برنامه صوتی شماره ۶۴۵ گنج حضور
مولوی، دیوان شمس، غزل شماره ۳۰۸۱
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Qazal)# 3081, Divan e Shams
تو عاشقی؟ چه کسی؟ از کجا رسیدستی؟
مرا چه مینگری کژ؟ به شب خریدستی؟
چه ظلم کردم بر تو؟ که چون ستم زدگان
کُله زدی به زمین بر، قَبا دریدستی
تَظَلُّمی(۱) به سَلَف(۲) میکنی، مگر پیشین
که داغ و درد و غم عاشقان شنیدستی
غلط، ز رنگ تو پیداست ز آل یعقوبی
بدیده ای رخ یوسف، که کف بریدستی
ز تیر غمزه دلدار اگر نَخَست(۳) دلت
چرا ز غُصّه و غم چون کمان خمیدستی؟
ز آه و ناله تو بوی مُشک میآید
یقین تو آهوی نافی(۴)، سَمَن(۵) چریدستی
تو هر چه هستی میباش، یک سخن بشنو
اگرچه میوه حکمت بسی بچیدستی
حدیثِ جانِ تُوَست این و گفت من چو صداست
اگر تو شیخ شیوخی، وگر مریدستی
تو خویش درد گمان بردهای، و درمانی
تو خویش قفل گمان بردهای، کلیدستی
اگر ز وصف تو دزدم، تو شَحنه(۶) عقلی
وگر تمام بگویم، ابا یزیدستی(۷)
دریغ از تو که در آرزوی غیری تو
جمال خویش ندیدی، که بیندیدستی(۸)
تو را کسی بشناسد که اوت کَس کردست
دگر کَسیت نداند، که ناپدیدستی
دلا برو بَرِ یار و مباش بسته خویش
که سایِح(۹) و سبک و چابک و جریدستی(۱۰)
به ترک مصر بگفتی به شومی فرعون
بَرِ شُعَیب(۱۱) چو موسی، فرو خزیدستی(۱۲)
چون عمر ماست حدیثش، دراز اولیتر(۱۳)
چنین دراز سخن را بدان کشیدستی
همی دَوَم پی ظِلِّ(۱۴) تو، شمس تبریزی
مگر منم عَرَفه؟(۱۵) تو مگر که عیدستی؟
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۲۱۰۲
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 4, Line # 2102
بخش ۷۹ - قصهٔ سُبْحانِی ما اَعْظَمَ شَأنی گفتن ابویزید قَدَّسَ اللهُ سِرَّهُ و اعتراض مریدان و جواب این مر ایشان را نه به طریق گفت زبان بلک از راه عیان
حضرت رسول:
سُبْحانَكَ، ما عَرَفْناكَ:
تو (خدا) از جنس فرم یا تصویر یا تصویر ذهنی نیستی و ما تو را با ذهن نمی توانیم بشناسیم
(تو (خدا) از جنس فرم یا تصویر یا تصویر ذهنی نیستی، و ما آن چیزی که با ذهن شناخته ایم، تو نیستی)
بایزید بسطامی (عارف قرن سوم هجری، عارف مورد احترام مولانا)
سُبْحانِی ما اَعْظَمَ شَأنی:
من از جسم و تصویر منزّهم، چه مقام والایی دارم.
(من از جنس تصویر ذهنی و فرم نیستم و به بی نهایت و ابدیت خداوند زنده شده ام)
با مریدان آن فقیر مُحتَشَم(۱۶)
بایزید آمد که: نَک(۱۷) یزدان منم
گفت مستانه، عیان آن ذُوفُنون(۱۸)
لا اِلَه اَلّا اَنَا ها فَاعْبُدُون*
آن عارف صاحب كمال در حالت مستی، آشکارا
گفت: خدایی جز من نیست، مرا عبادت کنید.
چون گذشت آن حال، گفتندش صَباح(۱۹)
تو چنین گفتیّ و، این نَبْوَد صَلاح(۲۰)
گفت: این بار ار کنم من مَشغَله(۲۱)
کاردها بر من زنید آن دم هَله(۲۲)
حق، مُنَزَّه(۲۳) از تن و، من با تنم
چون چنین گویم، بباید کُشتنم
چون وصیّت کرد آن آزادمرد
هر مریدی کاردی آماده کرد
مست گشت او باز از آن سَغراقِ زَفت(۲۴)
آن وصیّت هاش از خاطر برفت
نُقل آمد، عقل او آواره شد
صبح آمد، شمع او بیچاره شد
عقل چون شِحنهست، چون سلطان رسید
شِحنهٔ بیچاره در کُنجی خزید
عقل سایهٔ حق بُود، حق، آفتاب
سایه را با آفتابِ او چه تاب؟
* قرآن کریم، سوره انبیاء(۲۱)، آیه ۲۵
Quran, Sooreh Anbiaa(#21), Ayeh #25
وَمَا أَرْسَلْنَا مِنْ قَبْلِكَ مِنْ رَسُولٍ إِلَّا نُوحِي إِلَيْهِ أَنَّهُ لَا إِلَٰهَ إِلَّا أَنَا فَاعْبُدُونِ
و ما نفرستادیم پیش تو رسولی مگر آنکه بدو وحی کردیم که معبودی جز من نیست، پس مرا پرستش کنید.
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۵۳۷
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Qazal)# 537, Divan e Shams
مستی باده این جهان چون شب بخسپی بگذرد
مستی سَغراق احد با تو درآید در لَحَد(۲۵)
شيخ محمود شبستری، گلشن راز
Sheik Mahmoud Shabestari Poem, Golshan e Raaz
زهی نادان که او خورشید تابان
به نور شمع جوید در بیابان
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۲۱۲۱
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 4, Line # 2121
که تو را از تو، به کل خالی کند
تو شوی پست، او سخن عالی کند؟
گر چه قرآن از لب پیغمبر است
هر که گوید: حق نگفت، او کافر است
چون همای بیخودی پرواز کرد
آن سخن را بایزید آغاز کرد
عقل را سیل تَحَیُّر(۲۶) در ربود
زان قویتر گفت کَاوَّل گفته بود
نیست اندر جُبِّهام(۲۷) اِلّا خدا
چند جویی بر زمین و بر سَما(۲۸)؟
آن مریدان جمله دیوانه شدند
کاردها در جسم پاکش میزدند
هر یکی چون مُلحِدانِ(۲۹) گِرده کوه(۳۰)
کارد میزد پیر خود را بی سُتُوه(۳۱)
هر که اندر شیخ تیغی میخَلید(۳۲)
بازگُونه(۳۳) از تن خود میدرید
یک اثر نه بر تن آن ذوفنون
وان مریدان خسته و غرقاب خون
هر که او سوی گلویش زخم برد
حلق خود ببریده دید و زار مُرد
وآنکه او را زخم اندر سینه زد
سینهاش بشکافت و شد مُردهٔ ابد
وآنکه آگه بود از آن صاحبقِران(۳۴)
دل ندادش(۳۵) که زند زخم گران
نیمدانش، دست او را بسته کرد
جان بِبُرد، اِلّا که خود را خسته کرد
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۲۱۳۸
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 4, Line # 2138
ای زده بر بیخودان تو ذُوالْفَقار(۳۶)
بر تن خود میزنی آن، هوش دار
زآنکه بیخود فانی است و ایمن** است
تا ابد در ایمنی او ساکن است
نقش او فانیّ و او شد آینه
غیر نقش روی غیر، آن جای نه
گر کنی تُف، سوی روی خود کنی
ور زنی بر آینه، بر خود زنی
ور ببینی روی زشت، آن هم توی
ور ببینی عیسی و مریم، توی
او نه اینست و نه آن، او ساده است
نقش تو در پیش تو بنهاده است
چون رسید اینجا سخن، لب در ببست
چون رسید اینجا قلم، درهم شکست
لب ببند ار چه فَصاحَت(۳۷) دست داد
دَم مزن، وَاللهُ اَعْلَم بِالرَّشاد(۳۸)
هر چند می توانی نکته های دقیق را با قدرت بیان و فصاحت تمام، شرح دهی، اما دیگر لب از بیان این نکته ها فرو بند که خداوند به هدایت داناتر است.
** قرآن كريم، سوره انعام(۶)، آيه ٨٢
Quran, Sooreh Anaam(#6), Ayeh #82
الَّذِينَ آمَنُوا وَلَمْ يَلْبِسُوا إِيمَانَهُمْ بِظُلْمٍ أُولَٰئِكَ لَهُمُ الْأَمْنُ وَهُمْ مُهْتَدُونَ
و آنان كه ايمان آوردند و ايمان خويش به ستم و عصيان نياميختند،
ايشان راست ايمنی و ایشان اند راه یافتگان.
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۴۳۰۴
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 6, Line # 4304
هین مزن تو از ملولی آهِ سرد
درد جو و، درد جو و، درد، درد
خادِعِ(۳۹) درد اند درمانهای ژاژ(۴۰)
رهزن اند و زرستانان، رسمِ باژ(۴۱)
آبِ شوری، نیست درمانِ عطش
وقت خوردن گر نماید سرد و خَوش
لیک خادِع گشت و، مانع شد ز جُست
ز آب شیرینی، کز او صد سبزه رُست
همچنین هر زرِّ قلبی(۴۲) مانع است
از شناس زرِّ خوش، هرجا که هست
پا و پَرَّت را به تزویری بُرید
که مراد تو منم، گیر ای مُرید
گفت: دردت چینم، او خود دُرد(۴۳) بود
مات بود، ار چه به ظاهر بُرد بود
رو، ز درمان دروغین میگریز
تا شود دردت مُصیب(۴۴) و مُشکبیز(۴۵)
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۱۰۴۹
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 4, Line # 1049
ترک این تَزویر(۴۶) گو، شیخ نَفُور(۴۷)
آب شوری، جمع کرده چند کور
کین مریدانِ من و، من آب شور
میخورند از من همی گردند کور
آبِ خود، شیرین کن از بَحرِ لَدُن(۴۸)
آبِ بَد را دام این کوران مکن
خیز، شیرانِ خدا بین گورگیر
تو چو سگ چونی به زَرقی(۴۹) کورگیر؟
گورِ چه؟ از صیدِ غیرِ دوست، دور
جمله شیر و شیرگیر و مستِ نور
در نظاره صید و صیّادیِّ شَه
کرده ترک صید و، مرده در وَلَه(۵۰)
همچو مرغِ مُردهشان بگرفته یار
تا کند او جنس ایشان را شکار
مرغِ مُرده مُضطَر(۵۱) اندر وَصل و بَین
خواندهیی: اَلْقَلْبُ بَیْنَ اِصْبَعَین؟***
پرنده مرده در وصال و هجران اختیاری از خود ندارد. یعنی عاشقان اهل فنا مانند پرنده مرده هستند. همانطور که پرنده مرده اختیاری از خود ندارد عاشقان حضرت حق نیز در پنجه تقلیب ربّ اند. آیا حدیث اَلْقَلْبُ بَیْنَ اِصْبَعَین را خوانده ای؟
مرغِ مُردهش را هر آنکه شد شکار
چون ببیند، شد شکار شهریار
هر که او زین مرغِ مُرده سر بتافت
دست آن صیّاد را هرگز نیافت
گوید او: منگر به مُرداری من
عشق شه بین در نگهداری من
من نه مُردارم، مرا شه کشته است****
صورت من شبه مرده گشته است
جنبشم زین پیش بود از بال و پر
جنبشم اکنون ز دست دادگر
جنبش فانیم بیرون شد ز پوست
جنبشم باقی ست اکنون، چون از اوست
*** حدیث
اِنَّ قُلُوبَ بَنی آدَمَ کُلَّها بَیْنَ اِصْبَعَینِ مِنْ اَصابِعِ الرَّحمنِ يُقَلِّبُهُ كَيْفَ يَشاءُ.
همانا دل های آدمیزادگان میان دو انگشت خداوند است. و او هر طور خواهد دگرگونش می سازد.
مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۹۱۱
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 1, Line # 911
مُرده باید بود پیش حکم حق
تا نیاید زخم از رَبُّ الْفَلَق(۵۲)
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۱۵۳۵
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Qazal)# 1535, Divan e Shams
کنون پِندار مُردَم آشتی کن
که در تسلیم ما چون مردگانیم
**** حدیث
مُوتُوا قَبْلَ اَنْ تَمُوتُوا
بمیرید قبل از اینکه بمیرید
****حدیث قدسی
مَنْ عَشِقَنی عَشِقْتُهُ وَ مَنْ عَشِقْتُهُ قَتَلْتُهُ…
هر که عاشق من شود، عاشق او شوم، و هر که را عاشق شوم او را بکشم…
(۱) تَظَلُّم: ستم کشیدن، دادخواهی
(۲) سَلَف: پیشینیان، گذشته
(۳) خستن: آزردن، زخمی کردن
(۴) آهوی ناف: آهوی مُشک، آهویی که مُشک از نافه آن بدست آید.
(۵) سَمَن: یاسمین
(۶) شَحنه: داروغه، پلیس، پاسبان
(۷) ابا یزید: منظور بایزید بسطامی است.
(۸) بیندید: بی نظیر، بی همانند
(۹) سایِح: سیاحت کننده، جهانگرد
(۱۰) جریده: تنها، تنها رو
(۱۱) شُعَیب: نام پیغمبری که پدر زن موسی بود
(۱۲) بَرِ شُعَیب چو موسی، فرو خزیدستی: اشاره به فرار موسی از فرعون و پناه بردن او در مَدیَن به شُعَیب پیامبر است.
(۱۳) اولیتر: سزاوارتر، شایستهتر، بهتر
(۱۴) ظِلّ: سایه
(۱۵) عَرَفه: روز نهم ذیالحجه، روز قبل از عید قربان
(۱۶) مُحتَشَم: باحشمت، دارای شکوه
(۱۷) نَک: اینک
(۱۸) ذُوفُنون: صاحب کمال، صاحب فن ها
(۱۹) صَباح: صبح، بامداد
(۲۰) صَلاح: مصلحت، نیکی
(۲۱) مَشغَله: هیاهو
(۲۲) هَله: آگاه باشید، هلا، ای، کلمه تنبیه
(۲۳) مُنَزَّه: پاک و پاکیزه
(۲۴) سَغراقِ زَفت: سَغراقِ به معنی کوزۀ لولهدار سفالی یا چینی، کوزۀ شراب، سَغراقِ زَفت یعنی جام یا قدح بسیار بزرگ.
(۲۵) لَحَد: گور
(۲۶) تَحَیُّر: حیرانی، سرگشتگی
(۲۶) جُبِّه: لباس گشاد و بلندی که روی لباس ها می پوشند. جمع: جِباب
(۲۸) سَما: آسمان
(۲۹) مُلحِد: کافر، بیدین
(۳۰) گِرده کوه: کوهی در سه فرسنگی دامغان که قلاع مستحکم فرقه اسماعیلیه بشمار می آمد.
(۳۱) بی سُتُوه: بی محابا
(۳۲) خَلیدن: مجروح کردن و زخم کردن
(۳۳) بازگُونه: معکوس
(۳۴) صاحبقِران: لقبی است که به برخی از پادشاهان و امیران و وزیران می دادند، صاحب طالع نیک، نیکبخت، خوشاقبال
(۳۵) دل ندادش: دلش نیامد
(۳۶) ذُوالْفَقار: شمشیر
(۳۷) فَصاحَت: فصیح بودن، زبان آور بودن
(۳۸) وَاللهُ اَعْلَم بِالرَّشاد: خداوند به هدایت داناتر است.
(۳۹) خادِع: خدعهکننده، نیرنگباز
(۴۰) ژاژ: بیهوده، یاوه
(۴۱) باژ: باج، خراج
(۴۲) زرِّ قلبی: طلای تقلّبی
(۴۳) دُرد: ناخالصی، آنچه از مایعات خصوصاً شراب تهنشین شود و در ته ظرف جا بگیرد
(۴۴) مُصیب: اصابت کننده، مُصیب شدن درد یعنی درد تو را متوجه خود سازد
(۴۵) مُشکبیز: غربال کننده مشک، در اینجا کنایه از افشا کننده نهانی
(۴۶) تَزویر: فریب دادن
(۴۷) نَفُور: بسیار رمنده
(۴۸) بَحرِ لَدُن: دریای حقیقت
(۴۹) زَرق: تزویر، ریا، دورنگی
(۵۰) وَلَه: حیرت و سرگشتگی، واله گشتن
(۵۱) مُضطَر: بیچاره، ناچار
(۵۲) رَبُّ الْفَلَق: پروردگار آفریدگان، پروردگار بامدادان
جانها در اصل خود عيسي دمند يک زمان زخمند و گاهي مرهمند
گر حجاب از جانها بر خاستي گفت هر جاني مسيح آساستي
سپاس
درودبرشما