مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۱۰۲۷
یغمابکِ(۱) تُرکستان بر زنگ بِزَد لشکر
در قلعهٔ بیخویشی بگریز، هلا زوتر
تا کی زِ شبِ زنگی بر عقل بُوَد تَنگی؟
شاهنشهِ صبح آمد، زد بر سرِ او خَنجر
گاوِ سیهِ شب را قربانِ سحر کردند
موذن پیِ این گوید کاللهُ هُوَ الَاْکبر
آوَرد برون گَردون از زیرِ لگن شمعی
کز خجلتِ نورِ او بر چرخ نماند اَختر
خورشید گَر از اوّل بیمارصفت باشد
هم از دلِ خود گردد در هر نَفَسی خوشتر
ای چشم که پُر دردی، در سایهٔ او بنشین
زِنهار، در این حالت در چهرهٔ او مَنگر
آن واعظِ روشن دل، کاو ذرّه به رقص آرَد
بس نور که بفشاند او از سَرِ این مِنبَر
شاباش زهی نوری، بر کوریِ هر کوری
کاو روی نپوشاند زان پس که برآرَد سر
شمس الحق تبریزی، در آینهٔ صافَت
گر غیرِ خدا بینم، باشم بَتَر از کافر
مولوی، مثنوی، دفتر اول، بیت شماره ۱۲۵۹
گر قضا صد بار، قصدِ جان کند
هم قضا جانت دهد، درمان کند
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت شماره ۵۵۰
چون ز زنده مرده بیرون میکند
نفسِ زنده سوی مرگی میتند
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت شماره ۱۱۴۵
عقل جزوی گاه چیره گه نگون
عقل کلی ایمن از رَیبُ الْمَنُون
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۱۹۴۸
چون درخت سدره بیخ آور، شو از لَا رَیْبَ فیه
تا نلرزد شاخ و برگت از دمِ رَیْبُ المَنُون
قرآن کریم، سوره بقره (۲)، آیه ۲
ذَٰلِكَ الْكِتَابُ لَا رَيْبَ فِيهِ هُدًى لِلْمُتَّقِينَ.
اين است كتابى كه در [حقانيت] آن هيچ ترديدى نيست؛ [و] مايه هدايت تقواپيشگان است.
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت شماره ۱۴۲۷
حال ها موقوفِ عزم و رایِ او
زنده از نَفْخِ مسیحْآسایِ او
عاشقِ حالی، نه عاشق بر مَنی
بر امیدِ حال بر من میتَنی
آنکه یک دَم کم، دمی کامل بود
نیست معبود خلیل، آفِل بود
وآنکه آفِل باشد و گه آن و این
نیست دلبر، لا اُحِبُّ الْآفِلین
قرآن کریم، سوره انعام(۶)، آیه ۷۵،۷۶
« وَكَذَٰلِكَ نُرِي إِبْرَاهِيمَ مَلَكُوتَ السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ وَلِيَكُونَ مِنَ الْمُوقِنِينَ » (۷۵)
« بدین سان به ابراهیم ملکوت آسمانها و زمین را نشان دادیم تا از اهل یقین گردد.»
« فَلَمَّا جَنَّ عَلَيْهِ اللَّيْلُ رَأَىٰ كَوْكَبًا ۖ قَالَ هَٰذَا رَبِّي ۖ فَلَمَّا أَفَلَ قَالَ لَا أُحِبُّ الْآفِلِينَ» (۷۶)
« چون شب او را فرو گرفت، ستاره ای دید. گفت: این است پروردگار من. چون فروشد، گفت: فروشوندگان را دوست ندارم.»
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت شماره ۱۳۰۰
این جهان چون خَس به دستِ بادِ غیب
عاجزی پیشه گرفت(۲) و دادِ غیب(۳)
گه بلندش میکند، گاهیش پَست
گه دُرستش میکند، گاهی شِکست
گه یَمینش(۴) میبرد، گاهی یَسار(۵)
گه گلستانش کند، گاهیش خار
دست پنهان و، قلم بین خطْ گُزار
اسب در جَوْلان و، ناپیدا سوار
تیر، پَرّان بین و ناپیدا کمان
جان ها پیدا و پنهان، جانِ جان
تیر را مَشْکَن که آن تیرِ شَهی است
نیست پَرتاوی، ز شَصْت آگهی است
ما رَمَیْتَ اِذْ رَمَیْتَ گُفت حق
کارِ حق بر کارها دارد سَبَق
قرآن کریم، سوره انفال (۸)، آیه ١٧
«…وَمَا رَمَيْتَ إِذْ رَمَيْتَ وَلَٰكِنَّ اللَّهَ رَمَىٰ…»
«…و آنگاه كه تير مىانداختى، تو تير نمىانداختى، خدا بود كه تير مىانداخت…»
خشمِ خود بشکن، تو مشکن تیر را
چشمِ خشمت خون شمارد شیر را
بوسه دِه بر تیر و پیشِ شاه بَر
تیرِ خونْآلود از خونِ تو تَر
آنچه پیدا عاجز و بسته زبون
وآنچه ناپیدا، چنان تند و حَرون(۶)
ما شکاریم، این چنین دامی که راست؟
گُویِ چوگانیم، چُوگانی(۷) کجاست؟
میدَرَد، میدوزد، این خَیّاط کو؟
میدمد، میسوزد، این نَفّاط(۸) کو؟
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت ۱۹۰۶
چون قضای حق رضایِ بنده شُد
حُکمِ او را بندهٔ خواهَنده شُد
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۲۵۴۴
لیک مومن دان که طَوْعاً(۹) ساجِدَست(۱۰)
زآنکه جویایِ رضا و قاصِدَست
مولوی، مثنوی، دفتر دوم، بیت ۵۹۰
گر گریزی بر امیدِ راحتی
ز آن طرف هم پیشت آید آفتی
هیچ کُنجی بی دَد و بی دام نیست
جز به خلوت گاهِ حق، آرام نیست
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت شماره ۱۳۴۷
شُکر، طوفان را کنون بگماشتی
واسطهٔ اَطلال را برداشتی
زآنکه اَطلالِ لَئیم و بَد بُدند
نِی ندایی، نِی صدایی میزدند
من چنان اَطلال خواهم در خَطاب
کَز صدا چون کوه واگوید جواب
تا مُثنّا بشنوم من نامِ تو
عاشقم بَر نامِ جانْ آرامِ تو
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۲۰
پیش از تو خامانِ دگر، در جوشِ این دیگِ جهان
بس برطپیدند و نشد، درمان نبود الّا رضا
مولوی، مثنوی، دفتر سوم، بیت شماره ۱۳۱۱
هین مکن، کین موجِ طوفانِ بلاست
دست و پا و آشنا، امروز لاست
بادِ قهرست و بلایِ شمع کُش
جز که شمعِ حق نمیپاید، خَمُش
گفت: نی، رفتم بَر آن کوهِ بلند
عاصِم(۱۱) ست آن کُه مرا از هر گزند
قرآن کریم، سوره هود(۱۱)، آیه۴۳
« قَالَ سَآوِي إِلَىٰ جَبَلٍ يَعْصِمُنِي مِنَ الْمَاءِ ۚ قَالَ لَا عَاصِمَ الْيَوْمَ مِنْ أَمْرِ اللَّهِ إِلَّا مَنْ رَحِمَ ۚ وَحَالَ بَيْنَهُمَا الْمَوْجُ فَكَانَ مِنَ الْمُغْرَقِينَ »
« گفت: من بر سر كوهى كه مرا از آب نگه دارد، جا خواهم گرفت. گفت: امروز هيچ نگهدارندهاى از فرمان خدا نيست مگر كسى را كه بر او رحم آورد. ناگهان موج ميان آن دو حايل گشت و او از غرقشدگان بود.»
هین مکن، که کوه کاه است این زمان
جز حبیبِ خویش را ندْهد امان
گفت: من، کی پندِ تو بشنودهام؟
که طمع کردی که من زین دُودهام(۱۲)
قرآن کریم، سوره هود(۱۱)، آیه ۴۵
«…إِنَّ ابْنِي مِنْ أَهْلِي…»
«…پسرم از خاندان من بود…»
خوش نیامد گفتِ تو هرگز مرا
من بَرّیام از تو در هر دو سرا
هین مکن بابا که روزِ ناز، نیست
مر خدا را خویشی و انباز نیست
تا کنون کردیّ و، این دَم نازُکی(۱۳) ست
اندرین درگاه، گیرا نازِ کیست؟
لَمْ یَلِدْ لَمْ یُولَدْ است او از قِدَم(۱۴)
نی پدر دارد، نه فرزند و، نه عم
قرآن کریم، سوره اخلاص (۱۱۲)، آیه ۳
« لَمْ يَلِدْ وَلَمْ يُولَدْ »
« نه زاده است و نه زاده شده »
نازِ فرزندان کجا خواهد کشید؟
نازِ بابایان کجا خواهد شنید؟
نیستم مولود، پیرا کم بناز
نیستم والد، جوانا کم گُراز(۱۵)
نیستم شوهر، نیَم من شهوتی
ناز را بگذار، اینجا ای سِتی(۱۶)
جز خضوع و بندگیّ و اضطرار
اندرین حضرت ندارد اعتبار
گفت: بابا سال ها این گفته یی
باز میگویی، به جهل آشفتهیی
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۷۶۰
خُنُک آنکَس که چو ما شد، همه تسلیم و رضا شد
گِرُوِ عشق و جنون شد، گُهَرِ بَحرِ(۱۷) صفا شد
مولوی، دیوان شمس، غزل شمارهٔ ۲۲۰۷
هوش و عقلِ آدمی زادی ز سَردیِّ وِیَست
چونکه آن می گرم کردَش عقل یا اَحلام(۱۸) کو؟
یک قدم راهست گر توفیق باشد دستگیر
پس حدیثِ راه دور و رفتنِ اَعوام(۱۹) کو؟
لیک سایهٔ آن صَنَم(۲۰) باید که بر تو اوفتد
آن صنم کش مثل اندر جمله اَصنام کو؟
مولوی، مثنوی، دفتر پنجم، بیت شماره ۴۳۳
جَوْقْجَوْق(۲۱) و صَفْ صَف از حرص و شِتاب
مُحْتَرِِز(۲۲) ز آتش، گُریزان سویِ آب
لاجَرَم ز آتش برآوردند سر
ِاعْتِبارَالْاِعْتِبار(۲۳) ای بیخبر
بانگ میزد آتش ای گیجانِ گول(۲۴)
من نِیَ ام آتش، منم چشمهٔ قبول
چشمْبندی کردهاند ای بینَظَر
در من آی و هیچ مَگْریز از شَرَر
ای خلیل اینجا شَرار(۲۵) و دود نیست
جز که سِحْر و خُدْعهٔ نمرود نیست
چون خلیلِ حق اگر فرزانهای
آتش آبِ توست و تو پروانهای
(۱) یغمابک: یغماگر، غارتگر
(۲) عاجزی پیشه گرفت: ناتوانی را پیشه خود ساخته است.
(۳) دادِ غیب: قدرت تصرّف عالم غیب.
(۴) یَمین: دست راست.
(۵) یَسار: دست چپ.
(۶) حَرون: سرکش، نافرمان
(۷) چُوگانی: اسبی که مناسب و لایق چوگان بازی باشد، چوگان
(۸) نَفّاط: ظرف مسین که در آن نفت ریزند، نفت انداز و آتش باز، آتش افروز
(۹) طَوْعاً: با ميل، با رغبت
(۱۰) ساجد: سجده كننده
(۱۱) عاصِم: نگهدارنده، حفظ کننده
(۱۲) دُوده: دودمان، خانواده
(۱۳) نازُکی: دقیق، خطیر، مهم
(۱۴) قِدَم: ازل
(۱۵) گُرازیدن: نازیدن، با ناز و تکبّر راه رفتن
(۱۶) سِتی: مطلق زن، بی بی، بانو
(۱۷) بحر: دریا
(۱۸) اَحلام: جمعِ حُلم به معنی اوهام، رویا، خوابهای شوریده و درهم.
(۱۹) اَعوام: جمعِ عام به معنی سال
(۲۰) صَنَم: دلبر، معشوق زیبا
(۲۱) جَوْقْجَوْق: دسته دسته، جمع آن اَجْواق است.
(۲۲) مُحْتَرِِز: دوری کننده، پرهیز کننده
(۲۳)اعتباراَلِْاعتبار: عبرت بگیر، عبرت بگیر.
(۲۴) گول: ابله، نادان
(۲۵) شَرار: پاره آتشی که به هوا جهد، جرقه
Sign in or sign up to post comments.