Loading the content... Loading depends on your connection speed!
برآ بر بام، ای عارف
ما در مقام یک عارف، یعنی شناسندهی خودمان به عنوان امتداد خدا یا زندگی، وقتی بتوانیم با تمرین فضاگشایی پی در پی، لحظاتی از گردش ذهن رها شویم قادر خواهیم بود با یک دید مافوق ذهن به جهان نگاه کنیم.
این دیدن از بالای بام به ما شناسائیهایی میدهد که ما را به منظور نهایی از آمدن به این جهان نزدیک تر میکند:
⁃ تنها از طریق زاری و خضوع و اظهار عجز در پیشگاه زندگی است که می توانیم مورد عنایت خدا قرار گیریم و دیدِ غرض بینِ او جایگزینِ دیدِ ناقصِ ما شود.
⁃ شناسائی می کنیم جانِ پابستهی ما، مانند کبوتری است که حوزهی پروازِ او محدود به دایرهی همانیدگیهای مرکز ماست و اگر هم گاهی هوای پرواز به سرش می زند نیروی جاذبهی نقطه چین ها دوباره او را بر بامِ ذهن می نشاند.
⁃ شناسائی میکنیم علت افسردگی و غمناکیِ ما بخاطر همانیدگیها و پشیمانی ناشی از فقدان آنهاست و تا از این دلِ پشیمان و این تنِ پریشان رها نشویم به فضای بینهایت یکتایی دست نخواهیم یافت.
⁃ شناسائی می کنیم انسانها فطرتاً از جنس عشقند و بذرِ عشق در ضمیرشان در زیرِ گِلِ همانیدگیها پنهان است و شکوفائیِ آن در گروِ ارتعاشِ دلِ زنده شده به عشق است و آن ارتعاش، فقط از دلِ یک عارف ساطع می شود.
⁃ از آنجایی که دیده و دل، ارتباطِ مستقیم با هم دارند، وقتی از بالا یعنی از وَرایِ همانیدگیها نظاره می کنیم چون دیدِ ما از هر گونه آلودگی پاک است شادی بی سبب از درونمان می جوشد و رویِ دلهای غمگینِ انسانهای دیگر هم اثر شادی بخشی خواهد داشت.
⁃ در می یابیم مرهَم دلِ بی قرارِ ما، زندگی به تله افتاده در دردهای ماست که وقتی بر بام می آییم از خودمان می پرسیم چرا من این همه درد و همانیدگی روی هم انباشته ام؟ آیا ضرورت دارد؟ و با فضاگشایی پیوسته و ماندن روی بام، این پرسشها و بازجویی از خودمان دائماً روح ما را به چالش می کشد.
⁃ هر لحظه که بر فراز بام هستیم شناسائی می کنیم که در یک حالت مستی و فراغت از عقل جزئی به سر میبریم و از هوش زندگی برخورداریم. با این هوش، در می یابیم که تکانهای دستِ قضا برای بیدارکردن ما از خواب ذهن نیز لطف زندگی است که میخواهد گنجِ مخفی درون ما را آشکار کند.
گنج مخفی بُد ز پُرّی چاک کرد
خاک را تابان تر از افلاک کرد
گنجِ مخفی بُد ز پُرّی جوش کرد
خاک را سلطانِ اطلس پوش کرد
مثنوی، دفتر اول، بیت ۲۸۶۲
علی از دانمارک
با سلام،
بیا تا گل بر افشانیم و می در ساغر اندازیم
فلک را سقف بشکافیم و طرحی نو در اندازیم
اگر غم لشگر انگیزد که خون عاشقان ریزد
من و ساقی بهم سازیم و بنیادش بر اندازیم
حافظ، غزل شماره ی ۳۷۴
غزل شمارۀ ۲۳۵۷ دیوان شمس گویی گفتگوی درونی انسانی است که از حس تنهایی رنج می برد. حس تنهایی که از برآورده نشدن توقعاتش از هم هویت شدگیها در وی ایجاد شده است.
وقتی در اوج درد و افسردگی در گوشه ای با خود خلوت می کند، وقتی دیگر امیدش را از هم هویت شدگیها قطع می کند، گویی ندایی در گوشش می گوید:
ای گشته دلت چو سنگِ خاره
با خاره و سنگ چیست چاره؟
ای که دلت مثل سنگ سخت شده است، چاره ی این زمختی و سنگینی چیست؟
دل انسان وقتی چون سنگ سفت و سخت می شود که دو دستی به باورهای خود می چسبد و فکر می کند همه چیز باید آنگونه اتفاق بیفتد که او می پسندد. وقتی هیچگونه انعطافی ندارد و قادر به فضا گشایی نیست. این شخص تصویری دقیق از خوشبختی در ذهن تجسم کرده است و نقش خود و انسانهای مهم زندگی خود را نیز در این تصویر تعیین کرده است. حتی مکالمات را آنگونه که خود می پسندد، در شرایط مختلف از پیش تصور کرده است. حال چه اتفاقی می افتد؟
با خاره چه چاره شیشهها را؟
جز آنکه شوند پارهپاره
همانطور که بار شیشه در جعبه ی سنگی سالم نمیماند و در هم می شکند، تصویر های ذهنی این شخص نیز در دل بدون انعطاف او چاره ای جز تکه تکه شدن ندارند.
یعنی این شخص با عدم فضاگشایی، آزادی را از خودش و اطرافیانش صلب می کند، و کم کم در روابطش دچار مشکل می شود. چراکه او نه عاشق انسانهای دیگر که دلشیفته ی تصویری است که از ایشان در دل سنگی خود ساخته است، تصویری که پس از مدتی ترک می خورد، چون حقیقت ندارد، و با شکسته شدن این تصویر، دل او هم می شکند.
زآن میخندی چو صبحِ صادق
تا پیشِ تو جان دهد سِتاره
و وقتی در غم و درد دلشکستگی از زندگی یاری می طلبد، زندگی روزنه ای بسوی نور آگاهی در برابرش می گشاید. متوجه می شود که آنچه تصور می کرده شکسته است، نه دلش، که باورهایش بوده اند. و آنچه در ظاهر خراب شده است، نه رابطه ی او با اطرافیانش، که تصور او از یک رابطه ی خوب بوده است. در می یابد که نه « دل » شکستنی است و نه «عشق» آسیب پذیر. این دریافت او را امیدوار می کند و کم کم لبخندی بر صورت خیس از اشکش نقش می بندد. وقتی خنده ی خورشید حضور در افق خرابه های باورها، در دلش ظاهر می شود، کم کم آن تصاویر که چون ستاره هایی در سیاهی شب تنهایی در دلش می درخشیدند، فروغ خود را از دست می دهند. یعنی وقتی می فهمد نباید هم هویت باشد، وقتی ناظر اشتباهاتش می شود، کم کم هم هویت شدگی ها کمرنگ می شوند. دیگر انسانها را در نور حضور آنگونه که هستند می بیند، می پذیرد و دوست می دارد.
تا عشق کنارِ خویش بگشاد
اندیشه گریخت بر کناره
تا عشق آغوشش را باز می کند، افکار من دار به کناری می گریزند.
وقتی عشق واقعی بدون هم هویت شدگی را تجربه می کند، متوجه می شود که دیگر فکرهای مخرب در سرش شکل نمی گیرند.
چون صبر بدید آن هَزیمت
او نیز بجَست یکسواره
وقتی صبر، ماندگاری در ذهن، عزیمت فکر ها را می بیند، بی درنگ رخت بر می بندند.
یعنی خاموش شدن افکار من دار همان و خارج شدن از ذهن همان.
شد صبر و خرَد بمانْد سودا
میگریَد و میکند حَراره
با خاموش شدن فکرها و خارج شدن از ذهن، تنها عشق باقی می ماند و دیگر هیچ. و عشق اشک شوق را از چشم ها و ترانه ی شادی را بر لب ها جاری می کند.
انسان خارج شده از ذهن، عشق حقیقی را تجربه می کند. زندگی را آنگونه که هست، پر از امکانات و فراوانی و زیبایی می بیند، و اطرافیان را نیز از جنس زندگی می بیند. کم کم از عشق و صلحی که از درون و بیرون تجربه می کند، شگفت زده می شود.
خَلقی ز جداییِ عَصیرت
بر راه فتاده چون عُصاره
و آنگاه می بیند که چطور انسانها ی دیگر همانند خود او، از دوری شراب عشق و آگاهی، در نیمه راه زندگی افسرده و منجمد شده اند و از پا افتاده اند.
گویی مولانا می گوید که همه ی ما انسانها از یک جنس اولیه به دنیا پا می گذاریم، مثل آب انگور که از جنس انگور است و با فشردن انگور به وجود می آید و جاری می شود. حال اگر آب انگور که از منبع تولید آب انگور جدا می شود، در یک خمره ی مخصوص در یک شرایط محیطی مناسب از نظر دما و رطوبت قرار داده شود، و مخمر به آن اضافه شود، پس از مدتی تبدیل به شراب می شود. مثل انسان، اگر در خانواده و جامعه ی عشقی بزرگ شود، آموزش لازم برای تبدیل هشیاری جسمی به هشیاری حضور به او داده می شود و رشد معنوی او کامل می گردد و تبدیل می شود به یک انسان معنوی و سالم که وجودش فرح بخش و آرامش بخش است. اما اگر آب انگور جدا شده از انگور به حال خود رها شود و در معرض آفتاب قرار بگیرد، کم کم در اثر تبخیر آب، غلیظ و غلیظتر می شود و حرکت و روانی آن کم می شود، چیزی که شیره ی انگور می نامند و اگر خیلی غلیظ شود، دیگر حرکت نمی کند. انسان هم اگر در خانواده و جامعه ی عشقی بزرگ نشود و به حال خود رها شود و آموزش نبیند، از نظر معنوی رشد نمی کند، به ذهن می رود، و شور و حال و سرزندگی خود را کم کم در طول زندگی از دست می دهد و اگر دیر بجنبد و روی بعد معنوی خود کار نکند و از ذهن خارج نشود، به جای تبدیل شدن به شراب عشق و آگاهی، خاصیت روانی، جنب و جوش و تکاپو ی خود را از دست می دهد.
اما مولانا نوید می دهد که هنوز دیر نشده است:
هر چند شدهست خون جگرشان
چُستند در این ره و چَکاره
هر چند دل انسانهای بدور مانده از عشق، خون شده است. هر چند زجر بسیار کشیده اند، اما این قابلیت را دارند که در هر حالی که هستند، در راه معنوی پا بگذارند، آموزش ببینند و با تعهد محکم و بی وقفه روی خود کار کنند، و چست و چابک از ذهن بیرون بیایند، و تبدیل از هشیاری جسمی به هشیاری حضور صورت بگیرد.
بیگانه شدیم بهرِ این کار
با عقل و دلِ هزارکاره
برای این کار با عقل و دل همه کاره بیگانه می شوند. به یاد می آورند که فرزند جان هستند و پیشه شان فقط عاشقی است. پس تمرکز خود را روی کار روی بعد معنوی می گذارند و با وصل شدن به منبع عشق و شادی، با خارج شدن از ذهن، تبدیل به شراب عشق و آگاهی می شوند.
اَلْعِشْقُ حَقیقةُ الْاِمارَه
وَ الشِّعرُ طَبالَةُ الْاَماره
فرمانروای حقیقی زندگی انسان عشق است، و شعر، سخن انسان عاشق، همچون طبل زننده ای از حضور فرمانروای عشق خبر می دهد.
وقتی انسان فکر را خاموش می کند، دیگر در اسارت فکر ها نخواهد بود. دیگر این باور های کهنه نیستند که بر زندگی انسان حکومت می کنند، بلکه انسان رها شده از ذهن، فرمانروای زندگی خودش می شود، و اگر فکر می کند و سخنی به زبان می راند، آن فکر و سخن تنها برای گواهی دادن بر حضور عشق است.
اِحذَر فَأَمیرُنا مُغیرٌ
کُلُّ سَحَرٍ لَدَیْهِ غاره
پس بیا و از گذاشتن هر تصویری در ذهن خودداری کن، چرا که امیر عشق، در عین لطافت، غارتگر است، و هر چه جز «او»، جز حقیقت، در اندیشه تو باشد، هر لحظه به تاراج خواهد برد.
اُتْرُکْ هذا و صِفْ فِراقاً
تَنْشَقُّ لِهَوْلِهِ الْعِباره
این سخن بگذار و جدایی از اصل، از حقیقت را، شرح بده، هر چند زبان از وحشت جدایی به لکنت می افتد.
بگریخت امام ای مؤذِّن
خاموش فرورو از مَناره
ای که انسانها را به شنیدن سخن حق دعوت می کنی، سخنگوی درون تو گویی خاموش شده است، بهتر است تو نیز خاموش شوی و از بالای مناره پایین بیایی.
با احترام،
شکوه
تفسیر غزل ۵۳۸ از دیوان شمس، برنامهی ۸۹۰ گنج حضور
۱) گَر آتشِ دلْ بَرزَنَد، بر مؤمن و کافَر زَنَد
صورتْ همه پَرّان شود، گَر مُرغِ مَعنی پَر زَنَد
به هوش باش که اگر آتشِ عشق بر دل شُعله زند، بر آن حرکتی که هر دَم خود یا دیگران را در ذهن، ”مؤمن و کافَر“ مینامد هم، میزند؛ و از آنجا که عشق حرکتیست مُطلق، اگر او در تجربهی هستی در دل به پرواز درآید، در حضورِ وِی... صورت و نَقش هم پَرّان شود؛ یعنی هشیاری، دِگر دربندِ صورت و نقش نیست و به آن نچسبد...
۲) عالَم همه ویران شود جانْ غَرقهی طوفان شود
آن گوهری کو آب شُد آن آب بر گوهر زَنَد
از آنجا که توجه در هشیاری از نقش و صورت رهایی یافته، آن توجهِ آزاد شُده، بازگردد به سویِ ذات. پس چنین باشد که عالمی در ذهنِ خاکی ویران شود و جان، غرق در آن طوفان! در چنین طوفانیست که ذات از خوابِ ذهن بیدار گشته و عشق از بیداریِ او، جاری. آنچه از برکتِ عشق در عالم هستی شُد جاری، ذات آن را بر خود زَنَد.
۳) پیدا شود سِرِّ نَهان ویران شود نَقْشِ جهان
موجی بَرآیَد ناگهان بر گُنبَدِ اَخْضَر زَنَد
پس توجهِ هشیاری از چیزهای آفل آزاد شُده؛ لذا در دلِ عَدَم، توجهِ خالص... باز گشته به سویِ آن سِرّی که پیش از این در بیتوجُهی نهان گَشته بود! حال که عشق در تجربهی هستی، در آینهی دل آشکار بر خود شُده، نقشِ جهانِ خاکی در ذهن ویران گشته.
از این ویرانی، موجی بَرآید و ناگهان بر فضایِ بینهایت دل زند؛ که این است «حقیقت» و نه آن نقشها و نه این صورت. در رهایی از ذهن خاکی، هشیاری دگر در مکان ذهنْ جمع و محدود نگردد...
۴) گاهی قَلَمْ کاغذ شود کاغذ گَهی بیخود شود
جانْ خَصْمِ نیک و بَد شود هر لحظهای خَنْجَر زَنَد
حال که هشیاری از تَوهُم رهیده و عشق در امتدادِ خود به حرکت درآمده، آیا جدایی دگر معنی دارد؟! از این رو میگوید: گاهی قَلَمْ کاغذ شود کاغذ گَهی بیخود شود؛ و همچنین، آن جان که در آزادگی به حرکتِ یگانهی عشق درآمده، آیا دگر نیک و بد کُند؟! از این رو میگوید: جانْ خَصْمِ نیک و بَد شود هر لحظهای خَنْجَر زَنَد.
جانْ در پیوند با عشق، «بیخود» گشته. آنچه از عشق بر ضمیر دل نوشته میشود، دگر به فکر کشانده نمیشود؛ پس عشق هم قلم را در دست دارد، هم کاغذ را. چنین جانی، جانی اَللّهی گشته...
۵) هر جان که اَللّهی شود در خَلْوَتِ شاهی شود
ماری بُوَد ماهی شود از خاکْ بر کوثَر زَنَد
هر جانی هم که اَللّهی شود، از عشق جُدا نیست؛ که اوست غرق در خلوتِ عشق؛ اگر او در خشکیِ ذهنِ خاکی... ماری بوده پیش از این، در این دَم اوست همچو ماهی: آزاد در بحرِ بیکرانِ عشق؛ روان، در فضایِ نامحدود یکتایی. جان، از تنگنایِ ذهن و عقلِ خاکیِ آن، ناگهان بر فراوانی زند؛ آزاده و مستقل.
۶) از جا سویِ بیجا شود در لامَکان پیدا شود
هر سو که اُفْتَد بعد ازین بَر مُشک و بر عَنْبَر زَنَد
آن هشیاری که در مکانِ محدود ذهن جای گرفته بود، ناگهان به بینهایتِ لامکان درآید. چنین باشد که او، هر سو که افتد بعد از این، بر مُشک و بر عنبَر زند؛ که اوست در عشق... و بوی و برکاتِ عشق، از اوست هر دَم جاری.
۷) در فقرْ درویشی کُند بر اَخْتَرانْ پیشی کُند
خاکِ دَرَش خاقان بُوَد حَلقهیْ دَرَش سَنْجَر زَنَد
از آنجا که هشیاری اکنون «بیخود» گشته (رهیده از آن نَفْس دروغین و لذا، رهیده از تنگنایِ ذهن)، او بر اختران پیشی کُند؛ زیرا نور و خرد عشق از اوست هر دَم جاری. از این رو باشد که حتی پادشاهان، خاکِ درِ چنین دلی گشتهاند؛ زیرا از مرکز چنین دلی، عشق جاریست. از آنجا که تنها عشق است که دل را «بینیاز» میکند، حَلقهی درِ آن دلِ پاک را، آنان زنند.
۸) از آفتابِ مُشْتَعِل هر دَم نِدا آید به دل
تو شمعْ این سَر را بِهِل تا باز شمعَت سَر زَنَد
نور و خرد عشق در چنین دلی، هر دَم ندا میکند که نور ناچیز عقلِ خاکی را رَها کن؛ این گفته ها را هم رها کن... تا باز شمعَت سَر زند؛ که نور و خرد ما را، در تنگنایِ ذهن خاکی، گُنجایش نیست؛ که ما را دلی عدم آمده... و امتداد در تجربهی هستی، در خدمت ماست...
۹) تو خِدمَتِ جانان کُنی سَر را چرا پنهان کُنی؟
زَرْ هر دَمی خوش تَر شود از زَخم کان زَرگَر زَنَد
دل، «بیخود» گشته؛ اگر دل، در «بیخودی» توجه را سویِ عشق جاری کُند، اوست در خِدمَتِ جانان. تو در خِدمَتِ جانان، سَر را واجب نیست پنهان کُنی؛ اگر سَر بالا آمد، عشقْ سَرِ بالا آمده را خوش تر زند... تا آنکه نَفْسِ دُروغین بخواهد سَرِ خود را پایین کشد! از این روست که هشیاری هر دَمی، خوش تَر شود از زَخمی که عشق بر او زند...
در آن دَم که هشیاری در توجه ایستاده و عشق در کار است، اگر عقلِ خاکی بالا بیاید، حضورِ عشق آن را خوش تر سَرِ جایِ خود نشاند تا اینکه عقلِ خاکی بخواهد خود را سر جای خود بنشاند!
۱۰) دل بیخود از بادهی اَزَل میگفت خوش خوش این غزل
گر میْفرو گیرد دَمَش این دَم ازین خوش تَر زَنَد
دل... بیخود از بادهی غیبی، خوش خوش میگفت این غزل را! اما اگر این گفته را عشق «بیکلام» بر دل زند، این بیکلامی، خوش تَر از غزل بر دل بنشیند! بُگذار عشق این گفتهها را، بیکلام بر دل بنشاند؛ که او خوش تر زند!
با احترام، آزاده از آمریکا
مراقبه با ابیات:
عصایِ عشق از خارا کنَد چشمه روانْ ما را
تو زین جُوعُالْبَقَر یارا، مکن زین بیش بَقّاری
دیوان شمس، غزل ۲۵۰۲
اگر درونِ ما از جنسِ سنگِ سرسختِ خارا هم باشد عصای عشق آن سنگ را به یک چشمهی روان تبدیل میکند.
ای یار، ای دوست تو این گرسنگیِ گاوی را بیشتر از اینی که تا به حال کردی به گاوچرانی نبر.
در مصرع اول نمادگونه به فضای درونِ انسان اشاره میشود. این فضا میتواند کیفیتهای بسیار متفاوتی داشته باشد. فضای درونیِ ما انسانها آن زمینهای است که از آنجا فکر، عمل و هیجان خلق میکنیم. آنچه که ما در بیرون خلق میکنیم از فضای درونمان سرچشمه میگیرد. خلق کردن فقط این نیست که ما یک چیزی را در بیرون بسازیم مثلاً یک میز بسازیم یا اینکه یک غذا بپزیم. در اصل ما همیشه در حالِ خلق کردن هستیم. برای مثال ما کیفیتِ یک رابطه را خلق میکنیم، وقتی یک مکالمه با انسانِ دیگری داریم کیفیت، موضوع و فضای آن صحبت را خلق میکنیم و مقدار زیادی از آن هم ناخوداگاه است یعنی از مرکزِ ما مرتعش میشود.
در مصرع اول مولانا سنگِ خارا را در مقابلِ چشمهی روان قرار میدهد. پس این لحظه فضای درونِ یک انسان میتواند به شدت بسته شود یا پر شود طوری که مثلِ سنگ سفت میشود. سنگ انعطاف ندارد، یک فرمِ خاصِ جامد دارد، اگر محیط بیرونش سرد شود، گرم شود هر جایی ببرندش آن سنگ همانطور که بوده میماند. در مقابل چشمهی روان حرکت دارد، جاری است، انعطاف دارد، شفاف و گوارا است، چشمه به یک سرچشمه وصل است و از آنجا میجوشد، و به سمتِ دریا جاری است.
این بیت این مژده و بشارت را بیان میکند که عصای عشق سنگ خارای درونِ ما را به چشمهی روان تبدیل میکند. ولی لازم است که ما دیگر مثلِ قبل گرسنگیِ گاویِ مرکزمان را به چرا نبریم.
گرسنگیِ گاوی مهمترین خصوصیتِ مرکزِ همانیده یا یک منِ توهمی یا ذهنی است. مرکزِ همانیده دائماً گرسنه است، دائماً یک چیزی را میخواهد. نشانه این خواستن نارضایتی از وضعیتِ این لحظه است. این نارضایتی با هیجانهای پژمرده کننده مثل ملامت، رنجش و حسِ حقارت همراه است. کوچکترین احساس غصه و نارضایتی در این لحظه نشانِ خواستن است. خیلی اوقات موضوعِ این خواستن پنهان است و فقط حسِ نارضایتی خودش را نشان میدهد. عصای عشق به کار میافتد وقتی با هوشیاریِ ناظر این پدیده را شناسایی میکنیم. شناسایی اینکه در ذهن ما یک نوعِ دیدی ساخته شده که دائماً چیزی را میخواهد و این قابلیت دارد که به خاطرِ نداشتنِ آن چیز غصه بخورد و درد را تجربه کند. هر چقدر بیشتر این پدیده را در خود شناسایی کنیم عصای عشق بیشتر به کار میافتد و تبدیلِ ما از سنگِ خاره به چشمهی روان را بیشتر تجربه میکنیم.
عصای عشق ضربانِ تکاملیِ زندگی است که با نیروی کن فکان میخواهد انسان را به کمال برساند و به خودش یعنی به بینهایت فراوانیِ زندگی زنده کند.
آن هوشیاریِ ناظری که میتواند نارضایتی را ببیند، خواستن را در خودش ببیند از جنس عصای عشق یا همان زندگی است. بنابرین راهِ ما این است که با گرسنگیِ گاویِ ذهن همانیده مان به گاوچرانی نرویم یعنی با آن قاطی نشویم بلکه فضا را اطرافِ آن باز کنیم، آن را نگاه کنیم، به آن غذا ندهیم و در این کار قوی باشیم یعنی اگر آن گاو دردش آمد ما هشیارانه ناظر آن درد باشیم، بدانیم که ما این گاوِ گرسنه و دردمند نیستیم، و چشمهی زندگی ما از پس این شناسایی و ناظر ماندن به ذهن میجوشد.
خواستنهای ما میتوانند بسیار مخفی و موذی باشند. مثلاً ممکن است ما نارضایتی را به این دلیل تجربه کنیم که از پیشرفتِ معنویمان ناراضی هستیم و میگوئیم چرا من بیشتر پیشرفتِ معنوی نکردم؟ اگر هیجان همراه با این سوال احساس پژمردگی و ناامیدی باشد و ما را به سمتِ سستی در کارِ معنوی بخواند از گاوِ منِ ذهنی میآید.
ولی خواستنی که این لحظه از چشمهی روان در مرکزِ انسان میآید کاملاً بر عکس است. مثلاً بارها از آقای شهبازی شنیدهام که ایشان میخواهند هر برنامه بهتر از برنامهی قبل باشد. این خواستن از ذوق آفرینش میآید. خواستنی که از طرف عصای عشق میآید زمینه اش ذوق آفرینش، شادی و بینایی نسبت به بینهایت فراوانیِ زندگی است. وقتی زندگی به صورتِ یک چشمهی روان در ما خلق میکند همیشه یک فرمِ نو و زیبا را که تا به حال نبوده ایجاد میکند.
پس کارِ ما این است که با هوشیاریِ ناظر به بامِ وجودمان آییم. از بالای بام بیشتر میبینیم. به خصوص گاو و غم و غصههای پوچ و غیرِ مفیدش را میبینیم و احساس میکنیم که ما آن گاو نیستیم و بینِ ما فاصلهای است. این به بام آمدنِ هشیارانه و تلاش برای در بام ماندن در حالی که ذهن میخواهد ما را به درونِ خانه، یعنی درون خودش بکشد معادلِ زاری کردن در نیمشب است. ما طلبِ این را داریم که این لحظه به خانهی ذهن نرویم و در بامِ وجودمان بمانیم. ذهنِ همانیده ما هنوز تلاش میکند که عینک فکرهای تقلیدی و همانیده را به چشمِ ما بزند، و ما را در ذهن بخواباند. از این رو ما در نیمشب هستیم.
هر چقدر بیشتر در بام بمانیم امکان اینکه بازِ زندگی کبوترِ دلِ ما را شکار کند و به خودش تبدیل کند بیشتر میشود. باز میتواند به صورت انسان زنده به زندگی مثل مولانا بیاید. در صورتی که روی بام بمانیم مولانا میتواند روی دلِ ما کار کند و ما را شکار کند و با خودش به اوج ببرد. یعنی به ما نشان دهد که ما هم در اصل باز هستیم. باز دیگر به خانهی کبوترها و دانههایی که آنجا میخورد احتیاج ندارد، او میتواند در آسمان اوج بگیرد و هر وقت دوست داشت خودش شکار کند. باز نمادِ انسانی است که به بینهایت و ابدیتِ زندگی زنده شده و دلش خالی از همانیدگیست.
برآ بر بام، ای عارف، بکن هر نیمشب زاری
کبوترهایِ دلها را تویی شاهينِ اشکاری
دیوان شمس، غزل ۲۵۳۳
با عشق و احترام، سارا از آلمان
-برداشتی از غزل ۵۳۷ دیوان شمس، مربوط به برنامه ۸۸۹ گنج حضور
در غزل ۵۳۷ دیوان شمس، مولانا با اقتباس از سوره بَلَد در قرآن، انسان را متوجه ابدیت و بینهایت این لحظه میکند.
«قسم به شهر یکتایی که تو ساکن آن هستی.»
یادآوری و بیداری عظیمِ زندگی برای انسان که تو از جنس جهان جسم، از جنس زمان و از جنس ذهن نیستی.
این آگاهی چشم انسان را به دیدار زندگی بینا میسازد. و او را به شهر شاهدان و زیبارویان میبرد.
مولانا میگوید با لحظه به لحظه فضاگشایی، بر گردِ شهر زیبای دلِ عدم شده ات بگرد.
میگرد گرد شهر خوش با شاهدان در کشمکش
میخوان تو لااُقسِم نهان تا حَبَّذا هذا البَلَد
انسان همیشه ساکن این شهر بوده است، تنها پرده ای از جنس ذهن میان او و شهر یکتایی، که وطن اصلی و مبدا و مقصدش است، کشیده شده.
خداوند در سوره بلد میفرماید تو همواره در شهر یکتایی هستی اما با ساختن پرده من ذهنی، مانند یتیمی که پدرش را از دست داده است از زندگی دور شده ای و مانند مسکینی که در قحطی است، از دریافت شراب الهی محروم شده ای و مانند بنده ای به اسارت ذهن در آمده ای.
میگوید تو در گذرگاه سخت انتخاب میان یکتایی و من ذهنی، راه اشتباه رفته ای، به سختی ها گرفتار شدی و بر از دست دادن همانیدگیهایت احساس حسرت و زیان داری.
توصیف انسانی که هوشیاری اش در ذهن است در این آیات، بیان شده است. تمامی هیجاناتی که انسان در من ذهنی تجربه میکند، احساس جدایی، محروم ماندن از انرژی زندگی، اسارت در ذهن دردمند، و احساس حسرت و زیان. در حالیکه آیات بعدی این آگاهی را میدهند که در تمام این لحظات زندگی شاهد و ناظر انسان و در پی زنده کردن او بوده است.
در آیات بعدی خداوند میفرماید: من هر لحظه شاهد تو و منتظر بیداری تو بوده ام. همه لحظاتی که در ناآگاهی ذهن غرق بودی و در گذرگاههای سخت قرار داشتی، تو را می دیده ام. از تو خواستم که با فضاگشایی و صبر، به هوشیاری اصیلت زنده شوی و گرد شهر یکتایی با شاهدان بگردی و بخوانی:
لا اُقسِم ُبه هذا البَلَد
-قرآن کریم، سوره بلد، آیه ۱
انسان هنگامی میخواند «لا اُقسِم ُبه هذا البَلَد»، که به خدمت ساقی درآید. در ابتدای غزل مولانا به انسان یادآوری میکند که کار و پیشه اصلی او خدمت به ساقی است. «کاری نداریم ای پدر جز خدمت ساقی خود.»
خدمت ساقی در رهایی از اسارت ذهن و بیخود شدن صورت میپذیرد. انسان نمیتواند هم منیت خود را نگه دارد و هم در خدمت ساقی باشد. قانون زندگی این است که انسان به عدم زنده شود. بیت دیگری از غزل میفرماید: «در پیشهای بیپیشگی کردست ما را نامزد». پیشه بی پیشگی یا رهایی از من ذهنی از ازل به نام انسان زده شده است. اما انسان هر لحظه تصمیم میگیرد که انتخابش فضاگشایی باشد یا نه. انتخاب فضاگشایی یعنی انسان در خدمت ساقی درآید.
مولانا میگوید اگر در این لحظه فضا باز است و نور روی معشوق را میبینی، مانند ذرّه ای هستی که در ستون نوری میرقصد و فارغ از جاذبه جسمی بالا میرود. و اگر در شب چالش با من ذهنی قرار گرفتی و از دیدار نور محروم بودی، یادت نرود که کار تو طواف یار ماهرویت است. آنقدر با تسلیم و فضاگشایی بر گرد خانه معشوق که دل عدم شده ات است بگرد تا به درون خانه راهت دهند.
هر روز همچون ذرهها رقصان به پیش آن ضیا
هر شب مثال اختران طوّاف یارِ ماهخد
به خدمت ساقی درآمدن، انسان را لایق دریافت شراب الهی میکند. شراب یکتایی انسان را از قضاوت و مقاومت من ذهنی رها میکند. جان انسان به حیات جاودان زنده می شود و انسان را تا بی نیازی کامل میبرد. «مستی سغراق احد با تو درآید در لَحَد». این شراب رایگان است و هر انسانی در ذات، آنرا میشناسد. زندگی و انسانهای به حضور رسیده با مهربانی و شفقت این مِی زنده کننده را در این جهان جاری میکنند.
مولانا میگوید هنگامی که شراب یکتایی بر وجودت جاری شد هم خودت از آن مست شو و هم جهان را از آن مست کن. این تنها راهی است که جهان سامان می یابد. هیچ راه حل ذهنی نمیتواند نابسامانی های ایجاد شده از مسئله سازی های من ذهنی را حل کند.
در این مسیر، اگر در کنار انسانهای زنده به حضور قرار گرفتی، مانند آیینه باش که زیبایی روی معشوق در مرکز شما انعکاس بینهایت یابد و اگر با انسانهای در ذهن رو به رو شدی، با فضاگشایی، فضا را باز نگه دار و ناظر و مراقب مرکز عدم شده ات باش.
آنقدر به سرمستی و فضاگشایی لحظه به لحظه ادامه بده و در صبر و شکر و خاموشی بمان تا به بودن در شهرِ خوش یکتایی زنده شوی و بخوانی «تو لااُقسِم نهان تا حَبَّذا هذا البَلَد.»
با سپاس و احترام
لادن از کانادا
با درود و تقدیم احترام،
«عصای عشق»
دیوان شمس، غزل ۲۳۵۷، برنامهی ۸۸۷:
ای گشته دلت چو سنگِ خاره
با خاره و سنگ چیست چاره؟
این بیت، عارضه ای که ما به مرور زمان به آن مبتلا شده ایم را بیان می کند و آن گذاشتن اجسام مختلف در دلمان می باشد؛ دلی که در اصل جایگاه عدم و خداست.
ما متوجه نبوده ایم که با این کار، دچار قهر خدا می شویم، چرا که داریم بر خلاف طرح تکاملی زندگی حرکت می کنیم که بر اساس آن، باید پس از اینکه اندکی با اقلام این جهانی هم هویت شدیم و از لحاظ ادارهی خودمان مستقل شدیم، بعد از آن، مرکز را از هرگونه دلبستگی، خالی کنیم و سکان هدایتمان را به دست زندگی بسپاریم.
گفت: رنج احمقی قهر خداست
رنج و کوری نیست قهر، آن ابتلاست
مثنوی، دفتر سوم، بیت ۲۵۹۲
پس از درک این موضوع، اگر عنایت خدا و زندگی شامل حالِ ما شود و بتوانیم این عیب بزرگ را در خودمان شناسایی کنیم، آن وقت است که بطور جدی درصدد رفع آن برمی آییم.
هرکه نقصِ خویش را دید و شناخت
اندر اِستِکمالِ خود دو اَسبه تاخت
مثنوی، دفتر اول، بیت ۳۲۱۲
با استفاده از ابیات مولانا و تمرکز روی خودمان، پی میبریم که ریشهی همه درد و رنجهایمان خواستن های بی حد و اندازهی من ذهنی ماست که از چیزهای بیرونی هویت و شادی طلب می کند، در صورتی که باید شادی و آب حیات از درونمان بجوشد و چهار بعدمان را سیراب کند.
چشمهی شیرست در تو، بی کنار
تو چرا می شیر جویی از تغار؟
مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۱۰۶۹
طبق بیت فوق، این چشمهی آب حیات در درون ما وجود دارد ولی ما بخاطر گذاشتن آجرهای منیت با ملات درد روی هم، چنان آنرا کور کرده ایم که هیچ منفذی برای خروج آب، باقی نمانده است.
به عبارت ساده تر، ما که امتداد خداییم و در هنگام ورود به این جهان اتصالمان با سرچشمهی زندگی برقرار بوده است، به تدریج از آن جدا شده ایم تا جایی که بکلی ارتباطمان با خدا قطع شده است.
راه حلی که مولانا ارائه میدهد تا مجدداً این اتصال برقرار شود، توبه و بازگشت ما بسوی اوست.
ولی با این دل سفت و محکم چطور این کار امکان پذیر است؟
تنها راه چاره، عشق است؛ یعنی وحدت مجدد ما با خدا. در غزل ۲۵۰۲ مولانا می فرماید:
عصایِ عشق از خارا کند چشمه روانْ ما را
تو زین جوعُ الْبَقر یارا، مکن زین بیش بقّاری
شرطِ اینکه بتوانیم بطور واقعی توبه کنیم اینست که حرص و خواستن های سیری ناپذیرِ من ذهنی را متوقف کنیم.
لازمهی این کار هم شناسائی و درکِ عمیق این موضوع است که هر چیزی که با ذهن بتوانیم تصور کنیم نمی تواند به ما زندگی بدهد.
تجربهی شخصی من مهر تأیید بر آموزه های مولانا و این برنامه می زند و برایم عملاً ثابت شده است که با فهمیدن ذهنی این مطلب که مثلاً تماشای بسیاری از برنامه های تلویزیون می تواند روی من اثرات مخربی داشته باشد، نتوانستم این خواستن را ترک کنم.
بعد از اینکه توانستم این آگاهی را در هشیاریم نگه دارم، این خودِ زندگی بود که این میل را بکلی از دلِ من جدا کرد بطوریکه الان حدود هفت سال است که ما در خانه تلویزیون نداریم.
بسیاری از عادتهایی را که ذهن ما آنرا یک ضرورت نشان میدهد پس از ترک آن متوجه می شویم که نه تنها یک ضرورت نبوده است بلکه نبودنش فواید زیادی برایمان دارد.
بقیهی خواهشها و امیال هم به همین صورت از دل ما کنده می شود. این کارِ عشق است؛ هشیاری، خودش شناسائی می کند و خودش، خودش را از هم هویت شدگی جدا می کند.
کاری ز درونِ جانِ ما می باید
کَز عاریه ها تو را دری نگشاید
یک چشمهی آب از درونِ خانه
بِهْ زان جویی که آن ز بیرون آید
دیوان شمس، رباعی ۷۷۷
اگر واقعاً خواهان آن هستیم که عشق در مرکز ما مستقر شود، باید تحت فرمان آن فرمانروای حقیقی باشیم.
فرمان او در این لحظه اینست که دلت را از هرچه غیر من است خالی کن تا من فرمانروای سرزمین تو باشم.
طبلِ ذهن هم که می کوبد نشانِ اینست که امیری مقتدر از پی آن در حرکت است و قصد دارد هرآنچه غیرخودش است را غارت کند و به این فراق بین ما و خودش پایان دهد؛ جدایی بزرگ که از وصف آن، زبانِ ذهن از حرکت می ایستد.
اَلعِشقُ حَقیقةُ الاِماره
وَالشِّعرُ طَبالَةُ الاَماره
اِحْذَر فَأَمیرُنا مُغیرٌ
کُلُّ سَحَرٍ لَدَیْهِ غاره
اُتْرُکْ هذا وَ صِفْ فِراقاً
تَنْشَقُّ لِهَوْلِهِ الْعِبارَه
دیوان شمس، غزل ۲۳۵۷
با تشکر،
علی از دانمارک
از برون نشنید کَس از دفزنان
شمع را هنگام خلوت زود کُشت
ماند هندو با چنان کِنگِ درشت
هندُوَک فریاد میکرد و فغان
از برون نشنید کَس از دفزنان
ضربِ دفّ و کفّ و نعرۀ مرد و زن
کرد پنهان نعرۀ آن نعرهزن
مثنوی، دفتر ششم، بیت ۳۰۵
این ۳ بیت از داستانِ غلامِ هندو که در برنامۀ ۸۸۳ گنجِ حضور تفسیر شد برایم بسیار تاثیرگذار بودند. برداشتهای خود از این ۳ بیت را به اشتراک میگذارم.
خلاصه داستان:
خواجه که نمادِ زندگی یا خداوند است غلامی را در خانۀ خود پرورش میدهد. غلام که نامش فرج است عاشق دخترِ خواجه شده و از شدت حرص و طمع به دست آوردنِ دختر بیمار میشود. غلام نمادِ منِ ذهنیِ انسان است. این منِ ذهنی از زندگی قطع شده و در عالمِ مجاز و توهم زندگی میکند. او زندگی را به فکر یک فرم مجازی که در اینجا دخترِ خواجه میباشد تبدیل کرده و به مرکزش میآورد. غلام خیال میکند که با به دست آوردنِ آن تجسمِ مجازی که ذهنش ایجاد کرده به زندگی میرسد. خواجه از روی لطف برای بیرون آوردنِ این فرمِ ذهنی از دلِ غلام تدبیری میکند. یک صحنه عروسیِ مجازی ترتیب داده میشود که در آن قرار است دختر با غلام ازدواج کند. غلام از اینکه قرار است به مرادش یعنی عروسی با دختر برسد بسیار خوشحال است و سلامتی به او باز میگردد. در شبِ زفاف جمعیتی شروع به دف زدن و جشن و پایکوبی پر سر و صدا میکنند در حالی که میدانند که این جشن عروسی حقیقی نیست. وقتی غلام به حجله وارد میشود و از دید خودش قرار است که حقیقتاً به مرادش که همان وصل شدن به دختر است برسد، ناگهان شمع خاموش میشود و یک نامردِ ستبر و قوی هیکل به او تا صبح تجاوز میکند. غلام از درد نعره میکشد اما از شدت سر و صدای بیرون کسی صدای نعرهای او را نمیشنود.
نگاهِ مولانا در داستانهای مثنوی از بالای کائنات است. او هم فرد تکنفری هم کلِّ بشریت را فرا میخواند. کلِّ بشریت یک هوشیاری میباشد.
خاموش کردنِ شمع:
شمع را هنگام خلوت زود کُشت
ماند هندو با چنان کِنگِ درشت
مثنوی، دفتر ششم، بیت ۳۰۵
این بیت وضعیتی را بیان میکند که در آن ما به عنوان انسانِ منِ ذهنی ظاهراً به کامِ دلِ همانیدهمان یعنی به وضعیتی که در ذهن تجسم کرده بودیم که در آن زندگی هست رسیدهایم. ما با آن فرمِ مجازی تنها مانده و میخواهیم از آن کام بگیریم. اما تجربهای که میکنیم دقیقاً برعکس است. دنیا یا آن وضعیتِ مجازی انسان را مسخ کرده و او را به یک جسم کاهش میدهد. شمع یا همان نور زندگی در انسان که او را به خرد و شادیِ اصلش وصل میکرد پوشانیده میشود به طوری که انسان دیگر به آن نور دسترسی ندارد. سپس دنیا ما را با خشونت اسیر و بردۀ خودش میکند و از ما کام میگیرد یعنی همه سرمایه زندگی ما را غارت میکند. ما ناهشیارانه میشویم بردۀ دنیا و این میوهای بجز درد ندارد. ما که به امیدِ کام گرفتن به دنیای مجاز رفته بودیم پیر و فرسوده میشویم، تنها میشویم، همۀ نیروی زندگی مان را از دست میدهیم، در حالی که همانیدگیها به ما فقط درد دادند و هیچ کامی نگرفتهایم.
هندُوَک فریاد میکرد و فغان
از برون نشنید کَس از دفزنان
ضربِ دفّ و کفّ و نعرۀ مرد و زن
کرد پنهان نعرۀ آن نعرهزن
مثنوی، دفتر ششم، بیت ۳۰۶
این دو بیت تکاندهنده هستند، به خصوص وقتی با آنها از بالای کائنات به بشریت نگاه میکنیم.
صدای دردِ بشر و فریادهای او را حقیقتاً جمع بشریت نمیشنود. اینکه در حالی که بشر از درد فریاد می زند اکثریت انسانها به راحتی مشغول سر و صدای یک پروگرام یا جشنِ مجازی هستند عادی میباشد. خود درد داشتن، و برای آن کاری نکردن و تازه به جشن هم ادامه دادن آنقدر عادی است که اصلاً برای کسی به عنوانِ کاری عجیب جلب توجه نمیکند.
در تلویزیون فجیعترین خبرها در مورد خون و خونریزی مثلاً در خاورِمیانه را به اطلاعِ ما میرسانند، حتی صحنههای فجیع و بسیار دردناک را نشان میدهند. لحظهای بعد از آن خبر همان کانالِ تلویزیونی تبلیغِ بستنی پخش میکند. بعدش هم همان کانال بازیِ فوتبال را نشان میدهد و میلیونها انسان این صحنهها را میبینند و با خیالِ راحت به سرِ کارشان میروند.
ما در جهان هنرپیشگانی داریم که در سنین جوانی بسیار زیبا و جذاب بودند ولی نهایتاً به دلیل افسردگی خودکشی کردند. انسانی که با وجود پول و شهرتِ زیاد خودکشی میکند زیر فشار دردِ شدید بوده. اما جالب اینجاست که همین امروز هنوز در بسیاری کافی شاپها عکسهای دورانِ جوانیِ آن هنرپیشه را به در و دیوار زدهاند. دخترانِ ۱۶ ساله به این رویا میروند که او چه زندگیِ زیبائی داشته است. هیچ کس از خودکشی ِ این هنرپیشه و اعتیادِ او به موادِ مخدر و الکل نمیگوید. اینها نعره های درد هستند که شنیده نمیشوند، زیرا جهانِ بیرون برای ادامۀ سر و صدای جشنِ مجازی پافشاری میکند. سیسیتم جشنِ مجازیِ دنیا با انسان مثل گاوی که در کشتارگاه است برخورد میکند: میگوید تو بدو، کار کن، جمع کن، تحصیلات، پول، دوست، سکس همۀ اینها را با شتاب جمع کن، درد هم بکش، درد هم بده به دیگران و اصلاً فکرِ هیچ چیز هم نکن. بیا سریال نگاه کن، از آرزوهای دور و درازت در آینده خوشیِ مجازی بگیر، هر وقت هم عرصه بهت تنگ شد با دوستانت جمع شو و مشروب بخور. همینیه که هست. تو هیچ چارهای نداری جز اینکه مثل بقیۀ گاوها در این جشنِ مجازی و بوق و کرنایش شرکت کنی و نهایتاً به ناچار قربانی شوی.
جزو این جشنِ مجازی که همان سر و صدای ذهن است البته بوق و کرنای انواع ایدئولوژی ها و باورهای مختلف هستند که از درد کم نکرده و تنها به سر و صدای مجازیِ ذهن اضافه میکنند.
این دو بیت حالتِ بشریت را در این لحظه به زیبائی منعکس میکنند.
هندُوَک فریاد میکرد و فغان
از برون نشنید کَس از دفزنان
ضربِ دفّ و کفّ و نعرۀ مرد و زن
کرد پنهان نعرۀ آن نعرهزن
مثنوی، دفتر ششم، بیت ۳۰۶
تو چراغِ خود بر افروز:
وقتی نسبت به وضعیت خودمان و بشریت آگاه میشویم باید بسیار مراقب باشیم که مبادا از ابزارِ ملامت استفاده کنیم. ملامت مهمترین ابزارِ منِ ذهنی میباشد. ملامت ابزارِ پژمردهکنندۀ من ذهنی است.
چاره ملامت نیست. بلکه چاره این است که منِ سارا روی خودم کار کنم. تک به تکِ انسانها روی خودشان کار کنند. و موفق شوند به کمکِ زندگی از دنیای مجازِ ذهن خارج شده و بالاخره به خردِ زندگی وصل شوند. شفا، خیر، صفا و راستی چیزی نیست که انسان بتواند با ذهنش آن را بسازد. شفا را کن فکانِ زندگی با تبدیل شدنِ انسان به مرکزِ او میفرستد. و تنها راهِ ما این است که با صبر و فضاگشایی تبدیل شویم و اجازه دهیم کن فکانِ زندگی سینه ما را روشن کند و شفا را بدونِ اینکه در کنترلِ ما باشد از درونِ ما به بیرون جاری کند، بدونِ اینکه ما از ابزارهای ذهنی استفاده کرده باشیم.
تو مگو همه به جنگند و ز صلحِ من چه آید؟
تو یکی نهای، هزاری، تو چراغِ خود برافروز
دیوان شمس، غزل ۱۱۹۷
با عشق و احترام، سارا از آلمان
با سلام و عرض ادب، آزاده هستم از آمریکا
دلی که در درونَش، سَنگ و شیشه هست، دلیست دردمند. چون سنگ، سنگْ است و شیشه هم شِکَسْتَنی!
* برگرفته از غزل شماره ۲۳۵۷ / از برنامه شمارهی ۸۸۷ گنج حضور:
از ”جدایی و فراق“ میگوید...
دلی را که چو سنگْ... سِفت گشته، چاره چیست؟ با چُنین دلی، جُز آنکه شیشهها بِشْکَنَند و تِکه تِکه، جُدا از هم گَردنْد، چارهای دِگَر هم هست؟!
حال اگر دلی را، نه سنگْ مانْد و نه شیشه، آنگاه چنان دلی را چه باقیست؟
میگوید آنچه آن دل را باقیست، صُبحِ صادق است:
زان میخندی چو صُبحِ صادق
تا پیشِ تو جان دَهَد سِتاره
پس از آن میخَندی که در صُبحِ صادق (با طلوعِ نورِ حَقیقت)، تَوَهُم جُدایی دگر طاقَتِ دِرَخشیدن ندارد. زیرا که صبح، صادق است و ستاره در مقابلِ «بودِ» وِی، نابود است.
پس عشق، تنها حقیقتِ وجودی ماست؛ و تَوَهُم هم در بودِ وِی، نابود...
آری! به مَحضِ آنکه عشق، آغوشاش را در تجربهی هستی باز کرد، گَردشِ هُشیاری در ذهن (به عنوانِ اندیشه)، به پایان رَسید؛ و همچنین، به مَحضِ آنکه صَبر، شِکَستِ اندیشه را دید، دگر از او هم چیزی باقی نَمانْد؛ آخِر، غرق در بودِ عشق، صَبر به چه کار آید؟!
با رفتَنِ اندیشه و صبر، فقط عشقْ مانْد و بَس؛ تنها عشقْ است که وِی را نه آغازیست و نه پایان؛ حال که تمامیِ حَرکاتِ دِگر به پایان رَسیده است، آن حرکتی که همیشگیست، در ضمیر دل «آشکار» شُده...
زندگی در جهانِ هستی (و در تجربهی بیداری...)، بیکلام به گوش خود میگوید: خَلْقی را بِبین که از جُداییِ عَصیرَت (منظور، محروم مانده از جاری شُدنِ حرکتَت در تجربهی هستی / محروم مانده از حرکت عشق)، بر راه چو عُصاره، به گوشهای اُفتادهاند (در راه، بیمایه... گشتهاند).
حال، با اینکه خَلقْ جِگَرشانْ خونْ گشته، بیا آنان را در این رَه، چُسْت بین و چَکاره؛ زیرا که هُشیاری در آزادگی، ازآنِ حرکتِ عشقْ است.
پس در تجربهی عالم هستی، میتوان به کار عشقْ درآمد!
اما ما بَهرِ این کار، در ذهنِ خاکی، هزارکاره گشتهایم! در صورتی که ما را «یک» کار بس است! البته اگر آن کار، عشقْ باشد؛ که عشقْ ما را به آن حرکتی درآرد، که عالم از آن... به گردش درآمد.
عشق، حقیقتِ تام است و از برکتِ فرمانرواییِ وی، عالم در گردش. پس «وحدت» با عشقْ در تجربهی هستی، برابر است با حرکت در نطم کاملِ وی.
بنابراین، در توجه باش که عشق، بس غارتگَر است؛ هر سَحرگاه، زیر نورِ وِی، تَوَهم و تاریکی از میان میرَوَد و عشقْ خود میمانَد و بَس...
اینها را در کلام گفتیم! ولی تو در این دم، تمامی اینها را فُرو گُذار و ببین فِراق را میتوانی به وَصفْ درآوری؟ زیرا که از بیمِ فِراق، «سُخن» میترکد!
پس در این ره، کلامات را تَرک کُن؛ بیا و در ذات، در طلوع نورِ عشق، دیوارِ تَوَهُم جُدایی را ناظر شو؛ که در نورِ وِی باشد که دیوار، نابود گَردد! که عشقْ است بس غارتگر: در بودِ وِی، تَوَهُم بُوَد نابود...
تو در این رَه، هنوز بالایِ مَناره سُخنها سَر دادهای و با گَرداندَنِ هُشیاری در ذهن، مشغولِ چَرخاندنِ کلماتی برایِ توصیفِ حقیقت! بدان که حقیقت بُگْریخت از سَر و صدای کلام!
خاموش کُن تا حقیقت، خود وصف کُنَد خود را...
در آن دم که حقیقت روی بِنْماده، جُز حقیقت، حرکتی دگر نَمانْده...
با احترام، آزاده از آمریکا
پرسشنامهی گردشسنج
(بر اساس غزل ۲۵۰۰ دیوان شمس)
سؤال ۱
چه افسردی در آن گوشه؟ چرا تو هم نمیگردی؟
مگر تو فکرِ منحوسی که جز بر غم نمیگردی؟
چقدر این جمله راهگشا است: همیشه این لحظه است. همیشه این لحظه است. همیشه این لحظه است. اگر همیشه این لحظه است و این لحظه هم همیشه نوبهنو میرسد پس چرا تو در منتهای اتاق ذهنت زانوی غم بغل گرفتهای و پژمردهای! تو مگر نمیدانی که هر چیزی که ذهنت میگوید تو آن نیستی. معلوم است که تو هر چیزی که ذهن میگوید نیستی. برای اینکه چیزی که ذهن بیان میدارد از جنس این لحظه نیست بلکه این لحظه را به تله انداخته است در قالب زمان آن هنگام میگوید که تو این هستی. ولی از اول گفتیم که همیشه این لحظه است. پس این عمل ذهن یک توهّم است. میدانی توهّم یعنی چه؟ یعنی واقعیت ندارد یعنی در قانون کائنات خداوندی حقیقت ندارد. پس تو این منذهنی و غمها و دردهایش نیستی پس چرا هنوز داری در پی غم میگردی؟ آیا نمیخواهی پویایی این لحظه را تجربه کنی و رها شوی! دوباره میپرسم آیا در این لحظه در پی شادی و فضاگشایی میگردی؟
۱. میگردم
۲. نمیگردم
سؤال ۲
چو آمد موسیِ عمران، چرا از آلِ فرعونی؟
چو آمد عیسیِ خوشدَم، چرا همدم نمیگردی؟
قانون جذب قانونی بسیار امیدبخش است. چرا که آدمی همانند خودش را جذب میکند. پس یعنی اگر انسانی به دنبال خالی کردن مرکز جسمیش از همانیدگیها نباشد، انسان مشابه خود را که پُر از درد است جذب میکند. و آنها با یکدیگر به غیبت و بقیهی مشخصات مخرب منذهنی میپردازند. برعکس آن هم دُرُست است یعنی موسیِ عمران و عیسی خوشدم هر دو به معنای فضای خالی شدهی درون انسان و همنشینان معنوی بیرونی هستند. اگر آدمی خودش مرکزش خالی شده باشد جذب انسانهای بیدرد میشود. آیا تو قرین، همنشین و همدم آموزههای معنوی و جمع زنده به حضور میگردی؟
۱. میگردم
۲. نمیگردم
سؤال ۳
چو با حق عهدها بستی، ز سستی عهد بشکستی
چو قولِ عهدِ جانبازان، چرا محکم نمیگردی؟
ما با خداوند پیمان بستیم. پیمان چه بود؟ پیمان این بود که ما از جنس تعریفناپذیر هستیم و نه از جنس آنچه که به ذهنمان میآید. پیمان را چگونه شکستیم؟ وقتی که به همانیدگیهای این دنیایی گفتیم شما به ما بگویید که ما که هستیم. به همسرمان به خانهمان به ماشینمان به مدرکمان به همهی این اقلام گفتیم که به ما بگویند ما که هستیم. آنها نمیتوانند بگویند. ما باید جانباز باشیم یعنی هماکنون در این لحظه آنچه را که در ذهن داریم و از آن هویّت میخواهیم خواه درد، خواه تأیید و توجه و خواه هر چیز دیگر آن را بیاندازیم جان گیرکرده در آن را آزاد کنیم. آیا میخواهی زندگیات را بر شالودهی محکم حضور استوار کنی و خودت هم هر لحظه در جانبازی محکم گردی؟ یعنی بیتأمل ببازی منذهنی را به خدا.
۱. میگردم
۲. نمیگردم
سؤال ۴
میانِ خاک چون موشان به هر مَطبخ رهی سازی
چرا مانندِ سلطانان بر این طارَم نمیگردی؟
جهان آشپزخانهی پختن همانیدگیهاست. یعنی جامعهی همانیده و ابلیس دستدردستان یکدیگر دارند برای کودکی که تازه متولد شده است همانیدگی و درد میپزند. اگر ما یاد نگیریم که در مقابل هجوم ذهن در این لحظه فضا را باز کنیم همچون موش به آشپزخانهی دنیا میرویم و از یک همانیدگی هویت میخواهیم. ولی اگر فضا را گشودیم به مانند بزرگان ادب سرزمین پارسی در آسمان فضای حضور سلطانی میکنیم. آیا این که در مقابل حرف دُرُشت کسی فضا را آدم باز بکند و بداند که به او آسیبی نمیرسد بلکه تنها به منذهنی آسیب میرسد، سلطانی نیست. بله که هست. آیا اینکه آدمی در آرامش این لحظه غرق در شکرگزاری باشد سلطانی و پادشاهی نیست. بله که هست. آیا اینکه آدمی پادشاه حال خودش باشد و دیگران حال او را تعیین نکنند، پادشاهی نیست. بله که هست. پس چرا در این آسمان فضای باز شدهی درون به دنبال سلطانت نمیگردی؟
۱. میگردم
۲. نمیگردم
سؤال ۵
چرا چون حلقه بر دَرها برای بانگ و آوازی
چرا در حلقهی مَردان دَمی مَحرم نمیگردی؟
ذهن پُر سر و صدا که نمیتواند میان فکرهاش فاصله بیاندازد، همچون حلقهی بر دَر است. دنگ، دنگ، دنگ و دنگ. صدای فکرها قطع نمیشوند. میدانی راهحل چیست. راهحل پیوستن به حلقه و یا جمع معنوی است. از خودتان بپرسید دوستانتان چه کسانی هستند؟ آیا در روز زمان زیادی را به دور آموزههای مولانا به ویژه اشعارش میگردی؟
۱. میگردم
۲. نمیگردم
سؤال ۶
چگونه بسته بگشاید، چو دشمندارِ مفتاحی؟
چگونه خسته بِه گردد، چو بر مَرهم نمیگردی؟
چگونه درِ بستهی منذهنی باز بشود و ما از چرخهی الگوهای تکراری فکر و عمل بیرون بیایم، اگر ما دشمندار یعنی دشمنیکننده با کلید خداوند باشیم. کلید خداوند فضای گشوده شده و تسلیم ما در مواجه با اتفاق این لحظه است. چگونه تن زخمی و دردآلود ما که از راهحلهای پوچ منذهنی خسته شده است رهایی یابد. همهی ما تجربه کردهایم در زندگی که چقدر با ذهن به دنبال شادی و آرامش رفتیم نه تنها به دست نیامد بلکه برعکسش دردمان هم بیشتر شد پس یعنی ما بر مرهم و دوا نمیگشتیم. دوا چیست؟ دوا این است که طلبِ زنده شدن داشته باشیم. چگونه بفهمیم که طلب داریم؟ به اعمالمان به طور متوسط در روز بنگریم. اگر در راستای آموزههای مولانا نیست پس طلب میلنگد. آیا تو بر مرهم و دوا میگردی؟
۱. میگردم
۲. نمیگردم
سؤال ۷
سر آنگه سر بُوَد ای جان، که خاکِ راهِ او باشد
ز عشقِ رایتش ای سَر، چرا پرچم نمیگردی؟
سَر ما یعنی ذهنِ ما اگر در همانیدگیها گم باشد سر نیست. زمانی ابزار ذهن به دُرُستی برای ما کار میکند که فضا باز شده باشد و ذهن هویّت خواهی خود را از همانیدگیها از دست بدهد. یا به تعبیر مولانا خاکِ راهِ خداوند بشود. وقتی این حالت پیش بیاید خداوند آفتابی است که میتواند از طریق ما طلوع کُند. یعنی ذهن ما همچون پرچم ابزاری میشود در دستان خداوند که خودش را در این جهان از طریق ما بیان میکند. آیا تا درصد زیادی در طول شبانهروز با تسلیم و پذیرش اتفاق این لحظه پرچمِ در دستان خداوند میگردی؟
۱. میگردم
۲. نمیگردم
سؤال ۸
چرا چون ابرِ بیباران به پیشِ مَه تُرنجیدی؟
چرا همچون مَهِ تابان بر این عالم نمیگردی؟
گرمای خورشید و باران ابر سبب آبادانی این جهان است. منذهنی ابری است که نه تنها باران ندارد بلکه جلوی خورشید زندگی را هم گرفته است. تُرنجیدن به معنی سخت در هم فشردن و چین و شکن برداشتن است یا آسانتر بگوییم کسی که به انسان دیگری میرسد شروع میکند به درد پراکنی و از دردهایش میگوید. آیا تو این گونهای؟ یا نه تو به مانند ماهِ تابانی که نورش بدون تعصب و مضایقه به همه میرسد، هستی. میخواهی بدانی آیا ماه تابانی یا نه. ببین در روز چندبار در مقابل انسانهای فضابسته فضا باز میکنی و یا چقدر از زمانت در روز را برای کار کردن روی خودت و یا خدمت معنوی به مردم خرج میکنی. حالا دوباره میپرسم آیا مثل ماه تابان در این دنیا میگردی؟
۱. میگردم
۲. نمیگردم
سؤال ۹
قلم آنجا نَهَد دستش که کم بیند دَرو حرفی
چرا از عشقِ تصحیحش تو حرفی کم نمیگردی؟
ذهن ساده شدهی انسان، قلمِ خداوند در این جهان میشود. قلم زمانی میتواند به خوبی بنویسد و یا طرحی زیبا به جا بگذارد که سؤال نکند که چه چیزی مینویسد و یا از پیش در تصور خود طرحی نداشته باشد. کم حرفی یعنی کار نداشتن با اتفاق این لحظه. اتفاق این لحظه تصحیحِ زندگی برای واهمانش ما است. یعنی خدا و زندگی بهتر از هر کس دیگری میدانند که من با چه چیز همانیده شدهام و جدا شدنم چگونه خواهد بود، پس اتفاق این لحظه را به بهترین نحو ایجاد میکند تا من از همانیدگی کَنده بشوم. حال سؤال این جاست آیا ای پاسخدهنده تو به تصحیح خداوند عشق داری و در محور کمحرفی میگردی؟
۱. میگردم
۲. نمیگردم
سؤال ۱۰
گلستان و گُل و ریحان نرویَد جز ز دستِ تو
دو چشمه داری ای چهره، چرا پُرنَم نمیگردی؟
ایجاد ارتباط با جهان اطرافمان از جمله منابع، حیوانات، گیاهان و انسانها در منذهنی دوست داشتنِ مشروط است و عشق نیست. یعنی در اینگونه ارتباط اگر چیزی به ما برسد از آنها ما آنها را دوست خواهیم داشت و آنها را تنها به دلیل بودنشان دوست نداریم. در مقابل این ارتباط، رابطهای هم هست که بر اساس عشق و نخواستن است. اگر ما به آن رابطهی عشقی دست یابیم در هر رابطهمان در دنیا گلستان، زیبایی و ریحان میرویانیم. سؤال این است چگونه گلستان شویم؟ برای این که در خاک بدنمان و فرممان در این جهان آن دانهی اولیهای که خدا کاشته و عشق نام دارد بروید نیاز به آب است. در صورت ظاهری ما دو چشم هست که از آن اشک و آب جاری میتواند بشود. در بیفرمی ما هم همین دو چشمه وجود دارند یکی عشق و دومی خرد. عشق یعنی آن حس یکی بودنمان با دیگران و خرد یعنی آن عمل و خدمتی که بیدریغ از ما در این جهان برای موجودات دیگر از جمله انسانهای دیگر جاری میشود. آیا از همین لحظه پُرنَم یا همان پُر آب میگردی؟
۱. میگردم
۲. نمیگردم
سؤال ۱۱
چو طَوّافان گردونی همی گردند بر آدم
مگر ابلیسِ ملعونی که بر آدم نمیگردی؟
بیا لحظهای وسیع به عالم و این دنیایی که در آن زندگی میکنیم بنگریم. هر چیزی که در این عالم میگردد اعم از اجرامِ آسمانی و تمام موجودات به دور حضرت آدم یعنی آن هُشیاری هدایت کنندهی زندگی و یا انسانی دارای مرکز خالی از همانیدگی میگردند. پس موجودات عالم از شعور بالایی برخوردارند. ما در ذهن امتداد ابلیس هستیم و نگه داشتن همانیدگی و درد در مرکز امتداد ابلیس بودن است. آیا شعور ما در ذهن کمتر از گیاهی که در باغچه رُشد میکند نیست که به ذهن و فضابندی چسبیدهایم! آیا میخواهی گِرد خداوند که در آدم به خودش زنده میشود بگردی؟
۱. میگردم
۲. نمیگردم
سؤال ۱۲
اگر خلوت نمیگیری، چرا خاموش نمیباشی؟
اگر کعبه نهای، باری چرا زمزم نمیگردی؟
برای تغییر جهان به آبی از طرف فضای حضور نیاز است. مولانا نمونهای است از کعبه بودن و جاری کردن این آب. چرا کعبه؟ برای این که مرکزش خالی و ذهنش خاموش بوده است. ما هم حداقل برای اداره و هدایت دُرُست زندگی و خانوادهمان به این آب احتیاج داریم. این آب باریکهای که ما دریافت میکنیم مثل چشمه زمزم بودن است. اگر تا به اکنون نتوانستهای ذهنت را کامل خاموش کنی و خلوت بگیری از خواستههای دنیایی و آن کعبه نشدهای هنوز آیا نمیخواهی حداقل چشمهی زمزم گردی؟
۱. میگردم
۲. نمیگردم
ارزیابی:
اگر تعداد جوابهایت به گزینهی دوم، ای پاسخدهنده برابر با ۶ و یا بیشتر بود شاید بهتر باشد این غزل و پرسشنامه را دوباره تکرار کنی. پرسشنامهی گردشسنج خواندنش یک ربع بیشتر طول نمیکشد ولی همین یک ربع شاید کلیدی بشود برای خاموش شدن ذهن.
با سلام
حکایت غلام هندو که به خداوند زاده خود پنهان هوا آورده بود:
این داستان از بیت ۲۴۹ دفتر ششم آغاز می شود.
در این داستان مولانا وضعیت انسان همانیده با جهان مادی و گرفتار در ذهن و فرجام زندگی خواستن از جاذبه های به ظاهر زیبای جهان را که باطنی زشت و دردناک دارند، به تصویر می کشد.
مولانا در این قصه به ما نشان می دهد که چگونه گذاشتن صورتها در مرکز و عاشق آنها شدن، ما را مورد تجاوز آنها قرار می دهد و به جای لذت بردن و استفاده کردن ما از زیباییها و مواهب زندگی، ما مورد سوء استفاده آنها قرار می گیریم.
داستان از اینجا آغاز می شود که خواجه ای بخشنده، غلامی هندو را از طفولیت در آغوش لطف و مهر خود پرورش می دهد و به او علم و ادب و فضیلت می آموزد و شمع هنر را در دل او می افروزد.
خواجه در اینجا نماد زندگیست و غلام هندو نماد من ذهنی. زندگی من ذهنی را پرورش می دهد و من ذهنی چیزهایی در این جهان می آموزد تا بتواند جدایی را یاد بگیرد و بتواند در این جهان باقی بماند.
خواجه یی را بود هندو بندهیی
پروریده، کرده او را زندهیی
علم و آدابش تمام آموخته
در دلش شمع هنر افروخته
پروریدش از طفولیت به ناز
در کنار لطف، آن اکرام ساز
بود هم این خواجه را خوش دختری
سیم اندامی، گشی، خوش گوهری
مثنوی معنوی، دفتر ششم، بیت 249 تا 252
خواجه یک دختر بسیار زیبا و سیم اندام داشت. که با رسیدن او به بلوغ، خواستگاران و طالبان زیادی پیدا کرد که همگی حاضر بودند با مهریه سنگین با او ازدواج کنند.
دختر در اینجا نماد گوهر حضور ما و همین طور نماد همه زیباییها و جاذبه های دنیای مادی است که خواستگاران و طالبان زیادی دارد.
همه انسانها طالب بدست آوردن نعمتهای دنیا و لذت بردن از آن هستند، اما لذت بردن از جهان هستی و درک زیباییهای آن مستلزم داشتن گوهر حضور است و برای انسان من ذهنی ممکن نیست. خواجه دخترش را به هر خواستگاری نمی دهد، از نظر خواجه مال و ثروت و حسن و جمال ظاهری و شجره خانوادگی و علم و هنر، هیچ کدام از اینها اعتبار ندارند، و همه اینها آفل هستند، خواجه می گويد مال و ثروت می تواند یک شبه از دست برود و حسن و جمال ظاهری می تواند با یک بیماری از بین برود و بزرگ زادگی هم، انسان را مغرور مال و جلال و شکوه ظاهری می کند.
انسان با به دست آوردن مال و ثروت و زیبایی ظاهری و علم و دانش و هنر و ایل و تبار نمی تواند به گوهر حضور دست پیدا کند و به خدا زنده شود، همین طور با بدست آوردن این چیزها نمی توان از زیباییها و نعمت های جهان هستی که همگی جلوه های زندگی و خداوند هستند، بهره برد.
گفت خواجه: مال را نبود ثبات
روز آید شب رود اندر جهات
حسن صورت هم ندارد اعتبار
که شود رخ زرد از یک زخم خار
سهل باشد نیز مِهترزادگی
که بُود غِرّه به مال و بارگی
مثنوی معنوی، دفتر ششم، بیت 256 تا 258
خواجه مردی را لایق دخترش می داند که با تقوا باشد و دین حقیقی داشته باشد و صلاحیت اخلاقی و معنوی داشته باشد، بطوریکه در دو جهان رستگار باشد.
کار، تقوی دارد و دین و صلاح
که از او باشد به دو عالم فلاح
مثنوی معنوی، دفتر ششم، بیت 264
خداوند انسانی را لایق گوهر حضور و درک زیباییها و جذابیت های دنیا می داند که فضا را باز کرده باشد و مرکزش را از همانیدگیها پاک کرده باشد.
کرد یک داماد صالح اختیار
که بًد او فخر همه خَیل و تَبار
مثنوی معنوی، دفتر ششم، بیت 265
خواجه دامادی با این مشخصات اختیار می کند. بعد از فاش شدن ازدواج دختر، غلام کوچکی که در خانه بود بیمار و ضعیف و زار می شود.
بیماری غلام حاکی از بیمار شدن من ذهنی است که انسان بعد از ده دوازده سالگی دچار آن می شود و این بیماری ناشی از جدایی آز زندگی و گم شدن در فکرها و دردها و همانیدگیها و زندگی خواستن از آنهاست.
خواجه و همسرش در صدد پی بردن به علت بیماری غلام بر می آیند و غلام در نزد خاتون خانه سر از راز خود برمیدارد و به عشق خود به دختر اعتراف می کند.
که مرا اومید از تو این نبود
که دهی دختر به بیگانه عنود
خواجه زاده ما و ما خسته جگر
حیف نبود کو رود جای دگر؟
مثنوی معنوی، دفتر ششم، بیت 278 و 279
خاتون وقتی این حرف را از غلام می شنود بسیار عصبانی می شود و می خواهد غلام را از بام خانه پایین بیندازد.
خاتون انتظار ندارد این غلامی که مانند پسرشان بزرگ کرده بودند، پایش را از گلیمش درازتر کند و به دخترشان نظر داشته باشد، وظیفه غلام خدمت به خواجه و خاتون و دخترشان بود نه سروری و دامادی خانواده. وظیفه من ذهنی هم خدمت به خداوند و نگهداری از کودک حضور تا زمان تولدش است. خداوند انتظار ندارد که در این خلقت، من ذهنی عاشق حضور شود، خداوند من ذهنی را یک رحم قرار داده که از هوشیاری حضور نگهداری کند و بعد از مدت کوتاهی، هوشیاری حضور از او متولد شود و این رحم را ترک کند.
اما من ذهنی طمع در ماندن و سروری کردن دارد. من ذهنی خداوند را هم به جسم تبدیل می کند و در یک فضای مجازی عاشق خداوند می شود و می خواهد خدا را هم به دام خودش بیندازد و به همانیدگیهایش اضافه کند. عشق غلام به دختر خواجه حقیقی نیست و یک هوی و هوس گذراست، عشق من ذهنی نیز به خداوند حقیقی نیست و خدا را برای بر آورده شدن خواسته ها و هوی و هوس هایش می خواهد. اما از نظر زندگی این قابل قبول نیست که انسان یک من ذهنی پر از درد داشته باشد و در ضمن به حضور و زنده شدن به زندگی هم طمع داشته باشد.
خاتون جلوی خشمش را می گیرد و در برابر این اهانت غلام صبر می کند تا موضوع را با خواجه در میان بگذارد و تصمیم خردمندانه ای بگیرند، چنانچه زندگی هم در برابر گستاخی های من های ذهنی چه به صورت فردی و چه جمعی صبر می کند، زندگی به ما فرصت می دهد که خودمان متوجه اشتباهاتمان در من ذهنی و زندگی خواستن از چیزهای آفل شویم ولی در صورت افراط در من ذهنی و ادامه دادن آن، ما را دچار درد و ریب المنون می کند تا ما را بیدار کند.
گفت: صبر اَولی بود خود را گرفت
گفت با خواجه که بشنو این شگفت
این چنین گَرائکی خائن بود
ما گمان برده که او هست مُعتَمَد
مثنوی معنوی، دفتر ششم، بیت 282 و 283
خواجه بعد از فهمیدن عشق غلامک به دخترش، نقشه ای برای او می کشد و به خاتون می گوید که برو و به غلام بگو که ما دختر را از داماد فعلی جدا می کنیم و به تو میدهیم،،بگذار با این خیال خوش کمی حالش بهتر شود بعد ببین که من چطوری این خیال را از سرش بیرون می کنم.
تو دلش خوش کن، بگو: می دان درست
که حقیقت دختر ما جفت توست
تا خیال و فکر خوش بر وی زند
فکر شیرین مرد را فَربه کند
جانور فَربه شود لیک از علف
آدمی فَربه ز عِزّست و شًرَف
مثنوی معنوی، دفتر ششم، بیت 286 و 289 و 290
خواجه می گويد: برو و دل او را خوش کن و به او اطمینان بده که دختر ما همسر تو خواهد شد، چرا که فکر و خیال خوش انسان را فربه می کند، حیوان با خوردن علف چاق می شود و انسان از عز و شرف که از دیدن خلاق وجود میآید.
گفت آن خاتون: از این ننگِ مَهین
خود دهانم کَی بجنبد اندر این؟
گفت خواجه: نی، مَترس و دَم دِهش
تا رود علّت ازو زین لطف خَوش
مثنوی معنوی، دفتر ششم، بیت 293 و 294
خواجه می گويد: نترس، آن غلام را با سخنان دروغین دلگرم کن تا با این محبت دلنشین بیماری اش بهبود یابد. انسان نیز وقتی همانیدگیهایش زیاد می شود و مردم تایید و توجه می کنند موقتا حالش بهتر می شود ولی این حال خوب پایدار نیست و همه چیز فرو خواهد ریخت.
وقتی خاتون وعده ازدواج دخترش را به غلام می دهد، آن عاشق خسته جگر از خوشحالی در پوست خود نمی گنجد و ظاهرا حالش خوب می شود و رنگ و رویش باز می شود، ولی گاهی هم شک می کرد و می گفت خاتون من، مبادا که این یک فریب باشد.
گه گهی می گفت: ای خاتون من
که مبادا باشد این دَستان و فَن
مثنوی معنوی، دفتر ششم، بیت 298
این نشان می دهد که انسان در اعماق وجودش می داند که خوشیهای حاصل از زیاد شدن همانیدگیها واقعی نیستند و یک جای کار اشکال دارد. انسان در من ذهنی حتی در اوج موفقیت ها و کامیابی های حاصل از همانیدگی، در درونش احساس ترس و عدم امنیت می کند و می ترسد که همه چیز فرو بریزد.
خواجه جمعیت بکرد و دعوتی
که: هَمی سازم فَرج را وصلتی
تا جماعت عِشوه می دادند و گال
کِای فَرَج بادت مبارک اِتّصال
تا یقینتر شد فرج را آن سُخُن
علّت از وی رفت، کُلّ از بیخ و بُن
مثنوی معنوی، دفتر ششم، بیت 299 تا 301
مولانا صحنه شگفت انگیزی را خلق می کند تا به ما نشان دهد که همه غم ها و شادیهای ما در من ذهنی مجازیست و یک عروسی ساختگیست.
خواجه عده ای را دعوت می کند که می خواهیم برای فرج عروسی بگیریم، مردم هم غلام را فریب می دادند که عروسیت مبارک باد. عشوه و گال دادن مردم همین تعریف و تمجیدهای مردم از ماست که برای یک همانیدگی از ما می کنند و ما با اینکه در درونمان احساس نا امنی و نقص می کنیم، ولی فریب جماعتی را می خوریم که دور ما جمع شده اند و باورمان می شود که خوشبختیم و کسی شده ایم.
به این ترتیب فرج هم کاملا ازدواجش با دختر را باور می کند و حالش خوب می شود.
بعد از آن اندر شب گِردک به فن
اَمردی را بست حَنّا همچو زن
پر نگارش کرد ساعد چون عروس
پس نمودش ماکیان، دادش خروس
مثنوی معنوی، دفتر ششم، بیت 302 و 303
خواجه در شب زفاف، مرد بی ریشی را مانند عروس حنا بست و لباس و روسری عروس بر سرش کرد، او مرغ را به غلام نشان داد ولی خروس تحویلش داد.
شمع را هنگام خلوت زود کشت
ماند هندو با چنان کِنگِ درشت
هندوک فریاد می کرد و فغان
از برون نشنید کس از دفزنان
ضرب و دفّ و کفّ و نعره مرد و زن
کرد پنهان نعره آن نعره زن
مثنوی معنوی، دفتر ششم، بیت 305 تا 307
وقتی غلام و آن مرد عظیم الجثه خلوت کردند، خواجه سریع شمع را خاموش کرد و آن مرد بی شرم به غلام تجاوز می کرد ولی صدای دف و کف و هیاهوی مردم، مانع از این می شد که نعره های غلام به گوش کسی برسد.
این سه بیت وضعیت انسان را در این جهان در من ذهنی نشان می دهد.
انسان در ده دوازده سالگی اتصالش از زندگی قطع می شود و شمع حضور او خاموش می شود و در من ذهنی به عنوان غلام هندو با این دنیای بی رحم تنها می ماند.
انسان در اثر همانیدگی با چیزهای این جهانی مورد تجاوز دنیا قرار می گیرد و از درد نعره می زند ولی آنقدر هیاهوی ذهن و اخبار و تلویزیون و مردم زیاد است که هیچ کس نعره انسان را نمی شنود، هیچ کس از درد اصلی انسان که جدایی از زندگی و خاموش شدن هوشیاری حضور و مورد تجاوز قرار گرفتن او از دنیاست، خبر ندارد، و فریاد انسانها در کف و دف دنیا گم شده است.
با نگاهی به زندگی خودمان، متوجه می شویم که سالهاست در اثر همانیدگیها مورد تجاوز دنیا قرار گرفته ایم و نعره زده ایم.
تا به روز آن هندوک را می فشارد
چون بود در پیش سگ اَنبان آرد؟
روز آوردند طاس و بوغِ زَفت
رسم دامادان، فرج حمام رفت
مثنوی معنوی، دفتر ششم، بیت 308 و 309
تجاوز دنیا به انسان ادامه دارد تا زمانیکه انسان در اثر درد بیدار شود و متوجه شود که مسبب همه این دردها، همانیدگی با دنیا و چیزهای گذراست و پس از آن خودش را در معرض حمام حضور و باد کن فکان قرار دهد و تسلیم زندگی شود.
آمد از حمام در گِردَک فسوس
پیش او بنشست دختر چون عروس
مادرش آنجا نشسته پاسبان
که نباید کو کند روز امتحان
ساعتی در وی نظر کرد از عِناد
آنگهان با هر دو دستش ده بِداد
گفت کس را خود مبادا اتصال
با تو چو ناخوش عروس بدفِعال
مثنوی معنوی، دفتر ششم، بیت 311 تا 313
غلام از حمام بیرون می آید و به آن حجله قلابی میرود و دختر خواجه مانند عروس کنارش می نشیند و مادر عروس هم کنارش می نشیند که مبادا غلام در روز، دختر را امتحان کند. غلام لحظه ای با ستیزه به دختر نگاه می کند و سپس به او می گوید خاک بر سرت و اظهار انزجار می کند و می گوید الهی کسی با تو عروس بد کردار، وصلت نکند، چهره تو در روز مانند بانوان تر و تازه است و شب چنین بلایی را سر من آوردی.
همچنان جمله نعیم این جهان
بس خوش است از دور پیش از امتحان
می نماید در نظر از دور آب
چون روی نزدیک، باشد آن سراب
مثنوی معنوی، دفتر ششم، بیت 316 و317
مولانا در اینجا نتیجه گیری می کند و می گوید : همچنین همه نعمتهای دنیا که ما را به سمت خودشان جذب می کنند و من ذهنی می گوید که در آن زندگی هست و اگر آن را به دست آوری خوشبخت می شوی، همان بلایی را سر ما می آورند که آن مرد عظیم الجثه بر سر آن غلام آورد. همه نعمتها و خوشیهای این دنیا از دور بسیار دلنشین هستند، یعنی همه جاذبه های دنیا مانند همان عروس است که از دور، دل می برند و از نزدیک زهره را آب می کند.
گنده پیرست او و از بس چاپلوس
خویش را جلوه کند چون نو عروس
هین مشو مغرور آن گلگونه اش
نوش نیش آلوده او را مَچَش
آشکارا دانه، پنهان دام او
خوش نماید ز اوّلت اِنعام او
مثنوی معنوی، دفتر ششم، بیت 318، 319،321
همه خوشیهای دنیا از دور به نظر آب می آید، وقتی نزدیک می شوی آن را سراب می بینی. خوشیهای دنیا در فقدان هوشیاری حضور، گنده پیری است چاپلوس، که خودش را عروس زیبا جلوه می دهد و سالهاست انسانها را مورد تجاوز قرار داده و چاپلوس، باید مواظب باشید که فریب گونه های سرخ او را نخورید، ظاهر آن عسل است و باطن آن زهر، دانه اش آشکار است ولی دام آن در پس آن پنهان شده است.
صورتش جنّت، به معنی دوزخی
افعیی پُر زهر و نقشش گُلرخی
الحذر ای ناقصان زین گُلرخی
که به گاه صحبت آمد دوزخی
مثنوی معنوی، دفتر ششم، بیت 245 و 248
دنیا ظاهرا مانند بهشت باصفا و پر رونق است ولی باطن آن مانند جهنّم است.
ای انسانهای ناپخته از این زیبارو که به هنگام معاشرت مانند دوزخ است پرهیز کنید.
صورتی را چون به دل رَه می دهند
از ندامت آخرش ده می دهند
مثنوی معنوی، دفتر ششم، بیت ۳۴۴
وقتی صورتها و ظواهر این دنیا را در مرکزت می گذاری و از آنها طلب زندگی می کنی، سرانجام به وضعیتی دچار می شوی که از شدت پشیمانی، از آن چیز متنفّر می شوی و اظهار انزجار می کنی.
چون بپیوستی بدان ای زینهار
چند نالی در ندامت زار زار
نام، میری و وزیری و شهی
در نهانش مرگ و درد و جان دهی
بنده باش و بر زمین رَو چون سمند
چون جنازه نه، که بر گردن برند
مثنوی معنوی، دفتر ششم، بیت 322 تا 324
مولانا می گوید وقتی به دنیا رسیدی مواظب باش، که اگر با دنیا همانیده شوی، در پشیمانی زار زار گریه خواهی کرد. نامش امیری و وزیری و شاهی است و ظاهرا مورد به به و چه چه مردم قرار می گیری ولی در نهان مرگ و درد و جان دهی است و همانیده شدن با این القاب بسیار کشنده است، بنابراین بنده باش و سبک روی زمین راه برو، یعنی بدون همانیدگی و با فروتنی. هرچه نسبت به همانیدگیها سنگین تر می شوی مانند جنازه روی دوش مردم قرار می گیری و به آنها متکی می شوی و استقلال خودت را به عنوان نیروی زندگی از دست میدهی.
بار خود بر کس منه، بر خویش نه
سروری را کم طلب، درویش به
مثنوی معنوی، دفتر ششم، بیت 328
بار خودت را گردن مردم نینداز و به دنبال سروری نباش و از مردم چیزی نخواه، تا پای حضورت نقرس نگیرد.
گفت پیغمبر که جنت از آله
گر همی خواهی، ز کس چیزی مخواه
چون نخواهی، من کفیلم مر تو را
جنت الماوی و دیدار خدا
مثنوی معنوی، دفتر ششم، بیت 333 و 334
پیغمبر فرموده اگر بهشت را می خواهی از کسی چیزی نخواه، اگر از کسی چیزی نخواهی، من ضمانت می کنم که وارد بهشت شوی.
مولانا می گوید اینگونه نیست که تو چیزی نخواهی، اما بر اساس همانیدگیها و ستیزه نخواه. تو فضا را باز کن و از مرکز عدم بخواه، که در این صورت، در اینگونه خواستن، هیچ بدی نمی ماند، چرا که این خواستن از طریق نفس و حرص و طمع نیست و خود خداست که برای شما می خواهد و اینگونه خواستن از تمام نیکوییهای عالم بهتر است.
آن که از دادش نیاید هیچ بد
داند و بی خواهشی خود می دهد
ور به امر حق بخواهی، آن رواست
آن چنان خواهش، طریق انبیاست
مثنوی معنوی، دفتر ششم، بیت 337 و 338
با تشکر و احترام
پروین از استان مرکزی
Today visitors:
538
Time base: Pacific Daylight Time