مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۲۵۱۳
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Qazal)# 2513, Divan e Shams
بیا ای عارفِ مُطرب، چه باشد گر ز خوش خویی
چو شِعری(۱) نورافشانی وَزان اشعار برگویی؟
به جانِ جملهٔ مَردان، به دَردِ جُمله بادَردان
که بَرگو تا چه میخواهی، وَزین حیران چه میجویی؟
از آن رویِ چو ماهِ او، زِ عشقِ حُسن خواهِ او
بیاموزید ای خوبان، رُخ افروزی و مَهْ رویی
از آن چشمِ سیاهِ او، وَزان زلفِ سه تاهِ او
الا ای اهلِ هِندُستان، بیاموزید هِندویی
زِ غمزهٔ تیراَندازَش، کِرشمهٔ ساحِری سازش
هلا هاروت و ماروتَم(۲)، بیاموزید جادویی(۳)
ایا اصحاب و خلوَتْیان، شده دل را چنان جویان
ز لعلِ(۴) جانْفزایِ(۵) او بیاموزید دلجویی
ز خرمنگاهِ شش گوشه(۶)، نخواهی یافتن خوشه
روان شو سویِ بیسویان، رها کن رسمِ شش سویی(۷)
همه عالَم ز تو نالان، تو باری از چه مینالی؟
چو از تو کم نشد یک مو، نمیدانم چه میمویی(۸)؟
فدایم آن کبوتر را، که بر بامِ تو میپَرَّد
کجایی ای سگِ مُقبِل(۹)، که اهلِ آنچنان کویی؟
چو آن عُمرِ عزیز آمد، چرا عشرَت(۱۰) نمیسازی؟
چو آن استادِ جان آمد، چرا تخته نمیشویی(۱۱)؟
دَرین دامَست آن آهو، تو در صحرا چه میگردی؟
گُهَر در خانه گم کردی، به هر ویران چه میپویی؟
به هر روزی دَرین خانه یکی حُجرهٔ نُوی یابی
تو یکتو(۱۲) نیستی ای جان، تَفَحُّص(۱۳) کُن که صد تویی(۱۴)
اگر کُفری وگر دینی، اگر مِهری وگر کینی
همو را بین، همو را دان، یَقین میدان که با اویی
بِماند آن نادره دَستان، ولیکِن ساقیِ مَستان
گرفت این دَم گلویِ من، که بِفْشارم گر اَفزویی(۱۵)
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۲۶۲۶
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #6, Line #2626
قبله را چون کرد دستِ حق عَیان
پس، تَحَرّی(۱۶) بعد ازین مَردود دان
هین بگردان از تَحَرّی رو و سَر
که پدید آمد مَعاد و مُستَقَرّ(۱۷)
یک زمان زین قبله گر ذاهِل(۱۸) شوی
سُخره(۱۹) هر قبله باطل شوی
چون شوی تمییزدِه(۲۰) را ناسپاس
بِجهَد از تو خَطرَتِ(۲۱) قبله شناس
گر ازین انبار خواهی بِرّ(۲۲) و بُر(۲۳)
نیم ساعت هم ز همدردان مَبُر
که در آن دم که بِبُرّی زین مُعین(۲۴)
مبتلی گردی تو با بِئسَ الْقَرین(۲۵)
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۱۲۳۲
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #5, Line #1232
نه تو اَعطَیناکَ کَوثَر خواندهای؟
پس چرا خشکی و تشنه ماندهای؟
یا مگر فرعونی و کوثر چو نیل
بر تو خون گشته ست و ناخوش، ای عَلیل
توبه کن، بیزار شو از هر عَدو
کو ندارد آبِ کوثر در کدو
هر که را دیدی ز کوثر سرخرُو
او محمدخوست با او گیر خو
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۱۲۳۷
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #5, Line #1237
هر که را دیدی ز کوثر خشک لب
دشمنش میدار همچون مرگ و تب
گر چه بابای تو است و مامِ(۲۶) تو
کو حقیقت هست خونآشامِ تو
از خلیلِ(۲۷) حق بیاموز این سِیَر(۲۸)
که شد او بیزار اول از پدر
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۲۶۲۰
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Qazal)# 2620, Divan e Shams
ای دل به ادب بنشین، برخیز ز بدخویی
زیرا به ادب یابی آن چیز که میگویی
حاشا که چنان سودا، یابند بدین صفرا
هیهای چنان رویی، یابند به بیرویی
در عینِ نظر بنشین، چون مردمکِ دیده
در خویش بجو ای دل، آن چیز که میجویی
بگریز ز همسایه، گر سایه نمیخواهی
در خود منگر، زیرا در دیدهٔ خود مویی
گر غرقهٔ دریایی، این خاک چه پیمایی؟
ور بر لبِ دریایی، چون روی نمیشویی؟
حافظ، دیوان اشعار، غزل شمارهٔ ۴۳۵
Hafez Poem(Qazal)# 435, Divan e Qazaliat
عاشق شو ار نه روزی کار جهان سر آید
ناخوانده نقش مقصود از کارگاه هستی
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۱۱۳۸
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Qazal)# 1138, Divan e Shams
شکار را به دو صد ناز میبرد این شیر
شکار در هوسِ او دوان قطار قطار
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۵۴۴
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #5, Line #544
ناز کردن خوش تر آید از شِکَر
لیک، کم خایَش(۲۹)، که دارد صد خطر
ایمن آبادست آن راهِ نیاز
ترک نازش گیر و با آن ره بساز
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۳۶۸
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Qazal)# 368, Divan e Shams
از هر جهتی تو را بلا داد
تا بازکشد به بیجهاتت
گفتی که خمش کنم نکردی
میخندد عشق بر ثباتت
مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۳۴۹۶
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #1, Line #3496
کس نیابد بر دلِ ایشان ظَفَر(۳۰)
بر صدف آید ضرر، نَی بر گُهَر
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۵۹
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Qazal)# 59, Divan e Shams
تو از خواری همینالی، نمیبینی عنایتها
مخواه از حق عنایتها و یا کم کن شکایتها
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۳۳۳۹
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #5, Line #3339
نعرهٔ لاضَیْر(۳۱) بر گردون رسید*
هین بِبُر که جان ز جان کندن رهید
ساحران با بانگی بلند که به آسمان می رسید گفتند: هیچ ضرری
به ما نمی رسد. هان اینک (ای فرعون دست و پای ما را) قطع کن
که جان ما از جان کندن نجات یافت.
ما بدانستیم ما این تن نهایم
از وَرایِ تن، به یزدان میزییم
* قرآن کریم، سوره شعراء(۲۶)، آیه ۵۰
Quran, Sooreh Ash-Shu'araa(#26), Line #50
« قَالُوا لَا ضَيْرَ ۖ إِنَّا إِلَىٰ رَبِّنَا مُنْقَلِبُونَ.»
« گفتند ساحران: هیچ زیانی ما را فرو نگیرد که به سوی پروردگارمان
بازگردیم.»
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۲۸۱۱
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #6, Line #2811
شد صفیرِ بازِ جان در مَرْجِ دین
نعرههای لا اُحِبُّ الْافِلین
شاهبازِ جان در چمنزار دین فریاد بر می آورد که من افول
کنندگان را دوست ندارم.
مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۱۶۲۲
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #1, Line #1622
چون تو گوشی، او زبان، نی جنس تو
گوشها را حق بفرمود: اَنْصِتُوا
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۳۶۹۲
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #2, Line #3692
پس شما خاموش باشید اَنْصِتوا
تا زبانتان من شوم در گفت و گو
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۳۴۵۶
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #2, Line #3456
اَنْصِتُوا را گوش کن، خاموش باش
چون زبانِ حق نگشتی، گوش باش
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۱۲۹۸
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #3, Line #1298
چیز دیگر ماند، اما گفتنش
با تو، روحُ الْقُدْس گوید بی مَنَش
نى، تو گویی هم به گوشِ خویشتن
نى من و نى غیرِ من، ای هم تو من
همچو آن وقتی که خواب اندر رَوی
تو ز پیشِ خود، به پیشِ خود شوی
بشنوی از خویش و پنداری فلان
با تو اندر خواب گفته ست آن نهان
تو یکی تو نیستی ای خوش رفیق
بلکه گردونیّ و دریایِ عمیق
آن تُوِ زَفتت که آن نهصد تُو است
قُلزم ست و غَرقه گاهِ صد تو است
خود چه جایِ حدِّ بیداری ست و خواب
دَم مَزَن، وَاللهُ اَعْلَم بِالصَّواب
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۸۲۲
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #6, Line #822
جمله عالَم زین غلط کردند راه
کز عدم ترسند و آن آمد پناه
مولوی، دیوان شمس، غزل شماره ۲۸۶۲
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Qazal)# 2862, Divan e Shams
هم به بغداد رَسی، رویِ خلیفه بینی
گر کُنی عزمِ سفر، در همدان نَستیزی
مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۱۴۶۱
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #1, Line #1461
پس محلِِّ وحی گردد گوشِ جان
وحی چه بْوَد؟ گفتنی از حِس نهان
گوشِ جان و چشمِ جان، جز این حِس است
گوشِ عقل و گوشِ ظَنّ، زین مُفلِس(۳۲) است
لفظِ جبرم، عشق را بیصبر کرد
وآنکه عاشق نیست، حبسِ جبر کرد
این، مَعِیَّت(۳۳) با حق است و جبر نیست
این تجلّیِ(۳۴) مَه است، این ابر نیست
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۶۱۹
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #5, Line #619
عقل و دل ها بیگمانی عرشیاند
در حجاب از نورِ عرشی میزیَند
« در بیانِ آنکه عقل و روح در آب و گِل محبوساند همچو
هاروت و ماروت در چاهِ بابِل.»
همچو هاروت و چو ماروت آن دو پاک
بستهاند اینجا به چاهِ سهمناک
عالَمِ سُفلی(۳۵) و شهوانی دَرَند
اندرین چَهْ گشتهاند، از جُرم، بند
سِحر و ضدِّ سِحر را بیاختیار
زین دو آموزند نیکان و شِرار(۳۶)
لیک اوّل پند بَدْهندَش که هین
سِحر را از ما مَیاموز و مَچین
ما بیاموزیم این سِحر ای فلان
از برایِ ابتلا و امتحان
کِامتحان را شرط باشد اختیار
اختیاری نبوَدَت بیاقتدار
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۱۰۵۶
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #3, Line #1056
کِرمَک ست آن اژدها از دستِ فقر
پشّهیی گردد ز جاه و مال، صَقر(۳۷)
اژدها را دار در برفِ فراق
هین مَکش او را به خورشیدِ عراق
تا فسرده میبُوَد آن اژدهات
لقمهٔ اویی چو او یابد نجات
مات کن او را و ایمن شو ز مات
رحم کم کن، نیست او ز اهلِ صِلات(۳۸)
کآن تَفِ خورشیدِ شهوت بر زند
آن خفّاشِ مُرده ریگت پَر زند
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۶۲۶
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #5, Line #626
میل ها همچون سگانِ خفتهاند
اندریشان خیر و شر بنهفتهاند
چونکه قدرت نیست، خُفتند این رَدِه(۳۹)
همچو هیزمپارهها و تَنزَده(۴۰)
تا که مُرداری درآید در میان
نفخِ صورِ حرص کوبد بر سگان
چون در آن کوچه خری مُردار شد
صد سگِ خفته بِدآن بیدار شد
حرص هایِ رفته اندر کَتمِ(۴۱) غیب
تاختن آورد، سَر بَر زد ز جیب(۴۲)
مو به مویِ هر سگی دندان شده
وز برایِ حیله دُم جُنبان شده
نیمِ زیرش حیله، بالا آن غَضَب
چون ضعیفْ آتش، که یابد او حَطَب(۴۳)
شعله شعله میرسد از لامکان
میرود دودِ لَهَب(۴۴) تا آسمان
صد چنین سگ اندر این تَن خُفتهاند
چون شکاری نیست شان بِنهفتهاند
یا چو بازان اند و دیده دوخته
در حجاب، از عشقِ صیدی سوخته
تا کُلَه بردارد و بیند شکار
آنگهان سازد طوافِ کوهسار
شهوتِ رنجور ساکن میبُوَد
خاطرِ او سویِ صِحَّت میرود
چون ببیند نان و سیب و خربزه
در مَصاف(۴۵) آید مزه و خوفِ بَزه(۴۶)
گر بُوَد صَبّار(۴۷)، دیدن سودِ اوست
آن تَهَیُّج(۴۸) طبعِ سُستش را نکوست
ور نباشد صبر، پس نادیده بِهْ
تیر، دُور اَولی(۴۹) ز مَردِ بیزِرِه
چون ز گریه فارغ آمد گفت: رو
که تو رنگ و بوی را هستی گرو
آن نمیبینی که هر سو صد بلا
سویِ من آید پیِ این بال ها
ای بسا صیّادِ بیرحمت مدام
بهرِ این پَرها نَهَد هر سُوم دام
چند تیرانداز بهرِ بال ها
تیر سوی من کَشد اندر هوا
چون ندارم زور و ضبطِ خویشتن
زین قضا و زین بلا و زین فِتَن(۵۰)
آن بِهْ آید که شَوَم زشت و کریه(۵۱)
تا بُوَم(۵۲) ایمن درین کُهسار و تیه(۵۳)
این سلاحِ عُجبِ(۵۴) من شد ای فَتی(۵۵)
عُجب آرَد مُعجِبانِ(۵۶) را صد بلا
پس هنر، آمد هلاکت خام را
کز پیِ دانه، نبیند دام را
اختیار آن را نکو باشد که او
مالکِ خود باشد اندر اِتَّقُوا(۵۷)
چون نباشد حفظ و تقوی، زینهار(۵۸)
دور کن آلت، بینداز اختیار
(۱) شِعری: نام دو ستاره نورانی در دو صورت فلکی سگ بزرگ
و سگ کوچک که به شِعرای یمانی و شِعرای شامی معروفند.
هر جا که فقط شعری مذکور شود مراد شعرای عَبور، یا شعرای
یمانی، باشد که بغایت روشن است.
(۲) هاروت و ماروت: نام دو فرشته بدفرجام
(۳) جادو: اشاره به هاروت و ماروت و جادوگری آن دو در روی زمین است.
(۴) لعل: نوعی سنگ قیمتی به رنگ سرخ
(۵) جانفزا: آنچه باعث نشاط شود. جانپرور
(۶) خرمنگاه شش گوشه: عالم محسوس به اعتبار داشتن شش جهت
(۷) رسم شش سویی: وضع و حالت جسم به اعتبار آن که شش جهت دارد، مجازاً حالات جسمانی
(۸) موییدن: نالیدن، زاری کردن
(۹) مُقبِل: نیک بخت، صاحب اقبال
(۱۰) عشرَت: خوشگذرانی، خوشی
(۱۱) تخته شسن: خیالات تباه و نقوش علوم رسمی را از لوح دل و جان زدودن، پاک کردن مرکز انسان از من ذهنی
(۱۲) یکتو: ساده، بَسیط، مجازاً فقط من ذهنی داشتن
(۱۳) تَفَحُّص: جستجو کردن، تحقیق کردن
(۱۴) صد تو: پیچیده، مرکّب، مجازاً باز کردن فضای درون و توهای مختلف پیدا کردن
(۱۵) افزاییدن: افزودن، اضافه کردن
(۱۶) تَحَرّی: جستجو
(۱۷) مُستَقَرّ: محل استقرار، جای گرفته، ساکن، قائم
(۱۸) ذاهِل: فراموش کننده، غافل
(۱۹) سُخره: ذلیل، مورد مسخره، کار بی مزد
(۲۰) تمییزدِه: کسی که دهنده قوّه شناخت و معرفت است.
(۲۱) خَطْرَت: قوه تمییز، آنچه که بر دل گذرد، اندیشه
(۲۲) بِرّ: نیکی
(۲۳) بُرّ: گندم
(۲۴) مُعین: یار، یاری کننده
(۲۵) بِئسَ الْقَرین: همنشین بد
(۲۶) مام: مادر
(۲۷) خلیل: ابراهیم خلیل الله
(۲۸) سِیَر: جمع سیره به معنی سنّت و روش
(۲۹) خایَش: فعل امر از مصدر خاییدن به معنی جویدن
(۳۰) ظَفَر: پیروزی، دست یافتن
(۳۱) ضَیْر: ضرر، ضرر رساندن
(۳۲) مُفلِس: تنگدست، عاجز، تهی دست
(۳۳) مَعِیَّت: همراه بودن، همراهی
(۳۴) تجلّی: تابش، روشنی
(۳۵) سُفلی: پایین، پست
(۳۶) شِرار: جمعِ شریر، به معنی بَدان، مردم بد
(۳۷) صَقر: چرغ، چرخ، هر مرغ شکاری از باز و شاهین و جز آن.
(۳۸) صِلات: جمعِ صِلَه، به معنی عطا و بخشش و نیکویی
(۳۹) رَدِه: صف، دسته، گروه
(۴۰) تَنزَده: خاموش، ساکت
(۴۱) کَتم: پنهان کردن و پوشیده داشتن
(۴۲) جیب: گریبان
(۴۳) حَطَب: هیزم
(۴۴) لَهَب: شعله، زبانه آتش
(۴۵) مَصاف: میدان جنگ، محل صف بستن
(۴۶) بَزه: گناه، خطا
(۴۷) صَبّار: بسیار صبر کننده
(۴۸) تَهَیُّج: به هیجان آمدن
(۴۹) اَولی: سزاوارتر
(۵۰) فِتَن: فتنه
(۵۱) کریه: بدمنظر، زشت
(۵۲) بُوَم: باشم
(۵۳) تیه: بیابان شن زار و بی آب و علف
(۵۴) عُجب: خودبینی، خودپسندی
(۵۵) فَتی: جوانمرد، جوان
(۵۶) مُعجِب: خودبین، خودپسند
(۵۷) اِتَّقُوا: بترسید، تقوا پیشه کنید.
(۵۸) زینهار: بر حذر باش، کلمه تنبیه
************************
تمام اشعار برنامه بر اساس فرمت سایت گنج نما برای جستجوی آسان
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۲۵۱۳
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Qazal)# 2513, Divan e Shams
بیا ای عارف مطرب چه باشد گر ز خوش خویی
چو شعری نورافشانی وزان اشعار برگویی
به جان جمله مردان به درد جمله بادردان
که برگو تا چه میخواهی وزین حیران چه میجویی
از آن روی چو ماه او ز عشق حسن خواه او
بیاموزید ای خوبان رخ افروزی و مه رویی
از آن چشم سیاه او وزان زلف سه تاه او
الا ای اهل هندستان بیاموزید هندویی
ز غمزه تیراندازش کرشمه ساحری سازش
هلا هاروت و ماروتم بیاموزید جادویی
ایا اصحاب و خلوتیان شده دل را چنان جویان
ز لعل جانفزای او بیاموزید دلجویی
ز خرمنگاه شش گوشه نخواهی یافتن خوشه
روان شو سوی بیسویان رها کن رسم شش سویی
همه عالم ز تو نالان تو باری از چه مینالی
چو از تو کم نشد یک مو نمیدانم چه میمویی
فدایم آن کبوتر را که بر بام تو میپرد
کجایی ای سگ مقبل که اهل آنچنان کویی
چو آن عمر عزیز آمد چرا عشرت نمیسازی
چو آن استاد جان آمد چرا تخته نمیشویی
درین دامست آن آهو تو در صحرا چه میگردی
گهر در خانه گم کردی به هر ویران چه میپویی
به هر روزی درین خانه یکی حجره نوی یابی
تو یکتو نیستی ای جان تفحص کن که صد تویی
اگر کفری وگر دینی اگر مهری وگر کینی
همو را بین همو را دان یقین میدان که با اویی
بماند آن نادره دستان ولیکن ساقی مستان
گرفت این دم گلوی من که بفشارم گر افزویی
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۲۶۲۶
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #6, Line #2626
قبله را چون کرد دست حق عیان
پس تحری بعد ازین مردود دان
هین بگردان از تحری رو و سر
که پدید آمد معاد و مستقر
یک زمان زین قبله گر ذاهل شوی
سخره هر قبله باطل شوی
چون شوی تمییزده را ناسپاس
بجهد از تو خطرت قبله شناس
گر ازین انبار خواهی بر و بر
نیم ساعت هم ز همدردان مبر
که در آن دم که ببری زین معین
مبتلی گردی تو با بئس القرین
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۱۲۳۲
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #5, Line #1232
نه تو اعطیناک کوثر خواندهای
پس چرا خشکی و تشنه ماندهای
یا مگر فرعونی و کوثر چو نیل
بر تو خون گشته ست و ناخوش ای علیل
توبه کن بیزار شو از هر عدو
کو ندارد آب کوثر در کدو
هر که را دیدی ز کوثر سرخرو
او محمدخوست با او گیر خو
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۱۲۳۷
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #5, Line #1237
هر که را دیدی ز کوثر خشک لب
دشمنش میدار همچون مرگ و تب
گر چه بابای تو است و مام تو
کو حقیقت هست خونآشام تو
از خلیل حق بیاموز این سیر
که شد او بیزار اول از پدر
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۲۶۲۰
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Qazal)# 2620, Divan e Shams
ای دل به ادب بنشین برخیز ز بدخویی
زیرا به ادب یابی آن چیز که میگویی
حاشا که چنان سودا یابند بدین صفرا
هیهای چنان رویی یابند به بیرویی
در عین نظر بنشین چون مردمک دیده
در خویش بجو ای دل آن چیز که میجویی
بگریز ز همسایه گر سایه نمیخواهی
در خود منگر زیرا در دیده خود مویی
گر غرقه دریایی این خاک چه پیمایی
ور بر لب دریایی چون روی نمیشویی
حافظ، دیوان اشعار، غزل شمارهٔ ۴۳۵
Hafez Poem(Qazal)# 435, Divan e Qazaliat
عاشق شو ار نه روزی کار جهان سر آید
ناخوانده نقش مقصود از کارگاه هستی
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۱۱۳۸
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Qazal)# 1138, Divan e Shams
شکار را به دو صد ناز میبرد این شیر
شکار در هوس او دوان قطار قطار
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۵۴۴
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #5, Line #544
ناز کردن خوش تر آید از شکر
لیک کم خایش که دارد صد خطر
ایمن آبادست آن راه نیاز
ترک نازش گیر و با آن ره بساز
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۳۶۸
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Qazal)# 368, Divan e Shams
از هر جهتی تو را بلا داد
تا بازکشد به بیجهاتت
گفتی که خمش کنم نکردی
میخندد عشق بر ثباتت
مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۳۴۹۶
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #1, Line #3496
کس نیابد بر دل ایشان ظفر
بر صدف آید ضرر نی بر گهر
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۵۹
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Qazal)# 59, Divan e Shams
تو از خواری همینالی نمیبینی عنایتها
مخواه از حق عنایتها و یا کم کن شکایتها
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۳۳۳۹
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #5, Line #3339
نعره لاضیر بر گردون رسید*
هین ببر که جان ز جان کندن رهید
ساحران با بانگی بلند که به آسمان می رسید گفتند: هیچ ضرری
به ما نمی رسد. هان اینک (ای فرعون دست و پای ما را) قطع کن
که جان ما از جان کندن نجات یافت.
ما بدانستیم ما این تن نهایم
از ورای تن به یزدان میزییم
* قرآن کریم، سوره شعراء(۲۶)، آیه ۵۰
Quran, Sooreh Ash-Shu'araa(#26), Line #50
« قَالُوا لَا ضَيْرَ ۖ إِنَّا إِلَىٰ رَبِّنَا مُنْقَلِبُونَ.»
« گفتند ساحران: هیچ زیانی ما را فرو نگیرد که به سوی پروردگارمان
بازگردیم.»
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۲۸۱۱
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #6, Line #2811
شد صفیر باز جان در مرج دین
نعرههای لا احب الافلین
شاهبازِ جان در چمنزار دین فریاد بر می آورد که من افول
کنندگان را دوست ندارم.
مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۱۶۲۲
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #1, Line #1622
چون تو گوشی او زبان نی جنس تو
گوشها را حق بفرمود انصتوا
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۳۶۹۲
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #2, Line #3692
پس شما خاموش باشید انصتوا
تا زبانتان من شوم در گفت و گو
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۳۴۵۶
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #2, Line #3456
انصتوا را گوش کن خاموش باش
چون زبان حق نگشتی گوش باش
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۱۲۹۸
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #3, Line #1298
چیز دیگر ماند اما گفتنش
با تو روح القدس گوید بی منش
نى تو گویی هم به گوش خویشتن
نى من و نى غیر من ای هم تو من
همچو آن وقتی که خواب اندر روی
تو ز پیش خود به پیش خود شوی
بشنوی از خویش و پنداری فلان
با تو اندر خواب گفته ست آن نهان
تو یکی تو نیستی ای خوش رفیق
بلکه گردونی و دریای عمیق
آن تو زفتت که آن نهصد تو است
قلزم ست و غرقه گاه صد تو است
خود چه جای حد بیداری ست و خواب
دم مزن والله اعلم بالصواب
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۸۲۲
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #6, Line #822
جمله عالم زین غلط کردند راه
کز عدم ترسند و آن آمد پناه
مولوی، دیوان شمس، غزل شماره ۲۸۶۲
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Qazal)# 2862, Divan e Shams
هم به بغداد رسی روی خلیفه بینی
گر کنی عزم سفر در همدان نستیزی
مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۱۴۶۱
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #1, Line #1461
پس محل وحی گردد گوش جان
وحی چه بود گفتنی از حس نهان
گوش جان و چشم جان جز این حس است
گوش عقل و گوش ظن زین مفلس است
لفظ جبرم عشق را بیصبر کرد
وآنکه عاشق نیست حبس جبر کرد
این معیت با حق است و جبر نیست
این تجلی مه است این ابر نیست
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۶۱۹
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #5, Line #619
عقل و دل ها بیگمانی عرشیاند
در حجاب از نور عرشی میزیند
« در بیانِ آنکه عقل و روح در آب و گِل محبوساند همچو
هاروت و ماروت در چاهِ بابِل.»
همچو هاروت و چو ماروت آن دو پاک
بستهاند اینجا به چاه سهمناک
عالم سفلی و شهوانی درند
اندرین چه گشتهاند از جرم بند
سحر و ضد سحر را بیاختیار
زین دو آموزند نیکان و شرار
لیک اول پند بدهندش که هین
سحر را از ما میاموز و مچین
ما بیاموزیم این سحر ای فلان
از برای ابتلا و امتحان
کامتحان را شرط باشد اختیار
اختیاری نبودت بیاقتدار
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۱۰۵۶
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #3, Line #1056
کرمک ست آن اژدها از دست فقر
پشهیی گردد ز جاه و مال صقر
اژدها را دار در برف فراق
هین مکش او را به خورشید عراق
تا فسرده میبود آن اژدهات
لقمه اویی چو او یابد نجات
مات کن او را و ایمن شو ز مات
رحم کم کن نیست او ز اهل صلات
کان تف خورشید شهوت بر زند
آن خفاش مرده ریگت پر زند
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۶۲۶
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #5, Line #626
میل ها همچون سگان خفتهاند
اندریشان خیر و شر بنهفتهاند
چونکه قدرت نیست خفتند این رده
همچو هیزمپارهها و تنزده
تا که مرداری درآید در میان
نفخ صور حرص کوبد بر سگان
چون در آن کوچه خری مردار شد
صد سگ خفته بدآن بیدار شد
حرص های رفته اندر کتم غیب
تاختن آورد سر بر زد ز جیب
مو به موی هر سگی دندان شده
وز برای حیله دم جنبان شده
نیم زیرش حیله بالا آن غضب
چون ضعیف آتش که یابد او حطب
شعله شعله میرسد از لامکان
میرود دود لهب تا آسمان
صد چنین سگ اندر این تن خفتهاند
چون شکاری نیست شان بنهفتهاند
یا چو بازان اند و دیده دوخته
در حجاب از عشق صیدی سوخته
تا کله بردارد و بیند شکار
آنگهان سازد طواف کوهسار
شهوت رنجور ساکن میبود
خاطر او سوی صحت میرود
چون ببیند نان و سیب و خربزه
در مصاف آید مزه و خوف بزه
گر بود صبار دیدن سود اوست
آن تهیج طبع سستش را نکوست
ور نباشد صبر پس نادیده به
تیر دور اولی ز مرد بیزره
چون ز گریه فارغ آمد گفت رو
که تو رنگ و بوی را هستی گرو
آن نمیبینی که هر سو صد بلا
سوی من آید پی این بال ها
ای بسا صیاد بیرحمت مدام
بهر این پرها نهد هر سوم دام
چند تیرانداز بهر بال ها
تیر سوی من کشد اندر هوا
چون ندارم زور و ضبط خویشتن
زین قضا و زین بلا و زین فتن
آن به آید که شوم زشت و کریه
تا بوم ایمن درین کهسار و تیه
این سلاح عجب من شد ای فتی
عُجب آرد معجبان را صد بلا
پس هنر آمد هلاکت خام را
کز پی دانه نبیند دام را
اختیار آن را نکو باشد که او
مالک خود باشد اندر اتقوا
چون نباشد حفظ و تقوی زینهار
دور کن آلت بینداز اختیار
Sign in or sign up to post comments.