آن نه عشق است که از دل به زبان میاید
وان نه عاشق که ز معشوق به جان میاید
گو برو در پس زانوی سلامت بنشین
آنکه از دست ملامت به فغان میاید
عاشق آن است که بی خویشتن از ذوق سماع
پیش شمشیر بلا رقص کنان میاید
حاش لله که من از تیر بگردانم روی
گر بدانم که از ان دست و کمان میاید
شرط عشقست که از دوست شکایت نکنند
لیکن از شوق حکایت به زبان میآید
سعدیا این همه فریاد تو بیدردی نیست
آتشی هست که دود از سر آن میاید
Sign in or sign up to post comments.