برنامه شماره ۵۳۲ گنج حضور
اجرا: پرویز شهبازی
PDF ،تمامی اشعار اين برنامه
مولوی، دیوان شمس، غزل شماره ۱۹۵۶
سر فروکرد از فلک آن ماه روی سیمتن
آستین را می فشاند در اشارت سوی من
همچو چشم کشتگان چشمان من حیران او
وز شراب عشق او این جان من بیخویشتن
زیر جعد زلف مشکش صد قیامت را مقام
در صفای صحن رویش آفت هر مرد و زن
مرغ جان اندر قفس می کند پر و بال خویش
تا قفس را بشکند اندر هوای آن شکن
از فلک آمد همایی، بر سر من سایه کرد
من فغان کردم که دور از پیش آن خوب خُتَن
در سخن آمد همای و گفت: « بیروزی کسی!
کز سعادت می گریزی، ای شقی مُمتَحَن »
گفتمش: « آخر حجابی در میان ما و دوست
من جمال دوست خواهم، کوست مر جان را سَکَن »
آن همای از بس تعجب سوی آن مه بنگرید
از من او دیوانه تر شد، در جمالش مُفتَتَن
میر مست و خواجه مست و روح مست و جسم مست
از خداوند شمس دین آن شاه تبریز و زَمَن
رباعی خیام
تا دست به اتفاق بر هم نزنیم
پایی ز نشاط بر سر غم نزنیم
خیزیم و دمی زنیم پیش از دمِ صبح
کاین صبح بسی دمد که ما دَم نزنیم
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۳۸
خلق را گر زندگی خواهی ابد
سر ببُر زین چار مرغ شوم بَد
بازشان زنده کن از نوعی دگر
که نباشد بعد از آن زیشان ضرر
چار مرغ معنویِّ راهزن
کردهاند اندر دل خَلقان وطن
چون امیر جمله دلهای سَوی
اندرین دور ای خلیفهٔ حق توی
سر بِبُر این چار مرغ زنده را
سَرمَدی کن خَلق ناپاینده را
بَطّ و طاوسست و زاغست و خروس
این مثال چار خُلق اندر نُفوس
بَطّ حرصست و خروس آن شهوتست
جاه چون طاوس و زاغ اُمنیّتست
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۷۶۵
سبب کشتن خلیل علیهالسلام زاغ را کی آن اشارت به قمع کدام صفت بود از صفات مذمومهٔ مهلکه در مرید
این سخن را نیست پایان و فَراغ
ای خلیل حق! چرا کشتی تو زاغ؟
بهر فرمان، حکمت فرمان چه بود؟
اندکی زاسرار آن باید نمود
کاغ کاغ و نعرهٔ زاغ سیاه
دایما باشد به دنیا عمرخواه
همچو ابلیس از خدای پاکِ فَرد
تا قیامت عمر تن درخواست کرد
گفت: «اَنْظِرْنی الی یَوْمِ الْجَزا»
کاشکی گفتی که: « تُبْنا رَبَّنا »
عمر بی توبه همه جان کندنست
مرگ حاضر غایب از حق بودنست
عمر و مرگ این هر دو با حق خوش بُوَد
بیخدا آب حیات آتش بُوَد
آن هم از تاثیر لعنت بود کو
در چُنان حضرت همیشد عُمْرجو
از خدا غیر خدا را خواستن
ظَّنِ افزونیست و کلی کاستن
خاصه عمری غرق در بیگانگی
در حضور شیر روبَهشانگی
عمر بیشم ده که تا پستر روم
مَهْلَم افزون کن که تا کمتر شوم
تا که لعنت را نشانه او بُوَد
بد کسی باشد که لعنتجو بُوَد
عمر خوش در قُربْ جان پروردنست
عمر زاغ از بهر سرگین خوردنست
عمر بیشم دِه که تا گُه میخورم
دایم اینم ده که بس بدگوهرم
گرنه گُه خوارست آن گَندهدهان
گویدی: «کز خوی زاغم وا رهان»
قرآن کریم، سوره (۳۸) ص، آيه ۷۹
قَالَ رَبِّ فَأَنْظِرْنِي إِلَىٰ يَوْمِ يُبْعَثُونَ.
ترجمه فارسی
شیطان گفت: پروردگارا، تا روز قیامت مهلتم ده.
ترجمه انگلیسی
(Iblis) said: "O my Lord! Give me then respite till the Day the (dead) are raised."
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ٩٠٨
بقیهٔ قصهٔ آهو و آخُر خران
روزها آن آهوی خوشناف نَر
در شکنجه بود در اِصْطَبْلِ خَر
مُضْطَرب در نَزع چون ماهی ز خشک
در یکی حُقّه مُعَذَّب پُشْک و مُشْک
یک خرش گفتی که: «ها این بوالوحوش
طبع شاهان دارد و میران خموش»
وآن دگر تَسْخَر زدی: «کز جَر و مَد
گوهر آوردست، کی ارزان دهد؟»
وآن خَری گفتی که: «با این نازکی
بر سریر شاه شو گو مُتَّکی»
آن خری شد تخمه وز خوردن بماند
پس برسم دعوت آهو را بخواند
سر چُنین کرد او که: «نه، رو ای فلان
اشتهايم نیست، هستم ناتوان»
گفت: «میدانم که نازی میکنی
یا ز ناموس احترازی میکنی»
گفت او با خود که: آن طعمهٔ توست
که از آن اجزای تو زنده و نوست
من اَلیف مَرغزاری بودهام
در زلال و روضهها آسودهام
گر قَضا انداخت ما را در عذاب
کی رود آن خو و طبع مُسْتَطاب؟
گر گدا گشتم، گدارو کی شوم؟
ور لباسم کهنه گردد من نُواَم
سنبل و لاله و سِپَرغَم نیز هم
با هزاران ناز و نفرت خوردهام
گفت: «آری، لاف میزن، لافلاف
در غریبی بس توان گفتن گِزاف»
گفت: نافم خود گواهی میدهد
مِنَّتی بر عود و عنبر مینهد
لیک آن را کی شنود صاحبمشام
بر خر سرگینپرست آن شد حرام
خر کُمیز خر ببوید بر طریق
مشک چون عرضه کنم با این فَریق؟
بهر این گفت آن نبی مُسْتَجیب
رمز اَلْاِسلامُ فِیالدُّنیا غَریب (۱)
زانک خویشانَش هم از وی میرَمَند
گرچه با ذاتش ملایک همدمند
صورتش را جنس میبینند اَنام
لیک از وی مینیايد آن مَشام
همچو شیری در میان نقش گاو
دور میبینش، ولی او را مَکاو
ور بکاوی، ترک گاو تن بگو
که بِدَرَّد گاو را آن شیرخو
طَبْعِ گاوی از سرت بیرون کُند
خوی حیوانی ز حیوان بَرکند
گاو باشی، شیر گردی نزد او
گر تو با گاوی خوشی، شیری مجو
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ٩۳۲
تفسیر اِنّی اَری سَبْعَ بَقَراتٍ سِمانٍ یَاْکُلُهُنَّ سَبْعٌ عِجافٌ (۲) ، آن گاوان لاغر را خدا به صفت شیران گرسنه آفریده بود تا آن هفت گاو فربه را به اشتها میخوردند اگر چه آن خیالات صور گاوان در آینهٔ خواب نمودند تو معنی بگیر
آن عزیز مصر میدیدی به خواب
چونک چشم غَیْب را شد فتح باب
هفت گاوِ فَربِهِ بَس پَروَری
خورْدَشان آن هفت گاو لاغری
در درون شیران بدند آن لاغران
ورنه گاوان را نبودندی خوران
پس بشر آمد به صورت مَردِ کار
لیک در وی شیر پنهان، مردخوار
مرد را خوش وا خورد، فردش کُند
صاف گردد دُردَش، اَرْ دَردَش کُند
زان یکی دَرد او ز جمله دَردها
وا رهد، پا بر نهد او بر سُها
چند گویی همچو زاغ پُر نُحوس:
«ای خلیل از بهر چه کُشتی خروس؟»
گفت: «فرمان»، حکمت فرمان بگو
تا مُسَبِّح گردم آن را مو به مو
(۱) اشاره به حدیث نبوی: «اسلام، غریب آغاز شد و به زودی نیز غریب خواهد شد. پس خوشا به حال غریبان»
(۲) قرآن کریم، سوره (۱۲) یوسف، آیه ۴۳
إِنِّي أَرَىٰ سَبْعَ بَقَرَاتٍ سِمَانٍ يَأْكُلُهُنَّ سَبْعٌ عِجَافٌ
(۲) ترجمه فارسی
من در خواب هفت گاو ماده فربه دیدهام که هفت [گاو] لاغر آنها را میخورند.
(۲) ترجمه انگلیسی
I do see (in a vision) seven fat kine, whom seven lean ones devour
مرغ جان اندر قفس می کند پر و بال خویش
تا قفس را بشکند اندر هوای آن شکن
این بیت رو باید با طلانوشت
خیلی مصداق داره