۳۱۴ و ۴۳۱۵

 

وقتی آن مردِ غریب این حرف را از داروغه شنید پیش خود گفت که گنج در خانه‌ی من بوده و آن وقت من با فقر زندگی می کردم. پس دلیلش غفلت و بی خبریِ من بوده است.

 

گفت با خود: گنج در خانه‌ی من است

پس مرا آنجا چه فقر و شیون است؟

 

بر سرِ گنج از گدایی مُرده‌ام

زآنکه اندر غفلت و در پَرده‌ام

مولوی، مثنوی، دفتر ششم، ابیات ۴۳۲۲ و ۴۳۲۳

 

از این داستان مولانا نتیجه می گیریم که گاهی انسان ها تا به ذهن نروند و اسیرِ منِ ذهنی نشوند، یقین حاصل نمی کنند که گنجِ حضور در خانه ی خودشان یعنی فضایِ گشوده شده‌ی این لحظه است. بنابراین خداوند دور شدنِ انسان از این لحظه را وسیله ای برایِ رسیدنش به فضای یکتایی قرار می دهد.

 

«فَإِنَّ مَعَ الْعُسْرِ يُسْرًا.»

«بی تردید از پسِ هر سختی، آسانی است.»

سوره انشراح (۹۴)، آیه ۵

 

باز آن عینِ ضَلالت را به جود

حق وسیلت کرد اندر رشد و سود

مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۴۳۴۱

 

درنهایت دلی که از جهان برگشته و در این لحظه مستقر شده ، مستقیماً به زندگی وصل می شود و خداوند بر آن دل تکیه می زند و بی واسطه بر آن حکم می کند.

 

«اَلرَّحْمنُ عَلَی العَرْشِ اسْتَوی.»

«خداوند بر عرش، مستولی* است.»

سوره طه (۲۰)، آیه ۵

*مستولی: چیره، مسلط

 

تختِ دل معمور شد، پاک از هوا

بر وی الَّرحمن، علی العرشِ اسْتوی

 

حکم، بر دل بعد از این بی واسطه

حق کند، چون یافت دل این رابطه

مولوی، مثنوی، دفتر اول، ابیات ۳۶۶۵ و ۳۶۶۶

 

با سپاس فراوان

سمانه، تهران

  PDF متن پیام در فرمت
فایل متن «گنج در خانه‌ی من است» - خانم سمانه از تهران

نکاتی مهم از برنامه ۸۸۳ - خانم فائزه ۲۳ساله از کرج

Posted 01-18-2022 نکاتی مهم از برنامه ۸۸۳ - خانم فائزه ۲۳ساله از کرج


فایل صوتی «نکاتی مهم از برنامه ۸۸۳» - خانم فائزه ۲۳ساله از کرج


    

Set Stream Quality



با عرض سلام و خدا قوت خدمت آقای شهبازی عزیز و تمامی ‌دوستان گنج حضوری عزیزم.

 

کجا شد عهد و پیمانی که می‌کردی؟ نمی‌گویی؟

کسی را کاو به جان و دل تو را جوید، نمی‌جویی؟

دیوان شمس، غزل شماره ی ۲۵۵۳

 

عهد و پیمانی که ما روز الست بسته ایم را چرا اجرا نمی‌کنیم؟ آیا خداوند از ما نپرسیده که ما از جنس او هستیم ؟و ما در پاسخ گفتیم که بله!

حال هنوز هم در این لحظه به زندگی بله میگوییم؟!

یا فراموش کرده ایم به کل عهد و پیمانمان را؟!

آیا منظور و مقصود خود را فراموش کرده ایم ؟!

آیا هنوز در مرحله ذهن اقامت داری؟!

آیا هنوز در محدودیت هستی؟!

آیا به عهد زندگی وفا کردی؟!

زندگی از ما می‌خواهد که تکامل پیدا کنیم از این مرحله موقت ؛که آن مرحله ی اقامت هوشیاری در ذهن است؛ و همینطور به تکامل خودش در انسان برسد که اون تکامل و مرحله منظور و مقصود آمدن انسان به این جهان است.

زندگی دائماً ما را به جان و دل جستجو میکند ؛آیا ما هم او را می‌جوییم؟

یا در حال گریز از او هستم؟!

اگر مرکزمان همچنان همانیده شده باشد با چیزهای افل پس ما هم از جنس آن چیز های افل میشویم موقتاً و به سمت آنها کشیده می‌شیویم؛ اما اگر مرکز را باز کرده باشیم تا عدم در آنجا بنشیند و تمیز کند تمام همانیدگی هارا و فضاگشایی کنیم لحظه به لحظه ،دیگر به سمت جهان کشیده نمیشویم و به زندگی به اصل خود باز میگردیم و به عهد و پیمان خود با زندگی وفا میکنیم و می‌جوییم لحظه به لحظه کسی را که ما را به جان دل می‌جوید.

 

دل افکاری که روی خود به خون دیده می‌شوید

چرا از وی نمی‌داری، دو دست خود نمی‌شویی؟

دیوان شمس، غزل شماره‌ی ۲۵۵۳

 

این مرکز همانیده برای ما جز درد و خون چیزی ندارد ؛کی قرار است بفهمیم و دست از او برداریم؟!

وقتی با چیزها همانیده میشویم یعنی راه ورود، خون و درد را به چهار بُعدمان باز می‌کنیم، و از ارتعاش این درد و خون در مرکزمان که به تمام ذرات وجودمان می‌ریزد و همینطور که در بیرون هم منعکس میشود و ما این درد و خون را به همه اطرافیان‌مان پخش میکنیم و باعث غمگینی آنها هم میشویم؛ در صورتی که باید به زندگی ارتعاش پیدا کنیم و هر لحظه عشق و شادی بی سبب را پخش کنیم.

ما با مرکز آلوده مان هر روز داریم صورتمان را با خون میشویم و این دردی که در تمام جنبه های زندگی یمان ریخته شده را بیشتر و بیشتر میکنیم.

چرا دست از او بر نمی‌داری و بگی نمی‌خواهم تو را؟!

آیا هنوز خسته نشده ای از درد ریختن در زندگی ات؟!

 

 

معنای چند کلمه ی مهم از برنامه ۸۸۳:

 

همانیدن: ما به عنوان هوشیاری (امتداد خداوند) قدرت خلاقیت داریم، زمانی که به یک فرم فکری یا یک الگوی فکری حس هویت تزریق میکنیم و اون چیز و فرم فکری مربوط به چیزی در بیرون است؛ مانند پول: شکل فکری پول رو بهش هویت تزریق میکنیم و از جنس او میشویم موقتاً، و همینطور دانش و عقل او را پیدا میکنیم.

 

تسلیم: یعنی بیداری به این موضوع که اتفاق این لحظه می‌افتد و ما ازش چیزی نمی‌خواهیم، و با اتفاق این لحظه کاری نداریم، ازش زندگی نمی‌خواهیم؛ اتفاق می‌افتد و ما عقلمان را از زندگی می‌گیریم نه اتفاق.

 

مقاومت: یعنی نگاه کردن به اتفاق این لحظه به جای خدا ؛بنابراین یعنی ما با اتفاق کار داریم.

 

رضا: یعنی در این لحظه باید فضا را باز کنیم و این فضای گشوده شده به ما می‌گوید که این اتفاق زندگی ندارد؛ و ما راضی میشویم که این اتفاق برای خوشبخت یا بدبخت کردن ما نیست و اصلاً روی زندگی ما تاثیری ندارد.

همین که از جنس خدا شویم رضا و شکر پدید می‌آید.

 

فائزه ۲۳ساله از کرج

  PDF متن پیام در فرمت
فایل متن «نکاتی مهم از برنامه ۸۸۳» - خانم فائزه ۲۳ساله از کرج

تفسیر غزل ۲۵۵۲ از برنامه ۸۹۹ - خانم آزاده از آمریکا

Posted 01-18-2022 تفسیر غزل ۲۵۵۲ از برنامه ۸۹۹ - خانم آزاده از آمریکا


فایل صوتی «تفسیر غزل ۲۵۵۲ از برنامه ۸۹۹» - خانم آزاده از آمریکا


    

Set Stream Quality



با سلام، تفسیر کوتاه از غزل شماره‌ی ۲۵۵۲، مولوی، دیوان شمس، برنامه‌ی شماره ۸۹۹ گنج حضور:

 

آیا میان عاشقان، جایی برای دورویان هست؟! مانند همین منِ دُروغین، که با صد رو، روز عشق را از فردایی نزدیک... طمع دارد! می‌پُرسَد:

 

کُجا باشد دورویان را میانِ عاشقانْ جایی؟

که با صد رو طَمَع دارد زِ روزِ عشقْ فردایی

 

پس دورویان، طمع به چنین روزی دارند. طمع به روزی که در جَمعِ عاشقان، یکتا «شوند»؛ آن هم از«رَوِشِ» دورویی! پس شاهِ جان، آنان را ردشان کُند؛ شاهِ جان مانند اسکندر، سَدی از آهن میانِ این و آن سازد. آخِر، دورویی در مقابلِ عشق؟! پَلیدی در جویِ زندگی؟! مگر امکان دارد که کارفرماییِ مُنافِق، به پیشِ صِدّیقان بِگُنجد؟! این است که سَدی میانِ «این» و «آن» سازد (نه دست به جوی رَسَد، نه رویِ عشقْ بینَد.)

 

می‌گوید:

 

طَمَع دارند و نَبْوَدشان، که شاهِ جان کُند رَدْشان

زِ آهن سازد او سَدْشان، چو ذوالْقَرنین‌آسایی

 

دورویی با چُنان رویی، پَلیدی در چُنان جویی

چه گُنجَد پیشِ صِدّیقان؟ نِفاقی کارفرمایی

 

عشق، بیخِ بیشه‌ی جان را بداند؛ هم ریشه در خِرَدِ محدود را...، هم همه رَگ‌هایِ شیران را (هم «این» را بداند، هم «آن» را). پس او که در تجربه‌ی هستی، از نورِ عشق بهره‌مند گشته، از برکتِ دیده‌ی عشق... «بداند» یک به یک آن را: که چیزی از دیده‌ی عشق نَهان نیست؛ که اوست دانایِ مُطلق...

 

که بیخِ بیشه‌ی جان را، همه رَگ‌هایِ شیران را

بِدانَد یَک به یَک آن را، به دیده‌ی نوراَفْزایی

 

«او» سرانجامِ هر فعلی را بداند؛ و بر حَسبِ هر کُدام، فرستد آنچه... که هر عَمل را شایسته آید؛ و به همان سان، اوست بخشنده؛ بِبَخشد سلامتی و تندرستی‌ها را، به هر صدّیق و یکتا...

 

بِدانَد عاقِبَت‌ها را، فِرستَد راتِبَت‌ها را

بِبَخشد عافیت‌ها را، به هر صدّیق و یکتایی

 

«خِرَدِ اوست» که نِقابِ تَوَهُم را، از روی دیده بَراَندازد و ناگهان آفتابی را نمایان کند. نورِ عشق، بر هر خرابی که راه یافت، از آن انشایی تازه برخاست؛ که فعلِ عشقْ آبادان گرداند و نو کُند.

 

بَراَندازد نِقابی را، نِمایَد آفتابی را

دَهَد نوری خَرابی را، کُند او تازه اِنْشایی

 

او که در این جهان... به فعلِ عشقْ درآمده را، «دلی» چو «آینه» آمد؛ که اگر تو در آن آینه، «دورویی را» یافتی، آن از خُلْق و خویِ آینه نیست! آینه آمد که تو را از «فعلِ تو» خَبَر دهد؛ که اگر آن دورو را دیده‌ی نَفْسِ کَژْپایَت ببیند، تو را خَشم آید! ولی خوشا بر تو، اگر آن نَفْسِ کَژْپا را، در «نورِ آن آینه» به شناسایی درآوری؛ که چنین جُست و جو تو را رهایی بَخشَد. می‌گوید:

 

اگر این شَهْ دورو باشد، نه آنش خُلْق و خو باشد

برایِ جست و جو باشد زِ فِکرِ نَفْسِ کَژْپایی

 

پس آینه‌ی دلِ پاکان، حقیقت را دَست نَخورده به انعکاس درآوَرَد؛ آینه، حقیقت را بی‌کینه بازگو کَرد! اَزیرا اوست آیینه؛ حال از عکسِ آن سینه، تو را خَشم آید یا رهایی؟ که زِ عکسِ تو در آن سینه نِمایَد کین و بَدْرایی!

 

دوروییْ اوست‌‌ بی‌کینه، اَزیرا اوست آیینه

زِعکسِ تو در آن سینه نِمایَد کین و بَدْرایی

 

پس تو به آن نوری، که بی‌کینه به تو نمایان کرد عَکسِ تو را، مبارزه مکُن؛ که از دیده‌ی عشق، مَحروم مانی تا اَبَد. پس تو با شیران (آنان که «سینه را» عشقْ شُده‌ست منزل) مَکُن زوری؛ که تو در سودایِ این جهان، روباهی بیش نیستی؛ گَردنِ سگان، از جَنگْ با شیرانْ بِشْکَست! گردنِ «بِشْکَسته» را هم... نه مَکْری مانَد و نی فَن، نه دورویی نه صدتایی (که عشقْ باشد تنها پایدارِ مُطلق!)

 

مَزَن پَهْلو به آن نوری که مانی تا اَبَد کوری

تو با شیران مَکُن زوری، که روباهی به سودایی

 

که با شیرانْ مِری' کردن، سگان را بِشْکَند گَردن

نه مَکْری مانَد و نی فَن، نه دورویی نه صدتایی

 

با احترام،

آزاده از آمریکا

 

  PDF متن پیام در فرمت
فایل متن «تفسیر غزل ۲۵۵۲ از برنامه ۸۹۹» - خانم آزاده از آمریکا

نکاتی چند از غزل ۵۶۰ برنامه ۸۹۷ - خانم فاطمه

Posted 01-18-2022 نکاتی چند از غزل ۵۶۰ برنامه ۸۹۷ - خانم فاطمه


فایل صوتی «نکاتی چند از غزل ۵۶۰ برنامه ۸۹۷» - خانم فاطمه


    

Set Stream Quality



باسلام، درود و سپاس خدمت آقای شهبازی و دوستان گنج حضور

نکاتی چند از غزل ۵۶۰ برنامه ۸۹۷

 

عاشق دلبر مرا، شرم و حیا چرا بود؟

چون که جمال این بود، رسم وفا چرا بود؟

 

 آیا به راستی عاشق دلبرم؟ هنوز هم کاملا خودم را لایق چنین عنوانی نمی‌دانم. که اگر می‌دانستم کنار گذاشتن شرم و حیای من ذهنی برایم بسیار راحت تر بود، هرچند حالا در سن پنجاه سالگی به کلاس آواز می‌روم و در شهری کوچک دوچرخه سواری می‌کنم، هر لباسی با هر رنگی می‌پوشم، و تقریبا آنگونه که دلم می‌خواهد زندگی می‌کنم، اما هنوز آنگونه که باید رها نیستم. جمال یار را دیر دیدم، دیر متوجه پذیرا بودنش شدم، دیر شده بود که فهمیدم زندگی را باید[ زنده گی] کرد. مرده گی بود سالهای قبل از گنج حضور، ترس از قضاوت، به تمام ابعاد زندگی ام رسوخ کرده بود .شرم داشتم. اما من ذهنی ام بی وفایی را شرم و حیا می‌دانست. آنهم بی وفایی به خودم را، اصلم را، چه شرم، شرم آوری داشتم! چه رسوم مسخره ای را برای مثلا خدا پرستی برای خودم قائل می‌شدم، چقدر همه چیز وارونه بود؟

این همه لطف و سرکشی، قسمت خلق چرا بود؟

این همه حسن و دلبری، بر بت ما چرا بود؟

 

خوب انتظار چه چیزی باید می‌داشتم به جز قهر؟ و این زندگی نبود که با من قهر بود. او که همه لطف است. این من بودم که پشتم را کرده بودم به زندگی. سرم را پایین انداخته بودم و خلاف جهت رودخانه ی زندگی حرکت می‌کردم. نای زندگی را سر و ته گرفته بودم صدا ازش در نمی‌آمد، گوشهایم که کر بودند. از بس این سرم حرف می‌زد، صدای مهربان زندگی را نمی‌شنیدم که می‌خواست نواختن نی زندگی را یادم بدهد. یکی نبود بگوید آخر پس این همه زیبایی و دلبری، دلبر برای چیست؟چه کسی قرار است این همه زیبایی را در جهان پخش کند و از این همه حسن و زیبایی لذت ببرد و با عشق زندگی کند؟ برای چه مرا زیبا آفرید با این همه لطافت و هنر؟ از کجا آمده این همه حسن؟ و به چه هدفی؟ و باز حسرت همیشه ی من که چقدر دیر شد!

و سوال همیشگی، که لطف زندگی را چگونه سپاس بگویم و با چه زبانی؟ و آرزومندی و آسمان ابری چشم ...

 

برو ای تن پریشان تو و آن دل پشیمان

که زهر دوتا نرستم دل دیگرم نیامد

دیوان شمس، غزل ۷۷۰

 

درد فراق من کشم، ناله به نای چون رسد؟

آتش عشق من برم، چنگ دوتا چرا بود؟

 

من ذهنی مگر تا کنون گذاشته نای زندگی توسط من نواخته شود؟ آخر من که حامل آتش عشقم، و یا آتش عشق زندگی را به جان می‌خرم و در عمق جانم این آتش زبانه می‌کشد، چه نیازی به رسم وفا بجا آوردن و دوتا شدن و عبادت ذهنی است؟

 

لذت بی کرانه ای است، عشق شده است نام او

قاعده خود شکایت است، ورنه جفا چرا بود؟

 

از ذهن زاییده که شوم ، دیگر این عشق ولذتش در هیچ قانونی نمی‌گنجد و هیچ قاعده ای را برنمی‌تابد رها می‌شوم از نام و از ننگ، اما اگر جفا می‌بینم از تاخیر در این سیاه‌چال ذهن است که کارش تنها و تنها شکایت و ستیزه است با زندگی و لذت بی کرانه اش. و عشق نمی‌داند چیست؟

 

از سر ناز و غنج خود روی چنان ترش کند

آن ترشی روی او روح فزا چرا بود؟

 

آن ترشی روی او ابر صفت همی‌شود

ورنه حیات و خرمی، ‌باغ وگیا چرا بود؟

 

اما این قاعده ی شکایت من ذهنی هم ظاهرا چند سالی نیاز بوده که باشد. این ها همه ناز و دلبری معشوق است، درد که باشد ، درمان و طبیب از راه می‌رسد. پس از ترشی روی معشوق (من ذهنی) دلگیر نشو! که نیاز تو به ناز معشوق همانند ابری خواهد شد که باغ زندگی ات را برای همیشه با باران عشق و یکتایی زنده و پر طراوت خواهد کرد.

 

با عشق واحترام

فاطمه

 

  PDF متن پیام در فرمت
فایل متن «نکاتی چند از غزل ۵۶۰ برنامه ۸۹۷» - خانم فاطمه


Today visitors: 615

Time base: Pacific Daylight Time