برای دانلود فایل صوتی برنامه با فرمت mp3 بر روی این لینک کلیک کنید.
متن نوشته شده برنامه با فرمت PDF (نسخهی مناسب پرینت رنگی)
متن نوشته شده برنامه با فرمت PDF (نسخهی مناسب پرینت سیاه و سفید)
متن نوشته شده پیغامهای تلفنی برنامه با فرمت PDF (نسخهی مناسب پرینت رنگی)
متن نوشته شده پیغامهای تلفنی برنامه با فرمت PDF (نسخهی مناسب پرینت سیاه و سفید)
تمام اشعار این برنامه با فرمت PDF (نسخه ریز مناسب پرینت)
اشعار این برنامه همراه با لینک پرشی با فرمت PDF (نسخه ریز)
تمام اشعار این برنامه با فرمت PDF (نسخه درشت مناسب خواندن با موبایل)
خوانش تمام ابیات این برنامه - فایل صوتی
خوانش تمام ابیات این برنامه - فایل تصویری
برای دستیابی به اطلاعات مربوط به جبران مالی بر روی این لینک کلیک کنید.
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۵۴۵
بیتو بهسر مینشود(۱)، با دگری مینشود
هرچه کنم عشق بیان بیجگری(۲) مینشود
اشکِ دوان هر سحری از دلم آرد خبری
هیچ کسی را ز دلم خود خبری مینشود
یک سرِ مو از غمِ تو، نیست که اندر تنِ من
آبِ حیاتی ندهد، یا گهری مینشود
ای غمِ تو راحتِ جان، چیستت این جمله فغان؟
تا بزنم بانگ و فغان خود حَشَری(۳) مینشود
میلِ تو سوی حَشَر است، پیشهٔ تو شور و شر است
بیره و رایِ تو شَها ره گذری مینشود
چیست حَشَر؟ از خودِ خود رفتنِ جانها به سفر
مرغ چو در بیضهٔ خود بال و پری مینشود
بیست(۴) چو خورشید اگر تابد اندر شبِ من
تا تو قدم درننهی، خود سَحَری مینشود
دانهٔ دل کاشتهای زیرِ چنین آب و گِلی
تا به بهارت نرسد، او شَجَری(۵) مینشود
در غزلم جبر و قدر هست، از این دو بگذر
زانکه از این بحث بهجز شور و شری مینشود
(۱) بهسر شدن: تمام شدن کار، حاصل شدن مراد
(۲) جگر: مَجازاً هستهٔ مرکزی انسان به صورت فضای گشودهشده
(۳) حَشَر: گروه و جمعیّت نامنظّم. حَشْر: رستاخیز، قیامت.
(۴) بیست: کنایه از کمیّت بسیار و مقدارِ نامحدود است.
(۵) شَجَر: درخت
-----------
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۵۴۵
بیتو بهسر مینشود، با دگری مینشود
هرچه کنم عشق بیان بیجگری مینشود
اشکِ دوان هر سحری از دلم آرد خبری
هیچ کسی را ز دلم خود خبری مینشود
یک سرِ مو از غمِ تو، نیست که اندر تنِ من
آبِ حیاتی ندهد، یا گهری مینشود
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۳۱۰۸
بادْ تُندست و چراغم اَبْتری(۶)
زو بگیرانم چراغِ دیگری
(۶) اَبْتَر: ناقص و به دردنخور
-----------
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۳۱۱۲
او نکرد این فهم، پس داد از غِرَر(۷)
شمعِ فانی را به فانیای دِگر
(۷) غِرَر: جمع غِرَّه بهمعنی غفلت و بیخبری و غرور
-----------
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۳۱۰۷
هرچه اندیشی، پذیرایِ فناست
آنکه در اندیشه نآید، آن خداست
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۳۷۸۱
با سُلیمان، پای در دریا بِنِه
تا چو داود آب، سازد صد زِرِه
آن سُلیمان، پیشِ جمله حاضرست
لیک غیرت چشمبند و، ساحرست
تا ز جهل و، خوابناکیّ و، فضول
او به پیشِ ما و، ما از وی مَلول(۸)
(۸) مَلول: افسرده، اندوهگین
-----------
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۳۷۶۲
مرغ، کو بی این سُلیمان میرود
عاشقِ ظلمت(۹)، چو خُفّاشی بُوَد
با سُلیمان خو کن ای خُفّاشِ رد(۱۰)
تا که در ظلمت نمانی تا ابد
(۹) ظلمت: تاریکی
(۱۰) رد: مردود
-----------
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۱۸۶۵
آمد از حضرت ندا کِای مردِ کار(۱۱)
ای به هر رنجی به ما امّیدوار
حُسنِ ظَنّ است و امیدی خوش تو را
که تو را گوید به هر دَم برتر آ
هر زمان که قصدِ خواندن باشدت
یا ز مُصحَفها(۱۲) قِرائت بایدت
من در آن دَم وادَهَم چشمِ تو را
تا فروخوانی، مُعَظَّم جوهرا
(۱۱) مردِ کار: آنکه کارها را به نحوِ احسن انجام دهد؛ ماهر، استاد، حاذق، لایق، مردِ کارِ الهی.
(۱۲) مُصحَف: قرآن
-----------
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۳۰۱۳
در حرکت باش از آنک، آبِ روان نَفسُرد(۱۳)
کز حرکت یافت عشق سِرِّ سَراندازیی
(۱۳) فِسُردن: یخ بستن، منجمد شدن
-----------
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۲۰۱
چون راه، رفتنیست، توقّف هلاکت است
چُونَت قُنُق(۱۴) کند که بیا، خَرگَهْ(۱۵) اندر آ
(۱۴) قُنُق: مهمان
(۱۵) خَرگَهْ: خرگاه، خیمه، سراپرده
-----------
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۱۴۷۶
ذکر آرد فکر را در اِهتزاز(۱۶)
ذکر را خورشیدِ این افسرده ساز
اصل، خود جذب است، لیک ای خواجهتاش(۱۷)
کار کن، موقوفِ آن جذبه مباش
زانکه تَرکِ کار چون نازی بُوَد
ناز کِی در خوردِ جانبازی بُوَد؟
(۱۶) اِهتزاز: جنبیدن و تکان خوردنِ چیزی در جایِ خود
(۱۷) خواجهتاش: دو غلام را گویند که یک صاحب دارند.
-----------
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۲۳۳۴
خود ندارم هیچ، بِهْ سازد مرا
که زِ وَهمِ دارم است این صد عَنا(۱۸)
(۱۸) عَنا: رنج
-----------
مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۲۰۵
عشقهایی کز پیِ رنگی بُوَد
عشق نَبْوَد، عاقبت ننگی بُوَد
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۱۳۷۶
گفت: نامت چیست؟ برگو بیدهان
گفت: خَرّوب(۱۹) است ای شاهِ جهان
گفت: اندر تو چه خاصیّت بُوَد؟
گفت: من رُستَم، مکان ویران شود
من که خَرّوبم، خرابِ منزلم
هادمِ(۲۰) بنیادِ این آب و گِلم
(۱۹) خَرُّوب: گیاه خَرنُوب که بوتهای بیابانی و مرتفع و خاردار است و در هر بنایی برویَد آن را ویران میکند.
(۲۰) هادم: ویرانکننده
-----------
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۸۰۳
ای تو در بیگار(۲۱)، خود را باخته
دیگران را تو ز خود نشناخته
تو به هر صورت که آیی بیستی(۲۲)
که منم این، واللَّـه آن تو نیستی
یک زمان تنها بمانی تو ز خَلق
در غم و اندیشه مانی تا به حلق
(۲۱) بیگار: کارِ بیمزد
(۲۲) بیستی: بِایستی
-----------
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۸۴۰
جهدِ فرعونی چو بیتوفیق بود
هرچه او میدوخت، آن تفتیق(۲۳) بود
(۲۳) تَفتیق: شکافتن
-----------
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۵۹۰
گر گریزی بر امیدِ راحتی
زآن طرف هم پیشت آید آفتی
هیچ کُنجی بیدَد(۲۴) و بیدام نیست
جز به خلوتگاهِ حق، آرام نیست
کُنجِ زندانِ جهانِ ناگُزیر
نیست بی پامُزد(۲۵) و بی دَقُّالْحَصیر(۲۶)
واللَّـه ار سوراخِ موشی دررَوی
مُبتلایِ گربهچنگالی شَوی
(۲۴) دَد: حیوانِ درّنده و وحشی
(۲۵) پامُزد: حقّالقدم، اُجرتِ قاصد
(۲۶) دَقُّالْحَصیر: پاگشا، نوعی مهمانی برای خانهٔ نو
-----------
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۵۸۸
هر که دور از دعوتِ رحمان بُوَد
او گداچشم است، اگر سلطان بُوَد
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۵۴۵
اشکِ دوان هر سحری از دلم آرد خبری
هیچ کسی را ز دلم خود خبری مینشود
مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۵
من به هر جمعیّتی نالان شدم
جفتِ بَدحالان و خوشحالان شدم
هر کسی از ظنِّ خود شد یارِ من
از درونِ من نجست اسرارِ من
سرِّ من از نالهٔ من دور نیست
لیک چشم و گوش را آن نور نیست
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۵۴۵
بیتو بهسر مینشود، با دگری مینشود
هرچه کنم عشق بیان بیجگری مینشود
اشکِ دوان هر سحری از دلم آرد خبری
هیچ کسی را ز دلم خود خبری مینشود
یک سرِ مو از غمِ تو، نیست که اندر تنِ من
آبِ حیاتی ندهد، یا گهری مینشود
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۵۵۳
بیهمگان به سر شود، بیتو به سر نمیشود
داغِ تو دارد این دلم، جای دگر نمیشود
جاه و جلالِ من تویی، مُلکت(۲۷) و مالِ من تویی
آبِ زلال من تویی، بیتو به سر نمیشود
دل بنهند، برکنی، توبه کنند، بشکنی
این همه خود تو میکنی، بیتو به سر نمیشود
هر چه بگویم، ای سند(۲۸)، نیست جدا ز نیک و بد
هم تو بگو به لطفِ خود، بیتو به سر نمیشود
(۲۷) مُلکَت: پادشاهی، سلطنت
(۲۸) سند: حامی، تکیهگاه، انسان مورد اعتماد
-----------
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۵۴۵
ای غمِ تو راحتِ جان، چیستت این جمله فغان؟
تا بزنم بانگ و فغان خود حَشَری مینشود
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۱۶۱۲
هنرِ خویش بپوشم ز همه، تا نخرندم
به دو صد عیب بِلَنگم، که خَرَد جز تو امیرم؟
مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ١٨٣۵
هرکه داد او حُسنِ خود را در مَزاد(۲۹)
صد قضایِ بد سویِ او رو نهاد
حیلهها و خشمها و رَشکها
بر سرش ریزد چو آب از مَشکها
دشمنان او را ز غیرت میدَرند
دوستان هم روزگارش میبَرند
(۲۹) مَزاد: مزایده و به معرض فروش گذاشتن.
-----------
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۳۱۳۷
گفت: رُو، هر که غمِ دین برگزید
باقیِ غمها خدا از وی بُرید
حدیث
«مَنْ جَعَلَ الْهُمُومَ هَمًّا وَاحِدًا هَمَّ الْمَعَادِ كَفَاهُ اللَّهُ هَمَّ دُنْيَاهُ
وَمَنْ تَشَعَّبَتْ بِهِ الْهُمُومُ فِي أَحْوَالِ الدُّنْيَا لَمْ يُبَالِ اللَّهُ فِي أَىِّ أَوْدِيَتِهِ هَلَكَ.»
«هر کس غمهایش را به غمی واحد محدود کند، خداوند غمهای دنیوی او را
از میان میبرد. و اگر کسی غمهای مختلفی داشته باشد، خداوند
به او اعتنایی نمیدارد که در کدامین سرزمین هلاک گردد.»
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۱۵۵۷
خود مَنْ جَعَلَ اَلْـهُمُومِ هَمّاً
از لفظِ رسول خواندهاستم
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۵۴۵
میلِ تو سوی حَشَر است، پیشهٔ تو شور و شر است
بیره و رایِ تو شَها ره گذری مینشود
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۲۵۷۰
مَکرِ شیطان است تَعجیل و شتاب
لطفِ رحمان است صبر و اِحْتِساب(۳۰)
(۳۰) اِحْتِساب: حساب کردن، در اینجا بهمعنی حسابگری
-----------
مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۴۶۸
جُز توکّل جز که تسلیمِ تمام
در غم و راحت همه مکر است و دام
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۵۷۶
ای رفیقان، راهها را بست یار
آهویِ لَنگیم و او شیرِ شکار
جز که تسلیم و رضا کو چارهای؟
در کفِ شیرِ نرِ خونخوارهای
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ١٩۵۶
فِی السَّماءِ رِزْقُکُم نشنیدهای؟
اندرین پستی چه بر چَفْسیدهای(۳۱)؟
مگر نشنیدهای که حق تعالی میفرماید: روزیِ شما در آسمان است؟
پس چرا به این دنیای پست چسبیدهای؟
قرآن کریم، سوره ذاريات (۵۱)، آیه ٢٢
«وَفِي السَّمَاءِ رِزْقُكُمْ وَمَا تُوعَدُونَ.»
«و رزق شما و هر چه به شما وعده شده در آسمان است.»
(۳۱) چَفْسیدهای: چسبیدهای
-----------
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۱۰۸۵
رویْ زرد و، پایْ سُست و، دلْ سَبُک
کو غذایِ وَالسَّما ذاتِ الْحُبُک؟
آن، غذایِ خاصِگانِ دولت است
خوردنِ آن، بیگَلو و آلت است
شد غذایِ آفتاب از نورِ عرش
مر حسود و دیو را از دودِ فرش
قرآن کریم، سورهٔ ذاریات (۵۱)، آیهٔ ۷
«وَالسَّمَاءِ ذَاتِ الْحُبُكِ.»
«سوگند به آسمان كه دارای راههاست.»
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۳۲۰۷
فکر، آن باشد که بگشاید رَهی
راه، آن باشد که پیش آید شَهی
شاه آن باشد که از خود شَه بُوَد
نه به مخزنها و لشکر شَه شود
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۵۴۵
چیست حَشَر؟ از خودِ خود رفتنِ جانها به سفر
مرغ چو در بیضهٔ خود بال و پری مینشود
مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۶۱۶
گر بپرّانیم تیر، آن نی ز ماست
ما کمان و تیراندازش خداست
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۵۵۲
دِی(۳۲) شوی، بینی تو اِخراجِ بهار
لیل(۳۳) گردی، بینی ایلاجِ(۳۴) نهار(۳۵)
قرآن کریم، سورۀ حج (۲۲)، آیۀ ۶۱
«ذَٰلِكَ بِأَنَّ اللَّـهَ يُولِجُ اللَّيْلَ فِي النَّهَارِ وَيُولِجُ النَّهَارَ فِي اللَّيْلِ وَأَنَّ اللَّـهَ سَمِيعٌ بَصِيرٌ.»
«اين بدآن سبب است كه خدا از شب مىكاهد و به روز مىافزايد
و از روز مىكاهد و به شب مىافزايد. و خدا شنوا و بيناست.»
(۳۲) دِی: زمستان
(۳۳) لیل: شب
(۳۴) ایلاج: وارد کردن، درآوردنِ چیزی در چیزِ دیگر
(۳۵) نهار: روز
-----------
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۵۴۵
بیست چو خورشید اگر تابد اندر شبِ من
تا تو قدم درننهی، خود سَحَری مینشود
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۳۷۸۱
با سُلیمان، پای در دریا بِنِه
تا چو داود آب، سازد صد زِرِه
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۱۵٣٢
بعد از این حرفیست پیچاپیچ و دور
با سُلیمان باش و دیوان را مشور(۳۶)
(۳۶) مشور: مشوران، تحریک نکن
-----------
مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۱۳۸۱
حقْ قدم بر وِی نَهَد از لامکان
آنگه او ساکن شود از کُنْفَکان
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۲۸۷۵
در دلش خورشید چون نوری نشاند
پیشش اختر را مقادیری نماند
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۵۴۵
دانهٔ دل کاشتهای زیرِ چنین آب و گِلی
تا به بهارت نرسد، او شَجَری مینشود
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۵۵۲
دِی(۳۷) شوی، بینی تو اِخراجِ بهار
لیل(۳۸) گردی، بینی ایلاجِ(۳۰) نهار(۴۰)
(۳۷) دِی: زمستان
(۳۸) لیل: شب
(۳۹) ایلاج: وارد کردن، درآوردنِ چیزی در چیزِ دیگر
(۴۰) نهار: روز
-----------
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۱۰۵۲
کارْ عارف راست، کو نه اَحْوَل(۴۱) است
چشمِ او بر کِشتهای اوّل است
(۴۱) اَحْوَل: لوچ، دوبینی
-----------
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۲۳۴۱
آن یکی آمد، زمین را میشکافت
ابلهی فریاد کرد و برنتافت
کاین زمین را از چه ویران میکنی
میشکافی و پریشان میکنی؟
گفت: ای ابله برو، بر من مَران(۴۲)
تو عمارت از خرابی باز دان
(۴۲) بر من مَران: با من مخالفت مكن، عكسِ «با من بران» كه به معنی «با من همراهی و موافقت کن» است.
-----------
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۵۴۵
در غزلم جبر و قدر هست، از این دو بگذر
زانکه از این بحث بهجز شور و شری مینشود
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۱۳۸۹
از پدر آموز ای روشنجَبین(۴۳)
رَبَّنٰا گفت و، ظَلَمْنٰا(۴۴) پیش از این
قرآن کریم، سوره اعراف (۷)، آیه ۲۳
«قَالَا رَبَّنَا ظَلَمْنَا أَنْفُسَنَا وَإِنْ لَمْ تَغْفِرْ لَنَا وَتَرْحَمْنَا لَنَكُونَنَّ مِنَ الْخَاسِرِينَ.»
گفتند: اى پروردگار ما، به خود ستم كرديم
و اگر ما را نیآمرزى و بر ما رحمت نيآورى از زيانديدگان خواهيم بود.
نه بهانه کرد و، نه تزویر ساخت
نه لِوایِ(۴۵) مکر و حیلت برفراخت
باز آن ابلیس، بحث آغاز کرد
که بُدَم من سُرخرو، کردیم زرد
رنگ، رنگِ توست، صَبّاغم(۴۶) تویی
اصلِ جُرم و آفت و داغم تویی
هین بخوان: رَبِّ بِمٰا اَغْوَیْتَنی
تا نگردی جبری و، کژ کم تنی
قرآن کریم، سوره اعراف (۷)، آیه ۱۶
«قَالَ فَبِمَا أَغْوَيْتَنِي لَأَقْعُدَنَّ لَهُمْ صِرَاطَكَ الْمُسْتَقِيمَ.»
«گفت: حال که مرا گمراه ساختهای، من هم ایشان را از راه راست تو منحرف میکنم.»
[ما بهعنوان منذهنی هم خودمان را گمراه میکنیم و هم به هرکسی که میرسیم او را به واکنش درمیآوریم.]
بر درختِ جبر تا کِی برجهی
اختیارِ خویش را یکسو نهی؟
همچو آن ابلیس و ذُرّیاتِ(۴۷) او
با خدا در جنگ و اندر گفت و گو
(۴۳) جَبین: پیشانی
(۴۴) ظَلَمْنٰا: ستم کردیم
(۴۵) لِوا: پرچم
(۴۶) صَبّاغ: رنگرز
(۴۷) ذُرّیّات: جمعِ ذُرِّیَّه به معنی فرزند، نسل
-----------
مولوی، مثنوی، دفتر اوّل، بیت ۱۰۶۸
هر که مانْد از کاهلی(۴۸) بیشُکر و صبر
او همین داند که گیرد پایِ جَبر
هر که جبر آورد، خود رنجور کرد
تا همان رنجوریاش(۴۹)، در گور کرد
گفت پیغمبر که رنجوری به لاغ(۵۰)
رنج آرَد تا بمیرد چون چراغ
(۴۸) کاهلی: تنبلی
(۴۹) رنجور: بیمار
(۵۰) لاغ: هزل و شوخی، در اینجا به معنی بددلی است. «رنجوری به لاغ» یعنی خود را بیمار نشان دادن؛ تمارض.
-----------
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت ۱۰۳۳
دیدهیی کاندر نُعاسی(۵۱) شد پدید
کِی توانَد جز خیال و نیست دید؟
(۵۱) نُعاس: چُرت، در اینجا مطلقاً به معنی خواب
-----------
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۸۲۶
دیدهیی کو از عَدَم آمد پدید
ذاتِ هستی را همه معدوم دید
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۱۹۵
شهوت که با تو رانند، صد تُو(۵۲) کنند جان را
چون با زنی برانی، سستی دهد میان(۵۳) را
زیرا جماعِ مُرده، تن را کُنَد فسرده
بنگر به اهلِ دنیا، دریاب این نشان را
میران و خواجگانْشان، پژمرده است جانْشان
خاکِ سیاه بر سَر، این نوع شاهِدان را
در رو به عشقِ دینی، تا شاهِدان ببینی
پُر نور کرده از رُخ، آفاقِ آسمان را
بخشد بُتِ نهانی، هر پیر را جوانی
ز آن آشیانِ جانی، این است ارغوان را
خامُش کنی و گر نی، بیرون شَوَم از اینجا
کز شومیِ زبانت میپوشد او دهان را
(۵۲) صد تُو: صد لایه، صد برابر
(۵۳) میان: کمر، منظور تمام جسم است.
-----------
«قصۀ رُستن خَرّوب در گوشۀ مسجدِ اقْصیٰ»
مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بیت ۱۳۷۳
پس سلیمان دید اندر گوشهای
نوگیاهی رُسته همچون خوشهای
دید بس نادرگیاهی(۵۴) سبز و تَر
میرُبود آن سبزیَش نور از بَصَر
پس سلامش کرد در حال آن حشیش(۵۵)
او جوابش گفت و بِشْگِفت از خوشیش
گفت: نامت چیست؟ برگو بیدهان
گفت: خَرّوب(۵۶) است ای شاهِ جهان
گفت: اندر تو چه خاصیّت بُوَد؟
گفت: من رُستَم، مکان ویران شود
من که خَرّوبم، خرابِ منزلم
هادمِ(۵۷) بنیادِ این آب و گِلم
پس سلیمان آن زمان دانست زود
که اَجَل آمد، سفر خواهد نمود
گفت: تا من هستم، این مسجد یقین
در خَلَل نآید ز آفاتِ زمین
تا که من باشم، وجودِ من بود
مسجدِ اَقصیٰ مُخَلْخَل(۵۸) کِی شود؟
پس که هَدْمِ(۵۹) مسجدِ ما بیگمان
نَبْوَد اِلّا بعدِ مرگِ ما، بِدان
مسجدست آن دل، که جسمش ساجدست
یارِ بَد خَرُّوبِ هر جا مسجدست
یارِ بَد چون رُست در تو مِهرِ او
هین ازو بگریز و کم کن گفتوگو
برکَن از بیخش، که گر سَر برزند
مر تو را و مسجدت را برکَنَد
عاشقا، خَرّوبِ تو آمد کژی
همچو طفلان، سویِ کژ چون میغژی(۶۰)؟
خویش مُجرِم دان و مُجرِم گو، مترس
تا ندزدد از تو آن اُستاد، درس
چون بگویی: جاهلم، تعلیم دِه
این چنین انصاف از ناموس(۶۱) بِه
از پدر آموز ای روشنجَبین(۶۲)
رَبَّنٰا گفت و، ظَلَمْنٰا(۶۳) پیش از این
قرآن کریم، سوره اعراف (۷)، آیه ۲۳
«قَالَا رَبَّنَا ظَلَمْنَا أَنْفُسَنَا وَإِنْ لَمْ تَغْفِرْ لَنَا وَتَرْحَمْنَا لَنَكُونَنَّ مِنَ الْخَاسِرِينَ.»
گفتند: اى پروردگار ما، به خود ستم كرديم
و اگر ما را نيامرزى و بر ما رحمت نياورى از زيانديدگان خواهيم بود.
نه بهانه کرد و، نه تزویر ساخت
نه لِوایِ(۶۴) مکر و حیلت برفراخت
باز آن ابلیس، بحث آغاز کرد
که بُدَم من سُرخرُو، کردیم زرد
رنگ، رنگِ توست، صَبّاغم(۶۵) تویی
اصلِ جُرم و آفت و داغم تویی
هین بخوان: رَبِّ بِمٰا اَغْوَیْتَنی
تا نگردی جبری و، کژ کم تنی
قرآن کریم، سوره اعراف (۷)، آیه ۱۶
«قَالَ فَبِمَا أَغْوَيْتَنِي لَأَقْعُدَنَّ لَهُمْ صِرَاطَكَ الْمُسْتَقِيمَ.»
«گفت: حال که مرا گمراه ساختهای، من هم ایشان را از راه راست تو منحرف میکنم.»
[ما بهعنوان منذهنی هم خودمان را گمراه میکنیم و هم به هرکسی که میرسیم او را به واکنش درمیآوریم.]
بر درختِ جبر تا کِی برجهی
اختیارِ خویش را یکسو نهی؟
همچو آن ابلیس و ذُرّیاتِ(۶۶) او
با خدا در جنگ و اندر گفت و گو
(۵۴) نادرگیاه: در اینجا یعنی گیاه عجیب
(۵۵) حشیش: گیاهِ خشک، علف.
(۵۶) خَرُّوب: گیاه خَرنُوب که بوتهای بیابانی و مرتفع و خاردار است و در هر بنایی بروید آن را ویران میکند.
(۵۷) هادِم: ویران کننده
(۵۸) مُخَلْخَل: دارای رخنه و شکاف
(۵۹) هَدْم: ویران کردن، ویرانی
(۶۰) میغژی: فعل مضارع از غژیدن، به معنی خزیدن بر شکم مانند حرکت خزندگان و اطفال.
(۶۱) ناموس: خودبینی، تکبّر
(۶۲) جَبین: پیشانی
(۶۳) ظَلَمْنٰا: ستم کردیم
(۶۴) لِوا: پرچم
(۶۵) صَبّاغ: رنگرز
(۶۶) ذُرّیّات: جمعِ ذُرِّیَّه به معنی فرزند، نسل
-------------------------
مجموع لغات:
(۱) بهسر شدن: تمام شدن کار، حاصل شدن مراد
(۲) جگر: مَجازاً هستهٔ مرکزی انسان به صورت فضای گشودهشده
(۳) حَشَر: گروه و جمعیّت نامنظّم. حَشْر: رستاخیز، قیامت.
(۴) بیست: کنایه از کمیّت بسیار و مقدارِ نامحدود است.
(۵) شَجَر: درخت
(۶) اَبْتَر: ناقص و به دردنخور
(۷) غِرَر: جمع غِرَّه بهمعنی غفلت و بیخبری و غرور
(۸) مَلول: افسرده، اندوهگین
(۹) ظلمت: تاریکی
(۱۰) رد: مردود
(۱۱) مردِ کار: آنکه کارها را به نحوِ احسن انجام دهد؛ ماهر، استاد، حاذق، لایق، مردِ کارِ الهی.
(۱۲) مُصحَف: قرآن
(۱۳) فِسُردن: یخ بستن، منجمد شدن
(۱۴) قُنُق: مهمان
(۱۵) خَرگَهْ: خرگاه، خیمه، سراپرده
(۱۶) اِهتزاز: جنبیدن و تکان خوردنِ چیزی در جایِ خود
(۱۷) خواجهتاش: دو غلام را گویند که یک صاحب دارند.
(۱۸) عَنا: رنج
(۱۹) خَرُّوب: گیاه خَرنُوب که بوتهای بیابانی و مرتفع و خاردار است و در هر بنایی برویَد آن را ویران میکند.
(۲۰) هادم: ویرانکننده
(۲۱) بیگار: کارِ بیمزد
(۲۲) بیستی: بِایستی
(۲۳) تَفتیق: شکافتن
(۲۴) دَد: حیوانِ درّنده و وحشی
(۲۵) پامُزد: حقّالقدم، اُجرتِ قاصد
(۲۶) دَقُّالْحَصیر: پاگشا، نوعی مهمانی برای خانهٔ نو
(۲۷) مُلکَت: پادشاهی، سلطنت
(۲۸) سند: حامی، تکیهگاه، انسان مورد اعتماد
(۲۹) مَزاد: مزایده و به معرض فروش گذاشتن.
(۳۰) اِحْتِساب: حساب کردن، در اینجا بهمعنی حسابگری
(۳۱) چَفْسیدهای: چسبیدهای
(۳۲) دِی: زمستان
(۳۳) لیل: شب
(۳۴) ایلاج: وارد کردن، درآوردنِ چیزی در چیزِ دیگر
(۳۵) نهار: روز
(۳۶) مشور: مشوران، تحریک نکن
(۳۷) دِی: زمستان
(۳۸) لیل: شب
(۳۹) ایلاج: وارد کردن، درآوردنِ چیزی در چیزِ دیگر
(۴۰) نهار: روز
(۴۱) اَحْوَل: لوچ، دوبینی
(۴۲) بر من مَران: با من مخالفت مكن، عكسِ «با من بران» كه به معنی «با من همراهی و موافقت کن» است.
(۴۳) جَبین: پیشانی
(۴۴) ظَلَمْنٰا: ستم کردیم
(۴۵) لِوا: پرچم
(۴۶) صَبّاغ: رنگرز
(۴۷) ذُرّیّات: جمعِ ذُرِّیَّه به معنی فرزند، نسل
(۴۸) کاهلی: تنبلی
(۴۹) رنجور: بیمار
(۵۰) لاغ: هزل و شوخی، در اینجا به معنی بددلی است. «رنجوری به لاغ» یعنی خود را بیمار نشان دادن؛ تمارض.
(۵۱) نُعاس: چُرت، در اینجا مطلقاً به معنی خواب
(۵۲) صد تُو: صد لایه، صد برابر
(۵۳) میان: کمر، منظور تمام جسم است.
(۵۴) نادرگیاه: در اینجا یعنی گیاه عجیب
(۵۵) حشیش: گیاهِ خشک، علف.
(۵۶) خَرُّوب: گیاه خَرنُوب که بوتهای بیابانی و مرتفع و خاردار است و در هر بنایی بروید آن را ویران میکند.
(۵۷) هادِم: ویران کننده
(۵۸) مُخَلْخَل: دارای رخنه و شکاف
(۵۹) هَدْم: ویران کردن، ویرانی
(۶۰) میغژی: فعل مضارع از غژیدن، به معنی خزیدن بر شکم مانند حرکت خزندگان و اطفال.
(۶۱) ناموس: خودبینی، تکبّر
(۶۲) جَبین: پیشانی
(۶۳) ظَلَمْنٰا: ستم کردیم
(۶۴) لِوا: پرچم
(۶۵) صَبّاغ: رنگرز
(۶۶) ذُرّیّات: جمعِ ذُرِّیَّه به معنی فرزند، نسل
افسانه من ذهنی زمستان است در حالیکه ما دانه دل بینهایت و ابدیت خداوند را در مرکز خود داریم باید بهارمان شروع شود تا آن دانه رشد کند و درخت آزادگی بار دهد. تا زمانی که در این تن هستم فضای گشوده شده را حفظ می کنم این ماموریت من در این جهان است تا به طرب و بینهایت شادی او برسم.
مقاومت قضاوت است.
درود بر آموزگار عشق و خرد و شادی
هزاران شکر و صدها سپاس