Loading the content... Loading depends on your connection speed!
این هفته بعد از دو سال با استادم حرف زدم. برای کاری جدید ارائهای آماده کرده بودم و میخواستم ارائه دهم. دو هفته طول کشید تا این جلسه ارائه برگزار شود چون هر بار استاد به دلیلی کنسل میکرد. من بدون اینکه بفهمم از کنار این کنسلیها عبور کرده بودم و صرفاً تمرکزم را روی انجام کارم گذاشته بودم. آخرین کنسلی یک ساعت قبل از ارائه بود که استاد گفت: خرید هستم یک ساعت دیگر زنگ بزن. من در آن یک ساعت یک لیوان آب خوردم و شروع کردم یک بار دیگر ارائهام را برای خودم تمرین کردم بعد به استاد زنگ زدم و زمانی که جلسهام با استادم تمام شد تازه معجزات را دیدم. منِ دو سال پیش میتوانست در هر کدام از این کنسلیها برنجد و درنهایت درد را به استاد منتقل کند، منِ دو سال پیش به جایِ تمرکز روی کارش و هشیاریِ این لحظهاش، تمرکز را روی استاد و قضاوت کارها و رفتار استاد میگذاشت، منِ دو سال پیش با این رفتارهای استاد حسِ بیارزشی میکرد و میخواست که دیگر استاد را نبیند. اما در عوض همه اینها یکی در من فضاگشایی کرد و مثل آب از کنار موانع رد شد.
چون آب باش و بیگره از زخم دندانها بجه
من تا گره دارم یقین می کوبی و می ساییم
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهی ۱۳۸۷ - برنامه ۸۷۶
و من معجزه را دیدم. من معجزه قانون جبران را دیدم. این اولین ارائهای بود که من از آن لذت بردم، تنها ارائهای بود که از گزند پندار کمال در امان مانده بود، تنها ارائهای بود که من در طول آماده کردنش سعی کردم مطالب برای خودم ساده و لذتبخش باشد و در توضیح برای استاد هم شیرین باشد، تنها ارائهای بود که سعی نکردم با مهارتهای کامپیوتریام استاد را تحتتأثیر قرار بدهم صرفاً به قدر نیاز از همه چیز استفاده کردم، تنها ارائهای بود که من ترسی از ندانستن نداشتم، هرچه بلد بودم گفتم و آماده بودم اگر نمیدانم به استاد بگویم نمیدانم باید بیشتر تحقیق کنم بدون اینکه حس کوچک شدن پیدا کنم، این تنها ارائهای بود که من از اشتباه کردن ترسی نداشتم و وقتی استاد من را تصحیح کرد خندیدم گفتم دقیقاً استاد شما درست میگویید بدون اینکه درونم به هم بریزد، این تنها باری بود که من با تمام توان قانون جبران را رعایت کردم و در تمام طول یک ماه و نیم فقط تمرکزم را روی فضایِ گشودهشده درونم نگاه داشتم، این تنها باری بود که من ارائهای را بدون حالت تکلف منذهنی و با عشق انجام دادم و من نتیجه این عشق را دیدم. نتیجهاش برای من انجام دادن کار با شادی، با آرامش، با لذت و بدون حالتهای هیجانی منذهنی بود چون من به وجود بینهایت خودم ایمان داشتم دنبالِ این نبودم که خودم را به استاد یا حتی خودم ثابت کنم، حتی ترس کوچک شدن نداشتم و چیزی از استاد نمیخواستم، تأیید و تشکر نمیخواستم، کار نمیخواستم، هیچی نمیخواستم. هر صبح تمرکزم روی این بود که خرد زندگی باید به این کار بریزد. و نتیجهاش روی استاد هم شگفتانگیز بود. استادی که همیشه من را تحقیر و مسخره میکرد تشکر کرد، گفت خیلی خوب بود، یک نقاطی که برایش مبهم بود برایش باز شده بود. باورم نمیشود این همان استاد است. بعد از تمام شدن ارائه وقتی داشتم با برادرم صحبت میکردم یک لحظه غمی آمد به دلم. من تمام سه سالی که با این استاد کار کردم از او میترسیدم و دو سال بعدش از او در ذهنم دیو ساخته بودم یعنی پنج سال رنجش روی رنجش کوبیده شده بود و از او متنفر بودم، تنفر من به درجهای رسیده بود که به روانشناسم گفته بودم من دلم میخواهد با گلدون بکوبم توی سر استاد خون از صورتش بریزد و من لذت ببرم از دیدنش. الآن باور نمیکنم یلدایی که دلش از رنجش و کینه اینقدر سفت شده بود که راضی به دیدن زجر استاد بود حالا یک چیز دیگر میبیند. به قول برادرم:
پیشِ چشمت داشتی شیشهی کبود
ز آن سبب، عالم کبودت مینمود
گر نه کوری، این کبودی دان زِ خویش
خویش را بد گو، مگو کس را تو بیش
مولوی، مثنوی، دفتر اول، ابیات ۱۳۲۹ و ۱۳۳۰
این کبودی از من بود، نمیگویم انسانها منذهنی ندارند، چرا دارند و درد هم پخش میکنند اما اگر ما فضا را باز کنیم مثل آب روان رد میشویم و زخمی به ما نمیرسد، از روی جهنم رد میشویم بدون اینکه بدانیم چگونه و جهنم به نظر ما باغی سرسبز میآید. اما یکی از بزرگترین درسها برای من این بود که هر اتفاق بدی میافتد یک چیزی در من باید عوض شود و چیزی که در اینجا من دیدم عوض شد مرکز خارهام بود. مهمترین مشخصه دل خاره درد است، انعطافپذیر نیست، میشکند و شکستنش سبب درد میشود. همانش با چیزهای آفل و مقاومت دل من را سفت کرده بود. هرچه خواستههایمان از جهان بیشتر باشد، بیشتر میرنجیم. رنجش و خشم ابزارهای سفت شدن دل هستند. دل مثل خاره را دلهای مثل خاره برای دعوا جذب میکنند. من که دلم خاره شده بود اصلاً حاضر نبودم بپذیرم که دلم سفت شده و تمام دردهایم ناشی از سفتی دل خودم است. اما حضرت مولانا و آقای شهبازی به من یاد دادند وقتی رنجیدم به جای نگاه کردن به دیگران و ملامت آنها باید دلِ سفت و خاره خودم را ببینیم. اگر بخواهم این بار شیشه را حمل کنم جز درد و سم برای خودم و دیگران چیز دیگری حاصل نمیشود.
ای گشته دِلَت چو سنگِ خاره
با خاره و سنگ، چیست چاره؟
مولوی، دیوان شمس، غزل ۲۳۵۷ - برنامه ۸۸۷
در خشکی ذهن که دل ما خاره شده ما سفت هستیم، روان نیستیم و مست هم نیستیم. زندگی میخواهد با شرابش ما را مست میکند آنوقت ما مثل تفاله بر مسیر افتادیم و در جدایی هستیم. زندگی میخواهد این لحظه برکاتش را به چهار بعد ما بریزد و از طریقِ ما در جهان پخش کند بنابراین همانیدگیها را میکَنَد تا از جای خالی آن خودش بالا بیاید اما ما با ناله و زاری، با مقاومت و قضاوت به خشکی ذهن میرویم و سفتتر میشویم.
روان کردم ز سنگت آبِ حیوان
به سویِ خشک رفتی، خاره گشتی
مولوی، دیوان شمس، غزل ۲۶۶۰ - برنامههای ۸۱۶، ۷۵۳، ۷۳
دل همانیده پر از تقاضا است به محضِ اینکه بگویی نه میشکند. تنها یک چاره وجود دارد آن هم اینکه یک باره این بار شیشه را خالی کنیم، بیخود من درست کردیم، بدانیم بیخود توقع داشتیم، بیخود رنجیدیم، بیخود رنجشها را روی هم کوبیدیم. ما به خاطرِ گرسنگی گاویمان خواستیم، توقع داشتیم، رنجیدیم و خاره شدیم.
عصایِ عشق از خارا کند چشمه روانْ ما را
تو زین جُوعُالْبَقَر یارا، مکن زین بیش بَقّاری
مولوی، دیوان شمس، غزل شماره ٢۵٠٢ - برنامه ۸۸۶
روانْکردن چشمه: اشاره به چشمهای که از سنگ برای موسی بیرون آمد.
جُوعُالْبَقَر: نوعی بیماری که بیمار از خوردن احساس سیری نکند.
بَقّاری: گاوداری، گاوچرانی.
عصایِ عشق که در اینجا نماد فضاگشایی در اطراف اتفاقات است، میتواند از سنگ خارا، منذهنی سفت و دل پُر از همانیدگی و دردِ ما چشمه آبِ روانِ زندگی را جاری کند. به شرط اینکه ما بیشتر از این مانند گاوان گرسنه از علفهای اینجهانی چَرا نکنیم و موتور خواستن منذهنی را فعال نکنیم بلکه به عنوان حضور ناظر به ذهن نگاه کنیم و خاصیت سیریناپذیری منذهنی را شناسایی کرده و از آن پرهیز کنیم. در غیر اینصورت مدام میشکنیم.
با خاره چه چاره شیشهها را؟
جُز آنکه شوند پاره پاره
مولوی، دیوان شمس، غزل ۲۳۵۷ - برنامه ۸۸۷
درست است که خاره است اما از شیشه درست شده و هر لحظه میشکند و درد میآید. با خاره و سفتی، ما هیچ چارهای در این جهان نداریم فقط مرتب میشکنیم. ما در منذهنی سفتمان مثل سبویی هستیم که از سنگ میترسیم، سنگ ضربات زندگی با قانون کنفکان و قضا است، اما اگر نترسیم از شکستن سبوی ذهن و خودمان را با آن یکی ندانیم بگذاریم این منذهنی پودر شود، از سبویِ محدودِ ذهن چشمه روان میشود، از مرکز عدم که بینهایت است برکات جاری میشود.
از سنگ سبو ترسد، اما چو شود چشمه
هر لحظه سبو آید تازان به سوی خاره
مولوی، دیوان شمس، غزل ۲۳۰۶ - برنامه ۶۹۱
اگر همانیدگیها میروند باید خوشحال باشیم که زندگی به دام افتاده دارد آزاد میشود. وقتی مزه شکستن بخشی از کوزه ذهن را میچشیم بدوبدو میخواهیم کل کوزه ذهن را بدهیم زندگی بشکند و خُرد کند. زندگی منتظر است ما کوزه ذهن را بدهیم چشمه جاری کند.
ای کرمت شاه هزاران کرم
چشمه فرستی جگر خاره را
مولوی، دیوان شمس، غزل ۲۵۴ - برنامه ۱۳۵
خدا خودش میخواهد از این مردگی، زندگی را بیرون بکشد. زندگی کان هر نعمت و برکتی است و نمیگذارد ما به این سبک زندگی محدوداندیش و نکبتبار در ذهن ادامه دهیم چون میخواهد برکاتش را جاری کند برای همین با تیرهای قضا مرکز ما را خالی میکند، این کار را با شیرینی انجام میدهد. صفت زندگی وقتی فضاگشایی میکنیم اینقدر لطیف است که نظیر آن در جهان نیست.
که بُوَد آب که دارد به لطافت صفتِ او؟
که دو صد چشمه برآرَد ز دلِ مَرمَر و خاره
مولوی، دیوان شمس، غزل ۲۳۷۲ - برنامه ۸۷۶
هیچکس نباید ناامید باشد که دلش سفت است، همانیدگیهایش زیاد است، سالها رنجش کوبیده، تمام روابطش خراب شده، اعضایِ بدنش آسیب دیده، سنش بالا رفته، حضرت مولانا نوید میدهد اگر فضاگشایی کنی، سجده حقیقی کنی، لطف زندگی با نرمی به دادِ این مرکز خاره میرسد.
سجده کردم، گفتم: این سجده بِدان خورشید بَر
کاو به تابش زَر کند مر سنگهایِ خاره را
مولوی، دیوان شمس، غزل ۱۴۳ - برنامه ۸۵۹
همین که شناسایی کنیم که از اتفاق این لحظه هیچچیزی نمیخواهیم بنابراین نباید کاری با آن داشته باشیم، ستاره عدم این سجده را نزد زندگی میبرد و زندگی از طریقِ مرکز عدم ما میتابد. همانطور که تابش خورشید و فشارات زمین سنگهای خاره را تبدیل به طلا میکند، این دل سنگ شده و پر از همانیدگی را تابش نور زندگی تبدیل به زر حضور میکند.
یلدا
سیلِ عشق
درس من در آلمان تمام شده است و حدود دو ماه است که به طور فشرده به دنبال شغل میکردم. دیروز در شهر بُن مصاحبهای داشتم. انسانهای بسیار شریفی مصاحبهگر بودند ولی به احتمال زیاد من آنجا مشغول به کار نخواهم شد. سؤال یکی از مصاحبهگران دریچهای شد تا غزل ۴۸۰ تفسیر شده در برنامه ۸۹۵ خودش را برایم باز کُند. سؤال این بود که خودتان را در دَه سالِ آینده یا پنج سالِ آینده شغلی کجا میبینید؟ من حقیقتاً نمیدانم پاسخ به این سؤال چیست و اساساً هر وقت کسی این سؤال را میپرسد میخواهم با تمام وجود فریاد بزنم که نمیدانم نمیدانم نمیدانم تنها چیزی که میدانم این است که در هر منصبی که باشم با تمام وجود به انسانها به جهان و به کائنات اطرافم دوست دارم عشق بدهم.
در آموزشهای مولانای عزیز آموختهایم که اساساً مفهمومی به نام زمان معنا ندارد. و سؤال اینکه شما خودتان را در ۱۰ سال آیندهی معنوی کجا میبینید راهگشا نیست ولی سؤال مهمتری که غزل شماره ۴۸۰ در بطن خود پنهان دارد و در هر بیت آن هم از ما آن را میپرسد این است که شما خودتان را در این لحظه در کجا میبینید؟ آیا در حال عشق پراکنی هستید یا در حال اضافه کردن درد به این جهان. با هم ابیات غزل را پیش میرویم و من در پایان هر بیت دو سؤال میپُرسم شاید این دو سؤال هم به بعد مادی ما و هم به بعد معنوی ما جهت دُرُست بدهند. و در نهایت هم شاید با همدیگر به پاسخ برسیم:
۱. شما خودتان را در آیندهی ده سالِ کاری کجا میبینید؟
۲. شما خودتان را در این لحظه در کجا میبینید؟
غلغل اوّلِ آب
به حقِّ آنکه در این دل بهجز وَلایِ تو نیست
وَلیِّ او نشوم، کاو ز اولیایِ تو نیست
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهی ۴۸۰
ای خدای مهربانم با تمام وجود قسم میخورم و عهد میبندم و به دنبالش هستم که در این لحظه در مرکزم چیزی نباشد و من ولا یا دوستی و یا محبت چیزی به جز دوستی با تو را نداشته باشم. یعنی هر شنوندهای که دارد این پیام را گوش میدهد میتواند از خود بپرسد آیا با چیزی همهویت است یعنی آیا از چیزی هویت خود را دریافت میکند؟ یا نه. پاسخِ یافتن این سؤال هم تقریباً آسان است اگر چیزی و یا کسی در جهان هست که تو ای شنونده از دستش بدهی غصه خواهی خورد پس بدان که داری از آن چیز یا کس هویت میگیری. من در هر لحظه از خود این سؤال را میپُرسم و با دلم و در سکوت به خدا پاسخ میدهم تا منذهنی بیدار نشود.
۱. شما خودتان را در آیندهی ده سالِ کاری کجا میبینید؟
۲. شما خودتان را در این لحظه در کجا میبینید؟
غلغل دومِ آب
مباد جانم بیغم، اگر فدایِ تو نیست
مباد چشمم روشن، اگر سقایِ تو نیست
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهی ۴۸۰
پروردگارا زندگیام در این لحظهای که آغاز شد خدا نکُند که بیتو باشد که آن هنگام از غم و اندوه پُر خواهد شد. اگر در هر لحظه در هر کاری که میکُنم چه چای ریختن باشد چه بتنریزی در کارگاه ساختمانی پراکندن عشق روشنی چشمم نباشد، بهتر است که زندگیام به پایان برسد. اگر هر لیوان آبی که میخورم حضور ناظر برتر را در کنارم در نظر نداشته باشم تشنگی تا مرگ برایم بهتر است.
۱. شما خودتان را در آیندهی ده سالِ کاری کجا میبینید؟
۲. شما خودتان را در این لحظه در کجا میبینید؟
غلغل سومِ آب
وفا مباد، امیدم اگر به غیرِ تو است
خراب باد وجودم، اگر برایِ تو نیست
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهی ۴۸۰
اگر در این لحظه برای اتفاقی که با قانون قضا در مقابلم میگذاری برای روبرو شدن با آن اگر به چیزی به جز فضای گشوده شده توسل جویم و اگر به جز فضای گشوده شده به چیز دیگری امید داشته باشم وجودم خراب باشد و فانی.
۱. شما خودتان را در آیندهی ده سالِ کاری کجا میبینید؟
۲. شما خودتان را در این لحظه در کجا میبینید؟
غلغل چهارمِ آب
کدام حُسن و جمالی که آن نه عکسِ تُوَ است؟
کدام شاه و امیری که او گدایِ تو نیست؟
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهی ۴۸۰
هر جسمی هر کالبدی هر بودنی که به نظر ما زیبا میآید جلوهای از پروردگار است. اگر ما با تمام وجود باور داریم که خداوند بینهایت است پس این بینهایت را در اطرافمان هم تجربه خواهیم کرد. در هر خَلقی که از کسی سر میزند در هر گیاهی در هر حرکت پشهای در هر چیزی بینهایت حُسن و جمال خدا را میبینیم و از انتقاد دست برمیداریم. خداوند هرگونه که بخواهد از طریق هرکسی میآفریند. فرقی نمیکُند آن شخص شاه باشد یا گدا هر کسی میداند که وقتی میخواهد بیافریند چه راهحلی برای پروژهای چه قطعهای موسیقیای چه تصمیمگیری سختی باید به فضای گشوده شده وصل شود. و اگر نمیداند بداند که مولانا میگوید هیچ خلقتی در این جهان ماده نیست که سرچشمهاش از خداوند نباشد. اگر شک داری بترس که هنوز در ذهن به سرمیبری!
۱. شما خودتان را در آیندهی ده سالِ کاری کجا میبینید؟
۲. شما خودتان را در این لحظه در کجا میبینید؟
غلغل پنجمِ آب
رضا مده که دلم کامِ دشمنان گردد
ببین که کامِ دلِ من بجز رضایِ تو نیست
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهی ۴۸۰
خدایا ای سرچشمهی رضا در من، تو رضا نده که من سپری شدن لحظهبهلحظهی زندگیام را به دست منذهنی بسپارم و بلد نباشم که از طریق فضاگشایی و تسلیم با تو حرف بزنم. خدایا ببین که در دل من به جز رضایت تو چیزی جا ندارد. رضایت تو هم که معلوم است واهمانش من از تمام آن چیزهایی که در این لحظه از آنها برای خود هویّت میطلبم.
۱. شما خودتان را در آیندهی ده سالِ کاری کجا میبینید؟
۲. شما خودتان را در این لحظه در کجا میبینید؟
غلغل ششمِ آب
قضا نتانم کردن، دمی که بیتو گذشت
ولی چه چاره؟ که مقدور جز قضایِ تو نیست
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهی ۴۸۰
یکی از سختترین کارهای دنیا در اوایل راه معنوی حفظ حضور و شادی بیسبب در خود است. در اطراف ما درد و غم و غصه بیداد میکند و هر کسی به اصل واقعی خود آگاه نشده باشد، میخواهد ذرهای از شادی ما را بدزد. پروردگارا من ولی لحظهای را بدون غرق بودن در دریای شِکَر تو نخواهم توانست سپری کنم. این غرق بودن را در حس امنیت جاری در لحظهبهلحظهی زندگیام میبینم. در هر لحظه من آمادهام تا تو با قانون قضایت تصمیم بگیری و با قَدَرت اجرا کنی و همانیدگیای را از مرکز من بِکَنی. من آمادهام که آن همانیدگی را با کمال میل بدهم تا رها شوم.
۱. شما خودتان را در آیندهی ده سالِ کاری کجا میبینید؟
۲. شما خودتان را در این لحظه در کجا میبینید؟
غلغل هفتمِ آب
دلا بباز تو جان را، بر او چه میلرزی؟
بر او ملرز، فدا کن چه شد؟ خدایِ تو نیست؟
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهی ۴۸۰
اگر کسی شک داشت که آنچه را که از آن هویت میگیرد باید بیندزد دور، مولانا در این بیت مستقیم میگوید که آنچه را که بر آن میلرزی رها کُن. میخواهی بدانی بر چه چیزی میلرزی بر هر چیزی که با بالا و پایین شدنش تو هم بالا و پایین میشوی یعنی دچار هیجان چه خوب و چه بد میشوی. مثل خشمگین شدن، ترسیدن، حس خوشی گرفتن و غیره. ای شنونده از همین اکنون تصمیم بگیر که همانیدگیهایت را فدا کنی. نشود که شش ماه و یک سال آیندهات بعد از این همه گنجحضور گوش دادن با قبلش فرقی نکُند که تنها یک معنی دارد. تو در فدا کردن لرزیدهای.
۱. شما خودتان را در آیندهی ده سالِ کاری کجا میبینید؟
۲. شما خودتان را در این لحظه در کجا میبینید؟
غلغل هشتمِ آب
ملرز بر خود تا بر تو دیگران لرزند
به جانِ تو که تو را دشمنی ورایِ تو نیست
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهی ۴۸۰
اگر تا پایان غزل آمدهای و هنوز دلت از این همه سیلِ عشقی که مولانا میپراکند لایروبی نشده است. تنها یک معنا ندارد. هنوز جایی بر روی آینهی دلت هست که صیقل داده نشده و منذهنیات از طریق آن به بیرون پیام میدهد و مردم هم تو را از همان طریق میگزند. پاشو رنجشی که داری را ببخش پاشو خانهای که داری را بفروش و به برنامهی خودت کمک کُن پاشو رابطهای که از آن زهر میریزد را به پایان برسان پاشو فرزندت را در بغل بگیر و از عذرخواهی برای اشتباهاتت نترس پاشو پاشو پاشو و کاری کُن که غزل تمام شده است.
۱. شما خودتان را در آیندهی ده سالِ کاری کجا میبینید؟
۲. شما خودتان را در این لحظه در کجا میبینید؟
سیل که بیاید همه چیز را با خود میبرد و هیچ چیز نمیماند. نه دری بسته میماند و نه پنجرهای. من این را در مصاحبهی کاریام دیدم. دُرُست است که کار را برنده نشدم ولی در طول مصاحبه چند باری شد که مصاحبهگران را به قهقهه انداختم شاید باید کمدین بشوم.
بگذریم ولی برای جاری شدن سیل نیاز است که ابتدا سد ساخته شده روی آن خراب شود. دینامیتی دارم که برای شروع سدت را تا حد زیادی تخریب میکند. آن دینامیت کلید طلب است. آن را که در در بچرخانی سیلی از عشق برایت جاری خواهد شد. این ماهیت آیین و شیوهی خداوند است. بگو سیل عشق میخواهی برایت سیل عشق جاری میکند.
بیکلید این در گشادن راه نیست
بیطلب نان سنت الله نیست
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۲۳۸۷
پویا از آلمان
با سلام، برداشت از غزل ۴۹۳ / دیوان شمس، برنامه شمارهی ۸۹۴:
۱) تو مُردی و نَظَرَت، در جهانِ جان نِگَریست
چو باز زنده شُدی، زین سِپَس بدانی زیست
۲) هر آن کسی که چو اِدْریس، مُرد و بازآمد
مُدَرِّسِ مَلَکوت است و، بر غُیوبْ حَفیست
مُردن را، همان مَرگ به حساب آر؛ اما نه مرگِ این بَدَن؛ بلکه، مرگِ هر آنچه هشیاری در ذهن بافته و به آن چسبیده. به عبارت دگر، فُرو ریختنِ هرآنچه، هشیاری به مرکز اضافه کرده.
پس تو اینچنین مُردی و نَظَرَت، در جهانِ جان نِگَریست. چون در مُردن، جهانِ جانْ هرگز به فکر تبدیل نمیشَوَد، تو به عین بِبینی که جهانِ جان، از تو جُدا نیست. این است که زین سِپَس، بِدانی زیست.
اِدْریس هم در چنین مَرگی، مُرد و باز آمد. حال، کارِ آن کَسی که مُرد و اینچنین باز آمد، چیست؟ میگوید: مُدَرِّسِ مَلَکوت؛ چرا مدرس ملکوت؟ چون اوست دارای معرفت به علومِ غیب. آیا این تنها کار اوست؟ نه، این کمترین کار اوست!*
* نه تنها او در این مُردن به زندگی بازگشته و مُدَرِّسِ مَلَکوت گشته، بلکه عشقْ او را اکنون... برایِ فعلِ زندگی، به کار گرفته. پس امکانِ «حیات»، از او جاریست: که بیعشق، هیچ باشنده یا چیزی، حتی برایِ آنی باقی نَمانَد.
۳) بیا بگو به کدامین رَهْ، از جهان رَفتی؟
وَ زان طَرَف به کدامین رَه آمدی، که خَفیست؟
۴) رَهی که جُملهی جانها، به هر شبی بِپَرَند
که شهرْ شهرْ قَفَصها، به شب زِ مُرغْ تُهیست
ای که اینچنین رفتی و بازآمدی، بیا بگو به کُدامین راه از جهان رفتی؟ وَ به کُدامین راه از آن طرف بازآمدی؟ که این رفت و آمد، بر ما خَفیست! حال، چرا بر ما پنهان؟ چون رَه، رَهیست عاری از راه و رَوِش!
پس او در جواب میگوید: از همان رَهی که هر شب، جُملهی جانها بِپَرَند. که اگر تو در شب، شهرْ به شهر رَوْی، خواهی دید که تَن، خواب است و مُرغِ جان، از بَندِ تَن رَها. قَفَصهای تَن به هنگامِ شب، از مُرغِ جان تُهیست. چرا خالی؟ چون در خوابِ بَدَن، روح از بَندِ تَن و هرآنچه به دورِ آن پیچیده شُده، در رهاییست...
۵) چو مُرغْ پایْ بِبَستهست، دور مینَپَرَد
به چَرخ مینَرَسَد، وَزْ دَوار، او عَجَمیست
۶) علاقه را چو بِبُرَّد به مرگ، و بازپَرَد
حقیقت و سِرِ هر چیز را، ببیند چیست
حال به من بگو: اگر پایِ مُرغ را بِبَندی و بَند را هم به دورِ چیزی بپیچی، آیا مُرغ... تَوانِ پَریدن به دور را دارد؟ خوب، هشیاری هم چو آن مُرغِ پایْ بسته، به آسمان مینَرَسَد؛ که در این وضع و کِیفیَّت، اوست بازداشته از پرواز!
برخلافِ مُرغ، هشیاری... خود پایِ خود را در ناآگاهی و غفلت، به این و آن بَسته. این است که او به پرواز در فضایِ بیکرانِ دل دَر نَیامده. او دل را به آنچه فناپذیر است بسته و با آن دلِ پای بسته، به پرواز در فضایِ محدود ذهن، پرداخته؛ این به کنار؛ او علاقهای خاص به این فضایِ محدود یافته!
حال، چو علاقه را از فناپذیر و پرواز در مکانِ محدود بِبُرَد، او به «آن مُردَن» دست یابد و ناگهان خود را در فضایِ بیکرانِ عَدَم بیابد (او در آسمانِ بیکرانِ دل، به پرواز درآمده...). آری! فضایِ خَمُشیست که گُنجایشِ حرکتِ عشق را دارد (و گُنجایشِ حقیقت...). در فعلِ حقیقت، سِرّ وَ سَرچَشمهی هر چیز، بر دیده «عیان» است.
۷) خَموش باش که پُرّ است، عالَم خَمُشی
مَکوب طَبْلِ مَقالَت، که گفتْ طَبْلِ تُهیست
در عالَمِ خَمُشیست که تو بیگفت...، بیراه... وَ بیروش، ناگهان خود را در حقیقتِ تام یابی؛ که تویی خود، از آنِ حقیقت؛ آری، پُرّ از آن! پس مَکوب طَبْلِ گفتگو را، که گفتْ طَبْلِ تُهیست...
با احترام،
آزاده
با سلام
وقتی اتفاقی می افتد که ذهن آن را خوب یا بد قضاوت می کند، ذهن شرطی شده شروع به فعالیت می کند. مرتب آنچه گذشته است و منجر به آن اتفاق شده است را مرور می کند، اگر اتفاق، از نظر ذهن، اتفاق «بدی» باشد، انسان احساس خبط یا خشم می کند و به سرزنش خود و دیگران می پردازد و داستان غم انگیزش را در هر جمعی نقل می کند. و اگر اتفاق، اتفاق «خوبی» باشد، انسان احساس غرور می کند، و لاف موفقیت ها و داشته هایش را می زند و به اصطلاح با آن اتفاق هم هویت می شود. در ضمن ذهن انسان در هر دو حالت، چه اتفاق را بد ارزیابی کند و چه خوب، شروع می کند به نقشه کشیدن در مورد آینده، که حال که اینگونه شد، چنین کنم و چنان کنم و چنین خواهد شد و چنان، و بر حسب بد یا خوب بودن اتفاق، دچار هیجانهای بیم و امید می شود.
اگر دقت کنیم همه ی این فعالیت های ذهن و عدم سکوت ذهن که انسان را از اصل خود دور می کنند، از قضاوت شروع می شوند. قضاوت در مورد خوب یا بد بودن اتفاق. پس یک عامل مهم عدم سکوت ذهن و زبان، قضاوت است و عارفان همیشه توصیه می کنند که از قضاوت بپرهیزیم، چرا که اگر به کل هستی احاطه داشتیم می دیدیم که خوب و بد بودن اتفاقات یک امر نسبی است.
احاطه یافتن به کل هستی با ذهن و با تکیه به حواس جسمی امری غیر ممکن است، اما انسان وقتی در مقابل یک اتفاق فضاگشایی می کند، یعنی عکس العمل شرطی شده ذهن را انجام نمی دهد، صبر می کند، با خود خلوت می کند و بین اتفاق و پاسخ وقفه می اندازد، ممکن است در یکی از این لحظات مکث و عدم واکنش، جرقه ی آگاهی در دلش زده شود، یعنی در یک آن، پرده ی ذهن و باورها کنار برود و او به وجود یک نیروی نامرئی که او را به کل هستی در سطحی بالاتر از حواس جسمی مرتبط می کند پی می برد. و این دریافت شگفت انگیز باعث می شود که همه ی قضاوت ها و خوب و بد کردن ها، غریبه و آشنا دیدن ها، کفر و ایمان دانستن ها، زشت و زیبا نامیدن ها، به طور کل همه ی تضادها از بین بروند و شخص هیچ تفاوت و فاصله ای بین خودش و انسانهای دیگر احساس نکند.
این آتش، همان آتش عشق است که تر و خشک، یعنی همه ی تضادها، در آن با هم می سوزند و محو می شوند. دیگر همه چیز معنای دیگری پیدا می کند، ذهن دیگر به گذشته و آینده نمی رود، همه ی نقش ها و نقشه ها در هم می ریزند و ترس و امید از دل انسان رخت بر می بندند و جای خود را به آرامش و حس امنیت می دهند.
مولانا در غزل شماره ی ۵۳۸ دیوان شمس، موضوع برنامه ی ۸۹۰، از این آتش سخن می گوید:
گر آتشِ دل برزند، بر مؤمن و کافر زند
صورتْ همه پَرّان شود، گر مرغِ معنی پَر زند
اگر در مقابل اتفاق این لحظه فضا را بگشایی، لحظه ای تامل کنی، واکنش نشان ندهی، به زندگی اجازه می دهی تا در آن لحظه ی مکث، به دل تو دسترسی پیدا کند و آتش عشق و آگاهی را در دلت روشن کند. وقتی آتش عشق و آگاهی در دل تو روشن شود، هر باوری را در خود می سوزاند، یعنی دیگر از قضاوت کردن دست بر می داری، و به هیچ چیز و هیچ کس برچسب خوب و بد، مومن و کافر، زیبا و زشت نمی زنی. وقتی مرغ آگاهی در دل تو لانه کند، همه ی تصورات تو از خوب و بد پر می کشند و نا پدید می شوند.
عالَم همه ویران شود، جان غرقۀ طوفان شود
آن گوهری کاو آب شد، آن آب بر گوهر زند
عالم ذهن، پارک ذهنی که برای خودت ساخته بودی و در آن برای هر کسی نقشی و مکانی در نظر گرفته بودی، در طوفان آگاهی ایجاد شده در فضای گشوده شده ویران می شود و تو دیگر نمی ترسی، چرا که در دل این طوفان، سوار بر کشتی نجات بخش «حضور در لحظه» شده ای. من ذهنی، هوش جسمی، که سعی می کرد برای حفظ بقای تو همه چیز و همه کس را در مهار خود در آورد در تشعشع نور هشیاری حضور ناپدید می شود، همانگونه که تاریکی شب با طلوع خورشید از بین می رود و هر باوری که ارزشمند می دانستی، در حرارت شعله ی آتش عشق و آگاهی که در دلت روشن شده است ذوب می شود، و در ازاء هر گوهر باوری که ذوب می شود، گوهر قلب تو پاکتر و شفافتر می گردد. هر چه درخشش افکار «من» دار کمتر می شود، تشعشع عشق در وجود تو بیشتر نمایان می شود.
پیدا شود سرِّ نهان، ویران شود نقشِ جهان
موجی برآید ناگهان بر گنبدِ اخضر زند
آنگاه راز پنهان بر تو آشکار می شود، و جهان را دیگرگونه می بینی. یعنی در می یابی که در زیر همه ی آنچه با حواس جسمی خود درک می کنی، دنیایی هست نامریی، که در آن همه چیز در شبکه ی پیچ در پیچ زندگی به هم تافته است و با قانون عشق اداره می شود و تو تجلی اجرای این قانون را در این دنیا می بینی. ناگهان موج آگاهی و ادراک از اقیانوس ژرف دل تو بر می خیزد، اوج می گیرد و بر گنبد کبود غم و اندوه می کوبد. از دریافت چنین رازی، با پی بردن به قدرت سکوت، ناگهان شگفت زده می شوی و باور ها و هیجان های مربوط به آنها به یکباره در هم می شکنند و تو به اوج آسمان حضور راه پیدا می کنی.
گاهی قلم کاغذ شود، کاغذ گهی بیخَود شود
جان خصمِ نیک و بد شود، هر لحظهای خنجر زند
و آنگاه که ذهن تو از باور ها و دل تو از کینه ها پاک می شود، قلم صنع «او» بر صفحه ی ذهن و دلت می نویسد، یعنی فکر های تو دیگر «من» دار و شرطی شده نیستند و شور عشق به زندگی جای همه ی هیجانهای تو را می گیرد. گاه گویی قلم و کاغذ یکی می شوند، یعنی تو خلاق می شوی و قدرت آفرینندگی پیدا می کنی، و از آنچه می آفرینی هویت نمی پذیری. چرا که وقتی تمایلی به قضاوت و مقایسه نداشته باشی، دیگر سعی نمیکنی به داشته های خود اضافه کنی. گویی دشمن قضاوت کردن می شوی و هر «قضاوتی» در ذهن تو شکل بگیرد را با خنجر «نظارت» از پا در می آوری.
هر جان که اللّهی شود، در خلوتِ شاهی شود
ماری بُوَد، ماهی شود، از خاک بر کوثر زند
هر جانی که خداگونه شود، یعنی منیت نداشته باشد، به خلوت «او»، به فضای یکتایی، به عالم بی رنگی، راه می یابد. و اگر تا کنون مار گزنده ای بود در بیابان جهان مادی، حال ماهی دریای یکتایی می شود. یعنی انسان تا «من» دارد، از ورود به دنیای معنوی، از دستیابی به خرد کل محروم است و همچون مار بیابان، هم خودش درد می کشد و هم به دیگران آسیب می رساند، اما وقتی از «من» و «ما» رها می شود، همچون ماهی، همچون عارفان، به اقیانوس وحدت باز می گردد و وجودش برکت بخش و پرورش دهنده می گردد.
از جا سویِ بیجا شود، در لامکان پیدا شود
هر سو که افتد بعد از این، بر مُشک و بر عَنبر زند
وقتی انسان خود را با داشته های مادی می شناسد اسیر زمان و مکان می شود چون آن داشته ها به زمان و مکان تعلق دارند، اما با شناسایی هم هویت شدگی ها و رهایی از آنها انسان وارد «لا مکان» یعنی همان دنیای معنوی می شود که نه به زمان و نه به مکان خاصی تعلق دارد. یعنی دیگر به گذشته و آینده نمی رود، نه حسرت دیروز را می خورد و نه دغدغه ی فردا را دارد. چرا که می داند اگر این لحظه را به تمامی زندگی کند به هر کاری دست بزند عطر جاودانه ی عشق را به خود می گیرد و این عین موفقیت است.
در فقر درویشی کند، بر اختران پیشی کند
خاکِ دَرَش خاقان بُوَد، حلقهیْ دَرَش سَنْجَر زند
چنین انسانی، زیاده خواه نیست و ساده زیست است، چرا که دیگر خود را با کسی مقایسه نمیکند که بخواهد با جمع کردن اقلام مادی بر دیگران برتر در آید. که مقام چنین انسانی بالاتر از ستارگان دنیای مادی، یعنی دانشمندان، قدرتمندان، و ثروتمندان است. داناترین دانایان در مقابل خردش به خاک می افتند و کار آمدترین کار آمدان برای راهنمایی خواستن بر در سرایش می آیند. یعنی دانش و توانایی انسانی که به حقیقت وجودی خود آگاه است از انسانهایی که با افسانه ی من ذهنی زندگی می کنند بالاتر است.
از آفتابِ مشتعِل هر دَم ندا آید به دل
تو شمعِ این سَر را بِهِل، تا باز شمعت سرزند
و هر لحظه از فضای حضور پیغام عشق بر دل جاری می شود و همچون شمعی راه را روشن میکند، اگر با شمعی که با حضورت روشن می کنی هم هویت نشوی و بگذاری زندگی سر فتیله ی باور های کهنه را ببرد، هر لحظه شمع تو گیرا می شود.
تو خدمتِ جانان کنی، سَر را چرا پنهان کنی؟
زر هر دَمی خوشتر شود، از زخم کان زرگر زند
پس اگر در خدمت زندگی هستی نباید از نو شدن، از دوباره امتحان شدن بترسی. هشیاری حضور در هر تجربه پخته تر و با ارزشتر می شود و همانطور که طلا هر چه بیشتر زیر ضربه های دست زرگر قرار بگیرد ارزشش بیشتر می شود، بعد معنوی تو نیز تحت ضربه ی هر تجربه، با هر بار فضاگشایی متعالی تر می گردد.
دل بیخود از بادهیْ ازل، میگفت خوشخوش این غزل
گر می فروگیرد دَمَش، این دَم از این خوشتر زند
این کلمات در حالی بر زبان جاری شدند که دل سرخوش و بیخود از شراب حضور در این لحظه بود، اما اگر سکوت کنم، دم «او» در این لحظه جاری می شود که بسیار از این سخنان خوشتر و موثرتر است.
با احترام،
شکوه
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهی ۲۸۰۸
گر چه در مستی خَسی را تو مراعاتی کنی
و آنکه نفیِ محض باشد، گرچه اثباتی کنی
همانطور که میدانیم، وقتی که ما وارد این جهان شدیم، مستِ زندگی بودیم و از جنسِ او. چیزی در مرکزمان نداشتیم و به الست اقرار میکردیم.
امّا با آمدن به این جهان، پدر و مادر و جامعه به ما یاد دادند که اجسام مهم هستند. ما یاد گرفتیم که هر چه بیشتر باشد، بهتر است و الگوی ما، زیاد کردن همانیدگیها و گشتن به دور آنها شد.
چنانکه خداوند از ما در مستیِ من ذهنی میپرسد که آیا سیر شدهایم و میخواهیم لب را بر هم بفشاریم و ریختن غذاهای مسموم (همانیدگیها) در بطنمان (مرکز) را تمام کنیم؟
و ما همواره بیشتر میخواهیم.
سورهی ق، آیهی۳۰
«يَوْمَ نَقُولُ لِجَهَنَّمَ هَلِ امْتَلَأْتِ وَتَقُولُ هَلْ مِنْ مَزِيدٍ»
آن روز که [ما] به دوزخ مىگوييم: «آيا پر شدى؟» و مىگويد: «آيا باز هم هست؟»
با این همانیده شدنها، ما به این من ذهنی که مثل خار، پست و بیارزش است، لطف میکنیم. مدام در حال پیروی از دستورات و خواستههای او هستیم و آن را حفظ میکنیم و آیا نمیدانیم که با هر بار همانیده شدن، مطلقاً خدا را انکار میکنیم؟
پس تا کی باید ادامه داد؟
در هر سنی، به محض اینکه به این آگاه شدیم که راه اشتباهی را میپیماییم، باید درنگ کنیم؛ باید دردها و تکلفهای برآمده از ذهن را ببینیم و از خداوند عذر بطلبیم و هر لحظه، روی خودمان و تقویت مرکز عدم کار کنیم. باید دل بِکَنیم و همانیدگیها را بدهیم بروند و لحظهای، غافل نباشیم.
آنکه او ردِّ دلاست از بَد درونیهای خویش
گر نفاقی پیشَش آری، یا که طاماتی کنی
بد درونیهای ما، مرکز اشغال شدهی ما، ما را از درگاه خداوند مردود کرده.
آمده بودیم برای زنده شدن به او، برای سخن گفتن از زبان او و خامش بودن از برای او، امّا تاریک گشتیم و جمع شده در خود، و از جنس سنگ شدیم.
جای ملامت نیست. میتوان برگشت امّا جای حیله و نیرنگ زدن هم نباشد.
طامات هم نباید کردن؛ یعنی چه؟ یعنی نباید مدعی شویم و ریا کنیم که از لحاظ معنوی بسیار توانا هستیم، وقتی که در قعر ذهن به سر میبریم.
همینطور نباید اشخاصی را دارای قدرتهای خارقالعادهی معنوی بدانیم و از آنها چیزهایی را درخواست کنیم که برآورده کردنشان، تنها از پس خداوند بر میآید.
چه قدرتی بالاتر از قدرت زندگیست؟ هیچ قدرتی، و دست خدا بالای همهی دستهاست.
آیهی۱۰ سورهیفتح
«ید اللَّهِ فَوْقَ أَيْدِيهِمْ»
«دست خدا بالای دست آنان است.»
برو ای رهزن مستان رها کن حیله و دستان
که ره نبود در این بستان دغا و قلتبانی را
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهی۵۶
ادامه غزل ۲۸۰۸
ور تو خود را از بَدِ او کور و کَر سازی دَمی
مدحِ سرِّ زشتِ او، یا تَرکِ زَلّاتی کنی
پس اگر ما از دردها و اشکالات بسیار من ذهنی، خودمان را به کری و کوری میزنیم و آنها را انکار میکنیم؛ اگر خودمان را عادی و درست و کامل میدانیم و فقط دیگران را مقصر میدانیم یا میگوییم همه چیز همینطور که هست، خوب است، دو راه پیش رو داریم.
یا به ستایش سرّ زشت من ذهنی ادامه دهیم، یا که لغزیدن و منحرف شدن از راه خداوند را متوقف کنیم و به اشتباهاتمان اعتراف کنیم.
بگوییم این من ذهنی از بیخ مشکل دارد، از بیخ دردزا و کارافزاست. باید رهایش کرد، باید سرّ خداوند، سرّ خوش عدم را جایگزین آن کرد.
آن تکلّف چند باشد، آخر آن زشتیِّ او
بر سر آید تا تو بگریزی و هیهاتی کنی
این دردها و پوچی که به ما دست میدهد، همه میگویند که به اصل خویش برگرد.
باید گریخت از سرّ زشتش، باید دور شد از مرکز پر از درد و نزدیک شد به خدایی که در انتظار ماست، و ما مدام او را پس میزنیم.
او به صحبتها نشاید، دور دارَش ای حکیم
جز که در رنجَش، قضا گو، دفعِ حاجاتی کنی
من ذهنی شایسته آن نیست که با او همنشینی کنیم و یا مراعاتش را بکنیم.
میگوید ای عارف، ای کسی که آگاه هستی و فضا را میگشایی، از او دور شو و راهت را از راه او جدا کن، و با دید ناظر بنگر.
فقط او را در درد هشیارانه نگه دار و پیرو نیازهای این خَس نباش. آنگاه از نیازهای او بینیاز میشوی و قضا حاجات اصلیات، یعنی حس امنیت، قدرت، هدایت و عقل را از فضای گشوده شده برآورده میکند.
مر مناجاتِ تو را با او نباشد همدم او
جز برای حاجتش با حق مناجاتی کنی
وقتی که ما با فضای گشوده شده با خداوند راز و نیاز میکنیم، من ذهنی در میان نیست.
امّا به عکس، اگر با من ذهنی و برای رفع نیازهای او با خداوند مناجات میکنیم، باز هم در حال مراعاتِ خس هستیم.
همانطور که همیشه در ذهن به اصطلاح دعا میکنیم؛ امّا در واقع فقط از خدا یک چیزی میخواهیم؛ که فلان چیز من را زیاد کن، فلان چیز را برای من نگه دار، فلان چیز را به من بده و...
آن مراعاتِ تو، او را در غلطها افکنَد
پس مُلازِم گردد او، وز غصّه ویلاتی کنی
پس مراعات من ذهنی را کردن، او را با ما همراه میکند. در هر کاری نقشش را میبینیم و آثار بدش خودنمایی میکنند.
تا آنجایی که درد و مصیبت تمام زندگی ما را فرا میگیرد، و ما با من ذهنی آرزوی مرگ میکنیم، آرزوی تولدی دوباره با حضور.
آن طرب بگذشت، او در پیش چون قولَنج ماند
تا گریزی از وثاق و یا که حیلاتی کنی
شادیهایی که ما از همانیدگیها میگیریم، موقت هستند. میآیند ما را سرگرم میکنند و میروند و ما میمانیم و درد از دست دادنشان.
امّا نمیدانیم که اصلش همین است؛ در من ذهنی ما از دست میدهیم تا بفهمیم که اصلاً آن همانیدگیها متعلق به ما نبودند، فقط پنداشتیم که از دست دادیم. تا که بگریزیم از این اطاق ذهن و حَذَر کنیم.
یا که میتوانیم حیله کردن را ادامه دهیم و یک شادی فانی دیگر را جایگزین شادی بیسبب کنیم، تا دلدردمان بیشتر و بزرگتر شود و درمانش سختتر.
آن کسی را باش، کاو در گاهِ رنج و خرّمی
هست همچون جنّت و چون حور کِش هاتی کنی
با مراعات من ذهنی را نکردن، فرقی نمیکند در چالشها و سختیها و یا در خوشی باشیم، همواره فضا را باز میکنیم و در این فضا، گویی در بهشت هستیم و با خداوند تبادل عشق میکنیم.
رها ۱۵ ساله از مازندران.
با سلام
بررسی دو حالت ظاهری و باطنی در قالب چهار عنوان :
۱-حرف و سخن :
بخش ظاهری سخن ها به جهتِ انتقالِ مطلب و ارتباط با دیگران شکل می گیرد، ولی اگر دل های انسان ها قادر به شنیدنِ صدایِ عدم بود، حرف ها از میان می رفت.
هر دل ار سامع بُدی وحیِ نهان
حرف و صوتی کی بُدی اندر جهان؟
مثنوی معنوی، دفتر چهارم، بیت ۲۹۷۹
بخش باطنیِ حرفها، حکمت است. یعنی سخنی که در فضایِ عدم پخته شده است و داناییِ زندگی را بهمراه دارد و گوینده قصدش از سخن گفتن، پخشِ خرد و عشقِ زندگیست.
در این رابطه مولانا به داستان عُزَیر که در دفتر سوم از بیت ۱۷۶۳ و در دفتر چهارم از بیت ۳۲۷۱ آورده شده، اشاره می کند.
خلاصه داستان بدین شرح است:
پسرانِ عُزیر به دنبال پدر خود بودند و سراغ او را از هر رهگذری می گرفتند. تا اینکه با پدر خود روبرو می شوند اما او را نمی شناسند، زیرا او پس از گذشت صد سال، به حکم مشیت الهی جوان مانده بود. پس به او گفتند: ای رهگذر آیا از عُزَیر خبر داری؟ عُزیر می گوید: آری دیدمش، او به دنبال من می آید.
یکی از پسران با شنیدن این مژده شادمان می شود، اما پسر دیگر متوجه می شود که او همان عُزَیر است و بیهوش بر زمین می افتد.
بانگ می زد کای مُبَشِّر، باش شاد
و آن دگر بشناخت، بیهوش اوفتاد
که چه جای مژده است ای خیره سر؟
که در افتادیم در کانِ شکر
مثنوی معنوی، دفتر چهارم، ابیات ۳۲۷۶ و ۳۲۷۷
در اینجا مولانا می گوید که پسر اول، در لفظ به دنبال معنا بود ولی پسر دوم به باطنِ کلام رفت و درونش زنده شد.
۲-مورد دوم: صورت ها
صورت ها شامل صورتِ اشیا و صورت انسان ها می شود.
بخشِ ظاهریِ صورتِ اشیا، آن چیزی است که با چشم دیده می شود ولی استعداد باطنیِ آن از دیدۀ انسان پنهان است.
اسمِ هر چیزی برِ ما ظاهرش
اسمِ هر چیزی برِ خالق سِرَش
نزدِ موسی نامِ چوبش بُد عصا
نزدِ خالق، بود نامش اژدها
مثنوی معنوی، دفتر اول، ابیات ۱۲۳۹ و ۱۲۴۰
همینطور صورتِ ظاهریِ انسان ها با دیدِ ذهنی تنها یک جسم است ولی از دیدِ باطنی و مرکزِ عدم، تجلّیِّ خداوند است.
خَلقِ ما، بر صورتِ خود کرد حق
وصفِ ما، از وصفِ او گیرد سَبَق*
مثنوی معنوی، دفتر چهارم، بیت ۱۱۹۴
* گیرد سَبَق: از او درس می گیرد، از او تاثیر می گیرد.
از طرفی خداوند، حقیقتِ تمامِ پدیده ها از جمله صورت ها را به انسان تعلیم داده است و این دانش در مرکزِ انسان وجود دارد، به طوریکه فرشتگان خریدارِ تعالیمی هستند که انسان از خداوند آموخته است. ولی یادآوریِ حقایق و معانی مستلزمِ فضاگشاییِ عمیق و حضور در این لحظه است.
درسِ آدم را، فرشته مُشتری
مَحرَمِ درسش، نه دیو است و پری
آدم اَنبِئهُم بِاَسما درس گو
شرح کن اسرارِ حق را مو به مو
مثنوی معنوی، دفتر دوم، ابیات ۳۲۶۸ و ۳۲۶۹
۳-مورد سوم : فعالیت های روزمره
اگر مبنای انجام فعالیت ها، از روی عادت و تکرارِ یکسری کارها باشد و انرژیِ عشقی از درونِ انسان به آن کارها نریزد، تنها موجب رنج و مشقَّت برای آدمی است. ولی اگر همین فعالیت ها از فضای عدم شکل بگیرد، با علاقه و ذوقِ باطنی انجام می شود و این ذوق هست که موجب به ثمر نشستنِ اعمال ازجمله عبادت ها می شود.
طاعتش نغزست و، معنی نغز نی
جوزها بسیار و، در وی مغز نی
ذوق باید، تا دهد طاعات، بَر
مغز باید تا دهد دانه شَجَر
مثنوی معنوی، دفتر دوم، ابیات ۳۳۹۵ و ۳۳۹۶
۴-مورد چهارم فکر است.
فکرها جسم هستند. اگر تنها در ظاهر افکار گیر کنیم، گویی هر لحظه در حالِ حمل کردنِ یک جسم هستیم. و این کار، روحِ ما را سنگین می کند و هوشیاریِ جسمی در ما تقویت می شود.
ولی اگر به باطنِ افکار برویم، متوجه می شویم که این افکار از فضایِ عدم آمده اند و در ما مهمان هستند و حاویِ پیغام اند.
پس فکری که از فطرتِ ما بیرون می آید، دیگر یک فکرِ همانیده نیست بلکه آگاهی یا وحی است.
خمُش باش که تا وحی های حق شنوی
که صدهزار حیات است، وحیِ گویا را
مولوی، دیوان شمس، غزل ۲۳۳
بنابراین، ظاهرِ هر چیز دارایِ بُعد است و در قالبِ یک چارچوب و شکلِ ذهنی جای می گیرد ولی اصلِ انسان فاقدِ بُعدِ مادّی ست و به همین دلیل هست که میگویند فضای عدم، قابل تجسّم نیست و به فکر درنمیآید.
عاشقان را کار نبْوَد با وجود
عاشقان را هست بی سرمایه سود
بال، نی و گِردِ عالم می پَرَند
دست نی و گو ز میدان می برند
آن فقیری کو ز معنی بوی یافت
دست بُبریده همی زنبیل بافت
عاشقان اندر عدم خیمه زدند
چون عدم، یک رنگ و نفسِ واحدند
مثنوی معنوی، دفتر سوم، ابیات ۳۰۲۱ تا ۳۰۲۴
(اشاره است به حکایت شیخ اقطعِ زنبیل باف که در بیت ۱۷۲۰-۱۶۱۴ دفتر سوم آمده است.)
با سپاس فراوان
سمانه از تهران
برداشتی از «حکایت آن عاشق که شب بیامد بر امید وعدهی معشوق...»
-مثنوی، دفتر ششم، از بیت ۵۹۳، مربوط به برنامه ۸۸۹ گنج حضور
در این قصه، شرح حال انسان در این لحظه به ظرافت بیان شده است.
اینکه ذات اصیل انسان چیست و در من ذهنی چه روزگاری دارد و همچنین زندگی چگونه به انسان در این لحظه
مینگرد.
انسان قبل از آمدن به جهان مادی و ساختن من ذهنی، عاشق زندگی و در بند وصلِ معشوق ماهرویِ خود بوده است. او ماتِ شاهنشاه وجود خویش و وفادار بر عهد الست بوده است.
عاشقی بودست در ایامِ پیش
پاسبانِ عهد اندر عهدِ خویش
مثنوی، دفتر ششم، بیت ۵۹۳
سالها در بندِ وصلِ ماهِ خود
شاهمات و ماتِ شاهنشاهِ خود
مثنوی، دفتر ششم، بیت ۵۹۴
مولانا میفرماید لحظه دیدار انسان با زندگی اکنون فرا رسیده است. درست است که انسان در نیمه شب ذهن به سر میبرد، اما زندگی در همین لحظه خواستار دیدار با انسان است. هنگامی که به دنبال صبر و فضاگشایی، هوشیاری حضور در انسان از نیمه میگذرد، دیدار او با زندگی و گشایش مرکز انسان اتفاق می افتد و در نهایت وعدهی دیدار که این لحظه است فرا می رسد. زندگی در وعدهاش صادق است.
عاقبت جوینده یابنده بود
که فرج از صبر زاینده بود
مثنوی، دفتر ششم، بیت ۵۹۵
بعد نصف اللّیل، آمد یارِ او
صادق الوعدانه آن دلدار او
مثنوی، دفتر ششم، بیت ۶۰۰
پس انسانی که هنوز در ذهن است نیز در لحظه دیدار قرار دارد و زندگی نیز در این دیدار حاضر است، اما این انسان در خواب ذهن فرو رفته است و تلاشهای ذهنی برای رسیدن به زندگی میکند. به همانیدگی ها مشغول است و هنوز به بلوغ و پختگی در حضور نرسیده است. مولانا میگوید زندگی چنین انسانی را خفته میبیند و او را در شب ذهن در حالیکه مشغول همانیدگیهایش است، نگه میدارد.
عاشق خود را فتاده خفته دید
اندکی از آستینِ او درید
مثنوی، دفتر ششم، بیت ۶۰۱
گردگانی چندش اندر جیب کرد
که تو طفلی، گیر این، میباز نَرد
مثنوی، دفتر ششم، بیت ۶۰۲
قصه از اینجا به بعد به شرح بیداری انسان میپردازد. انسانی که متوجه شده لحظات زیادی زندگی به دیدار او آمده و رفته و او مشغول بازی همانیدگیها بوده است. بازی با گردوها تمام فعالیتهایی است که انسان با ذهنِ مندار انجام میدهد، به دنبال خوشبختی و موفقیت و حتی عشق در ذهن جستجو کردن، تمامی مسئله سازیها، درد ساختنها و درد کشیدنها، بحث و گفتگوهای ذهنی و تلاش های بیهوده برای برتر درآمدن. آنهم در لحظات ارزشمندی که معشوق در لحظه دیدار حاضر بوده است.
چون سحر از خواب، عاشق بر جهید
آستین و گردگانها را بدید
مثنوی، دفتر ششم، بیت ۶۰۳
گفت: شاه ما همه صدق و وفاست
آنچه بر ما میرسد، آن هم ز ماست
سحر برای انسان فرا رسیده است، همان لحظه ای که ارتعاش زنده کنندهی ابیات مولانا، خواب گردوبازی را برهم میزند و انسان بر بام هوشیاری حاضر و مراقب بر مرکزش میشود. همان لحظهای که قضا و کن فکان گردوهای همانیدگی ها را می شکند تا به انسان یادآوری کند چشیدن غم، تنها به خاطر فراق و دوری از معشوق مجاز است و نه برای هیچ چیز آفل. همان لحظهای که انسان از دید من ذهنی ملامتگر، دیوانه به نظر میاید زیرا بر طبق هیچ الگوی هرچه بیشتر بهتر ذهنی عمل نمیکند و به دعوت من ذهنی برای ستیزه بیشتر پاسخ نمیدهد. لحظهای که انسان دست از آزمایش هجران بر میدارد و به شناسایی عظیم بی نیازی مطلق از جهان جسم زنده میشود.
ای دلِ بیخواب، ما زین ایمنیم
چون حرس بر بام چوبک میزنیم
مثنوی، دفتر ششم، بیت ۶۰۵
گردگان ما درین مِطحَن شکست
هر چه گوییم از غم خود، اندکست
مثنوی، دفتر ششم، بیت ۶۰۶
عاذلا چند این صلای ماجرا
پند کم ده بعد از این دیوانه را
مثنوی، دفتر ششم، بیت ۶۰۷
من نخواهم عشوۀ هجران شنود
آزمودم، چند خواهم آزمود
مثنوی، دفتر ششم، بیت ۶۰۸
این دیوانگی یعنی برهم زدن الگوهای همانیده و شرطی شدگیها، انسان را به دیدن اصل خود میرساند. عقل من ذهنی را از کار می اندازد، سلسله فکر را قطع میکند و انسان را مجهز به عقل کل و خرد زندگی میسازد. انسان در این حالت در پی تاب موی معشوق میرقصد و از اسارت در زنجیرهای فلج کنندهی الگوهای همانیده رها میشود.
هرچه غیر شورش و دیوانگیست
اندرین ره دوری و بیگانگیست
مثنوی، دفتر ششم، بیت ۶۰۹
هین بنه بر پایم آن زنجیر را
که دریدم سلسلۀ تدبیر را
مثنوی، دفتر ششم، بیت ۶۱۰
غیر آن جَعد نگار مُقبِلم
گر دو صد زنجیر آری، بُگسَلم
مثنوی، دفتر ششم، بیت ۶۱۱
ادامه: برداشتی از قصۀ «استدعای امیر تُرک...»
-مثنوی، دفتر ششم از بیت ۶۴۳ مربوط به برنامه های ۸۹۰ و ۸۹۲ گنج حضور
تا اینجا، مولانا یادآوری کرد که انسان در حضور زندگی و در لحظۀ دیدار با زندگی قرار دارد. اما تا زمانیکه رو به سوی ذهن دارد و زندگی را در تصاویر ذهنی جستجو میکند، در خواب هشیاری به سر میبرد. همچنین از زبان انسان بیدار شده از خواب ذهن گفت ما به اندازه کافی هجران را آزمودهایم و از این پس مانند نگهبانی بر بام هوشیاری خویش پاسبانی میدهیم تا مرکز جسمی را فنا و به زندگی زنده شویم.
فضای گشوده درون انسان از جنس زندگیست و سوزانندۀ الگوهای شرطیشده و آسیب زنندۀ مرکز جسمی است. این شرطیشدگیها در نور حضور میسوزند تا انسان به حضور زنده شود. سوختنی که جایز است و انسان سزاوار آن است.
مولانا میگوید قبله و مقصود انسان تا زمانی که در جهان جسم به سر میبرد، همین سوختن به مرکز جسمی است همانند شمعی که به سوختن زنده است.
تا نسوزم، کی خُنُک گردد دلش؟
ای دل ما خاندان و منزلش
مثنوی، دفتر ششم، بیت ۶۱۷
خانۀ خود را همیسوزی، بسوز
کیست آن کس کو بگوید: لایَجوز
مثنوی، دفتر ششم، بیت ۶۱۸
خوش بسوز این خانه را ای شیرِ مست
خانۀ عاشق چنین اولیترست
مثنوی، دفتر ششم، بیت ۶۱۹
مولانا به انسان میگوید خواب ذهن را رها کن و به کوی بیخوابان بیا. کوی بیخوابان، دل عدم شدهی انسان است، فضای یکتایی که در آن انسانهای بیدار را میبینی که مجنونوار، پروانه وجود را بر آتش عشق می افکندند، و کشتی وجود را در دریای عشق غرق میکنند، و عشق را میبینی که همچون اژدهایی نهان و دلربا، کوه من ذهنی انسان را به آسانی می رباید.
خواب را بگذار امشب ای پدر
یک شبی بر کوی بیخوابان گذر
مثنوی، دفتر ششم، بیت ۶۲۱
بنگر این کشتی خلقان غرق عشق
اژدهایی گشت گویی حلق عشق
مثنوی، دفتر ششم، بیت ۶۲۳
اژدهایی ناپدید دلربا
عقلِ همچون کوه را او کَهرُبا
مثنوی، دفتر ششم، بیت ۶۲۴
مولانا به انسان میگوید: تو اگر لحظه ای عشق را بچشی، و به دیدار نور برسی، هر زیبایی و بوی خوش این جهانی را رها میکنی و خودت را در جوی فنا می افکنی. جویی که تا ابد از آن بیرون نخواهی آمد.
عقلِ هر عطّار کآگه شد ازو
طبلهها را ریخت اندر آب جو
مثنوی، دفتر ششم، بیت ۶۲۵
رو کزین جو برنیایی تا ابد
لَم یَکُن حَقًا لَهُ کُفواً اَحَد
مثنوی، دفتر ششم، بیت ۶۲۶
در ادامه، مولانا به انسان توصیه میکند که با چشم درون، چشم عدمبین ببیند و نه با چشم دوبین من ذهنی تا بتواند حقیقت را ببینید و از فضای محدودیت و حیله های ذهنی درآید و به یکتایی زنده شود. مولانا میگوید تا کی در ذهن میگویی نمیدانم. این ابیات نشان میدهند که توانایی عبور از بیابان محدود ذهن به جهان گشودهی یکتایی به انسان داده شده است.
ای مُزَوِّر چشم بگشای و ببین
چند گویی: میندانم آن و این
مثنوی، دفتر ششم، بیت ۶۲۷
تا نمیبینم، همیبینم شود
وین ندانمهات، میدانم بود
مثنوی، دفتر ششم، بیت ۶۲۹
از این پس مولانا به شرح «نمیدانم» حقیقی در انسان میپردازد: شرح سفر انسان از مراحل شناخت و آگاهی تا مستی و مستی بخشی، شرح تبدیل انسان از عاشقِ خفته به تُرکِ مطربخواه و از پس از آن به مطرب جان که نغمه اسرار الست سر میدهد. شرح گذشتن از نفی و زنده شدن به اثبات.
مست را چون دل مِزاح اندیشه شد
این ندانم و آن ندانم پیشه شد
مثنوی، دفتر ششم، بیت ۶۳۸
این ندانم وآن ندانم بهر چیست؟
تا بگویی آنکه میدانیم، کیست
مثنوی، دفتر ششم، بیت ۶۳۹
نفی، بهرِ ثَبت باشد در سَخُن
نفی بگذار و ز ثَبت آغاز کُن
مثنوی، دفتر ششم، بیت ۶۴۰
گذشتن انسان از «نمیدانم» و زنده شدن به اسرار الست در قصۀ امیرِ تُرک بیان شده است. امیرِ تُرک نماد انسانی است که به صورت نسبی از خواب ذهن بیدار شده، و از حضور مطربِ جان که زندگی است، آگاه شده است.
اَعجَمی تُرکی سحر آگاه شد
وز خُمار خَمر، مُطربخواه شد
مثنوی، دفتر ششم، بیت ۶۴۳
مولانا در این قسمت تفاوت میان هشیاری حضور و هشیاری جسمی را شرح میدهد. میگوید یکی آسمان است و دیگری ریسمان. یکی آب حیات و دیگری زهر کُشنده. میگوید به نقش نگاه نکن. باید به حضور زنده باشی تا بتوانی زندگی را در بیرون شناسایی کنی. اگر در مرکزت جسم باشد جز شراب ذهنی نمیشناسی ولی اگر به جان اصیلت زنده باشی شراب یکتایی را میبینی و میشناسی.
مطرب جان مونس مستان بود
نُقل و قوت و قُوَّتِ مست آن بود
مثنوی، دفتر ششم، بیت ۶۴۴
مُطرِب ایشان را سویِ مستی کشید
باز مستی از دَمِ مُطِرب چشید
مثنوی، دفتر ششم، بیت ۶۴۵
آن شراب حق بدان مطرب برد
وین شراب تن ازین مطرب چَرَد
مثنوی، دفتر ششم، بیت ۶۴۶
مولانا میگوید شراب حضور و شراب ذهن نه تنها به جز لفظ، اشتراکی ندارند، بلکه یکی دل انسان را گوی چوگان فضای یکتایی میسازد و دیگری انسان را به دوزخ ذهن میبرد.
در وجود انسانی که دلش گوی چوگان زندگی است، مطرب جان نغمه اسرار الست سر میدهد و پیوستگی میان شادی و درد، زندگی و این جهان حاصل میشود.
چونکه کردند آشتی شادی و درد
مطربان را تُرکِ ما بیدار کرد
مثنوی، دفتر ششم، بیت ۶۶۴
مطرب آغازید بیتی خوابناک
که اَنِلنی الکَاسَ یا مَن لا اَراک
مثنوی، دفتر ششم، بیت ۶۶۵
مطرب جانِ انسان میخواند:
ای کسی که تو را نمیبینم، جامی لبریز به من بده.
تو حقیقت من هستی و از غایت قرب است که تو را نمیبینم.
تو عقل منی گرچه در پیچ و خمهای ذهن گم شدهام.
آنقدر به من نزدیکی که برای خواندنت «یا» نمیگویم.
«یا» گفتن برای پنهان ساختن تو از کسانی است که در بیابان ذهن تو را جستجو میکنند.
بعد از تحقق لحظهی پرشور دیدار زندگی و بیدار شدن مطرب جان در دل انسان، مولانا انسان را متوجه «سکوت کردن» میکند. میگوید حالا که پس از طی کردن فراق در ذهن و فضاگشایی های مداوم به دیدار زندگی رسیدی، باید مراقب حضورت باشی. من ذهنی هنوز در پی بردن تو به ذهن است. پس از این، مهمترین کار تو سکوت درونی و مراقبت از حضورت است.
در بیان این مطلب، مولانا قصه آمدن ضَریر به خانه حضرت رسول را بیان میکند. ضَریر یا کور نماد من ذهنی است که در قصه، با شتاب به خانه رسول که مرکز عدم شده ماست وارد میشود. درحالیکه فریاد تشنگی سر داده است.
اندر آمد پیش پیغمبر ضَریر
کای نوابخش تنور هر خمیر
مثنوی، دفتر ششم، بیت ۶۷۰
ای تو میر آب و من مستسقیام
مُستغاث، المُستغاث ای ساقیام
مثنوی، دفتر ششم، بیت ۶۷۱
انسان در ذهن کور است زیرا حقیقت را نمیبیند و تنها نقشهای ذهنش را میبیند. همچنین تشنه است زیرا از دریافت آب زندگی محروم شده است. در قصه ضَریر از تشنگی فریاد برآورده و از زندگی طلب آب میکند. فریاد المستغاث فریاد تشنگی و درد انسانهای در ذهن است که به خانه رسول یعنی زندگی میبرند اما عایشه که نماد انسان بیدار است در مقابل کور خود را میپوشاند، با وجودیکه میداند کور قادر به تشخیص او نیست. یعنی وظیفهی انسان پوشاندن و مراقبت از حضور خود در مقابل من ذهنی خود و دیگران است.
استسقا یا بیماری تشنگی که انسان در ذهن دچارش میشود فقط به فنا شدن مرکز جسمی درمان میشود. در قصه، ضَریر درمان نمیخواهد فقط میگوید به من آب برسانید تا بتوانم به حیاتم در کوری ادامه دهم.
مولانا میگوید که رسول که نماد زندگی است بر انسان غیرت دارد. انسان معشوق زیباروی زندگی است و زندگی وجود کاذب جسمی را در دل انسان برنمیتابد. عایشه که نماد انسان بیدار شده است نیز از غیرت رسول آگاه است و بدون اینکه رسول بگوید پی احتجاب یا پوشاندن خود میگریزد. یعنی انسان بیدار در ذات آگاه است که باید مراقب مرکز عدم شدهاش باشد.
عایشه نه تنها پی احتجاب میگریزد بلکه به اشارت دست حرف میزند که هوشیاریاش به ذهن نرود یعنی نهایت مراقبت و سکوت در حضور زندگی و در اجتناب از من ذهنی.
چون در آمد آن ضَریر از در شتاب
عایشه بگریخت بهر احتجاب
مثنوی، دفتر ششم، بیت ۶۷۲
زانک واقف بود آن خاتون پاک
از غَیوری رسول رَشکناک
مثنوی، دفتر ششم، بیت ۶۷۳
مولانا انسان را به سکوت درونی توصیه میکند، زیرا سکوت و خموشی ذهن، بیان زندگی از طریق انسان که از طریق کن فکان صورت میپذیرد را آشکارتر میکند. درحالیکه با ذهن سخن گفتن روزن حضور انسان را میبندد و پوششی بر ارتعاش حضور انسان میشود.
مولانا قصه امیر تُرک را ادامه میدهد. امیر ترک به حضور مطرب جان بیدار شده.
مطرب آغازید پیش تُرک مست
در حجاب نغمه اسرارِ الست
نغمه اسرار الست، نغمه ای که مطرب زندگی در گوش این انسان میخواند نغمهی «نمیدانم» است.
من ندانم که تو ماهی یا وَثَن
من ندانم تا چه میخواهی ز من
مثنوی، دفتر ششم، بیت ۷۰۴
میندانم که مرا چون میکشی
گاه در بر گاه در خون میکشی
مثنوی، دفتر ششم، بیت ۷۰۷
اعتراف حقیقی به نمیدانم همان لحظه ایست که انسان تا حد زیادی به مطرب جان زنده شده و اسرار الست را به یاد آورده و نیاز به مراقبت لحظه به لحظه بر هشیاری خویش دارد تا دوباره به دام ذهن نیفتد. امیر یا من ذهنی نغمه نمیدانم را دوست ندارد و آنرا درک نمیکند، زیرا نمیدانم برابر با نفی و فانی شدن اوست. به همین دلیل امیر از نغمۀ زندگی، طبعش ناخوش شده و میخواهد با گرز، بر سر مطرب بکوبد.
تلاش من ذهنی برای خاموش کردن مطرب ِجان، در هر بار بلند شدن انسان بر پایه من ذهنی اتفاق میافتد. هر بار که خشمگین میشویم، هر بار که میترسیم، هربار که دچار درد من ذهنی میشویم، هربار که قضاوت و مقاومت میکنیم، و هربار که میدانیم.
هر اقدام برای حل کردن چالشهای زندگی با من ذهنی، نفی زندگی و تلاش برای اثبات من ذهنی است. قضا، انسان را در صحنه چالشهای مختلف می آورد تا چشم انسان را به جنبهای از نفی من ذهنی و اثبات زندگی باز کند، شناسایی یک همانیدگی یا انداختن یک درد، روشن کردن یک جنبه تاریک از درونمان و نامحدود ساختن یک محدودیت کاذب. و در پشت همه این صحنه ها روی زیبای زندگی است که اصل وجود انسان است.
در من ذهنی دسترسی به حقیقت امکانپذیر نیست. انسانی که قدم در راه بیداری گذاشته کمکم نغمه اسرار الست را به گوش جان میشنود اما مراقبت از من ذهنی در این مسیر بسیار مهم است. زیرا من ذهنی از شنیدن نغمه مطرب جان، ناخوش میشود و سر بلند میکند.
توصیه مولانا به صبر و خاموشی کامل است، همچنین به پوشاندن و حفاظت دل عدم شده تا مطرب جان، به نواختن نغمه نفی ادامه دهد. نفی، مقدمه و لازمهی اثبات یا زنده شدن انسان است و تسلیم یعنی همنوا شدن با نغمه ی نفیِ مطربِ جان، یعنی انسان اجزای مرکز جسمی را شناسایی و لا کند تا مقدمه ی زنده شدن به الّاالله فراهم شود.
میرمد اثبات پیش از نفی تو
نفی کردم تا بری ز اثبات بو
مثنوی، دفتر ششم، بیت ۷۲۱
در نوا آرم بنفی این ساز را
چون بمیری، مرگ گوید راز را
مثنوی، دفتر ششم، بیت ۷۲۲
با سپاس و احترام
لادن از کانادا
با سلام،
مُقَدَمه:
اتفاق در فِعلِ رویداد است! هشیاری در ذهن، رویدادها را برایِ اثباتِ گُذرِ زمان، به عُنوانِ مَدرَکْ گِرو میگیرد. او در زمانِ بپا شُده، کارِ بیداری را به عنوانِ یک رویداد، واگُذار میکُند به زمان. حال چه میشود اگر هشیاری، ناگهان خود را از بَندِ زمان، در رهاییِ مُطلق بیاید؟
در پایانِ زمانِ مَجازی، هشیاری از عشقْ یک جامْ میسِتانَد؛ جامْ لبریز است... از «حقیقتِ مُطلق».
-خلاصه از غزل شمارهی ۳۳۶، دیوان شمس، برنامه ۸۹۳ گنج حضور
۱) بِدِه یک جامْ، ای پیرِ خَرابات
مگو فردا، که فی التَّاخیرِ آفات
۲) به جایِ باده دَردِه خونِ فرعون
که آمد موسیِ جانَم به میقات
بِدِه یک جامْ و مَگو فردا؛ که در «این» دیدار، زمان برابر است با تأخیر؛ و تأخیر در دیدار (تأخیر در دیدارِ عشق)، برابر است با آفات.
ما را قراریست با عشق. مَحَلِ قَرار هم، در همین لحظه است؛ این لحظهی ابدی، که فارغ از زمان میباشد. پس به جایِ باده ریختن، خونِ فرعون را بریز که زمان بِپا کرده! که آمد موسیِ جانَم به مَحَلِ قرار و در این دیدار، خونِ خَصْم را، ریخته میخواهد عشقْ...
۳) شرابِ ما زِ خونِ خَصْم باشد
که شیران را زِ صَیّادیست لَذّات
۴) چه پُرخون است پوز و پَنجهی شیر
زِ خونِ ما گرفتست این عَلامات
از آنجا که برایِ دیدار، عشقْ خونِ دُشمن را ریخته میخواهد، شرابِ ما از خونِ دُشمَن است! لذا، شیرانِ راهِ خُدا را، از فِعلِ صَیّادی، در لَذّات خواهی یافت! ببین چگونه پوز و پَنجهی شیر از صِید، پُرخون است. این علامات، که بر پوزه و پَنجهی ما شیران میبینی، از خونِ خودِ ما گرفته شُده (خونِ زمانِ روانشناختی...!)
۵) نگیرم گور و نی هم خونِ انگور
که من از نَفیْ مستم، نی زِ اثبات
زمانِ بِپا شُده در ذهن، دُشمَنِ دیدار گَشته. پس دُشمَن، در درون است. عشق، خونِ دشمن را ریخته میخواهد؛ دُشمَن که خونِ خود را هرگز به دستِ خود نَریزَد! پس با به کار گرفتنِ «حرکتِ هشیاری» در ذهن، «حرکت در ذهن» که از میان نمیرَوَد. تازه بیشتر هم میگردد! حال، چه شَود اگر هشیاری دست از «حرکت در ذهن» بَردارد؟
اگر دگر «مَنی» نَمانده باشد که بِخواهد با «مَنَش» نَفیْ کُند، آیا آنگاه هشیاری در بیمَنی، خودبخود غرق در نَفیْ است یا نه؟ آری! این نَفیْ از «نَفْسِ دُروغین» به میان نَیامده که بخواهد چیزی را «با فِعلِ نَفی»، به «اثبات» درآرد. پس چنین باشد که ضمیرِ دلِ پاک، خودبخود در نَفیْ مَست است! در اثباتِ حَق، مرا مَخواهی یافتن به دورِ آنچه فناپذیر است... گَردان! که من از نَفیْ مَستم، نی زِ اثبات...
۶) چو بازَم، گِردِ صیدِ زنده گَردَم
نگردم هَمچو زاغانْ گِردِ اَمْوات
من همچون باز، به گِردِ صیدِ زنده گَردَم (به گِردِ زندگی...)؛ نه هَمچون زاغانْ به گِردِ مُردگان!
۷) بیا ای زاغ و بازی شو به هِمَّت
مُصّفا شو زِ زاغی پیشِ مِصْفات
در بازگَشت به ذات است که ذاغ، بازی گردد به هِمَّت (هِمَّت از حرکت عشقْ برمیخیزد...). پس پیشِ صافی (فضایِ نیستی / فضایِ بیکران / فضایِ یکتایی)، صاف، خالص و پاک شو... تا به هِمَّت، بازگَردی به ذات.
۸) بِیَفشانْ وَصفهایِ باز را هم
مُجَرّدتَر شو اَنْدَر خویشْ چون ذات
این وَصفها که از «باز» بیان شد، همه وَصف بود! پس از وَصفْ بُگذر! تویی خود مُجَرّد در ذات، عاری از این و آن. پس به حرکتِ یگانه بازگرد: مُجَرّدتَر شو «اَنْدَر خویشْ» چون ذات.
۹) نه خاک است این زمین، طشتیست پُرخون
زِ خونِ عاشقان و زَخمِ شَهْمات
این زمین را خاک مَپِنْدارَش که آن طشتیست، پُر از خونِ عاشقان و زَخمِ شَهْمات (به یاد آر که عشق، خونِ دُشمن را ریخته میخواهد)! پس در هِمَّت، قیام کُن؛ سینه را در عَدَم بِگُشا تا به عشقْ درآیی (به ذاتِ پاک...)، تا خونِ دُشمن بِریزد به روی این خاک!
۱۰) خُروسا چند گویی صُبح آمد؟
نِمایَد صُبح را خود نورِ مِشْکات
مَگر خُروسی که بیداری به عشقْ را هم، به «زمان» کَشاندهای (خُروسا چند گویی صُبح آمد...)؟! «صُبح» خود را، خود نِمایَد در نورِ مِشْکات...؛ که اگر نورِ عشقْ بر دیده نمایان گَردد، دگر خُروسی نَمانَد که بخواهد صُبح را به تعریف کَشَد!!!
با احترام، آزاده از آمریکا
با سلام،
خلاصهای از غزلِ ۷۹۰، دیوان شمس، از برنامهی ۸۹۱ گنج حضور:
۱ واقِفِ سَرمَد تا مدرسهی عشق گُشود
فِرقیی مُشکلْ چون عاشق و معشوق نبود
آن آگاهِ جاودان، به محض آنکه دلِ انسان را به عُنوانِ مدرسهی عشق گُشود، از آنجا که عشق را مَعرِفَت جُز عشقْ نیست، معلوم شُد که فِرقهای مُشکل چون عاشق و معشوق، نبوده است ما را!
۲ جُز قیاس و دَوَران هست طُرُق لیک شُدست
بر اولوالْفِقْه و طَبیب و مُتَنَجِّم مَسْدود
برای شناختِ عشق، راه و روشهایی گوناگونی در قالبِ «جُدایی و دویی» وارد کار شده؛ ولی از آنجا که عشق را در قالبِ هیچ راه و رَوِشی نمیتوان به شناخت درآورد، حقیقت در این مدرسه بر فَقیه و طَبیب و مُتَنَجِّم و... و... و... بازداشته شده.
۳ اَنْدرین صورت و آن صورت بس فِکْرَتِ تیز
از پِیِ بحث و تَفکُّر یَدِ بَیضا بِنِمود
هشیاری را در این صورت و آن صورت کَشاندن، ما را بس در فِکْرَتِ تیز... سرگردان کرده. در این مدرسه، بحث و تَفَکُّر به چه کار آید وقتی میتوان از «درون» به معرفت درآمد؟! از پی همین، موسی یَدِ بَیضا بِنِمود: که ما را در ضمیر پاک، باشد دستی درخشان: که ما را از درون باشد نورِ معرفت، نه از بُرون!
۴ فَرق گفتند بسی جامِعشان راه بِبَست
رو به جامع چو نَهادند دو صد فَرق فُزود
اما آنان، به جای آنکه به «درون» بازگردند، به «بُرون» اشاره کردند و بسی «فرق» گفتند! پس خِرَدِ عشق در قالبِ تفرقهشان، جاری نَشُد!
چون عجزِ خود در «جُدایی» دیدند، رو به «جامع» آوردند؛ اما از آنجا که این «رو آوردن» هم باز دوباره از روی فکر، راه، رَوِش و حرکات بیرونی سرچشمه داشت، نه تنها «فرق» از میان نَرفت، بلکه دو صد بیش شُد!
۵ فکرْ مَحدود بُد و جامِع و فارِق بیحَد
آنچه محدود بُد، آن مَحو شُد از نامَحدود
فکر، همراه با تمام حرکاتی که از فکر به میان آمده، پراکنده و محدود است؛ اما آنچه «جامع» و فارق است، «آن» بیحَد باشد؛ از این رو «آن» در فکر نمیگُنجد! پس «بیحد» را نمیتوان توسط محدود شناخت. باید از حد فارِق شُد تا «بیحد» رو بنماید؛ لذا، در «نامحدود» است که محدود از میان میرود و مَحو میگَردد.
۶ مَحوْ سُکْرست، پَسِ مَحو بُوَد صَحوْ یقین
شَمس عاقِب بُوَد اَرْ چند بُوَد ظِلّْ مَمْدود
محو، مستیست (محو، در نامحدود...). از این رو به دُنبالِ مَحو، هشیاری یقین است؛ زیرا دویی از میان رفته. پس هر چند هم که سایه در تاریکی ذهنْ گُسترده باشد، «نور» سایه را جانشین است. اما این سُخن هم، هنوز «آن» نیست: سُخن فقط حرف است، نه حقیقت!
۷ این از آن است که یُطْوی به زبانْ لایُحْکی
زان که اثباتِ چُنین نُکته بُوَد نفیِ وجود
۸ این سُخَن فَرعِ وجودست و حِجابست زِ نَفی
کَشْفِ چیزی به حِجابَش نَبُوَد جُز مَردود
هشیاری لابهلای چهارچوبِ وجود، پیچیده شُده. در فُرو ریختنِ این پیچیدگیست که ناگهان، محدود از میان بِرَوَد و جُز عشق، نَمانَد. اثباتِ چُنین نُکته، در نفیِ وجود است.
سُخن، حتی اگر از نفیِ وجود باشد، هنوز سُخن است و بخشی از وجود! این است که مسئلهی ما هرگز تَوَسُطِ سُخن حَل نمیگردد! سخن، حجاب آمد نفی را؛ لذا در مدرسهی عشق، کشف کردن چیزی تَوسُطِ حِجابش، کاریست غیرِ قابلِ قبول!
۹ نه زِ مَردودْ گُریزی، نه زِ مَقْبولْ خَلاص
بِهِل این را که نگُنْجَد نه به بحث و نه سُرود
حالا میپُرسی: پس چیست قابلِ قبول؟! میبینی چگونه در چهارچوب ذهن، نه از «غیرِ قابلِ قبول» میتوان گُریخت، نه از آنچه «قبول» شده میتوان خلاصی یافت! بنابراین، قبول شده هم در این مدرسه رَد است! پس بُگذار این را، که نگُنْجَد نه به بحث و نه سُرود!
۱۰ تو پَسْ این را بِهِلی، لیکْ تو را «آن» نَهِلَد
جان از این قاعده نَجْهَد به قیام و به قُعود
حال تو میگویی: پس من کُلَّا «همه اینها» را رَها کردم! ولی تو با «گفتن» این سُخن، میپنداری رهایی یافتی؟! این گفتنها هم، یک نوع «قاعده» است و لیک تو را، آن نَهِلَد! جانی که از «قاعده» به قیام و به قعود درآمده، آن جانْ از «حقیقت» به قیام در نَیامده!
حال، جانْ را چه شَوَد اگر «قاعده» از میان بِرَوَد؟
۱۱ جانْ قُعود آرَد، آنَش بِکَشَد سویِ قیام
جانْ قیام آرَد، آنَش بِکَشَد سویِ سُجود
قاعده از میان رفته؛ در غیابِ قاعده، جانْ «قُعود» آرد (این نِشَستَن، مانندِ مَرگ است؛ پایانِ ذهن)؛ چنین نشستن، بِکَشَد جانْ را سویِ قیام. پس جانْ در آزادگی، بَرخیزد؛ چنین قیام (نه آن قیام که از قاعده برخاسته)، جانْ را بِکَشَد سویِ سُجود.
۱۲ این یگانه، نه دوگانهست که از وِیْ بِرَهی
به سلام و به تَشَهُّد نَرَهَد جانْ زِ شُهود
۱۳ نه به تَحْریمه دَرآمَد، نه به تَحْلیله رَوَد
نه به تَکْبیره بِبَست و نه سَلامَش بِگُشود
جان غرق در حرکتِ یگانه، دگر درگیرِ دویی نَگَردَد و بنابراین به سلام و به تَشَهُّد، نَرَهَد جانْ زِ شُهود (هشیاری، ناظر بر «کار» است... نه درگیر در آن...). جاری شدن نور و خِرَد عشق، از عشق به میان میآید، نه از حرکت در ذهن؛ پس آنچه «مطلق» است، از چیزی دگر به میان نَیامده که حال بخواهد با «چیزی» از میان برود!
۱۴ مگسِ روح دَرافتاد دَرین دوغِ اَبَد
نه مُسلمان و نه تَرسا و نه گَبْر و، نه جُهود
۱۵ هَله میگو که سُخَن، پَر زدنِ آن مگس است
پَر زدن نیز نَمانَد، چو رَوَد دوغ، فُرود
۱۶ پَر زدن نوعِ دِگَر باشد اگر نیز بُوَد
رَقصِ نادر بُوَدَت بر زَبَرِ چَرخِ کَبود
مگسِ روح، هر دم «توجه» را میبُرد به این سو و به آن سو... که «ناگهان» از قیامِ عشق، دَرافتاد در این دوغِ اَبَد! حال، آیا از این فرقه و آن فرقه، چیزی دگر مانده؟! دویی از میان رفته؛ آن یگانه آشکار گشته.
پس آگاه باش و بگو: سُخَن، «پَر زدنِ» مگسِ روح است! حال، پر زدنِ آن مگس، از «فرود» در دوغ، به پایان رسیده! پس در غیابِ مگس، پر زدنِ روح از نوعی دگر باشد: این نوع پر زدن، رقصیست نادر که بر بالای آسمانِ دل، به قیام درآمده...
با احترام، آزاده
برگرفته از برنامهی ۸۸۹ گنج حضور، غزل ۵۳۷ و سورهی بلد:
سورهی بلد:
آیه ۱: «قسم به اين شهر.»
این شهر فضای یکتایی است. فضایی که انسان را و تمامِ کائنات را در بر گرفته است. بینهایت و ابدیتِ زندگی که با ذهن درک نمیشود. نمادی از تصویرِ بیرونیِ آن فضا، فضایی است که میلیاردها کهکشان و خورشید را در بر گرفته است.
آیه ۲: « و تو در این شهر سکنا گرفته ای.»
انسان این لحظه (و همیشه این لحظه است) در فضای یکتایی سکنا گرفته، حتی اگر به آن هشیار نباشد. انسان در فضای مجازیِ ذهن به هزاران سو میرود، در یک فکر کوچک گم میشود، پشتِ سرِ هم فکر میسازد، فکرهایی که دائماً تغییر میکنند و متناقض هستند و بسیار ناپایدار. به این ترتیب انسان غافل میشود از اینکه در فضای یکتایی سکنا گزیده است و غافل میشود از اینکه همیشه این لحظه است.
فضای یکتایی دربرگیرندهی همهی جسمهاست ولی از جنس فرم نیست. همهی حیات، برکت و زیبائی از فضای یکتایی میآید. سکوت و بینایی زندگی در آن فضا هست. آن سکوت، آن فضا فرمهای با برکت از جمله فکرهای بابرکت خلق میکند. ساختارهای نیک و خلاقیتِ زنده و شادیآفرین از فضای سکوت، از فضای یکتایی برمیخیزند.
جمله عالَم زین غلط کردند راه
کَز عَدَم ترسند و آن آمد پناه
مثنوی، دفتر ششم، بیت ۸۲۲
این عدم خود چه مبارک جایست
که مددهایِ وجود از عدمست
دیوان شمس، غزل ۴۳۵
بجز منِ ذهنیِ انسان، همهی موجودات در کائنات مشغولِ ستایش آن یک زندگی هستند. همهی موجودات به غیر از منِ ذهنیِ انسان مستِ زندگی و به خرد او وصل هستند. آنها از زندگی شراب میگیرند، رقصاناند و کارشان را به زیباترین شکل انجام میدهند. یک سنگ میداند چگونه به طلا تبدیل شود، باران میداند چگونه ببارد، گلِ رز میداند چگونه باز شود، جنگلها، حیوانات، رودخانهها و کوها در هماهنگیِ کامل با فضای یکتایی میگردند و کار میکنند. هیچ کدام از آنها درد و غصه تولید نمیکنند.
در کائنات تنها یک باشنده توهمی میتواند خودش را از فضای یکتایی جدا کند و آن منِ ذهنیِ انسان است که از فکرهای همانیده و بدونِ ناظر ساخته شده. منِ ذهنی یعنی عقلِ مخرب و پر سر و صدایی که خود را دائماً داخل فکرهای به هم چسبیده و دردساز حبس میکند، آن فکرها را میپرستد و عملاً ستایش میکند زیرا دائماً به گردِ آنها میگردد و از این طریق مساله، دشمنی و درد تولید میکند.
اما انسانِ گم شده در منِ ذهنی هم در فضای یکتایی سکنا گزیده است فقط از آن آگاه نیست. جایی غیر از فضای یکتایی نیست. و تو در این شهر سکنی گزیدهای. پس آگاه شو ، فرقِ تو با بقیهی باشندگان این است که باید از گذرگاهِ سخت عبور کنی یعنی باید هشیارانه و با اراده و اختیارِ انسانی منِ ذهنی را ترک کرده و به گرد این شهر یکتایی بازگردی.
میگرد گردِ شهرِ خوش، با شاهدان در کشمکش
میخوان تو لااُقْسِمْ نهان، تا حَبَّذا هذا البَلَد
دیوان شمس، غزل ۵۳۷
«لا أُقْسِمُ بِهَذَا الْبَلَدِ. » یعنی «قسم به اين شهر.»
آیه ۳: « و قسم به پدر و فرزندانی که پدید آورد.»
پدر زندگی است و انسانها فرزندانش. انسان و آفریدگار یعنی زندگی از یک جنس هستند. فرزند یک طوطی طوطی، فرزند یک شیر شیر است. انسان فرزند آفریدگار، خدواند یا آن یک زندگی است. پس انسان به تجلی درآورندهی آن جنسیت است. در انسان کیفیتهای خدایی ظهور میکنند و بیان میشوند، به شرطِ اینکه هشیارانه از گذرگاهِ سخت عبور کند و این لحظه (که همیشه این لحظه است) گرد شهرِ یکتایی که کائنات را در بر گرفته است بگردد.
بهرِ اظهارست این خلقِ جهان
تا نمانَد گنجِ حکمتها نهان
مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۳۰۲۸
گنجِ مخفی بُد ز پُرّی چاک کرد
خاک را تابانتر از افلاک کرد
گنجِ مخفی بُد ز پُرّی جوش کرد
خاک را سلطانِ اَطلَسپوش کرد
مثنوی، دفتر اول، بیت ۲۸۶۲
آفتابی در یکی ذره نهان
ناگهان آن ذره بگشاید دهان
مثنوی، دفتر ششم، بیت ۴۵۸۰
قسم به این شهر، و تو در این شهر سکنی گرفته ای و قسم به پدر و فرزندانی که پدید آورد.
آیه ۴: « که آدمی را در رنج و محنت بیافریده ایم.»
انسانِ حبس شده در منِ ذهنی در رنج و محنت است. زندگی از وجودِ منِ ذهنیِ انسان آگاه است. این طرحِ زندگی است که انسان منِ ذهنی بسازد و سپس هشیارانه از آن گذرگاهِ سخت عبور کند، یعنی هشیارانه منِ ذهنی را ترک کرده و به فضای یکتایی، به فضای پدر یا اصلِ با برکتِ خود بازگردد.
منِ ذهنی یعنی گم شدن در فکرها، جدی گرفتنِ چیزی که ذهنِ انسان آن را نشان میدهد. زندگی در حبسِ منِ ذهنی یعنی زندگیِ این لحظه را بنا کنی بر پایه آن چیزی که ذهنت این لحظه به تو میگوید یا نشان میدهد به جای بنا کردنِ زندگی بر پایه آن فضایی که چیزی که ذهن نشان میدهد را در بر گرفته است. منِ ذهنی یعنی نگاهِ تو، گوش و هوش و حواسِ تو این لحظه به سکوت نیست، به آن فضای پر از برکت و بینهایت زندگی که همهی فکرهای تو را در بر گرفته، حواسِ تو به آن فضا نیست، بلکه نگاهِ تو در تعدادی فکرِ جزئی گم شده، به آنها چسبیده. آن منِ ذهنی در زیرزمین فکرها و هیجاناتی مثلِ ترس، خشم و حسادت و حسِ حقارت بالا و پایین میرود، پشتِ بام را ، فضای دربرگیرنده کل ساختمانهای فکری را نمیبیند، از آن فضای سکوتشنو و عدمبین برکت نمیگیرد. این منِ ذهنی است که در رنج و محنت است. در بیچارگی و نیازمندی است. غصه دارد. کارافزایی میکند. کارهایش مساله ایجاد میکنند و مجبور میشود با همان عقلِ مساله ساز شروع کند به حل مسائلی که خودش ساخته. او در روابطش با بچهاش، همسرش، کارش، در همه جنبههای زندگیاش رنج و محنت را تجربه میکند.
پیشِ چشمت داشتی شیشهی کبود
ز آن سبب، عالم کبودت مینمود
مثنوی، دفتر اول، بیت ۱۳۳۰
دوزخ ست آن خانه کآن بی روزن است
اصلِ دین، ای بنده رَوزَن کردن است
مثنوی، دفتر سوم، بیت ۲۴۰۴
آیه ۵: « آیا میپندارد که کس بر او چیره نگردد؟»
منِ ذهنی دائماً در حال انکارِ نیروی زندگی و کن فکان است. او نیرویی را که تمامِ کائنات را به زیبائی اداره میکند انکار میکند. منِ ذهنی به آن خردِ فضای یکتایی متکی نیست، به آن اعتماد ندارد. به جای آن به عقلِ دردسازِ خودش متکی است و نمیداند که گریزی از فضای یکتایی ندارد.
مهم نیست که منِ ذهنی به زبان چه میگوید. ممکن است به زبان بگوید خدا را میپرستم یا ممکن است به زبان بگوید مولانا راست میگوید اما او در عمل اساسِ زندگیاش را بر پایهی فکرهای دردسازِ خودش بنا میکند، راه چاره را از آن فکرها میپرسد و در عمل درک نکرده است که فضای یکتایی دائماً به او چیره است.
از هر جهتی تو را بَلا داد
تا بازکِشد به بیجَهاتَت
دیوان شمس، غزل ۳۶۸
ای رفیقان راهها را بست یار
آهوی لنگیم و او شیر شکار
جز که تسلیم و رضا کو چارهای
در کف شیر نری خونخوارهای
مثنوی، دفتر ششم، بیت ۵۷۶
پیش چوگانهای حکمِ کُنْ فَكان
میدویم اندر مکان و لامکان
مثنوی، دفتر اول، بیت ۲۴۶۶
آیه ۶: « میگوید: مالی فراوان را تباه کردم.»
منِ ذهنی کارش بدونِ برکت و نتیجهٍ سازنده است. او جانِ خودش را و برکاتِ مادیِ زندگی را تباه میکند و بیمراد میماند. منِ ذهنی آخرِ کار از خودش و از زندگی ناراضی است. او که از جسمهای این جهان زندگی میخواست میبیند که آنها به او زندگی ندادند و او با انرژیِ مخربِ خودش آن جسمهای این جهانی را هم تباه کرد. روابطش با بچه و همسرش، کارش، پولش، جوانیش تباه شد. و او خود و دیگران را ملامت میکند. او فراوانی و برکتِ زندگی را به تباهی تبدیل میکند. او در سطح فرد و جمع جنگ و ستیزه میسازد. او زمین و طبیعتِ زیبا را خراب میکند. میگوید مالی فراوان را تباه کردم.
نیمِ تو مُشکست و، نیمی پُشک، هین
هین میفزا پُشک، افزا مُشکِ چین
مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۲۴۷۹
- پُشک: مدفوع
آیه ۷: « آیا میپندارد که کسی او را ندیده است؟»
منِ ذهنی فکر میکند که زندگی او را ندیده است. منِ ذهنی خودش کور است، زندگی را نمیبیند. ولی او در بینهایت بینایی زندگی که او را احاطه کرده است غرق است. هوشیاری تا وقتی که در منِ ذهنی حبس شده، زندگی را نمیبیند. ولی زندگی منِ ذهنی را میبیند. و زندگی همچنین تلاشِ ما و فضاگشایی ما برای بیرون آمدن از منِ ذهنی را میبیند.
رَأَیْناکُمْ رَأَیْناکُمْ وَاَخْرَجْنا خَفایاکُمْ
فَاِنْ لَمْ تَنْتَهُوا عَنْها فَاِیّانا وَاِیّاکُمْ
دیوان شمس، غزل ۵۹۲
شما را دیدیم، شما را دیدیم و آنچه را که نهان کرده بودید
بیرون آوردیم، اگر از آن بازنایستید ماییم و شما.
آیه ۸ و ۹:
« آیا برای او دو چشم نیافریده ایم؟»
« و یک زبان و دو لب؟»
منظور این چشم و زبان و لبِ جسمی نیست بلکه منظور هوشیاریِ عدم است که به این چشم و زبان و لبِ فیزیکیِ ما نیز جاری میشود. زندگی به ما انسانها ابزارِ شناسایی و تغییر داده برای اینکه بتوانیم هشیارانه از منِ ذهنی بیرون آییم.
با چشمِ عدمبین میتوانیم زندگی را شناسایی کنیم. آن چشمی که منِ ذهنی را میبیند از جنسِ زندگی و فضاگشاست. آن چشم فضای گشوده شدهای است که اطرافِ منِ ذهن قرار میگیرد، دائماً ناظر به منِ ذهنی است و روی آن اثر میگذارد. هوشیاری دائما بیناست و با ماندن در بیناییِ فضای گشوده شده منِ ذهنی را کوچک میکند.
ما در آن فضا میتوانیم زبانِ زندگی را بفهمیم و زندگی را بیان کنیم. ولی در منِ ذهنی از این امکانات استفاده نمیکنیم.
آیا منِ ذهنی قدر شناس بارانِ رحمتِ ایزدی که به چهار بعد انسان میریزد هست؟ آیا منِ ذهنی قدردان این است که انسان میتواند از برکتِ زندگی مست شود و این مستی و برکت را به جهان هم عرضه کند؟ آیا منِ ذهنی بینایی دارد که آن بارانِ رحمتِ فضای یکتایی را شناسایی کند؟ آیا منِ ذهنی زبان و لبی دارد که آن برکت را بیان کند؟
آیه ۱۰: « و دو راه پیش پایش ننهادیم؟»
زندگی دو راه را در پیش پای انسان قرار داده است. راهِ حضور و راهِ منِ ذهنی. و به انسان حق انتخاب و ارادهی آزاد داده است.
آیه ۱۱: «و او در آن گذرگاه سخت قدم ننهاد.»
گذرگاهِ سخت رفتن از منِ ذهنی به فضای یکتایی است، و انسان به نگه داشتن منِ ذهنی اصرار میکند و به آن گذرگاهِ سخت قدم نمیگذارد.
مترسان دل، مترسان دل، ز سختیهایِ این منزل
که آبِ چشمهی حیوان بُتا هرگز نَمیراند
دیوان شمس، غزل ۵۹۲
آیه ۱۲: « و تو چه دانی که گذرگاه سخت چیست؟»
منِ ذهنی فقط منِ ذهنی را میشناسد. او به عقلِ کوچک و دردسازِ خودش تکیه میکند. منِ ذهنی درک نمیکند که انسان میتواند به فضای یکتایی وصل شود و از گذرگاهِ ذهنِ همانیده عبور کند. از منِ ذهنی نباید بپرسیم و بخواهیم که این گذرگاه را درک کند. ای منِ ذهنی تو نمیدانی رفتن به شهرِ یکتایی چیست، پس از تو نمیپرسم.
و تو چه دانی که گذرگاهِ سخت چیست؟
آیه ۱۳: « آزاد کردن بنده است.»
اینکه انسان با فضاگشایی اطراف آنچه که ذهنش این لحظه نشان میدهد، خود را از بندِ ذهن همانیده رها کند. انسان در ذهنِ همانیده بندهٍ اتفاقات است، بنده فکرهایی است که از سرش میگذرند.
این اتفاقات و فکرها هستند که زندگیِ او را و خوشبختیاش را تعیین میکنند. تا زمانی که فکرهای همانیده حالِ انسان را تعیین میکنند و او به برکتِ فضای گشوده شده وصل نیست او بنده منِ ذهنی است. و عبور از گذرگاهِ سخت آزاد کردنِ این بنده است. اینکه انسان خودش را از اسارت در فکرها و دردها آزاد کند و به فضای در برگیرندهی فکرها که شهرِ یکتایی است باز گردد.
آیه ۱۴:« یا طعام دادن در روز قحطی.»
عبور از گذرگاهِ سخت طعام دادن در روز قحطی است.
قحطی چیست؟ و طعام از کجا میآید؟ انسانِ اسیر در منِ ذهنی در حقیقت همیشه در قحطی است، او همیشه چیزی کم گیرش آمده، یا میترسد که داشتههایش را از دست بدهد. او گرسنه است، میترسد پولش کم شود، جوانیش، زیبایش از دست برود، او احساس ناامنی میکند. انسانی که از بندِ منِ ذهنی آزاد شده به خودش طعام میدهد. طعام دادن اشاره میکند به اینکه او همیشه طعام را دارد و از آن میخورد و به دیگران هم میدهد. طعام شراب و برکتی است که از فضای یکتایی میآید و چهار بعدِ انسان را سیراب میکند، انسان را بینیاز میکند از گدایی کردنِ خوشی از جهان. این شراب به انسان نیروی خلاقیت میدهد، برای مسائل بیرون راهِ حل میآورد و روح انسان را سرشار از عشق و شادی میکند.
این انسان هر چقدر بیشتر زنده میشود به خود و انسانهای دیگر بیشتر طعام نور و خردِ زندگی میدهد.
آمد شرابی رایگان، زان رحمت، ای همسایگان
وان ساقیان چون دایگان شیرین و مشفق بر وَلَد
دیوان شمس، غزل ۵۳۷
- مشفق: مهربان
-ولد: فرزند
وقتی مرکز انسان عدم است و با فضای یکتایی هماهنگ شده، همهی کائنات به یاری و خدمتِ انسان میآیند.
هُوی هُویِ باد و شیرْافشانِ ابر
در غمِ مااند، یک ساعت تو صبر
مثنوی، دفتر دوم، بیت ۱۹۵۵
و تو چه دانی که گذرگاهِ سخت چیست
آزاد کردنِ بنده است
یا طعام دادن در روز قحطی
آیه ۱۵ و ۱۶:
« خاصه به یتیمی که خویشاوند باشد.»
« یا به مسکین خاک نشین.»
انسانِ اسیر در منِ ذهنی یتیم است، زیرا پدرش را از دست داده، او به پدرش که زندگی و شهرِ یکتایی میباشد وصل نیست. او از سرچشمه برکت، از مهمترین کسش جدا افتاده است. و این انسانها که در منِ ذهنی یتیم شدهاند همهشان یتیمِ خویشاوند میباشند، زیرا ما انسانها همه با یکدیگر خویشاوندیم.
و انسانی که در منِ ذهنی اسیر است مسکینِ خاکنشین است. مهم نیست که چقدر دانش دارد، چقدر مقام دارد، چقدر پول دارد. انسانی که در ذهنِ همانیده زندگی میکند مانند یک مسکینِ خاکنشین است. او محتاج است، بی نواست، اطرافش پر از مساله است، میترسد، در عمق وجودش احساس ضعف میکند. او به شرابِ عشق که انسانِ زنده به حضور از فضای یکتایی میگیرد احتیاج دارد.
پس عبور از گذرگاه سخت این است که خود را با فضاگشایی اطرافِ هرآنچه که ذهن نشان میدهد از بند ذهن همانیده آزاد کنیم، از زندگی شراب بگیریم و آن را خودمان بنوشیم و به بقیهی انسانها نیز بدهیم و آنها را نیز از برکتِ زندگی سیراب کنیم و اینکار با ارتعاش به زندگی صورت میگیرد نه با گفتگو و تحمیلِ عقاید خود به دیگران.
ای دل از این سرمست شو، هر جا روی، سرمست رو
تو دیگران را مست کن، تا او تو را دیگر دهد
دیوان شمس، غزل ۵۳۷
در غزل ۵۳۷ مولانا یک نقطه لغزش را هم در باره سرمست کردن دیگران گوشزد میکند. بعضی از انسانها نمیخواهند سرمست شوند، زیرا هنوز آمادهی سرمست شدن نیستند. پس هر جا دیدی که انسانی منِ ذهنیش بالا آمده، آنجا مواظب آینه خودت باش و آن را در نمد قایم کن تا آسیب نبیند. این یعنی سکوت کن و مراقبِ خاموشیت باش. ولی هر جا انسانی دیدی که او هم به عشق ارتعاش میکند پیشش نشین و آینهات را نشانش بده، یعنی خودت را بیان کن تا ارتعاشِ شما به زندگی مثل دو آینه روبروی هم چندین برابر شود.
هر جا که بینی شاهدی، چون آینه پیشش نشین
هر جا که بینی ناخوشی، آیینه درکش در نَمَد
دیوان شمس، غزل ۵۳۷
- شاهد: زیبارو
-آیینه در نمد کشیدن: منظور روی تافتن و چشم بر هم نهادن است.
آیه ۱۷: « تا از کسانی باشد که ایمان آورده اند و یکدیگر را به صبر سفارش کرده اند و به بخشایش.»
اینچنین انسانی که از گذرگاهِ سخت عبور میکند، میتواند به یاریِ زندگی از کسانی باشد که حقیقتاً ایمان آوردهاند. او طعم فضای یکتایی را چشیده، اطرافِ مقاومت ذهنش، اطراف هیجاناتِ مخرب مثل ترس، خشم و حسادت فضا باز کرده و در برابر جاذبهی آنها صبر کرده و فراوانیِ زندگی را به دیگران بخشیده. این چنین انسانی دیگران را هم به ایمان، صبر و فضاگشایی و بخشایش تشویق میکند.
آیه ۱۸: « اینان اهل سعادتند.»
این انسانها از گذرگاهِ ذهنِ همانیده عبور و هشیارانه در شهرِ یکتایی زندگی میکنند. این انسانها سعادتمند هستند. زندگی همهی ابعادِ وجودیِ آنها را اداره میکند و در همهی جنبههای زندگی از بهترین برکت برخوردار میشوند. فکر و عملِ آنها به خدمتِ زندگی در میآید، پس دیگر در خدمتِ کارافزایی و مسالهسازی منِ ذهنی نیستند بلکه فکر و عملشان در بیرون میوه میدهد. آنها فرمها و ساختارهای بدونِ درد و پربرکت خلق میکنند. در خدمت ساقیِ زندگی که به همه کائنات شرابِ زندهکننده میدهد هستند و از او شرابِ زندگی میگیرند. آنها دیگر بنده خوب و بد و قضاوت ذهنشان و باورهای تقلیدی نیستند، آنها بندهی چیزی که ذهنشان نشان میدهد و بندهی اتفاقات نیستند، میتوانند با فضاگشایی اطرافِ آنچه ذهنشان نشان میدهد از نیک و بد رها شوند. آنان در شهرِ یکتایی سعادتمند هستند.
کاری نداریم ای پدر، جز خدمتِ ساقیِّ خود
ای ساقی افزون ده قدح، تا وارهیم از نیک و بد
هر آدمی را در جهان آورد حق در پیشهای
در پیشهی بیپیشگی کردست ما را نامزد
دیوان شمس، غزل ۵۳۷
این انسانها از طرفی یک پیشه و شغلی در جهان دارند، مثلا پزشک هستند یا کارگرِ ساختمان، اما آنها آگاه شدهاند که در آنِ واحد در پیشهی بیپیشگی نامزد هستند. یعنی زندگی آنها را انتخاب کرده برای اینکه کارِ اصلیشان بیپیشگی باشد. بیپیشگی بودنِ هشیارانه در شهرِ یکتایی است که از آنجا همهی برکات به فرمها و نقشها میریزد. یعنی مرکزِ خالی، مرکزِ عدم که به هیچ نقشی نچسبیده، هیچ اتفاق و فرمی برایش جدی و مهم نیست. این بیپیشگی یا قاطی نشدن با اتفاقات اصل است.
کاری ز ما گر خواهدی، زین باده ما را ندْهدی
اندر سری کاین مِی رود، او کی فروشد یا خَرَد؟
دیوان شمس، غزل ۵۳۷
- بادهی خدایی: شراب غیبی
-صمد: بی نیاز، یکی از نامهای خداوند
این انسان سرمستیِ حقیقی را پیدا کرده، سرچشمهی حیات را که به فضای یکتایی وصل است در مرکز خودش پیدا کرده و از آن مستی میگیرد. حال که او این مستیِ اصلی را شناخته چگونه میتواند خرید و فروشِ بیرون را جدی بگیرد. او همانیدگی خرید و فروش نمیکند یعنی زندگیِ او، ارزشِ او به وسیلهی اتفاقات خرید و فروش و بالا و پایین نمیشود.
مستیّ بادهی این جهان، چون شب بخسپی بگذرد
مستیِّ سَغراقِ احد با تو درآید در لَحَد
دیوان شمس، غزل ۵۳۷
- سَغراق: جام بزرگ، کاسه و کوزه لوله دار
-لحد: آرامگاه، قبر
این انسانِ سعادتمند حقیقتاً درک کرده که مستی که از تجسم چیزها در ذهن میآید بی دوام است و به زودی انسان را تنها میگذارد ولی مستی که از شهر یکتایی میآید، حقیقتاً باوفاست و جاودان با انسان میماند، آن مستی تمام نمیشود، از آن کم نمیشود.
اینان اهل سعادتند.
آیه ۱۹ و ۲۰:
« و کسانی که به آیات ما کافرند اهل شقاوتند.»
« نصیب آن هاست آتشی که از هر دو سرش پوشیده است.»
انسانی که از این برکت فضای گشوده شده استفاده نمیکند، چشمِ عدمبینش را باز نمیکند، زبانِ زندگی را نمیفهمد و عشقِ زندگی را هم بیان نمیکند، انسانی که از گذرگاهِ سخت عبور نمیکند، به شهرِ یکتایی نمیآید و خود را از شرابِ رایگانِ عشق محروم میکند، این انسان در عمل اهل شقاوت است. به خود ظلم میکند، در حبس منِ ذهنی و جدایی از پدر، جدایی از شهرِ یکتایی چارهای ندارد جز اینکه با فکر و عملش دردها را اضافه و برکتِ فراوانِ زندگی را تباه کند. نهایتاً دردها اینقدر زیاد میشوند که او را در بر میگیرند. شاید با این دردها مجبور به بیداری شود.
این افسانه منِ ذهنی است که زندگی را به مانع، مساله و دشمن و به جنگ و ستیزه تبدیل میکند.
پس چارهی انسان این است که شقاوت را ادامه ندهد، برکت زندگی را هدر ندهد و با فضاگشایی و بینا شدن به هر آن چه ذهنش نشان میدهد، پر و بال عشق را بگشاید. نصیحتِ ابیاتِ مولانا و انسانهای زنده به عشق آن پر و بال را در ما قوی میکند و ما آغاز میکنیم به شناسایی اینکه ما هم میتوانیم گردش اطرافِ فکرها را رها کرده و به گرد شهر یکتایی که خانهی اصلی مان است بگردیم.
میگرد گردِ شهرِ خوش، با شاهدان در کشمکش
میخوان تو لااُقْسِمْ نهان، تا حَبَّذا هذا البَلَد
دیوان شمس، غزل ۵۳۷
- «لا أُقْسِمُ بِهَذَا الْبَلَدِ. » : «قسم به اين شهر.»
غزل ۵۳۷ برنامهی ۸۸۹ گنجِ حضور با اشاره به سورهی بلد
- با عشق و احترام، سارا از آلمان
Today visitors:
592
Time base: Pacific Daylight Time