همایی چون تو عالی قدر حرص استخوان تا کی
دریغ آن سایه همت که بر نااهل افکندی
ماهم این هفته نهان گشت و به چشمم سالیست
حال هجران تو چه دانی که چه مشکل حالیست
مردم دیده ز لطف رخ او در رخ او
عکس خود دید گمان برد که مشکین خالیست
میچکد شیر هنوز از لب همچون شکرش
گر چه در شیوه گری هر مژهاش قَتّالیست(۵)
ای که انگشت نمایی به کرم در همه شهر
وه که در کار غریبان عجبت اِهمالیست(۶)
بعد از اینم نبود شایبه(۷) در جوهر فرد
که دهان تو در این نکته خوش استدلالیست
مژده دادند که بر ما گذری خواهی کرد
نیت خیر مگردان که مبارک فالیست
کوه اندوه فراقت به چه حیلت بکشد
حافظ خسته که از ناله تنش چون نالیست
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۳۶۱۱
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 4, Line # 3611
که تو آن هوشی و باقی هوشپوش(۸)
خویشتن را گم مکن، یاوه مکوش
دانکه هر شهوت چو خَمرست و چو بَنگ
پردهٔ هوشست وعاقل زوست دَنگ(۹)
خمر، تنها نیست سرمستیِّ هوش
هر چه شهوانیست بندد چشم و گوش
آن بلیس از خَمر خوردن دور بود
مست بود او از تکبر وز جُحود
مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۳۴۵۷
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 1, Line # 3457
اسم خواندی، رو مُسَمّی را بجو
مه به بالا دان، نه اندر آبِ جو
گر ز نام و حرف خواهی بگذری
پاک کن خود را ز خود، هین یکسری
همچو آهن ز آهنی، بی رنگ شو
در ریاضت، آینه بی زنگ شو
خویش را صافی کن از اوصاف خود
تا ببینی ذات پاک صاف خود
من نکردم امر تا سودی کنم
بلکه تا بر بندگان جودی کنم
هِندوان را اصطلاح هِند مدح
سِندیان را اصطلاح سِند مدح
من نگردم پاک از تسبیحشان
پاک هم ایشان شوند و دُرفِشان
ما زبان را ننگریم و قال را
ما روان را بنگریم و حال را
ناظر قلبیم، اگر خاشِع بود
گرچه گفتِ لفظ، ناخاضِع رود
زانکه دل جوهر بود، گفتن عَرَض
پس طُفیل آمد عرض، جوهر غَرَض
چند ازین الفاظ و اِضْمار(۱۰) و مَجاز؟
سوز خواهم، سوز با آن سوز ساز
آتشی از عشق در جان بر فروز
سر بسر فکر و عبارت را بسوز
موسیا آدابدانان دیگرند
سوخته جان و روانان دیگرند
عاشقان را هر نفس سوزیدنیست
بر ده ویران، خَراج(۱۱) و عُشر(۱۲) نیست
گر خطا گوید ورا، خاطی مگو
گر بود پر خون شهید، او را مشو
خون، شهیدان را ز آب اولیترست
این خطا از صد صواب اولیترست
در درون کعبه رسم قبله نیست
چه غم ار غواص را پاچیله(۱۳) نیست؟
تو ز سرمستان قَلاووزی(۱۴) مجو
جامهچاکان را چه فرمایی رفو؟
ملت عشق از همه دینها جداست
عاشقان را ملت و مذهب خداست
لعل را گر مُهر نبود، باک نیست
عشق در دریای غم، غمناک نیست
سودای تو را بهانه ای بس باشد
مدهوش تو را ترانه ای بس باشد
در کشتن ما چه می زنی تیغ جفا
ما را سر تازیانه ای بس باشد