برنامه صوتی شماره ۶۵۶ گنج حضور
۱۳۹۶ تاریخ اجرا: ۲۴ آوریل ۲۰۱۷ ـ ۵ اردیبهشت
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۱۶۵۶
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Qazal)# 1656, Divan e Shams
هم به درد این درد را درمان کنم
هم به صبر این کار را آسان کنم
یا برآرم پای جان زین آب و گل
یا دل و جان وقف دلداران کنم
داغ پروانه ستم(۱) از شمع اَلَست
خدمت شمع همان سلطان کنم
عشق مهمان شد بَرِ این سوخته
یک دلی دارم پِیَش قربان کنم
نفس اگر چون گربه گوید که میاو
گربه وارش من در این اَنبان(۲) کنم(۳)
از مَلولی(۴) هر که گرداند سری
درکشم در چرخش و گردان کنم
آن مَلولی دُنبَل(۵) بیعشقی است
جان او را عاشق ایشان کنم
عاشقی چه بْوَد؟ کمال تشنگی
پس بیان چشمه حیوان کنم
من نگویم شرح او، خامش کنم
آنچه اندر شرح ناید آن کنم
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۸۳۴
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 6, Line # 834
از ملولی کاله(۶) میخواهد ز تو
نیست آن کس مشتری و کالهجو
کاله را صد بار دید و باز داد
جامه کی پیمود(۷) او؟ پیمود باد(۸)
کو قُدوم و کَرّ و فَرّ مشتری
کو مِزاح گَنگَلیِّ(۹) سَرسَری
مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۱۲۰۸
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 1, Line # 1208
غیر نُطق و غیر ایماء(۱۰) و سِجِلّ(۱۱)
صد هزاران ترجمان خیزد ز دل
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۳۲۱۰
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 3, Line # 3210
هر کجا دردی، دوا آنجا رود
هر کجا فقری، نوا(۱۲) آنجا رود
هر کجا مشکل، جواب آنجا رود
هر کجا کشتی ست، آب آنجا رود
آب کم جو، تشنگی آور به دست
تا بجوشد آب از بالا و پست
تا نزاید طفلک نازک گلو
کی روان گردد ز پستان، شیر او؟
رو بدین بالا و پستی ها بدو
تا شوی تشنه و، حرارت را گرو(۱۳)
بعد از آن از بانگ زنبور هوا
بانگ آب جو بنوشی ای کیا(۱۴)
حاجت تو کم نباشد از حشیش
آب را گیری، سوی او میکشیش
گوش گیری آب را تو، میکشی
سوی زَرع(۱۵) خشک، تا یابد خوشی
زَرع جان را کش جواهر مُضمَر(۱۶) است
ابر رحمت پر ز آب کوثر است
تا سَقاهُمْ رَبُّهُم* آید خطاب
تشنه باش، اَللهُ اَعْلَم بِالصَّواب
ای سالک اگر می خواهی مورد خطاب « بنوشاند پروردگارشان » شوی، باید واقعاً عطش طلب در تو پدید آید. خداوند به راستی و درستی داناتر است.
* قرآن كريم، سوره دهر(انسان)(۷۶)، آيه ٢١
Quran, Sooreh Dahr(Ensan)(#76), Ayeh #21
عَالِيَهُمْ ثِيَابُ سُنْدُسٍ خُضْرٌ وَإِسْتَبْرَقٌ ۖ وَحُلُّوا أَسَاوِرَ مِنْ فِضَّةٍ وَسَقَاهُمْ رَبُّهُمْ شَرَابًا طَهُورًا.
بر اندام ايشان است جامه هايی از ابریشم نازک و ستبر، و پیرایه شوند از دستبند های سیمین، و پروردگارشان سیرابشان کند از شرابی پاک و پاک کننده.
خلاصه داستان جوحی
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۴۴۵۴
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 6, Line # 4454
شد زن او نزد قاضی در گله
که مرا افغان ز شُوی دَه دِله(۱۷)
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۴۴۶۵
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 6, Line # 4465
گفت قاضی، ای صنم، معمول چیست؟
گفت: خانهٔ این کنیزک بس تهی است
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۴۴۷۷
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 6, Line # 4477
اندر آن دم جوحی آمد، در بزد
جُست قاضی مَهرَبی(۱۸) تا دَر خَزَد(۱۹)
غیر صندوقی ندید او خلوتی
رفت در صندوق از خوف، آن فَتی(۲۰)
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۴۴۸۷
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 6, Line # 4487
من بَرَم صندوق را فردا به کو
پس بسوزم در میان چارسو(۲۱)
تا ببیند مؤمن و گَبر و جُهود
که درین صندوق جز لعنت نبود
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۴۴۹۵
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 6, Line # 4495
عاقبت دانست کان بانگ و فغان
بُد ز صندوق و کسی در وی نهان
عاشقی، کو در غم معشوق رفت
گر چه بیرونست، در صندوق رفت
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۴۵۰۳
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 6, Line # 4503
ای خدا بگمار قومی رُوحمَند
تا ز صندوقِ بدن مان وا خَرَند
خلق را از بندِ صندوقِ فُسون(۲۲)
کی خَرَد جز انبیا و مُرسَلون(۲۳)؟
از هزاران یک کسی خوشمَنظَر(۲۴) است
که بداند کو به صندوق اندر است
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۴۵۱۵
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 6, Line # 4515
گر ز صندوقی به صندوقی رود
او سَمایی(۲۵) نیست، صندوقی بود
فُرجه(۲۶) صندوق نو نو مُسکِر(۲۷) است
در نیابد کو به صندوق اندر است
گر نشد غِرّه(۲۸) بدین صندوقها
همچو قاضی جوید اِطلاق(۲۹) و رها
آنکه داند این نشانش آن شناس
کو نباشد بیفغان و بیهراس
همچو قاضی باشد او در اِرتِعاد(۳۰)
کی برآید یک دمی از جانش شاد؟
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۴۵۲۰
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 6, Line # 4520
نایب آمد، گفت: صندوقت به چند؟
گفت: نُهصد بیشتر زر میدهند
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۴۵۳۱
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 6, Line # 4531
گوشهٔ عرشش به تو پیوسته است
هین مَجُنبان جز به دین و داد دست
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۴۵۳۶
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 6, Line # 4536
ماجرا بسیار شد در مَن یَزید(۳۱)
داد صد دینار و آن از وی خرید
هر دمی صندوقیی، ای بدپسند
هاتفان و غیبیانت میخرند
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۴۵۴۰
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 6, Line # 4540
کیست مولا؟ آنکه آزادت کند
بند رِقِّیَّت(۳۲) ز پایت بر کَنَد
چون به آزادی نبوّت هادی(۳۳) است
مؤمنان را ز انبیا آزادی است
ای گروه مؤمنان شادی کنید
همچو سرو و سوسن آزادی کنید
لیک میگویید هر دم شُکرِ آب
بیزبان، چون گلستان خوشْخِضاب(۳۴)
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۴۵۵۰
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 6, Line # 4550
تا زیادت گردد از شُکر ای ثِقات(۳۵)
پس نبات دیگرست اندر نبات
مولوی، مثنوی، دفتر ششم، بیت ۴۵۵۳
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 6, Line # 4553
بخش ۱۳۰ - باز آمدن زن جوحی به محکمهٔ قاضی سال دوم، بر امید وظیفهٔ پارسال و شناختن قاضی او را اِلی' اِتمامِه
بعد سالی باز جوحی از مِحَن(۳۶)
رو به زن کرد و بگفت: ای چُست زن(۳۷)
آن وظیفهٔ پار(۳۸) را تجدید کن
پیش قاضی از گلهٔ من گو سَخُن
زن بَرِ قاضی در آمد با زنان
مر زنی را کرد آن زن ترجمان(۳۹)
تا بنشناسد ز گفتن قاضیش
یاد ناید از بلای ماضیش
هست فتنه غمرهٔ غَمّاز(۴۰) زن
لیک آن صد تُو(۴۱) شود ز آواز زن
چون نمیتانست آوازی فراشت
غمزهٔ تنهای زن سودی نداشت
گفت قاضی: رو تو خَصمَت را بیار
تا دهم کار تو را با او قرار
جوحی آمد، قاضی اش نشناخت زود
کو به وقت لُقیِه(۴۲) در صندوق بود
زو شنیده بود آواز از برون
در شِری' و بیع(۴۳) و در نَقص و فزون
گفت: نَفقهٔ زن چرا ندهی تمام؟
گفت: از جان شرع را هستم غلام
لیک اگر میرم، ندارم من کفن
مُفلِس این لِعْبَم(۴۴) و شش پنج زَن(۴۵)
زین سخن قاضی مگر بشناختش
یاد آورد آن دَغَل(۴۶) و آن باختش
گفت: آن شش پنج با من باختی
پار اندر ششدَرَم(۴۷) انداختی
نوبت من رفت، امسال آن قمار
با دگر کس باز، دست از من بدار
از شش و از پنج عارف، گشت فرد
مُحتَرِز(۴۸) گشته ست زین شش پنج نَرد
رَست او از پنج حسّ و شش جهت
از ورای آن همه کرد آگهت
شد اشاراتش اشارات ازل
جاوَزَ الْـاَوهامَ طُرّاً و اعْتَزَل
اشارات او همچون اشارات حضرت ازل است. یعنی رموز و اشارات انسان کامل مانند رموز و اشارات حضرت حق در حیطه اوهام و عقل بشری نمی گنجد. زیرا حقیقت باطنی انسان کامل کلاً از حیطه اوهام فراتر رفته و از آن کناره گرفته است.
زین چه شش گوشه گر نبود برون
چون بر آرد یوسفی را از درون؟
واردی(۴۹) بالای چرخِ بی سُتُن(۵۰)
جسم او چون دلو در چَه چاره کن
یوسفان چنگال در دلوش زده
رسته از چاه و شه مصری شده
دلوهای دیگر از چَه آبجو
دلو او فارغ ز آب اصحابجو
دلوها غوّاصِ آب از بهر قوت
دلو او قوت و حیات جان حُوت(۵۱)
دلوها وابستهٔ چرخ بلند
دلو او در اِصْبَعَینِ(۵۲) زورمند
دلو چه و؟ حَبل(۵۳) چه و؟ چرخ چی؟
این مثال بس رکیک است ای اَچی(۵۴)
از کجا آرم مثالی بی شکست؟
کُفو(۵۵) آن، نه آید و نه آمده ست
صد هزاران مرد پنهان در یکی
صد کمان و تیر دَرجِ(۵۶) ناوَکی(۵۷)
ما رَمَیْتَ اِذْ رَمَیْتی**، فتنهای
صد هزاران خرمن اندر حَفْنهای(۵۸)
آفتابی در یکی ذره نهان
ناگهان آن ذره بگشاید دهان
ذره ذره گردد افلاک و زمین
پیش آن خورشید چون جست از کمین
این چنین جانی چه درخورد تن است؟
هین بشو ای تن از این جان هر دو دست
ای تن گشته وِثاقِ(۵۹) جان، بس است
چند تانَد بَحر(۶۰) در مَشکی نشست؟
ای هزاران جبرئیل اندر بشر
ای مسیحان نهان، در جَوْفِ(۶۱) خر
ای هزاران کعبه پنهان در کَنیس(۶۲)
ای غلط انداز(۶۳) عِفریت(۶۴) و بِلیس
سجدهگاه لامکانی در مکان
مر بلیسان را ز تو ویران دکان
که چرا من خدمت این طین(۶۵) کنم؟
صورتی را من لقب چون دین کنم؟
نیست صورت، چشم را نیکو بمال
تا ببینی شَعشَعهٔ نور جلال
** قرآن کریم، سوره انفال (۸)، آیه ۱۷
Quran, Sooreh Anfaal(#8), Ayeh #17
… وَمَا رَمَيْتَ إِذْ رَمَيْتَ وَلَٰكِنَّ اللَّهَ رَمَىٰ …
… وهنگامی که تیر پرتاب کردی، تو پرتاب نکردی، بلکه خدا پرتاب کرد …
مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت ۶۱۵
Rumi( Molana Jalaleddin) Poem(Mathnavi), Book # 1, Line # 615
تو ز قرآن بازخوان تفسیرِ بیت
گفت ایزد: ما رَمَیْتَ اِذْ رَمَیْت
گر بپرّانیم تیر، آن نه ز ماست
ما کمان و تیراندازش خداست
(١) داغ پروانه ستم: داغ پروانه دارم
(۲) اَنبان: کیسۀ بزرگ که از پوست دباغیشدۀ بز یا گوسفند درست کنند
(۳) گربه در انبان کردن: گربه را در کیسه ای انداختن و چرخاندن کیسه
(۴) مَلول: افسرده، اندوهگین، دلتنگ
(۵) دُنبَل: دُمَل، جوش چرکی
(۶) کاله: کالا، متاع
(۷) جامه پیمودن: در اینجا به معنی خریدن لباس
(۸) باد پیمودن: تعبیری است از بیهوده کاری
(۹) گَنگَل: هزل، مسخرگی، شوخی
(۱۰) ایماء: اشارت کردن
(۱۱) سِجِلّ: در اینجا به معنی مطلق نوشته
(۱۲) نوا: اسباب معاش، خوراک و توشه، سروسامان
(۱۳) حرارت را گرو: رهین حرارت و سوز قلبی و درونی شوی. یعنی آتش طلب و عشق همیشه ملازم تو باشد
(۱۴) کیا: بزرگوار، بزرگ
(۱۵) زَرع: آنچه کاشته شده، مزروع، کشته، کاشتن، زراعت کردن
(۱۶) مُضمَر: پوشیده شده، پنهان شده
(۱۷) دَه دِله: هوسباز
(۱۸) مَهرَب: گریزگاه، محل فرار
(۱۹) دَر خَزَد: پنهان شود
(۲۰) فَتی: جوان
(۲۱) چارسو: چهارسوق، چهار راه میان بازار
(۲۲) فُسون: افسون، حیله، مکر
(۲۳) مُرسَلون: رسولان
(۲۴) خوشمَنظَر: نیک نظر، آنکه دیده ای بصیر و ژرف بین دارد
(۲۵) سَمایی: آسمانی
(۲۶) فُرجه: شکاف و گشادگی میان دو چیز، جمع: فُرَج
(۲۷) مُسکِر: مستی آور
(۲۸) غِرّه: فریفته، مغرور به چیزی
(۲۹) اِطلاق: رها کردن، آزاد کردن
(۳۰) اِرتِعاد: لرزیدن، مضطرب شدن
(۳۱) مَن یَزید: معامله، حراج، بازار خرید و فروش
(۳۲) رِقِّیَّت: بندگی
(۳۳) هادی: هدایتکننده، رهنما
(۳۴) خوشْخِضاب: خوش رنگ، خِضاب: هر آنچه که موی سر و صورت را با آن رنگ کنند.
(۳۵) ثِقات: افراد مورد اعتماد، جمع ثِقَه
(۳۶) مِحَن: جمع محنت، بلاها. اندوه ها
(۳۷) چُست زن: زن چابک و چالاک
(۳۸) پار: پارسال
(۳۹) ترجمان: مترجم
(۴۰) غَمّاز: اشارهکننده با چشم و ابرو، غمزهکننده
(۴۱) صد تُو: صد برابر
(۴۲) لُقیِه: یک بار دیدن، ملاقات کردن
(۴۳) شِری' و بیع: خرید و فروش
(۴۴) لِعْب: بازی
(۴۵) شش پنج زَن: قمار باز
(۴۶) دَغَل: فریب کاری و نیرنگ بازی
(۴۷) ششدَرَه: کنایه از باختن، مات و مبهوت و عاجز ماندن در امور، اصطلاحی در بازی تخت نرد
(۴۸) مُحتَرِز: خویشتن داری
(۴۹) وارد: وارد شونده به آب، در اینجا به معنی پیشاهنگ و پیشواست
(۵۰) سُتُن: مخفف ستون
(۵۱) حُوت: ماهی
(۵۲) اِصْبَعَین: دو انگشت، کنایه از صفات جلالیه و جمالیه الهی است
(۵۳) حَبل: ریسمان، طناب
(۵۴) اَچی: برادر، لفظ ترکی
(۵۵) کُفو: مثل، نظیر، مانند، همتا
(۵۶) دَرج: گنجانیدن چیزی در چیزی دیگر
(۵۷) ناوَک: نوعی تیر کوچک که آنرا در غلاف آهنین یا چوبی که مانند ناوی باریک بود می گذاشتند
(۵۸) حَفْنه: مشتی از طعام گندم و نظیر آن
(۵۹) وِثاق: اتاق، خرگاه
(۶۰) بَحر: دریا
(۶۱) جَوْف: شکم، داخل چیزی
(۶۲) کَنیس: بت خانه، معبد یهودیان، کَنیسه
(۶۳) غلط انداز: به اشتباه در آورنده
(۶۴) عِفریت: موجود زشت، بد و سهمناک، دیو
(۶۵) طین: گِل
این همه رنجها از این شد که
ورق خود میخوانید
ورق یار هیچ نمیخوانید
سپاس و درود بی پایان