مولوی، دیوان شمس، شماره ۱۶۶
چمنی که تا قیامت گل او به بار بادا
صنمی که بر جمالش دو جهان نثار بادا
ز بگاه میر خوبان به شکار میخرامد
که به تیر غمزه او دل ما شکار بادا
به دو چشم من ز چشمش چه پیامهاست هر دم
که دو چشم از پیامش خوش و پرخمار بادا
در زاهدی شکستم به دعا نمود نفرین
که برو که روزگارت همه بیقرار بادا
نه قرار ماند و نی دل به دعای او ز یاری
که به خون ماست تشنه که خداش یار بادا
تن ما به ماه ماند که ز عشق میگدازد
دل ما چو چنگ زهره که گسسته تار بادا
به گداز ماه منگر به گسستگی زهره
تو حلاوت غمش بین که یکش هزار بادا
چه عروسیست در جان که جهان ز عکس رویش
چو دو دست نوعروسان تر و پرنگار بادا
به عذار جسم منگر که بپوسد و بریزد
به عذار جان نگر که خوش و خوش عذار بادا
تن تیره همچو زاغی و جهان تن زمستان
که به رغم این دو ناخوش ابدا بهار بادا
که قوام این دو ناخوش به چهار عنصر آمد
که قوام بندگانت بجز این چهار بادا
مرغی بال و پر شکسته به آشیانه بازگشت و در جـیب تفکر فرو رفت. با خود اندیشید که این چه ترفند ست که نیست احوالم خرسند. پروازم بر فراز مرزها چرا نیست مرا ز استیلای تمناها آزاد. این چه کژاقبالی ست که صد هزاران غم خوردم و یکبار در کرانه سبکباران نشدم از نوش ِباده خوش-خوشان. بسا سحر بانگ یرآوردم ز دل خونین ام. چه کرده ام؛ چه سبب که چنین ناشادم. خلقتم نهادند بر شاد-خواری و عشق؛ پس چرا رفتارم شرطی و عاری از نشاط است. باری مرغ زیرک با کــَنکاش در خویش، از کژاندیشیها و انتظارات خود را پالود و به هوشیاری حضور دست یازید. مرغ زیرک قضاوتگری را وانهاد و دامن از ذهنیت ستـُرد. لاجرم از شرطی شدگیها و چـَنبره غمها بند گشود