مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۷۱
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Qazal)# 71, Divan e Shams
اگر نه عشقِ شمس الدین بُدی در روز و شب ما را،
فراغتها کجا بودی ز دام و از سبب ما را؟!
بُتِ شهوت(۱) برآوردی، دَمار(۲) از ما ز تابِ خود،
اگر از تابش(۳) عشقش، نبودی تاب و تب(۴)، ما را
نوازشهایِ عشقِ او، لطافتهایِ مهرِ او
رهانید و فراغت داد از رنج و نَصَب(۵) ما را
زِهی این کیمیایِ حق که هست از مهرِ جانِ(۶) او
که عینِ ذَوق(۷) و راحت شد همه رنج و تَعَب(۸) ما را
عنایتهایِ رَبّانی ز بهرِ خدمتِ آن شه،
برویانید و هستی داد از عینِ ادب، ما را
بهارِ حُسنِ(۹) آن مهتر، به ما بنمود ناگاهان
شقایقها و ریحانها و گُلهایِ عَجَب ما را
زِهی دولت! زِهی رِفعت! زِهی بخت و زِهی اختر!
که مطلوبِ همه جانها کُند از جان، طلب ما را
گَزید او لب گَهِ مستی که: « رَو، پیدا مکن مستی »
چو جامِ جان، لبالَب شد از آن میهایِ لب(۱۰)، ما را
عجب بختی که رو بنمود ناگاهان، هزاران شُکر
ز معشوقِ لطیفْ اوصافِ خوبِ بُوالْعَجَب، ما را
در آن مجلس که گَردان کرد از لطف، او صُراحیها(۱۱)
گرانقدر و سَبُک دل شد دل و جان از طرب، ما را
به سویِ خِطّهٔ تبریز چه چشمهٔ آب حیوان است؟!
کشانَد دل بدان جانب به عشقِ چون کَنَب(۱۲)، ما را
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۲۱۳۱
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Qazal)# 2131, Divan e Shams
گوید سلیمان مر تو را بشنو لسانُ الطّیر(۱۳) را
دامی و مرغ از تو رَمد، رو لانه شو، رو لانه شو
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۴۳
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #5, Line #43
بَطّ و طاوسست و زاغست و خروس
این مثال چار خُلق اندر نُفوس
بَطّ، حرصست و خروس آن شهوتست
جاه، چون طاوس و زاغ اُمنیّتست
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۳۱
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #5, Line #31
تو خلیلِ وقتی ای خورشیدْهُش
این چهار اَطیارِ رهزن را بکُش
زآنکه هر مرغی ازینها زاغوَش
هست عقلِ عاقلان را دیدهکَش
چار وصفِ تن، چو مرغانِ خلیل
بِسمِلِ ایشان دهد جان را سَبیل
ای خلیل اندر خلاص نیک و بَد
سر بِبُرشان، تا رَهَد پاها ز سَد
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۳۷۶
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #6, Line #376
در عدم بودی، نَرَستی از کَفَش
از کَفِ او چون رهی ای دستخَوش(۱۴)؟
آرزو جُستن، بود بگریختن
پیشِ عدلش خونِ تقوی ریختن
این جهان دامست و دانه ش آرزو
در گریز از دام ها، روی آر، زو
چون چنین رفتی، بدیدی صد گشاد
چون شدی در ضِدّ آن، دیدی فساد
پس پیمبر گفت: اِسْتَفْتُوا الْقُلوب*
گر چه مُفتی تان برون گوید خُطُوب(۱۵)
پیامبر به همین جهت فرمود: از دل ها فتوی بخواهید،
گرچه فتوی دهندگان در بیرون قلوب سخنانی بگویند.
آرزو بگذار تا رحم آیدش
آزمودی که چنین میبایدش
چون نتانی جَست، پس خدمت کُنَش
تا رَوی از حبسِ او در گُلشنش
دم به دم چون تو مراقب میشوی
داد میبینی و داور ای غَوی(۱۶)
ور ببندی چشمِ خود را ز احتِجاب(۱۷)
کارِ خود را کی گذارد آفتاب؟
* حدیث
« اِسْتَفتِ قَلْبَکَ وَ اِنْ اَفْتاکَ اَلمُْفتونَ.»
« از قلب خود فتوا بگیر، گرچه فتوی دهندگان به تو فتوی دهند.»
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۲۶۷
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #3, Line #267
حَزْم آن باشد که ظنِّ بَد بَری
تا گُریزیّ و، شوی از بَد، بَری
حَزْم، سُوء الظن گفته ست آن رسول
هر قَدَم را دام میدان ای فَضول
رویِ صحرا هست هموار و فراخ
هر قدم دامی است، کم ران اُوستاخ
آن بُزِ کوهی دَوَد که دام کو؟
چون بتازد، دامش افتد در گلو
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۲۷۴۱
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Qazal)# 2741, Divan e Shams
ای دل، چو به دامِ او فتادی
از بَندِ هزار دام رَستی
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۴۰۷
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #5, Line #407
در زمانه صاحبِ دامی بُوَد؟
همچو ما احمق که صیدِ خود کند؟
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۲۶۲۹
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #6, Line #2629
چون شوی تمییزدِه را ناسپاس
بِجهَد از تو خَطرَتِ قبله شناس
مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۲۶۷۰
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #1, Line #2670
حکمِ حق گُسترد بهرِ ما بِساط
که بگویید از طریقِ اِنبساط
هرچه آید بر زبانْتان بیحذر
همچو طفلانِ یگانه با پدر
زانکه این دمها چه گر نالایق است
رحمتِ من بر غضب، هم سابق است
مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۹۱۸
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #1, Line #918
حیله کرد انسان و حیلهاش دام بود
آنکه جان پنداشت، خونآشام بود
در بِبَست و دشمن اندر خانه بود
حیلهٔ فرعون، زین افسانه بود
صد هزاران طفل کُشت آن کینهکَش
وآنکه او میجُست، اندر خانهاش
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۲۱۳
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #3, Line #213
زین کمین، بی صبر و حَزمی کَس نَجَست
حَزم را خود، صبر آمد پا و دست
حَزم کن از خورد، کین زَهرین گیاست
حَزم کردن زور و نورِ انبیاست
کاه باشد کو به هر بادی جَهَد
کوه کی مر باد را وزنی نَهد؟
هر طرف غولی همی خوانَد تو را
کِای برادر راه خواهی؟ هین بیا
ره نمایم، همرهت باشم رفیق
من قلاووزم در این راهِ دقیق
نی قلاوزست و نی رَه دانَد او
یوسفا کم رو سویِ آن گرگْ خو
حَزم، آن باشد که نفریبد تو را
چرب و نوش و دام هایِ این سرا
که نه چربِش دارد و نی نوش، او
سِحر خوانَد، میدَمد در گوش، او
که بیا مهمانِ ما ای روشنی
خانه، آنِ توست و تو آنِ مَنی
حَزم، آن باشد که گویی: تُخمهام
یا سَقیمم، خستهٔ این دَخمهام
یا سَرَم دَرد است، دردِ سَر بِبَر
یا مرا خواندست آن خالو پسر
زآنکه یک نُوشَت دهد با نیش ها
که بکارد در تو نُوشَش ریش ها
زر اگر پنجاه، اگر شصتت دهد
ماهیا، او گوشت در شَستَت دهد
گر دهد، خود کی دهد آن پُر حِیَل؟
جوزِ پوسیدست گفتارِ دَغَل
ژَغژَغِ آن، عقل و مغزت را بَرَد
صد هزاران عقل را یک نشمرد
یارِ تو خُرجینِ توست و کیسهات
گر تو رامینی، مجو جُز ویسهات
ویسه و معشوقِ تو هم ذاتِ توست
وین برونی ها همه آفاتِ توست
حَزم آن باشد که چون دعوت کنند
تو نگویی: مست و خواهانِ من اند
دعوتِ ایشان، صفیرِ مُرغ دان
که کند صیّاد در مَکْمَن نهان
مرغِ مُرده پیش بنهاده که این
میکُند این بانگ و آواز و حَنین
مرغ، پندارد که جنسِ اوست او
جمع آید، بَردَرَدْشان پوست، او
جُز مگر مرغی که حَزمش داد حق
تا نگردد گیجِ آن دانه و مَلَق
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۱۵۴۰
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #5, Line #1540
صد هزاران معجزاتِ انبیا
کآن نگنجد در ضمیر و عقلِ ما
نیست از اسباب، تصریفِ خداست
نیست ها را قابلیّت از کجاست؟
قابلی گر شرطِ فعلِ حق بُدی
هیچ معدومی به هستی نآمدی
سُنّتی بنهاد و اسباب و طُرُق
طالبان را زیرِ این اَزرَق تُتُق
بیشتر، احوال بر سُنّت رود
گاه قدرت، خارقِ سُنّت شود
سنّت و عادت نهاده با مزه
باز، کرده خرقِ عادت معجزه
بیسبب گر عِز به ما موصول نیست
قدرت از عزلِ سبب معزول نیست
ای گرفتارِ سبب بیرون مَپَر
لیک عزلِ آن مُسَبِّب ظن مَبَر
هرچه خواهد آن مُسبِّب آورد
قدرتِ مطلق سبب ها بَردَرد
لیک اغلب بر سبب رانَد نَفاذ
تا بداند طالبی جُستن مراد
چون سبب نبود، چه رَه جُوید مُرید؟
پس سبب در راه میباید بدید
این سبب ها بر نظرها پردههاست
که نه هر دیدار، صُنعش را سزاست
دیدهیی باید، سبب سوراخ کُن
تا حُجُب را بَرکَند از بیخ و بُن
تا مُسبِّب بیند اندر لامکان
هرزه داند جهد و اَکساب و دکان
از مُسبِّب میرسد هر خیر و شر
نیست اسباب و وسایط ای پدر
جز خیالی مُنعقِد بر شاهراه
تا بماند دورِ غفلت چند گاه
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۳۱۵۳
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #3, Line #3153
تو ز طفلی چون سبب ها دیده يی
در سبب، از جهل بر چفسیده يی(۱۸)
با سبب ها از مُسبِّب غافلی
سویِ این روپوش ها زان مایلی
چون سبب ها رفت، بَر سَر میزنی
ربَّنا و ربَّناها میکُنی
ربّ میگوید: برو سویِ سبب
چون ز صُنعم(۱۹) یاد کردی؟ ای عجب
گفت: زین پس من تو را بینم همه
ننگرم سویِ سبب و آن دَمدَمه(۲۰)
گویدش: رُدُّوا لَعادُوا(۲۱)، کارِ توست*
ای تو اندر توبه و میثاق، سُست
حضرت پروردگار که به سست ایمانی چنین بنده ای واقف
است می فرماید: هرگاه تو را به عالم اسباب باز گردانم،
دوباره مفتون همان اسباب و علل ظاهری می شوی و مرا
از یاد می بری. کار تو همین است ای بنده توبه شکن و سست عهد.
لیک من آن ننگرم، رحمت کنم
رحمتم پُرّست، بر رحمت تنم**
ننگرم عهدِ بَدت، بِدْهم عطا
از کَرَم، این دَم چو میخوانی مرا
* قرآن كريم، سوره انعام(۶)، آيه ٢٨
Quran, Sooreh Al-An'aam(#6), Line #28
« بَلْ بَدَا لَهُمْ مَا كَانُوا يُخْفُونَ مِنْ قَبْلُ ۖ وَلَوْ رُدُّوا لَعَادُوا لِمَا نُهُوا
عَنْهُ وَإِنَّهُمْ لَكَاذِبُونَ.»
« بلکه آنچه را که زین پیش پوشیده می داشتند بر آنان آشکار
شود، و اگر آنان بدین جهان باز آورده شوند، دوباره بدانچه از
آن نهی شده اند بازگردند. و البته ایشان اند دروغ زنان.»
** قرآن كريم، سوره اعراف(۷)، آيه ۱۵۶
Quran, Sooreh Al-A'raaf(#7), Line #156
«… وَرَحْمَتِي وَسِعَتْ كُلَّ شَيْءٍ…»
«… و رحمت من همه چيز را دربرمىگيرد…»
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۳۳۳۹
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #5, Line #3339
نعرهٔ لاضَیْر بر گردون رسید
هین بِبُر که جان ز جان کندن رهید
ما بدانستیم ما این تن نهایم
از وَرایِ تن، به یزدان میزی ایم
ای خُنُک آن را که ذاتِ خود شناخت
اندر اَمنِ سَرمدی قصری بساخت
کودکی گِریَد پیِ جُوز و مَویز
پیشِ عاقل، باشد آن بس سهل چیز
پیشِ دل، جُوز و مَویز آمد جسد
طفل کَی در دانشِ مردان رسد؟
هر که محجوب است، او خود کودک است
مرد آن باشد که بیرون از شک است
گر به ریش و خایه مردستی کسی
هر بُزی را ریش و مو باشد بسی
پیشوایِ بَد بُوَد آن بُز، شتاب
میبَرَد اصحاب را پیشِ قَصاب
ریش شانه کرده که من سابِقَم
سابِقی، لیکن به سوی مرگ و غم
هین رَوِش بگزین و ترکِ ریش کن
ترکِ این ما و من و تشویش کن
تا شوی چون بویِ گُل با عاشقان
پیشوا و رهنمای گُلسِتان
کیست بویِ گُل؟ دَمِ عقل و خِرَد
خوش قَلاوُوزِ رَهِ مُلکِ ابد
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۱۴۶۲
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Qazal)# 1462, Divan e Shams
صورتگرِ نقّاشم، هر لحظه بُتی سازم
وانگه همه بُتها را در پیشِ تو بُگدازم
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۲۳۳۴
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #6, Line #2334
خود ندارم هیچ، بِه سازد مرا
که ز وَهمِ دارم است این صد عَنا
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۱۲۵
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #2, Line #125
بر سرِ اَغیار چون شمشیر باش
ھین مکُن روباه بازی، شیر باش
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۱۲۱
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #5, Line #121
از پیِ هیکل شتاب اندر دوید
در وِثاقِ مُصطفی، وآن را بدید
کان یَدُالله، آن حَدَث را هم به خَود
خوش همی شویَد، که دُورش چشمِ بَد
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۵۰۳
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #5, Line #503
گر بُدی غیرِ تو، در دَم لا شدی(۲۲)
صیدِ چشم و سُخرهٔ(۲۳) اِفنا(۲۴) شدی
لیک آمد عصمتی دامنکشان(۲۵)
وین که لغزیدی بُد از بهر نشان*
عبرتی گیر، اندر آن کُه کن نگاه
برگِ خود عرضه(۲۶) مکُن ای کم ز کاه
* قرآن كريم، سوره مائده(۵)، آيه ۶۷
Quran, Sooreh Al-Ma'ida(#5), Line #67
«… وَاللَّهُ يَعْصِمُكَ مِنَ النَّاسِ ۗ إِنَّ اللَّهَ لَا يَهْدِي الْقَوْمَ الْكَافِرِينَ.»
« خدا تو را از مردم حفظ مىكند، كه خدا مردم كافر را هدايت
نمىكند.»
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۱۴۴۶
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #2, Line #1446
گاوِ نفس خویش را زوتر بکُش
تا شود روحِ خفی زنده و بهُش
مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۲۲
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #1, Line #22
هر که را جامه ز عشقی چاک شد،
او ز حرص و جمله عیبی پاک شد
مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۳۲۵۹
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #1, Line #3259
من غلامِ آنکه اندر هر رِباط
خویش را واصِل نداند بر سِماط
بس رِباطی که بباید ترک کرد
تا به مسکن در رسد یک روز مرد
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۱۰۵۷
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #2, Line #1057
گر بِرویَد، ور بریزد صد گیاه
عاقبت بَررویَد آن کِشتهٔ اله
کِشتِ نو کارید بر کِشتِ نخست
این دوم فانی است و آن اوّل دُرُست
کِشتِ اوّل کامل و بُگزیده است
تخمِ ثانی فاسد و پوسیده است
مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۱۶۲۲
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #1, Line #1622
چون تو گوشی، او زبان، نی جنس تو
گوشها را حق بفرمود: اَنْصِتُوا
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۳۶۹۲
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #2, Line #3692
پس شما خاموش باشید اَنْصِتوا
تا زبانتان من شوم در گفت و گو
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۳۴۵۶
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #2, Line #3456
اَنْصِتُوا را گوش کن، خاموش باش
چون زبانِ حق نگشتی، گوش باش
مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۳۳۰۵
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #1, Line #3305
نازنینی تو، ولی در حدِِّ خویش
اَلله اَلله پا مَنِه از حَدّ، بیش
گر زنی بر نازنینتر از خَودت
در تَگِ هفتمْ زمین، زیر آرَدَت
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۱۹۳۸
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Qazal)# 1938, Divan e Shams
نازنینی را رها کن با شهانِ نازنین
نازِ گازُر برنتابد آفتابِ راستین
سایه خویشی، فنا شو در شعاعِ آفتاب
چند بینی سایه خود؟ نورِ او را هم ببین
در فکنده خویش، غَلْطی بیخبر همچون سُتور
آدمی شو، در ریاحین غَلْط و اندر یاسمین
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۲۹۶۵
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Qazal)# 2965, Divan e Shams
شِکّر لبش بگفتم، لب را گزید، یعنی
این راز را نهان کن، چون رازدارِ مایی
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۵۶۳
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Qazal)# 563, Divan e Shams
چراغست این دلِ بیدار، به زیرِ دامنش میدار
از این باد و هوا بگذر، هوایش شور و شر دارد
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۲۶۳۹
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #6, Line #2639
دل که دلبر دید، کی مانَد تُرُش؟
بلبلی گُل دید، کی ماند خَمُش؟
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۲۶۳۶
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #6, Line #2636
رازگویان با زبان و بیزبان
اَلْجَماعَه رَحْمَه را تأویل دان
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۲۶۵۶
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #6, Line #2656
طفلِ نوزاده شود حِبرِ فصیح(۲۷)
حکمتِ بالغ بخواند چون مسیح
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۲۶۵۴
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #6, Line #2654
وعظ را نآموخته هیچ از شروح
بلک یَنبوعِ(۲۸) کُشوف(۲۹) و شرحِ روح
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۳۰۱۳
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Qazal)# 3013, Divan e Shams
یار در آخر زمان کرد طَرَب سازیی
باطنِ او جِدِّ جِد، ظاهرِ او بازیی
جملهٔ عشّاق را یار بدین عِلم کُشت
تا نکُند هان و هان، جهلِ تو طنّازیی
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۳۶۹۲
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #2, Line #3692
پس شما خاموش باشید اَنصِتوا(۳۰)
تا زبانتان من شوم در گفت و گو
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۱۳۸۲
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Qazal)# 1382, Divan e Shams
گر مجلسم خالی بدی، گفتارِ من عالی بدی
یا نور شو، یا دور شو، بر ما مکن چندین ستم
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۳۰۴۹
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Qazal)# 3049, Divan e Shams
برادرم، پدرم، اصل و فصلِ من عشقست
که خویشِ عشق بماند، نه خویشیِ نسبی
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۱۳۲
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #5, Line #132
چون ز حد بیرون، بلرزید و طپید
مصطفیاش در کنارِ خود کشید
ساکِنَش کرد و بسی بنواختش(۳۱)
دیدهاش بگشاد و داد اِشناختش
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۲۷۶۵
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #6, Line #2765
یک بلا از صد بلااش واخَرَد
یک هُبوطش بر مَعارج ها(۳۲) بَرَد
خام شوخی که رهانیدش مُدام(۳۳)
از خُمار صد هزاران زشت خام
عاقبت او پخته و اُستاد شد
جَست از رِقِّ(۳۴) جهان و آزاد شد
از شراب لایزالی گشت مست
شد مُمَیِّز، از خلایق باز رست
ز اعتقاد سستِ پُر تقلیدشان
وز خیال دیدهٔ بیدیدشان
ای عجب چه فن زند ادراکشان
پیش جَزر و مَدِّ بحر بینشان؟
مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۲۳۶
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #1, Line #236
گر خَضِر در بحر، کشتی را شکست
صد درستی در شکستِ خِضر هست
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۳۷۳۳
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #3, Line #3733
شب پدید آید چو گنجِ رحمتی
تا رَهند از حرصِ خود یک ساعتی
مولوی، دیوان شمس، غزل شماره ۲۶۷۵
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Qazal)# 2675, Divan e Shams
بیاموز از پَیَمبر کیمیایی
که هرچِت حق دهد، میدِه رضایی
همان لحظه دَرِ جنَّت گُشاید
چو تو راضی شوی در ابتلایی
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۱۸۸۰
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #3, Line #1880
قومِ دیگر میشناسم ز اولیا
که دهانْشان بسته باشد از دعا
از رضا که هست رامِ آن کِرام(۳۵)
جُستنِ دفعِ قضاشان شد حرام
در قضا ذوقی همی بینند خاص
کفرشان آید طلب کردن خلاص
حسنِ ظَنّی بر دلِ ایشان گشود
که نپوشند از غمی جامهٔ کبود
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۴۹۹
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Qazal)# 499, Divan e Shams
عشق جز دولت و عنایت نیست
جز گشاد دل و هدایت نیست
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۲۰۸۹
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Qazal)# 2089, Divan e Shams
مگر ناگهان آن عنایت رسد
که ای من غلام چنان ناگهان
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۲۰۷۱
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #4, Line #2071
پیشِ بینایان خبر گفتن خطاست
کآن دلیل غفلت و نقصان ماست
پیش بینا، شد خموشی نفع تو
بهر این آمد خطاب اَنْصِتوا
گر بفرماید: بگو، بر گُوی خَوش
لیک اندک گُو، دراز اندر مَکَش
ور بفرماید که اندر کَش دراز
همچنین شَرمین(۳۶) بگو با امر ساز(۳۷)
مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۷۸
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #1, Line #78
از خدا جوییم توفیقِ ادب
بیادب محروم گشت از لطفِ رب
بیادب تنها نه خود را داشت بد
بلکه آتش در همه آفاق زد
مایده از آسمان در میرسید
بیصُداع و بیفروخت و بیخرید
در میانِ قوم موسی چند کَس
بیادب گفتند: کو سیر و عدس؟!
منقطع شد نان و خوان از آسمان
ماند رنج زرع و بیل و داسمان
باز عیسی چون شفاعت کرد حق
خوان فرستاد و غنیمت بر طبق
مائده از آسمان شد عائده
چون که گفت انزل علینا مائده
باز گستاخان، ادب بگذاشتند
چون گدایان زَلّهها برداشتند
لابه کرده عیسی ایشان را که این
دائم است و کم نگردد از زمین
بدگمانی کردن و حرصآوری
کفر باشد پیش خوانِ مهتری
زان گدارویانِ نادیده ز آز
آن در رحمت بر ایشان شد فراز
ابر بر ناید پیِ منعِ زکات
وز زنا، افتد وبا اندر جِهات
هر چه بر تو آید از ظُلمات و غم
آن ز بیباکی و گستاخی است هم
هر که بیباکی کند در راهِ دوست
رَهزنِ مردان شد و نامرد، اوست
از ادب پُر نور گشته است این فلک
وز ادب معصوم و پاک آمد مَلَک
بُد ز گستاخی، کُسوفِ آفتاب
شد عَزازیلی ز جرأت رَدِّ باب
(۱) بُتِ شهوت: بت من ذهنی، شهوات نفسانی همچون بُت است.
(۲) دَمار از کسی برآوردن: هلاک کردن او از بیخ و بُن.
(۳) تاب: تابش
(۴) تاب و تب: تابش و گرمی
(۵) نَصَب: رنج و ناراحتی
(۶) مهرِ جان: عشق جان شمس یا روح خورشیدوارِ او.
(۷) ذَوق: در لغت عرب به معنی چشیدن و نیروی چشایی است.
در فارسی به معنی خوشی و نشاط به کار می رود.
(۸) تَعَب: رنج و سختی
(۹) بهارِ حُسن: زیبایی و جمالی که همچون موسم بهار یا
شکوفه های بهاری است.
(۱۰) میِ لب: شراب لب و دهان، منظور سخنان ربّانی و آسمانی
شمس تبریزی است که جان مخاطب را به مستی می انگیزد.
(۱۱) صُراحی: آوند شراب، ظرف مخصوص شراب
(۱۲) کَنَب: کَنَف، ریسمانی که از جنس ساقهٔ گیاه شاهدانه باشد.
(۱۳) لسانُ الطّیر: زبان مرغان
(۱۴) دستخَوش: آنکه مورد تمسخر قرار گیرد، عاجز، زبون
(۱۵) خُطُوب: جمع خَطب به معنی خطابه خواندن، سخنرانی کردن
(۱۶) غَوی: گمراه
(۱۷) اِحتِجاب: حجاب، در حجاب رفتن
(۱۸) چفسیده يی: چسبیده ای
(۱۹) صُنع: آفرینش، آفریدن، عمل، کار، نیکی کردن، احسان
(۲۰) دَمدَمه: شهرت، آوازه، مکر و فریب
(۲۱) رُدُّوا لَعادُوا: اگر آنان به این جهان برگردانده شوند، دوبار به آنچه
که از آن نهی شده اند، باز گردند.
(۲۲) لا شدی: نابود می شد
(۲۳) سُخره: ذلیل و مقهور، زیردست
(۲۴) اِفنا: فنا کردن. نابود کردن
(۲۵) دامنکشان: خرامان رفتن، راه رفتن با ناز و غرور.
(۲۶) برگِ خود عرضه کردن: اسباب و توشه خود را به رخ کشیدن،
قدرت نمایی و عرض اندام کردن.
(۲۷) حِبرِ فصیح: دانشمند زبان آور
(۲۸) یَنبوع: چشمه
(۲۹) کُشوف: کشف ها، مکاشفه ها
(۳۰) اَنصِتوا: خموش باشید
(۳۱) نواختن: نوازیدن، نوازش و دلجویی کردن
(۳۲) مَعارج: بالا رفتن ها، جمع مَعْرَج
(۳۳) مُدام: شراب
(۳۴) رِقّ: بندگی
(۳۵) کِرام: جمعِ کریم، به معنی بزرگوار، بخشنده، جوانمرد
(۳۶) شَرمین: شرمناک، باحیا
(۳۷) با اَمر ساز: از دستور اطاعت کن
************************
تمام اشعار برنامه بر اساس فرمت سایت گنج نما برای جستجوی آسان
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۷۱
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Qazal)# 71, Divan e Shams
اگر نه عشق شمس الدین بدی در روز و شب ما را
فراغتها کجا بودی ز دام و از سبب ما را
بت شهوت برآوردی دمار از ما ز تابِ خود
اگر از تابش عشقش نبودی تاب و تب ما را
نوازشهای عشق او لطافتهای مهرِ او
رهانید و فراغت داد از رنج و نصب ما را
زهی این کیمیای حق که هست از مهر جان او
که عین ذوق و راحت شد همه رنج و تعب ما را
عنایتهای ربانی ز بهر خدمت آن شه
برویانید و هستی داد از عین ادب ما را
بهار حسن آن مهتر به ما بنمود ناگاهان
شقایقها و ریحانها و گلهای عجب ما را
زهی دولت زهی رفعت زهی بخت و زهی اختر
که مطلوب همه جانها کند از جان طلب ما را
گزید او لب گه مستی که رو پیدا مکن مستی
چو جام جان لبالب شد از آن میهای لب ما را
عجب بختی که رو بنمود ناگاهان هزاران شکر
ز معشوق لطیف اوصاف خوب بوالعجب ما را
در آن مجلس که گردان کرد از لطف او صراحیها
گرانقدر و سبک دل شد دل و جان از طرب ما را
به سوی خطه تبریز چه چشمه آب حیوان است
کشاند دل بدان جانب به عشق چون کنب ما را
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۲۱۳۱
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Qazal)# 2131, Divan e Shams
گوید سلیمان مر تو را بشنو لسان الطیر را
دامی و مرغ از تو رمد رو لانه شو رو لانه شو
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۴۳
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #5, Line #43
بط و طاوسست و زاغست و خروس
این مثال چار خلق اندر نفوس
بط حرصست و خروس آن شهوتست
جاه چون طاوس و زاغ امنیتست
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۳۱
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #5, Line #31
تو خلیل وقتی ای خورشیدهش
این چهار اطیار رهزن را بکش
زآنکه هر مرغی ازینها زاغوش
هست عقل عاقلان را دیدهکش
چار وصف تن چو مرغان خلیل
بسمل ایشان دهد جان را سبیل
ای خلیل اندر خلاص نیک و بد
سر ببرشان تا رهد پاها ز سد
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۳۷۶
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #6, Line #376
در عدم بودی نرستی از کفش
از کف او چون رهی ای دستخوش
آرزو جستن بود بگریختن
پیش عدلش خون تقوی ریختن
این جهان دامست و دانه ش آرزو
در گریز از دام ها روی آر زو
چون چنین رفتی بدیدی صد گشاد
چون شدی در ضد آن دیدی فساد
پس پیمبر گفت استفتوا القلوب*
گر چه مفتی تان برون گوید خطوب
پیامبر به همین جهت فرمود: از دل ها فتوی بخواهید،
گرچه فتوی دهندگان در بیرون قلوب سخنانی بگویند.
آرزو بگذار تا رحم آیدش
آزمودی که چنین میبایدش
چون نتانی جست پس خدمت کنش
تا روی از حبس او در گلشنش
دم به دم چون تو مراقب میشوی
داد میبینی و داور ای غوی
ور ببندی چشم خود را ز احتجاب
کار خود را کی گذارد آفتاب
* حدیث
« اِسْتَفتِ قَلْبَکَ وَ اِنْ اَفْتاکَ اَلمُْفتونَ.»
« از قلب خود فتوا بگیر، گرچه فتوی دهندگان به تو فتوی دهند.»
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۲۶۷
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #3, Line #267
حزم آن باشد که ظن بد بری
تا گریزی و شوی از بد بری
حزم سوء الظن گفته ست آن رسول
هر قدم را دام میدان ای فضول
روی صحرا هست هموار و فراخ
هر قدم دامی است کم ران اوستاخ
آن بز کوهی دود که دام کو
چون بتازد دامش افتد در گلو
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۲۷۴۱
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Qazal)# 2741, Divan e Shams
ای دل چو به دام او فتادی
از بند هزار دام رستی
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۴۰۷
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #5, Line #407
در زمانه صاحب دامی بود
همچو ما احمق که صید خود کند
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۲۶۲۹
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #6, Line #2629
چون شوی تمییزده را ناسپاس
بجهد از تو خطرت قبله شناس
مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۲۶۷۰
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #1, Line #2670
حکم حق گسترد بهر ما بساط
که بگویید از طریق انبساط
هرچه آید بر زبانتان بیحذر
همچو طفلان یگانه با پدر
زانکه این دمها چه گر نالایق است
رحمت من بر غضب هم سابق است
مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۹۱۸
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #1, Line #918
حیله کرد انسان و حیلهاش دام بود
آنکه جان پنداشت خونآشام بود
در ببست و دشمن اندر خانه بود
حیله فرعون زین افسانه بود
صد هزاران طفل کشت آن کینهکش
وآنکه او میجست اندر خانهاش
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۲۱۳
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #3, Line #213
زین کمین بی صبر و حزمی کس نجست
حزم را خود صبر آمد پا و دست
حزم کن از خورد کین زهرین گیاست
حزم کردن زور و نور انبیاست
کاه باشد کو به هر بادی جهد
کوه کی مر باد را وزنی نهد
هر طرف غولی همی خواند تو را
کای برادر راه خواهی هین بیا
ره نمایم همرهت باشم رفیق
من قلاووزم در این راه دقیق
نی قلاوزست و نی ره داند او
یوسفا کم رو سوی آن گرگ خو
حزم آن باشد که نفریبد تو را
چرب و نوش و دام های این سرا
که نه چربش دارد و نی نوش او
سحر خواند میدمد در گوش او
که بیا مهمان ما ای روشنی
خانه آن توست و تو آن منی
حزم آن باشد که گویی تخمهام
یا سقیمم خسته این دخمهام
یا سرم درد است درد سر ببر
یا مرا خواندست آن خالو پسر
زآنکه یک نوشت دهد با نیش ها
که بکارد در تو نوشش ریش ها
زر اگر پنجاه اگر شصتت دهد
ماهیا او گوشت در شستت دهد
گر دهد خود کی دهد آن پر حیل
جوز پوسیدست گفتار دغل
ژغژغ آن عقل و مغزت را برد
صد هزاران عقل را یک نشمرد
یار تو خرجین توست و کیسهات
گر تو رامینی مجو جز ویسهات
ویسه و معشوق تو هم ذات توست
وین برونی ها همه آفات توست
حزم آن باشد که چون دعوت کنند
تو نگویی مست و خواهان من اند
دعوت ایشان صفیر مرغ دان
که کند صیاد در مکمن نهان
مرغ مرده پیش بنهاده که این
میکند این بانگ و آواز و حنین
مرغ پندارد که جنس اوست او
جمع آید بردردشان پوست او
جز مگر مرغی که حزمش داد حق
تا نگردد گیج آن دانه و ملق
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۱۵۴۰
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #5, Line #1540
صد هزاران معجزات انبیا
کان نگنجد در ضمیر و عقل ما
نیست از اسباب تصریف خداست
نیست ها را قابلیت از کجاست
قابلی گر شرط فعل حق بدی
هیچ معدومی به هستی نامدی
سنتی بنهاد و اسباب و طرق
طالبان را زیر این ازرق تتق
بیشتر احوال بر سنت رود
گاه قدرت خارق سنت شود
سنت و عادت نهاده با مزه
باز کرده خرق عادت معجزه
بیسبب گر عز به ما موصول نیست
قدرت از عزل سبب معزول نیست
ای گرفتار سبب بیرون مپر
لیک عزل آن مسبب ظن مبر
هرچه خواهد آن مسبب آورد
قدرت مطلق سبب ها بردرد
لیک اغلب بر سبب راند نفاذ
تا بداند طالبی جستن مراد
چون سبب نبود چه ره جوید مرید
پس سبب در راه میباید بدید
این سبب ها بر نظرها پردههاست
که نه هر دیدار صنعش را سزاست
دیدهیی باید سبب سوراخ کن
تا حجب را برکند از بیخ و بن
تا مسبب بیند اندر لامکان
هرزه داند جهد و اکساب و دکان
از مسبب میرسد هر خیر و شر
نیست اسباب و وسایط ای پدر
جز خیالی منعقد بر شاهراه
تا بماند دور غفلت چند گاه
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۳۱۵۳
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #3, Line #3153
تو ز طفلی چون سبب ها دیده يی
در سبب از جهل بر چفسیده يی
با سبب ها از مسبب غافلی
سوی این روپوش ها زان مایلی
چون سبب ها رفت بر سر میزنی
ربنا و ربناها میکنی
رب میگوید برو سوی سبب
چون ز صنعم یاد کردی ای عجب
گفت زین پس من تو را بینم همه
ننگرم سوی سبب و آن دمدمه
گویدش ردوا لعادوا کار توست*
ای تو اندر توبه و میثاق سست
حضرت پروردگار که به سست ایمانی چنین بنده ای واقف
است می فرماید: هرگاه تو را به عالم اسباب باز گردانم،
دوباره مفتون همان اسباب و علل ظاهری می شوی و مرا
از یاد می بری. کار تو همین است ای بنده توبه شکن و سست عهد.
لیک من آن ننگرم رحمت کنم
رحمتم پرست بر رحمت تنم**
ننگرم عهد بدت بدهم عطا
از کرم این دم چو میخوانی مرا
* قرآن كريم، سوره انعام(۶)، آيه ٢٨
Quran, Sooreh Al-An'aam(#6), Line #28
« بَلْ بَدَا لَهُمْ مَا كَانُوا يُخْفُونَ مِنْ قَبْلُ ۖ وَلَوْ رُدُّوا لَعَادُوا لِمَا نُهُوا
عَنْهُ وَإِنَّهُمْ لَكَاذِبُونَ.»
« بلکه آنچه را که زین پیش پوشیده می داشتند بر آنان آشکار
شود، و اگر آنان بدین جهان باز آورده شوند، دوباره بدانچه از
آن نهی شده اند بازگردند. و البته ایشان اند دروغ زنان.»
** قرآن كريم، سوره اعراف(۷)، آيه ۱۵۶
Quran, Sooreh Al-A'raaf(#7), Line #156
«… وَرَحْمَتِي وَسِعَتْ كُلَّ شَيْءٍ…»
«… و رحمت من همه چيز را دربرمىگيرد…»
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۳۳۳۹
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #5, Line #3339
نعره لاضیر بر گردون رسید
هین ببر که جان ز جان کندن رهید
ما بدانستیم ما این تن نهایم
از ورای تن به یزدان میزی ایم
ای خنک آن را که ذات خود شناخت
اندر امن سرمدی قصری بساخت
کودکی گرید پی جوز و مویز
پیش عاقل باشد آن بس سهل چیز
پیش دل جوز و مویز آمد جسد
طفل کی در دانش مردان رسد
هر که محجوب است او خود کودک است
مرد آن باشد که بیرون از شک است
گر به ریش و خایه مردستی کسی
هر بزی را ریش و مو باشد بسی
پیشوای بد بود آن بز شتاب
میبرد اصحاب را پیش قصاب
ریش شانه کرده که من سابقم
سابقی لیکن به سوی مرگ و غم
هین روش بگزین و ترک ریش کن
ترک این ما و من و تشویش کن
تا شوی چون بوی گل با عاشقان
پیشوا و رهنمای گلستان
کیست بوی گل دم عقل و خرد
خوش قلاووز ره ملک ابد
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۱۴۶۲
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Qazal)# 1462, Divan e Shams
صورتگر نقاشم هر لحظه بتی سازم
وانگه همه بتها را در پیش تو بگدازم
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۲۳۳۴
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #6, Line #2334
خود ندارم هیچ به سازد مرا
که ز وهم دارم است این صد عنا
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۱۲۵
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #2, Line #125
بر سر اغیار چون شمشیر باش
ھین مکن روباه بازی شیر باش
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۱۲۱
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #5, Line #121
از پی هیکل شتاب اندر دوید
در وثاق مصطفی وآن را بدید
کان یدالله آن حدث را هم به خود
خوش همی شوید که دورش چشم بد
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۵۰۳
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #5, Line #503
گر بدی غیر تو در دم لا شدی
صید چشم و سخره افنا شدی
لیک آمد عصمتی دامنکشان
وین که لغزیدی بد از بهر نشان*
عبرتی گیر اندر آن که کن نگاه
برگ خود عرضه مکن ای کم ز کاه
* قرآن كريم، سوره مائده(۵)، آيه ۶۷
Quran, Sooreh Al-Ma'ida(#5), Line #67
«… وَاللَّهُ يَعْصِمُكَ مِنَ النَّاسِ ۗ إِنَّ اللَّهَ لَا يَهْدِي الْقَوْمَ الْكَافِرِينَ.»
« خدا تو را از مردم حفظ مىكند، كه خدا مردم كافر را هدايت
نمىكند.»
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۱۴۴۶
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #2, Line #1446
گاو نفس خویش را زوتر بکش
تا شود روح خفی زنده و بهش
مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۲۲
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #1, Line #22
هر که را جامه ز عشقی چاک شد
او ز حرص و جمله عیبی پاک شد
مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۳۲۵۹
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #1, Line #3259
من غلام آنکه اندر هر رباط
خویش را واصل نداند بر سماط
بس رباطی که بباید ترک کرد
تا به مسکن در رسد یک روز مرد
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۱۰۵۷
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #2, Line #1057
گر بروید ور بریزد صد گیاه
عاقبت برروید آن کشته اله
کشت نو کارید بر کشت نخست
این دوم فانی است و آن اول درست
کشت اول کامل و بگزیده است
تخم ثانی فاسد و پوسیده است
مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۱۶۲۲
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #1, Line #1622
چون تو گوشی او زبان نی جنس تو
گوشها را حق بفرمود انصتوا
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۳۶۹۲
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #2, Line #3692
پس شما خاموش باشید انصتوا
تا زبانتان من شوم در گفت و گو
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۳۴۵۶
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #2, Line #3456
انصتوا را گوش کن خاموش باش
چون زبان حق نگشتی گوش باش
مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۳۳۰۵
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #1, Line #3305
نازنینی تو ولی در حد خویش
الله الله پا منه از حد بیش
گر زنی بر نازنینتر از خودت
در تگ هفتم زمین زیر آردت
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۱۹۳۸
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Qazal)# 1938, Divan e Shams
نازنینی را رها کن با شهان نازنین
ناز گازر برنتابد آفتاب راستین
سایه خویشی فنا شو در شعاع آفتاب
چند بینی سایه خود نور او را هم ببین
در فکنده خویش غلطی بیخبر همچون ستور
آدمی شو در ریاحین غلط و اندر یاسمین
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۲۹۶۵
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Qazal)# 2965, Divan e Shams
شکر لبش بگفتم لب را گزید یعنی
این راز را نهان کن چون رازدار مایی
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۵۶۳
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Qazal)# 563, Divan e Shams
چراغست این دل بیدار به زیر دامنش میدار
از این باد و هوا بگذر هوایش شور و شر دارد
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۲۶۳۹
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #6, Line #2639
دل که دلبر دید کی ماند ترش
بلبلی گل دید کی ماند خمش
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۲۶۳۶
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #6, Line #2636
رازگویان با زبان و بیزبان
الجماعه رحمه را تاویل دان
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۲۶۵۶
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #6, Line #2656
طفل نوزاده شود حبر فصیح
حکمت بالغ بخواند چون مسیح
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۲۶۵۴
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #6, Line #2654
وعظ را ناموخته هیچ از شروح
بلک ینبوع کشوف و شرح روح
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۳۰۱۳
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Qazal)# 3013, Divan e Shams
یار در آخر زمان کرد طرب سازیی
باطن او جد جد ظاهر او بازیی
جمله عشاق را یار بدین علم کشت
تا نکند هان و هان جهل تو طنازیی
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۳۶۹۲
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #2, Line #3692
پس شما خاموش باشید انصتوا
تا زبانتان من شوم در گفت و گو
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۱۳۸۲
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Qazal)# 1382, Divan e Shams
گر مجلسم خالی بدی گفتار من عالی بدی
یا نور شو یا دور شو بر ما مکن چندین ستم
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۳۰۴۹
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Qazal)# 3049, Divan e Shams
برادرم پدرم اصل و فصل من عشقست
که خویش عشق بماند نه خویشی نسبی
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۱۳۲
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #5, Line #132
چون ز حد بیرون بلرزید و طپید
مصطفیاش در کنار خود کشید
ساکنش کرد و بسی بنواختش
دیدهاش بگشاد و داد اشناختش
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۲۷۶۵
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #6, Line #2765
یک بلا از صد بلااش واخرد
یک هبوطش بر معارج ها برد
خام شوخی که رهانیدش مدام
از خمار صد هزاران زشت خام
عاقبت او پخته و استاد شد
جست از رق جهان و آزاد شد
از شراب لایزالی گشت مست
شد ممیز از خلایق باز رست
ز اعتقاد سست پر تقلیدشان
وز خیال دیده بیدیدشان
ای عجب چه فن زند ادراکشان
پیش جزر و مد بحر بینشان
مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۲۳۶
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #1, Line #236
گر خضر در بحر کشتی را شکست
صد درستی در شکست خضر هست
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۳۷۳۳
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #3, Line #3733
شب پدید آید چو گنج رحمتی
تا رهند از حرص خود یک ساعتی
مولوی، دیوان شمس، غزل شماره ۲۶۷۵
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Qazal)# 2675, Divan e Shams
بیاموز از پیمبر کیمیایی
که هرچت حق دهد میده رضایی
همان لحظه در جنت گشاید
چو تو راضی شوی در ابتلایی
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۱۸۸۰
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #3, Line #1880
قوم دیگر میشناسم ز اولیا
که دهانشان بسته باشد از دعا
از رضا که هست رام آن کرام
جستن دفع قضاشان شد حرام
در قضا ذوقی همی بینند خاص
کفرشان آید طلب کردن خلاص
حسن ظنی بر دل ایشان گشود
که نپوشند از غمی جامه کبود
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۴۹۹
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Qazal)# 499, Divan e Shams
عشق جز دولت و عنایت نیست
جز گشاد دل و هدایت نیست
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۲۰۸۹
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Qazal)# 2089, Divan e Shams
مگر ناگهان آن عنایت رسد
که ای من غلام چنان ناگهان
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۲۰۷۱
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #4, Line #2071
پیش بینایان خبر گفتن خطاست
کآن دلیل غفلت و نقصان ماست
پیش بینا شد خموشی نفع تو
بهر این آمد خطاب انصتوا
گر بفرماید بگو بر گوی خوش
لیک اندک گو دراز اندر مکش
ور بفرماید که اندر کش دراز
همچنین شرمین بگو با امر ساز
مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۷۸
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book #1, Line #78
از خدا جوییم توفیق ادب
بیادب محروم گشت از لطف رب
بیادب تنها نه خود را داشت بد
بلکه آتش در همه آفاق زد
مایده از آسمان در میرسید
بیصداع و بیفروخت و بیخرید
در میان قوم موسی چند کس
بیادب گفتند کو سیر و عدس
منقطع شد نان و خوان از آسمان
ماند رنج زرع و بیل و داسمان
باز عیسی چون شفاعت کرد حق
خوان فرستاد و غنیمت بر طبق
مائده از آسمان شد عائده
چون که گفت انزل علینا مائده
باز گستاخان ادب بگذاشتند
چون گدایان زلهها برداشتند
لابه کرده عیسی ایشان را که این
دائم است و کم نگردد از زمین
بدگمانی کردن و حرصآوری
کفر باشد پیش خوان مهتری
زان گدارویان نادیده ز آز
آن در رحمت بر ایشان شد فراز
ابر بر ناید پی منع زکات
وز زنا افتد وبا اندر جهات
هر چه بر تو آید از ظلمات و غم
آن ز بیباکی و گستاخی است هم
هر که بیباکی کند در راه دوست
رهزن مردان شد و نامرد اوست
از ادب پر نور گشته است این فلک
وز ادب معصوم و پاک آمد ملک
بد ز گستاخی کسوف آفتاب
شد عزازیلی ز جرات رد باب
Sign in or sign up to post comments.